بازی کردن دث استرندینگ پس از پاندمی کرونا حس و حال دیگری دارد
من اخیرا توانستم کتاب The Creative Gene «ژن خلاق» از هیدئو کوجیما را بخوانم؛ مجموعهای از مقالات وی درباره موضوعات متعددی در فرهنگ عامه، از پرداختن به انیمههایی که در دوران کودکی تماشا میکرده و بررسی رمانهای علمی-تخیلی جدید گرفته تا نگاهی به فیلمهای کلاسیک و شاهکار هالیوود. همانطور که احتمالا هر فرد علاقهمند به کارهای کوجیما انتظار داشته باشد، این کتاب روی مرز دیدگاههای شگفتانگیز و خودستاییهای خستهکننده حرکت میکند. برخی از صفحات شما را در خود غرق میکنند و در برخی دیگر بخشی از وجودتان میخواهد کتاب را ببندید و به زندگی خودتان برسید.
در حالی که این کتاب یک مجموعه درهم و برهم از مقالات کوجیما است و هیچ خط روایی مشخصی ندارد، شما میتوانید یک مضمون کلی در آن بیابید: تنهایی. وقتی کوجیما میخواهد درباره یک موضوع صحبت کند، تلاش دارد آن را به دورهی خاصی از زندگی خود ارتباط دهد که برخی از آنها جزئیات فوقالعاده زیادی دارند. کتاب «ژن خلاق» پر از ارواح است، مخصوصا پدر هیدئو کوجیما، و اینکه او چگونه دربارهی برخی تجارب خود در محدودهی زندگی خودش فکر میکند. با اینکه اکثر مواقع تن حرفهای کوجیما پیروزمندانه و خودپسندانه بهنظر میرسد – او اصلا بدش نمیآید در هر فرصت از موفقیتها و کارهای بزرگ خود بگوید – اما در مجموع با کتابی روبرو هستیم که پر از احساس انزوا، تنهایی و بعضا پشیمانی بیهوده است.
این فرصت مناسب و پیشزمینهی خوبی بود تا دوباره با دث استرندینگ (Death Stranding) به ماجراجویی در آیندهی تاریک بشر بپردازم. نسخه دایرکتور کات (Director’s Cut) محتوا و قابلیتهای بسیاری به بازی اضافه میکند اما محتوای اصلی آن (مخصوصا ۱۲ ساعته اولیه) تقریبا همانی است که از زمان عرضهی نسخهی اصلی دیدهایم.
با این حال، دنیای واقعی ما از آن زمان خیلی تغییر کرده است. دث استرندینگ در نوامبر ۲۰۱۹ روانهی بازار شد. حدود یک ماه بعد، شیوع یک ویروس خطرناک و جدید در شهر ووهان چین گزارش شد؛ سپس در عرض چند ماه، این ویروس جهان را درنوردید و تقریبا تمامی کشورهای دنیا به حالت اضطراری و قرنطینه درآمدند.
من مثل خیلی از شما طی دو سال و نیم اخیر زمان زیادی را در خانه سپری کردهام. اکنون در دنیایی زندگی میکنیم که دیدن یک پوشش پلاستیکی بین مغازهدار و مشتری، یا حتی افرادی که همگی ماسک به صورت زدهاند امری عادی محسوب میشود. هر کس نسخهای از این وضعیت آلوده به پاندمی را تجربه کرده است. بنابراین چیزهایی که کوجیما در جامعهی ما مشاهده میکرد و نهایتا آنها را به عنوان هستهی بازی دث استرندینگ قرار داد، با لنز امروز ما خیلی بهتر قابل درک و لمس است. مشخصترین بخش قضیه جایی است که شما در نقش یک پستچی یا یک مامور انتقال بازی را تجربه میکنید؛ به شخصه زمانهایی را گذراندهام که تنها چهرهی جدید برایم طی چندین و چند هفته فقط پستچی محلهمان بود. همانطور که لارکین در Aubade مینویسد، «پستچیها مثل دکتران از یک خانه به خانهی دیگر میرفتند».
بخشهایی از دث استرندینگ اکنون پیام و حس متفاوتی دارند. جهان بازی طوری طراحی شده بود که «سم پورتر بریجز» (Sam Porter Bridges) خارج از صحنههای سینمایی تقریبا هیچگاه با یک انسان به شکل فیزیکی مواجه نمیشود. اکثر ماموریتها و جابجاییها از طریق پناهگاههای صنعتی انجام میشود، جایی که شما وارد بخش بالایی آن شده و محموله را در جایگاه مخصوص قرار میدهید، بدون اینکه کسی به استقبال شما بیاید و حضورا بسته را تحویل بگیرد. پس با کنار گذاشتن کاتسینها، تماسهای از راهها دور و BB، سم تقریبا همیشه در سرزمینهای آخرالزمانی آمریکا تنها است.
به لطف آن تجربهی اولین، این بار خیلی بهتر دث استرندینگ را بازی کردم؛ یکی از عناصر جذاب این اثر کوجیما آن است که دشواریاش خیلی به مهارت بازنمیگردد، بلکه شما باید از فکر خود استفاده کنید. من برای هر ماموریت صبوری به خرج میدادم و از ابزار، تجهیزات، برنامهریزی و دانش درست استفاده میکردم. این سری حتی برای مسیرهای پیشرو برنامه میریختم (بله، بله میدانم، باید این کار را از همان دفعهی اول انجام میدادم).
و در حالی که به آرامی حرکت میکنم و مثل یک کامیون باربری محموله روی کولهام قرار دادهام، به تعاملاتی که کوجیما پروداکشنز در بازی قرار داده میاندیشم. در ابتدا فراموش کرده بودم سم میتواند به سمت تپهها فریاد بزند. اکنون، درست مثل زمانی که خودم در دنیای واقعی تنها راه میروم، با خود صحبت میکنم.
اول از همه باید گفت تقریبا تمام بخشهای دنیای بازی را طبیعت تشکیل داده است. سازههای انسانی به شکل پراکنده و معدود مشاهده میشوند و برخلاف دنیای خودمان که کاملا بر طبیعت چیره شدهاند، در دنیای دث استرندینگ حرف زیادی برای گفتن ندارند. شما مسیر طولانی به سمت بالای کوه را آغاز میکنید، با قطعیت میدانید هیچکس را نخواهید دید. اکثر اوقات حتی ممکن است حضور BB را کاملا فراموش کنید؛ گرچه اگر حرکات بیش از حدی داشته باشید احتمالا مجبور شوید او را آرام کنید.
شاید بتوان گفت داستان کلی دث استرندینگ درباره سم، یک راندهشده، است که به رشتهای برای پیوند گروهها و مناطق مختلف تبدیل میشود. اما قدرت بازی از این نتیجهگیری سادهانگارانه و کلی نمیآید. بلکه این قدرت از جایی میآید که سم بهعنوان یک شخصیت منزوی در تقریبا تمام تجربهی شما تنها به ماجراجویی خود ادامه میدهد. حداقل از لحاظ مضمونی، دث استرندینگ زمانی که عناصر سنتی نظیر تیراندازی و مبارزات عادی را اضافه میکند، در ضعیفترین شکل خود قرار دارد زیرا قدرتمندترین مضمون بازی تنهایی است.
کوجیما اثری ساخته که نشان میدهد چگونه سبک زندگی ما در جوامع توسعهیافته دارد ما را به انسانهایی منزوی و جدا از هم تبدیل میکند. همچنین، اینکه چنین موضوعی چگونه ما را در مقابل بحرانهای وجودی نظیر گرمای جهانی آسیبپذیر و غیر قابل اتکا میکند. با این حال، فکر میکنم اتفاقی که با پاندمی کرونا در جهان افتاد، مضمون و اتمسفر تنهایی را به برجستهترین بخش تجربهی بازی تبدیل میکند.
چندی پیش اتفاق جالبی برایم افتاد. من در منطقهای زندگی میکنم که ترکیب بافت شهری و روستایی دارد، و برای رسیدن به نزدیکترین فروشگاهها باید از یک تبهی گلی بالا بروم. پس از انجام خرید و در راه بازگشت، وقتی وسایل را داخل کولهپشتی ریخته بودم، پیش از پایین آمدن از تپه کوله را به خوبی سفت کردم و در آن لحظه این حس به من دست داد که سم پورتر بریجز هستم و باید با رتبهی S محموله را به خانه برسانم.
این مرا وارد به اندیشههای دیگر نیز کرد. در کتاب «ژن خلاق» از کوجیما، او مقالهای دربارهی «راننده تاکسی» (Taxi Driver) دارد و در آن مینویسد او چنان با شخصیت تراویس بیکل ارتباط برقرار کرده بود که لباسهایی شبیه به او خرید.
«اما آنچه اشک مرا درآورد داستان، کارگردانی یا تکنیک بازیگران نبود. دلیلش این بود که از طریق تجربهی تنهایی دستدوم تراویس، یاد گرفتم بقیهی مردم – جایی در گوشهی همین دنیا – مثل من هستند. من تنها کسی نیستم که فکر میکند تنهاست! مردی با احساسات مشابه من آن بیرون دارد یک تاکسی را میراند. این فکر حس تنهایی مرا آرام کرد.»
«پس از اتمام فیلم، من همان ژاکت ارتشی رابرت دنیرو را خریدم، بوتهای چرمی پوشیدم و وارد شهر شدم. جهت تکمیل این تقلید، دستها را داخل جیب کردم و به آرامی راه رفتم. همینطور که بهعنوان تراویس در خیابان راه میرفتم، احساس کردم چیزی عوض شده. اینگونه نبود که فیلم به من یاد داده باشد چگونه با تنهایی خود مقابله کنم؛ تراویس به من یاد داده بود چگونه همیشه او را بهعنوان همراه کنارم داشته باشم.»
لحظهی همدردی و خیالآفرینی، چه کوچک و چه بزرگ، میراث بزرگی است که یک فیلم یا بازی ویدیویی میتواند برجای بگذارد. با اینکه به شخصه طرفدار پر و پا قرص کارهای کوجیما هستم، باید قبول کرد بازیهای او بعضا سر مخاطب را با مفاهیم داستانی پیچیده درد میآورد. اما چیزی که از دث استرندینگ با من مانده، یک حس است. اکنون که چند سال از عرضهی بازی گذشته، اعتقاد دارم خیلی بیشتر از قبل جذابیت و عمق دارد و دلیل آن ارتباط مستقیم با مفهوم تنهایی در جهان است.
منبع: PC Gamer
DS یکی از اون بازی هایی هست که به هیچ وجه از تجربه کردنش پشیمون نیستم و میتونم بگم در کل از حدودا چهل و سه ساعتی که طول کشید داستانشو تموم کنم لذت بردم ولی بعدش دیگه تمایل به ادامه دادن یا شروع دوباره نداشتم. شاید یکی از دلایلش خستگی از همون حس تنهایی و انزوا بوده! نقاط قوتش بازی رو شگفت انگیز کرده و تبدیلش کرده به یکی از خاص ترین بازی های نسل ۸ ولی نکات منفی هم داره که باعث شد خیلی از افراد لذت نبرند و برای من هم پایین تر از یه شاهکار نگهش میداره. از اون بازی ها نبود که بعد از اتمام دوست داشته باشم سریع new game plus رو هم بازی کنم. بازیش رو روی دیسک برای PS4 داشتم و فروختمش ولی یادش تو ذهنم میمونه.