۷ کتاب برتر درباره مهاجرت و مصائب آن
مهاجرت کاری به غایت دشوار است. مهاجران با اضطراب و فشارهای روحی روانی زیادی دست و پنجه نرم میکنند. آنها به دلیل این که باید آمادهی مواجهه با شرایط و موقعیتهای غیرقابل پیشبینی باشند همیشه عصبی و مضطرب هستند. شاید بهترین کار این باشد که افراد پیش از جلای وطن، چند کتاب درباره مهاجرت و رنجهایی که به همراه دارند را بخوانند. ادبیات مهاجرت، قصهی مردمی است که زندگی کردن در جایی دیگر به جز وطنشان را انتخاب کردهاند و شرحی است بر غلبه کردن بر سختیهای درآمیختن با فرهنگ جدید و ندیده گرفتن نگاههای عجیب و غریب.
این پدیده زندگی افراد را دستخوش تغییر میکند. افراد در گوشه و کنار جهان به دلایل گوناگون به کشورهای دیگر مهاجرت میکنند. در ایران هم شهروندان به علت رکود و مشکلات اقتصادی، بیکاری، افزایش روزافزون تورم، فقدان زیرساختهای اقتصادی و صنعتی، حمایت نشدن کارآفرینان و استارتاپها و … مشقتهای زیادی تحمل میکنند و بعد از سالها برنامهریزی و پسانداز پول به کشوری دیگر میروند.
در ادامه با ۷ کتاب خواندنی درباره مهاجرت و دردهای ناشی از آن آشنا میشوید.
۱- برخورد تمدنها سر آسانسوری در پیاتزا ویتوریو
مهاجران هر جای جهان که باشند بالافاصله دور هم جمع میشوند، مکانی پیدا میکنند و کنار هم زندگی میکنند. آنجا هیچکس حق انتخاب ندارد و نمیتواند تعیین کند چه کسی هماتاقاش باشد. ممکن است کسی که کنارش قرار میگیرد استاد دانشگاه، تعمیرکار لوازم الکتریکی، کارگر ساختمانی، کارمندی ساده یا خلافکاری خطرناک باشد. درست مثل شخصیتهای رمان «برخورد تمدنها سر آسانسوری در پیاتزا ویتوریو» که در ساختمانی استیجاری در مرکز رم پایتخت ایتالیا زندگی میکنند و شاهد قتل هستند. کارآگاهان ویژهی پلیس از همسایههای مقتول بازجویی میکنند. از روایت هر کدام از افراد که سرشار از دلواپسی، اضطراب، بیپولی، فقر، ناامیدی، ترس از آینده و تحقیر است، تلخیهایی نمایان است. دشواریهای زندگی در حاشیهی شهرهای بزرگ و بیاعتنایی اکثر مردم نمونهای از آنهاست.
در بخشی از کتاب «برخورد تمدنها سر آسانسوری در پیاتزا ویتوریو» که درباره رنجهای مهاجرت است، با ترجمهی شروین جوانبخت توسط نشر خوب منتشر شده، میخوانیم:
«حقم است یک جایزهای بهم بدهند و بهتر است آن را از دستهای خود شهردار بگیرم. مشکل این است که اینجا ایتالیاست: ما به بیلیاقتها جایزه میدهیم و درستکارها را تحقیر میکنیم! ببینید چه بر سر جولیو آندرئوتی بینوا آمد؛ بعد از اینکه چند دهه به کشور خدمت کرد، بهش تهمت زدند که مافیاست! پناه بر مریم مقدس!»
۲- جایی دیگر
گلی ترقی نویسنده و فیلمنامهنویسی نامدار است. او که از شش دههی گذشته تا امروز حضوری پر رنگ و اثرگذار در ادب و فرهنگ ایران داشته، بعد از تغییر و تحولات زمستان سال ۵۷ همراه فرزنداناش به پاریس پایتخت فرانسه مهاجرت کرد.
او در همهی سالهای زندگی در اروپا ملات قصههای شیرین، جاندار و خواندنیاش را از میان سفرها، اتفاقاتی که در خارج از کشور افتاده، آدمهای مهاجرت کرده که در جامعهی مقصد جا نیفتاده و در رویای روزهای خوش گذشته زندگی میکنند و روزهای شیرین کودکی فراهم کرده.
مجموعه داستان «جایی دیگر» یک کتاب درجهیک درباره دردهای مهاجرت است و ترقی شخصیتهای قصههایش را از میان گوشهگیران انتخاب کرده. در قصهی «اناربانو و پسرهایش» پیرزنی سرگردان، بیپناه و بیسواد را روایت میکند که از اعماق سنتزدهی یزد سوار هواپیما شده تا به شمال اروپا برسد و پسرهای مهاجرت کردهاش را ببیند.
در قصهی «سفر بزرگ امینه» زنی را معرفی میکند که خدمتکاری چیرهدست، مهربان و حواسپرت است. با جان و دل کار میکند و به پولهایش دست نمیزند تا همه را جمع کرده، موقع بازگشت به خانه به همسرش بدهد. او مهاجرت کرده، سختیهایش را به جان خریده تا هزینهی زندگی همسر تنپرور را تامین کند.
در داستان «بازی ناتمام» بعد از گذشت چند دهه یکی از همکلاسهایش را در فرودگاه میبیند که روزگاری آرزو میکرد جای او باشد. بعد از گفتوگو میفهمد همکلاس بعد از مهاجرت به اروپا زندگی سختی داشته و جوانی، عمر، شادابی و ثروتاش به یغما رفته.
در بخشی از مجموعه داستان «جایی دیگر» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«گذشته ام را مرور می کنم. می بینم که ده ها کتاب نوشته ام و صدها مقاله ی سیاسی و اجتماعی و فلسفی. یک عمر حرف زده ام. از عقایدم – درست یا نادرست – با صمیمیت و سادگی (ساده در حد بلاهت) دفاع کرده ام. روی صحنه بوده ام، وسط گود، در صفحه ی ادبی روزنامه ها، رادیو ها، سمینارها حضور داشته ام و نوشتن و گفتن بخشی اساسی از حیات فکریم بوده و حالا؟ این خاموشی و فراموشی را چگونه تعبیر و تفسیر کنم؟»
۳- خاک غریب
جومپا لاهیری نویسندهی آمریکایی هندیتبار که برندهی جایزهی معتبر پولیتزر شده مهاجرت را با همهی وجودش حس کرده. پدر و مادرش که از بنگالیهای مقیم بمبی بودند با پشت سر گذاشتن سنتها و قوانین عجیب و غریب مذهبی، قبیلهای، اجتماعی و خانوادگی بالاخره موفق شدند به لندن مهاجرت کنند. وقتی جومپا به دنیا آمد پدرش کتابدار دانشگاه بود و مادرش طبق قوانین جامعهی هندوستان خانهدار و مسئول رتق و فتق امور خانه، رسیدگی به همسر و بزرگ کردن فرزند بود. جومپا سه ساله بود که همراه خانواده به ایالات متحده رفت و در شهر رودآیلند بزرگ شد. مادرش علاقهمند بود دخترش بر اساس آداب و رسوم هندوستان بزرگ شود و به سنتها احترام بگذارد اما دختر نوجوان که در جامعهی آمریکا حل شده بود از رفتارهای والدین و هموطناناش تعجب میکرد.
جومپا بعد از پایان دبیرستان به کالج برنارد رفت و در رشتهی ادبیات انگلیسی فارغالتحصیل شد. او بعد از تحصیل در رشتههای نگارش خلاق و ادبیات تطبیقی قصهنویسی را شروع کرد. تقریبا مضمون همهی قصهها و رمانهایش به تصویر کشیدن تاثیر مهاجرت بر افراد، دست و پنجه نرم کردن با تفاوتهای فرهنگی، وحشت از زندگی در محیط جدید، غم غربت و … است.
شخصیتهای ۹ قصهای که در مجموعه داستان «خاک غریب» گردآوری شده، هندوهای مهاجری هستند که با مسائل گوناگون روبرو شدهاند. قصهها روایت روزمرگیها، تحت تاثیر محیط جدید قرار گرفتن، تنهایی، ترس، غریبگی و ناتوانی در برقراری ارتباط با آمریکاییها را به تصویر کشیده است.
در بخشی از مجموعه داستان «خاک غریب» که با ترجمهی امیرمهدی حقیقت توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«پدر بنا بود ماه اوت باز به سفر برود ــ اینبار به پراگ. ولی گفته بود قبلش میتواند بیاید خانهٔ جدید آنها را که در شرق سیاتل خریده بودند ببیند و یک هفته پیششان بماند. بهار آن سال، به خاطر کار آدام، از بروکلین بلند شده بودند. یک شب که روما توی آشپزخانه خانه جدیدش شام میپخت، پدر زنگ زده بود و پیشنهاد داده بود بیاید پیششان. زنگ پدر غافلگیرش کرده بود. بعد از مرگ مادر، روما تا مدتها خودش را موظف میدید شب به شب به پدر زنگ بزند و بپرسد روزش را چطوری گذرانده.»
۴- وزارت درد
جنگ عفریتی است که ثمرهای جز دربهدری، مرگ و ویرانی ندارد. جنگ بالکان در انتهای دههی ۹۰ میلادی اثبات جملهی پیشین است.
مدتی کوتاهی از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، یکی از دو ابرقدرت جهان، نگذشته بود که ساکنان شاد و سرودخوان منطقهی بالکان در جنوب شرقی اروپا نشانههای بروز اختلافات قومی قبیلهای را دیدند. اقوام صرب، یوگسلاو و مسلمان با هم درگیر شدند. افکار نژادپرستانه و استقلالطلبانه باعث پاکسازیهای قومی، کشتار هزاران نفر و جنایات وحشیانه شد. یوگسلاوی تجزیه و به کشورهای صربستان، کرواسی، بوسنی و هرزگوین، مونتهنگرو، مقدونیه و اسلوونی تبدیل شد. مردم برای حفظ جانشان به باقی نقاط اروپا و جهان فرار کردند.
کتاب «وزارت درد» درباره سرگذشت تجزیهی یوگسلاوی و مهاجرت بخشی از مردم این کشور به هلند است. زنی که در یوگسلاوی استاد دانشگاه بوده بعد از آنکه همسرش به ژاپن میرود تک و تنها در هلند میماند و برای گرفتن اجازهی اقامت زبان یوگسلاوی تدریس میکند.
شاگرداناش هموطن هستند اما ملیتی متفاوت – صرب، کروات و بوسنیایی – دارند. او آنها را مردمان ما مینامد و تلاش میکند متحدشان کند ولی هر کدام از آنها افکار و عقاید مختص به خود دارند و از همدیگر میترسند.
شخصیت اصلی این رمان، یکی از کتابهایی که درد مهاجرت را روایت کرده، پی میبرد برخی از دوستان شاگرداناش برای تامین مخارج زندگی در «وزارت درد» کارخانهای که اقلام جنسی تولید میکند مشغول کارند و ابزار لذتجویی هلندیها را فراهم میکنند. این رمان روایت مهاجرت، آوارگی و فروپاشی است.
در بخشی از رمان «وزارت درد» که با ترجمهی نسرین طباطبایی توسط نشر نو منتشر شده، میخوانیم:
«یوگسلاوی جای وحشتناکی بود. همه دروغ میگفتند. البته، هنوز هم دروغ میگویند، اما حالا هر دروغ تقسیم به پنج میشود، هر قسمت مال یک کشور. هر نسل با هیچ شروع میکند و با هیچ بهآخر خط میرسد. مادربزرگ و پدربزرگ من – و بعد از آنها پدر و مادرم – بعد از جنگ جهانی دوم ناچار از صفر شروع کردند و این جنگ اخیر آنها را باز برگرداند به نقطه شروع. و حالا نوبت من است که از صفر شروع کنم، با دست خالی، با هیچ با صفر.» کسی لب از لب باز نکرد. صفر ملیحه مثل طناب دار بالای سرمان تاب میخورد.»
۵- لهجهها اهلی نمیشوند
زندگی کردن در دو فرهنگ و زبان پیچیده و دشوار است. افرادی که توانستهاند در این شرایط دوام بیاورند، زندگیشان را سامان بدهند، زبان جدید بیاموزند، به زیر پوست جامعهی مقصد بروند، شایستهی شناخته شدن هستند و خاطراتشان خواندنی است. آنها میتوانند به دو زبان حرف بزنند، فکر کنند و خواب ببینند.
در واقع این افراد به دو انسان با خاطرات، تجربیات و زندگی مجزا تبدیل شدهاند. دوزبانههایی که در دو فرهنگ زندگی کردهاند به درکی متفاوت یا تازه از مفهوم هویت، وطن، نژاد، روابط انسانی، دوستی، مهاجرت و غم غربت رسیدهاند.
امروزه مطالعه کردن، ترانه گوش کردن، فیلم و سریال دیدن، ناسزا گفتن، معاشرت کردن و… به زبان مادری و زبانی دیگر کاری تقریبا عادی است. چون گردش در سرزمین زبان به موضوعی حیاتی تبدیل شده است.
به این خاطر خواندن تجربیات کسانی که در فضای بینازبانی و فرهنگی زندگی کردهاند و معنای مهاجرت را میدانند جذاب است.
پائولین قلدس، شاعر و نویسندهی مصری آمریکایی و استاد ادبیات انگلیسی و نویسندگی خلاق دانشگاه هالینز و خالد مطاوع، شاعر و نویسندهی سرشناس لیبیایی آمریکایی و استاد نویسندگی خلاق دانشگاه میشیگان، گردآورندگان کتاب «لهجهها اهلی نمیشوند»، از الماز ابینادر، نبیل ابراهیم، جورج ابراهیم، ربیع عَلَمالدین، لیلی العلمی، هدیل غنیم، ایمان مرسال و نعومی شهاب نای که استاد دانشگاه، شاعر، نویسنده و قصهنویس هستند و در دو زبان و فرهنگ رشد کردهاند خواستند تجربیاتشان در این زمینه را بنویسند.
در بخشی از کتاب «لهجهها اهلی نمیشوند» که با ترجمهی بتول فیروزان توسط نشر اطراف منتشر شده، میخوانیم:
«دستم شکست. شکستگی دورتادور ساعدم حلقه زد، درست مثل النگوی طلای حکاکیشده. البته دستم از آرنج جدا نشد و استخوانهام بیرون نزدند. ورم دستم هم تقریباً متقارن بود. نقش زمین شده بودم، استخوان ساعدم محکم به کف باشگاه خورده بود و اینجوری شد که یکهو دیدم از اورژانس سر درآوردهام، با ساعدی که دورش کیسههای یخ و حوله پیچیده بودند.»
۶- باغ همسایه
روز یازدهم سپتامبر که میرسد همه به یاد فرو ریختن برجهای تجارت جهانی در نیویورک میافتند که جان دست کم سه هزار نفر را گرفت. جهان را دیگرگون کرد و زمینهی حملهی ارتش ایالات متحده به افغانستان و عراق را فراهم کرد. اما در این روز در سال ۱۹۷۳ ارتش شیلی علیه دولت سالوادور آلنده کودتا کرد. محل سکونت رئیس جمهوری گلولهباران و قانون اساسی دموکراتیک این کشور که در سال ۱۹۲۵ به تصویب رسیده بود از درجهی اعتبار ساقط شد.
دانشجویان، اساتید دانشگاه، فعالان سیاسی و مدنی، نویسندگان، شعرا، موسیقیدانان، نوازندگان و آوازهخوانان توسط ژنرالهای ارتش دستگیر، شکنجه و کشته شدند. در این زمان صدها نفر از شیلی گریختند و به کشورهای دیگر مهاجرت کردند تا در امنیت زندگی کنند.
خولیو مندس شخصیت اصلی رمان «باغ همسایه»، از جمله افرادی است که بعد از پیروزی کودتا به اجبار جلای وطن کرده و به اسپانیا رفته.
خولیو نویسنده و روشنفکری است که شاهد کودتا بوده و جزئیاتاش را به خاطر سپرده و یادداشت کرده. چند روز هم زندانی بوده و گوشمالی داده شده. حالا که در اسپانیا زندگی میکند قصد دارد رمانی بنویسد و یکشبه رهصدساله برود اما آشفتگی، دلبستگی به وطن، والدین بیمار، همسر ناسازگار، پسر ناخلف که در شمال آفریقا زندگی میکند، زندگی ملالآور در غربت و ناشر و ویراستاری که رمان قبلیاش را رد کردهاند، باعث شدهاند در نومیدی، الکل و قرص والیوم غرق و به فردی متوهم و سودایی تبدیل شود.
در بخشی از رمان «باغ همسایه» که با ترجمهی عبدالله کوثری توسط نشر آگه منتشر شده، میخوانیم:
«چرا ما فقط وقتی خوشحال میشویم که همدیگر را ببلعیم، چرا باید یکسر توی وجود یکدیگر دست کنیم و بگردیم تا هیچ کنج و پستوی تاریک یا به همریخته یا خصوصی باقی نماند، حتی ذرهای خواب و خیال که بتوانیم برای خودمان نگه داریم و آفتابیاش نکنیم؟»
۷- بادبادکباز
از عرش به فرش رسیدن هولناک است. افغانها آن را به خوبی درک کردهاند. در ابتدای دههی هفتاد میلادی افغانستان آرام بود و مردم به خوشی در کنار هم زندگی میکردند. بعدازظهرها در کوهپایههای اطراف کابل مردم ساززنان بیدل میخواندند. بوی گل و عود پراکنده بود. تا اینکه کودتایی حکومت ظاهرخان پادشاه افغانستان را ساقط کرد. دولتی چپگرا بر مسند قدرت نشست. در انتهای دههی هفتاد میلادی ارتش سرخ شوروی این کشور را اشغال کرد و فقر، فلاکت، دربهدری و ناامنی حاکم شد. دو دهه بعد هم اسلامگرایان تندرویی به نام طالبان ادارهی کشور را به دست گرفتند و افغانهای زیادی را وادار به مهاجرت کردند.
خالد حسینی نویسندهی آمریکایی افغان در رمان «بادبادکباز» قصهی زندگی امیر و حسن دو دوست را روایت کرده که جنگ و مهاجرت سرنوشتشان را تغییر داد. امیر پسر ارباب خانه و صاحب ثروت پدر است. حسن پسر نوکر و مالک درد و رنج والدین. آنها روزهای بسیاری کنار یکدیگر بودند و رفاقت کردند.
امیر که به آمریکا مهاجرت کرده و نویسنده شده بعد از دست کم بیست سال برای نجات جان پسر بچهای به کشورش بازمیگردد و قصهی زندگیاش را روایت میکند. امیر در دوازده سالگی به حسن خیانت میکند و عذاب وجدان آزارش داده. او به دلیل تفاوت نژادی به رفیقاش نارو زد. حسن هزاره بود و اجازه نداشت تحصیل کند. امیر پشتو بود و اجازه داشت هر کاری انجام دهد.
در بخشی از کتاب «بادبادکباز» که یکی از بهترین رمانها درباره مهاجرت است و با ترجمهی غلامرضا اسکندری در دسترس قرار دارد، میخوانیم:
«آصف گفت: هزارهایِ فداکار، سگ وفادار. تو در نظر امیر تنها یک حیوان خانگی هستی. خودت را گول نزن. او فقط زمانی که تنهایید تو را به بازیهایش راه میدهد.
حسن قرمز شد و جواب داد: نه اینطور نیست. من و امیر آقا با هم رفیقیم.
آصف بلندبلند خندید و نزدیکتر شد: هزارهای! این آخرین فرصت توست.
حسن محکمتر گفت: هرطور میل توست. من خیانت نمیکنم.»
منبع: دیجیکالا مگ