۹ نقشآفرینی برتر برایان کرانستون در سینما (پرترهی یک بازیگر)
این روزها اخبار حضور کوتاه برایان کرانستون در فصل ششم و پایانی سریال «بهتره با سال تماس بگیری» (better call saul) در قالب همان نقش آشنای والتر وایت سریال بریکینگ بد (breaking bad) حسابی داغ است و توجهها را جلب کرده. به همین دلیل سری به نقشهای سینمایی این بازیگر زدهایم و ۹ نقش مهم او در فیلمهای مختلف را بررسی کردهایم.
البته برایان کرانستون در سال ۲۰۱۹ حضور کوتاهی هم در همین نقش و در فیلم «ال کامینو: فیلم بریکینگ بد» (el camino: a breaking bad movie) داشت. در آن جا قرار بر این بود که سازندگان تکلیف شخصیت جسی پینکمن با بازی آرون پل را مشخص کنند و به همین دلیل حضور والتر وایتی که در پایان سریال مرگی خودخواسته را انتخاب میکرد، طبیعی به نظر میرسید؛ جسی پینکمن و والتر وایت یار و یاور یکدیگر در داستانهای پر فراز و فرود سریال بریکینگ بد بودند و به همین دلیل سرنوشت آنها به هم گره میخورد.
اما داستان سریال «بهتره با سال تماس بگیری» از اساس متفاوت است و تقریبا همزمان با داستان سریال بریکینگ بد و در جایی همان حوالی میگذرد و روند سریال تا به این جا هم نشان داده که هیچ نیازی به دخالت شخصیت والتر وایت یا حضورش ندارد؛ چرا که داستان مستقلی برای خود تعریف کرده که جهان خودش را میسازد و برای تماشایش هم نیازی نیست که حتما بریکینگ بد را دیده باشید. در بریکینگ بد شخصیتهای اصلی هر دو سریال برخوردی با هم داشتهاند و حال فقط این موضوع که در داستان جدیدتر چگونه این برخورد رقم میخورد و چه چیز جدیدی خواهیم دید، باعث ایجاد هیجان در مخاطب میشود.
برایان کرانستون اما در خارج از جهان تلویزیون نشان داده که بازیگر همه فن حریفی است. او گرچه در صورت عدم وجود سریال بریکینگ بد و نقشآفرینی در قالب شخصیت نمادینی مانند والتر وایت هیچگاه به جایگاه یک ستاره نمیرسید، اما با جان بخشیدن به شخصیتهایی پیچیده، هنر خود را نشان داده است. چهره، فیزیک و البته سن و سالش در این سالها سبب شده که کمتر در نقش اول یک فیلم ظاهر شود اما در قالب همان نقشهای فرعی هم میخ خود را محکم کوبیده تا مخاطب بعد از اتمام فیلم به راحتی حضورش را فراموش نکند.
در فیلمی مانند ترامبو هم به این دلیل نقش اصلی فیلم را بر عهده دارد که هم سن و سال نقش به او میخورد و هم چهرهی برایان کرانستون مناسب بازی در نقش مردی فرهیخته و البته واداده است. کرانستون از اوایل دههی ۱۹۸۰ میلادی کار خود را شروع کرد اما خیلی طول کشید تا در جهان سینما به چهرهای شناخته شده تبدیل شود. در دههی ۱۹۹۰ در فیلمهایی مانند آپولو ۱۳ (Apollo 13) یا نجات سرباز رایان (saving private ryan) حضورهای کوتاه مدتی داشت و به اندازهای نبود که از او چهرهای محبوب بسازد. تا اینکه ستارهی اقبالش درخشید و در دهه اول قرن حاضر معرف حضور همهی جهانیان شد و همه در سرتاسر گیتی او را شناختند. از زمان پخش سریال بریکینگ بد تاکنون نقشهای مهمتری در فیلمهای سینمایی به او رسیده که البته به خاطر شهرتش کاملا طبیعی است تا اینکه به خاطر بازی در فیلم ترامبو به نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد هم رسید.
به همین دلیل فیلمهای او در دهه دوم قرن بیست و یک مورد بررسی قرار گرفتهاند و خبری از بازیهایش پیش از آن نیست. بدین شکل میتوان ارزیابی کوچکی داشت از روز و حال او پس از ایفای نقش والتر وایت؛ ضمن این که همهی فیلمها به ترتیب سال ساخت مرتب شدهاند نه به دلیل ارزش گذاری هنری.
۱. رانندگی (Drive)
- نقش: شانون
- کارگردان: نیکولاس ویندنگ رفن
- دیگر بازیگران: رایان گاسلینگ، کری مولیگان و اسکار آیزاک
- محصول: ۲۰۱۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
برایان کرانستون در این فیلم، نقش همراه و یاور شخصیت اصلی با بازی رایان گاسلینگ را بازی میکند. او انسانی تیپاخورده و واداده در برابر مشکلات زندگی است و سالها جنگیدنش برای بقا، نتیجهای جز شکست برایش نداشته. حال او تمام تلاش خود را میکند تا در حق قهرمان داستان پدری کند و باعث شود که برخلاف خودش به جایی برسد.
کرانستون به خوبی از پس این نقش برآمده است. نقش او نقش مردی بازنده است که سعی میکند وقار خود را حفظ کند و خبر ندارد که مانند عروسکی در دستان قدرتمندان دور و برش به این سو و آن سو کشیده میشود و این دقیقا موضوعی است که شخصیت اصلی داستان از همراهی کردن او متوجه میشود؛ اگر دوست دارد که بازنده نباشد باید به عروسک خیمه شب بازی اربابان قدرت تبدیل نشود.
در همآمیزی جهانبینی ضد قهرمان ساکت، تودار و زخم خوزدهی ژان پیر ملویل با عشقهای ممنوعهی ملودرامهای سینمای کلاسیک آمریکا و سبکپردازی آرام و با حوصلهی نیکولاس ویندینگ رفن، درامی جذاب و پرشور خلق کرده که سینمای امروز کمتر از قابلیتهای آن بهره برده و حتی خود عوامل فیلم هم در باد موفقیتهای این فیلم به خواب رفتند و متوقف شدند به گونهای که رانندگی اوج کارنامهی هنری آنها تا به امروز است.
مردی به دلیل توانایی درخشانش در رانندگی نیمی از وقت خود را به عنوان رانندهی فرار گروههای سارق و خلافکار میگذراند و نیمی از آن را در پروژههای سینمایی، به بدلکاری صحنههای تعقیب و گریز مشغول است. در این میان با زنی در همسایگی آشنا میشود و احساساتش بیدار میشود. اما زن، شوهری در بند دارد که پول فراوانی بدهکار است و باید آن را پس دهد. این آشنایی مقدمات حضور او در یک هزارتوی خونین را فراهم میآورد. هزارتویی که یک سرش عشق ممنوع او به زنی جوان است و سر دیگرش به احساسات سرکوب شدهی خودش گره خورده است.
گرچه این مرد یک طرد شده از اجتماع است اما به نظر میرسد این طردشدگی و فرار از جامعه از نگاه او به جهان اطرافش میآید. بدین معنا که کنار گرفتن از جمع و مناسبات آن تا حدودی خود خواسته و از جهانبینی فردی او سرچشمه میگیرد و انتخابی ست. حضور زنی بیپناه تلنگری میشود تا از لاک تنهایی بیرون بیاید و برای دفاع از او سایهها را پس بزند و جهنمی برای طرف مقابل برپا کند.
حضورش در شهر را تبدیل به تهدیدی برای دیگران میکند و عرض اندامش لرزه به تن دشمنان میاندازد. مرد تودار ابتدایی همچون ماری زخمی نیشی به شهر تاریک میزند و پس از آغاز ولوله و هرج و مرج و پس از اطمینان از امنیت زن، این محیط نکبتبار را برای همیشه ترک میکند.
صحنهگردانی نیکولاس ویندینگ رفن و بازی رایان گاسلینگ در رانندگی خیره کننده است. قهرمان تلخاندیش آنها و جهان اگزیستانسیالیستی تیره و تاری که خلق کردهاند و تقابل دو قطب خیر و شر در یک سبکپردازی پر کنتراست، از رانندگی نئونوآری موفق ساخته است. فیلمی که به راحتی به لیست بهترینهای دههی گذشته راه یافته است.
«یک راننده بدلکار، روزها در پشت صحنهی پروژههای سینمایی فعالیت و گاهی هم در تعمیرگاهی کار میکند و شبها به عنوان راننده به تبهکاران کمک میکند که از صحنهی جنایت فرار کنند. در همسایگی او زنی حضور دارد که شوهرش به زندان افتاده است. پس از خراب شدن اتوموبیل زن و تعمیر شدن آن توسط مرد، روابطی بین این دو شکل میگیرد اما آزاد شدن همسر زن از زندان همه چیز را به هم میریزد …»
۲. شیوع (Contagion)
- نقش: لایل هاگرتی
- کارگردان: استیون سودربرگ
- دیگر بازیگران: مت دیمون، کیت وینسلت و جود لاو
- محصول: ۲۰۱۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
تماشای فیلم شیوع برای مخاطب امروز به تجربهای غریب میماند؛ انگار استیون سودربرگ و دیگر سازندگان فیلم، اتفاقات حال حاضر هستی و گسترش ویروس کرونا را چند سال قبل پیشبینی کرده بودند. اگر از زمان ساخته شدن فیلم خبر نداشته باشید تصور خواهید کرد که در حال تماشای اثری هستید که داستانش از اتفاقات این دو سه ساله الهام گرفته شده است.
تمام شخصیتهای فیلم، به آدمهایی میمانند که فقط در چارچوب شغلشان یا در چارچوب نیاز درام تعریف میشوند؛ نه کمتر و نه بیشتر. آنها همان قدر در درام حضور دارند که لازم است؛ میآیند و کارشان را انجام میدهند و میروند. دلیل این امر به استراتژی استیون سودربرگ در تعریف کردن داستانش بازمیگردد. او داستانی پر و پیمان دارد که قرار است شخصیتهایی متعدد داشته باشد و زمانی طولانی را هم در بربگیرد. ضمن این که مکان وقوع حوادث هم تمام کرهی زمین است. پس فرصت کمی برای شخصیت پردازی و رسیدن به اتفاقات ریز و جزییات وجود دارد و مجبور است که فقط کلیات ضروری را به نمایش بکشد. برایان کرانستون هم در قالب یکی از همین شخصیتها بازی میکند که حضورش در داستان مهم، اما مانند دیگران فقط به اندازهای است که درام لازم دارد.
سودربرگ اول پدر و دختری میسازد تا تأثیر غم از دست دادن عزیزان، گسترش ویروس، قرنطینه و مشکلات روحی ناشی از آن، انتظار برای کشف واکسن و بازگشتن به زندگی عادی، از بین رفتن روزها، ماهها و سالها از زندگی انسانها و زل زدن به زمانی که مانند برق و باد در قرنطینه میگذرد برای مخاطب قابل درک شود. شاید اگر فیلم در این روزها ساخته میشد نیازی به پرداختن به این موضوعات هم نبود و مخاطب خودش به دلیل تجربهی چنین شرایطی با شخصیتها همراه میشد. اما حالا تماشای فیلم شیوع به زل زدن به روزگار کسانی میماند که در حال زیستن زندگی امروز ما هستند.
از سوی دیگر تلاش گروههای مختلف هم به تصویر کشیده میشود. از مرد دروغگویی که در قوارهی یک خبرنگار تلاش میکند تا پول خوبی به جیب بزند و از دانشمندان و پزشکانی که تمام تلاش خود را برای نجات بشر انجام میدهند و البته استیون سودربرگ فراموش نمیکند که فشل بودن دولتها و سیاستمداران را در چنین بحرانهایی به تصویر بکشد.
اما روایت اصلی داستان بر مبنای نمایش زمانها و روزهای مختلف و کلیدی است تا به علت شکلگیری این بیماری مرموز برسد. سودربرگ از این طریق تعلیقی به داستان خود اضافه میکند و مخاطب هم منتظر میماند تا بفهمد این بیماری چگونه به وجود آمده است. نتیجه بسیار برای امروز ما شگفتآور است. فیلم را ببینید تا متوجه چرایی این شگفتی شوید.
استیون سودربرگ نشان داده که توانایی بالایی در ساختن هر فیلمی در هر ژانری دارد و گاهی حتی میتواند لحنهای مختلف هر ژانر را با هم ترکیب کند. او با ساختن فیلم شیوع هم چنین کرده و کاری کرده که فقط از یک استاد بر میآید. ضمن این که قطعا در چنین فیلم پرستارهای تماشاگر از تماشای همزمان بازیگران بر پرده لذت میبرد.
« یک زن تاجر پس از بازگشت از هنگ کنگ، راهی بیمارستان میشود. در ابتدا این طور به نظر میرسد که او سرما خورده اما همین که کارش به بیمارستان میکشد، میمیرد. پس از مرگ او ویروسی به سرعت در جهان گسترش مییابد و سراسر دنیا را درگیر میکند. همین موضوع سبب میشود که مقامات دستور قرنطینهی سراسری صادر کنند. از سویی دیگر خبرنگاری در حال پیگری چرایی گسترش این بیماری است تا این که …»
۳. آرگو (Argo)
- نقش: جک اودانل
- کارگردان: بن افلک
- دیگر بازیگران: بن افلک، آلن آرکین و جان گودمن
- محصول: ۲۰۱۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
بن افلک با ساختن فیلم آرگو به همهی موفقیتهای ممکن دست پیدا کرد. هم در آن زمان و هم اکنون میتوان متوجه شد که تمام توجهی که به سمت این فیلم شد، دلایل سیاسی داشته و فیلم آرگو آن چنان اثر قابل ملاحظهای نیست که لایق دریافت جایزهی اسکار بهترین فیلم باشد. حال سالها گذشته و تب و تاب آن روزها هم خوابیده و بهتر میتوان به داوری فیلم فارغ از مسائل حاشیهای پرداخت.
بن افلک کارگردان خوبی است؛ او این موضوع را با ساختن فیلم شهر (town) نشان داده اما برخلاف آن فیلم در این جا از نمایش یک محیط و ساختن فضا هم ناتوان است. تمام تمرکز فیلم بر ساختن فضا و همچنین چیدن داستان حول شخصیت اصلی است اما در همین امر هم چندان موفق نیست.
فیلم قرار است به شرح خروج شش نفر از اعضای سفارت آمریکا از ایران به کمک سفیر کانادا بپردازد. این افراد چند لحظه قبل از تسخیر کامل سفارت موفق به فرار میشوند و همین موضوع آنها را در خطر قرار میدهد. از طرف دیگر سفیر کانادا و خانوادهی او هم در خطر قرار دارند. موقعیت اصلی درام در خانهی سفیر کانادا چیده شده است اما فیلم بنا دارد اتفاقات را از دریچه و زاویه نگاه کسی دنبال کند که برای رهایی آمده است. این مرد که طبعا باید آدم زبدهای باشد و در کار خود خبره، بیشتر به مردی میماند که معلم اخلاق است تا فردی همه فن حریف.
شاید برای یک مخاطب غیر ایرانی تماشای فیلم آرگو جذاب باشد، چرا که او از بافت فرهنگی ما و همچنین معماری و سر و شکل خیابانها و منازل ایرانی خبر ندارد اما برای ما مخاطب ایرانی همین موضوعات باعث جلوگیری از همراهی او با اتفاقات درام میشود. این که چنین مخاطبی خانههایی ببیند یا خیابانهایی را تماشا کند که بیش از آن که از امروز ایران آمده باشد، از بافتی غیرایرانی برخوردار است طبعا او را پس میزند.
اما فارغ از این مسائل فیلم آٰرگو کار خود را به خوبی انجام میدهد و نهایتا میتواند به هدف خود دست یابد. آرگو نمونهی موفقی از یک فیلم تبلیغاتی است اما نمونهی موفقی از یک اثر سینمایی خوش ساخت نیست. اما مشکلات اصلی کماکان بر قوت خود باقی است؛ بن افلک نه میتواند شخصیتهای خوبی خلق کند و نه میتواند فضاسازی مناسبی انجام دهد.
مشکل دیگر فیلم شخصیت پردازی آدمها در آن سوی ماجرا است. باید توجه داشت که حتی اگر تعصبات میهنی خود را به عنوان یک ایرانی هم کنار بگذاریم، برای خلق یک درام واقعگرایانه نیاز است که هر دو طرف ماجرا از دریچهای واقعی و با نگاهی به دور از کلیشه به تصور کشیده شوند. این موضوع با نمایش پلیدی بیش از حد از سوی ایرانیها به گونهای که انگار یک آدم معمولی هم میان آنها وجود ندارد، زیر سؤال میرود. گر چه این موضوع و نمایش وحشیگری پایان ناپذیر در سمت قطب منفی ماجرا برای اهداف تبلیغاتی فیلم کارکردی مناسب دارد اما برای تبدیل یک فیلم به یک درام خوش ساخت نه تنها مخرب است بلکه مانند سم میماند و فیلم را در ذهن مخاطب باهوش مخدوش میکند.
در چنین بستری است که فیلم آرگو میتواند علی رغم عدم برخورداری از ارزشهای سینمایی کافی، جایزهی اسکار بهترین فیلم را از آن خود کند.
«پس از تصاحب سفارت آمریکا یک مأمور از سمت سازمانهای اطلاعاتی آمریکا فرستاده میشود تا تعدادی از فراریها را نجات دهد و به آمریکا بازگرداند …»
۴. گودزیلا (Godzilla)
- نقش: جویی برودی
- کارگردان: گرت ادواردز
- دیگر بازیگران: الیزابت اولسن، کریس همسورث و کن واتانابه
- محصول: ۲۰۱۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪
از زمانی که ژاپنیها با وجود جلوههای ویژهی ابتدایی در گذشته، موجودی به نام گودزیلا را روانهی پردهی سینماها کردند و مخاطبان سراسر دنیا شیفته این هیبت و این قدرت عظیم شدند، مدت زیادی میگذرد. در این سالها هیچگاه گودزیلا فراموش نشد و رفته رفته با آمدن نسلهای بعدی بر شهرت و محبوبیتش هم افزوده شد. نسلهای قدیمیتر از خاطرات خوب تماشای این فیلمها بر پرده میگفتند و نسل جدید هم آنها را روی دستگاههای خانگی تماشا میکرد و همین نیاز به ساخته شدن فیلمی جدید با محوریت این هیولا برای پردهی سینما را افزایش میداد.
در چنین چارچوبی طبیعی است که آمریکاییها بر سر این خان پر از نعمت بنشینند و سعی کنند خوراکی باب طبع خود درست کنند. در ابتدا آمریکاییها در این امر چندان موفق نبودند؛ آنها درکی از جوهرهی اصلی این موجود نداشتند و تصویری شبیه به دایناسورهای مجموعه فیلمهای پارک ژوراسیک از آن ارائه دادند. به همین دلیل هم آزمون و خطاهای اولیهی آنها عموما با شکست مواجه شد و تصویری که در ذهن مردم از گودزیلا باقی ماند همان تصویر پر قدرت ژاپنی بود.
اما در سال ۲۰۱۴ انگار آمریکاییها درس خود را به خوبی یاد گرفتند و تصویری از این هیولا بر پرده انداختند که بسیار شبیه به اسلافش در سینمای ژاپن بود. همان موجود عظیم الجثه که از قدرتی باستانی و عظیم بهره میبرد و هیچ چیزش شبیه به دایناسورها نیست و فقط کشت و کشتار در یک شهر ارضایش نمیکند، بلکه دوست دارد هیمنهی قدرت خود را بر سرتاسر دنیا گسترش دهد. در چنین چارچوبی است که آمریکاییها موفق میشوند حتی کمی کاریزما به این موجود با عظمت ببخشند و مخاطب را همراه با آن کنند.
برایان کرانستون در این فیلم در نقش دانشمندی ظاهر شده که در ابتدای فیلم خطر حضور هیولایی باستانی را اعلام میکند و دلیل آن را هم زیاده خواهی انسان و زیاده روی او در استفاده از تکنولوژی هستهای برای ارضای نیازهای خود میداند. حضور او گرچه در فیلم کوتاه است و همین تأثیرگذاری اولیه عملا سایهی او را تا پایان بر سر داستان نگه میدارد.
اما باید توجه داشت که در فیلمی این چنین شخصیت اصلی همان گودزیلا است و بقیه شخصیتهای انسانی فرع بر او هستند. اگر داستان حول او درست ساخته شود و جلوههای ویژه هم به خوبی کار خود را انجام دهند، فیلم نیمی از راه موفقیت را رفته است و حتی نیاز چندانی هم به یک داستان چفت و بست دار نیست و همین که اتفاقات درام احمقانه نباشد کفایت میکند. در این نسخه از فیلم این اتفاقها به خوبی شکل گرفته و سمت انسانی داستان هم به اندازه پرداخت شده است. سکانسهای اکشن و درگیری میان هیولاها هم متقاعد کننده است. گرچه در پایان تمام توقعات ما از فیلمی با این همه سر و صدا برآورده نمیشود اما باز هم تماشای این نسخه از فیلم گودزیلا به اندازهی کافی سرگرم کننده است.
«یک دانشمند در جایی دو تخم باستانی پیدا میکند که متعلق به موجوداتی پیشا تاریخی است. این تخمها سالها در نزدیکی یک تأسیسات هستهای بودهاند و به همین دلیل در آستانهی تغییراتی هستند و گویی از خواب بیدار شدهاند. یکی از تخمها میشکند و موجودی به نام موتو از آن خارج میشود. موتو به تأسیسات هستهای حمله میکند و باعث نابودی آن میشود و آن منطقه هم خالی از سکنه میشود. بشر در حال پیدا کردن راهی برای از بین بردن موتو است تا این که سر و کلهی گودزیلا پیدا میشود و او را دعوت به مبارزه میکند …»
۵. ترامبو (Trumbo)
- نقش: دالتون ترامبو
- کارگردان: جی روچ
- دیگر بازیگران: هلن میرن، دایان لین و لویی سی کی
- محصول: ۲۰۱۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۵٪
فیلم ترامبو بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است. در اواخر دههی ۱۹۴۰ و اوایل دههی ۱۹۵۰ میلادی، سناتور مککارتی کمیتهای برای تحقیقات در خصوص فعالیت افراد منتسب به تفکرات کمونیستی به راه انداخت و برای اولین بار در آمریکا دادگاههایی برپا کرد که به دادگاه تفتیش عقاید شبیه بود. پای این دادگاهها به همه جا باز شد و به سرعت به سینما هم کشیده شد و بسیار سر و صدا کرد. افرادی در جایگاه شهود قرار گرفتند و رفقای خود را فروختند تا اجازهی کار داشته باشند که معروفترین آنها الیا کازان کارگردان افسانهای است و افرادی هم مبارزه کردند و دم نزدند.
افراد مختلفی هم در جایگاه متهم قرار گرفتند و در پایان هم عدهای راهی زندان شدند و عدهی بسیاری هم در لیست سیاه هالیوود قرار گرفتند و کار کردن با آنها برای دیگران خطرناک شد. به همین دلیل بسیاری از این آدمهای حاضر در لیست سیاه با نامهای مستعار مشغول به کار شدند که یکی از آنها دالتون ترامبو، فیلمنامه نویس معرکهی سینمای کلاسیک آمریکا بود. البته بودند کسانی هم آمریکا را ترک کردند و در خارج از مرزهای این کشور به فعالیت پرداختند.
فیلم ترامبو کاری به تفکرات سیاسی شخصیت اصلی ندارد و به همین دلیل متمرکز بر کار و زندگی خصوصی او باقی میماند. این دو جنبه از زندگی، پس از ممنوعالکاری ترامبو بسیار شکننده میشوند و قهرمان درام را تا آستانهی فروپاشی کامل در زندگی شخصی و البته هنری پیش میبرد. از این جا است که فیلم جبههای دیگر در برابر سیاست مداران زورگو میگشاید که همان همکاران سینمایی ترامبو است. آنها بدون آن که مقامات با خبر شوند به او کار میدهند و از نامی مستعار برایش استفاده میکنند تا این نویسندهی خوش ذوق خانه نشین نشود و امیدی برای ادامهی حیات داشته باشد.
اما مشکلی وجود دارد؛ اکثر کسانی که با او کار میکنند کمپانیهای کوچکی هستند که نه توان پرداخت دستمزد سابق او را دارند و نه جایگاهی مهم در عالم سینما. ترامبو برای این که دوباره روی پای خود بایستند و نامش را از آن لیست سیاه بیرون بیاورد به کمک افرادی قدرتمند در دل تشکیلات هالیوود نیاز دارد، افرادی که هم مردم آنها را میشناسند و هم مقامات نمیتوانند حرف آنها را نادیده بگیرند.
دالتون ترامبو از این افراد که خودشان وابسته به تشکیلات قدرتمند هم هستند حسابی کلافه است. آنها زد و بندهای خود را به حفظ آزادی بیان و آزادی عقیده ترجیح میدهند و دوست ندارند که پایشان به محاکماتی این چنینی باز شود تا این که سر و کلهی یکی از با نفوذترین ستارگان هالیوود به ماجرا باز میشوند، یعنی کرک داگلاس.
بازی برایان کرانستون در قالب شخصیت تاریخی دالتون ترامبو، مهمترین و بهترین نقشآفرینی او در عالم سینما است. او به خوبی جنبههای مختلف زندگی این مرد را بازی کرده، شخصیتی که هم انسانی فرهیخته است و هم آدمی دست و پا چلفتی، هم آدمی با اخلاقی تند است و هم آدمی با عادات عجیب. در چنین چارچوبی و با توجه به این که فیلم داستانی پر فراز و فرود دارد و متمرکز بر حالات مختلف شخصیت اصلی خود باقی میماند، حضور خوب برایان کرانستون برای آن موهبتی به حساب میآید.
«بر اساس یک داستان واقعی. در اواخر دههی ۱۹۴۰ و اویل دههی ۱۹۵۰ میلادی، فیلمنامه نویس یعنی دالتون ترامبو موفق به دلیل عضویت در حزب کمونیست از کارش باز میماند و در لیست سیاه قرار میگیرد. در آن زمان سناتوری به نام مککارتی بر سر کار بود که در راس کمیتهای افراد مشکوک به عضویت در حزب کمونیست را تحت تعقیب قرار میداد و دادگاهایش به ویژه با محوریت عوامل سینما در سرتاسر دنیا خبرساز شد …»
۶. نفوذی (The Infiltrator)
- نقش: رابرت مازور
- کارگردان: برد فورمن
- دیگر بازیگران: دایان کروگر، جان گلوزامو
- محصول: ۲۰۱۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۱٪
برایان کرانستون بار دیگر در فیلم نفوذی نقش اصلی فیلمی را بر عهده گرفته و در قالب یک مأمور مخفی ایفای نقش کرده است. زمانی تشکیلات پابلو اسکوبار بزرگترین تشکیلات مواد مخدر در سرتاسر دنیا شناخته میشد. اصل تجارت آنها ارسال مواد مخدرشان به آمریکا بود و همین موضوع مقامات آمریکایی و دایرهی مبارزه با مواد مخدر این کشور را بر آن داشته بود که به طریقی سازمان او را از پا دربیاورند و اسکوبار را دستگیر کنند.
طبعا چنین سازمان عریض و طویلی هم باید حسابی برنامهریزی شده و دقیق باشد و هم حسابی ترسناک. حال تصور کنید که فردی بخواهد به عنوان مأمور نفوذی به این سازمان نفوذ کند و تحت یک هویت دروغین سالها به جمع کردن اطلاعات بپردازد. آن چه که فیلمهایی این چنین را موفق میکند، هم ساختن یک تعلیق فزاینده در خصوص لو روفتن هویت طرف است و هم تاثیر زندگی با هویتی مخفی بر روان و روحیهی شصیت اصلی. اولی با ساخته شدن درست و حسابی تشکیلات و البته تعریف کردن درست داستان به وجود میآید و دوم با پرداخت دقیق شخصیت و البته نمایش کنتراست میان شخصیت واقعی و دروغین او.
مشکل فیلم نفوذی عدم حضور هر دوی این موارد است. در فیلمهایی این چنین شخصیت اصلی مدام از زندگی در قالب یک انسان دروغین در عذاب است. مدام خود را در حالت ضعف میبیند و مدام تصور میکند که ممکن است لو برود و این در حالی است که تمام تلاش خود را میکند تا در دل یک تشکیلات بزرگ نفوذ کند و اعتماد دیگران را جلب کند. اما فیلم نفوذی ناتوان در ساختن شخصیتی است که همذات پنداری مخاطب را به همراه داشته باشد و اگر فیلمی نتواند چنین کند، دیگر مهم هم نیست که بازیگر آن نقش چه کسی باشد. پس باید اعتراف کرد که برایان کرانستون امکان درخشیدن در قالب چنین شخصیت پرداخت نشدهای را نداشته و این حضور فراموش شدهاش در فیلم را توضیح میدهد.
از سوی دیگر داستان همپ به خوبی پیش نمیرود و اصلا معلوم نیست که سر و ته سازمان پابلو اسکوبار کجاست. این موضوع از این بابت مهم است که مخاطب باید بداند شخصیت نفوذی به کجاها دسترسی دارد و میتواند چخ نوع اطلاعاتی در اختیار مقامات بگذارد. از سوی دیگر تعلیق هم با تکنیکهای نخ نما شده مانند بازیهای کودکانهی سرکردهی گروه با شخصیت و سپس ترساندن او و اعلام این که همهی اینها شوخی بوده ساخته نمیشود. چنین کارهایی اگر هنوز تأثیری داشته باشد، فقط یک غافلگیری کوچک برای مخاطب به وجود میآورد که زود از بین میرود.
پس آیا میتوان نتیجه گرفت که فیلم نفوذی فیلم تلف شدهای است؟ قطعا خیر. هنوز هم چیزهایی برای عرضه لابه لای فیلم وجود دارد. فضاسازی فیلم خوب است و کارگردان موفق شده تصاویر چشم نوازی خلق کند و گرچه در نمایش پیچیدگی درونی تشکیلات پابلو اسکوبار موفق نیست اما به خوبی توانسته بزرگی کار آنها و عظمت جنایتهایشان در جهان خارج را به تصویر بکشد. پس اگر چندان حوصلهی دقت کردن به جزییات درام را ندارید و فقط دوست دارید چند ساعتی از تماشای فیلمی سرگرم شوید، میتوانید از تماشای نفوذی لذت ببرید.
«فردی به نام رابرت مازور، مأمور گمرک در دولت آمریکا است. او با نام مستعار باب موسلا به دل تشکیلات مخوف پابلو اسکوبار نفوذ میکند. مأموریت او پیدا کردن مدارک کافی برای سرنگون کردن این بزرگترین قاچاقچی تاریخ است …»
۷. چرا او؟ (Why him?)
- نقش: ند فلمینگ
- کارگردان: جان هامبورگ
- دیگر بازیگران: جیمز فرانکو، زویی دویچ و مگان مولانی
- محصول: ۲۰۱۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۳۹٪
برایان کرانستون در طول این سالها نشان داده که خوب بلد است خود را در مجموعههای کمدی جا بیاندازد. این موضوع با صداپیشگی در انیمیشنهایی مانند پاندای کونگ فوکار ۳ (kung fu panda 3) و ماداگاسکار ۳: تحت تعقیبترینهای اروپا (madagascar 3: europe’s most wanted) به خوبی قابل اثبات است.
فیلم چرا او؟ از ترکیب غریبی در جلو و پشت دوربین خود بهره میبرد. جونا هیل در مقام نویسنده و بن استیلر تهیه کنندهی اثر هستند و جیمز فرانکو هم که زمانی با سینمای کمدی آغاز کرده بود، نقش اصلی داستان است و قرار بر این است که بار ایجاد شوخیهای فیلم را به دوش بکشد. اما وظیفهی اصلی بر عهدهی برایان کرانستون است؛ این شخصیت او است که باید در طول درام تغییر کند و این شخصیت او است که قرار است دریافت جدیدی از زندگی داشته باشد. ضمن این که موقعیتهای خندهدار اثر در تقابل نگاه او به زندگی و نگاه طرف مقابلش است که شگل میگیرد.
اما فیلم چرا او؟ مانند تمام فیلمهای کمدی ناموفق این چنینی از یک روابط علت و معلولی ارگانیک برخوردار نیست و فقط بر پایهی موقعیتهای خندهدار خود بنا شده است. ضمن این که این موقعیتها هم شوخیهای مبتذلی هستند که اصولا با پایین تنهی آدمی سر و کار دارند. اگر به داستان فیلم دقت کنید متوجه خواهید شد که پتناسیل کافی برای ایجاد کمدی موقعیت در آن وجود دارد. آدمی قدیمی و از طبقهی متوسط قرار است که وارد زندگی جوانی پولدار و البته تا حدودی بی ادب شود. این موضع خبر از برخورد دو تفکر متفاوت میدهد و میتوان زمینهساز شوخیهای معرکهای باشد.
اما تمرکز سازندگان به جای استفاده از چنین پتانسیلی، بر خنداندن لحظهای مخاطب و ایجاد شوخیهای سطح پایین است. نتیجه این که فیلم چرا او؟ به جای تبدیل شدن به اثری شبیه به کارهای موفق کمدی، مثل همانها که خود بن لستیلر میسازد، تبدیل به فیلم یک بار مصرفی شده که فقط میتواند چند باری از مخاطب خود لبخند بگیرد.
بازی برایان کرانستون و جیمز فرانکو در قالب نقشهای اصلی خوب است. این دو بدون داستان و فیلمنامهی خاصی هم میتوانند چندتایی خنده از مخاطب بگیرند و حتی نیازی به کارگردانی هم ندارند، آن چه هنر کارگردان و نویسنده را نشان میدهد، بالفعل کردن پتانسیلهای آنها و ساختن شرایطی است که بازیگرانی این چنینی بدرخشند و از تمام قدرت خود در خنداندن تماشاگر استفاده کنند.
اما این تمام موضوع نیست. جان هامبورگ، کارگردان فیلم عضو تیم سازندگان مجموعه فیلمهای فاکرها بوده. همان فیلمهایی که رابرت دنیرو در آن نقش پیرمردی محتاط را بازی میکرده که قرار بوده به دیدار نامزد دخترش با بازی بن استیلر برود. همانها که کل درام بر مبنای برخورد دو تفکر کهنه و نو پیش میرفت و در پایان در یک چرخش باورپذیر و البته قابل پیش بینی، پیرمرد تن به ازدواج دخترش میداد و مرد جوان هم از همهی تستهای پدر همسر آیندهی خود سربلند بیرون میآمد. اما چرا آن فیلم موفق است و این یکی نه؟
در آن فیلمها شخصیت پیرمرد تغییر چندانی نمیکرد و فیلمساز نمیخواست این را به مخاطب حقنه کند. در آن فیلمها داستان برای سازنداگان در اولویت اصلی بود. در آن فیلمها جزییات کوچکی در شخصیت پردازی وجود داشت که هم آدمها را قابل باور میکرد و هم منطق کمدی اثر را پرورش میداد؛ مانند شغل سابق پیرمرد. اما در این جا خبری از هیچکدام نیست. نه داستان اهمیتی دارد و نه جزییات ریز شخصیت پردازانه برای همراهی مخاطب. در چنین شرایطی آن چه که مهم است و باقی میماند همان شوخیهای سطح پایین است که بلافاصله بعد از تماشا فراموش میشود.
«مردی متوجه میشود که دخترش که در دانشگاه استنفورد درس میخواند، با یک پسر ثروتمند و البته عجیب و غریب در رابطه است. او به همراه همسر و پسر ۱۵ سالهاش از میشیگان عازم کالیفرنیا میشود تا با این پسر روبهرو شود. در ابتدا او از آشنایی با مرد زندگی دخترش عصبانی میشود اما …»
۸. اهتزاز آخرین پرچم (Last flag flying)
- نقش: سال نیلسن
- کارگردان: ریچارد لینکلیتر
- دیگر بازیگران: استیو کارل، لارنس فیشبرن و یول وازکز
- محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۷٪
ریچارد لینکلیتر را امروزه بیشتر به خاطر سه گانهی معروفش میشناسیم؛ فیلمهای پیش از طلوع (before sunrise)، پیش از غروب (before sunset) و پیش از نیمه شب (before midnight) که تعریفی جدید از سینمای عاشقانه ارائه دادند و نام لینکلیتر را در جهان بر سر زبانها انداختند.
شاید بتوان گفت که داستان فیلم اهتزاز آخرین پرچم، داستان رفاقت سه مرد است. رفاقتهای مردانه همواره جایی ثابت در داستانگویی سینمای آمریکا داشته و در فیلمهای کمدی هم سابقهای دیرینه دارند. همراهی چند مرد و این سو و آن سو رفتن آنها و ناسازگاریشان با محیط اطراف جان میدهد برای ساختن کمدی. ضمن این که گاهی این مردها از موضوعی تاریک در گذشتهی خود رنج میبرند و همین موضع میتواند فیلم را به سمت یک کمدی سیاه مطلق بکشاند. یکی از نقاط اوج کارنامهی سینمای کمدی، چنین فیلمی با چنین نگاهی به زندگی است؛ یعنی فیلم بعضیها داغش رو دوست دارند (some like it hot) به کارگردانی بیلی وایلدر.
ریچارد لینکلیتر هم سالها پیش با ساختن فیلم مات و مبهوت (dazed and confused) نشان داده بود که توانایی بالایی در ساختن درامهایی مبتنی بر رفاقت دارد. البته در آن جا رفاقت چند جوان آمریکایی در مرکز درام است و در فیلم اهتزاز آخرین پرچم قرار است رفاقت چند مرد در آستانهی سالخوردگی به تصویر کشیده شود.
با مرور کارنامهی معرکهی لینکلیتر میتوان چنین نتیجه گرفت که گرچه فیلم اهتزاز آخرین پرچم، جز بهترین کارهای او نیست اما قطعا یکی از سرگرم کنندهترین آنها است. سه شخصیت جذاب، یک مسیر مشترک، غمی جانکاه و گذشتهای تاریک هر سهی این مردان را به هم پیوند میدهد. ضمن این که آنها چیزهایی برای اثبات کردن دارند، هم به خود و هم به دیگران.
فیلم از موقعیتی به موقعیت دیگر میرود. داستان چندانی وجود ندارد اما فیلمساز آن چنان این موقعیتها را به خوبی به هم پوند میدهد که مخاطب کیفور میشود. او این کار را با تمرکز بر شخصیتهای خود انجام میدهد و سعی میکند آنها را درست پرورش دهد و ضمن این که از تشابهات آنها میگوید، خصوصیات یکهای هم به هر کدام ببخشد. در چنین شرایطی است که بازیگران فیلم و انتخاب درست آنها اهمیت پیدا میکند.
استیو کارل، برایان کرانستون و لارنس فیشبرن بازیگران خوبی هستند و هر سه در ایفای نقش خود سنگ تمام گذاشتهاند. لینکلیتر هم به خوبی توانسته از آنها بازی بگیرد. موسیقی و حاشیهی صوتی فیلم هم در ساخته شدن حال و هوا و فضاسازی نقشی به سزا دارد. موقعیتهای کمدی هم به خوبی طراحی شدهاند و میتوانند مخاطب را بخندانند. اگر قرار باشد از میان این سیاهه فقط یک فیلم را برای تماشا معرفی کنم، قطعا همین فیلم ریچارد لینکلیتر خواهد بود.
«پسر یک کهنه سرباز جنگ ویتنام، در جنگ عراق کشته میشود. او روزی وارد رستورانی شده و با یکی از هم رزمهای قدیمیاش که بیش از سی سال است از هم خبری ندارند روبه رو میشود. آن دو تصمیم میگیرند تا به سراغ دوست و هم رزمی دیگر بروند که اکنون در لباس کشیشی در یک کلیسا مشغول به کار است. حال هر سه رفیق قدیمی پس از سالها راهی قبرستان آرلینگتون میشوند تا در مراسم یادبود سرباز تازه کشته شده شرکت کنند اما خبری وجود دارد که مقامات به پدر سرباز تازه درگذشته نگفتهاند …»
۹. جزیره سگها (Isle of dogs)
- نقش: چیف
- کارگردان: وس اندرسون
- دیگر بازیگران: ادوارد نورتون، تیلدا سوئینتون و بیل ماری
- محصول: ۲۰۱۸، آمریکا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
وس اندرسون شیوهی خاصی در فیلمسازی دارد. او داستانها و شخصیتهای محبوبش را در دل یک جهان فانتزی و خوش آب و رنگ میریزد و آنقدر با آنها شیطنت میکند و دست به دیوانگی میزند که باید با حال و هوای آثارش همراه شد تا از دیدنشان لذت برد؛ لذتی که اگر مخاطبی اهلش باشد بسیار وصف ناپذیر خواهد بود. او سالها است که این روش را ادامه میدهد اما بعد از ساختن فیلم هتل بزرگ بوداپست (the grand Budapest hotel) این شیوه را رادیکالتر کرد تا با فیلم گزارش فرانسوی (the French dispatch) به افراطیترین شکل ممکن برساند. داستانهایی که هم مانند قصههای کلاسیک پر از پیچ و تاب و چرخش هستند و هم مانند قصههای مدرن پر از تصادف و حضور فعال دغدغهی شخصیتها.
فیلم یا انیمیشن جزیرهی سگها هم از این قاعده مستثنی نیست و ایدههای معرکهای در درون خود دارد. شخصیتهای انسانی آن از موجودیتی حیوانی برخوردار هستند و سگها بیش از آنها رفتاری انسانی دارند. ضمن این که قدرت تکلم در این جا از آن این سگها است و آدمیان نحوهی ارتباط عجیبی دارند. فیلم جزیره سگها از تکنیک استاپ موشن استفاده کرده و چندان خبری از تکنولوژیهای کامپیوتری روز مانند آن چه که کمپانی مفخم پیکسار استفاده میکند در آن نیست. جهان یکهی وس اندرسون در سرتاسر اثر قابل ملاحظه است و موتور محرکهی درام هم همین ویژگیهای خاص سینمای وس اندرسونی است. میزانسنهای قرینه، کاتهای کشویی، آدمهایی عصا قورت داده به معنای واقعی کلمه و جهانی سراسر فانتزی که هیچ چیز آن شبیه به انیمیشنهای دیگر نیست و فقط با انیمیشن دیگر وس اندرسون یعنی آقای فاکس شگفتانگیز (fantastic mr. fox) قابل مقایسه است.
علاوه بر برایان کرانستون، جف گلدبلوم، هاروی کایتل، اسکارلت جوهانسون، بیل ماری، تیلدا سوئینتون و گرتا گرویک در قالب شخصیتهای مختلف داستان صدا گذاری کردهاند و این موضوع خبر از انتخابهایی مهم در قالب نقشهای مختلف داستان دارد. برایان کرانستون در این فیلم هم به خوبی جنبههای شیطنت آمیز نقش را پرورش داده است و توانسته نقش چیف را در فیلم به نقشی مهم تبدیل کند.
هجو دستاوردهای سینمای گذشته، یکی از روشهای سینماگران پستمدرن برای روایتگری است؛ هجو داستانگویی به شیوه کلاسیک که در آن ابتدا، وسط و انتهای قصه کاملا مشخص است و روایت بر مبنای انگیزههای بیرونی مشخص شخصیتها پیش میرود و عنصر تصادف در آن کمتر دخالت دارد. یا نقد روایت مدرن که کشمکشهای ذهنی و دورنی شخصیتها اهمیت بیشتری از قصه پیدا میکند و گاهی تصادف و اتفاقات خارج از چارچوب اختیار شخصیتها به وفور در آن یافت میشود. وس اندرسون به شیوه خود و با لحنی دو پهلو به هجو این نوع روایتپردازیها نشسته است. پس تماشای انیمیشن جزیره سگها، برای مخاطب تبدیل به تجربهای متفاوت در این دنیایی خواهد شد که همه چیز آن عین هم است، حتی انیمیشنهایش. به همین دلیل شاید انیمیشن جزیرهی سگها چندان برای مخاطب کودک و نوجوان مناسب نباشد اما قطعا مخاطب بزرگسال را سر کیف خواهد آورد.
انیمیشن جزیره سگها اولین بار در جشنواره ونیز رونمایی شد و بلافاصله مورد توجه منتقدان قرار گرفت. گرچه بسیاری از آنها این فیلم را در مقایسه با فیلم آقای فاکس شگفتانگیز گامی به عقب میدانستند اما باز هم تماشای آن را در این شوره زار پرورش ایدههای نو و جدید توصیه کردند.
«آنفولانزای سگی در شهری در ژاپن به سرعت در حال گسترش است. شهردار شهر خواستار فرستادن همهی سگها به جزیزهی محل نگهداری آشغالهای شهر است. او در این تصمیم خود بسیار مصر است و نهایتا هم این کار را انجام میدهد. با گذشت زمان پسرکی که به دنبال سگ گمشدهی خود است سر از مکانی در میآورد که توقع آن را نداشته است. حال پنج سگ در راه رسیدن او به سگ مورد علاقهاش کمکش میکنند …»
منبع: collider