۵ نمایشنامه با دیالوگهایی که در یاد میمانند
نمایشنامهها شامل گفتوگوهایی هستند که صحنهی نمایشی را توصیف میکنند. نمایشنامه یک داستان عینی و بیرونی است و چون دیالوگ محور است باعث میشود با علاقهی بیشتری به مطالعه آن بپردازیم. یکی از راهکارهای گذران اوقات فراغت در بهار و تعطیلات، خواندن نمایشنامه است. در ادامه ۵ کتاب نمایشنامه معرفی میکنیم که از خواندن آنها لذت خواهید برد و دیالوگهایشان را هرگز فراموش نخواهید کرد.
۱. نمایشنامه باغ آلبالو
آنتوان چخوف نمایشنامهنویس روسی و استاد داستان کوتاه مدرن است. آنتوان چخوف هنگامیکه دانشکده پزشکی را به پایان رساند، برای چندین سال داستاننویسی میکرد و عمدتا حکایتهایی برای مجلات طنز مینوشت. پدر چخوف یک مغازه خواروبار فروشی داشت. او پسرش را مجبور به کار در مغازهاش کرد و همچنین او را در گروه کر کلیسا به خدمت گرفت. با وجود مهربانی مادرش، دوران کودکی برای چخوف به عنوان یک خاطرهی دردناک باقی ماند. از نمایشنامههای چخوف میتوان به «ایوانف»، «مرغ دریایی»، «در جاده بزرگ» و «باغ آلبالو» اشاره کرد.
نمایشنامهی معروف چخوف به نام باغ آلبالو سال ۱۹۰۳ نوشته شد و سال ۱۹۰۴ برای اولین بار روی صحنه به اجرا درآمد. در این نمایشنامه چخوف تصویری تکاندهنده از زمینداران روس در حال انحطاط را نمایش میدهد که در آن شخصیتها علیرغم حزن انگیز بودنشان، بامزه و خندهدار هم هستند. در ابتدای قرن بیستم حکومت تزارها به حکومت مشروطه تبدیل شد و نظام طبقاتی روسیه دچار تحول شد. در کتاب باغ آلبالوی چخوف با این فروپاشی طبقاتی آشنا خواهیم شد.
در نمایشنامهی باغ آلبالو، رانوسکی پنج سال پیش هنگامیکه شوهرش درگذشت، املاکش را ترک کرده و به فرانسه رفته بود تا در کنار معشوق خود بماند. در طول اقامت خود در فرانسه، به مرور دچار ورشکستگی میشود. باغ آلبالو به خاطر بدهیها به زودی توسط بانک فروخته خواهد شد ولی رانوسکی هیچ تلاشی برای اینکه باغ را از دست ندهد، انجام نمیدهد. در نهایت باغ آلبالو که مکانی خاطره انگیز برای او و بقیه است به یک دهقانزادهی تازه به ثروت رسیده فروخته میشود.
در قسمتی از نمایشنامهی «باغ آلبالو» می خوانیم:
لوپاخین: بهار گذشته سه هزار هکتار خشخاش کاشتم و چهل هزار روبل استفاده بردم. چه عکسی! آن گلهای خشخاش! همانطور که گفتم من چهل هزار روبل درآوردهام و دارم به تو کمی پول تعارف می کنم. چون که استطاعتش را دارم. فایدهی غرور چیست؟ من یک دهقانم… ما دو انسانیم.
تروفیموف: پدر تو یک دهقان بود و پدر من یک داروساز، اما این چیزی را ثابت نمیکند. (لوپاخین کیف پولش را در میآورد) بگذارش کنار. اگر دویست هزار روبل هم پیشنهاد میکردی نمیگرفتک. من یک انسان آزادهام و همهی آن چیزهایی که شماها –اعم از فقیر و غنی- اینقدر زیاد به آن اهمیت میدهید، بر من کوچکترین تاثیری ندارد. برای من این چیزها مثل خاشاکی است که باد آنرا میبرد. من بدون تو هم کارم را از پیش میبرم. از تو هم جلو میزنم. من قوی و مغرورم. من در صف اول انسانهایی هستم که به دنبال حقیقتاند. بزرگترین خوشبختی ممکن روی زمین.
۲. اتوبوسی به نام هوس
« اتوبوسی به نام هوس» نمایشی است که در سال ۱۹۴۷ توسط نمایشنامه نویس بزرگ آمریکایی، تنسی ویلیامز نوشته شده است. این نمایش بلافاصله با موفقیت همراه بود و در سال بعد جایزه پولیتزر را دریافت کرد و عموما به عنوان یکی از بزرگترین نمایشهای قرن بیستم محسوب میشود. اجرای اصلی آن از ۳ دسامبر ۱۹۴۷ تا ۱۷ دسامبر ۱۹۴۹ بود و در آن بازیگران اصلی شامل ستارههای شناخته شدهای مانند جسیکا تندی، مارلون براندو و کارل مالدن بودند. درسهای اخلاقی مختلفی در این نمایشنامه وجود دارد از جمله: دروغ گفتن در نهایت شما را به مقصود نمیرساند، سواستفاده هرگز خوب نیست، با مردم همانطور رفتار کنید که میخواهید با شما رفتار شود، به خودتان وفادار بمانید و یک کتاب را بر اساس جلد آن قضاوت نکنید.
یک درس اخلاقی بسیار مهم که نمایشنامه «اتوبوسی به نام هوس» روی آن تاکید دارد، بیان واقعیت است. در ایران فیلم «بیگانه» بهرام توکلی با اقتباسی از همین نمایشنامه ساخته شد.
این نمایشنامه بر اساس سه شخصیت اصلی استلا، استنلی و بلانش بنا شده است. بلانش که زنی تنهاست، پس از از دست دادن خانه خانوادگی خود با خواهر کوچکترش که استلا نام دارد در محله فرانسه در نیواورلئان زندگی میکند. استلا باردار است و شوهری قلدر بیبند و بار دارد و خانهاش را به قمارخانه تبدیل کرده است. او هر شب دوستانش را در خانه جمع کرده و آنجا را به قمارخانه تبدیل کرده است. زمانی که استلا برای وضع حمل به بیمارستان میرود، شوهرش استنلی از فرصت استفاده کرده و به خواهر تنهایش حمله میکند.
در بخشی از نمایشنامهی «اتوبوسی به نام هوس» میخوانیم:
در حدود ساعت دو بعد از نیمهشب همان شب است. نمای خارجی ساختمان دیده میشود. بلانش و میچ به درون میایند. خستگی و فرسودگی کاملی که فقط برای اشخاص عصبانی مفهوم است از لحن و رفتار بلانش هویداست. میچ هم کودن و وامانده بهنظر میرسد. گویا در پارک لیک پنچارترین گردش میکردهاند چون میچ مجسمهی کوچکی از می وست بهطور سر و ته در دست دارد. مثل اینکه از لاتاری یا بازیهای کارناوال برده است.
۳. در انتظار گودو
ساموئل بکت متولد ۱۹۰۶ در شهر دوبلین لست. او نویسنده، منتقد و نمایش نامهنویس شهیر ایرلندی است که برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۹ است. آثار بکت به هر دو زبان فرانسوی و انگلیسی هستند و قسمت عمدهی شهرت او برای خلق نمایشنامهی در انتظار گودو است.
در انتظار گودو، یک نمایش دو پردهای است که در سال ۱۹۵۳ منتشر شد و یک نوآوری واقعی در عرصهی تئاتر ابزورد (Absurd) یا تئاتر پوچی قلمداد میشود.
این نمایشنامه مشتمل بر گفتگوی میان ولادمیر و استراگون است که در حال انتظار برای رسیدن فرد ناشناسی بنام گودو هستند که برخلاف صحبتهای امیدوارانه آنها، هیچگاه از راه نمیرسد. در این حین، آنها با دو شخصیت بنام های لاکی و پزو روبرو میشوند و با یکدیگر در مورد بدبختیها و مصائب هم به گفتگو میپردازند. آنها یک لحظه به فکر میافتند که خود را حلق آویز کنند با این حال از تصمیم خود منصرف شده و همچنان منتظر میمانند. ولادمیر و استراگون که سرگردان هستند، به عنوان نمایندهی آدمهایی هستند که نمیدانند حضورشان در این عالم به چه دلیلی بوده است. آنها احتمال میدهند که دلیلی در پس پرده وجود دارد و منتظرند تا گودو از راه رسیده و این مسئله را برای آنها روشن نماید.
از آنجا که آنها در جستجوی نوعی جهت و معنا هستند، بینشی به دست میآورند که آنها را قادر میسازد از احساس پوچی خود بالاتر روند.
در قسمتی از نمایشنامهی در انتطار گودو میخوانیم:
ولادیمیر: حتما ته دلات خوشحال هم هستی. حیف که خودت خبر نداری.
-استراگون: خوشحالم؟ واسه چی؟
ولادیمیر: واسه این که برگشتهای پیش خودم.
-استراگون: نه بابا؟ بگو تو بمیری!
ولادیمیر: حالا تو بگو هستم. آسمان که به زمین نمیآید.
-استراگون: یعنی بگویم چی هستم؟ ولادیمیر: بگو خوشحالم.
-استراگون: خوشحالم. ولادیمیر: من هم خوشحالم.
-استراگون: من هم خوشحالم. ولادیمیر: هر دو خوشحالیم.
-استراگون: هر دو خوشحالیم. (سکوت) خب، حالا خوشحالیم که خوشحالیم. که چی؟
ولادیمیر: هیچی، میمانیم تا گودو بیاید.
۴. مرگ یزدگرد
بهرام بیضایی (کارگردان، تهیه کننده، نویسنده و تدوینگر) متولد ۵ دی ماه سال ۱۳۱۷ است و در خانوادهای اهل فرهنگ و ادب در تهران متولد شد. او در دبیرستان دو نمایشنامهی تاریخی نوشت که در نهایت سبک مطلوب نوشتن او شد. او سپس وارد دانشگاه تهران شد و به دلیل عدم علاقه به موضوعی که میخواند، تحصیلات خود را به پایان نرساند. از نمایشنامههای بیضایی میتوان به «ضیافت و میراث»، «سطان مار» و «مرگ یزدگرد» اشاره کرد. بیضایی فیلمهای محبوب و معروفی مانند «باشو غریبهی کوچک»، «چریکهی تارا» و «سگکشی» را در کارنامه دارد.
نمایشنامهی مرگ یزدگرد در سال ۱۳۵۸ منتشر شد و مانند سایر نمایشنامههای بیضایی ردپایی از روایتها در آن نمایان است. زبان این نمایشنامه ترکیبی از ادبیات کهن و ادبیات امروزی است.
در این نمایشنامه دربارهی مرگ یزدگرد سوم از سلسله ساسانی و آخرین پادشاه ایران قبل از دوران اسلامی صحبت میشود. در زمان سلطنت او، حملهی اعراب به ایران شدت گرفت. او به شهر مرو فرار میکند و در آسیاب پنهان میشود اما سرانجام کشته میشود و با مرگ او در سال ۶۵۱ قمری دوره طولانی پادشاهیشان به پایان میرسد. موبد، سرکرده و سردار سپاه یزدگرد سوم در آسیابی نزدیک مرو دور هم جمع میشوند تا آسیابان، زن و دختر پادشاه را به جرم کشتن پادشاه محاکمه کنند. داستان توسط آسیابان، همسرش و دخترش روایت میشود اما همهی داستان این افراد با یکدیگر متفاوت است.
در قسمتی از نمایشنامهی «مرگ یزدگرد» میخوانیم:
آسیابان: تو نیک نکردی ای پادشاه که خود را بر من شناساندی. در دل من رنجی است؛ میدانی – مرا پسری بود.
زن: [گریان] نگو!
آسیابان: او را به نام تو سرباز بردند. و چون برگشت گویی از دیار مردگان بازگشته بود.
زن: [ضجه میزند] پسرک نارسیده من!
آسیابان: اینک در سرم روان آزرده پسر برخاسته است [چوب میکشد] او مرا به کشتن تو پادشاه برمیانگیزد!
زن: برمیانگیزد؟ خوبست. بگذار آن روان را آزردهتر کنم اگر به راستی تو را برمیانگیزد – [گریان] هر چه میخواهی بگو، اما با روان افسرده پسرکم تندی مکن که اینک از میان نور کجتاب بام فرود میآید؛ با سری شکافته و چهرهای مفرغین.
دختر: به راستی ترس برمداشته. دهشت بر دهشت میانبارم. کو؟ [جیغ میکشد] برادرکم؛ آنجاست. [بیزار] او تو را مینمایاند؛ با نشانه انگشت!
زن: [غران به آسیابان] آیا نباید چوبدست را فرود آوری؟
دختر: او خون بالا میآورد؛ و به راستی بر زمین چکههای خون چکیده. برادرکم – [پاهای مادر را میگیرد] از روزن گریخت؛ نور کجتاب بام پریدهرنگ شد.
آسیابان: [با سستی چوبدست را فرود میآورد] نه – هر پادشاه را سوارانی اندر پی اند که میرسند.
۵. داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد
ماتئی ویسنی نویسندهی نمایشنامهی «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد» متولد سال ۱۹۵۶ در رومانی متولد شد. او از همان کودکی ادبیات را به عنوان فضایی مخصوص برای آزادی کشف کرد. او نقاط قوت خود را از کافکا، داستایوسکی، پو، لاوترامون میگیرد. ماتئی ویسنی معتقد است که تئاتر و شعر میتواند از طریق شستشوی مغزی از طریق ایدئولوژی محکوم شود. ویسنی در دانشگاه بخارست فلسفه خواند و به عضوی فعال از نسل به اصطلاح دهه هشتاد تبدیل شد که مهر واضحی بر ادبیات رومانی گذاشت. قبل از ۱۹۸۷ ماتئی ویسنی با شعرهای روشن، شفاف و تلخ خود در رومانی مشهور شد. با شروع سال ۱۹۷۷، او درام نوشت و در حال حاضر ماتئی ویسنی بسیاری از کارهای خود را در فرانسه به صحنه آورده است و حدود بیست نمایشنامهی او به زبان فرانسه منتشر شده است. نمایشنامه های او در بیش از ۲۰ کشور به صحنه رفته است.
این نمایشنامه که نام جالبی دارد یک کمدی رمانتیک است. داستان در مورد مردی است که با دختری ناآشنا در رختخواب از خواب بیدار میشود. مرد به یاد نمیآورد که کجا و چگونه یکدیگر را ملاقات کردهاند. با این وجود زن جوان توضیح میدهد که شب در یک مراسمی که او در حال نواختن ساکسیفون بوده است، آشنا شدهاند. مرد که چیزی از این وقایع به یاد نمیآورد با تعجب به حرفهای زن گوش میدهد.
بعد از تعریف کردن ماجرا زن قصد دارد که برود ولی مرد اصرار میکند که باز هم همدیگر را ملاقات کنند. زن ابتدا قبول نمیکند ولی بعد از آن با اصرار مرد قرار آنها ساعت ۹ شب میشود. در نه شبی که این زن و مرد با هم میگذرانند اتفاقات جالب و بسیار زیبایی میافتد.
قسمتی از کتاب «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد» را با هم میخوانیم:
تو باید یاد بگیری سکوت رو گوش کنی. روی تخت خواب دراز بکش… چشمات رو ببند… و فقط به سکوت گوش کن… باشه؟ تو باید تصور کنی که این سکوت صدای منه، که این سکوت خود منم. میفهمی؟ همینجوری بمون و تکون نخور، این سکوتی که نوازشت میکنه خودِ منم… آروم باش… من با توام… گوش کن.