۴۱ سکانس مرگ برتر تاریخ سینما
برای بسیاری از بازیگران بازی کردن آن چه که بیش از همه در این دنیا قطعیت دارد، یعنی مرگ، امر چندان آسانی نیست. به ویژه برای آنان که تحت آموزههای متد اکتینگ کار میکنند و تلاش دارند که در هر لحظه تمام وجوه نقش را احساس کنند و با شخصیت نمایشی خود یکی شوند. این موضوع حتی برای بازیگران دیگر هم چندان ساده نیست. باید چند لحظهای در قالب تصویری قرار بگیرند که دور از جاودانگی است؛ یعنی آن چه که آدمی از آن پرهیز میکند اما همین بازی در یک صحنهی مرگ به شیوهای پارادوکسیکال تصویر این بازیگران را برای همیشه ماندگار میکند. مخصوصا اگر بازیگر در حال اجرای نقش یکی از شخصیتهای اصلی در آثاری با فراز و فرود بسیار باشد. در این لیست ۴۰ سکانس مرگ معروف و برتر تاریخ سینما معرفی شده است.
- ۸ سکانس مرگ خشن آثار کوئنتین تارانتینو؛ خون و دیگر هیچ
- ۱۰ سکانس حماسی برتر نجات در دنیای انیمه که در لحظهی آخر رخ میدهند
سالها پیش، در دوران سینمای کلاسیک و در کشور آمریکا، نمایش بی پردهی کشتن در سینما چندان جایز نبود. فیلمسازان و استودیوهای آمریکایی اگر هم بر مرگی مکث میکردند، آن مرگ یا بر اثر حوادث طبیعی بود یا بر اثر یک تصادف. دلیل این امر ترس استودیوها و سینماگران از نهادهای مدنی بود؛ چرا که این نهادها در آن زمان نسبت به سینما بسیار حساس بودند و نمایش هرگونه خشونت را جایز نمیدانستند. چند سالی گذشت تا این که مقرراتی به نام «قانون هیز» به وجود آمد که اجازه میداد تحت شرایطی خاص تصویر مرگ هم در سینما نمایش داده شود.
ویلیام اچ هیز مدیر انجمن تصاویر متحرک در آمریکا (بنیادی که حکم نهاد بالا دستی سینما در آن زمان را داشت) مجموعهای از مقررات را تبیین کرد و همهی استودیوها را بر آن داشت که از این مقررات پیروی کنند. در آن زمان نهادهایی مانند کلیسا یا انجمنهای مذهبی بسیار با سینما سر جنگ داشتند و همین هم میرفت که به تصویب قانونی در مجلس نمایندگان و سنا منجر شود که همان قانون «سانسور» میشد؛ در این شرایط سانسور دیگر نه یک امر دورن سینمایی بلکه تبدیل به قانونی کشوری میشد که رهایی از آن چندان ساده نبود. در واقع جناب هیز با این کار خود شرایط سانسور را تبدیل به امری درون سینمایی کرد و از قانونی شدن آن جلوگیری کرد.
یکی از این مقررات مربوط به نمایش سکانس قتل با اسلحه میشد که اتفاقا در فیلمهای گانگستری و نوآر بسیار وجود داشت. این مقررات تصریح میکرد که صحنهی قتل یک نفر حتما باید از دو نمای مجزا تشکیل شود. به این شکل که مخاطب در یک نما شلیک گلوله از اسلحهی قاتل را ببیند و در نمایی جداگانه گلوله خوردن مقتول را. این گونه تاثیر نمایش و جلوهگری خشونت کمتر میشد؛ چرا که حس واقعگرایی از بین میرفت، صحنه نمایشی میشد، مخاطب فراموش نمیکرد که در حال تماشای یک فیلم است و تاثیر عاطفی سکانس کاهش مییافت. شاید باور این موضوع برای مخاطب اشباع شده از دیدن تصاویر متحرک در جهان امروزه عجیب باشد اما باید برای لحظهای جای خود را با مخاطبی عوض کنید که تنها راه دیدن تصاویر متحرک برای او رفتن به سینما بود و به همین دلیل خیلی بیشتر از من و شما از دیدن یک سکانس قتل منقلب میشد.
از سوی دیگر از آندره بازن تا کنون، تئوریسینهای مختلف سینما باور دارند که یک پارچگی در نمایش اتفاقات بر رئالیسم جاری در قاب کمک میکند و باعث میشود که تماس حسی مخاطب با واقعه دچار سکته نشود؛ امری که با کات خوردن تصویر از یک نما با نمای دیگر کاهش پیدا میکند. پس جناب هیز نه تنها سینمای کلاسیک امریکا را از سانسور دولتی نجات داد و همه را راضی کرد بلکه مقرراتی را بنا نهاد که به ساخته شدن دستور زبان سینمای کلاسیک آمریکا کمک کرد. امروزه میبینیم که تصویر مرگ در سینمای آن دوران آمریکا بسیار نمایشیتر از هر سینمای دیگری در هر جای دنیا است.
اما این قضیه ربطی به دیگر کشورها نداشت. گرچه انگلیسیها برای امکان نمایش فیلمهایشان در سینماهای آمریکا سعی میکردند از مقررات هیز پیروی کنند اما دیگر کشورها چنین الزامی نداشتند. مثلا آلمانها که سالها بود با سینمای اکسرپرسیونیستی خود تصویری وحشتناک از مردن ارائه میکردند که میتوان از نقاط اوج آن به سکانس پایانی فیلم «نوسفراتو» (nosferatu) از فردریش ویلهلم مورنائو اشاره کرد که در آن دختری معصوم قربانی درندهخویی و خونخواری جناب دراکولا میشود. یا در فرانسه که سینما تحت تاثیر جریانهایی مانند «امپرسیونیسم»، «سوررئالیسم» یا «رئالیسم شاعرانه» بود و آن چه برای فیلمسازان اهمیت داشت، پاسخ گفتن به تمناهای درونی خود بود نه سر و کله زدن با این نهاد و آن نهاد.
در چنین چارچوبی سالها گذشت تا این که با پشت سر گذاشتن جنگهای جهانی و آغاز جنگ سرد و پس از آن (در اواخر دههی ۱۹۵۰ و اوایل دههی ۱۹۶۰) حساسیتها نسبت به نمایش خشونت در سینما کم شد و با راه افتادن مقررات درجهی سنی برای نمایش فیلمها، مقررات هیز هم از بین رفت. ضمن آن که زمانی در حیات بشری رسیده بود که این نهادهای اجتماعی دیگر برای مردم اهمیت نداشتند چرا که نسل برخاسته از جنگ دوم جهانی، آن جنگ خشن را نتیجهی همین اخلاقگراییهای ظاهری میدید و دیگر برای بزرگترهایش تره هم خرد نمیکرد.
در این دوران بود که تصاویر خشن مرگ در همهی دنیا همهگیر شد. حال میشد تصور کرد که فیلمسازی مانند سام پکینپا پیدا شود و نزدیک به ده دقیقه در فیلم «این گروه خشن» مرگ و جسد تلنبار شده نمایش دهد؛ آن هم در فیلمی وسترن که زمانی از نمادهای سینمای اخلاقگرا به حساب میآمد. یا مارتین اسکورسیزی در فیلمهایش جاری شدن خون را با نمایش فوارهوار آن گره بزند و تصویری نزدیک به واقعیت از جنایت نمایش دهد نه آن تصویر همراه با محافظهکاری سابق را. در چنین چارچوبی سینمای ترسناک هم درگرگون شد و به سمت نمایش هر چه بیشتر خشونت پیش رفت. همین راه بود که باعث شد کارگردانانی مانند کوئنتین تارانتینو با آزادی عمل به نمایش خشونت دست بزنند و به جز خود هم به کسی جوابگو نباشند؛ گرچه هنوز هم کسانی به بهانهی اخلاقیات، این جا و آن جا غر میزنند اما دیگر کسی جدی نمیگیرد.
گفته شد که هیچ چیز به اندازهی مرگ در این دنیا با قطعیت همراه نیست. چنین قاطعیتی به خودی خود ترسناک است؛ به همین دلیل نمایش تاثیرگذار آن بر پردهی سینما نیاز به نوعی هنرمندی دارد که هر کسی از آن بهره نبرده. برخی فیلمسازان مانند ژان پیر ملویل فرانسوی استاد نمایش مرگ در سینما بودند و هویت و پرسوناژ برخی بازیگران مانند آلن دلون هم با آن گره خورده است. اما چرا من و شمای مخاطب مرگ برخی از شخصیتها را با جزییات به یاد میآوریم و برخی را نه؟ در ادامهی مطلب تلاشی برای کشف همین موضوع خواهیم کرد. با ذکر این توضیح که سعی شده در عنوان هر شماره، از اسم شخصیتی که میمیرد استفاده شود.
۴۱. «آنجو» با آب دریاچه یکی میشود (سانشوی مباشر Sansho the bailiff)
- کارگردان: کنجی میزوگوچی
- بازیگران: کینویو تاناکا، کیوکو کاگاوا
- محصول: 1954، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
داستان فیلم در قرن یازدهم میلادی و در دوران جنگهای داخلی ژاپن میگذرد و دربرگیرندهی ملودرامی تکان دهنده است که به شکلی پیچیده روایت نابودی یک خاندان را با قرار دادن وزن عاطفی بر دوش دو کودک (یک خواهر و برادر) به تصویر میکشد. این خواهر و برادر در جهنمی انسانی زندگی میکنند و پس از آن که پا به نوجوانی میگذارند تصمیم به فرار میگیرند. برادر، خواهر را در کنار رودخانهای تنها می گذارد تا با کمک بازگردد اما خواهر یا همان آنجو که دیگر توان رفتن عضو دیگری از خانواده را ندارد، سراغ دریاچهای میرود و خودکشی میکند.
ماندگاری این سکانس در تاریخ سینما به شیوهی نمایش این خودکشی بازمیگردد. میزوگوچی این مرگ را به یکی شدن با پاکی آب تشبیه میکند؛ به این شکل که آنجو برای لحظهای پا به آب میگذارد و در لحظهای دیگر غیب میشود؛ انگار که هیچگاه در این دنیا نبوده است.
۴۰. وقتی «بروکس» رهایی از زندان را تلختر میبیند (رستگاری در شاوشنک The Shawshank redemption)
- کارگردان: فرانک دارابونت
- بازیگران: مورگان فریمن، تیم رابینز و جیمز ویتمور
- محصول: 1994، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 9.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
بروکس با بازی جیمز ویتمور تقریبا تمام عمر خود را در زندان گذرانده. زمانی پایش به زندان باز شده که هنوز خبری از اتوموبیل در خیابانها نبوده و حال که آزاد شده، نمیتواند آن چه را که میبیند باور کند. او هیچ دنیایی به جز آن دنیای پشت دیوارها را نمیشناسد. زمانی سیستم او را از جهان آزاد جدا کرده تا شاید از شرارتهایش جلوگیری کند اما در عوض آدمی ساخته که باید برده باشد و مطیع.
بروکس پایش را روی چهارپایه میگذارد، طناب را دور گردنش میاندازد و خلاص؛ در حالی که دارابونت دوربینش را با زاویهای رو به بالا نگه داشته تا کنده شدن و رهایی روح و روان او از این دنیا را برجسته کند. آن هم با تاکید بر جملهای که خود بروکس نوشته: «بروکس این جا بود.» یعنی شاید جسد وی باقی بماند اما روحش پرکشیده و رها شده از این تن که جایی جز زندان نمیشناسد.
۳۹. تشبیه سیسیلیهای ایتالیایی به سیاه پوستها کار دست «کلیفورد ورلی» میدهد (داستان عاشقانه واقعی True Romance)
- کارگردان: تونی اسکات
- بازیگران: کریستین اسلیتر، پاتریشیا آرکت، دنیس هاپر و کریستوفر واکن
- محصول: 1993، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
کلیفورد ورلی با بازی دنیس هاپر، سلانه سلانه به خانهی خود میرود و خبر ندارد که یک گردن کلفت مافیایی با نوچههایش آن سوی در ایستاده تا حسابش را برسد. این گردن کلفت ایتالیایی با بازی کریستوفر واکن چیزی نمیخواهد جز این که کلیفورد جای پسرش را به او لو بدهد. اما کلیفورد زیربار نمیرود و دورغ میگوید. ایتالیایی که آشکارا نژادپرست هم هست از تبار سیسیلی خود میگوید و از این که سیسیلیها استاد دروغ گفتن هستند و دروغ را از حقیقت تشخیص میدهند.
حال کلیفورد که دست طرفش را خوانده شروع میکند به توهین به او؛ مثال آوردن از این کتاب و آن کتاب تاریخی و به آن ایتالیایی ثابت میکند که بعد از حملهی آفریقاییها در سدههای گذشته به جنوب ایتالیا، سیسیلیها تباری سیاه پوست پیدا کردند و همان ژن در خون آنها است. کلیفورد راه خوبی برای مردن پیدا کرده، میداند که در هر صورت از این جا زنده بیرون نخواهد رفت اما این طوری حداقل درست و حسابی کلکش کنده میشود. ایتالیایی در حالی که میخندد، فراموش میکند برای چه به آن جا آمده و یک گلوله به سر کلیفورد شلیک میکند.
فارغ از توصیف صحنه، بازی بازیگران در این سکانس در کنار دیالوگنویسی معرکهی تارانتینو سبب شده که این سکانس در این جایگاه قرار بگیرد.
۳۸. بالاخره «نیک» در رولت روسی شکست میخورد (شکارچی گوزن Deer Hunter)
- کارگردان: مایکل چیمینو
- بازیگران: رابرت دنیرو، کریستوفر واکن، مریل استریپ و جان کازال
- محصول: 1979، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
سالها است که از جنگ ویتنام میگذرد و هر کدام از افراد حلقهی رفقا در حال تحمل سختیهای آن روزگار هستند. اما وضع نیک (کریستوفر واکن) با دیگران فرق میکند. او هنوز هم در ویتنام مانده تا در جنگ دیگری شرکت کند؛ جنگی رودررو با خود مرگ. انگار نیک بعد از روزگار شکنجه و زندان به زل زدن در چهرهی مرگ عادت کرده و هربار آن را به مبارزه دعوت میکند. مدتها است که طلب مردن دارد اما حضرت مرگ درخواستش را اجابت نمیکند و میگذارد تا در تلخترین شرایط یقهی او را بچسبد.
رفیق سالهای دور و نزدیکش یعنی مایکل (رابرت دنیرو) تمام مدت فراموشش نکرده و برگشته به ویتنام تا دست رفیق را بگیرد و بازگرداند. او که انگار بهتر از بقیه از پس آن دوران برآمده دلش پر میزند برای دوباره جمع شدن و چند روزی به شکار گوزن گذراندن. اما نیک این طور فکر نمیکند و خیلی وقت پیش آن دنیای خوش را فراموش کرده. مایکل او را مییابد و تقاضا میکند که چهره به چهره شدن با مرگ را به زمان دیگری موکول کند. همه منتظر نیک هستند اما …
این بار گلوله از اسلحه در میرود و خون از سر نیک فواره میزند و این فریادهای مایکل است که از دست این دنیا شکایت دارد.
۳۷. وقتی فیلمساز دلش نمیآید مرگ شخصیتهای محبوبش را نمایش دهد (بوچ کسیدی و ساندنس کید Butch Cassidy and the Sundance kid)
- کارگردان: جورج روی هیل
- بازیگران: پل نیومن، رابرت ردفورد و کاترین راس
- محصول: 1969، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
سکانس پایانی فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» تفاوتی آشکار با دیگر سکانسهای این فهرست دارد؛ در این جا هیچ تصویری از مرگ نیست؛ نه این که دو شخصیت اصلی داستان نمردهاند، بلکه فیلمساز با فریز کردن قاب درست چند لحظه قبل از مرگ آنها هیچ تصویری از این مردن نمایش نمیدهد. انگار دلش نمیآید این دو شخصیت شیرین در آن پایانبندی باشکوه را با مرگی دلخراش ترک کند و چه خوب که این تصمیم را میگیرد؛ چرا که ما هم این دو نفر را با شلیکهای خنده و رفاقتهایشان به یاد میآوریم نه با جان کندن روی خاکهای یک میدان در آمریکای جنوبی.
۳۶. فداکاری «برومیر» (ارباب حلقهها: یاران حلقه Lord of the rings: fellowship of the ring)
- کارگردان: پیتر جکسون
- بازیگران: الایجا وود، ویگو مورتنسن، شان بین و ایان مکلین
- محصول: 2001، نیوزیلند و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
همین چند لحظه پیش برومیر ( شان بین) قصد داشت که با به دست آوردن حلقه به هم نژادهای خود کمک اما جمع یاران را ترک کند. این کمک مساوی بود با خیانت به همراهان و خیانت به ماموریت. من و شمای مخاطب هم حسابی از دست او کفری بودیم و تصور میکردیم که تا پایان داستان از دست این مرد ظاهرا خبیث راحت نخواهیم بود و او تلاش میکند که به خواستهاش که همان حلقه است، دست یابد.
از طرف دیگر برومیر آشکار قصد دارد که پدر خود را تحت تاثیر قرار دهد. انگار تمام رفتارهایش به همین دلیل است و هیچ چیز هم بیش از به دست آوردن حلقه سببساز رضایت پدر نیست. اما از طرف دیگر او یک نجیبزادهی شریف هم هست که میداند با زیر پا گذاشتن قولش مبنی بر حفاظت از فرودو (الایجا وود) و حلقه، دیگر چیزی برای افتخار کردن ندارد. او از نسل مردانی است که دوست دارند در میدان نبرد بمیرند، پس فرصت حملهی اورکها را به این راحتیها از دست نخواهد داد.
دو نفر از اهالی «شایر» محاصره شدهاند و چیزی تا مرگشان نمانده. برومیر خودش را سپر میکند و جانانه میجنگد و پس از دفع خطر در خون خود میغلتد و ما را تنها میگذارد با احساسات متناقضمان نسبت به او و این عذاب وجدان که همین چند لحظه پیش قضاوتی خطا از وی داشتیم.
۳۵. «تلما» و «لوییز» ادامه میدهند (تلما و لوییز Thelma and Louise)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: سوزان ساراندون، جینا دیویس، هاروی کایتل و برد پیت
- محصول: 1991، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 85٪
پایان بندی فیلم «تلما و لوییز» قطعا مخاطب آرمانگرا را خوش خواهد آمد. زنانی که از جامعهی مردسالار بریدهاند و علیه تمام وجوه آن عصیان کردهاند، تصمیم ندارند که با تسلیم شدن پرچم پیروزی را تقدیم دشمن خود کنند. همان نمایندگان نظم مردسالار در قالب پلیسهای مامور و معذور در تعقیب آنها هستند. تلما و لوییز، این قهرمانان جذاب فیلم ریدلی اسکات، در حال کلنجار رفتن با خود هستند که تصمیمی بگیرند و در تردید که چه کنند؟ این تعقیب و گریز قطعا با دستگیری هر دو همراه خواهد بود اما نه تلما و نه لوییز هیچ علاقهای به زندان رفتن ندارند. آنها چند روزی طعم زیبای زندگی آزاد را چشیدهاند و این دنیا چیز جذاب دیگری برای آنها ندارد.
پس ریدلی اسکات فیلمش را با مرگ این زنان آرمان خواه تمام میکند. آن هم مرگی با دستان خود در یکی از با شکوهترین خودکشیهای تاریخ سینما: پرش با اتوموبیل به ته دره با یک لبخد بزرگ بر لب.
۳۴. «تی ۸۰۰» باید نابود شود (نابودگر ۲: روز داوری Terminator 2: judgment day)
- کارگردان: جیمز کامرون
- بازیگران: آرنولد شوارتزنگر، لیندا همیلتون و رابرت پاتریک
- محصول: 1992، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
تی ۸۰۰ (آرنولد شوارزنگر) که هیولایی نابودگر است، در طول درام در دل مخاطب و شخصیتهای انسانی فیلم جا باز میکند. او رباتی است که برای نجات هستی به گذشته فرستاده شده و هرچه در توان دارد خرج میکند که از ربات پیشرفتهتر شکست نخورد. یواش یواش و در یک همزیستی مسالمتآمیز با آدمها چیزهایی یاد میگیرد که قطعا در وجود هیچ ماشینی نیست. انگار که فراتر از ماموریتش، پای شرافت و آبرویش هم در میان است.
به همین دلیل تی ۸۰۰ در پایان دیگر آن ربات بی احساس ابتدای فیلم نیست. حال میتوان او را دوست داشت و جزیی از خانواده دانست. پسرک قهرمان فیلم هم که در آینده نجات دهندهی زندگی انسانی است، او را جای پدر نداشتهاش میپذیرد. اما ماموریت تمام شده. تی ۸۰۰ از پس تی ۱۰۰۰ برآمده است و باید راهی برای نابودی خود پیدا کند، او قدم به مواد مذاب میگذارد، در حالی که شصتش را به نشانهی موفقیت به پسرک و مادرش نشان میدهد؛ بنا به همهی این دلایل است که از بین رفتن یک ربات را به مرگ تشبیه میکنم و سکانس پایانی فیلم «نابودگر ۲» را در این فهرست قرار میدهم.
۳۳. یک اشتباه اعضای فنی به خلق مرگی ماندگار ختم شد (سانجورو Sanjuro)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاتسویا ناکادای و تاکاشی شیمورا
- محصول: 1962، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
پایانبندی دیگری در این فهرست. حقیقتا قرار نبود سکانس دوئل سانجورو (توشیرو میفونه) و هانبی (تاتسویا ناکادایی) این گونه تمام شود. قرار بود این سکانس نبردی بین دو شمشیرزن قهار در فیلم باشد که با پیروزی سانجورو تمام میشود و او هم راهش را میکشد و بدون توجه به ساموراییهای تازهکار میرود؛ همین. اما یک نقص فنی ساده در سیستم پخش کنندهی مایعی که نقش خون را بازی میکرد و قرار بود در لحظهی مشخصی جاری شود و زیر لباس تاتسویا ناکادایی گذاشته شده بود، باعث شد که همان مایع غلیظ جایگزین خون فواره بزند. جالب آن که بازیگران هم به کار خود ادامه دادند. کوروساوا هم از این تصویر خوشش آمد و نگهش داشت؛ این گونه یکی از نمادینترین مرگهای تاریخ سینما ساخته شد.
اما موضوع دیگری هم با گذشت سالها این مرگ را ماندگار میکند. همهی ما این روزها با صحنههای فواره زدن خون از بدن شخصیتها در فیلمها آشنا هستیم و مدام آنها را میبینیم؛ حال تصور کنید که اولینش در فیلمی به شکلی ناآگاهانه و بدون برنامهریزی قبلی شکل گرفته و راه را برای دیگران باز کرده که حال آگاهانه دست به این انتخاب بزنند.
۳۲. جان دادن «پینا» کف آسفالت لخت خیابان به مرگی نمادین در جنبش نئورئالیسم تبدیل میشود (رم، شهر بیدفاع Rome, open city)
- کارگردان: روبرتو روسلینی
- بازیگران: آنا مانیانی، آلدو فابریزی
- محصول: 1945، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
تنها دو ماه پس از خروج آلمان از خاک ایتالیا روبرتو روسلینی به همراه دستیارانش پروژهی ساخت فیلم را کلید زد تا نتایج دهشتناک اشغال و جنگ را به شکلی واقعبینانه به تصویر بکشد. فیلمی که به یکی از نمادهای جنبش نئورئالیسم تبدیل شد. در نیمهی ابتدایی فیلم قهرمان داستان زنی به نام پینا با بازی معرکهی آنا مانیانی است که در گیر و دار جنبش مقاومت و ماموران آلمان هیتلری دست و پا میزند و سعی میکند از مردی که دوستش دارد، مراقبت کند. در آخر ماموران با هجوم به ساختمان فکسنی محل زندگی او، دوستانش را میگیرند و میبرند و او دوان دوان طول خیابان را ملتمسانه طی میکند و دوربین که از کامیون حمل متهمان صحنه را نظاره میکند، بیرحمانه از او دور میشود. ماموری گلولهای شکلیک میکند و تمام.
پینا یا همان زن تبدیل به نماد معصومیتی میشود که دیگر در این دنیا وجود ندارد. جنگ این نماد مقاومت و زنانگی را میکشد تا جهان پس از او به جایی تاریکتر تبدیل شود. روسلینی نیمهی ابتدایی فیلم را این گونه تمام میکند تا در ادامه مهر تاییدی بزند بر دنیای تیرهتری که با مرگ او شکل گرفته است.
۳۱. «پدر کاراس» از پنجره به بیرون پرت میشود (جنگیر The exorcist)
- کارگردان: ویلیام فریدکین
- بازیگران: الن برنستین، لی جی کاب، مکس فون سیدو و جیسون میلر
- محصول: 1973، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 83٪
پدر مرین (مکس فون سیدو) به محض رسیدن به خانهی موردنظر به پدر کاراس (جیسون میلر) دربارهی قدرت این جن شیطانی هشدار میدهد و او را از خطرات پیش رو آگاه میکند. در حین آیین جنگیری، شیطان تسخیرکنندهی دخترک روی پدر کاراس تمرکز میکند و او را بابت مرگ مادرش سرزنش میکند. کاراس به شیطان میگوید که او مادرش نیست. هر دو اتاق را ترک میکنند تا دربارهی نحوهی مجادله با آن شیطان بحث کنند. پدر مرین به اتاق بازمیگردد و پدر کاراس در بازگشت جنازهی او را مییابد.
پدر کاراس در ادامه خودش وظیفهی جنگیری را بر عهده میگیرد و درست در زمانی که به نظر میرسد شیطان در حال ترک بدن دخترک بیچاره است، احساس میکند که خودش به تسخیر جن درآمده. پس از پنجره به بیرون شیرجه میزند و از آن پلههای کذایی که از اول فیلم روی اعصاب پلیس داستان بود، به پایین پرت میشود و میمیرد. فداکاری این مرد برای نجات دختر، دل مخاطب را میلرزند.
۳۰. «هری لایم» قاتل، در فاضلاب شهر وین گیر میکند (مرد سوم The third man)
- کارگردان: کارل رید
- بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن و آلیدا ولی
- محصول: 1949، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 99٪
هری لایم (ارسن ولز) بالاخره توسط نیروی پلیس و دوستش (جوزف کاتن) در تله میافتد. در همانجایی که شهر را به دو نیمه تقسیم میکند؛ همان جایی که محل فرار و البته رفت و آمد یواشکی هری در طول این مدت بوده. کارل رید در یک همکاری آشکار با ارسن ولز دوربینش را در میان این فاضلاب و این هزارتو میگرداند تا استیصال این مرد به دام افتاده را ترسیم کند. او میدود و میدود و به دنبال ذرهای نور میگردد تا امیدی پیدا کند و درست در زمانی که نوری را بالای سرش میبیند، دستانش را به سمت دریچهی فاضلاب میبرد تا آن را باز کند. در نمایی شاهکار کارل رید از سطح خیابان خالی فقط انگشتان بیرون زدهی او را نمایش میدهد که ملتمسانه خواستار رهایی است اما به آن نمیرسد.
باز نشدن دریچه راهی جز بازگشت باقی نمیگذارد. اما هری لایم اهل تسلیم شدن نیست و در یک درگیری کاری میکند که کشته شود. مخاطب با مرگ هری لایم و این سکانس باشکوه نمیداند که برای این جنایتکار اشک بریزد یا دلش خنک شود؛ چرا که او یکی از غریبترین و البته خوش تیپترین جانیانی بود که تاریخ سینما به خودش دیده است.
۲۹. همان بهتر که «میشل» جوانمرگ شد (از نفس افتاده Breathless)
- کارگردان: ژان لوک گدار
- بازیگران: ژان پل بلموندو، جین سیبرگ
- محصول: 1960، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
میشل با بازی ژان پل بلموندو خبر ندارد که معشوقش او را به پلیس فروخته. شاید هم دارد اما بیخیالتر از آن است که خم به ابرو بیاورد. او در تمنای جوانی و جوان ماندن هر کاری که میتوانسته کرده و حال کاری ندارد جز این که اجازه ندهد پیر شود. از خانه بیرون میزند در حالی که پلیسی منتظر است. میشل دوست دارد مانند شخصیتهای سینمای آمریکایی در جوانی بمیرد.
پس توجهی به اخطار پلیس نمیکند و گلوله میخورد. رقص کنان در حالی که تیری در بدن دارد سنگفرش کوچه را طی میکند و به زمین میافتد. دوربین به سمتش حرکت میکند و پاتریشیای محبوبش هم همان جا است. چند خطی که او در آن لحظات پایانی میگوید تبدیل به مانیفستی برای جوانان موج نویی میشود.
۲۸. چرا برای بار دوم دقت نکردی «اسکاتی» (سرگیجه Vertigo)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: جیمز استیوارت، کیم نواک
- محصول: 1958، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
اسکاتی (جیمز استیوارت) دوباره به آن کلیسای اسپانیایی آمده. جایی در دل جنگل، جایی که هیچ شاهدی نیست تا به او دل ببندد. یک بار مادلین (کیم نواک) محبوبش را در این جا از دست داده، به خاطر ترس از ارتفاع لعنتیاش. همان سرگیجهای که در ابتدای فیلم سبب مرگ پلیس همراهش شد و او را از کار بیکار کرد. حال که میداند اصلا مادلینی در کار نبوده و همهی داستان با هنرمندی همین جودی (باز هم کیم نواک) اجرا شده، از او می خواهد که به بالای ناقوس کلیسا برود. میخواهد بداند که در آن روز چه گذشته و چه بر سرش آمده.
اسکاتی تمام زورش را میزند که این بار سرگیجه نگیرد. از ارتفاع نترسد و پا به پای جودی پلهها را طی کند. اما این بار تفاوتی در میان است؛ جودی میلی به بالا رفتن ندارد و این کار صحنهسازی اسکاتی را به هم میزند. پس او تلاشش را میکند که جودی را به بالا ببرد. اگر بار اول، افتادن کسی از آن بالا فقط یک پاپوش بود، حال اسکاتی قاتلی است که جودی را قربانی عشق اثیری خودش کرده است؛ چون این بار جودی واقعا از بالای ناقوس کلیسا سقوط میکند و به خاطرهی تلخ مادلین ماحق میشود.
۲۷. من چی کار کردم؟ (پل رودخانه کوای The bridge on the river Kwai)
- کارگردان: دیوید لین
- بازیگران: ویلیام هولدن، الک گینس و جک هاوکینز
- محصول: 1957، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
کلنل نیکلسون، فرماندهی قوای انگلیسی دربند ژاپنیها، تمام تلاش خود و یگانش را به کار گرفته تا پلی تر و تمیز بسازد. اما این پل متعلق به نیروهای ژاپنی خواهد بود و به آنها کمک میکند که به قوای هموطنش حمله کنند. کلنل چنان در این راه تلاش کرده که کلا جنگ را از یاد برده است. به قول معروف: هر آنگاه که در مغاک نگاه میکنی، مواظب باش که خود به آن تبدیل نشوی. و متاسفانه جناب کلنل خودش تبدیل به آن مغاک شده است.
حال نیروهای آمریکایی با همکاری دیگر انگلیسیها قصد دارند که پل را منفجر کنند. تازه کار پل تمام شده و نیکلسون با افتخار به آن نگاه میکند. قدرت مهندسی انگلیسی را به ژاپنیها ثابت کرده اما به چه قیمت؟ نیروهای آمریکایی آهسته و بی سر و صدا بمبها را کار میگذارند. منتظر رسیدن اولین قطار باربری هستند که هم پل و هم قطار را منفجر کنند اما کلنل متوجه سیمهای اتصال بمب میشود. او با دنبال کردن سیمها به محل چاشنی بمب میرسد و فرماندهی ژاپنی را هم خبر میکند. ماموریت در خطر است و ژاپنیها در آستانهی پیروزی. نبردی میان آمریکاییهای کمین کرده و انگلیسی راه گم کرده و ژاپنیها در میگیرد و تازه کلنل نیکلسون به یاد میآورد که کشورش در حال نبرد است و او هم افسری رده بالا است. در حالی که با خود زمزمه میکند: «من چی کار کردم؟» جان میدهد و روی چاشنی بمب میافتد و پل منفجر میشود.
۲۶. واقعا چه کسی «لیبرتی والانس» را کشت؟ (مردی که لیبرتی والانس را کشت The man who shot Liberty Valance)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، جیمز استیوارت، لی ماروین و ورا مایلز
- محصول: 1962، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
جیمز استیوارت در این حماسهی باشکوه جان فورد نقش مردی را بازی میکند که در دوران عوض شدن همه چیز باید حاکمیت قانون را اجرا کند. او در سنین پیری که سناتور هم شده، درست در زمانی که دوست دیرینش مرده به شهری کوچک بازمیگردد که همه چیز از آن جا شروع شد. حال آن شهر متمدن شده و دیگر خبری از آن گنداب سابق نیست. همان گندابی که دست و پا میزد تا به آستانهی دروازههای تمدن برسد. خلاصه که در آن روزگار مردی شرور قصد جان استودارد را داشته و او را به دوئل دعوت کرده است و او هم تصور میکرده که آن مرد ترسناک را در حالی که اصلا تیراندازی بلد نبوده، از بین برده است.
ما دوبار این سکانس مرگ را در فلاش بک میبینیم. یک بار از دریچهی چشم استودارد قبل از پیری، با این تصور که او آن جانی یا همان لیبرتی والانس را در دوئل کشته و یک بار هم از زاویهی دید همان دوستش تازه درگذشتهاش یعنی تام دانافین (جان وین). دومی نشان میدهد که این تام بوده که در تاریکی کمین کرده و لیبرتی والانس را از پا درآورده است و هیچ وقت هیچ نگفته. عدم افشای حقیقت هم سبب شهرت استودارد تازه کار شده و او را به این جا رسانده است.
اما تام چرا این کار را کرده؟ او آگاهانه میدانسته که دوران مردان خوش قلب بزن بهادر در غرب وحشی تمام شده و اصلا دیگر دوران خود غرب وحشی هم تمام است. همه چیز در حال پوستاندازی است و دنیای جدید نیازی به امثال او ندارد و دقیقا مردانی مانند استودارد میخواهد که به جای اسلحه کتاب قانون به دست دارند. پس صدای آن چه که بر خودش گذشته را در نمیآورد و در گمنامی میمیرد و حتی محبوبش را هم به سناتور واگذار میکند. به قول سناتور در پایان فیلم «هیچ چیز برای مردی که لیبرتی والانس را کشت، به اندازهی کافی خوب نیست.»
۲۵. جنون آمریکایی یا پرش از ارتفاع با بمب هستهای؟ (دکتر استرنجلاو Dr. Strangelove)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: پیتر سلرز، جرج سی. اسکات و استرلینگ هایدن
- محصول: 1964، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
فیلم «دکتر استرنجلاو» پر از لحظههای واقعا تلخی است که استنلی کوبریک آنها را با طنازی برگزار میکند. او جنگ سرد را یک جنون دیوانهوار نشان میدهد و سوالی اساسی را مطرح میکند: چه تضمینی است که همهی افراد حاضر در راهروها و اتاقهای تصمیم گیری سیاسی، همه افراد کشوری و لشکری کشوری مثل آمریکا یا شوروی عاقل باشند؟ آیا حضور یک دیوانه برای اتمام دنیا کافی نیست؟
در چنین حالتی است که ممکن است تصور کنید دیوانهترین فرد فیلم همان ژنرال آمریکایی است که دستور حمله به خاک شوروی را صادر کرده اما با هر چه جلوتر رفتن داستان متوجه میشوید که اشتباه کردهاید. این عنوان با قدرت در اختیار سرگرد تی جی کینگ کنگ قرار میگیرد که تمام تلاش خود را میکند و بمب را دقیقا روی هدف میاندازد. اما آیا قضیه به همین جا ختم میشود و استنلی کوبریک این مرگبازی را همین قدر خشک و خالی تصویر میکند؟ البته که خیر. جناب سرگرد کلاه ارتشی خود را در میآورد، کلاه کابوی بر سر میگذارد و طوری سوار بر بمب هیدروژنی میشود که انگار در حال رام کردن اسبی در دل دشتهای تگزاس است. این گونه استنلی کوبریک رام کردن بمب هستهای را هم به چیزی شبیه به جنون آمریکایی تشبیه میکند با این تفاوت که این جنون باعث نابودی خود سرگرد و البته جهان هم خواهد شد. و طبعا و پس از اصابت بمب با هدف، من و شما هم با این سوال مواجه خواهیم شد که: اگر همهی این اتفاقات به وقوع بپیوندد آن گاه چه؟
۲۴. جان کندن کف آسفالت لخت خیابان (شجاعان تنها هستند lonely are the brave)
- کارگردان: دیوید میلر
- بازیگران: کرک داگلاس، جینا رولندز و والتر متئو
- محصول: 1962، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
کرک داگلاس سکانس مرگ معرکه کم ندارد. میشد مردن او در فیلم «آخرین غروب آفتاب» (the last sunset) از رابرت آلدریچ یا مرگش در فیلم «داستان کارآگاهی» (detective story) از ویلیام وایلر را هم در این لیست گذاشت یا حتی آن قدم زدن و ولو شدن کف اتاق تحریریهی فیلم «تکخال در حفره» (ace in the hole) ساختهی بیلی وایلدر را. اما مردن او در فیلم دیوید میلر چیز دیگری است.
جان برنز (کرک داگلاس) کاری به کار این دنیا ندارد. از همان ابتدا که مخاطب را گول میزند تا ما تصور کنیم که با فیلمی در دوران غرب وحشی طرفیم تا نقشهی سرقتش، خبر از این میدهد که دورانش مدتها است به سر آمده. یا باید این نظم نوین را بپذیرد و دست از آن دوران سپری شده در غرب وحشی بردارد و یا به زندان برود. اما او نقشهی دیگری در سر دارد و آن هم فرار از این دنیا به هر قیمتی است. اما آن چه کارگردان بر سرش نازل میکند مرگی متفاوت و ماندگار است که باورش ندارد.
او در حالی که پلیس گام به گام تعقیبش میکند با اسبش از دامنهی کوه بالا میرود؛ تصور میکند که در دوران مدرن و با پلیسهای مدرن بازی را به زمین خودش یعنی همان طبیعت وحشی کشانده و میتواند قسر در برود. او پس از شلیک پلیس سقوط میکند و با همان اسب به کامیونی که بارش سنگ توالت است، برخورد میکند. روی آسفالت جان میکند تا یوایش یواش بمیرد در حالی که به نظر میرسد هنوز آماده مردن نیست. این مرگ نمادین و برخورد با چنین کامیونی اشارهای صریح به این موضوع است که دوران این مرد مدتها است که تمام شده و او و امثال او باید به زبالهدانی تاریخ بپیوندند. اندر احوالات اهمیت و تاثیرگذاری این مرگ در تاریخ سینمای خودمان همین بس که مسعود کیمیایی سکانس مرگ رضا در فیلم «رضاموتوری» را با الهام از مرگ همین جان برنز ساخت.
۲۳. وقتی رییس نمیتواند مجنون شدن مکمورفی را تحمل کند (پرواز بر فراز آشیانه فاخته one flew over the cuckoo’s nest)
- کارگردان: میلوش فورمن
- بازیگران: جک نیکلسون، لوییز فلچر
- محصول: 1975، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
رابطهی مکمورفی (جک نیکلسون) و رییس در فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» رابطهی غریبی است. رییس که ظاهرا توان تصمیمگیری ندارد به مکمورفی دل بسته که هیچ گاه از تب و تاب نمیافتد. حضور مکمورفی در بیمارستات روانی فیلم سبب شده که همهی آن دیوانگان بفهمند که چه ظلمی را تحمل میکنند و حال دیگر قصد جا زدن ندارند. دل بستن تک تک آنها به مکمورفی به این معنا است که ایشان تنها راه فرار خود از این یکنواختی و ظلم را در همراهی با او میبینند. اما مکمورفی برای رییس آدم دیگری است.
این دو در سرتاسر فیلم یکدیگر را کامل میکنند. در همان بازی نمادین بسکتبال میتوان آشکارا این نکته را دید. مکمورفی بر دوش رییس نشسته و قامت بلند او کار را ساده میکند. به همین دلیل وقتی روسای بیمارستان روانی/ زندان و در صدر آنها پرستار راچد از دست مکمورفی عاصی میشوند و فراموش میکنند که او خلافکاری است که برای رهایی از زندان خودش را به دیوانگی زده و فقط و فقط به فرار از آن جا فکر میکند، وی را به دستگاه شوک الکتریکی میبندند و واقعا مجنونش میکنند، رییس تحمل نمیکند. او نمیتواند این مکمورفی بیخاصیت را ببیند که مانند تکه گوشتی یک جا افتاده و فقط ضربانش میزند. پس بالشتی برمیدارد و او را خفه میکند تا یکی از جذابترین رفاقتهای تاریخ سینما با ترحمی خشن پایان بپذیرد.
۲۲. مردی که به ته جهنم سفر کرد و شیطان را کشت (اینک آخرالزمان apocalypse now)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارتین شن، مارلون براندو و رابرت دووال
- محصول: 1979، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
فیلم «اینک آخرالزمان» فراتر از یک فیلم مملو از سکانسهای جنگی، هزارتویی برای کشف چگونگی گم شدن هویت یک تمدن در غبار تاریخ است. اینکه چگونه آدمی با گذر از دالانهای تاریک وجودش و پذیرش تمام سایههای درونش به نبش قبر گذشتهی حیوانی خود دست میزند. فصل پایانی فیلم و بازی موش و گربه دو طیف ماجرا و خطابههای درخشان سرهنگ کورتز با بازی براندو، از بهترین سکانسهای یک فیلم جنگی در تاریخ سینما است. اما ما این سکانس را به خاطر چیز دیگری انتخاب کردهایم.
در انتهای همین سکانس است که کاپیتان ویلارد (مارتین شین) برای رد شدن از حواریون سرهنگ کورتز از دل آب بیرون میزند و مانند یک کماندوی ورزیده با چاقو/ قمهای به سراغ سرهنگ میرود. او سرهنگ را میکشد در حالی که انگار سرهنگ هنوز هم در حال بازگو کردن مانیفست تلخ خود نسبت به زندگی است. سرهنگ دو بار و با تاکید میگوید: «وحشت … وحشت» و جان میدهد. فرانسیس فورد کوپولا در کنار مدیر فیلمبرداریاش ویتوریو استورارو و مارلون براندو کاری کردهاند که اگر نویسندهی کتاب «دل تارکی» یعنی جوزف کنراد زنده بود به این بازسازی معرکه از مرگ سرهنگ دست مریزاد می گفت.
۲۱. این فقط یک سکانس مرگ نیست؛ رسما کشتار است (راننده تاکسی Taxi driver)
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: رابرت دنیرو، هاروی کایتل و جودی فاستر
- محصول: 1976، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
تراویس بیکل (رابرت دنیرو) از دست این همه کثافت بریده. او پس از طرد شدن از سمت محبوب و عدم امکان ترور نامزد ریاست جمهوری باید حتما کاری کند وگرنه دیوانه خواهد شد. سبز شدن یک دختر نوجوان در برابرش و رودر رو شدن با پاانداز او هدف جدیدی به تراویس میدهد. او که مدتها زدودن آشغالهای کف خیابان را در برابر آینه تمرین کرده حال با آن مدل موهای موهاکی که خبر از یک عصیان کور میدهد، به سراغ مردی میرود که کارش سواستفاده و کسب درآمد از دختران نوجوان است.
تراویس وارد میشود. رنگ حاکم بر فضا به زرد تمایل دارد و تاریکی در انتهای راهرو به چشم می خورد. انگار ناگهان خود را وسط یکی از فیلمهای اسلشر پیدا کردهایم. تراویس شروع به شلیک میکند اما کسی قصد تسلیم شدن ندارد و حمام خون راه میافتد. تراویس پس از لت و پار کردن دیگران و راه انداختن حمام خون، کشان کشان خود را به اتاق دختر میرساند و دسشت را طوری روی شقیهاش میگذارد که انگار با اسلحهای خیالی به مغز خود شلیک میکند. او همهی خلافکارها را کشته و خودش تا مرگ فاصلهای ندارد.
۲۰. فراموشش کن «جک». اینجا محلهی چینیها است (محله چینیها Chinatown)
- کارگردان: رومن پولانسکی
- بازیگران: جک نیکلسون، فی داناوی و جان هیوستن
- محصول: 1974، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
کارآگاه جک گیتیس (جک نیکلسون) ترتیبی داده که هر دو زن از دست پدر جنایتکار خود فرار کنند و به مکزیک بروند. همین چند لحظه پیش بوده که هم من و شما و هم گیتیس از رابطهی سردمداران خلافکاران با این دو زن باخبر شدهایم و هیچ چیز به اندازهی رهایی آنها از چنین مرد جانی ما را خوشحال نمیکند. به ویژه برای دختر دومی دل میسوزانیم که ضعیفتر است و بلد نیست با این دنیا کنار بیاید. گیتیس میداند که تحت هیچ شرایطی دست پدر خلافکارش نباید به این دختر معصوم برسد.
آنها میرانند تا به مجله چینیها برسند. همان جایی که سبب شده گیتیس از ادارهی پلیس بیرون برود. دوباره همان جا و دوباره دلهره دست از سر ما برنمیدارد. آیا این تقدیری شوم است که دوباره میخواهد گیتیس را قربانی کند؟ نوآه یا همان پدر دو دختر با بازی جان هیوستون به گیتیس نارو میزند و جای دخترها را پیدا میکند. گیتیس میراند تا به آن جا یعنی محله چینیها برسد اما خیلی دیر میرسد.
اولین (فی داناوی) یا همان دختر بزرگتر به همراه خواهرش از دست پلیسی در حال فرار است و پلیس به سمت او شلیک میکند. ماشینش میایستد در حالی که صدای بوقی ممتد به گوش میرسد. شلیک پلیس اولین را کشته و سر او روی بوق وسط فرمان اتوموبیل افتاده است. در حالی که گیتیس فریاد میزند و سعی میکند از میان پلیسها خود را به صحنه برساند، نوآه را میبینیم که دختر بیپناه دیگرش را در آغوش گرفته و آرامش میکند. گیتیس نمیتواند چنین صحنهی تلخی را تحمل کند اما یکی از پلیسها دم گوشش میگوید: «فراموشش کن جک. اینجا محلهی چینیها است.»
۱۹. زل زدن به خلاء (مخمصه Heat)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: آل پاچینو، رابرت دنیرو، وال کیلمر، تام سیزمور و جان وویت
- محصول: 1995، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 87٪
دو مرد در دو سوی یک درگیری. هر دو هیچ ریشهای در هیچ مکانی ندارند و همه چیز این زندگی را باختهاند. انگار فقط نبرد نهایی برایشان باقی مانده و هیچ فرقی هم نمیکند که چه کسی زنده از میدان خارج شود؛ چون همین الان هم هر دو بازندهاند. نیل (رابرت دنیرو) پس از لو رفتن جایش از کوچهای کنار هتل میگذرد و به فرودگاه میرسد. کارآگاه وینسنت (آل پاچینو) هم در تعقیب او است. هر دو با پای پیاده، در حالی که تاریکی بر فضا سایه گسترده به پیش میروند. تاریکی باعث میشود که در این دوئل مرگبار نیل دست برتر را داشته باشد. چرا که او است که میتواند به کمین بنشیند.
اما درست همان لحظهی آخر، درست چند صدم ثانیه قبل از شلیک نیل، نوری از یک هواپیما مانند نوری از چهرهی یک فرشته بر زمین میتابد و تصویر سایهوار نیل را بر زمین میاندازد تا همه چیز از این رو به آن رو شود و وینسنت تیری در سینهی نیل بکارد.
حال نیل لمیده و وینست را بالای سرش میبیند. وینسنت دست او را میگیرد و محکم میفشارد؛ مانند دست یک دوست. نیل با نگاه خیره به خلاء و به آرامی می گوید: «بهت گفتم که دیگه برنمیگردم.» وینسنت تایید میکند و دوربین مایکل مان چشمان خیس او را هم در قاب میگیرد. نما قطع میشود به نمایی که وینسنت ایستاده و پشتش به دوربین است و نیل روی تکه فلزی افتاده و رویش به دوربین است. نیل آرام آرام جان میدهد؛ در حالی که وینسنت هنوز هم دستش را به گرمی میفشارد. مایکل مان این گونه داستان دو مردی را که در شرایط دیگری، در دنیای دیگری میتوانستند بهترین دوستان هم باشند، میبندد و مخاطب را به حال خود رها میکند.
۱۸. رقص مرگ (مهر هفتم The seventh seal)
- کارگردان: اینگمار برگمان
- بازیگران: مکس فون سیدو، بیبی اندرسون
- محصول: 1957، سوئد
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
حضرت مرگ پس از ظاهر شدن بر جناب شوالیه، میپذیرد که در بازی شطرنج او شرکت کند. شوالیه با او قرار میگذارد که اگر برندخ شد، زنده بماند و اگر باخت، مرگ او را با خود ببرد. زمانی میگذرد و سفری آغاز میشود و شوالیه پس از بازگشت از جنگ، با مردمانی دیگر آشنا میشود که آنها را نمیشناسد. شمایل، رفتار و همراهش ما را یاد دن کیشوت میاندازد و در نظر دیگران بازی او با مرگ هم مانند جنگ با آسیابهای بادی است. اما من و شمای مخاطب میدانیم که این گونه نیست و مرگ از رگ گردن به شوالیه نزدیکتر است.
شوالیه به منزل میرسد. همسرش شام درست میکند، غافل از این که این شام، شام آخر است. مرگ از در وارد میشود و در همان زمان دختر خدمتکار از راه میرسد و میگوید: «همه چیز تمام شد.» طوفانی در میگیرد و شوالیه و خانوادهاش به هم پناه میبرند. این نما به نمایی از دامنهی کوه در پرتو نور صبحگاهی برش میخورد که در آن شوالیه و همراهانش دست در دست مرگ با هم میرقصند و می روند و میروند. این تنها فیلم فهرست است که در آن «مرگ» سیمایی زمینی دارد.
۱۷. «پایک» و همراهانش حمام خون راه میاندازند ( این گروه خشن The wild bunch)
- کارگردان: سام پکینپا
- بازیگران: ویلیم هولدن، رابرت رایان و ارنست بورگناین
- محصول: 1969، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪
داستان فیلم این گروه خشن در زمانهای میگذرد که در غرب وحشی شیوهی زندگی مبتنی بر قانون داشت جایگزین شیوهی زندگی قدیمی میشد؛ دورانی که در آن مردان با زور بازو و البته تلاش خود حق را میستاندند و نیازی به کمک کسی نداشتند. اما اکنون و با عوض شدن زمانه آنها به حاشیه رانده شدهاند. حال شاید برای آخرین بار دستهای از آنها از زیر سایهی سنگین فراموشی به متن شهر جدید میآید تا هم اعلام وجود کند و هم به روش خود حساب ظالم را کف دستش بگذارد.
پایک (ویلیم هولدن) و افرادش خسته از این روزگار و از این که دیگر دنیا با آنها کنار نمیآید در شرایطی قرار میگیرند که هنوز هم میتوان روی آنها حساب کرد. شاید این بار آخری باشد که جایی از دنیا به کمک و منش آنها نیاز دارد و خب این گروه خشن هم کسانی نیستند که این فرصت خوب برای مردن را از دست بدهند. ورود آنها به محل جمع شدن دار و دستهی ژنرال خودخواندهی مکزیکی تبدیل به حمام خون کاملی میشود. اما ماندگارترین مرگ این سکانس مفصل، متعلق به خود پایک است؛ با دستی آویزان از مسلسل و تنی که هنوز هم میخواهد سرپا بایستد و جان بستاند اما دیگر جان ندارد.
سم پکینپا راوی زندگی مردانی بود که تنی پر از زخم داشتند اما در هیچ شرایطی جا نمیزدند؛ اگر خودش شاعر خشونت بود، مخلوقاتش مانند کلمههای یک شاعر میرفتند که تاریخ را با خون خود و به رنگ سرخ بنویسند.
۱۶. روی تن «بانی» و «کلاید» جای سالم باقی نماند (بانی و کلاید Bonnie and Clyde)
- کارگردان: آرتور پن
- بازیگران: وارن بیتی، فی داناوی و جین هاکمن
- محصول: 1967، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
بانی و کلاید، بی خبر از نارو خوردن و لو رفتن با ماشین میرانند و میروند. آنها نمیدانند که عدهای در کمین هستند که هر چه گلولهی سربی دارند، خالی کنند در این تنهای خسته و پایان دهند عصیان آنها را. کامیونی در برابرشان متوقف میشود. شصتشان خبر میشود که کلکی در کار است. در این جادهی روستایی که پرنده پر نمیزند، هیچ فعالیتی هم در کار نیست که این کامیون را آن جا نگه دارد. اما دیگر خیلی دیر است.
آرتور پن دوست ندارد که انسانهای برگزیدهاش به مرگی طبیعی بمیرند. آنها از دست این دنیا خشمگین بودند و هر چه توانستند این خشم را جاری کردند و مرگ آنها هم با خالی کردن خشم طرف مقابل همراه است. رگبار گلوله بر این تنهای زخمی مینشیند تا جای سالمی باقی نماند. میتوان درد را در بدن هر دو احساس کرد و آرتور پن برای لمس این درد همهی سکانس را در اسلوموشن برگزار میکند. این چنین سکانس صحنهی مرگ دیگری به این فهرست اضافه میشود که میتوان آن را رقص مرگ نامید.
۱۵. «کودی» مرگ را هم با مادرش شریک میشود (اوج التهاب White heat)
- کارگردان: رائول والش
- بازیگران: جیمز کاگنی، ویرجینیا مایو و ادموند اوبراین
- محصول: 1949، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
کودی جارت (جیمز کاگنی) خلافکار گردن کلفتی است که فقط یک نفر را در دنیا دوست دارد؛ مادرش. البته مادرش هم چندان آدم سربه راهی نیست و میتوان او را خلافکار بزرگتری دانست. این دو همه چیز را به هم میگویند و از جیک و پوک هم خبر دارند. حتی همسر کودی هم محرم اسرارشان نیست؛ به همین دلیل هم وقتی کودی خبر خیانت همسر را میشنود چندان ناراحت نیست اما در غم مرگ مادر به سمت جنون پیش میرود. کودی از ابتدای فیلم فقط یک آرزو دارد؛ آن هم این که بر بام دنیا بنشیند. او مدام لاف این موضوع را به مادر و همسرش میزند؛ این که روزی چنان سرقتی انجام خواهد داد که دیگر کسی توان برابری با آن را نداشته باشد.
از سمت دیگر کودی نشانههایی از جنون دارد. پدرش هم به همین دلیل در تیمارستان بستری شده بود و بیم این میرود که او هم چنین شود. سردردها و بیهوشیهای گاه و بیگاهش سبب شده که همواره مادرش کنارش باشد. حال او به محاصرهی پلیس درآمده؛ هنگام آخرین سرقتش در یک تشکیلات نفتی. به همین دلیل دورتادورش را مخازن نفت و گاز فراگرفته است. پلیس تعقیبش میکند و تیراندازی شروع میشود. یکی یکی یارانش را از دست میدهد و خود را به بالای یک مخزن گاز میرساند. تیراندازی متوقف میشود؛ چرا که یک گلولهی خطا منجر به فاجعه خواهد شد. اما گلولهی تک تیراندازی کودی را زخمی میکند. انگار دوباره همان سردردها و جنون آنی سراغ کودی میآید. او بیهدف شلیک میکند و درست چند لحظه قبل از انفجار با خندههای بلند و دیوانهوار، در یک خلسهی غیر زمینی و به فریاد میگوید: «مادر من موفق شدم، الان روی بام دنیام.»
۱۴. «هارمونیکا» سازدهنی را به «فرانک» بازمیگرداند (روزی روزگاری در غرب once upon a time in the west)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: چارلز برانسون، کلودیا کاردیناله، جیسون روباردز و هنری فوندا
- محصول: 1969، آمریکا و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
دو مرد در برابر هم ایستادهاند. یکی که ما او را با نام هارمونیکا (چارلز برانسون) میشناسیم از ابتدای فیلم در صدد انتقام گرفتن از دیگری است. نه ما میدانیم که چرا و نه فرانک (هنری فوندا) که قرار است در این دوئل شرکت کند. سرجیو لئونه دوربینش را روی چشمهای دو مرد زوم میکند و هر بار این نما را درشتتر میکند تا تنش موجود در قاب را افزایش دهد. فرانک از پس همهی موانع دور و اطرافش برآمده و حال که میرود تکه زمین ارزشمندی را مال خود کند و زنی زیبا را تصاحب، این مرد از ناکجا بر سرش آوار شده و او را به مبارزه دعوت میکند.
سرجیو لئونه از ابتدای داستان تکههایی از تبحر هر دو در تیراندازی را نشان داده؛ این که این دو رو دست ندارند. به همین دلیل هیجان جاری در صحنه بالا است. ناگهان گلولهای شلیک میشود و تمام. فرانک میچرخد و به زمین میافتد. او رو به مرگ است اما هنوز هم نمیداند که چرا و این مرد چه دشمنی با او دارد؟ هارمونیکا به سمتش میآید. سازدهنی را از جیبش بیرون میآورد و در دهان فرانک میگذارد. موسیقی بی نظیر انیو موریکونه اوج میگیرد و آن سکانس فلاش بکی را که هیچگاه کامل نمیشد و لئونه هر بار تکهای از آن را به ما نشان میداد، کامل میکند.
مشخص میشود که فرانک سالها پیش برادر هارمونیکا را کشته و همان سازدهنی را به وی داده است و او هم تمام مدت آن را مینواخته تا فراموش نکند که چرا و به چه هدف زنده است. حال فرانک که تصور میکرده به خاطر داستان راه آهن دشمنی برای خود تراشیده، متوجه میشود که گذشتهای در ظاهر بیاهمیت امروز یقهی او را چسبیده که هیچ ربطی به جنایتهای این چند وقت ندارد. فقط تاریخچهی خشونت و میل به انتقام هیچگاه دست از سر فرانک برنداشته است.
۱۳. «مککیب» در حسرت آمدن یار جان میدهد (مککیب و خانم میلر McCabe and Mrs. Miller)
- کارگردان: رابرت آلتمن
- بازیگران: وارن بیتی، جولی کریستی
- محصول: 1971، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 84٪
مککیب (وارن بیتی) در سرمای سوزان و برفی که سفیدیاش چشمها را میزند از دست مزدورانی که قصد جانش را دارند فرار میکند. برخلاف وسترنهای کلاسیک او قهرمانی همه فن حریف نیست که یکی یکی از پس دشمنانش برآید. نبرد مغلوبه میشود و گلوله میخورد. مککیب در سرمای استخوانسوز روی زمین مینشیند و موفق میشود چندتایی از دشمنان بدون چهرهاش را بکشد. اما خبری از یارش (جولی کریستی) نمیرسد. کسی به کمکش نمیآید و در آن برف و سرما جان میدهد و یخ میزند.
چند لحظه قبل از آغاز نبرد، مککیب کسی را برای یاری به نزد محبوبش فرستاده بود تا با کمک برگردد. اما در تمام مدت مرد به دنبال او گشته و پیدایش نکرده است. درست در زمان مرگ مککیب، دوربین رابرت آلتمن محبوب را نشان میدهد که در این دنیا نیست و در جهانی دیگر، تحت تاثیر افیون سیر میکند. کات خوردن نما از بدن یخزدهی مککیب به چشمان خوابزدهی خانم میلر، خط قرمز پررنگی میکشد بر تصور ما از این داستان عاشقانهای که به نظر میرسید مانند قصههای پریان با خوبی و خوشی تمام خواهد شد.
۱۲. به دوست کوچولوی من سلام کن (صورت زخمی Scarface)
- کارگردان: برایان دیپالما
- بازیگران: آل پاچینو، میشل فایفر، استیون بائر
- محصول: 1983، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 82٪
تونی مونتانا (آل پاچینو) که تصور میکند دنیا را تصاحب کرده و حال در محاصرهی عدهای آدمکش قرار گرفته، قصد جا زدن ندارد و میخواهد به روش خودش بمیرد. قدرت امروز او نتیجهی یک همکاری چرک و خونین میان اتفاقات مختلف در دنیا است؛ از انقلاب کوبا گرفته تا جنون و رویای آمریکایی. تونی برای به دست آوردن همه چیز امروزش تلاش کرده و از بروز هیچ خشونتی ابا نداشته است. حال نمیخواهد که همه آن چه را که به دست آورده، راحت تسلیم دشمن کند و بدون مبارزه بمیرد. سری به زرادخانهی اسلحههایش میزند و یک خمپارهانداز بیرون میآورد و فریاد میزند: «به دوست کوچولوی من سلام کن.» و سپس شلیک میکند و خانهای که آن همه به آن دل بسته بود را نابود میکند.
در ادامه تونی زیر رگبار قاتلانی که انگار از زمین و زمان بر سرش آوار میشوند، جان میدهد و در همان استخری میافتد که آن همه دوستش داشت و سر در آن نوشته بود: جهان مال ما است. حال به طرزی کنایهآمیز جازهاش زیر همان نوشته دمر روی آب افتاده و داستان تونی و جاهطلبیهایش این گونه بسته میشود تا رویای آمریکایی برای او تبدیل به کابوس آمریکایی شود.
این سکانس اوج هنرنمایی آل پاچینو در اجرای سکانسهای پر از تنش است. او را متخصص بازی در قالب نقش آدمهای برونگرا میشناسیم، آدمهایی که از بیان احساسشان و از رفتارهای ناگهانی هیچ ابایی ندارند و میتوانند ناگهان مانند یک صاعقه بر صحنه وارد شوند. همهی اینها در سکانس مرگ با شکوه تونی مونتانا وجود دارد.
۱۱. چرا اسلحه را روی ضامن نگذاشتی آقای «وینسنت»؟ (داستان عامهپسند Pulp fiction)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: جان تراولتا، ساموئل ال جکسون، بروس ویلیس و اوما تورمن
- محصول: 1994، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
تارانتینو استاد ساختن سکانسهای ابزورد است؛ سکانس هایی که در ظاهر هیچ تاثیری در روند داستان ندارند و تکمیل کنندهی موقعیت پوچی هستند که شخصیتها در آن قرار گرفتهاند. سکانس قتل جوانک سیاهپوست همکار جولز (ساموئل ال جکسون) و وینسنت (جان تراولتا) یکی از همین سکانسها است. در فیلمهای داستانگو یا سینمای کلاسیک هیچگاه نمیبینیم که یکی از گانگسترها به سمت دوستش شلیک کند و بعد هم کارگردان بیش از نیم ساعت را به تمیز کردن کثافتکاری پس از آن اختصاص دهد.
قضیه از این قرار است: وینسنت و جولز پس از تسویه حساب با یکی از شرکای تجاری رییس خود، مهرهی نفوذی و همکار خود در آن تشکیلات را با خود میبرند که به محضر رییس برسند. در راه و در اتوموبیل در حالی که همان بحثهای بی ربط هر دو ادامه دارد، وینسنت در حالی که تفنگش کاملا غیرارادی به سمت ماروین (همان نفوذی) نشانه رفته، رویش را بازمیگردد تا نظر او را در مورد آن بحث بشنود و ضمنا به نظر میرسد که میل دارد ماروین در این بحث سمت او را بگیرد. ناگهان گلولهای در میرود و بوم.؛ کلهی مبارک جناب ماروین میترکد و گند و خون و کثافت تمام ماشین را میپوشاند.
وینسنت جولز را مقصر میداند که حتما روی سرعتگیری رفته که اسلحه در رفته و جولز هم غر میزند که چرا اسلحه را روی ضامن نگذاشتی وینسنت؟ این مرگ منجر به خلق یکی از ماندگارترین فصلهای سینمای گانگستری میشود و البته جولز را مصممتر میکند که باید از این زندگی خارج شود و خود را نجات دهد.
۱۰. وقتی رائول والش مجسمهی مرگ پیتای میکل آنژ را بازسازی میکند (دههی پرشور بیست The roaring twenties)
- کارگردان: رائول والش
- بازیگران: جیمز کاگنی، همفری بوگارت و پریسیلا لین
- محصول: 1939، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
مجسمهی پیتا، از مهمترین آثار تارخ هنر است. این مجمسمه در کلیسای سنپیتروی واتکیان نگهداری میشود و تصویری از حضرت مریم را نمایش میدهد که فرزندش عیسی مسیح (ع) را پس از مصلوب شدن در آغوش گرفته است. مسیح روی دستان مادرش زجرکشیده نمایش داده شده در حالی که حضرت مریم جوان مینماید.
در شاهکار رائول والش ادی بارتلت (جیمز کاگنی) در غم از دست دادن معشوق میسوزد. البته خودش میداند که با آن زندگی خفتبار و آن همه جنایت لیاقت رسیدن به چنین عشق پاکی را ندارد. او سالهای بعد از جنگ جهانی اول را به خلاف گذرانده و با رسیدن رکود اقتصادی بزرگ فقط تلاش کرده که دوام بیاورد. در این راه البته دو دوست و دو همخدمتی هم داشته که هر دو راههای مختلفی در زندگی پیش گرفتهاند: یکی پس از جنگ زندگی سالمی را شروع کرده و نمایندهی قانون شده و دیگری در عالم گانگستری پیشرفت کرده و به یکی از قدرتنمدترین خلافکارهای شهر تبدیل شده است.
البته همراه سومی هم هست؛ زنی بدکاره که عاشقانه ادی را دوست دارد همه جا پابهپای او است. او هم در عشق پاک خود به ادی میسوزد و میداند با وجود احساسات قدرتمند ادی به زن دیگری، هیچ شانسی برای رسیدن به او ندارد؛ همان زن بیوفایی که امروز همسر دوست درستکار ادی است و به ظاهر از زندگی خود لذت میبرد.
ادی متوجه میشود که همان گنده لات شهر، همان رفیق خلافکارش شب قبل از یک دادگاه مهم قصد دارد که همسر معشوقش را از بین ببرد تا کار به محاکمه نکشد. او تک و تنها به دل تشکیلات گانگسترها میزند و گرچه موفق میشود اما گلولهای تنش را سوراخ کرده و شانسی برای زنده ماندن ندارد. افتان و خیزان خود را به پلههای میدان شهر میرساند؛ جایی که همان زن باوفا، همان زن بدکاره منتظرش نشسته، روی پاهای زن میافتد و در آغوش او درست مانند مجسمهی پیتا جان میسپارد. پلیسی سر میرسد و این چند خط دیالوگ میان او و زن رد و بدل میشود:
- زن: اون مرده.
- پلیس: اون کی بود؟
- زن: اون ادی بارتلته.
- پلیس: چطوری باهاش آشنا شدی؟
- زن: هیچ وقت نخواهم فهمید.
- پلیس: شغلش چی بود؟
- زن: اون قبلا واسهی خودش کسی بود.
این گونه رائول والش یکی از جذابترین مرگهای تاریخ سینما را با اشارهی واضحی به مجمسهی پییتا رقم میزند.
۹. وقتی «صورت چرمی» دردناکترین مرگ تاریخ سینما را رقم میزند (کشتار با اره برقی در تگزاس The texas chainsaw massacre)
- کارگردان: توبی هوپر
- بازیگران: مرلین برنز، گونار هنسن
- محصول: 1974، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
توبی هوپر در نمایش خشونت هیچ کم نمیگذارد و باجی به مخاطبش نمیدهد. او تا میتواند مخاطبش را وامیدارد که به جنون جاری در قابش زل بزند. گاهی نگه داشتن چشم بر پرده و دیدن تصاویری که او در این شاهکار مسلم ژانر وحشت میسازد، واقعا سخت است. دوست داری نگاهت را برگردانی و جای دیگری را تماشا کنی. اما چیزی جلویت را میگیرد؛ لذتی گناه آلود مثل زبان زدن به زخمی در سقف دهان، با وجود آگاهی از بدتر کردن زخم. تجربه کردن همان لذت مازوخیستی که در تحمل درد نهفته است.
اما این سکانس تفاوتی اساسی دارد. هنوز هیچ کارگردان سینمایی نتوانسته چنین تجربهای برای مخاطب خلق کند؛ انگار داری با تمام وجودت درد قربانی را حس میکنی، و این درد از آشنا بودن آن چیزی میآید که من و شما هر روزه می بینیم. یعنی نمایش همان چنگکی که در هر قصابی وجود دارد و گوشت حیوان زبان بسته را بر سر آن آویزان میکنند.
زنی برای درخواست کمک در خانهای را میزند. خانه به نظر متروک میآید. ولی من و شما میدانیم که چه شیطانی آن جا خانه کرده. حدس میزنیم این زن زنده نخواهد ماند اما به چه شیوهای؟ صورت چرمی با خشونت در را باز می کند و زن بیچاره را میقاپد، او را با خود درحالی که فریاد میزند و طلب کمک میکند به داخل خانه میکشد، از راه پله پایین میبرد تا به قصاب خانهاش برسد؛ همان جایی که کمی پیشتر دیدهایم جنازههایش را آن جا نگه میدارد؛ در فریزر، برای آن که نگندند و قابل استفاده باشند. او با جنازهی آدمی چنین میکند. اما صورت چرمی خواب دیگری برای دختر دیده است.
زن را کشان کشان به سمت چنگک میبرد و توبی هوپر در یک کات ناگهانی نمایی از چنگک میگیرد و صورت چرمی و دختر را در پس زمینه نگه میدارد؛ حال مخاطب میفهمد که چه در انتظار این زن بینوا است اما کاش حداقل او را اول بکشد. اما با آن هیکل درشتش دختر را بلند میکند و زنده به چنگک میزند. درد فرو رفتن چنگک فقط در تن دختر نمیماند؛ مخاطب هم با تمام وجودش آن را احساس میکند.
۸. تقلای بیحاصل «کوئینت» برای فرار از خورده شدن (آروارهها Jaws)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: روی شایدر، ریچارد درایفوس و رابرت شاو
- محصول: 1975، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
کوئینت (رابرت شاو) مدام سر همه غر میزند. اما نشان میدهد که در کارش تبحر دارد. او بهترین مرد برای شکار جانوری است که تفاوتی با هیولا ندارد. شبی هر سه مرد حاضر در قایق کوئینت به حرف زدن میگذرانند. اما این آرامش، آرامش قبل از طوفان است. میتوان این موضوع را با تمام وجود احساس کرد، میتوان در آن فضای کوچک کابین قایق فهمید که این مردان صبح سختی در پیش رو دارند؛ چرا که هماورد آن بیرون است و ایشان را به مبارزه میطلبد.
استیون اسپیلبرگ جدال قهرمانان فیلمش را به جدال شوالیههای باستانی شبیه میکند. همان شوالیههای شرافتمندی که جان خود را به خطر میانداختند که زنی معصوم را از قلعهای که اژدهایی از آن مراقبت می کند، نجات دهند. این مردان حال به شکار هیولایی مشغول هستند که از کشتن انسانها لذت میبرد. حملهی کوسه آغاز میشود و این آدمیان او را بزرگتر و درندهخوتر از تصورات خود مییابند. امیدی به زنده ماندن نیست و احتمالا هیچ کدام از حساب و کتابهای جناب پروفسور (ریچارد درایفوس) هم درست از کار در نخواهد آمد. ظاهرا کوسه هم این را میداند؛ به همین دلیل اول به سراغ مهمترین دشمنش یعنی کوئینت میرود. کوسه قایق را میشکند و تمام وزنش آن هیکل عظیم را روی یک سمت آن میاندازد.
کوئینت که سمت دیگر قایق ایستاده با از دست رفتن تعادل آن با ترسناکترین کابوسش روبهرو میشود. او سر می خورد تا به دهان کوسه برسد اما خیال جا زدن ندارد. سعی میکند پاهایش را دو طرف دهان کوسه بگذارد. تقلا میکند و تلاش برای فرار اما از جایی به بعد این تلاش هیچ سودی ندارد و برندهی این نبرد، کوسهای است که چیزی از آن اژدهاهای داستانهای اساطیری کم ندارد.
۷. گریستن در باران (بلید رانر Blade runner)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: هریسون فورد، شن یانگ و روتخر هائر
- محصول: 1982، آمریکا و هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
رپلیکانت یا همان آدم مصنوعیهایی در آیندهای نزدیک از کنترل خارج شدهاند و افرادی که بلید رانر نامیده میشوند به شکار آنها مشغول هستند. بیم این میرود که این مخلوقات دست بشر به احساساتی انسانی دست یابند و دیگر امکان کنترل کردنشان وجود نداشته باشد. قهرمان فیلم ریک دکارد (هریسون فورد) یکی از همین بلید رانرها است و ماموریتش پیدا کردن سرکشترین آنها. اما او از جایی به بعد نسبت به ماموریتش شک میکند.
در طرف مقابل رپلیکانتی حضور دارد که به نظر رهبر این گروه شورشی است. دکارد نمی داند چه کند و با خود درگیر است؛ چرا که اگر این موجودات به احساسات انسانی دست یافته باشند، دیگر تفاوتی با انسانها ندارند و کشتن آنها با کشتن یک انسان هیچ فرقی ندارد. آنها هم حق دارند که زندگی کنند و مانند دیگران با آنها رفتار شود. فارغ از این که این موضوع به بحثهای بسیاری با محوریت آدمیان طرد شده از اجتماع راه میدهد و اشارهای واضح به وضعیت اقلیتهای کم برخوردار دارد و جان میدهد به تفاسیر فرامتنی، زمان نبرد میان بلید رانر با رپلیکانت سر میرسد.
هوا بارانی است. دکارد، روی بتی (روتخر هاور) را روی پشت بام ساختمانی گیر میاندازد اما داستان دیگری در جریان است و روی قصد دارد که چیزی را به دکارد ثابت کند. روی، دکارد را از سقوط نجات میدهد و در حالی که در آستانه مردن است جملاتی را زمزمه میکند: «در زمان گم خواهیم شد؛ مثل اشکها در باران.» دوربین ریدلی اسکات هم زمان کات می زند به صورت روی؛ آیا روی قبل از مرگ در حال گریستن است؟ اگر چنین است او چه فرقی با انسان دارد و اگر او مثل یک انسان برخوردار از رفتاری انسانی است، پس دکارد چگونه با عذاب وجدان و درد کشتن یک انسان کنار بیاید؟
۶. آخرین کلام «چارلز فاستر کین» (همشهری کین Citizen Kane)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: هریسون فورد، شن یانگ و روتخر هائر
- محصول: 1982، آمریکا و هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
دوربین ارسن ولز از فراز فنسهایی که بر سردر آن نوشته شده «ورود ممنوع»، دست ما را میگیرد و وارد عمارتی باشکوه میکند. اما این عمارت، عمارت زندهای نیست و در هر گوشهاش مرگ خانه دارد. تصاویر ارسن ولز ما را به یاد وحشت جاری در قاب های سینمای اکسپرسیونیستی میاندازد و او با هر کات، ضمن نمایش ترس لانه کرده در عمارت، به اتاقی که در آن مردی خوابیده نزدیک میشود؛ تا این که از بیرون خانه پنجرهی آن اتاق را در قاب میگیرد. اتاق تاریک است، ناگهان چراغی روشن میشود و صحنه کات میخورد به نمای بسیار درشتی از لبهای یک مرد که با صدایی رسا میگوید: «غنچه رز» مرد در دم جان میدهد و گویی کریستالی که خانهای برفی در میان آن است از دستش رها میشود و میشکند. این آخرین کلام غولرسانهای، سیاستمدار و یکی از قدرتمندترین و ثروتمندتین مردان دنیا است. پرستاری وارد میشود اما دیگر خیلی دیر شده. ولز آمدن پرستار به درون اتاق را از زاویهی دید گوی شکسته نمایش میدهد؛ انگار که این گوی جان دارد. پرستار دستان مرد را جمع میکند و تسلیم مرگ او میشود.
سکانسی که توصیفش رفت، مهم ترین سکانس مرگ در تاریخ سینما است؛ چرا که بهانهای میشود برای ادامهی فیلمی که امروزه مهمترین فیلم تاریخ سینما است. آن کلمه، آن کلمهی جادویی دلیلی میشود برای سرک کشیدن در زندگی مردی که رویا و کابوس آمریکایی را در طول زندگی خود تجربه کرد و در ادامه قرار است همهی این تجربیات به نمایش درآید.
۵. آدمفروش یا دشمن؟ مساله این است (اسب کهر را بنگر behold a pale horse)
- کارگردان: فرد زینهمان
- بازیگران: گریگوری پک، عمر شریف و آنتونی کوئین
- محصول: 1964، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪
احتمالا تصور میکنید که قرار است از مرگ مانوئل آرتیگز (گریگوری پک) بنویسم. اما در این فیلم سکانس مرگ و در واقع کشتن مهمتری وجود دارد. در سرتاسر فیلم این کهنه چریک جنگهای داخلی اسپانیا به دنبال کسی است که او را به مقامات لو داده. عقل سلیم حکم میکند که مانوئل پس از لو رفتن نقشهی خروجش از پناهگاه، نباید از آن جا خارج شود. اما او از نسل مردان آرمانگرایی است که دوست ندارند در تختخواب و در سن پیری با آرامش بمیرند. آنها چارهای ندارند جز این که در نبردی رودر رو با دشمن در خون خود بغلتند و آرامشی را به دست بیاورند که هیچ جایگزینی برایش نمیشناسند.
مانوئل دوباره لباس رزم به تن میکند و به شهرش بازمیگردد تا با دشمن خونیاش روبهرو شود؛ کاپیتان وینیولاس با بازی آنتونی کوئین. مانوئل به شهر میرسد؛ خود را به بالای بیمارستان میرساند و اسلحهاش را از خلاف خارج و کمین میکند و منتظر سر رسیدن کاپیتان میشود. ناگهان کاپیتان در تیررس او است. حال میتواند همه چیز را تسویه کند و با خیال راحت بمیرد. اما در همان حال مردی قاچاقچی که در تمام این سالها تنها پناهگاهش منزل مانوئل بوده و به او جا و مکان و غذا داده، کنار کاپیتان سبز میشود. مانوئل تردید میکند؛ یا باید کاپیتان را بکشد یا آدم فروش را، چون فقط فرصت یک شلیک دارد. تصمیمش را میگیرد و خائن را به آن دنیا می فرستد؛ چرا که در نگاه او خبرچینها بدتر از دشمنانش هستند.
این فیلم سکانس مرگ معرکهی دیگری هم دارد که مرگ خود مانوئل آرتیگز است و میتوانست یک راست سر از این فهرست درآورد. او میدانست که با قدم گذاشتن در شهر زادگاهش، زنده خارج نخواهد شد. او میمیرد اما کاپیتان هنوز زنده است و سردرگم از این که چرا وقتی مانوئل فرصت کشتنش را داشت، کس دیگری را انتخاب کرد؟ مردان تنگ نظری مثل او هیچ درکی از جهانبینی مردی مثل این چریک پیر ندارند.
این سکانس منبع الهام مسعود کیمیایی شد حین ساختن سکانس مرگ کرم (کیانوش گرامی) به دست سلطان (فریبرز غربنیا) در فیلم «سلطان» در آن جا هم سلطان دیگر دلیلی برای زنده نگه داشتن این آدم فروش ندارد و حساب های قدیمی و جدید را تسویه میکند.
۴. التماس یک کامپیوتر (۲۰۰۱: ادیسه فضایی ۲۰۰۱: a space odyssey)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
- محصول: 1968، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
این یکی هم مرگ یک کامپیوتر است. البته میتوان آن را خاموش کردن هم نامید اما استنلی کوبریک آن را طوری برگزار میکند که نمیتوان نامی جز مردن روی آن گذاشت. هال یا همان کامپیتر سفینهی فضایی رسما پدر تنها بازماندهی این ماموریت خطرناک فضایی را درآورده و همراهانش را هم کشته است. هرچه زمان می گذرد به نظر میرسد که هوش او هم افزوده میشود و میتواند مانند یک دیکتاتور افسار آدمها را به دست بگیرد.
دیوید (کر دوله) تنها یک راه نجات دارد و آن هم از کار انداختن هال است. او به محل نگهداری پردازندهی این کامپیتر میرود و سعی میکند که خاموشش کند. اما هال مانند یک انسان به التماس میافتد. با خارج کردن هر قطعه از پردازندهی هال، صدای او آرامتر میشود؛ مانند انسانی که در حال بیهوش شدن است و در آستانهی جان دادن. انگار قطره قطره خون خود را از دست میدهد تا در پایان بمیرد.
کوبریک از هال، تصویری ترسناک در تمام طول فیلم ساخته. کامپیوتری که فقط صدایش شنیده میشود و نوری قرمز رنگ دارد. اما در آن لحظهی مرگ دل مخاطب را میلرزاند چون مانند یک انسان گیر کرده در چنگال قاتلی بیرحم، برای نجات جانش التماس میکند.
۳. چرا به وقت خشم محافظانت را نبردی جناب کورلئونه؟ (پدرخوانده The Godfather)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارلون براندو، آل پاچینو، جیمز کان، رابرت دووال و دایان کیتون
- محصول: 1972، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 9.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
همین چند روز پیش بود که جیمز کان، بازیگر اصلی این سکانس از دنیا رفت و همه از این مرگ گفتند. بالاخره او صاحب یکی از معروفترین مرگهای تاریخ سینما بود و این طبیعی است که برخی بازیگرش را با آن بشناسند. جیمز کان در نقش سانی، فرزند ارشد کلهی گندهی مافیا یعنی دن ویتو کورلئونه (مارلون براندو) آدم زودجوشی است. او خیلی زود عصبانی میشود و دشمنان پدرش هم از همین علیهش استفاده میکنند.
سانی که خبر کتک خوردن خواهرش از دست داماد خانواده را شنیده به سرعت سراغش میرود. او قصد دارد حال این داماد چموش را بگیرد و آن چنان عصبانی است که حرف دیگران برای همراهی محافظانش را نمیپذیرد. او به جاده میزند اما غافل از این که همه نمایش است و قصد جانش را کردهاند.
سانی به یک عوارضی میرسد همین جا است که چند نفری با اسلحهی سنگین به رگبارش میبندند اما ظاهرا او قصد مردن ندارد. در حالی که تن بیحفاظش پر از گلوله است از ماشین پیاده میشود. همین جا که روی زمین میافتد و در خون خود میغلتد؛ مخاطب ناخودآگاه با خود میگوید؛ مگر آدمی توان تحمل کردن چند گلوله دارد که این همه سرب توی تنش خالی کردید. همین را پدرش در سردخانهی یک آشنا به شکل دیگری به زبان میآورد: «نگاه کنید چه بلایی سر پسر نازنینم آوردند.» آن هم با حالتی غمگین و چشمانی پر از اشک.
اما این مرگ از جهت دیگری هم اهمیت دارد؛ همین مرگ است که موجب به قدرت رسیدن مایکل کورلئونه (آل پاچینو) میشود تا سهگانهی پدرخوانده شکل بگیرد.
۲. سکانس قتل حمام (روانی Psycho)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: آنتونی پرکینز، جنت لی و ورا مایلز
- محصول: 1960، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
از این سکانس مرگ بارها و بارها گفتهاند. از شیوهی تدوین آلفرد هیچکاک تا موسیقی گوشخراش اما درستی که برنارد هرمان برای آن ساخته است. افسانه هم دور و بر آن کم نیست. برخی در زمان اکران فیلم ادعا کردهاند که در حین نشان دادن کف حمام و جاری شدن خون توانستهاند سرخی خون آن جا را ببینند؛ آن هم در یک فیلم سیاه و سفید. فارغ از این که این موضوع به لحاظ فیزیکی امکان ندارد اما نکتهای را میرساند؛ آن هم تاثیرگذاری بیش از حد این سکانس در تاریخ سینما است.
نورمن بیتس (آنتونی پرکینز) که لباس پیرزنی را به تن کرده، پردهی حمام را کنار میزند و با چاقو به جان زنی میافتد که در حال دوش گرفتن است. موسیقی غیرریتمیک برنارد هرمان در ترکیب با کاتهای پیاپی آلفرد هیچکاک که هماهنگ با فرود آمدن ضربات چاقو است، سبب میشود که مخاطب دلنازک قطعا درد آن را احساس کند؛ به ویژه اگر در سالن سینما فیلم را ببینید و عظمت کار این اساتید را احساس کنید.
امروزه کمتر کسی است که این درندهخویی نورمن بیتس را ندیده باشد. آن تدوین پرشتاب در هماهنگی کامل با ضربات چاقو در کنار چهرهی وحشت زده و درد کشیدهی زن و صورت ضدنور نورمن، مثال مناسبی برای درک و فهم تاثیرگذاری هنر سینما بر مخاطب است.
۱. رفتن به پیشواز مرگ (سامورایی Le Samourai)
- کارگردان: ژان پیر ملویل
- بازیگران: آلن دلون، کتی رسیه، ناتالی دلون و فرانسوا پریه
- محصول: 1967، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
سینما مرگهای آگاهانه در تاریخش کم ندارد. بسیاری از قهرمانان فیلمهای کلاسیک آگاهانه مسیری را میرفتند که به مرگ آنها منتهی میشد. این مرگ آگاهی خصوصیت ویژهی قهرمانان یا ضدقهرمانهایی بود که حاضر نبودند به هر قیمتی زندگی کنند. ژان پیر ملویل هم از این دست قهرمانها کم ندارد. مرگبازی آنها به ویژه وقتی آلن دلون نقش اصلی را بر عهده داشت، چیز دیگری میشد و آه از نهاد مخاطب برمیخاست.
اما این یکی تفاوتی اساسی دارد. اول بار این رابرت آلدریچ بود که ضدقهرمان درامش را با تفنگی خالی به دوئل فرستاد تا یکی از عجیبترین مرگهای تاریخ سینما را رقم بزند. آن مرگ به فیلم «آخرین غروب آفتاب» مربوط میشد که در آن کرک داگلاس با اسلحهی خالی به سمت دوئل با راک هادسون میرفت تا بمیرد و از دست عشقی که هرگز نصیبش نشد، در امان باشد. اما آن مرگ هم قطعیت پوچگرایانهی این یکی را ندارد.
در این جا جف کاستلو (آلن دلون) که عادت کرده در یک حریم دست نخورده زندگی کند، همه چیزش را برباد رفته میبیند. او دوست ندارد توسط پلیس یا رقبایش کشته شود یا اصلا به زندان بیوفتد. او از نسل کسانی است که تمایل دارند خود، برنامهریز مرگشان باشند و طوری کلکشان کنده شود که خود میخواهند.
جف به شاهد پلیس نزدیک میشود. پلیسها که در کمین هستند فکر میکنند که جف قصد قتل آن زن را دارد، دستش را روی پیانویی میگذارد که زن در حال نواختن آن است. اسلحهاش را درمیآورد و ناگهان، تمام. گلولهی پلیس به گلویش میخورد و در حالی که دستش را به محل اصابت گلوله چسبانده آرام مینشیند و جان میدهد. افسر پلیس به اسلحهی او نزدیک میشود و ژان پیر ملویل در یک اینسرت باشکوه آن را خالی نشان میدهد؛ پیغامی بعد از مرگ از جف کاستلو و از طرف او به همهی قاتلانش که آگاهانه به این جا آمده و اصلا این کار وی یک خودکشی است. مرگی چنان با قاطعیت که سبب متوقف شدن همه چیز میشود و گویی جهان را از حرکت بازمیدارد؛ شاید هم نه، همه در شوک تصمیم مردی هستند که او را در آستانهی یک قتل برنامهریزی شده میدانستند.
قرار بود در آن لحظه که جف دستانش را روی زخم میگذارد، آلن دلون لبخند بزند؛ به نشان رضایت از گرفتن نقشهاش اما در نهایت همین نسخهی کنونی توسط ژان پیر ملویل انتخاب شد.
عجیبه که نه اسنیپ تو لیست بود، نه دابی، نه ریموس و نه حتی دامبلدور
تنها صحنه مگری که باهاش گریه کردم صحنه مرگ دارث ویدر بود 🥲 هنوزم بهترین ویلن سینماس