۳۰ فیلم ضد وسترن برتر تمام دوران؛ از بدترین تا بهترین
زمانی در جهان سینما، ژانر وسترن کلاسیک یکهتازی میکرد و کارگردانانی مانند جان فورد با وسترنهایشان بیش از همه نزد مخاطب ارج و قرب داشتند. در آن دوران روایتهای افسانهای مردان و زنان در غرب وحشی طرفداران بسیار داشت؛ داستان مردانی که به زور اسلحه عدالت را برپا میکردند و حق را به حقدار میرساندند. این دوران پر شکوه تا پیش از جنگ جهانی دوم ادامه داشت و فیلمی مانند «دلیجان» (Stagecoach) ساختهی جان فورد را میشد بهترینش نامید. اما با تیره و تار شدن جهان پس از جنگ دوم جهانی، این نوع سینما هم پوست انداخت و سر و کلهی فیلمهایی پیدا شد که آهسته آهسته تشکیل زیرژانر جداگانهای به نام ضد وسترن یا وسترن تجدیدنظرطلبانه دادند. در این لیست ۳۰ فیلم مهم این زیرژانر مهم در طول تاریخ سینما بررسی شده است.
- ۱۰ فیلم وسترن اسپاگتی برتر تاریخ سینما
- ۱۰ سریال نئو وسترن مبتکرانهی برتر برای هر کسی که یلواستون را دوست دارد
برای فهم عناصر زیرژانر ضد وسترن یا وسترن تجدیدنظرطلبانه اول باید ببینیم مشخصات وسترن به طور عام چیست. همه این را میدانیم که به کلیهی فیلمهایی که داستانشان به لحاظ مکانی در غرب وحشی (جایی میان غرب میانه و غرب آمریکا) و به لحاظ زمانی در قرن نوزدهم به ویژه، دهههای پس از جنگهای داخلی آمریکا (جنگ بین شمال و جنوب در سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۸۶۵) میگذرد، وسترن میگویند. در این داستانها عمدتا مردانی حضور دارند که در قالب قطب مثبت ماجرا در تلاش هستند که نظم را در یک جامعهی بدوی برقرار کنند. از آن سو شخصیتهای منفی (عمدتا سرخ پوستها) بر هم زنندهی این نظم هستند، پس جدال میان این دو طیف داستان فیلم را میسازد.
اما افراد دیگری هم در این میانه حضور دارند. افرادی مانند زنان خوش قلب اما بدکارهی شهر که عاشق قهرمان درام هستند یا زنانی پاکدامن که قهرمان عاشق آنها میشود. عموما حادثهی پیش آمده هم یکی از این دو طیف زنان را تهدید میکند و وسترنر باید پس از پشت سر گذاشتن مصائب بسیار، زنان را نجات دهد و شایستگی عشق زن پاکدامن را پیدا کند. در چنین قابی است که میتوان داستان قهرمانان سینمای وسترن را با داستانهای افسانهای و اسطورهای و داستانهای شوالیههای باستانی که در آنها قهرمانی برای رسیدن به مقصود هفت خانی را پشت سر میگذاشت، مقایسه کرد.
اما ضد وسترنها تمام این المانها را گرفتند و استفادهی دیگری از آنها کردند. مثلا دیگر همواره قهرمان داستان مردی خوش قلب و پاک نیت نبود و اصلا خبری از قهرمان به مفهوم کلاسیکش وجود نداشت و همه به ضد قهرمان تبدیل شدند. مردمان شهر هم همگی نیک سرشت و خیرخواه نبودند و فاصلهی میان قطب منفی و قطب مثبت مدام کمتر و کمتر میشد. برخی فیلمهای این چنینی که اصلا عناصر سینمای وسترن را بر علیه خودش استفاده کردند. مثلا در همین لیست و در فیلم «مککیب و خانم میلر» شخصیت اصلی داستان حتی توان هفتتیر کشی هم ندارد، چه برسد به این که ششلول بندی مدافع حقوق مردان و زنان شهر باشد. یا زن مقابل او هم چندان آدم سر به راهی نیست و یک جای کارش میلنگد.
پس ضد وسترنها جهانی تیره و تار داشتند و داستانشان بیش از آثار پیشین یا وسترنهای کلاسیک، واقعگرایانه بود. دلیل این موضوع هم کاملا واضح است؛ گرچه داستان فیلمهای وسترن در قرن نوزدهم میگذرند اما همواره بازگو کننده و بازتابدهندهی روح زمانه بودند و جهان پس از جنگ دوم جهانی هم جهانی تاریک بود که نمیشد با خوش خیالی قبل از آن دوران به سراغش رفت. این موضوع با رشد کردن و بالیدن نسل پس از آن جنگ و آغاز جنگ ویتنام شدیدتر هم شد و اکثر آثار ضد وسترن در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی با آغاز موج جدید سینمای هالیوود و جوانی همین نسل ساخته شدند.
در چنین دورانی است که حتی کارگردانی مانند جان فورد هم به سراغ اعادهی حیثیت از سرخ پوستها میرود و فیلمی مانند «پاییز قبیله شاین» میسازد یا در فیلمی مانند «گروهبان راتلج»، خیلی زودتر از عصر حاضر، به سراغ دفاع از حقوق سیاه پوستها در قرن نوزدهم میپردازد. علاوه بر عوض شدن شخصیتهای منفی، تصویر شهر هم در این فیلمهای تازه عوض میشود و دیگر خبری از آن شهرهای پر جنب و جوش و پر از میل و امید به زندگی نیست. در این زمانه ممکن است سر و کلهی فیلمی مانند «نیمروز» پیدا شود که اهالی بزدل و منفعتطلبی دارد یا فیلمهایی مانند «مککیب و خانم میلر» یا «شین» وجود داشته باشد که در آنها شهری حتی به مفهوم وسترنش هم در آن جایی ندارد.
قبل از رسیدن به خود فیلمها، باید یک نکته را در نظر داشت؛ در این لیست خبری از وسترنهای مدرن نیست. همان فیلمهایی که داستان آنها در عصر حاضر ولی در چشماندازهایی شبیه به سینمای وسترن میگذرد. معتقدم آنها را باید ذیل زیرژانر نئووسترنها دستهبندی کرد نه ضد وسترن؛ گرچه اشتراکاتی مانند تیرگی فضا بین آنها با سینمای ضدوسترن وجود دارد. اما میتوان گونههای دیگری مانند وسترنهای اسپاگتی یا آن چه که به نام وسترن اسیدی (پالین کیل اول بار این اصطلاح را در نقد فیلم «ال توپو» از الکساندر خودوروفسکی به کار برد) نامیده میشود را به عنوان بخشی از مجموعهی بزرگتر ضد وسترن به حساب آورد. البته در پایان ذکر این نکته حیاتی است که سینمای ضد وسترن یا وسترنهای تجدیدنظرطلبانه، همگی در نهایت ذیل ژانر مادر وسترن قرار میگیرند. و البته فراموش نکنید که ضد وسترنها همیشه در نفی وسترنهای کلاسیک ساخته نمیشوند.
۳۰. سربازان یک چشم (One-Eyed Jacks)
- کارگردان: مارلون براندو
- بازیگران: مارلون براندو، کارل مالدن و بن جانسون
- محصول: ۱۹۶۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۱٪
ما مارلون براندو را بیشتر به عنوان یک بازیگر میشناسیم. اما او فیلمی هم به نام «سربازان یک چشم» کارگردانی کرده که خودش نقش اصلی آن را بازی میکند. قرار بود که استنلی کوبریک بزرگ کارگردانی فیلم را برعهده بگیرد؛ اتفاقی که اگر شکل میگرفت هم فیلم به اثر یک سر متفاوتی تبدیل میشد و هم ما امروزه میتوانستیم شاهد همکاری یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ سینما با یکی از بزرگترین کاگردانان تاریخ سینما باشیم. اما نهایتا کوبریک کنار گذاشته شد و خود براندو سکان هدایت ساخت فیلم را برعهده گرفت.
به دلیل نابلدی براندو در کارگردانی و همینطور وسواس عجیب او، زمان فیلمبرداری هم بسیار طولانی شد. از آن سو براندو نسخهای ۵ ساعته از فیلم را برای اکران در ذهن داشت اما کمپانی نهایتا فیلمی ۱۴۲ دقیقهای را اکران کرد. همهی اینها سبب دلخوری کارگردان و بازیگر فیلم شد اما برخلاف تصور بسیاری فیلم «سربازان یک چشم» اصلا فیلم بدی از کار درنیامد و حتی در گیشه هم موفق بود. به ویژه که خود مارلون براندو یکی از بهترین بازیهای خودش را که یکی از بهترین بازیهای تاریخ سینما هم هست، در همین فیلم انجام داده تا اثر حداقل برای علاقهمندان به بازیگری، اثری مهم و قابل بحث باشد.
نام فیلم، اشاره به سربازانی دارد که در حین تیراندازی یک چشم خود را میبندند و با نگاه کردن به دوربین روی اسلحه، از راه دور کسی را هدف قرار میدهند. همین نکته بر این موضوع تاکید دارد که در این نوع کشتار، برای قاتل شخصیت قربانی و شناختش مهم نیست و همین که خودش در جایی امن دست به جنایت بزند، کفایت میکند. کاری که شخصیت منفی این فیلم هم انجام میدهد در واقع چنین کاری است؛ او دوست و همکارش را پس از یک سرقت لو میدهد تا سهم بیشتری کاسب شود. در واقع او چشمش را بر بخشی از واقعیت می بندند. در آن سو هم قهرمانی وجود دارد که در عطش انتقام میسوزد. او هم مانند رفیق دیروز و رقیب امروزش چشمش را بر بخشی از واقعیت بسته و فقط به تسویه حساب فکر میکند.
زمانی آندره بازن، تئوریسین بزرگ سینما گفته بود که «اگر سینما یعنی حرکت، پس وسترن متعالیترین نوع فیلمسازی است». حرف بازن ناظر بر جنب و جوش و تعقیب و گریزها و رفتارهای آدمهایی است که بنا به طبیعت بدوی جاری در سینمای وسترن مدام در تقلا و حرکت هستند. اما در «سربازان یک چشم» از این خبرها نیست. مارلون براندو فیلمی آرام و ساکت ساخته که در آن شخصیت اصلی مدام با خود درگیر است و سردرگریبانتر از این حرفها است که مانند قهرمانان سینمای وسترن کلاسیک مدام رجز بخواند و نفسکش طلب کند. همین شیوهی بازی او و زل زدنش به جایی خارج از قاب و ساکت نشستنها، از فیلم «سربازان یک چشم» ضد وسترنی معرکه ساخته که مشابهی در تاریخ سینما ندارد.
«لانگورت و ریو با همکاری یکدیگر به بانکی دستبرد میزنند. لانگورت پس از این کار، ریو را لو میدهد و خودش با پولها فرار میکند. ریو پس از سالها موفق میشود که از زندان فرار کند، در حالی که تشنهی انتقام است …»
۲۹. اولین گاو (First Cow)
- کارگردان: کلی رایکارد
- بازیگران: جان ماگارو، اریون لی
- محصول: ۲۰۱۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
دو سه سالی از این فیلم جنجالی کلی رایکارد میگذرد و هنوز هم برای بسیاری اثری قابل بحث است. او قبلا هم با فیلم «میانبر میک» (Meek’s Cutoff) ضد وسترن خوبی ساخته بود که در آن شخصیتهای زن نقشی کلیدی و غیرکلیشهای دارند. اما در این جا پا را فراتر گذاشت و از داستان رفاقت دو مرد در زمانهای که یک سر خشونت بود و بدویت، داستانی انسانی پیرامون تمدنی در حال گسترش و پیشرفت ساخت که دو نفر در آن قصد دارند دوام بیاورند و زندگی کنند.
در این جا هیچ خبری از آن داستانهای کلیشهای نیست. نه ششلول بندی حضور دارد که نظم و عدالت را برقرار کند، نه زنانی معصوم و بی پناه وجود دارند که چشم به راه تواناییها و جان فشانیهای قهرمان داستان باشند، نه زنانی بدکاره و زخم خورده حاضر هستند که دل در گروی مردی نیک سرشت ببندند و نه سرخ پوستهایی بدوی که به فکر حفظ زمینهای خود از دست ترکتازی سفید پوستها باشند؛ خلاصه که هنوز شهری هم برپا نشده که کلانتری داشته باشد یا هفت تیر کشانی در خیابانهایش از این سو به آن سو دوئل کنند.
در چنین شرایطی کلی رایکارد داستان دو مرد را تعریف میکند که در کلبهای وسط جنگل به پخت و پز مشغول هستند. آنها شیرینی درست میکنند و میفروشند اما شیر لازم برای تهیهی شیرینی را از طریق دزدی از گاو اربابی ثروتمند و پر نفوذ به دست میآورند؛ به این شکل که شبانه به سراغ گاو میروند و یکی کشیک میدهد و دیگری در حالی که گاو مورد نظر را نوازش میکند، به دوشیدن آن موجود مشغول میشود.
باور بفرمایید که کلی رایکارد توانسته از این داستان بسیار ساده فیلم خوبی بسازد. این درست که تا یک سوم پایانی خبری از درگیری و تیراندازی نیست (تازه همان تیراندازی پایانی هم تفاوتی اساسی با وسترنهای متعارف دارد) اما داستان حضور گاو در جایی به شدت بدوی، تبدیل به فیلمی در باب اهمیت تمدن و چگونگی شکلگیری آن شده است. برای درک این موضوع فقط کافی است توجه کنید که چگونه حضور گاو باعث خوشحالی مردم بخت برگشتهی آن ناحیه میشود، حتی اگر در اختیار اربابی ثروتمند هم باشد، باز هم کسانی پیدا میشوند که برکت ناشی از حضور آن را با دیگران شریک شوند.
مهمترین عنصر پیشبرندهی داستان، رفاقت دو شخصیت اصلی است. از همان ابتدا و معرفی شخصیتها، مخاطب پیش خود فکر خواهد کرد که محال است این چنین مردان ظریفی در محیطی چنین خشن دوام بیاورند. اما رایکارد در یک طراحی درست، هر یک را مکمل دیگری معرفی میکند و رابطهای دقیق را ترسیم میکند که فقط از فیلمسازی با روحیات زنانه برمیآید.
«اوتیس سرآشپز ماهری است که به یک گروه از شکارچیان در ایالت اورگان آمریکا ملحق میشود. او در آن جا با یک مهاجر چینی به نام کینگ لو آشنا میشود. آنها بی پول و در به در هستند. پس تصمیم میگیرند که از توانایی اوتیس در آشپزی استفاده کنند. اما در آن نواحی چیز چندانی برای آشپزی کردن پیدا نمیشود. تا این که روزی ارباب آن منطقه گاوی خریداری میکند. حال میتوان از شیر گاو برای پختن شیرینی استفاده کرد اما کسی اجازهی نزدیک شدن به گاو را ندارد. تا این که …»
۲۸. قدرت سگ (The Power Of The Dog)
- کارگردان: جین کمپیون
- بازیگران: بندیکت کامبربچ، کریستین دانست و کودی اسمیت مکفی
- محصول: ۲۰۲۱، نیوزیلند، استرالیا، آمریکا، انگلستان و کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
فیلم جدید دیگری از فیلمساز زن دیگری، آن هم در ژانری که اساسا مردانه به نظر میرسد. جین کمپیون هم با دیدی زنانه به سمت شخصیتهایش در دل یک محیط خشن و بدوی رفته و به سرگذشت آدمهایی پرداخته که در آستانهی ورود به دروازههای تمدن قرار دارند اما همین موضوع آنها را دچار اضطراب و اضطرار کرده است.
جین کمپیون جهان وسترنهای کلاسیک را به هم میریزد تا روایت زنی درمانده را تعریف کند که در این جهان مردانه به دنبال سرپناهی میگردد اما شوربختانه باز هم باید به مردی تکیه کند. او پسری دارد که آخرین فرد قابل اطمینان در غرب وحشی است؛ چرا که از هیچ یک از تواناییهای مورد نیاز مردی در غرب وحشی بهرهای نبرده. در چنین شرایطی جین کمپیون داستانش را به سمت و سویی میبرد که کسی تصورش را نمیکند تا قدرت ارادهی همین جوانک را نشان دهد.
فیلم «قدرت سگ» با توجه به فرار از نحوه روایتگری کلاسیک سینمای وسترن و همچنین فرار از شخصیتپردازی سینمای بازاری روز جهان، تمرکز خود را بر ساختن درست انگیزههای درونی شخصیتها قرار داده و قدم به قدم و با صبر و حوصله اطلاعات مورد نیاز را در سراسر داستان پخش میکند تا برسد به پایان دور از انتظار فیلم و آن را درست بسازد.
کارگردان این کار را از طریق قرار دادن نشانههایی به ظاهر کوچک اما بسیار مهم در طول مدت فیلم انجام میدهد؛ نشانههایی که شاید در نگاه اول چندان هم به چشم نیاید. مثلا فیلم با صدای راوی آغاز میشود؛ صدای مرد جوانی به نام پیتر که ادعای کمک به مادر خود را دارد. زمانی میگذرد تا او خودش را نشان دهد و مخاطب بفهمد که فرسنگها با آن ادعای اولیه فاصله دارد اما نکته اصلی این جا است که به طرز عجیبی فیلمساز دیگر از راوی استفاده نمیکند و آن صدای ابتدایی را مانند بذری در ابتدای داستان میکارد تا در نهایت و در جای مناسب که همان پایان فیلم باشد، آن را برداشت کند.
درخشانترین این اشارات در جایی از فیلم قرار دارد که در نگاه اول شاید اصلا سکانس قابل درکی نباشد اما در بازبینی مجدد ارزشی والاتر از بقیه سکانسها برای شناخت انگیزههای پسرک پیدا میکند؛ زمانی که پسرک به مادر همواره مستش کمک میکند و به او قول میدهد کاری کند که او از شر این مصیبت خلاص شود. در نگاه اول معلوم نیست که وی از کدام مصیبت صحبت میکند اما با یادآوری اشارات کوچک فیلم مانند پنهان کردن نوشیدنی مادر، مشخص خواهد شد که او هیچگاه از مشکلات او غافل نبوده است.
فیل دیگر شخصیت اصلی فیلم «قدرت سگ» است. او بر خلاف دیگر شخصیتها مدام صحبت میکند اما کمتر احساسات خود را بیان میکند. امیال عاطفی خود را همواره پنهان کرده و نشانههایش را مانند رازی سر به مهر در مکانی پرت پنهان کرده است. دلبسته شخصی است که او را یاد گذشتهها میاندازد و در واقع با یادآوری خاطراتش روزگار میگذراند. حال که آن علاقه را از دست رفته میبیند، جایگزین آن را در همراهی با برادر پخمهاش جستجو میکند و چون آن را نمیبیند دست به عصیان میزند.
تقابل این دو نفر کل درام را میسازد و داستان را آهسته و پیوسته به جلو میبرد تا این که یک تراژدی تمام عیار خلق شود. در چنین قابی بازی بندیکت کامبربچ به برگ اصلی فیلمساز در بازیگری تبدیل میشود.
«سال ۱۹۲۵، مونتانا. برادران مزرعهدار بربنک با زنی متلدار ملاقات میکنند. این زن که رز نام دارد، سالها پیش شوهر خود را از دست داده و پسری نوجوان دارد که تربیت مناسبی برای آن محیط خشن ندارد. یکی از برادرها به نام جرج به رز علاقهمند میشود و با او ازدواج میکند. این در حالی است که فیل، برادر دیگر اعتقاد دارد رز به خاطر ثروت برادرش با او ازدواج کرده است. فیلم آشکارا رز را اذیت میکند و همین کار را با پسر او هم انجام میدهد. رز برای دوری از او به الکل پناه میآورد و این در حالی است که به نظر میرسد پسر نوجوان رز در فکر انتقام گرفتن از فیل است. اما پسرک بیعرضهتر از آن است که چنین کاری انجام دهد تا اینکه …»
۲۷. سوارکار (The Rider)
- کارگردان: کلویی ژائو
- بازیگران: بردی یاندرو، لیلی یاندرو و لین اسکات
- محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
کلویی ژائو قبل از درخشش با فیلم «سرزمین خانه به دوشها» (Nomadland) و درو کردن جوایز اسکار، با همین اثر در جهان سینما درخشید. او داستانی نیمه مستند از زندگی کسانی ساخته بود که در دل دشتهای وسیع با اسبهای خود میتاختند و تمام دل خوشیشان هم سوار شدن بر اسبی وحشی و رام کردن آن بود. در چنین قابی است که فیلمساز از دل چشم اندازهای مقابل دوربینش قصهی کسانی را میگوید که تمام عمر چیزی جز اسب سواری نمیخواهند و دوست دارند که در دل همان فیلمهایی زندگی کنند که زمانی با نام وسترن میشناختیم و در همین محدودهی جغرافیایی میگذشت.
پسری در مرکز درام قرار دارد که به همراه پدرش مسئولیت گرداندن مزرعه و تشکیلاتی را بر عهده دارد. او خواهری با مشکلات روانی جدی دارد که باید از او مراقبت کند. در همین حین بر اثر تصادف در یک سانحهی اسب سواری، سرش شکسته و تا آستانهی مرگ پیش رفته است. او که چیزی جز سوار شدن بر پشت اسب و تاختن نمیشناسد، حال باید دست به انتخابی مهم بزند؛ یا قید عشق و علاقهاش را بزند و به فکر مراقبت از پدر پیر و خواهر بیمارش باشد یا دوباره بر پشت اسبی سوار شود و ریسک از دست دادن زندگیاش را بپذیرد.
در این میان پسری در فیلم وجود دارد که اسطورهی تمام اسب سواران در آن نواحی است. او مدتها پیش در یک مسابقهی اسب سواری خطرناک دچار سانحهای شده و اکنون به مردهای میماند که فقط نفس میکشد و توان انجام هیچ کاری را ندارد. زندگی امروز او دقیقا میتواند آیندهی قهرمان درام باشد؛ آیندهای پر از درد که هم خودش را بدبخت خواهد کرد و هم خانوادهاش را که شدیدا روی کمک او حساب میکنند به خاک سیاه خواهد نشاند. همین دو راهی اخلاقی است که به نیروی پیشبرندهی درام تبدیل میشود.
قضیه زمانی جذاب و البته تلخ میشود که ما بدانیم بخشی از داستان فیلم واقعی است و مثلا آن جوان حاضر روی تخت بیمارستان واقعا وجود دارد و بازیگر نیست. این آگاهی داستان فیلم را مهیب و خطراتی که این جوانان میپذیرند را به امری ملموس برای مخاطب تبدیل میکند.
شاید این سوال پیش بیاید که چرا فیلمی که داستاتش در عصر حاضر میگذرد در این فهرست وجود دارد؟ دلیل این موضوع ساده است؛ فیلم «سوارکار» بیش از آن که به محیط و تمدن امروزی بشر وابسته باشد، در دنیای سوارکاران و دشتهای باز میگذرد. برای تعریف کردن داستان آن هم فقط به چند اسب و چند نفر سوارکار نیاز است، نه چیز بیشتری.
«بردی سوارکاری است که به تازگی از بیمارستان مرخص شده و دوران نقاهتش را میگذراند. او که در حین اسب سواری دچار سانحه شده، هنوز هم به خاطر ضربهای که به سرش وارد آمده، گاهی کنترلش را از دست میدهد. با وجود این شرایط او مجبور است که برای کمک به پدرش در کارهای مزرعه، از خانه خارج شود. در این میان دوست وی که قبلا دچار سانحهای مشابه شده، چندان خوش شانس نبوده و در بیمارستانی بستری است. حال بردی باید انتخاب کند؛ یا به مسابقات برگردد و خطر مرگ را بپذیرد یا بیخیال این ورزش شود و به فکر خانوادهاش باشد …»
۲۶. تیرانداز (The Shootist)
- کارگردان: دان سیگل
- بازیگران: جان وین، جیمز استوارت و لورن باکال
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
دان سیگل با فراخواندن جان وین در سنین پیری، دوست داشت که ادای دینی به سینمای گذشته کند. در این جا دیگر خبری از هفت تیر کشی قهر نیست، بلکه پیرمردی بیمار مقابل دوربین قرار گرفته است. همین بهانهای به دست ما میدهد که فیلم را از منظر سینمای ضد وسترن نظاره کنیم و به دنبال آن بگردیم که بفهمیم کارگردان کجا از داستانهای آشنای وسترنهای کلاسیک فاصله میگیرد. از سوی دیگر دان سیگل، جیمز استوارت را هم فراخوانده است. استوارت هم به ویژه در همکاری با آنتونی مان پنج وسترن معرکه دارد که در آنها نقش اصلی را بازی میکند. از بهترین آنها میتوان به فیلم «مهمیز برهنه» (The Naked Spur) اشاره کرد.
این آخرین فیلم جان وین به عنوان بازیگر است و جمع قدیمیها هم حسابی در آن جمع است. جان وین در کنار جیمز استوارت قرار گرفته تا دوباره یاد و خاطرهی فیلم با شکوه جان فورد یعنی «مردی که لیبرتی والانس را کشت» را زنده کند. لورن باکال هم مانند همیشه، حتی در زمانی که پا به سن گذاشته بی نظیر است و میتواند مخاطب را متوجه حضور گرم خود کند. زمانه هم دههی هفتاد میلادی است و یواش یواش دارد، تندرویهای اوایل دهه، جای خود را به التیام زخمها میدهد و کم کم زندگی جدیدی در آمریکا شروع میشود. تاریخ ورق میخورد اما فراموش نمیشود، بلکه فقط دورانی جدید آغاز شده است. همهی اینها به معنای یک خداحافظی نهایی است؛ خداحافظی با جان وین و سینمایی درخشان که او یکی از نمادهای راستینش بود؛ خداحافظی باشکوه با مردی که مخاطبان سالها ایستاده تشویقش میکردند.
به همین دلیل فیلم «تیرانداز» به یک مراسم وداع میماند. میدانیم که جان وین در آن زمان با سرطان دست در گریبان بود و شخصیتی هم که او نقشش را بازی میکرد چنین بیماری داشت؛ یک هفت تیر کش سرشناس که از مرضی لاعلاج درد میکشد دقیقا خود جان وین بود. به همین دلیل فیلم «تیرانداز» بیش از هر چیزی ادای دین به شمایل جاودانهی جان وین به عنوان قهرمان سنتی ژانر وسترن است. این که گذشتهی پر آوازهی او حتی در آستانهی مرگ هم دست از سرش برنمیدارد و نمیگذارد تا آسوده و در آرامش بمیرد، به همان اعتراضهای سالهای پایانی زندگی جان وین در زمان تجدید نظر طلبی هالیوود اشاره دارد و فیلم را به اثری ضد وسترن تبدیل میکند.
از این منظر فیلم «تیرانداز» اثر مهمی برای بررسی سینمای وسترن است. جان وین مهمترین ستارهی وسترن تاریخ سینما است. پس اگر فیلم دان سیگل ادای دینی به او است، چرا به اثری ضد وسترن تبدیل شده است؟ دلیل این موضوع به این بازمی گردد که کارگردان گرچه از المانهای وسترنهای کلاسیک عدول کرده، اما این کار هم به خاطر مقتضیات زمانه بوده و هم به خاطر سن و سال خود جان وین. ضمن این که ضد وسترنها همیشه در نفی سینمای وسترن کلاسیک ساخته نمیشوند.
فیلم «تیرانداز» اقتباسی از کتابی به همین نام به قلم گلندن سوارتوت است و برخی از دیالوگهای بی نظیر رمان در فیلم هم وجود دارد و البته دیالوگ نویسی فیلم در کل عالی است و اگر توجه کنیم که بیشتر آنها از دهان بازیگران بزرگی مانند وین، استوارت و باکال خارج میشود، بیش از پیش به چشم میآیند. افتتاحیه فیلم از همان اول یقهی مخاطب را میگیرد و مشخص میکند که تماشاگر با چه نوع فیلمی روبهرو است و البته نام فیلم هم این موضوع را فریاد میزند؛ تصویر اسطورهای جان وین سوار بر اسب و خلاص شدن از شر یک راهزن در کسری از ثانیه، آن هم در زمان کهنسالی نشان میدهد که چرا نام فیلم «تیرانداز» است.
فیلم «تیرانداز» آخرین حضور جذاب جیمز استوارت بر پردهی سینما هم هست. او بعد از این فیلم در چهار اثر سینمایی دیگر بازی کرد که هیچ کدام فیلم قابل ملاحظهای نیست. لورن باکال هم عالی ظاهر شده و همتای مناسبی برای جان وین در قابهای دو نفره است. دان سیگل هم کار خود را به خوبی انجام داده است.
«زمان سال ۱۹۰۱. جان برنارد بوکس به تیرانداز معروف است. وی وارد شهر کارسون سیتی واقع در ایالت نوادا میشود و به سراغ رفیقش دکتر هاستتلر میرود. دکتر خبر بدی برای او دارد چرا که متوجه میشود جان به سرطان مبتلا است. جان فقط چند روز دیگر زنده خواهد ماند؛ این در حالی است که گذشتهی او به عنوان یک هفتتیر کش دست از سرش بر نمیدارد …»
۲۵. گروهبان راتلج (Sergeant Rutledge)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: وودی استروود، جفری هانتر، کونستانس تاورز و بیلی برک
- محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
بازیگران رنگین پوست چندانی در سینمای جان فورد حضور ندارد. همان تعداد کم هم در قالب نقشهای عبوری یا تیپهایی مشخص مانند مستخدم و غیره به کار گرفته میشدند. البته این موضوع فقط به فیلمهای جان فورد منحصر نمیشد و در آن دوران رسم سینمای هالیوود همین گونه بود که از بازیگران سیاه پوست در نقشهایی این چنینی استفاده کنند. حتی در مراسمهایی چون اسکار هم آنها جایگاهی جداگانه داشتند و نمیتوانستند در کنار بازیگران و عوامل سفید پوست بنشینند. سالها باید میگذشت تا بازیگر بزرگی مانند سیدنی پوآتیه پیدا شود و به سیاه پوستها وجههای در سینمای آمریکا ببخشد.
در چنین چارچوبی است که کارگردان بزرگی مانند جان فورد، خیلی زودتر از بسیاری عوض شدن شرایط زمانه را درک میکند و فیلمی با محوریت ظلم تاریخی به سیاه پوستها میسازد؛ آن هم نه در فیلمی که داستانش در عصر حاضر میگذرد، بلکه در اثری وسترن، یعنی در قرن نوزدهم. باید به یاد داشته باشید که در زمان جنگهای داخلی سربازان سیاه پوست ارتش شمال، مردانی آزاد بودند و پس از جنگ هم برای آن که با یک برده اشتباه گرفته نشوند، یونیفرم نظامی خود را بر تن میکردند تا این گونه بر آزادی خود تاکید کنند. با این پیش زمینه میتوان به سراغ داستان فیلم رفت.
در واقع جان فورد بعد از آن که تعدادی فیلم با محوریت زندگی سفید پوستان در غرب آمریکا ساخت و زندگی و مشکلات آنها در غلبه کردن بر سختیهای یک محیط بدوی را به تصویر کشید، با ساختن فیلم «گروهبان راتلج» و تعریف داستانی حول دفاع از زندگی یک سیاه پوست و ترسیم نژادپرستی مردمان سفید پوست، جهانی دیگرگونه ساخت که به نظر میرسید چندان به سینمای او ربطی ندارد و این قصه در واقع دفاعی است که او در برابر حملات مخالفان آثارش ساخته است؛ اثری مانند فیلم «خزان قبیله شاین» برای بیان این که او و سینمایش نژاد پرستانه نیستند و فقط اذهان کوچک و افراد کوتهبین به آن دامن میزنند.
از همان ابتدا جان فورد امضای خود را پای اثر میزند. ترسیم درست دادگاه و ساختن محیطی کاملا سفید پوست که در آن قرار است مردی سیاه پوست محاکمه شود؛ مردی که ادعا میکند بیگناه است و تمام مدارک و ادلهی موجود در دادگاه ساختگی است. جان فورد از همان ابتدا جایگاه آدمها را در این دادگاه به درستی مشخص میکند و اهمیت ناچیز وضعیت زندگی و سرنوشت یک مرد سیاه پوست برای اکثریت سفید پوست را روشن میکند. گرچه خندههای زنان سفید پوست یا سر و وضع دادگاه در ابتدای فیلم کمی اغراق شده به نظر میرسد اما اگر توجه کنیم که این خندهها و این شکل فیلمبرداری برای ساخته شدن محیطی است که زندگی یک سیاه پوست در آن بی ارزش است، درک خواهیم کرد که فیلمساز کار خود را به درستی انجام داده است. اصلا همین که جان فورد از مرد و زن سفید پوست آمریکایی در قرن نوزدهم چنین تصویری می سازد و از آن تصاویر کلیشهای مرسوم در آثار وسترن فاصله میگیرد؛ «گروهبان راتلج» را به اثری ضد وسترن تبدیل میکند.
جان فورد فیلم «گروهبان راتلج» را در اوج فعالیت و اوج شکوفایی هنری خود ساخت. جایی میان بهترین فیلمهایش؛ میان شاهکارهایی مانند «جویندگان» (The Searchers) و «مردی که لیبرتی والانس را کشت» (The Man Who Shot Liberty Valance). غربی که او قدم به قدم ساخته بود و از همان ابتدای فعالیتش دلبستهی آن بود، آهسته آهسته داشت شکل میگرفت و فقط داستانهایی چند، این جا و آن جا مانده بود که او باید کامل میکرد تا این تمدن نوین افسانهی مخصوص به خود را و همچنین قصهگوی مخصوص به خود را داشته باشد. در چنین جهانی است که او را بزرگترین حماسهسرای غرب میشناسیم.
«گروهبان سیاه پوستی با نام براکستون راتلج متهم به قتل و تجاوز به دختری سفید پوست است. او به دادگاه نظامی فرستاده میشود و مردی با نام تام کانترل که افسر مافوق وی هم هست، قرار می شود تا از راتلج دفاع کند. شاهدین یکی یکی در جایگاه قرار میگیرند و روایت خود را از آنچه که دیدهاند تعریف میکنند. این در حالی است که آشکارا جوی نژاد پرستانه بر دادگاه حاکم است …»
۲۴. جوزی ولز یاغی (The Outlaw Josey Wales)
- کارگردان: کلینت ایستوود
- بازیگران: کلینت ایستوود، ساندرا لاک
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
ایستوود پس از ساختن وسترنهای اولیهاش و به سال ۱۹۷۳، عمق نگاهش را گسترش داد و به فیلم «جوزی ولز یاغی» رسید تا شاید سرگرم کنندهترین فیلم خود را بسازد. ایستوود کاراکتر هفت تیر کش خود را بار دیگر و سالها پس از بازی در فیلم «خوب، بد، زشت» (The Good, The Bad And The Ugly) سرجیو لئونه، به دوران جنگهای داخلی آمریکا میبرد. با این تفاوت که این بار او مرد بدون نامی نیست که بدون برنامهای مشخص از این جا به آن جا سفر کند.
بلکه مردی است که شوری در سر دارد. شور و هیجان انتقام از بین رفتن زندگی و خانواده اش. همین موضوع سبب میشود که او را مردی ببینیم که مانند تمام قهرمانهای وسترن در جستجوی عدالتی فردی است. عدالتی که با خون اجرا خواهد شد و برایش باید دست به سفری طولانی و پر خطر زد.
همین جا است که فیلم به اثری ضد وسترن تبدیل میشود؛ جهان تاریکی که کارگردان ترسیم میکند، آن جهان سیاه و سفید مرسوم سینمای وسترن نیست. همان جایی که میشد با خیال راحت در کنار قهرمان خوش قلب فیلم نشست و حداقل از نبود شر و شور در اطراف او لذت برد. در این جا، در میانهی جنگ، همه چیز تلختر از آن است که بتوان سیاهِ سیاه یا سفیدِ سفیدش دانست.
از این منظر روایت فیلم به روایتگری اسطورهها و افسانهها پهلو میزند. افسانههایی که در آن قهرمانان با گذر از خانهای مختلف هم به هدف خود میرسیدند و هم بر اثر مواجهه با موانع متعدد، به خودشناسی دست پیدا میکردند. در چنین چارچوبی کار ایستوود برای نمایش این قهرمان در دل چشماندازهای سرزمینهای بکر آمریکا در قرن نوزدهم و در زمان جنگهای داخلی، قابل تامل است.
پس میتوان «جوزی ولز یاغی» را با با خیال راحت جز فیلمهای ضد وسترن دههی ۱۹۷۰ میلادی دانست. فیلمهایی که در آنها وسترنسازان دست به تجربیاتی متفاوت در این ژانر زدند و برخی قواعد آشنایش را بر علیه خودش استفاده کردند. چرا که بسیار تحت تاثیر آن زمانهی پر از مه و ناامیدی است و کارگردان هم علاقهای ندارد که داستاتش را به سرراستی وسترنهای کلاسیک تعریف کند.
جوزی ولز این فیلم برای گرفتن انتقام به دار و دستهای میپیوندد. اما تصمیم او برای شرکت در جنگ داخلی، سیاسی نیست و بنا به دلایلی شخصی به مبارزه با فاتحان شمالی نبرد داخلی آمریکا میرود، پس انگیزهایش راه به تفسیرهای متفاوتی از آمریکای زمانهی فترت و عصیان دههی هفتاد میلادی و دوران خود میدهد.
نکتهی دیگر که فیلم را به گونهی تجدید نظرطلبانهی وسترن نزدیک میکند، تصویری است که از سربازان و هنگهای ارتش شمال ارائه میدهد. همهی ما میدانیم که پیروز آن نبرد شمالیها بودند وگرنه آمریکای امروز کشوری دوپاره بود و دو کشور مختلف در آن پهنه وجود داشت. ضمن این که به لحاظ تاریخی ارتش شمال نیروی نظامی اصلی کشور مطابق قانون بود و مدافع آزادی. پس طبیعی است که سینمای وسترن تصویری خوب از آنها به دست دهد. اما ایستوود چنین نمیکند و همین میتواند اشاره به زمان ساخته شدن فیلم و نفزت از جنگ ویتنام هم باشد.
جوزی ولز هیچ ابایی از زندگی به عنوان یک یاغی پس از دوری جستن از مدنیت ندارد. او میتواند بکشد و سلاخی کند تا از این طریق زندگی متفاوتی نسبت به ابتدای فیلم برای خود دست و پا کند.
«مردی به نام جوزی ولز پس از آن که خانوادهاش توسط نیروهای شمالی در جنگ داخلی کشته میشوند و مزرعهی خود را از دست رفته میبیند، به ارتش جنوب میپیوندد تا انتقام خود را از طرف مقابل بگیرد …»
۲۳. رقصنده با گرگها (Dances With Wolves)
- کارگردان: کوین کاستنر
- بازیگران: کوین کاستنر، ماری مکدانل و گراهام گرین
- محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
کوین کاستنر با این فیلم بلافاصله هم در عرصهی کارگردانی و هم در عرصهی بازیگری نامی برای خود دست و پا کرد. او دوربینش را برداشت تا به دفاعی تمام قد از مردمان سرخ پوست و شیوهی زندگی آنها دست بزند. اگر جان فورد در فیلمی مانند «خزان قبیله شاین» فقط ظلم تاریخی نژاد سفید پوست و سیاست مدارانش را بر سرخ پوستها نشان میدهد و علاقهای به نقب زدن به درون فرهنگ باستانی سرخ پوستها ندارد، کوین کاستنر تمام فیلمش را بین آنها میبرد و از سفید پوستی میگوید که شیفتهی این زندگی روحانی میشود.
در این جا با افسری ارتشی طرف هستیم که پس از نشان دادن لیاقتش به ماموریتی فرستاده میشود. تازه جنگهای داخلی پایان پذیرفته و حال دولتمردان آمریکایی به فکر گسترش قلمرو خود هستند و سرخ پوستها را سد راه خود میبینند. پس نبردی که برای ملغی کردن قانون بردهداری آغاز شده بود، جای خود را به نبرد نژاد پرستانهی دیگر میدهد. مرد در این راه به آداب و رسوم مردم سرخ پوست علاقهمند میشود و زندگی در طبیعت را بهتر از زیستن در آن تمدن نصفه و نیمه مییابد.
پس در واقع کوین کاستنر در «رقصنده با گرگها» جای سنتی آنتاگونیست داستانهای وسترن یعنی سرخ پوستها را با پروتاگونیستهای سنتی، یعنی وسترنر و هفت تیرکش خوش قلب عوض میکند. سرخ پوستهای این فیلم نه تنها درنده و خونریز نیستند، بلکه از نوعی زندگی روحانی و همراه با آرامش بهره میبرند که سفید پوستها هیچ بویی از آن نبردهاند. در عوض سفید پوستها هم فقط به فکر انجام ماموریت خود هستند و غلامانی حلقه به گوش تصویر میشوند که در خدمت اربابان سیاست مدار خود قرار دارند.
عشق به طبیعت و زندگی صلح آمیز در جوار آن، در برابر زندگی در شهر قرار میگیرد و قهرمان داستان هم همه چیزش را رها می کند تا بخشی از آن باشد. در چنین قابی هیچ راهی جز این نیست که فیلم «رقصنده با گرگها» را اثری ضد وسترن، برخاسته از تفکراتی بدانیم که دوست دارد علیه وسترنهای کلاسیک بشورد و طرحی نو دراندازد. گرچه کوین کاستنر علاقهای هم به صدور بیانیههای سیاسی ندارد و بر شخصیت خود و آن چه که بر او میگذرد، تمرکز میکند.
شاید بزرگترین مشکل فیلم، مدت زمان طولانی آن باشد. فیلمساز زمان زیادی را به کشف و شهود و مراقبهی قهرمان خود اختصاص میدهد و گاهی ریتم فیلم از نفس میافتد. میشد از این زمانها کاست و اثری منسجمتر ساخت که هنوز هم همین محتوا را دارد و البته تاثیرگذارتر هم هست.
«رقصنده با گرگها» از کتابی به قلم مایک بلین اقتباس شده است.
«دههی ۱۸۶۰. افسری از ارتش شمال بعد از شرکت در جنگهای داخلی، مامور میشود که به غرب آمریکا، به سرزمین سرخ پوستها برود. او باید با آنها وارد مذاکره شود و از آن جا که بعد از جنگ به دوری از جمع و زندگی در انزوا علاقه دارد، این ماموریت را قبول میکند. رابط او در انجام این ماموریت زنی سفید پوست است که در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده است و الان هم شرایط خوبی به لحاظ روحی ندارد. افسر به مرور زمان متوجه میشود که ارتش میخواهد سرخ پوستها را به هر قیمت از سرزمین خود جدا کند و از آن جا که به آنها خو کرده، تحمل این اتفاق را ندارد. در این میان …»
۲۲. دروازه بهشت (Heaven’s Gate)
- کارگردان: مایکل چیمینو
- بازیگران: کریس کریستوفرسون، کریستوفر واکن، جف بریجز، ایزابل هوپر و جوزف کاتن
- محصول: ۱۹۸۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۹٪
مایکل چیمینو به راستی فرزند زمانهی خودش بود. از آن کارگردانان بزرگ دههی ۱۹۷۰ که در همان دهه ماندند و نتوانستند از نیشهای تندی که به سیستم می زدند، فارغ شوند. انگار بخشی از آن نیشها به تن خودشان هم فرو رفت و آنها را از رمق انداخت. مایکل چیمینو با عوض شدن زمانه کنار نیامد و نتوانست دوران خوش خیالی رونالد ریگان را تحمل کند و به همین دلیل هم فیلمهای آخرش در گیشه شکست سختی خوردند.
او در این جا فیلم وسترنی ساخته که انگار در آن مردانی از دههی ۱۹۷۰ زندگی میکنند. کریس کریستوفرسون، بازیگر نقش اصلی با بازی در فیلمهایی چون «پت گرت و بیلی دکید» (Pat Garrett And Billy The Kid) از سم پکینپا یا فیلم «آلیس دیگر اینجا زندگی نمیکند» (Alice Doesn’t Live Here Anymore) به کارگردانی مارتین اسکورسیزی یا خواندن ترانههایی مرتبط با جو دههی ۱۹۷۰، به نمادی از آن دوران تبدیل شده بود و طبیعی بود که در سینما هم در قالب مردانی با خصوصیات آشنای آن دوره ظاهر شود.
داستان فیلم به داستان زندگی مردی میپردازد که بعد از فارغالتحصیل شدن از دانشگاهی مانند هاروارد، به سراغ زندگی خود میرود و به خانوادهی مرفه خود پشت می کند. او سالها بعد به جای درخشیدن در رشتهی خود در قامت کلانتری خشن زندگی میکند. این رفتار دقیقا مخاطب را به یاد هیپیها و جوانان گریزان از خانوادههای خود در اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ میلادی میاندازد و از همین رو است که به سمت سینمای ضد وسترن حرکت میکند.
از این پس قهرمان درام نبردی خونین را با گلهداری آغاز میکند که قرار است تعدادی مهاجر را از بین ببرد و زمینهای آنها را تصرف کند. این نبرد شرافتمندانه در دستان مایکل چیمینو تبدیل به وسیلهای برای برای بازگو کردن زندگی مردی میشود که همهی هست و نیست خود را در دل دوران شکل گیری آمریکای جدید از دست میدهد.
مایکل چیمینو، شکل گیری آمریکای مدرن و تازه، همان آمریکای جهان سرمایهداری را به دوران خودش پیوند میزند. همان جامعهی حریصی که میتواند قتلگاه عشقی آتشین باشد یا مردی را وادارد که به هم نژادهای خود پشت کند. در این میان گرچه قهرمانی وجود دارد که حافظ دیگران باشد و از حق مظلومان دفاع کند، اما جهان هم تیره و تار از آن است که کسی در پایان نبرد نجات یابد. در این مرداب عمیق، حتی خود قهرمان هم جا میماند و از پا در میآید.
عملکرد فیلم «دروازه بهشت» در گیشه، یکی از معروفترین داستانهای تاریخ هالیوود است. فیلم که قرار بود با بودجهای ۱۱ میلیون دلاری ساخته شود، به خاطر وسواسهای مایکل چیمینو، با بودجهای ۳۵ میلیونی ساخته شد و آن قدر طولانی بود که کسی حوصلهی تماشایش را نداشت. در نهایت استودیو آن را از پرده پایین کشید و با حذف کردن یک ساعت از آن، دوباره بر پرده انداخت اما در نهایت چیزی کمتر از ۵ میلیون دلار فروخت تا کمپانی یونایتد آرتیستس ورشکسته شود. اما امروزه مشخص میشود که تماشاگران آن روزگار چه بیرحمی نابخشودنی نثار این اثر خوب کردند و ذوق و زیبایی شناسی معرکهی چیمینو را نادیده گرفتند.
«سال ۱۸۷۰. جیمز از دانشگاه هاروارد فارغالتحصیل میشود. در حالی که به نظر میرسد آیندهی روشنی پیش رویش قرار دارد، ناگهان سر از غرب در میآورد و به راه خود میرود. اکنون بیست سال گذشته و او در جانسن کانتی کلانتر است. جیمز متوجه میشود که گله داری قصد دارد ۱۲۵ نفر از مهاجران را از بین ببرد. این گله دار گروهی از هفت تیرکشها را به استخدام خود درآورده است. جیمز به سراغ محبوبهاش میرود و از او خواهش میکند که آن جا را ترک کند اما …»
۲۱. خون به پا خواهد شد (There Will Be Blood)
- کارگردان: پل توماس اندرسون
- بازیگران: دنیل دی لوییس، پل دنو
- محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
کاملا مشخص است که چرا باید فیلم «خون به پا خواهد شد» در این لیست قرار بگیرد. گرچه داستان فیلم در همان حول و حوش زمانی و مکانی میگذرد که هفت تیرکشها و سرخ پوستها در حال نبرد بودند یا مردان و زنانی سعی داشتند که خطرات را پشت سر بگذارند و جایی برای زندگی بیابند، اما پل توماس اندرسون راه خود را میرود و داستان دیگری را از آن دوران تعریف میکند. داستانی که می تواند به همان اندازه مهم باشد: داستان شکلگیری آمریکای تازه با پیدا شدن سر و کلهی نفت.
پل توماس اندرسون در طول این سالها راوی بخشی از تاریخ مردمان کشورش بوده است. او با نگاه منحصر به فرد خود زندگی در آمریکای امروز را از طریق نقد گذشتهی این کشور به تصویر میکشد؛ این که چه راهی پیموده شده و چه اتفاقاتی افتاده تا انسان آمریکایی به چنین زیستی در عصر حاضر برسد. گرچه با گذشت زمان سینمای او حالتی انتزاعیتر به خود گرفت و مدام به خود تاریخ سینما ارجاع داد، اما در همین فیلم «خون به پا خواهد شد» از دورهای از زندگی در آمریکا گفته، که میتوان آن را یکی از پیچهای حساس تاریخ نامید.
اما او این بازگویی وقایع تاریخی را به شیوهی خودش انجام میدهد. در این جا مردان قصهی او افرادی تصویر میشوند که در گیر و دار عقدههای سرکوب شدهی مردانهی خود دست و پا میزنند و بین یک زندگی عادی و یک زندگی دیوانهوار، دومی را برمیگزینند. دنیل پلینویو با بازی درخشان دنیل دی لوییس چنین مردی است. او گرچه نمادی از پدران بنیانگذار آمریکای صنعتی است اما به همان اندازه که هستی بخش است و کشورش را به جلو هل میدهد، خودش به لحاظ اخلاقی افول میکند تا نمادی از جهان سرمایهداری باشد.
این چنین پل توماس اندرسون به آمریکای صنعتی امروز میپردازد که معنویات را فراموش کرده و روح خود را به شیطانی به نام نفت فروخته است و اتفاقا اگر به سال تولید و اکران فیلم نگاه کنید و سری هم به وقایع خاورمیانه در آن زمان و نقش آمریکا بزنید، متوجه نیش و کنایههای پل توماس اندرسون خواهید شد.
از سوی دیگر کشیشی در فیلم باز هم بازی معرکهی پل دنو حاضر است که قرار است نمایندهی همان بعد درونی و انسانیت موجود در فیلم باشد. اما با سرازیر شدن پول و سرمایه او هم راه خود را گم میکند و از گنج پیدا شده سهم خواهی میکند. رویارویی نهایی این دو، رویارویی هر آن چیزی است که از دلش کشوری زاده شده که در آن ثروت و پول از همه چیز مهمتر است. اما اندرسون میداند که نباید در امید را ببندد و همه چیز را تباه شده نمایش دهد، پس پسری در فیلم قرار میدهد که از هر دو طرف بریده و راه خودش را میرود تا شاید بتواند دنیای بهتری بسازد.
بازی دنیل دی لوییس مخلوطی از بازی کنترل شده و بازی برونگرا است. او به موقع مانند یک گرگ گرسنه، طماع و حریص به نظر میرسد و به موقع در لاک دفاعی فرو میرود و بیآزار به نظر میرسد. اما آن وجه خشن او طبعا نمود بیشتری پیدا میکند. ضمن این که دنیل دی لوییس آشکارا سعی کرده که حتی چهرهاش هم جنبهای حیوانی داشته باشد و مخاطب را به یاد حیوانی درنده بیاندازد؛ کاری که به طرزی عالی از پس آن برآمده است.
«داستان فیلم با دنیل پلینویو در سال ۱۸۹۸ آغاز میشود که به دنبال پیدا کردن معدن نقره است اما در حال انفجار یک گودال، زخمی میشود. او در سال ۱۹۰۲ و در زمانی که دیگر شرکت حفاری خود را تاسیس کرده به نفت میرسد. در حین حفاری از یکی از چاههای نفتی، چاه منفجر میشود و شخصی میمیرد و دنیل فرزند کوچک آن مرد را به سرپرستی میگیرد. از سمت دیگر یک واعظ مذهبی در همان حوالی از دنیل خواستهای دارد …»
۲۰. مرد مرده (Dead Man)
- کارگردان: جیم جارموش
- بازیگران: جانی دپ، گری فارمر، جان هارت و رابرت میچم
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۱٪
«مرد مرده» را بسیاری یکی از بهترین وسترنهای اسیدی تاریخ میدانند. جاناتان رزنبام اعتقاد دارد که وسترنهای اسیدی برخلاف وسترنهای کلاسیک، دست به قداست غرب نمیزنند. در این فیلمها غرب جایی نیست که در آن آدمی به کمال روحانی دست پیدا کند، بلکه جایی است که باعث مرگش میشود. از سوی دیگر این وسترنها بسیار وابسته به خصوصیات جنبش ضد فرهنگ در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی بودند و در واقع تفکر پشت آنها، همان تفکر ضد سرمایهداری پدرسالارانه بود که مرد آمریکایی را در قالب قهرمانی نامیرا میدید. از این منظر میتوان به تعبیر و تفسیر شخصیتی که جانی دپ نقش آن را بازی میکند و راهی که میرود، نشست.
به دلیل تمام آن چه که گفته شد، شیوهی بازی جانی دپ، تفاوت اساسی با بازی بازیگران دیگر در سینمای وسترن دارد. او اصلا آن شخصیت قهرمان تیپیکال این سینما نیست و حال و هوای فیلم هم در جهانی غیرواقعی میگذرد؛ جایی پر از توهم که حتی موجودیت خود شخصیت هم زیر سوال است. پس جانی دپ آگاهانه جنبهای فانتزی به نقشآفرینی خود داده، انگار در جهانی شبیه به فیلمهای تیم برتون به سر میبرد نه در غرب وحشی و در جایی خشن.
فیلم جیم جارموش هم از داستانگویی به شویهی سینمای کلاسیک فرار میکند و هم از شخصیتپردازی جهان مدرن. در این جا شخصیت نه با اتفاقاتی بیرونی دست در گریبان است و نه از عذابی درونی رنج میبرد. اصلا آن چه که بر او میگذرد به راحتی و در قالب کلمات نمیگنجد. فهم جهان فیلم از هر دری که به سوی آن نزدیک شوی، از سمت دیگر فرار میکند. در واقع جیم جارموش از بستر سینمای وسترن استفاده میکند تا با بازی با توقعات مخاطب، جهان سینمایی یکهی خود را برپا کند. در چنین شرایطی، جغرافیا و جهان وسترن فقط بازیچهای در دستان فیلمساز میشود که طرحی نو دراندازد و چهرهای متفاوت از سینما ارائه دهد.
این موضوع شاید مهمترین دستاورد کارگردانی مانند جیم جارموش باشد. او همواره جهان سنتی ژانرها را بازیچه قرار داده تا ثابت کند که همیشه میتوان از چارچوب کلیشهها گسست و راه دیگری رفت. میتوان فیلمی جنایی ساخت بدون اینکه به کلیشهها تن داد یا فراتر از آن با آنها شوخی کرد: مانند «گوست داگ: سلوک سامورایی» (ghost dog: the way of samurai) که سینمای مافیایی و گانگستری را حسابی دست میاندازد اما از کمدی فاصله میگیرد و جهانی شاعرانه حول شخصیت خود ترتیب میدهد.
در این جا هم جیم جارموش همین کار را هم با سینمای وسترن میکند. شخصیت اصلی داستان و همراه سرخپوستش هر چه که هستند و هر چه که قرار است انجام دهند، ربطی به عملی قهرمانانه ندارد. آنها در انتظار مرگی به سر می برند که حتمی است و فقط طعم زندگی را متفاوت میکند. این موضوع از شخصیت اصلی داستان شبحی میسازد که به هر کجا سر میزند، جهان را به شکلی میبیند که دیگران از درک آن ناتوان هستند. حتی نام این شخصیت هم به طرزی درخشان، یادآور نام شاعر و نقاش سرشناس قرن هجده و نوزدهم انگلیسی است که جهانی رومانتیک در اشعارش برپا میکرد و گویی همچون شبحی، ماورا زندگی مادی به هستی انسانی مینگریست.
«ویلیام بلیک یک حسابدار است. او پس از مرگ پدر و مادر و جدا شدن از نامزدش شهر خود را ترک میکند و برای پیدا کردن یک شغل حسابداری دیگر با قطار عازم غرب میشود. در شهری به نام ماشین توقف میکند و به تصور اینکه قرار است برای آدم ثروتمندی به نام دیکسون کار کند راهی کارخانهی وی میشود اما متوجه میشود که قبلا کار او را به کس دیگری دادهاند. در بازگشت به شهر با دختری آشنا میشود اما …»
۱۹. جنگو (Django)
- کارگردان: سرجیو کوربوچی
- بازیگران: فرانکو نرو، جینو پرنیچه
- محصول: ۱۹۶۶، ایتالیا و اسپانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
فیلم «جنگو» با این که به خاطر بودجهی ناچیزش سر و وضع غلط اندازی دارد، یکی از مهمترین و تاریخسازترین وسترنهای سینما است. چرا که یکی از اولین وسترنهای اسپاگتی تاریخ سینما است. در آن دورانی که آمریکاییها از ساختن وسترنها خسته شده بودند، ایتالیاییهای پا پیش گذاشتند و جانی تازه به این آمریکاییترین ژانر تاریخ دمیدند و طرحی نو در انداختند تا سینمای وسترن چند صباحی دیگر هم به عمر خود ادامه دهد. گرچه حال و هوای فیلمهای آنها فرسنگها با حال و هوای وسترنهای کلاسیک فاصله داشت، اما میشد هنوز هم طنین صدای دویدن اسبها و چکاندن ماشهها را شنید.
در واقع سرجیو کوربوچی در کنار سرجیو لئونه راهی را بنیاد نهاد که به خلق بخشی از خاطرات مهم ما از سینما منجر شد. بعدها کارگردانان بزرگی با طبع آزمایی در این نوع سینما به شهرت رسیدند و مخاطب توانست پس از عصر جان وین و گاری کوپر، با قهرمانان تازهای از این سینما آشنا شود؛ قهرمانانی که بازیگرانی مانند کلینت ایستوود، جولیانو جما و همین فرانکو نرو نقش آنها را بازی میکردند.
در این سینما همه چیز به هم ریخته به نظر میرسید. شهرها کثیفتر از شهرهای سینمای وسترن کلاسیک بودند و کمتر خبری از زنان و مردان اهل خانواده بود. اهالی شهرها بیشتر زنان بدکاره یا ششلولبندهایی بی نام و نشان و بد سرشت هستند و اگر هم خانوادهای آن وسط وجود دارد، در بند این ستمگران زندانی است. دیگر خبری هم از آن کلیشههای آشنا نیست که در یک سمتش زنانی خیرخواه و مردانی قهرمان بودند و در سمت دیگرش شیطانی بالفطره که فقط به امیال خود میاندیشد. در واقع خود قهرمان فیلم هم چندان آدم درستی نیست و نمیتوان او را انسانس شریف یا خوب دانست.
از سوی دیگر پلات داستانی یا طرح و توطئههای پیچیده هم جای چندانی در این نوع سینما نداشت. روایتها ساده بود و بر اساس درگیری دو قطب مثبت و منفی ماجرا پیش میرفت تا در پایان یکی بر دیگری پیروز شود و فیلم به اتمام برسد. طبعا در چنین چارچوبی منتقدان و مخاطبان خو کرده به وسترنهای سنتی با این فیلمها زاویه پیدا کردند و حتی بسیاری به ایتالیاییها تاختند و خواستار توقف ساختن این فیلمها شدند.
در این اولین وسترن اسپاگتی، فرانکو نرو نقش مردی به نام جنگو را بازی می کند که با ورودش به شهری، به اهالی آن جا کمک میکند که از دست تعداد زیادی راهزن خلاص شوند. این روایت، روایت آشنایی در سینمای آن زمان بود و برخی از کارگردانها از حملهی عدهای راهزن به عنوان نمادی از استثمار جان و جهان آدمی در دنیای سرمایهداری استفاده می کردند.
گفته می شود که بودجهی فیلم آن قدر ناچیز بود که حتی امکان گریم هر روزهی بازیگران وجود نداشت. به همین دلیل هم کارگردان نقابی سرخ رنگ به صورت شخصیتهای منفی زد تا از شر این بخش راحت شود. بعدها شخصیت جنگو به یکی از محبوبترین شخصیتهای وسترنهای اسپاگتی تبدیل شد و فیلمهای متعددی با محوریت وی بر پرده افتاد.
«در شهری در مرز ایالات متحدهی امریکا با مکزیک، دو گروه از دزدها با یکدیگر درگیر هستند. شهر مدتها است که از رونق افتاده و به نظر متروکه میرسد. مردی به نام جنگو با لباس ارتش شمال در حالی که تابوتی را حمل میکند، وارد شهر میشود. کسانی علاقه دارند بدانند که چه چیزی در آن تابوت وجود دارد اما …»
۱۸. خزان قبیله شاین (Cheyenne Autumn)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: ریچارد ویدمارک، جیمز استیوارت، کارول بیکر و کارل مالدن
- محصول: ۱۹۶۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۰٪
گویی جان فورد با ساختن فیلم «خزان قبیله شاین» قصد داشت همه آنچه که تا کنون ساخته بود را دست بیاندازد؛ هر چه اسطوره و هر چه شخصیت افسانهای در سینمایش جا خوش کرده و هر چه نماد جدال میان بدویت و تمدن بود. او بر خلاف «جویندگان»، برخلاف «دلیجان» و برخلاف بسیاری از وسترنهایش جای آدمهای تاریخساز آمریکا را عوض کرد و حتی از اسطورهای مانند وایات ارپ که در فیلم «کلمنتاین محبوب من» (My Darling Clementine) او را در قامتی قهرمانی نمایش داده بود، دل کند و در اپیزودی دیوانهوار دلقکی از او ساخت و جیمز استوارت را در جای او نشاند و حسابی دستش انداخت. انگار همه چیز حتی دستاوردهای این نماد قانون و نظم هم میتواند برای اسطورهپرداز واقعی غرب آمریکا دست مایهی شوخی شود.
شاید بتوان همهی اینها را محصول آمریکای دههی ۱۹۶۰ دانست؛ آمریکایی در حال پوستاندازی که رفته رفته در گرداب جنگ ویتنام فرو میرفت و جوانانش، پرورش یافته در رفاه بر آمده پس از جنگ جهانی دوم، چندان مهری به سنتهای پدران خود نداشتند. در چنین چارچوبی تصویر رویاگونهی فیلمسازی مانند جان فورد از غرب وحشی با آن همه شکوه و آن همه قهرمان یکهسوار، دیگر آن چیزی نبود که نسل قبل تصور میکرد. باید کمی زمان میگذشت تا مشخص شود تلقیهای کوتهبینانه و نسبت دادن سینمای فورد با نژاد پرستی، فقط از عدهای سطحینگر بر میآید.
به همین دلیل هم فیلم «خزان قبیله شاین» اثری ضد وسترن به حساب میآید. جان فورد تا میتواند از همهی کلیشههای وسترنهای سنتی که خودش بنا نهاده بود، فاصله میگیرد. دیگر سرخ پوستها قطب منفی درام نبودند که مانند فیلم «دلیجان» مثل بارانی بر سر دلیجانی که نمادی از تمدن بود، فرود آیند یا در فیلم «جویندگان» بساط خانهای را به آتش بکشند. سرخ پوستهای این فیلم مردمانی ستمدیده هستند که قربانی قدرت زورگویی مرد سفید پوست شدهاند.
از سوی دیگر قهرمان داستان هم مردی نیست که میتواند بر همهی مشکلات فائق آید و حق را به حقدار برساند. او مامور است و معذور. باید گوشهای بنشیند و ظلمی را ببیند ک خودش به آن اعتقادی ندارد اما کار چندانی هم برای درست شدنش نمیکند. اصلا او را نمیتوان با مشخصات سینمای کلاسیک، قهرمان به معنای متدوالش دانست؛ بلکه ناظری است که فقط گاهی غر میزند.
جان فورد فرزند زمانهی خود بود و مرثیهسرای آمریکایی که میشناخت؛ آمریکایی که تاریخش را مدیون استادی او در تعریف قصه و تصویرگری است. برای او نه سیاه مهم بود و نه سفید و نه سرخ. برای او آن چه که اهمیت داشت جدال دائمی بدویت جا خوش کرده در اعماق صحرا بود و تمدنی که در آن خانهای پیدا میشد و خانوادهای؛ جایی که زنی بود و مردی که کشاورزی و دامداری کند و این زندگی را هر طور شده کنار هم به پیش ببرند.
در نیمهی ابتدایی فیلم، تصاویر جان فورد هوشربا است. عزیمت سرخ پوستها و مصائبی که در این راه تحمل میکنند به زیبایی به تصویر در آمده و آسمان شاعرانهی جان فورد مانند همیشه حضور له کنندهاش را بر سر همه کس و همه چیز اعلام میکند. در چنین چارچوبی بازیگران فیلم هم به خوبی ایفای نقش کردهاند؛ کارل مالدن و ریچارد ویدمارک قابهای کارگردان را از آن خود کردهاند و جیمز استوارت هم در یک اپیزود دیوانهوار خوش مینشیند.
«در ههی ۱۸۶۰ میلادی سرخ پوستهای قبیلهی شاین قرار است از محل زندگی خود در یلواستون آمریکا به جایی در ۱۵۰۰ مایلی فرستاده شوند. دولت به آنها قول کمک داده اما خبری از کمک نیست و این مردان و زنان با بیماری و گرسنگی دست در گریبان هستند. عدهای تصمیم میگیرند تا به زادگاه خود بازگردند. این در حالی است که معلمی سفید پوست و عدهای از سواره نظام ارتش هم آنها را همراهی میکند …»
۱۷. جنگوی زنجیر گسسته (Django Unchained)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: جیمی فاکس، کریستف والتز، لئوناردو دیکاپریو و ساموئل ال جکسون
- محصول: ۲۰۱۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
کوئنتین تارانتینو عاشق و دلباختهی وسترنهای اسپاگتی است. او همواره از علاقهاش به فیلم «خوب، بد، زشت» و سرجیو لئونه گفته؛ از این که آن فیلم را یکی از محبوبترین آثار عمرش میداند. در این جا هم به سراغ یکی از قهرمانان سنتی این نوع سینما رفته اما آن را به نفع خود مصادره به مطلوب کرده است. قهرمان فیلمهای سرجیو کوربوچی یعنی جنگو.
ذیل فیلم «جنگو» به این موضوع اشاره شد که ایتالیاییها این فیلم را ساختند و حتی بازیگر نقش اصلی آن هم یک ایتالیایی سفید پوست بود. اما تارانتینو اولین کاری که میکند، عوض کرد هویت و نژاد همین قهرمان حالا کلاسیک شده است. او بازیگری سیاه پوست را در قالب او مینشاند و آن را با حال و هوای امروز منطبق میکند. از طرف دیگر داستان را هم در یک بستر کاملا نژادپرستانه تعریف میکند و در کنار قهرمان هم مردی روشنفکر و مبادی آداب قرار می دهد که هم میتواند مراد قهرمان باشد و هم از ظلم تاریخی سفید پوستها نسبت به سیاه پوستها رنج ببرد. البته اگر تارانتینو این شخصیت را طراحی کرده باشد، حتما او را آدمی عجیب معرفی میکند؛ در این جا هم این آدم روشنفکر و منحصر به فرد، جایزه بگیری هفت خط است که از طریق درآمد حاصل از جایزههایش روزگار میگذراند.
کوئنتین تارانتینو روایتگری خود را بر مبنای چند دوگانهی مختلف بنا میکند؛ انگیزهی انتقام درونی شخصیت اصلی را در برابر مهر او نسبت به زنش قرار میدهد، دنیادیدگی و روشنفکری دکتر کینگ شولتز با بازی معرکهی کریستوف والتز را در برابر سادگی و ناآگاهی جنگو مینشاند و حتی شخصیت پردازیهای سیاهان را بر مبنای همین دو قطبی آگاهی و ناآگاهی استوار میسازد.
در چنین چارچوبی است که ساموئل ال جکسون شاید در بهترین نقشآفرینی خود، یکی از خبیثترین تصاویر ممکن از سیاه پوستی را ارائه میدهد که برای حفظ قدرت ناچیز خود حاضر است تا کمر در برابر ارباب سفید پوست خم شود اما برای لحظهای نسبت به سیاه پوستها و هم شکلهای دیگر مروت نشان ندهد. اما بهترین بازی فیلم قطعا از آن کریستف والتز است. او چنان نقش دکتری خوش قلب و در عین حرفهای در کشتن دیگران را بازی کرده که همین الان میتوان آن را یکی از بهترین بازیهای قرن حاضر تا این جا نامید. مسیری که فیلم طی میکند، در واقع مسیر شخصیت او است و قهرمان درام هم به دنبال این شخصیت حرکت میکند، به همین دلیل هم بازی کریستف والتز فیلم را به اثری معرکه تبدیل کرده است.
خلاصه که تارانتینو هنر داستانگویی و شخصیتپردازی خود را در اختیار چند بازیگر عالی قرار داده و داستان وسترن خود را چنان با استادی روایت کرده که زمان فیلم مانند برق و باد میگذرد بدون آن که مخاطب متوجه گذر آن شود. «جنگوی زنجیر گسسته» در کنار تمام نقاط قوتی که دارد یکی از سرگرمکنندهترین فیلمهای کارنامهی کوئنتین تارانتینو هم هست. این فیلم در همان سال اکران توانست دو جایزهی اسکار به خانه ببرد؛ یکی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای بازی استادانهی کریستوف والتز و دیگری اسکار بهترین فیلمنامهی اوریجینال برای کوئنتین تارانتینو.
«دکتر کینگ شولتز در جستجوی سه مرد است. او که یک جایزه بگیر است و اصالتی آلمانی دارد، قصد کرده این سه مرد را بکشد تا بتواند پول جایزهی ایشان را بگیرد. او سیاه پوستی به نام جنگو را میخرد؛ چرا که جنگو این سه مرد را میشناسد و میتواند به او کمک کند. کینگ شولتز به جنگو قول میدهد در عوض پیدا کردن هر سه آن افراد به او کمک خواهد کرد تا همسر جنگو را از ارباب سفید پوست سنگدلی بازپس بگیرد …»
۱۶. به خاطر یک مشت دلار (A Fistful Of Dollars)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: کلینت ایستوود، جیان ماریا ولونته
- محصول: ۱۹۶۴، ایتالیا، اسپانیا و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
سرجیو لئونه بسیار سینمای وسترن را دوست داشت. او در ابتدا به ساختن فیلمهای تاریخی دست زد اما خیر چندانی ندید. علاقهی او در نهایت منجر به ساختن فیلمی شد که اصطلاح وسترن اسپاگتی را عالمگیر کرد. نمیشد تصور کرد که کارگردانی ایتالیایی، در آن سوی اقیانس اطلس دست به ساختن فیلمی بزند که خاستگاه داستان و شخصیتهای آن مردمان کرانههای غربی آمریکا در قرن نوزدهم هستند. اما با پیدا شدن سر و کلهی کارگردانهایی مانند سرجیو لئونه و سرجیو کوروبوچی، خیلی زود همه چیز به هم ریخت و در این آشفته بازار و در دروان افول ژانر وسترن در آمریکا، ژانری در سینمای ایتالیا ظهور کرد که فرسنگها با زندگی و زیست مردم ایتالیا تفاوت داشت. دلیل انتخاب این نام هم به نگاههای بدبینانهای بازمیگردد که منتقدان در آن زمان از این نوع فیلمها داشتند و به خاطر ایتالیایی بودنش با لحنی تمسخرآمیز، آنها را بدین شکل صدا میزدند. چیزی شبیه به اصطلاح فیلمفارسی در سینمای خودمان.
یکی از دلایل مخالفت منتقدان آن زمان با فیلمی مانند به «خاطر یک مشت دلار»، به هم ریختن تمام قواعد ژانر وسترن بود که باعث میشود ما آن را اثری ضد وسترن به حساب آوریم. در این جا دیگر خبری از آن قهرمان خوش قلب سینمای گذشته نبود که در پایان با برقراری نظم راهش را بکشد و برود و در طول اقامتش هم فقط سمت آدمهای خوب بایستد و به ارزشهای اخلاقی خاصی پایبند باشد. در واقع شخصیت اصلی فیلم «به خاطر یک مشت دلار» هیچ نظام ارزش اخلاقی خاصی ندارد. البته هنوز مانده تا زمان ساختن فیلم «روزی روزگاری در غرب»، یا فیلم «خوب بد زشت» که قهرمان به قساوت کامل برسد و بیشتر به سمت ضدقهرمان تمایل پیدا کند.
سرجیو لئونه وقتی تصمیم به ساختن فیلم «به خاطر یک مشت دلار» گرفت که فیلم «یوجیمبو» (Yojimbo) اثر آکیرا کوروساوا را دیده بود. در آن فیلم سامورایی محور، شخصیت اصلی داستان مانند یک وسترنر از راه میرسد و در شهری آخرالزمانی که مانند شهرهای فیلمهای وسترن در لبهی دروازههای تمدن ساخته شده، گرد و خاکی به پا میکند و در نهایت هم بدون چشم داشتی از آن جا میرود. سرجیو لئونه همان شخصیت تلخ اندیش را گرفت، بدبینی او را بیشتر کرد، هفت تیری در دستانش و سیگار برگی گوشهی لبش گذاشت تا این بار در شهری با شمایل غرب وحشی به دیدار دشمنانش برود.
از آن جا که در این نوع فیلمها، غرب در آستانهی تمدن محلی از اعراب ندارد و زمان و مکان فقط بهانهای است برای کارگردانهای آن زمان تا مانیفست سینمایی خود را اعلام کنند، فیلم «به خاطر یک مشت دلار» برخوردار از یک شخصیت شرور است که نماد تمام پلیدیها و عامل تمام مصیبتهای شهر است. این شخصیت شرور درست همان چیزی است که لئونه برای بیان حرفهایش به آن نیاز دارد و همین هم فیلم او را به اثری متمایز نسبت به فیلم کوروساوا تبدیل میکند. در فیلم کوروساوا، چنین شخصیتی وجود ندارد و دو طرف دعوا به یک اندازه در فقر و بلا و مصیبت پیش آمده مقصر هستند. جیان ماریا ولونته نقش این شرور بدذات را بازی میکند و چنان از پس نقش خود برمیآید که عملا حتی بازی کلینت ایستوود را هم تحت تأثیر قرار میدهد.
از منظر دیگری هم فیلم «به خاطر یک مشت دلار» اثر مهمی است. شاید اگر این فیلم وجود نداشت و سرجیو لئونه به سمت ساختن وسترن های اسپاگتی و سهگانهی دلارش با محوریت او نمیرفت، اکنون خبری از یکی از بزرگترین بازیگران و کارگردانان تاریخ سینما نبود. کسی که هم سینمای وسترن را ادامه دهد و بعدها چند شاهکار معرکه در این ژانر خلق کند و هم با تجربه کردن ژانرهای مختلف، چند جواهر برای ما به یادگار گذارد. امروزه بسیاری کلینت ایستوود را بعد از جان وین، به عنوان نماد غرب وحشی و سینمای وسترن می شناسند.
این فیلم برای اولین بار نام انیو موریکونه را سر زبانها انداخت. کاری که او با موسیقی سینمای وسترن انجام داد، دقیقا مانند کاری است که سرجیو لئونه با خود سینمای وسترن کرد؛ یعنی به هم ریختن تمام قواعد و ساختن موسیقی که گرچه در ظاهر شباهتهایی با آن کارهای کلاسیک دارد، اما یک سر متفاوت است و قصد دارد که جهانی دیگر را ترسیم کند.
فیلم «به خاطر یک مشت دلار» اولین فیلم از سهگانهی معروف به دلار به کارگردانی سرجیو لئونه است.
«دهکدهای در مرز مکزیک و آمریکا توسط دو دار و دستهی خلافکار اداره میشود. این دو دار و دسته کاری با این شهرک کردهاند که از هر گوشهی آن بوی مرگ میرسد. علاوه بر اینکه هیچ کس بدون اجازهی آنها امکان آب خوردن هم ندارد، خودشان مدام با هم درگیر هستند و از کشته، پشته میسازند. حال غریبهی بدون نامی از راه میرسد و وارد این دهکده میشود …»
۱۵. نابخشوده (Unforgiven)
- کارگردان: کلینت ایستوود
- بازیگران: کلینت ایستوود، مورگان فریمن، ریچارد هریس و جین هاکمن
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
میتوان فیلم «نابخشوده» را به نوعی خداحافظی سینمای آمریکا با قهرمان غرب وحشی نامید. چرا که در این جا با قهرمانی پا به سن گذاشته سر و کار داریم که حتی در اوج جوانی هم آن انسان نیک سرشت سینمای وسترن نبوده است. او در همان زمان هم جایزه بگیر جانی و سنگدلی بوده که حسابی رعب و وحشت ایجاد میکرده و ترس به دلها میانداخته.
ابتدای دههی نود میلادی دیگر مانند دوران دههی هفتاد با یک آمریکای سیاستزده روبهرو نیستیم که هر وسترن بدرد بخوری به زمانهی خودش و فراز و فرودهای آن ارجاع دهد. زمانه عوض شده و همین باعث میشود تا ایستوود با خیالی راحت شمایل ماندگار خود و در کل شمایل وسترنرهای تاریخ سینما را نقد کند و در واقع هجویهای بر آنها بسازد. اما کار او زمانی پیچیدهتر میشود که او این کار را با انتظارات مردم از سینمای وسترن و در نهایت تصویر خودش هم میکند.
اهالی شهر فیلم به نوعی همان مخاطبان فیلم هستند که از کابوی قهرمان توقع دلاوری و نجات ضعفا را دارند. بیخبر از این که ایستوود خواب دیگر برای آنها دیده است. گفته شد که یکی از شخصیتهای تکراری فیلمهای وسترن زنان بدکاره اما نیک سرشتی هستند که وسترنر فیلم به آنها کمک میکند و آنها هم در پایان این عمل را با نجات قهرمان در لحظهی آخر جبران میکنند؛ گرچه آنها قهرمان را فرامیخوانند اما دیگر قهرمان جوانی حضور ندارد که زنی بتواند به او دل ببندد. ایستوود این گونه با تمام انتظارات ما از سینمای وسترن که خودش از شمایلهای ماندگار آن است، بازی میکند و نشان میدهد که او هم میتواند زخم بخورد و فریاد بزند و دیگر آن مرد خوش قلب اما خشن نباشد که برای اجرای عدالت آمده است.
آن چه که فیلم را به اثری ضد وسترن تبدیل میکند، همان اسطورهزدایی ایستوود از شمایل قهرمان سنتی سینمای وسترن است. این که قهرمان او آدمی به ته خط رسیده است که فقط یک کار برای انجام دادن دارد؛ اثبات این که میتواند در پایان رستگار شود. در این راه همراهی هم دارد، کسی که میتواند قوت قلبی برای قهرمان باشد تا بتواند راه پر خطر پیش رو را طی کند؛ گرچه او هم مانند شخصیت اصلی دیگر آن مرد تر و فرز جوانی نیست.
ترکیب بازیگران فیلم غبطهبرانگیز است. ایستوود در کنار ریچارد هریس، مورگان فریمن و جین هاکمن؛ چهار غول بازیگری سینمای آمریکا. اما باید اعتراف کرد که بهترین بازی فیلم از آن جین هاکمن است. همین بازی معرکه در قالب قطب منفی داستان، جایزهی اسکاری برای جین هاکمن به ارمغان آورد.
«سال ۱۸۸۰، ایالت وایومینگ. دو کابوی ظالم چهرهی زنی روسپی را از ریخت میاندازند و او را مورد آزار و اذیت قرار میدهند. کلانتر شهر به شکایت زن توجه چندانی نمیکند و فقط آنها را جریمه میکند تا قسر در بروند. اما روسپیهای شهر متحد می شوند و هزار دلار جمع میکنند و جایزه ای برای اجرای عدالت و مرگ آن دو کابوی تعیین میکنند. ویلیام که هفتتیر کشی همه فن حریف و پر آوازه بوده، از این موضوع باخبر می شود اما او مدتها است که دست به هفتتیر نبرده و در واقع دورانش به سر آمده است …»
۱۴. قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل (The Assassination Of Jesse James By The Coward Robert Ford)
- کارگردان: اندرو دومنیک
- بازیگران: برد پیت، کیسی افلک، سام راکول و سم شپرد
- محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪
گاهی میتوان وسترنی شاعرانه ساخت که با همهی انتظارات مخاطب از سینمای وسترن بازی میکند. در قالب شخصیت اصلی آن هم بازیگری سرشناس نشاند تا مخاطب تصور کند با فیلمی سنتی و کلاسیک طرف است. داستان را هم از بخشی از زندگی مرد اسطورهای آمریکایی انتخاب کرد که زندگیاش پر از خطر و فراز و فرود بوده. همهی این پیش فرضها قطعا باعث میشود که تماشاگر خیال کند که قرار است فیلمی با آن حال و هوای آشنا ببیند. اما از این خبرها نیست و فیلم «قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل» به تمامی از آن کلیشهها فاصله میگیرد و به اثری ضد وسترن تبدیل میشود.
جسی جیمز پس از جنگهای داخلی آمریکا و پیروزی ارتش شمال به قطارهای دولتی و بانکها دستبرد میزد و از این راه و همچنین کشتن بسیاری برای خود شهرتی به هم زده بود. همین عمل او باعث شد که پس از مرگش برای جنوبیها شکست خورده در جنگ، تبدیل به چهرهای افسانهای شود و حماسهها و داستانهای بسیاری اطرافش ساخته شود که زمین تا آسمان با خود واقعی او تفاوت داشت.
چنین موضوعی میتوانست فیلم را به اثری مانند «پت گرت و بیلی دکید» از سم پکینپا تبدیل کند که در آن کریس کریستوفرسون چنین شخصیتی دارد و پکینپا او را به مانند مردی عصیانگر، متعلق به دههی ۱۹۷۰ میلادی تبدیل کرده است. آن داستان با فراز و فرودهای بسیاری همراه بود و الگوی شکار و شکارچی باعث شده بود که مخاطب فیلمی مهیج ببیند. اما اندرو دومنیک علاقه دارد که قهرمانش در دنیای دیگری سیر کند؛ انگار که شخصیت اصلی در حال مراقبه و کشف و شهود است.
تصویر شاعرانهای که فیلمساز از غرب به ما نشان میدهد تفاوت آشکاری با آن چه که ما به آن عادت کردهایم و در واقع از سینمای وسترن توقع داریم، دارد. در این جهان مردمان و وسترنرها آن قدر خشن نیستند که همه چیز را با رگهای بیرون زدهی ناشی از عصبانیت و فوران تستسترون حل کنند. این وسترنرها گاهی هم با خود خلوت میکنند و به دنبال شناخت خود و جهان اطرافشان هستند و به نظر از راه سرقت و دستبرد به دنبال سبک و شیوهی خاصی از زندگی میگردند، نه کسب مال و ثروت. این دقیقا همان نکتهای است که رابرت فورد فیلم نمیفهمد؛ اینکه برای جسی جیمز پول در درجهی اول اهمیت نیست، بلکه آن زندگی رها و آن جهانبینی است که ارزشش را دارد.
بازی برد پیت در فیلم «قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل» یکی نقاط اوج کارنامهی کاری او است. وی به خوبی توانسته سایه روشنهای زندگی این شخصیت را از کار دربیاورد و آدمی سرگشته، همراه با نگاهی نافذ خلق کند که هر گامش خبر از یک مرگ آگاهی عارفانه دارد که باعث شده، زندگی زاهدانهای در پیش بگیرد. ترسیم و رنگآمیزی این پیچیدگیها باعث شد تا بازی او مورد تحسین منتقدین قرار گیرد. البته بازی کیسی افلک در نقش رابرت فورد هم بسیار مورد توجه قرار گرفت، حتی بیش از بازی برد پیت.
نمیتوان به این فیلم اندرو دومنیک اشاره کرد و کار درخشان راجر دیکنز در مقام مدیر فیلمبرداری آن را از یاد برد. دوربین او هم چشماندازهایی متناسب با قصه و شخصیتها خلق کرده و هم در نزدیک شدن به شخصیتها سنگ تمام گذاشته است. متاسفانه اعضای آکادمی در آن سال چندان متوجه کار درخشان او نبودند، وگرنه حتما راجر دیکنز سالن مراسم اسکار را دست خالی ترک نمی کرد.
«در سال ۱۸۸۱، رابرت فورد فرصت پیدا میکند تا در آخرین سرقت قطار همراه با برادران جیمز شرکت کند. او با وجود اینکه در ابتدا توسط جسی جیمز پس زده میشود اما از این زمان تا آخرین دقایق زندگی جسی جیمز در کنار او میماند …»
۱۳. زینهای شعلهور (Blazing Saddles)
- کارگردان: مل بروکس
- بازیگران: کلیون لیتل، جین وایلدر
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
برای مل بروکس هر جایی یک زمین بازی به حساب میآمد. او میتوانست هر ژانر و هر سینمایی را دست بیاندازد تا نیش و کنایهی تند خود را به سیستم وارد کند. این که در فیلمی وسترن کلانتر آن شهر یک سیاه پوست باشد، به اندازهی کافی عجیب است اما این که همین زمین بازی را تبدیل به جایی کنی که در آن هیچ چیز سر جایش نیست و بعد همه چیز و همه کس را دست بیاندازی، کاری است که فقط از کسی مانند مل بروکس برمیآید.
بروکس از همان ابتدای فیلم شروع به خنداندن تماشاگر خود میکند. نحوهی نجات کارگر سیاه پوست و بعد سر درآوردنش از یک شهر آن هم در مقام کلانتر، یکی از خندهدارترین افتتاحیههای تاریخ سینما است. مل بروکس بعد از آن شروع به معرفی شخصیتی میکند که در وسترنهای سنتی و البته اسپاگتیها حضوری همیشگی دارد: وسترنری که توانایی بالایی در هفتتیر کشی و استفاده از اسلحه دارد و همیشه هم سمت خوب ماجرا میایستد. اما بروکس بعد از معرفی این شخصیت هم، با کلیشههای رایج شخصیتپردازی این مردان شوخی میکند.
بعد از آن نوبت به شهری میرسد کخه اتفاقات داستان در آن رخ میدهد. هیچ مرد و زنی در این شهر شبیه به مردان و زنان دیگر وسترنها نیستند و همگی کمی خل به نظر میرسند. از آن سو سالنهای شهرهای وسترن به عنوان محل تجمع اهالی شهر هم دست انداخته میشود و مل بروکس در یک سکانس باشکوه سری به هنر عامه در آن دوران میزند و آن را هم هجو میکند.
اما اگر تصور میکنید که این آخر داستان است و کار کارگردان با سینمای وسترن تمام شده، سخت در اشتباه هستید. یکی از الگوهای سینمای وسترن، قرار دادن یک داستان در حاشیهی گسترش راه آهن در غرب و در واقع حرکت این طبیعت وحشی و سرکش به سمت تمدن انسانی است. مل بروکس همین روند را هم در داستان خود به شوخی برگزار میکند. اما باز هم این پایان راه نیست و او در ادامهی هجو خود، به هجو خود سینما میرسد و در یک پایان بندی باشکوه تمام شخصیتهای فیلم را به یک استودیوی تولید فیلم موزیکال میبرد تا تمام بازیگران آن فیلم توسط عوامل فیلم خودش کتک بخورند! دقیقا با چنین فیلم دیوانهواری طرف هستیم.
اما مل بروکس چرا این کارها را انجام میدهد؟ او کمدین بزرگی بود که مانند همهی طنازان مهم تاریخ، از نارساییهای موجود در سیستم و جامعه رنج میبرد و سعی میکرد این نارساییها را در قالب شوخی و طنز بیان کند. این موضوع میتوانست موضوع نژاد پرستی باشد که سینمای وسترن به عنوان یکی از نمودهای اصلی آن شناخته میشد. خب طبیعی است که مل بروکس همهی اینها را دست بیاندازد تا به هدف خود برسد.
«یک کارگر سیاه پوست راه آهن آمریکا، برای اولین بار در این کشور به عنوان کلانتر شهری انتخاب میشود. قرار شده که این شهر به خاطر گسترش راه آهن نابود شود و اصلا دلیل انتخاب کلانتر سیاه پوست هم همین بوده که رسوایش کنند. در ابتدا مردم شهر به خاطر رنگ پوست کلانتر تازه، وی را مسخره میکنند تا این که متوجه میشود او توانایی گرداندن شهر و تبدیل آن جا به یک مکان ایمن را دارد. در این مسیر هفتتیرکش توانایی کلانتر را همراهی میکند. چیزی نمیگذرد که این دو مجبور میشوند در برابر مزدوران اجیر شده توسط شرکت راه آهن قد علم کنند …»
۱۲. ورا کروز (Vera Cruz)
- کارگردان: رابرت آلدریچ
- بازیگران: گاری کوپر، برت لنکستر، ارنست بورگناین و دنیس دارسل
- محصول: ۱۹۵۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
قرار گرفتن زوج برت لنکستر و گاری کوپر در کنار هم، در یک فیلم، میتواند به معنای یک وسترن کلاسیک معرکه باشد. گاری کوپر سالها به عنوان قهرمانان خوش قد و بالای این گونه فیلمهای سنتی شناخته میشد و مثلا در فیلم «وسترنر» (The Westerner) از ویلیام وایلر یکی نمادینترین نقشهای این نوع سینما را بازی میکند؛ نقش مردی را که به دیگران کمک می کند تا عدالت را برقرار کنند و در پایان هم هیچ چشم داشتی جز یک عشق پاک ندارد.
از آن سو برت لنکستر هم پیش از این فیلم سابقهی همکاری با رابرت آلدریچ را داشت. او در فیلم «آپاچی» (Apache) با آلدریچ همکاری کرده که نتیجهاش اثر تجدیدنظرطلبانهای از کار درآمده بود که میتوانست در این لیست قرار گیرد. بعدها هم در آثار وسترن دیگری با همین رابرت آلدریچ همکاری کرد یا در فیلمی مانند «جدال او اوکی کرال» (Gunfight At O.K. Corral) به کارگردانی جان استرجس و در کنار کرک داگلاس درخشید.
رابرت آلدریچ این دو مرد را با لباسهای سیاه و سفید (که نشانهی درون نیک و بد آنها است) به مکزیک میفرستد تا در نبردی سرنوشت ساز به مکزیکیها کمک کنند. البته که این دو در ابتدا در قالب مردانی مزدور به استخدام سمت بد ماجرا در دل یک جنبش قرار میگیرند اما داستان به این سادگیها هم نیست و مدام حال و هوای فیلم عوض میشود.
شاید مهمترین دستاورد رابرت آلدریچ با ساختن «ورا کروز»، ساختن اثری چند لایه باشد که مدام با پیچشهای داستانی همراه است و مدام تغییر مسیر میدهد. چنین کاری برای یک کارگردان نابلد، به نوعی خودکشی هنری میماند و فیلم را هم به اثری از دست رفته تبدیل میکند، اما اگر فیلمساز کارش را بلد باشد نه تنها این پیچش های مداوم در فیلم خوش مینشیند و جایش را پیدا میکند، بلکه به نقطه قوت اصلی فیلم تبدیل میشود.
نکتهی بعد هم این که رابرت آلدریچ استاد ساختن میزانسنهای چند لایه بود. آثار او از این طریق به فیلمهایی قابل بحث تبدیل میشدند که در یک سکانس یا در یک پلان کلیتی از حال و هوای فیلم را کپسوله میکردند یا با نمایش چند واقعه به طور همزمان، مخاطب تنبل را به چالش می کشیدند که حواسش را حین تماشا کاملا جمع کند.
اما آن چه که فیلم را به اثری ضد وسترن تبدیل میکند، نمایش جهان اخلاقی تیره و تار آن است. مردان برگزیدهی رابرت آلدریچ هم جزیی از این جهان تیره و تار هستند و هم قربانی آن. هر دو در ابتدا از آمریکای درگیر در جنگ فرار کردهاند اما هیچ گاه به دنبال ذرهای نیکی نیستند. هر دو جایی را میجویند که منفعت مادی بیشتری برایشان داشته باشد؛ اتفاقا پیدایش هم میکنند اما موانعی سر راهشان قرار دارد.
زوج برت لنکستر و گاری کوپر هر مخاطب علاقهمند به سینمای کلاسیک را مجاب میکند که به تماشای این اثر بنشیند.
«سال ۱۸۶۶. انقلاب مکزیک در جریان است. سرگرد بنجامین ترین که در گذشته عضو ارتش شکست خورده جنوب بوده، به همراه جو ارین که هفت تیرکشی ولگرد است، به و مکزیک میروند تا برای هر کسی که پول بیشتری میدهد، بجنگند. در ابتدا با زنی به نام نینا روبهرو میشوند. دختر از آنها می خواهد که قدرت خود را در اختیار مردم مکزیک قرار دهند و سمت آنها بایستند. اما هر دو مرد به سمت افراد امپراطور که پول بیشتری میدهد، کشیده میشوند. یک خانم اشرافی از خانوادهی امپراطور این دو را عضو دستهای میکند که قرار است یک درشکه پر از طلا را اسکورت کنند. این درشکه حامل طلاهایی است که قرار است صرف خرید اسلحه شوند اما …»
۱۱. اجیر شده (The Hired Hand)
- کارگردان: پیتر فوندا
- بازیگران: پیتر فوندا، وارن اوتس و ورنا بلوم
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
پیتر فوندا آدم عجیبی بود. گرچه فرزند بازیگر بزرگ دوران کلاسیک سینما یعنی هنری فوندا به شمار میآمد اما زندگی یک سر متفاوتی نسبت به پدر داشت و به معنی واقعی کلمه جنبش ضد فرهنگ اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ میلادی را زندگی میکرد. او در این جا وسترنی سنت شکنانه ساخته است که فرسنگها با آن چه که پدرش در آنها بازی میکرد فاصله دارد و راهی دیگر میرود.
داستان فیلم به ویژه در اواخرش آشکارا فیلم «شین» را به خاطر میآورد اما در بقیهی موارد از تمام فیلمهای قدیمیتر دوری میکند. در این جا جایگاه زن و مرد به لحاظ اجتماعی تفاوتی آشکار با وسترنهای سنتی دارد و بیشتر به جنبشهای دههی ۱۹۷۰ میلادی وابسته است تا به سینمای وسترن. خب این موضوع هم کاملا طبیعی است و از کارگردانی چون پیتر فوندا جز این انتظار دیگری نمیرود.
رفتار قهرمانان داستان هم هیچ شباهتی به قهرمانان سنتی ژانر ندارد. از یک سو با مردی طرف هستیم که به اخلاقیات خاصی پایبند نیست و هر لحظه آمادهی ترک کردن خانه و زندگی خود است و از سوی دیگر مردی را میبینیم که نمیتواند شعلههای سوزان عشقی را که در دل دارد، تحمل کند و میگذارد و میرود.
مهمترین تفاوت فیلم با وسترنهای سنتی در پرداخت سه شخصیت اصلی خود است. در این جا زندگی زن و شوهری به هم ریخته و مرد در انبار کاه میخوابد. زن از خود اقتدار دارد و از پس اموراتش برمیآید و اگر هم مردی در زندگیش وجود دارد، فقط به درد انجام کارهای مزرعه میخورد. در واقع او هر وقت بخواهد عشق میورزد و برای گذران زندگی نیازی به هیچ مردی ندارد.
از سوی دیگر مردان داستان هم، چندان اهل ماندن و زندگی کردن به عنوان مردان خانواده نیستند. آنها ترجیح میدهند که مانند جوانان وابسته به جریانات ضد فرهنگ زمان ساخته شدن فیلم، آزاد و رها باشند و عشقهای آزاد را تجربه کنند. حتی سر و وضعشان هم چنین نشانی دارد.
اما نکتهی دیگر در سبکپردازی استیلیزهی فیلم نهفته است. پیتر فوندا عمدا جهانی شاعرانه خلق میکند و از واقعگرایی میگریزد. البته این جهان شاعرانه بیشتر به یک شعر گناهآلود و خشن نزدیک است تا شعری که بر لطافت طبع استوار باشد. همهی ما از تماشای آثاری که توانستهاند از آزمون سخت زمان سربلند بیرون آیند، لذت میبریم اما تماشای فیلمی که نمایانگر بی واسطهی بخشی از زمان سپری شده باشد و آن دوران را با جزییات دقیق ترسیم کرده باشد، لذت دیگری دارد. «اجیر شده» چنین جایگاهی در ترسیم دههی ۱۹۷۰ دارد و تماشای آن میتواند برای درک برههای از زمان و شیوهی زندگی در آمریکای اوایل آن دهه کارآمد باشد.
«سه مرد با نامهای کالینز، هریس و اد به شهری در ناکجاآباد میرسند. در حالی که هریس و اد با هم بر سر ادامه مسیر بحث میکنند، کالینز ناگهان خبر میدهد که قصد دارد پس از سالها به نزد همسر و فرزندش بازگردد. اد جمع دوستان را ترک میکند و می رود که کمی وسایل بخرد اما به طرز وحشیانهای توسط افراد مردی به نام مکوی که شهر را میگرداند، کشته میشود. کالینز و هریس موفق به فرار میشوند اما شبانه بازمیگردند و بعد از یک درگیری مکوی را فلج میکنند. هر دو به سرعت شهر را ترک میکنند و بعد از پشت سرگذاشتن ماهها، به منزل سابق کالینز میرسند اما همسر کالینز استقبال سردی از شوهر خود میکند …»
۱۰. ال توپو (El Topo)
- کارگردان: الخاندرو خودوروفسکی
- بازیگران: الخاندرو خودوروفسکی، برونتیس خودوروفسکی . آلفونسو آراو
- محصول: ۱۹۷۰، مکزیک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۰٪
قطعا «ال توپو» غریبترین فیلم این فهرست است. الخاندرو خودوروفسکی فیلمی سوررئال و پر از وهم ساخته که داستانش در جایی شبیه به سینمای وسترن میگذرد اما بسیار وابسته به افسانهها و اساطیر است و تا میتواند از شیوهی داستانگویی آشنا، چه در سینمای وسترن به طور خاص و چه از سینما به طور عام، فرار میکند. پالین کیل، منتقد نامدار مجلهی نیویورکر، در نقد همین فیلم بود که اول بار از نام «وسترن اسیدی» استفاده کرد که اشاره به مادهای روانگردان دارد، چرا که داستان فیلم در جهانی پر از وهم و خیالهای ترسناک میگذرد و از هیچ منطق زمینی برخوردار نیست. پس از این فیلم بود که وسترن اسیدی به عنوان زیرشاخهای از سینمای وسترن وارد کتابهای سینمایی شد.
قصهی فیلم اشاره به سختیهای مردی دارد که برای رسیدن به یک کمال روحانی، مجبور به تحمل آنها میشود؛ چیزی شبیه به گذر از هفت خان. اما خوبی اثر در این است که مانند هر فیلم سوررئال خوب دیگری از هر تفسیر ساده و دم دستی فرار میکند و راه به نگاههای مختلف میدهد تا در پایان احساسی که منتقل میکند، مهم باشد.
خودوروفسکی در این جا چند مفهوم و زمینهی متفاوت را در هم میآمیزد؛ اول به نظر میرسد که با اثری مذهبی طرف هستیم که از داستانهای مذهبی الهام گرفته شده است. اما حضور بی امان خشونت، عرصه را بر تفسیری این چنین میبنند و راه بر تفاسیر دیگری باز میکند. بعد از در هم آمیزی مذهب و خشونت، پای عرفان به داستان بازمیشود و اثر را پیچیدهتر از قبل میکند. در نهایت هم از اساطیر مختلف کمی قرض میگیرد. غریب این که این همه در بستری وسترن و در چشماندازهای آشنای آن سینما اتفاق میافتد.
پس جهان سینمایی خودوروفسکی در فیلم «ال توپو» را نمی توان فقط جهانی رویاگون نامید. شخصا ترجیح میدهم به جای واژهی «رویا» از واژهی «توهم» استفاده کنم. چرا که هم از معنای پس و پشت وسترن اسیدی وام گرفته شده و هم تماشای آن به تماشای اثری میماند که از بعد از تجربه کردن حالت خلسهی ناشی از توهم و مصرف یک مخدر ساخته شده باشد.
اما چرا خودوروفسکی چنین میکند. میدانیم که وسترنهای سنتی به عنوان نوعی نماد، ارزشهای سنتی جامعهی آمریکا را نمایندگی میکردند. کارگردانان این سینما همه پاسدار ارزشهای آمریکایی بودند که میشناختد. از سوی دیگر هم میدانیم که خودوروفسکی از امپریالیسم آمریکا متنفر بود و از آن چه که این کشور با زادگاهش شیلی کرده، بیزار بود. پس بساط هنرش را برداشت و به زمینی برد که بیش از همه آمریکایی به نظر میرسید و با زبان خودش به ارزشهای آن تاخت. به همین دلیل هم «ال توپو» باید در این فهرست قرار بگیرد و اثری متلق به این نوع سینما شناخته شود.
«ال توپو» نام شخصیت اصلی این قصه و به معنای موش کور است.
«داستانی غریب و سوررئالیستی که در پهنهای شبیه به غرب وحشی میگذرد. در ابتدا ال توپو به همراه پسرش برونتیس، به شهری میرسند که همهی موجودات زندهی آن قتل عام شدهاند. پس از گذر از شهر هر دو به صومعهای وارد میشوند که توسط افراد ژنرالی که به نظر میرسد مسبب همان قتل عام هستند، تهدید میشود. ال توپو همه را میکشد و فرزندش برونتیس را نزد راهبان صومعه میگذارد و خود به همراه مارا آن جا را ترک میکند تا قدم در راهی روحانی بگذارد …»
۹. بزرگمرد کوچک (Little Big Man)
- کارگردان: آرتور پن
- بازیگران: داستین هافمن، مارتین بالسام و فی داناوی
- محصول: ۱۹۷۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
آرتور پن با ساختن فیلمهایی مانند «تعقیب» (Chase) با بازی معرکهی مارلون براندو و البته رابرت ردفورد و فیلم «بانی و کلاید» (Bonnie And Clyde) در دههی ۱۹۶۰ میلادی نشان داده بود که کارگردانی است که قصد دارد راه خود را برود و از سینمای کلاسیک فاصله بگیرد. او در «تعقیب» مفهوم عدالت و اجرای آن را در آمریکای محافظه کار به باد انتقاد گرفت و جامعه و شهری ساخت که در ترس زندگی میکند و راحت میتواند مردی را محاکمه کند و در «بانی و کلاید» هم نه تنها آن جهان را گسترش داد، بلکه به همراهی با مرد و زن قانونشکن خود پرداخت و دو بانکزن را به شکلی رمانتیک به تصویر کشید.
گفته شد که در دههی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی بسیاری از ارزشهای آمریکایی توسط جوانان این کشور مورد انتقاد قرار گرفت. در بسیاری از فیلمهای این فهرست سری به این انتقادها زدیم اما یکی از مهمترین نقدها در آن زمان متوجه تاریخ رسمی غرب وحشی بود؛ همان جا و مکانی که در وسترنهای سنتی به تصویر در میآمد. همان جا و مکانی که مردان سفید پوستش خوش قلب و خانواده دوست بودند و سرخ پوستها وحشی.
آرتور پن برای نقد تاریخ به سراغ یکی از نبردهای معروف بین ارتش سفید پوستها و قبایل سرخ پوستی میرود؛ نبرد معروف «لیتل بیگ هورن» که به شکست ارتش سفیدها از سرخها میانجامد. بسیاری ژنرال کاستر، فرماندهی ارتش آمریکا را مردی افسانهای می دانستند که در این نبرد مشهور توسط سرخ پوستها کشته شده است. از این طریق او قدم به کتابهای تاریخ گذاشته بود و به عنوان شهیدی آمریکایی شناخته میشد. امروزه این تلقی تا حدود بسیاری تغییر کرده است.
«بزرگمرد کوچک» به سراغ داستان همین نبرد میرود و از دار و دستهی سفید پوستها آشنازدایی میکند و اتفاقا این مردان و زنان سرخ پوست را دلاور و صاحب حق میداند. شاید کوین کاستنر با فیلم «رقصنده با گرگها» چنین کند اما خیلی زودتر از او، آن هم با الهام از حادثهای واقعی، آرتور پن به یکی از اساطیر آمریکایی حمله میکند و تصویری دیگرگون از سرخ پوستها نمایش میدهد.
از نقاط قوت فیلم میتوان به بازی داستین هافمن پرداخت. او با آن جثه کوچک آخرین بازیگری است که ممکن است برای حضور در فیلمی وسترن به ذهن برسد. اما همه چیز این فیلم نشان عدول از عناصر ثابت سینمای وسترن دارد.
«عصر حاضر. یک مورخ به آسایشگاهی مخصوص سالمندان وارد میشود تا بتواند با مردی ۱۲۱ ساله به نام جک کراب صحبت کند. مرد خاطرات بسیاری از دوران غرب وحشی در قرن گذشته به خاطر دارد. این پیرمرد ادعا دارد که تنها انسان زندهای است که نبرد معروف لیتل بیگ هورن بین ژنرال کاستر و سرخ پوستها را به یاد میآورد …»
۸. روزی روزگاری در غرب (Once Upon A Time In The West)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: چارلز برانسون، کلودیا کاردیناله، جیسون روباردز و هنری فوندا
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
جهان تیره و تار فیلم «روزی روزگاری در غرب» پر از مردانی است که فقط به فکر منفعت خود هستند. چهار مرد را میتوان در این داستان به عنوان شخصیتهای مهم در نظر گرفت؛ اول مردی بدون نام است که در عطش انتقامی میسوزد و حتی میتواند به زنی هم دست درازی کند؛ گرچه پا پس میکشد تا فقط به همان انتقام خود فکر کند. چارلز برانسون نقش این مرد را بازی میکند. دوم سرکردهی یک دار و دستهی راهزنی با بازی جیسون روباردز است که به نوعی آخرین بازماندهی نسل خودش به حساب میآید.
سوم مردی با بازی گابریله فرزتی است که به عنوان گردانندهی تشکیلات راه آهن شناخته میشود و تصور میکند که با ثروت خود میتواند صاحب همه چیز شود. لئونه به طرز درخشانی این مرد را بیمار ترسیم کرده است. چهارم هم مردی زیرک است که خوب بلد است همه را به بازی بگیرد تا به هدفش برسد، تنها مشکل این مرد این است که مردی بدون نام و ناشناس بنا به دلیلی نامعلوم قصد دارد که از او انتقام بگیرد. بازیگر این نقش هم هنری فوندای افسانهای است.
پس در این فیلم خبری از قهرمان خوش قلب داستانهای وسترن نیست. از آن سو زنی هم در فیلم حضور دارد که نقش آن را کلودیا کاردیناله بازی می کند. او گذشتهای نحس دارد و حالا هم که به عقد مردی درآمده، او را مرده پیدا میکند. از این رو بیپناه و بیکس، در مردابی دست و پا می زند. پس خبری از زنان کلیشهای سینمای وسترن کلاسیک هم نیست. اما لئونه او را تنها مشانه امید و تنها راه خلاصی از نکبت متکثر پیش آمده نشان میدهد.
سرجیو لئونه قصد داشت با ساختن فیلم «روزی روزگاری در غرب» ماجراهای غرب وحشی خود را یک جوری جمع و جور کند و بعد از آن فیلمهای تقدیرگرایانه و پر از ناامیدی، داستانی بسازد که در آن قهرمانی سببساز آرامش و پیشرفت میشود، همان قهرمان بدون نامی که قبلا کلینت ایستوود نقش آنها را بازی میکرد. او در واقع داشت کار ناتمام خود را تمام میکرد. در اینجا مردان آشنای سینمای لئونه در حال تقلا برای دوام آوردن هستند اما چیزی در حال تغییر است؛ چیزی که در قالب گسترش راه آهن نمایش داده میشود. این راه آهن و گسترش آن به معنای عوض شدن شیوهی زندگی و خداحافظی با آن قهرمانان یکهسوار غرب وحشی است. زمانه عوض شده اما سرجیو لئونه بساطی فراهم کرده تا این خداحافظی به باشکوهترین شکل ممکن برپا شود.
پنج شخصیت محوری فیلم، پنج خط داستانی مجزا هم دارند که باعث میشود بتوان سرجیو لئونه را برای تعریف کردن بدون نقص این قصه ستایش کرد. و اتفاقا نکتهی تامل برانگیز فیلم هم همین است: خلق شخصیتهایی که به درستی قوام پیدا میکنند و مخاطب میتواند با همهی آنها احساس نزدیکی کند و همراهشان شود. از سویی آن که بیش از همه در ذهن من و شما میماند، شخصیت فرانک، قطب منفی ماجرا است. این اتفاق هم به دو دلیل واضح شکل میگیرد: اول پرداخت معرکهی سازندگان که شخصیت جذابی خلق کردهاند و دوم بازیگر بزرگی که این نقش را بازی کرده است؛ چون ما عدات نداریم آن بازیگر یعنی هنری فوندا را چنین شرور ببینیم.
نمیتوان مطلبی دربارهی فیلم «روزی روزگاری در غرب» نوشت و به موسیقی بینظیر انیو موریکونه اشاره نکرد. این از آن موسیقیها است که فراتر از همراهی درام، بخشی اساسی از آن است و اصلا گرهی اصلی قصه به دست آن باز میشود.
فیلم «روزی روزگاری در غرب»، اولین فیلم از سهگانهی موسوم به سهگانهی روزی روزگاری در کارنامهی سرجیو لئونه است.
«زنی که تازه ازدواج کرده، پس از رسیدن به خانه متوجه میشود که شوهر و فرزندخواندههایش به دست گروهی از افراد مشکوک به قتل رسیدهاند. خانهای که شوهر برای او ساخته است، درست از کنار ریل قطار در حال ساخت میگذرد و همین سبب میشود تا دیگران نسبت به آن چشم طمع داشته باشند؛ چرا که قیمت آن ناگهان افزایش یافته است. از سوی دیگر هفتتیر کشی از قطار پیاده میشود؛ او آمده تا انتقام قتل خانوادهی خود را از مردی که در آن نزدیکیها است، بگیرد …»
۷. سکوت بزرگ (The Great Silence)
- کارگردان: سرجیو کوربوچی
- بازیگران: ژان لویی ترنتینان، کلاوس کینسکی و فرانک وولف
- محصول: ۱۹۶۸، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
کمتر پیش میآید که کارگردانی در سینمای وسترن در پایان فیلمش هیچ امیدی باقی نگذارد یا تصویری نیهیلیستی از زندگی نمایش دهد. چرا که اگر امید و هدفی وجود نداشت، مردان و زنانی بساط خود را جمع نمیکردند تا در میان یک طبیعت وحشی مستقر شوند و طبیعت را رام کنند تا یک تمدن نوپا را پایهگذاری کنند. اما سرجیو کوربوچی عملا با ساختن فیلم «سکوت بزرگ» چنین کرده است. پس حتما باید فیلمی ضد وسترن در نظر گرفته شود.
«سکوت بزرگ» در کنار «جنگو» از جمله شاهکارهای سرجیو کوروبوچی است و یکی از فیلمهای نمونهای و شاید بهترین فیلم ژانر وسترن اسپاگتی به شمار رود. فیلمی با داستانی نه چندان پیچیده اما برخوردار از فضایی سرد و تلخ که کمتر نمونهای در تاریخ سینما دارد.
ترکیب بازیگران فیلم ترکیب عجیبی است. هنرپیشهی عجیب و غریبی مانند کلاوس کینسکی که او را بیشتر به خاطر خلق شخصیتهای دیوانهی فیلمهای ورنر هرتزوگ میشناسیم در کنار بازیکری جاسنگین و باوقار مانند ژان لویی ترنتینان قرار گرفته است. چنین ترکیب بازیگرانی خبر از این میدهد که با فیلمی غیرمتعارف در سینمای وسترن روبه رو هستیم. ترنتینان در این فیلم یک کلمه هم حرف نمیزند اما کلاوس کینسکی تا میتواند رجز میخواند. ترنتینان فرصت کافی دارد که فقط با چشمانش بازی کند. اما کلاوس کینسکی مدام حرف میزند. تفاوت شخصیت پردازی نقشهای این دو بازیگر، در دل درام به جدال بین دو قطب کاملا مجزا ختم شده که فیلم را به پیش میبرد.
در فیلم «سکوت بزرگ» بر خلاف بسیاری از آثار وسترن، خبری از آفتاب سوزان و چشماندازهای بیابانی فیلم نیست و همه چیز در سرما و برفی طاقتفرسا جریان دارد. ضمن این که در این جا قرار نیست با یک وسترن متعارف روبهرو شویم که آدمهایش نمادهایی از خیر و شر هستند و در پایان سمت خیر داستان با عبور از سد مشکلات، خوبی را به شهر بازمیگرداند. به همین دلیل شخصیتهای داستان هم چندان قرار نیست پایبند به اخلاق باشند و فقط تقابل آنها با یکدیگر و دوری و نزدیکی آنها از قطب خیر داستان، نسبتشان با دیگران را مشخص میکند.
جادوی انیو موریکونهی آهنگساز مخاطب را به یاد فیلمهای وسترن اسپاگتی، به ویژه آثار سرجیو لئونه میاندازد. اما او فقط وسترنهای اسپاگتی لئونه را به ترنم سازهای خود مفتخر نکرد بلکه در کنار فیلمسازان ایتالیایی دیگر این ژانر هم بود و یکی از بهترین تصنیفهای خود را برای همین فیلم «سکوت بزرگ» ساخت.
شاید امروزه کوربوچی را به واسطهی ادای دین تارانتینو به فیلمهای او به ویژه فیلم «جنگو» بشناسیم اما وی پس از لئونه مهمترین فیلمساز وسترن اسپاگتی است و اتفاقا در داستانگویی از او سرراستتر عمل میکند؛ به این معنا که قصههایش با پیچشهای کمتری سر و کار دارد اما هیجان فیلم به همان اندازه بالا است. از این گذشته باید نام و خاطرهی او را به واسطهی حفظ ژانر وسترن بعد از افول آن در آمریکا گرامی داشت؛ چرا که معلوم نبود بدون او، حتی لئونه و به طبع آن ایستوود به عنوان یکی از نمادهای اصلی سینمای وسترن وجود داشته باشند.
در این وسترن خوش رنگ و لعاب، کوربوچی روایتی جنایی را تعریف میکند که یک سرش به انتقام گره خورده و سر دیگرش به نفرت. اما مهمترین دورنمایهی کارهای کوربوچی که در این یکی هم قابل شناسایی است، جنبههای نیهیلیستی داستانها و فضای حاکم بر فیلمها است. خبری از جهان آسوده و منتظر در پسزمینهی درگیریهای افراد نیست و با رفتن قهرمانان هیچ چیز رنگ آرامش را نخواهد دید. قرار نیست کسی پیدا شود و همه چیز را درست کند، چرا که از همان اول هم چیز خوبی وجود نداشته است.
پس معنای نیهیلیسم نهفته در فیلم این نیست که ناامیدی در فضای اثر موج میزند بلکه بدتر از آن؛ حتی در خود انتقام و اعمال مردان داستان هم هیچ معنایی وجود ندارد. اینها عدهای مردهی متحرک هستند که در حال نمایش چیزی هستند که شرایط برایشان به وجود آورده و انگار انتخابی ندارند وگرنه هیچ هدفی در رفتارشان نهفته نیست.
«سال ۱۸۹۸، یک هفتتیر کش لال از سوی یک بیوه استخدام میشود تا انتقام مرگ شوهرش را از یک گروه جایزه بگیر که در کوههای نوادا مخفی شدهاند، بگیرد …»
۶. بوچ کسیدی و ساندنس کید (Butch Cassidy And the Sundance Kid)
- کارگردان: جرج روی هیل
- بازیگران: پل نیومن، رابرت ردفورد و کاترین راس
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
اول این که جرج روی هیل قصهای را دست مایهی ساخت فیلمش قرار داده که دو سارق در مرکز آن قرار دارند. از همین جا فیلمش از فیلمهای وسترن سنتی فاصله میگیرد. دوم هم این که قانون در این جا ضامن اجرای عدالت نیست و مردان حامی آن هم چندان آدمهای خوبی نیستند. سوم هم به شیوهی زندگی دو مرد بازمیگردد، آنها سرقت را نه به خاطر به دست آوردن پول، بلکه به خاطر لذت و هیجانی که دارد انجام میدهند.
زمانی فیلمهایی ساخته میشد که در حین پرداختن به یک داستان جذاب و البته گزنده، از شوخ و شنگی و طنزی لطیف و سرخوش هم بهره میبردند. فیلمهایی مانند «نیش» (Sting) از همین جرج روی هیل با بازی همین رابرت ردفورد و پل نیومن و البته همین فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» جز این دسته از فیلمها هستند. این فیلمها نه آن دنیای رویاگون عصر کلاسیک را در خود دارند و نه در آنها خبری از بدبینی تمام عیار دوران پارانویای دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ است. بلکه جایی در این میانهها میایستند و البته سعی میکنند ارزشهای دنیای سابق را هم نقد کنند.
نقدی که ارزشهای خوب گذشته را زیر سوال ببرد و از دورانی بگوید که به دلیل پایبندی به همان ارزشها به فساد کشیده شد یا جنگهایی ویرانگر برای نسل بشر به ارمغان گذاشته است. نسل جدید سودای دیگری هم در سر داشت و میخواست سر و شکل سینمایش متعلق به خودش باشد، به همین دلیل تمام شیوهی فیلمسازی عصر گذشته را گرفت، به نفع خود مصادره به مطلوب کرد و سینمایی پی ریخت که از اساس با سینمای پیشینیان تفاوت داشت. در چنین چارچوبی فیلم وسترن در آن زمان دیگر شباهتی به وسترنهای باشکوه جان فورد یا رائول والش نداشت.
البته فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» تفاوتی با دیگر ضد وسترنهای تلخ آن زمان دارد. اگر قهرمانان وسترنهای آن دوران، یا مردانی هستند که از گذشتهی خود پشیمان شدهاند یا جوانانی عصیانگر که در تنهایی به جنگ دشمنی نادیدنی میروند، در این جا با دو مرد سرخوش طرف هستیم که حتی میتوانند به چشمان مرگ هم زل بزنند و لبخند خود را حفظ کنند. این دو در اوج سختترین شرایط هم میخندند و میخنداند و جوری زندگی میکنند که انگار لحظهای بعد زنده نیستند.
رابطهی دو نفرهی آنها با حضور شخص سومی محکم میشود. این سه نفر جز یکدیگر هیچ نمیخواهند و تمام دنیا را در کنار هم، در اختیار دارند. به همین دلیل هم هست که یکی از باشکوهترین فصلهای فیلم هم به همراهی این سه نفر و آن سکانس معرکهی دوچرخه سواری پل نیومن و کاترین راس اختصاص دارد. البته این رابطه به نوعی به زمان ساخته شدن فیلم و دوران اوج گیری جریان ضد فرهنگ و هیپیها و برخورداری از استقلال و عشقهای آزاد هم اشاره دارد و بی تاثیر از جو زمانه نیست. در چنین چارچوبی است که تماشای فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» نه تنها به تجربهای لذت بخش تبدیل میشود، بلکه مخاطب را با یکی از بهترین وسترنهای تاریخ سینما و دو تن از سرشناسترین شخصیتهای این سینما آشنا میکند.
شخصیتپردازی فیلم یکی از نقاط قوت اصلی آن است. بوچ با بازی پل نیومن مغز متفکر پشت همهی برنامهها است و زمانی سرکردهی یک گروه از راهزنان بوده. حال تصور کنید این چنین مردی کمی هم ترسو باشد و البته در زمانهی وقوع اتفاقات داستان، چندان هفت تیر کش ماهری هم نباشد و وقتی هم به دردسر میافتد مدام مزخرف بگوید و سعی کند با حرافی راه فراری برای خود دست و پا کند. پل نیومن در اجرای تمام این وجوه متفاوت معرکه عمل کرده است. از سمت دیگر شخصیت ساندنس کید با بازی رابرت ردفورد هفت تیر کش قهاری است که همه از این توان او میترسند اما همیشه ساکت است و چندان اهل فکر کردن نیست. ضمن این که امکان ندارد در یک هفت تیر کشی خطرناک کشته شود اما ممکن است در یک رودخانه به دلیل بلد نبودن شنا جان خود را از دست بدهد. این دو شخصیت چنان یکدیگر را کامل میکنند که نمیتوان جای یکی از خصوصیات آنها را عوض کرد تا فیلم به اثر بهتری تبدیل شود.
«دو سارق قطار با نامهای بوچ و ساندنس کید به همراه گروه خود به سرقت از قطارها مشغول هستند. وقتی یکی از سرقتها به درستی پیش نمیرود، گروه از هم میپاشد و فقط بوچ و ساندنس باقی میمانند. ضمن این که مقامات موفق شدهاند رد آنها را پیدا کنند. پس از تعقیب و گریزهای فراوان، بوچ و ساندنس متوجه میشوند که مقامات به هیچ عنوان قصد ندارند که بی خیال آنها شوند به همین دلیل تصمیم میگیرند که از کشور فرار کنند. این در حالی است که ساندنس معشوق خود را هم به همراه دارد …»
۵. شین (Shane)
- کارگردان: جرج استیونس
- بازیگران: آلن لاد، وان هفلین، جین آرتور و جک پالانس
- محصول: ۱۹۵۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
شاید در نگاه اول این فیلم کاملا با سینمای وسترنهای سنتی همخوانی داشته باشد. شاید مخاطب این نوشته تصور کند که داستان زندگی مردی مرموز که از ناکجا سر و کلهاش پیدا میشود و با درست کردن همه چیز و برقراری نظم در جایی که بسیار به حضورش نیاز دارد و در انتها هم بدون هیچ چشم داشتی بارش را برمیدارد و میرود و در افق محو میشود، نباید در این لیست باشد. پیش فرض شما کاملا درست است اما فیلم «شین» چند خصوصیت منحصر به فرد دارد که آن را شایستهی حضور در این لیست میکند و باعث میشود که ما آن را به عنوان یک وسترن تجدیدنظرطلبانه بشناسیم.
اول این که قهرمان داستان چندان هم بدون چشم داشت نیست. او در حین اقامتش در شهر به زنی دل میبازد که ازدواج کرده است. گرچه او هیچ وقت این را بر زبان نمیآورد و فیلمساز هم فقط در حد چند ایما و اشاره آن را نمایان میکند اما همین موضوع به یکی از مهمترین مفاهیم فیلم تبدیل میشود. دلیل این امر هم واضح است. شما هیچ وقت در یک فیلم وسترن سنتی نمیبینید که قهرمان خوش قلب ماجرا به زنی دل ببندد که ازدواج کرده یا مثلثی عشقی با محوریت چنین زنی وجود داشته باشد.
مورد دوم به تصویر شهر در این فیلم بازمیگردد. شهر فیلم چندان محل پر جنب و جوشی نیست. شهری مرده است که فقط در حین یک دعوا جان میگیرد و در آن هم خبری از خانه و خانواده نیست. آن جا فقط محلی است برای قدرتنمایی مردی که دلش میخواهد تمام دارایی مردی اهل خانه و خانواده را تصاحب کند. نکتهی دیگر این که این شهر آن چنان خالی به نظر می رسد که انگار بیشتر یک قبرستان است تا شهری متعلق به سینمای وسترن با خیابانی در وسط و خانهها و مغازههایی در دو سوی آن.
از آن سو، مانند رابرت آلدریچ در فیلم «ورا کروز» جرج استیونس هم برای شناسایی سمت خوب و بد ماجرای خود، آشکارا لباسهای سفید و مشکی به تن نمایندگان دو طرف میکند. در یک سو آلن لادی قرار دارد که نقش ششلول بند خوش قلب ماجرا را بازی میکند و سفید به تن دارد و در سوی دیگر جک پالانسی که همواره در قامت مردان دیو سیرت خوش مینشیند و سیاه پوش است. دوئل این دو با هم یکی از جذابترین دوئلهای تاریخ سینما است.
اما شاید مهمتر از همه تاثیری باشد که شخصیت اصلی درام بر فرزند مردی میگذارد که به او جا و مکان داده است. این پسر آشکارا شین را به عنوان قهرمان زندگیاش میبیند، در حالی که باید پدر اهل خانوادهاش این جایگاه را داشته باشد. «شین» با چنین پایانی نه تنها به عنوان ضد وسترنی معرکه در یادها می ماند، بلکه نام خود را در کلیت سینمای وسترن هم ماندگار میکند.
«جو و ماریون در خانهای دور از شهر به همراه فرزند خود زندگی سادهای دارند. آنها دوست دارند که با آرامش زندگی کنند و کاری به کار دیگران نداشته باشند اما فردی به نام رایکر با افرادش مدام مزاحم او میشود. همه چیز همین گونه پیش میرود تا این که مردی به نام شین از راه میرسد. او هفتتیرکشی مرموز است که از ناکجاآباد آمده و هیچ کس وی را نمیشناسد. شین پس از کمک به جو برای مدتی مهمان او و خانوادهاش میشود اما …»
۴. این گروه خشن (The Wild Bunch)
- کارگردان: سام پکینپا
- بازیگران: ویلیام هولدن، ارنست بورگناین و رابرت رایان
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
داستان فیلم وسترن «این گروه خشن» در زمانهای میگذرد که در غرب وحشی شیوهی زندگی مبتنی بر قانون داشت جایگزین شیوهی زندگی قدیمی میشد؛ دورانی که در آن مردان با زور بازو و البته تلاش خود، حقشان را میستاندند و نیازی به کمک کسی نداشتند. اما اکنون و با عوض شدن زمانه آنها به حاشیه رانده شدهاند. حال شاید برای آخرین بار دستهای از آنها بتواند از زیر سایهی سنگین فراموشی به متن شهر جدید آید تا هم اعلام وجود کند و هم به روش خود حساب ظالم را کف دستش بگذارد.
نظم نوین آهسته آهتسه از راه میرسد و همه چیز را دگرگون میکند. نماد این نظم نوین هم اتوموبیلی است که سر و کلهاش جایی آن میانهها پیدا میشود؛ پس دوران اسب و مردان اسبسوار در حال اتمام است. جهان در حال پوست اندازی است و دوران بسیاری به سر آمده. ششلول بندهای قدیمی نه تنها جایی در این دنیای تازه ندارند، بلکه میتوانند برای جامعه خطرناک هم به حساب آیند. پس سام پکینپا فیلمی میسازد و آخرین فرصت نبرد را به آنها میدهد.
داستان فیلم آشکارا داستان فیلم «ورا کروز» ساخته رابرت آلدریچ را به یاد میآورد و حتی به لحاظ مضمونی هم قرابتهایی با آن اثر معرکه دارد. چند هفت تیرکش به شهری حمله میکنند و پس از دستبرد زدن به بانکی از آن جا میگریزند. اما گردانندگان بانک، همان گردانندگان این نظم تازه، کسانی را استخدام میکنند که این گروه از راهزنان را به دام بیاندازند. اما این دنیای تازه، هنوز نتوانسته گسترهی خود را بر تمام جهان افزایش دهد و هنوز هم مکانهای غیر شهری زمین بازی مردانی از نسل قدیم هستند. پس به مردی از همان دوران نیاز است که این تعقیب و گریز را رهبری کند.
رهبری گروه تعقیب کننده بر عهدهی یکی از رفقای قدیمی سرکردهی گروه مقابل است. تنهایی او، بیش از تنهایی دستهی مقابل مخاطب را احساساتی می کند؛ چرا که آنها حداقل همدیگر را دارند اما این مرد در کنار کسانی زندگی میکند که برای پول حتی به جنازهی مردهها هم رحم نمی کنند. این چنین است که سام پکینپا این دنیای تازه را به باد نقد می گیرد و نمایندگانش را عدهای آدم احمق و خونخوار ترسیم میکند که به هیچ اصول اخلاقی پایبند نیستند.
و در پایان گذار همه به مکزیک میافتد. کشوری که گویی به وجود آمده که پناهگاه مردان آمریکایی بخت برگشته و تنها باشد، مردانی که از زخمی در گذشتهی خود فرار میکنند و مرهمی برای آن نمییابند. در چنین بستری است که مبارزهی نهایی در میگیرد اما نه میان دو گروه تعقیب کننده و تحت تعقیب، بلکه میان آمریکاییها و جنگسالاری مکزیکی که راهی جز کشتن نمیشناسد.
ترکیب بازیگران فیلم عالی است. رابرت رایان در نقش مرد تنها و تک افتادهی فیلم در اواخر داستان در مرکز قاب یکی از بهترین پایانبندیهای تاریخ سینما قرار میگیرد و ویلیام هولدن هم در نقش سرکردهی گروهش به یکی از جذابترین شخصیتهای تاریخ سینمای وسترن جان میبخشد. ارنست بورگناین هم هست که خودش به تنهایی میتواند فیلمی را نجات دهد و بالا بکشد.
«سال ۱۹۱۴. پایک و افرادش به شهری نزدیک مرز تگزاس و مکزیک وارد میشوند و پس از یک درگیری مفصل به بانک آن جا دستبرد میزنند. آنها پس از سرقت به سمت مرز مکزیک فرار میکنند. این در حالی است که گردانندگان بانک گروهی از مزدوران را برای دستگیری آنها استخدام کردهاند؛ سرکردهی این گروه مردی است که در گذشته صمیمیترین دوست پایک بوده است …»
۳. مککیب و خانم میلر (McCabe and Mrs. Miller)
- کارگردان: رابرت آلتمن
- بازیگران: وارن بیتی، جولی کریستی
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
برخی فیلمها در نمایش وارونهی عناصر سینمای وسترن تا حدودی موفق هستند و برخی هم فقط تعدادی از آنها را نقد میکنند. این که فیلمی از اساس همه چیز این نوع سینما را نقد کند و همه چیزش را وارونه نشان دهد و موفق هم باشد، کمتر نمونهای در تاریخ سینما دارد. رابرت آلتمن چنین کرده و از همان سکانس افتتاحیهی باشکوه به تندی به کلیشههای این سینما تاخته است.
از همان تیتراژ اسطورهی مرد اسب سوار و رابطهاش با اسبش تفاوتی آشکار با سینمای وسترن سنتی دارد. سوارکاری افتان و خیزان وارن بیتی، شباهتی به آن تاختنها و سرحالی همیشگی در تیتراژ سینمای وسترن ندارد. حتی موسیقی استفاده شده روی این تیتراژ هم با کارهایی که افرادی مانند دیمیتری تیومکین در گذشته میساختند، تفاوت دارد. صدای لئونارد کوهن در همکاری با تصاویر فیلم انگار هبوط آدمی از دروازههای بهشت را یادآور میشود.
در ادامه سر و کار کارگردان به شهر وسترن میرسد. در واقع در این جا اصلا شهری در کار نیست. این زبالهدانی نزدیک به یک معدن حتی سرپناهی برای سرما و گرما هم ندارد و همان نصفه جا هم در اختیار اوباشی است که هیچ شرافتی ندارند. در این جا است که آلتمن به سراغ مهمترین کلیشههای سینمای وسترن میرود؛ یعنی شخصیتپردازی قهرمان داستان و معشوقش.
در «مککیب و خانم میلر» هیچ خبری از قهرمان نیست. شخصیت اصلی با بازی وارن بیتی حتی آدم شریفی هم نیست. نه کلانتر است و نه مزرعهدار. کاری هم جز کثافتکاری از او برنمیآید. حتی هفت تیرکش هم نیست و در مواجه با خطر خودش را میبازد و به وکیل مراجعه میکند تا شکایت کند! رابرت آلتمن دیگر بیش از این نمیتواند قهرمان سنتی سینمای وسترن را به باد انتقاد بگیرد.
در مقابل هم زنی قرار دارد که چندان بهتر از او نیست. او هم به کاری ناپسند مشغول است و حتی در ابراز عشق هم توانایی ندارد. رفتارش فرسنگها با رفتار زنان وسترنهای سنتی تفاوت دارد و رابرت آلتمن در واقع با ترکیب زنان بدکاره اما خوش قلب آن وسترنها با زنانی پاک دامن که مرد عاشق آنها میشد، به این شخصیت رسیده است. البته کمی جلوتر رفته و او را معتاد به افیون هم نمایش میدهد.
اما در میان همهی اینها رابرت آلتمن یکی از غریبترین و در عین حال پرحسرتترین عاشقانههای تاریخ سینما را هم با ساختن این فیلم، تقدیم مخاطبان کرده است. قهرمانان «مککیب و خانم میلر» در ظاهر افرادی نیستند که به راحتی عاشق شوند یا اصلا بتوان عشق را در وجود آنها متصور شد اما آلتمن چنان این انسانهای بیپناه را کنار هم قرار میدهد و به شکلی ریزبافت روابط آنها را میچیند، که بروز همچین احساس پرحسرتی در وجود آنها اجتنابناپذیر به نظر میرسد.
ابتدا و انتهای فیلم از باشکوهترین سکانسهای تاریخ سینما است. آن تصویر جولی کریستی و وارن بیتی در انتها و تنها گذاشتن مخاطب با حسرتی بیانتها و آن اسب سواری ابتدایی ناامیدانهی وارن بیتی که انگار فقط دست و پا میزند تا چند روز دیگر هم زنده بماند و حتی از گرمای همیشگی سینمای وسترن هم بیبهره است، همواره در ذهن مخاطب میماند.
«جان مککیب از گذشتهی خود فرار میکند. او به ایالت واشنگتن نقل مکان میکند و در آنجا با هزار مصیبت و مکافات سالنی را دایر میکند. او برای راه اندازی کسب و کارش از زنی انگلیسی کمک میگیرد تا اینکه سر و کلهی دار و دستهی زورگویی پیدا میشود و از او میخواهد که کسب و کارش را واگذار کند اما جان نمیپذیرد …»
۲. جانی گیتار (Johnny Guitar)
- کارگردان: نیکلاس ری
- بازیگران: جوآن کرافورد، استرلینگ هایدن و مرسدس مککمبریج
- محصول: ۱۹۵۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
نیکلاس ری میتواند قواعد هر ژانری را بگیرد و با عبور دادن آنها از فیلتر ذهنی خود، چیزی تازه از آن ارائه دهد. از این رو در این جا همین قدر که با فیلمی وسترن مواجه هستیم، با فیلمی عاشقانه که زن و مردش در شرایطی دشوار قرار گرفتهاند هم طرف هستیم. اگر کارگردانانی مانند جان فورد یا کوئنتین تارانتینو در یک فیلم، شخصیت محوری داستان خود را از میان مردان سیاه پوست انتخاب کردند و وسترنهای نامتعارف ساختند، نیکلاس ری این کار را با قرار دادن یک زن در مرکز قاب خود انجام میدهد.
گفتیم که شخصیتهای زن در وسترنهای سنتی به دو دسته تقسیم میشوند؛ یا زنان بدکاره اما خوش قلبی هستند که به قهرمان درام دل میبازند یا زنان و دخترانی اهل خانه و خانواده که قهرمان سینمای وسترن عاشق آنها میشود. به تناسب در فیلمهای وسترن میتوان مادران خانهدار یا زنان گذری یا دخترکان سر به راه را هم دید. اما غالب شخصیتهای مهم زن وسترنهای سنتی همین دو دسته هستند.
حال نیکلاس ری داستانش را به زمین بازی دیگری آورده. جوآن کرافورد را به عنوان یکی از برترین بازیگران زن تاریخ سینما در قالب زنی محکم و با اراده در مرکز قاب خود قرار داده که میتواند به تنهایی از پس تمام مشکلاتی که در گذشته مردان خشنی با بازی بازیگرانی چون جان وین با آنها مبارزه می کردند، برآید. او در زندگی اجتماعی و همین طور مبارزات خود کمتر نیازی به یک مرد در کنار خود دارد اما همهی اینها به قیمت از دست رفتن احساسات زنانهاش تمام شده است. همه چیز عادی است تا این که مردی از راه میرسد و حضورش، عطر و بوی زندگی قبل از این مشکلات را با خود به همراه میآورد. نه تنها در سینمای وسترن، بلکه در کلیت سینما مرسوم بود که این حس و حال روندی برعکس داشته باشد و مردی با پیدا شدن سر و کلهی عشقی قدیمی حال و هوای گذشته را احساس کند و دوباره با درون خودش دست در گریبان شود. پس نیکلاس ری حتی در چارچوبهای کلان سینما هم راهی خلاف جریان آب میرود.
اما داستان به همین جا ختم نمیشود. در داستانهای وسترنهای سنتی همواره مردانی بدطینت در قالب قطبهای منفی داستان قرار میگیرند. آنها سدهایی سر راه وسترنر قرار میدهند و او را مجبور به مبارزه میکنند. گاهی هم سرخ پوستها دست به چنین کاری میزنند. اما در این جا زنی در برابر قهرمان درام قرار میگیرد و دار و دستهی اوباش شهر را رهبری میکند. از این ضد وسترنتر آن هم در اواسط دههی ۱۹۵۰ نمیتوان فیلمی ساخت.
«جانی گیتار» فیلم مهمی در تاریخ سینما است. نه تنها به خاطر تمام جذابیتهایش، بلکه به خاطر پیدایش چندتایی از جذابترین جدلهای قلمی تاریخ ادبیات سینمایی یا همان نقد فیلم. منتقدان آن زمان کایه دو سینما به رهبری کسانی چون فرانسوآ تروفو و آندره بازن بسیار آن را تحویل گرفتند و حتی آن را در حد بهترینهای تاریخ سینما دانستند.
«وینا زنی است که مانند یک وسترنر زندگی میکند. او به خاطر این که صاحب کافه و زمینهای اطراف آن است، دشمنان بسیاری دارد و به همین دلیل هم مجبور شده که احساساتش را کنار بگذارد. به زودی راه آهن به آن منطقه خواهد رسید و قیمت زمینهای وینا چند برابر هم خواهد شد. دشمنان او به سرکردگی زنی به نام اسمال مصمم هستند که تمام زمینهای وینا را از چنگش درآورند. در زمانی که مشکلات اطراف وینا در حال افزایش است، محبوب قدیمی او، گیتاریستی معروف به جانی گیتار وارد شهر میشود …»
۱. نیمروز (High Noon)
- کارگردان: فرد زینهمان
- بازیگران: گاری کوپر، گریس کلی
- محصول: ۱۹۵۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
زمانی که «نیمروز» ساخته شد، صدای شکایت طرفداران وسترنهای سنتی بلند شد. در صدر این شاکیان هم هوارد هاکس بزرگ قرار داشت که نمیتوانست آن چه را که بر پرده میبیند، باور کند. هنوز سال ۱۹۵۲ بود و سالها تا آغاز دههی ۱۹۷۰ و آغاز جنبشهای ضدفرهنگ باقی مانده بود. اما فرد زینهمان فیلمی در همان دوران ساخت که به لحاظ حمله به محافظهکاری نسل جنگ دوم جهانی، در حد همان فیلمهای پیشرو گزنده و تند بود.
اما چرا؟ مگر زینهمان با فیلمش چه کار کرده بود؟ او تصویری دیگرگون از شهر به عنوان نمادی از آمریکا ارائه داد. در این جا خبری از شهری مصمم و همدل نیست که اهالی آن در برابر مشکلات مییستند و کمر خم نمیکنند. بلکه مخاطب با شهری محافظهکار و با مردمانی بزدل طرف است که اهالی آن حتی قدر قهرمان خود را هم نمیدانند. این موضوع کاملا طبیعی بود که بسیاری را در آمریکای آن زمان خوش نیاید. آن هم درست ۷ سال پس از جنگ دوم جهانی که آمریکاییها به دستاوردهایش و همچنین اتحاد خود در آن زمانه افتخار میکردند.
اما آیا فقط به همین دلایل فیلم «نیمروز» در چنین جایگاهی میایستد؟ قطعا نه؛ چرا که از آثار باشکوه سینمای وسترن است و در کل یکی از بهترینهای تاریخ سینمای وسترن. داستان حول یک ساعت و نیم از زندگی کلانتری میگذرد که باید تصمیم مهمی برای انتخاب میان زنده ماندن از یک سو و حفظ شرافتش از سویی دیگر بگیرد. فرد زینهمان استاد تصویر کردن زندگی مردان و زنانی است که با قرار گرفتن در یک دو راهی اخلاقی مجبور به انتخابهایی انسانی میشوند تا هم وجدان خود را آسوده نگه دارند و هم خیر آنها به دیگران برسد؛ شاید مردمان اطرافشان لطف آنها را به موقع درنیابند اما این قهرمانان هیچ ابایی از به خطر انداختن زندگی خود ندارند.
فیلمنامهی نوشتهی کارل فورمن بینظیر است و به گونهای نوشته شده تا ضرباهنگ فیلم لحظه به لحظه زیاد شود و موقعیت قهرمان داستان را بغرنجتر کند. کارگردانی زینهمان هم از همین الگو بهره میگیرد و با قرار دادن نمادهایی در جای جای اثر این نزدیک شدن به مرگ خود خواسته را مهیب و در عین حال مقدر جلوه میدهد.
مضمون اصلی فیلم تنهایی یک آدم در برابر پیدایش یک شر و ناتوانی او از چشم پوشیدن در مقابل آن است. او تنها مرد آن شهر به اصطلاح متمدن شده است که نمیتواند روی خود را برگرداند تا به اصطلاح عافیتطلب باشد و گوشهای بنشیند و بقیهی عمر خود را در آسودگی ناشی از بیخیالی سپری کند. یکی از مضمونهای همیشگی فیلمهای وسترن تصویر کردن مردانی است که نمیتوانند راه خود را بکشند و بروند و به آنچه که نظم تمدن را به هم میزند و آن را دوباره بدوی و وحشی میکند، نگاه نکنند. که اگر چنین کنند تا پایان عمر شرمندهی خودشان خواهند بود.
در چین قابی «نیمروز» چند تا از بهترین سکانسهای تاریخ سینما را در خود جا داده که به تصویرگری تنهایی یک آدم در دل یک شهر شلوغ میپردازد. دو تا از آنها اکنون جز سکانسهای ماندگار تاریخ سینما است: یکی سکانس کلیسا و تقاضای کلانتر از مردم شهر برای همراهی با او و دیگری آن کرین با شکوه و مکث بر تنهایی قهرمان در وسط خیابان اصلی: گویی گرد مرگ پاشیدهاند بر سر این مردمان.
بازی گاری کوپر در نقش کلانتر ویل کین یکی از مشهورترین نقشآفرینیها در تاریخ سینما است. قامت همیشه افراشتهی او همراه با نوعی خمودگی همراه است: انگار بار سنگینی را بر دوش میکشد و توانش رو به اتمام است. از این دریچه فیلم همان قدر که متعلق به این شخصیت است، مربوط به بزدلی اهالی شهر و خالی کردن پشت کلانترشان در یک بزنگاه حساس تاریخی هم میشود. از سوی دیگر کلانتر کمک خود را از کسی میگیرد که هیچ توقعی از او نمیرود.
نقش این یاری رسان را گریس کلی فوقالعاده بازی میکند. زنی خام که به مدد یک عشق سوزان حاضر نیست مرگ معشوق را مقابل چشمانش ببیند و دم نزند. اگر به روندی که این دو پرسوناژ در طول درام طی میکنند، توجه کنیم معنای آن سکانس نمادین پایانی را خوب خواهیم فهمید.
«کلانتر ویل کین به تازگی با همسر خود ازدواج کرده است. او قصد دارد شهر را ترک کند و با خوشی به زندگی ادامه دهد. درست پس از جاری شدن خطبهی عقد خبر میرسد که فرانک میلر، جانی خطرناکی که خود کین چند سال پیش او را به زندان انداخته، آزاد شده و قرار است به شهر بازگردد تا انتقام بگیرد. او سوار بر قطاری است که رأس ساعت ۱۲ ظهر به شهر میرسد و این در حالی است که نوچههایش در ایستگاه قطار منتظر ورودش هستند …»