۲۳ فیلم سرقتی برتر تاریخ سینما از بدترین تا بهترین
فیلمهای سرقتی یا آثاری که دزدی در روند داستاگویی آنها اهمیت زیادی دارد، زیرمجموعهیرژانر مادر جنایی هستند. ژانر جنایی از زیرژانرهای بسیاری تشکیل شده که میتوان از نمونههایی مانند فیلمهای پلیسی، کارآگاهی (که با پلیسی فرق دارند)، درامهای دادگاهی، فرار از زندان، جناییهای روانشناسانه و غیره نام برد. در این لیست ۲۳ فیلم جنایی با محوریت سرقت مورد بررسی قرار گرفتهاند.
چرا فیلمی در زیرژانر سرقت قرار میگیرد؟ چه چیزی باعث میشود که فیلمی با محوریت سرقت، مثلا با فیلمی پلیسی تفاوت پیدا کند؟ در فیلمهای سرقتی، درام یا حول طراحی و اجرای یک سرقت شکل میگیرد، یا سرقت در آن نقشی کلیدی دارد. در این فیلمها حتما با یک یا چند سارق طرف هستیم که یا در سمت پروتاگونیست داستان یا در سمت آنتاگونیست آن قرار میگیرند. در فیلمهایی که پروتاگونیست داستان سارقان هستند میتوان پلیس و نیروهای برقرارکنندهی نظم را حذف کرد و مثلا از گروه رقیب به عنوان آنتاگونیست استفاده کرد اما در آثاری که آنتاگونیست آن دزد یا دزدان هستند، همواره پلیسی حضور دارد که داستان را به پیش میبرد.
برخی از فیلمهای ژانر سرقت تمام زمان خود را به طراحی و اجرای نقشهی سرقت اختصاص میدهند؛ به این گونه که پس از معرفی ابتدایی شخصیتها، زمینهچینی برای اجرای سرقت آغاز میشود و مخاطب هم از تماشای تبحر و هوش شخصیتها لذت میبرد. از میان این فیلمها، آثاری موفق هستند که بتوانند در حین اجرای سرقت شخصیت پردازی هم بکنند تا مخاطب با آنها همره شود، چرا که در ابتدای فیلم زمان کافی برای شخصیت پردازی وجود ندارد. فیلمی مانند «یازده یار اوشن» چنین اثری است.
در برخی از فیلمها سرقت و گذران زندگی از طریق آن به یک سبک زندگی تبدیل میشود. در این آثار فیلمساز در کنار نمایش صحنههای دزدی، زمان کافی برای نمایش زندگی و شیوهی نگاه سارق هم اختصاص میدهد. فیلم «مخمصه» مایکل مان چنین فیلمی است و شخصیت نیل مککالی با بازی رابرت دنیرو چنین شخصیتی است.
در برخی فیلمها قهرمان درام به اجبار به سمت دزدی کشیده میشود. این فیلمها در کنار نمایش دزدی، سری هم به جامعه میزنند و با نمایش یک پلشتی سعی دارند روی معضلی اجتماعی دست بگذارند و سیستم را مورد نقد قرار دهند. فیلمی مانند «اگر از آسمان سنگ ببارد» چنین فیلمی است که در آن دو برادر برای حفظ یک زمین خانوادگی به سرقت رو میآورند. در این آثار عموما تلخ، سرقت تبدیل به راهی برای بیان اعتراض و ضربه زدن به یک سیستم بیمار میشود و طبعا مخاطب هم سمت خلافکاران میایستد و با آنها همذاتپنداری میکند.
در آثاری که پلیس یا کارآگاه حضور پر رنگ دارد، ممکن است که سرقت به اندازهی تحقیقات پلیس اهمیت داشته باشد. یعنی در کنار نمایش دزدی، تلاش پلیس برای دستگیری سارق هم نمایش داده میشود. فیلمهایی مانند «دایره سرخ» یا «مخمصه» چنین هستند. در این فیلمها، فیلمساز زمان کافی برای شخصیت پردازی پلیس هم اختصاص میدهد و روند پیگیری سرنخها بخشی مهم از درام است.
فارغ از همهی اینها نمایش دزدی وسیلهای است برای نمایش دردی در جامعه. فیلمسازهای بسیاری از طریق نمایش آن راهی برای نمایش پلشتیهای جامعه پیدا کردهاند؛ به همین دلیل این زیرژانر مهم سینمای جنایی جان میدهد برای ساختن کمدیهای سیاه، فیلمهایی با حضور یک عده آدم ورشکسته و فلک زده که هر چه در زندگی تلاش کردهاند به در بسته خوردهاند و حال با ناشیگری خود در اجرای یک دزدی راه به جایی نمیبرند و همان فلک زدگی این جا هم برای آنها تکرار میشود. فیلمهای «قاتلین پیرزن» و «معامله بزرگ در خیابان مدونا» چنین فیلمهایی هستند.
در نهایت هم آثاری قرار دارند که شیوهی زندگی سارقان را ستایش میکنند و با نمایش هیجان جاری در آن مخاطب را با خود همراه میکند. فیلمهایی مانند «دزدان» از این دسته آثار هستند. اما این فیلمها ما را به سوالی اساس برای درک سینمای سرقت به طور خاص و سینمای جنایی به طور عام میرساند: چرا مخاطب از تماشای یک سرقت تر و تمیز کیف میکند یا با این که از اشتباه بودن عمل دزدی آگاه است، با سارقان همراهی میکند؟ مگر نه این که باید از چنین آدمهایی متنفر شود؟ جواب این سوال به سرشت ما انسانها بازمیگردد. ما آدمیان به دلیل زندگی در جوامع قانونمدار که ملزم به اجرای قوانین آن هستیم، از تماشای انسانهای قانون گریز لذت میبریم؛ چرا که ذات آدمی سرکش است و از هر گونه قید و بند فرار میکند. پس تماشای افرادی که دست به کارهایی میزنند که از ما برنمیآید، لذت بخش است.
فیلمهای سرقت از همان ابتدای پیدایش سینما وجود داشتند. از زمانی که سینما داستانی شد و با خیال در هم آمیخت، سینماگران به دنبال ساختن فیلمهایی بودند که داستان آنها با آن چه که مخاطب به طور روزمره میبیند، تفاوت داشته باشد. این گونه مخاطب بیشتر به سینما میآمد و مدام خود را به سالن سینما میرساند تا غافلگیر شود. اما هنوز سینما به آن بلوغ نرسیده بود که به طور کامل یک سرقت را بازسازی کند. اولین اثر این چنین فیلم «سرقت بزرگ قطار» به کارگردانی ادوین اس پورتر بود که علاوه بر پیشگامی در پایه گذاری عناصر ژانر، در نحوهی کارگردانی، داستانگویی، محل قرار گرفتن دوربین، استفاده از لوکیشن و حتی تدوین هم در تاریخ سینما پیشگام بود و برای اولین بار در آن از نمایی سوبژکتیو استفاده شد. همین موضوع قرار گرفتن آن در جایگاه اول فهرست را توجیه میکند.
۲۳. یازده یار اوشن (Ocean’s Eleven)
- کارگردان: استیون سودربرگ
- بازیگران: جرج کلونی، برد پیت، اندی گارسیا، مت دیمون، دان چیدل، جولیا رابرتز و الیوت گلد
- محصول: ۲۰۰۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
استیون سودربرگ با ساختن فیلم «یازده یار اوشن» و دنبالههایش هم به خودش لطف کرد و هم به بازیگران و عوامل فیلم و هم به ما به عنوان مخاطب. یک فیلم با محوریت یک سرقت پیچیده و البته یک لحن کمدی معرکه که باعث میشود مخاطب از ابتدا تا انتهای فیلم با لبخندی همیشگی شیطنتهای جرج کلونی، برد پیت و دوستان را دنبال کند. همهی اینها در همراهی با یک تیم بازیگری معرکه که هم الیوت گلد بزرگ در میان آنها است و هم برد پیت و مت دیمن و دان چیدل و اندی گارسیا و البته بانوی اول فیلم یعنی جولیا رابرتز.
داستان فیلم در ابتدا فقط یک کار حرفهای به نظر میرسد. چند آدم نابغه که هر کدام در عملی متخصص هستند، قرار است که به گاو صندوق کازینویی در لاس وگاس دستبرد بزنند. اما این برنامه که برای همه از ابتدا فقط یک کار حرفهای است و به پول آن فکر میکنند، برای سردستهی سارقان جنبهای شخصی دارد؛ او قرار است حال آدمی را که پس از به زندان رفت او، همسرش را تصاحب کرده، بگیرد و انتقامی سخت از این مرد بستاند؛ این مرد همان مالک کازینو است.
از این منظر استیون سودربرگ داستان فیلم را به انتقام گرفتن از ثروتمندان دغلبازی پیوند میزند که چوب اعمال خود را خواهند خورد. فقط باید آدمی نابغه و با پشتکار پیدا شود که نقشهای درست و حسابی در سر دارد. پس در واقع جرج کلونی این فیلم نمایندهی همهی ما است که دل پری از دو دره بازان و جنایتکارهای فرار کرده از دست قانون در تاریخ داریم؛ این یکی از دلایل مهمی است که فیلم یازده یار اوشن مخاطب خود را غرق در لذت میکند.
قطعا در چنین فیلم پرستارهای تماشاگر از تماشای همزمان بازیگران بر پرده لذت میبرد اما نمیتوان فیلم را تماشا کرد و از حضور جولیا رابرتز در کنار جرج کلونی و برد پیت و تصویری که فیلمساز از دوستیهای آنها ارائه میدهد، لذت نبرد. اساسا یکی از مهمترین گرههای داستانی اثر حول شخصیت جذاب جولیا رابرتز طراحی شده و به دست آوردن دل او است که در پایان برندهی نبرد حیثیتی درون فیلم را مشخص میکند.
استیون سودربرگ توانسته سکانسهای مفصل مربوط به طراحی و اجرای سرقت را عالی از کار دربیاورد: به این شکل که همزمان با تعریف کردن جزییات نقشه توسط شخصیت اصلی، سرقت هم در حال وقوع است و صدای جرج کلونی مانند یک راوی اتفاقاتی که باید شکل بگیرد تا نتیجهی خوب حاصل شود را روی تصاویر فیلم برای ما تعریف میکند. از این طریق نه تنها من و شمای مخاطب متوجه میشویم که چه اتفاقی درون قاب فیلمساز در جریان است بلکه در پایان از تهور این نقشه هم شگفتزده خواهیم شد.
از سوی دیگر نمیتوان به فیلم «یازده یار اوشن» اشاره کرد و از ریتم درخشان اثر یاد نکرد. جریان سیال اطلاعرسانی اتفاقات درون فیلم بسیار سریع است اما استیون سودربرگ اجازه میدهد تا هر اتفاقی اول در ذهن مخاطب جا بیوفتد و سپس سراغ موضوع بعدی داستان خود میرود. کنار هم قرار گرفتن همهی این موضوعات، تماشای «یازده یار اوشن» را به خاطرهای دلچسب برای مخاطب تبدیل میکند.
فیلم «یازده یار اوشن» یکی از با حالترین، لذت بخشترین و جذابترین فیلمهای قرن بیست و یکم میلادی است. داستانی که توأمان هم از طنزی دلانگیز و حال خوب کن بهره میبرد و هم از یک قصهی جنایی، مبتنی بر حضور چند انسان نابغه برای دستبرد زدن به یکی از بزرگترین گاوصندوقهای موجود در آمریکا. فیلمی که تماشای چندبارهی آن نه تنها خسته کننده نیست، بلکه هر بار حضور این آدمها بر پرده، خندهای از سر رضایت بر لبهای مخاطب خود میآورد. «یازده یار اوشن» موفقیت تجاری عظیمی در گیشه به دست آورد که باعث شد دو دنبالهی دیگر با نامهای «دوازده یار اوشن» و «سیزده یار اوشن» با الهام از آن ساخته شود.
«دنیل اوشن پس از آزادی از زندان به سراغ دوست قدیمی خود راستی میرود و به او خبر میدهد که قرار است به یکی از کازینوهای معروف شهر لاس وگاس دستبرد بزند. دنیل برای انجام این کار نیاز به یک تیم حرفهای و البته یک سرمایهی اولیه دارد. او و دوستش برای دور هم جمع کردن افراد و همچنین جور کردن پول دست به کار میشوند…»
۲۲. دزدان (Bandits)
- کارگردان: بری لوینسون
- بازیگران: بروس ویلیس، بیلی باب تورنتون و کیت بلانشت
- محصول: ۲۰۰۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۴٪
بری لوینسون داستانگوی قهاری است. گرچه فیلمهایش از نبوغ یک مولف بهرهای نبردهاند اما نمیتوان او را در مقام یک داستانگو ستایش نکرد. به همین دلیل هم تماشای آثارش همواره لذت بخش است چرا که حدالق مخاطب را سرگرم میکند. در این جا هم او فیلمی این چنین ساخته که حد و حدود خود را میداند و پس از تمام شدن به تجربهای لذت بخش برای مخاطب تبدیل خواهد شد.
در این جا مخاطب با دو آدم تقریبا دیوانه و بی کله، با دو جهانبینی و نگاه متفاوت و با دو روحیهی کاملا مختلف طرف است که برای گذران زندگی به سرقت رو آوردهاند. نقشهی آنها در اجرای دزدی از بانک، در عین حال که بسیار ساده به نظر میرسد، بسیار نبوغآمیز است. آنها سب قبل از سرقت در خانهی رییس بانک ظاهر میشوند. در کمال خونسردی به منزل او میروند، شب را با خانوادهی وی صبح میکنند و روز بعد کمی زودتر از باز شدن بانک به همراه جناب رییس به بانک میروند و با پولها فرار میکنند. این نقشه آنها چنان تر و تمیز اجرا میشود و آن چنان ساده به نظر میرسد که احتمالا از خود خواهید پرسید چرا تا الان فیلمسازی چنین دزدانی را نمایش نداده بود؟
در این میان زنی با دو شخصیت اصلی همراه میشود که بار عاطفی درام بر دوش او است. او قرار است مانند مانند کاترین راس فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» (butch Cassidy and sundance kid) میانهی دو مرد سارق را بگیرد و سبب پیوند بیشتر میان آنها شود. در چنین چارچوبی است که هر دو شخصیت اصلی دل در گروی او میبازند تا رفاقت و دوستی میان آنها مورد سنجش قرار بگیرد و فیلم هم از تعلیقی در آن میانهها برخوردار شود. اما این زن به نحوی نمایندهی مخاطب در فیلم هم هست.
زن که همواره عادت کرده در چارچوب قوانین زندگی کند و با وجود ثروت فراوان از زندگی لذت نمیبرد، همراهی با دو سارق را غنیمت میداند تا با چشیدن ذرهای هیجان، از زندگی پر از رخوت و روزمرگی خود فرار کند. دقیقا همان کاری که ما با دو ساعت تماشای فیلم انجام میدهیم تا از زندگی اطراف خود فرار کنیم و کمی هیجان را تجربه کنیم.
نقطه قوت دیگر فیلم، طنز جاری در آن است که تماشایش را لذت بخش میکند. شخصیتها مدام متلک بار هم میکنند و فیلمساز هم شیوهی زندگی آنها را به نوعی بی خیالی سبک بالانه پیوند میزند. در این میان بازی بیلی باب تورنتون، بیش از دیگران جور نمایش این طنز را به دوش میکشد. شخصیتی که او بازیاش میکند آدمی وسواسی است که مدام در ترس از مرگ زندگی میکند و ابدا اعتماد به نفس ندارد؛ خصوصیاتی که قطعا مناسب یک سارق بانک نیست.
از آن سو بروس ویلیس همانی است که باید باشد. مردی مقتدر که سری نترس دارد و میداند از زندگی خود چه میخواهد. به نظر میرسد که همهی امور را در دست دارد اما زمانی رابطهی بین این دو نفر جذاب میشود که متوجه میشویم یکی از آنها بدون دیگری راه به جایی نخواهد برد و گروهش کامل نیست. تجربهی تماشای فیلم «دزدان» بدون شک یکی از سرگرم کنندهترین تجربهها از میان تمام فیلمهای این فهرست است.
«دو سارق شیوهای ساده اما کارآمد برای دزدی دارند. آنها شب قبل از سرقت به خانهی رییس بانک میروند و با گروگان گرفتن خانوادهی جناب رییس، موجودی گاوصندوق را به سرقت میبرند. در این میان نام آنها سرزبانها میافتد و پلیس هم به شدت در پی دستگیری سارقان است. در این بین زنی به طور ناخواسته با آنها همراه میشود. حال رسانهها هم که تصور میکنند زن گروگان دزدان است، وارد ماجرا میشوند و مدام اخبار مربوط به ایشان را گزارش میکنند. اما هم زن از حضور در آن جمع راضی است و هم هر دو دزد عاشق وی شدهاند …»
۲۱. جان سخت با انتقام (Die hard with a Vengeance)
- کارگردان: جان مکتیرنان
- بازیگران: بروس ویلیس، ساموئل ال جکسون و جرمی آیرونز
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۹٪
از همان زمانی که فیلم «جان سخت» اول با بازی بروس ویلیس راهی پردهی سینما شد، میشد حدس زد که این فیلم مانند تمام آثار اکشن موفق دههی ۱۹۸۰ میلادی دنبالههایی خواهد داشت و احتمالا این دنبالهها لذت تماشای فیلم اول را از بین خواهند برد چرا که فقط برای کسب سود بیشتر ساخته میشوند. وقتی فیلم دوم این مجموعه پخش شد این موضوع تایید و مخاطب هم تصور میکرد که آفت دنباله سازی همیشگی هالیوود یقهی شخصیت جذاب این فیلم را هم گرفته است. اما با آمدن نسخهی سوم تمامی این شکها از بین رفت، چرا که فیلم «جان سخت با انتقام» یا همان نسخهی سوم فیلم «جان سخت» اثر معرکهای است که تماشایش حسابی لذت بخش است.
بخش عظیمی از این لذت، به حضور یک هیجان دائمی در فیلم بازمیگردد. قهرمان درام با بازی بروس ویلس مدام با یک ضربالعجل برای کشف کردن چیزی روبهرو است وگرنه جنایتی در سطح شهر اتفاق میافتد. او باید درخواستهای یک فرد روانی را اجرا کند وگرنه گناه مرگ چندین کشته بر گردن او خواهد بود. یکی از این درخواستها که باعث میشود شخص سیاه پوستی با بازی ساموئل ال جکسون با وی همراه شود، هم خندهدار است و هم خطرناک. جان یا همان قهرمان درام باید به محلهی هارلم (محلهی سیاه پوستها) برود در حالی که بنری را حمل میکند که رو آن نوشته شده: «من از سیاه پوستها تنفر دارم»
همین موضوع سبب میشود که همراه سیاه پوستش تصور کند که او آدمی نژادپرست است و طنز ماجرا از همین جا شروع میشود. دیگر نکتهای که تماشای فیلم را جذاب میکند، همین رابطهی میان این دو شخصیت اصلی است. یکی در کار خود حرفهای است و دیگری به طور اتفاقی پایش به ماجرا باز شده. همین عامل سبب میشود که هر دو مدام به هم بپیچند و مدام برای یکدیگر دردسر درست کنند. این موضوع علاوه بر خلق سکانسهای کمدی، میزان تنش در فیلم را هم افزایش میدهد. ضمن این که این رابطه باعث میشود که مدام با تفاوتهای نژادی جامعهی آمریکا شوخی شود.
یک پیچش داستانی هم در آن میانهها وجود دارد که فیلم را تبدیل به اثری در زیرژانر سرقت میکند. جهت لو نرفتن داستان به آن اشارهای نمیکنم اما همین قدر بگویم که فیلم «جان سخت با انتقام» از آن فیلمهای سرقتی است که در آن تا به انتها شخصیت دزد حذف شده و تمرکز داستان بر سمت پلیس ماجرا است؛ هر چند که سایهی سنگین سارق تا به انتها بر سر درام حفظ میشود.
حضور بروس ویلیس و ساموئل ال جکسون در کنار هم غنیمتی برای فیلم است. هر دو در قالب نقشهای خود درخشان هستند و حسابی هم شما را میخنداند. در ضمن اگر امکانش را داشتید، نسخهی دوبلهی فیلم را ببینید تا از شنیدن صدای جادویی زندهیادان چنگیز جلیلوند به جای بروس ویلیس و حسین عرفانی به جای ساموئل ال جکسون لذت ببرید.
نقطه قوت دیگر فیلم، اکشن نابی است که جان مکتیرنان ساخته است. این سکانسهای اکشن از آن جهت جذاب است که از جلوههای ویژهی میدانی بهره برده و خبری از دخالت کامپیوتر در آنها نیست.
«یک بمب گذار به ادارهی پلیس شهر نیویورک زنگ میزند و اعلام میکند که با جان مکلین کار دارد. او از جان میخواهد که دست به کارهای مختلف بزند وگرنه بمبی را منفجر خواهد کرد. او برای انجام این کارها زمان کوتاهی به جان میدهد و البته برخی از آنها بسیار هم خطرناک و برخی هم بسیار مسخره هستند. در این راه به طور اتفاقی مغازهدار سیاه پوستی با وی همراه میشود. از آن سو پلیس هم در به در به دنبال فردی است که پشت این تماسها است…»
۲۰. بیبی راننده (Baby Driver)
- کارگردان: ادگار رایت
- بازیگران: انسل الگورت، لیلی جیمز، کوین اسپیسی
- محصول: ۲۰۱۷، انگلستان و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
ادگار رایت از آن خورههای سینما است. این علاقه به سینما و تماشای مداوم فیلم را میتوان در سرتاسر آثار وی دید. در بسیاری از آثارش از فیلمهای دیگر وام میگیرد و به فیلم خود سنجاق میکند؛ گاهی این سنجاق کردن در طول درام خوش مینشیند و گاهی هم جذاب از کار درنمیآید و مخاطب را پس میزند. فیلم «بیبی راننده» خوشبختانه متعلق به دستهی اول است و الهام گرفتن از تاریخ سینما و تاریخ ژانر، در این یکی خوش نشسته است.
عناصر ژانرهای مختلف در دستان ادگار رایت، وسیلهای است برای بازی. او مدام از این عناصر استفاده میکند، گاهی آنها در جای همیشگی و کلیشهای قرار میدهد و گاهی هم به پارودی کردن یا دست انداختن آنها مشغول میشود. این گونه فیلمهای متفاوتی در هر ژانر خلق میکند که به شیوهای پست مدرنیستی ساخته شدهاند. ژانرهای ترسناک در فیلم «شان مردگان» (shaun of the dead) یا پلیسی در فیلم «پلیس خفن» (hot fuzz) قبلا در دستان او چنین سرنوشتی داشتند و حال این یکی سری به فیلمهای ژانر سرقت با محوریت فرار میزند.
پسر جوانی به نام بیبی با تبحر فراوان در رانندگی برای چند پروژهی سرقت، به گروهی تبهکار میپیوندد تا رانندهی فرار آنها شود. او به دنبال آن است تا پس از چند مأموریت از قید تعهدی که بر گردنش است رهایی یابد و همراه با دختر مورد علاقهاش به زندگی آزادانهی خود بازگردد و سر و سامان بگیرد. این موضوع و این داستان در ابتدا بسیار کلیشهای به نظر می رسد اما ادگار رایت با ساختن موقیعیتهای مختلف از تکراری بودن روند اتفاقات فیلم فرار میکند؛ مثلا نگاه کنید به علاقهی بیبی به موسیقی و گوش کردن به آن در حین فرار که هم باری دراماتیک دارد و هم به خلق یک فضای فانتزی کمک میکند.
فیلم «بیبی راننده» بر دو کنش موازی استوار است: تمرکز بر توانایی رانندگی بیبی و پرداخت پر جزییات صحنههای تعقییب و گریز در همراهی با قطعهای راک از گروه کویین از یک سو و از سوی دیگر تنش عاطفی درون زندگی شخصی بیبی که به مفهوم وفاداری و خیانت پیوند خورده است. همراهی این دو کنش در نهایت برگ برندهی فیلم میشود تا هم مخاطب در حین سکانسهای سرقت با شخصیتها همراه شود و هم برای قهرمان درام و سرنوشت او دل بسوزاند.
این دو کنش آهسته از مسیر موازی خارج میشوند تا در جایی یکدیگر را قطع کنند و زندگی روزمرهی بیبی را به هم بریزند و به جهنم تبدیل کنند. در چنین بستری شخصیت مثبت تمام ظرفیت خود را بروز میدهد و به یکی از متفاوتترین قهرمانها در میان فیلمهای زیرژانر سرقت تبدیل میشود.
لحن طنز حاکم بر فضای فیلم و خصوصیاتی که هر کدام از شخصیتهای فرعی دارند دیگر نقطه قوت فیلم است. به ویژه شخصیت منفی درام با بازی کوین اسپیسی که هم به اندازهی کافی سنگدل و بی رحم است و هم به اندازهی کافی از یک سری جنبههای کمدی ملایم برخوردار است تا او را هم به یک بدمن متفاوت در میان فیلمهای این چنینی تبدیل کند. لحن کمدی بر سراسر فیلم تسلط دارد و حتی در دل تلخترین موقعیتها هم این لحن شوخ و شنگ از بین نمیرود.
به همین دلایل هر کدام از کاراکترهای فرعی طوری طراحی شده تا یکی از کلیشههای همیشگی ژانر اکشن یا زیر گونهی سرقت را دست بیندازد. نتیجهی همهی اینها باعث شده تا با فیلمی سرزنده سر و کار داشته باشیم که هم هیجانانگیز است و هم به قدر کافی درگیر کننده و پر جزییات.
دیگر نقطهی قوت فیلم «بیبی راننده» طراحی سکانسهای تعقیب و گریز آن است. این هم به مخاطب هیجان وارد میکند و هم تمرکزش را مانند آن چه که عموما در طراحی سکانسهای اکشن این دوره و زمانه میبینیم، به هم نمیریزد. این سکانسها طوری طراحی شدهاند که مخاطب به تبحر بیبی در رانندگی پی ببرد و این کار را هم به خوبی انجام میدهند.
«پسر نوجوانی که همه به او بیبی میگویند برای فردی به نام داک کار میکند. او راننده فرار یک گروه خلافکار به رهبری داک است و عادت دارد مدام موسیقی گوش کند. روزی وی با دختری در حوالی محل زندگیاش آشنا میشود. بیبی که تصمیم دارد پس از همراهی در چند سرقت گروه را ترک کند، تصمیم میگیرد که دختر را به زندگی خود راه دهد و دلباختهی وی میشود. اما داک نقشههای دیگری برای وی در سر دارد و نمیخواهد که او گروه را ترک کند …»
۱۹. اگر از آسمان سنگ ببارد (Hell or high water)
- کارگردان: دیوید مکنزی
- بازیگران: بن فاستر، کریس پاین و جف بریجز
- محصول: ۲۰۱۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
فیلم «اگر از آسمان سنگ ببارد» برخوردار از شخصیتهایی است که به ته خط رسیدهاند. مردانی تیپا خورده و واداده که چیز زیادی برای از دست دادن ندارد و حاضر هستند تا جان خود سر رسیدن به حقشان فدا کنند. این حق هم چیز چندان دندانگیری نیست؛ تکه زمینی است که از مادرشان با ارث رسیده و بانک قصد دارد آن را به دلیل عدم پرداخت اقساطش مصادره کند. در چنین بستری است که دو برادر تصمیم به سرقت از همان بانکها میگیرند تا حساب خود را تسویه کنند و زمین را نگه دارند؛ حتی اگر در این راه کشته شوند.
پس فیلم «اگر از آسمام سنگ ببارد» از آن دسته فیلمهای سرقتی است که به نقد سیستم هم دست میزند. در این جا سرقت بهانهای است برای نمایش یک جامعهی تباه شده که در آن پول حرف اول و آخر را میزند اما فیلمساز میداند که برای همراهی مخاطب اول باید شخصیتهایی همدلیبرانگیز خلق کند. در چنین چارچوبی است که فیلم به اثری قابل بحث تبدیل میشود که لیاقت قرار گرفتن در این جایگاه را دارد.
فیلم «اگر از آسمان سنگ ببارد» یکی از بهترین فیلمهای قرن حاضر با محوریت سرقت است. داستان دو برادر که در جادههای بیابانی تگزاس میتازند و سر از شهرهای کوچک این ایالت در میآورند؛ شهرهایی که با گذشت نزدیک به صد سال از دوران غرب وحشی هنوز هم همان شکلی باقی مانده است و مخاطب را به دل ژانر وسترن پرتاب میکند. به اینها اضافه کنید اهمیت زمین، اهمیت خانواده، اهمیت رابطهی مردانه و از آن مهمتر کاری که دو شخصیت اصلی درام انجام میدهند؛ یعنی بانک زنی. در کنار اینها قابهای فیلمساز هم آگاهانه با الهام از سینمای وسترن انتخب شده است؛ کارگردان به عمد شخصیتها را در موقعیتی قرار میدهد که بر حضور جداافتادهی آنها در یک پهنهی وسیع تأکید کند.
در سمت دیگر ماجرا کلانتر پیری قرار دارد که شبیه به کابویها و کلانترهای قدیمی لباس میپوشد. البته فرسنگها با آن کلانترها فاصله دارد و همین که به اندازهی کافی بر پیر بودن او تأکید میشود، نشان دهندهی فاصله گذاری آگاهانهی کارگردان با سینمای وسترن است. او برای رسیدن به هدف خود فقط از زور بازویش استفاده نمیکند بلکه بر خلاف اسلافش اهل صبر کردن و استفاده از قدرت تعقل هم هست. در ادامه حرکت دو طیف مختلف این ماجرا از دو سمت کاملا متفاوت به جایی میرسد که عموما در سینمای وسترن میبینیم؛ یک سکانس تیراندازی مهیج که هم گره اصلی را باز میکند و هم قهرمان داستان را به جایی که لایق آن است میرساند.
بازی بن فاستر در فیلم عالی است. او در نقش برادر بزرگتر تمام خصوصیاتی را در که شخصیت دیده به خوبی به اجرا درآورده است. مردی زود جوش و البته کمی کله شق که برادرش را بیش از هر چیز دیگر در این دنیا دوست دارد و جوری زندگی میکند که انگار این آخرین روز زندگی او است؛ چرا که چیزی برای از دست دادن ندارد. جف بریجز هم در نقش کلانتر عالی است. او هم بدخلقیهای یک پیرمرد غر غرو را به خوبی بازی کرده و هم به خوبی به کلانترهای سینمای وسترن ادای دین کرده است. اما کریس پاین در حد دو بازیگر دیگر فیلم نیست. او هم خوش قیافهتر از آن است که برای این نقش مناسب باشد و هم خالی از زمختی یک مرد وا دادهی تگزاسی است. یکی از نقاط ضعف اصلی فیلم «اگر از آسمان سنگ ببارد» حضور او در قالب شخصیت اصلی است.
«دو برادر با بی پولی در یک شهر کوچک در ایالت تگزاس زندگی میکنند. یکی سالها در زندان بوده و همه چیز خود را از دست رفته میبیند و دیگری از همسرش جدا شده در حالی که فرزندانی دارد و باید مواظب آنها باشد. تنها دارایی آنها زمینی است که از مادرشان به ارث رسیده و در گرو بانک است و بانک هم به دلیل دیرکرد در پرداخت اقساط، قصد دارد آن زمین را تصاحب کند. دو برادر برای نگه داشتن زمین و تنها سرمایهی خود تصمیم میگیرند که به چندتایی بانک دستبرد بزنند…»
۱۸. شهر (The Town)
- کارگردان: بن افلک
- بازیگران: بن افلک، جرمی رنر و ربکا هال
- محصول: ۲۰۱۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
زیرگونهی سرقت برای بسیاری زمانی جذابتر میشود که گروهی نقشهی دقیقی برای سرقت از بانک یا باز کردن گاو صندوقی را طراحی کرده باشند. اصلا یکی از داستانهای اصلی فیلمهای سرقتی همین شکلی است: یعنی دور هم جمع شدن افرادی به قصد انجام یک دزدی در حالی که هر کدام در انجام کاری تخصص دارد.
حال مکان را هم به شهر بوستون یعنی پایتخت بانکزنی آمریکا منتقل کنید و یک گروه از رفقای قدیمی که هرکدام توانایی انجام کاری را دارند و کسی هم مغز متفکر آنها ست را جمع کنید تا بساط یکی از سرگرم کنندهترین فیلمهای فهرست کامل شود. اگر چاشنی وفاداری و خیانت و کمی عشق و عاشقی هم اضافه شود که دیگر چه بهتر.
اکثر فیلمهای زیرژانر سرقت زمانی موفق از کار در میآیند که سبک کارگردانی تر و فرز فیلمساز با یک شخصیتپردازی همدلیبرانگیز پیوند بخورد که قطب مثبت و منفی ماجرا را قابل درک کند و جهان و نگاه آنها را به زندگی بکاود یا مقابل دیدگان مخاطب قرار دهد. فیلمی این چنین که سارقش جذاب نیست یا پلیس آن احمق است توانایی همراه کردن مخاطب را ندارد. اول باید شخصیت جذاب خلق کرد تا داستان برای مخاطب جذاب شود.
اگر همه چیز دست به دست هم دهد و درست برگزار شود مخاطب از موفقیت سارق یا سارقین دچار لذتی گناهآلود میشود که او را مجبور میکند تا از خود بپرسد: چرا از موفقیت این خلافکاران احساس خوبی پیدا میکنم؟ گرچه دلیلش واضح است و مخاطب از تماشای زندگی کسانی که قانون را به بازی میگیرند لذت میبرد؛ چرا که عواقبی برای تماشاگر ندارد و میل به فرار از زیر فشار قانون را در او ارضا میکند.
همان طور که گفته شد ماجرا در بوستون میگذرد و «شهر» هم که نام فیلم است. پس این شهر باید هویت یکه و ویژهای داشته باشد. باید شخصیتی داشته باشد و این شخصیت هم درست از کار در بیاید تا فیلم موفق شود و عنوان فیلم معنا پیدا کند. این موفقیت در گروی این است که نتوانیم مکان را با جای دیگری عوض کنیم وگرنه کل داستان به هم میریزد. مکانی که آن را به واسطهی پرداخت مناسب در فیلم بشناسیم حتی اگر ساکنش نباشیم. مانند نیویورک در فیلمهای اسکورسیزی.
بن افلک در خلق این فضا موفق است و شهری میسازد که مختصات خاص خودش را دارد و نمیتوان جای دیگری تصور کرد. شهری که گرههای داستانی به دلیل مختصات خاص آن شکل میگیرد یا در پایان گرهای به دلیل همین خصوصیت ویژه باز میشود. در چنین بستری است که خود سرقت هم معنای متفاواتی از یک سرقت عادی در فیلمی دیگر پیدا میکند و تبدیل به موقعیتی میشود که شخصیتها در آن متجلی میشوند یا سرانجام پیدا میکنند.
فیلم «شهر» چند سکانس عالی اکشن و سرقت خوب دارد که تماشاگر را یاد شاهکار مایکل مان یعنی «مخمصه» میاندازد. داستان احساسی «شهر» هم آنچنان غلیظ نیست تا وقایع اصلی را تحت تأثیر قرار دهد یا باعث شود شخصیت اصلی تصمیمی احمقانه بگیرد؛ تصمیماتی بیمنطق و ناسازگار با بقیهی فیلم که چنین فیلمهایی را عاشقانه میکند نه جنایی.
«دزدی حرفهای به نام داگ درگیر رابطهای عاشقانه با زنی میشود که در بانکی کار می کند که او سابقا به آن دستبرد زده است. او در حال طرح نقشهای جدید برای سرقت از بانک است و همین موضوع بخشی از تمرکزش را از بین برده است. از سوی دیگر یک افسر پلیس در حال ردگیری سرنخی است که میتواند منجر به دستگیری داگ شود…»
۱۷. رفقای ادی کویل (The Friends of Eddie Coyle)
- کارگردان: پیتر ییتس
- بازیگران: رابرت میچم، پیتر بویل و استیون کیتس
- محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
پیتر ییتس فیلمساز معرکهای در تاریخ سینما است. فیلمسازی روایتگر که هیچ قصدی در ارائهی معنا، به حاشیه رفتن، نقد جایی یا سیستمی یا حتی شخصیت پردازیهایی که به طبقه یا جامعهی خاصی اشاره کنند، ندارد. او فقط داستانش را تعریف میکند؛ نه کمتر و نه بیشتر. البته وی این کار را به شیوهی خودش انجام میدهد؛ هیچ وقت حاشیه نمیرود و هیچ چیز اضافی از شخصیتی یا داستان نمیگوید. آدمها در فیلمهای او به همان اندازه تعریف میشوند که داستان به آن نیاز دارد، خرده پیرنگها به همان اندازه حضور دارند که به شاه پیرنگ کمک کنند. هیچ شخصیتی بیش از داستان اهمیت ندارد و حتی اگر داستان برای جذابتر شدن نیاز به مرگ شخصیت اصلی داشته باشد، پیتر ییتس به راحتی و بدون احساساتگرایی او را میکشد.
شخصیتهای پیتر ییتس نه اهل رفاقت هستند و نه عاشق میشوند. اگر عشقی در زندگی آنها وجود دارد، در قالب چند نمای محو نشان داده میشود و تمام. کسی قرار نیست زیادی احساساتی شود و همه فقط به فکر خود هستند. به همین دلیل همهی شخصیتها مانند جزیرههای جداافتادهای به نظر میرسند که در یک طوفان مهیب کلاه خود را چسبیدهاند. پیتر ییتس حتی همین طوفان را هم چندان با آب و تاب و جزییات نمایش نمیدهد و در حدی آن را تصویر میکند که به داستان کمک کند. در واقع هیچکدام از اجزای فیلمهای پیتر ییتس جدا از داستان ماهیت جداگانهای ندارند.
در فیلم «رفقای ادی کویل» ادی با بازی رابرت میچم خلافکار خرده پایی است که تا کنون چندباری دستگیر شده و حال هم منتظر است که دورهی محکومیتش آغاز شود. او فقط چند روز فرصت دارد تا خود را به زندان معرفی کند و به همین دلیل تلاش دارد که پولی به جیب بزند و فرار کند یا با پلیس معامله کند تا در حکم وی تحخفیف قائل شوند. در این میانه او درگیر یک سرقت میشود و پای پلیس و گروههای خلافکار دیگر هم به ماجرا باز میشود.
ادی در این داستان از هر سو تحت فشار است. از یک سمت خلافکارهای فیلم به هیچ اصولی معتقد نیستند، که البته این موضوع شامل حال خود ادی هم میشود. از سمت دیگر پلیس هم حاضر است که دست به هر کثافت کاری بزند تا بتواند به هدف خود برسد؛ گویی هدف وسیله را توجیه میکند. به همین دلیل است که همهی شخصیتهای فیلم چنین رقتانگیز هستند. این نزول تا پستترین حد از انسانیت چنان با دقت ترسیم شده که مخاطب به خوبی در فضای فیلم قرار میگیرد و بدون آن که برای هر کدام از این افراد دل بسوزاند، با داستان فیلم که اولویت اصلی پیتر ییتس است، همراه میشود.
برای درک شیوهی نگاه کارگردان به شخصیتها فقط کافی است که سکانس حضور ادی در کنار خانوادهاش را ببینید. این خانواده با تمام مشخصاتش مشکلی اساسی دارد و آن هم عدم حضور این احساس است که به زودی ادی به زندان میرود. این دوری از شخصیتها تراژدی نهایی درام را از جنبههای احساسی تهی میکند؛ گویی این تراژدی روند کاملا منطقی اتفاقات قبلی است و هیچ ویژگی بارزی ندارد. به همین دلیل است که کارگردان حتی شهر و مردم را از فیلم حذف میکند تا خوانشهای جامعه شناسانه باعث نشود که حواس مخاطب از داستان پرت شود.
رابرت میچم در نقش ادی کویل هیچ شباهتی به آن مردان قدرتمندی که زمانی در دوران کلاسیک نقش آنها را ایفا میکرد، ندارد. شخصیت و بازی او هم مانند دوران ملتهب دههی ۱۹۷۰ عوض شده و دیگر خبری از آن صلابت گذشته نیست. او مردی است واداده که فقط نمیخواهد به زندان برود و هیچ آرمانی هم ندارد و برای هیچ قلهی رفیعی هم مبارزه نمیکند. او مردی است که تنها یک هدف دارد: دوام آوردن به هر قیمتی.
«ادی یک خلافکار سابقهدار است که باید در زمان کوتاهی خود را به زندان معرفی کند و دوران محکومیتش را بگذراند. اما او که حال پیر شده و میداند که شاید در زندان دوام نیاورد، قصد دارد که به نوعی دوران محکومیت خود را کم کند، حتی به قیمت کمک به پلیس کند و معرفی کردن رفقای خلافکار گذشتهاش. در این میان گروهی اقدام به بانک زنی میکنند. ادی که برای این گروه از طریق یک واسطه اسلحه تهیه کرده، فرصت را برای معامله با پلیس مناسب میبیند اما جاسوسها در همه جا حضور دارند و ادی ممکن است که لو برود…»
۱۶. تلقین (Inception)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، ماریون کوتیار، تام هاردی، جوزف گوردون لویت، کیلین مورفی و کن واتانابه
- محصول: ۲۰۱۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
فیلم «تلقین» با همهی فیلمهای این فهرست یک تفاوت اساسی دارد؛ با وجود این که مانند تمام فیلمهای زیرژانر سرقت با نمایش نقشه کشیدن و اجرای دقیق یک سرقت همراه است، اما این دزدی هیچ شباهتی به دزدیهای دیگر ندارد. درست که گاو صندوقی باید باز شود و این گاو صندوق هم در مکانی دور از دسترس است اما از جایی به بعد، قرار نیست پولی پیدا شود که رفقای سارق آن را بردارند و فرار کنند. بلکه قرار است به درون ذهن انسانی نفوذ کنند و ایدهای بکارند.
پس حتی قرار نیست آن ایده حتی دزدیده شود. میشد این خلاصه داستان را به هر شکلی تصویر کرد. مثلا تصور کنید دیوید لینچ با چند شخصیت سر و کار داشته باشد که تخصص آنها نفوذ به ذهن افراد است. در این صورت آن چه که بر پرده میبینیم هیچ شباهتی با فیلمی سرقتی ندارد و احتمالا اوهامی به تصویر کشیده میشود که برای درک آنها حتما باید با احساس جاری در فیلم و ضربان قلب جناب فیلمساز همراه شویم.
اما کریستوفر نولان فیلمش را با الهام از داستانگویی جیمز باندی، شبیه به فیلمهای زیرژانر سرقت ساخته است. شخصیتها برای رسیدن به هدف نقشههای دقیق میکشند و فیلم هم با آب و تاب اجرای این نقشهها را نشان میدهد. رسیدن به مقصد هم شبیه به رسیدن به گاوصندوقی پر از پول است که سارقان را ثروتمند میکند. نولان حتی پا را فراتر میگذارد و سکانس پس از موفقیت را شبیه به سکانس بیرون آمدن چند دزد از محل سرقت نمایش میدهد که لو نرفتهاند.
خب چنین بستری به لحاظ ژنریک بیش از آن که به سینمای جنایی تعلق داشته باشد، زیرمجموعهی سینمای علمی- تخیلی است. اما درطول این سالها و با غالب شدن سینمای پست مدرنیستی، شاهد حضور فیلمهایی هستیم که به لحاظ تئوری ژانر به دستهها و گونههای مختلفی وابسته هستند و فیلم «تلقین» هم یکی از آنها است.
داستان فیلم «تلقین» بر خلاف فیلمهای علمی- تخیلی رایج در زمان حال میگذرد و کسی هم از آینده یا گذشته سفر نکرده و خبری هم از سفر به فضا یا حضور موجودات فرازمینی نیست. همه چیز به نظر عادی میرسد و در ظاهر فیلم میتواند در دستهای غیر از سینمای علمی- تخیلی قرار بگیرد. چرا که قصه، روایتگر زندگی چند دزد حرفهای ست. دزدانی که برای گذران زندگی روش منحصر به فردی دارند.
تلاش نولان برای به تصویر کشیدن لایههای پنهان خواب و رویا و دست یافتن به ناخودآگاه بشری و آنچه که عذابش میدهد، از همان فیلم بلند اولش یعنی «تعقیب» (following) قابل مشاهده است. داستان همان داستان است؛ فردی سعی دارد با به بازی گرفتن ذهن دیگری، کنترل افکار او را به دست بگیرد تا طرف مقابل طبق میل او رفتار کند. نولان برخلاف فیلم اول کارنامهی خود اکنون هم بودجهی کافی و هم یک تیم تمام حرفهای برای این کار در اختیار دارد تا جهان مورد نظرش را خلق کند.
در دنیایی که کمتر فیلمسازی به ایدهای یکه دست مییابد و تولیدات هالیوود هم انگار کپی یکدیگر هستند، نولان سعی دارد تجربههای یگانهای برای مخاطبان فراهم کند و همین موضوع او را به فیلمسازی چنین مهم در عصر معاصر تبدیل میکند. گفته میشود که او ده سال برای نوشتن فیلمنامه وقت گذاشته است. به راحتی میتوان نتیجهی این تلاش را برای رسیدن به هدفش در طول تماشای فیلم مشاهده کرد.
تیم بازیگران فیلم معرکه است. لئوناردو دیکاپریو که نیازی به معرفی و تعریف ندارد و الن پیج و تام هادری و جوزف گوردون لویت هم در قالب نقشهای خود درخشیدهاند. اما شاید گل سرسبد بازیگران فیلم، مارین کوتیار باشد که تمام بار عاطفی فیلم بر دوش او است و بیش از هر بازیگر دیگری در فراز و فرود درام هم تاثیر دارد. ضمن این که از بازی خوب کن واتانابه هم نمیتوان به راحتی گذشت.
«کاب یک دزد حرفهای است. اما نه دزدی با شرایط معمولی. او افکار قربانیانش را میدزدد. وی سالها ست که به دلایل قانونی امکان بازگشت به آمریکا و دیدن فرزندانش را از دست داده است تا اینکه کار بسیار خطرناک و غیرممکنی به او پیشنهاد میشود. این کار قرار دادن ایدهای در ذهن وارث یک کمپانی بزرگ انرژی است تا او کمپانی پدرش را بفروشد و جهان از انحصار انرژی در دستان یک نفر و آغاز امپراطوری آن شرکت رها شود …»
۱۵. چارلی وریک (Charley Varrick)
- کارگردان: دان سیگل
- بازیگران: والتر متئو، اندرو رابینسون
- محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
دان سیگل کارگردانی است که شباهت بسیاری به کارگردان بزرگ تاریخ سینما یعنی رائول والش دارد. او هم مانند پیتر ییتس و رائول والش بیش از هر چیزی بر داستان خود تاکید دارد و نحوهی روایتگری برایش اهمیت ویژه ای دارد. اما این به آن معنا نیست که او از شخصیتهایش فاصله میگیرد و یا پس زمینههای سیاسی و اجتماعی فیلمش را حذف میکند. اتفاقا هر زمان که مناسب ببیند نقدش را صریح وارد میکند. او از این جهت به کسی مانند رائول والش شباهت دارد که میتواند با پررنگ کردن اهمیت داستان، همه چیز را تحت شعاع آن قرار دهد اما این به معنای قربانی کردن عناصر دیگر سینما نیست. در فیلمهای او شخصیتها گاهی عصیان میکنند و گاهی بر علیه چیزی میشورند، گاهی فیلمساز از آنها دور میشود و گاهی نزدیک، گاهی مرگ آنها تراژیک است و گاهی با فاصله برگزار میشود.
فیلم «چارلی وریک» داستان جذاب و البته کلیشهای دارد اما پرداخت و روایتگری دان سیگل ابدا کلیشهای نیست؛ فردی پس از انجام یک سرقت، حال باید با عواقب آن کنار بیایند و برای نجات جان خود تلاش کند. اما دان سیگل قصهی این مرد تکرو را چنان مسلط تعریف میکند و از شخصیت اصلی خود چنان انسان چند وجهی میسازد که مخاطب کاملا در دل داستان حل میشود.
شخصیت چارلی مخاطب را به یاد قهرمانهای تودار سینمای نوآر کلاسیک میاندازد. مردی تکرو که حاضر است به دل آتش بزند اما از اصول خود کوتاه نیاید. او میداند که این تنها شانس زندگی او است تا از شر این زندگی نکبت زده خلاص شود؛ پس تصمیم میگیرد که با طرف مقابلش بازی کند. یا حالا یا هیچ وقت؛ این تنها دلیل چارلی برای ادامهی زندگی است و البته در اجرای این شیوهی زندگی هم خارقالعاده است.
در طرف مقابل او یک تشکیلات مخوف قرار دارد که حاضر است دست به هر اقدامی بزند. آنها گروهی از مردان قدرتمند و سازمان یافته هستند که خطر بزرگی برای مردی مانند چارلی به حساب میآیند. نمایش درجه یک این سمت باعث میشود که اعمال قهرمان داستان هم بیشتر به چشم بیاید. به طور کلی تمام شخصیتهای منفی درام درست پرداخت شدهاند و بسیار قابل لمس هستند و این خبر از کارگردانی مردی میدهد که در اوج دوران کاری خود است و کاری کرده کارستان.
بازی والتر متئو در قالب شخصیت اصلی فوقالعاده است. مخاطب آشنا با سینمای کلاسیک او را بیشتر با آثار بیلی وایلدر یا به عنوان زوج جک لمون در فیلمهای کمدی میشناسد. اما در این جا او نقش یک سارق را با چنان توانایی بازی کرده که پس از گذشت چند دقیقه از حضورش بر پرده تمام آن تصورات اولیه از بین میرود و مخاطب او را در قالب این نقش میپذیرد. در چنین چارچوبی فیلم نه تنها از کارگردانی معرکهی دان سیگل بهره میبرد، بلکه از بازی درخشان بازیگری برخوردار است که متاسفانه در طول فعالیت خود آن چنان که باید قدر ندید.
«یک گروه از سارقان به رهبری مردی به نام چارلی وریک به بانک کوچکی دستبرد میزنند. اما از همان ابتدا هیچ چیز درست پیش نمیرود و در حین سرقت همسر چارلی و یک نگهبان بانک میمیرند. چارلی و تنها همراه باقی ماندهاش توقع دارند که پول چندانی در این بانک نباشد اما بر خلاف اطلاعات، آنها پول زیادی از این سرقت به جیب میزنند. اما مشکلی وجود دارد؛ این پول متعلق به گروه قدرتمند مافیایی است و آنها هم به راحتی از اموال خود نمیگذرند؛ چرا که تصور میکنند کسی محل این پول را از قبل لو داده و در واقع گروه عمدا و با آگاهی قبلی به این بانک دستبرد زده است…»
۱۴. بعد از ظهر سگی (Dog Day afternoon)
- کارگردان: سیدنی لومت
- بازیگران: آل پاچینو، جان کازال
- محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
سیدنی لومت از نسل فیلمسازانی بود که از تلویزیون کار خود را شروع کردهاند. و این یعنی باید او را متعلق به نسلی دانست که با تماشای فیلمهای نامداران سینمای کلاسیک بزرگ شدهاند و کار خود را با آزمون و خطا در جایی شروع کردهاند که بعدها تبدیل به سکوی پرتاب بسیاری از فیلمسازان مهم تاریخ سینما شد. شاید بتوان او را اولین فیلمساز مهمی دانست که تلویزیون آمریکا به سینما هدیه کرده است. همواره شنیدهایم که حضور تلویزیون به سینما ضربه زده است اما سیدنی لومت از آن دسته کارگردانان است که ثابت میکند ظهور و حضور تلویزیون چندان به ضرر سینما هم نشد.
او خیلی سریع با ساختن فیلمهایی مانند «۱۲ مرد خشمگین» (۱۲ angry men) نام خود را بر سر زبانها انداخت و راههای موفقیت را یکی پس از دیگری پیمود تا به یکی از مهمترین فیلمسازان دههی ۱۹۷۰ میلادی تبدیل شود. سیدنی لومت در این شاهکار حالا کلاسیک شدهی خود داستان دو رفیق صمیمی را روایت میکند که شرایط سخت زندگی و مصائب ناشی از متفاوت بودنشان، آنها را واداشته تا دست به سرقت یک بانک بزنند؛ ایشان در حالی این کار را انجام میدهند که نقشهی حساب شدهای برای انجام آن ندارند.
در این جا سیدنی لومت سرقت از یک بانک را بهانهای قرار میدهد تا حرفهای دیگری بزند. یکی از این حرفها عصیان جوانان بر علیه سیستمی است که تاریخ مصرفش گذشته و چندان با روزگار حاکم سازگار نیست. شخصیت اصلی با بازی آل پاچینو دقیقا نماد چنین روزگاری است؛ آدمی که از سر علاقه به شخص دیگری دست به سرقت زده و از سر ناشیگری گیر افتاده است. او و رفیقش با بازی معرکهی جان کازال حتی اگر بخواهند هم نمیتوانند دست به خشونت بزنند و همین هم باعث میشود که مورد توجه رسانهها و مردم قرار بگیرند.
اما پلیس فارغ از همهی رفتارهای آنها سودای دیگری در سر دارد. آنها بدون توجه به اتفاقات قصد دارند که هر طور شده این دو مرد را دستگیر کنند یا بکشند. رفتار آنها با دوست قهرمان درام در خارج از زندان نشان میدهد که حتی نسبت به شیوهی زندگی او هم بدبین هستند و وی را فردی فاسد میدانند. هر چه که مردم اطراف محل گروگانگیری و سرقت سمت دو سارق میایستند، پلیس که نمایندهی سیستم است با آنها عداوت دارد.
از آن جا که سرقت از بانک برای لومت فقط بهانه است، خیلی زود نقشهی دزدی لو میرود و بانک توسط مأمورین پلیس محاصره میشود. سپس سر و کلهی مردم پیدا میشود و بعد از آن خبرنگاران از راه میرسند تا شرایط از یک سرقت بانک به سمت یک فاجعهی ملی تغییر کند. حال لومت تمام تلاش خود را میکند تا در عین پرداخت شخصیتهایی همدلی برانگیز، داستان خود را طوری پیش ببرد که تنش موجود در آن لحظه به لحظه بالا برود و البته این موضوع جان میدهد برای نمایش یک جامعهی در حال زوال و مسخ شده؛ تصویری که در فیلمهای سیدنی لومت مدام تکرار میشود.
سیدنی لومت خودش یک شورشی تمام عیار بود و به همین دلیل همواره به روایت زندگی افرادی پرداخت که موازنهی قدرت و نظم موجود به نفع اقلیتی قدرتمند را به چالش میکشند. زمانی فیلم «بعد از ظهر سگی» از فیلمهای هم دورهی خود در نمایش روحیهی عصیانگری دههی هفتاد پیشی میگیرد که همراهی مردم با خلافکارن و سارقان سمپاتیک بانک را تصویر میکند. از این بابت روحیهی دههی هفتاد همچون فیلمهای دیگر لومت در «بعد از ظهر سگی» هم قابل مشاهده است.
لومت برای دست زدن به چنین کاری اول باید سارقان همدلیبرانگیزی خلق کند و سپس به تماشای تشویق آنها توسط مردم بنشیند و توقع داشته باشد که مخاطب هم چنین فضایی را باور کند. او به شکل ریزبافتی موفق به انجام چنین کاری میشود؛ اول سارقان بانک را آدمهایی بی دست و پا معرفی میکند که به ناچار دست به دزدی زدهاند و دوم در جریان محاصرهی بانک توسط پلیس، رفته رفته از آنها افرادی طرد شده و مظلومی میسازد که سیستم مبتنی بر نظم قدیم ایشان را پس زده است. سیدنی لومت استاد ساختن فیلمهایی در ژانرهای مختلف با محتوایی عمیقا انسانی و اجتماعی بود؛ او جامعهای که در آن زندگی میکرد را بدون روتوش به نمایش میگذاشت و هیچ تخفیفی به مخاطب خود نمیداد.
فیلم «بعد از ظهر سگی» برخوردار از دو بازی معرکه در قالب شخصیتهای اصلی خود است؛ آل پاچینو یکی از بهترین هنرنماییهای خود را انجام داده و جان کازال در نقش آدمی معصوم و دست و پا چلفتی خوش مینشیند. برای ایفای نقش چنین سارقی که چیزی برای از دست دادن ندارد و سرقت آماتوریاش جلوهای اعتراضی و ناشیگری او معنایی فراتر از یک دزدی پیدا میکند و تبدیل به وسیلهای برای بیان حق آزادی میشود، چه کسی بهتر از آل پاچینو سراغ دارید.
«سانی و ساول صبح اول وقت برای سرقت وارد بانکی میشوند. آنها قصد دارند تا هر چه سریعتر با پولهای سرقت شده از آنجا خارج شوند. اما نقشه لو میرود و خیلی زود بانک توسط پلیس محاصره میشود. حال این دو رفیق مجبور هستند مردم حاضر در بانک را گروگان بگیرند تا بتوانند با پلیس و مقامات مذاکره کنند اما…»
۱۳. نقطه شکست (Point break)
- کارگردان: کاترین بیگلو
- بازیگران: پاتریک سویزی، کیانو ریوز
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۰٪
کاترین بیگلو خیلی قبلتر از آن که با فیلم «مهلکه» (the hurt locker) و کسب جایزهی اسکار با آن فیلم به اوج موفقیت برسد و در عالم سینما برای خود نامی دست و پا کند، برای علاقهمندان به سینمای اکشن با همین فیلم «نقطهی شکست» شناخته میشد. فیلمی که یکی از سریعترین ریتمها میان فیلمهای این فهرست را دارد و امروزه یکی از قلههای سینمای اکشن به حساب میآید.
از خصوصیات اصلی فیلم «نقطه شکست» فضایی استیلیزه است که کاترین بیگلو خلق کرده. او همه چیز را در خدمت خلق یک فضاسازی معرکه قرار داده تا در پرتو آن اعمال شخصیتهای درام قابل باور شود. این موضوع منجر به خلق فیلمی شده که بیش از دیگر آثار این فهرست هیجان خلق میکند و باعث ترشح آدرنالین در مخاطب شود. برای لحظهای تصور کنید که با فیلمی حادثهای طرف هستید که همه چیز دارد؛ از عشق و رفاقت و خیانت و صحنههای زد و خورد و تعقیب و گریز گرفته تا سکانسهایی محیرالعقول مانند پریدن از یک هواپیما بدون چتر نجات. و جالب این که همه هم در دل درام و این فضاسازی موثر کاملا قابل باور است. گویی تمام اتفاقات یک فصل یک سریال اکشن در دل دو ساعت تعریف و جا داده شده است.
داستان فیلم با ورود یک پلیس مخفی به جمع دزدانی حرفهای آغاز میشود. او باید بتواند که میان آنها نفوذ کند و مدارک لازم را جمع کند. اما رفاقتی میان او و سردستهی سارقین شکل میگیرد. همین موضوع از جایی به بعد نقطهی عزیمت درام میشود و رابطهی پر فراز و نشیب این دو گاهی باعث میشود که نفس مخاطب در سینه حبس شود. اصلا منطق برخی از سکانسهای اکشن فیلم همین رابطهی پر فراز و نشیب آنها است.
اگر بتوان به فیلم ایرادی وارد کرد بازی بد کیانو ریوز و البته شخصیت نصفه و نیمهی پلیسی است که او نقشش را بازی میکند. این موضوع زمانی بیشتر به چشم میآید که کاریزمای حضور و البته نقشآفرینی بی بدیل پاتریک سویزی را ببینیم و دست به مقایسهی این دو بزنیم. پاتریک سویزی چنان حسن حضوری دارد و چنان مخاطب را با خود همراه میکند و چنان همهی قابها را از آن خود میکند که عملا تبدیل به یکی از بهترین ضدقهرمانهای تاریخ سینمای اکشن میشود.
گروه سارقان خود را با نامهای روسای جمهور آمریکا صدا میزنند و حین دزدی از ماسکهای چهرهی آنها استفاده میکنند. این موضوع میتوانست آسیب جدی به درام بزند؛ چرا که جان میدهد به بیراهه رفتن و شروع بحثهای فرامتنی در باب معنای این کار سارقها.؛ مثلا این که کاترین بیگلو و تیم سازندهی فیلم قصد دارند به نقد سیستم بنشینند و کل درام در واقع بهانهای است برای بحثهای سیاسی. اما خوشبختانه کاترین بیگلو از این موضوع دوری کرده و به داستان و شخصیتها و روابط آنها چسبیده است و این کار را هم کم نقص انجام داده.
«چهار دزد بانک که با نامهای روسای جمهور آمریکا شناخته میشوند و در حین سرقت از ماسک چهرهی آنها استفاده میکنند، امان پلیس را بریدهاند. یکی از ماموران اف بی آی مطمئن است که این چهار نفر از اعضای یک گروه موج سواری در جنوب ایالت کالیفرنیا هستند. بنابراین همکار جوان خود را ترغیب میکند که با یک هویت جعلی به دورن آنها نفوذ کند و مدارک لازم را برای دستگیری آنها به دست بیاورد…»
۱۳. حرفه ایتالیایی (The Italian Job)
- کارگردان: پیتر کلینوسن
- بازیگران: مایکل کین، نوئل کوارد و بنی هیل
- محصول: ۱۹۶۹، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
درامهای بسیاری موضوع سرقت را به فضایی فرح بخش و پر از شوخی پیوند میزنند. این گونه فیلمها در کنار تقبیح جهان سارقان در لفافه، شکل زندگی آنها را پر از هیجان و انرژی میبینند. در چنین فیلمهایی دزدان، آدمهایی سرخوش و البته جذاب هستند که از مواهب دنیای پر از قوانین دست و پاگیر رها شدهآند و از آزادی بهره میبرند و ملزومات زندگی در جهان مدرن دست و پایشان را نبسته است.
گاهی این مردان و زنان آدمهایی خوش مشرب، مبادی آداب و البته خوش صحبت هستند. طبیعی است که چنین مواردی در فیلمی انگلیسی هم بیشتر وجود داشته باشد. اصلا همین انگلیسی بودن فیلم «حرفه ایتالیایی» است که آن را از آثار آمریکایی جدا میکند. میدانیم که انگلیسیها اساسا علاقهی بیشتری به پرداخت روابط آدمها دارند و کمتر به سراغ سکانسهاس اکشن میروند. ضمن این که فیلم «حرفه ایتالیایی» هم محصول سال ۱۹۶۹ است و معنا و مفهوم اکشن در آن زمان کاملا با امروز فرق میکرد.
پس با فیلمی سر و کار داریم که روابط بین آدمهایش بسیار حساب شده است. از سوی دیگر نقشهای برای انجام سرقت وجود دارد. این نقشه، نقشهی هوشمندانهای است که حسابی مخاطب را سر کیف میآورد. اصلا فیلم «حرفه ایتالیایی» به آن دسته از فیلمهای زیرژانر سرقت ارتباط دارد که اکثر زمان فیلم به طراحی و اجرای سرقت اختصاص دارد. در این گونه فیلمها مانند فیلم «یازده یار اوشن» سرقت و دزدی تمام فلسفهی وجودی فیلم است و موفقیت و یا عدم آن نتیجهی درام را مشخص میکند.
ضمن این که چنین فیلمهایی چارچوب خاصی دارند و در نقاطی مشترک هستند. اول این که گروهی وجود دارد که هر کدام از اعضای آن متخصص در انجام کاری است. دوم وجود نقشهای است که عموما در نقطهای یک ضعف اساسی دارد که همان ضعف باعث حضور تعلیق در طول فیلم میشود؛ ضعفی که برای رهایی از آن نیاز به کمی خوش شانسی و البته اجرای بی عیب و نقص نقشه است. سوم در طرف مقابل هم محل اختفا و نگهداری اموال مربوطه بسیار ایمن است و برای دزدیدن آن گروه باید از موانع بسیاری بگذرد. چهارم فرار بعد از دزدی است که بخش دیگری از هیجان فیلم را میسازد.
فیلم «حرفه ایتالیایی» برخوردار از همهی این موردها است. یعنی مخاطب در طول تماشای فیلم مدام به این فکر میکند که در صحنهی بعد چه اتفاقی خواهد افتاد و آیا اعضای گروه سارقان کار خود را به درستی انجام میدهند یا نه؟ ضمن این که فیلم «حرفه ایتالیایی» چند چرخش داستانی معرکه دارد که اصلا قابل پیشبینی نیست؛ به ویژه در پایان با آن پایانبندی باشکوه که یکی از بهترین پایانبندیهای یک فیلم زیرژانر سرقت در تاریخ سینما است.
گروه بازیگران انگلیسی فیلم عالی است. در سرتاسر فیلم لحن کمدی ملایمی وجود دارد که باعث میشود تماشای اثر لذت بخشتر شود. برای درآمدن این لحن کمدی نیاز به بازیگرانی توانا است که بتوانند از پس فضای توامان جدی و کمدی فیلم به خوبی برآیند. در راس این بازیگران مایکل کینی حضور دارد که متاسفانه امروزه بیشتر به عنوان پیشکار بتمن/ بروس وین یا همان آلفرد در مجموعه فیلمهای کریستوفر نولان با محور شخصیت بتمن شناخته میشود تا با حضور درخشانش در فیلمهای مطرح انگلیسی.
گفتیم که فیلم در انگلستان ساخته شده و به دلیل همین ور انگلیسی تفاوتی آشکار با فیلمهای آمریکایی دارد. کمی شوخ است و سرزنده و کمی هم روابط شخصیتها در آن اهمیت بیشتری از درامهای مشابه دارد. برای درک این موضوع این فیلم را با نسخهی بازسازی شدهاش توسط هالیوود در سال ۲۰۰۳ با همین نام و با حضور بازیگران مطرحی چون ادوارد نورتون، شارلیز ترون، جیسون استاتهام، مارک والبرگ و همین مایکل کین حالا پا به سن گذاشته مقایسه تا بفهمید از چه میگویم. با این هشدار که نسخهی بازسازی شده، فرسنگها با نسخهی قدیمی فاصله دارد و اصلا فیلم خوبی نیست.
«چارلی دزد خرده پایی است که پس از آزادی از زندان به سراغ بیوهی دوستش که او هم سارق بوده میرود. همسر دوست درگذشتهاش خبر میدهد که او توسط مافیای ایتالیا در تونلی نزدیکی رشته کوههای آلپ کشته شده، در حالی که قصد سرقت تعداد زیادی طلا را داشته است. زن نقشهی سرقت ۴ میلیون دلار طلا را به چارلی میدهد اما …»
۱۲. دزد (Thief)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: جیمز کان، ویلی نلسون و تیوزدی ولد
- محصول: ۱۹۸۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
این یکی از اسمش هم پیدا است که متعلق به چه ژانری است و شخصیت اصلی آن چه کاره است. مایکل مان دقیقا از حرفه و شغل شخصیت اصلی فیلم مایه گذاشته و همان ابتدا به ما می گوید که قرار است یکی دو تا سکانس دزدی ببینیم. اما او به همین بسنده نمیکند و ضمن ساختن فیلمی معرکه با محوریت سرقت، یکی از جذابترین شخصیتهای دزد در تاریخ سینما را میسازد تا جیمز کان یکی از بهترین بازی های خود را در همین فیلم ارائه دهد.
فیلم «دزد» اولین فیلم مایکل مان است که سبک شخصی او را در پرداخت داستانی نئونوآر نمایش میدهد. مایکل مان هرچه در زندگی کاری خود پیشرفت کرده و رفته رفته به فیلمسازی سرشناس تبدیل شده، مدیون گسترش و به کمال رساندن همین سبک شخصی است که پایههایش را در فیلم «دزد» گذاشت.
داستان فیلم «دزد» داستان، خلافکارانی است که به جای کت و شلوارهای اتو کشیده، لباسهایی چرمی میپوشند، مردانی که کادیلاکهایی براق و تازه کارواش رفته سوار میشوند و در اتاقهایی نمور و دورافتاده با هم ملاقات میکنند. همهی اینها را کم یا زیاد در دیگر فیلمهای وی هم میتوان دید. قهرمانهای فیلمهای او اگر کت و شلوار هم بپوشند مانند کارآگاههای نوآرهای کلاسیک اتو کشیده نیستند. دست بزن دارند و کمتر از خطر فرار میکنند و همچنین کمتر در فضای باز مینشینند و در خانههایی لب دروازهی جهنم زندگی میکنند. آنها حتی غذای خود را در رستورانهای ارزان قیمت صرف میکنند. همهی اینها در فیلم «دزد» مایکل مان به غایت وجود دارد.
فیلم «دزد» مانند بسیاری از فیلمهای دیگر مایکل مان روایتگر زندگی مردانی است که بلد نیستند همرنگ جماعت شوند و راه و چاه عافیت طلبی را یاد نگرفتهاند. قهرمان داستان چیز چندانی از زندگی نمیخواهد، اما بلد نیست تا آن را به شیوهی متعارف به دست آورد. از این منظر فیلم تقابل جذابی میان ثروت و زندگی معمولی به وجود میآورد. اما زمانی همه چیز به هم میریزد که متوجه میشود کسانی به او نارو زدهاند. در این شرایط فقط یک مأموریت دارد و آن هم تسویه کردن حساب خود با کسانی است که زندگی او را جهنم کردهاند.
فیلم «دزد» هم مانند بسیاری از فیلمهای مایکل مان برخوردار از شخصیت اول مردی است که به هیچ جا تعلق ندارد، اما دوست دارد تا توسط دیگران مورد قبول واقع شود و شریکی در کار یا زندگی برای خود پیدا کند. در ادامهی ناتوانایی این مردان در زندگی کردن به شکل عادی، قهرمان داستان حتی ابراز عشق به معشوق را هم بلد نیست. او تمام زندگی خود را در سکانسی معرکه برای معشوق تعریف میکند و همه چیز را بازگو میکند و همین صداقت باعث میشود تا زن به او جواب مثبت دهد. بعدها مایکل مان ادای دین واضحی به هین سکانس اکنون کلاسیکشدهی خود در فیلم «دشمنان مردم» (public enemies) کرد و سکانس ابراز علاقهی جان دلینجر با بازی جانی دپ به زن با بازی مارین کوتیار را به همین شکل برگزار کرد، فیلمی که از قضا شخصیت اصلی آن هم یک دزد است. اما باز هم مانند ادامهی روند کاری این فیلمساز، عشق فقط زندگی نداشتهی شخصیت را به او یادآور می شود و فقط چند لحظه به او امکان استراحت میدهد.
دوربین مایکل مان در همین اولین فیلم او دوربینی هویتدار و با شناسنامه است. او از همین فیلم اول تصاویر معرکهای از زندگی آدمی در این دنیای یخزده طراحی و اجرا کرده است. دوربین لرزان فیلم همان دوربین آیندهی کاری او است که به خوبی احساس تنش را به مخاطب منتقل میکند و البته مایکل مان مانند همیشه میداند که چه موقع باید این دوربین را روی سه پایه قرار دهد و بر یک ایماژ یا ژست یک بازیگر مکث کند. در واقع هر آنچه که در آینده به خاطرات سینمایی ما از سینمای این کارگردان بزرگ تبدیل میشود، ریشه در همین فیلم دارد.
استفادهی مایکل مان از رنگهای مختلف و به ویژه رنگ آبی و بیحسی ناشی از آن در فیلم «دزد»، هم فضای سرد فیلم را تشدید میکند و هم دلیلی میشود تا بهتر تنهایی قهرمان فیلم را درک کنیم. از این زاویه به سختی میتوان باور کرد که با فیلم اول یک کارگردان روبهرو هستیم. مایکل مان با ساختن همین اولین فیلم خود نشان داد تا چه اندازه جهان خلافکاران را به خوبی میشناسد و تا چه اندازه میتواند با استفاده از زندگی این آدمهای متفاوت، نکبت جاری در جامعه را به تصویر بکشد.
«یک سارق حرفهای آرزو دارد تا زندگی آرامی داشته باشد. او قبول میکند برای یک باند مافیایی کار کند اما هیچ چیز آن گونه که تصور میکند پیش نمیرود و خود را در میان یک تشکیلات سازمانیافته و پلیسهای فاسد گرفتار میبیند که همه قصد دارند او را از بین ببرند…»
۱۱. گرفتن پلهالم یک دو سه (The Taking Pelhalm one two three)
- کارگردان: جوزف سارجنت
- بازیگران: والتر متئو، رابرت شاو و مارتین بالسام
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
فیلم «گرفتن پلهالم یک دو سه» هم یکی از بهترین فیلمهای دزدی و هم یکی از بهترین فیلمهای گروگانگیری تاریخ سینما است. در این جا با دو مرد سر و کار داریم که در واقع رقابت میان این دو درام را به جلو هل میدهد و روابط علت و معلولی را میسازد. از یک سو سارقی که با گروگان گرفتن همهی افراد حاضر در یک مترو قصد به دست آوردن مقدار زیادی پول دارد و در سمت دیگر یک مامور حراست مترو است که قصد دارد از پس سارقان برآید. جوزف سارجنت، فیلمساز اثر آگاه است که برای درست از کار درآمدن درامش حتما باید این دو شخصیت همراهی مخاطب را با خود داشته باشند و حسابی جذاب طراحی شوند.
یک گروه چهارنفره از دزدان وارد ایستگاه مترو میشوند. پلیس هیچ انتظار ندارد که عدهای مترو را برای گروگانگیری انتخاب کنند. چرا که هیچ راه فراری وجود ندارد. پس در نگاه اول این دسته تعدادی آدم احمق به نظر میرسند که بدترین نقطه را برای کار خود انتخاب کردهاند. اما این فقط یک سمت داستان است و برعکس تصور اولیه اعضای گروه به خوبی میدانند که چه میکنند. در سمت دیگر یک مامور مترو است که فقط میتواند از طریق بی سیم با دزدها ارتباط برقرار کند.
پس عملا مدت زیادی از زمان فیلم در رفت و برگشت میان این دو است. از یک سمت رهبر گروه دزدان تلاش میکند تا بازی روانی خود را به پیش ببرد و از سمت دیگر جناب مامور نمیخواهد جا بزند. هر دو شخصیت به خوبی در این راه متجلی میشوند و نظر مخاطب را به خود جلب میکنند. مورد دیگر به درخواست رهبر سارقان برمیگردد که این آشوب را به سطح جامعه میکشاند و اجازه نمیدهد که عملش فقط یک گروگانگیری ساده باشد. پای شهردار به ماجرا باز میشود و همین باعث ایجاد هرج و مرج در شهر میشود اما داستان به این سادگیها نیست. به همین دلیل فیلم «گرفتن پلهالم یک دو سه» که همان شمارهی قطار ربوده شده است، یکی از جذابترین داستانهای این فهرست را دارد.
یکی از نقاط قوت اصلی درام، توجه فیلمساز به تمام اجزای فیلمش است. فیلم «گرفتن پلهالم یک دو سه» پر از جزییات ریز است و فیلمساز از هیچ نما یا ماجرایی به سادگی نگذشته است. از نمایش شهردار و بال و پر دادن به موقعیت او که میتوانست خیلی ساده برگزار شود تا نمایش وضعیت گروگانها و همچنین محل کار مامور حراست مترو و نحوهی چیدمان آن. برای درک این موضوع و فهم میزان دقت در جزییات فقط کافی است به چند سکانس و چند نکته توجه کنید. اول شکل برخورد قهرمان درام با بازدیدکنندگان ژاپنی در ابتدی فیلم که پر از جزییات شخصیت پردازانه است و بعدا در طول مورد گروگانگیری بسیار مهم جلوه می کند و دوم نحوهی رابطهی او با پلیس مترو و کل کلهایش با آنها.
بازی بازیگران فیلم هم که معرکه است. رابرت شاو در نقش ضدقهرمان درام یکی از بهترین انتخابها برای بازی در نقش مردانی است که توامان هم میتوانند عصبی باشند و هم باهوش. شیوهی بازی او در این فیلم طوری است که مخاطب نمیداند کی بلوف میزند و کی قرار است به تهدید خود عمل کند. اما با دیدنش از یک چیز مطمئن هستیم و آن هم این که توان انجام هر جنایتی را دارد. در سمت دیگر والتر متئوی معرکه در قالب مامور مترو نشسته است. این دومین فیلم او در این لیست بعد از فیلم «چارلی وریک» است. او هم به خوبی نقش مردی مصمم را بازی کرده، ضمن این که در فضایی چنین تلخ و پر از تعلیق، کمی کمدی حسابی میچسبد و تماشای فیلم را لذت بخشتر میکند و والتر متئو هم که استاد بازی در قالب نقشهای کمدی است و بار این قسمت را به خوبی بر دوش کشیده است.
فیلم «گرفتن پلهالم یک دو سه» سالها بعد، در سال ۲۰۰۹ به کارگرانی تونی اسکات و با آن شیوهی خاص او در طراحی درام و فضاسازی مجددا ساخته شد. این بار هم دو بازیگر بزرگ در دو سوی ماجرا حضور داشتند. دنزل واشنگتن نقش مامور مترو را بازی کرد و جان تراولتا در قالب سردستهی دزدها ظاهر شد. گرچه این فیلم تونی اسکات اصلا به خوبی فیلم جوزف سارجنت نیست اما قطعا ارزش یک بار تماشا را دارد.
«یک گروه چهار نفره از مردان مسلح وارد ایستگاه مترو میشوند و بعد از ورود به یک قطار آن را میربایند و مسافرانش را به گروگان میگیرند. آنها با مرکز متروی شهر تماس میگیرند و اعلام میکنند که خواستههایی دارند وگرنه تمام گروگانها را خواهند کشت. یک مامور ایستگاه انتخاب میشود تا با رهبر دزدها مذاکره کند اما …»
۱۰. سگدانی (Reservoir dogs)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: هاروی کایتل، مایکل مدسن، تیم راث و استیو بوچمی
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
فیلم «سگدانی» یکی از عجیبترین فیلمهای زیرژانر سرقت در تاریخ سینما است و قطعا متفاوتترین فیلم این فهرست. فیلمهای این زیرژانر با نمایش سرقت یا حداقل تلاش برای دست زدن به آن سر و کار دارند و مخاطب چند تایی ضرب شست از گروه و آدمهای آن میبیند. اما فیلم «سگدانی» هیچ سکانس دزدی ندارد و فقط قبل و بعد از آن را نمایش میدهد. در ابتدا عدهای مرد دور هم جمع میشوند. تارانتینو جایگاه تک تک آنها را مشخص میکند تا ما بفهمیم کی به کیست. سپس فیلم برش میخورد به پس از دزدی نافرجام آنها و به جان هم افتادن افراد را نشان میدهد. یک طرح معرکه و نو که فقط از فیلمسازی مانند کوئنتین تارانتینو بر میآید.
«سگدانی» اولین فیلم بلند کارنامهی کوئنتین تارانتینو است که توانست اکرانی وسیع داشته باشد. اقبال از فیلم آن چنان بینظیر بود که حتی عدهای آن را بهترین یا بزرگترین فیلم مستقل تاریخ سینما تا آن زمان نام نهادند. کوئنتین تارانتینو توانسته بود با فیلمنامههایی که در دههی هشتاد میلادی نوشته، نامی برای خود در صنعت سینما دست و پا کند و حتی کارگردانی مانند تونی اسکات هم در سال ۱۹۹۳ فیلم «عاشقانهی واقعی» (true romance) را بر اساس فیلمنامهای به قلم تارانتینو ساخته بود؛ فیلمنامهای که وی آن را در اواخر دههی ۱۹۸۰ میلادی فروخته بود و پس از چند بار دست به دست شدن در نهایت ساخته شد.
از خوش شانسی تارانتینو بود که هاروی کایتل پذیرفت در فیلم بازی کند؛ چرا که بعد از آن پیدا کردن سرمایهی ساخت فیلم سادهتر شد و در نهایت تولید فیلم شروع شد. فیلم «سگدانی» روایتی تازه برای تعریف کردن داشت و همین ه باعث شده بود که بلافاصله بر مورد توجه قرار بگیرد. اما هر ایدهی تازهای به خودی خود تبدیل به فیلم خوبی نمیشود و باید کارگردان و دیگر عوامل به کار خود مسلط باشند تا فیلم کار کند و مطرح شود. تارانتینو و گروه بازیگران فیلم به خوبی از پس این کار برآمدهاند.
به دلیل حذف سکانس سرقت، ما به عنوان تماشاگر باید حدس بزنیم که چه اتفاقی در جریان سرقت افتاده و این آدمیان چه تجربهای را پشت سر گذاشتهاند. ضمن آنکه فیلمساز با همین فیلم اول، توانایی بالای خود در دیالوگنویسی و فضاسازی در لوکیشنهای تنگ و بسته را به رخ میکشد. علاوه بر حذف سکانس سرقت، گویی تارانتینو آمده تا همه چیز سینما را به بازی بگیرد و یا با آن شوخی کند. اگر در داستانهای جنایی انگیزهی افراد، وقایع قصه را رقم میزند و گاهی عناصر تصادفی همه چیز را به هم میریزد، در فیلم «سگدانی» اتفاقات تصادفی حتی به زمان حضور شخصیتها بر پرده هم سرایت کرده است؛ به گونهای که اگر در لحظهای شخص دیگری زودتر به محل حوادث داستان برسد، همه چیز عوض خواهد شد و جلوهی دیگری خواهد گرفت.
نکتهی دیگری که تارانتینو در همان فیلم اول خود از آن پرده بر میدارد و به امضای خود تبدیل میکند، نمایش خشونت بیپرده و اغراق شده در داستان فیلم است. او حتی شخصیتی مشکلدار و دیگرآزار در داستان قرار میدهد که ابایی از دست زدن به خشونت، آن هم از نوع بیٰرحمانهاش ندارد.
گروه بازیگران فیلم دیگر نقطهی قوت فیلم است. هاروی کایتل مانند همیشه بینظیر است و تیم راث و مایکل مدسن و استیو بوچمی و همه میدرخشند. این نکته زمانی به چشم میآید که دقت کنیم بازیگران فضای اندکی برای مانور دادن در اختیار دارند و یکی از آنها هم که به تمامی روی زمین است و بر اثر زخم گلوله به خود میپیچد. خلاصه که فیلم «سگدانی» برای درک جهان سینمایی کوئنتین تارانتینو مهمترین فیلم کارنامهی او است و اگر موفق به دیدنش نشدهاید، در اولین فرصت به تماشای آن بنشینید.
«سرکردهی یکی از بزرگترین گروههای خلافکاری شهر لس آنجلس، شش نفر را با نامهای مستعار آقای قهوهای، آقای صورتی، آقای سفید، آقای نارنجی، آقای آبی و آقای طلایی استخدام میکند تا به مکانی دستبرد بزنند. وجه مشترک این افراد این است که یکدیگر را نمیشناسند. اتفاقی باعث میشود تا نقشه به درستی پیش نرود و …»
۹. مخمصه (Heat)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: آل پاچینو، رابرت دنیرو، وال کیلمر، تام سیزمور و جان وویت
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
این دومین فیلم مایکل مان در این فهرست است و به راحتی میشد با حضور فیلم «دشمنان مردم» با بازی جانی دپ در نقش جان دلینجر تبدیل به سومین آنها هم شود. همین موضوع خبر از علاقهی مایکل مان به شیوهی زندگی این مردان و زنان دارد. البته نگاه او برخلاف اکثر فیلمهای این فهرست به زندگی دزدها نگاه متفاوتی است. او تصویری تنها از این مردان میسازد که حتی مانند تنهایی دزدهای فیلمهای ژان پیر ملویل یک آیین باشکوه هم نیست بلکه نوعی تلخی و عصیانگری در خود دارد. اما این عصیانگری حتی بر علیه یک سیستم و جامعه هم نیست بلکه مبارزه با امری درونی است که انگار مانند خوره روح دزد را میخورد. به همین دلیل دزدهای فیلمهای او برخلاف اکثر دزدها مردانی هستند که خوب صحبت میکنند و گاهی به یک فیلسوف میمانند.
مثلا نگاه کنید به جانی دپ در فیلم «دشمنان مردم». او راه دیگری جز این زندگی بلد نیست و گاهی انگار از چیزی فرار میکند که تنها چارهی آن مرگ است. یا نیل مککالی با بازی رابرت دنیرو در همین فیلم که با وجود آگاهی از خطرات وابستگی به یک نفر یا دخالت دادن امور احساسی در کارش باز هم دست به این کار میزند تا شاید کلکش به نحوی درست و حسابی کنده شود. تنهایی عارفانهی او در ابتدای فیلم در تناقض به عشق ورزیدنش به زنی در میانههای اثر نیست. شیوهی برخورد او با زن دقیقا در ادامهی همان نگاه او به زندگی در ابتدای فیلم است. نوعی زهد که خانهی خالی و بدون اسبابش هم خبر از آن میدهد.
ضمن این که نیل مککالی شخصیتی است که ریشه در هیچ مکانی ندارد اما از این رهایی هم لذتی نمیبرد. او مردی است که در عین برخورداری از توان رهبری و نوعی نبوغ، یک تیپاخوردهی کامل است. ظاهری آراسته دارد اما زندگی زیبایی ندارد و این موضوع بیش از آن که به جایی آن بیرون ارتباط داشته باشد، به مبارزهی دائمش با دیوهای درونش بازمیگردد و درست در زمانی که احساس میکند به جایی تعلق دارد و میتواند یک زندگی عادی داشته باشد، سقوط میکند.
در سمت دیگر کارآگاه ادارهی پلیسی قرار دارد که نامش وینسنت هانا است. آل پاچینوی بزرگ نقش او را بازی میکند تا فیلم «مخمصه» یکی از پر بازیگرترین فیلمهای فهرست باشد. او هم مانند نیل، مردی تنها و واداده است که مشغول مبارزه با دیوهای درون خود است. گرچه ظاهر زندگی او با نیل فرق دارد و مثلا از آن زهد عارفانه در آن خبری نیست اما همین که سه بار ازدواج کرده و این آخری را هم قرار است به گند بکشد، نشان میدهد که به جایی تعلق ندارد. این رهایی برای او هم همراه با آرامش نیست و فقط باعث شده که به آدمی تنها و تکرو تبدیل شود. او هم مانند نیل گرچه یک رهبر تمام عیار است یا ظاهری غلط انداز دارد اما یک تیپاخورده و وادادهی کامل است. کنار هم قرار گرفتن این دو شخصیت که دقیقا دو روی یک سکه هستند و در شرایط دیگری، در دنیای دیگری میتوانستند بهترین دوستان هم باشند، تراژدی نهایی را رقم میزند.
اما فیلم یک شخصیت معرکهی دیگر هم دارد که نقشش را وال کیلمر بازی میکند. بخشی از بار عاطفی درام برعهدهی این شخصیت است که در یک کنتراست آشکار با دو شخصیت اصلی دیگر از یک زندگی تقریبا معمولی با مشکلات معمولی برخوردار است. اما او هم به نحوی دیگر تنها است و این تنهایی را با پناه بردن به قمار و الکل جبران میکند. چندتایی از بهترین سکانسهای فیلم متعلق به این شخصیت است.
فیلم «مخمصه» دو سکانس معرکهی سرقت دارد. یکی در ابتدای فیلم که حسابی مخاطب را در دل فیلم غرق میکند و دیگری جایی آن میانههای اثر که به جرات پرهیجانترین سکانس سرقت تاریخ سینما است. این سرقت مانند سرقت فیلم «ریفیفی» نفس را در سینه حبس نمیکند و مانند سرقت فیلم «دایرهی سرخ» از نقشهای بی نقص برخوردار نیست اما چنان از درگیری آکنده است و چنان مایکل مان از پس ساختن اکشن آن برآمده که باعث میشود تا انتها دستهی صندلی خود را بچسبید.
فیلم «مخمصه» بدون شک یکی از بهترین فیلمهای آمریکایی در دههی ۱۹۹۰ میلادی است.
«نیل به همراه گروهش به یک ماشین حمل پول دستبرد میزنند. در جریان سرقت یکی از محافظان توسط عضو جدید گروه به قتل میرسد. نیل و گروهش با مبلغ بسیار زیادی پول موفق به فرار میشوند. از سویی دیگر پلیسی کاربلد مسئول رسیدگی به پرونده میشود. او زمانی به دستگیری اعضای گروه نزدیک میشود که آنها مشغول برنامهریزی برای یک سرقت بزرگ از بانک هستند و …»
۸. کشتن (The Killing)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: استرلینگ هایدن، کالین گری
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
استنلی کوبریک در ابتدای آغاز فعالیت خود به عنوان فیلمساز در سینمای ژانر کار میکرد. بالاخره او کارگردانی آمریکایی در دل سیستم و نظام استودیویی هالیوود بود و باید با شرایط آن جا کنار میآمد و هنوز آن آزادی عمل سالهای بعد را نداشت که فیلمهایی کاملا شخصی بسازد؛ تا پس از فیلم «اسپارتاکوس» (spartacus) که آوازهای جهانی پیدا کرد و به دنبال علایق خود رفت. اما همین سینمای ژانر هم در دستان او کاملا تبدیل به فیلمهای متفاوتی میشد. به این معنا که او المانها و عناصر آشنای ژانرهای مختلف را میگرفت و به عبور دادن آنها از فیلتر ذخنی خودش، نتیجه را به اثری بدیع و تازه تبدیل میکرد. یکی از اوجهای ابتدای کارنامهی فیلمسازی استنلی کوبریک و شاید بهترینش همین فیلم «کشتن» است.
کارگردانهای بسیاری در طول تاریخ سینما فیلمهای جنایی خود را الهام از فیلم «کشتن» به کارگردانی استنلی کوبریک ساختهاند. مثلا برادران کوئن از فیلم «تقاطع میلر» تا فیلم «بخوان و بسوزان» (born after reading) تمام فیلمهای جنایی آنها به طور مستقیم تحت تأثیر این نوآر کوبریک ساخته شده است. پپیچشهای داستانی همراه با حضور آدمهایی به ظاهر معمولی که قصد دارند دست به جنایتی بزرگ بزنند همراه با تلاش کوبریک برای حفظ لحن کمدی بر حال و هوای اثر، جای شکی باقی نمیگذارد که ردپای این فیلم در بسیاری از آثار دوران حاضر قابل مشاهده است. در ادامه این که این فیلم معرکهی کوبریک آن قدر در تاریخ سینما و میان سینماگران محبوب است که میتوان به بسیاری دیگر از فیلمهایی که تحت تأثیر آن ساخته شدهاند اشاره کرد؛ از فیلمهایی مانند «سگدانی» ساختهی کوئنتین تارانتینو گرفته تا فیلم «شهر» ساختهی بن افلک.
این تاثیرپذیری علاوه بر حضور یک لحن کمدی در سرتاسر فیلم که مستقیما بر فیلمهای سینمای پست مدرنیستی امروز تاثیر گذاشته است، به شیوهی داستانگویی استنلی کوبریک بازمیگردد که داستان یک سرقت و اتفاقات اطراف آن را از زوایای مختلف تعریف میکند و به مخاطب اجازه میدهد که با دیدن همهی قضایا از دیدگاههای مختلف، به درکی از واقعهای که شکل گرفته برسد. این دموکرات بودن در نحوهی دادن اطلاعات باعث میشود که مخاطب تمام توجه خود را جلب کند تا از چیزی عقب نماند.
اما فارغ از همهی این ها فیلم «کشتن» یک نوآر هم هست اما نوآری به شیوهی استنلی کوبریک. در این جا یک زن اغواگر وجود دارد، اغواگری او باعث میشود که به شوهرش آسیب وارد شود و مرد هم در دام زن میافتد. پسری هم در آن سوی ماجرا است که در واقع قربانی زیادهخواهیهای این زن میشود. پلیسی هم در ماجرا حضور دارد اما این پلیس تفاوتی آشکار با کارآگاههای سینمای نوآر دارد و خودش هم در این دزدی دخیل است.
فضاسازی فیلم، گرچه هنوز با فضاسازیهای درخشان استنلی کوبریک در شاهکارهای بزرگش فاصله دارد اما فضای بسیار مردانهی درام را به خوبی پیش میبرد. کوبریک به خوی وحشیانهی مردانش رجوع میکند و جهنمی انسانی را تصویر میکند که هنوز اعضایش در همان غاری زندگی میکنند که نیاکان بشریت زندگی میکرده. اینها فقط ظاهرشان عوض شده وگرنه مردانی وحشی هستند که برای همان چیزهای ابتدایی اجدادشان مبارزه میکنند.
در چنین دنیایی است که وجه روشنفکرانهی کوبریک هم وارد ماجرا میشود تا از شخصیتها، افرادی متفاوت با نمونههای مشابه بسازد. این موضوع هم در نحوهی چینش داستان و پیشبرد آن دیده میشود و هم در شخصیت پردازی. کوبریک علاقهای به ساخت اثری معمولی ندارد و به همین دلیل هم فیلم در آن زمان در گیشه شکست خورد اما مورد توجه منتقدان قرار گرفت و در نهایت با گذر زمان به جایگاه حقیقی خود دست پیدا کرد.
«یک گروه از افراد تبهکار پا به سن گذاشته قصد دارند که از محل نگهداری پولهای یک مرکز شرط بندی در پیست اسب دوانی سرقت کنند. آنها نقشهی دقیقی را برای انجام این کار طراحی میکنند اما کسی در این میانه به گروه خیانت کرده است …»
۷. قاتلین پیرزن (The Ladykillers)
- کارگردان: الکساندر مککندریک
- بازیگران: الک گینس، پیتر سلرز و کیتی جانسون
- محصول: ۱۹۵۵، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
این دقیقا همان فیلمی است که بدون ذرهای تردید باید در این لیست قرار بگیرد. چرا که دزدهای آن از ابتدا تا انتها فقط به فکر یک چیز هستند و آن هم دزدی است و هر کاری میکنند هم فقط برای رسیدن به همین خواسته است. شاهکار کمدی سیاه الکساندر مککندریک از آن دسته فیلمهای کالت درخشان است که در سرتاسر دنیا طرفداران بی شماری دارد. داستان مردانی بیرحم که در مقابل سادگی و همچنین نیت خیر یک پیرزن کم میآورند. آنها یک سرقت بی نقص را طراحی کردهاند اما خوش قلبی پیرزن هر دفعه که قرار است همه چیز تمام شود، کار دستشان میدهد.
جدال میان خیر و شر در تاریخ سینما هیچگاه چنین جذاب و البته خندهدار نبوده است. در یک سمت خیر مطلقی قرار دارد با تمام نگاه سادهانگارانهاش به دنیا و در سمت دیگر یک شر مطلق که تا میتواند جان میستاند و جنایت میکند. اگر تصور میکنید که خیر نمیتواند بر شر پیروز شود و چون شر برای رسیدن به هر خواستهی خود به هر مکری دست میزند و از آن جا که خیر این گونه نیست پس حتما شکست خواهد خورد، این فیلم معرکه را ببینید.
نگاه الکساندر مککندریک به این تقابل محض میان سیاهی و روشنایی پیش میرود و گرچه فضایی استیلیزه دارد اما سعی میکند محیط واقعی لندن آن زمان را فراموش نکند. او گرچه جهانی سرخوش خلق میکند که به تمامی از محیط آشنای اطراف ما فاصله میگیرد اما هنوز پایش روی زمین گرم واقعیت است. تفاوت این فیلم با دیگر فیلمهای فهرست در این است که هیچ ابایی ندارد که کاملا به سمت سینمای کمدی حرکت کند و مدام از مخاطب خود خنده بگیرد. حتی گریم شخصیتها هم نشان میدهد که الکساندر مککندریک عامدانه به سمت سینمای کمدی حرکت کرده است.
از سمت دیگر فیلم «قاتلین پیرزن» بازیهای درخشانی در خود جای داده است. الک گینس در نقش اصلی با فاصله، از دیگر دزدهای فیلم بهتر است. حضور او در قالب سردستهی دزدها هم ترسناک است و هم کمدی و این موضوع خبر از توانایی مردی میدهد که عدهای او را بزرگترین بازیگر انگلیسی تمام دوران میدانند. پیتر سلرز هم بازیگری معرکهای ارائه داده و گرچه نقش چندانی در طولانی در دل درام ندارد اما به خوبی توانسته قابها را از آن خود کند.
اما گل سرسبد بازیگران فیلم کتی جانسون است. او در قالب همان پیرزن خوش قلب داستان چنان حضور قانعکنندهای دارد و چنان همه را مجاب میکند که نمیتوان در برابر کاریزمایش مقاومت کرد. فقط تصور کنید با فیلمی سر و کار دارید که یک سر آن چند مرد گردن کلفت جنایتکار حضور دارند که میخواهند دست به یک سرقت بزنند و چیزی نمیتواند جلودارشان باشد. تنها سد راه آنها هم پیرزنی کوچک جثه است اما همین پیرزن هربار آنها را ناکام می گذارد و این مردان هم توانایی مبارزه با وی را ندارند.
چنین داستانی شاید اصلا قابل باور نباشد اما به لطف بازی معرکهی کتی جانسون و البته کارگردانی بی نظیر الکساندر مککندریک نه تنها این موضوع قابل باور شده، بلکه از جایی به بعد بدیهی هم به نظر میرسد و مخاطب تصور میکند که این دزدها هستند که به اسارت پیرزن درآمدهاند.
یکی از طرفداران مهم این فیلم در تاریخ سینما برادران کوئن هستند که دست به بازسازی آن با بازی تام هنکس در نقش سردستهی دزدها زدند. فیلم برادران کوئن اثر خوبی است اما این کجا و آن کجا.
«دستهای از دزدان جنایتکار طبقهی دوم خانهای را از پیرزنی اجاره میکنند. آنها خود را به عنوان چند موزیسین معرفی میکنند اما قصد دارند در همان نزدیکی سرقت خطرناکی را انجام دهند …»
۶. جنگل آسفالت (The Asphalt Jungle)
- کارگردان: جان هیوستون
- بازیگران: استرلینگ هایدن، لوییس کالهرن، جین هیگن و مرلین مونرو
- محصول: ۱۹۵۰ آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
جان هیوستون کم فیلم معرکه در کارنامهی خود ندارد. فیلمهایی در ژانرهای مختلف که هر کدام به نحوی در تاریخ سینما مانگار شدهاند و نام او را ماندگار کردند. یکی از این فیلمها همین فیلم «جنگل آسفالت» است. فیلمی که هم تا حدودی مولفههای فیلمهای نوآر را دارد و هم یک فیلم دزدی تمام عیار است. جان هیوستون هم که استاد ساختن فیلمهای ژانر است و این هم یکی از بهترینهای او است.
داستان با مردی به ته خط رسیده و واداده شروع میشود که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد. او از سایهی خودش هم میترسد و آرزو دارد که فرار کند و خود را به جایی برساند. در این میانه به دلیل جثهی درشتش به عنوان یکی از افراد یک گروه حرفهای از سارقان استخدام میشود با این توجیه که گروه نیاز به مردی قوی هیکل هم دارد. مغز متفکر این دزدی یک آدم اتوکشیده و البته بسیار باهوش است که نقشهای تمیز و دقیق کشیده و همه چیز را محاسبه کرده و در نظر گرفته است.
پس فیلم «جنگل آسفالت» هم فیلمی است که پلات داستانی آن به تمامی بر یک گروه دزد و سرقت آنها تمرکز دارد. بخش عظیمی از داستان فیلم صرف معرفی شخصیتها و همچنین طراحی نقشهی دزدی و سپس نمایش سرقت میشود و مانند تمام فیلمهای اینچنینی فراری هم در کار است که با یک تعقیب و گریز همراه است.
جان هیوستون بر خلاف بسیاری از فیلمهای مشابه، نقش عوامل بسیار کوچک را دل موفقیت یا عدم موفقیت افراد نمایش میدهد. مثلا یک دقیقه تاخیر برای تماشای یک رقص که تفاوتت میان آزدی و زندان را رقم میزند و تبدیل به یکی از معروفترین نماهای سینمای مبتنی به سرقت میشود یا دقت به انجام درست یک اتفاق کوچک که تفاوت میان سرقت و لو رفتن و دستگیر شدن را به وجود میآورد. این توجه به جزییات کوچک تا آن جا است که عملا به موتور محرک اصلی فیلم تبدیل میشود.
در واقع در نگاه فیلمساز همین جزییات کوچک هستند که در کنار هم جمع میشوند و در نهایت یک نقشهی دقیق را میسازند. فیلم «جنگل آسفالت» به لحاظ تاریخی هم اثر مهمی در تاریخ سینمایی جنایی با محوریت سرقت است. اگر به سال ساخت فیلم توجه کنید متوجه خواهید شد که بسیاری از فیلمهای فهرست پس از این فیلم ساخته شدهاند. در واقع موفقیت این فیلم بود که باعث شد درامهایی مبتنی بر نمایش سرقت در جهان طرفداران بسیاری پیدا کند و به یکی از زیرژانرهای محبوب مخاطب سینما تبدیل شود.
یکی از مواردی که فیلم را به اثر تلخی تبدیل میکند، تقدیرگرایی است که در تمام طول فیلم حضور دارد. بالاخره المانهای سینمای نوآر در این جا هم حضور دارد و این تقدیرگرایی هم مستقیما از آن جا به سراغ شخصیتها آمده است. نمونهی درخشان آن سکانس پایانی فیلم است که شخصیت تنومند و البته کودن داستان را در حسرت رسیدن به آرزویش تنها میگذارد.
«یک مرد باهوش به نام دکتر اروین رید اشنایدر پس از آزادی از زندان یک نقشهی دقیق برای دزدی از یک جواهرفروشی طرح میکند. یک وکیل فاسد قرار است که جواهرات را از او بخرد و یک میلیون دلار بابت آنها پرداخت کند. نقشه طرح میشود و دزدی آغاز میشوند اما اعضای گروه ناگهان متوجه میشوند که هیچ نقشهای بدون نقص نیست، پس اشتباهاتشان آغاز میشود. از سمت دیگر هم پلیس در جستجوی دزدها است و …»
۵. باب قمارباز (Bob the gambler)
- کارگردان: ژان پیر ملویل
- بازیگران: هوارد ورنون، روژه دوشن و ایزابل کوفه
- محصول: ۱۹۵۶، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
یک فیلم متفاوت در این فهرست که هم بر سینمای پس از خود به طور عام و هم بر ژانر سرقت به طور خاص تاثیر گذاشت. داستان فیلم با چرخشهای و پیچشهای بسیاری همراه است و مخاطب برای همراهی با آن باید تمرکز خود را حفظ کند.
اگر دنبال فیلمی هستید که نشانههای اصلی جنبش موج نوی سینمای فرانسه در آن دیده شود و بتوان آن را سرمشق موج نوییها در یکی دو سال بعد در نظر گرفت، همین فیلم «باب قمارباز» است. این ژان پیر ملویل بود که خیلی زودتر از آن سینماگران بزرگ، دوربین خود را برداشت و فیلمی با استفاده از قابهای لرزان و قضاوتهای اخلاقی جورواجور و البته بسیار شخصی ساخت که بعدها همهی اینها در فیلمهای موج نو تکرار شد. البته علاوه بر دوربین روی دست، فیلم «باب قمارباز» یک جامپ کات هم دارد که بعدها به ویژه ژان لوک گدار از آن بهرهای فراوان گرفت.
ژان پیر ملویل به خوبی موفق شده تا شخصیت خلافکار و سارق خود را جذاب از کار در بیاورد؛ اتفاقی که بعدها در ادامهی کارنامهاش در آن به استادی رسید. نقش اصلی این فیلم یعنی باب بسیاری از خصوصیات ضدقهرمانهای آیندهی او را دارد. همه دوستش دارند و کسی مایل نیست تا مشکلی برایش پیش بیاید، آرام است و خونسرد و مدام از این کلاب به کازینویی و از کازینویی به کلاب شبانهای میرود، ماشینهای آمریکایی سوار میشود و به ظاهر خود هم اهمیت میدهد.
باب شباهتهایی با نقش ایو مونتان فیلم «دایرهی سرخ» دارد. او در تلاش است تا ثابت کند که دوران او تمام نشده و هنوز هم میتواند مانند قبل از زمان جنگ دوم جهانی که برای خود برو و بیایی داشت، باشد. او از طرفی همان جذابیت خلافکاران خونسرد سینمای ملویل را هم دارد. از این منظر شبیه به نقشهای لینو ونتورا مانند بازی او در فیلم «نفس دوباره» (second breath) است تا نقشهای آلن دلون.
داستان فیلم هم بسیار جذاب است. طرح نقشه دقیق و حساب شده است و در ظاهر به همه چیز آن فکر شده است. ژان پیر ملویل مانند فیلمهای «یک پلیس» (a cop) و «دایرهی سرخ» با وسواس این جزییات را به تصویر میکشد تا مخاطب را در دل صحنه قرار دهد. از سویی دیگر فیلمساز موفق شده شخصیتهایش را به خوبی پرداخت کند. انگیزههای آنها برای مخاطب کاملا مشخص است؛ پس هم داستان فیلم قابل باور میشود و هم مخاطب برای آیندهی آنها نگران باقی میماند.
ژان پیر ملویل با ساختن این فیلم به طور جدی علاقهی خود به سینمای آمریکا و فیلمهای جنایی/ گانگستری آن زمان را اعلام کرد و میرفت تا بهترینهای خود را هم در این ژانر بسازد. محال است این فیلم را ببینید و در حین تماشا به یاد فیلم یازده یار اوشن اثر استیون سودبرگ نباشید؛ گرچه لحن دو فیلم گاهی با هم تفاوت دارد اما در داستان و اتفاقات شباهتهای بسیاری وجود دارد.
سالها فیلم «باب قمارباز» تحت تأثیر کارنامهی معرکهی متأخر ژان پیر ملویل قرار داشت و کسی به آن توجه نمیکرد. میتوان خیلی قاطعانه از آن به عنوان اولین فیلم موج نوی سینمای فرانسه نام برد، میتوان آن را شاهکاری برای تمام فصول خواند. اما رسیدن به همهی اینها زمان لازم داشت تا تحقق یابد؛ چرا که ملویل در حین ساخت آن پولی نداشت و باید روز به روز کار میکرد و زرق و برق فیلمهای آیندهی او هم چنان زیاد بود که چشمها را خیره کرده بود.
«باب خلافکاری با تجربه است. او تبحر خاصی در قمار دارد اما تقریبا ورشکسته است و فوری به پول نیاز دارد. باب نقشهی دقیقی برای سرقت از یک کازینو طراحی میکند تا بتواند پولی فراهم کند. او رفقای قدیمی و وفادار را فرا میخواند تا دست به کار شوند و نقشهی دقیقی هم طراحی میکند. همه چیز عالی است و به نظر میرسد مشکلی سر راه او وجود ندارد. تا اینکه در آخرین دقایق پلیس متوجه نقشهی او میشود. در این میان ناگهان او در کازینو شروع به قمار میکند اما …»
۴. معامله بزرگ در خیابان مدونا (big deal Madonna street)
- کارگردان: ماریو مونیچلی
- بازیگران: مارچلو ماستوریانی، ویتوریو گاسمن، رناتو سالواتوری و کلودیا کاردیناله
- محصول: ۱۹۵۸، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
تفاوتی در این جا با فیلمهای دیگر فهرست وجود دارد. شخصیتهای این فیلم هیچکدام دزد نیستند و از سر اجبار به دزدی رو میآورند. آنها مردانی فلک زده هستند که حتی به نان شب خود هم محتاج هستند. از این رو فیلمساز هم با دیدهای غمخوارانه به آن ها مینگرد. پس در واقع با فیلمی روبهرو هستیم که دزدی را بهانه قرار میدهد تا جامعهی ایتالیای پس از جنگ جهانی دوم را نقد کند. از سمت دیگر مانند فیلم «قاتلین پیرزن» اثر تماما کمدی است و از نوع سیاهش اما تفاوتهایی هم وجود دارد؛ در آن جا دزدها حرفهای هستند و فضای فیلم هم کاملا استیلیزه است در حالی که در این جا اصلا این مردان دزد نیستند و فضا هم کاملا رئالیستی است.
ماریو مونیچلی فیلمسازی اومانیست با تفکراتی چپ بود. از آن اساتید یگانهی سینمای ایتالیا که متاسفانه در سرزمین ما مهجور مانده است. تماشای نگاه انسانی او به طبقهی ضعیف جامعه و همدری که با آن مردمان دارد، خبر از وجود کارگردانی چیره دست میدهد که خوب میداند چگونه هم داستانهایش را به شکلی جذاب تعریف کند و هم مفاهیم مد نظرش را لابه لای آثارش قرار دهد. مونیچلی از آن فیلمسازان بزرگی است که سینمایش زیر سایهی سنگین نئورئالیستهای ایتالیا گم شد اما با مرور زمان از زیر سایهی سنگین گرد و خاک تاریخ سر بلند کرد و به جایگاهی که استحقاقش را داشت، دست یافت.
از سویی دیگر فیلم «معاملهی بزرگ در خیابان مدونا» یکی از بهترین آثار این فیلمساز هم هست. اگر او در فیلم «جنگ بزرگ» (the great war) لحن کمدی را در بستر جنگ اول جهانی آزمایش میکند و سربلند بیرون میآید و سرنوشت دو شخصیت اصلی خود را به یک تراژدی غمناک پیوند میزند، در این فیلم بستر جنگ را به شهری مدرن میآورد تا یک نبرد طبقاتی را به تصویر بکشد و همان سرنوشت تراژیک را در جایی غیر از میدان نبرد بر سر قهرمانانش آوار کند.
داستان فیلم «معاملهی بزرگ در خیابان مدونا» پیوندی اساسا جنایی است اما به دلیل حضور مردانی واداده و فقیر چنین به نظر نمیرسد. عدهای آدم دست و پا چلفتی تصمیم دارند که به خانهای دستبرد بزنند. اما موقعیتهای عجیبی که با آن مواجه میشوند و سدهای مضحکی که باید از میان بردارند و عقب ماندگی خود اعضای گروه، سبب میشود که مخاطب با یک کمدی موقعیت رودهبر کننده روبهرو شود. از سمتی این آدمیان آنقدر بیپول و فلک زده هستند که هیچ راهی جز سرقت برای زنده ماندن و دوام آوردن در برابر خود نمیبینند و از طرف دیگر توانایی انجام چند کار ساده را هم ندارند. و اتفاقا پارودی ژانر جایی از همین جا آغاز میشود؛ چرا که فیلم «معاملهی بزرگ در خیابان مدونا» را میتوان یک پارودی تمام و عیار بر ژانر جنایی و زیرژانر سرقت دانست.
بازیگران فیلم مجموعهای از بزرگان سینمای ایتالیا هستند. گل سر سبد آنها هم مارچلو ماستوریانی است که تقریبا نیمی از زمان فیلم را با دستی شکسته که به شکل مضحکی گچ گرفته شده، بازی میکند. اما ویتوریو گاسمن و رناتو سالواتوری هم در اوج هستند و چنان نقشهای خود را اجرا کردهاند که تماشاگر با شخصیت آنها همراه میشود.
با توجه به همهی آنچه که گفته شد، فیلم «معاملهی بزرگ در خیابان مدونا» اثر بامزهای است که حسابی مخاطب را سر کیف میآورد و چند سکانس معرکه و حسابی خندهدار هم دارد؛ مثلا جایی که تمام اعضای گروه دور هم جمع شدهاند تا فیلمی که از گاو صندوق مورد نظر به دست آمده را تماشا کنند و رمز آن را دریابند اما تمام مدت چیزی سد راه دوربین میشود، یا آن سکانس معرکهی سرقت که برای خودش جواهری در تاریخ سینما است.
فیلم «معاملهی بزرگ در خیابان مدونا» با نام آدمهای ناشناس هم شناخته میشود. این فیلم آن قدر در آن زمان موفق بود که نوری تازه به سینمای ایتالیا تاباند و جهانی خلق کرد که حتی بزرگان نئورئالیسم مانند ویتوریو دسیکا را واداشت تا با الگوبرداری از آن به فیلمسازی مشغول شوند. از سویی دیگر این شاهکار سینمای ایتالیا، اثر مورد علاقهی فیلمساز بزرگی مانند مارتین اسکورسیزی هم هست.
«گروهی آدم بخت برگشته در محلههای فقیرنشین شهر رم مشغول به زندگی هستند. آنها آهی در بساط ندارند و با دزدیهای کوچک روزگار میگذرانند. در این میان یکی از آنها به زندان میافتد و متوجه میشود که گاوصندوقی پر از پول در خانهای وجود دارد. در ادامه مشخص می شود که در یک زمان به خصوص آن خانه خالی است. پس اعضای گروه تصمیم میگیرند که به آن خانه دستبرد بزنند. اما مشکلی وجود دارد؛ هیچ کدام از آنها دزدهای حرفهای نیستند و هیچ شناختی از این کار ندارند …»
۳. ریفیفی (Rififi)
- کارگردان: ژول داسن
- بازیگران: ژان سروه، کارل مونر و ژول داسن
- محصول: ۱۹۵۵، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
اگر شخصا قرار باشد یک سکانس سرقت را از تمام دزدیهای تاریخ سینما به عنوان بهترین انتخاب کنم بدون شک سکانس سرقت این فیلم را به عنوان سکانس برگزیدهی خود انتخاب میکردم. سکانسی بیست دقیقهای با یک سکوت محض که مخاطب حین تماشای آن فقط صدای ضربان قلب خود را میشنود. اگر این فرصت و این شانس را داشته باشید که فیلم را در فضایی به دور از اجتماع ببینید که هیچ سر و صدایی مزاحتمان نیست، متوجه خواهید شد که از چه میگویم و این سکانس سرقت با شما چه میکند.
ژول داسن فیلمساز معرکهای در تاریخ سینما بود. او که کارش را در آمریکا شروع کرد پس از آغاز دادگاههای دوران سناتور مککارتی به فرانسه رفت و در آن جا مشغول به کار شد و روحیهی سینمای آمریکا را قبلتر ژان پیر ملویل به سینمای فرانسه تزریق کرد. تصور میکنم ژان پیر ملویل این فیلم را دوست داشته چرا که میتوان چیزهایی از «ریفیفی» را دل آثار او دید.
در این حا با مردانی سر و کار داریم که در کار خود خبرهاند. یکی از آنها که به نظر بیماری خطرناکی دارد رهبری گروه را برعهده میگیرد. دزدی معرکهای طراحی میکنند و آن را انجام میدهند اما پای گروه رقیب هم به ماجرا باز میشود. از این جا داستان سر و شکل دیگری پیدا میکند و به قصهی تقابل میان شرافت، مردانگی و انسانیت با ددمنشی و طمع آغاز میشود.
پس نگاه ژول داسن به سمت یکی از طرفهای درگیر یعنی همان دزدها، نگاهی همراه با غمخواری است. آنها گرچه دزدهایی حرفهای هستند اما هنوز به اصولی اعتقاد دارند و حاضر هستند به خاطر این اصول کشته شوند. در حالی که فرشتهی مرگ بالای سر شخصیت اصلی مدام پرواز میکند اما او میداند که تا قبل از رسیدن به مقصود و دفاع از ارزشهایش که در قالب یک بچه متبلور شده، نباید در برابر آن تسلیم شود و باید پنجه در پنجهی مرگ بیفکند.
پایانبندی فیلم نه تنها بهترین پایانبندی فیلمهای این فهرست است، بلکه یکی از بهترین پایانبندیهای تاریخ سینما است. آنذره بازن و فرانسوآ تروفو از ستایشگران فیلم بودند و هر دو برای آن در آن زمان مطلب نوشتند و به تحسین کار داسن پرداخت. اگر دوست دارید به تماشای یک درام انسانی بنشینید که حسابی هیجان دارد و البته چندتایی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما را هم در خود جای داده، حتما این فیلم را انتخاب کنید.
ریفیفی در زبان فرانسوی اصطلاحی است که معنایی شبیه به مخمصه دارد. این کلمه هم نشان از وضعیتی دارد که تونی، شخصیت اصلی در آن گرفتار آمده است. او مردی اهل عمل است که کم کم یاد میگیرد با شرایط پیش رویش مبارزه کند و یاد میگیرد که چگونه بمیرد. تونی از نسل مردانی است که بلد نیستند به شکلی معمولی در خواب یا در خانهی خود بمیرند و باید جایی آن بیرون در حین یک ماجراجویی با زندگی وداع کنند.
«مغز متفکر یک گروه سارق با نام تونی که به تازگی از زندان آزاد شده و به نظر یک بیماری کشنده دارد، نقشهی سرقتی تر و تمیز از یک جواهر فروشی را طرح میکند. ژو و سزار دو تن از همراهانش در این سرقت هستند. پس از سرقت سزار نمیتواند دهنش را بسته نگه دارد و باعث لو رفتن داستان نزد گروه رقیب میشود. گروه رقیب بچهی ژو را میدزدند و تونی به خود و مادر بچه قول میدهد که هر طور شده او را پیدا کند …»
۲. دایره سرخ (The red circle)
- کارگردان: ژان پیر ملویل
- بازیگران: آلن دلون، ایو مونتان، جیان ماریا ولونته و بورویل
- محصول: ۱۹۷۰، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
فیلم «دایره سرخ» دو نیمهی جداگانه دارد. نیمهی اول به فرار یک زندانی از دست پلیس اختصاص دارد و نیمهی دوم هم به طراحی و انجام سرقتی معرکه.
سالهای انتهایی دههی ۱۹۶۰ میلادی چه سالهای معرکهای برای ژان پیر ملویل فیلمساز بود. او سه شاهکار معرکهی خود را در همین ایان ساخت. فیلمهایی مانند «سامورایی» (samurai)، «ارتش سایهها» (army of shadows) و همین «دایرهی سرخ»؛ فیلمهایی برای تمام فصول. ضمن اینکه چه بازیگران بزرگی هم در این سالها در خدمت داشت؛ آلن دلون، ایو منوتان، جیان ماریا ولونته، لینو ونتورا، سیمون سینیوره و البته پل موریس. ستارهی بخت این کارگردان میدرخشید و نتیجهی نهایی کارهایش مدام خبر از یک نابغه در جهان سینما میداد.
ژان پیر ملویل بعد از آنکه آن تصویر جاودانه را از آلن دلون در فیلم «سامورایی» ساخت و او را تبدیل به شمایلی برای گانگسترها و آدمکشهای خونسرد کرد، این بار همان شمایل را گرفت، کمی ناپختگی و تزلزل به آن اضافه کرد و او را در کنار دو شخصیت کاملا متضاد نشاند و فیلمی ساخت که با وجود یادآوری آن اثر با شکوه، کاملا مستقل و البته متفاوت است.
نیمهی ابتدایی فیلم مبهوتکننده است: داستان فرار کردن یک زندانی از دست پلیس و سپس سر درآوردن او از صندوق عقب ماشین یک غریبه. این نیمهی ابتدایی تقریبا در سکوت محض میگذرد و ژان پیر ملویل تمام داستان را از طریق تصاویر سرد و منجمدش تعریف میکند. این سرما در چهرهی بازیگران هم هست. پلیسی که تا پایان به دنبال خلافکاران میگردد، خودش نمادی از همین بی حسی و سرمای موجود در فضا است. او چه در مقابل مافوق و چه در حین جستجو و چه در حال استراحت، چهرهای سنگی و البته کاملا بدون تغییر دارد. از این منظر او یکی از جذابترین پلیسهای تاریخ سینما است که البته تشابهاتی با پلیس فیلم «سامورایی» در نحوه و چگونگی تحقیقات دارد.
در طرف مقابل دار و دستهی خلافکاران حضور دارند؛ در حال طرح نقشهای بی نظیر برای دستبرد زدن به یک جواهر فروشی در نیمهی دوم فیلم. این دزدان سه مرد کاملا متفاوت هستند: یک فراری که در عین برخورداری از نبوغ، کمی دست و پا چلفتی هم هست، یک محکوم تازه آزاد شده که ترسی از کشتن ندارد و البته یک پلیس سابق اخراج شده که با وجود تیزهوشی و تشخص، به الکل پناه آورده و کمی دیوانه به نظر میرسد اما وقاری دارد که از گذشتهای با ابهت خبر میدهد؛ گذشتهای که در پایان فیلم از آن پرده برداشته میشود. جیان ماریا ولونته، آلن دلون و ایو مونتان به ترتیب نقش این سه نفر را بازی میکنند.
ژان پیر ملویل همان قدر که برای پرداخت شخصیت پلیس وقت میگذارد، برای دستهی سارقان هم با وسواس عمل میکند. علاوه بر آن که شخصیت هر کدام را به طور مجزا پرورش داد و روی هر شخص به قدر کافی وقت گذاشت، به سراغ روابط آنها میرود. فضای فیلم آنقدر سرد است که این روابط به رفاقت نمیرسد و در ظاهر در حد رابطهای حرفهای باقی میماند اما هر کدام از آنها در حال انجام سرقت، مسیری را طی میکنند که روی ایشان تاثیر بسیاری میگذارد. همین تاثیر است که پایان فیلم را میسازد و آن را به یکی از ماندگارترین پایانهای تاریخ سینما در این جا در کنار پایانبندی فیلم «ریفیفی» تبدیل میکند. چرا که آنها دیگر سه دزد ساده نیستند بلکه دست سیستمی را رو کردهاند که بر پایهی خیانت استوار است.
فیلم «دایرهی سرخ» یک سکانس سرقت معرکه دارد. سکانسی در سکوت مطلق و البته چنان ظریف و میخکوب کننده که نفس مخاطب را بند میآورد. نقشی که هر سه مرد در این سرقت انجام میدهند و میزان خونسردی هر کدام و البته دقتی که در آن وجود دارد باعث میشود تا سکانس سرقت فیلم هم یکی از بهترینها در طول تاریخ هنر هفتم باشد.
«مجرمی به نام ووگل از دست پلیس فرار میکند. او از قطار به بیرون میپرد و پلیس مجبور میشود همهی مسیر را به دنبال او بگردد. همزمان مردی به نام کوره از زندان آزاد میشود. یک شب قبل از آزادی نگهبان زندان نقشهی یک سرقت از جواهر فروشی را به او میدهد. کوری پس از آزادی خرده حسابی با شخصی دارد که باید آن را تسویه کند. همین باعث میشود که وی به دردسر بیوفتد. در این میان ووگل که به طور اتفاقی از صندوق عقب ماشین کوره سر درآورده، به او کمک میکند تا از مخمصه نجات پیدا کند. کوره نقشه را به ووگل میگوید اما آنها برای اجرا کردن آن به تیراندازی حرفهای نیاز دارند. این در حالی است که همان پلیسی که ووگل از دست او فرار کرده کماکان در جستجوی او است …»
۱. سرقت بزرگ قطار (The great train robbery)
- کارگردان: ادوین اس پورتر
- بازیگران: فرانک هاناوی، جاستوس بارنز
- محصول: ۱۹۰۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
شاید تصور کنید حضور فیلمی به سال ۱۹۰۳ در این جای لیست چندان منطقی به نظر نمیرسد. شاید تصور کنید که فیلمهای آن زمان بسیار ابتدایی هستند و نمیتوان با آثار امروزه مقایسه کرد. اگر چنین تصوری دارید این مطلب را تا به انتها بخوانید.
زمانی وجود داشت که تازه تدوین کشف شده بود و سینماگران متوجه شده بودند میتوان از طریق تصاویر متحرک داستان تعریف کرد و رویا بافت. چند صباحی از رونمایی سینماتوگراف برادران لومیر در سال ۱۸۹۶ گذشته بود و پشگام این داستانگویی هم شعبده بازی خلاق به نام ژرژ میلییس بود. مردی که میتوان او را اولین هنرمند جهان سینما به حساب آورد. اما فیلمهای کوتاه میلییس نقصی آشکار داشتند. از آن جا که فیلم در استودیوهایی ابتدایی ساخته میشدند و دکورها بسیار ابتدایی بودند، این فیلمها هیچ شباهتی با جهان واقعی نداشتند و البته میلییس هم علاقهای به واقعیت نداشت.
از سمت دیگر دوربین در برابر صحنه با یک زاویهی کامل مسلط بر دکور قرار میگرفت و اصلا جای آن عوض نمیشد. دکورها عوض میشد و مخاطب به کمک تدوین این عمل را نمیدید اما اگر دوربین را به عنوان چشم مخاطب در نظر بگیریم، تماشاگر مانند یک بینندهی تئاتر بود که در طول اجرا شدن نمایش در یک نقطه به صحنه قرار دارد. پس در واقع دوربین در این دوران کاملا منفعل بود و این سوژههای درون قاب بودند که تحرک داشتند نه خود دوربین. پس عملا چیزی به نام کارگردانی سینما وجود نداشت و کارگردانی سینما به چیزی شبیه به گرداندن نمایش میمانست.
این ادوین اس پورتر و فیلم «سرقت بزرگ قطار» بود که این نقص را از بین برد و ضمن عوض کردن مدام جای دوربین، از انفعال آن کاست و حتی به جای استودیو از مکانهایی واقعی برای فیلمبرداری استفاده کرد. علاوه بر این کمک اساسی به پیشرفت دستور زبان سینما، داستان فیلم تفاوتی آشکار با فیلمهای دیگر آن زمان دارد. عدهای سارق به قطاری دستبرد میزنند و بعد هم کلانتر و افرادش با آنها درگیر میشوند. گر چه هنوز خبری از شخصیت پردازی نیست اما یک داستان سرراست با محوریت سرقت در این جا وجود دارد. فیلم «سرقت بزرگ قطار» نه تنها اولین فیلم وسترن تاریخ سینما است، بلکه اولین فیلم با محوریت سرقت هم هست.
یکی از معروفترین و قدیمیترین کلوزآپهای تاریخ سینما هم در انتهای این فیلم جا خوش کرده است؛ زمانی که یک هفت تیر کش به سمت مخاطب شلیک میکند و مخاطب خو نگرفته به تصاور متحرک و سینما در آن زمان را حسابی میترساند.
«یک گروه از سارقان پس از بستن دست و پای مامور ایستگاه قطار، به قطار دستبرد میزنند. مامور ایستگاه پس از باز کردن دست و پای خود به کلانتر خبر میدهد و تعقیب و گریز آغاز میشود …»
تلقین ، بعد از ظهر سگی ، بیبی درایور ، کشتن و مخمصه رو دیدم و می تونم بگم واقعا شاهوار بودن ، مخصوصا مخمصه که هم کارگردانی عالی و هم بازیگری عالی و هم موسیقی و فیلمبرداری فالی داشت
لیست فوق العاده ای بود. فقط یک نظر میخوام بدم الان نولان فنا نیان دعوا! من واسم عجیب بود اینسپشن اینجا چیکار میکنه؟ این همه فیلمای شاهکار اوردی بعد اینسپشن اوردی؟ البته این نظر منه شاید اونم شاهکار باشه.
از تارانتینو زیاد خوشم نمیاد ولی سگ های انباریش واقعا خوب بود و تو لیست جاش بود.
سرقت بزدگ قطار هم عالی. اولین وسترن تاریخ.
کاملا موافقم سبک فیلم اینسپشن سرقت نبود یعنی محوریت اصلیش این نبود … جزو بهترین فیلمایی هست که دیدم اما تو این لیست جا نداشت
سلام. دست نویسنده درد نکنه… واقعا عالی و کامل.