۳۰ فیلم برتر قرن بیست و یکم که حتما باید ببینید
به محض آغاز قرن بیست و یکم جهان به جایی متفاوت تبدیل شد. چند سالی بود که دیوار برلین فروریخته و جنگ سرد پایان یافته بود. حال جهان سرمایهداری بدون حضور هیچ رقیبی به پیش میرفت و جهان سینما هم در چنین دنیای تازهای با زیست جدید تطابق پیدا کرد. با باز شدن بازارهای جدید در شرق دنیا، راضی کردن همه تماشاگران کاری سختتر شد و البته سیل فیلمهای شرقی به جشنوارهها هم قوت گرفت. حال دیگر پای شرکتهای چندملیتی وسط بود و هر فیلمی سرمایه گذارانی از کشورهای مختلف داشت. اما هنوز هم این هالیوود بود که به یکهتازی خود ادامه میداد و حتی با قدرت بیشتری هم پیش میرفت. در این لیست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ تا به این جا بررسی شدهاند.
شاید چنین به نظر برسد که انتخاب برترینهای قرن حاضر کاری عبث و بیهوده است؛ چرا که هنوز ۷۸ سال دیگر از آن باقی است، اما در این دوران نفوذ و گسترش هر چه بیشتر سینمای جریان اصلی و پیدا شدن سر و کلهی آثار ابرقهرمانی و فانتزی، خیلیها فرصت تماشای آثار خوب هر سال را یا از دست دادهاند یا اصلا متوجه ساخته شدن آنها نشدهاند. شخصا در مقام نویسندهی این مطلب بارها با دوستانی ملاقات داشتهام که هیچ خبری از فیلمی مانند «فرزندان بشر» در میان سیاههی آثار آلفونسو کوارون نداشتهاند و با وجود علاقه به فیلمهای دیگرش، از تماشای این بهترین فیلمش بازماندهاند.
در چنین شرایطی ترتیب دادن چنین لیستهایی نه تنها کاری عبث نیست، بلکه کمک میکند که مخاطب علاقهمند به سینما بتواند دیدی جامعتر دربارهی جریانهای متفاوت فیلمسازی در چهارگوشهی جهان پیدا کند. چرا که در لیستی این چنین هم فیلمهایی از جریانهای مستقل سینما در سرتاسر دنیا وجود دارد و هم جریان مسلط سینمای جهان یعنی هالیوود نمایندهی شایستهای در آن دارد. ضمن این که شدیدا معتقدم انحصار تولید و خلق آثار خوب سالها است که دیگر در اختیار تعدادی کارگردان مشخص و تعدادی کمپانی مشهور نیست و کمپانیهای نوظهوری مانند A24 توانستهاند گوی سبقت را از دیگران بربایند.
قرن بیست و یکم دوران اوجگیری سینمای موسوم به ابرقهرمانی هم بود. از زمانی که کارگردانی مانند پیتر جکسون با ساختن سهگانهی «ارباب حلقهها» جانی تازه به ژانر فانتزی دمید و سپس جیمز کامرون هم با «آواتار» (avatar) در این ژانر طبعآزمایی کرد، این سینمای ابرقهرمانی بود که نه تنها به عنوان نمایندهی اصلی ژانر فانتزی دیگر فیلمهای این ژانر را کنار زد، بلکه خود را به عنوان محصول اصلی استودیوها به جهان قالب کرد. به گونه ای که نسل تازهای از مخاطب با این سینما رشد کرده و بالیده و گاهی فراموش میکند که سینما جریانهای مهمتری هم دارد.
البته فیلمهای ابرقهرمانی خوب هم پیدا میشود و چند گزارهی بالا به معنای رد این نوع سینما نیست، بلکه باید پذیرفت که جریان گردش سرمایه و پول تا بدان جا دست به عصا است و از دست رفتن پول را برنمیتابد که فیلمهای ساخته شده در ذیل عنوان جریان اصلی را بیش از پیش به آثاری محافظهکار تبدیل میکند؛ به ویژه در این دوران که پیدایش یک هشتگ و زدن یک اتهام میتواند دودمان فیلم، فرد یا استودیویی را بر باد دهد.
شاید به همین دلیل است که در این لیست تعداد فیلمهای ساخته شده بین سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۹ بیش از سالهای بعدی است و در واقع هر چه زمان جلوتر رفته، تعداد آثار جسور هم کاهش یافته است. بالاخره در دورانی زندگی میکنیم که ممکن است هر فیلمسازی از ترس برچسب خوردن مدام دست به خودسانسوری بزند و فیلمها هم به جای حرکت به سمت جسارت، از همین محافظهکاری رنج میبرند.
از سوی دیگر قرن تازه تبدیل به آوردگاه و محل مبارزهی نشریات سینمایی و غیرسینمایی، اپلیکیشنها و صفحات مجازی برای انتخاب بهترین فیلمهای عصر حاضر هم شده است. در گذشته فقط یکی دو نشریهی تخصصی دست به این کار میزدند و بهترینهای تاریخ یا هر سال را انتخاب میکردند اما امروزه هر کسی از ظن خود با سینما همراه میشود که هیچ اشکالی ندارد و اصلا هدف هنر هفتم هم همین است. اما موضوع زمانی عجیب و غریب میشود و اشکال پیدا میکند که با نگاهی دقیقتر به این نظرسنجیهای انتخاب بهترین فیلمها سر میزنیم؛ دورهای آغاز شده که هر کسانی تاریخ سینما را محل مبارزه قلمداد کرده و سعی دارند دیدگاه خود را هر طور که شده به کرسی بنشانند و نشان دهند حق با آنها است.
به عنوان مثال ممکن است فیلمی در یک فهرست سر از صدر جدول درآورد، در حالی که تا چند سال پیش خبری از آن بین اهالی سینما نبوده و حال به خاطر راه افتادن همان هشتگهای مجازی مد روز، ناگهان گل کرده و مدام نقل مجلس است. طبعا چنین فیلمی خیلی زود با سرآغاز مدی تازه و تغییر دنیا از یاد خواهد رفت. البته فیلمهایی وجود دارند که با وجود ارزشهای هنری والا مهجور ماندهاند و یک منتقد سینمایی یا یک مورخ کارکشته میتواند با معرفی آن خدمتی به اهالی سینما کند. اما این فیلمها هیچگاه با جنجال و حواشی به جایگاهی والا نمیرسند.
یا در مثال دیگری میتوان نگاهی به فهرست بهترین فیلمهای اپلیکیشنها و سایتهایی چون IMDb و لترباکسد انداخت. با نگاهی جامع میتوان دید که آثار برتر حاضر در این دو فهرست زمین تا آسمان با هم تفاوت دارند و این علاوه بر نشان دادن مخاطبان متفاوت این دو نظرگاه، خبر از همان رقابت شدید برای اعلام بهترینها از هر طیف فکری هم میدهد. متاسفانه نشریات قدیمی سینما هم به این بازی گرفتار شدهاند و میتوان نشانهی این موضوع را در آخرین نظرسنجی نشریهی سایت اند ساوند به عنوان معتبرترین نظرسنجی انتخابهای بهترین فیلم تاریخ دید؛ نتیجهای که نه تنها اعتبار این نشریه را لکهدار کرد، بلکه باعث شد برخی به این نتیجه برسند که ورود به بازیهای این چنینی و انتخاب بهترین فیلمها از دید افراد مختلف، کاری بیهوده است یا دست کم به تاریخ پیوسته.
۳۰. اگه میتونی منو بگیر (Catch Me If You Can)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: تام هنکس، لئوناردو دیکاپریو، کریستوفر واکن و جنیفر گارنر
- محصول: 2002، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
کارنامهی استیون اسپیلبرگ در همهی دههها درخشان است. هر دورانی از دههی هفتاد میلادی به این سو دربرگیرندهی آثاری مهم از او است. در قرن ۲۱ هم چنین فیلمهایی وجود دارند. از بین سیاههی آثارش در نهایت قرعه به نام فیلم «اگه میتونی منو بگیر» افتاد تا در فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ جایی برای خود دست و پا کند.
استیون اسپیلبرگ از آن دسته فیلمسازهای قدیمی است که خیلی خوب با تغییرات زمان پیش آمده و توانسته در هر دورانی چند تایی اثر معرکه به گنجینهی بهترین فیلمهای تاریخ سینما اضافه کند. فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ هم بدون حضور فیلمی از او کامل نمیشد و علاوه بر «اگه می تونی منوبگیر» فیلمهای دیگری چون «لینکلن» (Lincoln) و حتی «مونیخ» (Munich) هم میتوانستند به این فهرست راه یابند.
در دورانی که سینما دگرگون شده و فیلم سازهای قدیمی نه میتوانند همان جهان گذشته خود را به درستی عرضه کنند و نه میتوانند با دنیای تازه کنار بیایند، استیون اسپیلبرگ واقعا کارگردان متفاوتی است. او در «اگه میتونی منو بگیر» نه تنها توانسته با ریتم سریع عصر حاضر کنار بیاید و فیلمی بسازد که دربرگیرندهی قصهای جذاب است، بلکه درامی درباب مشکلات انسان امروز هم خلق کرده است.
این درست که داستان فیلم در دهههای گذشته جریان دارد و ظاهرا بر مبنای یک واقعهی حقیقی است اما امروز بیش از هر زمان دیگری قابل درک است. در دورانی که به واسطهی گسترش فضای مجازی هر کسی میتواند یک زندگی جعلی برای خود خلق کند و دست به قصهسرایی بزند، استیون اسپیلبرگ چون پیرمردی دنیا دیده دست مخاطبش را میگیرد و عواقب این شیادی را در برابر ما قرار میدهد. نکته این که او تراژدی را در سمت خود فرد متقلب میجوید، نه در سمت قربانیان. این دقیقا همان نقطهای است که سینمای او و فیلم «اگه میتونی منو بگیر» را به عصر حاضر وصل میکند تا تلنگری به مخاطب باشد.
از سوی دیگر فیلم «اگه میتونی منو بگیر» به عنوان یکی از بهترین فیلمهای قرن ۲۱ برخوردار از دو بازیگر شاخص است. لئوناردو دیکاپریو در زمانی در این فیلم ظاهر شد که تقلا میکرد از شمایل جاودانهی خود در فیلم «تایتانیک» (Titanic) ساختهی جیمز کامرون فاصله بگیرد. او دوست نداشت برای همیشه نقش جوان خوش چهرهی عاشق پیشهای را بازی کند که با بالاتر رفتن سنش به دست فراموشی سپرده شود. این دوران از کارنامهی او پر است از نقشهایی درجه یک که برای بزرگانی چون همین استیون اسپیلبرگ و مارتین اسکورسیزی بازی کرده است. گرچه هنوز هم جوانکی خوش قیافه است که با بلوغ امروزش فاصلهی بسیار دارد.
از آن سو تام هنکس در اوج دوران پختگی خود است و اجرای نقش درخشان دیگری در یک فیلم تازهی اسپیلبرگ را بر عهده گرفته. این همکاری کارگردان و بازیگر البته که هنوز هم ادامه دارد و میتوان امیدوار بود که باز هم ادامه داشته باشد. در سرتاسر فیلم لحنی کمدی جریان دارد تا قصهی پر ضرباهنگ فیلم، عطر و طعمی گوارا پیدا کند و پس از اسپیلبرگ، تام هنکس بیش از همه در درست ساخته شدن این لحن کمدی نقش دارد.
در نهایت این که کمتر فیلمی در عصر حاضر توانسته چنین از سناریوی شکار و شکارچی بهره برد و آن را جذاب از کار درآورد؛ تا آن جا که مخاطب تا انتها نمیتواند از پرده چشم بردارد.
«فرانک نوجوانی شانزده ساله در دهه ۱۹۶۰ میلادی است. او توانایی بالایی در جعل اسناد و به ویژه چکهای بانکی دارد. از همین طریق موفق شده پول خوبی به جیب بزند. از آن سو یک مامور اف بی آی در جستجوی جاعل است و از هویت وی خبر ندارد. در ادامه فرانک که متوجه شده در قانع کردن دیگران تبحر دارد و بسیار هم باهوش است، دست به جعل هویت هم میزند و مثلا خود را به جای یک خلبان کارکشته جا میزند و اتفاقا پرواز هم میکند. همین موضوع تحقیقات اف بی آی را جدیتر کرده و فشار را بر آنها برای دستگیری فرد مورد نظر افزایش میدهد …»
۲۹. اوقات خوش (Good Time)
- کارگردان: برادران سفدی
- بازیگران: رابرت پتینسون، بنی سفدی
- محصول: 2017، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
برداران سفدی با ساختن فیلم «اوقات خوش» و سپس «جواهرات تراشنخورده» (Uncut Gems) ناگهان برای خود نامی در عالم سینما دست و پا کردند. فیلم دوم یعنی «جواهرات تراشنخورده» که در سال ۲۰۱۹ بر پرده افتاد داستان مردی جواهر فروش در نیویورک است که باید هر چه سریعتر پول خوبی به جیب بزند وگرنه به دردسر خواهد افتاد و طلبکار دمار از روزگارش در خواهد آورد.
نکته این که برادران سفدی داستان آن فیلم را با ریتمی دیوانهوار در هم آمیختهاند تا مخاطب هم مانند شخصیت اصلی احساس استیصال و درماندگی را تجربه کند. البته که این تلاش آنها برای ساختن یک فضای مالیخولیایی و رسیدن به ریتمی سرسامآور به خوبی فیلم «اوقات خوش» از کار درنیامده است. اما اگر هر کدام از این دو فیلم را دیدهاید و دوست داشتید، حتما از تماشای آن یکی هم لذت خواهید برد.
«اوقات خوش» اصلا ربطی به گذران چند ساعت و یا یک دوران دلپذیر ندارد. نام فیلم آشکارا با کنایه همراه است. قصهی فیلم درباب زندگی رقتبار دو برادر است که در دنیا هیچ کس را جز خود ندارند و حال در چنان مخمصهای گرفتار شدهاند که چون مرداب آنها را در خود فرو میبرد. برادران سفدی داستان را به شکلی دیوانهوار آغاز میکنند و ناگهان ما را به میانهی زندگی این دو برادر میاندازند. داستان درست از جایی آغاز می شود که پس از یک فاجعه شخصیت اصلی فیلم «اوقات خوش» بعد از بروز مشکلات سعی میکند رشتهی امور را در دست بگیرد، اما تلاش او فقط باعث بدتر شدن همه چیز میشود و این دقیقا اتفاقی است که در فیلم بعدی برادران سفدی یعنی «جواهرات تراشنخورده» هم میافتد.
پس از آن است که ریتم فیلم از نفس نمیافتد تا آن جا که ممکن است مخاطب بی حوصله را دستخوش ناراحتی کند تا از سالن سینما بیرون بزند و نفسی تازه کند و کمی از آن سیر دیوانهوار حداث فاصله بگیرد. نکته این که برادران سفدی هیچ علاقهای به تعریف کردن یک قصه به شیوهی کلاسیک ندارند و هیچ تمایلی به قرار دادن سکانسهای آرامشبخش از خود نشان نمیدهند.
در این جا قصهی یک تعقیب و گریز و تلاش برای به دست آوردن مقداری پول در دستان این دو برادر تبدیل به اثری در باب زندگی نسلی شده که همه چیز را یک شبه و بدون تلاش میخواهد و جامعه هم اجازهی عذض اندام به وی نمیدهد. همان گونه که داستان ضد قهرمان فیلم «اگه میتونی منو بگیر» استیون اسپیلبرگ در باب چنین جوانی بود و البته آن پیر قصهگو آن را با حالتی شوخ و شنگ تعریف میکرد، برادران سفدی مغاکی تلخ در باب این نسل ساختهاند و مخاطب را وادار میکنند که به آن چشم بدوزد.
فیلم «اوقات خوش» برخوردار از یک رابرت پتینسون معرکه در قالب نقش اصلی است. او هم مانند لئوناردو دیکاپریو که در ابتدای قرن حاضر تلاش میکرد از شمایل یک جوان صرفا خوش چهره فاصله بگیرد، در سال ۲۰۱۷ چنین تجربهای را پشت سر میگذاشت و دوست نداشت به عنوان یک بازیگر خوش چهره جا بیفتد. نقشآفرینی او در مجموعه فیلمهای «گرگ و میش» (The Twilight Saga) و در کنار کریستین استیوارت از او ستارهای برای نوجوانان ساخته بود که میتوانست مانند تیغی دو لبه عمل کند و پس از مدتی حضور در مرکز توجه، باعث فراموشی وی شود. اما رابرت پتینسون خیلی زود با حضور در چنین نقشهایی و کار کردن با فیلم سازان صاحب سبک از آن دوران فاصله گرفت و برای خود به بازیگری صاحب هویت تبدیل شد.
در نهایت این که تمام داستان فیلم «اوقات خوش» فقط در چند ساعت جریان دارد و یکی از مهیجترین فیلمهای فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ است.
«کانی جوانی آس و پاس است. او روزی به یک مرکز بازپروری میرود تا نیک برادر بیمار خود را مرخص کند. این دو برادر بلافاصله پس از مرخص شدن نیک اقدام به سرقت میکنند اما نیک دستگیر میشود. نیک که حال و روز خوشی ندارد در بازداشتگاه با عدهای خلافکار دیگر درگیر شده و کارش به بیمارستان میکشد. کانی تلاش دارد از این فرصت استفاده کرده و برادرش را فراری دهد اما …»
۲۸. عمل کشتن (The Act Of Killing)
- کارگردان: جاشوآ اوپنهایمر
- بازیگران: مستند
- محصول: 2012، نروژ، دانمارک و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
نمیشد فهرستی از بهترین فیلمهای قرن ۲۱ تهیه کرد و سراغ هیچ اثر مستندی نرفت. فیلمهای مستند بسیاری شایستهی حضور در این فهرست بودند. از جمله اثر دیگر جاشوآ اوپنهایمر با نام «چهره سکوت» (The Look Of Silence) یا «غار رویاهای فراموش شده» (Cave Of Forgotten Dreams) یا «مرد گریزلی» (Grizzly Man) ساختهی ورنر هرتزوگ یا حتی «آنها نباید پیر شوند» (They Shall Not Grow Old) به کارردانی پیتر جکسون. همهی این آثار را میتوان دید و تجربیات تکان دهندهای را پشت سر گذاشت اما در نهایت قرعه به نام فیلم «عمل کشتن» افتاد که قصهاش شدیدا درگیر کننده است و مخاطب را دچار تشویش میکند.
تصور کنید در کشوری در جنوب شرقی آسیا به سر میبرید. سالها پیش در اثر یک سری درگیریهای سیاسی افرادی حاضر در قدرت دست به تسویه حسابهای سیاسی فراوان زدهاند و مانند قاتلانی سنگدل به کشتار نشستهاند و تمام مخالفان را به شکلی فجیع سلاخی کردهاند. حال دههها از آن دوران گذشته و همان افراد که اکنون پیر شده و دیگر قدرتی هم ندارند اما عدالتی هم علیه هیچ یک اجرا نشده است، به گشت و گذار مشغول هستند و از دوران بازنشستگی لذت میبرند.
در چنین قابی کسی را تصور کنید که دوربینی برداشته و به سراغ این قاتلان دیروز میرود و پای حرف آنها مینشیند. غریب این که این مردان به شکل ترسناکی با جزییات از آن روزها و جنایتهای خود میگویند و اصلا هم نگران عواقبش نیستند و حتی افتخار هم به کارهای خود میکنند.
نکته این که این مردان هنوز جایگاه اجتماعی قابل قبولی دارند و با وجود گذشت دههها و مستقر شدن شیوهی تازهای از حکمرانی هیچگاه تحت تعقیب قضایی نگرفتهاند. این موضوع پای آن سوی ماجرا را هم به قصه باز می کند؛ یعنی بازماندگان و خانوادههای قربانیان. حال این مردان و زنان جوان که روزی یکی از اعضای خانوادهی خود را در آن دوران از دست دادهاند به دنبال راهی برای اجرای عدالت میگردند؛ اما هر چه جستجو میکنند، کمتر مییابند. در چینن قابی فیلمساز دوربینش را به سمت استیصال آنها بازمیگرداند اما برای دور شدن از شعارزدگی و احساستگرایی مکث چندانی بر این شرایط نمیکند و کناری میایستد.
در چنین شرایطی است که این مستند دیوانهوار گاهی شکلی ترسناک به خود میگیرد. این که چندتایی مرد با آن ظاهر ترسناک و نه چندان موجه و دلچسب با دندانهای به هم ریخته و صورتهای آفتاب سوخته در برابر ما بنشینند و مدام از به راه انداختن حمام خون بگویند، چندان تماشای فیلم را برای مخاطب نازک دل به کار سادهای تبدیل نمیکند. کمی دیوانگی میخواهد تاب آوردن نمایش این همه وحشیگری و افتخار به آن در برابر دوربین. اما از دل همین جنون و دیوانگی است که هنر زاده میشود و قسمت تلخ و شرور دنیا را در برابر ما قرار میدهد.
اما جاشوآ اوپنهایمر دوست ندارد که فقط اثری در باب عدهای آدمکش بسازد که زمانی در جایی از این کرهی خاکی چند صباحی قدرت را به دست داشتهاند. او دوست دارد از گذشته پلی به فردا بزند. به همین دلیل هم دوربین او چنین بیقرار است و مانند شنوندهای صرف به گوش دادن به حرفهای دیگران بسنده نمیکند و سعی دارد به هر گوشه و کناری سرک بکشد و چیزی کشف کند که قرار نبوده در برابر دوربین قرار بگیرد.
از سوی دیگر قاببندیها و رنگپردازی فیلم هم چندان با آثار مستند رایج همخوانی ندارد و آشکارا نشان از تلاش کارگردان برای انتقال احساسی خاص دارد. استفاده از رنگهای تند و گرم به انتقال احساس تشویش کمک میکند و استفاده از رنگهای شاد به ویژه در زمان نمایش سنتهای محلی، در راستای همان نگاه به آینده قرار میگیرد.
نکته این که کارگردان نسخهای برای آینده نمیپیچد و تلاش میکند که فقط سوالی را مطرح کند: این که بالاخره زخمهای این کشور التیام پیدا خواهد کرد و نسلهای مختلف با نگرشهای مختلف به آشتی خواهند رسید یا نه؟ یا میتوان سوال را به این شکل مطرح کرد: آیا میتوان گذشته را پشت سر گذاشت و همه چیز را فراموش کرد یا این که برای ساختن یک آیندهی بهتر باید حقیقت را گفت و از آن درس گرفت؟
«اندونزی، زمان حال. جاشوآ اوپنهایمر فیلمساز به سراغ مردی به نام انور میرود. گفته میشود که در سال ۱۹۶۵ او نزدیک به هزار نفر را در کشور اندونزی به قتل رسانده و اکنون هم در آن جا به خاطر فعالیتهای سیاسیاش فرد قابل احترامی است. اوپنهایمر از انور میخواهد که از آن دوران بگوید. جالب این که او با افتخار چنین میکند و حتی به بازسازی آن روزها در برابر دوربین دست میزند …»
۲۷. دزدان فروشگاه (Shoplifters)
- کارگردان: هیروکازو کورهدا
- بازیگران: لیلی فرانکی، ساکورا آندرو و مایا ماتسوواکا
- محصول: 2018، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 99٪
هیروکازو کورهدا در دنیا و به ویژه در کشورش یعنی ژاپن کارگردان محبوبی بود اما این فیلم «دزدان فروشگاه» و درخشش در جشنوارهی کن بود که او را به مخاطب ایرانی شناساند. بعد از نمایش این فیلم مشخص شد که او کارگردان درجه یکی است که چندتایی فیلم معرکهی دیگر هم در کارنامه دارد. ناگهان اسمش همه جا سر زبانها افتاد و حتی اهالی سینما در آن سوی کشورش هم به سراغش رفتند و از او خواستند فلیمی غیر ژاپنی بسازد. اما کماکان همین فیلم «دزدان فروشگاه» شایستگی قرار گرفتن در فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ را دارد.
نتیجه در خواست تهیه کنندگان بین المللی تبدیل به فیلمی به نام «حقیقت» (Truth) در سال ۲۰۱۹ و با بازی بزرگانی چون ژولیت بینوش، کاترین دنوو و ایتان هاوک شد که چندان قانعکننده از کار درنیامد و نشان داد که کورهدا باید بازگردد و در کشور خودش جهانش را بر پا کند. البته «حقیقت» برخوردار از مولفههای ویژهی سینمای کورهدا چون مفهوم خانواده و تلاش برای حمایت از یکدیگر و دوستی و رفاقت بود، اما جهان مد نظر او در مختصات ویژهی اروپا ساخته نشد و سازی مخالف کوک میکرد. آن چه آن فیلم را به اثری جذاب تبدیل میکرد، بهره بردن از همان تیم بازیگری سرشناس بود که بالاخره حضور هر کدامشان برای قانع کردن مخاطب کافی است.
کورهدار در سال ۲۰۲۳ هم فیلم «هیولا» را ساخت که باز هم به مفهوم دوستی و رفاقت در منطق پایین شهر میپردازد و به دنبال افرادی میگردد که مفهوم خانواده به شکل سنتی را به چالش میکشند و افراد خانواده را در جای دیگری به جز در کنارخانوادهی بیولوژیکی خود میجویند.
فیلم «دزدان فروشگاه» هم دقیقا چنین داستانی دارد. در این جا همهی شخصیتهای داستان عدهای دله دزد و سارقان خرده پا هستند که از طریق سرقتهای کوچک زندگی خود را میگذرانند. نکته این که همه نوع شخصی با هر سن و جنسیتی در بین آنها یافت میشود و پس از گذراندن روز و کار کردن یا همان سرقت، آخر شب چون اعضای یک خانوداهی معمولی در کنار هم زندگی میکنند. هر کدام هم نقش خود را بر عهده دارد؛ یکی گویی پدر است و دیگری مادر. کسانی فرزندان هستند و بزرگترهای سن و سالدار هم بین آنها پیدا میشوند.
اما مانند فیلم «هیولا» در این جا هم نهادهای قانونی مانع خوشبختی این افراد هستند. موضوع هم فقط به سرقت و تعقیب پلیس ارتباط ندارد؛ از دید مقامات بچهها به جای دیگری تعلق دارند و باید تحت نظارت دولت قرار بگیرند و بزرگترها به زندان برود. همین نکته است که فیلم را از دیگر آثار با محوریت زندگی سارقان جدا میکند؛ برای این دزدها دوری از یکدیگر سختتر از هر چیز دیگری است؛ چرا که خود دست به انتخاب خانواده زدهاند و از خانوادهی بیولوژیکیشان که هیچ دخل و تصرفی در انتخابش نداشتهاند، فاصله گرفتهاند.
در همین راستا تا پیش از فصل پایانی با اثری طرف هستیم که حسابی حال مخاطب را خوب میکند. زندگی این افراد که در فقر مطلق زندگی میکنند، چندان هم رقتانگیز و فلاکتبار نیست. آنها خوشیهای خود را دارند و گاهی هم از زیستن لذت میبرند. اما نکته این که در همیشه بر همین پاشنه نمیچرخد و بالاخره اتفاقاتی سبب جدایی این شخصیتها از یکدیگر میشود.
کورهدا میداند برای رسیدن به هدفش و همراهی مخاطب نیاز به چند شخصیت همدلی برانگیز دارد. او تک تک افراد مقابل دوربینش را به درستی معرفی میکند تا مخاطب نگران سرنوشت آنها شود و برایشان دل بسوزاند. نکتهی دیگر این که کورهدا استاد استفاده از احساسات ناب انسانی در آثارش و بهره بردن از آنها است. او میتواند به سمت سانتی مانتالیسم حرکت کند و چنان مطبوع آن را از کار دربیاورد که توی ذوق نزند. این توانایی را به شکلی خارقالعاده در این جا نمایان کرده؛ کاری که متاسفانه در فیلم آخرش یعنی «هیولا» چندان موفق به انجامش نشده است.
نکتهی پایانی این که تیم بازیگری فیلم «دزدان فروشگاه» معرکه است. همهی آنها به بهترین شکل ممکن ظاهر شدهاند و فیلم را هم با خود بالا کشیدهاند.
«افرادی با جنسیتها و سنهای مختلف در یک خانه در محلهای فقیرنشین زندگی میکنند. هیچ کدام از آنها ارتباط خانوادگی با یکدیگر ندارند اما در کنار هم خوشبخت به نظر میرسند. آنها شرافتمندانه از صبح تا شب کار میکنند اما نمیتوانند از پس هزینههای زندگی خود برآیند. در چنین قابی مجبور هستند که گاهی به دزدیهای کوچک هم روی آورند. روزی حضور کودکی گرسنه و تلاش برای کمک به او باعث میشود که همه چیز به هم بریزد. تا این که …»
۲۶. شهر اشباح (Sprited Away)
- کارگردان: هایائو میازاکی
- صداپیشگان: رومی هیراگی، میو ابرینو و ماری ناتسوکی
- محصول: 2001، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
هایائو میازاکی دنیای پیچیدهای دارد. از همان نیمهی دوم قرن بیستم که شروع به ساختن انیمیشن کرد، تا به امروز کمتر کسی توانسته جهانی غریبتر و افسونگر از او در سینمای انیمیشن برپا کند. شاید به همین دلیل هم آثار او برخلاف تصور بسیاری که انیمیشن را مناسب کودکان میبینند، برای کودکان چندان مناسب نیست؛ او دست مخاطب را میگیرد و به جهانی پر از اضطراب و ترس میبرد و ناگهان رهایش میکند تا خود تجربه کند و به کشف شهود بپردازد. ساختن چنین تجربهی یکهای برای مخاطب فقط از هنرمندان بزرگ برمیآید و میازاکی قطعا یکی از آنها است.
فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ حتما باید شامل یک فیلم انیمیشن هم میشد. بالاخره در طول این سالها این ژانر سینمایی روز به روز پیشرفت کرده و رنگارنگتر شده است. به ویژه که هیچ ژانری به اندازهی انیمیشن به تکنولوژی وابسته نیست و پیشرفتش میتواند روی دستور زبان این سینما تاثیر مستقیم بگذارد. در چنین چارچوبی اهمیت انیمیشنها مدام بیشتر میشود. جهان سینمایی امروز بخش عمدهای از رویاهایش را به انیمیشها بدهکار است وگرنه دیگر ژانرها مدتها است که از کمبود ایده رنج میبرند.
نکته این که انیمیشن از همان بدو تولد سینما با آن زاده شد. حتی ریشهاش به پیش از سینما بازمیگردد. اما این والت دیزنی در دههی ۱۹۳۰ بود که این ژانر را به مخاطب جهانی شناساند. دنیای او دنیایی رویاگون بود که ریشه در قصههای پریان و افسانهها داشت. آمریکا سالها این ژانر را در اختیار گرفت تا این که ژاپنیها از راه رسیدند و با حال و هوای ویژهی خود در این سینما طبعآزمایی کردند. «شهر اشباح» هم با وجود آن که در قرن ۲۱ ساخته شده، از همان دی ان ای انیمیشنهای ژاپنی زاده شده است و ریشه در همان سنتها دارد.
این ریشه چنان قوی است که سر و شکل اثر را نمیتوان با هم خانوادههای آمریکاییاش مقایسه کرد. انگار دو دنیای مختلف هر کدام را تشکیل داده و شبیه به یکدیگر نیستند. سر و وضع «شهر اشباح» آشکارا یادآور انیمیشنهای دو بعدی قدیمی است. تفاوت دیگری هم وجود دارد؛ انیمیشنهای آمریکایی این روزها مانند سینمای این کشور چندان بلندپرواز نیستند و اگر صدای تازهای از این جا یا آن جا به گوش میرسد، خیلی سریع جذب محفاظه کاری هالیوود میشود. این موضوع حداقل برای ژاپنیها و به ویژه هایائو میازاکی صدق نمیکند؛ او مدتها است که رویا میبافد و حتی ترس به جان مخاطب میاندازد.
اگر در حین تماشای «شهر اشباح» احساسی شبیه به ترس را تجربه کردید، مشخص است که میازاکی کارش را درست انجام داده است. دنیا برای او چندان هم جای خوشایندی نیست و حتی برای فرار از ترسهایش نمیتوان به رویا پناه برد؛ چرا که رویا هم خیلی راحت میتواند ظاهری گول زننده داشته باشد و به کابوس تبدیل شود. در هیچ اثر میازاکی این دنیا به خوبی «شهر اشباح» بر پا نشده و هیچ فیلن او به این درخشانی این مگاه بدبینانه به زندگی را بازتاب نمیدهد.
در دنیای میازاکی باید مدام تجربه کرد و به ماجراجویی پرداخت. جایی برای ساکن ماندن و دست به کاری نزدن وجود ندارد. ساکن ماندن باعث پوسیدگی میشود و پوسیدگی باعث گندیدن جسم و ذهن آدمی میشود. به همین دلیل هم قهرمانان کم سن و سال میازاکی همیشه در حال تقلا و دوندگی هستند یا برای رسیدن به جایی عجله دارند. زیست آنها پر شده از سفر و مخاطره. از پی همین سفر کردنها است که شخصیت به بلوغ میرسد و تماشاگر هم با دنبال کردن شخصیت است که لذت توام با ترس غرق شدن در دنیای میازاکی را درک میکند.
قصهی تک خطی «شهر اشباح» هم میتواند لرزه بر اندام مخاطب بیاندازد. بچهای در کابوسی گم شده که انتها ندارد. او نه میتواند خود را بیدار کند و نه میتواند جایی برای پنهان شدن بیابد. اشباح و شیاطین در اطرافش حضور دارند و مدام او را میترسانند. فقط یک چاره برای این قهرمان وجود دارد؛ مواجه شدن با ترسهایش و قد علم کردن در برابر آنها. اما باز هم هفت خانی وجود دارد که باید طی شود وگرنه انتهای تونل تاریک سینمای میازاکی هیچ نور امیدی نیست. برای رسیدن به آن امید باید از جان مایه گذاشت تا در نهایت دست گرم پدر و مادری حمایتگر از راه برسد و دستهای کوچک شخصیت را بگیرد و به جایی امن برساند. اما پس از این سفر دیگر نه آن کودک، کودک سابق است و نه ما آن تماشاگران سابق. همین نکته است که فیلم «شهر اشباح» را به یکی از بهترین فیلمهای قرن ۲۱ تبدیل میکند.
«دختر کوچکی به همراه پدر و مادرش به دنبال خانهی تازهی خود میگردد. آنها به دلیل شغل پدر مجبور به اسباب کشی و رفتن به خانهی دیگری شدهاند. اهل خانه در راه گم میشوند و پدر که تصور میکند میتواند میانبر بزند، درون یک جادهی خاکی میپیچد. اما این جاده بن بست است و انتهایش تونلی قرار دارد که به یک محیط باز و سپس یک شهرک تفریحی مصنوعی و متروکه میرسد. پدر و مادر که گرسنه هستند، متوجه ظرفهای بزرگ غذا در پیشخوان یک رستوران متروکه میشوند. آنها به تصور این که بعدا با صاحب رستوران حساب میکنند، مشغول شده و در همین حال دخترک را فراموش میکنند. دخترک به دنبال پدر و مادرش میگردد و پس از پیدا کردن آنها متوجه میشود که هر دو به خوک تبدیل شدهاند. ناگهان هوا تاریک شده و سر و کلهی اشباح ترسناکی پیدا میشود و …»
۲۵. هتل بزرگ بوداپست (The Grand Budapest Hotel)
- کارگردان: وس اندرسون
- بازیگران: ریف فاینز، ادوارد نورتون، بیل مورای و تیلدا سوئینتون
- محصول: 2014، آمریکا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
جهان سینمایی وس اندرسون هم مانند جهان میازاکی جهان غریبی است. اما این دنیا برخلاف آن دنیای پر از ترس و وحشت که جای چندانی برای شوخی و خنده نمیگذارد، شوخ و شنگ است و رویاگون. پس از فیلمی سراسر کابوس به جهانی پر از رویا سر میزنیم که دوست ندارد چندان خودش را جدی بگیرد. اگر میازاکی دست مخاطب را میگیرد و در دل یک کابوس متکثر رها میکند، وس اندرسون جهانی غرق در نور و رنگ و رویا میسازد و از مخاطب می خواهد که از آن لذت ببرد و به سیر و سیاحت بپردازد.
این دنیای رویاگون حتی توان آن را دارد که هر عمل ترسناکی را پیش پا افتاده جلوه دهد و از دل آن شوخی بیرون بکشد. گویی برای وس اندرسون هیچ چیز آن قدر اهمیت ندارد و جدی نیست که دنیایش را به خاطرش خراب کند و از لذت رویاهایش بکاهد. در فیلم «هتل بزرگ بوداپست» هم او چنین کاری میکند و جهانی غرق در رنگ و نور میسازد که بر پایهی یک قتل شکل گرفته است.
ادبیات معمایی پر از قصههای پر رمز و راز هستند. نویسندگان بسیاری در سرتاسر دنیا این ادبیات را با جنایتها و قتلها و دزدیها ادغام کرده و گاهی از دل این قصهها، داستانهای ترسناکی بیرون کشیدهاند که در آنها جستجوگری به دنبال حل کردن معما است. پس زمینهی بسیاری از این داستانها هم یک شرایط سیاسی ویژه است. چرا که ادیب میتواند ریشهی جنایتهایش را در جایی دیگر جستجو کند و جامعه، زیست آدمی یا هر چیز دیگری را سرمنشا جنایت جلوه دهد.
این سنت در سینما هم خیلی زود راهش را پیدا کرد و کارگردانان بسیاری با قرار دادن شهری تاریک در پسزمینه جستجوگران خود را به حل کردن معمایی تلخ واداشتند که ریشه در اعماق کوچه پس کوچههای تاریک و نمور داشت. این چنین میشد نیشتری به جامعه زد و اثری قابل توجه ساخت که راه به تفاسیر فرامتنی هم میدهد. اما در دستان فیلمساز پست مدرنی چون وس اندرسون همهی این موارد میتوانند به شوخی تبدیل شده و لبخندی روی لب مخاطب بنشانند. فقط کافی است نگاه کنید که این دنیای در ظاهر مکانیکی که گویی همه چیزش با یک دقت مینیاتوری و توسط یک مهندس با دقت محاسبه شده، گاهی تماشاگر را از خنده رودهبر میکند.
البته این خنداندن مخاطب با یک پسزمینهی سیاه تفاوتی آشکار با کار گارگردانانی دارد که از کمدی سیاه برای تعریف کردن قصههای خود بهره می برند. آنها قصد دارند با تعریف کردن آمیخته به کمدی یک داستان تلخ حاوی پیامی برای دیگران باشند، در حالی که چنین چیزی اصلا برای وس اندرسون اولویت ندارد. برای او ساختن جهان مورد نظرش از هر چیز دیگری مهمتر بوده و در طول سالها در ساختن این دنیا به تسلط هم رسیده است.
دلیل قرار گرفتن «هتل بزرگ بوداپست» در فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱، تناسب معرکهای است که بین جهان شدیدا مهندسی شدهی اثر با روحیهی یک هنرمند شکل گرفته است. در برخی از آثار وس اندرسون این وزنه به سمت مهندسی جزییات سنگینی میکند و همین هم باعث میشود که گاهی مخاطب از فیلم فاصله بگیرد. اما «هتل بزرگ بداپست» این گونه نیست. در واقع اگر میازاکی دستان مخاطب را میگرفت و ناگهان در کابوس رها میکرد تا خودش کشف کند و به او احساس رهایی میداد، تماشای هر فیلم وس اندرسون با این خیال آمیخته است که گویی در حال تماشای یک اثر حساب شده هستیم که هر لحظه دستان خداگون فیلمساز/ هنرمند را میتوان در گوشه گوشهی اثر دید. در این جا این دستان کمتر از دیگر آثار قرن بیست و یکمی وس اندرسون قابل شناسایی است.
نکتهی مهم دیگر که فیلم «هتل بزرگ بوداپست» را شایستهی قرار گرفتن در فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ میکند، به ترکیب بازیگرانش بازمیگردد که هر کدام انگار زاده شدهاند تا در فیلمهای او بهترین نمایش خود را به اجرا گذارند. از ریف فاینز گرفته تا تیلدا سوئینتون همگی در این جا حضوری چشمگیر دارند.
«در دههی ۱۹۳۰ اهالی یک هتل در یک منطقهی کوهستانی تمام تلاش خود را میکنند تا اقامتی دلپذیر برای مهمانان خود فراهم کنند. همین هم باعث شهرت این هتل در سرتاسر اروپا شده و مهمانهای بسیاری برای سر زدن به آن جا صف کشیدهاند. در این میان یکی از مهمانان هتل به قتل میرسد و یک نقاشی نفیس هم دزدیده میشود. حال مدیر هتل برای جلوگیری از بیآبرو شدن هتل خود مجبور است سفری را از دل کشوری خیالی به نام زوبروکا شروع کند. سفری برای پیدا کردن سارق و دزد در دل کشوری که یک حکومت فاشیستی آن را اداره میکند …»
۲۴. بیل را بکش: قسمت اول (Kill Bill: Volume 1)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: اوما تورمن، لوسی لیو و دیوید کارادیان
- محصول: 2003، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 85٪
کوئنتین تارانتینو تنها فیلمسازی است که دو فیلم در فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ دارد. به موقع به فیلم «روزی روزگاری در هالیوود» وی هم میرسیم. اما ابتدا سراغ یکی از سنتشکنانهترین فیلم های قرن حاضر برویم که فقط یک عاشق دلباختهی سینما چون کوئنتین تارانتینو که ابزار کارش هم مسلط است، میتواند آن را بسازد.
در این جا داستان، قصهی یک انتقام است. شخصیت که عروس نام دارد، به دنبال آن است که از شخصی به نام بیل انتقام بگیرد. اما اگر تصور میکنید که تارانتینو این قصه را به شیوهای معمول روایت کرده، سخت در اشتباه هستید. قهرمان برگزیدهی تارانتینو هم انگار زادهی سینمای وسترن است و هم از دل فیلمهای اکشن و رزمی هنگ کنگی دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی خارج شده. به این معنا که اثر تارانتینو هم المانهایی از ژانر وسترن قرض گرفته و هم از آن فیلم های رزمی. در عین حال قهرمان قصه یکی از عجیبترین قهرمانان زن تاریخ سینما هم هست. چرا که راه و روش عجیبی برای انتقام گرفتن دارد.
تارانتینو مانند همیشه داستانش را به شیوهای اپیزودیک روایت میکند و هر بخش را به یکی از دشمانان عروس و مبارزهی وی با آنها اختصاص میدهد. قهرمان ماجرا تا میتواند خون میریزد و تارانتینو ضیافتی بصری از میان زخم و چرک و خون برپا میکند. اما تمام این خون و خونریزی به شیوهای کاملا فانتزی بر پرده نقش میبندند و برخلاف ادعای بسیاری اصلا ربطی به ترسناک کردن یا تلاش برای خشن کردن اثر ندارد.
قصهی فیلم گویی در یک جهان رویایی جریان دارد؛ نه سر و شکل لوکیشنها ربطی به جهان واقعی اطراف ما دارد، نه سر و وضع شخصیتها و نه اتفاقات جاری در درام. تارانتینو هم که علاقهای به تعریف کردن قصه به شیوهی معمول ندارد و به دنبال ساختن فیلمی است که با مولفههای تثبیت شده در تاریخ سینما و در ژانرهای مختلف بازی کند. نقطه قوت اصلی فیلم برپا کردن این دنیای پیچیده به شکلی است که میتوان با تمام وجود باورش کرد.
یکی از این ژانرها سینمای رزمی هنگ کنگی است که طبعا بازیگر سرشناسی چون بروس لی شناخته شدهترین چهرهی آن است. قهرمان داستان یا همان عروس لباسی شبیه به لباس بروس لی در فیلم «بازی مرگ» (Game Of Death) به تن دارد که البته عمری بروس لی به تمام کردن فیلم هیچگاه قد نداد و اثرش با بازیگر دیگری ساخته شد. علاوه بر این تاثیرپذیری میتوان سرمنشا سکانسهای رزمی فیلم را هم در همان آثار سراغ گرفت.
به عنوان نمونه سررسیدن لشکری از مبارزین به سمت قهرمان داستان و محاصره کردنش و در نهایت لت و پار شدن تک تک آنها یکی از المانها و سکانسهای تکراری این سینما است که خبر از توانایی رزمی قهرمان داستان میدهد. میتوان عینا چنین سکانسهایی را در «بیل را بکش» دید. این در حالی است که اکشنترین فیلمهای آمریکایی (اگر «جان ویک» را حساب نکنیم) هم در نهایت چندتایی آدم بزن بهادر سراغ قهرمان میفرستند و البته موفق میشوند کمی هم او را کتک بزنند. تفاوت دیگر در این است که تارانتینو به غلظت خون و خونریزی صحنهها افزوده و تا توانسته حال و هوایی فانتزی به آنها بخشیده است.
نکتهی دیگری که باعث میشود فیلم «بیل را بکش: بخش اول» در فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ قرار بگیرد، به حضور چشمگیر اوما تورمن در قالب قهرمان یا همان شخصیت عروس میگردد. کوئنتین تارانتینو نقشی درجه یک و بینظیر برای او نوشته. عملا یکی از برجستهترین قهرمانهای بزن بهادر تاریخ سینما روی کاغذ در اختیارش قرار گرفته و حال او قرار است که نقشش را بازی کند. بازی بد او میتوانست هم فیلم را به اثر تلف شدهای تبدیل کند و هم یکی از بهترین نقشهای نوشته برای یک بازیگر زن هدر برود. در چنین قابی است که ارزش کار او بیشتر به چشم میآید.
حماسه «بیل را بکش» قسمت دومی هم دارد که اثر معرکهای است و این جهان را کامل میکند. تارانتینو در آن جا هم حسابی خلاق است و بلندپرواز. البته فیلم دوم حس خوشایند این یکی را ندارند اما باید هر دو اثر را با هم دید تا پی به تواناییهای کارگردانش در حین ساختن این مجموعه برد. قسمت دوم هم ادامهی قسمت اول است و هم به ریشههای اختلاف عروس با بیل میپردازد. پس اگر این مجموعهی دو قسمتی را ندیدهاید، به تماشایش بنشینید.
«عروس چهار سال آزگار را در کما سپری کرده است. او پس از هوشیاری به دنبال راهی میگردد تا بتواند از کسانی که همسر و فرزندش را در زوز عروسیاش کشته و قصد جان خودش را هم داشتهاند، انتقام بگیرد. او اول باید برای این کار آماده شود و سپس یکی یکی انتقامش را از قاتلان خانوادهاش بگیرد …»
۲۳. یی یی (Yi Yi)
- کارگردان: ادوارد یانگ
- بازیگران: وو نین جن، الین جین و ایسه اوگاتا
- محصول: 2000، تایوان و ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
نکتهای که باید دربارهی «یی یی» به آن اشاره کرد، معروفتر شدن آن با گذشت زمان است. در ابتدای قرن بیست و یکم که جایزهی بهترین کارگردانی را برای ادوارد یانگ از جشنوارهی کن به همراه آورد، معلوم بود که شاهکاری ساخته شده که باید بیشتر از آن گفت و بیشتر دربارهاش حرف زد.
اما چند سالی که گذشت کمی از آن شهرت کاسته شد و چندان قدر ندید. اما «یی یی» دوباره راهش را به صدر پیدا کرد و این روزها منتقدان و مخاطبان بیشتری آن را میبینند و به ستایشش دست میزنند. این موضوع تا به آن جا است که حتی برخی «یی یی» را بالاتر از صدرنشینهای این فهرست، در جایگاه اول بهترین فیلم قرن حاضر مینشانند. نکتهای که قابل تامل است و البته چندان هم نمیتواند باعث دلخوری کسی شود؛ چرا که «یی یی» واقعا شاهکاری است به یاد ماندنی که پس از تماشایش مدتها با مخاطب میماند.
اگر کسی از شما پرسید که یک درام خوب چیست، خیلی راحت می توانید او را به تماشای فیلم «یی یی» دعوت کنید. ادوارد یانگ تسلط عجیبی روی ساختن شخصیتهای معمولی ملموس دارد و به خوبی میتواند قصهی آنها را تعریف کند. از سوی دیگر او نیک میداند که هر انسانی فرزند زمانهی خود است و رفتارهایش به محیط اطرافش بستگی دارد.
پس تا میتواند آن محیط را هم به خوبی خلق میکند تا من و شمای مخاطب به درک بهتری از این شخصیتها برسیم. نکتهی دیگر این که برای ادوارد یانگ هیچ چیز مهمتر از همین شخصیتهای در ظاهر معمولی نیست. او با تمام وجودش قصهی زندگی تک تک آنها را تعریف میکند و هیچ ابایی هم از طولانی شدن زمان فیلمهایش ندارد؛ چرا که گاهی برای پرداختن به یک شخصیت به زمانی بیش از حد معمول نیاز است.
از سوی دیگر ادوارد یانگ استاد فراچنگ آوردن احساسات جاری در وجود آدمی، از پس نمایش زندگی و روزمرگی است. او خوب بلد بود که با توجه به ایدههای بصری، قدرت نویسندگی، قابها، بازی بازیگران و واقعگرایی استادانهی خود به چنین دستاوردی برسد. آن سوتر نمایش این احساسات جاری باعث میشود که من و شمای مخاطب احساس کنیم که تک تک شخصیتها را از نزدیک میشناسیم؛ چرا که به وسیلهی چیره دستی فیلمساز، آنها همچون هر آدم دیگری، با همه نوع احساسات گاه متضاد انسانی تعریف میشوند. میتوان در آنها غمها را در کنار شادیها دید یا از احساساتشان نسبت به دیگران یا تصمیماتشان باخبر شد. میتوان از فهم این احساس به این درک رسید که آنها هم مانند ما فکر میکنند و مانند ما با وقایع اطراف خود روبهرو میشوند.
فیلمهای ادوارد یانگ دربارهی مفهوم تجربه هستند. شخصیتها مدام درگیر اتفاقات روزمره میشوند، شکست میخورند یا پیروز میشوند، حسرت میخورند یا شاد هستند، به جلو حرکت میکنند یا در جا میزنند اما مهمترین نکته این است که گرچه انگار سر جای اول خود ایستادهاند، اما آن آدم سابق نیستند و پختهتر شدهاند. به همین دلیل هم فیلم با یک عروسی آغاز و با یک مراسم ختم تمام میشود تا کارگردان اثر بتواند به چرخهی حیات و به آن چه که زندگی در مفهوم عامش برای ما ترتیب داده، اشاره کند. حال این وسط خودش جزییات همان زندگی را به شکل ریزبینانه و هنرمندانهای به تصویر میکشد.
یکی از نقاط قوت فیلم، بازی بازیگرانش است. تیم بازیگران فیلم به خوبی از پس نمایش احساسات مد نظر کارگردان برآمدهاند. به همین دلیل هم «یی یی» چنین تاثیرگذار است. پس از تماشای «یی یی» این حسرت باقی میماند که جامعهی سینما چه زود با این کارگردان معرکه وادع کرد. ادوارد یانگ هنوز هم میتوانست فیلم بسازد و ما را با تصاویر خیره کنندهی بیشتری شگفتزده کند. اما همین که این فیلم او روز به روز مورد توجه بیشتری قرار میگیرد می تواند تقدیری از دستاوردهایش باشد. در چنین قابی باید آن را در فهرست بهترین فیلمهای قرن ۲۱ قرار داد.
در نهایت این که فیلم «یی یی» تاکنون معروفترین اثر ادوارد یانگ است و بیش از دیگر آثارش مورد ستایش و تقدیر قرار گرفته. گرچه او شاهکار دیگری به نام «یک روز تابستانی درخشانتر» (A Brighter Summer Day) هم دارد که در دههی ۱۹۹۰ میلادی ساخت. نام فیلم «یی یی» را به راحتی نمیتوان ترجمه کرد؛ در ظاهر «یک به یک» یا «یکی پس از دیگری» معنا میدهد اما اگر در زبان چینی حروف آن پشت سر هم نوشته شوند، به شکل عدد ۲ خوانده میشود. پس بهتر است که آن را معنا نکرد و اجازه دارد که ابهام موجود در آن دست نخورده باقی بماند.
«ان جی به همراه خانوادهاش زندگی میکند. او زندگی نسبتا خوبی دارد و میتواند از پس برآورده کردن نیازهای اهل خانه برآید. شب عروسی برادر زن ان جی، داماد ناگهان فرار میکند و غیب میشود. مشخص میشود که او عاشق دختر دیگری است که در آمریکا زندگی میکند. داماد به آمریکا رفته و عشق خود را پیدا میکند. آن سوتر حال جسمی مادر زن ان جی هم چندان خوب نیست و فرار پسرش چندان کمکی به وضع وی نمیکند. در ادامه قصهی زندگی سه نسل از اهالی یک خانه تعریف میشود …»
۲۲. رانندگی (Drive)
- کارگردان: نیکلاس ویندنگ رفن
- بازیگران: رایان گاسلینگ، کری مولیگان، اسکار آیزاک و برایان کرانستون
- محصول: 2011، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
نیکلاس ویندنگ رفن بخش مهمی از تاریخ سینمای را به عاریت گرفته تا فیلمی امروزی بسازد. در فیلم او قهرمانی از جهان دیروز احضار شده که تکیهگاه زنی بیپناه باشد. زن همان زن مستعصل سینمای کلاسیک است که در چنگال مردانی بدطینت تک افتاده و توان کمر راست کردن ندارد و قهرمان هم همان مردی یکهسوار است که دنیا را برای راحتی زن زیر و زبر میکند.
در همآمیزی جهانبینی ضد قهرمان ساکت، تودار و زخم خوزدهی ژان پیر ملویل با عشقهای ممنوعهی ملودرامهای سینمای کلاسیک آمریکا و سبکپردازی آرام و با حوصلهی نیکولاس ویندینگ رفن، درامی جذاب و پرشور خلق کرده که سینمای امروز کمتر از قابلیتهای آن بهره برده و حتی خود عوامل فیلم هم در باد موفقیتهای این فیلم به خواب رفتند و متوقف شدند به گونهای که «رانندگی» اوج کارنامهی هنری آنها تا به امروز است.
مردی به دلیل توانایی درخشانش در رانندگی نیمی از وقت خود را به عنوان رانندهی فرار گروههای سارق و خلافکار میگذراند و نیمی از آن را در پروژههای سینمایی، به بدلکاری صحنههای تعقیب و گریز مشغول است. در این میان با زنی در همسایگی آشنا میشود و احساساتش بیدار میشود. اما زن، شوهری در بند دارد که پول فراوانی بدهکار است و باید آن را پس دهد. این آشنایی مقدمات حضور او در یک هزارتوی خونین را فراهم میآورد. هزارتویی که یک سرش عشق ممنوع او به زنی جوان است و سر دیگرش به احساسات سرکوب شدهی خودش گره خورده است.
گرچه این مرد یک طرد شده از اجتماع است اما به نظر میرسد این طردشدگی و فرار از جامعه از نگاه او به جهان اطرافش میآید. بدین معنا که کنار گرفتن از جمع و مناسبات آن تا حدودی خود خواسته و از جهانبینی فردی او سرچشمه میگیرد و انتخابی است. حضور زنی بیپناه تلنگری میشود تا از لاک تنهایی بیرون بیاید و برای دفاع از او سایهها را پس بزند و جهنمی برای طرف مقابل برپا کند.
حضورش در شهر را تبدیل به تهدیدی برای دیگران میکند و عرض اندامش لرزه به تن دشمنان میاندازد. مرد تودار ابتدایی همچون ماری زخمی نیشی به شهر تاریک میزند و پس از آغاز ولوله و هرج و مرج و پس از اطمینان از امنیت زن، این محیط نکبتبار را برای همیشه ترک میکند.
صحنهگردانی نیکولاس ویندینگ رفن و بازی رایان گاسلینگ در «رانندگی» خیره کننده است. قهرمان تلخاندیش آنها و جهان اگزیستانسیالیستی تیره و تاری که خلق کردهاند و تقابل دو قطب خیر و شر در یک سبکپردازی پر کنتراست، از «رانندگی» نئونوآری موفق ساخته است.
«یک راننده بدلکار، روزها در پشت صحنهی پروژههای سینمایی فعالیت و گاهی هم در تعمیرگاهی کار میکند و شبها به عنوان راننده به تبهکاران کمک میکند که از صحنهی جنایت فرار کنند. در همسایگی او زنی حضور دارد که شوهرش به زندان افتاده است. پس از خراب شدن اتوموبیل زن و تعمیر شدن آن توسط مرد، روابطی بین این دو شکل میگیرد اما آزاد شدن همسر زن از زندان همه چیز را به هم میریزد …»
۲۱. درخشش ابدی یک ذهن پاک (Eternal Sunshine Of The Spotless Mind)
- کارگردان: میشل گوندری
- بازیگران: جیم کری، کیت وینسلت، کریتسن دانست و الایجا وود
- محصول: 2004، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
میشل گوندری با همکاری چارلی کافمن فیلمنامه نویس یکی از غریبترین فیلمهای عاشقانهی تاریخ سینما را ساخته است. حضور برخی المانهای سینمای علمی- تخیلی در دستان سازندگان وسیلهای شده که سوالی اساسی را مطرح کنند: این که آدمی چرا به کسی دل میبندد و چه ارتباطی میان احساس و منطق وجود دارد؟
داستان فیلم از آن جایی شروع میشود که زن و مردی پس از ندتی ارتباط عاشقانه با یکدیگر تصمیم به جدایی گرفتهاند اما از درد دوری و عدم تحمل سختی دوران پس از جدایی بیم دارند. در داستان افرادی وجود دارند که میتوانند خاطرات خاصی از ذهن اشخاص را پاک کنند و از آن جا که زن و مرد فیلم تحمل درد دوری را ندارند، برای راحت پشت سر گذاشتن دوران جدایی، تصمیم میگیرند که خاطرات دوران رابطه را پاک کنند. چنین بستری باعث ایجاد پرسشهایی عمیق میشود و دیدن دوبارهی دو شخصیت همه چیز را به هم میریزد.
این سوال که با وجود فراموش کردن یکدیگر این دو دوباره ممکن است عاشق هم شوند و دوباره همان مسیر را تکرار کنند یا شرایط به شکل دیگری رقم خواهد خورد در دل فیلم تعلیقی ایجاد میکند که احساسات مخاطب را درگیر خود میکند. البته سازندگان برای نزدیک شدن به ذهن شخصیتها سعی کردهاند که فیلم هم در فضایی ذهنی بگذرد؛ به همین دلیل میتوان نشانههایی از سینمای سوررئالیستی یا روایت غیرخطی در دل داستان دید. رفت و برگشت زمان هم و نمایش مقاطع مختلف رابطه بدون تقدم و تاخر زمانی به چیزی کمک میکند که میتوان آن را جریان سیال ذهن نامید تا تجربهی تماشای فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» به تجربهای کاملا متفاوت در بین فیلم های عاشقانه تبدیل شود.
در همان سال اکران فیلم، بازیهای کیت وینسلت و جیم کری در قالب نقشهای اصلی بسیار درخشید و هر دو مورد تحسین منتقدان قرار گرفتند. جیم کری به خوبی توانسته نقش مردی عاشق را بازی کند و از پرسونای آشنایش در نقشهای کمدی فاصله بگیرد و کیت وینسلت هم با آن موهای رنگارنگش حسابی در دل منتقدان و تماشاگران جا باز کرد. اما شاید بتوان اعتبار اصلی در درخشش فیلم را از آن فیلمنامه نویس آن دانست. این درست که میشل گوندری به عنوان کارگردان در طراحی شخصیتها و میزانسن و دکوپاژ عالی عمل کرده اما این جهان منحصر به فرد، محصول ذهن آدم خلاق و نابغهای چون چارلی کافمن است که در اکثر کارهایش به کاوش در ذهن آدمی میپردازد و به چگونگی عملکرد و رابطهی مغز و احساس علاقه دارد. به همین دلیل هم اسکار بهترین فیلمنامهی اوریجینال را در همان سال ربود.
فارغ از اینها تصاویر و محل اتفاقات فیلم هم امروزه بسیار شناخته شده است. از آن قطاری که دو دلداده در آن با هم حرف میزنند تا محیط سرد و یخزدهای که خبر از اتفاقاتی غیرقابل پیشبینی میدهد و میتواند فضایی خلق کند که نمادی از رابطهی زن و مرد در طول درام باشد؛ همهی اینها دست به دست هم داد که فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» امروزه به اثری کالت تبدیل شود.
«کلینیکی به کار پاک کردن حافظهی افرادی مشغول است که دوست ندارند خاطرات دردناک خود را به یاد بیاورند. بیشتر مراجعان این کلینیک افرادی هستند که از روابط عاشقانهی گذشتهی خود در رنج هستند و دوست دارند خاطرات خاصی از فرد مورد نظر را پاک کنند. کلمنتاین و جول تصمیم میگیرند که خاطرات مشترکشان را پاک کنند تا از درد دوری در امان باشند. اما بعد از فراموشی هم دوباره یکدیگر را میبینند در حالی که انگار اصلا همدیگر را ندیدهاند …»
۲۰. ایدا (Ida)
- کارگردان: پاوو پاولیکفسکی
- بازیگران: آگاتا تشبوخفسکا، آگاتا کولشا
- محصول: 2013، لهستان، دانمارک، فرانسه و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
«ایدا» نام کارگردان آن یعنی پاوو پاولیکفسکی را سر زبانها انداخت و او را به کارگردانی بینالمللی تبدیل کرد. شیوهی کار او از سنتی در سینمای شرق اروپا میآید که میتوان آن را یک نوع فرمالیسم خاص آن منطقه نامید. ساختارگرایی که در آن داستان از طریق خودنمایی بسیار دوربین تعریف می شود و مخاطب با قابهایی روبه رو میشود که در یک فیلم معمولی قابل مشاهده نیست. تصاویر سیاه و سفید فیلم اولین انتخاب کارگردان برای رسیدن به مقصودش است و نماهایی با هدروم زیاد (فاصلهی خالی زیاد سر سوژه تا بالای کادر) دیگر مشخصهی تکرار شونده در قابهای فیلم است؛ همچنین بازی او با خطوط هندسی که خبر از تغییراتی درونی در شخصیت صالی میدهد. این عمل باعث می شود که مخاطب سنگینی باری را که شخصیتها، به ویژه شخصیت اصلی بر دوش خود احساس میکنند، درک کند.
داستان فیلم به داستان دختری میپردازد که در یک صومعه در حال آموزش اصولی است که باعث میشود به مقام یک راهبه دست پیدا کند. اما قبل از ادای سوگند مشخص میشود که یک یهودی است که خانوادهاش در طول جنگ جهانی دوم توسط ارتش آلمان کشته شدهاند. او به خارج از صومعه فرستاده میشود که از گذشتهاش مطلع شود.
کارگردان از همین جا داستان پرسهزنیهای این دختر را به داستان خودشناسی او تبدیل میکند و در پس زمینه هم دردهایی را که مردم کشورش در طول سالهای جنگ جهانی دوم و پس از آن تحمل کردهاند قرار میدهد. مسیری که دختر طی میکند خبر از دورانی شوم و پر از درد میدهد که روی او هم تاثیر میگذارد. خارج شدن از جهان امن صومعه و قدم گذاشتن در مسیری که باعث شناختن پستیهای زندگی میشود از او دختری متفاوت میسازد.
سالها است که سینمای شرق اروپا به این متهم است که تمام آثار شناخته شدهاش در سطح جهان هنوز هم به جنگ دوم جهانی ارتباط دارد و فیلمهای کمی خارج از این چارچوب موفق به درخشیدن شدهاند. اما چه این موضوع را بپذیریم و چه نه نمیتوان به این دلیل فیلمی چنین معرکه را کنار گذاشت. این درست که هر چه داستان فیلم بیشتر پیش میرود تاثیر آن دوران بیشتر به چشم میآید و حتی فیلمساز به نقد دوران حکمرانی حزب کمونیست پس از جنگ هم مینشیند، اما بالاخره کنار هم قرار گرفتن چنین اجزایی است که فیلم «ایدا» را چنین دیدنی کرده است؛ ضمن این که ایدهی اصلی فیلم هم بر همین پاک نشدن و از یاد نرفتن دردهای جنگ و تاثیر آن بر نسلهای بعدی استوار است؛ نسلهایی که هنوز هم از آن دوران خانمانسوز در عذاب هستند. حتی اگر آن روزها هنوز متولد نشده باشند.
نتیجهی همهی اینها باعث شده که جواهری تراش خورده که هم فرمگرایی سینمای شرق اروپا در دهههای گذشته را به یاد میآورد و هم از نگاهی روشنفکرانه و غربی برخوردار است، ساخته شود که میتواند هوش از سر مخاطب خود برباید. داستان زندگی راهب جوانی در دستان این فیلمساز لهستانی به سفری در باب کشف زندگی و درک مشکلات آن تبدیل شده تا آن دختر جوان با مفهوم مسئولیت پذیری و مفهوم درد آشنا شود. فیلم «ایدا» توانست اسکار بهترین فیلم خارجی زبان را از آن خود کند.
«داستانی در باب جستجوی هویت. دختری قبل از ادای سوگند برای راهبه شدن، میفهمد که از خانوادهای یهودی است. او مجبور میشود که از کلیسا خارج شود و از گذشتهی خود سر دربیاورد. حال او با هر تلاش و جستجو هم با مفهوم جدیدی از زندگی آشنا میشود و هم به هویت خود پی میبرد …»
۱۹. تلقین (Inception)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، ماریون کوتیار، تام هاردی، جوزف گوردون لویت، کیلین مورفی و کن واتانابه
- محصول: 2010، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 87٪
اگر بخواهیم فیلم «تلقین» را منتسب به ژانر خاصی کنیم، باید بگوییم که با اثری متعلق به سینمای علمی- تخیلی سر و کار داریم. اما ما عادت کردهایم که داستان فیلمهای علمی- تخیلی در زمان آینده بگذرد و جهان و مناسباتش به خاطر پیشرفتهای تکنولوژیک، سراسر با دنیای اطراف ما تفاوت داشته باشد؛ در حالی که در این جا این گونه نیست و مخاطب با عدهای سارق سر و کار دارد و جهان اطراف هم دقیقا شبیه به همین دنیای اطراف ما است و زمان هم همین زمان امروز ما. پس چه چیزی این فیلم را به اثری متفاوت در این ژانر تبدیل میکند؟
خوبی کارگردانی مانند نولان در این است که میتواند فیلمهایی بسازد که هیچ مشابهی در تاریخ سینما ندارند. شاید برخی خصوصیات فیلم را از این جا و برخی دیگر را از جایی دیگر بردارد، اما در نهایت اثری منحصر به فرد میسازد که در نگاه اول هیچ تشابهی با دیگر فیلمها ندارد و این موضوع بعد از گذر بیش از صد و بیست سال از عمر سینما و ساخته شدن این همه فیلم، ابدا دستاورد کمی نیست.
او در این جا قصهای حول شغل افراد ساخته که یک فیلم علمی- تخیلی را چنین متفاوت میکند؛ این آدمیان سارقانی معمولی نیستند، بلکه کسانی هستند که به ذهن افراد نفوذ میکنند و ایدهها و دیدگاههایشان را میدزدند. اما همین هم برای نولان کافی نیست و او باید چیزهای بیشتری امتحان کند. بنابراین قصهاش را با الگوهای جیمزباندی مخلوط میکند، کمی از کلیشههای سینمای سرقتی در آن میگنجاند، کمی رومانس و قصهی عاشقانه به آن میافزاید و در نهایت کاری میکند که اول مخاطب سرگرم شود و لذت ببرد و سپس به این فکر کند که تمام مفاهیم آن چه که دیده چیست.
برای درک بهتر آن چه که گفته شد به این مثال توجه کنید: ما عادت کردهایم که در فیلمهای جیمز باندی بخشی از تعقیب و گریز قهرمان یا همان جیمز باند در آسمان شکل بگیرد، تعقیب و گریز بعدی روی زمین با موتور سیکلت یا ماشین، بعد تعقیب و بزن بزنی در دریا یا رودخانه. همهی اینها هم بدون آن که دلایل این اتفاقات توجیهات چفت و بستدار داشته باشد. مخاطب هم این را میپذیرد چون برای تماشای فیلمی سراسر اکشن آمده و اصلا همینها است که این فیلمها را با دیگر آثار اکشن و جاسوسی متفاوت میکند. حال نولان در «تلقین» هم چنین کرده و بخشهای مختلف همراهی سارقان را در محیطهای مختلف، با شرایط مختلف قرار داده که دقیقا الگوی جیمز باندی است. چند سال بعد او همین کار را هم در فیلم خوب دیگرش یعنی «تنت» (tenet) انجام داد که البته نتیجهاش چنین منسجم نبود.
از سوی دیگری تلاش نولان برای به تصویر کشیدن لایههای پنهان خواب و رویا و دست یافتن به ناخودآگاه بشری و آنچه که عذابش میدهد، از همان فیلم بلند اولش یعنی «تعقیب» (following) قابل مشاهده است. داستان این فیلم همان داستان است؛ فردی سعی دارد با به بازی گرفتن ذهن دیگری، کنترل افکار او را به دست بگیرد تا طرف مقابل طبق میل او رفتار کند. نولان برخلاف فیلم اول کارنامهی خود اکنون هم بودجهی کافی و هم یک تیم تمام حرفهای برای این کار در اختیار دارد تا جهان مورد نظرش را خلق کند.
همین بودجهی کافی به او این اختیار را داده که جهان داستانش را تا میتواند دیوانهوار ترسیم کند. آدمها در این جا رسما میان زمین و آسمان معلق هستند و موفقیتشان به تار مویی بند است؛ به همین دلیل هم تعلیق فیلم بسیار بالا است و تنش در همهی قابهای آن موج میزند. علاوه بر آن نولان موفق شده نفوذ به ذهن یک انسان را چنان تصویر کند که مخاطب عام هم از داستان سردربیاورد و سرگرم شود.
تیم بازیگران فیلم معرکه است. لئوناردو دیکاپریو که نیازی به معرفی و تعریف ندارد و الن پیج و تام هادری و جوزف گوردون لویت هم در قالب نقشهای خود درخشیدهاند. اما شاید گل سرسبد بازیگران فیلم، مارین کوتیار باشد که تمام بار عاطفی فیلم بر دوش او است و بیش از هر بازیگر دیگری در فراز و فرود درام هم تاثیر دارد. ضمن این که از بازی خوب کن واتانابه هم نمیتوان به راحتی گذشت.
«کاب یک دزد حرفهای است. اما نه دزدی با شرایط معمولی. او افکار قربانیانش را میدزدد. وی سالها ست که به دلایل قانونی امکان بازگشت به آمریکا و دیدن فرزندانش را از دست داده است تا اینکه کار بسیار خطرناک و غیرممکنی به او پیشنهاد میشود. این کار قرار دادن ایدهای در ذهن وارث یک کمپانی بزرگ انرژی است تا او کمپانی پدرش را بفروشد و جهان از انحصار انرژی در دستان یک نفر و آغاز امپراطوری آن شرکت رها شود …»
۱۸. روزی روزگاری در آناتولی (Once Upon A Time In Anatolia)
- کارگردان: نوری بیگله جیلان
- بازیگران: مهمت اوزنر، تانر بیرسل
- محصول: 2011، ترکیه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
خیره شدن دوربین نوری بیگله جیلان به طبیعت بکر کشور ترکیه و قرار دادن آدمها در این برهوت بیپایان، نوعی از جهانبینی است که شاید در نگاه اول باعث شود مخاطب خسته شود و تصور کند که این شکل قصهگویی به درد سینمای جنایی با محوریت یک قتل و پیدا کردن جنازه نمیخورد اما این کار نوری بیگله جیلان از یک سینمای یکه میآید که هدفش نفوذ به اعماق ذهن آدمی و همچنین سرک کشیدن به رابطهی انسان با طبیعت است.
جیلان این کار را آهسته و پیوسته انجام میدهد. او از این جستجو برای کشف یک جنازه محملی میسازد تا به دو شخصیت اصلی خود، یعنی دادستان و پزشک نزدیک شود. بحثهایی میان این دو درمیگیرد که خبر از روانهای آزرده دارد. سینهی آنها پر از رازهای مگو است و همین مصاحبت و چند ساعت همراهی با هم در چنین شرایط ترسناکی سبب میشود که فرصتی برای تنها شدن با دیوهای درون فراهم شود. در حالی که مخاطب توقع دارد که قاتلها یا تحقیقات پلیس در مرکز قاب فیلمساز قرار بگیرد، نوری بیگله جیلان عمدا از این موضوع دوری میکند. همهی اینها مخاطب را برای یک نیمهی دوم مهیب، پر از باز شدن زخمهای کهنه آماده میکند.
از سوی دیگر بازی موش و گربهی قاتلین با مردان قانون و تنش موجود در فضا در نیمهی ابتدایی و پهن کردن بساط یک پرسش و پاسخ فلسفی / اخلاقی در نیمهی دوم، چنان فیلم را بالا میکشد که نه تنها «روزی روزگاری در آناتولی» را به یکی از درخشانترین آثار جنایی یک دههی گذشته تبدیل میکند بلکه افقهای دیگری میگشاید تا اثر پا را فراتر گذارد و از یک فیلمِ ژانرِ مبتنی بر کلیشهها فاصله بگیرد.
همان طور که گفته شد فیلم به دو نیمه تقسیم شده است؛ نیمهی اول به تلاش طاقتفرسای عوامل پلیس و دادستانی برای پیدا کردن جنازهای در میان بیابانی بی انتها اختصاص دارد. در سراسر این نیمه جانیان، جای دفن جنازه را به درستی به یاد ندارند و تنش از بی حوصلگی رییس پلیس و از کوره در رفتنش ریشه میگیرد. برخورد واقعگرایانهی فیلمساز با این جستجو، در همراهی با تاریکی شب ابعادی ترسناک به جستجوی مردان میدهد.
در نیمهی دوم جدال کلامی دادستان و مامور پزشک قانونی به عنوان تنها آدمهای تحصیل کردهی جمع، درست بالای سر جسد، فضایی را ترسیم میکند که میتوان نیمهی اول را مقدمهای برای رسیدن به آن دانست. در این نیمه فضایی پوچ بر داستان حاکم است که به همان قاطعیت مرگی است که در اطراف شخصیتهای اصلی است. در حالی که مخاطب هنوز هم به دنبال چرایی قتل است، جیلان تاکید میکند که قصهی این دو مرد بیش از هر چیز دیگری برایش اهمیت دارد و همه چیز در خدمت ساخت فضایی است که دردهای این دو نمود بیشتری پیدا کند و نبود یک رستگاری نهایی را در جوار یک جنازه یادآور شود.
ممکن است با خواندن خلاصه داستان فیلم به نظر برسد با فیلمی خسته کننده و کسالتبار طرفیم اما گول این چند خط را نخورید. بیگله جیلان آنچنان با ظرافت تمام نماهای فیلمش را به هم پیوند میزند که نه تنها در طول تماشای فیلم متوجه گذر زمان نمیشویم بلکه تنش زیرپوستی فیلم باعث ایجاد هیجان و تعلیقی طولانی هم میشود. فقط باید توقع تماشای فیلمی کلیشهای به سبک انبوه آثار تولید شده در سینمای هالیوود را نداشته باشید وگرنه سر خورده خواهید شد.
«مردی توسط دو نفر کشته شده است و پلیس بعد از دستگیری این دو به دنبال جسد می گردد. در این جستجوی شبانه به جز قاتلها و افراد پلیس، رییس پلیس، دادستان و پزشک قانونی حضور دارند. قاتلها به دلیل شباهت محیط، محل دقیق دفن جنازه را به یاد نمیآورند و این اعصاب همه را به هم ریخته است. شب در حال گذر است و تا صبح چیزی نمانده اما هنوز هم از جنازه خبری نیست. همه تصمیم میگیرند که به روستایی در همان حوالی بروند و کمی استراحت کنند اما …»
۱۷. بازگشت (The Return)
- کارگردان: آندری زویاگنیتسف
- بازیگران: ولادیمیر گارین، کنستانتین لاوروننکو
- محصول: 2003، روسیه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
«بازگشت» نام آندری زویاگنیتسف را در جهان شناساند. مخاطب سینما ناگهان با شاهکاری روبهرو شده بود که به نظر میرسید ظهور کارگردانی بزرگ را نوید میدهد. اما با گذشت زمان کم کم از نبوغ این فیلم در دیگر آثار زویاگنیتسف دیده نمیشد و زمان هر چه میگذشت، فیلم های او هم درخشندگی این یکی را از دست میدادند. گرچه او هنوز هم فیلمهای خوبی میسازد اما شاید نتوان به همهی آنها مانند این یکی با خیال راحت لقب شاهکار داد و از تماشایش چنین کیف کرد.
«بازگشت» آشکارا از اساطیر و مذهب ریشه گرفته تا داستاتی امروزی تعریف کند. مردی پس از سالها به خانه بازگشته تا با خانوادهاش دیدار کند. او در طول سالها بزرگ شدن پسرهایش را ندیده و همسرش به تنهایی آن دو را بزرگ کرده است. حال در حالی که فرزندانش او را نمیشناسند، قصد دارد سفری را با آنها آغاز کند که به نظر شوم میرسد.
الگوی سفر یادآور قصههای اساطیری است. این که افرادی با هم همراه میشوند و در این راه هم به خودشناسی میرسند و هم یکدیگر را بهتر درک میکنند. اما این الگو در اساطیر همواره با خشونت همراه است و باعث بیدار شدن دیوهای درون آدمی میشود. چنین چیزی در این فیلم هم اتفاق میافتد و دیر یا زود خشونت راه این آدمیان را سد میکند.
رویارویی پدر با پسر بعد از سالها یکی دیگر از اساطیری است که ریشه در باورهای کهن دارد. در فرهنگهای مختلف این رویارویی نتایج متفاوتی دارد اما در این جا میتوان حضور مرگ را از ابتدا تا انتهای اثر احساس کرد. این حضور چنان قدرتمند و با قاطعیت همراه است که به یک تقدیرگرایی شوم میماند که شخصیت های اصلی را محاصره کرده و راه فراری باقی نگذاشته است. گویی یا پسران یا پدر میتوانند از ماجرایی که در پیش رو دارند زنده خارج شوند و امکان نجات هر دو طرف وجود ندارد.
از سمت دیگر میتوان نشانههایی از جامعهی کشور روسیه در حوالی داستان دید. البته فیلمساز همه چیز را در ابهام برگزار میکند تا بر داستان پدری با پسرانش متمرکز شود؛ این گونه این فیلم به سنت داستانگویی اروپای شرقی نزدیک میشود و گاهی هم سینمای آندری تارکوفسکی را به ویژه در قاب بندیها و آرامش دوربین به یاد میآورد.
فیلم «بازگشت» گرچه در ظاهر داستان سادهای دارد اما از پیوندهایی عمیق با تاریخ، اسطوره و باورهای مذهبی بشر بهره میبرد که آن را به یکی از بهترین فیلمهای قرن حاضر تبدیل میکند. داستان همراهی پدری با پسرانش هم ما را یاد روایتهای مذهبی و داستان هابیل و قابیل میاندازد و هم تعریف متفاوتی از زندگی، بلوغ و مسئولیتپذیری به دست میدهد.
«مردی دوازده سال است که با خانوادهی خود کاری ندارد. همسرش با دو پسرشان در تمام طول این سالها به تنهایی زندگی کرده است. حال او پس از این غیبت طولانی بازگشته است. فرزندان مرد هیچ شناختی از پدر خود ندارند و این در حالی است که پسر کوچک او این بازگشت ناگهانی را دوست ندارد. پدر از پسرها میخواهد که چند روزی با هم به مسافرت بروند تا یکدیگر را بهتر بشناسند و این در حالی است که مسائل حل نشدهای میان آنها وجود دارد که خبر از دلخوریهایی عمیق میدهد …»
۱۶. خاطرات قتل (Memories Of Murder)
- کارگردان: بونگ جون هو
- بازیگران: کیم سانگ کیونگ، کانگ هو سانگ
- محصول: 2003، کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
فیلمهای بسیاری با محوریت قاتلین سریالی ساخته شده است. عموما در پس زمینهی این فیلمها میتوان شرایط محیطی را دید که باعث به وجود آمدن این جانیها میشود؛ مثلا خانوادهای فاقد صلاحیت یا جامعهای در حال پوست اندازی که ارزشهای آن رو به تغییر است و به همین دلیل هم آدمیان حاضر در آن میان یک دوگانگی سیر میکنند. داستان فیلم «خاطرات قتل» هم در چنین محیطی میگذرد و در برگیرندهی قصهی مردمانی است که در آستانهی ورود به دروازههای تمدن قرار گرفتهاند و به همین دلیل قدرت تشخیص هنجارهایی که هر لحظه تغییر میکند را از دست دادهاند.
بونگ جون هو پیش از آن که با فیلم «انگل» (parasite) شهرهی عام و خاص شود و نامش جهان را درنوردد، به واسطهی ساخت همین فیلم «خاطرات قتل» میان مخاطبان جدیتر سینما، آوازهای برای خود دست و پا کرده بود. «خاطرات قتل» علاوه بر جدال و تلاش یک گروه پلیس برای حل پروندهی یک سری قتل در شهری کوچک، در پس زمینه روایتگر زندگی مردم عادی در تاریخ معاصر کشور کره جنوبی و آنچه که بر آنها گذشته تا به کشوری پیشرفته تبدیل بشوند، هم هست. قتلها در یک دوران سیاه آغاز میشود و در دوران شکوفایی دیگر نشانی از آنها باقی نمیماند و فقط کسانی آن ماجرا را به خاطر دارند که مستقیما با پرونده درگیر بودهاند. گویی این سلسله جنایات تلنگری است تا جامعهی درماندهی کره جنوبی از خواب غفلت بیدار شود.
گویی جناب قاتل مخاطب را مجبور میکند که به چیزی زل بزند که آن را میتوان پلشتی یک ساختار نامید. فشل بودن مدیریت ادارهی یک کلانتری از سر و روی فیلم میبارد و حتی انجام آزمایشی نیاز به ارسال مدارک به آمریکا دارد؛ در چنین چارچوبی میتوان شیوهی مدیریت ادارهی پلیس را به تمام کشور تعمیم داد و تیغ تند انتقاد بونگ جون هو را متوجه راهی کرد که مردمان کشورش طی کردهاند تا به امروز برسند. در چنین چارچوبی است که قتلها هم مانند خاطرات تلخی میماند که در گذشته اتفاق افتاده و با ورود به عصر پیشرفت فقط زخمی از آن باقی مانده است.
از جذابیتهای فیلم تعلیق بالایی است که در آن وجود دارد. مخاطب مدام در حال حدس زدن هویت قاتل است و درست در زمانی که فکر میکند او را شناخته، مدارکی میبیند که بیگناهیاش را ثابت میکند. بنابراین من و شما هم مانند کارآگاههای فیلم از جایی به بعد حسابی کلافه میشویم و البته در دل به کارگردانی مانند بونگ جون هو درود میفرستیم که میتواند این گونه ما را تا لب چشمه ببرد و تشنه بازگرداند. چنین برانگیختگی احساسی دستاورد کمی نیست و فقط کارگردانان بزرگ توانایی انجام آن را دارند.
از سوی دیگر فیلم از طنزی ظریف هم بهره میبرد. این طنز سه کاربرد در دل داستان دارد: اول این که مخاطب به خوبی با این مدیریت فشل ادارهی پلیس و بی کفایتی کارآگاهها آشنا میشود و از جایی به بعد میداند که آنها در برابر قاتلی چنین باهوش، شانسی ندارند و دوم این که خندیدن گاه و بیگاه به اتفاقات درون قاب از تلخی فضا میکاهد و تحمل سنگینی جنایتها را آسانتر میکند. کارگردان به خوبی قدر چند موقعیت کمیک را میداند و نمیگذارد که ظرفیتهای مختلف داستانش از دست برود. سوم هم این که این طنز سبب میشود که شخصیتها دوست داشتنیتر بشوند و مخاطب هم برای آنها دل بسوزاند و نگران سرنوشتشان شود.
شخصا از بین تمامی فیلمهای کرهای که دیدهام، فیلم «خاطرات قتل» را بهترین محصول سینمای این کشور میدانم.
«سال ۱۹۸۶. جسدس دختری پیدا میشود. این دومین جنازهی یک زن است که پس از تجاوز با دست و پای بسته در آن منطقه کشف میشود. تلاش مأموران محلی برای پیدا کردن رد قاتل راه به جایی نمیبرد تا اینکه از سئول، پایتخت کشور مأموری برای کمک به حل پرونده اعزام میشود. در این میان قاتل هم بیکار نمینشیند و قتلها ادامه دارد …»
۱۵. روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon A Time In Hollywood)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، برد پیت، مارگو رابی و آل پاچینو
- محصول: 2019، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 85٪
شاید تصور کنید که نمیتوان از پرسهزنی های عدهای آدم، فیلم معرکهای ساخت. سالها پیش فیلمساز بزرگی مانند هوارد هاکس با ساختن «ریو براوو» (rio bravo) چنین کرد و اثری را روانهی پردهی سینماها کرد که فقط امکان وجودش در سینما مهیا است. این که عدهای آدم مدام از این جا به آن جا بروند و بگویند و بخندند و خوش بگذرانند، در حالی که در پس زمینه تلاشهایی جریان دارد که یقهی آنها را خواهد چسبید. حال سالها گذشته و کوئنتین تارانتینو در یک بستر مهم تاریخی چنین فیلمی ساخته که شامل پرسهزنی های دو مرد است.
داستان در اواخر دههی ۱۹۶۰ جریان دارد. این دوران، دورانی مهم برای سینما است. سینما در حال پوست انداختن است و فیلمسازان تازه کار و آیندهدار، دیگر تمایلی به پیروی از استودیوها و ساختن آن فیلمهای کلاسیک قصه محور ندارند. آنها تحت تاثیر سینمای هنری اروپا فیلمهای متفاوتی میسازند که آثاری سراسر متضاد با محصولات رایج سینمای آمریکا است. یکی از نمادهای این سینمای تازه، یعنی رومن پولانسکی هم در فیلم حضور دارد و به همراه همسرش در خانهای در همسایگی شخصیت اصلی زندگی میکند.
از سوی دیگر جنگ ویتنام در جریان بود و همین هم باعث شده بود که جریان ضد فرهنگ که در هیپیها نمود پیدا کرده بود با قدرت بیشتری به حیاتش ادامه دهد. اتفاقا فیلم هم روی این جریان دست میگذارد و عدهای از آنها را در قالب افراد حلقهی چارلز منسون که به خانوادهی منسون هم معروف بودند نشان میدهد. از سوی دیگر قدرت تلویزیون هم رو به افزایش بود و بسیاری از مردم به جای سینما رفتن، خود را با تلویزیون سرگرم میکردند و برخی از ستارههای نوظهور هم از همان جا سردرآورند. کاری که شخصیت اصلی درام با بازی لئوناردو دیکاپریو انجام میدهد.
همچنین سینمایی در کشور ایتالیا به وجود آمده بود که تلاشش احیای ژانرهای فراموش شدهی آمریکایی بود. ژانر وسترن اسپاگتی توسط افرادی مانند سرجیو کوربوچی و سرجیو لئونه پا گرفت تا ادای دینی به سینمای وسترن باشد یا فیلمهای جاسوسی و اکشنی که شبیه به فیلمهای جیمز باندی بود و کپی دست چندم آنها به حساب میآمد. برخی از ستارههای قبل و بعد سینما هم سر از این جریان درآورند. این موضوع هم در فیلم نمود دارد و میتوان هم در پیشنهادهای شخصیت آل پاچینو دید و هم در اواخر با اشارهای که به سفر شخصیت اصلی به ایتالیا میشود.
قتلهای سریالی هم در آن دوران شدت گرفته بود و اصلا پلیس اف بی آی به دنبال راهاندازی واحدی بود که کارش به شکل تخصصی دستگیری این اشخاص باشد. معروفترین قاتلهای سریالی هم که افراد خانوادهی منسون بودند که در فیلم حضور دارند؛ البته به شکل پاردوی که با دست انداختن آنها همراه است. حال تارانتینو اشخاصی طراحی کرده و در میان این اتفاقات مهم چرخانده و تصویری معرکه از یک دوران سپری شده ارائه داده است؛ نتیجه فیلمی شده که نه دغدغهی بازسازی زمان خاصی را دارد و نه قرار است در آن از پیامهای پیدا و پنهان خبری باشد، بلکه قرار است مانند همان شاهکار ماندگار هوارد هاکس یعنی «ریو براوو» کاری کند که فقط سینما میتواند آن را انجام دهد.
کوئنتین تارانتینو از همان زمان ساختن فیلم «داستان عامهپسند» و استفاده از جان تراولتا و ساموئل ال جکسون در نقش وینسنت و جولز نشان داده بود که تبحر خاصی در ساختن فیلمهایی با محوریت همراهی دو رفیق دارد؛ یعنی فیلمهایی که به آنها ژانر دو رفیق هم اطلاق میشود. حال او مختصات این ژانر را گرفته و برد پیت و لئوناردو دیکاپریو را در قالب آن دو مرد نشانده و حول آنها بسیاری از نشانههای فرهنگ عامهی اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ میلادی قرار داده است.
برای درک بهتر فیلم شاید توضیح مثالی راهگشا باشد: در جایی مردی به عنوان بروس لی معروف معرفی میشود که با شخصیت کلیف با بازی برد پیت درگیر میشود. تارانتینو عامدانه با این نماد سینمای رزمی شوخی میکند تا به هدفی برسد؛ کلیف با بازی برد پیت حال وی را جا میآورد. در نگاه اول شاید حضور این سکانس در فیلم فقط به شیطنتهای همیشگی تارانتینو نسبت داده شود اما برای لحظهای تصور کنید که این سکانس در فیلم نبود، آیا در این صورت میشد توانایی کلیف در شکست و از پا درآوردن یاران منسون در انتهای فیلم را باورد کرد؟
مثالهایی این چنین بسیار است و به عنوان نمونهای دیگر تارانتینو با نشان دادن حضور هیپیها در مزرعهی اسپان در اواسط فیلم برای آن وسترنهای باشکوه کلاسیک که زمانی در همین لوکیشنها ساخته میشدند، دل میسوزاند و دلیل از بین رفتن آن سینمای رویا محور را هجوم همین نسل جدید اشغال کنندهی مزرعه اعلام میکند. حضور کلیف در مزرعه برای لحظاتی، حضور مردی از نسل قدیم است که جانی دوباره به آن همه شکوه سپری شده میبخشد اما حضور کوتاهش فقط مانند جرقهای است که لحظهای روشن و سپس خاموش میشود.
اما زیبایی این فیلم به همین موارد خلاصه نمیشود. تارانتینو به دنبال راهی است که تاریخ خودش را بنویسد؛ به دنبال راهی که بتواند میان آن دو دنیای قدیم و جدید آشتی برقرار کند. به همین دلیل هم دوباره مانند فیلم «حرامزادههای بیآبرو» (inglourious basterds) شرایطی فراهم می کند که تاریخ واقعی به نفع تاریخ سینمایی مصادره به مطلوب شود و مرگ دلخراش شارون تیت جوان، به یک رستگاری پایانی تبدیل شود.
در چنین چارچوبی تصور میکنم که دیگر مهم نیست این فیلم درخشان تارانتینو چه جوایزی برده و در چه جشنوارهای درخشیده است. آنچه که مهم است نمایش چنین جهان شخصی اما در عین حال سینمایی است که اگر ضربان قلب تارانتینو را خوب بشناسید و بتوانید خود را با آن هماهنگ کنید، «روزی روزگاری در هالیوود» را بسیار دوست خواهید داشت؛ حال اگر برد پیت در نقش رانندهی لئوناردو دیکاپریو ظاهر شود و آل پاچینو نقش مردی را بازی کند که آیندهی دیکاپریو را به او میفروشد و مارگو رابی از تماشای شارون تیت حقیقی بر پرده سینما لذت ببرد که دیگر چه بهتر.
«لس آنجلس، سال ۱۹۶۹. سه شخصیت را در این سال مهم برای جهان سینما با هم دنبال میکنیم: اولی ریک دالتن که ستارهای تلویزیونی است و ستارهی بختش رو به افول، دوم کلیف بوث که قبلا در نقش بدل ریک حاضر میشده و الان بیشتر نقش دستیار و رانندهی او را دارد و سوم شارون تیت که به همراه همسرش یعنی رومن پولانسکی به تازگی به لس آنجلس نقل مکان کرده و بازیگر تازه کاری در جهان سینما است. سرنوشت داستان زندگی این سه فرد را به هم گره میزند …»
۱۴. ۱۳ آدمکش (۱۳ Assassins)
- کارگردان: تاکاشی میکه
- بازیگران: کوجی یاکوشومو، تاکایوکی یامادا
- محصول: 2010، ژاپن و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
وقایع دور از انتظار، پر خطر و مهیب در ترکیب با سبکپردازی غلو شده، یکی از مشخصات سینمای تاکاشی میکه است. او چه در فیلمهای ترسناک و چه در آثار دیگرش، در جستجوی وقایع و شخصیتهای عادی نیست. همه چیز در این فیلم او کیفیتی اساطیری و ذهنی دارد؛ چه داستان، چه بازی بازیگران و چه دکورها.
در این جا تاکاشی میکه بساطش را در جایی میان تاریخ ژاپن پهن کرده و داستان مردانی را گفته که باید با تعدادی اندک در برابر یک خطر بزرگ بایستند و از آیندهی کشورشان دفاع کنند. در سینمای سامورایی همواره شرافت برای قهرمانان از هر چیز دیگری اهمیت بیشتری داشته است. قهرمانان سینمای سامورایی به اربابانی خدمت میکردند و حفاظت از جان ارباب برای آنها انتهای معنای زندگی بود و به این نحوهی زیستن میبالیدند. اما در دستان تاکاشی میکه این شرافت در خدمت به مردمی است که با روی کار آمدن پادشاهی تازه روزگارشان سیاه خواهد شد؛ چون این پادشاه به راحتی جنایت میکند و جان میستاند؛ پس دست زدن به هر کاری برای جلوگیری از به قدرت رسیدن او جایز است.
آدمهای برگزیدهی میکه در جهانی شبیه به جهان واقعی زندگی نمیکنند و حتی احساساتی طبیعی و زندگی عادی و روزمره ندارند برای آنها همه چیز رنگ و بویی متفاوت دارد و دلیل این موضوع هم به مرگ آگاهی است که با آن روزگار میگذرانند. آنها یا دنبال خطر میگردند یا خود تبدیل به خطر میشوند؛ نه اینکه از این راه به نان و نوایی برسند بلکه به خاطر لذت بردن از خود خطر زندگی میکنند و هر روز به چهرهی ترسناک مرگ زل میزنند.
«۱۳ آدمکش» بهترین فیلم میکه برای تجسم بخشیدن به دنیای او است. ۱۲ سامورایی و آدمی دیوانه که چونان روح جنگل آنها را دنبال میکند در جستجوی پهن کردن تلهای برای جانشین امپراطور هستند تا او را پیش از رسیدن به قدرت از بین ببرند. آن چه که آنها برپا میکنند حمام خونی است که نه خود انتظارش را دارند و نه ارتش همراه ولیعهد.
داستان از سه بحش مجزا تشکیل شده که هر کدام مخاطب را تا به انتها با خود میکشد. در مرحلهی اول فیلمساز بدون آن که تخفیفی به مخاطب دهد، جنایتهای شخصیت منفی داستان یا همان ولیعهد را نمایش میدهد. در همین بخش قهرمان درام هم با جنایتهای او آشنا میشود و گروهی از ۱۱ مرد به علاوهی خودش آماده میکند تا به جنگ لشکر همراه ولیعد برود. مرحلهی دوم سفر دور و درازی است که آنها برای رسیدن به مکان مورد نظر و قرار گرفتن در برابر دشمن طی میکنند، در این راه نفر سیزدهم هم به آنها اضافه میشود و مرحلهی سوم هم نمایش نبردی تمام عیار است که هم بسیار طولانی است و هم بسیار خونریز. این قسمت سوم رسما یک ضرب شصت تکنیکی از سوی تاکاشی میکه است و اگر تصور میکنید که مثلا سینمای کوئنتین تارانتینو پر از خون و خونریزی است، پس حتما این قسمت را ببینید.
طرح داستانی «۱۳ آدمکش» بسیار وامدار فیلمهای سامورایی دهههای پنجاه، شصت و هفتاد میلادی و به ویژه «هفت سامورایی» (seven samurai) آکیرا کوروساوا است. اما همانگونه که نام فیلم خبر از شرافت تعدادی سامورایی نمیدهد، طرح داستان و روابط علت و معلولی نه بر مرامنامهی ساموراییها بلکه بر اجرای عدالت به شیوهی خود آدمکشها تأکید دارد. همین باعث شده فیلم در پردهی پایانی پر از زد و خورد و هیجانی باشد که لحظهای فرو نمینشیند.
«سال ۱۸۴۴ است. مدتها است که زمان صلح فرا رسیده و ساموراییها کاری به جنگ ندارند و عمرشان به بطالت می گذرد. حال برادر ناتنی شوگان در حال قدرت گرفتن است و بیم آن میرود که خودش به شوگانی ظالم تبدیل شود. مشاور اعظم شوگان برای جلوگیری از این کار سراغ شینزامئون یک سامورایی مشهور میفرستد و از او میخواهد که جلوی به قدرت رسیدن آن حاکم ظالم را بگیرد. سامورایی اول نمیپذیرد اما وقتی سندی از جنایتهای برادر شوگان میبیند قبول میکند که این ماموریت را انجام دهد اما برای این کار اول باید تعدادی شمشیرزن ماهر پیدا کند و اجازه هم ندهد که خبر ماموریت به گوش کسی برسد …»
۱۳. زودیاک (Zodiac)
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: جیک جلینهال، مارک روفالو، رابرت داونی جونیور و جان کارول لینچ
- محصول: 2007، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
داستانهای جنایی با محوریت حضور قاتلی سریالی همواره مورد علاقهی دیوید فینچر بوده و او مدام در فیلمهای مختلفش به آنها ارجاع داده است. از فیلم «هفت» (seven) که یکی از جذابترین قاتلهای سریالی تاریخ سینما را آفرید تا سریال «شکارچی ذهن» (mindhunter) که در آن رسما به واکاوی ذهن جانیان میپردازد و سعی میکند از این موضوع سردربیاورد که در ذهن این مردمان مجنون چه میگذرد.
اما تفاوتی در این میان بین فیلم «زودیاک» و دیگر آثار او وجود دارد و آن هم صبر و حوصلهای است که او در تعریف کردن درام خود به کار برده است. نه قاتل و نه کسانی که پرونده را دنبال میکنند در صدد تحمیل کردن چیزی به مخاطب نیستند و فینچر هم سعی میکند که داستانش آهسته و پیوسته مخاطب را با خود درگیر کند تا تاثیر گذر زمان بر شخصیتها و کلافگی آنها نسبت به عدم پیدا شدن قاتل، تماشاگر را هم با خود همراه کند. فینچر برای رسیدن به این کلافگی، رفتاری متفاوت از بونگ جون هو در فیلم «خاطرات قتل» در همین لیست دارد؛ اگر بونگ جون هو مدام از این مظنون به آن مظنون میپرد و به دلیل نبود مدارک کافی هر کدام را رها میکند و از نالایق بودن پلیسها میگوید تا مخاطب از پیدا نشدن قاتل کلافه شود، در این جا فینچر از انتقال احساس گذر زمان استفاده میکند. همین که مخاطب میبیند با وجود گذشت چند سال هیچ کدام از تحقیقات به نتیجه نرسیده، به قدر کافی برای کفری شدنش کفایت میکند.
اما در برخورد با خود فیلم «زودیاک» میتوان به نکات دیگری هم اشاره کرد؛ دیوید فینچر یک کمالگرای مطلق در داستانگویی است. او کوچکترین اجزای فیلمش را زیر نظر دارد؛ کمالگرایی او تا حدی است که میشود آن را به وسواس بیش از حد تعبیر کرد. خشک بودن او سر صحنه و برداشتهای متعددی که برای درست در آمدن یک پلان میگیرد، دلیلی بر وجود این وسواس و کمالگرایی او است.
عناصر ثابتی در این مدت در فیلمهای او وجود داشته است که برخی از آنها حضور فرد یا افرادی در جستجوی کشف حقیقت، فضاهایی تیره و خشمی فرو خورده است. در دو زیر ژانر معمایی و کارآگاهی این فرد جستجوگر که داستان را پیش میبرد، عموما یا پلیسی است که به دنبال حل معما و دستگیری جنایتکاران است یا خبرنگاری که به موضوع علاقه دارد. گاهی هم خود قربانی جنایت در تلاش است تا راز معما را حل کند و به پاسخ برسد و عدالت را اجرا کند. در اینجا به نحوی همهی این افراد درگیر ماجرا هستند و تلاش دارند که پرده از راز جنایت بردارند؛ هم خبرنگاری وجود دارد که دغدغهای جز کشف حقیقت ندارد و هم پلیسی حاضر است و هم مردی که انگار خودش را قربانی این ماجرا میداند.
دیوید فینچر به خوبی میداند که چگونه از پس ساختن یک تریلر جذاب کارآگاهی برآید؛ به عنوان مثال فراموش نکردن شخصیتها و اهمیت بال و پر دادن به آنها در دل یک درام پر افت و خیز و ارجح دانستن انگیزههای آنها برای پیشبرد پیرنگ. عدم توجه به همین نکته آفتی است که متأسفانه نفس تریلرهای سینمای امروز را گرفته؛ چرا که داستان پردازان امروز همه چیز را به پای ریتم سریع داستان قربانی میکنند؛ از جمله شخصیتهایشان را. فینچر خوب از بزرگان قدیمی یاد گرفته که برای ساختن هر تریلر موفقی اول باید شخصیتهای جذابی روی پردهی سینما خلق کرد.
از سمت دیگر «زودیاک» بازگو کنندهی داستانی واقعی و اوج کار کارنامهی دیوید فینچر در کارگردانی و خلق درام است. او با میزانسنهای چند لایه و پیچیدهی خود، مصائب یک جامعهی تحتِ تأثیرِ وحشتِ حضورِ یک قاتل سریالی باهوش را به درستی و با دقتی مینیاتوری ترسیم میکند. نحوهی استفاده از رنگها و نورپردازی فیلم نشان از بلوغ و پختگی فینچر دارد.
در این بین نباید از بازی بازیگران فیلم چشم پوشید. علاوه بر سه بازیگر اصلی فیلم (جیک جلینهال، رابرت داونی جونیور و مارک روفالو) بازی جان کارول لینچ در نقش فردی که توأمان هم مظلوم به نظر میرسد و هم در ظاهر توانایی هر خشونتورزی را دارد، درخشان است. او تمام احساسات متناقضی را که باید با تماشای او به مخاطب دست بدهد به اندازه منتقل میکند.
«داستان فیلم حول قتلهای واقعی قاتلی سریالی موسوم به زودیاک در دههی هفتاد میلادی و در شهر سانفرانسیسکو میگذرد. زودیاک نامههایی رمزدار به دفتر روزنامهی سانفرانسیسکو کرونیکل ارسال میکند. حال عدهای برای کشف رمز این نامهها دست به کار میشوند …»
۱۲. جایی برای پیرمردها نیست (No Country For Old Men)
- کارگردان: جوئل و ایتان کوئن
- بازیگران: خاویر باردم، جاش برولین و تامی لی جونز
- محصول: 2007، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
برادران کوئن قرن حاضر را به شیوهای معرکه پشت سر گذاشتهاند. ساختن تعدادی فیلم شخصی که هم از جهانبینی آنها سرچشمه میگیرد و هم مناسب اکران گسترده است، فقط از کارگردانهایی برمیآید که نام آنها تبدیل به برندی خوشنام شده و مخاطب را به سالن سینما میکشاند. در این جا و در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» داستان درگیری عدهای قاچاقچی و مرگ آنها به پیدا شدن پولی گره می خورد که سه طرف را درگیر خود میکند. اول مردی که پولها را در محل حادثه پیدا کرده، دوم قاتلی حرفهای که در جستجوی پولها است و لحظه به لحظه آن مرد اول را تعقیب میکند و سوم هم کلانتری از دنیای قدیم که این جهان جدید را نمیشناسد و به همین دلیل هم از تماشای آن وحشت کرده است.
از سمت دیگر برادران کوئن توانایی بالای در ترکیب کردن ژانرهای مختلف دارند. همین چند سال پیش بود که در فیلم «چکامهی باستر اسکراگز» (the ballad of buster Scruggs) المانهای سینمای وسترن را با ژانرهایی مانند موزیکال و کمدی در هم آمیختند و فیلمی معرکه ساختند که گام به گام شکلگیری غرب وحشی و در نهایت پیدایش تمدن را نمایش میداد. در این جا هم مولفههای سینمای وسترن با مولفههای سینمای جنایی و ترسناک در هم آمیخته و از فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» اثری ساخته که میتواند مخاطب خود را شگفتزده کند.
علاوه بر آن برادران کوئن توانستهاند داستان خود را به تعلیقی فزاینده گره بزنند. شخصیت منفی ماجرا با بازی معرکهی خاویر باردم در هر قدم خود تنش موجود در فضا را افزایش میدهد و عدم توانایی کلانتر در دستگیری او ماجرا را پیچیدهتر هم میکند. این در حالی است که مردی که پولها را برداشته لحظه به لحظه به مرگی دردناک نزدیکتر میشود.
ایدهای در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» وجود دارد که اگر آن مردی که پولها را پیدا کرد در آن لحظه در آن جا نبود چه میشد؟ این موضوع که همه چیز به شکلی ناگهانی آغاز میشود و سپس مانند گلولهای برف که از یک ارتفاع زیاد به پایین میغلتد بزرگتر و بزرگتر میشود تا در نهایت حمام خونی راه بیاندازد در آثار مختلف برادران کوئن مانند «فارگو» (fargo) هم وجود داشت اما در این جا تبدیل به محور اصلی درام و موتور پیش برندهی درام میشود و بر خلاف آن فیلم هم دیگر دست نجاتگری در میان نیست که در پایان همه چیز را سامان دهد. پس شاید نگاه برادران کوئن به زندگی در طول این سالها تلختر هم شده باشد. در چنین قابی است که فیلم به درامی اخلاقی در باب عوض شدن دنیا و قواعدش تبدیل میشود.
چشماندازهای فیلم در همان مناطقی فیلمبرداری شده که زمانی لوکیشن فیلمهای وسترن بود. همان مکانها، همان وقایع و همان دردسرها. فقط تفاوتی در این جا وجود دارد، در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» هیچ کس به اندازهای خوب نیست که بتوان او را قهرمانی کلاسیک و متعلق به سینمای وسترن به حساب آورد و حتی کلانتر داستان هم آن قدر پیر و فرسوده است که بیشتر درگیر تمام شدن دوره و زمانهاش باشد تا هل دادن محل زندگی خود به سمت رستگاری.
بخشی از جذابیت فیلم به بازی خوب خاویر باردم و البته طراحی دقیقی که شخصیت او دارد برمی گردد. او نقش مردی را بازی میکند که به شکلی عجیب آدم میکشد؛ کپسولی پر از هوای فشرده در دست دارد و آن را روی پیشانی قربانی قرار میدهد و با آزاد کردن هوا وی را به قتل میرساند. این حضور او در فیلم جلوههایی از سینمای اسلشر به اثر اضافه کرده و ضمنا در طراحی شخصیت بسیار شبیه به جایزهبگیرهای سنگدل سینمای وسترن شبیه است.
داستان اخلاقی برادران کوئن و تصویر تلخی که از رویای آمریکایی و جهان سپری شدهی یک پیرمرد ارائه میدهند گرچه تا حدودی نمادین است اما این دلیل نمیشود که آنها توان خود در قصهگویی را فراموش کنند. این توان تا آنجا پیش میرود که میتوان فیلم را یکی از جذابترین آثار قرن بیست و یکم هم نامید.
تامی لی جونز در نقش کلانتری که دورانش به سرآمده خوش مینشیند و جاش برولین هم نقش کسی که سعی میکند مسیر رویای آمریکایی را وارونه طی کند و یک شبه ره صد ساله برود را خوب بازی میکند اما هر دو شخصیت بازی شده توسط آنها خبر ندارند آن کس که همه چیز را تحت کنترل دارد انسانی است که با کپسول اکسیژن آدم میکشد.
«جایی برای پیرمردها نیست» جوایز بسیاری را درو کرد اما قطعا مهمترینشان اسکار بهترین فیلم سال ۲۰۰۷ میلادی بود.
«لوئلین ماس در صحرا به دنبال شکار میگردد. او به طور اتفاقی شاهد کشتار عدهای قاچاقچی میشود و دل را به دریا میزند و به سر صحنهی جنایت میرود. وی کیف پر از پولی را در محل مییابد و تصمیم میگیرد آن را برای خودش نگه دارد اما خبر ندارد که پلیسی با تجربه و قاتلی خطرناک از دو راه مختلف در جستجوی او هستند. او دست دوست خود را میگیرد و راهی سفر میکند تا در امان باشد و خودش هم به راهی دیگر میرود اما …»
۱۱. سهگانه ارباب حلقهها (The Lord Of The Rings Trilogy)
- کارگردان: پیتر جکسون
- بازیگران: الایجا وود، ایان مکلین، ویگو مورتنسن و ارلاندو بلوم
- محصول: 2001، ۲۰۰۲، ۲۰۰۳، آمریکا و نیوزیلند
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۸ از ۱۰، ۸.۸ از ۱۰ و ۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪، ۹۵٪ و ۹۳٪
سهگانهی «ارباب حلقهها» را به عنوان یک فیلم واحد در این لیست بررسی میکنیم؛ چرا که نمیشد از میان این سه فیلم معرکهی پیتر جکسون یکی را برگزید. پس تصور کنید با یک فیلم با زمانی نزدیک به ۹ ساعت طرف هستید و قرار است دربارهی آن چند خطی بخوانید.
ژانر فانتزی سالها بود که از سوی منتقدان چندان جدی گرفته نمیشد. منتقدان فیلمهایی این چنین را مناسب عامهی مردم میدیدند و تصور میکردند که آنها کاربردی جز سرگرمی و گذراندن وقت ندارند. اما پیتر جکسون با ساختن سهگانهی «ارباب حلقهها» همه چیز را تغییر داد و با اقتباس از کتابهلای معرکهی تالکین داستانی ساخت که همه چیز را یک جا با خود دارد: جدال میان خیر و شر، نبردهای نفسگیر، روابط عاطفی عمیق، پیوندهای رفاقت و برادری، دیوان و ددان قدرتمند، مردان و زنانی گول خورده و در خدمت ارباب پست، مردمانی خوش قلب و در نهایت گروهی از افراد که برای به بار نشاندن نیکی و خوشی بر روی زمین تمام تلاش خود را میکنند.
تالکین در کتاب خود جهان کاملی ساخته که شاید در نگاه اول امکان تبدیل شدن به فیلمی سینمایی را ندارد. این جهان با جهان اطراف ما بسیار متفاوت است و فقط یک بخش آن دنیا هم این گونه نیست. بلکه کل دنیایش تفاوتی آشکار با همه چیز این جهان دارد. ضمن این که تالکین شخصیتهای پر و پیمانی خلق کرده و از معرفی آنها هم چیزی فروگذار نکرده است. حال پیتر جکسون برای معرفی آنها مدام سر راهشان دو راهی و حق انتخاب قرار داده تا با انتخابهای مختلف شخصیتهایش متبلور شوند و مخاطب بهتر در پرتو اعمالشان، درکشان کند. این گونه از توضیحات دست و پاگیر جلوگیری کرده تا ریتم فیلم از بین نرود و نفسش به شماره نیوفتد.
از سمت دیگر فیلم پر است از اتفاقات ریز و درشت که در نقاط مختلف و به طور همزمان در جریان است. جکسون به خوبی توانسته میان آنها پلی بزند و ارتباط حسی مخاطب با آن چه که بر پرده میبیند را حفظ کند. رفت و برگشت میان شخصیتهای مختلف و نمایش سدهای راه آنها کار آسانی نیست اما فیلم چنان این کار را انجام میدهد که انگار راحتترین کار دنیا است. از سوی دیگر هر سه فیلم پر است از شخصیتهای مختلف مثبت و منفی. برخی فقط چند سکانس حضور دارند و برخی در هر سه فیلم همراه ما هستند. این از قدرت داستانگویی سازندگان میآید که میتوانند همهی آنها را برای ما مهم کنند تا هم از دست شخصیتهای منفی حرص بخوریم و هم برای شخصیتهای مثبت دل بسوزانیم و نگران آیندهی آنها شویم.
در کنار همهی اینها سه گانهی «ارباب حلقهها» از یک جلوههای ویژهی معرکه هم بهره میبرد. تک تک نبردها و تک تک اتفاقات محیرالعقول قابل باور ساخته شده و این برای فیلمی این چنین بسیار حیاتی است؛ تا آن جا که میتوان چنین ادعا کرد که زمان ساخته شدن فیلم بسیار مناسب بوده؛ چرا که تکنولوژی مناسب برای طراحی این دنیای سراسر غریب در دسترس بوده و ساخته شدنش چند سال زودتر میتوانست به اثری خسته کننده که مخاطب را فراری میدهد تبدیل شود.
سهگانهی «ارباب حلقهها» از سه فیلم «ارباب حلقهها: یاران حلقه»، «ارباب حلقهها: دو برج» و «ارباب حلقهها: بازگشت پادشاه» که به ترتیب در سالهای ۲۰۰۱، ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳ اکران شدهاند، تشکیل شده است.
«در دوران قدیم ۳ حلقه قدرت برای الفها، ۹ حلقه برای آدمها و ۵ حلقه برای دورفها ساخته شد. اما سائورون ارباب تاریکی قدرت همهی حلقهها در یک حلقه جمع کرد و چون می خواست بر سرزمین میانه فرمانروایی کند، از آن استفاده و به آن جا حمله کرد. اتحاد انسانها و الفها جلوی یورش او را گرفت و حلقه به دست ایسیلدور پادشاه انسانها افتاد. او برای این که روح ارباب تاریکیها را از بین ببرد و شر او را همیشه کم کند باید حلقه را در کوه نابودی بسوزاند اما قدرت حلقه وسوسهاش میکند و از این کار سر باز میزند. ایسیلدور در حملهی اورکها کشته میشود و حلقه به ته رودخانهای سقوط میکند و از نظرها مخفی میماند. تا این که …»
۱۰. ساعت بیست و پنجم (25th Hour)
- کارگردان: اسپایک لی
- بازیگران: ادوارد نورتون، فیلیپ سیمور هافمن، بری پپر و برایان کاکس
- محصول: 2002، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 79٪
اسپایک لی را به عنوان کارگردانی شورشی میشناسیم. همین چند سال گذشته بود که همهی اتفاقات سینمایی را به خاطر نابرابری نژادی در صنعت سینمای آمریکا تحریم کرد و هر جا دوربینی میدید یا میکروفونی در برابرش قرار میگرفت از این نابرابریها میگفت. او این روحیهی سرکش را همواره حفظ کرده و در بهترین فیلمش یعنی «کار درست را انجام بده» (do the right thing) هم میتوان نشانههایی از این سرکشی و عصیان را دید.
او از آن کارگردانها است که ما در ایران آنها را فیلمسازان سینمای اجتماعی مینامیم؛ با دغدغههای مختلف نسبت به مسائل اجتماعی پیرامونش و واکنش سریع نسبت به آنها. در چنین چارچوبی هیچ فیلمی مانند همین «ساعت بیست و پنجم» نمیتواند این روحیهی سرکش و عصیانگر او را نمایش دهد. در این جا او بلافاصله به حوادث یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ واکنش نشان میدهد و آمریکای غرق در احساس ترس و زخم خورده از آن اتفاقات را بدون هیچگونه رتوشی به نمایش میگذارد.
داستان فیلم دربارهی مردی است که پس از کشف مواد مخدر در منزلش محکوم به زندان شده است. او یک روز فرصت دارد تا خود را به زندان معرفی کند و تصمیم دارد این یک روز را به همراه دوستان و خانوادهاش بگذراند. اما قضیه به این سادگیها نیست و استرس از بین رفتن زندگیاش و این که دیگر تا سالها آزاد نخواهد بود اجازه نمیدهد که از این ۲۴ ساعت باقی مانده استفاده کند و لذت ببرد. زمان برای او خیلی تند میگذرد و همه چیز خیلی محو به نظر میرسد.
اسپایک لی برای درست از کار درآمدن این داستان اول چند شخصیت معرکه خلق کرده است؛ علاوه بر شخصیت اصلی با بازی درجه یک ادوارد نورتون، فیلم ۴ شخصیت مهم دیگر هم دارد. اول پدرش که تا لحظهی آخر حامی او است و سپس شریک زندگیاش که خود را در گیر افتادنش مقصر میداند و دو دوست نزدیکش که این ۲۴ ساعت باقی مانده را پا به پای او میآیند و وقت میگذارند.
اسپایک لی برای هر کدام از این شخصیتها وقت کافی گذاشته و برای هر کدام داستان مفصلی طراحی کرده که به آنها هویتی قابل درک میدهد. این خرده داستانها هم به کمک داستان اصلی میآید و هم چشماندازی از نحوهی زندگی در آمریکای آن زمان ترسیم میکند. در پس زمینهی تمام این اتفاقات هم جای خالی برجهایی دو قلویی است که با اصابت هواپیمایی فروریختند و سببساز آغاز جنگی ویرانگر شدند.
اما فارغ از همهی اینها آن چه که فیلم را بالا میکشد تصویری است که از رفاقت سه مرد ارائه میدهد. رفاقت مردانی زخمی و تیپا خورده که انگار مردانگی آنها سالها است که عقیم مانده و در این دنیا سرگردان هستند و حال با رفتن یکی به زندان همه چیزشان در معرض خطر قرار گرفته است. بازی هر سه بازیگر هم در قالب این سه مرد عالی است تا از فیلم «ساعت بیست و پنجم» یکی از بهترین فیلمهای قرن حاضر بسازد.
سکانس پایانی فیلم هم که یکی از بهترین سکانسهای پایانبندی یکی دو دههی گذشته در سینما است و بدون آن که بخواهم از لذت تماشایش کمک کنم و چیزی از آن اسپویل کنم، شما را دعوت میکنم که به تماشای این شاهکار اسپایک لی بنشینید.
«مردی پس از کشف مواد مخدر توسط پلیس در خانهاش، به هفت سال زندان محکوم میشود. او پس از دادگاهی ۲۴ ساعت فرصت دارد که خود را به زندان معرفی کند. اما از انجام این کار میترسد. دوستانش در تلاش هستند که از فرصت استفاده کنند و اوقات خوشی را برایش رقم بزنند و پدرش هم در این مدت در کنارش است اما او مدام به چیز دیگری فکر میکند …»
۹. هارمونیهای ورکمایستر (Werckmeister Harmonies)
- کارگردان: بلا تار
- بازیگران: لارس رودولف، پیتر فیتز و هانا شیگولا
- محصول: 2000، مجارستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
بلا تار فیلمساز بسیار مهمی در عصر حاضر است. جهان یکهی سینمایی او بیش از هر چیز خبر از هنرمندی روشنفکر میدهد که هم بر تاریخ کشورش مسلط است و هم بر فلسفه و هم دغدغههایی جدی در باب معضلات اجتماعی دارد. سینمایش مخاطبان جدی را غرق در لذت میکند و البته از سوی مخاطب سرگرمی دوست طرد میشود؛ چرا که هیچ چیز در فیلمهای او سرسری نیست و گاهی فهم داستانها و البته درونمایههای فیلمهایش بسیار دیریاب است. به اینها اضافه کنید تمایل او به استفاده از برداشتهای بلند و ریتم ملایم آثارش.
در همین دوران و در قرن حاضر بلاتار فیلمهای دیگری هم ساخته که میتوانستند در این لیست قرار بگیرند؛ به ویژی «اسب تورین» (the turin horse) که در ابتدا در لیست قرار داشت اما با این یکی جایزگزین شد. دلیل این موضوع به فضایی مالیخولیایی و ذهنی بازمیگردد که بلا تار طراحی کرده که نمادی از وضعیت بشر در قرن حاضر است. در فیلم «هارمونیهای ورکمایستر» مخاطب با جهانی ایزوله شده سر و کار دارد که هیچ چیز آن از منطقی عینی پیروی نمیکند و فیلمساز برای بیان تمام حرفهایش از نماد و استعاره استفاده میکند؛ نمادهایی که به جادو میمانند و و هم میتواند قابل تفسیر به فرامتن باشد و هم میتواند ترسناک جلوه کند.
این کارگردان بزرگ مجاری با شیوهی کاری متفاوت خود به یکی از نمادهای سینمای هنری اروپا تبدیل شده است. تصاویر سیاه و سفید، حرکات آرام دوربین، تعقیب شخصیتها از پشت سر یا جلوی آنها در حالی که بادی میوزد، نماهای درشت از مردم ترسیده و رفتاری چنین، بلا تار را به یک سبکپرداز استثنایی در تاریخ سینما تبدیل کرده که هر دوستدار سینمایی باید فیلمهایش را ببیند.
در سال ۱۹۹۴ وی یک سمفونی سینمایی باشکوه در مدت زمان هفت ساعت و نیم با نام «تانگوی شیطان» (satantango) ساخت که حدیث از بین رفتن حکومت کمونیستی در کشورش و آغاز دوران سرمایهداری بود. او با دوربین خود این دوران گذار را به شکلی ترسناک به تصویر میکشد و مخاطب را با خود میبرد تا نزدیک به یک سوم روز خود را با فیلمی از او سپری کند.
در سال ۲۰۰۰ فیلم هوشربای دیگری میسازد که اتفاقا همین فیلم مورد بحث ما است. داستانی غریب و البته حماسی که به آمدن سیرکی به یک شهر کوچک در نزدیک جنگل در اروپای شرقی میپردازد. این سیرک شبیه به سیرکی عادی نیست و همین هم باعث شده تا داستان فیلم راه به تفسیرهای مختلف بدهد و از هر چه که در نگاه اول به ذهن میرسد، فرار کند؛ اصلا خاصیت سینمای بلا تار همین دیریابی و همین همراهی با مخاطب در ساعتها و روزهای پس از تماشای فیلم است. بلا تار از دادن پاسخهای سرراست به سؤالهایی که در باب زندگی انسان مطرح میکند، فرار کرده و به خود مخاطب اجازه میدهد که به آن چه که دیده بیاندیشد.
در این جا مرز میان خیال و واقعیت به هم میریزد و شخصیتها انگار در دنیایی ذهنی زندگی میکنند و مخاطب هم گاهی از تشخیص خیال از واقعیت بازمیماند. موسیقی متن فیلم هم به تاثیر این جهان به هم ریختهی ذهنی کمک میکند تا کارگردانی مانند بلا تار به سیاستهای کشورهای اروپای شرقی پس از جنگ جهانی دوم و استبداد ریشه دوانده در آن جا انتقاد کند.
گفتیم که برداشتهای بلند از خوصیات سینمایی بلا تار است؛ نماهای بلند فیلم به مخاطب کمک میکند که همراه با شخصیت اصلی درام به گوشه و کنار سرک بکشد و بتواند از طریق پرسهزنیهای او اتفاقات داستان را دنبال کند. شخصیت اصلی داستان یک روزنامه نگار است و این خبر از روحیهای کنجکاو میدهد، به همین دلیل است که پرسهزنیهای او تبدیل به راهی برای فهم آن چیزی میشود که در پس و پشت قابهای فیلمساز جریان دارد.
«مرد روزنامه نگاری با کنجکاوی به همه جا سرک میشکد. او در مکانی دورافتاده واقع در اروپای شرقی زندگی میکند. روزی با آمدن یک سیرک به این مکان که جنازهی نهنگی عظیم را با خود به همراه دارد، همه چیز دستخوش تغییر میشود و شیوهی زندگی مردم به هم میریزد …»
۸. هزارتوی پن (Pan’s Labyrinth)
- کارگردان: گیرمو دلتورو
- بازیگران: ایوانا باکرو، سرژی لوپز
- محصول: 2006، اسپانیا و مکزیک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
زمانی که «هزارتوی پن» اکران شد بسیاری ترکیب معرکهی خیال و واقعیت آن را ستودند و فیلم را به عنوان اثری که به خوبی ترسهای یک جنگ ویرانگر را نمایش میدهد، بر صدر نشاندند. اما زمان هر چه میگذرد داستان فیلم معناهای متفاوتی پیدا میکند و راه به تفسیرهای مختلفی میدهد؛ به عنوان نمونه می توان همهی آن چه که بر قاب حضور دارد را راهی دانست که شخصیت اصلی یعنی همان دخترک طی میکند تا قدم در مرحلهی بزرگسالی بگذارد و مسئولیتپذیر شود. به همین دلیل هم با کابوسهایی روبهرو میشود که طبعا متعلق به سن او نیست و خبر از تغییراتی در روحیهاش میدهد.
اگر فیلم متعلق به زمان و مکان خاصی بود تا کنون چنین دوام نیاورده و چنین تحسین نمیشد. مثلا تصور کنید گیرمو دلتورو اثری مهیج در باب جنگهای داخلی اسپانیا میساخت و فقط تصویر تاثیر این جنگ بر دختری را نمایش میداد. در این صورت قطعا بهااثری چنین جهان شمول روبهرو نبودیم که هر کسی با هر روحیهای و در هر سن و سالی بتواند با آن ارتباط برقرار کند.
یکی از تواناییهای دلتورو ترکیب ژانرهای مختلف است. او فضای ذهنی غریبی دارد و معمولا چندتایی هیولا در آن جا لانه کردهاند که یک راست سر از فیلمهایش در میآورند. در آثار مختلف وابسته به فیلمهای ترسناک این هیولاها را دیدهایم. دیدهایم که او چگونه آنها را به جان شخصیتها میاندازد اما تفاوتی هم با فیلمهای دیگر میان هیولای او و هیولاهای آن فیلمها وجود دارد؛ این موجودات یک سر خبیث نیستند و گاهی قربانی شرایط به وجود آمدهاند؛ پس میتوان با آنها هم همذاتپنداری کرد. در این جا که اصلا نمادی از کابوسی ترسناکتر هستند که دقیقا بیرون از خانهی دختر در واقعیت در جریان است و از هر خواب و خیالی وحشتناکتر است.
نکتهی دیگر این که دلتورو علاقهی بسیاری به تصاویری با رنگهای تند دارد. در این جا هم میتوان این علاقه را دید. در فیلم «هزارتوی پن» این رنگهای تند به ساخت این فضای فانتزی کمک میکند و مخاطب را در همراهی با شخصیت یاری میرساند. ضمن این که میتوان علاقه به سینمای اکسپرسیونیستی را در سرتاسر فیلم دید که انتخاب مناسبی برای نمایش یک ترس متکثر و فزاینده است.
اگر گیرمو دلتورو هیچ فیلمی به جز «هزار توی پن» نمیساخت یا اگر همهی فیلمهای دیگرش حتی به درد تماشا کردن هم نمیخوردند، وجود همین یکی کافی بود تا نام او در حافظهی سینما دوستان برای همیشه بماند. نگارنده کمتر فیلمی را با واژهی شاهکار خطاب میکند و همواره سعی میکند که در استفاده از این کلمه محتاط باشد و هیچ فیلم دیگری از این فیلمساز را هم شایستهی این عنوان نمیداند اما این اثر بدون شک شایستهی این است که شاهکار خطاب شود.
«هزارتوی پن» به همان اندازه که دربارهی وحشت جاری در زندگی در چارچوب یک جنگ نابرابر و ظالمانه است، به همان اندازه دربارهی احساسات عمیق انسانی در طول یک زندگی ناخواسته هم هست. دخترک داستان در جایی زندگی میکند که هیچ علاقهای به آن ندارد. مادرش درماندهتر از آن است که تکیهگاه او باشد و تحت فرمان ناپدری است و ناپدریاش هم که مردی سنگدل با تمام رذایل اخلاقی است.
در چنین قابی رویاها به کمک دخترک میآیند اما نه به آن شکل مرسوم و در قالب شوالیهای با اسب سپید که همه چیزهای ترسناک را از بین میبرد و فقط زیبایی خلق میکند. در این داستان پریانی، خبری از رویاهای شیرین از جنس رویاهای سیندرلا که در نهایت از آن خانهی جهنمی فرار میکند یا دخترک جادوگر شهر از نیست. در واقع هیچ چیز خوشباورانه نیست. بلکه این انسان درمانده در رویاهایش اول باید با ترسهای درونش و ترسهای اطرافش روبهرو شود و حتی اگر پیروز هم شود، امید کمی برای ادامه زندگی وجود دارد.
«در زمان جنگهای داخلی اسپانیا، دختر بچهای به همراه مادر باردار و ناپدریاش که یک افسر فاشیست دولت ژنرال فرانکو است، در منطقهای جنگلی زندگی میکند. ناپدری دخترک مأموریت دارد که انقلابیهای آن منطقه را پیدا کند و از بین ببرد. دخترک روزی حشرهای میبیند و آن حشره وی را به هزارتویی در همان نزدیکی می برد که همه چیز در آن غیر طبیعی است. این هزار تو به مکانی زیرزمینی منتهی میشود و اتفاقاتی خیالی برای دختر روی میدهد که برخی حتی جان او را هم تهدید میکند …»
۷. پنهان (Cache)
- کارگردان: میشاییل هانکه
- بازیگران: ژولیت بینوش، دنیل اوتوی
- محصول: 2005، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
تقابل میان یک فرد غنی و آدمی که از کودکی یتیم شده و عقدههایی که در وجود این کودک ریشه دوانده تا در بزرگسالی دست به خشونت بزند، از فیلم «پنهان» اثری پر از ترس و وحشت ساخته که با وجود ظاهر آرام اثر، حسابی مخاطب را درگیر خود میکند. اصلا تبحر هانکه در این است؛ این که شما را با چیزی به ظاهر معمولی روبهرو کند که میتواند از بنیان آرامش زندگی فرد را به هم بریزد و او را وادار به انجام کارهایی کند که در شرایط عادی توان انجام آنها را ندارد.
ساختن همین شرایط غیرمعمول و قرار دادن شخصیتها در دل یک ماجرای فراموش شده، در هیچکدام از فیلمهای هانکه چنین درگیرکننده و چنین جهان شمول نبوده است. همهی ما آدمها در زندگی کارهایی کردهایم که حتی ممکن است از خاطر هم برده باشیم. کارهایی که عواقبی در پی داشته است اما چندان مهم نبوده. حال هر روز ممکن است عواقب آن کارها گریبان ما را بگیرد و این بار مانند گلولهی برفی که در گذر سالها بزرگتر و بزرگتر شده، امکان مقابله با آن وجود نداشته باشد. در فیلم «پنهان» با مردی روبهرو هستیم که ظلم دیگری به خود پس از یتیم شدنش را فراموش نکرده و سالها بعد هنوز هم همهی آن روزها را به یاد دارد و عذاب میبیند. او تصمیم گرفته کاری کند که طرف مقابل هم از آن زندگی موفق خود فاصله بگیرد و در عذاب وی شریک شود. همین موضوع نقطه عزیمت داستان فیلم میشود.
از سوی دیگر میشاییل هانکه هر وقت خشونتی را به نمایش گذاشته، سعی کرده که به دنبال کشف ریشههای آن برود و نمایش دهد که این چرخه از کجا آغاز شده است. در فیلمهای دیگرش هم دست به این کار زده اما در هیچکدام پیدا شدن چرایی آغاز خشونت چنین ترسناک و غافلگیر کننده نبوده است. به همین دلیل هم فیلم «پنهان» را برای قرار گرفتن در این لیست مناسبتر از بقیهی فیلمهای معرکهی او در قرن بیست و یکم میدانم.
میشاییل هانکه در «پنهان» تصویر دردناک و تلخی از امنیت و عدم هویتمندی انسان توخالی قرن بیست و یک و تصور اشتباه او از دنیای زیبایی که ساخته ارائه میدهد. یک گذشتهی غیر شفاف و پر از سوتفاهم در ظاهر به یک نزاع طبقاتی منجر میشود که میتواند ریشهی مدنیت موجود در جامعه را بخشکاند. هانکه استاد نمایش جامعهای ست که در ظاهر متمدن و مترقی است اما در باطن فقط به تلنگری نیاز دارد تا از هم فرو بپاشد. برای پی بردن به این موضوع علاوه بر این یکی، تماشای فیلم «روبان سفید» (the white ribbon) به شدت توصیه میشود.
یک سر داستان فیلم «پنهان» مرفههای بی دردی هستند که فرصت چشیدن طعم یک زندگی عادی را از سمت دیگر ماجرا که شخصی فقیر است، ربودهاند. آنها که در ظاهر خود را هم بیگناه میدانند این زندگی را حق خود و طرف مقابل را وحشی خطاب میکنند. اتفاقا هانکه در نمایش محافظهکاری این طبقه برای نگه داشتن تمام منافعش معرکه عمل میکند. او بدون این که به ورطهی شعارهای گل درشت دست چپی بغلتد، جهانی متمرکز بر همان خشونت افسار گسیخته میسازد که غیرقابل کنترل شده و دیگر نمیتوان با قدرت پول و سرمایه بر آن سرپوش گذاشت. چرا که همه چیز مثل روز روشن در برابر ما است. از سوی دیگر برای درست درآمدن این فضا هانکه جهان این مردمان را پوچ و خالی از عاطفه و احساس واقعی تصویر میکند تا تاثیر نمایش خشونت در ادامه بیشتر شود. اینها مردمانی هستند که کتاب میخوانند اما این خواندن تاثیری بر دانستگی آنها ندارد، موسیقی گوش میکنند اما موجب تعالی روح آنها نمیشود و غیره. همهی اینها فقط روی یک چیز زندگی مردمان این طبقه تاثیر دارد و آن هم عوض شدن تمام ظواهر سطحی است.
هانکه هنوز چیزهایی در چنته دارد و برای این که فیلمش تاثیرگذارتر شود، همه چیز را در یک ابهام فزاینده برگزار میکند. او هیچ چیز را مستقیما نمایش نمیدهد و اجازه میدهد که هنوز هالهای از ابهام اطراف شخصیتها قرار بگیرد. به همین دلیل هم پایان فیلم چنین کوبنده از کار درمیآید و با وجود آن که میتواند امیدبخش باشد، ممکن است از ادامهی چرخهی خشونت هم خبر دهد. به همین دلیل فیلم «پنهان» وابسته به سنت داستانگویی سینمای مدرن اروپا است. میتوان جای این فیلم، هر فیلم دیگری از هانکه را در این لیست قرار داد و شخصا مخالفتی با آن ندارم، اما بعید میدانم که او توانسته باشد فیلمی از این مهیبتر در قرن بیست و یکم خلق کند.
«یک خانواده معمولی از طبقهی متوسط فرانسه زندگی آرامی را پشت سر میگذارند. این زندگی آرام زمانی که فیلمی از محل زندگی آنها به دستشان میرسد، به هم میریزد. در این فیلم به نظر میرسد که خانهی آنها تحت نظر فردی است که قصد آسیب رساندن به آنها را دارد …»
۶. درخت زندگی (Tree Of Life)
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: برد پیت، جسیکا چستین و شان پن
- محصول: 2011، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 84٪
مانند فیلم «هارمونیهای ورکمایستر» تماشای فیلم «درخت زندگی» هم چندان مناسب افراد به دنبال سرگرمی که فقط به فکر گذران وقت هستند، نیست. ترنس مالیک در این جا تا توانسته تصاویرش را به مفاهیمی انتزاعی گره زده و اثری ساخته که به تفاسیر مختلفی در باب پیدایش انسان و اهمیت طبیعت و مباحثی این چنین راه میدهد. پس اگر به دنبال سرگرمی هستید، قید تماشای این یکی را بزنید اما اگر به دنبال غرق شدن در جهانی پر از نور و رنگ میگردید و از تماشای فیلمهایی که دست از سر شما برندارند، لذت میبرید، حتما به تماشایش بنشینید.
در طول سالها ترنس مالیک سبک کمالگرای خود را پرورش داده و به نوعی شاعرانگی حتی در حین نمایش سکانسهای خشن رسیده است. میتوان نمونهی چنین کارهایی را در فیلم «خط باریک قرمز» (the thin red line) دید که فیلمی است که تمام مدت در دل یک نبرد پر از خون و خونریزی در دوران جنگ دوم جهانی میگذرد. در واقع ترنس مالیک تصاویر مختلفش را کنار هم میگذارد و از داستان خود به نحوی استفاده میکند که در نهایت به مفهومی غیرقابل توضیح به نام مفهوم زندگی برسد. و از آن جایی که هیچ زبانی بهتر از زبان شعر نمیتواند در توصیف زندگی دقیق باشد و به مخاطب برای درک منظور گوینده کمک کند، سینمای ترنس مالیک هم بیشتر و بیشتر به شعر تبدیل میشود تا در این جا که عملا با قصیدهای بلند در رسای زندگی طرف هستیم.
فیلم «درخت زندگی» از آن پروژههای جاهطلبانه است که فقط میتواند کار کارگردانی مانند ترنس مالیک باشد. بسیاری فیلم «درخت زندگی» را بهترین فیلم دههی دوم قرن حاضر میدانند. «درخت زندگی» بیش از آن که فیلمی آمریکایی به نظر برسد، در ظاهر فیلمی متعلق به جریان هنری سینمای اروپا است. اما در طول این سالها سینمای مستقل آمریکا نشان داده که از پس فیلمهای متنوع متعلق به جریانهای مختلف به خوبی برمیآید و هر سال میتوان نمونههای موفقی را هم تماشا کرد. کافی است در تاریخ برگردید و به دنبال ریشههای این نوع سینما در آمریکای دههی ۱۹۷۰ بگردید؛ یعنی دقیقا همان جایی که خود ترنس مالیک کارش را آغاز کرد. نکتهی جالب دربارهی قدرت این جریان در سینمای آمریکا این که بازیگران اصلی فیلم، ستارههایی به نام برد پیت و شان پن هستند؛ بازیگرانی که میتوانند مخاطبان عام را هم به فیلم جذب کنند و کاری کنند که آنها هم به تماشای «درخت زندگی» بنشینند؛ گرچه این مخاطب در نهایت با فیلمی روبه رو خواهد شد که اصلا شبیه به دیگر آثار برد پیت و شان پن نیست.
روایت فیلم «درخت زندگی» روایت غریبی است. خانواده ای در مرکز درام قرار دارد اما ترنس مالیک از آنها به گونهای غیر از سینمای داستانپرداز مرسوم استفاده میکند و خبری از یک ملودرام خانوادگی در این جا نیست. در واقع آنها بهانهای هستند برای تصویر کردن آن چه که ترنس مالیک قرار است بازگو کند. مالیک داستان احساسات و روابط این خانواده را به پیدایش هستی در عالم پیوند میزند و مسیری را عالم طی کرده تا به این جا برسد، به تصویر میکشد. گویی باید شکرگذار این شانسی بود که زندگی در اختیار ما قرار داده و باید از هر لحظهی آن استفاده کرد. چرا که اتفاقات مختلفی دست به دست هم داده تا آدمی پا روی کرهی زمین بگذارد، احساس کند، عاشق شود، درد بکشد و در نهایت هم مانند هر چیز دیگری از دنیا برود. در چنین قابی است که همه چیز فیلم وسیلهای است تا چنین احساسی به ما منتقل کند.
به همین دلیل بخش عظیمی از زمان فیلم به تصویر کردن تصاویری اختصاص دارد که در ظاهر هیچ ربطی به قصهی فیلم ندارند. تصاویری از رنگها و نورها و چشماندازهای مختلف که احساسی از روند تکامل هستی خلق میکنند و البته ما را هم به یاد اثر درخشان و با شکوه استنلی کوبریک یعنی «۲۰۰۱: ادیسهی فضایی» (۲۰۰۱: a space odyssey) میاندازند.
فیلمبرداری فیلم «درخت زندگی» هم مانند فیلم «فرزندان بشر» در همین لیست کار امانوئل لوبزکی بزرگ است. او به خوبی توانسته تصاویری خلق کند که ترنس مالیک با کنار هم قرار دادن آنها یک شعر تصویری کامل خلق کند، گویی تمام آن نماها کلمهای است که به درستی انتخاب شده و به درستی در کنار هم قرار گرفته است. اگر این نکته را در نظر بگیریم، متوجه خواهیم شد که بازیگرانی مانند برد پیت، جسیکا چستین و شان پن در این فیلم، بخشی از این شعر سینمایی هستند و بیشتر در حال خلق جهانی انتزاعی هستند تا جهانی مادی که قصهای مشخص در آن وجود دارد و آدمهای داستان بر اساس انگیزههایی مشخص رفتار میکنند و اعمالی مشخص از خود بروز میهند.
«دههی ۱۹۵۰، تگزاس، آمریکا. داستان فیلم، زندگی خانوادهای را با محوریت پسر بزرگ آنها یعنی جک دنبال میکند. زندگی او از کودکی تا بزرگسالی نمایش داده می شود، زمانی که قصد دارد رابطهی خود با پدرش را بهبود بخشد. جک در دنیای جدید سرگشته شده و ارتباطش با ریشههای زندگی را از دست داده و همین او را نیازمند رستگاری کرده است. در ابتدا از سوی پدر با روشی غلط تربیت شده و این در حالی است که مادرش در تلاش بوده که او هر اتفاق زندگی را با آغوش باز بپذیرد و آدمی مفید و خوش قلب در جامعه باشد …»
۵. خون به پا خواهد شد (There Will Be Blood)
- کارگردان: پل توماس اندرسون
- بازیگران: دنیل دی لوییس، پل دنو
- محصول: 2007، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
پل توماس اندرسون در طول این سالها راوی بخشی از تاریخ مردمان کشورش بوده است. او با نگاه منحصر به فرد خود زندگی در آمریکای امروز را از طریق نقد گذشتهی این کشور به تصویر میکشد؛ این که چه راهی پیموده شده و چه اتفاقاتی افتاده تا انسان آمریکایی به چنین زیستی در عصر حاضر برسد. گرچه با گذشت زمان سینمای او حالتی انتزاعیتر به خود گرفت و مدام به خود تاریخ سینما ارجاع داد، اما در همین فیلم «خون به پا خواهد شد» از دورهای از زندگی در آمریکا گفته، که میتوان آن را یکی از پیچهای حساس تاریخ نامید.
اما او این بازگویی وقایع تاریخی را به شیوهی خودش انجام میدهد. در این جا مردان قصهی او افرادی هستند که در گیر و دار عقدههای سرکوب شدهی مردانهی خود دست و پا میزنند و بین یک زندگی عادی و یک زندگی دیوانهوار، دومی را برمیگزینند. دنیل پلینویو با بازی درخشان دنیل دی لوییس چنین مردی است. او گرچه نمادی از پدران بنیانگذار آمریکای صنعتی است و میتواند از یک زندگی مرفه بهره ببرد، اما به دلیل روحیهی سرکشش آهسته آهسته انسانیت خود را از دست میدهد و به یک حیوان تبدیل میشود.
این چنین پل توماس اندرسون به آمریکای صنعتی امروز میپردازد که معنویات را فراموش کرده و روح خود را به شیطانی به نام نفت فروخته است و اتفاقا اگر به سال تولید و اکران فیلم نگاه کنید و سری هم به وقایع خاورمیانه در آن زمان و نقش آمریکا بزنید، متوجه نیش و کنایههای پل توماس اندرسون خواهید شد.
از سوی دیگر کشیشی در فیلم باز هم بازی معرکهی پل دنو حاضر است که قرار است نمایندهی همان بعد درونی و انسانیت موجود در فیلم باشد. اما با سرازیر شدن پول و سرمایه او هم راه خود را گم میکند و از گنج پیدا شده سهم خواهی میکند. رویارویی نهایی این دو، رویارویی هر آن چیزی است که از دلش کشوری زاده شده که در آن ثروت و پول از همه چیز مهمتر است. اما اندرسون میداند که نباید در امید را ببندد و همه چیز را تباه شده نمایش دهد، پس پسری در فیلم قرار میدهد که از هر دو طرف بریده و راه خودش را میرود تا شاید بتواند دنیای بهتری بسازد.
چه این زاویهی نگاه پل توماس اندرسون را قبول داشته باشیم و چه نه، نمیتوان منکر این موضوع شد که او فیلمی معرکه ساخته که از شخصیتهایی معرکه هم بهره میبرد. این فقط بازی خوب دو بازیگر اصلی نیست که فیلم را چنین بالا میکشد، قطعا شیوهی داستانگویی اندرسون و همچنین شخصیتهایی که ساخته هم در این موفقیت تاثیر دارد. در چنین قابی است که بازیگری مانند دنیل دی لوییس میتواند بهترین نقش آفرینی یک هنرپیشه در قرن حاضر را در همین فیلم اجرا کند.
بازی دنیل دی لوییس مخلوطی از بازی کنترل شده و بازی برونگرا است. او به موقع مانند یک گرگ گرسنه، طماع و حریص به نظر میرسد و به موقع در لاک دفاعی فرو میرود و بیآزار به نظر میرسد. اما آن وجه خشن او طبعا نمود بیشتری پیدا میکند. ضمن این که دنیل دی لوییس آشکارا سعی کرده که حتی چهرهاش هم جنبهای حیوانی داشته باشد و مخاطب را به یاد حیوانی درنده بیاندازد؛ کاری که به طرزی عالی از پس آن برآمده است.
این جنون و میل به دست آوردن چیزی خاص در فیلم های دیگر پل توماس اندرسون هم مدام تکرار شد و گاهی مانند همین فیلم تازهاش «لیکریش پیتزا» (licorice pizza) حالتی دلنشین به خود گرفت یا مانند فیلم «رشته خیال» (phantom thread) حالتی وهمآلود داشت.
«داستان فیلم با دنیل پلینویو در سال ۱۸۹۸ آغاز میشود که به دنبال پیدا کردن معدن نقره است اما در حال انفجار یک گودال، زخمی میشود. او در سال ۱۹۰۲ و در زمانی که دیگر شرکت حفاری خود را تاسیس کرده به نفت میرسد. در حین حفاری از یکی از چاههای نفتی، چاه منفجر میشود و شخصی میمیرد و دنیل فرزند کوچک آن مرد را به سرپرستی میگیرد. از سمت دیگر یک واعظ مذهبی در همان حوالی از دنیل خواستهای دارد …»
۴. تاریخچه خشونت (A History Of Violence)
- کارگردان: دیوید کراننبرگ
- بازیگران: ویگو مورتنسن، ماریا بلو، اد هریس و ویلیام هارت
- محصول: 2005، آمریکا، کانادا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 87٪
گاهی عواقب زندگی گذشته و راهی که آمدهایم تا پایان عمر دست از سر ما برنمیدارد. گاهی انجام اشتباهی در گذشته سبب میشود که آیندهی آدمی هم تباه شود. گاهی نمیتوان فقط گذاشت و رفت و دیگر پشت سر خود را هم نگاه نکرد. گاهی باید ایستاد و حق خود را ستاند. گاهی باید به دل مشکل زد و آن را حل کرد. گاهی باید با خود زندگی روبهرو شد و از آن فرار نکرد. گاهی باید عواقب اعمال خود را پذیرفت و مردانه پای اشتباهات ایستاد.
این دقیقا تمام آن چیزی است که فیلم معرکهی دیوید کراننبرگ از آن سخن میگوید: ایستادن پای اعمالی که عواقبی در پی دارد، نه روی برگرداندن و فرار کردن از آنها. داستان فیلم «تاریخچه خشونت» داستان زندگی مردی است که زندگی پر از خشونتی داشته است. اما روزی رویش را برگردانده، به شهری کوچک رفته، زیستی مسالمتآمیز انتخاب کرده، عاشق شده، ازدواج کرده و خانواده تشکیل داده است. او زندگی یک انسان معمولی را برگزیده و دوست دارد همه چیز هم همین گونه باقی بماند. اما رسم دنیا این گونه نیست. تمام دنیا دست به دست هم میدهند تا او از این پیلهی تنهاییاش بیرون آید و در نهایت با عواقب کارهایش روبه رو شود و کفارهی گناهانش را بدهد.
زمانی قضیه پیچیده میشود که او مجبور است بین دو خانواده یکی را انتخاب کند. این موضوع تبدیل میشود به انتخاب زندگی گذشته و حال. در ظاهر او خیلی وقت است که انتخاب خود را کرده اما باید بین دو شخصیت متفاوتی که از خودش میشناسد هم یکی را انتخاب کند. در سینمای دیوید کراننبرگ شخصیتها از یک بحران هویت رنج می برند؛ آنها نمیدانند که کیستند و در تمام طول فیلم تلاش میکنند که جوابی به این پرسش پیدا کنند. در فیلم های ابتدایی او این جستجو برای شناختن خویش جلوههایی ترسناک دارد و در فیلمهای اخیر شیوهای سرراستتر پیدا میکند.
در چنین قابی است که انتخاب فرد، تبدیل به پیمودن راهی برای شناخت خویشتن میشود تا مرد بتواند شایستگی داشتن خانه و خانواده و برخورداری از یک زندگی آرام را پیدا کند؛ انگار تاکنون به خاطر پنهان کردن گذشتهاش، زندگی انسان دیگری را ربوده بود. پس طبیعی بود که منتقدان از زمان اکران آن را تحویل بگیرند و این یکی برخلاف فیلمهای قدیمیتر کراننبرگ همه را به دو دستهی موافق و مخالف تقسیم نکند. اجماعی دور «تاریخچه خشونت» شکل گرفت و قلمها به نفع آن روی کاغذ چرخید و نقدهایی ستایشآمیز دریافت کرد. گرچه در مراسم اسکار چندان جدی گرفته نشد اما اعتبارش روز به روز بیشتر شد و هنوز هم بیشتر میشود.
دلیلی دیگر این موضوع به هشداری است که در دل فیلم نهفته است. دیوید کراننبرگ به زیر پوست جامعهای میرود که در ظاهر همه چیز آن زیبا است. اما وقتی لایهی رویی آن را کنار زدی، بوی تعفن همه چیز را فرا میگیرد. همین که آدمیان شهر کوچک فیلم نمیدانند در شهرشان آدمی خلافکار زندگی میکرده به قدر کافی ترسناک است و از آن بدتر خانوادهای که خبر ندارد پدرش چه بوده و چه کرده است. پس کراننبرگ نقدی تند و تیز هم به ظواهر جامعهای دارد که در ظاهر زیبا است اما در باطن میتواند ترسناک باشد؛ چرا که چیزهایی برای پنهان کردن دارد که هیچ کس دوست ندارد فاش شوند.
فیلم سه بازی معرکه دارد. اول ویگو مورتنسن در قالب نقش اصلی و همان مرد با گذشتهی دردناک که توانسته هم جنبهی سر در گریبان شخصیتش را به خوبی بازی کند و هم از پس آن سویهی تاریک نقش برآید. بعد از آن اد هریس که به خوبی در نقش یک شیطان مجسم ظاهر شده و پشت مخاطب را میلرزاند و به همین دلیل هم نامزدی اسکار بازیگر نقش مکمل مرد را به دست آورد و سوم هم ویلیام هارت که دقیقا همان گردن کلفت مافیایی است که فیلم به آن نیاز دارد.
اما فارغ از همهی اینها فیلم «تاریخچه خشونت» اثری خوش ساخت، با ریتم مناسب و کارگردانی و بازیگری معرکه است که حتما مخاطب خود را راضی میکند. کراننبرگ در همین فیلم نشان میدهد که توانایی خوبی در طراحی و ساخت صحنههای اکشن هم دارد؛ البته وقتی موفق شوی شخصیتهای معرکهای خلق کنی، مخاطب با آن سکانسهای اکشن خود به خود همراه میشود.
«مردی به همراه خانوادهاش در یک شهر کوچک زندگی خوبی دارد. او مورد احترام است و به نظر از زندگی خود راضی است. روزی شخصی در محل زندگی او دردسر درست میکند و این مرد موفق میشود آن دردسر را از سر شهر رفع کند. از این به بعد مردم از این مرد به عنوان قهرمان خود یاد میکنند. اما پخش شدن خبر دلاوری او باعث سر رسیدن مرد دیگری به شهر میشود که ظاهرا در گذشته با قهرمان داستان آشنا بوده است و سالها به دنبالش میگشته …»
۳. فرزندان بشر (Children Of Men)
- کارگردان: آلفونسو کوارون
- بازیگران: کلایو اوون، جولین مور، مایکل کین و چیوتل اجیوفور
- محصول: 2006، آمریکا، انگلستان و ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
سینمای علمی- تخیلی زمانی در اوج بوده و زمانی از دل آن شاهکاری خلق شده، که فیلمساز از زمینهی آن استفاده کرده تا به سوالهایی ازلی ابدی بشر در باب ماهیت زندگی نقب بزند. این سوالهای فلسفی و حکیمانه در باب چرایی پیدایش انسان و هدف او از زندگی از دیرباز در این نوع سینما وجود داشته است و همین هم آثار خوب این ژانر را از آثار سردستیاش جدا میکند.
حال آلفونسو کوارون در این بهترین فیلم خود جهانی در آیندهای نزدیک خلق کرده که بر خلاف ظاهر فیلمهای علمی- تخیلی روز، کثافت و نکبت از سر و روی آن میبارد. جهان او جهانی نیست که در آن پیشرفتهای تکنولوژیک چندانی به چشم بخورد و بشر در جوار آنها به چیزهایی رسیده باشد، بلکه دنیایی است که کاری نکرده جز از بین بردن امید آدمی. کوارون به وضوح نوک پیکان انتقادش در این راه را متوجه خود آدمی میکند و در واقع هشداری نسبت به وضعیت امروز میدهد.
در همهی آثار شاخص سینمای علمی- تخیلی حسرتی وجود دارد؛ آدمی از چیزی حسرت میخورد که در گذشته داشته و آن را ناآگاهانه از دست داده است. عموما این اتفاق هم در زمان حال ما، یعنی زمان ساخته شدن فیلم افتاده و آدمی را در شوکی فرو برده که تا دههها پا برجا است. در این فیلم این حسرت، حسرت جاودانگی است که بشر بیش از هر چیزی به آن امید دارد. انسانها با ادامهی نسل خود، فقط فردی را به زمین اضافه نمیکنند، بلکه به تمناهای درونی خود و میل به جاودانگی پاسخ میدهند و حال فرزندان انسان از این نعمت بی بهرهاند و در یاس و ناامیدی زندگی میکنند.
در چنین چارچوبی است که کارگردان بساط داستان خود را در یک متروپلیس کثیف و پر از آشغال پهن میکند. البته او فراموش نمیکند که اول باید فیلمی جذاب بسازد تا در پس این جذابیت، هشدار اثر هم منتقل شود؛ به همین دلیل با فیلمی اکشن سر و کار داریم که همه چیز دارد؛ از سکانسهای تعقیب و گریز با ماشین یا پای پیاده تا سکانسهای درگیری با اسلحه و انفجار. سطح همهی این سکانسها هم در حد بهترین فیلمهای اکشن حال حاضر است.
به ویژه این که فیلمبردار فیلم امانوئل لوبزکی بزرگ است. او در چند سکانس مثل سکانس انفجار خیابان با قطع نکردن نما و اجازه دادن به جریان داشتن اتفاق یک ضرب شصت تکنیکی معرکه ارائه داده که حسابی مخاطب را کیفور میکند. فیلم «فرزندان بشر» برای درک سینمای علمی- تخیلی امروز و فهم مسیری که طی میکند، اثر بسیار مهمی است.
«در سال ۲۰۲۷ بشر امیدش را به ادامهی حیات از دست داده است. مدتها است که شخص جدیدی متولد نشده و جوانترین انسان روی زمین هم در ۱۸ سالگی از دنیا میرود. در چنین شرایطی است که بشر در بهت فرو رفته و همهی امید خود را از دست داده است. حکومتها توسط شورش مردم سرنگون میشوند و همه جا را هرج و مرج فرا گرفته است. در این میان زنی بنا به دلایل نامعلومی باردار میشود. مردی به ته خط رسیده مامور میشود که این زن را به جای امنی برساند تا دانشمندان بتوانند به راز بارداری او پی ببرند و شاید دوایی برای درد بشر پیدا کنند. در واقع این زن تنها امید باقی ماندهی انسان است و این در حالی است که گروههای مختلف در تلاش هستند که این زن را هر طور شده بیابند و از چنگ مرد درآورند …»
۲. جاده مالهالند (Mulholland Drive)
- کارگردان: دیوید لینچ
- بازیگران: نائومی واتس، لورا هارینگ
- محصول: 2001، آمریکا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 84٪
رسیدیم به صدر فهرست و فیلم هایی که میتوانند به راحتی با هم جابهجا شوند و شخصا تفاوتی در جایگاه آنها نمیبینم. در طول قرن حاضر سینما بیش از قرن گذشته به فیلمهایی که با زبان ابهام سخن میگویند، فرصت نمایش داده است. مخاطب هم مانند گذشته همیشه به دنبال داستانهای سرراست نیست. بخشی از این موضوع به اشباع شدن مخاطب از تماشای تصویر متحرک برمیگردد و بخشی هم به تکراری شدن فیلمها. پس نیازی این وسط به داستانگویی به شیوهی متفاوت پیدا میشود که کارگردانانی مانند وونگ کار وای و همین دیوید لینچ میتوانند آن را پر کنند.
دیود لینچ یکی از بزرگترین فیلمسازان زندهی دنیا است که در سراسر جهان طرفدارانی جدی برای خود دارد. او با ساختن فیلم «کله پاک کن» (earasehead) در سال ۱۹۷۷ میلادی سر و صدایی به پا کرد و فیلمی را روانهی سینماها کرد که هیچکس از درونمایهی آن اطلاع قطعی نداشت.
همین موضوع باعث شد تا حدس و گمانها پیرامون فیلم بعدی او افزایش پیدا کند و این سؤال مطرح شود که اصلا فیلمسازی چنین رادیکال، امکان پیدا کردن بودجهی آثارش را پیدا خواهد کرد؟ دیوید لینچ در ادامهی فعالیت خود به عنوان فیلمساز در پروژه بعدی خود به سال ۱۹۸۰ میلادی یک تغییر مسیر کامل انجام داد و فیلمی هنری با معیارهای تثبیت شده ساخت که موفقیت آن باعث شد تا ادامهی کار او راحتتر شود؛ فیلم «مرد فیلمنما» (the elephant man) با بازی عالی جان هارت و آنتونی هاپکینز در قالب نقشهای اصلی. او بالاخره در سال ۱۹۸۶ با ساختن فیلم «مخمل آبی» (blue velvet) بود که راه خود را پیدا کرد و تا کنون از آن راه خارج نشده است؛ راهی که در نهایت به ساختن همین فیلم «جاده مالهالند» ختم شد. این راه چیزی نیست جز ساختن فیلمهایی پست مدرنیستی با بهرهگیری از عناصر سینمای جنایی و همچنین قرار دادن پرسوناژها در فضایی که به سوررئالیسم نزدیک است و به راحتی قابل تفسیر نیست.
فیلم «جاده مالهالند» در تمام نظرسنجیهای انتخاب بهترین فیلمهای قرن حاضر، جایی در نزدیکی صدر فهرست (یعنی همین جاها) برای خود دست و پا کرده است. داستان زندگی دو زن برای رسیدن به موفقیت در شهر لس آنجلس به شکل عجیبی به هم گره میخورد. ترسها و تلواسههای تنها زندگی کردن و ترس از آینده در محیطی مردسالار در این جا به شکلی کاملا سوررئالیستی به تصویر در آمده و دیوید لینچ در نمایش درونمایهی فیلمش به مخاطب خود باج نمیدهد و همه چیز را به شکلی پیچیده به تصویر میکشد، به طوری که گاهی برای فهم یک سکانس باید ذهن را رها کرد و با ضرباهنگ فیلم همراه شد.
این موضوع از آن جا ناشی میشود که دیوید لینچ مرز میان واقعیت و رویا را به هم ریخته تا مخاطب خودش دست به تشخیص آن بزند. اما در نهایت واقعا فهم این چیزها مهم نیست؛ چرا که کارگردانی مانند لینچ به دنبال کشف و فهم چیزی فراتر از واقعیت از نگاه رئالیستی است چرا که معتقد است با نگاه واقعگرایانه به دنیا نمیتوان تمام ابعاد واقعیت را درک کرد.
از سوی دیگر فیلم «جاده مالهالند» فیلم هیجانانگیزی هم هست. داستان زندگی دو زن در شهر لس آنجلس در دستان دیوید لینچ، علاوه بر ابعادی روانشناسانه، تبدیل به داستانی جنایی و خوش ضرباهنگ هم میشود تا فیلمساز صاحب سبک سینمای آمریکا یکی از بهترین فیلمهای خود را خلق کند.
بازی نائومی واتس در قالب شخصیت اصلی، بازی بسیار خوبی است. شخصا چندان وی را بازیگر خوبی نمیدانم و تصور میکنم گاهی بیش از حد تحویل گرفته میشود اما اگر قرار باشد فقط یک بازی خوب از کارنامهی نائومی واتس نام ببرم، همین فیلم دیوید لینچ را انتخاب خواهم کرد.
«زنی سیاه موی پس از یک تصادف، مخفیانه وارد خانهی پیرزنی میشود. پیرزن به مسافرت رفته و کسی متوجه حضور زن نمیشود. از سوی دیگر زن جوانی به نام بتی به تازگی برای پیشرفت در حرفهی بازیگری از کانادا به لس آنجلس آمده است. او در خانهی خالهاش که به کانادا رفته زندگی میکند که با زن سیاه مو روبهرو میشود. زن سیاه مو که حافظهاش را از دست داده خود را به نام ریتا، یکی از شخصیتهای فیلمی کلاسیک معرفی میکند. از سوی دیگر پسری در یک رستوران داستان کابوسی هولناک را که به تازگی دیده، برای شخص دیگری تعریف میکند …»
۱. در حال و هوای عشق (In The Mood For Love)
- کارگردان: وونگ کاروای
- بازیگران: تونی لئونگ، مگی چئونگ
- محصول: 2000، هنگ کنگ و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
درست در همان سال ۲۰۰۰ وونگ کاروای فیلمی عاشقانه ساخت که به متر و معیاری برای اندازهگیری فیلمهای عاشقانه در دوران حاضر تبدیل شد. سالها پیش در سال ۱۹۴۵ دیوید لین بزرگ فیلمی به نام «برخورد کوتاه» (brief encounter) از زندگی زنی متاهل که عاشق مردی میشود و مرد هم او را دوست دارد اما به خاطر پایبندی به اخلاقیات از راه به در نمیرود، ساخته بود. هنوز هم معتقدم آن شاهکار دیوید لین بهترین عاشقانهی تاریخ سینما است؛ چرا که تصویری غمبار و در عین حال واقعگرایانه از حسرتی تلخ را تصویر میکند و به نقد مناسباتی در جامعه مینشیند که سبب سرکوب احساسات و عدم جدایی زن از شوهرش میشود.
حال وونگ کاروای همان داستان قدیمی را به دل تاریخ پیوند زده و از عشقی این چنین گفته که فرصت بروز ندارد و باید مانند همیشه رازی سر به مهر بماند و فقط میتوان آن را در جایی دور از دسترس نگاه داشت تا تاریخ نظارهگر آن باشد. این خلوت و این احترام به عشقی آتشین دقیقا همان چیزی است که فیلم دیوید لین را هم چنین مطرح کرده بود.
هر دو شخصیت اصلی فیلم «در حال و هوای عشق» در نهایت احترام و در نهایت نزاکت با هم رفتار میکنند. فیلمساز حتی برای بیان عشق آنها هم شیوهای آرام و با متانت در پیش میگیرد و مانند کسی که به این عشق ایمان دارد به دور آنها طواف میکند. در چنین قابی است که رفتار دوربین آرام او و هم چنین استفادهی مکرر از از اسلوموشنها معنا مییابد. فیلمساز از این طریق میخواهد این لحظات ناب دیدن یک نفر، دیدن آن فرد یگانه و زیرچشمی نگاه کردنش را فریز کند و نگه دارد. این کش آمدن همان لحظهی چشم در چشم شدن دقیقا همان چیزی است که عاشق دیوانهوار میخواهد و تک تک لحظاتش را با ضربان شدید قلبش احساس میکند. وونگ کاروای به طرزی معرکه توانسته این احساس یک فرد عاشق را به زبان سینما ترجمه کند.
از سوی دیگر موسیقی معرکهی فیلم این کار را برای فیلمساز انجام میدهد. موسیقی در یک همجواری معرکه با تصویر دقیقا همان چیزی است که مخاطب به آن نیاز دارد که بتواند این سکانسهای چشم در چشم شدن، رندانه نگاه کردن و سپس چشم دزدیدن را در ذهن بسپارد. البته همهی اینها کمک میکند که در نهایت همان حسرت پایانی بیش از هر چیز در ذهن باقی بماند.
وونگ کاروای برای بیان این لحظات و رسیدن به حس و حال مورد نظرش رسما داستانگویی را کنار گذاشته است. در دل داستان اتفاق خاصی نمیافتد و تمام تمرکز فیلمساز بر بیان این عشق به زبان تصویر باقی میماند. حتی بر زمان وقوع حوادث هم مکث نمیشود و شغل زن و مرد هم فقط تا جایی که درام نیاز دارد مورد توجه قرار میگیرد. شخصیتهای فرعی هم چنین کاربردی دارند و فقط به درد برجستهتر کردن این عشق دیوانهوار میخورند.
وونگ کار وای این کار را تا بدان جا انجام میدهد که حتی به حذف فیزیکی همسر زن از داستان دست میزند و فقط سایهی سنگین او را بر سر فیلم حفظ میکند. بازی او با نور و رنگ و موسیقی از فیلم «در حال و هوای عشق» اثری دریغآمیز، پر از حسرت و تلخ ساخته تا عشق زن و مرد داستان مانند عشق شخصیتهای اصلی فیلم «برخورد کوتاه» دیوید لین یا حسرت جدایی زن و مرد داستان «کازابلانکا» (Casablanca) اثر مایکل کورتیز تبدیل به نمادی از فراغ و دوری در عالم سینما شود. حال سینمای قرن بیست و یکم هم میتواند ادعا کند که مانند قرن گذشته عشاق آرمانی خود را دارد. خب این هم از بهترین فیلم قرن ۲۱.
«سال ۱۹۶۲، هنگ کنگ. زنی جوان به همراه شوهرش به خانهای در نزدیکی مردی روزنامهنگار نقل مکان میکند. شوهر زن اغلب غایب است و او تنها میماند. رفت و آمد مرد و زن برای خرید غذا و تماس دائم آنها در ساختمان باعث نزدیکی و گرمی روابط بینشان میشود. اما اصول اخلاقی باعث میشود تا این رابطه چندان صمیمانه نشود تا اینکه …»
منبع: دیجیکالا مگ
رستگاری در شاوشنک چرا ننوشتی ؟؟ چرا عصبی میکنی منو؟؟؟؟
شاوشنک مال ۱۹۹۴ هست
تشکر
واقعا فیلم های که معرفی کردید از کشورهای مختلف بود و نصف لیستو ندیده بودم
فیلم های زیادی جا موندن مثل شوالیه تاریکی ، میان سیاره ای ، تلماسه ….
زندگی دیگران تا حالا بهترین فیلم قرنه اما توی لست نیست. واقعن حیفه.
باشه
به نظر من جای فیلمی مثل سه گانه ماتریکس و سه گانه شوالیه تاریکی خیلی تو این لیست خالیه ولی بازم از این مقاله خوبتون ممنونم خسته نباشید
به نظرم جای ۴ تا از این فیلما میشد arrival و Prometheus و ماتریکس ۲و۳ و nomadland رو گذاشت
به نظرم پدرخوانده بهترین فیلم تاریخ سینماست. جای بسی تعجبه که از کوبریک هیچ فیلمی رو نزاشتید!!!
فیلم انگل ۲۰۲۰ قطعا یکی از بهترین فیلمهای ساخته شده هست.
راننده تاکسی، گاو خشمگین، زیبایی آمریکایی، شوالیه تاریکی، ۱۲ مرد خشمگین، پالپ فیکشن، رفقای خوب، دیوانهای از قفس پرید، مظنونین همیشگی، محرمانه لس آنجلس، دزد دوچرخه، زندگی زیباست، مهر هفتم اینگمار برگمن هم قطعا جزو بهترین فیلمهای تاریخ سینما هستند.
و با ۳ گانه ارباب حلقه ها من اصلا موافق نیستم به نظر من حتی در ۱۰۰۰ فیلم برتر تاریخ سینما هم جایی ندارند. ارباب حلقه ها و تایتانیک تنها مدیون هنر فیلمبرداری و تدوین و جلوه های ویژه و خلاصه بخشهای تکنیکال کاری هستند و هنرنمایی در بازیگری یا کارگردانی یا داستانی اورژینال با پیاده سازی عالی نمیبینیم. شاید اگر اوتار هم به فیلم زیبای گنجینه درد نمیباخت در اسکار و مثل ارباب حلقه ها جایزه بارانش میکردند اون هم در لیست میومد.
بزرگوار بهترین فیلم های قرن بیست و یک رو لیست کرده،دوازده مرد خشمگین واسه قرن بیست و یکه؟؟؟پدرخوانده؟پالپ فیکشن؟؟؟؟و….؟؟؟
ممنونم از این مقاله فوقالعاده.
خسته نباشید.
گزاشتن فیلم روزی روزگاری در هالیوود رو تو این لیست واقعا دوست داشتم.
درخشش ابدی یک رویا هم به نظرم بهترین فیلم این قرنه…
لیست کامل و جامعی بود…