۲۱ شاهکار برتر تاریخ سینما که اسکار بهترین فیلم را نگرفتند
اکنون نزدیک به یک قرن از زمان آغاز به کار مراسم اسکار میگذرد. در این سالها فیلمهای بسیاری در کمال شایستگی موفق به دریافت جایزهی اسکار بهترین فیلم شدهاند و آثاری نیز پشت در ماندهاند. اما اسکار نشان داده که همیشه هم تصمیم درست را نمیگیرد؛ زمان ثابت کرده برخی از فیلمهای برنده به تدریج از یاد رفتهاند و برخی از فیلمهای شاهکار با وجود شکست در شب برگزاری مراسم، به شاهکارهایی برای تمام فصول تبدیل شدهاند. در این لیست به بررسی ۲۱ فیلم شاهکار تاریخ سینما که موفق به دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم نشدهاند، خواهیم پرداخت.
با نگاه کردن به همین لیست به فیلمهایی برمیخوریم که در تمام نظرسنجیهای انتخاب برترینهای تاریخ سینما، جایی آن بالا بالاها در اختیار دارند؛ از جایگاه برتر همیشگی «همشهری کین» و «سرگیجه» که بگذریم، بقیهی فیلمهای این لیست هم به عنوان یک اثر هنری، دستاورد بشر در یک صد ساله گذشته به حساب میآیند. اما در همین جا باید مورد دیگری را در ذهن داشت: گاهی این شاهکارها در شب مراسم اسکار قافیه را به فیلمی باختهاند که امروزه در زمرهی بهترینهای تاریخ سینما قرار میگیرد و اگر جایزه را نمیبردند راحت سر از این لیست در میآوردند و این از بدشانسی هیات انتخاب و خوش شانسی ما است که در یک سال چند شاهکار بر پرده افتاده است. نگاه به مورد فیلم «همشهری کین» و سال ۱۹۴۱ این موضوع را مشخص میکند؛ در سال ۱۹۴۱ شاهکارهایی مانند «شاهین مالت» (maltese falcon) یا «گروهبان یورک» (sergeant york) هم اکران شدند که به راحتی میتوانستند در این لیست قرار گیرند و در نهایت اسکار به فیلم «دره من چه سرسبز بود» (how green was my valley) جان فورد رسید. آیا اگر جای آن شاهکار فورد با فیلمهای دیگر عوض میشد میتوانستیم امروزه به اعضای هیات انتخاب خرده بگیریم؟
هیچ عاملی بهتر از گذشت زمان عیار فیلمها و اساسا هر اثر هنری را مشخص نمیکند. فیلمی که بتواند از آزمون سخت زمان سربلند خارج شود و بعد از دههها هنوز هم تماشایی باشد، به تاریخ هنر هفتم خواهد پیوست و بقیهی آثار به دست فراموشی سپرده خواهند شد. این طبیعت هر هنری است و نمیتوان در برابر آن مقاومت کرد یا ماهیتش را تغییر داد اما یک نکته در مورد مراسمهایی مانند اسکار صادق است؛ فیلمهای نامزد شده و همچنین آثار برندهی آن مجسمهی طلایی وارد کتب تاریخی خواهند شد و در پوسترها و تبلیغات آنها با افتخار به این دستاورد اشاره خواهد شد. پس مراسم مانند اسکار حتی در صورت انتخاب فیلمهای ضعیفتر، راهی است برای ورود فیلمها به تاریخ.
اما این دلیل نمیشود که ما ناآگاهانه جوایز را معیار سنجش ارزش هنری آثار در نظر بگیریم و اجازه دهیم که داوران جشنوارههای مختلف یا هیات انتخاب مراسمی مانند اسکار برای ما سلیقه سازی کنند و خوب و بد را دیکته کنند. بهترین راه حل بالا بردن سواد سینمایی و تماشای هرچه بیشتر آثار برگزیدهی تاریخ سینما است تا خود ما به دیدی شخصی برسیم و نگاهی یکه به سینما پیدا کنیم. تنها در چنین حالتی است که صاحب نگاه مستقل خواهیم شد و ارزش هنری یک اثر را به جایزهای که برده یا از دست داده تقلیل نخواهیم داد.
ذکر این نکته ضروری است که بسیاری از آثار برگزیدهی تاریخ سینما در این لیست حضور ندارند؛ کیست که شاهکاری مانند «خوشههای خشم» (the grapes of wrath) جان فورد را شایستهی حضور در این لیست نداند یا «خیابان اسکارلت» (scarlet street) اثر فریتس لانگ را فراموش کند. این خاصیت و ذات لیستهایی این چنینی است که آثار بسیاری را نادیده بگیرد؛ چون مقید کردن خود به یک تعداد مشخص، یعنی کنار گذاشتن بسیاری از آثار مهم دیگر و در واقع کنار گذاشتن برخی از خاطرات خوش سینمایی هر فرد. البته اگر اهل این بازیها باشی، درک خواهی کرد که این سر و کله زدن با خود برای رسیدن به یک لیست قابل قبول، لذت خاص خودش را هم دارد.
۲۱. نجات سرباز رایان (saving private ryan)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: تام هنکس، مت دیمون و وین دیزل
- محصول: ۱۹۹۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
فیلم «نجات سرباز رایان» میتواند یکی از مدعیان کسب جایگاه بهترین فیلم جنگی تمام دوران در کنار فیلمهایی مانند «اینک آخرالزمان» (apocalypse now) اثر فرانسیس فورد کوپولا یا «جنگ بزرگ» (the great war) به کارگردانی ماریو مونیچلی یا «راههای افتخار» (paths of glory) ساختهی استنلی کوبریک باشد. داستان فیلم با محوریت شرافت و تلاش مردانی برای انجام مأموریتی که اول در علت وجودی آن شک میکنند اما رفته رفته به جایی می رسند که انگار سرنوشت انسان به انجام آن مأموریت بستگی دارد، گره خورده است.
پر بیراه نیست اگر سکانس ابتدایی نبرد فیلم را بهترین سکانس نبرد در تاریخ سینمای جنگی به حساب بیاوریم. استیون اسپیلبرگ برای خلق این سکانس به جای اینکه اول دوربینش را بکارد و سپس نبردی در مقابل آن خلق کند، اول یک جنگ تمام عیار ساخت و سپس دوربین خود را میان آن فرستاد. سبوعیت و خشونت این سکانس بسیار زیاد است اما فیلمساز برای اینکه مخاطب با واقعیت جاری در چنین محیطی آشنا شود و به خوبی آن موقعیت دشوار را درک کند، بی پرده همه چیز را به تصویر کشید و هیچ باجی به مخاطب خود نداد.
در ادامه جوخهی قهرمانان از بقیهی ارتش جدا میشود و قدم در اروپایی میگذارد که آلمانها همه جای آن را ویران کردهاند. حضور متفقین در این خاک نشان دهندهی امید است اما در هر گوشهی این خاک، خطری در کمین سربازان این دسته جا خوش کرده است. در میانههای فیلم اسپیلبرگ سعی میکند تا میتواند شخصیتهای خود را ملموس کند. پس از آن که رفتار آنها را در میدان نبرد به تصویر کشید، حال زمان آن رسیده تا با گذشتهی آنها آشنا شویم تا بهتر هر کدام را بشناسیم. فیلمساز زمان کافی در اختیار هر شخص میگذارد تا خودش را معرفی کند. اما مهمتر از همه شخصیت اصلی با بازی تام هنکس است.
تام هنکس به خوبی توانسته نقش رهبر و فرماندهی جوخه را بازی کند. او از آن قهرمانان تیپیکال اکشن نیست که از پس همه چیز برمیآید و توان پشت سر گذاشتن هر مشکلی را دارد؛ بلکه انسانی است مانند همه که هم میترسد و هم سعی میکند کارش را انجام دهد. او انسانی است با تمام ضعفها و قدرتهایش. از سوی دیگر افراد جوخه، همگی مکمل یکدیگر هستند تا این دسته نمایندهای از مصائب جنگ برای آدمی باشد؛ هم ترسو در بین آن ها حضور دارد و هم شجاع، هم وفادار به دستورات فرمانده و هم سرکش.
فیلم «نجات سرباز رایان» در گیشه بسیار موفق بود و توانست نظر اکثر منتقدین در چهار گوشهی جهان را به خود جلب کند. در همان سال فیلم نامزد ۱۱ جایزهی اسکار شد و توانست اسکارهای بهترین کارگردانی، بهترین صداگذاری، بهترین تدوین، بهترین تدوین صدا و بهترین فیلمبرداری را از آن خود کند اما اسکار بهترین فیلم را به «شکسپیر عاشق» (Shakespeare in love) به کارگردانی جان مدن واگذار کرد؛ گذشت زمان به خوبی نشان میدهد که اعضای آکادمی در آن سال چه اشتباه بزرگی کردهاند.
«زمان حال. کهنه سربازی به گورستان آرلینگتون رفته و به قبر کشتهشدگان نبرد نورماندی مینگرد. او با رسیدن به یک قبر خاص به یاد میآورد. زمان به عقب و به سال ۱۹۴۴ باز میگردد که سربازان آمریکایی به نورماندی واقع در اروپا حمله کردند تا از سد دفاعی آلمانیها با نام دیوار اروپا بگذرند. در این میان جوخهای از سربازان مأموریتی دریافت میکنند: مادری سه فرزند خود را در جنگ از دست داده و طبق دستور ستاد کل ارتش باید پسر چهارم او که در اروپا مشغول نبرد است، پیدا شود و به خانه بازگردد. این در حالی است که در آن آشفته بازار سرنخ چندانی از محل فعلی سرباز رایان وجود ندارد …»
۲۰. خون به پا خواهد شد (there will be blood)
- کارگردان: پل توماس اندرسون
- بازیگران: دنیل دی لوییس، پل دنو
- محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
شخصیت دنیل پلینویو با بازی معرکه دنیل دی لوییس در فیلم «خون به پا خواهد شد» به کارگردانی پل توماس اندرسون، نماد پدران بنیانگذار جامعهی امروز آمریکا و پایههای متکی به سرمایهی آن است. میشد همین آدم را گرفت و از دیدی خوش بینانه، به خدمات پیشگامان در استخراج نفت پرداخت و تاثیر مثبت آنها بر مدرنیته و آستایش امروز بشری را به تصویر کشید، میشد این دوران را دوران رونق و زیبایی تصویر کرد، میشد از دلفریبی دوشادوش کار کردن کارگر و کارفرما گفت و از همزیستی مسالمتآمیز این جهان جدید و سنت و مذهب فیلم ساخت. اما پل توماس اندرسون سودای دیگری در سر دارد و اتفاقا تمام اینها را در تضاد با هم میبیند.
در این جا مردی سخت کوش به دنبال راه انداختن راهی است تا به سمت جهان تازهای رهنمون شود. در این جهان تازه مناسبات، تفاوتی آشکار با گذشته دارند و تعریف همه چیز عوض خواهد شد؛ مفهوم کار و سرمایه یکی از اینها است و رابطهی مذهب و ثروت سویهی دیگر آن. در این شرایط هر کس سعی میکند از این خان نعمت جدید بهرهای ببرد. به همین دلیل شخصیتهای فیلم را میتوان به شکلی نمادین تفسیر کرد و مسیری که طی میکنند را با تاریخ آدمی پس از کشف نفت تطبیق داد. به همین دلیل است که منازعاتی خونین در سرتاسر اثر وجود دارد که نشان میدهد پس از تسویه حساب هر کس با دیگری، نظمی تازه بر پا میشود.
پل توماس اندرسون این تصویر تلخ و خشن را با دوربینی آرام همراه کرده که کنتراستی آشکار با جریان اتفاقات و حوادث درون قاب دارد. همین موضوع باعث میشود که من و شمای مخاطب بیش از احساس هیجان، از این درندهخویی جاری در قاب شگفت زده شویم. دیگر عامل این شگفتی، بازی بی نقص دنیل دی لوییس است. دنیل دی لوییس همیشه بازیهای معرکهای از خود به جا گذاشته اما حضور او در فیلم «خون به پا خواهد شد» آن قدر بی نظیر است که بسیاری آن را بهترین نقشآفرینی قرن حاضر میدانند. نقش دنیل پلینویو دربرگیرنده رویا و کابوس آمریکایی به شکل توأمان هم هست، پس قلمموی این استاد بازیگری باید چنان بوم تصویر را نقاشی کند که تماشاگر نتواند از تمام زشتیها چشم بردارد و خیره به بازی این اعجوبه نگاه کند؛ کاری که دی لوییس از پس آن برآمده است.
مراسم اسکار سال ۲۰۰۷ مراسم جذابی بود. دو فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» (no country for old men) و «خون به پا خواد شد» نامزد دریافت جایزهی بهترین فیلم بودند و کسی نمیتوانست در صورت بردن یکی بر اعضای هیات انتخاب خرده بگیرد که چرا دیگری را انتخاب نکردهاند. هر دو هنوز هم زیبایی و طراوت خود را حفظ کردهاند و هر دو هنوز هم از بهترین فیلمهای قرن حاضر هستند. تا آن جا که اگر همین فیلم «خون به پا خواهد شد» اسکار بهترین فیلم را دریافت میکرد، قطعا «جایی برای پیرمردها نیست» به این لیست راه پیدا میکرد. بسیار مایلم که بدانم رقابت بین «خون به پا خواهد شد» و «جایی برای پیرمردها نیست»، چه برای کسب جایزهی بهترین فیلم و چه برای اسکار بهترین کارگردانی تا چه اندازه نزدیک بوده است. چرا که در قرن حاضر هیچ دو فیلمی این چنین شایستگی کسب این جوایز را نداشتند. خلاصه که گاهی آکادمی همزمان هم میتواند خونسرد باشد و هم بخشنده.
«داستان فیلم با دنیل پلینویو در سال ۱۸۹۸ آغاز میشود که به دنبال پیدا کردن معدن نقره است اما در حال انفجار یک گودال، زخمی میشود. او در سال ۱۹۰۲ و در زمانی که دیگر شرکت حفاری خود را تاسیس کرده به نفت میرسد. در حین حفاری از یکی از چاههای نفتی، چاه منفجر میشود و شخصی میمیرد و دنیل فرزند کوچک آن مرد را به سرپرستی میگیرد. از سمت دیگر یک واعظ مذهبی در همان حوالی از دنیل خواستهای دارد …»
۱۹. دانکرک (Dunkirk)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: تام هاردی، مارک رایلنس و سیلیان مورفی
- محصول: ۲۰۱۷، آمریکا، انگلستان، فرانسه و هلند
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
بلافاصله پس از اکران فیلم «دانکرک»، جو همیشگی حول فیلمهای کریستوفر نولان شروع شد. عدهای فیلم را شاهکاری بی مانند میدانستند و عدهای دیگر به تمامی فیلم را رد میکردند. اما اگر جانب انصاف را رعایت کنیم و از این فضای مسموم دور شویم، «دانکرک» را میتوان بهترین فیلم کریستوفر نولان در دههی گذشته یا حتی بهترین اثرش به حساب آورد. حتی بالاتر از «تلقین» (inception) و «میان ستارهای» (interstellar) یا «ممنتو» (memento).
روایت تو در توی فیلم و بازی با عنصر زمان شاید در نگاه اول برای مخاطب گیج کننده به نظر برسد اما نولان با وسواسی بینظیر همه چیز را جوری کنار هم قرار داده که مو لای درزش نمیرود. ضمن آن که در این فیلم جنبههای احساسی و انسان دوستانهی فیلم به اندازه است و مانند فیلم «میان ستارهای» باعث افت داستان نمیشود.
تبحر کریستوفر نولان در داستانگویی، باعث میشود که با اثری فراتر از توقع روبه رو شویم؛ امروزه بسیاری از آثار سینمایی تکرار مکرر فیلمها و داستانهای قبلی هستند. انگار فیلمهای سینمایی مدام تکثیر میشوند و ما هم بدون هیچ حق انتخابی باید همان داستانهای همیشگی را به همان شیوههای روایتگری همیشگی تماشا کنیم؛ خبری از خلاقیت نیست و فیلمهای خیلی کمی طرحی نو با خود به ارمغان میآورند. در چنین دنیایی حضور شخصی مانند کریستوفر نولان غنیمت بزرگی برای علاقه مندان به سینما است؛ چرا که هر فیلمش اثری تازه در سینما است که نو و تازه به نظر میرسد و همین هم دستاورد کمی نیست.
این موضوع زمانی جذاب میشود که به داستان فیلم «دانکرک» توجه میکنیم؛ داستان فیلم همان داستان آشنای جانفشانی در میدان نبرد برای شکست دادن دشمن است. فیلمساز هم قرار نیست این جانفشانی را تقدیس کند و اثری ضدجنگ ساخته است. اما هیچ چیز این داستان شباهتی با آثار جنگی ماقبل خود ندارد. نه شیوهی روایتگری و نه البته شیوهی شخصیت پردازی؛ نگاه کنید به شخصیت پردازی خلبان داستان با بازی تام هاردی؛ آیا برای وی مابهازایی در تاریخ سینمای جنگی سراغ دارید؟
نبرد دانکرک نبردی سرنوشتساز در جریان جنگ دوم جهانی بود. نقطه عطفی که ارتش شکستخوردهی بریتانیا را به ارتش فاتح تبدیل کرد. چنین داستانی طبعا با امید همراه است. پس نولان با اتخاذ سه روایت در سه بازهی زمانی مختلف، روند شکلگیری این امید را به تصویر میکشد. امیدی که از فداکاری سربازان و مردم بریتانیا به طور همزمان تغذیه میکند.
بازی تام هاردی در نقش خلبانی که به تنهایی فضای هوایی اطراف بندر دانکرک را ایمن میکند بینظیر است؛ به ویژه اگر توجه کنیم که او در تمام مدت در کابین خلبان است و ماسکی بر چهره دارد و فقط میتواند با چشمانش بازی کند. کارگردانی نولان در اوج است و مارک رایلنس در نقش پیرمردی سرد و گرم چشیده، خوش مینشیند.
کوئنتین تارانتینو فیلم «دانکرک» را بهترین اثر دههی دوم قرن بیست و یکم در جهان سینما میداند. او دلایل خودش را قبلا توضیح داده که نشان از نگاه منحصر به فرد وی دارد. وقتی شخصی مانند او چنین نظری دارد، نگارنده خود را محق نمیداند که چندان به مخالفت با آن برخیزد.
در سال ۲۰۱۷ اعضای آکادمی بار دیگر اسکار بهترین فیلم خود را به اثری فراموش شدنی دادند؛ فیلم «شکل آب» (the shape of water) اثر گیرمو دلتورو که در عرض همین چند سال هم فراموش شده اما با گذر زمان به ارج و منزلت فیلم «دانکرک» افزوده شده است؛ ضمن این که باور دارم با خوابیدن گرد و خاک حول فیلمهای کریستوفر نولان این یکی جایگاه رفیع خود را در تاریخ سینما پیدا خواهد کرد.
«سربازان انگلستان، فرانسه، بلژیک و کانادا در بندر دانکرک توسط نیروهای ملل متحد محاصره شدهاند. آنها هیچ راه فراری ندارند چرا که یک سمت آنها دریا است و سمت دیگر نیروهای دشمن. در این میان قایقهای مردم عادی از بنادر بریتانیا برای نجات سربازان اعزام میشوند …»
۱۸. درخت زندگی (tree of life)
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: برد پیت، جسیکا چستین و شان پن
- محصول: ۲۰۱۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
در سال ۲۰۱۱ اسکار بهترین فیلم به اثر فراموش شدنی صامت سینمای فرانسه یعنی «آرتیست» (the artist) رسید. در آن سال فیلم «اسب جنگی» (war horse) از استیون اسپیلبرگ هم نامزد دریافت جایزه بود اما هیچ فیلمی در آن روزگار به خوبی این یکی نبود. البته درک میکنم که چرا فیلم «درخت زندگی» به اسکار نرسید؛ اعضای آکادمی آن چنان هم فرهیخته نیستند که به اثری چنین هنری رای دهند. آنها بیشتر با فیلمهای داستانگوی سرراست حال میکنند.
فیلم «درخت زندگی» از آن پروژههای جاهطلبانه است که فقط میتواند کار کارگردانی مانند ترنس مالیک باشد. از سوی دیگر این فیلم یکی از بهترین آثار دو دههی اخیر سینما در سطح جهانی است و در بسیاری از نظرسنجیها در صدر لیست منتقدان برای انتخاب بهترین فیلم دههی دوم قرن بیست و یک هم بوده است. اثری متعلق به سینمای موسوم به هنری که بسیار مورد توجه قرار گرفت و نام کارگردان فیلم را پس از سالها دوباره سر زبانها انداخت. نکتهی جالب این که بازیگران اصلی فیلم، ستارههایی به نام برد پیت و شان پن هستند؛ بازیگرانی که میتوانند مخاطبان عام را هم به فیلم جذب کنند و کاری کنند که آنها هم به تماشای «درخت زندگی» بنشینند؛ گرچه این مخاطب در نهایت با فیلمی روبه رو خواهد شد که اصلا شبیه به دیگر آثار برد پیت و شان پن نیست.
فیلم «درخت زندگی» پنجمین اثر کارنامهی کاری ترنس مالیک طی ۳۸ سال است. اثری که هر قاب آن با وسواسی عظیم ساخته شده است. برد پیت که خودش از تهیهکنندگان فیلم هم هست در جایی اشاره کرده که ترنس مالیک با وسواس بسیاری کار را پیش میبرد و همین موضع سبب شده بود تا ما در هر روز فقط بتوانیم دو برداشت را فیلمبرداری کنیم. در چنین بستری، حین تماشای فیلم «درخت زندگی» مخاطب کاملا درک میکند که در پس هر نمای آن تا چه اندازه وسواس و دقت صرف شده است.
روایت فیلم «درخت زندگی» هیچ شباهتی با قصهگویی مرسوم، آن هم از نوع کلاسیکش ندارد و حتی در کارنامهی کاری خود مالیک هم اثری پیشرو به حساب میآید. مالیک یک خانواده در مرکز درام خود قرار داده بدون آن که یک درام خانوادگی خلق کند! شاید این گزاره کمی عجیب به نظر برسد اما فیلمساز قصد دارد از این خانواده و تمام تناقضهای موجود در آن نمادی از کل طبیعت و فراتر از آن نمادی از کل هستی بسازد. در فیلم جمع اضداد کنار هم ردیف شدهاند که مانند شب در برابر روز، نیکی در برابر بدی، نر در برابر ماده و غیره، جهان اطراف ما را میسازند و این نکته را متذکر میشوند که ما توأمان هم بخشی از این جهان بزرگتر هستیم و هم میتوانیم خود به تنهایی نمادی از تمام تناقضهای موجود در آن باشیم.
به همین دلیل بخش عظیمی از زمان فیلم به تصویر کردن تصاویری اختصاص دارد که در ظاهر هیچ ربطی به قصهی فیلم ندارد. تصاویری از رنگها و نورها و چشماندازهای مختلف که احساسی از روند تکامل هستی خلق میکنند و البته ما را هم به یاد اثر درخشان و با شکوه استنلی کوبریک یعنی «۲۰۰۱: ادیسهی فضایی» میاندازند.
فیلمبرداری فیلم «درخت زندگی» کار امانوئل لوبزکی بزرگ است. او به خوبی توانسته تصاویری خلق کند که ترنس مالیک با کنار هم قرار دادن آنها یک شعر تصویری کامل خلق کند، گویی تمام آن نماها کلمهای است که به درستی انتخاب شده و به درستی در کنار هم قرار گرفته است. اگر این نکته را در نظر بگیریم، متوجه خواهیم شد که بازیگرانی مانند برد پیت، جسیکا چستین و شان پن در این فیلم، بخشی از این شعر سینمایی هستند و بیشتر در حال خلق جهانی انتزاعی هستند تا جهانی مادی که قصهای مشخص در آن وجود دارد و آدمهای داستان بر اساس انگیزههایی مشخص رفتار میکنند و اعمالی مشخص از خود بروز میهند.
بعد از دریافت جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن تا به امروز هر چه که به این فیلم ترنس مالیک نسبت داده شده جز ستایش و تحسین نبوده است.
«دههی ۱۹۵۰، تگزاس، آمریکا. داستان فیلم، زندگی خانوادهای را با محوریت پسر بزرگ آنها یعنی جک دنبال میکند. زندگی او از کودکی تا بزرگسالی نمایش داده می شود، زمانی که قصد دارد رابطهی خود با پدرش را بهبود بخشد. جک در دنیای جدید سرگشته شده و ارتباطش با ریشههای زندگی را از دست داده و همین او را نیازمند رستگاری کرده است. در ابتدا از سوی پدر با روشی غلط تربیت شده و این در حالی است که مادرش در تلاش بوده که او هر اتفاق زندگی را با آغوش باز بپذیرد و آدمی مفید و خوش قلب در جامعه باشد …»
۱۷. مخمصه (heat)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: آل پاچینو، رابرت دنیرو، وال کیلمر، تام سیزمور و جان وویت
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
جالب این که فیلم «مخمصه» حتی نامزد دریافت جایزهی اسکار هم نشده است. فیلمی که بسیاری آن را بهترین اثر دههی ۱۹۹۰ میلادی سینمای آمریکا میدانند و علاوه بر حضور دو ستارهی درخشان عالم سینما در آن، در شیوهی داستانگویی و شخصیت پردازی و البته نگاه یکهی مایکل مان به جهان، مورد ستایش است و کارگردانهای بزرگی مانند کریستوفر نولان هم از دلباختههای آن به شمار میروند. در سال ۱۹۹۵ اسکار بهترین فیلم به «شجاعدل» (braveheart) اثر مل گیبسون رسید که فیلمی سانتی مانتال است که ارزش یک بار تماشا دارد و بعد از همان یک مرتبه، چیز تازهای برای لذت بردن از آن باقی نمیماند.
مایکل مان مهمترین و معروفترین فیلم خود را در شهری ساخت که بیش از همه آن را میشناسد و داستان مردانی را تعریف کرد که کوچکترین اشتباه آنها، آخرین اشتباهشان خواهد بود. بزرگترین و سرشناسترین بازیگران آن زمان دنیا را در قالب این مردان قرار داد و اثری ساخت که به راحتی میتواند به عنوان یکی از برترین آثار دههی ۱۹۹۰ میلادی انتخاب شود. «مخمصه» در نمایش تک افتادگی آدمها و همچنین در نمایش تمرکز مردان برگزیدهی مایکل مان بر روی انجام مأموریت و زیستن در چارچوبی که میشناسند، نقطهی اوج کارنامهی این فیلمساز به حساب میآید.
به این معنا که قهرمانان فیلم او وقتی متوجه میشوند در این دنیا جایی برای زندگی آنها وجود ندارد بدون ذرهای تردید این نکته را میپذیرند و تمام توجه خود را معطوف به کاری میکنند که در آن بهترین هستند. در چنین شرایطی برخورد دو قطب متضاد داستان که در کار خود به استادی رسیدهاند، چنان تنشی به فیلم اضافه میکند که مخاطب بدون توجه به گذر زمان تا پایان اثر به تماشای آن خواهد نشست.
آل پاچینو در این فیلم نقش کارآگاهی را بر عهده دارد که تمام زندگی خود را وقف شغلش کرده و در زندگی خصوصی خود به بن بست رسیده است. از همین رو گرفتن سارقی حرفهای که تمام رد و نشانههای پشت سرش را پاک میکند برای او تبدیل به مسألهای شخصی میشود؛ مسألهای که او باید حل کند تا بتواند پاسخی برای ناکامی خود در زندگی شخصی بیابد. البته که کم کم متوجه میشود موفقیت در این سمت ماجرا هم به تراژدی دیگری در زندگی او ختم خواهد شد.
از آن سو رابرت دنیرو نقش همان سارق حرفهای را بازی میکند. مردی تودار که به اندازهی پلیس داستان باهوش است اما بر خلاف او هوای خانوادهی خود را که همان دستیارانش باشد به خوبی دارد. در جهان او جایی برای صبر کردن و دست روی دست گذاشتن نیست. او باید سریع فکر کند و سریع تصمیم بگیرد. در چنین جهان خود ساختهای است که آهسته آهسته میفهمد در دنیای جدیدی که همکاران دیروز، به آدمی نارو میزنند و برای نجات خود دیگری را به ارزانترین قیمت میفروشند، جایی برای او نیست.
حال در چنین شرایطی رابطهی این دو قطب داستان به چیزی فراتر از یک رابطهی معمولی و حرفهای تبدیل میشود. به نظر میرسد در شرایط دیگری و در قصهی دیگری آنها میتوانستند بهترین دوستهای یکدیگر باشند. دو انسان باهوش که روایت پر فراز و نشیب فیلم را در اوج نگه میدارند. دو انسان که در شکل زندگی خود، در حرفهی خود به کمال رسیدهاند.
در چنین شرایط جذابی، «مخمصه» چند تا از بهترین سکانسهای تعقیب و گریز و سرقت تاریخ سینما را در خود جای داده است. کارگردانی مایکل مان کم نقص است و وال کیلمر چه در سکانسهای احساسی و چه در سکانسهای اکشن فوقالعاده است. سکانس پایاینی فیلم و بازی آل پاچینو با چشمانش به راحتی از ذهن مخاطب پاک نخواهد شد. ضمن اینکه فیلم «مخمصه» معروفترین سکانس سینمای مایکل مان را هم در خود جای داده است؛ یعنی زمانی که آل پاچینو در برابر رابرت دنیرو مینشیند و هر دو دربارهی نحوهی کار و عقاید خود حرف میزنند.
«نیل به همراه گروهش به یک ماشین حمل پول دستبرد میزنند. در جریان سرقت یکی از محافظان توسط عضو جدید گروه به قتل میرسد. نیل و گروهش با مبلغ بسیار زیادی پول موفق به فرار میشوند. از سویی دیگر پلیسی کاربلد مسئول رسیدگی به پرونده میشود. او زمانی به دستگیری اعضای گروه نزدیک میشود که آنها مشغول برنامهریزی برای یک سرقت بزرگ از بانک هستند و …»
۱۶. ۱۲ مرد خشمگین (۱۲ angry men)
- کارگردان: سیدنی لومت
- بازیگران: هنری فوندا، لی جی کاب، جک واردن
- محصول: ۱۹۵۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
در سال ۱۹۵۷، فیلم «۱۲ مرد خشمگین» جایزهی اسکار بهترین فیلم را به فیلم «پل رودخانه کوای» (the bridge on the river kwai) باخت. نمیتوان چندان خردهای به رای دهندگان گرفت؛ چرا که آن فیلم هم امروزه یکی از فیلمهای شاهکار تاریخ سینما است و برای درک سینمای درخشان دیوید لین یکی از بهترین مثالها است.
سیدنی لومت به خوبی با ساختن فیلم «۱۲ مرد خشمگین» جهانی را مقابل چشمان مخاطب قرار میدهد که نهادهای مدنی آن بدون حس مسئولیتپذیری آدمهایش چیزی جز یک ظاهرسازی فریبکارنه و وجودی پوشالی نیست. او به راحتی به نتیجهی مستقیم قضاوت کردنهای اشتباه آدمی میپردازد و در اثری با شکوه به مخاطب نشان میدهد که قبول دربست ظواهر و همچنین پذیرفتن هر چه که در نگاه اول به ذهن میرسد، تا چه اندازه میتواند خطرناک باشد. در واقع فیلم دربارهی فکر کردن قبل از قضاوت است نه آنچه که عموم آن را به معنای قضاوت نکردن میپندارند.
در آن روزگار هنری فوندا به شمایل همیشگی مردان خوب و عدالت خواه تبدیل شده بود؛ مردانی اهل مبارزه برای برپایی نیکی و عدالت در محیط اطراف خود که وجود آنها چند صباحی زندگی را برای همه بهتر میکرد. مردانی که در نبود آنها معلوم نیست تا حالا چه بلایی بر سر انسانیت آمده بود. اما هیچ کدام از نقشهای گذشتهی هنری فوندا در قالب مردان مثبت، به اندازهی نقش آدم مخالفخوان فیلم «۱۲ مرد خشمگین» سیدنی لومت ماندگار نشده است. هنری فوندا در این جا نقشی را بازی میکند که کامل کنندهی با شکوهی برای آن شمایل ماندگار و آن کارنامهی درخشان بازیگری خود است.
در برخورد با فیلم «۱۲ مرد خشمگین» با فیلمی طرف هستیم که مناسبات اخلاقی جامعهی خود را به چالش میکشد و آدمی را متوجه مسئولیت سنگین خود در قبال دیگران میکند. در ابتدای فیلم ۱۱ نفر از اعضای هیئت منصفه به عنوان نمادی از اکثریت جامعه، فقط تا نوک دماغ خود را میبینند و از توان تفکر و تحلیل اوضاع بی بهره هستند. آنها دربست هر چه را که در دادگاه شنیدهاند، پذیرفته و از خود قدرت فکر کردن ندارند؛ به جز یک مرد: نفر دوازدهم با بازی هنری فوندا. او مجبور است تا به جای همه فکر کند و سعی کند تا ۱۱ فرد دیگر را در مسیر درست قرار دهد. از این منظر میتوان او را نماد هنرمند یا روشنفکر یک جامعه در نظر گرفت که مسئولیتی انسانی در قبال تودهی مردم دارد.
اما آنچه که فیلم را جذاب میکند و مخاطب را تا به انتها پای اثر مینشاند، هیچ کدام از اینها نیست. سیدنی لومت داستان خود را چنان پر ضرباهنگ و البته پر تنش تعریف کرده است و روابط افراد را به درستی ترسیم کرده که مخاطب نمیتواند چشم از پردهی سینما بردارد. هر لحظه اتفاقی در قاب فیلمساز میافتد و با وجود اینکه همهی داستان در یک لوکیشن میگذرد اما باز هم تصاویر تئاتری نمیشود و چشمان مخاطب را خسته نمیکند. از سوی دیگر کار گروه بازیگری فیلم درخشان است. همه در قالب نقشهای خود به خوبی ظاهر شدهاند و همین باعث شده تا بازی بی نظیر هنری فوندا هم بیشتر به چشم بیاید.
اکنون نزدیک به ۶۰ سال است که از ساخته شدن فیلم گذشته است اما «۱۲ مرد خشمگین» هنوز هم از فیلمهای مورد علاقهی مخاطبان سینما است؛ چرا که پیام انسانی خود را با بیانی درخشان و در قالب داستانی گیرا تعریف میکند و شخصیتهای میسازد که میتوان آنها را درک و حتی لمسشان کرد.
«جوانی هجده ساله به اتهام قتل پدرش دستگیر شده است و اگر گناهکار شناخته شود اعدام خواهد شد. همهی شواهد بر علیه او است، به ویژه حضور چاقویی در صحنهی جرم بیش از همه بر علیه او گواهی میدهد. حال اعضای ۱۲ نفرهی هیئت منصفهی دادگاه دور هم جمع شدهاند تا دربارهی سرنوشت این جوان بخت برگشته تصمیم بگیرند. ۱۱ نفر از همان ابتدا رأی به گناهکار بودن این فرد میدهند اما یک نفر با بقیه مخالف است …»
۱۵. کاباره (cabaret)
- کارگردان: باب فاسی
- بازیگران: لیزا مینهلی، مایکل یورک
- محصول: ۱۹۷۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
عجب سال با شکوهی بود سال سینمایی ۱۹۷۲. در همان سال هم فیلم «بازماندگان» (deliverance) بر پرده افتاد، هم جان هیوستون فیلم «نون تو روغن» (fat city) را ساخته بود و هم فرانسیس فورد کوپولا یکی از فیلمهای شاهکار تاریخ سینما یعنی «پدرخوانده» (the godfather) را بر پرده داشت. اسکار بهترین فیلم به «پدرخوانده» رسید که کسی جرات مخالفت با آن را ندارد و اسکار بهترین کارگردانی را باب فاسی با همین فیلم «کاباره» دریافت کرد که البته میشد به فرانسیس فورد کوپولا اهدایش کرد.
باب فاسی استاد ساختن روابط پیچیده در موقعیتهای ناجور بود. موقعیتهایی که شخصیتهای داستان را مجبور میکرد که برای کنار آمدن با شرایط، دست به تصمیمات عجیب و گاهی غیرمنطقی بزنند. در چنین شرایطی او داستان عشق دو انسان ناجور را به آلمان دوران جمهوری وایمار و قبل از به قدرت رسیدن هیتلر برد، شخصیتهایی غریب با زندگی عجیب خلق کرد، موقعیتهایی پیچیده و تلخ در برابرشان قرار داد و در نهایت فیلمی ساخت به نام «کاباره» که گاهی خنده بر لبان مخاطب میآورد اما در اکثر مواقع، سیاهی قابها و شرایط همه چیز را تحت تأثیر قرار میدهد.
البته که میتوان فیلم را در ذیل ژانر موزیکال و کمدی دستهبندی کرد. از این منظر فیلم از توقعات ما از ژانر موزیکال عدول میکند. در اینجا تمام دیالوگها از طریق ترانه گفته نمیشود و البته قصه هم چندان شباهتی به آن قصههای مرسوم سینمای موزیکال ندارد که شخصیتهای داستان همهی موانع را کنار بزنند و فضا هم پر از رنگ و نورهای شاد باشد و خیال مخاطب هم از رسیدن عشاق به یکدیگر راحت.
از طرف دیگر به لحاظ ژانرشناسی فیلم را میتوان کمدی هم نامید اما از نوع سیاه آن. در تعریف این زیرژانر سینمای کمدی آمده است که اتفاقات خندهدار در بستر و موقعیتهایی اتفاق میافتد که طبیعتا خندهدار نیستند و حتی ممکن است سبب وحشت مخاطب شوند. اما فیلمساز طوری وقایع را پشت سر هم ردیف میکند و صحنه را به گونهای دکوپاژ میکند که از مخاطب خنده بگیرد. چنین کاری هم فیلم را تأثیرگذار میکند و هم لذت تماشای آن را افزایش میدهد.
پس زمینهی سیاسی و اجتماعی داستان، تأثیر بسیاری بر رفتار شخصیتها دارد. آنها آدمهایی هستند که در برابر قدرت ویرانگر حوادث پیش رو توان مقابله ندارند. به همین دلیل در گردابی گرفتار آمدهاند که آن دو را به هر سو که بخواهد میبرد. اما لحظاتی ناب در فیلم وجود دارد که برای هر آدم اهل هنری، ماندگار است؛ لحظاتی ناب از حضور یک عشق صادقانه و زیبا که گرچه طوفان حوادث بر آن چیره میشود اما تا زمانی که شخصیتها زنده هستند با آنها میماند.
یک فیلم موزیکال تلخ که داستانش در دل یکی از سختترین زمانهها برای مردم کشور آلمان میگذرد. داستان بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۳ میگذرد یعنی زمانی که حکومت وایمار به پایان خود نزدیک میشد و هیتلر و نازیها در آستانهی ظهور بودند. در چنین فضایی مردی انگلیسی عاشق دختری میشود که در آرزوی بازیگری است اما این زمانه و فضای پر از آشوب راهی برای عاشقی باقی نگذاشته است. بازی لیزا مینهلی از نقاط قوت فیلم است.
محال است که فیلم را ببینید و به جز تصویر درخشانی که لیزا مینهلی از خود ارائه میدهد و جوری که صحنه را از آن خود میکند، تصویر دیگری در ذهن شما باقی بماند. او در بازی خود هم وحشت از دوران پر از آشوب را به خوبی ارائه کرده و هم نقش زنی عاشق و البته جاه طلب را به خوبی بازی کرده است. اما فراتر از همهی اینها، او در سکانسهای رقص و آواز بی نظیر است و باب فاسی هم این را میداند. البته که باب فاسی هم با توجه به پیشینهای که دارد به خوبی میتواند از پس کارگردانی این سکانسها برآید؛ به ویژه که کابارهی فیلم و اتفاقاتی که در آن جا میافتد، نمادی از وضعیت آشفتهی شهر برلین در آستانهی قدرت گرفتن نازیها است و باید به خوبی ساخته شود.
اگر بتوان نقطه ضعفی برای فیلم پیدا کرد، باید به حضور نه چندان جذاب مایکل یورک در قالب نقش مرد داستان اشاره کرد. این درست که این فیلم بیشتر بر احساسات شخصیت زن خود تمرکز دارد اما مایکل یورک به طرز عجیبی غیرقابل باور ظاهر شده است. گرچه به نظر میرسد انتخاب او از همان ابتدا برای این نقش درست به نظر نمیرسد و آدمی با خصوصیات دیگری برای این نقش مناسبتر بود.
فیلم «کاباره» بر مبنای نمایش موزیکال موفق برادوی ساخته شده است.
«دختری به نام سالی در یک کاباره کار میکند و در پانسیونی زندگی میکند. وی مطرحترین رقصنده و آوازخوان کاباره است. از سویی دیگر جوانی تحصیلکرده و انگلیسی به نام برایان که قصد دارد زبان آلمانی خود را تقویت کند وارد برلین میشود و در همان پانسیون سکونت میکند و با آموزش زبان انگلیسی روزگار میگذراند. در ابتدا این دو به دوستانی صمیمی تبدیل میشوند اما چیزی نمیگذرد که به هم دل میبازند. ولی شرایط رو به تغییر است و …»
۱۴. مرد سوم (the third man)
- کارگردان: کارل رید
- بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن و آلیدا ولی
- محصول: ۱۹۴۹، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
از فیلمهای شاهکار تاریخ سینما و اثر شاخص کارل رید از یک مثلث طلایی در تیم سازندهی خود بهره میبرد: کارل رید در مقام کارگردان، ارسن ولز به عنوان بازیگر (هنگام تماشای فیلم محال است که تصور کنید ولز هیچ تأثیری در ساخته شدن فیلم به جز بازیگری نداشته است) و گراهام گرین در مقام نویسندهی فیلمنامه. البته که فیلم هم از رمانی به قلم او اقتباس شده است. داستانهای گراهام گرین در طول سالها همواره به مضحک بودن مناسبات جهان انسان مدرن و شیوهی گذران آن پرداخته است. به این موضوع که چگونه باورهای کورکورانهی انسانها و درک ایشان از موفقیت و البته مسالهی امنیت بشر را تا لبهی پرتگاه نابودی پیش برده است.
در کتاب مرد سوم هم چنین نگاهی وجود دارد و کارل رید هم از این موضوع استفاده میکند تا فیلم خود را بسازد. دو نگاه در طول فیلم به موازات هم پیش میروند؛ یکی نگاهی معصومانه به جهان که هنوز هم به خوبیها و نیکی باور دارد و دیگری نگاهی کاملا بدبینانه که انسان را حقیر میپندارد. به نظر میرسد که سازندگان نگاه بدبینانه را واقعگرایانهتر میدانند و تراژدی هم به همین دلیل رخ میدهد اما اگر نیک بنگریم متوجه خواهیم شد در لایههای پنهان اثر هر دوی این دیدگاهها محکوم است و سازندگان دنیا را پیچیدهتر از این حرفها میدانند که بتوان آن را با چند جملهی ساده خلاصه کرد.
بازی موش و گربهی شخصیتهای اصلی یکی از جذابیتهای فیلم است؛ یکی به دنبال دوستی است که تصور میکند مرده و دیگری هم تلاش میکند که از دست قانون فرار کند و از ویرانی ناشی از جنگ برای خود وسیلهای بسازد تا پولی به جیب بزند. همین بازی موش و گربه سبب میشود که برخورد آن دو دیدگاه متضاد بیشتر جلوه کند. حتی این دو دیدگاه متضاد به شیوهی روایتگری اثر هم اضافه شده است؛ در ابتدا با حضور قطب مثبت ماجرا همه چیز خوب پیش میرود و حتی در جاهایی کمدی هم میشود اما با افزایش سایهی سنگین قطب منفی داستان، فیلم لحظه به لحظه تلختر میشود تا در نهایت آن سکانس با شکوه پایانی و نگاه خیرهی جوزف کاتن به آلیدا ولی شکل بگیرد.
شخصیت هری لایم با بازی ارسن ولز از شناختهشده ترین شخصیتهای تاریخ سینما است و سکانس چرخ و فلک فیلم هم از معروفترینهای آن. در همین سکانس ولز به شکلی بداهه یکی از معروفترین دیالوگهای تاریخ سینما را میگوید و از طریق آن مانیفست و نوع نگاه شخصیتش به زندگی را در قالب چند جمله و به شکلی کاملا موجز بیان میکند. تصور میکنم که در صورت نبود همین چند جمله در باب دموکراسی در سوییس و جنگ در ایتالیای دوران رنسانس، این شخصیت چیزی کم داشت و هیچگاه به این شکل در تاریخ سینما ماندگار نمیشد.
گفته میشود که برادران کوئن و فیلمبردارشان بری ساننفیلد، حین ساختن فیلم «دهشتزده» (blood simple)، مدام این شاهکار کارل رید را در کنار یکدیگر تماشا کردهاند. در هر دو فیلم با افرادی روبرو هستیم که به اشتباه تصور میکنند یکی از نزدیکانشان مرده است و در ادامه متوجه میشوند که اشتباه کردهاند و این موضوع نشان از ماندگاری فیلم کارل رید و تاثیر آن بر کارگردان پست مدرن سینما دارد.
در سال ۱۹۴۹ فیلم «تمام مردان شاه» (all the king’s men) اثر رابرت راسن توانست اسکار بهترین فیلم را دریافت کند و فیلم «مرد سوم» حتی نامزد دریافت جایزهی اسکار هم نبود.
«هالی نویسندهی داستانهایی درجه دو است که پس از جنگ جهانی دوم به وین ویران میرود تا اثری از دوست قدیمی خود هری لایم پیدا کند. او متوجه میشود که دوستش همان روز در یک تصادف رانندگی کشته شده است. در مراسم تدفین هری و پس از آن، هالی چیزهایی میفهمد که شک او را برمیانگیزد؛ چیزهایی که باعث میشود او فکر کند که شاید هری لایم زنده باشد …»
۱۳. داستان عامهپسند (pulp fiction)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: جان تراولتا، ساموئل ال جکسون، بروس ویلیس و اوما تورمن
- محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
در سال ۱۹۹۴ فیلم «فارست گامپ» (forrest gump) به جایزهی اسکار بهترین فیلم رسید. فیلمی که ابدا اثر بدی نیست اما گذشت زمان ثابت کرده که میشد در آن سال تصمیم بهتری گرفت و به یکی از فیلمهای شاهکار تارانتینو توجه بیشتری نشان داد.
«داستان عامهپسند» تصویرگر همهی چیزهایی است که تا کنون بارها و بارها دیدهایم اما تفاوت در نحوهی نمایش آنها است که فیلم را چنین دیدنی و مهم میکند. در این فیلم دو آدمکش میتوانند قبل از دست زدن به جنایت از طعم همبرگر و تفاوت نحوهی سس زدن به سیب زمینی در هلند و آمریکا بگویند و بعد از آدمکشی بحثی عرفانی/ فلسفی با موضوع هدف و غایت زندگی آدمی داشته باشند. در این فیلم رییس خلافکارها میتواند در ادای دینی آشکار به فیلم «روانی» (psycho) آلفرد هیچکاک در حالی که بستهی خریدش در دستانش قرار گرفته، مقابل شخصی ظاهر شود که با وی دشمنی دارد و عاقبت سر و کلهی هر دو نفر در زیر زمین مغازهی چند آدم منحرف پیدا شود. در این فیلم گانگسترها ممکن است به جای انجام کارهای گانگستری مشغول پاک کردن خون از صندلی عقب ماشین در پارکینگ دوستی عصبانی باشند و از ملافههای آن دوست به عنوان روکش صندلی ماشین استفاده کنند. اما همهی اینها به دلیل نبوغ تارانتینو است که در کنار هم خوش مینشیند.
تارانتینو آدمهایش را در جریان سیال زندگی پس و پیش میکند و گاهی مخاطب را در بازی با زمان و مکان به حدس زدن وا میدارد. داستان چند گانگستر در دستان او شبیه به داستانهای دیگر با محوریت زندگی این آدمها نیست؛ یکی از تواناییهای تارانتینو استفاده از سکانسهای پر دیالوگ است؛ پس طبیعی است که آدمهایش بر خلاف موارد مشابه در عالم سینما از تجربههای عادی زندگی روزمره بگویند و گاهی هم به بیخیالی روزگار بگذرانند. هنر کارگردانی مانند تارانتینو در این است که این گفتگوهای به ظاهر عادی را چنان جذاب و سرگرم کننده میسازد که مخاطب با جان دل به آنها گوش میدهد و اصلا در حین تماشای فیلم به این فکر نمیکند که چرا این آدمیان در حین ارتکاب به جنایت چنین میکنند.
دیگر نکتهی مهم فیلم، حرکت فیلمساز روی مرز باریکی است که خشونت را به طنزی سیاه پیوند میزند. اگر تارانتینو حین ساختن «سگدانی» نشان داده بود که میتواند در همه حال حس شوخ طبعی خود را حفظ کند، با ساختن «داستان عامهپسند» همه چیز را به درجهای بالاتر برده است که نظیرش را فقط در کار کارگردانان بزرگی مانند استنلی کوبریک و ساختن شاهکاری مانند «دکتر استرنجلاو» (dr. Strangelove) میتوان دید.
گروه بازیگران فیلم «داستان عامهپسند» چنان در اجرای تفکرات فیلمساز نابغهای مانند کوئنتین تارانتینو موفق هستند که نمیتوان کس دیگری را به جای آنها تصور کرد. «داستان عامهپسند» توانست در رقابتی تاریخی نخل طلای کن را از چنگال شاهکار کریستوف کیشلوفسکی یعنی «سه رنگ: قرمز» (three colours: red) برباید و البته که گذر زمان نشان داده که تصمیم داوران آن سال جشنواره تا چه اندازه درست بوده است. اما اینها دیگر امروز مهم نیست و «داستان عامهپسند» علاوه بر ورود به فرهنگ عامه، توانسته است به پانتئون یکی از برترین آثار سینمایی تمام دوران راه یابد.
در نهایت این که چگونه فیلمسازی میتواند با ساختن دومین فیلم مهم زندگی خود به جایگاه یکی از بهترین کارگردانهای تاریخ سینما وارد شود و در واقع چنان دنیا را فتح کند که فیلمش هم در لیست بسیاری از منتقدین به عنوان یکی از بهترین فلیمهای تاریخ سینما ثبت شود؟ علاوه بر آن «داستان عامهپسند» موفق شد دل مخاطبان سینما را هم ببرد و حتی زندگی ستارهی فراموش شدهای مانند جان تراولتا را نجات دهد و او را به شهرت سابق برگرداند. خب جواب چنین سؤالهایی به یک کلمه باز میگردد و آن هم نبوغ شخصی به نام کوئنتین تارانتینو است. تارانتینو چونان فیلمساز بزرگی مانند اورسن ولز تمام پلههای موفقیت در عالم سینما را از همان ابتدا طی کرده؛ پس طبیعی است نام او را جایی همان حوالی، کنار اسم همان بزرگان بنویسیم.
«در رستورانی در یک محلهی خلوت زوج جوانی در فکر سرقت مسلحانه هستند. در زمان و مکان دیگری دو گانگستر در راه انجام مأموریت و بدست آوردن کیف رییس خود از شیوهی متفاوت زندگی در شهر آمستردام هلند میگویند. در زمان و مکان دیگری رییس گانگسترها در حال پرداخت پول به بوکسوری حرفهای است تا در مسابقهی پیش رو ببازد …»
۱۲. محله چینیها (chinatown)
- کارگردان: رومن پولانسکی
- بازیگران: جک نیکلسون، فی داناوی و جان هیوستن
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
در سال ۱۹۷۴ فیلم «پدرخوانده: ۲» (the godfather: 2) موفق شد مجسمهی طلایی اسکار بهترین فیلم را از آن خود کند. در آن سال علاوه بر فیلم «محله چینیها»، فیلم «لنی» (lenny) از باب فاسی، فیلم «مکالمه» (the conversation) دیگر فیلم فرانسیس فورد کوپولا و فیلم «آسمانخراش جهنمی» (the towering inferno) از جان گیلبرمن هم نامزد دریافت جایزهی اسکار بودند. اسکار فیلم «پدرخوانده: ۲» هم از آن اسکارهایی است که جایی برای هیچ حرف و حدیثی باقی نمیگذارد اما یکی از فیلمهای شاهکار دیگر آن سال محله چینیها بود.
فیلم «محله چینیها» نه تنها از مهمترین نئونوآرهای تاریخ سینما است بلکه میتوان آن را به راحتی جزو برترینهای تاریخ هم به حساب آورد. داستان پر پیچ و خم و پر از دروغی که در ابتدا به نظر یک رسوایی خانوادگی میرسد، لحظه به لحظه ابعادی بزرگتر پیدا میکند و به فلسفهی وجودی و فروپاشی یک شهر به عظمت لس آنجلس پیوند میخورد. ابعادی چنان وسیع که ابدا در ذهن حقیقت جوی کارآگاه نمیگنجد و همین هم مقدمات ویرانی او و شهر را در پایان فراهم میکند. رومن پولانسکی چنان این داستان را به شکلی ریزبافت و پر جزییات تعریف میکند که تماشاگر به سختی میتواند چشم از پرده بردارد.
فیلم دو نقطه قوت اساسی دارد: اول کارآگاه خصوصی سمجی با بازی جک نیکلسون که با وجود گذشتهای مبهم و شاید تاریک، تلاش میکند تا پرده از راز جنایت شهر بردارد. او هیچگاه تسلیم نمیشود و ابایی از کشته شدن در این راه ندارد. وی مردی است که انگار از دل داستانهای کارآگاهی گذشته بیرون آمده اما جهان اطراف او آن جهان سابق نیست و همه چیز از بیخ و بن عوض شده است. دومی هم قطب منفی پر از راز و رمز ماجرا با بازی غول فیلمسازی عصر کلاسیک آمریکا یعنی جان هیوستن است که جنایتهایش هوش از سر هر مخاطبی میپراند. جدال میان این دو قطب و تلاشی که برای از بین بردن طرف دیگر میکنند، هیجان فزایندهای به تمام داستان میدهد.
رومن پولانسکی کارگردانی است که در اواخر دههی ۱۹۶۰ و دههی ۱۹۷۰ میلادی شکوفا شد. او که کار خود را تقریبا یک دهه زودتر از این فیلم با فیلمسازی در کشورش لهستان آغاز کرده بود، دههی هفتاد را خیره کننده پشت سر گذاشت و پشت سر هم شاهکارهایی برای تمام دوران خلق کرد که یکی از آنها همین فیلم «محله چینیها» است.
رومن پولانسکی داستانهای آشنای سینمای نوآر حول زندگی یک کارآگاه خصوصی که به دنبال داستانهای زندگی زناشویی است و ناگهان خود را درگیر ماجرایی جنایی میبیند را گرفت و به پارانویای حاکم بر دههی هفتاد میلادی گره زد و فیلمی ساخت که در آن هیچ چیز آنگونه نیست که در ابتدا به نظر میرسد. جک نیکلسون در یکی از بهترین نقشآفرینیهای خودش نقش مردی را بازی میکند که هر چه سعی میکند از وقایع با خبر شود، کمتر میفهمد و وقتی موفق میشود که دیگر کار از کار گذشته است.
کارآگاهی که جک نیکلسون نقش آن را بازی میکند شاید از خودخواهترین و در عین حال بی کلهترین کارآگاهان تاریخ سینما باشد. او بیش از نیمی از زمان فیلم را با بینی باند پیچی شده بازی میکند و چنان این زخم را به بخشی از هویت شخصیت خود گره میزند که آن غافلگیری پایانی معنایی متفاوت پیدا کند؛ گویی پیش بینی آیندهی او همین زخم بوده و حال باید تا پایان عمر این بار را مانند صلیبی بر دوش بکشد. از طرف دیگر فی داناوی در «محله چینیها» نقشی زنی آسیبپذیر و تحت تأثیر دنیای مردانه را بازی میکند. شخصیت او چنان مصائبی را پشت سر گذاشته که قابل باور نیست. از سویی از عذابی ناگفتنی رنج میبرد و از سمتی دیگر وقاری دارد که سعی میکند آن را حفظ کند؛ وقاری که از یک تبار اصیل خبر میدهد.
اتفاقا رومن پولانسکی هم جنایتهای شهر را در پوسیدگی ارزشهای همین تبار سابقا اصیل جستجو میکند. مردمانی که به عنوان بنیانگذاران تمدن جدید، مورد احترام بودند و اما با تکیه بر قدرت مطلق به راه فساد کشیده شدند و هر چه را که اخلاق نامیده میشد، زیر پا گذاشتند.
«جک گتیس کارآگاهی خصوصوی است که به حل پروندههای زندگی افراد متأهل میپردازد. او در این پروندهها سعی میکند تا پرده از خیانت یکی از طرفین بردارد تا طرف مقابل راحتتر طلاق بگیرد. زنی مرموز او را مأمور میکند تا مطمئن شود که آیا همسرش به او خیانت میکند یا نه. اما این مرد درگیر ماجرایی است که پای کارآگاه را هم به جنایتهای کلان شهر لس آنجاس باز میکند …»
۱۱. آواز در باران (singin’ in the rain)
- کارگردانان: جین کلی، استنلی دانن
- بازیگران: جین کلی، دبی رینولدز
- محصول: ۱۹۵۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
عجیب این که «آواز در باران» از فیلمهای شاهکار تاریخ با وجود این همه محبوبیت نامزد دریافت جایزهی اسکار بهترین فیلم نشده است. آن هم در زمانی که فیلمهای موزیکال مدام جایزه میبردند و از آثار مورد علاقهی مردم آمریکا و هالیوودیها به شمار میرفتند. در آن سال فیلم «بزرگترین نمایش روی زمین» (the greatest show on earth) اثر سیسیل ب دومیل به جایزهی اسکار بهترین فیلم رسید، آن هم در زمانی که فیلمهایی مانند «نیمروز» (high noon) از فرد زینهمان یا «رد آرام» از جان فورد را رقیب خود میدید.
دورانی وجود داشت که ژانر موزیکال در اوج بود و مردم برای تماشای جدیدترین آثار این ژانر مقابل سینماها صف میبستند. حتی جوایز بسیاری به پای این فیلمها ریخته میشد و ستارگان آنها مانند فرد آستر، جینجر راجرز یا همین جین کلی از محبوبترین بازیگران میام مردم بودند. سالها از آن دوران گذشته و ذائقهی مخاطب عوض شده و امروز کمتر کسی آن قدر خود را به دست قدرت خیال میسپارد تا با آدمهایی که مدام زیر آواز میزنند، همراه شود؛ اما شاید فیلم «آواز در باران» تنها فیلم موزیکالی در تاریخ سینما باشد که تماشاگران متنفر از این ژانر را هم راضی میکند.
«آواز در باران» داستان انتقال سینما از دوران صامت به ناطق را با نمایش جلوههایی از واقعیت آن زمانه بازگو میکند. این قصه در ترکیب با رنگآمیزی درخشان تکنی کالر فیلم و کارگردانی بی نقص سازندگان، شبیه به داستانهای پریان شده است. ادای دین جین کلی و استنلی دانن به هالیوود و تاریخ سینما همراه با موسیقی و ترانهها و رقصهایی دلنشین است که دل هر بینندهی مخالفی را نرم میکند.
نمایش فیلم از هر نظر یک موفقیت کامل بود؛ فیلمبرداری، تصویرسازی و بازی بازیگران در کنار یک داستان عاشقانهی جذاب و پر کشش، باعث چنین موفقیتی شد. هنوز هم سکانس رقص جین کلی زیر باران با آن کلاه و لباس خیس، از سکانسهای نمادین و ماندگار تاریخ سینما است. جین کلی هفت روز برای ساخت این سکانس زمان صرف کرد و نتیجهی این تلاش را هم گرفت. او در این سکانس چمان ظاهر میشود و چنان به این سو و آن سو میرود که دوربین را مجبور میکند تا خود را با حرکات او تنظیم کند، نه برعکس. این از خاصیت بازیگران بزرگ سینمای موزیکال بود که در سکانسهای رقص، میزانسن را در خدمت نمایشگری خود قرار میدادند.
فیلم «آواز در باران» جان میدهد برای لذت بردن در مهمانیها و دورهمیهای دوستانه یا خانوادگی. پس اگر در چنین جمعی قرار گرفتید و کسی از شما خواست تا فیلمی برای تماشا کردن انتخاب کنید، درنگ نکنید. این ضیافت تصویری کسی را پشیمان نخواهد کرد.
«در سالهای ۱۹۲۷ تا ۱۹۲۸ و در عصر سینمای صامت، دان و لینا دو ستارهی سینما هستند که هر فیلم آنها با اقبال بینظیر مخاطب روبرو میشود. اما با ورود صدا به سینما همه چیز برای آنها تغییر میکند …»
۱۰. بودن یا نبودن (to be or not to be)
- کارگردان: ارنست لوبیچ
- بازیگران: کارول لومبارد، جک بنی و رابرت استک
- محصول: ۱۹۴۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
نقطهی عزیمت داستان فیلم «بودن یا نبودن» مانند بسیاری از آثار ارنست لوبیچ بر اساس یک سوتفاهم چیده میشود. مردی تصور میکند همسرش به او خیانت میکند و این اتفاق به طور مداوم زمانی شکل میگیرد که او در حال اجرای نقش هملت در نمایش نامهی معروف ویلیام شکسپیر است و با آغاز آن مونولوگ معروف با افتتاحیهی «بودن یا نبودن؛ مسأله این است» مردی سالن نمایش را ترک میکند و به پشت صحنه میرود. در ادامه مفهوم همین چند کلمه به اتحاد یک کشور و موجودیت آن گره میخورد و حال تلاش برای سردرآوردن از زندگی همسر، به تلاش برای نجات کشور و بودن آن تبدیل میشود.
ارنست لوبیچ از اولین فیلمسازان آلمانی بود که به هالیوود مهاجرت کرد و آنقدر در کار خودش موفق بود که فیلمساز بزرگی مانند بیلی وایلدر وی را بزرگترین استاد خود میدانست. لوبیچ تعدادی فیلم کمدی در آمریکا ساخت که هم جز بهترینهای این ژانر به حساب میآیند و هم جز بهترینهای تاریخ سینما. آثاری نظیر «مغازهی گوشهی خیابان» (the shop around the corner) محصول سال ۱۹۴۰ و «نینوچکا» (ninotchka) محصول سال ۱۹۳۹ که نامزد جایزه اسکار هم بود، از جملهی این آثار هستند و البته خندهدارترین آنها یعنی همین فیلم «بودن یا نبودن» ثابت میکند که ارنست لوبیچ را میتوان استاد ساختن فیلمهای کمدی کلاسیک دانست.
در برخورد با فیلمهای ارنست لوبیچ اولین چیزی که نظر مخاطب را به خود جلب میکند، سادگی بیش از حد آنها است؛ داستانهایی سرراست با شخصیتها و تیپهایی آشنا و رویدادهایی که به راحتترین شکل ممکن در کنار هم قرار میگیرند و قصهای شیرین میسازند از عشق و محبت و دوستی و البته تلخیهای دنیا که در قالب ایدئولوژیهای ویرانگر بر سر شخصیتها آوار میشوند. البته نگاه تیزبین یک علاقهمند به سینما بلافاصله متوجه خواهد شد که این سادگی از پس یک پیچیدگی میآید که خبر از استادی فیلمساز میدهد و هیچ چیز آن گونه که به نظر میرسد ساده نیست. در واقع دستان هنرمند ارنست لوبیچ چنان با ظرافت همه چیز را سر جای خود قرار داده که لحظهای حواس مخاطب از قصه، روابط افراد و آنچه که در پس و پشت آنها جریان دارد، پرت نشود. از این منظر لوبیچ از اساتید سرگرمی در تاریخ سینما هم هست.
از سویی دیگر در فیلمهای او چیزی وجود دارد که میتوان آن را نفرت از هر آنچه که زندگی را نابود میکند، نامید. در این جا و در فیلم «بودن یا نبودن»، این عامل ویرانگر، جنگ دوم جهانی، ایدئولوژی نازیها و حملهی ارتش آلمان به لهستان است. ارتش آلمان با اشغال لهستان زندگی یک گروه تئاتری را به هم میریزد و مسیر داستان به گونهی پیش میرود تا این افراد از هنر خود استفاده کنند و به مقابله با ارتش اشغالگر بپردازند. و البته که مانند بسیاری از کمدیهای کلاسیک آمریکایی این حوادث تلخ در چارچوبی استیلیزه و با کمترین میزان نمایش خشونت برگزار میشود اما این به آن معنا نیست که فضای فیلم از زمینهی تلخ و سیاه خود فاصله بگیرد و دهشت جنگ را فراموش کند. پس از این منظر با یک فیلم کمدی سیاه روبهرو هستیم که با وجود بستر تلخ خود، حسابی تماشاگر خود را میخنداند.
«بودن یا نبودن» از فیلمهای شاهکار لوبیچ با وجود اینکه داستانی تلخ دارد، اما خندهدارترین فیلم این فهرست است. استفادهی درست و به اندازهی لوبیچ از کمدی کلامی در کنار استفادهی عالی و شاهکار از کمدی موقعیت، باعث شده که چنین جذابیتی خلق شود. بماند که با جلو رفتن داستان، کمدی کلامی و کمدی موقعیت رفته رفته به نوعی کمدی بزن بکوب یا اسلپ استیک تبدیل میشوند تا سکانس معرکهی اختتامیه شکل بگیرد.
در سال ۱۹۴۲ اسکار بهترین فیلم، به «خانم مینیور» (mrs. Miniver) ساختهی ویلیام وایلر بزرگ رسید. داستان آن فیلم هم به جنگ جهانی دوم و طبعات آن ربط دارد اما رویکرد ویلیام وایلر در آن جا کاملا جدی است.
«لهستان. سال ۱۹۳۹. یوزف و همسرش ماریا از ستارگان تئاتر لهستان و بسیار مورد احترام مردم هستند. قرار است با حضور این دو نمایشی ضدنازی بر صحنهی نمایش ورشو، پایتخت لهستان، اجرا شود اما به دلیل ترس حکومت لهستان از آلمانها و سانسور سفت و سخت جاری در آن زمان، به جای آن نمایش، نمایش نامهی هملت در برنامهی گروه گنجانده میشود. گروه از این موضوع راضی نیست اما چارهای ندارد و تمکین میکند. در حین اجرا خلبانی به اتاق ماریا میرود و هنر وی را تحسین میکند اما یوزف تصور میکند که همسرش به او خیانت میکند تا اینکه آلمانها لهستان را اشغال میکنند و همه مجبور میشوند برای دفاع از کشور با هم، همکاری کنند …»
۹. اینک آخرالزمان (apocalypse now)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارتین شن، مارلون براندو و رابرت دووال
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
منتقدان بسیاری «اینک آخرالزمان» را از فیلمهای شاهکار و بهترین فیلم جنگی تاریخ سینما میدانند. فرانسیس فورد کاپولا برای ساخت این ادیسهی اسرارآمیزش، اقتباس از کتاب دل تاریکی نوشتهی جوزف کنراد را انتخاب کرد. کتابی که جنون نهفته در رشد قارچگونهی استعمار بریتانیا را نقد میکرد و داستان رازآمیزی برای روایت داشت که در دل جنگلی انبوه و تاریک، با بومیانی مسخ شده میگذشت.
کوپولا این داستان را گرفت و به جنگلهای انبوه ویتنام برد تا با یک تیم بازیگری بینظیر و حضور باشکوه مارلون براندو تصویری وحشتناک از ایستادن انسان مدرن لب دروازهی آتشین جهنم ترسیم کند. اما کتاب دل تاریکی جوزف کنراد چیزی غریب در دل خود داشت که فرانسیس فورد کوپولا به طور قطع نمیخواست آن را از دست بدهد: کیفیتی کابوسوار که باعث میشد این تصور به وجود آید که شخصیت اصلی را در دل یک رویای ترسناک قرار داده و او را به ارادهی خود به هر کجا که بخواهد میبرد. ویتوریو استورارو در مقام مدیر فیلمبرداری فیلم «اینک آخرالزمان» وظیفه داشت تا با قابهایش این کیفیت منحصر به فرد کتاب را به فیلم منتقل کند و در واقع یک ترجمان تصویری مناسب برای آن پیدا کند.
کار ویتوریو استورارو برای انتقال احساس توهم جاری در داستان فیلم «اینک آخرالزمان» ستودنی است. او با استفاده از قابهای غریب خود و همچنین کیفیتی پارانویید و مالیخولیایی که به آن بخشیده، موفق شده تا هراس شخصیتهای اصلی را به درستی به مخاطب منتقل کند. در فصل پایانی که داستان فیلم بین خیال و واقعیت در نوسان است، این دوربین بی قرار و قابهای پر از سایه روشن او است که جور داستانگویی را بر دوش میکشد تا جهنم ساخته شده به دست بشر و هم چنین جنون جاری در جنگ، کیفیتی ترسناک پیدا کند.
فیلم «اینک آخرالزمان» فراتر از یک فیلم مملو از سکانسهای جنگی، هزارتویی برای کشف چگونگی گم شدن هویت یک تمدن در غبار تاریخ است. اینکه چگونه آدمی با گذر از دالانهای تاریک وجودش و پذیرش تمام سایههای درونش به نبش قبر گذشتهی حیوانی خود دست میزند. فصل پایانی فیلم و بازی موش و گربه دو طیف ماجرا و خطابههای درخشان سرهنگ کورتز با بازی براندو، از بهترین سکانسهای یک فیلم جنگی در تاریخ سینما است.
فیلمساز به همراه فیلمبردارش به خوبی از پس خلق این فضا برآمدهاند. آنها در حال خلق مغاکی بودهاند که روان آدمی را به سوی خود کشانده و چیزی از آن باقی نگذاشته است. در چنین قابی سفر ما به عنوان مخاطب فیلم به درون این مغاک، به سیر و سفری ترسناک میماند که لحظه به لحظه بر جنون آن اضافه میشود. بسیاری از زمان فیلم، نه جنگی در جریان است و نه گلولهای شلیک میشود اما قاببندیها به گونهای است که گویی هر لحظه خطری در کمین است که این سربازان بخت برگشته را از بین خواهد برد.
کارگردانی بینظیر کاپولا، فیلمبرداری درخشان ویتوریو استورارو، تدوین بینقص والتر مرچ و تماشای نماد تاریکی فیلم یعنی مارلون براندو با هیبتی مهیب و شکل حرف زدن تو دماغی، باعث شده تا فیلم هم محبوب منتقدان باشد و هم در دل مخاطبان سینما جا خوش کند.
در سال ۱۹۷۹ اسکار بهترین فیلم، به اثر رابرت بنتون یعنی «کرامر علیه کرامر» (Kramer vs Kramer) با بازی مریل استریپ و داستین هافمن رسید. فیلم «این طور چیزها» (all that jazz) به کارگردانی باب فاسی هم دیگر فیلم نامزد دریافت جایزهی اسکار بود.
«به کاپیتان ویلارد از سوی سرویس اطلاعاتی دستور داده میشود تا در عمق جنگلهای ویتنام و کامبوج سفر کند و سرهنگ کورتز را که برای خود ارتشی خودمختار دست و پا کرده، پیدا کند و از بین ببرد. سرهنگ کورتز باعث آبروریزی ارتش شده و زنده ماندنش دیگر به نفع کسی نیست. کاپیتان ویلارد با تیمی از سربازان و از طریق رودخانه با یک قایق راهی میشود اما هر چه بیشتر پیش میرود، کمتر به سرهنگ نزدیک میشود …»
۸. راننده تاکسی (taxi driver)
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: رابرت دنیرو، هاروی کایتل و جودی فاستر
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
مارتین اسکورسیزی از نمادهای سینمای دههی ۱۹۷۰ میلادی است و شخصیت تراویس بیکل فیلم «راننده تاکسی» او هم یکی از سمبلهای سینمای دورانی که است که مردمانش از آن خوش خیالی گذشته فاصله گرفته بودند و در برزخی میزیستند که سایهای از نومیدی و در عین حال خشم بر سر آن سنگینی میکرد. فیلم «راننده تاکسی» دقیقا محصول دوران پارنویا و ترس بعد از جنگ ویتنام و واقعهی واترگیت است و شهر نیویورک آن دیگر آن شهر پویا و همیشه زنده نیست که میتوان تکهای خوشبختی و زیبایی در گوشه گوشهی آن دید. این شهر تئاتر برادوی یا موزهی هنرهای معاصر و نورهای نئونی میدان تایمز، روشنایی دلفریب سنترال پارک و جنب و جوش مردان و زنان طبقهی متوسط رو به پایین جامعه در محلهی برانکس نیست؛ این جا شهری آغشته با پلشتی و سیاهی است که حتی در زیر نور لامپ خیابان هم تاریک مینماید و انگار در تمام مدت شبانهروز، هیچ پرتویی از نور و روشنایی بر آن نمیتابد.
چنین شهر پلشتی طبعا آدم بیمار و شبزی مانند تراویس بیکل پرورش میدهد. آدمی درگیر کابوس که تصور میکند در این دنیا جز ستم ندیده و جهان خیلی به او بدهکار است. اسکورسیزی برای درآمدن درست این شخصیت همه چیز وی را در هالهای از ابهام قرار میدهد. تراویس بیکل گذشتهی مشخصی ندارد و در ظاهر کهنه سرباز جنگ ویتنام است، روزی عاشق میشود و در نبود یار تصمیم میگیرد نامزد انتخابات را ترور کند! بنا به دلیلی از خشونت فزایندهی آدمها در طول شلوغی روز فراری است اما در خلوتی و تاریکی شب هم چیزی جز خشونتی عریان نمیبیند. زیستن در چنین چارچوبی است که از او انسان رواننژندی ساخته است که زیستی طبیعی ندارد. تنها بارقهی نوری که در این شهر وجود دارد، در زمان حضور زنی است که تراویس عاشقانه دوستش دارد. مارتین اسکورسیزی چنان این زن و محیط پیرامون او را رنگآمیزی میکند که انگار تراویس نه تنها عاشق وجود زن، بلکه عاشق تمام چیزهای خوبی است که این شهر به آن نیاز دارد.
اسکورسیزی برای رسیدن به این تصویر دقیق از شهر، روایتگری داستان خود را به گونهای پیش میبرد که آدمهایش را در موقعیتهایی گاه گروتسک قرار دهد. به همین دلیل هم برخی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما در این فیلم جا خوش کرده است؛ به ویژه آنها که با تنهایی انسان مدرن سر و کار دارند. به عنوان نمونه نگاه کنید به زمانی که تراویس بیکل به معشوق خود تلفن میکند و دوربین ناگهان وی را رها کرده و با یک پن ملایم به سمت راهروی خلوتی حرکت میکند و کوچهای تاریک را در قاب خود میگیرد یا در سکانس مفصلی که خود مارتین اسکورسیزی در نقش یک مسافر دیوانه در تاکسی شخصیت اصلی مینشیند و از زندگی خصوصی خود میگوید یا اوج همهی اینها که در زمان حرف زدن تراویس بیکل با تصویر خود در آینهی خانهاش شکل میگیرد؛ همان سکانس معروف «داری با من حرف میزنی؟»
رابرت دنیرو این بهترین نقشآفرینی خود را علاوه بر مهارت خودش، به شخصیتپردازی دقیقی مدیون است که اسکورسیزی انجام داده است. تراویس بیکل «راننده تاکسی» امروزه یکی از نمادهای شخصیت پردازی در تاریخ سینما است و این از خوششانسی رابرت دنیرو است که در قالب آن ظاهر شده است. از سوی دیگر شخصیتی در فیلم وجود دارد که نقش آن را جودی فاستر جوان بازی میکند. او قربانی آمریکایی است که خشونتش تا دم در اتاق خواب نسل بعدی جامعه آمده است. به همین دلیل هم برای اجرای عدالت و کم کردن ذرهای از پلشتیهای شهر نیاز به خشونتی افسارگسیخته وجود دارد. اسکورسیزی هم در پایان فیلم به شکلی کاملا آگاهانه این تباهی و خشونت را به تصویر میکشد.
«راننده تاکسی» از فیلمهای شاهکار سینمای آمریکا در زمان اکران خود در اروپا بیشتر تحویل گرفته شد تا در آمریکا. فرانسویها نخل طلای کن را به پایش ریختند اما آکادمی علوم و هنرهای سینمایی هیچ جایزهی اسکاری به آن نداد؛ نه تنها به فیلم یا مارتین اسکورسیزی یا رابرت دنیرو، بلکه برنارد هرمان افسانهای هم که این آخرین موسیقی متن زندگی او بود، از کسب مجسمهی طلایی بازماند.
در سال ۱۹۷۶ فیلم «راکی» (rocky) در کمال تعجب موفق به کسب جایزهی اسکار شد. قضیه زمانی جالب میشود که بدانیم سه فیلم رقیب او یعنی «همه مردان رییس جمهور» (all president’s men)، «شبکه» (network) و همین فیلم «راننده تاکسی» به لحاظ محتوایی در نقطهی مقابل فیلم «راکی» میایستند؛ «راکی» آشکار هنوز سمت رویاپردازانهی سینمای آمریکا را نشان میدهد و در تایید رویایی آمریکایی است، در حالی که آن سه فیلم در حال تصویر کردن کابوس آمریکایی هستند و اصلا به وجود رویا اعتقادی ندارند.
«تراویس بیکل جوان ۲۶ سالهای است که ادعا میکند در جنگ ویتنام سرباز بوده است. او از بیخوابی رنج میبرد و به همین دلیل شبها با تاکسی کار میکند. در این میان دلباختهی دختری میشود که در دفتر یک نامزد ریاست جمهوری کار میکند. تراویس به آن دختر نزدیک میشود اما نحوهی برقراری ارتباط با زنان را بلد نیست تا این که …»
۷. فقط فرشتگان بال دارند (only angels have wings)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: کری گرانت، جین آرتور و ریتا هیورث
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
«فقط فرشتگان بال دارند» همواره در اکثر نظرسنجیها از فیلمهای شاهکار دههی ۱۹۳۰ میلادی و از بهترینهای تاریخ سینما است. فیلمی که نماد درخشان و معرکهای برای قبول پایان یک دوران و آغاز جهانی تلختر برای انسان آمریکایی است؛ دورانی که همه چیز آن با ورود به جنگ دوم جهانی به هم میریزد و هوارد هاکس هم به عنوان یکی از اعضای کشورش باید با تلخی آن مقابله کند.
در سال ۱۹۳۹، فیلم «برباد رفته» (gone with wind) به کارگردانی ویکتور فلمینگ جایزهی اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد، در حالی که فیلم «دلیجان» (stagecoach) جان فورد هم به عنوان یکی از شاهکارهای بزرگ تاریخ سینما نامزد دریافت جایزه بود.
اثری در چارچوب جهان آرمانی هوارد هاکس که افراد آن در تقلا هستند تا با چسبیدن به یکدیگر و نگه داشتن پشت هم، خطرات پیش رو را یکی یکی کنار بگذارند و علاوه بر تلاش برای رسیدن به انگیزهای شخصی، جمع خود را به جایی بهتر تبدیل کنند. چنین تصویری هیچگاه در هیچ فیلمی چنین در کمال نبوده است. تصویر مردان و زنانی که فقط جمع خود را درک میکنند و غمها و شادیهایشان با همه چیز و همه کس فرق دارد. در چنین دنیایی حتی آن مرد تک افتاده در ایستگاهی در نوک کوه هم فقط حال رفقایش در جمع خودی را میفهمد و به کسی جز آنها فکر نمیکند.
حال حلقهی زنان و مردان این جمع قرار است با عضو جدیدی روبهرو شود. زنی که باید راه و رسم این جمع را ببیند، بشناسد و درک کند و خود را با آن تطبیق دهد تا شایستگی عضو شدن در آن را پیدا کند. نکتهی جالب اینکه حضور این زن در جمع دوستان باعث نمیشود تا جمع رفقا به هم بریزد بلکه این زن است که به هم میریزد، به هدفش شک میکند و سپس به درک جدیدی از زندگی میرسد؛ او برای درک عشق مرد اول باید نحوهی زندگی او را فهم کند.
در چنین چارچوبی و با چنین مردان و زنانی هوارد هاکس سرگرمکنندهترین و در عین حال عمیقترین فیلم خود را میسازد. شاید هیچ فیلمسازی در تاریخ سینما نتوانسته باشد به اندازهی او روابط صمیمانهی مردان و زنان را درخشان و عالی تصویر کند اما خود او هم هیچگاه دیگر به اوج این فیلم نرسید.
در فیلم «فقط فرشتگان بال دارند» زنی در مرکز قاب فیلمساز حضور دارد که خودش برای خودش تصمیم میگیرد و هیچ مردی نمیتواند حضور خود را بر او دیکته کند. حتی دختر دیگری که قبلا رابطهای عمیق با شخصیت اصلی درام داشته و حال ازدواج کرده، اختیار زندگی خود را در دست دارد. برای زنان هاکس عشق پدیدهای است که آنها را از گمگشتگی خارج میکند و هدفی برای آنها به وجود میآورد تا برای رسیدن به آن تلاش کنند و فصل مهمی از زندگی خود را آغاز کنند؛ آنها از ناکجا وارد قاب فیلمساز میشوند و پس از عاشق شدن برای همیشه در آن میمانند.
در آن سو مردان هاکس همواره میدانند از زندگی خود چه میخواهند و فقط تغییرات کوچکی در طول درام از آنها سر میزند اما همین تغییرات کوچک چنان جذاب به تصویر در میآید که گویی زیباترین و مهمترین اتفاقات است. اگر جان وین در «ریو براوو» چنین چیزی را تجربه میکند و سرانجام در فیلمی وسترن عاشق میشود و بدون آنکه آن را بر زبان بیاورد، قبولش میکند، «کری گرانت» این فیلم هم با وجود حضور در نقش یکی دو جین افراد عاشق پیشه، بدون اعتراف به گیر افتادن در بند عشق زن، حضور او را میپذیرد تا طعم خوشبختی را بچشد.
طنز ظریف و ملایم هوارد هاکس در جای جای فیلم جاری و ساری است و مخاطب در عین برخورد با وقایع تلخ، گاهی شلیک خنده سر میدهد. هوارد هاکس استاد تعریف درامهایش با ته مایههایی از طنز ناب بود و حتی در وسترنهایش هم میشد این را عمیقا حس کرد اما شاید هیچگاه در هیچ فیلمی نتوانست حضور توأمان غم و شادی را چنین باشکوه به تصویر بکشد و ما را غرق در خیال و رویاهای آدمهای فیلمش بکند تا لذت عمیق مواجهه با زندگی را درک کنیم؛ چنین دستاوردهایی دلیل حضور فیلم «فقط فرشتگان بال دارند» در این رتبه را آن هم در لیستی این چنین توضیح میدهد.
کری گرانت و جین آرتور در قالب دو شخصیت اصلی فیلم درخشان هستند و به ویژه گرانت حضوری بیرقیب بر پرده دارد و چنان شخصیتاش را با طیف وسیعی از صفات مختلف و رنگارنگ، رنگآمیزی کرده که غم و شادی، عشق و تنفر، رهایی و مسئولیت پذیری شخصیتش به درستی و استادی به تصویر آمده است.
«در شهری ساحلی، استوایی، گرم و همواره بارانی واقع در آمریکای جنوبی، گروهی از خلبانان آمریکایی یک شرکت کوچک پستی را میگردانند. آنها در این آب و هوای خراب مجبورند به طور مرتب پرواز کنند تا شرکت ورشکست نشود. در این راه برخی زنده میمانند و برخی نه. حال زنی آمریکایی از کشتی پیاده میشود و در یک رفت و برگشت با رییس این شرکت هواپیمایی آشنا میشود و به او دل میبازد؛ اما زن قصد دارد با کشتی فردا صبح از آنجا برود …»
۶. ۲۰۰۱: ادیسه فضایی (۲۰۰۱: a space odyssey)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
قصهی فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» بهانهای برای استنلی کوبریک است تا به پرسشهایی ازلی ابدی بپردازد. پرسشهایی در باب دلیل خلقت آدمی و مسیرش و جایی که قرار است برود. استنلی کوبریک فقط به مسیر اهمیت نمیدهد بلکه مقصد را هم نشانه میرود و تصویری منحصر به فرد از آن میسازد. این دقیقا همان محل اختلاف او با فیلمسازان دیگر است. همین چیزها است که به ما نشان میدهد چرا جایگاه کوبریک با ساختن فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی»، جایگاهی دست نیافتی است؛ چرا که او دارای چنان نگاه یگانهای به جهان هستی است و چنان جهانبینی شکل گرفتهای در ذهن خود دارد که جرات میکند آن هدف را هم ترسیم کند اما دیگر فیلمسازانی که به ژانر علمی- تخیلی رو میآورند، در همان ترسیم مقصد گم و گور میشوند و قادر نیستند تا از ظن خود پاسخی برای این پرسش نمادین پیدا کنند.
البته مسیر برای کوبریک همواره مهم بوده است. از طریق سفر است که شخصیتهای او جان میگیرند و دیدی متفاوت نسبت به زندگی پیدا میکنند و متوجه میشوند که از این دنیا چه میخواهند. در «باری لیندون» (barry Lyndon) شخصیت اصلی از طریق سفر کردن است که به بیراهه کشیده میشود و در «درخشش» (shining) این طی طریق به جنون ختم میشود. در فیلم «چشمان کاملا بسته» (eyes wide shot) این سفر درونی است و در «پرتقال کوکی» (clockwork orange) کاملا ذهنی. اما سفر و اهمیت آن در سینمای کوبریک همواره وجود دارد و مقصد متفاوت خواهد بود.
«۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» از فیلمهای شاهکار کوبریک یکی از اولین فیلمهایی است که از ترس آدمی از تکنولوژی و هوش مصنوعی میگوید. از اینکه این موجودات خالی از احساس کنترل زندگی آدمی را به دست بگیرند و تبدیل به خطری برای جان او بشوند. از این منظر با فیلمی عمیقا پیشگویانه روبهرو هستیم؛ چرا که عملا امروزه بدون تکنولوژی هیچ کاری از آدم بر نمیآید و همه چیز به کمک آنها وابسته است. اما کوبریک همین تکنولوژی را هم به شیوهی خودش تصویر میکند؛ در قالب کامپیوتری که به راحتی میتواند به عنوان یکی از ترسناکترین شخصیتهای تاریخ سینما انتخاب شود، آن هم فقط از طریق نمایش یک صدا و یک نور قرمز رنگ.
استنلی کوبریک شخصیتهای ترسناک بسیاری خلق کرده، اما حضور هیچکدام بر پردهی سینما مانند حضور هال، کامپیوتر این فیلم ترسناک نیست؛ چرا که برخلاف جک نیکلسون فیلم «درخشش» یا مالوک مکداول فیلم «پرتقال کوکی»، شخصیتی نمایشی نیست که مخاطب با فاصله به تماشای آن بنشیند، بلکه موجودی است که در خانهی همهی ما وجود دارد؛ یعنی همان هوش مصنوعی. پس چندان تصور اینکه زندگی هر کدام از ما مانند شخصیت اصلی فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» توسط یک کامپیوتر به نابودی کشیده شود خیلی سخت نیست.
فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» روایتگر تلاش انسان برای رسیدن به کمال و ملاقات با جهان ناشناختهها و رسیدن به حداکثر دانش است. فیلم استنلی کوبریک از میل آدمی به شناختن و از ترس او از ناشناختهها تغذیه میکند و فضایی ذهنی از پیشرفت چند میلیون سالهی موجودی به عنوان آدم میسازد که در اصل تفاوت چندانی با آنچه که کوبریک در ابتدای اثر به عنوان سرآغاز زندگی میبیند، نکرده است.
در سال ۱۹۶۸ فیلم «اولیور!» (oliver!) به کارگردانی کارل رید جایزه اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد. حال آوازهی آن فیلم را با این اثر کوبریک مقایسه کنید؛ اشتباه اعضای آکادمی کاملا گویا است.
«فیلم با تصاویری از تعدادی انسان اولیه شروع میشود که بر سر قلمرو و غذا در جنگ هستند. ناگهان یک شی در مقابل آنها ظاهر میشود. یکی از این آدمیان پس از ظهور این شی، متوجه میشود که میتواند از یک استخوان به عنوان وسیلهای برای کشتن استفاده کند. تصویر قطع میشود به میلیونها سال بعد. حال عدهای دانشمند در جستجوی راهی برای پیدا کردن رازهای همان شی هستند. چند فضانورد برای رسیدن به این منظور عازم سیارهی مشتری میشوند …»
۵. شاهدی برای تعقیب (witness for the prosecution)
- کارگردان: بیلی وایلدر
- بازیگران: مارلن دیتریش، چارلز لاتن و تیرون پاور
- محصول: ۱۹۵۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
فیلم «شاهدی برای تعقیب» بدون شک یکی از بهترین درامهای دادگاهی تاریخ سینما است و به همین دلیل در فهرست فیلمهای شاهکار که اسکار بهترین فیلم را نگرفتند حضور دارد. با داستانی پر پیچ و خم و پر فراز و نشیب که دقت بسیاری میخواهد و تمام حواس مخاطب را برای درک قصه طلب میکند. اثری در باب مفهوم زندگی و عشق با آدمهایی که در که در چارچوب یک جنگ ویرانگر راه خود را گم کردهاند و دلیلی برای ادامهی زندگی میجویند. قطعا داستان «شاهدی برای تعقیب» پیچیدهترین یکی از جذابترین داستانهای فهرست فیلمهای شاهکار است که اسکار بهترین فیلم را نگرفتند. در اینجا مخاطب مدام از فیلمساز رو دست میخورد. چرا که هیچکس آنگونه که به نظر میآید نیست و همه چیزی برای پنهان کردن دارند.
اگر تصور میکنید که فیلمی برای بیان تلخیهای جنگ، مستقیم و غیرمستقیم باید به آن اشاره کند، پس سخت در اشتباه هستید. جنگ چنان بلای خانمان سوزی است که حتما تأثیر خود را بر کوچکترین اتفاقات زندگی آدمهای درگیر با آن میگذارد. بیلی وایلدر و همکار فیلمنامه نویسش هری کورنیتز دقیقا دست روی همین موضوع گذاشتهاند و داستان پروندهای جنایی را که ظاهرا هیچ ربطی به جنگ ندارد و فقط یک داستان عشقی ساده به نظر میرسد، به این بلای خانمان سوز پیوند زدهاند. در دل این درام پیچیده، فیلمساز آدمهایی ملموس با مشکلاتی انسانی قرار میدهد و انگیزههای آنها را طوری تنظیم میکند تا روابط علت و معلولی طبق خواستههای ایشان پیش برود. حال وکیل پرونده در دل داستان باید سعی کند تا به این انگیزهها پی ببرد. تنها در این صورت است که میتواند پرونده را حل کند.
بیلی وایلدر در این شاهکار باشکوه خود برای همهی شخصیتهایش فرصتی فراهم میکند تا به بیان مکنونات قلبی خود بپردازند. همه فرصت دارند تا از خود دفاع کنند و از آنچه که بر ایشان رفته صحبت کنند؛ اما به شکلی درخشان این اتفاق به گونهای شکل میگیرد که حتی برای یک لحظه هم داستانگویی دچار سکته نمیشود و روند آن با اخلال همراه نمیشود. از این منظر با فیلمی کاملا انسانی طرف هستیم که حتی به آلمانیهای مظلوم در جنگ هم حق صحبت میدهد و برخلاف نمونههای مشابه، آنها را یک سره شیطان صفت به تصویر نمیکشد.
داستان فیلم «شاهدی برای تعقیب» داستان تلخی است. آدمهای قصه درگیر نکبتی متکثر هستند که به نظر راه فراری از آن ندارند. اما بیلی وایلدر برای فرار از این همه تلخی، طنزی ظریف از طریق پرستار شخصیت وکیل به داستان اضافه کرده تا زهر این همه تلخی را بگیرد. از همان ابتدای فیلم و سکانس درون ماشین بیلی وایلدر بذر چنین کاری را به درستی میکارد. در ادامه از طریق تقابل جناب وکیل و پرستارش و پایبندی آنها به شغل خود، موقعیتهایی کمیک خلق میکند؛ پرستار به فکر سلامتی بیمار خود است و جناب وکیل هم باید به فکر موکل خود باشد و به خوبی از او دفاع کند؛ پس همه فقط در حال انجام دادن کار خود هستند اما همین پایبندی به اصول حرفهای سبب ایجاد خنده میشود.
بازی بازیگران فیلم عالی است. از چارلز لاتن انگلیسی و جاسنگین هم چیزی جز این انتظار نمیرود. او در قالب وکیلی خوشنام و با جذبه معرکه است و البته به خوبی توانسته بار کمیک داستان را هم به دوش بکشد. از سویی دیگر مارلن دیتریش به عنوان زنی زخم خورده و عاشقپیشه بینظیر است. او به خوبی توانسته توازنی میان وقار و استیصال زنی درمانده که در گذشته برای خود کسی بوده را بازی کند. سکانسهایی که این دو بازیگر بزرگ تاریخ سینما در آن حضور دارند، سکانسهای معرکهای است و اصلا در برابر هم کم نمیآورند؛ به طوری که مخاطب میماند به کدام نگاه کند و کدام را همراهی کند؛ زنی باوقار اما عاصی یا حضور گرم و گیرای مرد وکیل را.
در سال ۱۹۵۷ فیلم «پل رودخانه کوای» از دیوید لین به جایزهی اسکار رسید.
«سر ویلفرد روبارتس، وکیل سرشناسی است که به تازگی سکته کرده است. او در حال سپری کردن دوران نقاهت خود است و باید از هیجان دور باشد و استراحت کند؛ حتی به گفتهی پزشک بهتر است که دیگر وکالت پروندههای جنایی را بر عهده نگیرد. در این میان او دفاع از مردی که به قتل زنی بیوه متهم شده است را قبول میکند. به نظر میرسد مرد بیگناه است اما ناگهان دادستان پرونده کاری میکند که کسی انتظار آن را ندارد؛ او از زن متهم علیه خودش استفاده میکند …»
۴. سرگیجه (vertigo)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: جیمز استیوارت، کیم نواک
- محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
فیلم «سرگیجه» نمادی از تمام حسرت آدمی و غمخواری برای چیزهای از دست رفته است. هر انسانی در هر گوشهی دنیا میتواند بنشیند و آن را ببیند و چند صباحی با شخصیت اصلی فیلم همذات پنداری کند و برای شکستهایش اشک بریزد. اسکاتی، شخصیت اصلی این فیلم به تمامی نمایندهی همهی ما آدمیان معمولی است؛ انسانهایی با تمام ضعف و قدرتهای بشری. همین موضوع از او قربانی میسازد، چرا که بازیچهی دست دیگران قرار گرفته است و این او را هر چه بیشتر به ما انسانهای زمینی تبدیل میکند.
فیلم «سرگیجه» درامی عاشقانه هم هست و البته یکی از عجیبترینهای آنها در تاریخ سینما؛ مردی دلباختهی زنی است که نمیداند کیست و بعد از شکست در تصاحب او، زن را شبیه به تصویر آرمانی خود میکند. از سوی دیگر آهسته آهسته زن هم عاشق مرد میشود و به وی دل میبازد. آلفرد هیچکاک تمام این دلدادگی را در سکوت برگزار میکند و شخصیتها را با کمترین کلام به هم نزدیک میکند. قضیه زمانی پیچیده میشود، که هر دوی این آدمیان متوجه جنایت فرد دیگری میشوند و خود را قربانی او میبینند.
از سمت دیگر فیلم «سرگیجه» تصویری اثیری از زن، به عنوان نمادی از زندگی و عشق نشان میدهد، انسانی به عنوان سرمنشا آرامش که در کنارش جایی برای رهایی وجود دارد. تصویر این زن یکی از غریبترین تصویرهای یک انسان در تاریخ سینما است و همین موضوع به وی، بعدی افسانهای بخشیده است؛ گویی زن قصه متعلق به این دنیا نیست و به جایی در ورای دست یافتنیهای این دنیا تعلق دارد و همین او را چنین سرگشته کرده است.
تعریف کردن داستان فیلم «سرگیجه» کار مشکلی است. روایت فیلم آنقدر پیچیده است که نوشتن خلاصه داستان آن را عملا غیر ممکن میکند اما به طرز با شکوهی فیلمی قابل فهم برای همه هم هست. این موضوع دقیقا به تواناییهای خارقالعادهی آلفرد هیچکاک به عنوان یک فیلمساز نابغه باز میگردد؛ او چنان در کار خود استاد بود که میتوانست از پیچیدگی به یک سادگی بی عیب و نقص برسد.
فیلم «سرگیجه» چند سکانس معروف تاریخ سینما را در خود جای داده است؛ از جمله سکانسهای تعقیب کردن زن توسط اسکاتی به ویژه سکانس قبرستان پشت کلیسا یا سکانس جنگل با آن دیالوگهای با شکوه دربارهی کوچک بودن اهمیت حضور آدمی در پهنهی تاریخ که مستقیما سکانس پایانی فیلم «شمال از شمال غربی» (north by northwest) یا سکانس موزهی فیلم «حقالسکوت» (the blackmail) را به یاد میآورد. سکانس دیگر سکانس خلیج سان فرانسیکو است که زن خود را درون آب میاندازد و اسکاتی وی را نجات میدهد اما قطعا مشهورترین نمای فیلم، صحنهی سرگیجه گرفتن شخصیت اصلی است که مخاطب آن را از نمای نقطه نظر او میبیند.
بازی جیمز استیوارت در فیلم «سرگیجه» شاید بهترین بازی کارنامهی او باشد. بازی درخشان در قالب مردی که از ترس از ارتفاع رنج میبرد و همین موضوع باعث شده تا بازنشسته شود. عاشق زنی می شود که هیچ از او نمیداند و از سویی آن زن را به عنوان همسر دوست خود میشناسد و به همین دلیل احساس عذاب وجدان هم میکند. کیم نواک هم بهترین بازی خود را در این فیلم انجام داده است. او اساسا چندان بازیگر درخشانی نبود و به غیر از این فیلم چندان نامی از خود در تاریخ سینما بر جای نگذاشته اما حضور در قالب اغواگرترین زن تاریخ سینما، به وی جایگاهی دست نیافتنی بخشیده است.
وقتی پای نظرسنجی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما و فیلمهای شاهکار به میان میآید، فیلم «سرگیجه» همواره یکی از آثار ثابت آنها است. هیچ نظرسنجی نیست که بدون این فیلم کامل شود و این موضوع علاوه بر جنبههای هنری «سرگیجه»، به موارد دیگری هم مانند احساسی که به مخاطب منتقل میکند، بازمیگردد.
فیلم «سرگیجه» در آخرین نظرسنجی مجلهی سینمایی سایت اند ساوند در سال ۲۰۱۲ میلادی در جایگاه برترین فیلم تاریخ سینما قرار گرفت و توانست برای اولین بار فیلم «همشهری کین» ساختهی ارسن ولز را کنار بزند. این موضوع از اهمیت این فیلم میگوید تا تماشایش برای هر علاقهمندی به سینما را تبدیل به امری واجب کند. جالب این که فیلم اصلا نامزد دریافت جایزهی اسکار نشد و در نهایت هم اسکار بهترین فیلم به «ژی ژی» (gi gi) ساختهی موزیکال وینسنت مینلی رسید.
«اسکاتی کارآگاه پلیسی است که ترس از ارتفاع دارد. او زمان قرار گرفتن در ارتفاع زیاد، دچار سرگیجه می شود. در ابتدای فیلم به دلیل همین موضوع، نمیتواند به پلیس دیگری کمک کند و آن مرد کشته میشود. در ادامهی داستان اسکاتی از کار بازنشسته میشود و این در حالی است که هنوز به دلیل آن مرگ، عذاب وجدان دارد. در این میان دوستی قدیمی با او تماس میگیرد و از اسکاتی میخواهد تا همسرش را تعقیب کند. مرد تصور میکند همسرش مشکلی دارد و میخواهد از آن مشکل سر دربیاورد اما قبول این موضوع اسکاتی را وارد ماجرایی پر رمز و راز میکند …»
۳. جویندگان (the searchers)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، جفری هانتر، ورا مایلز و ناتالی وود
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
جدال میان تمدن و بربریت همواره در وسترنهای فورد حضور دارد اما هیچگاه این تناقض به چنین کمالی به تصویر در نیامده است. شخصیت جان وین در ابتدا گویی از دل توحش و بربریت به سمت تمدن میآید تا از آن پاسداری کند، اما هجوم وحشتناک توحش بیرون از خانه چنان ویران میکند و میرود که او در این کار شکست میخورد، حال او همه چیزش را فدا میکند و تا ته راهی بدون بازگشت میرود و به خود قول میدهد تا پای جان این زندگی را از گزند دوباره محفوظ بدارد.
شخصیت اصلی فیلم «جویندگان» پر از تناقضات مختلف است. از سویی گذشتهای پر ابهام دارد و از سویی دیگر برای آیندهی خانوداه دل میسوزاند. از سویی کم حرف و تودار است اما وقتی پایش برسد از خجالت همه در میآید. از سویی دم از خانه و خانواده میزند و از سویی دیگر قصد جان تنها بازماندهی خانوادهی خود را دارد. در واقع او نمادی از تاریخ کشوری است با همهی تناقضاتش؛ مردی برآمده از محیطی خشن که برای برقراری عدالت چیزی جز اعمال خشونت نمیداند. در چنین چارچوبی است که ایتن ادواردز تبدیل به یکی از مهمترین قهرمانان سینمای آمریکا میشود.
در فیلم «دلیجان» (stagecoach) قهرمان جان فورد میرود تا جایی برای آرامش پیدا کند اما در «جویندگان» گویی نتوانسته با گذر سالها آن محل را پیدا کند و آواره شده است. زندگی او چه قبل از شروع داستان و چه بعد از اتمام آن با همین آوارگی پیوند خورده است و از اهمیت خانواده در سینمای فورد میآید. چرا که این آوارگی در نتیجهی نداشتن یک خانه و خانوداه است.
گرچه نیت ابتدایی این قهرمان در آغاز داستان چندان خیر نیست اما تقدس خانه و خانواده و نیاز به حفظ آن، مشکلات را از پیش پای قهرمان ماجرا بر میدارد و باعث میشود او تصمیم نهایی خود را بگیرد. این دقیقاً تبیین کننده نگاه فورد و نشان دهندهی اهمیت خانواده در سینمای او است. خانه و خانواده برای او مقدساند و اگر کسی (حال هر نژادی که میخواهد داشته باشد، با توجه به دو رگه بودن مرد جوان همراه ایتن) این روش زندگی را برگزیند، مورد قبول او است.
فیلم «جویندگان» هم مانند تمام فیلمهای جان فورد، فیلم جزییات است. اگر مخاطب تمام حواس خود را جمع نکند و به همهی قابهای فیلم توجه نکند از ماجرای عاشقانهی ایتن باخبر نخواهد شد. چرا که جان فورد آن را در یک پلان کوتاه اما هوشربا نشان میدهد یا در صورت عدم توجه کافی برخی از لحظات طنازانهی فیلم مانند سکانس خواندن نامه و عینک زدن پدر دختر از کف خواهد رفت. فارغ از همهی اینها سکانس ابتدایی و انتهایی و قرینه بودن آنها اکنون نه تنها به یکی از نمادهای سینمای وسترن بلکه به نمادی از کلیت دستور زبان سینما تبدیل شده است.
«جویندگان» فیلم نمونهای جان فورد در تاریخ سینما است. گاهی یک فیلم تبدیل به عصارهی فیلمسازی یک کارگردان میشود؛ فیلمی که همگان بلافاصله با شنیدن نام آن کارگردان، به یادش میافتند. فیلم «جویندگان» چنین جایگاهی در کارنامهی جان فورد دارد. فیلمی که همواره جایی ثابت در تمام نظرسنجیهای انتخاب بهترین فیلم تاریخ سینما دارد و شخصیت اصلی آن یعنی ایتن ادواردز تبدیل به نمونهای کلاسیک از قهرمان آرمانی آمریکا شده است؛ مردی که از پا نمینشیند و گرچه گذشتهای گنگ و پر از سوتفاهم دارد اما تحت هیچ شرایطی حاضر به تسلیم نیست.
فیلم «جویندگان» در سال ۲۰۰۸ توسط بنیاد فیلم آمریکا به عنوان بهترین وسترن تاریخ سینما انتخاب شد و در نظرسنجی ده سالانهی مشهور نشریهی سایت اند ساوند در سال ۲۰۱۲ از دیدگاه منتقدان بزرگ سینمایی در جایگاه هفتم برترین فیلمهای تاریخ سینما قرار گرفت. حال باید ببینیم سرنوشت این فیلم در سال ۲۰۲۲ در همین نظرسنجی چه خواهد شد.
در سال ۱۹۵۶ فیلم «دور دنیا در هشتاد روز» (around the world in 80 days) به جایزهی اسکار بهترین فیلم رسید. فیلمی که امروزه نام چندانی از آن باقی نمانده اما «جویندگان» که حتی نامزد دریافت جایزهی اسکار هم نشد، روز به روز بر شهرتش افزوده شده و امروزه مهمترین وسترن تاریخ سینما است.
«ایتن ادواردز، کهنه سرباز جنگ داخلی، پس از سالها به نزد خانوادهی برادرش بازمیگردد. او تصمیم دارد که بماند اما هجوم سرخ پوستان در شبی تاریک باعث کشته شدن همهی اعضای خانوادهی برادر به جز دختر کوچک خانواده میشود. ایتن به خود قول میدهد این دختر ربوده شده را تحت هر شرایطی پیدا کند اما پیدا کردن گروه مهاجم به این سادگیها نیست …»
۲. بدنام (notorious)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: کری گرانت، اینگرید برگمن
- محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
بسیاری از جمله نگارنده، فیلم «بدنام» را بهترین فیلم آلفرد هیچکاک میدانند، حتی در جایگاهی بالاتر از فیلم «سرگیجه». دلیل این امر در رسیدن به کمال مطلق در همهی اجزای فیلم بازمیگردد؛ کارگردانی آلفرد هیچکاک در اوج است و شیمی بازیگرانش هم به درستی کار میکند. بدون شک هم اینگرید برگمن و هم کری گرانت بهترین هنرنمایی خود را در این فیلم به نمایش گذاشتهاند. فیلمنامهی بن هکت یکی از بهترین کارهای او است و هیچکاک هم موفق شده به خوبی لحن عاشقانهی اثر را در دل یک درام جاسوسی حفظ کند.
ویژگی معرکهی فیلم هم همین است که فیلم «بدنام» مانند هر هنر والای دیگری دغدغهی اصلیاش، خود انسان و مصائب او است، نه دنیای پست سیاست و دغلکاری آدمهای آن؛ بلکه برعکس اگر دغلکاری هم وجود دارد، تأثیر آن بر وجود آدمی است که مورد کنکاش فیلمساز قرار میگیرد. در واقع فیلمساز از جهان پست سیاست شروع میکند، از آن میگذرد و به بررسی سیستمی میپردازد که آدمی را در منگنه قرار داده و سپس از آن هم میگذرد و در نهایت به عمق وجود آدمی میرسد. از این منظر نه تنها هیچکدام از فیلمهای آلفرد هیچکاک بلکه اساسا کمتر فیلمی چنین بی نقص ساخته شده است.
«بدنام» یک نوآر جاسوسی است. برخوردار از داستانی که انگار شخصیتهای آن در یک هزار توی بیسرانجام که نه راه پس دارد و نه راه پیش، گرفتار شدهاند. آنچه که در این وسط قربانی این محیط یخزده و وهمآلود میشود عشق زن و مردی به یکدیگر است که مسألهای ملی و حتی جهانی به آن پیوند خورده است. چه خوب که آلفرد هیچکاک و تیم سازندهی فیلم به خوبی میدانند ارزش حفظ این عشق از همهی سیاست ورزی سیاستپیشگان میان مایه بیشتر است. فیلم «قایق نجات» (lifeboat) دیگر اثر آلفرد هیچکاک را به یاد بیاورید؛ متوجه خواهید شد که آلفرد هیچکاک با چنین پرداختی چگونه جهان معترض آن فیلم را درتس در دو سال بعد کامل میکند.
آلفرد هیچکاک درست در میانهی جنگ جهانی دوم فیلمی با محوریت این جنگ و نفوذ جاسوسهای آلمانی ساخته است؛ چنین موضوعی ممکن بود فیلم را به ورطهی شعار زدگی و سستی بغلتاند. اما فیلمساز بزرگی مانند هیچکاک نیک میداند که در دل هر داستانی اول از همه این آدمها هستند که ارزش دارند و باید به آنها پرداخت. همینجا است که فرصت هنرنمایی برای دو بازیگر فیلم فراهم میشود.
کری گرانت و اینگرید برگمن آنچنان نگاه را به سمت خود برمیگردانند و دشواری عشق و انجام وظیفه را به تصویر میکشند که مخاطب به خوبی آنها را درک میکند و برایشان دل میسوزاند و نگران سرنوشت آنها میشود؛ به ویژه اینگرید برگمن که نه تنها بهترین بازی کارنامهی خود، بلکه بهترین بازی یک بازیگر در کل فیلمهای آلفرد هیچکاک را به اجرا گذاشته است. حضور او انتهای هنر بازیگری است و قطعا جایی در کنار بهترین نقشآفرینیهای تاریخ سینما خواهد داشت. چنین نقشآفرینیهایی است که فیلم «بدنام» را به چنین جایگاهی، به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما میرساند.
شاید فیلم «سرگیجه» به لحاظ انتقال احساس بهترین فیلم کارنامهی آلفرد هیچکاک باشد اما به لحاظ هنری و ارزشهای سینمایی فیلم «بدنام»، اثر کاملتری است. قطعا پس از تماشای فیلم «سرگیجه» احساس منقلب شدهای داریم و چند قطره اشکی هم برای خودمان و البته شخصیتها ریختهایم اما درک عمیق قربانی شدن عشق میان دو شخصیت اصلی فیلم «بدنام»، در میانهی یک جنگ خانمانسوز، آن هم در شرایطی که خودمان محال است آن شرایط را تجربه کنیم، دقیقا همان کاری است که فقط سینما میتواند برای آدمی انجام دهد.
در سال ۱۹۴۶ فیلم «بهترین سالهای زندگی ما» (the best years of our life) از ویلیام وایلر به اسکار بهترین فیلم رسید. اثری که یک شاهکار معرکه است اما نمیتواند با کمال بی نظیر این شاهکار هیچکاک برابری کند.
«آلیسیا دختر یک جاسوس آلمانی نازی است. او به یک مأمور مخفی آمریکایی به نام دولین دل میبازد. اما دولین طرح و نقشهی دیگری برای او دارد؛ دولین از آلیسیا میخواهد تا به عنوان مهرهای نفوذی به تشکیلات نازیها نفوذ کند. در ابتدا آلیسیا این پیشنهاد را نمیپذیرد اما خطر بزرگی در حال شکل گیری است …»
۱. همشهری کین (citizen kane)
- کارگردان: ارسن ولز
- بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن
- محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
امروزه کمتر کسی است که فیلم «همشهری کین» را بزرگترین فیلم تاریخ سینما نداند؛ حتی کسانی که دوستش ندارند هم این بزرگی را باور دارند. در سال اکران فیلم، اثر معرکهی جان فورد یعنی «دره من چه سرسبز بود» هم حضور داشت و در نهایت به اسکار رسید. نمیدانم اگر آن فیلم معرکه در آن سال نبود و اسکار بهترین فیلم را به اثر دیگری میدادند، چگونه میشد این اهمال کاری اعضای هیات انتخاب را نادیده گرفت. اما هر چه که بود در گذر سالها «همشهری کین» حتی از آن شاهکار بی بدیل هم فاصله گرفت و تبدیل به یکی از مهمترین آثار هنری قرن بیستم شد.
سخن گفتن از «همشهری کین» بسیار سخت است. چرا که دربارهی آن، آن قدر نوشته شده و داستانها گفته شده، که دیگر حرف تازهای باقی نمانده است. این شاهکار یگانهی ارسن ولز توسط منتقدین به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما شناخته میشود و هر منتقدی در هر جایگاهی برای اینکه بتواند هویتی برای خود دست و پا کند، اول باید تکلیفش را با این فیلم مشخص کند. پس وقتی از «همشهری کین» صحبت میکنیم در واقع از یکی از آثار برتر هنری تمام دوران سخن میگوییم.
اهمیت «همشهری کین» در تاریخ سینما و میان فیلمهای شاهکار چنان است که بدون شک تمام فیلمهای ساخته شده پس از آن، با واسطه یا بدون واسطه، تحت تأثیرش شکل گرفتهاند. «همشهری کین» فیلمی بود که به کارگردانان تمایل به جاهطلبی داد تا جهان یگانهی خود را خلق کنند و بدانند که در وادی هنر هفتم همه چیز امکانپذیر است.
سهم ارسن ولز در این میان قطعا بیش از هر کس دیگری است. او جوانی با استعدادی عجیب و غریب بود که در ۲۴ سالگی قراردادی یکه با کمپانی آر. کی. او به دست آورد و فیلمی ساخت که همهی مراحل تولیدش دست خودش بود و از سمت کمپانی هیچ مزاحمتی نمیدید. همین موضوع سبب حسادت بسیاری شد تا دست و پای ارسن ولز در ادامهی راه بسته شود و البته طبع سرکش ولز با چنین شرایطی کنار نمیآمد.
فیلم «همشهری کین» علاوه بر دستاوردهای تکنیکی در نحوهی داستانگویی هم بدعتی سینمایی به شمار میرفت. در زمانی که همهی فیلمها روایتی سرراست داشتند و فیلمسازان از تدابیر تداومی برای تعریف کردن داستان آثار خود استفاده میکردند، ولز همه چیز را به هم ریخت و رواتی اپیزودیک از ۷۵ سال زندگی مردی گفت که همهی آمریکا زمانی به او احترام میگذاشتند اما در انتهای عمر خود به شدت تنها بود و در تنهایی جان سپرد.
این پس و پیش کردن زمان در سال ۱۹۴۱ هنوز بدیع بود و ممکن بود تماشاگر را به زحمت بیاندازد اما هر چه که اتفاق افتاد و هر چه در آن سالها گذشت دیگر امروزه اهمیتی ندارد بلکه موضوع با اهمیت ساخته شدن فیلمی است که باعث پیشرفت سریع دستور زبان سینما شد. امروزه نام ارسن ولز در کنار نام بزرگانی مانند آلفرد هیچکاک، کاندیدای انتخاب به عنوان بزرگترین کارگردان تاریخ سینما است. همانطور که گرگ تولند، فیلمبردار خارقالعادهی اثر در زمینهی فیلمبرداری چنین جایگاهی دارد.
کار گرگ تولند به عنوان مدیر فیلمبرداری این فیلم، همواره به عنوان یکی از بزرگترین دستاوردهای هنری قرن بیستم شناخته میشود. او بود که توانست به ایدههای دیوانهوار ارسن ولز برای نورپردازی فیلم یا استفاده از عمق میدان جامهی عمل بپوشاند. او بود که با همکاری کارگردن فیلم، دستور زبان تازهای برای سینما نوشت و امکانات سینما را گسترش دارد. او بود که توانست میان نورپردازی پر کنتراست فیلم، و داستان پر از تناقض زندگی یک انسان، پلی بزند و حماسهای تصویری برپا کند که ارسن ولز بتواند در کنارش شاهکاری برای تمام دورانها خلق کند.
البته گروه سازندهی نابغهی فیلم به همین افراد ختم نمیشود. برنارد هرمان نابغه، آهنگساز فیلم بود که بعدها در کنار آلفرد هیچکاک یکی از بهترین زوجهای آهنگساز/ کارگردان در تاریخ سینما را تشکیل داد و البته جوزف کاتن جا سنگین در یکی از نقشهای اصلی حضور داشت و کار خود را به شکلی استثنایی انجام داد. البته خود ارسن ولز در قالب نقش اصلی فیلم، اجرایی دیدنی دارد. اضافه کنید همکاری هرمن منکهویتس، به عنوان همکار فیلمنامه نویس ارسن ولز، که سهمی مهم در نتیجهی پایانی کار دارد. همهی اینها دست به دست هم داد تا بهترین فیلم تاریخ سینما ساخته شود.
البته کیست که نداند ارسن ولز شخصیت چالز فاستر کین را بر اساس شخصیتی واقعی به نام ویلیام رندولف هرست، غول رسانهای بزرگ آمریکا ساخته است.
«فردی ثروتمند به نام چارلز فاستر کین که صاحب بخش عظیمی از رسانههای آمریکا است در تنهایی و در قصر بزرگ خود با نام زانادو میمیرد. آخرین کلمهای که او بر زبان آورده، غنچهی رز است که باعث به وجود آمدن کنجکاویهای مختلف شده است. حال خبرنگاری برای یافتن معنای این کلمه سراغ نزدیکترین افراد به کین میرود تا قصهی زندگی او را از زبان ایشان بشنود …»
همشهری کین، داستان عامه پسند ، درخت زندگی و دانکرک رو زیاد دوست نداشتم ولی بقیه خوبه ، رقیبان داستان عامه پسند در اسکار واقعا بهتر بودن و فارست گامپ ، رستگاری در شاوشنک همزمان با اون بوده ، به نظرم خوب شد که اسکار نگرفت 🙂 با این حال دیگه فیلم هام تموم شده نمیدونم چی ببینم اینا رو دیدم.
چرا دیگه هیچ فیلم درست حسابی پیدا نمیشه انگار همه چی داره به پایانش نزدیک میشه فیلمای ۲۰۲۳که یکی از یکی مزخرف تره قدیمیارم انقد دیدیم که دیگه حرف زدناشونم حفظ شدیم فیلم خوب دیگه نیست 😔😔
چه فهرست با شکوهی…فهرست نیست ک خداست🤤
خسته نباشید
فقط ی چی
بالا اشاره کردی جایی برای پیرمردها نیست رقیب سختی بود برای خون به پا خواهد شد
اصلا اینطور نیست
خون به پا خواهد شد قشنگ ۳ لول از فیلم جایی برای پیرمردها نیست بالاتره باور کنید بهترین فیلم قرنه در کنار مالهالند درایو لینچ واسب تورین بلاتار
هرطور و باهرمقیاسی نگاه کنیم جایی برای پیرمردها نیست توان رقابت نداره با ساخته پل توماس اندرسون به هیچ وجه نه از لحاظ عیلمنامه نه کارگردانی نه بازیگری و…
البته اونم فیلم خوبی بود ولی نه در حد و اندازه های ساخته اندرسون عزیز
ولی اسکاره دیگه اسمش یخورده سر زبونهاش افتاده وگرنه مراسم چرتیه
چطور و بر اساس چه معیاری به این نتیجه رسیدی خون به پا خواهد شد سه لول بالاتره؟
جویندگان اسکار نگرفته!!!!!!!!!!!
به نظرم قسمت فرهنگی هنری دیجیکالا مگ بهترین مقالات ممکن رو میزاره… من سایتای دیگه هم سر میزنم، سایتایی که اینقد ضعیف و پر ادعا هستند که لوس شدن!!!
مثل دیجیا…، ویجیا… و زوم… .
امیدوارم همینطور پرقدرت ادامه بدین و اطلاعات مفید و موثر، و معرفی فیلم ها و کتاب های خوب داشته باشید.
و البته تا صفحه میاد بالا یهو کلی تبلیغات میاد جلو صورت و به خودم میگم این مطلب رو نخونم سنگین تره
تو این لیست حیفه رستگاری در شائوشنک نباشه
همشهری کین خیلی فیلم (مهمیه) ولی فیلم خوبی نیست..به شدت خسته کننده س درصورتی که بطن هنر رهایی انسان از دغدغه هاست نباید خسته کننده باشه…درسته که شکل سینمارو عوض کرد ولی از یه نگاه ساده فیلم خوبی نیست..شاید یه منتقد یا فیلسوف سینمایی بتونه ازش لذت ببره ولی فیلمی نیست که مردم عادی ازش لذت ببرند فرض کن شما یه کمدین باشی..خندوندن یه جمع مثلا ورزشی راحت تره یا خندوندن یه دسته افراد همینطوری میانگین از مردم؟؟این کاریه که هیچکاک میکنه
مطلب بسیار ارزشمندی بود، نمیدونم متن ترجمه بود و یا نظر شخصی نویسنده که احتمالا به نسبت فیلمهای متفاوتی که مدنظر قرار گرفته بود احتمالا” متن ترجمهای بوده، البته فرقی نمیکنه، مهم اینه که تولیدمحتوای با کیفیتی بود، خسته نباشید و دمتون گرم