نقد فیلم «مرد سگی»؛ عاشقانهای سگی برای تمام رنجدیدگان دنیا
لوک بسون یکی از احساساتیترین و باورمندترین فیلمسازان جهان است. در دنیاهای خارقالعاده او همیشه یک قهرمان ستمدیده در برابر نیروی قدرتمند شرّ قرار میگیرد و باید قهرمانانه بر آن غالب شود و میشود، چون لوک بسون دوست دارد که چنین باشد. نسخه فرانسوی داریوش مهرجویی فقید، جهان را چنان شرّ میبیند که فقط جادو بر آن غلبه خواهد کرد. اما جادویی که چندان از واقعیت دور هم نیست. کافی است نشانههایش را دریافت کنی، همان کاری که قهرمانان معصوم، خردمند و قدرتمند فیلمهایش میکنند. در «مرد سگی» آخرین ساخته بسون این قهرمان یا ضدّ قهرمان، مرد آسیبدیدهای است که در بچگی به مجازات پدرِ انسانگریزش با سگها بزرگ شده است و حالا ما با بزرگسالیاش آشنا میشویم. نقد فیلم «مرد سگی» (Dogman) را در این مطلب بخوانید.
هشدار: در نقد فیلم «مرد سگی» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
«مرد سگی» هم یکجور درام رواشناختی است هم اکشن دلهرهآور. ترکیبی از دو ژانر مورد علاقه بسون که هم میلش به هیجان را ارضا میکند، هم دغدغههای هستیشناسانه و وجودیاش را. این فیلم در جشنواره فیلم ونیز ۲۰۲۳ برای جایزه شیر طلایی رقابت کرد اما نقدهای ضد و نقیضی دریافت کرد. اکثر منتقدان آن را فیلم متوسطی ارزیابی کردند و بیش از همه بازی بازیگر نقش شخصیت اصلی و شخصیتپردازی، فضاسازی و کارگردانی را تحسین کردند. اما فیلمنامه بسون را فاقد انسجام و پیرنگ مناسب، کلیشهای و قابل پیشبینی دانستند و از ریتم کند فیلم هم انتقاد کردند.
شاید بتوان به مدت زمان تقریباً دو ساعته فیلم انتقاد کرد اما فیلمی که قرار است قصه شخصیتی از کودکی تا بزرگسالیاش را روایت کند، به همین اندازه زمان نیاز دارد و فیلم آقای بسون هم سرگرمکنندگی خاص خودش را دارد. بله شاید با تدوین میشد فیلم را کوتاهتر کرد تا ریتم کندش به چشم نیاید اما فیلم در یکسوم پایانی به سیاق گذشته بسون، یک سکانس اکشن و به اندازه کافی تعلیق دارد که هیجان را زنده نگه دارد. جز این، سیر سرگذشت داگلاس یا همان داگمن با تمام خشونت و سختیها و تلخیهایش، گوشههای جالبی دارد.
قصه با سکانسی گیرا از جایی شروع میشود که در ادامه در یکسوم پایانی فیلم به آن میرسم. فیلم با یک معرفی شخصیت خوب شروع میشود. پلیس یک درگ کوئین را پشت کامیونی دستگیر میکند. بار این کامیون سگ است و این مرد صاحب سگهاست که طبعاً آدم معمولیای نیست. شخصیتهای پلیس فیلم او را روانپریش میبینند و ما در نگاهش رنجی عمیق را. داستان این رنج را به زودی همین مرد سگی برای دکتر روانپزشک پلیس تعریف میکند. یکی از آشناترین و بهترین سبکهای قصهگویی، در قالب بازجویی و با فلشبک. ما نمیدانیم چرا این مرد بازداشت شده و نمیدانیم چرا با یک روانپزشک در اتاق بازجویی است. گرچه از حالات صورت او و نمای اولیهای که از سگهای او دیدهایم، میتوانیم حدس بزنیم که سرگذشت عجیبی دارد. هرچه باشد او یک درگ کوئین است. حتی اگر سگی هم این میان نبود، حتماً قصه جالبی برای گفتن داشت.
در صد و اندی دقیقه بعد، داگلاس داستان زندگیاش را از کودکی برای دکترش و برای ما تعریف میکند. او پدری انسانگریز و فوق خشن داشت که او و مادرش را بابت هر چیزی کتک میزد. برادر بزرگترش که آشکارا از نوع تربیت و رفتار پدر به شخصی روانپریش و دگرآزار تبدیل شده هم اگر جان سالم به در میبرد به خاطر تیمبندیای است که با پدر میکند. پدر بیرحم خانواده به داگ اجازه نمیدهد به سگها غذا بدهد و یک روز به همین خاطر از او عصبانی میشود و در سگدانی خانه زندانی میکند. این آغاز تلخ سلسله اتفاقات تلخ و عجیبی است که در ادامه برای داگ میافتد. قصه در سه بخش روایت میشود. زندگی داگ با سگها و آسیب جسمانیای که میبیند، آزاد شدنش و زندگی در یک مرکز توانبخشی و رابطه نزدیک با یک معلم نمایش که با هم شکسپیر میخوانند و داگ به او علاقه پیدا میکند و بعد استاد سگها شدنش و دزدی به وسیله آنها به سیاق رابین هود. یک اپیزود جالب هم مربوط به زمانی است که داگ برای خودش یک شغل جانبی پیدا میکند و در یک کاباره درگ کوئین میشود.
از طریق این اپیزودها ما با زندگی و شخصیت چند لایه داگ آشنا میشویم و با رنج عمیق او همذاتپنداری میکنیم. فیلم بسون فیلم مطالعه شخصیت است و در شخصیتپردازی و معرفیاش به ما فوقالعاده عمل میکند. بازی کلب لندری جونز تحسینبرانگیز است. در مرور زندگیاش و سکانسهای فلشبک ما میبینیم که او چطور از بچهای معصوم و بیگناه به جوانی احساساتی و بعد به آنچه امروز هست تبدیل میشود. او بدترین نوع کودکی را پشت سر گذاشته است. هیچ مهری در زندگیاش از هیچ انسانی ندیده، مادرش چارهای جز ترک کردنش نداشته و بدتر از همه اینها، توانایی راه رفتن را به خاطر شلیک پدرش از دست داده اما یک سرمایه بزرگ دارد و آن سگهایش هستند. سگهایی که پدر میخواست با آنها او را شکنجه کند، به نزدیکترین و بهترین یاران او تبدیل میشوند. به خاطر مهر همین سگها که داگ آنها را بهتر از انسانها میداند، او تبدیل به یک جوکر دیگر نمیشود.
از کسی که چنین سرگذشتی داشته، به راحتی میتوان انتظار داشت که در آینده به یک جانی آدمکش تبدیل شود، اما داگ با عشق بیچشمداشتی که از سگها دریافت میکند، چرا که آنها را فرشتگان فرستاده خدا میداند (اشاره به صحنهای که داگ در سگدانی بنر به نام خدا را نگاه میکند و چون از پشت آن را میبیند کلمه «God» را «Dog» میخواند که یعنی سگ) تا در این دنیای بیرحم یاران و محافظان او باشند. همین باور به خداست که نیروی محرکه داگ است و همین است که او را به ضد قهرمانی دوستداشتنی تبدیل میکند. او با وجود بیرحمی زندگی و انسانها به دنبال انتقام حتی از شرورها هم نیست، چه برسد به همه انسانها. او قابلیت عاشق شدن دارد. گرچه اعتماد کردن به انسان برایش سخت است. اما اگر انسان در قالب زنی زیبا و شکسپیر به دست بر سر راهش قرار بگیرد، دلدادهاش میشود. و این دلدادگی به اندازهای است که حتی وقتی از او نه میشنود، به کینه تبدیل نمیشود.
بزرگترین انتقامی که داگ از انسانها میگیرد، این است که ازشان فاصله میگیرد. او فرق بین خیر و شر را خوب میداند و اگر قرار است با کسی تسویهحساب کند، با شروران است. داگ از پدری آنتیسوشال اگرچه خود به آنتیسوشال دیگر تبدیل شده، چون چارهای جز این نداشته است، اما نه خودآزار است، نه دگرآزار. برعکس بسیار دوستداشتنی است و بسیار باهوش و قدرتمند. بله، احتمال وقوع چنین سناریوی در واقعیت بسیار کم است. جوکر نتیجه منطقی این کودکی تلخ و دشوار است. و همینجاست که جادوی لوک بسون کار میکند. بنابراین، شخصیتی خلق میکند که عشق و باوری همچون مسیح در خود داشته باشد. اشارات مکرر بسون به صلیب موقعیت مسیحوار داگ را نشانمان میدهد؛ کودکی به معصومیت مسیح که مهرش شامل حال همه میشود و عاقبتی محتوم همچون مسیح خواهد داشت.
اشاره بسون به مذهب از دو منظر بیانگر نگاه او به ماهیت مذهب است که هم میتواند مانع مهروزی باشد و هم تجسم مطلق مهر. یک سو، پدر و برادر و باقی قاتلان روح هستند و یک سو، داگ و روانپزشک سیاهپوستش، سگها، اعضای جامعه رنگینکمانی، زنان و کسی که شکسپیر میخواند. دسته اول، بیگانگان با عشق و شروراناند و دسته دوم، عاشقان و رنجدیدگان. او در طول روایت قصه این مرزبندی را به طور دقیق مشخص میکند. بسون با ظرافت هرچه تمامتر این المانها را در فیلمش گنجانده تا آن را به یک اثر انسانی حامی حقوق حیوانات و تمام اقلیتهای جهان تبدیل کند. درست است که تصمیم گرفته دکتر روانپزشک رابطه احساسی با داگ برقرار نکند که انتخاب درستی بوده. البته احساسی نه به معنای رمانتیک، بلکه به معنای همدلانه.
رابطه یک روانپزشک سیاهپوست با یک متهم به قتل سگباز با چنین تاریخچهای تلخ کاملاً این پتانسیل را دارد که رقیق شود. چون هر دو رنجی را بر دوش میکشند. اما بسون از این کار اجتناب میکند تا فیلمش شعاری نشود. فضای تلخ و تاریک فیلم هم این اجازه را نمیدهد. اما در انتهای فیلم یک دیالوگ میگذارد که هدفش از این تقابل را برساند. دکتر از داگ میپرسد که چرا به او اعتماد کرده و قصهاش را پیشاش اعتراف کرده و داگ جواب میدهد: «چون تو رنج را میفهمی.»
«مرد سگی» با اینکه در اتاق بازجویی اتفاق میافتد اما فیلم پلیسی نیست. بسون ترجیح داده این بخش وارد فیلمش نکند و روی گفتوگوی روانپزشک و شخصیت اصلیاش تمرکز کند. معلوم نیست از قصد میخواسته شیمی خاصی بین این دو به وجود نیاید یا بازیگر نقش روانپزشک نتوانسته این شیمی را دربیاورد. چون بازیگر مرد که کارش را فوقالعاده انجام داده است. قابهایی که بسون در برابر آینه از گرفته و به طور کلی، تمام قابهای تنهاییاش هم قدرت کارگردانی بسون را به رخ میکشد و هم بازی کلب لندری جونز را که به تدریج از پسری احساسی و آسیبدیده به درگ کوئین و رابین هود قصه تبدیل میشود.
صحنههای شوهای داگ در کاباره و ارجاعاتی که به فرهنگ عامه دارد، از ترانه «رویاهای شیرین» (Sweet Dreams) گروه یوریتمیکس (که به طرز عجیبی ترانه ورودی فیلم تازه لانتیموس «انواع مهربانی» هم هست؛ حتی یک دیالوگ درباره بهتر بودن سگها از انسانها هم در این فیلم هست) تا ادیت پیاف و مرلین مونرو، هم از لحظات سرگرمکننده فیلم است هم خیلی خوب درآمده است. یک نسخه زیبا از قطعه درخشان «به نرم سخن بگو عشق» (Speak Softly Love) فیلم «پدرخوانده» با صدای زن هم در فیلم هست که روی یکی از سکانسهای معرفی شخصیت اصلی به عنوان درگ کوئین پخش میشود که در نوع خود بینظیر است. به طور کلی، بسون با استفاده درست از موسیقی و ترانه و انتخاب ترانههای مناسب روایت قصهاش را خوب پیش میبرد و بی آنکه آن را فریاد بزند، یک فیلم موزیکال ساخته است.
لوک بسون در «مرد سگی» حرفش را خیلی ساده میزند. اگرچه قصه سخت و پیچیدهای را برای این کار انتخاب کرده است. سناریویی تلختر از تنبیه بچه با انداختنش در سگدانی خانه وجود ندارد اما باور او به جادو است که بر خلاف انتظار ما، یک فاجعه را به امری مبارک فراتر از باور تبدیل میکند. بزرگترین بزهکاری این بچه در نهایت این میشود که از رابطه جادویی با سگها و قدرتش علیه آدمبدها استفاده کند و رابینهود وار ثروت را به کمک سگهایش از ثروتمندان بدزدد و به آنها که نیاز دارند بدهد. بسون باور سیاسی خود یعنی باور به جامعهای برابر و تقسیم عادلانه ثروت را به این شکل فریاد میزند. او در سال ۲۰۲۳ سناریویی نوشته و فیلمی ساخته که در آن تمام پروتکلهای نزاکت سیاسی را رعایت میکند -از انتخاب بازیگران رنگینپوست برای شخصیتها گرفته تا اشاره به جامعه رنگینکمانی و حمایت از حقوق حیوانات، تمام موضوعاتی که امروز دغدغه فرهنگ عامه است- و در آن موضع خودش را مشخص میکند. پول را حقیر میپندارد، باور افراطی را تقبیح میکند، سیاهپوستها را در نقش پلیس میگذارد، چینی را در نقش بزهکار، سگها را صد برابر بهتر از انسانها به نمایش میگذارد و یک سفیدپوست از شکنجه افلیج را مسیح روزگار میداند.
بله، شاید فیلمنامهاش انسجام لازم را نداشته باشد و پا به سن گذاشتگیاش در صحنههای اکشن که کمی آدم را یاد گیر انداختن دزدها در فیلم «تنها در خانه» میاندازد، نمود پیدا کند، یا جاهایی فیلمش از ریتم بیفتد، اما کار مهمی که میکند این است. با یکی از بهترین بازیهایی که در تاریخ سینما از سگها گرفته شده است، کاری میکند برایت معقول و منطقی باشد که سگها کاملاً حرف انسان را میفهمند، خیر و شر را تشخیص میدهند و میتوانند به سادگی مجریان ماهر یک نقشه سرقت باشند. زیبایی، مهر و بامزگی این موجودات که هر جا لازم باشد، سگی خود را رو میکنند، فیلم تلخ و تاریک بسون را تلطیف میکند. فیلم در لحظاتی خشونت را به حدی غیر قابل تحمل میرساند اما به طریقی معجزهآسا رابطهای را بین داگ و سگهایش به وجود میآورد که از فیلم فقط این عشق را به خاطر داشته باشی، نه خشونتش را.
فیلم فوق انسانی لوک بسون البته کاملاً نادیده گرفته شده است، چون این کارگردان پیش از آن متهم یک پرونده تجاوز بوده است. در واقع، به گونهای فرهنگ بایکوت گریبانش را گرفته است، بنابراین، طبیعی است کسی برای فیلمش تره هم خرد نکند. فیلم در گیشه تنها چهار میلیون دلار فروخت و منتقدان هم چندان استقبالی از آن نکردند. امتیازات خود گویای همهچیز است. البته، «مرد سگی» بدون شک بهترین فیلم بسون نیست. اما وقتی جهان با «لوسی» (Lucy) بسون هم این همه زاویه دارد، میتوان فهمید که ریشه این موضعگیری در جای دیگری قرار دارد. لوک بسون امروز شصت و اندی ساله است و طبیعتاً با روزهای اوجش فاصله دارد. زندگی و کار بعد از این پروندههای اخلاقی هم طبعاً سخت خواهد بود. اما «مرد سگی» نکته خوب کم ندارد. «لئون» یا «عنصر پنجم» نیست. قرار هم نیست باشد، چون اصلاً بیگ پروداکشن نیست. مطالعه شخصیت است که این کار را به خوبی انجام میدهد. و ضد قهرمان سمپاتیبرانگیزش با بازی خوب بازیگرش بدون شک لایق توجه و تحسین بیشتری است. قطعاً از «جوکر» آزاردهندهتر نیست و بر خلاف «جوکر» پیام نفرت و هرج و مرج نمیدهد، بلکه پیام عشق میدهد، حرف از ایمان میزند؛ چیزی که ظاهراً دیگر خریدار ندارد. اگر یک بازیگر ستاره جای کلب لندری جونز بازی میکرد و بسون هم پرونده فساد اخلاقی زیر بغل نداشت، طبعاً «مرد سگی» به چنین سرنوشتی دچار نمیشد که حتی کسی اسمی هم از آن نبرد.
شناسنامه فیلم «مرد سگی» (Dogman)
نویسنده و کارگردان: لوک بسون
بازیگران: کلب لندری جونز، جونیکا تی. گیبز، کریستوفر دنهام، جان چارلز آگیلار و گریس پالما
امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
امتیاز سایت راتن تومیتوز به فیلم: 60 از ۱۰۰
خلاصه داستان: مردی که کودکی سختی را پشت سر گذاشته و با سگها بزرگ شده، امروز تنها با سگهایش زندگی میکند و قصه زندگیاش را در جریان یک بازجویی تعریف میکند.