۱۸ فیلم حماسی برتر تمام دوران از بدترین به بهترین
قبل از هر چیزی باید به این موضوع توجه کرد که ژانر حماسی خودش را در کنار ژانرهای مادر دیگر تعریف میکند؛ به این معنا که سینمای حماسی، ژانری مادر شناخته نمیشود و هر فیلمی در هر ژانری میتواند با برخورداری از خصوصیات ژانر حماسی، فیلمی این چنین خوانده شود. اما به طور خلاصه ژانر حماسی را میتوان این گونه تعریف کرد: فیلمهایی که در آنها درام انسانی در مقیاسی بلند پروازانه و قهرمانانه تعریف میشود و عموما در بستری از گذشته و با صرف هزینههای بسیار ساخته میشوند. در این لیست ۱۸ فیلم حماسی برتر تاریخ سینما بررسی شدهاند تا مخاطب احتمالی این نوشته به درکی از این نوع سینما برسد.
اگر به تعریف بالا دقت کنیم، مشاهده میکنیم که چند عنصر ثابت در این نوع فیلمها وجود دارد. اولین عنصر حضور یک درام انسانی است. به این معنا که در قصهای حماسی تکلیف قطب خیر و شر ماجرا مشخص است و از همان ابتدا معلوم میشود که قهرمان کیست. پس در فیلمهای حماسی کمتر با قهرمانان خاکستری روبهرو هستیم و همان مردان و زنان سراسر سفید هم، در برابر خود رقیبی را مشاهده میکنند که سراسر سیاه است و نمادی از شر مجسم. البته گاهی هم این قطب شر یک انسان نیست، بلکه شرایطی ویژه و برههای از تاریخ است که از انسانها موجوداتی پلید میسازد یا آنها را وادار به مبارزههای حماسی میکند. جدال این دو قطب متضاد هم درام را به پیش میبرد و درگیری نهایی هم تبدیل به گرهگشایی پایانی میشود.
نکتهی بعد حضور اعمال بلند پروازانه و قهرمانانه است. یعنی درامهای حماسی حتما نیازمند به شرایطی هستند که در آن قهرمان مجبور شود که دست به انتخابهای سخت بزند و خودش را از افراد عادی جدا کند. پس بستر وقوع حوادث هم باید غیرعادی باشد تا فداکارایهای قهرمان ابعادی قهرمانانه به خود بگیرد. اصلا کدام داستان معمولی که از شخصیتهایی معمولی سرچشمه گرفته، میتواند با عنون حماسی مورد خطاب قرار گیرد.
نکتهی بعد حضور عنصر تاریخ و گذشته در این فیلمها است. فیلمهای حماسی عموما در گذشتهی ما اتفاق میافتند اما این گذشته حتما نباید گذشتهای باستانی و دور و دراز باشد. در واقع حتی اگر همین دیروز هم اتفاقی محیرالعقول شکل گرفته باشد که در آن عدهای از آدمهای عادی دست به عملی دلاورانه زدهاند، میتواند به عنوان بستر یک فیلم حماسی مورد استفاده قرار بگیرد. به همین دلیل است که فیلمهایی که به همین جنگهای یک قرن گذشته میپردازند و به جای نقد سربازان و کشتار آنها، با تمرکز بر دلاوریهایشان ساخته میشوند، یک راست سر از سینمای حماسی در میآورند. اما آیا این به آن معنا است که داستان فیلمی حماسی نمیتواند در آینده بگذرد؟ قطعا میتواند، به همین دلیل هم در تعریف بالا قبل از نام بردن از «گذشته» از کلمهی «عموما» استفاده کردم. چرا که عموم فیلمهای این چنینی در گذشته میگذرند نه همهی آنها.
موضوع بعد به بودجهی این فیلمها بازمیگردد. اساسا فیلمی حماسی است که پر از اتفاقات بزرگ باشد. ممکن است که فیلمی به داستان مرد یا زنی بپردازد که روزی مجبور میشود دست به انتخاب بزرگی بزند اما این انتخاب فقط بر روی خودش یا چند نفر دیگر تاثیر میگذارد. چنین فیلمی یک درام عادی است که نتیجهی تصمیمات زن یا مرد خود را در ابعاد وسیع نمایش نمیدهد. از آن جا که در فیلمهای حماسی، قهرمانان داستان، نه قهرمانی فردی بلکه قهرمانی جمعی است، نتیجهی اعمالش بر یک جمع بزرگ نمایش داده میشود. پس نیاز به بودجه فراوانی است که چنین چیزی نمایش داده شود.
ژانر حماسی مانند هر ژانر دیگری ریشهای پیشاسینمایی دارد. ریشهی این ژانر به حماسهها و افسانههای باستانی بازمیگردد و جوابی است بر میل سیریناپذیر انسان به شنیدن و دیدن داستانهای قهرمانانه و دلاورانه. برای فهم ریشههای آن میتوانید سری به قصههای شاهنامهی خودمان یا اصلا هر افسانهی دیگری بزنید که در هر گوشهی دنیا برای فهم فرهنگ آن مردمان لازم و ضروری است.
در آخر این که فیلمهایی مانند مجموعه «ارباب حلقهها» (The Lord Of The Rings) یا مجموعه «هابیت» (Hobbit) یا «لورنس عربستان» (Lawrence Of Arabia) میتوانستند به راحتی سر از این فهرست دربیاورند. چرا که همهی خصوصیات ژانر حماسی یک جا در آنها یافت میشود و به لحاظ هنری هم آن قدر خوب هستند که شایستهی حضور در لیست بهترینها باشند؛ اما چون به تازگی در مقالهی دیگری ذیل سینمای ماجراجویانه به آنها پرداختم، از این لیست حذف شدند.
۱۸. آپوکالیپتو (Apocalypto)
- کارگردان: مل گیبسون
- بازیگران: رودی یانگبلاد، رائول تروخیلو
- محصول: ۲۰۰۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۶٪
زمانی که مل گیبسون داستان مردمان قارهی آمریکای پیش از یکهتازی انسان اروپایی را به تصویر کشید، هنوز فیلم درخشانی با محوریت زندگی این مردمان بر پرده نیوفتاده بود. او داستان دلاوریهای مردی تک و تنها که تلاش میکند نزد معشوق خود بازگردد را به خشنترین شکل ممکن بازگو کرد تا رفتار قهرمانش، تنه به تنهی قهرمانان باستانی کتابهای افسانهای بزند. در واقع او تلاش برای زنده ماندن یک شخص را تبدیل به تلاشی دلاورانه کرد که نیاز به یک قدرت فیزیکی و ذهنی بالا دارد.
شاید به جرات بتوان گفت که مل گیبسون آخرین فیلم صامت سینمای آمریکا را ساخته است چرا که «آپوکالیپتو» به جز چند سکانس در بقیه فیلم فاقد دیالوگ است. «آپوکالیپتو» روایت فرار بیوفقهی یک جوان بومی در قارهی آمریکای قبل از اشغال توسط اروپاییها، از دست مردمان خونخوار قبیلهای در همان نزدیکی است. چنین بستری نیازی به دیالوگ ندارد اما کار زمانی جالب توجه میشود که بدانیم مل گیبسون جوری عمل کرده که ریتم فیلم لحظهای دچار وقفه نمیشود و تنش و هیجان ذره ذره بالا میرود. همین عامل هم باعث شده که فیلم «آپوکالیپتو» چنین دیدنی باشد و مردمان در سرتاسر دنیا به تماشایش بنشینند. نکتهی دیگر این که همهی اطلاعات لازم برای درک قصه و فهم خصوصیات شخصیتها از طریق همین کنشهای موجود در قاب به بیننده منتقل میشود و او بدون سردرگمی فیلم را تا پایان تماشا میکند.
موضوع دیگری که فیلم را به اثری فراتر از یک فیلم مبتنی بر تعقیب و گریز تبدیل میکند، رسیدن فیلمساز به جوهرهی سینمای حماسی با کمترین تعداد شخصیت است. اگر عادت کردهایم که سینمای حماسی را با فیلمهای عظیم و پر از سیاهی لشکر بشناسیم، مل گیبسون این کار را با یکی دو شخصیت همیشه در حال فرار میسازد و این همه به لطف قطبهای کاملا متضادی است که خلق کرده است. البته این به آن معنا نیست که با فیلمی کم بودجه و جمع و جور طرف هستیم، بلکه کاملا برعکس، کارگردان تا توانسته ریخت و پاش کرده تا فیلم مورد نظرش را بسازد.
این تضاد بین تعداد شخصیهای کلیدی با دیگر فیلمهای حماسی، از تقابل دو جلوهی زندگی سر چشمه میگیرد؛ از یک سو عشق و میل به زندگی در فرد فراری و ددمنشی و خشونت در میان تعقیبکنندهها. جالب اینکه فیلمساز این جهت گیری و نمایش خصوصیت دو طرف را به صریحترین شکل ممکن و بدون پیچیدگی اضافی در اختیار مخاطب قرار میدهد و البته در نمایش خشونت هم باجی به مخاطبش نمیدهد.
فضای مرطوب استوایی، سرخپوستهایی که به زبانی منسوخ صحبت میکنند، دژخیمانی که راه نجات خود و قبیله را در قربانی کردن دیگران به پای خرافات خود میدانند و در نهایت قربانی شدن یک عشق سوزناک زمینه را برای آن نمای مهیب پایانی آماده میکند. پس اگر فیلم را ندیدهاید، رد فساد در جامعهی بومی قبیلهی مایا را دنبال کنید تا چرایی وجود آن نمای پایانی را درک کنید.
مل گیبسون در مصاحبهای بیان کرده که واژهی آپوکالیپوتو ریشهای یونانی دارد و به معنای «آشکار کردن» است. او تمام فیلم را به زبان مایاها و با نابازیگر ساخته است و همین موضوع در نتیجهی کار تأثیر مستقیم داشته است.
«فیلم داستان سادهای دارد. در قرن شانزدهم و قبل از حملهی سپاهیان اسپانیا به قبیلهی مایا در مکزیک امروزی، جوانی که توسط دژخیمان قبیله به اسارت درآمده تا قربانی مراسمی مذهبی شود، از بند آنها فرار میکند و در راه با جامعهای درگیر فساد و جنایت روبهرو میشود …»
۱۷. گلادیاتور (Gladiator)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: راسل کرو، واکین فینیکس
- محصول: ۲۰۰۰، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۷٪
«گلادیاتور» انگار از روی دستور کار ساختن فیلمهای حماسی ساخته شده و یک راست از قصههای افسانهای بر پردهی سینما راه یافته است. ریدلی اسکات روایت تاریخی خود از مردم روم باستان را به دلاوریهای غیرقابل باور مردی گره زده که رفته رفته از یک قهرمان فردی فراتر میرود و تبدیل به قهرمانی جمعی میشود تا کشورش را از شر حاکمی ظالم و خونخوار نجات دهد. این چنین او فیلمی حماسی می سازد که بسیار امیدبخش است و حال مخاطب را خوب میکند و البته تمام جوایز مهم سال را هم میرباید.
قهرمان داستان ریدلی اسکات برای رسیدن به هدف خود مدام باید دست به انتخابهای قهرمانانه بزند. از یک سو او گذشتهای دردناک دارد که این انتخابها را تبدیل به انتخابهایی فردی میکند و از سوی دیگر او را به سمت هدفی والاتر سوق میدهد. انگار او هم نه انسانی زمینی، بلکه قهرمانی افسانهای است که یک راست از قصههای باستانی سر از پردهی سینما درآورده است. نمایش دو سوی داستان و خط کشی مشخص بین دو قطب ماجرا، دیگر موضوعی است که از «گلادیاتور» فیلمی حماسی در رثای دلاوریهای پهلوانش میسازد.
داستان «گلادیاتور» ربطی به واقعیت ندارد اما آن چه که روایت این جنگسالار باستانی را برای مخاطب امروز جذاب میکند، داستان سرراست و گیرای آن است. داستان مردی که بزرگترین مشکلات هستی هم کمر او را خم نمیکند و عشق بیپایان او به خانوادهاش انگیزهی وی را برای گرفتن انتقام و برقراری عدالت در کشورش افزایش میدهد. در چنین شرایطی تقابل میان خیر و شر از جنبههای شخصی فراتر میرود و به سرنوشت یک ملت دربند گره میخورد.
حضور راسل کرو در قالب نقش اصلی و واکین فینیکس در نقش شخصیت شرور فیلم، تماشای فیلم را لذتبخش میکند اما ریدلی اسکات هم خوب میداند چگونه از بازیگران مهمش در مقابل دوربین استفاده کند. تقابل این دو در میدان نبرد کلوسئوم بهترین قسمت فیلم را میسازد و این سکانس امروزه به سکانسی نمادین در سینمای قرن حاضر تبدیل شده است.
علاوه بر تمام موفقیتهای فیلم، «گلادیاتور» موفق شد که یک ژانر مرده را دوباره احیا کند؛ ژانری موسوم به ژانر «شمشیر و صندل» که در دوران سینمای کلاسیک آمریکا جایی ثابت میان تولیدات عظیم هالیوودی داشت و امروز کمتر خبری از آن میان فیلمها است. گرچه ممکن است این نام به گوش شما ناآشنا به نظر برسد ولی قطعا چندتایی از آنها را دیدهاید. ژانر شمشیر و صندل اشاره به فیلمهایی دارد که قهرمانان آن صندل به پا میکنند و در میدان نبرد شمشیر به دست میگیرند و داستان آن هم در دورههای تاریخی باستانی میگذرد؛ این سینما به همین سادگی قابل شناسایی است. به عنوان نمونه فیلم «تروی» (Troy) هم در همین دسته قرار میگیرد.
دیگر سکانس ماندگار فیلم توصیف قهرمان داستان از خانهی خود است. جایی که همسر و فرزندش در آن زندگی میکردند و مانند گندمزاری در دل یک باد فرحبخش در ذهن شخصیت اصلی ثبت شده است. البته نباید از موسیقی درخشان هانس زیمر در این سکانس به این راحتی گذشت؛ موسقی متنی که مخاطب را دستخوش احساسات خواهد کرد.
«پس از پیروزی ارتش ژنرال ماکسیموس در برابر هجومیان، پادشاه روم باستان او را به حضور میپذیرد تا نکتهی مهمی را بازگو کند. پادشاه ماکسیموس را به عنوان جانشین خود انتخاب میکند چرا که به فرزند خود اعتمادی ندارد اما فرزند پسر پادشاه از نقشهی پدر باخبر میشود و بعد از درگذشت پدرش دستور دستگیری ماکسیموس را صادر میکند. حال او باید مانند یک گلادیاتور در میدان مبارزه برای حفظ جان خود تلاش کند …»
۱۶. غول (Giant)
- کارگردان: جرج استیونز
- بازیگران: راک هادسون، الیزابت تیلور و جیمز دین
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
گاهی درامهای امروزی هم میتوانند به داستانهایی حماسی تبدیل شوند. کارگردانها در این مواقع زمینهی اتفاقات را آن قدر بزرگ نمایش میدهند و داستان خود را پر فراز و فرود میسازند که مخاطب خود به خود هم ابعاد اتفاقات و هم ابعاد شخصیتپردازی را بسیار بزرگ میبیند. کارگردان اگر کار خود را خوب بلد باشد خواهد توانست کاری کند که مخاطب با هر تصمیم شخصیتها دستخوش احساسات شود و آن تصمیم را مانند عملی در بسیار بزرگ بپذیرد. این چنین حتی یک انتخاب عاشقانه هم میتواند مانند کاری عظیم در میدان نبرد در نظر گرفته شود.
البته نکتهی دیگری هم برای تبدیل شدن این گونه فیلمها به آثاری حماسی لازم است؛ اتفاقات این گونه فیلمها باید در یک بستر تاریخی پر فراز و فرود مشخص شکل بگیرد که بر تصمیمات شخصیتها تاثیر مستقیم میگذارد. به این معنا که من و شمای مخاطب بتوانیم دست سرنوشت را تشخیص دهیم و از این که این آدمیان به خاطر شرایط سیاسی یا اجتماعی مورد نظر نمیتوانند آزادانه تصمیم بگیرند، دل بسوزانیم.
جرج استیونز استاد خلق درامهایی در سرحدات آمریکا با پس زمینههایی شبیه به فیلمهای وسترن بود و با ساختن فیلمهایی مانند «مکانی در آفتاب» (A Place In The Sun) و «شین» (Shane) نشان داد که توانایی بسیاری در خلق تراژدیهایی متکی بر روابط عاطفی افراد دارد. خط کشی او در قبال خیر و شر حاکم بر فضا متفاوت از داستانهای آمریکایی دوران کلاسیک سینما است و نمیتوان آن چه را که شر داستان مینماید، به کلی مقصر دانست یا از آن متنفر شد. چرا که فیلمساز به درستی از انگیزههای قابل درک درون وجود آدمهای خود میگوید و سعی میکند آنها را برای مخاطب قابل درک کند. پس چنین محفلی فرصت مناسبی برای بازیگران فیلم است تا تواناییهای خود را در معرض اجرا بگذارند تا خونی به رگهای نقشهای نوشته شده بر صفحهی کاغذ تزریق کنند.
قرار بود آلن لاد نقشی را که جیمز دین در فیلم ایفا میکند به عهده بگیرد اما درخشش جیمز دین در همان سال تولید فیلم یعنی ۱۹۵۵ میلادی مانع از آن شد. متأسفانه جیمز دین در میانههای تولید همین فیلم بود که تصادف کرد و کشته شد و هیچگاه تمام شدن آن را ندید و حتی برخی از دیالوگهایش در نبود او توسط نیک آدامز دوبله شد.
بازی در فیلمی از جرج استیونز شانسی بود که بازیگر تازه کاری مانند جیمز دین میتوانست با آن روبهرو شود. او فقط یک سالی بود که پا به هالیوود گذاشته بود اما تا همین جا و در عرض یک سال با سه تن از غولهای تاریخ سینما کار کرده بود: جرج استیونز، الیا کازان و نیکلاس ری و حال شانس این را هم داشت تا در کنار دو ستارهی بزرگ یعنی راک هادسون و الیزابت تیلور کار کند. در چنین چارچوبی پر بیراه نیست که اگر تصور کنیم زنده ماندن جیمز دین سبب میشد تا او در همان سال اول به صدر لیست ستارههای پرطرفدار سینمای آمریکا برسد؛ عملی که رسما با تصادف و جوانمرگیاش اتفاق افتاد نه صرفا با حسن حضورش بر پردهی سینما.
«غول» دربرگیرنده تفاوت دو قشر و دو طبقهی مختلف اجتماعی و برخورد دو نگاه مختلف به زندگی است. این موضوع فرصتی فراهم میکند که جرج استیونس بساط قضاوتهای اخلاقی خود را برپا کند و از شخصیتهایش آدمهایی قربانی شرایط بسازد. در واقع او تاریخ کشورش را به زندگی مردمانی پیوند میزند که در مردابی دست و پا میزنند و با مبارزهی با یکدیگر فقط خود را در خطر غرق شدن قرار میدهند.
دیالوگ پایانی شخصیت راک هادسون خطاب به شخصیت جیمز دین بسیار ترسناک به نظر میرسد. چرا که گویی پیشگویی مرگ این بازیگر است. به خاطر رسیدن به همین یک جمله هم که شده باید به تماشای فیلم نشست. جیمز دین به خاطر بازی در همین نقش نامزد دریافت جایزهی اسکار شد؛ آن هم پس از مرگش.
«یک گلهدار ثروتمند به نام بیک با زنی به نام لزلی ازدواج میکند. این در حالی است که مردی در همان همسایگی که صاحب یک چاه نفت هست هم به آن زن علاقه دارد. چنین زمینه و رقابتی آبستن حوادث بسیاری است و مشکلات این سه نفر از همینجا آغاز میشود …»
۱۵. بیمار انگلیسی (The English Patient)
- کارگردان: آنتونی مینگلا
- بازیگران: رالف فاینس، کریستین اسکات توماس، ژولیت بینوش و ویلم دفو
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
عموما فیلمهای حماسی که در بستر جنگ میگذرند، به داستان دلاوریهای سربازان در میدان نبرد میپردازند. اما هستند فیلمهایی که با محوریت قرار دادن شرایط تلخ جنگ و تاثیر این شرایط بر تصمیمات افراد و نابود شدن زندگیها، به فراتر از میدان نبرد رفته و از دورانی میگویند که چگونه عصری تاریک به تراژدیهای مختلف دامن زد، به جداییها انجامید یا خانوادهها را نابود کرد. آنتونی مینگلا گرچه کم فیلم ساخت اما در تعریف کردن این نوع قصهها بسیار توانا بود.
آنتونی مینگلا فیلم «بیمار انگلیسی» را از کتابی به همین نام به قلم مایکل اونداتیه اقتباس کرده است. میتوان فیلم را ملودرامی نامید که وقایعش در دل یک جنگ خانمان سوز میگذرد. اما به این دلیل در ذیل ژانر حماسی دستهبندی میشود که تاثیرات نبرد و ماموریت شخصیت اصلی آشکارا در دل قصه دیده میشود. اصلا همین ماموریتها است که باعث شدن او از عشقی آرمانی با ابعادی حماسی دور بیفتند و در عطش از دست دادن آن بسوزد.
فیلم «بیمار انگلیسی» اثری است بسیار پر احساس. عاشقانهای غریب، با دیالوگهایی معرکه که تجربهای خیره کننده برای تماشاگر فراهم میکند. فیلم در باب اهمیت خاطره است و این نکته را متذکر میشود که خاطرات هر فرد، شخصیت و هویت او را میسازد. گرچه شخصیت اصلی از ریخت افتاده و آرام آرام به سمت مرگ پیش میرود، اما تا قبل از بازیابی خاطرات، مردهی متحرکی است که هیچ تفاوتی با یک شی ندارد اما به محض این که خاطراتش را به یاد میآورد تبدیل به انسان باشکوهی میشود که نظیر او را فقط در دل افسانههای پریان میتوان یافت. این هم از نشانههای دیگری است که میتواند فیلم را به اثری حماسی تبدیل کند.
چنین داستانی به ماجرایی حماسی گره میخورد که پر است از احساسات متناقض. رویدادهایی که کم از داستانهای اساطیری ندارند و میتوان عشق، خیانت، وفاداری، افتخار و مرگ و نیستی را در آنها تماشا کرد. همهی این ماجراها در فلاشبک میگذرند و رویاهای مردی را بازگو میکنند که تلاش میکند از چیزی فرار کند؛ تا این که جنگ شرایط را طوری مهیا میکند تا او بتواند از گذشتهی خود و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بگریزد؛ همانطور که مردی با بازی ویلم دفو ادعا میکند او به راستی هویت خود را فراموش نکرده بلکه سعی دارد از چیزی فرار کند. اما در پایان فیلم «بیمار انگلیسی» اثری است در ستایش زندگی.
بازی رالف فاینس در قالب نقش اصلی فیلم عالی است. او موفق شده تا آن همه احساسات متناقض را به خوبی از کار دربیاورد. کریستین اسکات توماس هم به خوبی توانسته به شخصیت عاشقپیشه و در عین حال اغواگر خود جان ببخشد؛ او نقش آدمی را بازی میکند که در خاطرهها زندگی میکند و مانند فرشتهای دستنیافتنی است. آن چه که کمی توی ذوق میزند بازی ژولیت بینوش است که البته با توجه به پرداخت نه چندان خوب شخصیت وی در فیلمنامه، طبیعی هم به نظر میرسد.
«در زمان جنگ دوم جهانی خلبانی در شمال آفریقا سقوط میکند. او پس از حادثه دچار فراموشی میشود و نمیداند برای چه این جا است و حتی نام خود را نیز فراموش کرده است. به همین دلیل او را با نام بیمار انگلیسی، بستری میکنند. این بیمار به ایتالیا در جبههی متفقین منتقل میشود و پرستاری او را به صومعهای در ایالت توسکانی میبرد تا از وی مراقبت کند. طی اتفاقی بیمار انگلیسی گذشتهی خود را به یاد میآورد. او در گذشته خلبانی اکتشافی بوده با نام …»
۱۴. سرخها (Reds)
- کارگردان: وارن بیتی
- بازیگران: وارن بیتی، دایان کیتون، جک نیکلسون
- محصول: ۱۹۸۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
«سرخها» هم مانند فیلم «بیمار انگلیسی» به تلاطمهای زندگی آدمی در دل یک شرایط غیر عادی میپردازد؛ به تصمیمات سختی که انسانها در دل موقعیتهای خطرناک میگیرند و نتیجهی آن از بین رفتن رفاقتها و عشقهای پاکی است که میتوانستند به خوشبختی برسند. این فیلمها در واقع غمخوار زندگی کوتاه آدمهایی هستند که به جای بهرهمندی از یک زندگی عادی، به خاطر حضور در برههای حساس یا از هم جدا شدند یا دنیا را ترک کردند. ضمن این که عنصر گذر عمر و از دست رفتن فرصت زندگی، یکی از مشخصات این فیلمها است.
پس طبیعی است که آنها را تراژدیهای عظیمی ببینیم که با تمرکز بر روابط آدمها، اتفاقات مهم تاریخی را به پیش زمینه میآورند تا ابعاد تلخیها را چنان عظیم جلوه دهند که به حماسه پهلو بزند. در این فیلمها جدایی آدمها از سر تقصیرات یک شخص یا اتفاقاتی سانتی مانتال مانند خیانت نیست، بلکه آدمها به خاطر تاثیر نیرویی عظیمتر از خود مجبور به تک افتادگی میشوند. همین ابعاد تنهایی آنها را چنین عظیم جلوه میدهد و تراژدی را کامل میکند.
هنوز هم چنین فیلمهایی در این لیست وجود دارد؛ مثلا «دکتر ژیواگو» که به موقع به آن میرسیم. اما تا همین جا همین قدر بدانید که گاهی سینمای حماسی میتواند حتی از عدم قدرت اختیار آدمها هم ابعادی حماسی و قهرمانانه بسازد. انگار دوام آوردن و نجات یافتن در دل طوفان سخت و امواج اتفاقات تاریخی، حماسیترین عمل قهرمانانهای است که آدمی میتواند انجام دهد.
«سرخها» شاهکار بیچون و چرای زندگی وارن بیتی است. او در دومین تجربهی خود در پشت دوربین بسیار با اعتماد به نفس است و همین باعث می شود تا فیلمی حماسی و در عین حال شخصی با مدت زمان ۱۹۵ دقیقه بسازد. «سرخها» یکی از معروفترین فیلمهای حماسی تاریخ سینما است و بنیاد فیلم آمریکا آن را در جایگاه نهم فیلمهای ژانر حماسی تاریخ سینما ردهبندی کرده است. ضمن آن که فیلم به حق جایزهی اسکار بهترین کارگردانی را نصیب سازندهاش یعنی وارن بیتی کرد؛ علاوه بر آن «سرخها» نامزد ۹ جایزهی اسکار دیگر هم بود.
«سرخها» از آن دسته از فیلمها است که متاسفانه دیگر ساخته نمیشوند. فیلمهایی که آدمهایش را در دل تلاطمهای یک زمانه و فراز و فرودهای مهم تاریخی قرار میدهد تا هم روایتی شخصی از تاریخ ارائه دهد و هم سهم حوادث بزرگ بشری بر زندگی شخصی افراد حاضر در فیلم را به نمایش گذارد؛ فیلمهایی مانند همهی آنهایی که تا کنون به آنها اشاره شد و حین تماشا آدمی را دستخوش احساسات مختلف و گاهی متناقض میکند.
وارن بیتی بهترین بازی عمر خود در فیلمی از خودش و در همین «سرخها» انجام داده و حتی بهتر از بزرگانی مانند دایان کیتون و جک نیکلسن ظاهر شده است. طرح مشکلات سیاسی و نشان دادن شور و هیجان آرمانخواهانه در قالب یک فیلم هالیوودی، بزرگترین دستاورد فیلم است. در عین حال که فیلم از یک رومانس دلنشین بهره میبرد، میتوان برای گم شدن رد حسن حضور آدمیان در دل غبار تاریخ دل سوزاند و برای آرمانهای بر باد رفته اشک ریخت. در چنین چارچوبی وارن بیتی کاری کرده، کارستان. فیلمی که هم آرمانهای سیاسی خودش را نشان میدهد و هم جاهطلبیهای هنریاش را.
«جان رید روزنامهنگاری آرمانگرا و رادیکال است که با زنی نویسنده به نام لوییز برایانت آشنا میشود. رابطهی آنها به شکلی پر فراز و فرود ادامه مییابد. در این میان روابط آنها تحت تآثیر آشنایی با افرادی سرشناس قرار میگیرد و همچنین زندگیشان در دل اتفاقات مهم ابتدای قرن بیستم به تصویر در میآید …»
۱۳. فهرست شیندلر (Schindler’s List)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: لیام نیسن، بن کینگزلی و رالف فاینس
- محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
گاهی برای انجام یک کار خوب، باید در ظاهر با شیطان همراه شد. همین نزدیکی به شیطان و نشست و برخاست با او میتواند تبدیل به عملی حماسی شود. در ادامهی همین راه ممکن است نوری از امید بتابد که از نجات جان آدمهای بسیاری سرچشمه میگیرد. استیون اسپیلبرگ داستان مردی را که با شیطان مجسم رفاقت کرد تا بتواند دست به کاری بزرگ بزند و زندگیهای بسیاری را نجات دهد، تبدیل به فیلمی حماسی کرده است.
استیون اسپیلبرگ فیلم «فهرست شیندلر» را از کتابی با نام کشتی شیندلر به قلم توماس کنیلی استرالیایی اقتباس کرده است. فیلم داستان مردی است که مانند قهرمانی در برابر خطر میایستد و سعی میکند تا میتواند جان یهودیان بخت برگشته را نجات دهد. فیلم «فهرست شیندلر» با تصاویر عیاشی این مرد آغاز میشود. استیون اسپیلبرگ به خوبی توانسته کاری کند تا مخاطب در نیمهی اول فیلم از او متنفر شود. مردی عیاش که فقط در حال کیسه دوختن برای خود است و حتی سعی میکند سر آلمانیها را هم کلاه بگذارد. مردی بی اصول و کلاش که به هیچ چیز و هیچ کس اعتقاد ندارد و فقط پول میشناسد و پول.
در ادامه اسپیلبرگ با چیره دستی وقایع جنگ را به تصویر میکشد. سوار کردن یهودیها بر قطار و اعزام آنها به اردوگاههای مرگ، به درستی به تصویر در آمده و وحشت جاری در فضا برای مخاطب قابل لمس است. اما کارگردان به این هم راضی نیست و در ادامه افسری عالی رتبهی آلمانی را به ما معرفی میکند که در درندگی چیزی از یک هیولای آدمخوار کم ندارد. اسکار شیندلر باید میان این دو دسته، یعنی یهودیان و نازیها مدام در رفت و آمد باشد و همین باعث میشود تا رفته رفته دگرگون شود. حال او هوش سرشار خود را در بازی دادن آدمها در مسیر دیگری به کار میبرد و تبدیل به بندباز ماهری میشود که میان دو دسته میچرخد و البته دیگر فقط به امیال شخصی خود توجه ندارد.
لیام نیسن شاید بهترین بازی خود را در همین فیلم ارائه کرده باشد. نقش او نقش سختی است و باید تحول درونی و عمیق شخصیت را به گونهای از کار دربیاورد که برای مخاطب قابل باور باشد. از سویی دیگر رالف فاینز هم بی نظیر است. او چنان درندهخویی رییس زندان و اردوگاهها را به تصویر کشیده و چنان جنون درونین قش را از کار درآورده است، که صرف نگاه کردن به او باعث وحشت میشود. بن کینگزلی هم گویی نمیتواند بد بازی کند و همواره درخشان است.
فیلم «فهرست شیندلر» پر از تصاویر دلخراش است اما مانند هر اثر خوب دیگری به مسائل انسان میپردازد و سعی میکند در دل این همه خونریزی انسانیت را پیدا کند. این مهم با همکاری آهنگساز همیشگی فیلمهای اسپیلبرگ یعنی جان ویلیامز به خوبی محقق می شود. از سویی دیگر یانوش کامینسکی هم در مقام مدیر فیلمبرداری کار خود را بی بدیل انجام داده است. هر دوی این افراد موفق شدند اسکار را به خاطر همین فیلم به خانه ببرند. ضمن اینکه اسپیلبرگ اسکار کارگردانی را گرفت و فیلم هم اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد. بنیاد فیلم آمریکا «فهرست شیندلر» را در لیست ۱۰۰ فیلم مهم همهی دوران قرار داده است.
«اسکار شیندلر تاجری بی سر و پا است که سعی دارد از شرایط جنگ استفاده کند و پول فراوانی به جیب بزند. او عضو حزب نازی است و سعی میکند با استفاده از شخصیت فریبکار خود و در عین حال تهیه کردن بساط عیش و نوش برای افراد بلند مرتبه، در بین سران محلی حزب نازی دوستان پر نفوذی پیدا کند. شیندلر از این رفاقتها استفاده میکند و کارخانهای را از آن خود میکند. وی با استفاده از همین روابط کارگران یهودی را به کار میگیرد تا پولی بابت دستمزد آنها نپردازد و سود بیشتری ببرد. این در حالی است که او رفته رفته متوجه جنایتهای نازیها در حق مردم یهودی میشود تا اینکه …»
۱۲. دکتر ژیواگو (Doctor Zhivago)
- کارگردان: دیوید لین
- بازیگران: عمر شریف، جولی کریستی، راد استایگر و الک گینس
- محصول: ۱۹۶۵، آمریکا، انگلستان و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
مانند فیلم «سرخها» این جا هم قرار است که زندگی عدهای انسان معمولی در دل تلاطمهای وسیع تاریخی نمایش داده شود. باز هم مانند فیلم «سرخها» آدمها مجبور هستند که به خاطر شرایطی ویژه که در کنترل آنها نیست، تصمیمات سخت بگیرند. باز هم دوام آوردن و زنده ماندن در این شرایط به عملی قهرمانانه میماند.
اما دلیل قرار گرفتن فیلم در این جا هیچکدام از اینها نیست. تراژدی اصلی جایی دیگر رقم میخورد. آن جایی که دیوید لین مانند نویسندهی رمان منبع اقتباس، از بین رفتن یک استعداد هنری در این جزر و مد تاریخی را به تصویر می:شد و در واقع برای آن سوگواری میکند.
وقتی رمان بوریس پاسترناک در دنیا شناخته شد و بلافاصله جایزهی نوبل ادبیات را به دست آورد، طبیعی به نظر میرسید که یکی از کمپانیهای آمریکایی دست به اقتباس از آن بزند. رمان دکتر ژیواگو روایتی پر فراز و فرود از دورانی در دل خود داشت که برای همیشه چهرهی جهان را تغییر دارد و داستان چند انسان معمولی را روایت میکرد که زندگی ایشان در تلاطم این جریانهای تاریخی و سیاسی دستخوش اتفاقات عجیب و غریبی میشود؛ اثری حماسی که قطعا هالیوود نمیتوانست از آن بگذرد و بالاخره این کمپانی مترو گلدوین مایر بود که دست به کار شد و آن را ساخت.
آنها ساختن فیلم را به کارگردان بزرگی به نام دیوید لین سپردند که قبلا از پس فیلمهای عظیم حماسی برآمده بود و در واقع امتحان خود را پس داده بود. وی قبلا فیلم «لورنس عربستان» را ساخته بود و قبل از آن هم کارگردانی فیلم «پل رودخانهی کوای« (The Bridge On The River Kwai) را برعهده داشت. ضمن اینکه با ساختن فیلمهایی مانند «برخورد کوتاه» (Brief Encounter) در سال ۱۹۴۵ نشان داده بود که کارگردان قهاری در زمینهی ساختن فیلمهای عاشقانه است.
دیوید لین این داستان پر فراز و فرود را گرفت و همه چیز آن را تا جایی حفظ کرد که به روایت شخصیتهای اصلی کمک کند و هر چه را که زیاد به نظر میرسید و مخاطب را گمراه میکرد، از بین برد. در ادامه چند بازیگر معرکه در قالب نقشهای اصلی و حتی نقشهای گذری نشاند که از بهترین آنها میتوان به حضور گذری بازیگر آلمانی عجیب و غریبی به نام کلاوس کینسکی در نقش یک کاگر اجباری نام برد.
جنبههای احساساتی فیلم بسیار قدرتمند است و دیوید لین فیلمش را اول تبدیل به داستانی عاشقانه کرده که در تلاطم حوادث تاریخی بالا و پایین میشود و هر وصالی، اجبارا با دوری و فراق همراه است. از پس این داستان عاشقانه روحیهی لطیف شاعری تصویر میشود که سعی میکند در دل دورانی که همه چیز و همه کس در حال شبیه شدن به یکدیگر هستند، جان سالم به در برد تا هویت یگانهی خود را حفظ کند، چرا که هر هنرمندی به آن نیاز دارد. تراژدی زمانی رقم میخورد که این هویت یگانه و فردیت خاص در تقابل با ایدئولوژی حاکم قرار میگیرد.
تصاویر فیلم بسیار با شکوه است و موسقی متن موریس ژار هم به دل مینشیند. کارگردانی دیوید لین هم در اوج است و عمر شریف و جولی کریستی و الک گینس و جرالدین چاپلین در فرم ایدهآلی قرار دارند. اگر همهی اینها برای تماشای یک فیلم کافی نیست، پس چه چیزی نیاز است تا کسی را ترغیب به تماشای یک فیلم کند؟
«سالها پس از انقلاب روسیه و تشکیل حکومت شوروی، ژنرالی به دیدار دختری رفته که تصور میکند برادرزادهی او است. او دختر را در مقابل خود مینشاند و از وی سؤالهایی میکند اما دختر چیزی به یاد ندارد تا هویت وی را ثابت کند. حال این ژنرال مجبور میشود تا به گذشتههای دور، به سالهای منتهی به جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر شوروی برگردد و از پدر و مادر دختر بگوید تا شاید او چیزی به خاطر بیاورد. پس فلاشبک آغاز میشود …»
۱۱. ۱۳ آدمکش (۱۳ Assassins)
- کارگردان: تاکاشی میکه
- بازیگران: کوجی یاکوشومو، تاکایوکی یامادا و ایکی ساوامورا
- محصول: ۲۰۱۰، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
ژاپنیها استاد ساختن قصههایی حماسی از گذشتهی خود هستند. داستان زندگی ساموراییها و جنگها و افتخارات آنها جان میدهد برای ساختن چنین فیلمهایی. به ویژه که یکی از خصوصیات ویژهی این مردمان جانبازی و مرگ آگاهی بود که خود به خود آنها را به شخصیتهای افسانهای تبدیل میکرد. اما تفاوتی در این میان وجود دارد؛ تاکاشی میکه قصهی مردانش را تبدیل به فیلمی کرده که در آن همه چیز ابعادی غول آسا دارد؛ هم دلاوریهای قهرمانان فیلم و هم شقاوت شر مجسم مقابل آنها.
آدمهای برگزیدهی میکه در جهانی شبیه به جهان واقعی زندگی نمیکنند و حتی احساساتی طبیعی و زندگی عادی و روزمره ندارند چرا که انگار در جهانی با معیارهای خود زندگی میکنند که به فانتزی پهلو میزند. آنها یا دنبال خطر میگردند یا خود تبدیل به خطر میشوند؛ نه این که از این راه به نان و نوایی برسند بلکه به خاطر لذت بردن از خود خطر قدم به ماجراهی خطرناک میگذارند.
قهرمانان سینمای سامورایی به اربابانی خدمت میکردند و حفاظت از جان ارباب برای آنها انتهای معنای زندگی بود و به این نحوهی زیستن میبالیدند. در این جا تاکاشی میکه بساطش را در جایی میان تاریخ ژاپن پهن کرده و داستان مردانی را گفته که باید با تعدادی اندک در برابر یک خطر بزرگ بایستند و از آیندهی کشورشان دفاع کنند. در سینمای سامورایی همواره شرافت برای قهرمانان از هر چیز دیگری اهمیت بیشتری داشته است. اما در دستان تاکاشی میکه این شرافت در خدمت به مردمی است که با روی کار آمدن پادشاهی تازه روزگارشان سیاه خواهد شد؛ چون این پادشاه به راحتی جنایت میکند و جان میستاند؛ پس دست زدن به هر کاری برای جلوگیری از به قدرت رسیدن او جایز است.
۱۲ سامورایی و آدمی دیوانه که چونان روح جنگل آنها را دنبال میکند در جستجوی پهن کردن تلهای برای جانشین امپراطور هستند تا او را پیش از رسیدن به قدرت از بین ببرند. آنچه که آنها برپا میکنند حمام خونی ست که نه خود انتظارش را دارند و نه ارتش همراه ولیعهد. «۱۳ آدمکش» بهترین فیلم میکه برای تجسم بخشیدن به دنیای او است.
طرح داستانی «۱۳ آدمکش» بسیار وامدار فیلمهای سامورایی دهههای پنجاه، شصت و هفتاد میلادی و به ویژه «هفت سامورایی» آکیرا کوروساوا است. اما همانگونه که نام فیلم خبر از شرافت تعدادی سامورایی نمیدهد، طرح داستان و روابط علت و معلولی نه بر مرامنامهی ساموراییها بلکه بر اجرای عدالت به شیوهی خود آدمکشها تاکید دارد. همین باعث شده فیلم در پردهی پایانی پر از زد و خورد و هیجانی باشد که لحظهای فرو نمینشیند.
وقایع دور از انتظار، پر خطر و مهیب در ترکیب با سبکپردازی غلو شده، یکی از مشخصات سینمای تاکاشی میکه است. او چه در فیلمهای ترسناک و چه در آثار دیگرش، در جستجوی وقایع و شخصیتهای عادی نیست. همه چیز در فیلمهای او کیفیتی اساطیری و ذهنی دارد؛ چه داستان، چه بازی بازیگران و چه دکورها.
«سال ۱۸۴۴ است. مدتها است که زمان صلح فرا رسیده و ساموراییها کاری به جنگ ندارند و عمرشان به بطالت می گذرد. حال برادر ناتنی شوگان در حال قدرت گرفتن است و بیم آن میرود که خودش به شوگانی ظالم تبدیل شود. مشاور اعظم شوگان برای جلوگیری از این کار سراغ شینزامئون یک سامورایی مشهور میفرستد و از او میخواهد که جلوی به قدرت رسیدن آن حاکم ظالم را بگیرد. سامورایی اول نمیپذیرد اما وقتی سندی از جنایتهای برادر شوگان میبیند قبول میکند که این ماموریت را انجام دهد اما برای این کار اول باید تعدادی شمشیرزن ماهر پیدا کند و اجازه هم ندهد که خبر ماموریت به گوش کسی برسد …»
۱۰. بن هور (Ben- Hur)
- کارگردان: ویلیام وایلر
- بازیگران: چارلتون هستون، جک هاوکینز و استیون بوید
- محصول: ۱۹۵۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
«بن هور» هم مانند فیلم «گلادیاتور» انگار از روی دستور کار فیلمهای حماسی ساخته شده است. در این جا هم همهی خصوصیات سینمای حماسی یک جا جمع شده است. هم با فیلمی عظیم روبهرو هستیم، هم داستانهای دلاورانهی مردی در مرکز قاب قراردارد که همه چیزش را در دل حوادثی غیرقابل کنترل از دست میدهد، اما جا نمیزند و به قهرمانی جمعی تبدیل میشود و هم خط کشی مشخصی میان قطب مثبت و منفی داستان وجود دارد. زمینهی وقوع حوادث هم که گذشتهای باستانی است. پس «بن هور» همه چیز را برای تبدیل شدن به اثری حماسی در اختیار دارد.
ویلیام وایلر کارگردان بزرگی در تاریخ سینما بود. او آن قدر شاهکار در کارنامهی خود دارد که گاهی ممکن است چند فیلم معرکهی وی مهجور بماند. اما خوشبختانه این اتفاق برای فیلم «بن هور» شکل نگرفته و اکنون قطعا معروفترین فیلم کارنامهی او است. ضمن این که این فیلم توانست ۱۱ جایزهی اسکار به دست آورد و تا دههها در این زمینه رکورددار باشد. علاوه بر آن بازی چارلتون هستون در نقش اصلی خوب است و میکلوش روژا هم به خوبی توانسته از پس ساخت موسیقی فیلم بربیاید. ساخته شدن فیلم دو سال زمان برد اما موفقیتهای آن نشان داد که ارزش آن همه زحمت را داشته است.
بازی استیون بوید دیگر نقطه قوت فیلم است. او نقش شخصیتی در فیلم را بازی میکند که در عین باور به انجام وظایفش، روابطی هم با شخصیت اصلی دارد. اگر این بخش به خوبی ساخته نمیشد و داستان رفاقت شخصی این دو از سویی و مامور و معذوری یکی از اینها از سوی دیگر درست از کار در نمیآمد، فیلم عملا از دست میرفت و اکنون آن را در این لیست قرار نمیدادیم. اما هم حضور بوید و هم کار گردانی خوب وایلر، باعث شده تا این بخش به خوبی ساخته شود.
علاوه بر اینها فیلم «بن هور» از برخی از بهترین سکانسهای اکشن در بین فیلمهای تاریخی برخوردار است. سکانسهایی که به اندازهی خود سینمای تاریخی و حماسی سرشناس هستند و مخاطبان قدیمیتر سینما بلافاصله با شنیدن نام این ژانر به یاد آنها میافتند؛ سکانسی مانند سکانس ارابهرانی در یک میدان که به راستی نفس گیر است و ویلیام وایلر و البته سرجیو لئونه که دستیار ویلیام وایلر بود، با پشت سر گذاشتن مصائب بسیاری آن را ساختند.
داستان حول محور دورانی میگردد که در آستانهی ظهور حضرت مسیح (ع) قرار دارد و حکومت روم در اطراف آن سرزمین به اوج ظلم و خشونت رسیده است. حال مردی که اتفاقا از طبقهی ممتاز جامعه است در برابر این ظلم قد علم میکند اما آزمونهایی برای اثبات حقانیت او وجود دارد که باید آنها را پشت سر بگذارد. ویلیام وایلر فیلم را از کتابی به قلم لو والاس اقتباس کرده است.
در این فیلم هم مانند هر فیلم تاریخی و حماسی خوب دیگری، روایت فراق و وصال آدمها در برابر ناملایمتیهای تاریخی اصل موضوع است و آدمها با قدرت انسانی خود باید در برابر این همه ظلم بایستند و قد علم کنند تا شاید بتوانند گوشهی کوچکی از حق خود را باز پس بگیرند. در حالی که داستان آنها در جریان است، در پس زمینهی آن حادثهای عظیم اتفاق میافتد که وعدهی بشارت و رستگاری میدهد اما زمان برای قهرمان داستان در حال گذر است و آن اتفاق بزرگ مذهبی به زندگی او قد نمیدهد. «بن هور» فیلم دیگری در ژانر شمشیر و صندل در این لیست است.
«شاهزادهای به نام جودا بن هور، بی گناه به جرم سو قصد به جان فرستادهی سزار دستگیر میشود و به بردگی فرستاده میشود. در این میان اعضای خانوادهی او هم دستگیر میشوند و از خاندان وی که زمانی ارج و قرب بسیار داشت، چیزی باقی نمیماند. حال او پس از سختیهای بسیار به وطنش بازگشته، در حالی که خیال انتقام گرفتن در سر دارد و میخواهد بازماندگان خانوادهی خود را پیدا کند …»
۹. اسپارتاکوس (Spartacus)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کرک داگلاس، جین سیمونز، لارنس اولیویه و تونی کرتیس
- محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
باز هم داستان دیگری از دلاوریهای قهرمانی که رفته رفته در برابر یک حکومت ظالم قد علم میکند و به قهرمانی جمعی تبدیل میشود. داستان فیلم «اسپارتاکوس» به لحاظ بهرهمندی از المانهای ژانر حماسی، شباهتهای بسیاری با فیلمهای «گلادیاتور» و «بن هور» دارد. گرچه به جز اشتراک در این عناصر، با فیلمهایی سراسر متفاوت روبهرو هستیم اما از آن جا که در این مقاله به ژانر حماسی و خصوصیات آن میپردازیم، مجبور به بررسی این خصوصیات و اشتراکات هستیم.
باز هم در این جا با مردی روبهرو هستیم که از پس مشکلاتی برمیآید و در برابر آنها قد علم میکند تا دشمنی بزرگ را شکست دهد. این دشمن، نه تنها دشمن او، بلکه دشمن مردمان آزاد است. از سوی دیگر خط کشی مشخصی میان قطب خیر و شر وجود دارد و فیلم هم که اثری بلندپروازانه و بزرگ است. این وسط سبک کمال گرایانهی کوبریک هم کمک کرده که «اسپارتاکوس» به فیلمی معرکه تبدیل شود.
هنوز راه زیادی مانده بود که استنلی کوبریک در جهان سینما شناخته شود و جایی برای خود دست و پا کند تا هالیوود هم به او اعتماد کند. اتفاقی که با ساختن فیلم «اسپارتاکوس» افتاد اما او دیگر خودش تمایل چندانی به ماندن در این سیستم استودیویی نداشت و راهش را گرفت و رفت و فیلمهای مورد نظر خود را ساخت تا جوابگوی هیچ کس نباشد. استنلی کوبریک قبل از ساختن «اسپارتاکوس» چندان کارگردان بزرگی نبود.
فیلم «اسپارتاکوس» به دوران روم باستان میپردازد، یعنی زمانهای که هالیوود علاقهی بسیاری به آن داشت و فیلمهای مختلفی از دلاوریها، جنگها، دوری و وصالها، خیانتها و جنایتهای مردم آن زمان در جنوب اروپا ساخته بود و هنوز هم میسازد. فیلم «اسپارتاکوس» هم روایت دیگری از همان زمان است، با محوریت ظلم و البته نمایش از خود گذشتگی و دلاوری و قیام در برابر ظالم.
سازندگان داستان قیام قهرمان خود در برابر ظلم اربابان را به روایتی مذهبی پیوند میزنند که گویی قهرمان آن همچون مسیحی است که گناهان ملتی را به دوش میکشد و همراهان او مانند حواریونی هستند که به دورش میگردند. داستان فیلم شباهتهایی با فیلم «گلادیاتور» ریدلی اسکات دارد. داستان مردی که مجبور است مانند بردهای در قفس زندگی کند و هر جا که ارباب خواست به جنگ با آدمی مانند خودش در میدان گلادیاتورها برود؛ جنگی خونین و تا پای مرگ که در نهایت هیچ برندهای ندارد و صرفا یکی زنده میماند و یکی با این جهان وداع میکند. باید توجه داشت که فیلم به لحاظ ژانر شناسی هم مانند «گلادیاتور» به ژانر «شمشیر و صندل» تعلق دارد و در این گونه فیلمها که در دوران بسیار قدیم میگذرد، مبارزههای تن به تن اهمیت بیشتری از مبارزههای دو ارتش دارد.
فیلم «اسپارتاکوس» چند تایی از بهترین سکانسهای مبارزهی تاریخ سینما را دارد. گرچه ارتشیان با هم روبهرو میشوند اما در همان نبردهای پر تعداد هم دوربین فیلمساز متوجه نبرد قهرمان داستان است. ضمن این که سکانس موسوم به «منم اسپارتاکوس» امروز یکی از نمادینترین سکانسهای تاریخ سینما است. داستان عاشقانه و جذابی هم در فیلم وجود دارد که مخاطبهای مختلف با سلایق مختلف را راضی کند. بازی کرک داگلاس و جین سیمونز در قالب این دو انسان عاشقپیشه خوب است و البته دیگران هم خوش درخشیدهاند. به ویژه لارنس اولیویه که گویی میتواند هر قابی را از آن خود کند.
«اسپارتاکوس به تازگی به رم بازگشته تا گلادیاتور شود. او ۱۳ سال در معادن لیبی برده بوده و حال باید تحت آموزش قرار گیرد تا در میدان مبارزه کند. او و تعدادی دیگر از بردهها دست به شورش میزنند و موفق به فرار میشوند و پخش شدن همین خبر، به دیگر بردهها در دیگر کمپهای گلادیاتورها انگیزه میدهد تا آنها هم فرار کنند. رفته رفته بر تعداد این شورشیان اضافه میشود و آنها بر علیه حکوت ظالم دست به قیام میزنند …»
۸. نجات سرباز رایان (Saving Private Ryan)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: تام هنکس، مت دیمون، وین دیزل، ادوارد برنز و بری پپر
- محصول: ۱۹۹۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
در مقدمه گفته شد که دلاوریهای سربازان در میدان نبرد جان میدهد برای برپایی یک داستان حماسی. چرا که فاصلهای اندکی میان مرگ و زندگی در چنین شرایطی وجود دارد و هر رفتاری ممکن است باعث شود که کسی کشته شود. اما داستانهایی این چنین زمانی حماسی میشوند که به انتخابهای افراد برای نجات دیگری یا انجام ماموریتی بپردازند که در سرنوشت نبرد تاثیری اساسی دارد. زمانی ابعادی حماسی ماجرا هم بیشتر میشود که این ماموریت، ماموریتی غیرقابل بازگشت باشد. و خب هیچ فیلمی در تاریخ سینما نتوانسته مانند «نجات سرباز رایان» از دل چنین ماجراهایی این چنین، فیلمی حماسی بیرون بکشد.
استیون اسپیلبرگ برای خلق سکانس ابتدایی فیلم به جای این که اول دوربینش را بکارد و سپس نبردی در مقابل آن خلق کند، اول یک جنگ تمام عیار ساخت و سپس دوربین خود را میان آن فرستاد. سبوعیت و خشونت این سکانس بسیار زیاد است اما فیلمساز برای این که مخاطب با واقعیت جاری در چنین محیطی آشنا شود و به خوبی آن موقعیت دشوار را درک کند، بی پرده همه چیز را به تصویر کشید و هیچ باجی به مخاطب خود نداد. پر بیراه نیست اگر سکانس ابتدایی نبرد فیلم را بهترین سکانس نبرد در تاریخ سینمای جنگی به حساب بیاوریم.
در میانههای فیلم اسپیلبرگ سعی میکند تا میتواند شخصیتهای خود را ملموس کند. پس از آن که رفتار آنها را در میدان نبرد به تصویر کشید، حال زمان آن رسیده تا با گذشتهی آنها آشنا شویم تا بهتر هر کدام را بشناسیم. فیلمساز زمان کافی در اختیار هر شخص میگذارد تا خودش را معرفی کند. اما مهمتر از همه شخصیت اصلی با بازی تام هنکس است. در ادامه جوخهی قهرمانان از بقیهی ارتش جدا میشود و قدم در اروپایی میگذارد که آلمانها همه جای آن را ویران کردهاند.
حضور متفقین در این خاک نشان دهندهی امید است اما در هر گوشهی این خاک، خطری در کمین سربازان این دسته جا خوش کرده است. تام هنکس به خوبی توانسته نقش رهبر و فرماندهی جوخه را بازی کند. او از آن قهرمانان تیپیکال اکشن نیست که از پس همه چیز برمیآید و توان پشت سر گذاشتن هر مشکلی را دارد؛ بلکه انسانی است مانند همه انسانها که هم میترسد و هم سعی میکند کارش را انجام دهد. او انسانی است با تمام ضعفها و قدرتهایش. از سوی دیگر افراد جوخه، همگی مکمل یکدیگر هستند تا این دسته نمایندهای از مصائب جنگ برای آدمی باشد؛ هم ترسو در بین آن ها حضور دارد و هم شجاع، هم وفادار به دستورات فرمانده و هم سرکش.
«نجات سرباز رایان» میتواند یکی از مدعیان کسب جایگاه بهترین فیلم جنگی تمام دوران در کنار فیلمهایی مانند «اینک آخرالزمان» (Apocalypse Now) اثر فرانسیس فورد کوپولا یا «جنگ بزرگ» (The Great War) به کارگردانی ماریو مونیچلی یا «راههای افتخار» (Paths Of Glory) ساختهی استنلی کوبریک باشد. داستان فیلم با محوریت شرافت و تلاش مردانی برای انجام ماموریتی که اول در علت وجودی آن شک میکنند اما رفته رفته به جایی می رسند که انگار سرنوشت انسان به انجام آن مأموریت بستگی دارد، گره خورده است.
«زمان حال. کهنه سربازی به گورستان آرلینگتون رفته و به قبر کشتهشدگان نبرد نورماندی مینگرد. او با رسیدن به یک قبر خاص به یاد میآورد. زمان به عقب و به سال ۱۹۴۴ باز میگردد که سربازان آمریکایی به نورماندی واقع در اروپا حمله کردند تا از سد دفاعی آلمانیها با نام دیوار اروپا بگذرند. در این میان جوخهای از سربازان مأموریتی دریافت میکنند: مادری سه فرزند خود را در جنگ از دست داده و طبق دستور ستاد کل ارتش باید پسر چهارم او که در اروپا مشغول نبرد است، پیدا شود و به خانه بازگردد. این در حالی است که در آن آشفته بازار سرنخ چندانی از محل فعلی سرباز رایان وجود ندارد …»
۷. گروهبان یورک (Sergeant York)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: گاری کوپر، والتر برنان، جوآن لزلی و وارد باند
- محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
گاهی کارگردانها سعی میکنند که با ساختن یک حماسه، قهرمانی فردی را به عنوان نمادی از یک دوران پرافتخار جا بزنند. گاهی کارگردانها در نمایش دلاوریهای افراد در میدان نبرد، از افسانه و اسطوره الهام میگیرند تا آدمهایی رویین تن خلق کنند. هوارد هاکس با ساختن فیلم «گروهبان یورک» چنین میکند و داستان قهرمانی را میگوید که به امیدی برای دیگر همرزمانش تبدیل میشود.
فیلم «گروهبان یورک» از بهترین فیلمهای تاریخ سینما با محوریت جنگ جهانی اول است و روایتگر داستان واقعی گروهبانی به نام آلوین سی یورک است که موفق به کسب نشان افتخار شد؛ البته اثر با اقتباس از دو کتاب دربارهی وی ساخته شده است. میتوان جلوههایی از فیلم جنگی موفق این سالها یعنی «ستیغ هاکسا» (Hacksaw Ridge) به کارگردانی مل گیبسون را در نیمهی ابتدایی آن دید؛ در آن جا که شخصیت اصلی حضور در جنگ را خلاف اعتقاداتش میداند و آن را حرام میپندارد.
در همین نیمهی اول فیلمساز در ترسیم روابط میان افراد مانند همیشه درخشان است و هوارد هاکس به خوبی میتواند هم فضایی جذاب از محیط روستایی ایالت تنسی خلق کند و هم تنش نزدیک شدن جنگ به قهرمانش را به خوبی منتقل کند. رابطهی به اندازهی قهرمان فیلم با مادرش و همچنین با زنی که عاشقانه دوستش دارد از خلق درست همین فضای سادهی روستایی سرچشمه میگیرد و هاکس باز هم ثابت میکند که در خلق و به تصویر کشیدن زیبایی نزدیکی و همراهی آدمها تا چه اندازه توانا است.
از آن سو با آغاز جنگ و قرار گرفتن قهرمان در موقعیتی که چندان دوستنش ندارد، هوارد هاکس به درخشانی از پس ساخت یک فیلم جنگی بر میآید. شاید تصور کنید که این بخش فیلم زیادی شعاری است و هاکس در نمایش اعتقادات سربازان آمریکایی و همچنین دلاوریهای قهرمان داستانش اغراق کرده است؛ اما فراموش نکیند که توقع دیگری هم نباید از یک فیلمساز عمیقا آمریکایی مانند هوارد هاکس داشت؛ بالاخره او داستانسرای ارزشهایی بود که میستود.
در بخش جنگی فیلم، هوارد هاکس به خوبی قدر حرکت را میداند و گاهی برخلاف شیوهی همیشگی خود رفتار میکند و دوربینش را به تکاپو میاندازد. همین حرکت مضمون قهرمانانهی فیلم را به افسانه پیوند میزند تا در پایان فیلمساز بتواند قهرمانش را مانند فاتحی در مقابل دیدگان مخاطب نمایان کند؛ به چنین استفادهی درستی از تکنیک هماهنگی کامل میان فرم و محتوا میگویند، کاری به شدت سخت که هوارد هاکس به گونهای انجامش میداد که گویی سادهترین کارها است.
در این جا با قهرمانی تکرو طرف هستیم که نمیخواهد نقش قهرمان را بازی کند و بدون مقدمه در موقعیتی قرار میگیرد که باید دست به انتخاب بزند؛ اما این انتخاب فقط یک انتخاب معمولی زندگی و حتی انجام عملی قهرمانانه اما دشوار نیست، بلکه انتخابی اخلاقی است که بقیهی زندگی فرد در صورت ادامهی حیات بر اساس آن شکل میگیرد و در صورت مرگ و بازنگشتن از میدان جنگ هم با آن به خاطر سپرده میشود و در یادها میماند؛ پس قهرمان در موقعیتی خطیر قرار دارد؛ از همین جا است که او از قهرمانی فردی، به قهرمانی جمعی تبدیل میشود.
نقش این قهرمان را بازیگری بزرگ و ستارهای که نماد مردانگی آمریکای عصر سینمای کلاسیک است، بازی میکند؛ گاری کوپر افسانهای که فقط تعداد کمی از بازیگران در تاریخ سینما به جایگاه ستارهای او رسیدهاند. همین که او نقش قهرمان داستان را بازی میکند، مخاطب آشنا با کاریزمای وی به خوبی میداند که جایی برای نگرانی نیست و این قهرمان همه فن حریف آمریکایی از پس مشکلاتش بر میآید.
از آن سو هوارد هاکس از یک والتر برنان درجه یک در فیلم خود بهره میبرد که به تنهایی میتواند جذابیت هر نمایی را افزایش دهد و البته در کنار او یک وارد باند بینظیر هم هست که دست هاکس را برای جان بخشیدن به شخصیت مردان ویژهی خود باز میگذارد.
«گروهبان یورک» برندهی ۲ جایزهی اسکار از مجموع ۹ نامزدی خود به خاطر بهترین تدوین و همچنین بهترین بازیگر نقش اول مرد به دلیل بازی معرکهی گاری کوپر شد. بنیاد فیلم آمریکا امروزه «گروهبان یورک» را جزیی از تاریخ سینمای خود میداند و آن را در لیست صد فیلم برتر تاریخ هالیوود قرار داده است و البته قهرمانش را هم جزیی از پنجاه قهرمان برتر تاریخ سینما میداند.
«آلوین یورک بنا به دلایل اعتقادی، پس از آغاز جنگ اول جهانی تمایلی به شرکت کردن در آن ندارد. او دوست دارد تکه زمینی بخرد و به همراه دختر مورد علاقهی خود و همچنین مادرش در آن زندگی کند. اما بنا به دلیلی و با شکلگیری سلسله اتفاقاتی در جنگ شرکت میکند و در آنجا دست به اعمال مهمی میزند …»
۶. آشوب (Ran)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: تاتسویا ناکادای، آکیرا ترائو
- محصول: ۱۹۸۵، ژاپن و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
آکیرا کوروسوا، بعد از استیون اسپیلبرگ دیگر کارگردانی است که دو فیلم در این فهرست دارد. چرا که او هم مانند همتای آمریکاییاش قدر یک حماسهی خوب را میداند. در این جا او داستان دردناک پیرمردی را تعریف کرده که از همه طرف رانده میشود و هیچ پناهگاهی ندارد. دستانش در رسیدن به عدالت کوتاه است و باید طوفان سختیها را تاب بیاورد. کوروساوا غم او را چنان بزرگ ترسیم میکند که هیچ چارهای جز قرار دادن فیلم ذیل ژانر حماسی نیست.
«آشوب» نمایشگر پردهی دیگری از هبوط انسان از بهشت و رانده شدن او بر زمین و کسب آگاهی است؛ راهی پر خطر که یک سر آن دوزخ است. آدمی که در بهشت میزیسته و حال باید با آگاهی به دست آمده به زمین گرم انسانی برسد؛ کوروساوا این گونه وضعیت بشر را به شکلی کاملا حماسی، در جنگ دائمی میان خیر و شر نمایش میدهد. گویی آدمی به محض رسیدن به حیات انسانی، چارهای جز مبارزهی دائمی، چه در درون خود و چه در بیرون آن با تاریکی و پلیدی ندارد.
«آشوب» بهترین اثر اقتباسی از نمایشنامه شاه لیر ویلیام شکسپیر نام گرفته است. بسیاری فیلم «آشوب» را آخرین شاهکار آکیرا کوروساوا مینامند. گرچه آکیرا کوروساوا بعد از این فیلم، آثار دیگری هم ساخت اما آنها پروژهای بسیار شخصی بودند که در مواردی حتی از داستانگویی سرراست هم فرار میکردند. در این جا کوروساوا ضیافت رنگ و نور و قاب بندیهای با شکوهش را در خدمت فیلمی داستانی قرار داده که ابعاد همه چیز آن غول آسا است.
«آشوب» مانند فیلم «شبح جنگجو» (Kagemusha) یعنی فیلم قبلی کوروساوا، فیلم شلوغی است اما در پایان در باب تنهایی شخصیت اصلی است. مردی که مانند شخصیت اصلی فیلم «بهشت و دوزخ» (High And Low) فیلم دیگر او، در ابتدا در بهشت زندگی میکند و همه کس و همه چیز در بند قدرت او قرار دارند اما آهسته آهسته از عرش به فرش میرسد و به جهنم راه پیدا میکند. تمام تلاش آکیرا کوروساوا از این به بعد صرف نمایش وحشتی میشود که این پیرمرد از جفای آدمی دیده است. او که جنگ سالاری سالخورده و با تجربه و دنیا دیده است، باز هم از تماشای این همه وحشی گری به وحشت میافتد و به سمت جنون حرکت میکند. تاتسویا ناکادای در اجرای تمامی جنبههای شخصیتی این نقش سنگ تمام گذاشته است و هم توانسته اقتدار او در اوج قدرت را به درستی بازی کند و هم جنون وی ناشی از بی رحمی دنیا را خوب از کار در بیاورد.
جدال با تقدیرگرایی همیشگی در آثار آکیرا کوروساوا با تصویر کردن تنهایی و دردی که شخصیتها پس از یک تصمیم سخت تحمل میکنند، در اوج بدبینی قرار دارد و همین موضوع فضای رنگارنگ فیلم را به تلخی و تیرگی میکشاند. کوروساوا مانند فیلم «شبح جنگجو» تمام این رنگها را قبلا در تصاویری نقاشی کرده بود و تیم سازندهی فیلم مجبور بود همه چیز را از روی همان طرحها کپی کند. جنگها با کلی سیاهی لشگر و البته آب و تاب ساخته شده اما در نهایت تمرکز فیلم بر تنهایی شخصیت اصلی است. او آهسته آهسته چیزی را کشف میکند که در ابتدا از آن بی خبر بوده، غافل از این که در پایان امیدی برای رستگاری وجود ندارد و کوروساوا فیلمش را به تلخترین شکل ممکن تمام میکند.
در فیلم مانند نمایش شکسپیر دلقکی وجود دارد که فراموش کرده چگونه ارباب خود را بخنداند. از طریق همراهی او با همین ارباب است که میزان سنگینی فضا احساس میشود. پیرمرد داستان، غمی باستانی با خود به همراه دارد که گریزی از آن نیست و حال که میداند در تمام طول عمر از آن فرار میکرده، دیگر عنان خود را از کف داده است. او فقط یک امید دارد؛ فرزند کوچکش.
فیلم «آشوب» بیش از هر فیلم دیگر کوروساوا پلانهای زیبا و ماندگار در خود دارد. آکیرا کوروساوا برای این فیلم تصاویر و پلانهای بی نظیری خلق کرده است؛ تصاویری که وارد حافظهی جمعی سینما دوستان در سرتاسر دنیا شده است. این موضوع وقتی بیشتر به چشم میآید که کارنامهی او را مرور میکنیم؛ آن همه تصاویر تغزلی، آن همه نماهای بی بدیل؛ حال ناگهان فیلمی مقابل دیدگان ما قرار گرفته که هر پلانش هوشربا است.
پس فیلمساز باید در اوج پختگی باشد که آن تصاویر فقط چشم نواز نباشند و در دل داستان دلیل وجودی خود را پیدا کنند و در خدمت اثر باشند. اما حتما یکی از ماندگارترین این تصاویر به جوان نابینایی در پایان فیلم تعلق دارد که لبهی پرتگاهی ایستاده تا نفس مخاطب در سینه حبس شود. «آشوب» مهمترین فیلم کوروساوا در دوران پس از همکاری با توشیرو میفونه است و تاتسویا ناکادای در نقش اصلی آن خوش میدرخشد. کوروساوا زمانی گفته بود که همهی زندگی من در این فیلم خلاصه میشود. ضمن این که آن را بهترین فیلم خود میدانست.
«یک سردار جنگجوی پیر حکومتش را بین سه پسر خود تقسیم میکند. او امیدوار است تا آنها به عدالت حکومت کنند اما رسیدن به قدرت آنها را کور میکند و به جان هم میاندازد. سردار ابتدا از پسر بزرگتر میخواهد که حکومت کند اما فرزند دیگر او علیه پدر شورش میکند و طرد میشود. از سویی پسر بزرگ هم از پدر نشان حکومت را طلب میکند تا قبل از مرگ پدر حاکم مطلق سرزمین شود. این موضوع پدر را ناراحت میکند و باعث میشود تا از قصر خارج شود و به دنبال دیگر پسرانش برود …»
۵. یوزپلنگ (The Leopard)
- کارگردان: لوکینو ویسکونتی
- بازیگران: برت لنکستر، آلن دلون و کلودیا کاردیناله
- محصول: ۱۹۶۳، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
لوکینو ویسکونتی داستان یک خانوادهی اصیل را در دل حوادثی تاریخی قرار داده و از مصائب آنها اثری ساخته که مانند یک اپرای ایتالیایی، همه چیزش ابعادی غول آسا دارد. غمهای این مردمان، دردهایی بزرگ و شادیهایشان پر از شور و لذت است. اما با فرارسیدن بادهای تغییر، موجهای تاریخ همه چیز را در هم میکوبد و میرود تا در نهایت جدال میان قطبهای متضاد، تاریخی جدید را شکل دهد. آن چه که میماند زندگی از دست رفتهی مردمانی است که در دل غبار تاریخ گم شدند و شادیها و غمهایشان به قصههایی برای عبرت سایرین تبدیل شد. سایرینی که نه میدانستند آنها کیستند و نه میدانستند که چه از سر گذراندهاند.
فیلم یوزپلنگ یکی از نمونههای متعالی سینمای اپرایی است که ویسکونتی در آن تبحر داشت. فیلمی بر اساس زندگی طبقهی اشراف و البته در نقد مناسبات زندگی آنها. ویسکونتی داستان یکی از اشراف را در دوران «ریسورجیمنتو» (در معنای لغوی به معنای قیام. این نام را ایتالیاییها به دورانی میگویند که جنبشهای لیبرال و یکپارچگیخواهانه در ایتالیا توسط گاریبالدی در جریان بود و در نهایت هم به نتیجه رسید) گرفت و زوال یک خاندان را دستاویزی کرد تا به انحطاط تاریخی یک طبقهی اشرافی بپردازد؛ هر چه باشد او زمانی یک کمونیست بود، کمونیستی که خودش از طبقهای اشرافی برخاسته بود.
البته همهی آن چه که گفته شد به آن معنا نیست که او فرو افتادگی این طبقهی اشراف را نشانهی زندگی بهتر در ایتالیا میبیند. در جایی از فیلم قهرمان نقش نخست فیلم با بازی برت لنکستر اشاره میکند که با از بین رفتن شکل زندگی ما، شغالها و گرگها جای ما را خواهند گرفت که اشاره به زندگی شهرنشینی و طبقهی برخاسته از این سبک جدید زندگی به ویژه پس از انقلاب صنعتی است. بدین گونه ویسکونتی هم شیوهی زندگی گذشتگان و هم نسل تازه رسیده را دلیل این همه خرابی در جهان آن روزگار، یعنی جنگهای جهانی و پس از آن میبیند.
نینو روتای افسانهای، خالق موسیقی متن سه گانهی پدرخوانده (The Godfather Trilogy) و البته همکار ثابت فدریکو فلینی، موسیقی فیلم یوزپلنگ را ساخته است. موسیقی که اگر فیلم را ببینید و به ترکیب آن با سکانسهای رقص و البته دلتنگیهای شخصیت اصلی توجه کنید، به قدر کافی آن را هوشربا خواهید یافت. فیلم «یوزپلنگ» توانست جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن را از آن خود کند.
نسخهای که در آمریکا به نمایش گذاشته شده بسیار کوتاهتر از نسخهی اصلی بود و همین موضوع سبب شد تا کج فهمیهای بسیاری در برخورد با این شاهکار مسلم ایتالیایی در آمریکا به وجود آید. به ویژه بازی برت لنکستر به همین دلیل زیر تیغ تند انتقادها قرار گرفت که وی نتوانسته نقش اشرافزادهای ایتالیایی را به خوبی بازی کند. اما در دههی ۱۹۸۰ میلادی نسخهای بهتر و طولانیتر از فیلم سر هم شد که این نواقص را میپوشاند و دید مردم را نسبت به فیلم بهتر کرد.
همهی آن چه که گفته شد به این معنا است که لوکینو ویسکونتی پس از ساختن فیلمهایی که داستان آنها در دوران زندگی خودش و در عصر حاضر میگذشت و انتقاد از وضع موجود در قالبهایی مانند سینمای نئورئالیستی، با ساختن فیلم «یوزپلنگ» سری به گذشته زد تا ریشههای شکلگیری زندگی امروز مردمان کشورش و چرایی اتفاقات قرن بیستم در اروپا و به ویژه کشورش ایتالیا را ترسیم کند. ویسکونتی فیلم «یوزپلنگ» را بر اساس کتابی به قلم جوزپه توماسی دی لمپه دوسا ساخت. لمپه دوسا خودش از خانوادهای اشرافی بود و در واقع کتابش را با الهام از زندگی اجداد خود نوشت و ویسکونتی هم که تباری اشرافی داشت.
«ارتش آزادی خواه گاریبالدی به سیسیل حمله میکند. شاهزادهی سالینا پس از قبول شکست در برابر دشمن قبول میکند که برادرزادهاش به ارتش گاریبالدی ملحق شود. این خانواده هر ساله به ییلاق میروند و برادرزادهی آنها که تانکردی نام دارد هم در این سفرها به آنها ملحق میشود. زندگی همه در حال پوست اندازی است و ایتالیا در حال عوض شدن است. در یکی از این سفرهای ییلاقی مرد جوان خانواده یعنی تانکردی به دختری از خانوادهی اشرافی دیگری دل میبازد …»
۴. مردی برای تمام فصول (A Man For All Seasons)
- کارگردان: فرد زینهمان
- بازیگران: پل اسکافیلد، رابرت شا و ارسن ولز
- محصول: ۱۹۶۶، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
گاهی ایستادن سمت درست تاریخ و قبول نکردن حرف ناحق، بلای جان آدمی میشود. اما هستند کسانی که گفتن از حق و حقیقت را به زندگی مجلل و راحت در این دنیا نمیفروشند. فرد زینهمان داستان یکی از همین مردان را تبدیل به فیلمی حماسی کرده که در آن نبردهای کلامی و استدلال، جای نبردهای تن به تن در میدان نبرد را گرفته است. قهرمان داستان او بهای ایستادن بر سر اصول و ارزشهایش را میپردازد و همین هم او را فراتر از یک قهرمان فردی در یک زمانهی خاص، به قهرمانی برای تمام فصول تبدیل میکند.
در این جا قهرمان فرد زینهمان یک شخصیت بزرگ تاریخی است. سر تامس مور قهرمان و شهید راه حقیقت که در برابر زیادهخواهی پادشاه انگلستان یعنی هنری هشتم ایستاد و حاضر نشد از اصول خود کنارهگیری کند. در این فیلم او مردی با قدرت و با نفوذ میان مردم انگلستان است که پس از مرگ کاردینال، به صدراعظمی کشور برگزیده میشود. درگیری پادشاه سرزمین انگلستان و کلیسای کاتولیک نیاز به تغییراتی در قوانین دارد که نفوذ تامس مور میتواند آن را تسریع کند و خواستهی پادشاه را برآورده، اما وی مخالف این قانون شکنی است و حال باید در این منازعه قربانی شود.
فرد زینهمان دلباختهی مردانی متکی به اصول بود که تحت هیچ شرایطی حاضر نبودند به ارزشهای خود پشت کنند و راهی عافیت طلبانه پیشه کنند. آنها بازماندگان نسل مردانی بودند که به زندگی به هر قیمتی نه میگفتند و مرگ آگاهی و پایبندی به یک نظام ارزشی خاص از مشخصات وجودی ایشان بود. این مرگ آگاهی از این مردان، انسانهایی آسیبناپذیر ساخته بود که باعث عذاب شر حاکم میشد. البته خود این افراد به خاطر شیوهی زندگی عافیت طلبانهی مردم و مشاهدهی زشتی چنین زندگی میانمایهای، در عذاب بودند.
تراژدی در فیلمهای فرد زینهمان و به ویژه این فیلم زمانی رقم میخورد که مردمان عافیت طلب در پایان برای این شهیدان راه حقیقت، سر و دست میشکستند و از ایشان به عنوان قهرمان یاد میکردند. اما این اتفاق زمانی به وقوع میپیوست که خود قهرمان دیگر زنده نبود یا آن قدر دیر بود که جایی برای شادی و قهرمانی باقی نمیماند. چیزی در زندگی قهرمان قصه میشکست که دیگر تحت هیچ شرایطی قابل بازگشت نبود. دو فیلم نمونهای دیگر فرد زینهمان در کنار همین فیلم، برخوردار از چنین شخصیتهای آرمانی و فراانسانی هستند؛ یعنی فیلمهای «نیمروز» (High Noon) و «اسب کهر را بنگر» (Behold A Pale Horse).
در فیلمهای فرد زینهمان شخصیت قهرمان داستان چند بار در شرایطی قرار میگیرد که باید از میان دو راه عافیتطلبی یا ایستادن پای اصول خود و مرگ یکی را انتخاب کند. در فیلم «مردی برای تمام فصول» چند بار این اتفاق میافتد. یکی از آنها سکانس باشکوهی است که قهرمان در برابر دوستی قدیمی از آفت عافیت طلبی و نایستادن در برابر ظالم میگوید. یا جایی دیگر که پادشاه از خانوادهی تامس مور برای انصراف وی از تصمیمش استفاده میکند. قرار گرفتن این دوراهیها در برابر قهرمان داستان و پافشاری وی بر سر اصولش، از او شخصیتی افسانهای میسازد.
در طرف مقابل شخصیت سیاس و زیرک کرامول هم به خوبی تصویر شده است. او مردی زرنگ و بسیار باهوش است که بر خلاف تامس مور از این هوش در راه قدرت و البته خدمت بی قید و شرط به پادشاه استفاده میکند و شخصیت سوم هم مرد جاهطلبی است که میخواهد خیلی سریع پیشرفت کند و ثروت و قدرت را به شرافت ترجیح میدهد و به همین دلیل در برابر تامس مور قرار میگیرد. ترسیم دقیق همین سمت شر ماجرا هم باعث میشود تا پایمردی قهرمان ماجرا بیشتر به چشم بیاید.
پل اسکافیلد در قالب قهرمان ماجرا بینقص حاضر شده است و بقیهی بازیگران هم درخشان هستند. اما با دیدن فیلم بلافاصله تصویر ارسن ولز در نقش کاردینال را خواهید شناخت، با آن اندام فربه و البته حضور کاریزماتیک. در واقع تنها زمانی که بازی اسکافیلد تحت عظمت حضور کسی قرار گرفته در همین جا است. جایزهی اسکار بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین کارگردانی در آن سال به «مردی برای تمام فصول» رسید. رابرت بولت بزرگ فیلمنامهی فیلم «مردی برای تمام فصول» را از نمایشنامهای به قلم خودش و با همین نام اقتباس کرده است و کاری کرده کارستان.
«قرن شانزدهم. پادشاه انگلستان یعنی هنری هشتم با بیوهی برادر خود ازدواج کرده اما فرزندی ندارد. او میخواهد همسر خود را طلاق داده و دوباره ازدواج کند اما اول باید از کلیسای کاتولیک اجازه بگیرد. وی چنین قصدی ندارد و از سر تامس مور، صدراعظم خود میخواهد که روند این کار را تسهیل کند. اما تامس مور مخالف است …»
۳. مجموعهی نیبلونگها (Die Niblungen)
- کارگردان: فریتس لانگ
- بازیگران: پل ریشتر، تئودور لوس و مارگارت شون
- محصول: ۱۹۲۴، آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم مرگ زیگفرید: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز سایت IMDb به فیلم انتقام کریمهیلد: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم مرگ زیگفرید در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
- امتیاز فیلم انتقام کریمهیلد در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
این یکی از اساس از افسانهای باستانی ریشه گرفته و منبع الهامش اسطورههای مردم ژرمن است. پهلوانی باستانی که با دیوان و ددان در گیر میشود، در مرکز داستانش است و اتفاقات عجیب و غریبش کم نیست. طبیعی است که به لحاظ ژانری هم ذیل ژانر فانتزی فرادست و حماسی طبقه بندی میشود. اما آن چه که فیلم را چنین ماندگار کرده و به تاریخ سینما دوخته، چیز دیگری است.
فیلم «نیبلونگها» شامل دو بخش است که با نامهای «مرگ زیگفرید» و «انتقام کریمهیلد» شناخته میشود. این فیلم با الهام از مجموعه اشعار حماسی که به زبان آلمانی میانه نگاشته شده است، ساخته شده. آثاری حماسی و پهلوانی که میتوان آن را معادل داستانهای شاهنامه برای ژرمنها دانست. زیگفرید پهلوانی است اژدهاکش که به سرزمین زیرین میرود و با شکست دادن پادشاه حکومت زیرین و به دست آوردن گنج او باعث افتخار دربار بورگوندیها میشود. پس از مرگ او معشوقش کریمهیلد به انتقام بر میخیزد. او با آتیلا، شاه هونها ازدواج میکند تا به این مهم دست یابد.
هرچه از سینمای فانتزی به واسطهی تماشای فیلمهایی مانند «ارباب حلقهها» در ذهن دارید در این فیلم وجود دارد. اما باید حین تماشای فیلم به یاد داشته باشید که مجموعهی «نیبلونگها» در سال ۱۹۲۴ میلادی ساخته شده است. دکورهای فیلم حتی با معیارهای امروز هم عظیم هستند و حرکات اژدها هوشربا. فریتس لانگ تمام قدرت سینما تا به آن روز را به کار گرفت تا اقتدار تاریخی کشورش پس از شکست در جنگ جهانی اول را احیا کند و با ساختن حماسهی مهم کشورش، امید را به مردمان آن سرزمین بازگرداند.
هر دو فیلم دربارهی مفهوم تلاش برای فرار از سرنوشت هستند. شخصیتهای داستان در تلاش هستند تا خود افسار زندگی را به دست بگیرند اما امکانش وجود ندارد و سرنوشت مانند سایهی شومی بر فراز سر آنها پرواز میکند. حال چنین محتوایی را در فضایی مانند کلیساها، قصرهای باشکوه، مردانی دلاور و زنانی زیبا تصور کنید تا یک تصویر کلی از عظمت فیلم در ذهن خود داشته باشید. داستان هر دو فیلم در چنین فضاهایی میگذرد و فریتس لانگ از تمام توان خود در خلق فضا استفاده میکند تا کارش را به بهترین شکل ممکن انجام دهد.
هر دو فیلم با فاصلهی کوتاهی از هم اکران شدند و توانستند به موفقیت خوبی برسند و نام فریتس لانگ را به عنوان چیره دستترین کارگردان سینمای آلمان در کنار مرد بزرگی مانند فردریش ویلهلم مورنائو تثبیت کند. این تازه سرآغاز ماجراجوییهای این کارگردان بزرگ بود و او سه سال بعد با ساختن فیلم «متروپلیس» (Metropolis) نام خود را به عنوان بزرگترین تکنسینی که سینما تا آن زمان به خود دیده بود ثبت کرد. البته این تکنسین تفاوتی با فنسالاران هم ردهی خود داشت؛ او میرفت تا آهسته آهسته به هنرمندی مؤلف هم تبدیل شود.
فریتس لانگ مرزهای سینما را با ساختن فیلم «نیبلونگها» جابهجا کرد و در واقع دیگر فیلمسازان را متوجه تواناییهای این هنر تازه متولد شده کرد؛ این که میتوان داستانهای اساطیری را بدون آنکه باسمهای شود بر پرده ظاهر کرد و بالهای خیال را گشود و به آن اجازهی پرواز داد. حتما به تماشای این اثر باشکوه لانگ بنشینید و ببینید که سینمای صامت تا چه اندازه به کمال رسیده بود و هنر هفتم پیش از ظهورر صدا چه تواناییهایی داشت.
«مرگ زیگفرید: زیگفرید، فرزند شاه زیگموند در جنگل زندگی میکند. او وصف زیباییهای زنی ماهرو با نام کریمهیلد را میشنود و شال و کلاه میکند تا وی را پیدا کند. زیگفرید در طول سفر به سرزمین نیبلونگها میرود و با پادشاه این سرزمین روبهرو میشود. هم چنین زیگفرید اژدهایی را میکشد و با استحمام در خون او رویینتن میشود …»
«انتقام کریمهیلد: کریمهیلد پس از مرگ زیگفرید از شاه گونتر میخواهد که هاگن را به خاطر قتل زیگفرید قصاص کند. اما شاه گونتر امتناع میکند و کریمهیلد به سرزمین هونها میرود و با پادشاه آنجا یعنی آتیلا ازدواج میکند. او پسری از آتیلا به دنیا میآورد؛ در حالی که هنوز انتقام مرگ زیگفرید را فراموش نکرده است …»
۲. مصائب ژاندارک (The Passion Of Joan Of Arc)
- کارگردان: کارل تئودور درایر
- بازیگران: رنه جین فالکونتی، آنتونین آرتا و میشل سیمون
- محصول: ۱۹۲۸، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
اگر نگاهی به سر و شکل فیلم بیاندازید، احتمالا تصور خواهید کرد که این یکی نمیتواند به سینمای حماسی ارتباطی داشته باشد. اما اگر به تماشای خود فیلم بنشینید، قطعا نظر دیگری خواهید داشت. کارل تئودور درایر برای پرداختن به قصهی ژان دارک، از جنگها و دلاوریهای او در میدان نبرد گذشته و به داستان دلاوریهایش در برابر جلادان و قصابان پرداخته است.
دردی که او میکشد و باری که بر دوش حمل میکند چنان عظیم تصویر شده که فقط پهلوانان اساطیری تحمل حمل آن را دارند و به همین دلیل هم نمیتوان فیلم را حماسی در نظر نگرفت. قهرمان داستان چنان در برابر ناملایمات مقاومت میکند و چنان چهرهی تاریک ظالم را عیان، که از او اسطورهای برای تمام فصول میسازد و این همه به مدد کارگردانی درخشان درایر است که به دست آمده.
کارل تئودور درایر تمام تجربیات سینمای اروپا و آمریکا در آن زمان را گرفت و تبدیل به فیلمی کرد که هم عناصر فرمی سینمای کلاسیک آمریکا در آن یافت میشود، هم اکسپرسیونیسم سینمای آلمان بعد از جنگ اول جهانی، هم امپرسیونیسم فرانسه و هم مکتب مونتاژ شوروی. او فیلمسازی بود که نشان داد میتوان از تجربیات مختلف استفاده کرد و آثار مختلف را منبع الهام خود قرار داد تا نتیجهی پایانی کار تبدیل به اثری بهتر بشود؛ یعنی عملا همان کاری که امروزه همهی فیلمسازان آن را انجام میدهند.
فیلمساز داستان معروف ژاندارک، دختری بیسواد را که هم تبدیل به قهرمانی ملی یک مردم و هم در آیین کاتولیک به عنوان قدیس شناخته میشود، تبدیل به محملی کرد در باب قدرت آدمی از یک سو و نمایش ظلم و ستم یک دستگاه قدرتمند از سوی دیگر. و البته از برخورد این دو نتیجهای گرفت که در سکانس آخر نمایش داده میشود؛ قدرت درونی یک آدم، پایههای ظلم را چنان میلرزاند که در پایان هیچ از ظالم باقی نمیماند.
اما به لحاظ استراتژی داستانگویی فیلم «مصائب ژاندارک» بسیار شبیه به فیلم «رزمناو پوتمکین» (Battleship Potemkin) ساختهی سرگی آیزنشتاین به سال ۱۹۲۵ میلادی است. در آن جا هم دو طرف در برابر هم قرار میگیرند و از برخورد آنها انرژی عظیمی آزاد میشود که در سکانس بسیار معروف پلکان ادسا قابل مشاهده است و البته سکانس پایانی همین فیلم هم یادآور آن سکانس باشکوه است.
رنه جین فالکونتی در قالب شخصیت تاریخی ژاندارک یکی از بهترین بازیهای تاریخ سینما را ارائه داده است. درایر تصمیم گرفت که هیچ گریمی بر چهرهی وی انجام نشود و از آن جا که بیشتر فیلم در کلوزآپ بر چهرهی وی میگذشت، روند اجرای نقش برای فاgکونتی تبدیل به شکنجهای دائمی شد. از سوی دیگر وی خیلی زودتر از اعلام حضور بازیگران مکتب متد در دهههای آینده، در قالب نقش خود فرو رفته بود و گویی تمام آن شکنجههای فیلم را بر جان میخرید و حس میکرد. معروف است که بسیاری از عوامل فیلم در پشت صحنه از بازی وی متعجب بودند و همراه با آن شخصیت گریه میکردند. همین فشارها باعث شد که این اولین و آخرین بازی این بازیگر ایتالیایی باشد.
چشمان فالکونتی وسیلهای میشود تا فیلمساز از طریق آن دریچهای بسازد و به درون آدمی kقب بزند و عظیمترین ترسهای وی را به بیرون بکشد و تصویری افسانهای از مبارزهی شخصیت اصلی بسازد. در چنین قابی علاوه بر بازی فالکونتی و کارگردانی معرکهی درایر، آن چه که بیشjر به چشم میآید، دکورها و همچنین نورپردازی فیلم است که البته از سینمای اکسپرسیونیسم به این فیلم راه پیدا کرده است.
این که پس از فیلم «نیبلونگها» فیلم صامت دیگری در این جایگاه قرار بگیرد شاید چندان قابل انتظار نباشد. اما باید توجه داشت که فیلم «مصائب ژاندارک» از دید منتقدان یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما است و وقتی نشریهی معتبر انگلیسی سایت اند ساوند در سال ۲۰۱۲ از منتقدان سرشناس دنیا دعوت کرد تا بهترین فیلم تاریخ سینما را انتخاب کنند، در جایگاه نهم فهرست بهترینها قرار گرفت. یعنی در مرتبهای ارزشمندتر و بالاتر از تمام فیلمهای این فهرست. بسیاری فیلم مصائب ژاندارک را آخرین شاهکار سینمای صامت اروپا میدانند.
«ژاندارک دختر جوانی است که ادعا میکند از سوی خدا برگزیده شده تا ملت فرانسه را از دست اشغال انگلستان نجات دهد. حال او دستگیر شده و تحت شکنجه و بازجویی قرار دارد تا اعتراف کند که آنچه که ادعا کرده دروغ است …»
۱. هفت سامورایی (Seven Samurai)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: تاکاشی شیمورا، توشیرو میفونه و کیکو سوشیما
- محصول: ۱۹۵۴، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
داستان حماسی عدهای سامورایی که با کمترین امکانات، در برابر شیطانی عظیم صفآرایی میکنند، در دستان آکیرا کوروساوا تبدیل به راهی برای دعوت مردم کشورش به فداکاری برای ساختن ژاپن بعد از ویرانیهای جنگ دوم جهانی میشود. در این جا همهی عناصر لازم برای ساختن یکی فیلم حماسی حاضر و آماده است؛ هم قهرمانانی دلیر حضور دارند که برای امری خیر مبارزه میکنند، هم نیروی شری نادیدنی وجود دارد، هم اعمال قهرمانها در مقیاسی بزرگ به نمایش در میآید و هم جان فشانیهای آنها ارج مییابد.
عبور جهان و نگاه ساموراییها از فیلتر ذهنی آکیرا کوروساوا به آنها خلق و خوی یکهای میبخشد که متفاوت از ساموراییهای دیگر در سینمای ژاپن است. انسانهای برگزیدهی او هم توان خندیدن و خنداندن و بذلهگویی داشتند و هم به موقع تبدیل به همان ساموراییهای عصاقورت دادهی آشنا میشدند. جهان با تمام مصیبتهایش برای آنها محل گذر است و اگر دستاویزی برای حیات نداشته باشند، خود دست به کار میشوند و یکی میجویند.
آنها قوانین سختگیرانهی بوشیدو (آیین ساموراییها) را با همین نگاه منعطف میکنند و گاهی مانند رهبر ساموراییهای همین فیلم حاضر هستند به خاطر نجات جان انسانی، توهینی چون بریدن گیس موی خود را به جان بخرند تا به ندای دل خود گوش کنند. چرا که برای آنها کمک به دیگران، مهمتر از پیروی از آیینها به شکلی کورکورانه است. پیدا شدن سر و کلهی اهالی یک دهکدهی فلکزده که از دست راهزنان و دزدان جان به لب شدهاند، زندگی ۶ رونین و یک بی سر و پا را زیر و رو میکند. اهالی دهکده از این هفت نفر میخواهند تا در دفاع از روستا به آنها کمک کنند و قبول این مسئولیت و پذیرش ارباب جدید، آنها را به ساموراییهای شرافتمند و متفاوتی تبدیل میکند.
آنها دیگر نه به خاطر پول یا کسب افتخار و شهرت بلکه به خاطر آرمانی والاتر میجنگند که به هیچ عنوان فردی یا خودخواهانه نیست. این ساموراییها اولین ساموراییهایی هستند که نه به شوگان (امپراطور) خدمت میکنند و نه به اربابی مقتدر. پس رفته رفته تحت تاثیر زندگی این روستاییان چیزی درون ساموراییها تغییر میکند. ارباب آنها عدهای روستایی است و دستمزدشان سه وعده غذای روزانه و یک جای خواب و زندگی در کنار مردمانی که تمام دلخوشی و شادی و زندگیشان کاشت و برداشت محصول و عشقهای پایدار به خانواده است. در واقع این مردم گرچه عدهای انسان معمولی با دغدغههای معمولی هستند اما از تمام چیزهایی برخوردار هستند که ساموراییها آرزوی آنها را دارند.
تاکاشی شیمورا در نقش رهبر معنوی ساموراییها خوش میدرخشد؛ او درست همان چیزی است که از یک سامورایی درستکار انتظار میرود، مردی مقتدر و در عین حال منزوی. بازی توشیرو میفونه در نقش کشاورز زداهای دست و پا چلفتی که یاد میگیرد سامورایی باشد، از نقطههای اوج بازیگری تاریخ سینما است؛ او چنان بی عرضگی و خشم این شخصیت را قابل باور درآورده که مخاطب هم به رفتار خارج از چارچوبش بخندد و هم به خاطر پایمردیاش تحسینش کند.
بسیاری فیلم «هفت سامورایی» آکیرا کوروساوا را در کنار فیلم «داستان توکیو» (Tokyo Story) یاسوجیرو اوزو، بهترین فیلم تاریخ سینمای ژاپن و یکی از برترینهای تاریخ سینما میدانند. آکیرا کوروساوا گرچه تا پیش از ساختن این فیلم برای خود نامی در سطح جهانی دست و پا کرده بود، اما این فیلم «هفت سامورایی» بود که همهی چشمها را به سمت وی برگرداند. «هفت سامورایی» همه چیز برای جلب مخاطب دارد؛ هم شخصیت پردازی جذاب، هم صحنههای زد و خورد و شمشیرزنی، هم روابط مردانهی پر فراز و فرود، هم عشق، هم فراغ یار و افسوس بر عمر رفته و خلاصه همهی آنچه که تماشای یک فیلم را برای هر مخاطبی، با هر سلیقهای جذاب میکند.
«مردم روستایی به شکل پیوسته توسط راهزنان مورد سرقت قرار میگیرند. سارقان مردم را به فلاکت و بدبختی کشاندهاند، به طوری که برخی از آنها حاضر هستند خود را بکشند و خلاص شوند تا این وضع را تحمل کنند. در چنین شرایطی، پیر دانای روستا پیشنهاد میکند تا روستاییان تعدادی سامورایی برای دفاع از خود استخدام کنند. چند نفر از اهالی دهکده در حالی که چیز چندانی برای پیشکش کردن ندارند، رهسپار شهر میشوند تا چند سامورایی پیدا کنند اما به دلیل نداشتن پول کافی مدام جواب رد میشنوند. تا اینکه …»
الان شجاع دلو هابیت و سقوط تروا و ارباب حلقه ها کجان؟
ممنون چقد فیلم خوب
فهرست شیندلر یه فیلمه که تاریخ رو تحریف میکنه و سندیت تاریخی نداره
پس شجاع دل چیشد؟😐