بهترین فیلمهای برد پیت از بدترین تا بهترین (پرترهی یک بازیگر)
از آن بازیگر خوشچهرهی گذری در فیلم تلما و لوییز (Thelma & louise) اثر ریدلی اسکات به سال ۱۹۹۱ که انگار بیشتر به خاطر چهرهی جذابش انتخاب شده بود تا یکی از موفقترین و پر نفوذترین چهرههای صنعت سرگرمی در آمریکا، راهی طولانی است که برد پیت گام به گام و قدم به قدم طی کرده است. حرکت و رسیدن از بازیگری که در دههی نود میلادی بیشتر به خاطر ظاهر جذاب یا ازدواج جنجالیاش با جنیفر انیستون شناخته میشد به سمت یکی از بهترین بازیگران حال حاضر جهان که نزد منتقد و مخاطب معمولی به یک اندازه قابل احترام است، مسیری است که کمتر بازیگری در تاریخ سینما با شهرت او توانسته از پس مدیریت آن برآید. در این لیست بهترین فیلمهای برد پیت بررسی شده است.
برد پیت هیچگاه اجازه نداد تا شهرت کاذب و خبرهای زرد به تمام زندگیاش تبدیل شود و در واقع افسار زندگی او را به دست بگیرد. او همیشه سعی کرد که میان هنر و زندکی ستارهوارش که از دید دوربین هیچ عکاسی مخفی نمیماند، پلی بزند. آن ازدواجهای جنجالی با جنیفر انیستون و آنجلینا جولی درست در زمانهایی اتفاق افتاد که او پروژههای موفقی مانند باشگاه مشتزنی، یازده یار اوشن، حرامزادههای بیآبرو یا قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل را هم بر پرده داشت. از سویی مجلات و شبکههای زرد به داستان فرزند خواندههای او و آنجلینا جولی میپرداختند و از سمت دیگر حضور وی در این فیلمها توجه مخاطب جدی سینما را به خود جلب میکرد. این تصویر دوگانه از او سوپراستاری ساخته بود که تا مدتها نظیرش در تاریخ سینما وجود نداشت؛ سوپراستاری که هم میشد تصویرش را روی جلد زردترین نشریههای هالیوود دید و هم روی جلد معتبرترین نشریههای سینمایی.
زمانی رقیب تام کروز شناخته میشد. هر دو خوشچهره بودند و در کنار جنبههایی از ستارهگی، در فیلمهای کارگردانان بزرگ هم کار میکردند. تام کروز با مایکل مان و استنلی کوبریک یا مارتین اسکورسیزی کار میکرد و برد پیت با ریدلی اسکات و دیوید فینچر و تری گیلیام. این دو در کنار هم در فیلم مصاحبه با خونآشام (interview with the vampire) همبازی شدند. برد پیت چند سالی دیرتر از تام کروز ستاره شد اما تا سالها رقیب او شناخته میشد و بسیاری تصور میکردند که ممکن است دو غول دیگر بازیگری مانند دوران آل پاچینو و رابرت دنیرو ظهور کنند و رقابت آنها در یک نسل به بخشی جداییناپذیر از گفتگوهای جذاب دیوانههای سینما تبدیل شود. برای رابرت دنیرو و آل پاچینو که اتفاق افتاده بود، چرا برای آنها تکرار نشود؟ اما هم سینما شکل عوض کرده بود تا این فرصت را به این دو بازیگر بدهد، هم این دو خوش قیافهتر از آن بودند که مانند آن دو اسطورهی بازیگری فقط به لحاظ هنری مورد توجه قرار گیرند.
در چنین شرایطی برد پیت مسیر دیگری را هم پیمود. او وارد عرصه ی تهیه کنندگی شد و فیلمهایی را تولید کرد که دوست داشت. دو فیلم از این مجموعه آثار به نامهای رفتگان (the departed) و ۱۲ سال بردگی (۱۲ years a slave) موفق به دریافت جایزهی اسکار بهترین فیلم هم شدند. خود او هم یک بار مجسمهی اسکار را برای بازی در فیلم روزی روزگاری در هالیوود به دست آورده است. پس او در کارنامهی درخشان خود سه جایزهی اسکار دارد. دو اسکار بهترین فیلم در مقام تهیه کننده و یکی برای آنچه با آن بیشتر شناخته میشود؛ یعنی بازیگری.
چنین دستاوردی در نزدیک به سی سالی که از فعالیت برد پیت در عالم سینما میگذرد در کنار بازی و تهیهکنندگی در فیلمهایی بهشدت هنری و مورد توجه مخاطب خاص مانند درخت زندگی ترنس مالیک، از او چهرهی محترم و پر نفوذی ساخته که حداقل در سینمای امروز بسیار کمسابقه است. هنرمندی که جنبههای مختلف هنر بازیگری را با کاریزمای ذاتی خود در هم آمیخته و ترکیبی دلچسب از آن بیرون کشیده که در جهان حاضر بیمثال و در تاریخ سینما کمنظیر است.
امروزه، با دیدن قدم زدن برد پیت در نقش کلیف بوث فیلمی مانند روزی روزگاری در هالیوود که انگار جهان را زیر نگین خود دارد، اصلا نمیتوان تصور کرد که این همان آدمی است که در دههی هشتاد میلادی لباس مبدل مرغ به تن میکرد و گوشهی خیابان میایستاد تا برای رستورانی تبلیغ کند. آن قدم زدن از این سوی مزرعهی اسپان در آن فیلم با شکوه کوئنتین تارانتینو تا انتهایش برای سر زدن به بروس درن بهعنوان نمادی از سینمای از دست رفته، قدم زدن مردی است که میداند بخشی از تاریخ سینما را ورق زده و حال میرود تا برای تمام شدن یک دوران از دست رفته به سوگ بنشیند. به همین دلیل است که انگار آن نقش، همان کلیف بوث دست پخت جناب تارانتینو را برای تن برد پیت دوختهاند و به همین دلیل است که شاهکار تارانتینو در حضور این همه فیلم ناب، بر صدر فهرست بهترین فیلمهای برد پیت تکیه زده است.
۱۳. افسانههای خزان (Legends of the Fall)
- کارگردان: ادوارد زوئیک
- دیگر بازیگران: آنتونی هاپکینز، آیدان کویین
- محصول: 1994، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7٫۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 58٪
برد پیت تازه در فیلم مصاحبه با خون آشام ظاهر شده بود، که در فیلم افسانههای خزان به کارگردانی ادوارد زوئیک بازی کرد. این سرآغاز دورانی بود که وی از آن بازیگر ناشناس اما خوش چهره پا را فراتر گذاشت و به دوران شکوفایی و موفقیت رهسپار شد. ادوارد زوئیک فیلم افسانههای خزان را بر اساس کتابی به همین نام به قلم جیم هریسون ساخته است که داستان آن در چهار دههی نخست قرن بیستم و در غرب کشور آمریکا میگذرد. کتاب با پرداختن به زندگی اعضای یک خانواده، در پس زمینهی خود تاریخ آمریکای معاصر را مورد کنکاش قرار میدهد و زندگی شخصیتهای اصلی خود را بر یک بستر تاریخی ارزیابی میکند. در چنین درامی که جنبههای حماسی اتفاقات هم پر رنگ است، جدال انسان با گذر ایام و تاریخی که خودش در شروع آن نقشی نداشته اما با تصمیماتش در رقم زدن سرنوشت آن نقش بازی کرده و اشتباهاتش بلافاصله گریبان او را گرفته، به تصویر در میآید.
روایت فیلم، به ملودرامی میماند که جنبههای عاطفی آن بر جنبههای دیگرش میچربد. زندگی سه برادر در پرتو یک عشق آتشین همراه با زندگی دختری دستخوش تغییرات بسیاری میشود. مردان داستان مانند اسلافشان در تراژدیهای یونان باستان برای به چنگ آوردن آن چه که حق خود میدانند و برای به دست گرفتن افسار زندگی خود، به جنگ با سرنوشت و دیوهای درون خود میروند اما مانند همان تراژدیهای باستانی این جنگ نابرابر در پرتو اشتباهات مکرر خود آنها به تراژدی ختم میشود.
بسیاری از این اشتباهات زمانی تأثیر گذار میشود که به یاد آوریم این مردان و زنان در پرتو محبت و دوست داشتنهای خانوادگی است که گاهی تعلل کردهاند یا تصمیمی اشتباه گرفتهاند. از این منظر با فیلمی روبه رو هستیم که هم میتواند مخاطب را احساساتی کند و احتمالا به خاطر آن چه که بر این آدمها رفته، اشک بریزد و هم به دست جبار سرنوشت لعنت بفرستد که کودکانگی و معصومیت یک خاندان را گرفت و با جنگی خونین از یک سو و با تلاطم های سیاسی و اجتماعی از سویی دیگر، دشمنی را جایگزین آن روابط نابی کرد که پیوندی عمیق با طبیعت و آزادگی داشت.
تغییرات سریع و گام به گام آمریکا در نیمهی ابتدایی قرن بیستم و عوض شدن آن غرب مشهور به وحشی به یک جامعهی به اصلاح متمدن، در این فیلم به از بین رفتن یک دوران پیوند خورده و شخصیتها در کنار این عوض شدن سریع تاریخ، در مسابقهای دائمی با دنیای نو، گاهی از این قطار سریعالسیر جا میمانند و نمیتوانند خود را با جهان تازه تطبیق دهند و تصمیماتشان که متعلق به دنیای گذشته است، در این جهان تازه برای آنها فاجعه میآفریند. و این دقیقا نقطهی عزیمت دیگری است که تراژدی از آن آغاز میشود. گردباد تند اتفاقات، جهان این آدمیان را در مینوردد و با خود میبرد تا در پایان آن چهرهها، آن حرفها، آن خلوتها و آن دست و پا زدنها برای رسیدن به آرزوها دود شود و به هوا رود، گویی که آنها هرگز نزیستهاند و هرگز در این جغرافیا نبودهاند.
در آن زمان آنتونی هاپکینز تنها بازیگر سرشناس حاضر در گروه بازیگران فیلم بود. اما فیلم افسانههای خزان از کسی در لیست بازیگران خود بهره میبرد که امروز بیشتر به خاطر حضور او، بازبینی میشود؛ یعنی برد پیت. البته این توجه به برد پیت دلیل خوبی هم دارد، فیلم افسانههای خزان اولین فیلمی است که خبر از ظهور ستارهای در عالم سینما میدهد که دنیای ستارگی را به قبل و بعد از خود تقسیم میکند.
«فیلم افسانههای خزان روایتگر زندگی یک خانواده در چهار دههی ابتدایی قرن بیستم و تأثیر جنگ، گسترش شهرنشینی و عوض شدن آمریکا در زندگی آنها است. مونتانا، اویل قرن بسیتم. سه برادر در کنار پدر سرهنگ خود در جایی در دل طبیعت وحشی مونتانا زندگی میکنند. مادر این پسرها، آنها را ترک کرده و پدر به تنهایی از فرزندانش نگهداری میکند. سرهنگ به دلیل بدرفتاری ارتش آمریکا با سرخ پوستها از آن جا بیرون آمده و حال دور از اجتماع زندگی میکند. سرهنگ از جنگ و ویرانی متنفر است و از فرزندانش میخواهد که همیشه در همین مزرعه بمانند و در صلح و صفا زندگی کنند. روزی یکی از پسرها با دختری به نام سوزان از راه میرسد و …»
۱۲. یازده یار اوشن (Ocean’s eleven)
- کارگردان: استیون سودربرگ
- دیگر بازیگران: جرج کلونی، اندی گارسیا، مت دیمون، دان چیدل، جولیا رابرتز و الیوت گلد
- محصول: 2001، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7٫۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 83٪
فیلم یازده یار اوشن یکی از با حالترین، لذت بخشترین و جذابترین فیلمهای قرن بیست و یکم میلادی است. داستانی که توأمان هم از طنزی دلانگیز و حال خوب کن بهره میبرد و هم از یک قصهی جنایی، مبتنی بر حضور چند انسان نابغه برای دستبرد زدن به یکی از بزرگترین گاوصندوقهای موجود در آمریکا. فیلمی که تماشای چندبارهی آن نه تنها خسته کننده نیست، بلکه هر بار حضور این آدمها بر پرده، خندهای از سر رضایت بر لبهای مخاطب خود میآورد.
استیون سودربرگ با ساختن فیلم یازده یار اوشن و دنبالههایش هم به خودش لطف کرد و هم به بازیگران و عوامل فیلم و هم به ما بهعنوان مخاطب. یک فیلم با محوریت یک سرقت پیچیده و البته یک لحن کمدی معرکه که باعث میشود مخاطب از ابتدا تا انتهای فیلم با لبخندی همیشگی شیطنتهای جرج کلونی، برد پیت و دوستان را دنبال کند. همهی اینها در همراهی با یک تیم بازیگری معرکه که هم الیوت گلد بزرگ در میان آنها است و هم برد پیت و مت دیمن و دان چیدل و اندی گارسیا و البته بانوی اول فیلم یعنی جولیا رابرتز.
داستان فیلم در ابتدا فقط یک کار حرفهای به نظر میرسد. چند آدم نابغه که هر کدام در عملی متخصص است، قرار است که به گاو صندوق کازینویی در لاس وگاس دستبرد بزنند. اما این برنامه که برای همه از ابتدا فقط یک کار حرفهای است و به پول آن فکر میکنند، برای سردستهی سارقان جنبهای شخصی دارد؛ او قرار است حال آدمی را که پس از به زندان رفت او، همسرش را تصاحب کرده، بگیرد و انتقامی سخت از این مرد بستاند؛ این مرد همان مالک کازینو است.
از این منظر استیون سودربرگ داستان فیلم را به انتقام گرفتن از ثروتمندان دغلبازی پیوند میزند که چوب اعمال خود را خواهند خورد. فقط باید آدمی نابغه و با پشتگار پیدا شود که نقشهای درست و حسابی در سر دارد. پس در واقع جرج کلونی این فیلم نمایندهی همهی ما است که دل پری از دو دره بازان و جنایتکارهای فرار کرده از دست قانون در تاریخ داریم؛ این یکی از دلایل مهمی است که فیلم یازده یار اوشن مخاطب خود را غرق در لذت میکند.
قطعا در چنین فیلم پرستارهای تماشاگر از تماشای همزمان بازیگران بر پرده لذت میبرد اما نمیتوان فیلم را تماشا کرد و از حضور جولیا رابرتز در کنار جرج کلونی و بر پیت و تصویری که فیلمساز از دوستیهای آنها ارائه میدهد، لذت نبرد. اساسا یکی از مهمترین گرههای داستانی اثر حول شخصیت جذاب جولیا رابرتز طراحی شده و به دست آوردن دل او است که در پایان برندهی نبرد حیثیتی درون فیلم را مشخص میکند.
استیون سودربرگ توانسته سکانسهای مفصل مربوط به طراحی و اجرای سرقت را عالی از کار دربیاورد: به این شکل که همزمان با تعریف کردن جزییات نقشه توسط شخصیت اصلی، سرقت هم در حال وقوع است و صدای جرج کلونی مانند یک راوی اتفاقاتی که باید شکل بگیرد تا نتیجهی خوب حاصل شود را روی تصاویر فیلم برای ما تعریف میکند. از این طریق نه تنها من و شمای مخاطب متوجه میشویم که چه اتفاقی درون قاب فیلمساز در جریان است بلکه در پایان از تهور این نقشه هم شگفتزده خواهیم شد.
از سوی دیگر نمیتوان به یازده یار اوشن اشاره کرد و از ریتم درخشان اثر یاد نکرد. جریان اطلاعرسانی اتفاقات درون فیلم بسیار سریع است اما استیون سودربرگ اجازه میدهد تا هر اتفاقی اول در ذهن مخاطب جا بیوفتد و سپس سراغ موضوع بعدی داستان خود میرود. کنار هم قرار گرفتن همهی این موضوعات، تماشای یازده یار اوشن را به خاطرهای دلچسب برای مخاطب تبدیل میکند.
یازده یار اوشن موفقیت تجاری عظیمی در گیشه به دست آورد که باعث شد دو دنبالهی دیگر با نامهای دوازده یار اوشن و سیزده یار اوشن با الهام از آن ساخته شود.
«دنیل اوشن پس از آزادی از زندان به سراغ دوست قدیمی خود راستی میرود و به او خبر میدهد که قرار است به یکی از کازینوهای معروف شهر لاس وگاس دستبرد بزند. دنیل برای انجام این کار نیاز به یک تیم حرفهای و البته یک سرمایهی اولیه دارد. او و دوستش برای دور هم جمع کردن افراد و همچنین جور کردن پول دست به کار میشوند …»
۱۱. مانیبال (Moneyball)
- کارگردان: بنت میلر
- دیگر بازیگران: جوانا هیل، فیلیپ سیمور هافمن
- محصول: 2011، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7٫۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
در نگاه اول فیلم مانیبال را میتوان یک فیلم ورزشی تلقی کرد. به این معنا که با فیلمی بر مبنای مؤلفههای ژانر ورزشی روبهرو هستیم که در آن شکستها و موفقیتهای یک تیم ورزشی یا یک ورزشکار به تصویر درمیآید و در نهایت جدال داخل زمین ورزش و مشکلات و درگیریهای زندگی به هم پیوند میخورد و شخصیت یا تیم با پیروزی یا شکست در زمین ورزش، در میدان زندگی هم به سرنوشت مشابهی دچار میشود.
اما فیلم مانیبال هر چه از زمانش میگذرد از این ژانر و مؤلفههایش فاصله میگیرد و تبدیل به فیلمی درباٰرهی اتمام یک دوران و آغاز عصری تازه میشود. این که دورانی متعلق به یک طرز فکر خاص، دارد از بین میرود و وارد شدن چند انسان نابغه زمین بازی را عوض میکند و برگی از تاریخ ورق میخورد و دورانی تازه آغاز میشود که اصلا شبیه به گذشته نیست. این که داستان فیلم هم واقعی است و در ابتدای قرن حاضر اتفاق میافتد، بیشتر بر این تازگی جهان و عوض شدن معیارها تأکید میکند.
در ابتدای داستان با آدمی به نام بیلی بین آشنا میشویم که بورسیهی دانشگاه استنفورد را رها کرده تا به بیس بال بپردازد. او پس از مدتی متوجه میشود که بزرگترین اشتباه زندگی خود را مرتکب شده و در بیس بال هیچ آیندهای ندارد. حال او مدیر ورزشی تیم اوکلند اتلتیک است که در آستانهی یک فروپاشی کامل قرارگرفته و مدتی است که اصلا خوب کار نمیکند. در این شرایط تیم نیار به تقویت دارد اما بودجهی باشگاه محدود است و او پول چندانی برای به خدمت گرفتن ستارگان ندارد. بیلی با تفکری که امروز دیگر سنتی به نظر میرسد، تصور میکند که باید برای موفقیت بازیکنانی ستاره و خوش چهره که تماشاگران آنها را دوست دارند در اختیار داشته باشد تا هم تماشاگران را راضی نگه دارد و هم تیمش به موفقیت برسد در نهایت فشارها از روی دوشش برداشته شود.
در این بین سر و کلهی جوانکی پیدا میشود که با استفاده از علم و آمار و ریاضی به او پیشنهاد میکند که نیاز نیست بازیکنان ستاره که قیمت بالایی هم دارند به خدمت بگیرد بلکه فقط کافی است بر اساس یک سری داده عمل کند تا متوجه شود که چه بازیکنانی کاربردی هستند تا به موفقیتی تضمین شده برسد؛ چرا که علم آن هم از نوع ریاضیاش هیچگاه اشتباه نمیکند. این یک ایدهی انقلابی در آن زمان بود که تاکنون جواب خود را پس نداده بود؛ اینکه به جای بازیکنان مطرح، عدهای بازیکن به ظاهر به درد نخور به خدمت گرفته شود که نه سابقهی خوبی دارند و نه تاکنون کسی به آنها توجه کرده و بعد هم توقع رقابت در سطحی بالا وجود داشته باشد. اعتماد کردن به علم مطلقی مانند ریاضی در جایی که این همه احتمالات مختلف وجود دارد و به احساسات میلیونها نفر هم گره خورده، اگر انقلابی نیست پس چیست؟
اعتماد بیلی به این جوان تازهکار که حتی ورزشکار هم نیست و فقط به دنبال معادلات ریاضی است، جهانی تازه در برابر مدیران ورزشی تمام جهان باز کرد و امروزه میدانیم که حتی تیمهای فوتبالی مانند لیورپول برای کسب موفقیت پس از سالها در لیگ انگلستان، از همین فرمول استفاده کردند و پس از اوایل دههی نود میلادی بالاخره جام قهرمانی لیگ انگلیس را بالای سر بردند. پس مانیبال فیلم مهمی دربارهی یک موضوع مهم است.
اما اگر مانیبال فقط دربارهی همین بود، پس با فیلمی مکانیکی و خالی از احساس روبهرو هستیم که پس از تماشا هیچ تأثیری نمیگذارد و به مخاطب معمولی این احساس را میدهد که با خود بگوید: خب که چی؟ بنت میلر برای فرار از این موضوع در مرکز درام خود شخصیت جذابی با بازی برد پیت قرار داده است. این مرد قصد دارد دست به ریسک بزرگی بزند که ممکن است زندگیاش را ویران کند. هم فیلمساز و هم بازیگر به خوبی توانستهاند تلواسههای این مرد را در برابر دیدگان مخاطب قرار دهند و درامی جان دار خلق کند که مخاطب را راضی به خانه میفرستد.
«بیلی بین، مدیر تیم بیس بال اوکلند اتلتیک است. تیم او در زمان مدیریت وی نتایج خوبی نگرفته و به هین دلیل همه او را مدیری ناموفق میدانند. به دلیل همین نتایج ضعیف، بیلی سه تن از بهترین بازیکنان خود را از دست میدهد و تیم او در آستانهی فروپاشی قرار میگیرد. اما بیلی که در ابتدا ناامید شده بود، تصمیم میگیرد تا سر و سامانی به وضعیت خود و تیمش بدهد. در این میان او با یک تحلیلگر آشنا میشود که ایدهای انقلابی دارد. این تحلیلگر معتقد است که میتوان بر اساس یک سری فرمولهای ریاضی و دادههای مشخص، بازیکنانی با قیمت پایین اما کاربردی استخدام کرد و به موفقیت رسید …»
۱۰. بابل (Babel)
- کارگردان: الخاندرو گونزالس ایناریتو
- دیگر بازیگران: کیت بلانشت، گائل گارسیا برنال و کیوجی یاکوشو
- محصول: 2006، آمریکا، مکزیک، مراکش و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7٫۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 69٪
الخاندرو گونزالس ایناریتو با دو فیلم عشق سگی و ۲۱ گرم در دنیا سر و صدایی به راه انداخته بود که فیلم بابل را ساخت. فیلم بابل پس از آن دو تجربهی پیشرو و رادیکال در آن زمان که به همراهی گیلرمو آریاگا، فیلمنامه نویس نابغه، میسر شده بود، گامی رو به عقب به شمار میرفت که خبر از تن دادن این دو به بازار هالیوود میداد اما هنوز هم بسیاری از مؤلفههای پیشرو آن دو فیلم را در این جا هم میتوان دید. فیلم به موضوعی میپردازد که به آن اثر پروانهای میگویند؛ یعنی این که عمل شخصی در یک گوشه از جهان، بر زندگی فردی در گوشهی دیگری از این کرهی خاکی تأثیر میگذارد. پیروان این طرز تفکر همواره با این سؤال اساسی روبهرو هستند که اگر این چنین است و وقتی آدمی به طور کامل تحت تأثیر قدرت سرنوشت قرار دارد و هزاران اتفاق مختلف بر زندگی او مؤثر است جز خودش، پس تکلیف قدرت اختیار چه میشود؟ اما فیلم ایناریتو به دنبال یافتن پاسخی برای این پرسش نیست بلکه فقط آن سؤال را مطرح میکند.
در چنین قابی سه داستان مجزا در سه نقطهی مختلف از دنیا به هم پیوند میخورد تا احساسات اصیل آدمی را بازتاب دهد. هر سهی این داستانها با مفهوم از دست دادن و غم ناشی از آن همراه است؛ زوجی فرزند خود را از دست دادهاند و غمی جانکاه زندگی آنها را به هم ریخته است، پدر و دختری ژاپنی در غم از دست دادن همسر و مادر خود میسوزند و مادری مکزیکی به دلیل شغل خود در آمریکا از خانوادهاش دور است.
حال یک تفنگ، سرنوشت همهی آنها را به هم پیوند میدهد. جوانکی مراکشی به اشتباه گلولهای شلیک میکند و همین سرآغاز درگیری و آغاز یک سری مشکلات دیگر میشود. فیلمنامهی آریاگا نه مانند فیلم ۲۱ گرم بیش از حد به عقب و جلو می رود و نیاز به تدوینی ریاضیوار دارد و نه مانند فیلم عشق سگی بر مبنای یک هوش غریزی نوشته شده است؛ بلکه بر اساس نگاه هالیوودی و الگوهای این سینما و تأثیری که از این جهان مبتنی بر سرمایه و بازگشت آن شکل گرفته، کنترل شدهتر و داستانگوتر است و طبیعتا میتواند مخاطب بیشتری را با خود همراه کند.
بازیهای فیلم دلنشین و گاهی عالی است. مخصوصا کیت بلانشت در نقش زنی که فرزندش را از دست داده و به همین دلیل سوگوار است، عالی ظاهر شده است. او به خوبی توانسته این غم را به غمی باستانی پیوند بزند؛ انگار در حال تحمل دردی است که تمام زنان عالم در هر مقطع تاریخی به دلیل هجران تحمل کردهاند. اما ستارهی فیلم قطعا برد پیت است. فیلم بابل از آن دسته فیلمهایی است که نام برد پیت را در جایگاهی بالاتر از یک بازیگر صرفا خوش چهره قرار میدهد. او در این جا گریمی دارد که فرسنگها با آن پرسونای آشنا فاصله دارد و نقشی را بازی میکند که هیچ جنبهای از ستارگی و قهرمانی در آن یافت نمیشود.
فیلم بابل در هفت رشته نامرد دریافت جایزهی اسکار شد. اما فقط یک جایزهی اسکار آن هم به خاطر موسقی متن فیلم را به خانه برد. موسیقی متن فیلم کاری است از آهنگساز بزرگ گوستاوو سانتائولایا؛ موسیقی متنی که امروزه تبدیل به بخشی از فرهنگ عامه شده و میتوان در جاهای مختلفی حتی خارج از جهان سینما آن را شنید. البته یکی از قطعات بسیار معروف استفاده شده در فیلم با نام bibo no aozora ساختهی ریوئیچی ساکاموتو است.
«فیلم بابل از سه داستان ظاهرا مجزا، در سه نقطهی مختلف از دنیا تشکیل شده که به واسطهی یک اسلحه به هم پیوند میخورند. در ابتدا زوجی را میبینیم که پس از فوت فرزند خود به مراکش سفر میکنند تا وقت بیشتری با هم بگذرانند و به زندگی خود فکر کنند. این زوج سوار بر اتوبوسی از یک روستا گذر میکنند که گلولهی ناشی از شلیک اتفاقی پسران یک چوپان محلی به زن برخورد میکند. در داستان دوم دختری ژاپنی را میبینیم که در غم از دست دادن مادرش، افسرده شده و روزگار بدی را در کنار پدر خود میگذراند. این دختر که کر و لال هم هست، نمیتواند پا پدر خود کنار بیاید. در قصهی سوم، داستان پرستار دو بچهی دیگر زوج ابتدای داستان را شاهد هستیم که قصد دارد مخفیانه و بدون اطلاع آنها در زمان غیبتشان به مکزیک برود و در جشن ازدواج پسرش شرکت کند.»
۹. جاسوس بازی (Spy game)
- کارگردان: تونی اسکات
- دیگر بازیگران: رابرت ردفورد، کاترین مککورمک
- محصول: 2001، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7٫۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 66٪
تونی اسکات با ساختن فیلم جاسوس بازی یکی از جذابترین فیلمهای کارنامهی کاری خود را ساخته است. فیلمی در ژانر جاسوسی و اکشن که در آن مأموری زبده با اجرای یک نقشهی دقیق هم مخاطب را حسابی شگفتزده میکند و هم همکارانش در دل یک تشکیلات جاسوسی را حسابی سر کار میگذارد. از این منظر با فیلمی سریع، اکشن و پر از جزییات طرف هستیم که نتیجهی کار یک کارگردان خبره در زمینهی اکشن سازی است.
مأموری با سابقه، خبردار میشود که در روز آخر کار خود باید دربارهی یکی از جوانان تحت تعلیمش گزارش بدهد. ظاهرا نیروهای کشور چین او را در حین انجام کاری که به وی مربوط نبوده، دستگیر کردهاند و همین موضوع حسابی تشکیلات را به هم ریخته است. آنها میترسند عواقب این عمل خودسرانهی آن مأمور دامان آنها را بگیرد و به همین دلیل میخواهند برای هرگونه سناریویی آماده باشند. از این جا به بعد تونی اسکات دو نگاه متفاوت به جهان و زندگی جاسوسی در دل ادبیات و سینما را در برابر هم قرار میدهد.
در بسیاری از فیلمها و کتابها، جاسوسها آدمهایی جذاب و بسیار باهوش و البته قدرتمند و با اندامی ورزیده تصور میشوند که توانایی غلبه کردن بر هر مشکلی را دارند. آنها مردانی هستند که توأمان هم از یک جذابیت مردانه برخوردار هستند که نصف مشکلاتشان را حل میکند و هم از قدرتهایی که به ابرقهرمانها نزدیکشان میکند؛ مأمورانی مانند جیمز باند در مجموعه فیلمهای این چنینی با بازی بازیگران مختلف متعلق به این دسته است و البته تام کروز مجموعه فیلمهای مأموریت غیرممکن. در سوی دیگر ماجرا جاسوسهایی داریم که مانند هر انسانی نقاط قوت و ضعف خود را دارند. آنها آدمهایی با اندامی معمولی هستند که حتی گاهی ورزیده هم نیستند و مثلا چاق به نظر میرسند، آنها نه میتوانند سریع بدوند و نه آن قدر ابرانسان هستند که هیچگاه فریب نخورند. این دسته از فیلمها و کتابها نگاهی واقعگرایانه و تیرهتر به این جهان مخوف دارند و در آنها خبری از آن هیجان کاذب فیلمهای نوع اول نیست. فیلمهایی که از کتابهای نوشته شده توسط جان لوکاره اقتباس شدهاند، از این دسته هستند؛ مانند فیلم بندزن، خیاط، سرباز، جاسوس (tinker tailor soldier spy).
حال دوباره به فیلم جاسوسبازی نگاهی بیاندازید. هر دوی این نگاههای متفاوت و متناقض را میتوان در این جا دید. جاسوس کهنهکار فیلم هم مانند آن جاسوسهای نوع اول از جذابیتی ذاتی برخوردار است و هم از هوشی سرشار. از سوی دیگر مأمور دست پروردهی او هم چنین خصوصیاتی دارد و میتواند در کسری از ثانیه با جذابیتش دیگران را به انجام کارهای مختلف راضی کند. هر دو توانا در انجام عملیاتهای میدانی هستند اما هنوز چیزی برای تبدیل شدن به آن ابرجاسوسهای نوع اول کم دارند که به دستهی دوم نزدیکشان میکند؛ در آخر هر دو از خصوصیاتی کاملا انسانی برخوردار هستند که به نقطه ضعفشان تبدیل میشود و همین خصوصیات انسانی هم مسبب ایجاد تمام مشکلات بوده است.
بازی رابرت ردفورد در قالب نقش اصلی درجه یک است. او من و شمای مخاطب را هم با جذابیت ذاتیاش سر در گم میکند و کاری میکند که وقتی در حال انجام کاری مهم است، مجبور شویم به جای دیگری نگاه کنیم تا او به کار خود برسد. این همان بلایی است که سر افراد حاضر در آن اتاق میآورد تا آنها در پایان انگشت به دهان بمانند از این همه هوش سرشار. برد پیت این فیلم هم نقش جوانی عاشق پیشه را بازی کرده که میتواند در اوج پختگی، گند بزند و خطایی کند که در آن دنیای دیوانهوار قابل بخشش نیست اما فرشتهی نگهبانی دارد که نمیگذارد تا انتهای این مرداب فرو برود و فراموش شود.
«فیلم جاسوس بازی داستان زندگی جاسوسی است که ظاهرا روز آخر کار خود در تشکیلات ادارهی ضد جاسوسی آمریکا را میگذراند. به او خبر میدهند که یکی از افرادی که در گذشته تحت تعلیم وی بوده توسط چینیها دستگیر شده و ممکن است که تا فردا صبح اعدام شود. از وی میخواهند تا گزارشی دربارهی این مأمور تهیه کند و به دست افراد رده بالا برساند. اما او فکر دیگری در سر دارد و میخواهد که آن مرد را هر طور شده نجات دهد. در این میان برای بازرسان اداره، داستان نحوهی آموزش دیدن مأمور دستگیر شده را تعریف میکند …»
۸. قاپزنی (Snatch)
- کارگردان: گای ریچی
- دیگر بازیگران: جیسون استاتهام، استفن گراهام و بنسیو دلتورو
- محصول: 2000، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8٫۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 74٪
گای ریچی با ساختن فیلم قاپزنی به اوجی در کارنامهی کاری خود رسید که دیگر هیچگاه نتوانست آن را تکرار کند. شاید این موضوع به موفقیت این فیلم در سطح بینالمللی بازگردد. زمان اکران فیلم قاپزنی او مانند امروز کارگردان مشهوری نبود و هنوز یک فیلمساز مستقل بریتانیایی به شمار میرفت که فیلمهای مستقلی میساخت. اما موفقیت عظیم این فیلم دریچهی ورود او به جهان پر زرق و برق هالیوود شد و گرچه باز هم تلاش کرد تا با فیلم راک ان رولا (ROCKnROLLA) موفقیتهای این فیلم را تکرار کند، اما جذابیتهای فیلمهای پر خرج با کلی عوامل مختلف و جلوههای ویژه و ستارگان سرشناس، مانع شد تا نقطهی اوجی مانند فیلم قاپزنی دوباره در کارنامهی وی شکل بگیرد.
امروزه مخاطب عام گای ریچی را بیشتر با فیلمهایی مانند شرلوک هلمز (Sherlock holmes) با بازی رابرت داونی جونیور در نقش شرلوک هلمز و جود لا در نقش دکتر واتسون میشناسد. او مؤلفههای آشنای سینمایش را به آن دنیای ویکتوریایی برد و فیلمهای متفاوتی با محوریت این شخصیت مهم تاریخ ادبیات جنایی ساخت. اما باز هم جذابیت فیلم قاپزنی چیز دیگری است. قاپزنی در زمان اکران فقط از حضور برد پیت در جایگاه یک ستاره بهره میبرد و حتی بنسیو دلتورو و جیسون استاتهام هم هنوز ستارههای شناخته شدهی امروزی نبودند. جهان پر ضرباهنگ و رهای این فیلم، با آن سرعت دیوانهوار و پیچشهای داستانی متعدد بیشتر برای فیلمی جمع و جور مناسب است تا بلاک باسترهای هالیوودی با خیل عظیم ستارگان و جلوههای ویژه.
روایت فیلم قاپزنی بر اساس یک منطق دیوانهوار طراحی شده است. این منطق در نگاه اول چیزی نیست جز هرج و مرج خالص. اما گای ریچی چنان مطبوع این هرج و مرج را قدم به قدم پیش میبرد که گویی همه چیز درست سر جای خودش قرار گرفته و نکتهی جذاب اینکه اصلا به نظر نمیرسد فیلمساز همه چیز را مهندسی کرده باشد، بلکه شهود غریزی یم کارگردان بازیگوش پشت همهی اتفاقات فیلم وجود دارد.
داستانهای بسیاری دربارهی مافیای لندن در طول این سالها ساخته شده اما این یکی دو تا آدم دست و پا چلفتی در مرکز درام خود دارد که هر لحظه ممکن است کشته شوند اما هر مرتبه دستی از غیب از راه میرسد و شخصیتهای فیلم را از مرگ حتمی نجات میدهد. ساختمان فیلم بر اساس همین پیچشهای داستانی ساخته شده تا این دو آدم بی دست و پا در یک همکاری نانوشته با گردانندگان مافیای محلی، پلیسها و بیخانمانها چنان بر مشکلات غلبه کنند که مخاطب با تماشای اتفاقات انگشت به دهان باقی بماند.
بازیگران فیلم هم فرسنگها با آن تصویری که امروزه ما از آنها در ذهن داریم فاصله دارند. جیسون استاتهام آن بازیگر بزن بهادری نیست که از پس هر کس برآید و در بیشتر مواقع از ترس کشته شدن به خود میلرزد. برد پیت هم نقش یک بوکسور ژولیده و خلافکار را بازی میکند که تا حدودی به نقش درخشان او در فیلم باشگاه مشتزنی شباهت دارد اما در اینجا فقط قصد دارد تا حال مافیای محلی را بگیرد و خبری از راهاندازی یک انقلاب بزرگ علیه جهان مصرفگرای صنعتی نیست.
از سوی دیگر همهی فیلمهای گای ریچی از یک طنز مطبوع در طول درام بهره میبرند. فیلم قاپزنی از این منظر هم در صدر آثار او قرار میگیرد؛ به گونهای که گاهی حسابی مخاطب را میخنداند و البته تماشای فیلم را هم لذت بخش میکند.
«تورکیش و تامی دو آدم بیکار و بیعار هستند که با تشکیلات محلی مافیایی مشکل پیدا میکنند. آنها از بوکسوری ایرلندی میخواهند تا در مسابقهای که شرط بندی کلانی به خاطر آن انجام شده شکست بخورد. از طرف دیگر یکی از سران مافیای روسی از یکی از همکارانش میخواهد تا روی همان مسابقه شرط بندی کند. از سوی دیگر همان مرد روس قصد دارد تا تمام پولهای شرط بندی را بدزدد. همهی این داستانهای به ظاهر مجزا به شکل پیچیدهای به هم میپیوندند و تورکیش و تامی را با دردسری بزرگ روبهرو میکنند …»
۷. دوازده میمون (۱۲ Monkeys)؛ از بهترین فیلمهای برد پیت
- کارگردان: تری گیلیام
- دیگر بازیگران: بروس ویلیس، کریستوفر پلامر
- محصول: 1995، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
خیلی قبلتر از همهگیری ویروس کرونا و از کار افتادن نظم زندگی من و شما، تری گیلیام فیلمی ساخته بود که در آن جهان بر اثر یک ویروس ناشناخته از بین رفته بود و حال بازماندگان آن دنیا سعی داشتند تا راهی برای مبارزه با آن ویروس پیدا کنند. از این منظر با ترسناکترین اثر فهرست بهترین فیلمهای برد پیت روبه رو هستیم که در آن بشر امیدی برای ادامهی حیات ندارد و همه چیز به زندگی در کلونیهایی در زیرزمین محدود شده است. موضوعی که شاید در زمان اکران فیلم این همه قابل درک و فهم نبود و حال با تجربهی زندگی در این پاندمی، تأثیر بیشتری بر مخاطب میگذارد. پس شاید تصمیمگیری برای تماشای این فیلم، نیاز به فکر بیشتری داشته باشد تا بقیهی فیلمها.
تری گیلیام فیلم دوازده میمون را با الهام از فیلم اسکله (jetee) اثر کریس مارکر ساخته است. او را بیشتر بهعنوان یکی از اعضای گروه طناز مانتی پایتن میشناسیم اما در اینجا بساط ترسناکی از وهم و خیال فراهم کرده که پشت مخاطب را حسابی میلرزاند. دوازده میمون را به لحاظ ژانری میتوان در ذیل ژانر پساآخرالزمانی دستهبندی کرد؛ فیلمهایی که در آن دنیا و مردمانش از بین رفتهاند و فقط تعدادی معدود باقی ماندهاند و آنها هم تمام فکر و ذکر خود را معطوف به دوام آوردن هر روزه کردهاند و همین که یک روز بیشتر زنده بمانند، برایشان کافی است.
نکتهی دیگری در فیلم وجود دارد که امروزه برای ما بسیار قابل درک است. شخصیت مرکزی داستان با بازی بروس ویلیس از توهم رنج میبرد و گاهی مخاطب میماند که او دیوانه است یا دنیای اطرافش. او مدام میان کابوس و دنیای واقعی در رفت و آمد است تا آنجا که دیگر نمیتواند تفاوت آنها را از هم تشخیص دهد و این دقیقا حسی است که ما در برخورد با او داریم؛ از میانههای اثر به بعد مخاطب هم در تشخیص خیال از واقعیت باز میماند و فیلمساز هم مدام این کلاف سردرگم را پیچیدهتر میکند تا در پایان همه چیز با یک سؤال بزگ دربارهی ماهیت جهان و زندگی بشر پایان یابد.
بازی بازیگران فیلم درخشان است. هم بروس ویلیس و هم برد پیت به خوبی توانستهاند این فضای پر از ترس و جنون را ترسیم کنند. بازیهای این دو در کنار نحوهی داستانگویی تری گیلیام، منتج به یک جهان بسیار مغشوش شده که قدرت تحمل مخاطب را به چالش میکشد. از جایی به بعد زل زدن به تصاویر وحشتناک فیلم صبر و شجاعت بسیار میخواهد و البته انتخاب این امر توسط سازندگان کاملا آگاهانه است؛ چرا که فیلمساز در حال طراحی مغاکی است که پلشتیهای زندگی انسان را نمایش میدهد و اصلا هم قصد ندارد که به مخاطب خود باج دهد و او را با تصاویر دلفریب از قهرمانیهای شخصیت اصلی خود گول بزند.
نکتهای که شاید در برخورد اول با فیلم دوازده میمون به ذهن برسد همین موضوع است. بازیگر شخصیت اصلی فیلم کسی نیست جز بروس ویلیس؛ یعنی یکی از نمادهای سینمای اکشن در آن دوران. پس مخاطب وقتی با خلاصه داستان فیلم مواجه میشود و به یاد میآورد که او قرار است، قهرمان قصه باشد، خیالش راحت میشود که در نهایت همه چیز درست خواهد شد اما تری گیلیام مدام این فرضیه را زیر پا میگذارد و با انتظارات مخاطب خود بازی میکند.
برد پیت به خاطر بازی در این فیلم نامزد جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد شد و البته توانست مجسمهی گلدن گلوب را به خانه ببرد.
«سال ۱۹۹۶. زمین پس از گسترش یک ویروس کشنده و مرگ ۹۹ درصد از ساکنانش، به جایی غیرقابل سکونت تبدیل شده و همان یک درصد از بازماندگان هم مجبور هستند که در زیرزمین زندگی کنند. در سال ۲۰۳۵، دانشمندان عدهای از زندانیان را به سال ۱۹۹۶ میفرستند تا دربارهی انواع اولیهای این ویروس، قبل از جهش یافتنهای بسیار تحقیق کنند. یکی از این بختبرگشتگان مردی به نام جیمز کول است که مأموریت دارد تا دربارهی یک گروه تروریستی به نام ۱۲ میمون که گمان میرود مسبب گسترش ویروس است، تحقیق کند اما او به اشتباه به سال ۱۹۹۰ و به یک آسایشگاه روانی فرستاده میشود …»
۶. قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل (The assassination of Jesse James by the coward Robert Ford)
- کارگردان: اندرو دومنیک
- دیگر بازیگران: کیسی افلک، سام راکول و سم شپرد
- محصول: 2007، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7٫۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 76٪
اندرو دومنیک با ساختن فیلم قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل، مؤلفههای ثابت سینمای وسترن و کلیشههایش را گرفت و در هم ریخت و به نفع خوانش خود از سینمای وسترن مصادره میکرد. در این جا نه خبری از قهرمان نجات بخش سینمای وسترن کلاسیک است و نه خبری از تیراندازیهای مرسوم سینمای وسترن اسپاگتی. بلکه کارگردان سعی میکند با بازخوانی یک واقعهی تاریخی، شخصیتی چند وجهی خلق کند که بازتاب دهندهی پیچیدگی یک زمانه، و طرح پرسش دربارهی چگونگی پیدایش مفهوم قهرمان و اسطوره در یک جامعه است.
جسی جیمز پس از جنگهای داخلی آمریکا و پیروزی ارتش شمال به قطارهای دولتی و بانکها دستبرد میزد و از این راه و همچنین کشتن بسیاری برای خود شهرتی به هم زده بود. همین عمل او باعث شد که پس از مرگش برای جنوبیها شکست خورده در جنگ، تبدیل به چهرهای افسانهای شود و حماسهها و داستانهای بسیاری اطرافش ساخته شود که زمین تا آسمان با خود واقعی او تفاوت داشت. همهی آن سبوعیتها و جنایتها فقط به خاطر اینکه او به نمادهای سرمایهداری شمال فاتح در جنگ دستبرد میزد، فراموش میشد تا شمایلی اسطورهای از این مرد اسرایر آمیز بسازد. اندرو دومنیک با به تصویر کشیدن این داستان واقعی از دریچهی نگاه قاتل جسی جیمز روی همین تناقض دست میگذارد.
تصویر شاعرانهای که فیلمساز از غرب به ما نشان میدهد تفاوت آشکاری با آنچه که ما به آن عادت کردهایم و در واقع از سینمای وسترن توقع داریم، دارد. در این جهان مردمان و وسترنرها آنقدر خشن نیستند که همه چیز را با رگهای بیرون زدهی ناشی از عصبانیت و فوران تستسترون حل کنند. این وسترنرها گاهی هم با خود خلوت میکنند و به دنبال شناخت خود و جهان اطرافشان هستند و به نظر از راه سرقت و دستبرد به دنبال سبک و شیوهی خاصی از زندگی میگردند، نه کسب مال و ثروت. این دقیقا همان نکتهای است که رابرت فورد فیلم نمیفهمد؛ اینکه برای جسی جیمز پولها در درجهی اول اهمیت نیست، بلکه آن زندگی رها و آن جهانبینی است که ارزشش را دارد.
در امتداد همین نگاه اندرو دومنیک قهرمان فیلمش را آدمی به تصویر میکشد که در پارانویا و بیخوابی غرق شده و به راحتی نمیتواند با زندگی کنار بیاید و ناگهان مرگ او را در آغوش میکشد. این سر رسیدن مرگ برای قهرمان فیلم مانند موهبتی جهت خلاص شدن از باری سنگین است که در تمام فیلم بر شانههای خود حمل میکند. به نظر میرسد که خودش در طلب آن مرگ بوده و آگاهانه آن را انتخاب کرده است. البته که اندرو دومنیک با نشان دادن عواقب این مرگ دست روی نکتهای کلیدی میگذارد: گویی جسی جیمز به مردن در جوانی نیاز داشت تا تبدیل به این اسطورهی بزرگ امروزی شود و اگر مانند بسیاری از خلافکاران به زندگی معمول خود ادامه میداد یا مثلا در کهن سالی و روی تخت خانهاش در خواب میمرد، نامش در غبار تاریخ برای همیشه گم می شد.
حال با رسیدن به اینجا و مرور دوبارهی فیلم متوجه می شویم که تمام تلاشهای فیلمساز برای نمایش بیتابیهای قهرمان فیلمش و دوری جستن از شخصیتپردازیهای مرسوم چنین آدمهایی، رسیدن به همین آگاهی در شخصی است که فقط مرگ به کمکش خواهد آمد. مانند قهرمان فیلم نابخشوده (unforgiven) اثر کلینت ایستوود با بازی خود او، که آرزوی چنین مرگی را در سر میپروراند.
بازی برد پیت در فیلم قتل جسی جیمز … یکی نقاط اوج کارنامهی کاری او است. وی به خوبی توانسته سایه روشنهای زندگی این شخصیت را از کار دربیاورد و آدمی سرگشته، همراه با نگاهی نافذ خلق کند که هر گامش خبر از یک مرگ آگاهی عارفانه دارد که باعث شده، زندگی زاهدانهای در پیش بگیرد. ترسیم و رنگآمیزی این پیچیدگیها باعث شد تا بازی او مورد تحسین منتقدین قرار گیرد. البته بازی کیسی افلک در نقش رابرت فورد هم بسیار مورد توجه قرار گرفت، حتی بیش از بازی برد پیت.
نمیتوان به این فیلم اندرو دومنیک اشاره کرد و کار درخشان راجر دیکنز در مقام مدیر فیلمبرداری آن را از یاد برد. دوربین او هم چشماندازهایی متناسب با قصه و شخصیتها خلق کرده و هم در نزدیک شدن به شخصیتها سنگ تمام گذاشته است. متاسفانه اعضای آکادمی در آن سال چندان متوجه کار درخشان او نبودند، وگرنه حتما راجر دیکنز سالن مراسم اسکار را دست خالی ترک نمی کرد.
«در سال ۱۸۸۱، رابرت فورد فرصت پیدا میکند تا در آخرین سرقت قطار همراه با برادران جیمز شرکت کند. او با وجود اینکه در ابتدا توسط جسی جیمز پس زده میشود اما از این زمان تا آخرین دقایق زندگی جسی جیمز در کنار او میماند …»
۵. حرامزادههای بیآبرو (Inglourious Basterds)؛ از بهترین فیلمهای برد پیت
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- دیگر بازیگران: کریستوف والتز، دایان کروگر، الی راث، ملانی لورن و مایکل فاسبیندر
- محصول: 2009، آمریکا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8٫۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
وقتی کوئنتین تارانتینو سراغ مهمترین اتفاق قرن بیستم میرود، حتما تاریخ واقعی آن اتفاق را به نفع تاریخ سینما مصادره به مطلوب میکند. عشق به سینما آنقدر برای او مقدس است که به راحتی میتواند هر اتفاق تراژیکی را به کمک آن حل و فصل کند. روایت او از نبرد نفسگیر جنگ جهانی دوم و جنبش مقاومت فرانسه در برابر آلمان، با کمدی گزندهای همراه است که خاص خود تارانتینو است.
در این جا برد پیت یکی از متفاوتترین نقشهای کارنامهی خود را بازی میکند. در بازی او هم نوعی کمدی مبتنی بر کلام وجود دارد و هم نوعی سبوعیت خونریز. ترسیم این دو طیف متنوع از یک شخصیت به کار او جلوهای یگانه بخشیده که نقشآفرینیاش را برجسته میکند. گرچه همهی دستاوردهای بازیگران این فیلم زیر سایهی حضور درخشان کریستوف والتز گم میشود.
عشق به سینما و تاریخش چنان در سرتاسر اثر موج میزند که با اتمام فیلم نه تنها از کاری تارانتینو با تاریخ واقعی کرده جا نمیخوریم، بلکه وقوع چنین وقایع غریبی را در دل فیلمی چنین عجیب بدیهی میبینیم. در واقع کوئنتین تارانتینو با ساختن فیلم حرامزادههای بیآبرو بار دیگر جذابیت غرق شدن در جهان رویایی سینما را یادآور میشود؛ حال اگر این جهان رویایی با خشونت همیشگی سینمای او هم همراه باشد، برای مخاطب علاقهمند و آگاه به تاریخ سینما چه باک.
فیلم به راحتی تغییر لحن و ژانر میدهد و ممکن است در سکانسی جاسوسی باشد و در سکانسی دیگر کمدی. در سکانسی جنگی باشد و در سکانسی دیگر ترسناک. علاوه بر اینها تارانتینو مانند همیشه با کلیشههای معروف ژانر شوخی میکند و پای کلاسیکهای تاریخ سینما را به میانهی فیلمش باز میکند. بهعنوان نمونه از ادای دین آشکار او به فیلم دوازده مرد خشن (the dirty dozen) شاهکار سرشناس رابرت آلدریچ که شخصیتهایش در قامت دار و دستهی مخوف برد پیت حلول میکنند، میتوان یاد کرد. از این منظر میتوان فیلم حرامزادههای بیآبرو را اثری متعلق به گونهی مأموریت محور ژانر جنگی دانست؛ یعنی فیلمهایی که در آن عدهای سرباز به مأموریت خطرناکی فرستاده میشوند که در سرنوشت نهایی جنگ تأثیر بزرگی دارد؛ البته این تأثیر در فیلم حرامزادههای بیآبرو فراتر از حد انتظار است و سیر اتفاقات منجر به پایانی خیره کننده و البته رادیکال میشود.
اگر این فیلم را در کنار دیگر آثار کارنامهی فوقالعادهی کوئنتین تارانتینو قرار دهید، متوجه خواهید شد که وی توانایی شخصیسازی هر فیلمی را در هر گونه و ژانری دارد. تارانتینو همانطور که با ساختن بیل را بکشها امضای شخصی خود را پای ژانر رزمی گذاشت و جهان سینمای وسترن را با ساختن هشت نفرتانگیز و جنگوی زنجیر گسسته از آن خود کرد، با ساختن حرامزادههای بیآبرو قلمروی سینمای جنگی را هم فتح کرد و یکی از بهترین آثار جنگی قرن حاضر را بر پردهی سینما انداخت.
علاوه بر همهی اینها فیلم حرامزادههای بیآبرو یک کریستف والتز معرکه دارد که به راحتی بازی او در نقش منفی ماجرا را میتوان جزو بهترین بازیهای قرن حاضر نامید. او چنان به شخصیت سرهنگ هانس لاندا جان میبخشد که در همان سکانس اول میخ خود را محکم میکوبد. حضور او با آن توانایی نبوغآمیز در تغییر ناگهانی زبانِ در حال تکلم، همهی بازیهای فیلم را تحت تأثیر قرار داده است. همین حضور درخشان سبب شد تا کریستف والتز جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را از آن خود کند. دیگر نقشآفرینی خوب فیلم متعلق به برد پیت است که موفق شده شخصیت فانتزی یک آدم وحشی را به خوبی از کار در بیاورد.
«یک سرهنگ اس اس به نام هانس لاندا پس از اشغال فرانسه توسط ارتش آلمان به شکار یهودیان مشغول است. در ابتدای فیلم او دستور قتل عام خانوادهای یهودی را صادر میکند اما دختر خانواده موفق به فرار میشود. از طرف دیگر شخصی به نام آلدو از نیروهای متفقین، گروه مخوفی را تشکیل داده که کارش کندن پوست سر سربازان آلمانی است. آنها میخواهند ترس را به جان آلمانیها بیندازند. در این میان خبر میرسد که شخص هیتلر برای تماشای اولین نمایش یک فیلم سینمایی آلمانی قرار است به پاریس سفر کند …»
۴. باشگاه مشتزنی (Fight club)؛ از بهترین فیلمهای برد پیت
- کارگردان: دیوید فینچر
- دیگر بازیگران: ادوارد نورتون، هلنا بونهم کارتر و میت لوف
- محصول: 1999، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8٫۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 79٪
فیلم باشگاه مشتزنی ادامهی منطقی جهان سینمایی فیلم هفت در کارنامهی کاری دیوید فینچر است. اگر در آن اثر باشکوه، قاتلی خطرناک با جنایتهای خود قصد دارد تا غرق شدن انسان در مصرفگرایی و بیآرمانی و فراموش کردن معنویات را گوشزد کند، درفیلم باشگاه مشتزنی دیوید فینچر پا را فراتر میگذارد و شخصیتی خلق میکند که مانند قاتل آن فیلم از این دنیا بریده اما به جای انجام چند قتل خونبار، آن جهان را از بیخ و بن منهدم میکند. پس دیوید فینچر در فیلم باشگاه مشتزنی به جای روایت قصه از زاویهی دید نگه دارندگان نظم موجود (یعنی گارآگاهها) قصه را از آن طرف ماجرا تعریف میکند و این دنیای غرق در مصرفگرایی را از دریچهی چشم قربانیان به تصویر میکشد.
در اواخر قرن بیستم و آستانهی آغاز هزارهی جدید، دیوید فینچر با ساختن فیلم باشگاه مشتزنی با فریادی بلند خطرات زندگی در آمریکای زمان خود را اعلام میکند؛ اینکه نسل متولد شده پس از اتفاقات جنگ ویتنام و بالیده در دوران پس از فروپاشی دیوار برلین و تمام جنگ سرد، که نه جنگی مهیب را پشت سرگذاشته و نه بحران مالی عظیمی را حس کرده و تمام مدت لای پر قو بزرگ شده، بخشی عظیم از انسانیت خود را از دست داده است. این بخش مهم همان درک و فهم احساسات ناب انسانی مانند ترس، محبت، غم و از همه مهمتر درک زیبایی است. آدمهایی کرخت و بی دست و پا که یاد نگرفتهاند به خاطر زندگی خود بجنگند و تمام کمبودهایشان را با تجملات غیر ضروری و خریدن وسایلی که اصلا نیازی به آنها ندارند، پر میکنند.
فیلم با شخصیتی شروع میشود که راوی قصه است و در داستان نامی ندارد و ادوارد نورتون نقش آن را بازی میکند. او مردی نیمه دیوانه است که هیچ هدفی در زندگی خود ندارد و نمیتواند بخوابد. این بیخوابی نمادی از اختگی او در تمام طول مدت زندگی است. در این میان او با زنی آنا میشود که هیچ فرقی با وی ندارد و از این به بعد زندگی هر دوی آنها دستخوش اتفاقات بسیاری میشود. آشنایی راوی با مرد دیگری به نام تیلور داردن با بازی برد پیت، آغازگر راهی میشود که آنها نامش را باشگاه مشتزنی میگذارند. باشگاه مشتزنی فیلم و آن خانهی کذایی محل زندگی این دو مرد، نماد تمام دملهای چرکینی است که زیر پوست جامعه خانه کرده و با ترکیدن تک تک آنها بنیان زندگی آمریکایی زیر و زبر میشود.
پایان باشگاه مشتزنی (fight club) با آن نابودی نمادهای نظام سرمایهداری چیزی از آغاز یک آخرالزمان کم ندارد. قطعا جهان پس از انفجارهای اعضای باشگاه مشتزنی جهانی بدون نظم و وحشتناک خواهد بود؛ چرا که از یک عصیان کور سرچشمه گرفته است. البته میتوان آن پایان را پیشبینی حوادث یازده سپتامبر هم نامید.
بازی سه بازیگر اصلی فیلم عالی است. برد پیت با این فیلم آن چنان درخشید که هنوز بسیاری او را با فیلم باشگاه مشتزنی به یاد میآورند. تیلور داردن امروزه یکی از معروفترین شخصیتهای تاریخ سینما هم هست. هلنا بونهم کارتر هم در نقش زنی سرگشته و پرسهزن خوب ظاهر شده اما بهترین بازی فیلم از آن ادوارد نورتون در قالب نقش اصلی است. او سرگشتگیهای این نقش را چند سال بعد در فیلم ساعت بیست و پنجم (25th hour) تکرار کرد.
«مردی بی نام که در طول فیلم راوی آن هم هست، مدتی است که دچار بیخوابی شده است. همین موضوع زندگی او را دچار مشکل کرده تا از زندگی روزمره باز بماند. او به دکتر مراجعه میکند تا با دریافت داروی خوابآور بتواند چند ساعتی در روز بخوابد اما دکتر قبول نمیکند که دارو تجویز کند و پیشنهاد میکند که وی به کلاسهای شبانه برود تا متوجه شود که آدمها با چه مشکلاتی دست در گریبان هستند. راوی به کلاسهای مختلف میرود و در این کلاسها با زنی شبیه به خود آشنا میشود که در همهی جلسات با موضوعات مختلف شرکت میکند. این زن زندگی راوی را به هم میریزد. از سوی دیگر راوی در یک پرواز با مرد مرموزی ملاقات میکند که به شغل تجارت صابون مشغول است. این دو تصمیم میگیرند که با هم یک باشگاه مشتزنی زیرزمینی راهاندازی کنند؛ باشگاهی که هر فرد با شرکت در آن میتواند تا سرحد مرگ با دیگری مبارزه کند …»
۳. هفت (Seven)
- کارگردان: دیوید فینچر
- دیگر بازیگران: مورگان فریمن، کوین اسپیسی
- محصول: 1995، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8٫۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 82٪
فیلم هفت در طول این سالها به یکی از معروفترین فیلمهای سینمای کارآگاهی و داستانهایی با محوریت قاتلین سریالی تبدیل شده است. بازی موش و گربهی قاتل فیلم و دو کارآگاه پیر و جوانش علاوه بر زمینهسازی برای ارائهی یک داستان مهیج، زمینهی اندیشه به شکلگیری مجازات بعد از ارتکاب به گناه را در همین جهان فانی فراهم میکند؛ چرا که انگیزهی قاتل ماجرا همین پرداختن به داستان قدیمی جنایت و مکافات است.
داستان فیلم با پرداختن به زندگی کارآگاهی در آستانهی بازنشستگی شروع میشود که مسئولیت رسیدگی به پروندهی قتلی را بر عهده میگیرد. در این راه کارآگاه جوانی که تازه به لس آنجلس آمده او را همراهی میکند. این کارآگاه جوان سری پر از باد دارد و چندان محتاط نیست، در حالی که کارآگاه کهنه کار آرام است و قبل از انجام هر کاری اول فکر میکند. تعداد قتلها و جنازههای پیدا شده بیشتر و بیشتر میشود و این در حالی است که به نظر میرسید هیچ ارتباطی میان آن ها وجود ندارد تا اینکه مشخص میشود قاتل یک نفر است و این قتلها هم یکی سری جنایت سریالی است و جنایتکار در تلاش است تا با کشتن افراد خاصی که با مطالعه و بررسی انتخاب میکند، پیام خاصی را منتقل کند؛ مقتولین افرادی هستند که غرق در یکی از هفت گناه کبیرهی آیین مسیحیت زندگی میکنند.
از سوی دیگر قاتل بسیار باهوشی وجود دارد که به آنچه که انجام میدهد ایمان کامل دارد. او مانند بسیاری از قاتلین سریالی، یک جامعه ستیز کامل است اما زمانی همه چیز ترسناک میشود که از هوش و دانش وی پرده برداشته میشود. همین موضوع دو کارآگاه داستان را به دردسر میاندازد؛ چرا که آنها باید برای پیدا کردن قاتل تلاش کنند که پابه پای او پیش بروند و این موضوع اصلا کار سادهای نیست. پس قصهی تعقیب و گریز شکار و شکارچی وارد ابعاد تازهای می شود که کمتر در داستانها کارآگاهی به آن پرداخته شده است.
فضای بارانی شهر لسانجلس در ترکیب با فیلمبرداری داریوش خنجی ترسیمگر یکی از بهترین نئونوآرهای تاریخ سینما است. دیوید فینچر به خوبی میتواند از پس فضای پر از سوظن فیلمش تا پایان برآید و کاری کند که ریتم فیلم دچار اخلال نشود. درست از کار در آمدن این موضوع بسیار حیاتی است؛ چرا که بخش عظیمی از همراهی مخاطب با قصه، به همین فضاسازی درست بستگی دارد. در این جا با آن لس آنجلس همیشه آفتابی که فضایی سرخوش دارد طرف نیستیم؛ بلکه همه چیز چنان تیره و تار طراحی شده که تماشاگر را به شک بیاندازد که شاید قاتل داستان چندان هم بیراه نمیگوید.
کارآگاه سامرستِ بدبینِ فیلم با بازی مورگان فریمن متعلق به نسل کارآگاهان قدیمی سینما است و برد پیت نماد جوان مستأصل امروزی است. فینچر در این اثر با خلق این دو شخصیت پایههای تفکر انتقادی خود در دههی نود میلادی را میریزد: نقد به جامعهای که جوانان آن رشد کرده و بالیده پس از بحرانهای دههی هفتاد میلادی و جنگ ویتنام و رسوایی واترگیت هستند و تا کنون نه بحران اقتصادی خاصی را تجربه کرده و نه جنگی خانمانسوز را دیدهاند. نسلی که در ناز و نعمت رشد کرده و هر چه بیشتر در باتلاق مصرفگرایی و ظاهرپسندی صرف فرو رفته است و قاتل فیلم هم دقیقا به همین موضوع اشاره دارد و البته که هم من و شمای تماشاگر و هم طرف مقابل ماجرا یعنی دو کارآگاه داستان را به فکر فرو میبرد.
فیلم هفت دیوید فینچر همان سال توانست به موفقیتهای بزرگی دست پیدا کند. منتقدان آن را پسندیدند و در گیشه هم چهار هفتهی متوالی در صدر جدول فروش باقی ماند. همهی اینها از دیوید فینچر کارگردان محترمی ساخت که آهسته و پیوسته تبدیل به این کارگردان بزرگ امروزی شد. او تا قبل از فیلم هفت، بیگانه (alien) را ساخته بود که چندان مورد توجه قرار نگرفت و میرفت که کارنامهی کاری فینچر را در همان ابتدا، متوقف کند و از بین ببرد. هنوز هم فیلم هفت قلهای دست نیافتی در میان سیاههی فیلمهای این کارگردان بزرگ آمریکایی است.
فیلم هفت، آغاز راه برد پیت و طی کردن مسیر ستارگی هم هست. پس از اکران فیلم، برد پیت دیگر صرفا یک بازگر خوش چهره نبود که در چند اثر این جا و آن جا بازی کرده و انتظار میرود در آینده به جایگاهی برسد. آینده همین جا بود و او تبدیل به ستارهای شد که میرفت جهان سینما را فتح کند.
«کارآگاه سامرست چند روز دیگر از ادارهی پلیس بازنشسته میشود. او تا قبل از بازنشستگی به همراه پلیس جوانی مأمور میشود تا پروندهی تعدادی قتل به ظاهر بی ارتباط را حل کند. این دو کارآگاه متوجه میشوند که همهی قتلها کار یک قاتل سریالی مرموز است که قصد دارد با اعمالش پیامی را به مردم برساند. او قربانیان را به خاطر هدفی خاصی انتخاب میکند …»
۲. درخت زندگی (Tree of life)؛ از بهترین فیلمهای برد پیت
- کارگردان: ترنس مالیک
- دیگر بازیگران: جسیکا چستین، شان پن
- محصول: 2011، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6٫۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 84٪
فیلم درخت زندگی از آن پروژههای جاهطلبانه است که فقط میتواند کار کارگردانی مانند ترنس مالیک باشد. از سوی دیگر این فیلم یکی از بهترین آثار دههی اخیر سینما در سطح جهانی است و در بسیاری از نظرسنجیها در صدر لیست منتقدان برای انتخاب بهترین فیلم دههی دوم قرن بیست و یک بوده است. اثری متعلق به سینمای موسوم به هنری که بسیار مورد توجه قرار گرفت و نام کارگردان فیلم را پس از سالها دوباره سر زبانها انداخت. نکتهی جالب اینکه بازیگران اصلی فیلم، ستارههایی به نام برد پیت و شان پن هستند؛ بازیگرانی که میتوانند مخاطبان عام را هم به فیلم جذب کنند و کاری کنند که آنها هم به تماشای درخت زندگی بنشینند؛ گرچه این مخاطب در نهایت با فیلمی روبه رو خواهد شد که اصلا شبیه به دیگر آثار برد پیت و شان پن نیست.
فیلم درخت زندگی پنجمین اثر کارنامهی کاری ترنس مالیک طی ۳۸ سال است. اثری که هر قاب آن با وسواسی عظیم ساخته شده است. برد پیت که خودش از تهیهکنندگان فیلم هم هست در جایی اشاره کرده که ترنس مالیک با وسواس بسیاری کار را پیش میبرد و همین موضع سبب شده بود تا ما در هر روز فقط بتوانیم دو برداشت را فیلمبرداری کنیم. در چنین بستری، حین تماشای فیلم درخت زندگی مخاطب کاملا درک میکند که در پس هر نمای آن تا چه اندازه وسواس و دقت صرف شده است.
روایت فیلم درخت زندگی هیچ شباهتی با قصهگویی مرسوم، آن هم از نوع کلاسیکش ندارد و حتی در کارنامهی کاری خود مالیک هم اثری پیشرو به حساب میآید. مالیک یک خانواده در مرکز درام خود قرار داده بدون آن که یک درام خانوادگی خلق کند! شاید این گزاره کمی عجیب به نظر برسد اما فیلمساز قصد دارد از این خانواده و تمام تناقضهای موجود در آن نمادی از کل طبیعت و فراتر از آن نمادی از کل هستی بسازد. در فیلم جمع اضداد کنار هم ردیف شدهاند که مانند شب در برابر روز، نیکی در برابر بدی، نر در برابر ماده و غیره، جهان اطراف ما را میسازند و این نکته را متذکر میشوند که ما توأمان هم بخشی از این جهان بزرگتر هستیم و هم میتوانیم خود به تنهایی نمادی از تمام تناقضهای موجود در آن باشیم.
به همین دلیل بخش عظیمی از زمان فیلم به تصویر کردن تصاویری اختصاص دارد که در ظاهر هیچ ربطی به قصهی فیلم ندارد. تصاویری از رنگها و نورها و چشماندازهای مختلف که احساسی از روند تکامل هستی خلق میکنند و البته ما را هم به یاد اثر درخشان و با شکوه استنلی کوبریک یعنی ۲۰۰۱: ادیسهی فضایی (۲۰۰۱: a space odyssey) میاندازند.
فیلمبرداری فیلم درخت زندگی کار امانوئل لوبزکی بزرگ است. او به خوبی توانسته تصاویری خلق کند که ترنس مالیک با کنار هم قرار دادن آنها یک شعر تصویری کامل خلق کند، گویی تمام آن نماها کلمهای است که به درستی انتخاب شده و به درستی در کنار هم قرار گرفته است. اگر این نکته را در نظر بگیریم، متوجه خواهیم شد که بازیگرانی مانند برد پیت، جسیکا چستین و شان پن در این فیلم، بخشی از این شعر سینمایی هستند و بیشتر در حال خلق جهانی انتزاعی هستند تا جهانی مادی که قصهای مشخص در آن وجود دارد و آدمهای داستان بر اساس انگیزههایی مشخص رفتار میکنند و اعمالی مشخص از خود بروز میهند.
فیلم درخت زندگی در سال ۲۰۱۱ توانست جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن را از آن خود کند. از آن زمان تا به امروز هر چه که به این فیلم ترنس مالیک نسبت داده شده جز ستایش و تحسین نبوده است. البته باید توجه داشت که برد پیت با تهیه کردن چنین فیلمی راه خود را از تمام آن ستارههای پوشالی جهان سینما جدا کرد و نشان داد که به سینمایی متفاوت از تولیدات جریان مرسوم هالیوود علاقهی بسیار دارد. شاید تصور کنید که او با حضور در فیلمهایی مانند بابل یا قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل قبلا هم این موضوع را نشان داده بود اما هیچکدام از آن آثار به اندازهی درخت زندگی به جریان هنری سینما نزدیک نیست و تا این اندازه برای مخاطب خاص ساخته نشده است.
«دههی ۱۹۵۰، تگزاس، آمریکا. داستان فیلم، زندگی خانوادهای را با محوریت پسر بزرگ آنها یعنی جک دنبال میکند. زندگی او از کودکی تا بزرگسالی نمایش داده می شود، زمانی که قصد دارد رابطهی خود با پدرش را بهبود بخشد. جک در دنیای جدید سرگشته شده و ارتباطش با ریشههای زندگی را از دست داده و همین او را نیازمند رستگاری کرده است. در ابتدا از سوی پدر با روشی غلط تربیت شده و این در حالی است که مادرش در تلاش بوده که او هر اتفاق زندگی را با آغوش باز بپذیرد و آدمی مفید و خوش قلب در جامعه باشد …»
۱. روزی روزگاری در هالیوود (once upon a time in Hollywood)؛ از بهترین فیلمهای برد پیت
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- دیگر بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، آل پاچینو، مارگو رابی و بروس درن
- محصول: 2019، آمریکا، انگلستان و چین
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7٫۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 85٪
شاید این سؤال پیش بیاید که چرا فیلم روزی روزگاری در هالیوود با وجود اینکه فقط نزدیک به دو سال از زمان ساخته شدنش گذشته، در چنین جایگاهی قرار گرفته است؟ خب جواب میتواند چنین باشد که برای یک فرد علاقهمند به تاریخ سینما مانند نگارنده، اینکه فیلمسازی مانند تارانتینو با آن همه ارجاع به تاریخ این هنر در فیلمهای مختلف، حال به سراغ داستانی برود که مستقیما به یکی از مهمترین برهههای تاریخ هنر هفتم اشاره داشته باشد و باز هم همه چیز سینما را به نفع فیلم خودش مصادره به مطلوب کند، نه تنها عیش مضاعفی است، بلکه انتخاب آن بهعنوان فیلمی مهم کاملا بدیهی به نظر میرسد.
از سوی دیگر برد پیت در این فیلم بهترین بازی کارنامهی خود را ارائه داده است. شاید کلیف بوث این فیلم به اندازهی تایلر داردن فیلم باشگاه مشتزنی معروف نباشد اما قطعا نقشی است که به تن برد پیت خوش مینشیند و انگار اصلا برای او ساخته و پرداخته شده است. خودش هم هیچ کم و کسری برای درست از آب درآمدن کارش نگذاشته و نتیجه درخشانترین حضور او در طول کل کارنامهی بازیگریاش شده است.
کوئنتین تارانتینو از همان زمان ساختن فیلم داستان عامهپسند و استفاده از جان تراولتا و ساموئل ال جکسون در نقش وینسنت و جولز نشان داده بود که تبحر خاصی در ساختن فیلمهایی با محوریت همراهی دو رفیق دارد؛ یعنی فیلمهایی که به آنها ژانر دو رفیق هم اطلاق میشود. حال او مختصات این ژانر را گرفته و برد پیت و لئوناردو دیکاپریو را در قالب آن دو مرد نشانده و حول آنها بسیاری از نشانههای فرهنگ عامهی اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ میلادی قرار داده است.
فضایی که تارانتینو از آن زمان ارائه میدهد مانند هر فیلم دیگر او کنایههایی هم به وقایع مهم تاریخی دارد؛ از جملهی اینها میتوان به دست انداختن حلقهی آدمکشهای چارلز منسون اشاره کرد یا ساختن تصویری کاریکاتوری از بروس لی. اما بر خلاف تصور بسیاری تارانتینو از همهی این موارد فقط برای ساختن فضا و دنیای مدنظرش استفاده نمیکند، بلکه از بسیاری بهرهبرداری دراماتیک هم میکند؛ بهعنون نمونه در همان سکانسی که بروس لی در قالب آدمی خودخواه ظاهر میشود، کلیف با بازی برد پیت حال وی را جا میآورد. در نگاه اول شاید حضور این سکانس در فیلم فقط به شیطنتهای همیشگی تارانتینو نسبت داده شود اما برای لحظهای تصور کنید که این سکانس در فیلم نبود؛ آیا در این صورت میشد توانایی کلیف در شکست یاران منسون در انتهای فیلم را باورد کرد؟
مثالها در این زمینه بسیار است و بهعنوان نمونهای دیگر تارانتینو با نشان دادن حضور هیپیها در مزرعهی اسپان در اواسط فیلم برای آن وسترنهای باشکوه کلاسیک که زمانی در همین لوکیشنها ساخته میشدند، دل میسوزاند و دلیل از بین رفتن آن سینمای رویا محور را هجوم همین نسل جدید اشغال کنندهی مزرعه اعلام میکند. حضور کلیف در مزرعه برای لحظاتی، حضور مردی از نسل قدیم است که جانی دوباره به آن همه شکوه سپری شده میبخشد اما حضور کوتاهش فقط مانند جرقهای است لحظهای روشن و سپس خاموش میشود.
از سویی دیگر لئوناردو دیکاپریو در قالب مردی از نسل ستارگان تلویزیون در جستجوی آن است تا با عوض شدن همه چیز، ستارهی بختش افول نکند و شهرتش از بین نرود و در واقع خود را نجات دهد. یکی از نشانههای از بین رفتن نوع سینمایی که او در آن به جایگاه ستاره رسیده، درست در همسایگی او زندگی میکند؛ یعنی رومن پولانسکی. اما گویی کوئنتین تارانتینو برای برون رفت از این شرایط و آشتی هر دو دوران خوب گذشته و دوران جدید راه حلی برای ارائه دارد؛ راه حلی رویایی که فقط در چارچوب جهان سینمایی دیوانهوار او قابلیت اجرا شدن دارد: زنده ماندن شارون تیت و نجات جان او به دست همان کسانی که در حاشیهی سینمای گذشته دست و پا میزنند.
در چنین چارچوبی تصور میکنم که دیگر مهم نیست این فیلم درخشان تارانتینو چه جوایزی برده و در چه جشنوارهای درخشیده است. آنچه که مهم است نمایش چنین جهان شخصی اما در عین حال سینمایی است که اگر ضربان قلب تارانتینو را خوب بشناسید و بتوانید خود را با آن هماهنگ کنید، روزی روزگاری در هالیوود را بسیار دوست خواهید داشت؛ حال اگر برد پیت در نقش رانندهی لئوناردو دیکاپریو ظاهر شود و آل پاچینو نقش مردی را بازی کند که آیندهی دیکاپریو را به او میفروشد و مارگو رابی از تماشای شارون تیت حقیقی بر پرده سینما لذت ببرد که دیگر چه بهتر.
«لس آنجلس، سال ۱۹۶۹. سه شخصیت را در این سال مهم برای جهان سینما با هم دنبال میکنیم: اولی ریک دالتن که ستارهای تلویزیونی است و ستارهی بختش رو به افول، دوم کلیف بوث که قبلا در نقش بدل ریک حاضر میشده و الان بیشتر نقش دستیار و رانندهی او را دارد و سوم شارون تیت که به همراه همسرش یعنی رومن پولانسکی به تازگی به لس آنجلس نقل مکان کرده و بازیگر تازه کاری در جهان سینما است. سرنوشت داستان زندگی این سه فرد را به هم گره میزند…»
نیاز به آپدیت داره
واقعا انتخاباتون اشتباه ، تروا و بنجامین باتن بهترینن شما چیزی از فیلم سرتون نمیشه
به نظر من بهترین فیلمی که ازش دیدم تروا بود
World war Z چی پسسس 😐
بابا فیلم تروا و متفقین محشر آرین فیلم هایی بوده که بازی کرده
بابا بنجامین باتم و ترآو چیشد؟
الان world war Z چی شد؟ 😐
پس تروآ چی شد؟
برترین تروآ هستش بازیگری به یاد ماندنی در نقش آشیل!
بنجامین باتم
تروا
آقا و خانم اسمیت
اینا چرا نیستن؟
فیلم fury هم نیست
عالی فقط فیلم های اکشن طنز هم مثل وضعیت قرمز یا شش زیر زمینی هم توضیح بذید
خیلی توضیح ها و نوشته هاتون طولانی هست . میخوتم بخونم ولی چون زیاد وقت ندارم و چشمام ضعیف میشه واسه همین بیشتر مواقع مطالعه نمی کنم. زحمت های شما هم همه به حدر میره