۱۱ فیلم برتر دهه ۹۰ میلادی که به توصیه اسکورسیزی باید ببینید
مارتین اسکورسیزی فقط کارگردان و هنرمندی کاربلد نیست. در کنار تمام فیلمهای ارزشمندی که ساخته، سالها است به معرفی فیلمهای مهجور تمام نقاط دنیا مشغول است و سعی میکند از گوشههای ناگفتهی سینما سخن بگوید (نگاهی به فیلم اول فهرست بیاندازید) و حتی یک بنیاد هم برای کشف و مرمت فیلمهای فراموش شده راه انداخته است. در واقع او یک دلباختهی حقیقی سینما است که فیلمهای بسیاری دیده و هیچگاه از لذتبردن از تماشای یک فیلم، دست نشسته است. حال این را در کنار دانش وسیع سینمایی او قرار دهید تا متوجه شوید که مارتین اسکورسیزی یکی از بهترین افراد زندهی دنیا برای شناسایی و معرفی بهترین فیلمهای هر زمان و مکانی است. در این جا او بهترین فیلمهای دهه ۱۹۹۰ میلادی را انتخاب کرده است و ما هم به بررسی هرکدام از آنها پرداختهایم.
- ۶ فیلم کمترشناختهشده مارتین اسکورسیزی که حتما باید ببینید
- ۱۱ فیلم ترسناک برتر تاریخ سینما به انتخاب مارتین اسکورسیزی
اسکورسیزی کارش را در دههی ۱۹۶۰ میلادی به عنوان کارگردان آغاز کرد اما موفقیت خیلی زود هم به سراغش نیامد. چند فیلم کوتاه و چند تجربهی پراکنده با محوریت محل زندگی و شهر محبوبش یعنی نیویورک و البته جدال میان تفکر اقلیت ایتالیایی ساکن نیویورک با قدیمیترها، ریشههای اصلی سینمای او را شکل دادند تا در فیلم «خیابانهای پایین شهر» (Mean Streets) شکلی منسجم به خود بگیرند و اسکورسیزی را در آمریکا به شهرت برسانند. پس از آن بود که یکی یکی آثاری معرکه ساخت و در کنار همنسلانی چون فرانسیس فورد کوپولا، وودی آلن، مایکل چیمینو، آلن جی پاکولا، جرج لوکاس، استیون اسپیلبرگ، سیدنی لومت، آرتور پن، جری شاتزبرگ، رابرت آلتمن و … جریان موسوم به هالیوود نو یا رنسانس هالیوود را راه انداخت تا سینمای آمریکا برای همیشه تغییر کند و یکی از بهترین دورانش را ببیند.
در همین زمان و در دههی ۱۹۷۰ و اوایل دههی ۱۹۸۰ بود که «راننده تاکسی» (Taxi Driver)، «گاو خشمگین» (Raging bull)، هر دو با بازی معرکهی رابرت دنیرو را ساخت که هنوز هم بهترین فیلمهایش هستند. با وجود این موفقیتها اما آکادمی علوم و هنرهای سینمایی یا همان اسکار توجه چندانی به شاهکارهایش نداشت تا این که به خاطر فیلم «رفتگان» (The Departed) با هنرنمایی لئوناردو دیکاپریو، مت دیمون و جک نیکلسون بالاخره اسکار بهترین کارگردانی را هم کسب کرد.
اما اگر سری به فعالیتش به عنوان یکی عاشق سینما بزنیم، متوجه خواهیم شد که او این عشق به فیلم دیدن و خورهی فیلم را هم به فرصتی برای ساختن و معرفی آثار مختلف کرده است. به عنوان نمونه او مستندهایی با محوریت معرفی فیلمهای مهم تاریخ سینما دارد که مهمترینشان «سفری شخصی با مارتین اسکورسیزی در سینمای آمریکا» (A Personal Journey With Martin Scorsese Through American Movies) و «سفر من به ایتالیا» (My Voyage To Italy) هستند که اتفاقا ارتباطی مستقیمی با دلمشغولیهای او یعنی فرهنگ مردم آمریکا و ایتالیا دارند.
از آن سو اسکورسیزی دوستدار دیوانهوار موسیقی هم هست و تاکنون مستندهای متعددی در باب موسیقی و گروههای معروف ساخته که در هر کدام علاوه بر اطلاعات مختلف در باب گروه مذکور، هم سبک شخصی خود را به اثر تحمیل کرده و هم از زوایای پنهانی در باب تاریخچهی موسیقی پرده برداشته است. اصلا حاشیهی صوتی بینظیر فیلمهای بلند داستانیاش هم همین علاقهمندی دیوانهوار به موسیقی را تایید میکند و میتوان او را یکی از اولین کسانی دانست که آهنگهای مورد علاقهاش را برمیدارد و آنها را به شکلی در فیلمهای داستانیاش قرار میدهد که انگار برای همان فیلم ساخته شدهاند.
حقیقتا کارگردانانی مانند مارتین اسکورسیزی یا کوئنتین تارانتینو که هنوز هم مانند دوران گمنامی، دیوانهوار و عاشقانه فیلم میبینند و از عشقشان به سینما هیچ کم نشده، برای علاقهمندان جدی سینما جایگاه متفاوتی دارند. آنها در نقش پاسبانان تاریخ سینما، در حال سرک کشیدن به نقاطی هستند که شاید چندان مورد توجه قرار نگرفته، در حالی که پر از آثار معرکه و قدر ندیدهاند. به خاطر همین هم سینمای آنها را چنان دوست داریم؛ چون که میتوان تاثیر این فیلم دیدنهای دیوانهوار و عشق بی قید و شرط به سینما را در فیلمهای ساخته شده توسط خودشان هم دید.
ذکر این نکته ضروری است که اسکورسیزی فیلمهای شماره ۱۰ و ۱۱ فهرست را در یک جایگاه نشانده آنها را به عنوان دهمین فیلم محبوبش اعلام کرده است.
۱۱. مالکوم ایکس (Malcom X)
- کارگردان: اسپایک لی
- بازیگران: دنزل واشنگتن، آنجلا بست، آلبرت هال و اسپایک لی
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
اسپایک لی چند سال قبل از ساختن «مالکوم ایکس» با ساختن فیلم «کار درست را انجام بده» (Do The Right Thing) نامی برای خودش در سینمای آمریکا دست و پا کرده و اثری را روانهی پردهی سینماها کرده بود که هنوز هم با وجود توجه بیش از پیش به موضوع نژاد پرستی در سینمای این کشور، از بهترین فیلمها (شاید بهترینشان) با محوریت زندگی سیاه پوستها در نیویورک و ظلم تاریخی به آنها است. او چند سال بعد به سراغ یکی از نمادهای جنبش سیاه پوستان علیه تبعیضهای نژادی در اواسط قرن بیستم رفت که اتفاقا هم دورهی رهبر جنبش حقوق مدنی آمریکاییهای آفریقایی تبار یعنی مارتین لوترکینگ است اما در بسیاری از موارد با او اختلاف داشت و همین هم یکی از دلایلی بود که کمتر به وی توجه شده.
از سوی دیگر اسپایک لی را به عنوان کارگردانی خلاف جریان میشناسیم. همین چند سال گذشته بود که همهی اتفاقات سینمایی را به خاطر نابرابری نژادی در صنعت سینمای آمریکا تحریم کرد و هر جا دوربینی میدید یا میکروفونی در برابرش قرار میگرفت از این نابرابریها میگفت. حال او به سراغ زندگی مردی رفته که زمانی از رهبران سیاه پوستها بود و فیلمی ساخته که زندگی این مرد را از دوران کودکی تا زمان اوج فعالیتهایش نمایش میدهد و سغی میکند که ادی دینی به وی باشد. اسپایک لی برای نمایش زندگی این مرد، فقط بخشهایی را نگه داشته که تاثیر بسیاری در روند شکلگیری شخصیت وی به عنوان یکی از نمادهای مردمان آمریکا داشته است.
دوربین دینامیک فیلمساز در راستای تغییر و تحولات شخصیت اصلی قرار دارد و او را عزیز میشمارد. از سوی دیگر اگر جایی این شخصیت به درون خود خزیده و چندان در تکاپو نیست، دوربین هم آرام میگیرد تا مخاطب بهتر با شخصیت شکل گرفته بر پرده و با احساساتش همراه شود. داستان از زمانی آغاز میشود که قهرمان داستان در اوج بیخیالی، هیچ از دنیا نمیداند و روزگار را به بیهودگی میگذراند. اما بالاخره فرصت تفکر فراهم میشود و پس از پشت سر گذاشتن درگیریهای مختلف درونی، راهش را پیدا میکند و از این رو به آن رو میگردد.
بازی دنزل واشنگتن، از نقاط قوت فیلم است. او در زمان ساخته شدن فیلم هنوز بازیگر چندان سرشناسی نبود (گرچه اسکاری به خاطر بازی در فیلم «افتخار» در کارنامه داشت اما این شهرت اصلا قابل مقایسه با امروز نبود) و اصلا یکی از دلایلی که او قلههای موفقیت را در ابتدای دههی ۱۹۹۰ میلادی یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت، نقشآفرینی معرکهاش در همین فیلم است. انصافا که بازی در فیلم «مالکوم ایکس» هم بسیار سخت بوده و واشنگتن مجبور شده که طیف متنوعی از احساسات را از خود بروز دهد؛ از احساسات جوانکی بی قید و لاابالی که در لحظه زندگی میکند تا مردی که از درگیریهای درونی رنج میبرد و در نهایت در قامت یکی از بزرگترین انسانهای عصرش ظاهر میشود.
اما گفتن از علاقهی مارتین اسکورسیزی نسبت به سینمای دینامیک و پویای اسپایک لی، چیز چندان تازهای نیست. «کار درست را انجام بده» در زمرهی فیلمهای محبوب او در تاریخ سینما است و اگر یکی دو سال این طرفتر ساخته میشد، احتمالا سر از صدر این فهرست در میآورد. حقیقت این است که اسپایک لی هم مانند اسکورسیزی راوی داستانهای شکل گرفته کف آسفالت داغ خیابانهای آمریکا و آدمهای عرق کرده و کز کرده در گوشههای کوچههای آن است.
«مالکوم لیتل در روستایی در منطقهی میشیگان آمریکا در کنار مادر گرانادایی و پدر سیاه پوستش زندگی میکند. زمانی که مالکوم هنوز پسربچه است، پدرش توسط نژادپرستها کشته و خانهی آنها سوزانده میشود. مادر مالکوم هم پس از این حادثه دچار مشکلات متعدد روانی شده و راهی تیمارستان میشود. پس از آن مالکوم هم به یک پرورشگاه میرود و آن جا زندگی میکند. وی در نوجوانی به شهر بوستون میرود و یک شب با دختری سفید پوست به نام صوفیا آشنا میشود و …»
۱۰. مخمصه (Heat)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: آل پاچینو، رابرت دنیرو، وال کیلمر، تام سیزمور و جان وویت
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
مارتین اسکورسیزی چند سالی زودتر از مایکل مان شروع به فیلمسازی کرد. هر دو برای ساختن آثارشان سراغ خلافکاران و بزهکاران رفتند اما یکی مدام قدر دید و بر صدر نشست، اما دیگری با وجود ساختن چند شاهکار، نیاز به اثری بزرگ داشت تا به چنین جایگاهی برسد. «مخمصه» برای مایکل مان همان فیلم بزرگی بود که او را به کتابهای تاریخ سینما سنجاق کرد، گرچه آثار دیگرش هم به همین خوبی است.
«مخمصه» روایت مردانی است که در زندگی شخصی خود به ته خط رسیدهاند و به همین دلیل هم در کار خود غرق شدهاند. تنها هویت آنها، حرفهای است که از طریقش روزگار میگذرانند و به همین دلیل هم هر چه زور میزنند، خوشحال نیستند. آنها گرچه در کاری که میکنند، رو دست ندارند اما توان برطرف کردن ابتداییترین نیازهای یک خانواده یا اصلا تشکیل آن را ندارند. مردانی تیپاخورده که مهم نیست در سمت قانون باشند یا در سمت بد ماجرا؛ هر دو به یک اندازه واداده و در زندگی شکست خوردهاند. پس میتوان آنها را دو روی یک سکه دید که در نبود دیگری، هیچ دلیلی برای ادامه حیات آنها هم وجود ندارد.
یکی از جذابیتهای اصلی فیلم حضور دو بازیگر بزرگ در دو سوی ماجرا است. آل پاچینو در این فیلم نقش کارآگاهی را بر عهده دارد که تمام زندگی خود را وقف شغلش کرده و در زندگی خصوصی خود به بن بست رسیده است. از همین رو گرفتن سارقی حرفهای که تمام رد و نشانههای پشت سرش را پاک میکند، برای او تبدیل به مسالهای شخصی میشود؛ مسالهای که او باید حل کند تا بتواند پاسخی برای ناکامی خود در زندگی شخصی بیابد. از آن سو رابرت دنیرو نقش همان سارق حرفهای را بازی میکند. مردی تودار که به اندازهی پلیس داستان باهوش است اما بر خلاف او هوای خانوادهی خود را که همان دستیارانش باشد به خوبی دارد. در جهان او جایی برای صبر کردن و دست روی دست گذاشتن نیست. او باید سریع فکر کند و سریع تصمیم بگیرد. در چنین جهان خود ساختهای است که دو سوی ماجرا میفهمند در جهان دیگری و زمان دیگری میتوانستند زندگی متفاوتی داشته باشند و به جای تعقیب و گریز، کنار یکدیگر زندگی کنند.
مایکل مان در «مخمصه» داستان جنایتکاران را با آب و تاب نمایش داده میدهد و فیلمساز زمان کافی به هر شخصیت و جنایتهایش اختصاص میدهد. از سوی دیگر همین اتفاق هم برای پلیس ماجرا میافتد. مایکل مان همان قدر هم به او و زندگی خصوصیتش اختصاص میدهد. اما این پرداخت آشنا، به دلایل دیگری به اثری قدرتمند تبدیل میشود. کارگردان نه از جنایتکار تصویری منفی میسازد و نه جستجوگر را تا حد یک قهرمان تیپیکال بالا میکشد. اصلا من و شمای مخاطب در طول تماشای فیلم نمیدانیم که باید در کدام سمت داستان بایستیم و با چه کسی همراه شویم. همین جهان اخلاقی پیچیده است که فیلم «مخمصه» را چنین درخشان کرده تا در هر نوبت تماشا، چیزهای جدیدی از آن دستگیر مخاطب شود.
برای خلق این جهان پیچیده، نیاز به خلق محیطی یکه است که انگار آوردگاه دو شخصیت اصلی است. این محیط ویژه، این میدان مبارزه شهری است که مایکل مان آن را بیش از هر جای دیگری میشناسد. قهرمانان مایکل مان وقتی متوجه میشوند دیگر زندگی به شکل گذشته معنا ندارد، بدون ذرهای تردید این نکته را میپذیرند و تمام توجه خود را معطوف به کاری میکنند که در آن بهترین هستند. در چنین شرایطی برخورد دو قطب متضاد داستان که در کار خود به استادی رسیدهاند، چنان تنشی به فیلم اضافه میکند که مخاطب بدون توجه به گذر زمان تا پایان اثر به تماشای آن خواهد نشست.
روایت «مخمصه» را میتوان به نوعی به تراژدی زندگی انسان مدرن تعبیر کرد؛ به این که زندگی در متروپلیسهای بزرگ چگونه شبیه به زندگی در محیطی وحشی شده که انگار قانون جنگل بر آن حاکم است. در چنین شرایط جذابی، «مخمصه» چند تا از بهترین سکانسهای تعقیب و گریز و سرقت تاریخ سینما را هم در خود جای داده است.
«نیل به همراه گروهش به یک ماشین حمل پول دستبرد میزنند. در جریان سرقت یکی از محافظان توسط عضو جدید گروه به قتل میرسد. نیل و گروهش با مبلغ بسیار زیادی پول موفق به فرار میشوند. از سویی دیگر پلیسی کاربلد مسئول رسیدگی به پرونده میشود. او زمانی به دستگیری اعضای گروه نزدیک میشود که آنها مشغول برنامهریزی برای یک سرقت بزرگ از بانک هستند و …»
۹. فارگو (Fargo)
- کارگردان: برادران کوئن
- بازیگران: فرانسیس مکدورمند، ویلیام اچ میسی و استیو بوچمی
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
اسکورسیزی گاهی نمایش جنایت را با یک شوخ طبعی مخصوص به خودش برگزار میکند. به عنوان نمونه در «رفقای خوب» (Good Fellas) این کمدی به نوعی پارودی پهلو میزند و البته تاثیر خشونت جاری در فیلم را دو چندان میکند. برادران کوئن هم جنایت و شیوهی اجرای آن را به نوعی شوخی پیوند میزنند. اتفاقا مهیب بودن اتفاقات در آثار آنها هم از همین موضوع سرچشمه میگیرد.
از آن سو تفاوتهای آشکاری هم میان اسکورسیزی و این دو برادر وجود دارد؛ این درست که گاهی شخصیتهای سینمای اسکورسیزی گاهی از سر نادانی خود را در موقعیتی بغرنج میبینند اما پوچی جاری در فضای فیلمهای برادران کوئن، در آثار اسکورسیزی رقیقتر از آن است که بلافاصله به چشم بیاید. ضمن این که شخصیتهای سینمای برادران کوئن انگار در جستجوی هیچ چیزی نیستند و به خلاء زل زدهاند اما شخصیتهای سینمای اسکورسیزی از تجملی که اعمال خلاف با خود به همراه میآورد، لذت میبرند.
داستان «فارگو» همان داستان آشنای سینمای کوئنها است؛ کسی دیگرانی را استخدام میکند تا خلافی برایش انجام دهند. او تصور میکند که نقشهاش حرف ندارد و از این طریق تمام مشکلاتش حل میشود. اما جمع شدن عدهای پخمه دور هم کار دستشان می دهد و همه چیز را خراب میکند. این داستان را میتوان در فیلم «دهشتزده» (Blood Simple) هم دید. سالها بعد در فیلم دیگری مانند «مردی که آن جا نبود» (The Man Who Wasn’t There) هم همین ایده تکرار میشود اما هیچ کدام به خوبی این یکی نیستند. این موضوع دلایل متنوعی دارد اما یکی از آنها پوچی حاکم بر فضای این فیلم است
آن چه «فارگو» را تا این حد به کمال نزدیک میکند حضور یک شخصیت پلیس معرکه و بسیار متفاوت در داستان است. نقش این پلیس را فرانسیس مکدورمند بازی میکند و هیچ شباهتی به آن کارآگاهان همه فن حریف و زرنگی که از پس حل هر معمایی برمیآیند، ندارد. او زنی معمولی است که زندگی معمولی دارد و همین هم در این دنیای وارونه باعث میشود که کارش پیش برود؛ بالاخره طرف مقابل او هم عدهای آدم زیرک نیستند که برای هر کارشان نقشهای دارند و هر نقشهای را هم با دقت طراحی میکنند.
از سوی دیگر روابط علت و معلولی فیلم را تصادفات رقم میزنند، نه ارادهی شخصی شخصیتها. در طرح و توطئهی درام این حوادث غیرمترقبه یا اشتباهات شخصیتها است که نقشی اساسی دارد، نه باهوشی یک طرف و نقشههای از پیش تعیین شده. این اتفاقات هم خیلی خوب جای خود را در داستان پیدا کردهاند تا نتیجه به یکی از بهترین فیلمهای دههی ۹۰ میلادی تبدیل شود.
بازی فرانسیس مکدورمند یکی از نقاط قوت اصلی فیلم است. همین بازی برایش جایزهی اسکاری به همراه آورد و البته فیلمنامهی دقیق فیلم هم باعث شد که برادران کوئن شب اسکار آن سال را دست خالی ترک نکنند. این فیلم آن قدر موفق بود که سالها بعد بر اساس ایدهی اصلی آن سریالی چند فصلی با همین نام ساخته شود و برادران کوئن در نقش تهیه کنندهی آن، دوباره بتوانند به همان حال و هوا بازگردند.
خلاصه که زمانی که «فارگو» اکران شد همهی منتقدان و مخاطبان سینما از کمال جاری در این فیلم شگفتزده شدند و طبعا کسی مانند اسکورسیزی هم قدر این یلم ناب را میداند. انگار برادران کوئن سالها روی ایدههایی تکراری فیلمهای قبلی خود پافشاری کردهاند تا به کمال مطلوب همین فیلم دست یابند.
«سال ۱۹۸۷. جری دچار مشکلات مالی است. او قصد دارد دو نفر را استخدام کند که همسرش را بدزدند. جری فکر میکند که پدرزنش تمام پول را خواهد پرداخت، بدون آن که از نقشهی او بویی ببرد. تعمیرکار جری دو نفر را به او معرفی می کند و جری از آنها می خواهد که همسرش را بدزدند. در همین حال جری موفق میشود که از طریق یک معاملهی کلان پولی به دست بیاورد و مشکلاتش را رفع کند. او به سرعت تصمیم می گیرد که نقشهی ربودن همسرش را لغو کند اما دیگر خیلی دیر شده است …»
۸. تصادف (Crash)
- کارگردان: دیوید کراننبرگ
- بازیگران: جیمز اسپیدر، هولی هانتر
- محصول: ۱۹۹۶، کانادا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۴٪
نمایش ارتباط بی پردهی میان خشونت و جهان دور و بر ما، همان چیزی است که سینمای دو کارگردان به ظاهر متفاوت را به هم وصل میکند. از سویی مارتین اسکورسیزی وجود دارد که این خشونت را به شیوهای واقعگرایانه و بی هیچ پرده پوشی نمایش میزند و شتک زدن خون از بدن قربانیان و پاشیدنش روی سر و صورت ضارب را درست در برابر دوربینش قرار میدهد و در طرف دیگر دیوید کراننبرگی وجود دارد که این همه درندگی را به نوعی استعاره و نماد تبدیل میکند تا شعری در نکوهش خشونت بسراید. البته فرم اجرای او، همان قدر خشن است که آثارش.
جهان فانتزی و دیوانهوار دیوید کراننبرگ، شباهت دیگری هم با آثار اسکورسیزی دارد؛ کراننبرگ هم مانند او در جستجوی راهی است که تراژدی زندگی انسان مدرن را به تصویر بکشد. در فیلمهایش آدمها مسخ شده به این جا و آن جا میروند و در پیوندی نزدیک با جهانی ماشینی شدهی اطرافشان زندگی میکنند که به آنها هویت تازهای بخشیده است. گرچه این جلوهگری با نمادپردازی همراه است اما نمیتوان منکر این شد که اسکورسیزی هم مانند کراننبرگ، گاهی در پس بازپسگیری اسطورههای آمریکایی، در حال نمایش جهان ترسناکی است که این بیهویتی و این جدا شدن از گذشته در پی میآورد.
سینمای دیوید کراننبرگ را به دو دورهی مختلف میتوان تقسیم کرد (با ساخته شدن «جنایات آینده» در سال ۲۰۲۲ شاید دورهی سوم فعالیتهای این کارگردان بزرگ، که به نوعی بازگشت به دوران پرفروغ دوران اولش است، آغاز شده باشد) فیلم «تصادف» عصارهی تمام فیلمهای دورهی اول فیلمسازی کراننبرگ است و میتوان بسیاری از مولفههای آثار پیشینش را یک جا در آن دید.
اول هویت باختگی آدمها است. مردان و زنانی که در جستجوی هویتی دست و پا میزنند و نمیدانند در این دنیای آغشته به سیاهی و تباهی چه کنند؛ لاجرم خود به بخشی از آن تبدیل شدهاند و سعی میکنند که با پیشرفت آن کنار بیایند. پس پای تئوریهای داروینی در باب تکامل هم به داستان باز میشود. این مردان و زنان محصول زمانهی خود هستند و از همان امکاناتی استفاده میکنند و از آنها لذت میبرند که در اختیار دارند. البته به موازات پیشرفت علم، بدن آنها هم دستخوش تغییر شده و با امکانات دور و بر هماهنگ است یا شاید هم به بیراهه رفته؟ سوالی که فیلمساز جوابی به آن نمیدهد.
موضوع دیگر وابستگی فیلم به زیرژانر هراس جسمانی است. در این جا با دنیایی در آینده روبهرو که همه چیزش قابل لمس است و تغییرات فیزیکیاش قابل درک. در این جا دیگر جسم و جان آدمی از اتفاقات گذشته لذت نمیبرد و برخورد بدن آدمی با فلز، تبدیل به راهی برای لذت بردن میشود. در این جا اعضای یک فرقهی زیرزمینی وجود دارند و در تلاش هستند که پیروان بیشتری پیدا کنند. در این جا مردی و زنی به جای ایچاد ارتباط عاطفی، استحکام رابطهی خود را در برخورد با اجسام فلزی جستجو میکنند. سبک بصری دیوید کراننبرگ منجر به خلق جهانی تیره شده که در یک هماهنگی مناسب با داستان، هم منجر به خلق فرم و هم از دل این فرم محتوای مناسب زاده میشود.
کراننبرگ بعد از فیلم «تصادف» کمی از نمایش این همه رادیکالیسم و خشونت عقب کشید و سعی کرد داستانهای سرراستتری تعریف کند. آن جهان پر از خشونت با او ماند، هنوز هم میشد معناباختگی و بی هویتی را در آدمهایش دید، هنوز پای دو جهان متفاوت و متضاد در کار بود و شخصیتها سعی میکردند که میان آنها پل بزنند و به درکی از زندگی برسند اما دیگر خبر چندانی از نمایش این جهان هذیانی نبود که در آن هیچ چیز حالتی واقعی ندارد و آدمها در دنیایی ذهنی دست و پا میزنند و با غولها و کابوسهایی میجنگند که هیچ راه رهایی در برابرشان نیست. هنوز این کابوسها در وجود شخصیتها بود اما دیگر کارگردان جلوه و ترجمانی تصویری به آنها نمیبخشید. در نهایت هم این که فیلم «تصادف» از کتابی به همین نام به قلم جی جی بالارد اقتباس شده است.
«جیمز که فیلمبردار است، بعه همراه همسرش تصمیم گرفتهاند که روابط تازهای را تجربه کنند تا از زندگی زناشویی خود لذت بیشتری ببرند. آنها با اشخاص دیگری وارد رابطه میشوند اما تغییری حاصل نمیشود تا این که یک شب ماشین جیمز با اتوموبیل دیگری تصادف میکند. ماشین دوم دو سرنشین داشته؛ یک مرد و یک زن؛ مرد در دم جان میسپارد اما زن زنده میماند. پس از تصادف گروهی ناشناس جیمز و ماشینش را به یک بیمارستان عجیب میبرند. اتفاقی برای جیمز افتاده و او از تصادف لذتی عجیبتر برده است. وان مسئول گروهی که جیمز را مداوا کرده، قصد دارد که همسر جیمز را از تصادف باخبر کند اما …»
۷. منور (Bottle Rocket)
- کارگردان: وس اندرسون
- بازیگران: لوک ویلسون، اوون ویلسون و جیمز کان
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
وس اندرسون شیوهی خاصی در فیلمسازی دارد. او داستانها و شخصیتهای محبوبش را در دل یک جهان فانتزی و خوش آب و رنگ میریزد و آن قدر با آنها شیطنت میکند و دست به دیوانگی میزند که باید با حال و هوای آثارش همراه شد تا از دیدنشان لذت برد؛ لذتی که اگر مخاطبی اهلش باشد بسیار وصف ناپذیر خواهد بود. او سالها است که این روش را ادامه میدهد اما بعد از ساختن فیلم «هتل بزرگ بوداپست» (the grand Budapest hotel) این شیوه را رادیکالتر کرد تا در «فیلم گزارش فرانسوی» (The French Dispatch) به افراطیترین شکل ممکن برساند. داستانهایی که هم مانند قصههای کلاسیک پر از پیچ و تاب و چرخش هستند و هم مانند قصههای مدرن پر از تصادف و حضور فعال دغدغهی شخصیتها.
اما او خیلی زودتر از ساختن این فیلمها هم برای خود کارگردانی صاحب سبک بود. «منور» اولین فیلم بلند او در مقام کارگردان است که با همکاری اوون ویلسون نوشت که البته گسترش دنیای فیلم کوتاهی از خود اندرسون است. همکاری این دو در دو فیلم دیگر هم ادامه داشت و آنها «خانوادهی اشرافی تننبام» (The Royal Tenenbaums) و «راشمور» (Rushmore) را با هم نوشتند و از لوک ویلسون، برادر اوون ویلسون در هر دو استفاده کردند. ضمن این که «منور» تنها فیلم وس اندرسون است که بیل موری در آن بازی ندارد.
نکتهای که در خصوص این فیلم و البته کل کارنامهی وس اندرسون توجهات را به خود جلب میکند، دوری از ربط دادن مستقیم همه چیز به جامعه و تلخیهای زندگی در دنیای کنونی است. این درست که در فیلم جامعهای وجود دارد، اما در این دورانی که همه به عینیات و ساختن جهانی رئالیستی علاقه دارند، وس اندرسون به دنبال ساختن جهانی ذهنی است و به تخیلش اجازهی بروز میدهد و همین هم تماشای آثارش را جذاب میکند. چون تماشاگر میتواند با فیلمهای متفاوتی روبهرو شود.
داستان فیلم، داستان دزدانی بی دست و پا است. همین بی عرضگی شخصیتها، محیطی کمدی فراهم آورده است. رفت و آمد بین سینمای کمدی و جنایی در آثار اندرسون، با فیلمهای دیگر کارگردانان متفاوت است. منطق فانتزی جهان کمدی، رنگ و بویی ناب از تخیل به خود میگیرد و از آن جایی که این فیلم تجربیترین کار وس اندرسون در اوج جوانی است، تمام این خصوصیات به شکلی رادیکال در آن مورد استفاده قرار گرفته است.
گفتیم که مارتین اسکورسیزی کاشف گوشههای ناپیدای سینمای جهان است. این درست که امروزه وس اندرسون فیلمسازی جهانی است و علاقهمندان به سینما با نامش به خوبی آشنا هستند و حتما چندتایی از آثارش را به تماشا نشستهاند، اما این فیلم اول او چندان مورد توجه قرار نگرفت و در گیشه شکستی اساسی خورد. اکران گستردهای هم نداشت که منتقدان موفق به تماشایش بنشینند و کشفش کنند. این شکست آن قدر ناامید کننده و بزرگ بود که اوون ویلسون را به فکر ثبت نام در ارتش انداخته بود تا برای همیشه با سینما خداحافظی کند. اما کسی مانند اسکورسیزی پیدا شد و از نقاط قوت آن گفت تا امروزه از زیر سایهی گمنامی خارج شود و کسانی مانند جواهری به تماشایش بنشینند.
ریتم آثار وس اندرسون، ریتمی پرشتاب و تند است؛ هم این که فاصلهی بین دو نما چندان زیاد نیست و هم این که اطلاعات زیادی در هر پلان وجود دارد. بنابراین مخاطب باید هر لحظه حواسش را جمع کند تا چیزی از دستش در نرود. اما در هر صورت و با هر دقتی که به تماشای فیلمهایش بنشینید، باز هم نیاز به تماشای مجدد آنها را احساس میکنید، چرا که وس اندرسون به شکلی ریزبافت و با دقتی بسیار زیاد جزییات فیلمش را در هر نما پنهان کرده و هر دیالوگ یا مونولوگ بازیگران را به قصدی در دل اثر جای داده است؛ مقصودی که در بار اول تماشا چندان به چشم نمیآید.
«آریزونا، دینان به دوستش آنتونی کمک میکند که از یک تشکیلات مخصوص بیماران روانی فرار کند. دینان یک نقشهی ۷۵ ساله در اختیار دارد که به چند دزدی مربوط میشود. او مدتها روی این نقشهها کار کرده و حال دوست دارد که به همراه دوستش آنتونی آنها را به سرانجام برساند. اما مشکل این جا است که هم آنتونی و هم دینان آدمهای نرمالی نیستند …»
۶. شکستن امواج (Breaking The Waves)
- کارگردان: لارس فون تریه
- بازیگران: امیلی واتسون، استلان اسکاشگورد و ژان مارک بار
- محصول: ۱۹۹۶، دانمارک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
در دههی ۱۹۹۰ میلادی بود که نام لارس فون تریه در کنار بزرگ دیگری از سینمای اسکاندیناوی یعنی توماس وینتربرگ بر سر زبانها افتاد. آنها تبیین کنندهی تئوری و نظریاتی در باب سینما و نحوهی ساختن فیلم بودند که با نام مکتب سینمایی دگما ۹۵ در جهان شناخته شد. این دو، در کنار دیگر همکاران دانمارکی خود قصد داشتند جهان سینما را دگرگون کنند. گرچه «شکستن امواج» هنوز به تمامی به این جنبش سینمایی تعلق ندارد و فیلم «جشن» (The Celebration) محصول سال ۱۹۹۸ و به کارگردانی وینتربرگ را باید اولین فیلم این جنبش نامید، اما فون تریه آماده میشد که خودش هم در این نوع فیلم ساختن که مبتنی بر یک واقعگرایی افراطی بود، طبعآزمایی کند.
«شکستن امواج» فیلمی تلخی است. داستان سرگشتگیهای زنی که عاشقانه شوهرش را دوست دارد و در دنیایی پر از سایه و روشنهای ذهنی گرفتار آمده است. او توان دوری از همسرش را ندارد، اما چون شوهرش روی یک سکوی نفتی کار میکند، مجبور است که مدام از وی دور شود. در چنین چارچوبی لارس فون تریه بدترین سناریوی ممکن را برای او در نظر گرفته تا هم ایمان زن را به چالش بکشد و هم قصهای تلخ در باب تواناییهای آدمی و به چالش کشیده شدن آنها توسط روزگار و زندگی تعریف کند. لارس فون تریه که نشان داده در نمایش روحهای زخمی توانا است، این جا یکی از بهترین شخصیتهای خودش را خلق کرده است. امیلی واتسون هم در قالب این نقش قرار گرفته و که حسابی درخشیده است. همین بازی معرکه نامزدی جایزهی اسکار بهترین بازیگر زن آن سال را برایش به ارمغان آورد.
«شکستن امواج» اولین فیلمی از سهگانه قلب طلایی لارس فون تریه است که با فیلمهای «پخمهها» (Idioterne)، یعنی اولین فیلم تماما دگمایی لارس فون تریه، و «رقصنده در تاریکی» (Dancer In The Dark) کامل میشود. در این سهگانه لارس فون تریه تلاش میکند که هنجارهای پذیرفته شده توسط جامعه را به چالش بکشد و این کار را با شخصیتهای مختلفی انجام میدهد. اما نقطه مشترک هر سه فیلم، همین دوری از چیزهایی است که هر روز توسط مردم عادی انجام میشوند و طوری به روزمرگیهای انسانی سنجاق شدهاند که انگار بخشی جداییناپذیر از زندگی هر انسانی هستند.
میزان غلیان احساسات میان شخصیتهای اصلی داستان، میتواند نفس هر مخاطبی را در سینه حبس کند. زن و شوهر مدام همدیگر را آزمایش میکنند اما در پس این زخمها، فون تریه کاری میکند که در وهلهی اول بعید به نظر میرسد؛ او به ستایش عشقی مینشیند که توسط سختترین آزمونها، مورد سنجش قرار گرفته است. از آن سو تصاویر خلوت فیلمساز باعث شده که تمرکز بر دو شخصیت اصلی باقی بماند، انگار هیچ چیز در این دنیا مهمتر از احساسات این دو نفر نیست.
فون تریه با همین فیلم بر قلهی فیلمسازی جهان نشست و نامی برای خود دست و پا کرد تا به فیلمسازی کنجکاویبرانگیز تبدیل شود. ادامهی کارنامهی فیلمسازیاش هم نشان میدهد که هنوز فیلمسازی سرحال با ایدههای پر از نبوغ است که هر لحظه میتواند مخاطب را غافلگیر کند. همهی اینها کافی است که او را به فیلمسازی محبوب نزد سینما دوستی چون مارتین اسکورسیزی کند تا به ستایش اثرش بنشیند.
«دههی ۱۹۷۰ میلادی. زنی به نام بس مکنیل در اسکاتلند زندگی میکند که عاشقانه همسرش را دوست دارد. شوهر زن کارگر سکوی نفتی است و همین سبب شده که او مدام از همسر خود دور باشد. بس مدام به کلیسا میرود و دعا میکند تا بتواند ب خود که روزی سابقهی بیماری روانی داشته کمک کند. یک روز بس به کلیسا میرود و دعا میکند که شوهرش سریعا بازگردد. اما شوهر او روز بعد به خانه بازمیگردد، در حالی که از کمر به پایین فلج شده است …»
۵. ستوان بد (Bad Lieutenant)
- کارگردان: آبل فرارا
- بازیگران: هاروی کایتل، زویی لوند
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۷٪
زمانی مارتین اسکورسیزی از شهر محبوبش یعنی نیویورک، داستانهایی تعریف کرده بود که به بخشی جداییناپذیر از سینما تبدیل شدند. او در کوچه پس کوچههای این شهر مردان و زنانی را دیده بود که در یک مرداب خود ساخته دست و پا میزدند و به دنبال روزهایی بهتر، هر روز خود را به گند میکشند.
همان روزهایی که اسکورسیزی با ساختن فیلمهایی چون «رفاقی خوب» در حال طبعآزمایی بود، آبل فرارا هم دوربینش را برداشت و سری به این شهر زد تا قصههای خودش را تعریف کند. گرچه هر دو خشونت عریان جاری در این شهر را به نمایش میگذاشتند اما تفاوتی هم در میان بود؛ فرارا این خشونت را واقعگرایانهتر و کمتر نمایشی به تصویر میکشید و در آثارش هیچ خبری از آن جلوهگریهای نمایشی موجود در کارهای اسکورسیزی که اثری مانند «رفقای خوب» را به یک اپرای سینمای تبدیل میکرد، نبود.
برخی سکانسهای «ستوان بد» به لحاظ وجود جلوههای ترسناک، حتی از فیلمهای ترسناک هم پیشی میگیرند، چرا که در فیلمهای ترسناک، در نهایت خشونت جنبهای فانتزی دارد و مخاطب از قبل میداند که با چه نوع فیلمی روبهرو است اما در فیلم «ستوان بد» این خشونت عریان به شیوهای رئالیستی نمایش داده میشود. عجیبتر اتفاقی است که پس از نمایش این خشونت برای شخصیتها میافتد؛ چرا که قصه تازه آغاز شده است.
در چنین چارچوبی است که آبل فرارا با نگاه خاص خود، که از سینمای مستقل نیویورک تغذیه میکند، تصویری ترسناک از شهر نیویورک نمایش میدهد. شخصیت صالی فیلم مانند شخصیتهای فیلمهای ترسناک شهر را زیرپا میگذارد و به هر جا که میرود با خود وحشت و تلخی میآورد. اما غافل این که این شهر هنوز هم سویهای تاریکتر و شر دارد و میتواند او را هم قربانی خود کند. همین تصویر تلخ و سیاه است که فیلم آبل فرارا را به اثری سخت برای تماشا تبدیل میکند. «ستوان بد» فیلم معرکهای است اما قطعا به درد تماشا با حلقهی دوستان برای گذران اوقات فراغت نمیخورد. در این جا با فیلمی روبهرو هستیم که هم تمرکز میطلبد و هم نیاز به اعصابی قوی برای دوام آوردن تا انتها دارد.
هاروی کایتل زمانی بازیگر ثابت فیلمهای اسکورسیزی بود. در فیلم «خیابانهای پایین شهر» که نقش اصلی را بر عهده داشت و در «راننده تاکسی» هم نقش شخصیت منفی داستان را عهدهدار بود. ما هم او را بیشتر به خاطر شخصیتهای شرور به یاد میآوریم. اما در این جا او شرارت را به سطح دیگری رسانده و فیلمساز هم از تواناییهایش به گونهای استفاده کرده که مخاطب از شخصیت او منزجر شود. اصلا همین که فیلمسازی بخواهد شخصیت اصلی خود را مردی به تمامی منفی معرفی و ما را تا پایان با فیلمش همراه کند، از آن دستاوردهای درجه یکی است که فقط از کارگردانان بزرگ برمیآید.
یکی از مضامین مورد علاقهی اسکورسیزی، مفهوم رستگاری است. شخصیت اصلی فیلم «ستوان بد» هم که از جایی به بعد به دنبال راهی است که هم از دردسر خلاص شود و هم رستگاری را میجوید. راهی که او طی میکند تا شاید به این رستگاری برسد، بس دشوار و خونین است و این هم باز سینمای اسکورسیزی را به یاد میآورد. پس علاوه بر شهر نیویورک به عنوان محل وقوع حوادث و قصهای که شباهتهایی با سینمای اسکورسیزی دارد، در موارد دیگری هم میتوان این فیلم را به دغدغههای اسکورسیزی ربط داد.
«یک ستوان پلیس به جای دستگیر کردن دزدها و خلافکاران، با آنها همکاری میکند. او که شدیدا درگیر شرط بندی، مصرف و خرید و فروش مواد مخدر و مشکلات جنسی است، با پروندهای روبهرو میشود که حتی برای او هم ابعاد ترسناکش غیرقابل باور است. روزی او مقداری مواد مخدر سر یک صحنهی جرم پیدا میکند و به یک مواد فرروش میدهد. مواد فروش قول میدهد که پول او را چند روز دیگر بدهد. در عین حال او روی چند مسابقه بیسبال هم شرط بندی کرده و ممکن است پول زیادی از دست بدهد. در این بین یک دلال شرط بندی هم به دلیلی بدهی به دنبال ستوان میگردد. ستوان شدیدا به پول نیاز دارد اما …»
۴. چشمان کاملا بسته (Eyes Wide Shut)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: تام کروز، نیکول کیدمن و سیدنی پولاک
- محصول: ۱۹۹۹، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪
توضیح چندانی برای چرایی علاقه به این فیلم نیاز نیست. وصیت نامهی سینمایی استنلی کوبریک آن قدر فیلم خوبی هست که حتی بتواند سر از لیست بهترینهای تاریخ دربیاورد و این که کسی چون مارتین اسکورسیزی آن را بخشی از محبوبهای دههی ۱۹۹۰ خود بداند، منطقی به نظر میرسد. از سوی دیگر کوبریک برای فیلمسازان هم دورهی اسکورسیزی مانند یک الگو بود. چرا که با وجود آغاز فعالیتش در دوران کلاسیک و زیرنظر استودیوها، راهش را جدا کرد و سینمایی شخصی را پایه گذاشت که هنوز هم میتواند مخاطبش را مبهوت کند. بعد از او و در دههی ۱۹۷۰ میلادی اسکورسیزی و دوستانش به شکل گروهی همان کاری را کردند که بزرگی چون کوبریک به تنهایی انجامش داده بود.
علاوه بر اینها فیلم کوبریک در شهر نیویورک جریان دارد و سری به چهرهی پنهان و زندگی رازآمیز لانه کرده در زیر پوست شهر میزند و جنبهای از آن را نمایش میدهد که کمتر در تاریخ سینما مورد توجه قرار گرفته است. این سمت تاریک شهر میتوانست به پسزمینهی یک فیلم جنایی یا حتی نوآر معرکه تبدیل شود اما کوبریک کسی نیست که خود را به کلیشهها محدود کند. او این محیط تاریک را برداشته تا اثری در باب یکی از مهمترین دغدغههای بشری بسازد؛ یعنی روابط زن و مرد در یک زندگی مشترک.
اما نکته این که برخلاف بسیاری، کوبریک در اوج پختگی فقط سوال نمیپرسد؛ بلکه پاسخی هم در آستین دارد. اگر کس دیگری جز کوبریک بزرگ بود، شاید شهامت جواب دادن به پرسشهای ازلی ابدی بشری را نداشت و فقط آنها را طرح میکرد اما کوبریک این شهامت را دارد که حرفش را رک و صریح بر زبان آورد. از آن سو شخصیتپردازی فیلم، در کنار شیوهی نمایش شهر و همچنین رفتار دوربین به خلق فضایی مرموز کمک میکند که باعث میشود تماشاگر به دنبال گوشههای تاریک شهر بگردد. اما کوبریک این دوربین جستجوگر را نه برای کشف یک معمای عینی، بلکه برای کنکاش درون ذهن و روان شخصیتهایش ترتیب داده است.
ویلیم هارفورد با بازی تام کروز شخصیت اصلی فیلم «چشمان کاملا بسته» است. اما به طرز عجیبی متوجه میشویم که او کم حرفترین شخصیت فیلم هم هست. شخصیت ویلیام به معنی واقعی کلمه انسانی سرگشته است که میان مناسبات اجتماعی و زندگی زناشویی خود مانده و نه راه پس دارد و نه راه پیش. از طرفی نه میتواند ذهن بیمار خود را التیام بخشد و نه میتواند به بیخیالی طی کند و از این چند صباح عمر لذت ببرد. تام کروز در این فیلم نقش مردی را بازی میکند که توسط همسرش بذری به نظر کم اهمیت در ذهنش کاشته شده و او با پر و بال دادن به خیالات واهی از آن وضعیت برای خود جهنمی ساخته است. حال او برای این که با خودش کنار بیاید به آب و آتش میزند اما هر بار وا میدهد و پا پس میکشد.
نیکول کیدمن شخصیت آلیس، همسر ویلیام را مانند یک زن آشکارا سنتی به اجرا در میآورد؛ کمی خسته، درگیر زندگی با شوهرش و پذیرفتن سرنوشتش به عنوان یک همسر. بعد از گذراندن شبی و گذراندن خیالتی، مانند کسی که بخواهد انتقامی از شوهر خود بگیرد چیزی میگوید که برای مرد قابل هضم شدن نیست و وی را وارد برزخی پایانناپذیر میکند. توجه به همین نکته که او کسی است که بذر توهم را در ذهن مرد میکارد، باعث میشود تا این زن را به عنوان یکی از نمادینترین شخصیتهای سینمای استنلی کوبریک در نظر بگیریم.
در چنین چارچوبی است که کوبریک موفق میشود ترس وجودی آدمی را به خوبی منتقل کند و اضطراب زیستن در کنار دیگری را در جای جای قاب خود قرار دهد. کوبریک فضای فیلمش را به شکلی خلق کرده که مخاطب هم مانند ویلیام و همسرش نمیداند که ادامهی داستان قرار است به کدام سو پیش برود و سرگردان میان موقعیتهای مختلف باقی میماند. این دقیقا همان نگاهی است که کوبریک به زندگی مشترک شخصیت اصلی خود دارد و مخاطب را هم در این تجربه شریک میکند.
«ویلیام پزشکی است که به همراه همسرش به یک مهمانی مجلل میرود. صاحب مهمانی که فردی پر نفوذ و ثروتمند است، از ویلیام میخواهد که به احوال یکی از بیمارانش رسیدگی کند. ظاهرا بیمار مواد مخدر بسیاری مصرف کرده و بیهوش شده است. در این میان همسرش در طبقهی پایین منزل میزبان تنها میماند. این آغازگر یک درگیری ذهنی برای هر دو شخصیت اصلی ماجرا میشود …»
۳. یک زندگی عاریتی (A Borrowed Life)
- کارگردان: وو نین-جن
- بازیگران: تسای چن –نان، کریس تسای
- محصول: ۱۹۹۴، تایوان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: –
«یک زندگی عاریتی» اثری اتوبیوگرافی است که کاگردان تایوانی فیلم یعنی وو نین –جن از تلاشهای پدرش به عنوان یک کارگر معدن در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۴۰ میلادی و تلاشهای او در این دوران برای حمایت از خانوادهاش ساخته است. فیلمساز از طریق نمایش زندگی پدر و نحوهی ارتباط با کودکیهای خود، به یک گسست فرهنگی بزرگ اشاره میکند و پای گسست نسلی را هم به میان میکشد. از یک سو پسر به خاطر غلبهی فرهنگ چینی پس از جنگ دوم جهانی، آشکارا تحت تاثیر آنها است در حالی که پدر با شیوهی زندگی ژاپنی گذشته خو گرفته است.
نکته این که بر خلاف بسیاری از آثار این چنین، کارگردان روی روابط انسانی متمرکز مانده و به دام شعارهای سطحی نمیغلتد. پس آن چه که در فیلم بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد، همین شخصیتهای انسانی با تمام نقاط ضعف و قوتشان است و چیزهای دیگر یا در پسزمینه نگه داشته میشود یا از طریق همین آدمیان جا خوش کرده در برابر دوربین روایت میشود. برای رسیدن به چنین شیوهای از روایتگری، کارگردان تا توانسته به رئالیسم جاری در زندگی آن دوران وفادار مانده است.
آن چه که فیلم را به اثری ماندگار تبدیل میکند (گرچه زمان طولانی آن کمی توی ذوق میزند و باعث میشود که مخاطب جاهایی احساس کند که با فیلمی کشدار طرف است که توان کشاندن مخاطب در این زمان طولانی را ندارد)، شیوهی نزدیک شدن دوربین به شخصیتها است. اگر در شیوهی روایت شخصیتها اهمیت بیشتری از هر چیز دیگری دارند، دوربین کارگردان هم طوری به آنها نزدیک شده که انگار در دنیا هیچ چیز مهمتر از آنها و احساساتشان نیست. این که کارگردانی بتواند احساسات عمیق انسانی و رنجهایی که شخصیتهایش از زندگی میبرند را بدون افتادن در دام سانتی مانتالیسم غلیظ، چنین تصویر کند، کار سادهای نیست.
در واقع کارگردان کاری کرده که احساسات شخصیتها بسیار قابل لمس شود و ما بتوانیم که با آنها همراه شویم. حتی برای من و شمای مخاطب قرن بیست و یکمی هم که فرهنگ و شیوهی زندگی یک سر متفاوت از شخصیتها داریم، درک احساسات و روابط آنها و همراه شدن با تک تکشان کار سادهای است. مارتین اسکورسیزی هم به خاطر همین رفتار دوربین و کاری که برای نمایش احساسات شخصیتها انجام میدهد، فیلم «یک زندگی عاریتی» را دوست دارد. چرا که این دوربین در عین حال که ناظر بی طرف زندگی شخصیتها است، انگار با آنها زندگی میکند و زیر و بم تک تکشان را میشناسد.
«یک زندگی عاریتی» از فیلمهای مهجور دههی ۱۹۹۰ میلادی است و قبلا اشاره کردیم که مارتین اسکورسیزی بخشی از وقت خود را به تماشای این آثار مهجور اختصاص میدهد. یکی از دلایل دیده شدن فیلم در سطح وسیع هم همین توصیههای اسکورسیزی است؛ چرا که فیلم در جشنوارههایی در شهر تورین ایتالیا، سنگاپور و غیره دیده شد و هیچگاه نتوانست در یک جشنوارهی ردهی الف جهانی اکران شود و از آن طریق به دنیا معرفی شود. گرچه انجمن بین المللی روزنامهنگاران و منتقدان سینمایی یا همان فیپریشی فیلم را حسابی تحویل گرفتند، اما این اسکورسیزی بود که نامش را سر زبانها انداخت.
وو نین –جن یکی از مهمترین کارگردانان و نویسندگان نسل تازه و موج نوی سینمای تایوان است. او همچنین در شاهکار ماندگار هموطنش ادوارد یانگ، یعنی «ئی ئی» (Yi Yi) هم ایفای نقش کرده است.
«داستان فیلم در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی میگذرد. خانوادهای فقیر در یک منطقهی روستایی زندگی میکنند. در عرض این نزدیک به یک دهه حاکمیت ژاپن بر منطقه از بین میرود و نیروهای تازهای شروع به قدرت گرفتن میکنند. در چنین چارچوبی است که پدر خانواده که یک کارگر معدن ساده است، تلاش میکند که از خانوادهاش حمایت کند و شکم آنها را سیر نگه دارد. اما اتفاقات یکی یکی از راه میرسند و زندگی را بر او و خانوادهاش سختتر و سختتر میکنند …»
۲. خط باریک سرخ (The Thin Red Line)
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: شان پن، جیم کاویزل، آدرین برودی، نیک نولتی، جان تراولتا و جرج کلونی
- محصول: ۱۹۹۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
ترنس مالیک هم از آن کسانی بود که مانند مارتین اسکورسیزی کارش را در دههی ۱۹۷۰ میلادی آغاز کرد و بسیار وابسته به جریانهای هنری سینمای اروپا بود. او برخلاف بسیاری از هم دورهایهایش کم کار کرده و فیلمهای کمی ساخته است اما میراثی گرانبها از خود به جا گذاشته که هنوز هم دیدنی است. آثار اولیهاش نشان از این دارد که او سعی میکند در تلخترین شرایط هم جنبهای از انسانیت پیدا کند. شاید هیچگاه این تلاش به اندازهی فیلم «خط باریک سرخ» جذاب از کار درنیامده باشد؛ چرا که او اثری شاعرانه و پر از حس زندگی، در میانهی یک نبرد خونریز ساخته که تضاد میان مرگ و زندگی را به هیچ میگیرد و طرحی نو در سینمای جنگی درمیاندازد. پس علاقهی کسی چون مارتین اسکورسیزی به فیلم هم طبیعی به نظر میرسد.
فیلم «خط باریک سرخ» از آن دسته فیلمهای جنگی است که به طور مشخص به یک ماموریت در دل میدان نبرد میپردازند. سربازان ماموریتی دارند و گرهافکنیها و گرهگشاییهای آن در دل جنگ شکل میگیرد. از سوی دیگر روابط افراد با فرماندههان و همچنین میزان توجه و تعهد آنها به انجام ماموریت در دل قصه اهمیت بسیاری دارد. تمام فیلم به جز چند سکانس ابتدایی و چند سکانس هم این جا و آن جا در میدان نبرد میگذرد. اما دوربین ترنس مالیک به دنبال راهی است که از دل این سبوعیت ترانهای شاعرانه ساز کند و قصهای از زیباییهای زندگی بیرون بکشد. رقص دوربین دور شخصیتها و گذرش از میان دشتها دقیقا در راستای القای چنین احساسی است.
مالیک مانند تمام آثارش از قصهگویی کلاسیک فرار میکند و سعی میکند از طریق فرم منحصر به فرد خود معناهای مختلفی را به تصویر بکشد. در چنین بستری او در کارش موفق شده و توانسته یکی از بهترین فیلمهای جنگی تاریخ سینما را خلق کند. قابهای فیلم چشمنواز هستند و شخصیتها به خوبی خلق شدهاند. صحنههای جنگی فراتر از استاندارد هستند و خبر از توانایی ترنس مالیک در خلق سکانسهای اکشن میدهند. روایت هم که پر است از احساس ترس و خونریزی. اما این احساس ترس، به یک رهایی فریبنده پیوند میخورد، مانند احساس آرامشی که پس از یک دورهی طولانی از درد به دست میآید.
ترنس مالیک فیلمنامهی «خط باریک سرخ» را از کتابی به قلم جیمز جونز به رشتهی تحریر درآورد و داستان آدمهایی را تعریف کرد که در دل یک جنگ نابرابر پراکنده شدهاند و هر دسته منتظر است تا ببیند چه اتفاق وحشتناک دیگری ممکن است پیش بیاید و کی قرار است با مرگ خود چهره به چهره شود. فیلم هم در استرالیا فیلمبرداری شده تا فضای آن به جزایر ژاپنی واقع در اقیانوس آرام که قصه در یکی از آنها میگذرد، شبیه شود. زمانی که فیلم بر پردهی سینماها ظاهر شد، ترنس مالیک بیست سالی میشد که از سینما کناره گیری کرده بود و این تازه سومین فیلم بلند او به حساب میآمد؛ گرچه با همان دو فیلم قبلی هم کارنامهای در خور از خود به جا گذاشته بود.
جان تول در مقام مدیرفیلمبرداری کاری کرده کارستان و بازیگران فیلم هم همگی درخشان هستند. جالب این که به تعداد انگشتان دو دست بازیگر سرشناس و ستاره در فیلم حضور دارند و برخی حتی در نقشهایی گذری و کوتاه ظاهر شدهاند. فیلم «خط باریک سرخ» توانست در سال نمایشش خرس طلایی جشنواره برلین را برباید و نقدهایی ستایشآمیز از سمت منتقدان دریافت کند. آن چه که در برخورد با این فیلم ناراحت کننده به نظر میرسد، مهجور ماندن عجیب آن میان مخاطبان ایرانی است.
«در سال ۱۹۴۲، سربازی با نام ویت از ارتش فرار کرده و در منطقهای به نام ملانزی در نزدیکی استرالیا زندگی میکند. به زودی ارتش او را مییابد و به زندان میاندازد. به عنوان مجازات او را راهی جبههای جدید میکنند تا برانکارد مجروحین را حمل کند. لشگری آماده است تا به جزیرهای ژاپنی حمله کند؛ سرباز ویت هم عضو آنها است. این لشگر به راحتی و بدون مقاومت در جزیره پیاده میشود. به نظر خبری از ژاپنیها در برابر آنها نیست اما …»
۱. اسب دزد (The Horse Thief)
- کارگردان: تیان ژوانگژوانگ
- بازیگران: تسه ژانگ ریگزین، دان جی جی
- محصول: ۱۹۸۶، چین
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
فیلم محبوب مارتین اسکورسیزی از دههی ۹۰ میلادی، در واقع محصول دههی ۸۰ است. فیلمی که سال ۱۹۸۶ در کشور چین ساخته شد اما تا اوایل دههی ۱۹۹۰ از اکران جهانی محروم بود و با پرده افتادنش در اروپا و آمریکا، موجب شگفتی منتقدان شد و کسی مانند اسکورسیزی را هم به تحسین واداشت. اسکورسیزی دربارهی فیلم «اسب دزد» گفته: این فیلم برای من بسیار الهامبخش است. این فیلم، یک چیز کمیاب است؛ یک فیلم بسیار متعالی.
وقتی اسکورسیزی دربارهی اثری چنین صحبتی میکند، حتما آن اثر باید فیلم ویژهای باشد و از چیز یگانهای بهره ببرد. قطعا «اسب دزد» بدون شک چنین فیلمی است. گرچه حتما مخاطب عادت کرده به سینمای قصهگو و فیلمهای سرگرم کننده را پس خواهد زد، اما مخاطب جدی سینما با تماشایش تجربهای فوقالعاده پشت سر خواهد گذاشت. چرا که کارگردان داستانش را نه از طریق دیالوگ، بلکه از طریق یک تصویرپردازی معرکه و مکث کردن بر قابها تعریف میکند. چشماندازهای وسیع در کنار بازی خوب بازیگران باعث شده که «اسب دزد» دیالوگ بسیار کمی داشه باشد و در واقع قصه بیشتر از طریق فضاسازی پیش میرود تا چیز دیگری. پس میتوان فیلم را متعلق به جریان هنری سینما دانست.
داستان فیلم در تبت و در دههی ۱۹۳۲۰ میگذرد. تبعید شدن خانوادهی یک دزد، باعث آوارگی آنها شده و حال مرد باید در این سفر سخت از خانوادهاش حفاظت کند. اما این سفر فیزیکی آرام آرام به تجربهای معنوی تبدیل میشود و شخصیت اصلی قصه فرصت پیدا میکند که به دنبال فرصتی برای رستگار بگردد. «رستگاری» هم که یکی از مضامین مورد علاقهی اسکورسیزی است و او بارها در آثار مختلف سعی کرده به آن بپردازد. از سوی دیگر شخصیت اصلی تحولی درونی را پشت سر میگذارد که سرآغازش یک اتفاق بیرونی است. این موضوع را هم در فیلمهای مختلف اسکورسیزی شاهد هستیم.
به عنوان نمونه قهرمان نمادین سینمای اسکورسیزی یعنی تراویس بیکل فیلم «راننده تاکسی» با بازی رابرت دنیرو از طریق به تماشا نشستن کثیفی جا خوش کرده در کوچه پس کوچههای شهر نیویورک، آمادهی سفر معنوی خود میشود و در نهایت به دنبال راهی برای رستگاری میگردد. از سوی دیگر«اسب دزد» یکی از نمادهای سینمای نوین چین است. بعدها فیلمسازان بسیاری تحت تاثیرش فیلم ساختند و در دنیا خودی نشان دادند. در این فیلم همچنین سنتهای قومی منطقه نمایش داده میشود و از این منظر اثری ارزشمند به حساب میآید.
«تبت سال ۱۹۲۳. در تاریکی شب، نوربو به همراه دوستش نوره، از دهکدهی محل زندگی خود خارج میشوند تا از چادرهای اطراف اسب دزدی کنند. اما او دستگیر شده و به همراه فرزند و همسرش از محل زندگی خود رانده و به خارج از دهکده تبعید میشوند. پس از مدتی سرگردانی و با آغاز گرسنگی، نوربو به این فکر میکند که چگونه میتواند دوباره مورد پذیرش اهالی دهکدهاش قرار گیرد و رستگار شود …»
منبع: Movieweb
چونکه انقلاب کمونیستی ۱۹۴۹ یک لکه سیاه در تاریخ بشریته، انقلابی که نه تنها باعث پیشرفت چین نشد بلکه باعث شد چین برای سال های سال از دنیا عقب بمونه تا اینکه در سال ۱۹۹۶ دولت وقت آن موقع چین دست به یک سری اصلاحات گسترده زد که این اصلاحات باعث شد حزب کمونیست چین دست از خیلی از مواضعش برداره و از آن موقع به بعد کم کم چین هم وارد عرصه جهانی شد،
به همین دلیل این دوره زیاد سوژه جالبی برای سینما نداره
چرا همه فیلم های ساخت چین داستانش مربوط به قبل از انقلاب کمونیستی ۱۹۴۹ است