۱۱ فیلم ترسناک علمی تخیلی برتر که نباید از دست بدهید
ژانر وحشت مجموعهای از کلیشههای بصری و روایی است که در طول سالها گرد هم جمع شدهاند و هدفشان ترساندن مخاطب است. اما این کلیشهها در زیرگونههای مختلف ژانر وحشت، متفاوت هستند. به عنوان نمونه کلیشههای آثار زامبیمحور با کلیشههای فیلمهای خانههای جنزده یک سر اختلاف دارد و اصلا انگار در دو دنیای مختلف سیر میکنند. اما در نهایت هر دو این نوع فیلمها، ذیل ژانر مادر وحشت دستهبندی میشوند. ترسناکهای علمی تخیلی هم چنین هستند. در واقع کارگردان از المانهای سینمای علمی تخیلی استفاده میکند تا مخاطب را بترساند. در این لیست ۱۱ فیلم ترسناک علمی تخیلی برتر دستهبندی شدهاند و یک به یک زیر ذرهبین رفتهاند.
- ۲۰ فیلم ترسناک مستقل برتر که باید تماشا کنید
- ۸ فیلم ترسناک که در آنها شخصیت اصلی به موجودی شرور تبدیل میشود
حال شاید این پرسش به ذهن متبادر شود که کدام ژانر در تعریف یک فیلم این چنینی در اولیت قرار میگیرد؟ چرا میگوییم یک فیلم ترسناک علمی تخیلی و نه برعکس؟ دلیل این موضوع به همان تعریف ژانر در خط اول این مقاله بازمیگردد؛ در این فهرست سازندگان فیلمها از کلیشههای سینمای علمی تخیلی برای ترساندن تماشاگر استفاده کردهاند، نه برعکس. پس هدف اصلی فیلمهای این فهرست ترساندن تماشاگر است و فقط داستان آنها در یک حال و هوای علمی تخیلی جریان دارد؛ المانهای ژانر علمی تخیلی وسیله است و ترساندن هدف. پس اولویت دستهبندی این فیلمها را باید به ژانر وحشت داد.
از سوی دیگر در فیلمهای علمی تخیلی کارگردانها سکانسهای مختلف را پشت سر هم ردیف نمیکنند که به یک سکانس ترسناک برسند. در حالی که در ژانر وحشت اصلا کاربرد روابط علت و معلولی به گونهای است که از سکانس ترسناکی به سکانس ترسناک دیگری برسیم؛ دقیقا مانند فیلمهای فهرست زیر. از سوی دیگر در فیلمهای ترسناک علمی تخیلی فیلمساز روی ترس آدمیزاد از ناشناختهها حساب ویژهای باز میکند. به این معنا که از موجودات یا هیولاهایی در فیلمش بهره میبرد که تماشاگر هیچ شناختی از آنها ندارد و از آن جایی که آدمیزاد خود به خود در برخورد با چیزی غریبه دستخوش احساس ناامنی میشود، این امکان وجود دارد که احساس ترس در او به شکل قویتری ایجاد شود.
نکتهی دیگر این که فیلمهای ترسناک علمی تخیلی عموما در لایههای پنهان خود از طمع آدمی میگویند؛ از تلاش بیامان او برای کشف هر آن چه که نمیداند، از تلاش برای قدم گذاشتن در مسیری که فقط خداوند از آن آگاه است و به نوعی خطرات این طمع را هشدار میدهند. فیلمهایی چون «مگس» یا «بیگانه» یا «موجود» دقیقا چنین مضمونی دارند، البته به شکلهای متفاوتی به این مضمون مشترک خود نزدیک شده و برداشتهای مختلفی هم ارائه دادهاند.
در فهرست زیر تلاش شده که فیلمهای مختلفی از دورههای مختلف گرد هم جمع شوند تا مخاطب برای تماشا بتواند دست به انتخاب بزند. برخی فیلمها مانند «کلبهای در جنگل» به درد تماشا در جمعهای دوستانه هم میخورند و برخی فیلمها مانند «موجود» یا «جنایات آینده» اصلا ساخته شدهاند که ذهن مخاطب را به چالش بکشند، پس شاید برای تماشا دور یکدیگر چندان مناسب نباشند. در هر صورت هدف فهرست زیر این است که بتواند هر مخاطبی را راضی کند و آثاری برای معرفی و تماشا در اختیار او قرار دهد.
۱۱. کلبهای در جنگل (The Cabin In The Woods)
- کارگردان: درو گدار
- بازیگران: کریستین کانلی، کریس همسورث و آنا هاچینسون
- محصول: ۲۰۱۱، آمریکا و کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
فیلم ترسناک «کلبهای در جنگل» از آن فیلمهای ترسناکی است که جان میدهند برای تماشا در جمعهای دوستانه. اصلا انگار به همین منظور ساخته شده، چرا که پیچشهای داستانی متعدد دارد و اثری مولتیژانر است که میتواند باعث خوشایند هر مخاطبی از هر سلیقهای شود. ضمن آن که آن قدرها هم ترسناک نیست که مخاطب دلنازک را فراری دهد. از سوی دیگر بسیاری از کلیشههای ژانر وحشت آگاهانه در این جا به با بازی گرفته شده تا مخاطب را فریب دهند و طرحی تازه دراندازند.
مانند بسیاری از فیلمهای ترسناک، در این جا هم عدهای نوجوان برای تفریح به جایی دورافتاده میروند. از دیرباز این تمهیدی در سینمای وحشت بوده تا مخاطب توقع سر رسیدن کمک و نجات گروه دوستان از دست خبیث ماجرا را از سرش بیرون کند. از سوی دیگر حضور در یک مکان پرت در این دنیای پر از تکنولوژی و تلفنهای همراه، توقع زنگ زدن و درخواست کمک کردن را از بین میبرد. اگر سری به حافظهی خود بزنید، متوجه خواهید شد که حتی فیلمهای ترسناکی که از حضور کنت دراکولا هم بهره میبرند، قصهی خود را در مکانی دورافتاده که هیچ فریاد رسی نیست، تعریف میکنند.
چرا که اگر چنین نباشد، اولین فریاد کمک یا اولین برقراری تماس تلفنی، داستان را تمام میکند و فیلم پایان مییابد. دلیل بعدی از همان دلیل اول سرچشمه میگیرد. نبود کمک طبعا باعث ایجاد وحشت میشود. این که مخاطب بداند هیچ فریادرسی در کار نیست و قربانیان در مواجه با آن هیولاها، خود باید دست به کار شوند و خود چارهای بجویند، حتما از موقعیت پیش آمده شرایط ترسناکتری میسازد. در این فیلمها حتی اگر فریادرسی هم به طور اتفاقی از راه برسد و صدای کمک خواستن کسی را بشنود، چون نمیداند که چه اتفاقی در حال وقوع است و از شدت خباثت قاتل یا هیولای ماجرا هم خبر ندارد، سریع سلاخی میشود و از بین میرود.
از سوی دیگر داستانهایی مبتنی بر خوشگذرانی چند نوجوان به دور از چشم جامعه و در محلی دورافتاده که به یک تراژدی خونبار ختم میشود، از چیزهایی دیگری هم بهره میبرند. در این فیلمها عموما با عدهای آدم احمق طرف هستیم که تصمیماتی احمقانه میگیرند. روند داستان هم به این شکل است که من و شمای مخاطب باید مدام حدس بزنیم که هیولای اثر چه کسی را به عنوان قربانی بعدی خود انتخاب میکند. قربانی آخر هم عموما دختری زیبا است که بیش از همه حرص مخاطب را درآورده است. فیلم ترسناک «کلبهای در جنگل» همهی اینها را یک جا در خود دارد اما با چند تفاوت آشکار که آن را شایستهی حضور در این لیست میکند.
تفاوت اول این که فیلم از بودجهی خوبی برخوردار است که جلوههای ویژهی استفاده شده در آن را حسابی معرکه از کاردرآورده. دوم استفادهی متفاوت از عناصر سینمای وحشت فراطبیعی در طول فیلم است که البته میتوان رگههایی از زیرژانر اسلشر هم در آن دید. سوم هم سیر سریع وقایع از جایی به بعد است که سبب میشود تماشاگر از تماشای فیلم لذت ببرد و سرگرم شود. ضمن این که در قسمتهایی هم طنز جاری در فضای اثر خوب از کار درآمده است. همهی اینها در کنار هم قرار گرفته و فیلم ترسناک «کلبهای در جنگل» را به اثری مفرح تبدیل کرده است.
«پنج جوان برای گذراندن تعطیلات به کلبهای درون جنگل میروند. به نظر این کلبه، کلبهای عادی است. اما آنها متوجه میشوند که اتفاقاتی در آن جا شکل میگیرد که هیچ توضیحی برایش وجود ندارد. به نظر این کلبه رازی درون خودش دارد اما این پنج نفر به جای فرار و رفتن به جای دیگری، تصمیم میگیرند که از اتفاقات جاری سر دربیاورند و همین هم سبب میشود که یکی یکی قربانی قدرتی عجیب و غریب شوند …»
۱۰. مرد نامرئی (The Invisible Man)
- کارگردان: لی وانل
- بازیگران: الیزابت ماس، آلدیس هاج و استورم رید
- محصول: ۲۰۲۰، آمریکا و استرالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
یکی از راههای پوست انداختن هر ژانری، تجدید نظر در فیلمهای کلاسیک و سنتی آن ژانر است. برای درک بهتر موضوع میتوان سینمای کارآگاهی را مثال زد؛ در دوران کلاسیک سینما داستانهای کارآگاهی یا منحصر به فیلمهای نوآر میشدند یا به فیلمهای گنگستری تعلق داشتند. در این فیلمها ساخته شدن یک حال و هوای تیره و تار و در نهایت تمرکز بر شخصیت و معمای پیش رو در اولویت سازندگان قرار داشت. قهرمان داستان هم آدم شیکی بود که به ارزشهایی باور داشت و البته میتوانست مدام زخم زبان بزند و دیگران را برنجاند.
اما با آغاز دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ دیگر این کارآگاهها چندان مورد اقبال عموم نبودند. پس کسی چون رابرت آلتمن پیدا شد و یکی از نمادهای سینمای نوآر به نام فیلیپ مارلو را که مخلوق نویسندهای به نام ریموند چندلر بود و با حضور همفری بوگارت در فیلم «خواب بزرگ» (The Big Sleep) هوارد هاکس در نقش او به شمایلی ابدی تبدیل شده بود، با حال و هوای دههی ۱۹۷۰ سازگار کرد و اساسا تصویری وارونه و متفاوت از او در فیلم «خداحافظی طولانی» (The Long Goodbye) ارائه داد. چنین کارهایی باعث میشود که مخاطب نسل تازه با شخصیتهایی آشنا شود که در شرایط معمول به سراغ آنها نمیرود.
«مرد نامرئی» در مقیاسی کوچکتر همان کار را با یک اثر کلاسیک که اقتباسی از یک کتاب کلاسیک هم هست، میکند. پیشرفت تکنولوژی و تاثیرگذاری آن بر زندگی مردم، به اضافهی علاقهی روزافزون مخاطب به تماشای فیلمهایی با مولفههای ژانرهای علمی تخیلی و فانتزی باعث شد که سازندگان این «مرد نامرئی» تازه دست به اقدامی نو بزنند و مولفههای ژانر وحشت را با ژانر علمی تخیلی امروزی در هم آمیزند و از قصهای آشنا که خودش به اندازهی کافی غریب مینماید، خوانشی تازه ارائه دهند.
این موضوع به آن معنا است که سازندگان فقط به نمایش غریب یک آدم نامرئی دست نزدند. در فیلم اصلی تنها نکتهای که فیلم را با المانهای ژانر علمی تخیلی همسو میکند به همان نامرئی بودن شخصیت اصلی بازمیگردد. اما در این فیلم تازه دلایلی برای این نامرئی شدن وجود دارد که برای مخاطب قرن بیست و یکمی کاملا محسوس است. از سوی دیگر قهرمان داستان هم زنی است که در چنگال یک آدم خودشیفتهی ثروتمند اسیر شده و باید راهی برای فرار بیابد. این موضوع هم خبر از سازگاری فیلم با حال و هوای امروز سینما دارد. نکتهی دیگر این که سر و شکل فیلم و استفادهی سازندگان از جلوههای ویژه هم عالی است. عموما فیلمهای ترسناک بودجهی چندانی ندارند و به همین دلیل هم سازندگان آنها سعی میکنند به سراغ داستانهایی بروند که نیازی به جلوههای ویژه نداشته باشد. اما «مرد نامرئی» این چنین نیست.
در نهایت این که داستان کلاسیک اچ جی ولز در باب توانایی مردی در پنهان شدن، توسط سینمای امروز آمریکا به روز شده و در نتیجه فیلم ترسناک موفقی ساخته شده که به خوبی عقدهها و دیوانگیهای مردی عاشق را نمایش میدهد. مردی که جنونی دیوانهوار دارد و با استفاده از ثروت و دانش خود لباسی ساخته که او را از نظرها پنهانش میکند. او همسرش را در خانهاش زندانی کرده و وقتی زن امکان فرار پیدا میکند همه چیزش به هم میریزد و تلاش میکند هر طور که شده او را برگرداند. فضاسازی فیلم و کارگردانی اثر از نقاط قوت فیلم است. فیلمساز دقت زیادی بر جزییات دارد و توانسته با تمرکز بر همین جزییات کوچک فضایی ترسناک خلق کند.
«سیسیلیا شوهری فیزیکدان و ثروتمند دارد که عملا او را در خانهی بسیار مجلل و مدرنش حبس کرده است. یک شب سیسیلیا شوهرش را بیهوش میکند و از خانه میگریزد و از خواهرش طلب کمک میکند. این دو نزد کارآگاهی میروند که دوست دوران کودکی سیسیلیا است. در این میان خبر میرسد که شوهر سیسیلیا خودکشی کرده و مبلغ پنج میلیون دلار برای او به جا گذاشته است اما …»
۹. یک مکان آرام (A Quiet Place)
- کارگردان: جان کرازینسکی
- بازیگران: جان کرازینسکی، امیلی بلانت
- محصول: ۲۰۱۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
فیلم «یک مکان آرام» از ایدهای بکر و درجه یک بهره میبرد که تماشای آن را به تجربهای لذت بخش تبدیل میکند. ایدهای ساده که تمام ساختمان اثر بر اساس آن چیده شده و تمام احساس ترس و تعلیق نهفته در آن هم از همان سرچشمه میگیرد. آدمهای قصه برای زنده ماندن نباید سر و صدایی از خود بروز دهند و حتی یک صحبت در گوشی کوچک هم ممکن است آخرین لحظات حیات فرد را رقم بزنند. تمام این ایده در جهانی پساآخرالزمانی ریخته شده است. توجه به این نکته که زندگی بازماندگان نسل بشر به این روز افتاده به اندازهی کافی وحشتناک است و ممکن است فیلمساز را وسوسه کند که زندگی تعداد بیشتری از بازماندهها نشان دهد. امام خوشبختانه جان کرازینسکی و نویسندههای اثر با این وسوسه مقابله کردهاند و تمرکزشان را بر پرورش درست شخصیتها و مصایب آنها نگه داشتهاند.
در چنین بستری فیلم «یک مکان آرام» به فیلمی دربارهی اهمیت سکوت در جهانی که پخش شدن طنین صدایت قطعا به قیمت جانت تمام خواهد شد، تبدیل شده است. در دنیایی که همه چیز آن متوقف شده و زمان اهمیت خود را از دست داده، موجوداتی به جای آدمی بر زمین حکم میرانند که توان دیدن ندارند اما گوششان به کوچکترین صدایی حساس است. چنین دنیایی حتی خروپُف کردن در خواب را به عملی وحشت آور تبدیل میکند. به این داستان یک دختر نوجوان، مادری در آستانهی زایمان و چند لوکیشن خارج از شهر و ایزوله در فضای باز با مختصاتی آخرالزمانی اضافه کنید تا فیلم یک مکان آرام ساخته شود.
نکتهی خوب دیگر این که فیلمساز به درستی زمینهی تمام اتفاقات را کنار گذاشته است. در فیلم هیچ خبری از دلایل غلبهی هیولاهای داستان بر تمدن انسانی نمایش داده نمیشود. حتی چرایی شکلگیری این هیولاها و حملهی آنها به انسان توضیح داده نمیشود. دلیل خوب بودن اتخاذ چنین استراتژی هم مشخص است. سازندگان تصمیم گرفتهاند به جای این توضیحات فقط بر شخصیتها تمرکز کنند. اگر فیلمساز به آن سمت میرفت و به دنبال آن دلایل میگشت قطعا با اثر دیگری روبرو بودیم که هیچ شباهتی به این فیلم نداشت.
آن چه که در وهلهی اول فیلم را موفق میکند توانایی سازندگان در باورپذیر کردن چنین جهانی است. تماشاگر با تمام وجود اهمیت سکوت و خطرآفرین بودن هر صدایی را حس میکند تا کوچکترین آوایی لرزه به اندامش بیاندازد. این موضوع و ساخته شدن درست آن از اهمیت بسیار زیادی در دل درام برخوردار است. در صورت عدم باورپذیری این فضا و این شرایط مخاطب هیچ احساسی در برابر سر و صدا و خطرآفرین بودن آن ندارد. به همین دلیل سازندگان فیلم «یک مکام آرام» شروعی کوبنده برای فیلم در نظر گرفتهاند که مرگبار بودن صدا را در همان ابتدا نمایش میدهد. این شروع کوبنده نه تنها فیلم را با خود بالا میکشد بلکه میتواند به عنوان یکی از بهترین افتتاحیههای چند سال گذشتهی فیلمهای سینمایی هم شناخته شود.
دلیل دیگر موفقیت فیلم در شیمی مناسب میان اعضای خانواده است. جایگاه عاطفی مادر و مسؤلیتهای پدر و رنجهایی که آنها به خاطر امنیت فرزندانشان در این جهنم تباه شده متحمل میشوند، بار عاطفی فیلم را به دوش میکشد تا در پایان با رخ دادن هر تراژدی علاوه بر ایجاد ترس، نگران عاقبت این خانواده شویم. فیلم «یک مکان آرام» بلافاصله هم مورد توجه منتقدان قرار گرفت و هم مخاطب سینما را راضی کرد. همین موضوع باعث شد که بلافاصله ساخته شدن فیلم دوم و سوم هم در دستور کار تهیه کنندگان هالیوودی قرار بگیرد.
«در زمانی که نسل بشر در آستانهی انقراض قرار گرفته، موجوداتی کور بر زمین حکمرانی میکنند. این موجودات علارغم عدم توانایی در دیدن اطراف، توانایی بسیاری در شنیدن دارند. شنوایی آنها به قدری قدرتمند است که کوچکترین صدایی را از چند صد متری میشنوند. همین موضوع باعث شده که بازماندگان عملا در سکوت مطلق زندگی کنند. در چنین دنیایی مادر و پدری با دو پسر و دختر خود زندگی میکنند تا این که پسر کوچک آنها …»
۸. جنایات آینده (Crimes Of The Future)
- کارگردان: دیوید کراننبرگ
- بازیگران: ویگو مورتنسن، اسکات اسپیدمن، لئا سیدوس و کریستین استیوارت
- محصول: کانادا، فرانسه، انگلستان و یونان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
«جنایات آینده» به زیرژانر وحشت جسمانی تعلق دارد. سینمای وحشت جسمانی برای هر آدمی قابل درکتر از هر زیرژانر ترسناک دیگری است؛ چرا که هر آدمی با ترس بیماری و تغییر حالت بدنش زندگی میکند و این ترس ابدا انتزاعی نیست اما وحشت از موجودی فراطبیعی یا زامبی یا قاتلی که ماسک بر صورت میزند طبعا حالتی ذهنی دارد تا انضمامی و قابل درک.
فیلمهای زیرژانر وحشت جسمانی حتی اگر با محوریت خون و خونریزی هم نباشند (مانند همین فیلم) باز هم ترسناکتر از دیگر آثار هستند؛ چرا که میتوان اتفاقا چارچوب درام را، هر چند تخیلی، با تمام وجود احساس کرد. از این منظر در رویارویی با فیلم «جنایات آینده» با فیلمی روبهرو هستیم که اتفاقا پیوندی درست و حسابی با سینمای علمی تخیلی هم میبندد. در جهانی در روزگاران آینده، مردی دچار مشکلی اساسی است اما به جای جا زدن و وادادن از این مشکل خود به خلاقیت رسیده و نه تنها کسب درآمد میکند، بلکه تعریف جدیدی از هنر ارائه کرده است. بدن این مرد توانایی خلق ارگانهای مختلف و اندام جدید دارد و همین بهانهای به دست دیوید کراننبرگ داده که از این راه به معنا و مفهوم خلق اثر هنری و وضعیت هنرمند در حین آفرینش آن نقبی بزند.
در چنین چارچوبی اندام تازه، میتواند نماد آفرینش هنری و خلق چیزی باشد که از درون هنرمند میجوشد و او میتواند آن را با دیگران شریک شود و اتفاقا مکانی هم مانند موزه در دنیای درام وجود دارد که این آثار را جمعآوری و آرشیو میکند. از این منظر با فیلمی طرف هستیم که به رابطهی هنرمند با اثر هنری و در نهایت به رابطهی هنرمند و جامعه میپردازد؛ نمیتوان گفت که دیوید کراننبرگ در پرداخت به چنین موضوعی عالی عمل کرده و اثر نهایی یک شاهکار با حفاری روح و روان هنرمند است. قعطا آثار بهتری در تاریخ سینما با محوریت این موضوع یافت میشوند.
از طرف دیگر میتوان فیلم را از همان منظری دید که خودش پیشنهاد میکند و نسبت به آن هشدار میدهد و دست از تفاسیر فرامتنی برداشت. فیلم «جنایات آینده» اثری است تخیلی و ترسناک با محوریت وضع بشر در آینده؛ جهانی که لبهی پرتگاه نابودی ایستاده و هیچ چیز زیبایی در آن قابل مشاهده نیست. در ظاهر بخش بزرگی از آدمیان از بین رفتهاند و اینها هم بازماندگانی هستند که در یک جهان پساآخرالزمانی زیست میکنند. در ظاهر در این دنیای تازه مردان و زنانی بیمار وجود دارند که تعداد آنها رو به افزایش است. بدن آنها نه درد را احساس میکند و نه لذت را. آنها توان خوردن و خوابیدن را از دست دادهاند و زندگی رباتواری دارند.
در چنین چارچوبی شخصیت اصلی که یکی از آنها است، بدن خود را به تابلوی نقاشی زنی تبدیل کرده که طرحهای خود را نه روی سطح آن، بلکه روی اندامهای درونی مرد نقاشی میکند. آشنایی آنها با مردی که همهی این وقایع را طبق نظریهی داروین تفسیر میکند و به تکامل انسان ربط میدهد، دنیای این زن و مرد را به هم میریزد؛ او معتقد است که این دنیا دیگر به مردان و زنانی از جنس گذشته نیاز ندارد، بلکه شیوهای تازه از حیات آغاز شده، که انسان تازه طلب میکند.
دیوید کراننبرگ در ترسیم این دنیا موفق است. او هم موفق شده ترس زندگی در پرتو یک اتفاق مرگبار و جهان پساآخرالزمانی را درست ترسیم کند و هم توانسته به زیست انگلوار آدمی در این جهان هستی بپردازد. وقتی آن مرد مرموز از هویت خود میگوید و از این که آدمی بالاخره به آن درجه رسیده که نگران تغذیهی خود نباشد و از همان پسماندی که خود تولید میکند، بخورد و لذت هم ببرد، تیر جناب کارگردان دقیقا به هدف میخورد و چون همه چیز درست سرجای خود نشسته، فیلم به اثری هشدار دهنده تبدیل میشود.
اما کراننبرگ باز هم به این راضی نیست و با راه انداختن گروهی آدم که در خفا در حال مبارزه برای گرفتن حق خود هستند، باز هم به تفاسیر فرامتنی در باب آدمهای طرد شده از اجتماع و گروههای مبارز برای تغییر دادن نظم جهانی، راه میدهد. بازی ویگو مورتنسن یکی از نقاط قوت فیلم است اما بازی زنان فیلم چندان قابل دفاع نیست. لئا سیدوس نمیتواند در چارچوب زن اغواگر به خوبی عمل کند و چندان در پیشبرد درام تاثیر ندارد و کریستین استیوارت هم در قالب زن سنتی و وابسته به زندگی گذشته، درخشان نیست. شاید اگر جای این دو بازیگر عوض میشد، نتیجهی نهایی اثری قابل قبولتر از کار در میآمد.
«در زمانی در آینده، زنی فرزند خود را شبانه میکشد. او تصور میکند که پسرش انسان نیست؛ چرا که چیزهایی مثل پلاستیک میخورد و بدنش راحت آنها را هضم میکند. در ادامه میبینیم که دو هنرمند، یک زن و یک مرد، از طریق نمایش اعضای بدن یکی از آنها زندگی تقریبا مرفهی دارند. مرد شبها روی تختی غریب میخوابد، چرا که بدنش به بیماری عجیبی مبتلا است؛ بدن مرد توانایی ساخت اندامی را دارد که هیچ شباهتی به اندامهای طبیعی انسان ندارند و زن هم آنها را نقاشی میکند. برخورد این دو با پدر آن بچه همه چیز را به هم میریزد …»
۷. بیگانهها (Aliens)
- کارگردان: جیمز کامرون
- بازیگران: سیگورنی ویور، بیل پکستون و کری هن
- محصول: ۱۹۸۶، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
شاید رفتن به سراغ یکی از محبوبترین فیلمهای تاریخ سینما و ساختن دنبالهای بر آن کار عاقلانهای نباشد. چرا که در هر صورت، هر چقدر هم که اثر خوبی ساخته شود، باز محکوم است که با فیلم قبلی قیاس شود. فقط یک راه خلاصی از این ماجرا وجود دارد و آن هم ساختن فیلمی در حد و اندازهی اثر اول، یا حداقل گسترش دادن آن داستان و آن شخصیتها در یک جهت صحیح تازه است. جیمز کامرون در واقع بعد از موفقیت «نابودگر» ساختهی ریدلی اسکات که در ادامهی همین فهرست حضور دارد، یکی از خطرناکترین کارهای عمرش را انجام داد. چون این سومین فیلمش بود و فلیم قبلی او هم کار شاخصی از کار درنیامده و وجود دو فیلم شکست خورده بین آنها میتوانست به کارنامهاش در همان جا خاتمه دهد.
ریدلی اسکات بزرگ در سال ۱۹۷۹ فیلمی ساخت به نام «بیگانه» که در آن موجودی بدقواره و بدشکل دمار از روزگار عدهای در یک سفینهی فضایی در میآورد. قصه همان قصهی آشنای طمع انسان برای کشف دنیاهای ناشناخته و فهم حقیقتی فراتر از تصوراتش بود که از دیرباز در ادبیات و قصههای محلی جایی ثابت برای خود داشت. ریدلی اسکات حالا همان داستان را به سینمای وحشت گره زد و البته یکی از جذابترین شخصیتهای زن تاریخ سینما با بازی سیگورنی ویور را برایش خلق کرد.
همان طور که از نام فیلم جیمز کامرون هم برمیآید، در این جا قرار است با دنیای گستردهتری آشنا شویم. دیگر خبری از یک محیط کوچک و البته یک موجود خطرناک نیست. آدمهای قصه به رهبری همان زن شجاع باید با آمادگی بیشتری به سراغ مهاجم بروند. اگر فیلم اول از ناآگاهی شخصیتها نسبت به هویت و موجودیت آن موجود مرموز تغذیه میکرد و قصهاش را پیش میبرد، فیلم دوم از تقابل آنها بهره میبرد و به همین دلیل هم اکشنتر از اولی است.
چنین موضوعی باعث شده که فیلم جیمز کامرون مسیر دیگری نسبت به اثر ریدلی اسکات در پیش بگیرد و اصلا به فیلم سراسر متفاوتی تبدیل شود. کامرون به خوبی میدانست که نمیتوان با داشتههای ریدلی اسکات فیلم بهتری از اثر او خلق کرد و نتیجه در بهترین حالت به تکرار خواهد رسید. پس دنیایی تازه ساخت که روی پای خود میایستد؛ به شکلی که برای لذت بردن از آن تماشای فیلم اول ضرورت ندارد و هنوز هم به تنهایی دیدنی است.
از نقاط قوت «بیگانهها» فضاسازی بینظیر آن است. این فضا آرام و پیوسته ساخته میشود. مخاطب را با خود همراه میکند تا به تماشای شخصیتی بنشیند که یاد گرفته مانند یک سنگ سرد به نظر برسد اما احساساتی عمیق داشته باشد؛ به یاد تی ۸۰۰ فیلم «نابودگر ۲: روز داوری» (Terminator 2: Judgment Day) افتادید؟ خب حق دارید؛ گرچه در این جا آدمی وجود دارد که مصمم و صورت سنگی است و در آن جا رباتی که احساسات آدمها را یواش یواش درک میکند.
اگر دوست دارید به تماشای فیلمی ترسناک بنشینید که حسابی اکشن دارد و البته در آن خبری هم از اعمال احمقانه نیست، «بیگانهها» یکی از بهترین گزینهها است. چند سال بعد دیوید فینچر ادامهای بر این فیلم ساخت که حسابی ناامید کننده از کار درآمد. همین نشان میدهد که جیمز کامرون چه فیلمساز بزرگی است.
«۵۷ سال بعد از آن که الن ریپلی موفق شد آن موجود بیگانه را از بین ببرد، به تشکیلاتش میپیوندد و از خواب مصنوعی بیدار میشود. اما هیچ کس حرف او را در مورد وجود یک موجود عجیب و غریب که سبب کشته شدن بقیهی فضانوردان و دانشمندان است باور نمیکند. الن بر دیدههای خود اصرار میکند و در نهایت تصمیم گرفته میشود که دانشمندان دیگری به آن سیاره اعزام شوند. بعد از مدتی تمام ارتباطات با سیارهی مقصد و سفینهی فضایی قطع میشود. حال تشکیلات تصمیم میگیرد که حرف الن را باور کند و او را با گروهی از سربازان زبده به آن سیاره بفرستد …»
۶. مه (The Mist)
- کارگردان: فرانک دارابونت
- بازیگران: توماس جین، لوری هولدن و مارسیا گی هاردن
- محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۱٪
فرانک دارابونت فیلمساز محبوبی هم میان منتقدان است و هم میان مخاطبان سینما. فیلمهایی مانند «رستگاری در شاوشنک» (The Shawshank Redemption) و «مسیر سبز» (The Green Mile) در کارنامهاش، شاهد این مدعا است. او در سال ۲۰۱۰ با شروع به ساخت سریال «مردگان متحرک» (The Walking Dead) علاقهی بسیار خود به ژانر وحشت را دوباره پس از ساختن «مه» نشان داد. گرچه آن سریال با جدا شدن دارابونت به بیراهه رفت، اما حضور این فیلمساز و تاثیرش در درخشش سریال، به ویژه در دو فصل اول، نشان دهندهی توانایی او در ساخت فیلمهای ترسناک خوش ساخت است.
دارابونت در فیلم «مه» جمعی را دور هم جمع میکند تا نمادی از جامعهی امروز جهان در گسترهای جهانی مقابل مخاطب بگذارد. افرادی از طبقات متفاوت اجتماعی و با افکار متفاوت، در فروشگاهی بدون هیچ راه فراری مجبور میشوند تا چند صباحی را کنار هم زندگی کنند. چنین محیط بسته و شرایط بغرنجی باعث میشود تا هر کس فقط به فکر خودش باشد تا از مهلکه جان سالم به در برد. پهن شدن این بستر فرصتی فراهم میکند تا فیلمساز در یکی از درخشانترین فیلمهای ژانر وحشت در قرن حاضر، نوک پیکان اعتراض تند خود را به سمت انسانیت از دست رفته در جهان امروز نشانه رود.
خوبی فیلم «مه» در دوری کردن از شعار دادن و غلوگویی است. دارابونت چنان شخصیتها را میپرورد و محیط را به درستی ترسیم میکند که گفتههای افراد حاضر در فیلم از چارچوب اثر خارج نمیشود تا در نهایت به شعاری پوچ تبدیل شوند که مخاطب را از خود میرانند. ترسیم درست شخصیتها کمک میکند که هر حرف و هر مکالمهای از دید تماشاگر متعلق به همان شخصیت به نظر برسد نه حرفی که فیلمساز دوست داشته در فیلمش باشد و آن را از جایی خارج از جهان فیلم به اثر خود الصاق کرده است.
مجموعهی این دستاوردها در کنار هویت مرموز هیولاهای فیلم از فیلم «مه» اثری درخشان ساخته که ترس موجود در آن فقط با یک یا دوبار تماشا از بین نمیرود. میشود گاهی اوقات دوباره فیلم را پخش کرد و از روابط درست آدمها، تلاش قهرمان اصلی برای ماندن بر سر اصولش و کارگردانی خوب دارابونت لذت برد.
اما اگر بار اولی است که به تماشای فیلم مینشینید از پایانبندی غریب و دنیای فروریختهی آن به طرز عجیبی یکه خواهید خورد. این یکی از خاصیتهای سینمای وحشت است که اعلام کند در پایان هنوز سایهی سنگین هیولا از بین نرفته و فرار قربانی یا قربانیان یک مسکن مقطعی است. اما پایان این فیلم از جنس دیگری است. درگیری اخلاقی شخصیت اصلی و بلایی که در پایان بر سرش آوار میشود از حد تحمل هر انسانی خارج است.
فیلم «مه» از رمانی به قلم استیون کینگ اقتباس شده است. دارابونت پایان فیلم را عوض کرده و تغییرات دیگری هم به آن اضافه کرد. استیون کینگ برخلاف فیلمی مثل «درخشش» (The Shining) استنلی کوبریک که آن هم اقتباسی از یکی از رمانهای او است، از نتایج به دست آمده این یکی راضی بود و «مه» را بسیار دوست داشت.
«در شهر کوچکی به نام مین اهالی مشغول زندگی عادی خود هستند. طوفان بزرگی سبب میشود تا مردم برای خرید به فروشگاه شهر هجوم بیاورند. اما با ورود مهی غلیظ امکان خروج از فروشگاه از بین میرود؛ چرا که هر کس پای خود را درون آن مه بگذارد به طرز دلخراشی خواهد مرد. همین باعث میشود تا مردم درون فروشگاه گیر کنند و نتوانند از آن جا خارج شوند …»
۵. هجوم ربایندگان جسم (Invasion Of The Body Snatchers)
- کارگردان: دان سیگل
- بازیگران: کوین مککارتی، دانا وینتر و کارولین جونز
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
دان سیگل برخلاف بسیاری از فیلمسازان هم دورهی خودش به جای تمرکز بر مضمون تلخ آثار، بر قصه و شخصیتها تمرکز میکند و اگر قرار است که پیامی به تماشاگر منتقل کند، از پس روایتگری چنین میکند و راهش را به شکلی غیرمستقیم به سوی آن مضمون باز میکند. خلاصه که دان سیگل از این منظر شبیه به فیلمساز بزرگی از عصر طلایی هالیوود یعنی رائول والش است که بیش از هر چیزی بر سرگرم کردن تماشاگرش تمرکز داشت.
او هم مانند رائول والش بیش از هر چیزی بر داستان خود تاکید دارد و نحوهی روایتگری برایش اهمیت ویژهای دارد. اما این به آن معنا نیست که او از شخصیتهایش فاصله میگیرد و یا پس زمینههای سیاسی و اجتماعی فیلمش را حذف میکند. اتفاقا هر زمان که مناسب ببیند نقدش را صریح وارد میکند. او از این جهت به کسی مانند رائول والش شباهت دارد که میتواند با پررنگ کردن اهمیت داستان، همه چیز را تحت شعاع آن قرار دهد اما این به معنای قربانی کردن عناصر دیگر سینما نیست. در فیلمهای او شخصیتها گاهی عصیان میکنند و گاهی بر علیه چیزی میشورند، گاهی فیلمساز از آنها دور میشود و گاهی نزدیک، گاهی مرگ آنها تراژیک است و گاهی با فاصله برگزار میشود. اما در نهایت همهی اینها در خدمت سرگرم کردن تماشاگر قرار میگیرند.
«هجوم ربایندگان جسم» هم چنین فیلمی است. داستان در آن اولویت اول را دارد؛ داستانی فیلم دربارهی مرد و زنی است که به شهری مسخشده قدم میگذارند. در این شهر همه به آدمهای عروسکی و کوکیای میمانند که هیچ احساسی ندارد. دان سیگل از پس این داستان به مضامین تلخی چون وحشت ناشی از جنگ سرد و آغاز یک جنگ هستهای میپردازد. به این اشاره میکند که چگونه از پس این ترس همه به نوعی به آن چیزی که دارند راضی هستند و هیچ کس هیچ تلاش برای بهبود اوضاع نمیکند. این مسخشدگی جمعی آن چیزی است که فیلم را به اثری تاریک تبدیل میکند؛ انگار دان سیگل از آینده میترسد. آیندهای که از رگ گردن به او نزدیکتر است. اما نکته این است که «هجوم ربایندگان جسم» اول فیلمی سرگرم کننده است و بعد مخاطب به این مضامین لانه کرده در فیلم پی میبرد.
شخصیت اصلی فیلم به عاقلی در جمع دیوانگان میماند. او تمام تلاشش را برای درست کردن اوضاع میکند اما فضا چنان تره و تار است که پیروزی مدام از چنگالش فرار میکند. ضمن این که این خطر وجود دارد که این تنها صدای منطق در این جمع هم خاموش شود و خودش هم به دنیای دیوانگان قدم گذارد. دان سیگل به طرز درخشانی توانسته از پس ترسیم این فضای تیره و تار برآید. چه بازیگرانش و چه دیگر اجزای صحنه مانند نورپردازی و دکورها در خدمت خلق همین فضای تلخ هستند. از پس خلق این فضای تاریک است که مخاطب به فکر فرو میرود و به چیزهای دیگر به غیر از یک فیلم سرگرمکننده میرسد. خلاصه که «هجوم ربایندگان جسم» دان سیگل از آن فیلمهای ترسناک علمی تخیلی کلاسیک است که هنوز هم یقهی مخاطبش را میچسبد و تا پایان رها نمیکند.
«دکتر بنل و معشوقش به شهری وارد میشوند که در آن اتفاقات عجیبی در حال شکلگیری است و مردم رفتاری عادی ندارند. مردم این شهر انگار یکدیگر را نمیشناسند و هیچ احساسی ندارند. آنها به رباتهای کوکی میمانند که هیچ جنبهای از احساسات در آنها هویدا نیست. دکتر بنل متوجه میشود که هر بار شخصی به خواب میرود، پس از بیداری چنین میشود و دیگر آن آدم سابق نیست. در نتیجه تلاش میکند که هم خودش و هم معشوقش دچار خوابزدگی نشوند و در عین حال بتوانند چارهای برای این وضع پیدا کنند. اما …»
۴. مگس (The Fly)
- کارگردان: دیوید کراننبرگ
- بازیگران: جف گلدبلوم، جینا دیویس و جویی بوشل
- محصول: ۱۹۸۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
«مگس» فیلم دیگری از دستهی آثار هراس جسمانی در این فهرست است. فیلمهای هراس جسمانی دستهای از فیلمها هستند که با ترس از تغییر در حالات جسمانی به وجود میآیند. ایجاد نوعی بیماری یا تغییری در حالات عصبی و ترس از تغییر شکلی که آدم را تبدیل به چیزی میکند که خواهان آن نیست. یکی از ترسهای همهی ما، ترس از بیماریهای مختلف است، اینکه هر علامتی از بیماری و هر نشانهای از ناخوشی، ناشی از کدام بیماری است و این که آیا سالم هستیم یا نه؟ پس فیلمهای هراس جسمانی ریشه در ترس ما از موضوعی دارند که همه آن را تجربه کردهایم. از طرف دیگر این فیلمها فرصت مناسبی هستند برای نمایش بلاهایی که تحقیقات نظامی یا تحقیقات علمی بر سر آدمی آوار میکنند.
فیلم «مگس» هم یکی از همین فیلمها است که به تغییر حالتهای یک انسان و تبدیل شدن او به یک مگس عظیمالجثه میپردازد. در این جا با دانشمندی طرف هستیم که اعتقادش به علم سبب ساخته شدن هیولایی میشود که خودش هیچ توانایی در کنترل کردن آن ندارد. درست که این هیولا خود او است اما این داستان بیواسطه ما را به یاد اثر جاودانهی مری شلی یعنی «فرانکنشتاین» هم میاندازد؛ گویی در طول بیش از یک قرن هنوز هم برخی از دغدغههای آدمی در برخورد با علم عوض نشده و انسان هنوز هم وابستگی بی کم و کاست به دستاوردهای علمی را نمیپذیرد یا حداقل آن را با ترس و لرز مشاهده میکند. در چنین جهان و با چنین دیدگاهی است که فیلم «مگس» شکل میگیرد. در آن داستان هم دانشمندی وجود دارد که با پیروی کورکورانه از دستاوردهای علوم طبیعی، هیولایی خلق میکند که باعث عذاب خود و دیگران میشود. من و شما به ویژه در جهان پس از پاندمی کرونا این موضوع را به خوبی درک می کنیم.
از طرف دیگر داستان فیلم «مگس» و سر و شکل آن یادآور کتاب «مسخ» فرانتس کافکا است. این مسخ شدگی انسان در دنیای مدرن در زیر لایههای اثر پنهان است و میتوان آن را دید. این باور به پوزیتیویسم علمی و فراموش کردن کوچکترین جزییات در آثاری این چنین جان میدهد برای تفاسیری فرامتنی که به دوری و نزدیکی انسان از معنویات میپردازند. انگار هنوز هم آن جنگ قدیمی میان فیلسوفان باورمند به متافیزیک و فلاسفهی خردگرای پس از عصر روشنگری وجود دارد. اما اگر این باور بی قید و شرط آدمی به علوم تجربی راهی اشتباه در پیش بگیرد چه خواهد شد؟ سوالی اساسی در فیلم مطرح میشود و آن هم این که چگونه میتوان به علم انسان جایزالخطا ایمان داشت؟ اگر کوچکترین خطایی منجر به یک فاجعه میشود تا کجا میتوان دست بشر را برای آزمایشهای گوناگون باز گذاشت؟
اما همان طور که گفته شد فیلم «مگس» اثری است متعلق به سینمای وحشت. کراننبرگ این وحشت را با تمرکز بر شخصیت اصلی خود میسازد. زندگی او و سرگذشتش از هر چیز دیگری برای فیلمساز مهمتر است و تمام آن چه که گفته شد با نمایش تغییر حالات او است که شکلی واقعی به خود میگیرد. بازی جف گلدبلوم و هم چنین گریم برندهی اسکار فیلم به این دستاورد کارگردان کمک بسیار میکند و نتیجه تبدیل به یکی از بهترین فیلمهای هراس جسمانی تاریخ میشود. فیلم «مگس» از کتابی به قلم جرج لانگان اقتباس شده که قبلا فیلمی با همین نام در سال ۱۹۵۸ هم بر اساس آن ساخته شده است. برخلاف فیلم قدیمی و البته کتاب، دیوید کراننبرگ تمام مسیر مسخ شدگی انسان خود را نمایش میدهد و همین هم فیلم را این چنین ترسناک و البته محشر کرده است.
«دانشمندی که موفق شده دستگاهی برای انتقال ماده درست کند با زنی خبرنگار آشنا میشود. کار این دستگاه جداسازی اتمهای ماده و دوبارهسازی آن با انتقال به مکانی دیگر است. خبرنگار که ورونیکا نام دارد برای نشریهای علمی کار میکند و تلاش میکند که نظر سردبیر نشریه را به تحقیقات دانشمند جلب کند. سر دبیر نشریه به دلیل این که قبلا با ورونیکا رابطهای عاشقانه داشته این درخواست را نمیپذیرد و دانشنمد از حسادت این رابطه به الکل پناه میبرد. او روزی تصمیم میگیرد که دستگاه را روی خودش امتحان کند و متوجه نیست که مگسی هم با او وارد دستگاه شده است. دستگاه شروع به فعالیت میکند و …»
۳. موجود (The Thing)
- کارگردان: جان کارپنتر
- بازیگران: کرت راسل، کیت دیوید و ریچارد میسر
- محصول: ۱۹۸۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
«موجود» هم مانند فیلم «مگس» به طمع انسان برای قدم گذاشتن در آن سوی مرزهای علم میپردازد. اما تفاوتی در این جا وجود دارد؛ آن اثر اگر بر یک شخصیت تمرکز داشت و البته روایتی عاشقانه هم در مرکزش بود، در این جا جمع شدن عدهای مرد و جنگ با موجودی عجیب و غریب و ساخته شدن چند سکانس پر تعلیق نفسگیر، برای کارگردان از اهمیت بیشتری برخوردار است.
از سوی دیگر داستان فیلم در دل سرمایی کشنده جریان دارد. این سرما فقط نمادی از وضعیت موجود در فیلم نیست. بلکه اساسا یکی از دلایل اصلی پیش رفتن درام است. آدمها باید هم در برابر سرمای هوا مقاومت کنند و هم با چیزی شاخ به شاخ شوند که در حال سلاخی کردن یک به یک آنها است. از این رو آن سکانس پایانی و زل زدن به چشمان مرگ، با یخزدگی شخصیتها پیوند میخورد. چرا که در نبود یک سرپناه هیچ شانسی برای زنده مانده وجود ندارد. پس شخصیتها یا از سرما میمیرند یا از حملهی موجودی که فقط جان میستاند.
جان کارپنتر از خدایگان سینمای وحشت است و همواره آثارش از سوی طرفداران ژانر ترسناک مورد ستایش قرار گرفته. «موجود» هم بهترین فیلم او است و میتوان آن را با الهام از مجموعه فیلمهای «بیگانه»، یکی از بهترین فیلمهای ترسناک ناشی از هراس از دستاوردهای تکنولوژیک بشر یا در واقع دخالت او در طبیعت و میل سیریناپذیرش در درک همه چیز دانست. آن چه که این فیلم کارپنتر را چنین مهم میکند پرداختن به همین مضمون و ترس آدمی از گسترش چیزی نادیدنی که کنترلی روی آن ندارد و نتیجهی مستقیم زیادهروی او در اعتماد به علم و فراموش کردن جنبههای معنوی زندگی است. با گسترش ویروس کرونا ارزش چنین فیلمهایی امروزه بیشتر مشخص میشود و «موجود» هم جایگاهی پیشگویانه پیدا میکند.
اما فقط این نیست که فیلم «موجود» را چنین دیدنی میکند؛ تنگا و خفقان حاضر در صحنه به واسطهی فضاسازی درخشان جان کارپنتر، نفس مخاطب را در سینه حبس میکند و موسیقی شنیدنی انیو موریکونه در این راه به کمک او میآید. سرمای محیط یخزدهی اطراف به واسطهی تصویربرداری درست و همچنین بازی خوب بازیگران به خوبی به مخاطب منتقل میشود و افزایش تنش در محیط به وسیلهی هزارتویی که نه راه پس باقی میگذارد و نه راه پیش، یقهی تماشاگر را میگیرد تا آن پایان میخکوب کننده از راه برسد. تقدیرگرایی فیلم دیگر چیزی است که آن را چنین مهیب جلوه میدهد. انگار پایان فیلم آغاز ماجرا است و آن چه عدهای محقق به بار میآورند تا ته هستی با بشر خواهد ماند و تر و خشک را با هم خواهد سوزاند. غرق شدن آدمی در اعتماد بی چون و چرا به وادی علم هیچگاه در تاریخ سینمای وحشت چنین به تصویر در نیامده است.
«موجود» برای کرت راسل، بازیگر نقش اصلی فیلم موهبتی بود. او جایگاه ستارهای خود را در این فیلم پیدا کرد و تبدیل به یکی از بهترین بازیگران تصویرگر وحشت پایان دوران جنگ سرد شد. دورانی که ریاست جمهوری رونالد ریگان به آن دامن زد و همین عنصر دیگری است که در فیلم قابل ردیابی است؛ دخالت مستقیم سیاست دستراستی در زندگی شخصی افراد و تبدیل کردن آنها به قالب دلخواهی که مطیع و فرمانبردار باشند. تنها از همین طریق است که وحشت جاری در مناسبات انسانی و عدم اعتماد افراد به یکدیگر را میتوان توضیح داد. چرا که تصویرگر دورانی است که هیچکس به نزدیکترین فرد زندگی خود اعتمادی ندارد.
«مکان: قطب جنوب. عده ای از محققان آمریکایی یک پایگاه تحقیقاتی با چیزی روبهرو می شوند که توان شناسایی آن را ندارند. این موجود مانند یک انگل وارد بدن میزبان میشود و با آلوده کردن آن سبب مرگ میشود. حال هر کدام از افراد پایگاه به دیگری ظنین است؛ از ترس اینکه شاید او هم آلوده باشد …»
۲. فرانکنشتاین (Frankenstein)
- کارگردان: جیمز وال
- بازیگران: بوریس کارلف، کالین کلایو و مائه کلارک
- محصول: ۱۹۳۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
داستان فیلم «فرانکنشتاین» و کتاب منبع اقتباسش، یعنی کتابی به همین نام به قلم مری شلی نمادهایی از زیرژانر یا زیرگونهی وحشت گوتیک هستند. در این داستانها عمدتا کسی وجود دارد که در هزارتویی گیر افتاده که توسط مردی ساخته شده است. این هزارتو که در قالب خانهای عظیم وسط ناکجاآبادی قرار دارد، قرار بوده مکان خلق چیزی باشد اما عملا به مکانی برای گرفتار شدن و زندانی شدن افراد تبدیل میشود. آن موجود رفته رفته عقل خود را از دست میدهد و در پایان تراژدی کامل میشود. این داستانها با پیدا شدن سر و کلهی کنت دراکولا در کتاب برام استوکر حال و هوایی کاملا وحشتناک به خود گرفتند. در آن قصه مرد داستان خون آشامی بود که عاشقانه دختری را دوست میداشت و در تلاش بود که او را به دست بیاورد و همین موضوع پای معشوق دختر و کسان دیگری را هم به داستان باز میکرد.
خانهی کنت دراکولا در جایی در میان کوهها قرار داشت و آشکارا از معماری گوتیک هم بهره میبرد. در چنین شرایطی بود که نویسندهی دیگری به نام مری شلی هم پیدا شد و داستان دیگری نوشت به نام «فرانکنشتاین». در این داستان هم تاثیرات پیشرفت علم و جنبهی مخرب چسبیدن به آن وجود داشت و فراموش کردن معنویات زیر تیغ تند انتقاد نویسنده میرفت. در واقع مری شلی نتیجهی پیشرفت علوم تجربی را در دست بردن در امور مربوط به خدا میدید و کارهایی ماننند پزشکی را در واقع دخالت در کارهای او. پس مخلوق داستانی او در عین حال که در مخاطب ایجاد وحشت میکرد، خودش قربانی شرایط بود و به همین دلیل خیلی زود در دل مخاطب جا بازمیکرد.
در دههی ۱۹۳۰ کمپانی یونیورسال در ساختن آثار وحشتناک پیشگام بود. آنها با اقتباس از کتابهای اشاره شده در بالا و قرار دادن کسی چون بلا لاگوسی در نقش دراکولا و بوریس کارلف در نقش فرانکنشتاین درآمد خوبی داشتند. این دو بازیگر هم به چهرههایی آشنا برای مردم تبدیل شدند. گرچه هر دو اسیر این نقشها شدند و هیچگاه نتوانستند فراتر روند و جای پای خود را به عنوان بازیگرانی جا سنگین در هالیوود محکم کنند. اما آن چه که قطعی مینماید حضور ابدی آنها در قالب این دو نقش است، تا آن جا که مخاطب سینما برای همیشه این شخصیتهای ترسناک را با این دو بازیگر به یاد میآورد.
نسخههای متنوعی از داستان «فرانکنشتاین» تا کنون ساخته شده. در یکی از معروفترینها رابرت دنیرو نقش این مخلوق عجیب و غریب را بازی میکند. اما هنوز هیچ کدام از فیلمهای اقتباس شده نتواستهاند مانند همین نسخهی کلاسیک حال و هوای اثر مری شلی را منتقل کنند. ضمن این که هیچکدام به این اندازه هم ترسناک نیستند. دلیل این موضوع هم کاملا مشخص است؛ سازندگان این نسخهی کلاسیک فقط به دنبال تعریف سرراست قصهی خود هستند و به چیز دیگری نمیاندیشند. این در حالی است که فیلمهای بعدی این داستان را دستمایهای برای زدن حرفهای دیگر قرار دادهاند.
نکتهای که به محض تماشای «فرانکنشتاین» به ذهن میرسد، توانایی سینماگران هالیوود کلاسیک در فضاسازی است. آن محیط جهنمی، آن قصهی تاریک با چنان فضای گیرایی خلق شده که قطعا مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد. ضمن این که این فضا باعث میشود که مخاطب هم برای مخلق عجیب و غریب قصه دل بسوزاند و هم از وی بترسد.
«دکتر هنری فرانکنشتاین تصور میکند که میتواند با استفاده از آزمایشهای خاصی، یک انسان تازه خلق کند. او به کمک دستیار گوژپشتش به قبرستانهای مختلف میرود و اجزای مختلف جسدها را جدا میکند و با کنار هم قرار دادن آنها موجودی شبیه به انسان درست میکند. حال فقط یک کار دارد؛ این که جانی به درون او بدمد. دکتر تصور میکند که میتواند از نیروی صاعقه کمک بگیرد و چنین کند. پس وسایلی درست میکند که این نیرو را به جسد آماده شدهاش منتقل کنند. چنین میشود و آن جنازه از جا برمیخیزد اما …»
۱. بیگانه (Alien)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: سیگورنی ویور، تام سکریت و جان هارت
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
گفته شد که ژانر وحشت دستههای متنوعی دارد. یکی از این زیرژانرها سینمای وحشت فراطبیعی است که در مواردی با سینمای علمی تخیلی یا در اکثر مواقع با ژانر فانتزی قرابتها و حتی همپوشانی دارد. بهترین نمونه برای تشریح این وضعیت همین فیلم «بیگانه» از ریدلی اسکات است. در این نوع سینما عامل ایجاد وحشت یک موجود فرازمینی است اما تفاوتی میان نمایش این موجود در سینمای وحشت با سینمای علمی تخیلی یا فانتزی وجود دارد. در سینمای علمی تخیلی این موجود حتی اگر عاملی برای تهدید شدن جان انسانها هم باشد، این تهدید محدود به یک خانه و جمع نیست و شکلی کلانتر به خود میگیرد. ضمن این که در بسیاری از فیلمهای علمی تخیلی یا فانتزی موجود بیگانه اصلا خطرناک نیست مانند نمونهی درخشان آن یعنی «ئی تی» (E. T).
هنوز هیچ آژانس فضانوردی جهان وجود آدم فضاییها را تایید نکرده، چه برسد به این که از تهاجمی بودن آنها هم خبر دهد. اما فیلمهای بسیاری با موضوع حملهی آدم فضاییها به زمین به قصد کشتن ما انسانها ساخته میشوند. در بسیاری از فیلمها روابط علت و معلولی و روند پیشبرد داستان به گونهای است که داستان در نهایت به یک نبرد بین دو سمت یعنی فضاییها و انسانها برسد. ضمن این که نبرد میان دو طرف هم نبردی عظیم است که کل بشریت را درگیر کرده است. در این صورت با داستانی فانتزی روبه رو هستیم که کاربردی عام دارد و ترسی که ایجاد میکند هم ترسی عام است که نمیتوان آن را با پوست و گوشت و خون خود احساس کرد.
در حالی که سینمای وحشت هر ترسی را به موضوعی شخصی تبدیل میکند؛ به این معنا که تعداد کمی شخصیت در برابر آن موجود ترسناک فضایی قرار میگیرند و فیلمساز مفصل و در کلوزآپ صحنههای خشن را به تصویر میکشد نه در لانگ شات و از دور. ضمن این که اساسا در فیلمهای ترسناک روابط علت و معلولی به گونهای در کنار هم قرار میگیرند که داستان از صحنهای وحشتناک به صحنهی وحشتناک دیگر برود و تمام تمرکز سازندگان هم روی پرداخت هر چه بهتر سکانس ترسناک باقی میماند. به همین دلیل است که فیلم «بیگانه» ذیل سینمای وحشت دستهبندی میشود.
یکی از تواناییهای همیشگی ریدلی اسکات ساختن فیلمهایی است که در آنها تصویربرداری امری کلیدی است. تصاویر فیلمهای او در یک همنشینی دلپذیر با داستان راهی را میپیمایند که در انتها فرم با محتوا هم راستا میشود. این توانایی را به ویژه در فیلم «بلید رانر» (Blade Runner) بیش از هر فیلم دیگر او میتوان دید. او در آن جا یکی از بهترین تصویرسازیهای تاریخ سینما را ارائه کرده است.
ریدلی اسکات در این جا المانهای سینمای ترسناک را با عناصری از ژانر علمی تخیلی در هم آمیخته و هدیهای به این دو ژانر تقدیم کرده که هنوز هم سینمای معاصر وامدار آن است. سبک بصری فیلم، نشان از پختگی او در همان ابتدای فعالیتش دارد و البته عوامل دیگر فیلم هم کار خود را به خوبی انجام دادهاند. از سویی دیگر فیلم «بیگانه» برخوردار از یکی از سرسختترین شخصیتهای زن تاریخ سینما است. اگر قرار باشد که تعریفی با ذکر یک مثال از سینمای وحشت علمی تخیلی ارائه دهید این یکی بهترین گزینه است.
بازی قدرتمندانهی سیگورنی ویور در اواخر دههی ۱۹۷۰ تبدیل به یکی از نقشآفرینیهای نمادین برای نمایش تغییر معیارهای جهان مردسالار شد. هیولای فیلم «بیگانه» هم تبدیل به یکی از معروفترین هیولاهای فیلمهای ترسناک شد و هنوز هم این جا و آن جا سر و کلهاش در فیلمهای مختلف پیدا میشود. فیلم «بیگانه» آن چنان موفق بود که فیلمسازان دیگر را به دنبالهسازی آن واداشت؛ آن هم نه کارگردانهای گمنام، بلکه بزرگانی مانند جیمز کامرون و دیوید فینچر.
«یک کشتی فضایی در حال بازگشت به زمین است. در این میان پیامی مبنی بر کمک به سفینه ارسال میشود و هوش مصنوعی سفینه برای رمزگشایی از پیام، سرنشینانش را از خواب بیدار میکند. سرنشینها که تصور میکنند به زمین رسیدهاند، متوجه میشوند که تازه نیمی از راه را پیموده و هنوز تا مقصد فاصلهی زیادی دارند. آنها مسیر سفینه را به سمت محل مخابرهی پیام کج میکنند و روی سیارهای فرود میآیند. در حین فرود سفینه دچار سانحه میشود و افراد برای تعمیر آن مجبور به خروج میشوند. در این میان معلوم میشود که آن پیام رمزدار نه درخواست کمک، بلکه پیام اخطار به افراد سفینه بوده است و موجودی در کمین است که تمام گروه را از بین ببرد اما …»