۱۱ فیلم برتر جیمز کان ستاره «پدرخوانده»؛ از بدترین به بهترین (پرتره‌ی یک بازیگر)

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۹ دقیقه
جیمز کان

جیمز کان همین چند روز پیش از دنیا رفت و بلافاصله همه را به یاد یکی از معرکه‌ترین سکانس‌های مرگ تاریخ سینما انداخت؛ سکانس مرگ سانی، فرزند ارشد دن ویتو کورلئونه در فیلم «پدرخوانده» که نقشش را بازی می‌کرد. مرگی دلخراش در عوارضی یک جاده، طراحی شده توسط دشمنان پدرش در سندیکای جنایتکاران که با آن حجم از گلوله و درندگی، به راحتی از ذهن مخاطب پاک نخواهد شد. به مناسبت مرگ این بازیگر مهم تاریخ سینما، سری به ۱۱ فیلم مهم وی زده‌ایم؛ نتیجه‌ی تماشای هر یک از آن‌ها می‌تواند ادای احترامی به یکی از بازیگران خاطره‌ساز تاریخ سینما باشد.

این نکته که اکثر مخاطبان سینما جیمز کان را با آن مرگ دلخراش در آن سکانس معرکه به یاد آورند یا فقط او را با نقش ماندگار سانی کورلئونه در فیلم «پدرخوانده» می‌شناسند، کاملا طبیعی است. بدون شک جیمز کان در قالب این مرد دمدمی مزاج و قلدر بهترین نقش آفرینی خود را ارائه داده و بسیار خوش نشسته است. ضمن این که خود فیلم هم اگر معروف‌ترین فیلم تاریخ سینما نباشد، قطعا یکی از معروف‌ترین‌ها است. زمانی این موضوع اهمیت پیدا می‌کند که بازیگری او را در قیاس با ستارگان بزرگی بسنجیم که در فیلم «پدرخوانده» نقش داشته‌اند؛ رابرت دووال، جان کازال، دایان کیتون، آل پاچینو و از همه مهم‌تر مارلون براندوی بزرگ. در هیچ سکانسی جیمز کان در برابر این بزرگان کم نمی‌آورد و درخشان ظاهر می‌شود. اما فارغ از سکانس مرگ، بهترین جلوه‌ی نقش‌آفرینی وی را می‌توان در سکانسی یافت که سانی در گوشه‌ی خیابان داماد خیانت پیشه‌ی خانواده را گیر می‌آورد و آن چنان مشت و مالش می‌دهد که داماد از حال می‌رود و در نهایت محتویات یک سطال زباله‌ی گوشه‌ی خیابان را روی سرش خال می‌کند.

فوران خشم و احساس در این سکانس هم در زبان بدن جیمز کان حضور دارد و هم در عضلات صورتش. اما هنر بازیگری او فقط در قالب مردان شرور خلاصه نمی‌شد و می‌توانست با حفظ این چهره‌ی خشن، نقش مردان عاشق را هم بازی کند. در شاهکار دیگرش، این بار در فیلمی به کارگردانی مایکل مان یعنی «دزد» در قالب نقش اول فیلم، نقش سارقی را بازی کرد که توأمان هم دزدی حرفه‌ای است و از پس هر گاوصندوقی برمی‌آید و هم می‌تواند عاشقی دل‌خسته و تیپاخورده باشد که با وجود خامی در بیان عشق به معشوق، صاحب یکی از با اصالت‌ترین عشق‌های تاریخ سینما است.

نقش جیمز کان در فیلم «دزد»، نقش غریبی است و دو وجه دارد. از سویی نقش مردی است که مانند تمام فیلم‌های مایکل مان از راه‌‌‌های عجیب و غریب روز خود را شب می‌کند، در گوشه‌های نمور کوچه‌ها یا در ساختمان‌های نیمه کاره به ملاقات همکارانش می‌رود و در عین حال می‌تواند چندین و چند گلوله هم در بدن دشمن خود خالی کند. از سوی دیگر او مردی است که انگار از دل داستان‌های پریان بیرون آمده؛ مردی که مانند عشاق داستان‌های قدیمی سال‌ها پشت پنجره‌ای می نشیند و به یاد یار و عشق خود روزگار می‌گذراند و زندگی در کنار معشوق را با تمام وجود طلب می‌کند. جیمز کان به خوبی توانسته نقشی چنین پیچیده را بازی کند؛ به طوری که اغراق نیست اگر حضورش در فیلم «دزد» را هم‌تراز حضورش در فیلم «پدرخوانده» در نظر بگیریم.

اما او هنوز نقطه‌ی اوج دیگری هم در کارنامه دارد. جیمز کان نماد نویسندگان و روشنفکرران سر درگریبان گرفتار تلواسه‌های یک حرفه‌ی روشنفکرانه مانند نویسندگی در فیلم «میزری» هم بود. نقش‌بازی او در فیلم «میزری» آشکارا با دو مثال قبل فرق دارد. در این جا نه خبری از آن قلدری است و نه خبری از آن جهان مردانه. در این جا جیمز کان نویسنده‌ای است که از درجا زدن در جای خود خسته شده و دیگر نمی‌تواند مناسبات بازار و پول‌پرستی ناشران را تاب بیاورد. اما خبر ندارد که همان بازار، مخاطبی تربیت کرده که فقط تکرار می‌خواهد و تکرار. حال در یک شرایط نمادین هم باید با مخاطب عادت کرده با نوشته‌های بازاری‌اش خداحافظی کند و هم یاد بگیرد که روی پای خودش بایستد و برای دل خودش بنویسد. جالب این که او بیش از نیمی از زمان فیلم را یا روی تخت دراز کشیده یا روی ویلچر بازی کرده است و این محدودیت نه تنها سد راهش نشده بلکه به شکل‌گیری جلوه‌های نمادین نقش نویسنده هم یاری رسانده است.

از همه‌ی این‌ها که بگذریم، اجحافی در حق این بازیگر بزرگ و توانا در طول دوران فعالیتیش شد؛ اجحافی که این بار فقط از سوی تماشاگران هم نبود. بعد از درخشش او در فیلم «پدرخوانده» بسیاری از تهیه کنندگان و کارگردانان هالیوودی فقط برای بازی در قالب مردان خلافکار یا گانگستر به سراغش می‌رفتند و همین هم سبب شد تا از دیگر بازیگران آن فیلم باشکوه عقب بماند. انگار مرگ شخصیت سانی در فیلم «پدرخوانده» و ادامه نیافتن حضور جیمز کان در دو فیلم بعدی، بازیگر بزرگی را که می‌رفت به یکی از شمایل‌های دهه‌ی هفتاد تبدیل شود در همان نقطه متوقف کرد و سد راه پیشرفتش شد. باید سال‌ها می‌گذشت تا کارگردان سنت‌شکنی مانند لارس فون تریه پیدا شود و در فیلم غیرمتعارف خود یعنی «داگویل» از این کلیشه به درستی استفاده کند.

۱۱. اهل باران (the rain people)

فیلم اهل باران

  • کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
  • دیگر بازیگران: رابرت دووال، شرلی نایت
  • محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی جیمز کان هنرپیشه‌ای تازه‌کار بود که تعدادی نقش کوتاه در تلویزیون و تعدادی نقش کوتاه و بلند هم در چند فیلم نه چندان مهم داشت. او هنوز چندان شناخته شده نبود و کمتر کسی نامش را می‌دانست. معروف‌ترین کار او در آن دوران بازی در فیلم «خط قرمز ۷۰۰۰» (red line 7000) بود که کارگردانی نابغه به نام هوارد هاکس ساخته بود اما هاکس در آن زمان از دوران اوج خود فاصله داشت و این فیلم هم چندان موفق نبود. فیلم «خط قرمز ۷۰۰۰» اثری ورزشی با محوریت مسابقات اتوموبیل‌رانی بود که داستانش در همان ابتدا با یک تراژدی تلخ همراه می‌شد و در ادامه آدم‌های هاکس تلاش می‌کنند که از این تراژدی سکویی برای موفقیت بسازند. البته جیمز کان در فیلم خوب «ال دورادو» از این کارگردان افسانه‌ای هم حاضر شد اما نقش او چندان پررنگ نبود و در کنار بزرگانی مانند جان وین و رابرت میچم، به چشم نیامد.

فرانسیس فورد کوپولا هم در آن زمان کارگردان شناخته شده‌ای نبود و حتی وضعش از جیمز کان هم بدتر بود. چند فیلم جمع و جور این جا و آن جا ساخته بود و سال‌ها در مکتب آدم بزرگی مانند راجر کورمن شاگردی کرده بود و می‌رفت که یکی از مهم‌ترین آثار تاریخ سینما را بسازد. اما هنوز به یک تمرین اساسی، به یک دست گرمی نیاز داشت تا آماده‌ی ورود به پانتئون فیلم‌سازان بزرگ تاریخ سینما شود. در این دوران بود که او دو تن از همکاران آینده‌ی خود را برای بازی در فیلم «پدرخوانده ۱» پیدا کرد؛ یعنی رابرت دووال و جیمز کان و آن‌ها در فیلم «اهل باران» با هم همکاری کردند.

سر و شکل فیلم از جمع و جور بودن پروسه‌ی تولید آن خبر می‌دهد. اثری شخصی که در زمانی ساخته شد که کارگردانان تازه‌کار آمریکایی بسیار تحت تاثیر هنرمندان اروپایی بزرگ آن زمان قرار داشتند. این تاثیر را می‌توان در کار فرانسیس فورد کوپولا هم دید؛ چرا که فیلم «اهل باران» ظاهری اروپایی دارد و حتی به لحاظ مضمونی هم چنین است. داستان فیلم در باب زندگی زنی است که ناگهان متوجه می‌شود از زندگی خود بهره‌ای نبرده و تا کنون آزاد نبوده است؛ پس ناگهان خود را نیازمند آزادی می‌بیند و تصمیم می‌گیرد که به شیوه‌ی جوانان آن زمان به جاده بزند و از استقلال در زندگی خود بهره‌مند شود. اما در راه مردی را می‌بیند که به لحاظ مغزی صدمه دیده است.

رابطه‌ای میان این دو شکل می‌گیرد اما آن چه که فیلم را جلو می‌برد نه این داستان، نه درگیری های درونی زن و نه درگیری‌های بیرونی مرد و نه حتی مشکلی است که معشوق زن با رابطه‌ی این مرد نیمه دیوانه با وی دارد، بلکه توانایی بازیگران اصلی فیلم در ارائه‌ی نقش‌هایی است که به آن‌ها سپرده شده است. جیمز کان در قالب مردی با صدمات زیاد مغزی که زمانی برای خود کسی بوده عالی است و شرلی نایت هم به خوبی از پس نقش زنی درمانده برآمده است.

این تجربه بازیگران مختلف و هدایت آن‌ها در میزانسن‌های مشترک، سنگ بنایی برای فیلم بعدی فرانسیس فورد کوپولا شد؛ حال او می‌رفت که بهترین اثر کارنامه‌ی خود یعنی «پدرخوانده ۱» را با حضور جیمز کان و رابرت دووال بسازد.

«زنی بعد از آن که متوجه می‌شود باردار است، از خانه‌ی خود فرار می‌کند و در راه با یک بازیکن معروف راگبی روبرو می‌شود و وی را سوار می‌کند. زن متوجه می‌شود که مرد پس از صدماتی که در طول فعالیت خود به عنوان یک ورزشکار دیده، از نظر ذهنی مشکل دارد و عقب مانده است. زن مرد را همراه با خود می‌برد اما …»

۱۰. راه اسلحه (the way of the gun)

فیلم راه اسلحه

  • کارگردان: کریستوفر مک‌کواری
  • دیگر بازیگران: بنسیو دل‌تورو، رایان فیلیپ
  • محصول: ۲۰۰۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۶٪

فیلم «راه اسلحه» موفقیت بزرگی در گیشه نداشت، منتقدان هم آن را چندان جدی نگرفتند. اما به مرور زمان تبدیل به یک فیلم کالت تمام عیار شد. شاید در حین تماشای فیلم آن را کمی خشن، یا گاهی عجیب ببینید اما قطعا کسی مانند کریستوفر مک‌کورای که فیلم‌نامه‌ی فیلم «مظنونین همیشگی» (the usual suspects) را در کارنامه دارد، چیزهایی در چنته دارد تا مخاطب خود را شگفت زده کند و او را به تماشای اثرش مجاب.

فیلم‌های بسیاری با محوریت آدم ربایی ساخته می‌شود اما خاصیت این نوع سینما در استفاده از مکان‌های سربسته و تمرکز بر موقعیت دشواری است که قربانی در آن گرفتار آمده است. از این منظر گویی با درامی روبه‌رو هستیم که بیشتر بر کنش شخصیت‌ها استوار است و رفتار آن‌ها در جهت پیشبرد درام اهمیت ویژه‌ای دارد. وقتی همذات پنداری ما با گروگان گیرها همراه باشد قضیه کمی هم فرق می‌کند. قهرمانان تکرو و واداده در برابر یک نیروی شر عظیم، تقدیرگرایی در برابر قدرت اراده، دقیقا همان چیزهایی است که در سینمای جنایی را برای مخاطب به اثری جذاب تبدیل می‌کند و این ژانر را به شکلی جذاب از دیگر ژانرها متمایز می‌کند. در چنین چارچوبی است که کریستوفر مک‌کواری بساط سینمای جنایی خود را با ادای دینی به سینمای وسترن پهن می‌کند.

کاری که کریستوفر مک‌کواری با شخصیت‌های خود انجام می‌دهد، چیزی شبیه به روانکاوی آن‌ها است تا به انگیزه‌های درونی ایشان پی ببرد. این گونه نتیجه‌ی کار تبدیل به اثری روانشناسانه درباره‌ی ریشه‌های خشونت و جنایتی شده که از دار و دسته‌ی خلافکاران فراتر می‌رود و پای مناسبات اجتماعی و اقتصادی را وسط می‌کشد. اصلا دلیل این که امروزه فیلم «راه اسلحه» تبدیل به فیلمی کالت شده هم همین است؛ چرا که صرفا نمایش هیجان ناشی از بروز جنایت راضی‌اش نمی‌کند و چیز دیگری می‌خواهد، چیزی که فیلم را فراتر از یک اثر سرگرم‌کننده می‌برد.

ژانر جنایی همواره قرابت‌های با سینمای اجتماعی داشته از همان دوران سینمای کلاسیک می‌توان این نکته را دید؛ از فیلم‌هایی مانند «سزار کوچک» (little caesar) در یا صورت زخمی (scarface) در دهه‌ی ۱۹۳۰ تا همین الان و البته اوج این نوع سینما یعنی سینمای نوآر. فیلم مک‌کورای هم یادآور آن سینماگران بزرگ و داستان‌های تلخ و تار آن‌ها است. جذاب‌تر این که شخصیت‌ها هم در یک همزیستی مسالمت‌آمیز میان دوره‌های مختلف تاریخ سینما، انگار یک راست از فیلمی متعلق به کوئنتین تارانتینو به این فیلم راه پیدا کرده‌اند. همه‌ی این ها توضیح می‌دهد که چرا فیلم «راه اسلحه» امروز به اثری کالت تبدیل شده است و طرفدارانی در سرتاسر دنیا دارد؛ چرا که فیلمی خاص برای علاقه مندان به تاریخ سینما است.

بازی بازیگران فیلم هم همگی خوب است. به ویژه جیمز کان کهنسال که هر جا وارد قاب فیلم‌ساز می‌شود، آن را از آن خود می‌کند. او در زمانی که دیگر چندان خبری از او در سینما نیست، چنان حضور قدرتمندی دارد که فیلم را به جایگاهی والاتر می‌برد. نتیجه این که بازی او در فیلم «راه اسلحه» یکی از برترین بازی‌های کارنامه‌ی این گانگستر قدیمی سینما است اما متاسفانه مهجور مانده و کمتر دیده شده است.

«دو خلافکار خرده پا تصمیم می‌گیرند که به جای انجام کارهای کوچک، یک کار اساسی انجام دهند و پولی حسابی به جیب بزنند. پس دختری را می‌ربایند که جنین یک فرد ثروتمند را در رحم خود دارد؛ یک خلافکار گردن کلفت و ثروتمند که با کسی شوخی ندارد. این دو مرد برای آزادی آن زن درخواست پولی کلان می‌کنند اما …»

۹.  قمارباز (the gambler)

فیلم قمارباز

  • کارگردان: کارل رایز
  • دیگر بازیگران: پل سوروینو، جیمز وودز
  • محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۰٪

کار رایز، کارگردان اهل کشور چک، اولین فیلم هالیوودی خود را در سال ۱۹۷۴ ساخت؛ یعنی همین فیلم «قمارباز». او پس از چند تجربه در کشور خودش یک راست به هالیوود رفت و فیلمی درباره‌ی مردی ساخت که به قمار اعتیاد دارد. اما فیلم از این تفسیر اولیه فراتر می‌رود و تبدیل به اثری در باب انسانی می‌شود که به خود ویرانگری و عصیان دست زده و قمار فقط بهانه‌ای برای این عمل است تا خود را تسکین دهد.

در این جا فیلم‌ساز مردی را به عنوان شخصیت اول فیلم خود برگزیده که انگار بلد نیست از زندگی لذت ببرد و چیزی از درون عذابش می‌دهد. برای فرار از این عذاب و رسیدن به ارضای روحی بیش از هر چیز خودش را آزار می‌دهد؛ انگار درد را با درد تسکین می‌دهد. طراحی چنین شخصیتی بسیار سخت است و اگر بخواهیم ایرادی هم به فیلم کارل رایز بگیریم، نقص اثر در یک پرداخت همه جانبه‌ی چنین انسانی است. اما در هر صورت سازندکان فیلم «قمارباز» کار خود را به خوبی و قابل قبول انجام داده‌اند.

آدم‌های خود ویرانگر انگار از مواهب زندگی لذت نمی‌برند و بعد از هر موفقیتی ترتیبی می‌دهند که آن برد به شکستی تمام عیار تبدیل شود. یا پس از موفقیت در هر عرصه بلافاصله دلزده می‌شوند و آن عرصه را رها می‌کنند و به جای دیگری می‌روند و از اول تلاش می‌کنند تا دوباره پس از تحمل مرارت‌های بسیار موفق شوند اما دوباره همه چیز را رها می‌کنند و همه‌ی دستاوردهای خود را از دست می‌دهند. چنین‌ آدمی هیچ لذتی در کسب موفقیت نمی‌بیند و فقط شکست است که او را راضی می‌کند تا در نهایت این عصیان بر علیه خود، او را از پا درآورد و از بین ببرد.

جیمز کان در فیلم «قمارباز» نقش این مرد را بازی می‌کند. به نظر او به قمار اعتیاد دارد. اما این کار را برای کسب موفقیت یا طمع ثروت انجام نمی‌دهد. یواش یواش سمت دیگری از وجود او بر مخاطب روشن می‌شود که همان خودویرانگری است. این مورد او را تنها می‌کند و سبب می‌شود که همه چیز خود را از دست بدهد. در چنین چارچوبی فیلم‌ساز بر این شخصیت متمرکز می‌ماند و جیمز کان هم به خوبی از رنگ آمیزی جنبه‌های مختلف نقشش برمی‌آید. اولویت بخشیدن به شخصیت نسبت به داستان باعث می‌شود که بازیگر سخت‌تر هم بشود؛ چرا که یک لغزش یا بازی بد، می‌تواند کل فیلم را از بین ببرد و به اثری غیرقابل تماشا تبدیل کند.

نکته‌ی جالب این که جیمز کان یک بی علاقگی یا بی حوصلگی به شخصیت اضافه کرده که به وی ابعادی پوچ‌گرایانه می‌بخشد. انگار این مرد از هیچ چیز لذت نمی‌برد و درگیر یک جدال دائمی با خود و با جهان است. در نگاه اول او پول لازم دارد تا بدهی خود با عده‌ای خلافکار و آدم خطرناک را تسویه کند، اما همین پوچ گرایی فلسفی کار دستش می‌دهد. جیمز کان به خوبی این جنبه‌ی نادیدنی از شخصیت را بازی کرده است.

«فردی به نام اکسل که استاد ادبیات در دانشگاه است، مبلغی کلان را در یک قمار می‌بازد و حال باید این پول را که متعلق به عده‌ای آدم خلافکار است پس دهد وگرنه عاقبت خوبی در انتظارش نخواهد بود. او مجبور می‌شود که از افراد مختلفی مانند مادر خود پول قرض بگیرد تا بتواند بدهی خود را بپردازد اما به جای پرداخت بدهی سر از لاس وگاس در می‌آورد و …»

۸. قاتل نخبه (the killer elite)

فیلم قاتل نخبه

  • کارگردان: سام پکینپا
  • دیگر بازیگران: رابرت دووال، برت یانگ، بو هاپکینز و آرتور هیل
  • محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۰٪

جیمز کان این فرصت را داشت که درست سه سال بعد از همکاری با رابرت دووال در فیلم «پدرخوانده ۱» و شش سال بعد از فیلم «اهل باران» دوباره با وی همبازی شود. این بار در فیلمی از کارگردان بزرگ دیگری که در آن زمان یکی از غول‌های مهم سینما به شمار می‌رفت؛ یعنی سام پکینپا. سام پکینپا استاد تعریف کردن داستان مردان به ته خط رسیده بود. مردانی که تحت تعقیب گروه یا دسته‌ای جانی قرار می‌گرفتند و مجبور بودند تا هر چه دارند رو کنند و از خود دفاع کنند. ضمنا آن‌ها اصولی دارند که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند آن را زیر پا بگذارند و تحمل خنجر خوردن از پشت را ندارند و خودشان هم به کسی نارو نمی‌زنند. فیلم‌هایی مانند «این گروه خشن» (the wild bunch) و «سگ‌های پوشالی» (straw dogs) یا «این فرار مرگبار» (the getaway) مصداق بارز همین نوع فیلم‌ها است.

سام پکینپا را استاد طراحی شخصیت‌های مرد پیچیده می‌دانستند. آدم‌هایی که تلاش می‌کنند به شیوه‌ی زندگی خود بچسبند و ناسازگاری آن‌ها با محیط پیرامون کار دست ایشان می‌دهد. حال در این جا مانند مورد فیلم «این گروه خشن» با تعدادی مرد سرسخت و خشن روبه‌رو هستیم که توان انجام کارهای بسیاری دارند. این موضوع زمانی مهم می‌شود که بدانیم جهان سینمایی پکینپا چندان با متر و معیار کلاسیک، اخلاق‌گرا نیست. او لزوما مردان و زنانی پایبند به اخلاقیت خشک و قدیمی را مرکز درام‌های خود قرار نمی‌دهد. انسان‌های برگزیده‌ی او عده‌ای دزد، خلافکار و آدم به ته خط رسیده هستند اما این به آن معنی نیست که به هیچ اصولی اعتقاد ندارند.

اتفاقا آن‌ها در زندگی خود به قله‌ای باور دارند و حاضر نیستند از اعتقادات خود دست بکشند. همین اعتقاد به اصول و ارزش‌ها است که دار و دسته‌ی فیلم «این گروه خشن» را به قتلگاه می‌فرستد یا زن و مرد قصه‌ی «این فرار مرگبار» را همدل می‌کند؛ همین باور به اصول و ارزش‌ها است که از آدم‌های سام پکینپا چنین انسان‌های سخت کوش و سرسختی می‌سازد.

در فیلم «قاتل نخبه» با داستان مردی وابسته به تشکیلات امنیتی روبه‌رو هستیم که پس از چشیدن طعم خیانت و از دست دادن توانایی‌های خود و فلج شدن، سرنوشتش را نمی‌پذیرد و با تمرین مداوم دوباره روی پاهای خود می‌ایستد. او عضوی از یک شرکت طرف قرارداد سازمان امنیتی کشورش است که کارهای کثیف آن‌ها را انجام می‌دهد به همین دلیل هم از کار خود دلزده شده و می‌توان خیانت دوست را تلنگری دانست، که او را متوجه حقیقت اطراف می‌کند.

جیمز کان در این فیلم در قالب نقش اصلی یا همان قاتل نخبه ظاهر شده است. البته این مرد در این راه هماوردی هم دارد؛ همان دوستی که به وی خیانت کرده است. نقش این خائن را رابرت دووال بازی می‌کند. فارغ از این دو نفر، تیم بازیگری فیلم از حضور کسان دیگری مانند بو هاپکینز و آرتور هیل هم بهره می‌برد تا فیلم «قاتل نخبه» فیلمی پر ستاره باشد.

جهان سینمایی سام پکینپا را جهانی مردانه دانسته‌اند. این درست که او در فیلمی مانند «این فرار مرگبار» یکی از جذاب‌ترین شخصیت‌های زن تاریخ سینما را طراحی کرده است اما نمی‌توان منکر این جهان مردانه شد. در فیلم «قاتل نخبه» هم حضور مردان بسیار پررنگ است و فیلم در واقع به درگیری مردانی می‌پردازد که گویی خوی مردانه‌ی آن‌ها با یک وحشیگری فزاینده ترکیب شده است. دقیقا از همین جا است که فیلم ضربه می‌خورد و در مرتبه‌ای پایین‌تر از دیگر آثار سرشناس سام پکینپا قرار می‌گیرد؛ چرا که به نوعی آن ظرافت جذاب میان نرینگی و مردانگی که در آثار دیگرش وجود داشت، در این جا غایب است.

«مردی که عضو یک شرکت خصوصی امنیتی طرف قرار داد سازمان امنیتی آمریکا است، توسط دوست خود خیانت می‌بیند و مجروح می‌شود. او که به نظر فلج شده، سرنوشت خود را نمی‌پذیرد و با تمام وجود تلاش می‌کند که دوباره روی پای خود بایستد. این مرد با انجام تمرینات مختلف از جمله تمرینات رزمی موفق می‌شود که سلامتیش را به دست آورد و …»

۷. پلی در دوردست ( a bridge too far)

فیلم پلی در دوست

  • کارگردان: ریچارد آتنبورو
  • دیگر بازیگران: جین هاکمن، رابرت ردفورد، درک بوگارد، مایکل کین، شان کانری، لارنس اولیویه
  • محصول: ۱۹۷۷، آمریکا و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪

ریچارد آتنبورو توانایی بالایی در ساختن فیلم‌های عظیم و پر خرج داشت. وی این هنر را از همکاری با فیلم‌ساز دیگر بزرگ انگلیسی یعنی دیوید لین یاد گرفته بود و گرچه هیچ‌گاه به پای استاد خود نرسید اما در همین فیلم «پلی در دوردست» و «گاندی» نشان داد که تا چه اندازه می‌توان به او در ساختن فیلم‌های این چنین که ترکیبی از حماسه و تاریخ هستند، اطمینان کرد.

فیلم داستان پر آب و تابی در ظاهر دارد اما عملا تشکیل شده از چند موقعیت جنگی است که با فاصله‌ی کمی از هم اتفاق می‌افتند و ترسیم کننده‌ی یک حمله‌ی نظامی به تشکیلاتی در نزدیکی آلمان در طول جنگ جهانی دوم هستند. قرار است طی یک ماموریت، نیروهای متفقین مواضعی را اشغال کنند که برای پیروزی نهایی بر ارتش آلمان بسیار حیاتی است. اما از همان ابتدا این موضوع با مشکل مواجه می‌شود و نیروهای متفقین در دسته‌های جداگانه تلاش می‌کنند که بر این مشکل فائق آیند.

این پراکندگی در داستان تا حدودی باعث شده که فیلم هم اثری یکدست نباشد. گروه‌های مختلف با هم یکی نمی‌شوند و کارگردان موفق نشده که از آن‌ها پیکری واحد بسازد. اما عظمت فیلم چنان است که مخاطب را متقاعد می‌کند که تا پاین فیلم را تماشا کند. هم‌چنین تیم بازیگری خارق‌العاده‌ی فیلم که کمتر هماوردی در تاریخ سینما دارد، در این همراهی بیتاثیر نیست.

قطعا اولین سوالی که با دیدن این نام‌ها به ذهن مخاطب می‌رسد این است که کارگردان چگونه از این همه بازیگر سرشناس استفاده کرده؟ آیا حضور آن‌ها بسیار کوتاه است یا این که با توجه به حضور طولانی از شخصیت‌هایی عمیق بهره‌ای نبرده‌اند؟ چرا که این همه بازیگر سرشناس در کنار هم اگر مدت زمان زیادی در فیلم حاضر باشند، هم زمان فیلم باید طولانی باشد که از شخصیتی عمیق بهره ببرند و هم پرداختی دقیق نیاز است. متاسفانه خبر چندانی از شخصیت‌پردازی نیست و البته از جایی به بعد این موضوع هم اهمیت خود را از دست می‌دهد؛ چرا که همه چیز قربانی همین عظمتی می‌شود که جاری در قاب‌های فیلم ریچارد آتنبورو است.

در واقع فیلم‌ساز تلاش کرده که مخاطب را از طریق این عظمت مرعوب کند تا او با دیدن این بزرگی پی به فداکاری‌‌ها و دلاوری‌های نظامیان درگیر در جنگ ببرد. در حالی که باید اول چند شخصیت همدلی برانگیز می‌ساخت که مخاطب آن‌ها را لمس کند و برای سرنوشت آن‌ها نگران شود. این گونه تاثیرگذاری فیلم بیشتر می‌شد و مخاطب به تمام اتفاقات جاری در قاب فیلم‌ساز حساس می‌شد و آن‌ها را مانند یک ناظر صرف نگاه نمی‌کرد، بلکه خودش را در میدان نبرد قرار می‌داد و از نزدیک با آن چه که می‌دید ارتباط برقرار می‌کرد.

«سپتامبر ۱۹۴۴ متفقین در تلاش هستند که تعدادی پل را در منطقه‌ای استراتژیک از چنگ آلمان‌ها خارج کنند. اما عملیات ابتدایی آن‌ها که به دست یک گردان انگلیسی هوابرد انجام می‌شود به خطر می‌افتد و آن‌ها تحت محاصره‌ی نیروهای آلمانی قرار می‌گیرند. آن‌ها جانانه از خود دفاع می‌کنند و این در حالی است که مهماتشان رو به اتمام است اما …»

۶. دیک تریسی (dick tracy)

فیلم دیک تریسی

  • کارگردان: وارن بیتی
  • دیگر بازیگران: آل پاچینو، وارن بیتی و مدونا
  • محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪

کارگردان فیلم «دیک تریسی» زندگی سینمایی عجیب و غریبی دارد؛ پس از شکست فیلم «سرخ‌ها» (reds) در گیشه، وارن بیتی تا سال‌ها از سینما کناره‌گیری کرد و فقط در فیلم «ایشتار» (Ishtar) در سال ۱۹۸۷ به بازیگری پرداخت و هیچ فیلم دیگری هم نساخت. این یعنی یک غیبت یک دهه‌ای در عالم سینما که طبعا برای هر بازیگری کشنده است و ممکن است سبب نابود شدن شغل او و فراموش شدنش در ذهن مخاطبان سینما شود. شاید به همین دلیل است که او در کشور ما نسبت به بقیه‌ی هم نسلان خود کمتر شناخته شده است.

او پس از آن شکست با تمام قدرت بازگشت و سعی کرد پایه‌های یک فرانچایز سینمایی را بنا کند. یک اکشن فانتزی که تصویری دیگرگونه از جهان جنایتکاران زیرزمینی در دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی ارائه می‌دهد. بیتی این فرصت را غنیمت می‌شمارد و ادای دین خوبی به سینمای گانگستری آن دوران و غول‌های سینمای کلاسیک هم می‌کند؛ البته به روش خودش و با هجو کلیشه‌ها. اما این هجو به دلیل حل نشدن المان‌های سینمای فانتزی با جهان گانگستری فیلم، باعث شده که در نهایت فیلم «دیک تریسی» از یک اثر خوب فراتر نرود و به فیلمی خوب تبدیل شود که تمام پتانسیل‌های آن شکوفا نمی‌شود.

از جذابیت‌های فیلم بازی آل پاچینو در نقش مقابل او یعنی حضور در قالب کاراکتر منفی فیلم است. اگر چهره‌ی آل پاچینو را در فیلم ببینید محال است در نگاه اول او را بشناسید، چون حال و هوای فانتزی فیلم و شکل و شمایل آدم‌ها، دکورها و محلات با آنچه که عموما سینما به ما نشان می‌دهد کاملا متفاوت است؛ گویی در جهان یک قصه‌ی پریان به سر می‌بریم که البته توسط دار و دسته‌های جنایتکار اداره می‌شود. هم‌چنین است چهره‌ی جیمز کان که در نگاه اول قابل شناسیی نیست و نیاز به دقت بسیار دارد. بازی این دو در کنار هم یاد و خاطره‌ی فیلم «پدرخوانده ۱» را زنده می‌کند.

«دیک تریسی» یک سال پس از «بتمن» (batman) تیم برتون به عنوان نمونه‌ی نمادین فیلم فانتزی اکران شد. این دو در کنار هم سینمایی را شکل دادند که امروزه بسیاری از فیلم‌ها از سینمای تکنیکال مارول گرفته تا آثار فانتزی نولان و خود تیم برتون مدیون آن‌ها هستند؛ زندگی در ابرشهرهایی که مانند صفحه‌های رنگی کامیک بوک‌ها پر از سایه روشن است و تخیل محض در دل آن جریان دارد و اصلا بخشی جدانشدنی از آن جهان است. از این منظر فیلم «دیک تریسی» اثری مهم در تاریخ سینما است اما جایگاه تاریخی آن سبب نمی‌شود تا آن را به عنوان اثری مستقل هم یک شاهکار در نظر بگیریم.

وارن بیتی عمدا بخش زیادی از شهر فیلمش را کارتونی نمایش می‌دهد تا این فضای فانتزی بیشتر به چشم بیاید و منطق کارتونی آن بیش از منطق جهان واقعی به دل‌بنشیند. برای درک فیلم باید بال‌های خیال را گشود و چشم بر جهان واقعی بست، مخصوصا که مخاطب سینمای امروز بیش از گذشته با چنین فیلم‌هایی آشنایی دارد. گرچه اگر مخاطب هوس کند بیش از حد به خیال خود بال و پر دهد، در نهایت زمین گرم واقعیت اثر، مانع لذت بردن و رسیدن به یک عیش سینمایی کامل خواهد شد.

«دیک تریسی» بر اساس یک کتاب مصور ساخته شده و بسیاری از بزرگان سینما مانند مارتین اسکورسیزی و والتر هیل قبلا قصد ساخت آن را داشتند اما در نهایت شکست خوردند و وارن بیتی این پروژه را به سرانجام رساند.

«دیک تریسی فردی است که با رهبر جنایتکاران یعنی بیگ بوی درگیر می‌شود و نقشه‌های او را به هم می‌زند. او در زندگی شخصی هم مشکلاتی دارد. چرا که نامزدش از او می‌خواهد کار آرام‌تری پیدا کند. این در حالی است که شخص نقاب‌داری پیدا می‌شود و دوباره آرامش شهر را به هم می‌زند …»

۵. ال دورادو (El Dorado)

فیلم ال دورادو

  • کارگردان: هوارد هاکس
  • دیگر بازیگران: جان وین، رابرت میچم
  • محصول: ۱۹۶۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

فیلم «ال دورادو» نسخه‌ی دیگری از فیلم «ریو براوو» (rio bravo) به کارگردانی هوارد هاکس است. اگر آن فیلم باشکوه را در هر فهرستی، تحت هر عنوانی قرار دهید به راحتی می‌تواند در جایگاه اول قرار گیرد و حتی با فیلمی مانند «پدرخوانده ۱» هم رقابت کند. هوارد هاکس بزرگ پس از کارگردانی و هدایت جیمز کان در فیلم «خط قرزمز ۷۰۰۰» دوباره به وی اعتماد کرد و در این فیلم نقش جوانکی تازه کار اما با اراده را به او داد که کنار بزرگان سینمای وسترن قرار می‌گیرد تا خودی نشان دهد.

برخی کارگردان‌ها در دوران سینمای کلاسیک کارهای عجیبی می‌کردند؛ یکی از این کارها بازسازی فیلم‌های خوبی بود که قبلا ساخته بودند. شاید تصور می‌کردند که فیلم قبلی هنوز جای کار دارد و می‌تواند کامل‌تر از این باشد. مثلا آلفرد هیچکاک بزرگ چند فیلم خود مثل «مردی که زیاد می‌دانست» (the who knew too much) را بازسازی کرد. هوارد هاکس هم همین کار را با فیلم شاهکارش یعنی «ریو براوو» کرد اما نتیجه‌ی کار این بار چندان به آن درخشندگی نبود.

الگو همان الگو است. وسترنری یکه بزن و گرم و سرد چشیده در صدر گروهی قرار می‌گیرد که قرار است با یک زمان خوار پر قدرت محلی مبارزه کنند. اگر در فیلم «ریو براوو» این جدال برای برقراری قانون و اجرای عدالت است؛ در این جا گرفتن حق خانواده‌ای مورد توجه فیلم‌ساز است. در واقع در آن جا قهرمانان درام در صدد برپایی قانون بودند و در این جا در صدد ستاندن حق. هر دوی این‌ها در چارچوب سینمای وسترن قابل تفسیر هستند و راه می‌دهند برای تحلیل‌های فرامتنی اما موضوع این نوشته این نیست.

در چنین چارچوبی تکرار الگوها ادامه می‌یابد. هفت تیرکش مست که در آن جا دین مارتین نقشش را بازی می‌کرد در این جا هم حضور دارد و رابرت میچم در قالب وی قرار گرفته؛ پیر مرد بذله‌گو  و شیرین هم هست و البته جوانی که سرش پر از باد است و این جدال فرصتی است که به پختگی برسد. در طرف مقابل هم چندان چیزی تغییر نکرده و مزرعه‌دار زورگو از مزدورانی بهره می‌برد که در ازای دریافت پول حاضر هستند دست به هر کثافت‌کاری بزنند.

شیوه‌ی کار هوارد هاکس هم به جز یک مورد مهم تغییر نکرده است. همان کارگردانی تر و فرز که در آن شخصیت‌ها مهم‌تر از داستان هستند، در این جا هم وجود دارد و انگیزه‌ی شخصیت‌ها درام را به پیش می‌برد. اما شوخ طبعی و حس طنز وی که قبلا در «ریو براوو» مشهود بود جای خود را به یک تلخی و تاریکی داده که البته بیشتر از هر چیز از پیری شخصیت‌ها نشات می‌گیرد. دیگر خبری از آن احساس پر از شوخی و شادابی نیست که موتور محرکه‌ی شخصیت‌های فیلم‌های دیگر هوارد هاکس بود و آدم‌های این قصه تلخ‌تر از آن هستند که به چیزی جز عافیت خود فکر کنند. اما نگته‌ی دیگری که فیلم را در حد شاهکاری مانند «ریو براوو» بالا نمی‌کشد، حضور چند حفره‌ی دراماتیک است که حتی با خلق شخصیت‌های بسیار جذاب هم قابل چشم پوشی نیست. در چنین چارچوبی است که فیلم «ال دورادو» که می‌توانست تبدیل به بهترین کار جیمز کان در کنار فیلم «پدرخوانده ۱» شود، تبدیل به اثری قابل ستایش شده که فقط احساس حسرت را در دل مخاطب باقی می‌گذارد که چند گام با فیلمی شاهکار، برای تمام فصول مانند «ریو براوو» فاصله دارد.

«کول هفت‌تیر کش کهنه کار و یکه بزنی است که از طرف جیسون بارت، گله‌دار زورگویی استخدام می‌شود. در شهری در همان نزدیکی به نام ال دورادو کول با دوست قدیمی خود کلانتر هارا روبه‌رو می‌شود و کلانتر به کول از جنایت‌های بارت می‌گوید؛ این که بارت قصد دارد به زور زمین‌های خانواده‌ای را به چنگ آورد. همین موضوع کول را بر آن می‌دارد که از کار خود پشیمان شود و سعی کند در کنار کلانتر از حق آن خانواده‌ی مظلوم دفاع کند …»

۴. داگویل (dogville)

فیلم داگویل

  • کارگردان: لارس فون تریه
  • دیگر بازیگران: نیکول کیدمن، پل بتانی و لورن باکال
  • محصول: ۲۰۰۳، دانمارک، انگلستان، سوئد، فرانسه، آلمان و هلند
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۹٪

در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی بود که نام لارس فون تریه در کنار بزرگ دیگری از سینمای اسکاندیناوی یعنی توماس وینتربرگ بر سر زبان‌ها افتاد. آن‌ها تبیین کننده‌ی تئوری و نظریاتی در باب سینما و نحوه‌ی ساختن فیلم بودند که با نام مکتب سینمایی دگما ۹۵ در جهان شناخته شد. این دو قصد داشتند جهان سینما را دگرگون کنند، اما جالب این که لارس فون تریه در زمان ساختن «داگویل» انگار تمام آن نظرات را فراموش کرده و فیلمی دقیقا مخالف با مانیفست آن مکتب سینمایی ساخته است.

فیلم «داگویل» به لحاظ شیوه‌ی اجرا اثری کاملا متفاوت است. تمام فیلم در استودیو فیلم‌برداری شده است و در و دیوار خانه‌ها از دکور حذف شده است. کوچه‌ها و مناطق مختلف با حروف درشت روی زمین نامگذاری شده‌اند و سر و شکل همه چیز به تمرینی می‌ماند که کارگردانی برای آشنایی بازیگران و عواملش به شیوه‌ی کار خود راه اندازی کرده است. اما جالب این که مخاطب به سرعت این موضوع را فراموش می‌کند و این قراردادی را که فیلم‌ساز در برابرش گذاشته می‌پذیرد.

داستان فیلم هم داستان تلخی است. فیلم اولین قسمت از سه گانه‌ی «آمریکا؛ سرزمین فرصت‌های طلایی» لارس فون تریه است و بسیاری معتقد هستند که فیلم هم اثری کاملا ضدآمریکایی است. شخصیت اصلی داستان که زنی است فراری از شیوه‌ی زندگی خودش، به جایی پناه می‌آورد و هیچ نمی‌خواهد جز پذیرفته شدن و ذره‌ای محبت. حتی این هم نه؛ او فقط می‌خواهد که کسی کاری به کارش نداشته باشد اما سیستم این گونه کار نمی‌کند و آدم متفاوت را در خود حل می‌کند و اگر فرد تلاش کند که کماکان متفاوت بماند خردش می‌کند و همین هم می‌شود که زن شیوه‌ی زندگی گذشته را بهتر می‌بیند.

لارس فون تریه استاد ساختن صحنه‌های دل‌خراش است، حتی اگر فیلمش به ژانری غیر از ژانر وحشت تعلق داشته باشد. بازی با احساسات مخاطب و پس زدن عمدی او کاری است که فون تریه به خوبی انجامش می‌دهد. برای اثبات این مدعا کافی است به لیست فیلم‌های او و صحنه‌های تلخی که ساخته است نگاه کنید. صحنه‌هایی که «داگویل» خیلی از آن‌ها را در خود جای داده است.

دیگر موضوعی که در فیلم مطرح می‌شود ترسیم چگونگی پیدایش شر و دل بستن آدمی به قدرتی است که در نتیجه‌ی رو آوردن به آن نصیبش می‌شود. فون تریه گام به گام فضایی مالیخولیایی را تصویر می‌کند که از دل‌بستگی مردم روستا به باورهای کور خود سرچشمه می‌گیرد و از آدمیانی می‌گوید که تمام راه دست‌ یافتن به حضوری شیطانی و تثبیت قلمرو خود بر کره‌ی زمین را رفته‌اند.

جیمز کان در فیلم «داگویل» حضور کوتاهی دارد اما همین حضور کوتاه هم کافی است که امضای خود را پای اثر بگذارد. او نقش پدر گانگستر دختر را بازی می‌کند. در سمت دیگر اما این فیلم شاید بهترین حضور نیکول کیدمن بر پرده‌ی سینما باشد. این فیلم به لحاظ بازیگری بدون شک متعلق به او است.

«داگویل داستان زندگی دختری است که از دست پدر گانگستر خود گریخته و به دهکده‌ای به نام داگویل پناه آورده است. او تلاش می‌کند که با مردم دهکده ارتباط برقرار کند اما آن‌ها ابتدا برخورد سردی با او دارند؛ چرا که کمتر با افرادی خارج از جمع کوچک خود ارتباط داشته‌اند. اما به کمک مرد جوانی که دختر را پیدا کرده آهسته آهسته رابطه‌ی مردم با او تغییر می‌کند و این در حالی است که در ظاهر آن مرد جوان هم به دختر علاقه دارد اما این فقط ظاهر ماجرا است و …»

۳. میزری (misery)

فیلم میزری

  • کارگردان: راب راینر
  • دیگر بازیگران: کتی بیتس، لورن باکال
  • محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪

فیلم «میزری» اثری است در باب دغدغه‌های یک نویسنده که به لحاظ فرامتنی بسیار قابل تفسیر است. در این جا نویسنده‌ای که کارش، کار روشنفکری است تلاش می‌کند تا از دست توقعات بازار کتاب رها شود و آزادانه بنویسد اما او برای رسیدن به این آرزو باید از مراحل سختی عبور کند که خودش از وقوع آن‌ها خبر ندارد. جیمز کان در یکی از باشکوه‌ترین نقش‌آفرینی‌های خود نقش این نویسنده را بازی می‌کند و بازی در همین نقش هم کافی بود که وی تا همیشه برای علاقه‌مندان جدی سینما ماندگار و جاودانه شود.

داستان فیلم داستان آشنایی برای ما در عصر گسترش جهان مجازی و رو شدن شیوه‌های افراطی طرفداری از آدم‌های معروف و گریه کردن و اشک ریختن برای آن‌ها است. آدم‌هایی که دلیل وجودی‌شان نه در باورها و امیال خود بلکه در جهان خلق شده توسط دیگری ریشه دارد. خوبی فیلم راب راینر در این است که تأثیر این جنون را در دو طرف ماجرا نشان می‌دهد و فراموش نمی‌کند که خود آن معبود هم که توسط طرفدارانش ستایش می‌شود، از این دلدادگی آسیب می‌بیند.

استیون کینگ یکی از نویسندگان مورد علاقه‌ی فیلم‌سازان هالیوودی است. این درست است که گردانندگان سینما در آمریکا به داستان‌های او علاقه‌ی بسیاری دارند اما نمی‌توان منکر ظرفیت‌های تصویری داستان‌های او و همچنین ظرفیت‌های ترسناک آثارش شد. او یکی از منابع خوب تصویر کردن دردهای آدمی در طول چند ده سال گذشته بوده که از کوبریک گرفته تا فرانک دارابونت به آثارش توجه کرده‌اند و بر اساس یکی از آن‌ها فیلمی ساخته‌اند.

داستان در یک محیط برفی و به دور از تمدن می‌گذرد. دو طرف ماجرا در این محیط نکبت‌زده گیر کرده‌اند و این برای یک طرف ماجرا عالی است، در حال که قربانی از آن رنج می‌برد. این محیط شرایطی فراهم می‌کند تا فیلم‌ساز به این موضوع بپردازد که تا چه اندازه هر هنرمندی مسئول چیزی است که خلق کرده و تا چه اندازه می‌تواند نسبت به طرفداران آن سوژه بی‌تفاوت باشد و هر کاری که دوست داشت با آن انجام دهد؛ چرا که دلیل کینه‌ی شخصیت شرور فیلم از نویسنده و فرد معروف ماجرا این است که او شخصیت مورد علاقه‌اش در دل داستان را کشته و نویسنده باید در داستان دیگری آن فرد را زنده کند.

همین کشمکش دو طرف سبب می‌شود تا جدال میان این دو به یک جدال ازلی ابدی در بررسی رابطه‌ی میان خالق یک اثر و مخاطب آثار او تبدیل شود. نقش این دو شخصیت را کتی بیتس به عنوان جانی در بهترین فرم خود و جیمز کان در نقش نویسنده بازی می‌کنند. رفتار کتی بیتس توامان هم مهیب است و هم دلسوزانه و همین موضوع حضور او را ترسناک می‌کند، چرا که نمی‌توان رفتار لحظه‌ی بعد او را حدس زد. جیمز کان در قالب نویسنده خوش می‌نشیند و با وجود هنرنمایی بی‌نظیر کتی بیتس در برابر او کم نمی‌آورد. همین نقش‌آفرینی بیتس او را صاحب جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن کرد.

دستاورد اصلی فیلم در شکل دادن به جنون آهسته و پیوسته‌ی شخصیت منفی خود است. جنونی که انگار راه فراری از آن نیست و خود قربانی کننده را هم به قربانی تبدیل می‌کند و از سوی دیگر سبب می‌شود تا طرف دیگر ماجرا هم برای دفاع از خود چاره‌ای جز اعمال خشونت نداشته باشد. گلاویز شدن دو طرف داستان ناگزیر است چرا که راه فراری وجود ندارد، پس یک تعلیق فزاینده جای ترس‌های لحظه‌ای را می‌گیرد و مسأله‌ی زمان اعمال خشونت را مهم‌تر از خود عمل جلوه می‌دهد.

«پل شلدون یک نویسنده ی موفق است که تصمیم گرفته داستان‌های دنباله‌دار خود به نام میزری را به اتمام برساند، پس مجبور است شخصیت اصلی آن را در آخرین نوشته‌ی خود از بین ببرد. بعد از تمام شدن داستانش سوار بر ماشین خود می‌شود و از جاده‌ای کوهستانی به سمت شهر می‌راند اما در راه دچار حادثه شده و توسط یک طرفدار افراطی کتاب‌هایش نجات داده می‌شود …»

۲. دزد (thief)

فیلم دزد

  • کارگردان: مایک مان
  • دیگر بازیگران: ویلی نلسون، تیوزدی ولد
  • محصول: ۱۹۸۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

با بازی در قالب ضدقهرمان فیلم «دزد» جیمز کان توانست بهترین بازی نقش اصلی خود را تجربه کند. اگر او تا پیش از این بیشتر در فیلم‌های درجه دو یا آثار فراموش شدنی نقش اصلی را برعهده داشت یا مانند فیلم «قاتل نخبه» اثرش با استقبال روبه‌رو نمی‌شد، حال فرصتی فراهم شده بود که او هم در فیلمی ماندگار نقش اول فیلم را برعهده داشته باشد و هم با این حضور، مخاطب سینما را به یاد این موضوع بیاندازد که او فقط بازیگر نقش سانی در فیلم «پدرخوانده ۱» نیست.

«دزد» اولین فیلم مایکل مان است که سبک شخصی او را در پرداخت داستانی نئونوآر نمایش می‌دهد. مایکل مان هرچه در زندگی کاری خود پیشرفت کرده و رفته رفته به فیلم‌سازی سرشناس تبدیل شده، مدیون گسترش و به کمال رساندن همین سبک شخصی است که پایه‌هایش را در فیلم «دزد» گذاشت.

داستان فیلم «دزد» داستان، مردانی است که به جای کت و شلوارهای اتو کشیده لباس‌هایی چرمی می‌پوشند، مردانی که کادیلاک‌هایی براق و تازه کارواش رفته سوار می‌شوند و در اتاق‌هایی نمور و دورافتاده با هم ملاقات می‌کنند. همه‌ی این‌ها را کم یا زیاد در دیگر فیلم‌های وی هم می‌توان دید. قهرمان‌های فیلم‌های او اگر کت و شلوار هم بپوشند مانند کارآگاه‌های نوآرهای کلاسیک اتو کشیده نیستند. دست بزن دارند و کمتر از خطر فرار می‌کنند و همچنین کمتر در فضای باز می‌نشینند و در خانه‌هایی لب دروازه‌ی جهنم زندگی‌ می‌کنند. آن‌ها حتی غذای خود را در رستوران‌های ارزان قیمت صرف می‌کنند. همه‌ی این‌ها در فیلم «دزد» مایکل مان به غایت وجود دارد.

فیلم «دزد» مانند بسیاری از فیلم‌های دیگر مایکل مان روایتگر زندگی مردانی است که بلد نیستند همرنگ جماعت شوند و راه و چاه عافیت طلبی را یاد نگرفته‌اند. قهرمان داستان چیز چندانی از زندگی نمی‌خواهد، اما بلد نیست تا آن را به شیوه‌ی متعارف به دست آورد. از این منظر فیلم تقابل جذابی میان ثروت و زندگی معمولی به وجود می‌آورد. اما زمانی همه چیز به هم می‌ریزد که متوجه می‌شود کسانی به او نارو زده‌اند. در این شرایط فقط یک مأموریت دارد و آن هم تسویه کردن حساب خود با کسانی است که زندگی او را جهنم کرده‌اند و البته تلاش برای رسیدن به معشوقی که همه‌ی عمر چشم به انتظارش بوده است.

فیلم «دزد» هم مانند بسیاری از فیلم‌های مایکل مان برخوردار از شخصیت اول مردی است که به هیچ جا تعلق ندارد، اما دوست دارد تا توسط دیگران مورد قبول واقع شود و شریکی در کار یا زندگی برای خود پیدا کند. در ادامه‌ی ناتوانایی این مردان در زندگی کردن به شکل عادی، قهرمان داستان حتی ابراز عشق به معشوق را هم بلد نیست. او تمام زندگی خود را در سکانسی معرکه برای معشوق تعریف می‌کند و همه چیز را بازگو می‌کند و همین صداقت باعث می‌شود تا زن به او جواب مثبت دهد. بعدها مایکل مان ادای دین واضحی به هین سکانس اکنون کلاسیک‌شده‌ی خود در فیلم «دشمنان مردم» (public enemies) کرد و سکانس ابراز علاقه‌ی جان دلینجر با بازی جانی دپ به زن با بازی مارین کوتیار را به همین شکل برگزار کرد. اما باز هم مانند ادامه‌ی روند کاری این فیلم‌ساز، عشق فقط زندگی نداشته‌ی شخصیت را به او یادآور می شود و فقط چند لحظه به او امکان استراحت می‌دهد.

دوربین مایکل مان در همین اولین فیلم او دوربینی هویت‌دار و با شناسنامه است. او از همین فیلم اول تصاویر معرکه‌ای از زندگی آدمی در این دنیای یخ‌زده طراحی و اجرا کرده است. دوربین لرزان فیلم همان دوربین آینده‌ی کاری او است که به خوبی احساس تنش را به مخاطب منتقل می‌کند و البته مایکل مان مانند همیشه می‌داند که چه موقع باید این دوربین را روی سه پایه قرار دهد و بر یک ایماژ یا ژست یک بازیگر مکث کند. در واقع هر آنچه که در آینده به خاطرات سینمایی ما از سینمای این کارگردان بزرگ تبدیل می‌شود، ریشه در همین فیلم دارد.

استفاده‌ی مایکل مان از رنگ‌های مختلف و به ویژه رنگ آبی و بی‌حسی ناشی از آن در فیلم «دزد»، هم فضای سرد فیلم را تشدید می‌کند و هم دلیلی می‌شود تا بهتر تنهایی قهرمان فیلم را درک کنیم. از این زاویه به سختی می‌توان باور کرد که با فیلم اول یک کارگردان روبه‌رو هستیم. مایکل مان با ساختن همین اولین فیلم خود نشان داد تا چه اندازه جهان خلاف‌کاران را به خوبی می‌شناسد و تا چه اندازه می‌تواند با استفاده از زندگی این آدم‌های متفاوت، نکبت جاری در جامعه را به تصویر بکشد.

«یک سارق حرفه‌ای آرزو دارد تا زندگی آرامی داشته باشد. او قبول می‌کند برای یک باند مافیایی کار کند اما هیچ چیز آن گونه که تصور می‌کند پیش نمی‌رود و خود را در میان یک تشکیلات سازمان‌یافته و پلیس‌های فاسد گرفتار می‌بیند …»

۱. پدرخوانده (the godfather)

فیلم پدرخوانده

  • کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
  • دیگر بازیگران: مارلون براندو، آل پاچینو، رابرت دووال، دایان کیتون و جان کازال
  • محصول: ۱۹۷۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

معروف‌ترین نقش‌آفرینی جیمز کان در معروف‌ترین فیلم تاریخ سینما رقم خورده است. این موهبت بزرگی است که بازیگری در فیلمی بازی کند که کمتر کسی آن را ندیده است و البته یکی از جذاب‌ترین سکانس‌های آن را هم به تنهایی بازی کند؛ سکانس مرگی که هم دل مخاطب را به درد می آورد و هم تصویر بازیگر آن را برای همیشه در ذهن ما ماندگار می‌کند.

فیلم «پدرخوانده ۱» امروزه چه برای مخاطب عام سینما و چه برای مخاطب جدی سینما، یکی از قله‌های رفیع فیلم‌سازی است. فرانسیس فورد کوپولا داستانی از ظهور یک خانواده‌ی ایتالیایی در قلب آمریکا تعریف کرده و چنان آن را انسانی از کار درآورده است که به راحتی می‌تواند بخشی از تاریخ زندگی انسان در قرن بیستم میلادی باشد. قصه‌ی او چنان جهان شمول است که علاوه بر پرداختن به بازی‌های قدرت، می‌تواند فیلمی عاشقانه باشد یا فیلمی درباره‌ی سقوط اخلاقی یک فرد.

از سویی با شخصیت دن ویتو کورلئونه طرف هستیم که انتخاب خود برای نحوه‌ی زندگی را سال‌ها پیش کرده است و از سویی با داستان پسرش مایکل طرف هستیم که مایل است جایی بیرون از کسب و کار خانوادگی بایستد و زندگی شرافتمندانه داشته باشد. تقابل این دو دنیا به خاطر اهمیت خانواده و چیرگی تاریکی بر نور به سمت تباهی می‌رود و در سکانسی با شکوه، مایکل کورلئونه پس از مشت خوردن از افسر پلیس، انتخاب می‌کند تا برای خانواده کار کند. همین ضربه‌ی مشت افسر پلیس، آغازگر داستان زندگی مردی می‌شود که بهترین سه‌گانه‌ی تاریخ سینما را به ارمغان آورده است. این کشیده شدن مایک به دل تشکیلات پدرش به دلیل مرگ فرزند ارشد او است که نقش آن را همین جیمز کان بازی می‌کند.

از این پس داستان فیلم، داستان قدرت گرفتن یک مرد از یک سو و فرو رفتن او در گنداب جنایت و از بین رفتن ارزش‌های اخلاقی از سوی دیگر است. این تقدیرگرایی البته سویه‌ی دیگری هم دارد؛ گرچه شرایط پیش آمده برای مایکل، راه چاره‌ای باقی نگذاشته است اما در نهایت این خود او است که انتخاب می‌کند تا جا پای پدرش بگذارد و فرانسیس فورد کوپولا با دقت این موضوع را نشانه ‌گذاری می‌کند.

فرانسیس فورد کوپولا در کنار گوردون ویلیس، عامدانه از انتخاب فضاهای پر زرق و برق خودداری کرده و تمرکز خود را بر فضاسازی و هم‌چنین شخصیت‌ها گذاشته است. دوربین همواره نگاهی بدون قضاوت‌گری نسبت به شخصیت‌ها دارد و البته در برخورد با عظمت شخصیت دن ویتو کورلئونه، خویشتن‌دار و با ملاحظه است. توجه به چنین جزییاتی فیلم «پدرخوانده ۱» را به چنین جایگاه رفیعی رسانده است و البته باید توجه داشت که در نهایت «پدرخوانده ۱» فیلمی درباره‌ی اهمیت خانواده است.

تیم بازیگری فیلم، یکی از قله‌های دست نیافتنی هنر هفتم است. مارلون براندو در قالب شخصیت اصلی، بدون شک یکی از بهترین بازی‌های تاریخ سینما را انجام داده است. نقش‌آفرینی او امروزه یکی از نمادهای همیشگی تاریخ سینما است. آل پاچینو در قالب نقش مایکل کورلئونه به شخصیتی جان داده که در هر سه فیلم مجموعه، روح اصلی اثر است و البته این نقش هم یکی از بهترین‌های تاریخ است. بازی دیگران هم عالی است و رابرت دووال و جان کازال و جیمز کان و دایان کیتون، بی نقص ظاهر شده‌اند.

کنراد هال، یکی از مدیران فیلم‌برداری بزرگ آمریکایی، به خاطر نحوه‌ی استفاده‌ی گوردون ویلیس از نور و هم‌چنین سایه روشن‌ها، به او لقب شاهزاده‌ی تاریکی داده است. اگر می‌خواهید معنای این لقب را بدانید و فهم کنید که چرا جناب کنراد هال چنین گفته، توجه به همین فیلم «پدرخوانده ۱» به اندازه‌ی کافی خوب است. گوردون ویلیس چنان قاب‌هایش را پر از سایه کرده و چنان هر گوشه و کنار تصاویر را تاریک نگه داشته است، که به خوبی فضای حاکم بر زندگی افراد حاضر در فیلم را ترسیم می‌کند؛ فضایی پر از دروغ و خیانت و البته خطری که همواره در کمین است. درچنین شرایطی او با خود چیزی یکه به فیلم اضافه کرده و رهاوردی به دورن کار فرانسیس فورد کوپولا آورده است، که غیر قابل چشم پوشی است. فرانسیس فورد کوپولا و ماریو پوزو، فیلم‌نامه‌ی مجموعه‌ فیلم‌های «پدرخوانده» را از کتابی به همین نام به قلم خود ماریو پوزو اقتباس کرده‌اند.

«سال ۱۹۴۵. فیلم پدرخوانده با عروسی کانی دختر دن ویتو کورلئونه آغاز می‌شود. دن ویتو در حال رسیدگی به امور جاری کسب و کار خانواده است تا اینکه دوستی خانوادگی به نام جانی فونتین از پدرخوانده تقاضا می‌کند تا به او کمک کند به آرزوهایش که بازی در قالب نقش اول فیلمی هالیوودی است، برسد. جناب دن، وکیل خانواده یعنی تام را مأمور انجام این کار می‌کند. مایکل پسر کوچک خانواده به تازگی از جنگ برگشته و قصد دارد وارد سیاست شود. در این میان گروه تازه‌ای از راه می‌رسد و از دن ویتو تقاضا می‌کند تا در کسب و کار قاچاق مواد مخدر به آن‌ها کمک کند اما دن مخالفت می‌کند و همین باعث به وجود آمدن جنگی میان خانواده‌های مختلف تشکیلات سازمان یافته‌ی جنایتکاری در نیویورک می‌شود …»



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

۴ دیدگاه
  1. محمد

    رستگاری در شائوشنگ فیلم خوش ساخت و قشنگیه ولی خیلی اغراق شدست

  2. علی

    فیلم پدر خوانده ، در بالاترین سطح ممکن در هنر و صنعت سینما است . واقعا پذیرفتن اینکه فیلمی بهتر از آن ساخته شود غیرممکن است!!!

    1. مسعود

      رستگاری در شاوشنگ از پدرخوانده بالاتره تو imdb هم همینطوره

      1. امیر

        Imdb رو ولش کن metacritic معتبر تره هم نظر منتقدا هست هم نظر مردم که پدر خوانده رتبه یک رو داره و رستگاری در شاوشنک خیلیی رتبش از پدر خوانده پایین تره توی وبسایت rotten tomato هم همینطوره هرکسی فیلمو دیده باشه میفهمه پدر خوانده خیلی بهتره

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما