۱۱ فیلم ترسناک پرطرفدار که ربطی به ژانر وحشت ندارند

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۴۷ دقیقه
فیلم ترسناک

ژانر وحشت مانند هر ژانر دیگری تعریف خاص خودش را دارد؛ فیلمی ذیل این دسته قرار می‌گیرد که روابط علت و معلولی آن به قصد سررسیدن سکانس‌های ترسناک پشت سر هم ردیف شده باشند. اما برخی فیلم‌ها بدون آن که زیرمجموعه‌ی ژانر وحشت باشند، مخاطب خود را می‌ترسانند. اساسا ترس احساسی است که در شرایط مختلفی به مخاطب دست می‌دهد و همیشه هم ربطی به ترس از مرگ یا صدمه دیدن از عاملی بیرونی یا درونی ندارد؛ گاهی برای یک فرد تصور یک آینده‌ی شوم یا نرسیدن به آرزوها به رغم دست و پا زدن‌های بسیار می‌توانند از هر اتفاق شومی ترسناک‌تر باشند. در این فهرست سری به چنین فیلم‌هایی زده‌ایم؛ آثاری که به لحاظ ژنریک در محدوده‌ی ژانر وحشت قرار نمی‌گیرند اما از هر اثری ترسناک‌تر هستند.

به عنوان نمونه برخی از فیلم‌ها تلاش می‌کنند که تصویری ترسناک از جنگ نمایش دهند. تعداد آثار این چنینی بسیار است اما عمدتا زیرمجموعه‌ی ژانر جنگی هستند، نه ترسناک. اگر از فیلمی مانند «اینک آخرالزمان» (Apocalypse Now) به کارگردانی فرانسیس فورد کوپولا بگذریم که عملا از برخی ویژگی‌های ژانر وحشت بهره می‌برد، کمتر فیلم این چنینی می‌تواند در ترساندن مخاطب از جنگ و تبعات هولناکش به پای «بیا و بنگر» برسد. از سوی دیگر تصویر یک روزمرگی بی‌پایان می تواند برای برخی ترسناک باشد. این که با هزاران آرزو و امید ناگهان خود را کرخت و سرد در گوشه‌ای از دنیا ببینی و بفهمی که همه‌ی زندگی خود را بدون رسیدن به آرزوهایت از دست داده‌ای، می‌تواند برای بسیاری از مردن هم ترسناک‌تر باشد. «ژان دیلمان» در این فهرست نماینده‌ی چنین آثاری است.

از سوی دیگر شاید تصویر یک تنهایی بی‌انتها مخاطب را بترساند. زل زدن به در تا روزی فرشته‌ی مرگ از راه برسد و آن را باز کند و آدمی را با خود ببرد، بدون آن که کسی متوجه نبودنت شود، برای برخی از حضور روحی سرگردان در خانه‌ای جن‌زده هم ترسناک‌تر است. اصلا حضور همان جن مربوطه شاید کمی هیجان به زندگی این آدم اضافه کند و فرد را با این احساس مواجه کند که هنوز کار ناکرده‌ای در این دنیا دارد. گاهی یک سفر با دوستان و خوشگذراندن ممکن است به راهی ختم شود که آن سویش زل زدن به چهره‌ی مرگ است و مسافران را وا می‌دارد تا پای جان برای زنده ماندن بجنگند. «بازماندگان» چنین اثری است و می‌تواند مخاطب اهل طبیعت‌گردی را دچار احساس ترس کند. گاهی گیر کردن در دالان‌های تاریک و پر پیچ و خم معمایی حل نشده که ذهنت و روانت را می‌خراشد و رها نمی‌کند می‌تواند این حس ترسیدن را در آدمی بیدار کند و «زودیاک» هم به این محتوا می‌پردازد.

پس برای هر شخصی مفهوم ترس، با دیگران بسیار فرق دارد. ممکن است فیلمی عاشقانه از دید کسی ترسناک تصور شود. برای درک این موضوع فقط کافی است که «فیلمی کوتاه درباره عشق» کریستوف کیشلوفسکی را در ذهن مرور کنید؛ برای برخی آن فیلم ترسناک است چون آن را اثری در باب عظمت وهمناک تنهایی می‌بینند و برای برخی ممکن است امیدوارکننده باشد. چرا که هنوز نور عشقی در انتهای تونلی تاریک سوسو می‌زند. یا ممکن است فیلمی از میشاییل هانکه شما را دستخوش احساس ترس کند. هانکه از آن دست فیلم‌سازانی است که از نهیب زدن به مخاطبش دست برنمی‌دارد. از «بازی‌های مسخره» (Funny Games) که بگذریم (چون عملا اثری است متعلق به ژانر وحشت) تمام فیلم‌های او به رغم دوری از کلیشه‌های ژانر وحشت مخاطب خود را می‌ترسانند. به عنوان نمونه کیست که «پنهان» (Cache) را اثر ترسناکی نداند یا از دیدنن «عشق» (Amour) لرزه بر اندامش نیفتد. در نهایت این که فیلم‌های او برای همه مناسب نیستند.

اما ما در فهرست ۱۱ فیلم ترسناک غیرمرتبط به ژانر وحشت به سراغ آثاری رفته‌ایم که هر کسی می‌تواند با آن‌ها این احساس را تجربه کند. از سوی دیگر نیک می‌دانیم که ژانر وحشت مناسب هر ذائقه‌ای نیست. بسیاری از مخاطبان از دیدن یک خانه‌ی جن زده یا تماشای قاتلی خونسرد که با چاقو و اره برقی به جان قربانیانش می‌افتد، لذتی نمی‌برند یا ممکن است پس از تماشای هیولایی چون جناب دراکولا توان ماندن روی صندلی سینما را از دست بدهند و فرار را بر قرار ترجیح دهند. فیلم‌های این فهرست دقیقا مناسب چنین مخاطبی هستند و باعث می‌شوند که بدون دیدن کلیشه‌های ژانر وحشت، احساس ترس را در سینما تجربه کنند. در ذیل عنوان هر فیلم هم سعی شده ساز و کارایجاد این احساس توسط فیلم‌ساز، توضیح داده شود.

از سوی دیگر سعی شده فیلم‌هایی در فهرست قرار گیرند که کمی از عنصر هیجان بهره برده‌اند یا با توقع مخاطب بازی می‌کنند. شاید خواننده‌ی احتمالی این مطلب گمان کند که فیلمی مانند «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» که صدرنشین این فهرست است، چنین نیست و بویی از هیجان نبرده. اما باید خاطر نشان کرد که هیجان فقط تندتر کردن ریتم و ضرباهنگ فیلم یا انداختن یک جانی به جان قربانیان نیست. گاه هیجان می‌تواند از دل سکون و انتظار برای رسیدن یک سرانجام بیرون بیاید. یعنی دقیقا همان اتفاقی که در فیلم‌هایی چون «زودیاک» یا همین «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» شکل می‌گیرد.

نکته‌ی پایانی این که تمام فیلم‌های فهرست زیر به نوبه‌ی خود دست به خلق هزارتویی می‌زنند که شخصیت یا شخصیت‌ها در آن گرفتار آمده‌اند و هیچ راه فراری از آن ندارند. گاهی این هزارتو مانند فیلم «کلوت» می‌تواند کاملا عینی باشد و گاهی مانند «ژان دیلمان» کاملا ذهنی و غیرقابل تماشا. اما هر چه که هست آن جا وجود دارد و چون مرداب شخصیت‌های نگون‌بخت داستان را به درون خود می‌کشد و غرق می‌کند.

۱۱. جاذبه (Gravity)

فیلم ترسناک جاذبه

  • کارگردان: آلفونسو کوارون
  • بازیگران: ساندرا بولاک، جورج کلونی
  • محصول: 2013، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪

برای لخظه‌ای خود را جای شخصیت اصلی فیلم «جاذبه» بگذارید؛ در مکانی چون فضای بی انتها تنهای تنها هستید و هیچ فریادرسی نیست و اصلا نمی‌تواند به شما دسترسی داشته باشد. هیچ فردی پیدا نخواهد شد که به داد شما برسد و تازه فرصت چندانی هم برای اندیشیدن و پیدا کردن راه چاره ندارید، چرا که اکسیژن کافی ذخیره وجود ندارد و باید هر چه زودتر راهی برای بازگشت به زمین پیدا کنید. به این تنهایی و کمبود وقت، عدم وجود امکانات کافی هم اضافه کنید تا کمی شخصیت اصلی برای شما قابل درک شود. این وسط ناگهان ارتباط رادیویی هم قطع می‌شود و همان ته مانده‌ی امید هم از بین می‌رود. در چنین چارجوبی فیلم «جاذبه» تبدیل به یک فیلم ترسناک می‌شود، با وجود آن که هیچ بهره‌ای از المان‌های ژانر وحشت نبرده است.

فیلم «جاذبه» اثری علمی- تخیلی است. البته به تمامی از المان‌های این ژانر سینمایی استفاده نمی‌کند. سینمای علمی- تخیلی عموما به فیلم‌هایی اطلاق می‌شود که داستان آن‌ها جایی در یک آینده‌ی دور یا نزدیک می‌گذرد و پیشرفت‌های تکنولوژیک در آن به وضوح قابل مشاهده است و این پیشرفت‌ها هم بر درام تاثیرگذار هستند و هم فضاسازی فیلم را شکل می‌دهند. اما فیلم‌هایی که قصه‌ی آن‌ها به شخصیت‌هایی ارتباط دارد که از تکنولوژی‌های عصر حاضر که در دسترس همگان نیست، استفاده در ذیل این ژانر دسته‌بندی می‌شوند. اکثر فیلم‌هایی که داستان آن‌ها در فضا می‌گذرد، چنین هستند.

فیلم «جاذبه» هم به این دسته از فیلم‌ها تعلق دارد. دو شخصیت داستان فضانوردانی هستند که از امکانات امروزی فضانوردی استفاده می‌کنند و داستان هم در آینده‌ای دور یا نزدیک نمی‌گذرد. همین که قصه‌ی فیلم در فضا می‌گذرد و از شخصیت‌های فضانورد به عنوان قهرمان داستان استفاده می‌کند و وسایل و لباس و امکانات آن‌ها در دسترس همه نیست و از فناوری پیشرفته برخوردار است، آن را به ژانر علمی- تخیلی وابسته می‌کند.

در ضمن فیلم‌هایی در عالم سینما وجود دارند که مولفه‌های سینمای علمی- تخیلی را با کلیشه‌های ژانر وحشت ادغام می‌کنند. بسته به این که هدف فیلم‌ساز چه باشد و بخواهد که فیلمش قبل از هر چیز مخاطب را بترساند یا نه، آن فیلم را به یکی از این دو ژانر بیش از دیگری منتسب می‌کنند. به عنوان نمونه فیلم «بیگانه» (Alien) به کارگردانی ریدلی اسکات و دنباله‌هایش آثاری ترسناک هستند که داستانی علمی- تخیلی دارند. اما چون فیلم‌ساز بیش از هر چیزی به دنبال ترساندن من و شما است، این فیلم‌ها را ترسناک می‌دانیم تا چیز دیگری.

آشکارا «جاذبه» این گونه نیست. هیچ خبری از هیولایی درنده در داستان نیست که راه فراری از او وجود نداشته باشد. هیچ خبری از سکانس‌های پر از خون و خونریزی هم نیست. اصلا دلیلی برای ریختن خون کسی وجود ندارد. اگر کسی کشته شود که چنین اتفاقی هم در داستان شکل می‌گیرد، به خاطر موج انفجار یا خفگی ناشی از اتمام اکسیژن در فضای لایتناهی است. از سوی دیگر آلفونسو کوارون در مقام فیلم‌ساز ارزش تعلیق را می‌داند و به شکل معرکه‌ای از آن استفاده می‌کند. قصه‌ی فیلم که به تلاش‌های زنی پس از یک سانحه در فضا برای بازگشت به زمین اختصاص دارد، جان می‌دهد برای ایجاد هیجان و تعلیق.

اما نکته‌ی دیگر هم وجود دارد که «جاذبه» را به یک فیلم ترسناک تبدیل می کند؛ آلفونسو کوارون می‌داند که برای ترسناندن مخاطب اول باید شخصیتی ساخت که تماشاگر نگران سرنوشت او شود و اگر چنین شخصیتی در هر قصه‌ای (حتی یک فیلم متعلق به ژانر وحشت) وجود نداشته باشد، مخاطب دلزده می‌شود و نخواهد ترسید. در نهایت این که به جز پرده‌ی شیرین و حال خوب کن ابتدایی تقریبا در تمام طول فیلم فقط یک بازیگر در قاب تصویر حضور دارد و محیط اطرافش هم مانند یک سلول انفرادی تنگ و کوچک است. اما این باعث نمی‌شود که تب و تاب فیلم لحظه‌ای فروکش کند یا ریتم آن دچار اخلال شود. بلکه استفاده‌ی درست فیلم‌ساز از همین عامل باعث شده تا ترس از فضای بسته تمام قاب را پر کند و دلیل دیگری برای تبدیل شدن «جاذبه» به یک فیلم ترسناک پیدا شود.

«دو فضانورد در حین انجام ماموریت تعمیر تلسکوپ هابل در حال راهپیمایی فضایی هستند. ناگهان خبر می‌رسد که ایستگاه فضایی به دلیل انفجار یک ماهواره‌ی روسی از بین رفته و این دو فضانورد در فضای لایتناهی بدون پشت و پناه گیر کرده‌اند. در این میان ذخیره‌ی اکسیژن هر دو فضانورد در حال تمام شدن است و فرصت کمی برای زنده ماندن دارند. در این میان یکی از آن‌ها تصمیمی می‌گیرد که …»

۱۰. ژان دیلمان، شماره ۲۳ که‌دو کومرس، ۱۰۸۰ برکسل (Jeanne Dielman, 23 Quai Du Commerce, 1080 Bruxelle)

فیلم ترسناک ژان دیلمان

  • کارگردان: شانتال آکرمن
  • بازیگران: دلفین سیریگ، ژاک دونیل والکروز و شانتال آکرمن
  • محصول: 1975، بلژیک و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪

«ژان دیلمان» داستان روزمرگی‌های کشنده است. داستان زندگی زنی که انگار راه نجاتی از یک کسالت بی‌انتها ندارد و باید هر روز را بدون امید به آینده و بدون هیچ هیجانی در حلقه‌ای از تکرار و تکرار بگذراند. از این‌ها گذشته او امکان چندانی برای گذران راحت زندگی هم ندارد و باید با چنگ و دندان راهی برای کسب درآمد پیدا کند. اما در این جا تاکید فیلم‌ساز بر همان گذر زمان بدون هیچ اتفاقی است که فیلم را تا این اندازه هولناک می‌کند و کاری می‌کند که آن را یک فیلم ترسناک بدانیم.

در این جا هم مانند فیلم «جاذبه» خبری از عناصر ژانر وحشت نیست. اما تفاوتی هم وجود دارد؛ داستان خاصی در «ژان دیلمان» وجود ندارد. چرا که قصه و داستان در هر فیلمی به معنای فرار شخصیت‌ها از روزمرگی است و فیلم‌ساز دقیقا قصد دارد به همین تکرار بدون هدف و بدون امید برسد. پس قصه به مفهوم کلاسیکش را رها می‌کند و سراغ چیزهای دیگری می‌رود که ربط چندانی به شاه پیرنگ به معنای متعارفش ندارد. همه‌ی ما روزی هزاران امید و آرزو داشته‌ایم یا هنوز هم داریم. تصور این که روزی فرارسد و ناگهان متوجه شویم که عمری سپری شده و به هیچ هدفی نرسیده‌ایم، لرزه بر اندام هر تماشاگری می‌اندازد. حال تصور کنید چنین تصویری در برابر شما است و سازنده‌اش از تماشاگرش می‌خواهد به آن چه که روی پرده می‌گذرد، فکر کند.

فیلم «ژان دیلمان» پر از مکث‌های طولانی است. فیلم‌ساز بین نماها و قطع زدن بین آن‌ها فاصله می‌اندازد تا به خود زندگی و ریتم آرام گذرانش برسد. در عین حال در بسیاری از مواقع اتفاق خاصی هم در قاب شکل نمی‌گیرد و شخصیت اصلی قصه در گوشه‌ای نشسته و به جایی زل زده یا در حال انجام کارهای معمولی خانه در سکوت مطلق است. در چنین قابی است که فیلم‌ساز موفق می‌شود به جوهره‌ی یک زندگی کسالت‌بار نزدیک شود. اما باز هم بزرگترین راز ترسناک بودن «ژان دیلمان» نگاه‌های زنی به سوی آینده‌ای است که هیچ نور امیدی در آن وجود ندارد. این گونه است که نگاه زن هم تهی و خالی به نظر می‌رسد؛ چون مرده‌ای متحرک که راه فراری از مرداب اطرافش ندارد.

در چنین چارچوبی تماشای فیلم «ژان دیلمان» به تجربه‌ای هولناک برای تماشاگر تبدیل می‌شود. چرا که چونان سیلی بر صورت تماشاگر فرود می‌آید و او را به یاد افکاری می‌اندازد که هر کسی از آن‌ها گریزان است؛ چه می‌شود اگر آینده‌ای وجود نداشته باشد یا آن گونه که دوست داریم رقم نخورد؟ چه می‌شود اگر تمام تلاش‌هایمان دستاوردی نداشته باشد و ناگهان خود را در یک تنهایی مطلق ببینیم؟ چه می‌شود اگر روزی یا همین الان از زندگی خود راضی نباشیم و تنها تسکین دهنده‌ی ما این باشد که روزی فرشته‌ی مرگ از راه خواهد رسید و با ما را خودش خواهد برد؟ زل زدن به خلا و انتظار کشیدن و انتظار کشیدن، با مرگ چه فاصله‌ای دارد؟ همه‌ی این سوال‌ها در ذهن شخصیت اصلی فیلم «ژان دیلمان» وجود دارد و به مخاطب نهیب می‌زند که از خودش مدام بپرسد: این زیستن بدون امید را می‌خواهد یا نه؟ اصلا راهی برای فرار از آن وجود دارد؟ «ژان دیلمان» برای مخاطبی که از روزمرگی فراری است، ترسناک‌ترین اثر تاریخ سینما است.

در کنار همه‌ی این‌ها «ژان دیلمان» اثری بسیار طولانی است. زمان طولانی فیلم (۲۰۱ دقیقه) هم به انتقال این حس کسالت کمک می‌کند و هم به کمک کارگردان می‌آید تا دغدغه‌های فرمی خود را پیاده کند. شانتال آکرمن می‌داند که برای ساختن اثری با محوریت روزمرگی باید سکانس‌هایی کشدار و طولانی بسازد و چنین فیلمی نمی‌تواند زمانی در حد فیلم‌های معمولی داشته باشد. چون بلافاصله این احساس فراموش خواهد شد. پس تا می‌تواند به زمان اثرش هم اضافه می‌کند تا من و شما بیش از پیش با جریان ثابت و راکد زندگی شخصیت اصلی داستان همراه شویم و او را بیشتر درک کرده و در نهایت «ژان دیلمان» را یک فیلم ترسناک بدانیم.

«ژان دیلمان یک مادر مجرد است. فیلم بخش‌هایی از سه روز زندگی او را با طمانینه و بدون هیچ هیجانی نمایش می‌دهد. این زن زندگی سختی دارد اما …»

۹. بیا و بنگر (Come And See)

بیا و بنگر (Come And See)

  • کارگردان: الم کلیموف
  • بازیگران: الکسی کراوچنکو، لیوبومیراس لوکویکیوس و الگا میرونووا
  • محصول: 1985، شوروی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪

اساسا هر جنگی ترسناک است. این شیوه‌ی یک کارگردان در تصویر کردن آن است که ابعادی ترسناک به آن می‌بخشد یا فیل به سمت نمایش چیزهای دیگر حرکت می کند. وگرنه ماهیت جنگ با ویرانی و مرگ گره خورده و چیزی جز ترس و وحشت نیست. اما هستند فیلم‌سازانی که جنگ را به عناصری مانند پیروزی و افتخار گره می‌زنند و از دل نبردهای پر از خون و خونریزی تصاویری غرورآفرین بیرون می‌کشند. طبیعتا چنین تصاویری جان می‌دهند برای ساختن آثار تبلیغاتی و شعارزده که تعدادشان هم کم نیست. پس از دل آن فیلم‌ها نمی‌توان یک فیلم ترسناک بیرون کشید. گرچه برخی از فیلم‌ها هم روی مرز باریکی حرکت می‌کنند که هم این سمت داستان را پوشش می‌دهد و هم آن سمت را.

فیلم‌های دیگری هم وجود دارند که از دل جنگ ترس و وحشت بیرون می‌کشند و به واقعیت نزدیک‌ترند. آن‌ها حتی جنون جاری در جنگ را به بهترین شکل ممکن با یک نوع مالیخولیا گره می‌زنند تا مخاطب بدون آن که واقعا جنگ را تجربه کند، در دل موقعیتی قرار بگیرد که افراد واقعی زمانی در نقطه‌ای از دنیا به خاطر ویرانی و خرابی ناشی از جنگ، تحمل کرده‌اند. فیلم‌هایی چون «اینک آخرالزمان» (Apocalypse Now) از فرانسیس فورد کوپولا با بازی مرلون براندو و مارتین شین یا «فهرست شیندلر» (Schindler’s List) به کارگردانی استیون اسپیلبرگ و بازی بازیگرانی چون رالف فاینس و بن کینگزلی و لیام نیسن یا «کودکی ایوان» (Ivan’s Childhood) ساخته‌ی آندری تارکوفسکی چنین فیلم‌هایی هستند.

در تمام این فیلم‌ها (با وجود خاستگاه‌های کاملا متفاوت آن‌ها) می‌توان تاثیرات روانی جنگ بر سربازان یا مردم عادی و هم‌چنین وحشت فیزیکی جاری در نبردها را دید و احساس کرد. پس همه می‌توانستند سر از این فهرست درآورند و در جایگاه فیلم ترسناکی قرار بگیرند که ربطی به ژانر وحشت ندارد. اما قرعه به نام «بیا و بنگر» افتاد. دلیل این امر پس از تماشای فیلم بر هر مخاطبی مشخص می‌شود. تصویری که الم کلیموف از جنگ و تبعاتش نمایش می‌دهد آن چنان ترسناک است که نمی‌توان به راحتی تا پایان دوام آورد یا حداقل در زمان‌هایی چشم از پرده ندزدید. الم کلیموف برخلاف کسی چون فرانسیس فورد کوپولا در فیلم «اینک آخرالزمان» به دنبال پیدا کردن سکانس‌های عمیقا فلسفی یا شاعرانه نیست و مانند استیون اسپیلبرگ در «فهرست شیندلر» هم قهرمانی در برابر دوربین قرار نمی‌دهد تا کمی نور امید به درون بتابد و مخاطب را پس از تماشای فیلم تسکین دهد.

الم کلیموف با وجود آن که شبیه به آندری تارکوفسکی در «کودکی ایوان» به سراغ کودکان و تاثیر جنگ بر آن‌ها می‌رود، به دنبال قهرمان‌سازی از آنان نیست وبه نماش سمت و سوی ترسناک دشمن هم دست می‌زند. در حالی که تارکوفسکی در فیلمش آلمان‌ها را در زمان جنگ دوم جهانی از قاب خود حذف می‌کند تا روی ایوان متمرکز بماند، الم کلیموف از سربازان آلمانی هیولاهایی خونریز می‌سازد که چند قدم از قاتلان ژانر اسلشر هم ترسناک‌تر هستند و تا می‌توانند، جان می‌ستانند.

همه‌ی این‌ها به این معنی است که کارگردان به شکل بی‌واسطه‌تری با خشونت جاری در زمان جنگ همراه شده و آن را به تصویر کشیده است. همین بی‌ واسطه بودن تصویری عریان از این خشونت ساخته که آن را شایسته‌ی قرار گرفتن در فهرست فیلم‌های ترسناک می‌کند. از سوی دیگر چون اکثر قربانیان ماجرا افراد کم سن و سالی هستند که هیچ گناهی ندارند و در واقع فیلم‌ساز با نمایش قربانیان بیگناه دست روی احساسات مخاطب می‌گذارد، با فیلم ترسناک‌تری از مثال‌های بالا روبه رو هستیم. به ویژه که این کودکان شبیه به قهرمان داستان آندری تارکوفسکی هم نیستند که سری نترس دارد و خودش می‌خواهد در جبهه باقی بماند. پس اگر قرار باشد فقط یک اثر جنگی را شایسته‌ی انتخاب به عنوان یک فیلم ترسناک دانست، این لقب با قدرت در اختیار «بیا و بنگر» قرار می‌گیرد.

«در سال ۱۹۴۳ ارتش آلمان توانسته بخشی از خاک شوروی را به اشغال خود درآورد. در این میان پارتیزان‌ها در جنگل پنهان شده‌اند و گاه ضدحمله‌هایی به ارتش تا بن دندان مسلح آلمان می‌کنند. پسر نوجوانی اسلحه‌ای پیدا می‌کند و خود را به جنگل می‌رساند تا در کنار پارتیزان‌ها بجنگند. اما در همان زمان آلمان‌ها هم به جنگل حمله کرده و پسرک اسیر می‌شود. سربازان ارتش آلمان دستور دارند تا می‌توانند از پارتیزان‌ها درس عبرتی برای دیگران بسازند. پس …»

۸. ویران‌شده (Incendies)

فیلم ترسناک ویران شده

  • کارگردان: دنی ویلنوو
  • بازیگران: لوبنا آزابل، ری ژرارد و پائولین
  • محصول: 2010، کانادا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪

در ذیل مطلب فیلم قبل فهرست اشاره شد که ماهیت جنگ ترس و وحشتی پایان‌ناپذیر است که می‌تواند بر روی ذهن و روان و جان افراد حاضر در آن زمانه تاثیر بگذارد. نکته این که فیلم «بیا و بنگر» به تاثیر جنگ در زمان وقوع می‌پردازد و وحشت جاری در آن را در حین نبرد بین دو طرف نمایش می‌دهد. دنی ویلنوو اما پا را فراتر گذاشته به سراغ تبعات وحشتناک جنگ تا یکی دو نسل بعد از آن اتفاقات هم می‌رود و خبر از این می‌دهد که وحشت اتفاق افتاده در دل یک جنگ داخلی، فقط شامل حال کسانی که در آن زمان درگیر آن هستند نمی‌شود تا دهه‌ها و شاید تا همیشه ادامه داشته باشد.

فیلم «ویران‌شده» داستان زنی است که از دل جنگ داخلی کشورش جان سالم به در برده و به کانادا مهاجرت کرده تا شاید بتواند کمی تسکین یابد و رتحت‌تر زندگی کند. سال‌ها از آن جنگ می‌گذرد و در ظاهر این زن سال‌های دور از خانه زندگی آرامی داشته است. حال آن زن مرده اما وحشتی که او با خود حمل کرده و دم نیاورده، دست از سر خودش و نسل پس از او برنمی‌دارد. دختر و پسر زن برای فهم این ترس و وحشت به سرزمین مادری خود سفر می‌کنند اما آن چه قرار است بفهمند و رازی سر به مهر می‌ماند، از تجربیات مادر خودشان هم ترسناک‌تر است.

دنی ویلنوو به زیبایی نشان می‌دهد که هر جنگی در هر گوشه‌ی دنیا فقط با یک نسل و یک منطقه کار ندارد و می‌تواند دنیایی را زیر و زبر کند و آینده‌ را هم تحت تاثیر قرار دهد. بلایی که فرزندان زن گرفتار در جنگ تجربه می‌کنند، کمتر از دردهای خود زن نیست. به ویژه با آن پایان‌بندی ویرانگر و خرد کننده که پشت مخاطب را می‌لرزاند و یک راست وارد فهرست یکی از بهترین پایان‌بندی‌های تاریخ سینما و اابته تلخ‌ترین‌هایش می‌شود.

در چنین قابی باید فیلم «ویران‌شده» را یک فیلم ترسناک دانست. از سوی دیگر دنی ویلنوو داستانش را بر پایه‌ی جستجوهای یک جستجوگر بنا می‌کند. گویی کارآگاهی به دنبال رازی در گذشته است تا بتواند معمایی را حل کند و به جوابی برسد. اما نکته این که این معما برای این جستجوگر جنبه‌ای کاملا شخصی دارد و به همین دلیل هم وقتی از گذشته با خبر می‌شود، روانش چنین فرو می‌پاشد که دیگر نمی‌تواند کمر راست کند. در همین زمان دنی ویلنوو بین این جستجوگر زمان حال و آن زن بخت برگشته‌ی گذشته پلی می‌زند تا نشان دهد که نتایج آن چه که به وقوع پیوسته ادامه دارد و هیچ فریاد رسی در این میان وجود ندارد و حتی گذر زمان هم مرهم و التیامی بر زخم‌های تن و روح شخصیت‌ها نیست.

پس فیلم «ویران‌شده» بین زمان حال و گذشته در رفت و آمد است. از یک سو بدون پرده پوشی مصائب تلخ زنی را در دل یک جنگ داخلی نشان می‌دهد تا مخاطب به فهم درستی از آن چه که بر او رفته برسد و از سوی دیگر تاثیر این گذشته را بر فرزندانش نشان می‌دهد. اما امان از آن پایان‌بندی؛ از آن پایان‌بندی تلخ و ترسناکی که هر فیلمی با هر درون مایه‌ای را می‌تواند به یک فیلم ترسناک تبدیل کند تا سر از فهرستی این چنین درآورد.

دنی ویلنوو در این سال‌ها با ساختن فیلم‌هایی چون «تلماسه» (Dune)، «سیکاریو» (Sicario)، «زندانیان» (Prisoners) و «ورود» (Arrival) نشان داده که کارگردان کاربلدی است و حسابی به ابزار سینما تسلط دارد و از پس پروژه‌های پرخرج هم برمی‌آید. اما هنوز هم هیچ کدام از فیلم‌هایش توان برابری با «ویران‌شده» را که اثر جمع و جوری هم در قیاس با کارهای هالیوودی وی است، ندارند؛ چرا که هیچ‌کدام به این اندازه نمی‌توانند روح و روان تماشاگر را بخراشند و با احساساتش بازی کنند.

«یک دختر و پسر دو قلوی لبنانی‌الاصل که در کانادا بزرگ شده‌اند پس از مرگ مادر خود به دیدار وکیل خانواده می‌روند تا متوجه شرح وصیت نامه‌ی مادر خود شوند. مادر در نامه از این دو خواسته که به لبنان سفر کنند و به دنبال پدر و برادرشان بگردند. این در حالی است که این دو نفر سال‌ها پیش از مادر خود شنیده‌اند که پدرشان مرده و هیچ گاه هم نامی از برادر دیگری به میان نیامده است. آن‌ها به لبنان سفر می‌کنند و متوجه می‌شوند که مادر آن‌ها در طول جنگ‌های داخلی این کشور در دهه‌ی هشتاد میلادی زندگی سختی داشته است اما این تمام کاجرا نیست …»

۷. بازماندگان (Deliverance)

بازماندگان (Deliverance)

  • کارگردان: جان بورمن
  • بازیگران: جان وویت، برت رینولدز و ند بیتی
  • محصول: 1972، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪

داستان فیلم «بازماندگان» در ظاهر در یک حال و هوای سرخوشانه و شوخ و شنگ آغاز می‌شود. تعدادی دوست با روحیات و خلقیات مختلف به دل جنگل زده‌اند تا به وسیله‌ی قایق از دل رودخانه‌ای که از میان این جنگل عبور می‌کند، گذر کنند و چند روزی را به خوشی بگذرانند. همه چیز در یک شرایط عادی پیگیری می‌شود و گویی خبری از هیچ اتفاق هولناکی نیست. اما جان بورمن بزرگ از همان ابتدا نشانه‌هایی در فیلمش قرار می‌دهد که مخاطب تیزبین را متوجه سایه‌ای شوم می‌کند که مدام روی سر این گروه از دوستان خودش را به رخ می‌کشد.

از اولین نشانه‌ها می‌توان به نوازندگی نوجوانی اشاره کرد که موسیقی فولکی می‌نوازد و در ظاهر حال رفقا را جا می‌آورد اما شیوه‌ی فیلم‌برداری جان بورمن از او و هم چنین سر و وضع این جوان محلی خبر از وجود انسان‌هایی شرور در این محیط دارد. از همین جا است که فیلم «بازماندگان» مسیری را طی می‌کند که می‌تواند به سمت خلق یک فیلم ترسناک متعارف ختم شود. به این معنا که می‌شد فیلم را اثری ترسناک دانست که از مولفه‌های زیرگونه‌ای چون اسلشر بهره می‌برد. چون در این جا هم بسیاری از المان‌های سینمای اسلشر وجود دارد و می توان آن‌ها را شناسایی کرد.

یکی از خصوصیات سینمای اسلشر استفاده از یک مکان پرت و دورافتاده است. در این فیلم‌ها به دلیل ماهیت قصه داستان در جایی جریان دارد که هیچ فریادرسی نیست و صدا به صدا نمی‌رسد. چرا که اگر قصه‌ی یک فیلم اسلشر در دل یک محیط شلوغ جریان یابد، با اولین فریاد کمک ‌خواهی داستان تمام می‌شود و قاتل یا قاتلان مربوطه به دام می‌افتند. از سوی دیگر در بسیاری از فیلم‌های اسلشر با قاتلانی سر و کار داریم که در دل یک جنگل دورافتاده یا در دل یک صحرا زندگی می‌کنند و چهره‌هایی دفرمه و کریه دارند. این موضوع از دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی و با ساخته شدن فیلم‌هایی چون «کشتار با اره برقی در تگزاس» (The Texas Chainsaw Massacre) به کارگردانی توبی هوپر و «تپه چشم دارند» (The Hills Have Eyes) به کارگردانی وس کریون به یک کلیشه در زیرژانر اسلشر تبدیل شد.

اما چرا با وجود برخورداری از این المان‌ها فیلم «بازماندگان» به تمامی یک اثر ترسناک نیست؟ چرایی این ماجرا به رویکرد فیلم‌ساز بازمی‌گردد. دلیل ساخته شدن یک فیلم ترسناک ردیف کردن سکانس‌های وحشت است تا مخاطب بترسد. حال اگر فیلم از عمق کافی هم برخوردار باشد از پس این نمایش ترس و وحشت، آن معنای نهفته پشت نماها هم به مخاطب منتقل می‌شود. در چنین چارچوبی است که کارگردان یک فیلم ترسناک بدون هیچ پرده پوشی به نمایش جنایت دست می‌زند و به مخاطب خود باج نمی‌دهد تا فیلمش به سمت ژانر دیگری میل کند.

این در حالی است که جان بورمن بیشتر به دنبال ساختن یک تریلر روانشناسانه است و دوست دارد از پس نمایش بلایایی که به شکل طبیعی و غیرطبیعی بر سر این حلقه‌ی دوستان نازل می‌شود، به تبعات تصمیماتی برسد که هر کدام در هر لحظه می‌گیرند. به همین دلیل هم بدون پرده پوشی و بی‌واسطه به نمایش خشونت دست نمی‌زند تا اثرش بیشتر یک فیلم تریلر و هیجان‌انگیز باشد تا ترسناک. اما این به آن معنا نیست که نمی‌توان از فیلم «بازماندگان» ترسید. شاید این سوال پیش بیاید که آثار بسیاری از پس نمایش جنایت به دنبال تاثیراتش می‌گردند و آن‌ را در قاب خود نمایش می‌دهند؛ تفاوت «بازماندگان» با آن فیلم‌‌ها در این است که در پایان هیچ فریادرسی را نمایش نمی‌دهد و حتی وقتی که در ظاهر وحشت پایان می‌یابد، آن را در گوشه‌ی دیگری از جهان متمدن نمایش می‌دهد و به جان قربانیان قصه‌اش می‌اندازد.

نکته‌ی دیگر که «بازماندگان» را تبدیل به یک فیلم ترسناک می‌کند که به ژانر وحشت تعلق ندارد، عدم حضور قهرمان در قصه است. اگر یکی از شخصیت‌های داستان در قامت قهرمان حاضر می‌شد، دیگر نمی‌شد فیلم «بازماندگان» را در هیچ شرایطی ترسناک دانست. چرا که به محض حضور این قهرمان در قاب، خیال مخاطب هم راحت می‌شد و دیگر می‌دانست که همه چیز ختم به خیر خواهد شد. پس باید «بازماندگان» را در این فهرست قرار داد.

نکته‌ی دیگری که «بازماندگان» را به یک فیلم ترسناک تبدیل می‌کند، تقابل میان بدویت و تمدن است. از یک سو مردمانی در دل داستان قرار دارند که مشخص است دل خوشی از شهرنشینانی که فقط برای تفریح به آن محل سر می‌زنند، ندارد. در سوی دیگر هم چهار مرد در ظاهر متمدن قرار دارند که این روستاییان را به هیچ می‌انگارند. اما برخورد این دو گروه با این دو طرز فکر کاملا متفاوت به برخوردی خونین تبدیل می‌شود که از هر دو سمت قربانی می‌گیرد. نکته‌ی پایانی این که پایان‌بندی «بازماندگان» به راحتی دست از سر مخاطب نازک دل برنخواهد داشت.

«چهار مرد به دل جنگلی زده‌اند تا بتوانند از دل رودخانه‌ی میانه‌ی آن عبور کنند و به سفری هیجان‌انگیز دست بزنند. این سفر در شرایطی اتفاق می‌افتد که بومیان محلی دل خوشی از مسافران شهرنشین ندارند اما این چهار مرد روی کمک آن‌ها حساب کرده‌اند. غافل از این که …»

۶. ناپدید شدن (The Vanishing)

فیلم ترسناک ناپدید شدن

  • کارگردان: ژرژ سوییزر
  • بازیگران: برنارد پیر دونادو، جین بروتس و جوانا تر اشتیگ
  • محصول: 1988، هلند و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪

«ناپدید شدن» به راحتی می‌تواند مخاطب نازک دل را تا آستانه‌ی فروپاشی عصبی پیش ببرد. داستان فیلم داستان یک قاتل روانی است. زنی به چنگ این قاتل می‌افتد و ناپدید می‌شود. اما فیلم‌ساز به شیوه‌ی آثار معمول آمریکایی و هالیوودی به سراغ این سوژه نمی‌رود. در ابتدا با پرسه‌زنی‌های دختری طرف هستیم که به نظر به دنبال خرید چیزی است و شوهرش آن سوتر منتظرش مانده. از آن سو مرد دیگری که دستش را باندپیچی کرده این طرف و آن طرف برای خودش می‌گردد و انگار کار خاصی ندارد. ناگهان تصویر قطع می‌شود به مدتی بعد. حال شوهر دخترک در جستجوی او است اما هیچ سرنخی پیدا نمی‌کند و همین هم او را به سمت جنون می‌برد.

اما «ناپدید شدن» در ادامه از این هم عجیب‌تر می‌شود. حال قاتل ماجرا با آن شوهر بخت برگشته که تمام تلاشش را کرده تا شاید سرنخی از محل همسرش پیدا کند و کار را حتی به مطبوعات و تلویزیون هم کشانده ناگهان شروع به ارتباط می‌کند. از این جا است که فیلم «ناپدید شدن» شایسته‌ی قرار گرفتن در این فهرست می‌شود و می‌توان آن را یک فیلم ترسناک دانست. ارتباط یک قربانی با یک جانی در یک سکوت مطلق و در خلوتی جاده آن چیزی نیست که عموما در فیلم‌های ترسناک می‌بینیم اما بارها و بارها از آن ارتباط کلیشه‌های آثار اسلشر ترسناک‌تر است.

اول این که بر خلاف‌ فیلم‌های ترسناک و به ویژه اسلشر در این جا هیچ قتلی نمایش داده نمی‌شود. من و شما توسط فیلم‌ساز متوجه می‌شویم که قتل رخ داده و افراد ناپید شده‌اند و قاتل هم کیست اما هیچ‌گاه به طور کامل خود عمل کشتن را بر پرده نمی‌بینیم. اما این فقط دلیلی است که «ناپید شدن» را از تبدیل شدن به یک اثر متعلق به ژانر وحشت دور می‌کند، وگرنه هنوز یک فیلم ترسناک باقی می‌ماند. دوم هم این که در سرتاسر نمایش رابطه‌ی قربانی و قاتل خبری از مکان‌های پرت و دورافتاده با حضور مردی چاقو به دست نیست. هر دو طرف به میل و رغبت خود درون ماشین نشسته‌اند و در دل یکی از بزرگترین اتوبان‌های اروپا می‌رانند.

آن چه این همراهی را ترسناک می‌کند تاثیر روانی قاتل و تسلطش بر روح و روان قربانی است. او در طول مسیر مدام این برتری روانی را به رخ می‌کشد و همین هم مرد مقابل را در برابرش به موجودی رام تبدیل می‌کند. در واقع او از میل و تمنای شوهر برای فهم سرنوشت همسرش سواستفاده می کند تا آن بخت برگشته را با پای خودش به مسلخ بکشاند. به همین دلیل هم قاتل فیلم «ناپدید شدن» بدون نمایش خون و خونریزی توسط فیلم‌ساز، به یکی از ترسناک‌ترین قاتلان تاریخ سینما تبدیل می‌شود و از این اثر هم یک فیلم ترسناک می‌سازد.

در چنین قابی پایان‌بندی این فیلم به یکی از ماندگارترین و در عین حال مهیب‌ترین پایان‌بندی‌های تاریخ سینما تبدیل می‌شود. پایان‌بندی بسیاری از فیلم‌های این فهرست ویرانگر هستند. به عنوان نمونه پایان فیلم «ویران‌شده» دنی ویلنوو در مقیاس تاریخ سینما هم کمتر مشابهی دارد و کمتر فیلمی است که بتواند مخاطبش را چنین شگفت‌زده و البته ویران رها کند. اما سکانس آخر «ناپید شدن» چیز دیگری است. حرکت آرام دوربین روی زمینی که خانواده‌ای در ظاهر خوشبخت آن جا زندگی می‌کنند، چنان ترسناک است که می‌تواند برای خود جایی در فهرست ترسناک‌ترین سکانس‌های تاریخ سینما رزرو کند.

استنلی کوبریک بزرگ دلباخته‌ی فیلم «ناپدید شدن» بود. این موضوع خبر از اثر مهمی در تاریخ سینما می‌دهد. می‌دانیم که کوبریک چندان دل خوشی از فیلم‌های معمول نداشت و چندان طرفدار تعریف کردن قصه به شکل ساده و سرراست و کلیشه‌ای نبود و دوست داشت شخصیت‌هایی پیچیده خلق کند. در این کار هم حسابی وارد بود و می‌دانست که آدمیزاد تا چه اندازه می‌تواند ترسناک باشد. احتمالا به همین دلیل هم از فیلم «ناپید شدن» خوشش آمده، چون در کمتر فیلمی یک انسان تا این اندازه ترسناک تصویر شده است.

نکته‌ی نهایی که خود کارگردان فیلم چند سال بعد و در آمریکا دست به بازسازی این شاهکار زد اما نتیجه تبدیل به فیلمی کلیشه‌ای شد که ارزش تماشا کردن را هم ندارد. پس اگر تمایل به دیدن این فیلم دارید، همین نسخه‌ی اروپایی را ببینید.

«دختری به همراه شوهرش در حال سفر با اتومبیل است . آن‌ها در یک استراحتگاه بین راهی توقف می‌کنند تا کمی استراحت کرده و چیزی بخرند. در حالی که مرد به ماشینش می‌رسد، زن هم برای خرید می‌رود. آن سو تر مردی که دستش را برای فریب دادن دیگران باندپیچی کرده، این طرف و آن طرف پرسه می‌زند و انگار در جستجوی چیزی است که پیدایش نمی‌کند. ناگهان زن غیب می‌شود و شوهرش به دنبالش می‌گردد. حال سه سال گذشته و در تمام این مدت شوهر زن دست از جستجو نکشیده است. او که دیگر امیدی به زنده ماندن همسرش ندارد از طریق مطبوعات و تلویزیون اعلام می‌کند که دیگر به دنبال برقراری عدالت نیست و فقط دوست دارد بداند که چه بر سر همسرش آمده است. ناگهان نامه‌های عجیب و غریبی به دست شوهر می‌رسد؛ نامه‌ها از سوی کسی است که ادعا می‌کند قاتل دخترک است. اما …»

۵. زودیاک (Zodiac)

زودیاک (Zodiac)

  • کارگردان: دیوید فینچر
  • بازیگران: جیک جلینهال، مارک روفالو، رابرت داونی جونیور و جان کارول لینچ
  • محصول: 2007، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪

تصور کنید که پیدا کردن راه حلی برای حل یک معما تبدیل به دغدغه‌ی ذهنی شما شود اما هیچ‌گاه این راه حل را پیدا نکنید. یا این که زندگی شما را در مسیری قرار دهد که باید به یک هدف مشخص برسید اما هیچ‌گاه به‌آن هدف دست پیدا نکنید. حال پشت سر هم روزها از پی هم می‌آیند و می‌روند و شما به جای این که به هدف خود دست یابید، مدام از آن دورتر و دورتر می‌شوید تا این که در نهایت امید خود را برای دست یابی به موفقیت را از دست می‌دهید و سعی می‌کنید با واقعیت کنار بیایید. در چنین شرایطی ناگهان چشم باز می‌کنید و می‌بینید که درگیر روزمرگی‌ شده‌اید و هیچ راهی برای فرار از شکست هم وجود ندارد.

نکته‌ی دردناک این که در طول سال‌ها و دهه‌ها تمام تلاش خود را هم انجام داده‌اید و از هیچ چیزی برای رسیدن به آن هدف فروگذار نکرده‌اید اما انگار سرنوشت با شما بازی کرده تا از رمق بیفتید و به در زل بزنید تا شاید فرشته‌ی مرگ روزی از راه برسد و شما را با خودش ببرد؛ در حالی که در آن لحظه هم بیش از هر چیزی به آن مساله‌ی حل نشده، به آن هدف دست نیامده فکر می‌کنید.

حالتی که آدمی در این شرایط با آن دست در گریبان می‌شود، نوعی کلافگی تا سر حد جنون است. اگر در ذیل مطلب فیلم «ژان دیلمان» اشاره شد که فیلم‌ساز از روزمرگی‌های زن داستانش به کسالت می‌رسد، در این جا دیوید فینچر مسیر کلافگی را در برابر شخصیت‌هایش قرار می‌دهد. اما ابعاد این کلافگی چنان غول‌‌اسا و عظیم است که آن را به احساس ترسناکی تبدیل می‌کند و تجربه کردنش را ویران کننده نمایش می‌دهد. به همین دلیل هم شخصیت‌های اصلی داستان زندگی خود را در زیر سایه‌ی این کلافگی از دست می‌دهند و هیچ‌گاه احساس خوشبختی نمی‌کنند.

دلیل تفاوت رویکرد دیوید فینچر در «زودیاک» با شانتال آکرمن در فیلم «ژان دیلمان» در نمایش قصه و داستان است. فیلم «زودیاک» برخلاف «ژان دیلمان» داستان دارد. مردانی قرار است پرده از راز جنایات یکی از ترسناک‌ترین و موموزترین قاتلان تاریخ بردارند. این یعنی این که ما با یک شاه پیرنگ در مرکز درام طرف هستیم که در ابتدا فیلم را از نمایش روزمرگی شخصیت‌ها دور می‌کند. آن‌ها از ابتدا شوری وصف ناشدنی برای پیدا کردن قاتل دارند و تمام انرژی خود را هم مصرف می‌کنند. اما قضیه از جایی ترسناک می‌شود و «زودیاک» را به یک فیلم ترسناک تبدیل می‌کند که آهسته آهسته این شخصیت‌ها متوجه می‌شوند هیچ راهی برای پرده برداشتن از راز پشت این جنایت‌ها وجود ندارد.

حال آن‌ها در خود فرو می‌روند و دست به خودویرانگری می‌زنند. از همین جا است که من و شما به فکر فرو می‌رویم و می‌توانیم با شخصیت‌های حاضر بر پرده همذات‌پنداری کنیم. همه‌ی ما در زندگی آرزوهایی داریم و برای رسیدن به آن‌ها تلاش می‌کنیم. اما روزی اگر هیچ کدام از آن ها محقق نشدند، چه بر سر ما می‌آید؟ یا از این هم هولناک‌تر: اگر روزی جنایتی اتفاق افتاد و هیچ‌گاه عدالت برقرار نشد، چه خواهد شد؟ اصلا این عدالت کجاست و چگونه می‌توان سراغش رفت؟ مساله‌ی اصلی شخصیت‌های فیلم «زودیاک» همین است؛ آن‌ها اصلا نمی‌دانند که باید چه کار کنند و همین هم آن‌ها را تا آستانه‌ی جنون و گاهی فراتر از آن پیش می‌برد.

دیوید فینچر برای رسیدن به این کیفیت و تاثیرگذار کردن قصه‌اش هر چه در توان داشته انجام داده است. تا آن جا که می‌توان «زودیاک» را در کارگردانی بی‌نقص‌ترین فیلم او دانست. یکی از راه‌ها برای تاثیرگذار شدن ماجرا روش بطئی دیوید فینچر در تعریف کردن قصه است. از جایی به بعد به طبع پیش نرفتن پرونده‌ی قتل‌ها، داستان هم از حرکت می‌ایستد. هر چه در ابتدا جنب و جوش حاضر در صحنه زیاد بود، حال ناگهان همه چیز متوقف شده و این خبر از زندگی راکد قهرمانان داستان می‌دهد. حال که پرونده جلو نمی‌رود و سال‌ها در بلاتکلیفی سپری می‌شود، گویی زندگی مردان درگیر پرونده هم متوقف می‌شود و در همان روزها و ساعت‌ها می‌ماند و جلو نمی‌رود. آن‌ها تمام عمر خود را پای چیزی گذاشته‌اند که هیچ‌گاه مقدر نبوده به نتیجه برسد و ما در تمام مدت در حال طی کردن مسیری هستیم که این شخصیت‌ها را به این آگاهی می‌رساند. درک این موضوع هم از «زودیاک» یک فیلم ترسناک می‌سازد که البته به ژانر وحشت تعلق ندارد.

نکته‌ی بعد این که دیوید فینچر اصلا سراغی از خانواده‌ی قربانیان نمی‌گیرد و حتی خود قربانیان را در پس زمینه نگه می‌دارد. برای او قربانیان ماجرا همان مردانی هستند که تمام عمر خود را در راه رسیدن به جواب و حقیقت سپری می‌کنند. نکته‌ی دیگر این که فینچر هیچ علاقه‌ای ندارد این مردان را قهرمانانی بداند که شهید راه حقیقت هستند. آن‌ها چند آدم معمولی هستند که در انجام وظیفه‌ی خود شکست می‌خورند. البته وظیفه‌ای که از یک جایی به بعد برای آن‌ها به موضوعی شخصی تبدیل می‌شود و از دایره‌ی شرح وظایف آن‌ها بیرون می‌زند.

«در دهه‌ی هفتاد میلادی تعدادی قتل در شهر سان فرانسیسکو و اطرافش اتفاق می‌افتد. پلیس از دستگیر کردن قاتل ناتوان است. در این میان قاتل شروع به نامه نوشتن به مقامات و روزنامه‌ها می‌کند و خود را زودیاک می‌نامد. حال سه مرد با پیشنیه‌ی مختلف به دنبال راهی هستند که سرنخی از قاتل ماجرا بیابند. اما هر چه بیشتر می‌گردند، کمتر پیدا می‌کنند تا این که همه چیز اشاره به یک مرد خاص می‌کند. مردی که هیچ مدرک معتبری علیهش وجود ندارد. پس جستجو برای پیدا کردن مدارک باید ادامه پیدا کند …»

۴. مخمل آبی (Blue Velvet)

فیلم ترسناک مخمل ابی

  • کارگردان: دیوید لینچ
  • بازیگران: کایل مک‌لاکلن، دنیس هاپر و ایزابلا روسلینی
  • محصول: 1986، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪

در برخورد با «مخمل آبی» در ابتدا به نظر می‌رسد با اثری کارآگاهی روبه رو هستیم که در آن جستجوگری به دنبال کشف معمایی پرده از رازی ترسناک برمی‌دارد و شهری را رسوا می‌کند اما دیوید لینچ با این داستان آشنا به شیوه‌ی دیگری رفتار می‌کند. شاید با یکی از بهترین فیلم‌های ترسناک تاریخ روبه‌رو نباشیم اما عناصر ژانر وحشت از ابتدا یکی یکی پدیدار می‌شوند. یکی از این عناصر تصویر گوش کنده‌ی شده‌ی انسان است که قهرمان داستان در یک محیط باز پیدا می‌کند. گویی قرار است در ادامه با فیلمی ترسناک طرف شویم که در آن قاتلی این سو و آن سو پرسه می‌زند و قربانی می‌گیرد. ضمن این که شهر آن چنان خلوت است که می‌توان حدس‌هایی هم از وجود المان‌های ژانرهایی جون ترسناک‌های زامبی‌محور یا آخرالزمانی زد.

اما دیوید لینچ خیلی زود این تصورات را کنار می‌زند و درامی روانشناسانه در باب آدمی می‌سازد که پس از سال‌ها به شهر خود بازگشته و حال در گوشه گوشه‌اش تفاوت می‌بیند. در این میان زیر پوست شهر هم جنب و جوشی وجود دارد که خبر از یک پلشتی می دهد تا جامعه‌ای در برابر مخاطب شکل بگیرد که چیزهای زیادی برای پنهان کردن دارد. جستجوگر داستان هم‌چون کارآگاهان یک فیلم نوآرهای کلاسیک با حضور زنی در مرکز قاب به اعماق این جنب و جوش ترسناک کشیده می‌شود و دیدگاهش به طور کلی نسبت به زندگی عوض می‌شود و تصویری از تلخ‌ کامی‌های مردمانش می‌بیند که چندان هم غیرقابل باور نیست.

در چنین چارچوبی است که «مخمل آبی» هم از عنصر ژانر وحشت برای ایجاد یک فضای پر از سایه روشن استفاده می‌کند و هم از المان‌های سینمای نوآر. اما چرا نمی‌توان آن را به تمامی یک فیلم ترسناک متعلق به ژانر وحشت دانست؟ چرا که با وجود بهره بردن از المان‌های سینمای وحشت اولویت اصلی سازنده‌اش ترساندن تماشاگر نیست و به چیزهایی دیگری فکر می‌کند. مثلا دیوید لینچ بیشتر تلاش می‌کند که به یک فضای مالیخولیایی دست یابد تا فضایی تیره که فقط می‌ترساند. یا این که قطب شر داستانش با وجود تمام شرارت‌ها در ادامه‌ی همین منطق مالیخولیایی قرار می‌گیرد تا جنایتکاری که همچون قاتلان فیلم‌های ترسناک قربانی می‌گیرد و خون می‌ریزد.

«مخمل آبی» یکی و شاید بهترین تلاش دیوید لینچ برای ساختن فیلمی سوررئال با محوریت جنایت است. در فیلم‌های دیگری چون «بزرگراه گمشده» (The Lost Highway) و «مالهالند درایو» (Mulholland Dr.) هم به چنین کیفیتی نزدیک می‌شود اما هیچ‌کدام کمال موجود در این فیلم را ندارند. نکته‌ی اول که به دستیابی به این کمال کمک می‌کند، ایجاد تناسب بین منطق جهان سوررئال و داستان‌های کارآگاهی و نوآر قدیمی آن است. از سوی دیگر فضای رویاگون حاکم بر داستان در تناسب با وجود زنی اثیری است که گویی وجودش قهرمان ماجرا را به ته دره می‌فرستد. ساخته شدن این فضا و درآمدن درست این هاله‌ی پر از ابهام در اطراف زن، بزرگترین دستاورد دیوید لینچ در «مخمل آبی» است.

در ادامه‌ی ساخته شدن همین فضای پر از ابهام اطراف زن است که وجود شخصیت‌های شرور هم منطقی جلوه کرده و جای خود را در جهان خودبسنده‌ی داستان پیدا می‌کنند. در چنین چارچوبی نمی‌توان از کار دیوید لینچ گفت و اشاره‌ای به بازی کسانی چون ایزابلا روسلینی در قالب زن اثیری داستان و دنیس هاپر در قالب شرور فیلم نکرد. هر دو یکی از بهترین بازی‌های کارنامه‌ی خود را ارائه داده‌اند. به ویژه ایزابلا روسلینی که به خوبی توانسته روی مرز باریک معصومیت و کودکانگی با اغواگری و مرموز بودن حرکت کند و مخاطب دلباخته‌ی تاریخ سینما را به یاد زنان خانه خراب کن سینمای نوآر در دهه‌های گذشته بیاندازد.

از سوی دیگر باید توجه داشت که «مخمل آبی» بیشتر یک اثر معمایی است تا ترسناک در این فیلم‌ها هم تمرکز فیلم‌ساز بیشتر روی سرنخ‌ها است تا ساختن سکانس‌های ترسناک. البته در دستان دیوید لینچ مراحل پیدا کردن سرنخ‌های مختلف و سپس دنبال کردن هر کدام با آثار معمولی سینمای معمایی فرق دارند. در این جا خبری از انگیزه‌های سرراست نیست. شخصیت‌ها گاهی می‌توانند چنان دیوانه تصویر شوند که واقعا مخاطب را بترسانند. پس در این شرایط است که فیلم «مخمل آبی» سر از فهرستی این چنین در می‌آورد و یک فیلم ترسناک دانسته می‌شود.

«جفری جوانی است که به شهر خود بازگشته اما آن جا را جای متفاوتی می‌بیند. در ابتدا انگار کسی در این شهر نیست. جفری ناگهان روی زمین گوشی بریده شده پیدا می‌کند. شکل و شمایل گوش خبر از تازه بودنش می‌دهد. انگار به تازگی کسی دست به جنایتی زده است. همین موضوع جفری را بر آن می‌دارد که درباره‌ی شهر بیشتر تحقیق کند. تحقیقات او را به زنی زیبا می‌رساند و این زن جفری را متوجه می‌کند که در زیر لایه‌ی زیبا و متمدن این شهر کوچک چه کثافتی لانه دارد و …»

۳. کلوت (Klute)

کلوت (Klute)

  • کارگردان: آلن جی پاکولا
  • بازیگران: دونالد ساترلند، جین فوندا، روی شایدر و دوروتی تریستان
  • محصول: 1971، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪

شخصا «کلوت» را تاریک‌ترین تصویری می‌دانم که یک فیلم ساز تاکنون موفق شده بر پرده‌ی سینما بیاندازد. این تصویر آن قدر تاریک و سیاه است که محال است مخاطب را نترساند. حتی خود فیلم‌ساز هم به این موضوع واقف است و مدام داستان فیلمش را در یک تاریکی نزدیک به مطلق و سیاهی کامل پیش می‌برد. قصه‌ قصه‌ای آشنا است؛ مردی همچون یک کارآگاه خصوصی در جستجوی دوستی است که احتمالا کشته شده. خانواده‌ی این دوست تمایل دارند از سرنوشت عزیز خود باخبر شوند و تنها سرنخ هم نامه‌ای است که از زنی به جا مانده.

کارآگاه سفر می‌کند تا این زن را ببیند. اما قصه از همین جا تغییر مسیر می‌دهد و گویی زن در جایگاه شخصیت اصلی می‌نشینید. آلن جی پاکولا حالا از طریق او تصویری تاریک و تلخ از نیویورک ارائه می‌دهد که همه‌ی مردمانش همچون جزیره‌های جدا افتاده به دور از هم زندگی می‌کنند و برای لحظه‌ای هم‌نشینی و معاشرت پول می‌پردازند. نه خبری از خانواده در این فیلم وجود دارد و نه خبری از عشق. اگر عشقی هم در گوشه‌ای شکل بگیرد محکوم به نابودی است وموجودیت این شر پیروز شده را تهدید می‌کند.

دقیقا نقطه‌ی تفاوت فیلم «کلوت» با تمام فیلم‌های تاریخ سینما که به مبارزه و جدال بین خیر و شر می‌پردازند، از اکسپرسیونیست‌های آلمانی در اواخر دهه‌ی ۱۹۱۰ و اوایل دهه ۱۹۲۰ میلادی گرفته تا نوآرها و سپس نئونوآرها در این است که در این جا دیگر جدالی باقی نمانده است. شر مدت‌ها است که پیروز شده و خیر را از گود خارج کرده است. زن داستان این موضوع را می‌داند اما کلوت یا همان جناب کارآگاه باید مدام با زن پرسه بزند و این سو آن سو برود تا در نهایت متوجه این موضوع بشود. به همین دلیل هم بخش عمده‌ی قصه در تاریکی می‌گذرد.

از سوی دیگر هیچ آدم معقولی در فیلم وجود ندارد. همه‌ی افراد حاضر در قاب آلن جی پاکولا یک چیزیشان می‌شود و شغل‌های عجیب و غریبی  دارند. کسی از راه درست و تمیز پول در نمی‌آورد و خلاف امری عادی بین این مردمان است. همین موضوع در کنار پیروزی مطلق شر در داستان «کلوت» را به یک فیلم ترسناک تبدیل می‌کند. به اضافه‌ی موسیقی لالایی گونه‌ی فیلم که مانند لالایی فیلم «بچه رزمری» (Rosemary’s Baby) رومن پولانسکی ترسناک است و وهم‌آلود.

عامل دیگری هم باعث می‌شود که «کلوت» تبدیل به یک فیلم ترسناک شود؛ فرم فیلم‌برداری فیلم به گونه‌ای است که گویی همیشه کسی در حال تماشا کردن دیگران است. گویی همیشه همه‌ی شخصیت‌های فیلم تحت نظر هستند. از سوی دیگر کوچه‌های خالی، آسمان بارانی، مردان و زنانی که در زیرزمین‌ها و مکان‌های نمور همدیگر را ملاقات می‌کنند، فضایی تیره و سرد که امکان رشد روابط انسانی را از بین می‌برد و آدم‌هایی که نمی‌توان روی راست و دروغ حرفشان حساب کرد، همه و همه در  این اثر آلن جی پاکولا قابل مشاهده است.

در کنار همه‌ی این‌ها حرف‌ها و رفتار زنی که می‌داند در انتهای تونل زندگی هیچ نوری نیست و هیچ رستگاری وجود نخواهد داشت، بر ابعاد این ترس و تنش اضافه می‌کند. این زن با بازی جین فوندا یکی از شمایل‌های ماندگار سینمای تلخ دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی است؛ سینمایی که به جای خلق رویا، کابوس تولید می‌کرد و از این می‌گفت که نمی‌توان از جامعه‌ای از هم پاشیده توقع داشت که عشق در آن دوام بیاورد. در این جامعه حتی کارآگاه هم جایی ندارد و باید بازگردد و به گذشته‌ بپیوندد. پایان تلخ و تاریک فیلم این را به ما می‌گوید؛ «کلوت» (علاوه بر نام فیلم، نام شخصیت کارآگاه هم هست) این قهرمان فراخوانده شده از گذشته باید چمدان‌هایش را جمع کند و بازگردد به همان جایی که از آن آمده بود. به همان نقطه‌ از زمین که گویی در گذشته منجمد شده است.

«مردی ثروتمند مدت‌ها است که گمشده و خانواده‌اش تصور می‌کنند که مرده است. صمیمی‌ترین دوست او که کلوت نام دارد یک کارآگاه پلیس است. او از شغل خود استعفا می‌دهد تا به عنوان کارآگاه خصوصی به نیویورک برود و دوستش را پیدا کند. تنها سرنخ این پرونده نامه‌ای است خطاب به این دوست از سوی یک زن. کلوت به سراغ زن می‌رود اما پس زده می‌شود. در نهایت وجود خطری که جان زن را تهدید می‌کند، باعث نزدیکی این دو می‌شود اما …»

۲. شب شکارچی (The Night Of The Hunter)

فیلم ترسناک شب شکارچی

  • کارگردان: چارلز لاتن
  • بازیگران: رابرت میچم، شلی وینترز و لیلیان گیش
  • محصول: 1955، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪

فیلم‌های بسیاری با موضوع قاتلان سریالی در تاریخ سینما وجود دارند. در همین فهرست هم فیلمی چون «زودیاک» در چنین حال و هوایی جریان دارد. در آن جا دیوید فینچر به جای تمرکز بر قاتلی که کسی نمی‌داند کسیت یا قربانیان ماجرا، روی کسانی متمرکز می‌شد که تلاش داشتند قاتل را پیدا کرده و عدالت را برقرار کنند. در آن جا دیوید فینچر ترس را از دل کلافگی و مرارت به جان مخاطب می‌انداخت که تفاوتی آشکار با ترس ناشی از تماشای سکانس‌های ترسناک دارد و با مخاطب تا مدت‌ها می‌ماند؛ به ویژه مخاطبی که توقع زیادی از خودش دارد و می‌خواهد در تمام امور زندگی موفق باشد.

اما فیلم «شب شکارچی» راه دیگری می‌رود. در این جا تمرکز سازندگان روی دو سوی ماجرا است؛ هم قاتل و هم قربانیانش و این جستجوگران هستند که از داستان حذف شده‌اند. در این جا خبری از کارآگاه خبره‌ای نیست که همچون قهرمان عمل کند و پرونده را به دست بگیرد و نوری از امید باقی بگذارد. تنها بیابان و صحرا وجود دارد و دو کودک که به دنبال راهی برای رهایی می‌گردند. اما چه شد که این دو کودک به قربانیان بالقوه‌ی مردی ترسناک تبدیل شدند؟

داستان در دوران رکود بزرگ اقتصادی در دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی جریان دارد. در آن زمانی که انسان‌های عادی با درآمد معمولی ناگهان خود را بی‌پناه دیدند و به سختی از پس مخارج روزمره برمی‌آمدند. این اولین جایی است که فیلم‌ساز مخاطبش را می‌ترساند؛ با نمایش تصویری عریان از فقر. سپس در این دنیا که پناهگاهی در آن نیست قاتلی در لباس کشیش از راه می‌رسد و از آن جایی که کسی دیگر متوجه خوب و بد نیست و توان تشخیص را از دست داده، این قاتل به خوبی خود را در جامعه جا می‌اندازد. این دومین جایی است که فیلم‌ساز از اثرش یک فیلم ترسناک می‌سازد؛ با نمایش عدم امکان تشخیص خوب از بد.

سپس اصل ماجرا که همان کشته شدن زنی است اتفاق می‌افتد و از آن جایی که فرزندان زن تنها شاهدان ماجرا هستند، باید کشته شومد. پس تعقیب و گریز بین شکار و شکارچی آغاز می‌شود. قاتل از سویی صحراهای جنوب آمریکا را در می‌نوردد و کودکان از سوی دیگر تلاش می‌کنند که راهی برای فرار پیدا کنند. زمین بازی هر دو هم یک جا است؛ صحرا بی‌انتها و گرمای طاقت‌فرسایش. در چنین قابی است که نوری از انتهای تونل سوسو می‌زند و در نهایت دست دو کودک را می‌گیرد.

به جای پرداختن به داستان و لو دادن پایان‌بندی باشکوهش به بازیگری می‌پردازم که نقش این منبع امید را بازی می‌کند: لیلین گیش که حال پا به سن گذاشته و دیگر آن زنی نیست که زمانی اولین ستاره‌ی سینمای آمریکا در دوران صامت شمرده می‌شد. حضور پر صلابتش چنان قانع‌کننده است که نمی‌توان از او چشم برداشت و جدالش با شر موجود در قصه را باور نکرد. در عین حال او ایفاگر نقش انسانی است که از دل گذشته‌ها فراخوانده شده تا نجات‌بخش باشد. اگر قهرمان «کلوت» از دل گذشته‌ها به آینده می‌آید و ناکام بازمی‌گردد، قهرمان خودخوانده‌ی «فیلم شب شکارچی» جنگ نفسگیرش را با پیروزی پشت سر می‌گذارد.

در ذیل مطلب فیلم «کلوت» اشاره شد که در آن جا شر مدت‌ها است پیروز شده و دیگر امیدی وجود ندارد. «شب شکارچی» این گونه نیست. در این جا جدال بین خیر و شر هنوز ادامه دارد و این را می‌توان بهتر از هر جا و مکانی در قاب‌بندی‌ها و نورپردازی‌های درجه یک چارلز لاتن و همکارانش دید. تصاویر پر از سایه و روشن فیلم گویی از دل فیلم‌های اکسپرسیونیستی سینمای آلمان خارج شده و گاها کیفیتی بهتر هم پیدا می‌کند. این گونه چالر لاتن می‌تواند تماشای فیلمش را به تجربه کردن یک کابوس تبدیل کند تا ما هم آن را یک فیلم ترسناک که از المان‌های ژانر وحشت بهره نمی‌برد، بدانیم.

«دهه‌ی ۱۹۳۰. دوران رکود اقتصادی. جایی در جنوب آمریکا. مردی در زندان از هم بندی‌هایش می‌شنود که زنی پس از مرگ شوهرش زندگی سختی دارد و نمی‌تواند از پس مخارج خود و کودکانش برآید. او این زن را طعمه‌ی ساده‌ای می‌پندارد و بعد از آزادی به نزدش می‌رود. در حالی که خود را آدم معتقدی جا می‌زند، به زن نزدیک شده و در نهایت با او ازدواج می‌کند. پس از ازدواج مرد رفتار خشنی در پیش می‌گیرد و در نهایت هم همسرش را می‌کشد. دو فرزند زن که می‌دانند قاتل کیست، فرار می‌کنند و مرد هم به دنبال آن‌ها می‌گردد اما …»

۱. ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی (۲۰۰۱: A Space Odyssey)

2001: یک ادیسه فضایی (2001: A Space Odyssey)

  • کارگردان: استنلی کوبریک
  • بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
  • محصول: 1968، آمریکا و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪

یکی از ترس‌های رایج بشر، ترس از تنهایی است. ترس دیگر هم که مدت‌ها است وجود آدمی را در برگرفته و مدام در فیلم‌ها و رمان‌های مختلف خودنمایی می‌کند و این روزها هم بیش از هر زمان دیگری موضوع بحث است، هوش مصنوعی و توانش در کنترل کردن آدمی است. هر دوی این ترس‌ها در این شاهکار استنلی کوبریک بزرگ وجود دارند تا آن را به یک فیلم ترسناک تبدیل کنند.

کمی به عقب بازگردیم. به ابتدای همین مقاله و فیلم «جاذبه». در آن جا آلفونسو کوارون با استفاده از فضای بی‌انتها ترس از تنهایی مطلق و بی‌پناهی را به جان آدمی انداخته بود. او این ترس را به نوعی اکشن گره زده بود و تلاش داشت که از دل این اکشن هیجان هم بیرون بکشد. این گونه من و شما بیش از آن که به خود ترس از تنهایی فکر کنیم، به مردن در تنهایی فکر می‌کنیم و از آن می‌ترسیم که اکر فریادرسی بود شانس زنده ماندن هم وجود داشت. اما کوبریک علاقه‌ای به نمایش این گونه‌ی تنهایی ندارد.

رویکرد استنلی کوبریک، بیشتر یک رویکرد فلسفی است. برای او تنهایی با هیجان آمیخته نیست. ترس از تنهایی به ترس از تنها مردن ارتباط دارد اما فقط این نیست. او تنهایی را در جایی درون آدمی جستجو می‌کند نه در امکان حضور شخص دیگری در کنار قهرمانش. برای همین هم در فیلم‌های او شخصیت‌ها می‌توانند در محیطی شلوغ، باز هم تنها باشند. اما هیچ‌کدام از شخصیت‌های سینمای استنلی کوبریک تنهایی‌اش به عظمت تنهایی قهرمان این فیلم نیست.

تفاوت دوم در ترسیم این تنهایی با اثری چون «جاذبه» در این است که آلفونسو کوراون تنهایی شخصیت خود را در دوری و نزدیکی فیزیکی از دیگران نمایش می‌دهد. تا به آن جا که قهرمان داستانش در زمان برقراری ارتباط رادیویی تنها و بی کس نیست و پس از قطع ارتباط واقعا بی‌پناه می‌شود (اصلا تفاوت نکاه دو فیلم‌ساز در همین مفهوم بی‌پنهای است. برای کوبریک تنهایی ربطی به بی‌پناهی ندارد). آن قصه چنین داستان و چنین رویکردی طلب می‌کند. این در حالی است که تنهایی قهرمان فیلم کوبریک هیچ ربطی به دوری و نزدیکی‌اش از دیگران ندارد. او در نهایت جایی در ذهن خود تنها است و همین هم در نهایت او را به شهودی معرکه می‌رساند.

نکته‌ی دیگری که فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» را به یک فیلم ترسناک تبدیل می‌کند، حضور رباتی است که سفینه‌ی حامل فضانوردان را کنترل می‌کند. این هوش مصنوعی چنان دانا است که حتی احساسی چون ترس را هم می‌فهمد و از آن علیه فضانوردان استفاده کرده و خودش هم در نهایت آن را تجربه می‌کند. کوبریک موفق شده از این کامپیوتر باهوش یکی از ترسناک‌ترین شخصیت‌های تاریخ سینما بسازد. آن هم در حالی است که این کامپیوتر فقط صدا دارد و قابل دیدن نیست. در واقع گویی کل آن سفینه این ربات است و برای فهم پاسخ سوال‌ها اول باید آن را از بین برد. کاری که قهرمان داستان انجامش می‌دهد تا در نهایت به کشف و شهود خود برسد.

در انتهای مقاله‌ی ۱۱ فیلم ترسناک که ربطی به ژانر وحشت ندارند، باید به این نکته اشاره کرد که ما در هیچ خط این مقاله به دنبال ترس به شیوه‌ی معمولش نبودیم. در این جا قرار بود به ترسی غیر از وحشت جاری در سینمای ترسناک بپردازیم؛ از آن ترس‌ها که با نمایش یک غول بی شاخ و دم یا یک روح سرگردان به مخاطب منتقل نمی‌شوند. این رویکرد متفاوت ما را به آثار متفاوتی رساند که ممکن است از دید بسیاری به هیچ وجه ترسناک نباشند. اما بار دیگر این فیلم‌ها را ببینید و از زاویه‌ای که ما در این مقاله پیشنهاد داده‌ایم به تحلیل آن‌ها دست بزنید. در این صورت مانند نگارنده آن‌ها را فیلم‌های ترسناکی خواهید یافت.

«تعدادی میمون در اعصار گذشته کنار هم زندگی می‌کنند. درگیری‌های آن‌ها با گروه‌های رقیب بر سر قلمرو و آب و غذا است. یکی از این میمون‌ها ناگهان متوجه می‌شود که می‌تواند به وسیله‌ی تکه‌ای استخوان دیگران را بکشد. او این استخوان را به هوا پرتاب کرده و ناگهان تصویر به عصر حاضر و سفینه‌ای قطع می‌شود که در حال کاوش در فضا است. مشکل این جا است که کنترل سفینه در اختیار کامپیوتر هوشمند آن است و این کامپیوتر هم دل خوشی از فضانوردان ندارد. پس تصمیم می‌گیرد که آن‌ها را بکشد. اما …»

منبع: دیجی‌کالا مگ



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X