۱۰۰ فیلم برتر قرن بیستم از نظر فیلمبرداری
به مناسبت ۱۰۰ سالگی سینما، انجمن فیلمبرداران آمریکا، لیستی منتشر کرد که در آن به ۱۰۰ فیلمبرداری برتر قرن بیستم پرداخته بود. لیستی که در آن لورنس عربستان، بلید رانر، اینک آخرالزمان و همشهری کین در صدر قرار دارند. در ادامه این لیست را خواهید دید با ذکر این نکته که فقط ۱۰ فیلم اول فهرست بر اساس جایگاه آنها مرتب شده و بقیه به ترتیب سال ساخت فهرست شدهاند.
فیلمبردار یک اثر سینمایی، چه جایگاهی در خلق آن اثر دارد؟ آیا میتوان صرفا او را تکنسینی دانست که فقط اجرا کنندهی دستورات کارگردان است یا میتوان ارزشی بیشتر برای کار او قائل شد؟ اگر فیلمبردار یک فیلم فقط تکنسین آن اثر است، پس چرا همهی فیلمهای یک کارگردانان به لحاظ تصویربرداری در یک سطح نیستند؟ یا چرا برخی از فیلمبرداران مانند گرگ تولند یا گوردون ویلیس فارغ از نام صاحب آثار خود، جایگاهی متمایز در تاریخ سینما پیدا کردهاند و توانستهاند در حد بزرگترین فیلمسازان شناخته شوند؟
این موضوع نشان میدهد که وقتی از مدیران فیلمبرداری بزرگ در تاریخ سینما حرف میزنیم در واقع از مؤلفانی سخن میگوییم که چیزی یکه به جهان فیلم اضافه کردهاند. مانند دستان یک نقاش که فقط با یک حرکت قلم مو یا یک ضرب قلم کوچک کاری میکند که یک تابلو زیر و زبر شود و به تمامی معنایی متفاوت پیدا کند و به کمال برسد.
باید توجه داشت که تصویربرداری درخشان یک اثر سینمایی ربطی به گرفتن قابهای زیبا (بخوانید قشنگ) ندارد بلکه بسته به حال و هوای اثر، باید منطبق با جهان آن باشد؛ یعنی به جای زیبایی به معنای عامش، از یک استتیک سینمایی سرچشمه بگیرد. بالاخره سینما یعنی تصویر و هر چه مخاطب بر پرده میبیند در وهلهی اول به فیلمبردار کار بر میگردد و دیگر عوامل به واسطهی دوربین او است که به چشم میآیند.
بررسی و تماشای آثاری اینچنین هم باعث خواهد شد که سلیقهی بصری مخاطب افزایش پیدا کند و هم درکی زیبایی شناسانه از تصویربرداری سینمایی شکل بگیرد؛ هر چه باشد این لیست توسط حرفههای انتخاب شده و آدمهای متخصص دربارهی کار همکاران خود نظر دادهاند.
۱۰ فیلم اول به شرح زیر است:
۱. لورنس عربستان (Lawrence of Arabia)
- مدیر فیلمبرداری: فردی یانگ
- کارگردان: دیوید لین
- بازیگران: پیتر اوتول، عمر شریف و آنتونی کویین
- محصول: ۱۹۶۲، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
اینکه فیلم لورنس عربستان در جایگاه اول این فهرست قرار بگیرد چیز چندان عجیبی نیست. کار فیلمبردار اثر یعنی فردی یانگ و کارگردان آن یعنی دیوید لین در استفاده از چشماندازهای صحرا برای انتقال احساسات جاری در قاب چنان درخشان است که به راحتی نفس را در سینه حبس میکند. پردهی عریض امکان ویژهای برای سازندگان فراهم کرده تا پهنهی بیابان را به تصویر بکشند و تأثیر گرمای آفتاب سوزان را بر پوست شخصیتها نمایان کنند.
فیلم لورنس عربستان را با صفتهای بسیاری میتوان به خاطر آورد: عظیم، حماسی، غولآسا، دلربا، درخشان و غیره. چشماندازهای سرزمین عربستان و تصویر عدهای انسان در میان آن و بالا زدن آستینها برای رام کردن طبیعت سرکش و مبارزه با آنکه آرامش آن را به هم زده، از این شاهکار دیوید لین فیلمی ساخته، یگانه که هنوز هم فیلم دیگری را توان برابری با عظمت آن نیست.
دیوید لین و فردی یانگ چنان تصاویر خیره کنندهای از تک افتادگی آدمی در صحرایی عظیم خلق کردهاند و چنان گام برداشتن شخصیت اصلی خود در زیر آفتاب سوزان را مانند حرکت به سمت مغاک درآوردهاند که نام فیلم تنها جنبهای نمادین نداشته باشد بلکه شخصیت اصلی یا قهرمان داستان به معنای واقعی کلمه در دل فرهنگ جدید و عادتهای مردم بادیه نشین حل شود. در چنین چارچوبی مبارزهی او در برابر دولت متخاصم، دیگر نه یک وظیفهی صادر شده از سوی سلسله مراتب فرماندهی، بلکه مسألهای شخصی و وطنپرستانه است که میتوان به خاطر آن جان داد.
در چنین چارچوبی باید آن مغاک فیلمساز به خوبی پرداخته شود وگرنه محصول نهایی نتیجهای در پی نخواهد داشت. از همان تدوین معروف و برش زدن فیلمساز از کبریت در حال سوختن به صحرای سوزان و خورشید بیرحم بالای سرش، بی وقفه این فضاسازی ادامه دارد اما آنچه که این تصویر را کامل میکند، شخصیت پردازی خوب مردم بادیه نشین در فیلم است. برای رسیدن به این منظور، همه چیز به خوبی انجام شده؛ بازیگران درجه یکی برای ایفای نقش این مردم انتخاب شدهاند و آنها هم به خوبی کار خود را انجام دادهاند.
از سوی دیگر دیوید لین مانند فیلم پل رودخانهی کوای و فیلم دکتر ژیواگو نشان میدهد که به خوبی میتواند از پس سکانسهای شلوغ و ترسیم صحنههای نبرد بربیاید. البته فیلم لورنس عربستان از این حیث، در مرتبهی بالاتری قرار دارد و تبدیل به استانداردی برای سنجش کیفیت سکانسهایی این چنین شده است که البته به حضور فردی یانگ باز میگردد.
فیلم لورنس عربستان در ۷ رشته نامزد دریافت جایزهی اسکار شد که در نهایت توانست چهار جایزه را از آن خود کند. اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمبرداری و بهترین موسیقی متن. ضمن اینکه رابرت بولت بزرگ یکی از فیلمنامه نویسان آن است؛ کسی که نویسندهی فیلم دیگری هم در این فهرست است؛ یعنی فیلم مردی برای تمام فصول.
چشمان آبی و مصمم پیتر اوتول او را به گزینهی مناسبی برای ایفای نقش لورنس عربستان کرده است. آن رفتار و حرکات ظریفش او را به خوبی در برابر این محیط خشن آسیبپذیر نشان میدهد و در تقابل با زمختی بازیگری مانند آنتونی کویین، شکنندگی وی را به رخ میکشد. همین امر باعث شده تا دستاورد نهایی او بیشتر به چشم بیاید و جدالش با سرنوشت به خوبی ترسیم شود.
«جنگ جهانی اول. انگلیسیها به شدت دنبال آن هستند تا دولت عثمانی را از پا دربیاورند؛ چرا که آنها متحد آلمانها هستند و عرصه را بر انگلستان در آن منطقه تنگ کردهاند. اما این دولت تمایل ندارد که خود به طور مستقیم وارد میدان نبرد شود. آنها این گزینه را که قبایل پراکندهی عرب به جنگ با عثمانیها بروند به این بهانه که سرزمینهای باستانی خود را از ایشان پس بگیرند، بررسی میکنند. اما اول باید این قبایل با هم متحد شود تا شانس پیروزی وجود داشته باشد. پس افسری به نام تی. ئی. لورنس را که اطلاعات بسیاری از فرهنگ مردم خاورمیانه دارد، به آنجا اعزام میکنند …»
۲. بلید رانر (blade runner)
- مدیر فیلمبرداری: جوردن کراننوث
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: هریسون فورد، شن یانگ و روتخر هائر
- محصول: ۱۹۸۲، آمریکا و هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
تصاویر بلید رانر تبدیل به سنگ محکی برای فیلمهای پس از خود شد. در واقع هر فیلم علمی تخیلی که پس از بلید رانر اکران شده، به نحوی تحت تأثیر فیلمبرداری این فیلم قرار دارد و به همین دلیل نباید از جایگاه این اثر در این لیست تعجب کرد. جوردن کراننورث به همراه ریدلی اسکات کنتراست موجود در نورپردازی قابهای سینمای نوآر و زوایای غریب دوربین آن را گرفته، جلوههای نئونی به آن بخشیده و در داستانی علمی خیالی ریخته و نتیجه تبدیل به فیلمی شده که بیش از هر چیز بر تصاویر خود متکی است.
فیلم بلید رانر امروزه یکی از آثار نمادین سینمای علمی تخیلی به حساب میآید. ریدلی اسکات داستان علمی خیالی خود را در فضایی نوآر قرار داده و داستانی تعریف کرده که در آن عشق میان یک انسان و یک ربات، دلیلی برای آغاز یک انقلاب فکری میشود. اما این فقط یک سمت ماجرا است، در داستان عدهای ربات افسار گسیخته و شورشی وجود دارند که در واقع آزادی خواهانی به حساب میآیند که بر علیه نظم موجود قیام کردهاند. نظمی که در آن یک شرکت تولید رباتها کنترل هستی را به دست گرفته است.
ریدلی اسکات مدام میان این دو سمت داستان در رفت و آمد است. کارآگاه داستان در جستجوی فراریها است. اگر کارآگاه را تِز در نطر بگیریم، فراریان آنتی تز داستان هستند و برخورد این دو نگاه تبدیل به همان عشقی میشود که به آن اشاره شد. پس سنتز جهان هستی، یا همان نجات بخش آدمی، عشق و محبت انسانی است و مهم نیست که فرد از چه چیزی ساخته شده است.
طبیعتا داستان فیلم در آینده میگذرد اما ریدلی اسکات هیچ جنبهی توریستی به این شهر پیشرفته نبخشیده است؛ بلکه بر عکس شهری چرک و کثیف خلق کرده که در هر گوشهی آن ناهنجاری وجود دارد. آدمیان مسخ شده به این سو و آن سو میروند و جرم و جنایت در همهی جای شهر بیداد میکند. در چنین قابی است که فیلمبرداری اثر برای خلق هر چه بهتر این فضا اهمیت پیدا میکند. جردن کراننوث در ترسیم این خفقان جاری در شهر بدون نقص عمل کرده است.
هریسون فورد در نقش کارآگاهی سرگشته که زندگی عجیبی دارد و مدام از این طرف به آن طرف در رفت و آمد است عالی ظاهر شده است. شخصیت او هیچگاه در حال استراحت نیست و انگار همیشه خسته است. از سوی دیگر شان یانگ هم در نقش زنی رباتیک، با احساسات انسانی، بازی خوبی ارائه کرده است؛ شخصیت او گویی در یک خلسهی دائمی زندگی میکند و حتی با نیروی عشق هم امکان فرار از این گیجی را ندارد. اما بدون شک گل سرسبد بازیگران فیلم بلید رانر، روتخر هائر است. او در نقش رهبر شورشیان هم مردی فرزانه است و هم مردی خشن. او باید بتواند هم جنبههای خشونت بار یک ربات را درست از کار دربیاورد و هم به عنوان یک قربانی، باعث شود تا مخاطب نقش را بپذیرد و برای او دل بسوزاند. روتخر هائر به خوبی این طیفهای مختلف یک شخصیت را از کار درآورده است.
دیگر نقطه قوت فیلم، موسیقی بی نظیر ونجلیس است که امروزه به یکی از نمادهای موسیقی متن در سینمای علمی تخیلی تبدیل شده و البته در خارج از فضای سینما هم حسابی مشهور است و حسابی شنیده شده. وقتی مخاطب به گروه سازندهی فیلم بلید رانر نگاه میکند و اسامی مختلف را کنار هم میگذارد، مشاهده میکند که انگار همه چیز با هم جفت و جور شده تا شاهکاری ماندگار ساخته شود.
ریدلی اسکات فیلم را بر اساس کتابی به نام «آیا آدم مصنوعیها خواب گوسفند برفی میبینند؟» اثر فیلیپ کی دیک ساخته است.
«سال ۲۰۱۹، شهر لس آنجلس. دکارد یک بلید رانر است که کارش پیدا کردن و از بین بردن رباتهایی است که حضورشان بر روی کرهی زمین غیرقانونی است. جامعه به این رباتها رپلیکانت میگوید و برخی از آنها خطری جدی به حساب میآیند. خبر میرسد که چند رپلیکانت شورشی خود را به زمین رساندهاند و قصد خرابکاری در شرکت تایرل را دارند. شرکت تایرل عملا گردانندهی دنیای امروز است و این خطری بزرگ به حساب میآید. شرکت، دکارد را خبر میکند …»
۳. اینک آخرالزمان (Apocalypse now)
- مدیر فیلمبرداری: ویتوریو استورارو
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارتین شن، مارلون براندو و رابرت دووال
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
کار ویتوریو استورارو برای انتقال احساس توهم جاری در داستان فیلم اینک آخرالزمان ستودنی است. او با استفاده از قابهای غریب خود و همچنین کیفیتی پارانویید و مالیخولیایی که به آن بخشیده، موفق شده تا هراس شخصیتهای اصلی را به درستی به مخاطب منتقل کند. در فصل پایانی که داستان فیلم بین خیال و واقعیت در نوسان است، این دوربین بی قرار و قابهای پر از سایه روشن او است که جور داستانگویی را بر دوش میکشد تا جهنم ساخته شده به دست بشر و هم چنین جنون جاری در جنگ، کیفیتی ترسناک پیدا کند.
منتقدان بسیاری اینک آخرالزمان را بهترین فیلم جنگی تاریخ سینما میدانند. فرانسیس فورد کاپولا برای ساخت این ادیسهی اسرارآمیزش، اقتباس از کتاب «دل تاریکی» نوشتهی جوزف کنراد را انتخاب کرد. کتابی که جنون نهفته در رشد قارچگونهی استعمار بریتانیا را نقد میکرد و داستان رازآمیزی برای روایت داشت که در دل جنگلی انبوه و تاریک، با بومیانی مسخ شده میگذشت.
کوپولا این داستان را گرفت و به جنگلهای انبوه ویتنام برد تا با یک تیم بازیگری بینظیر و حضور باشکوه مارلون براندو تصویری وحشتناک از ایستادن انسان مدرن لب دروازهی آتشین جهنم ترسیم کند. اما کتاب دل تاریکی جوزف کنراد چیزی غریب در دل خود داشت که فرانسیس فورد کوپولا به طور قطع نمیخواست آن را از دست بدهد: کیفیتی کابوسوار که باعث میشد این تصور به وجود آید که شخصیت اصلی را در دل یک رویای ترسناک قرار داده و او را به ارادهی خود به هر کجا که بخواهد میبرد. ویتوریو استورارو در مقام مدیر فیلمبرداری فیلم اینک آخرالزمان وظیفه داشت تا با قابهایش این کیفیت منحصر به فرد کتاب را به فیلم منتقل کند و در واقع یک ترجمان تصویری مناسب برای آن پیدا کند.
اینک آخرالزمان فراتر از یک فیلم مملو از سکانسهای جنگی، هزارتویی برای کشف چگونگی گم شدن هویت یک تمدن در غبار تاریخ است. اینکه چگونه آدمی با گذر از دالانهای تاریک وجودش و پذیرش تمام سایههای درونش به نبش قبر گذشتهی حیوانی خود دست میزند. فصل پایانی فیلم و بازی موش و گربه دو طیف ماجرا و خطابههای درخشان سرهنگ کورتز با بازی براندو، از بهترین سکانسهای یک فیلم جنگی در تاریخ سینما است.
فیلمساز به همراه فیلمبردارش به خوبی از پس خلق این فضا برآمدهاند. آنها در حال خلق مغاکی بودهاند که روان آدمی را به سوی خود کشانده و چیزی از آن باقی نگذاشته است. در چنین قابی سفر ما به عنوان مخاطب فیلم به درون این مغاک، به سیر و سفری ترسناک میماند که لحظه به لحظه بر جنون آن اضافه میشود. بسیاری از زمان فیلم، نه جنگی در جریان است و نه گلولهای شلیک میشود اما قاببندیها به گونهای است که گویی هر لحظه خطری در کمین است که این سربازان بخت برگشته را از بین خواهد برد.
کارگردانی بینظیر کاپولا، فیلمبرداری درخشان ویتوریو استورارو، تدوین بینقص والتر مرچ و تماشای نماد تاریکی فیلم یعنی مارلون براندو با هیبتی مهیب و شکل حرف زدن تو دماغی، باعث شده تا فیلم هم محبوب منتقدان باشد و هم در دل مخاطبان سینما جا خوش کند.
«به کاپیتان ویلارد از سوی سرویس اطلاعاتی دستور داده میشود تا در عمق جنگلهای ویتنام و کامبوج سفر کند و سرهنگ کورتز را که برای خود ارتشی خودمختار دست و پا کرده، پیدا کند و از بین ببرد. سرهنگ کورتز باعث آبروریزی ارتش شده و زنده ماندنش دیگر به نفع کسی نیست. کاپیتان ویلارد با تیمی از سربازان و از طریق رودخانه با یک قایق راهی میشود اما هر چه بیشتر پیش میرود، کمتر به سرهنگ نزدیک میشود …»
۴. همشهری کین (Citizen Kane)
- مدیر فیلمبرداری: گرگ تولند
- کارگردان: ارسن ولز
- بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن
- محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
کار گرگ تولند به عنوان مدیر فیلمبرداری این فیلم، همواره به عنوان یکی از بزرگترین دستاوردهای هنری قرن بیستم شناخته میشود. او بود که توانست به ایدههای دیوانهوار ارسن ولز برای نورپردازی فیلم یا استفاده از عمق میدان جامهی عمل بپوشاند. او بود که با همکاری کارگردن فیلم، دستور زبان تازهای برای سینما نوشت و امکانات سینما را گسترش دارد. او بود که توانست میان نورپردازی پر کنتراست فیلم، و داستان پر از تناقض زندگی یک انسان، پلی بزند و حماسهای تصویری برپا کند که ارسن ولز بتواند در کنارش شاهکاری برای تمام دورانها خلق کند.
سخن گفتن از همشهری کین بسیار سخت است. چرا که دربارهی آن، آنقدر نوشته شده و داستانها گفته شده، که دیگر حرف تازهای باقی نمانده است. این شاهکار یگانهی ارسن ولز توسط منتقدین به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما شناخته میشود و هر منتقدی در هر جایگاهی برای اینکه بتواند هویتی برای خود دست و پا کند، اول باید تکلیفش را با این فیلم مشخص کند. پس وقتی از همشهری کین صحبت میکنیم در واقع از یکی از آثار برتر هنری تمام دوران سخن میگوییم.
اهمیت همشهری کین در تاریخ سینما چنان است که بدون شک تمام فیلمهای ساخته شده پس از آن، با واسطه یا بدون واسطه، تحت تأثیرش شکل گرفتهاند. همشهری کین فیلمی بود که به کارگردانان تمایل به جاهطلبی داد تا جهان یگانهی خود را خلق کنند و بدانند که در وادی هنر هفتم همه چیز امکانپذیر است.
سهم ارسن ولز در این میان قطعا بیش از هر کس دیگری است. او جوانی با استعدادی عجیب و غریب بود که در ۲۴ سالگی قرارددای یکه با کمپانی آر کی او به دست آورد و فیلمی ساخت که همهی مراحل تولیدش دست خودش بود و از سمت کمپانی هیچ مزاحمتی نمیدید. همین موضوع سبب حسادت بسیاری شد تا دست و پای ارسن ولز در ادامهی راه بسته شود و البته طبع سرکش ولز با چنین شرایطی کنار نمیآمد.
فیلم همشهری کین علاوه بر دستاوردهای تکنیکی در نحوهی داستانگویی هم بدعتی سینمایی به شمار میرفت. در زمانی که همهی فیلمها روایتی سرراست داشتند و فیلمسازان از تدابیر تداومی برای تعریف کردن داستان آثار خود استفاده میکردند، ولز همه چیز را به هم ریخت و رواتی اپیزودیک از ۷۵ سال زندگی مردی گفت که همهی آمریکا زمانی به او احترام میگذاشتند اما در انتهای عمر خود به شدت تنها بود و در تنهایی جان سپرد.
این پس و پیش کردن زمان در سال ۱۹۴۱ هنوز بدیع بود و ممکن بود تماشاگر را به زحمت بیاندازد اما هر چه که اتفاق افتاد و هر چه در آن سالها گذشت دیگر امروزه اهمیتی ندارد بلکه موضوع با اهمیت ساخته شدن فیلمی است که باعث پیشرفت سریع دستور زبان سینما شد. امروزه نام ارسن ولز در کنار نام بزرگانی مانند آلفرد هیچکاک، کاندیدای انتخاب به عنوان بزرگترین کارگردان تاریخ سینما است. همانطور که گرگ تولند در زمینهی فیلمبرداری چنین جایگاهی دارد.
البته گروه سازندهی نابغهی فیلم به همین افراد ختم نمیشود. برنارد هرمن نابغه، آهنگساز فیلم بود که بعدها در کنار آلفرد هیچکاک یکی از بهترین زوجهای آهنگساز/ کارگردان در تاریخ سینما را تشکیل داد و البته جوزف کاتن جا سنگین در یکی از نقشهای اصلی حضور داشت و کار خود را به شکلی استثنایی انجام داد. البته خود ارسن ولز در قالب نقش اصلی فیلم، اجرایی دیدنی دارد. اضافه کنید همکاری هرمن منکهویتس، به عنوان همکار فیلمنامه نویس ارسن ولز، که سهمی مهم در نتیجهی پایانی کار دارد. همهی اینها دست به دست هم داد تا بهترین فیلم تاریخ سینما ساخته شود.
البته کیست که نداند ارسن ولز شخصیت چالز فاستر کین را بر اساس شخصیتی واقعی به نام ویلیام رندولف هرست، غول رسانهای بزرگ آمریکا ساخته است.
«فردی ثروتمند به نام چارلز فاستر کین که صاحب بخش عظیمی از رسانههای آمریکا است در تنهایی و در قصر بزرگ خود با نام زانادو میمیرد. آخرین کلمهای که او بر زبان آورده، غنچهی رز است که باعث به وجود آمدن کنجکاویهای مختلف شده است. حال خبرنگاری برای یافتن معنای این کلمه سراغ نزدیکترین افراد به کین میرود تا قصهی زندگی او را از زبان ایشان بشنود …»
۵. پدرخوانده (The Godfather)
- مدیر فیلمبرداری: گوردون ویلیس
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- بازیگران: مارلون براندو، آل پاچینو، جیمز کان، رابرت دووال و دایان کیتون
- محصول: ۱۹۷۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
کنراد هال، دیگر مدیر فیلمبرداری بزرگ آمریکایی، به خاطر نحوهی استفادهی گوردون ویلیس از نور و همچنین سایه روشنها، به او لقب شاهزادهی تاریکی داده است. اگر میخواهید معنای این لقب را بدانید و فهم کنید که چرا جناب کنراد هال چنین گفته، توجه به همین فیلم پدرخوانده به اندازهی کافی خوب است. گوردون ویلیس چنان قابهایش را پر از سایه کرده و چنان هر گوشه و کنار تصاویر را تاریک نگه داشته است، که به خوبی فضای حاکم بر زندگی افراد حاضر در فیلم را ترسیم میکند؛ فضایی پر از دروغ و خیانت و البته خطری که همواره در کمین است. درچنین شرایطی او با خود چیزی یکه به فیلم اضافه کرده و رهاوردی به دورن کار فرانسیس فورد کوپولا آورده است، که غیر قابل چشم پوشی است.
فیلم پدرخوانده امروزه چه برای مخاطب عام سینما و چه برای مخاطب جدی سینما، یکی از قلههای رفیع فیلمسازی است. فرانسیس فورد کوپولا داستانی از ظهور یک خانوادهی ایتالیایی در قلب آمریکا تعریف کرده و چنان آن را انسانی از کار درآورده است که به راحتی میتواند بخشی از تاریخ زندگی انسان در قرن بیستم میلادی باشد. قصهی او چنان جهان شمول است که علاوه بر پرداختن به بازیهای قدرت، میتواند فیلمی عاشقانه باشد یا فیلمی دربارهی سقوط اخلاقی یک فرد.
از سویی با شخصیت دن ویتو کورلئونه طرف هستیم که انتخاب خود برای نحوهی زندگی را سالها پیش کرده است و از سویی با داستان پسرش مایکل طرف هستیم که مایل است جایی بیرون از کسب و کار خانوادگی بایستد و زندگی شرافتمندانه داشته باشد. تقابل این دو دنیا به خاطر اهمیت خانواده و چیرگی تاریکی بر نور به سمت تباهی میرود و در سکانسی با شکوه، مایکل کورلئونه پس از مشت خوردن از افسر پلیس، انتخاب میکند تا برای خانواده کار کند. همین ضربهی مشت افسر پلیس، آغازگر داستان زندگی مردی میشود که بهترین سهگانهی تاریخ سینما را به ارمغان آورده است.
از این پس داستان فیلم، داستان قدرت گرفتن یک مرد از یک سو و فرو رفتن او در گنداب جنایت و از بین رفتن ارزشهای اخلاقی از سوی دیگر است. این تقدیرگرایی البته سویهی دیگری هم دارد؛ گرچه شرایط پیش آمده برای مایکل، راه چارهای باقی نگذاشته است اما در نهایت این خود او است که انتخاب میکند تا جا پای پدرش بگذارد و فرانسیس فورد کوپولا با دقت این موضوع را نشانه گذاری میکند.
فرانسیس فورد کوپولا در کنار گوردون ویلیس، عامدانه از انتخاب فضاهای پر زرق و برق خودداری کرده و تمرکز خود را بر فضاسازی و همچنین شخصیتها گذاشته است. دوربین همواره نگاهی بدون قضاوتگری نسبت به شخصیتها دارد و البته در برخورد با عظمت شخصیت دن ویتو کورلئونه، خویشتندار و با ملاحظه است. توجه به چنین جزییاتی فیلم پدرخوانده را به چنین جایگاه رفیعی رسانده است و البته باید توجه داشت که در نهایت پدرخوانده فیلمی دربارهی اهمیت خانواده است.
تیم بازیگری فیلم، یکی از قلههای دست نیافتنی هنر هفتم است. مارلون براندو در قالب شخصیت اصلی، بدون شک یکی از بهترین بازیهای تاریخ سینما را انجام داده است. نقشآفرینی او امروزه یکی از نمادهای همیشگی تاریخ سینما است. آل پاچینو در قالب نقش مایکل کورلئونه به شخصیتی جان داده که در هر سه فیلم مجموعه، روح اصلی اثر است و البته این نقش هم یکی از بهترینهای تاریخ است. بازی دیگران هم عالی است و رابرت دووال و جان کازال و جیمز کان و دایان کیتون، بی نقص ظاهر شدهاند.
فرانسیس فورد کوپولا و ماریو پوزو، فیلمنامهی فیلم پدرخوانده را از کتابی به همین نام به قلم خود ماریو پوزو اقتباس کردهاند.
«سال ۱۹۴۵. فیلم پدرخوانده با عروسی کانی دختر دن ویتو کورلئونه آغاز میشود. دن ویتو در حال رسیدگی به امور جاری کسب و کار خانواده است تا اینکه دوستی خانوادگی به نام جانی فونتین از پدرخوانده تقاضا میکند تا به او کمک کند به آرزوهایش که بازی در قالب نقش اول فیلمی هالیوودی است، برسد. جناب دن، وکیل خانواده یعنی تام را مأمور انجام این کار میکند. مایکل پسر کوچک خانواده به تازگی از جنگ برگشته و قصد دارد وارد سیاست شود. در این میان گروه تازهای از راه میرسد و از دن ویتو تقاضا میکند تا در کسب و کار قاچاق مواد مخدر به آنها کمک کند اما دن مخالفت میکند و همین باعث به وجود آمدن جنگی میان خانوادههای مختلف تشکیلات سازمان یافتهی جنایتکاری در نیویورک میشود …»
۶. گاو خشمگین (Raging Bull)
- مدیر فیلمبرداری: مایکل چپمن
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: رابرت دنیرو، جو پشی
- محصول: ۱۹۸۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
وقتی فیلم گاو خشمگین ساخته شد، کمتر کسی داستانهای فیلمهایش را در فضایی سیاه و سفید تعریف میکرد. پس این انتخاب مارتین اسکورسیزی انتخابی، هنرمندانه بود؛ او قصد داشت تا حال و هوای فیلمش، قدیمی جلوه کند و البته این فضای سیاه و سفید به فیلمساز کمک میکرد تا به شکلی بهتر بر سیاه روشنهای درونی شخصیت اصلی خود تأکید کند. در آن زمان مارتین اسکورسیزی کارگردانی جوان اما شناخته شده بود که با فیلم راننده تاکسی (taxi driver) موفق به کسب جایزهی نخل طلای جشنوارهی کن شده بود و هر اثرش غافلگیری به شمار میرفت. در چنین شرایطی او مایکل چپمن را صدا زد تا فیلمبرداری فیلم گاو خشمگین را به عهده بگیرد.
فیلم با تمرین جیک لاموتا با بازی رابرت دنیرو در برابر آینه شروع میشود که برای اجرای یک استندآپ کمدی آماده میشود. حال فلاشبک آغاز و ما با داستان زندگی مردی غریب روبهرو میشویم که گویی باری سنگین بر دوشش احساس میکند. او بوکسوری حرفهای است اما اسکورسیزی داستان این انتخاب و قدم گذاشتن در رینگ را طوری تعریف کرده که با فیلمهایی اینچنین زمین تا آسمان فرق دارد.
گویی قهرمان داستان در هر مرتبهای که وارد رینگ بوکس میشود، تصمیم دارد بار گناهانش را به دوش بکشد. انگار او مسیحی است که صلیب خود را بر دوش میکشد. او وارد میشود تا با هر ضربهی حریف، خودش را در جایگاه متهم قرار دهد و شکنجه شود. در این شرایط آنچه که اهمیت پیدا میکند تا این حضور در رینگ به آیینی برای تذهیب نفس و شکنجهی روحی تبدیل شود، فیلمبرداری درخشان مایکل چپمن است و البته تمهید اسکورسیزی در استفاده از اسلوموشن و همچنین جدا کردن فضای رینگ از حال و هوای اطرافش.
برای پی بردن به این موضوع، به ویژه توانایی مایکل چپمن فیلمبردار در تصویربرداری و ساختن فضا، کافی است به همان سکانس تیتراژ فیلم توجه کنیم. رابرت دنیرو جایی میانهی رینگ بوکس ایستاده و دوربین در خارج آن قرار دارد. شخصیت در حال گرم کردن است و حرکات وی به شکل آهسته نمایش داده میشود. از همین جا انگار ما با یک مکان ورزشی سر و کار نداریم، بلکه معبدی را به نظاره نشستهایم که در آن مردی در حال عبادت است.
پس شاید به لحاظ ژانری با فیلمی ورزشی یا زندگینامهای روبهرو شویم اما تأثیر بوکس در این فیلم و شناخت رفتار شخصیت اصلی همانقدر زیاد است که تأثیر بازی بیلیارد در فیلم بیلیاردباز (the hustler). در هر دوی این فیلمها، ورزش قهرمان داستان فقط بهانهای در دستان کارگردان است تا به شخصیت نزدیک شود و از آنچه مد نظرش است، بگوید. اما از سویی دیگر انگار ورزش بوکس تفاوتی اساسی با دیگر ورزشها برای کارگردانان آمریکایی دارد. با استفاده از این ورزش میتوان زخمهای فیزیکی را به روح آدمی پیوند زد و از آن استعارهای دربارهی ارزش تلاش یا صبر یا برعکس مانند این فیلم دربارهی روان به هم ریختهی آدمی ساخت.
بازی رابرت دنیرو در قالب نقش اصلی معرکه است. او به خوبی توانسته جنون ذاتی شخصیت را از کار دربیاورد و همچنین مسیری را که به سمت قهقرا میرود، ترسیم کند. همین بازی برای او اسکاری به ارمغان آورد. از سوی دیگر جو پشی مانند همیشه در فیلمی از مارتین اسکورسیزی عالی است و هر وقت در قاب فیلمساز حضور دارد، همهی آن را از آن خود میکند.
بازی این دو بازیگر در کنار توانایی اسکورسیزی و فیلمنامه نویسان اثر در شخصیتپردازی باعث شده تا ما در طول درام با شخصیتهایی همراه شویم و برای آنها دل بسوزانیم که چندان هم مثبت نیستند. چرا که در یک عصیان کور، دست به خود ویرانگری زدهاند و هیچ راهی برای رستگاری خود پیدا نمیکنند.
پل شریدر و ماردیک مارتین فیلمنامهی فیلم را بر اساس کتابی به نام گاو خشمگین: داستان من که به زندگی مشتزنی آمریکایی به نام جیک لاموتا میپردازد، نوشتهاند.
«داستان فیلم گاو خشمگین داستان ظهور و سقوط جیک لاموتا، مشتزنی است که زمانی قهرمان میان وزن جهان به شمار میرفت اما مشکلات خانوادگی و همچنین روحیهی سرکشش باعث شد تا همه چیز را از دست بدهد.»
۷. دنبالهرو (The Conformist)
- مدیر فیلمبرداری: ویتوریو استورارو
- کارگردان: برناردو برتولوچی
- بازیگران: ژان لویی ترنتینان، استفانیا ساندرلی
- محصول: ۱۹۷۰، ایتالیا، فرانسه و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
ویتوریو استورارو با فیلمبرداری فیلم دنبالهرو کاری خارقالعاده انجام داده است. کیفیت تصاویری که او گرفته، در هماهنگی کامل با داستان پر تلاطم فیلم و البته فضای سرد آن و منطبق بر درونیات یخزدهی شخصیت اصلی داستان است. مارچلو، شخصیت اصلی فیلم، مردی است که هیچگاه بر سر مواضعش با تمام قدرت نمیایستد. او همواره از اتفاقی که در گذشته برایش افتاده، فراری است و به همین دلیل انگار در همان گذشته منجمد شده و دیگر به لحاظ عاطفی پیشرفت نکرده است. دوربین ویتوریو استورارو هم سعی در خلق همین انجماد دارد و نمیتوان به قابهای ساخته شده توسط وی خیره شد و سرمای جاری در فضا را احساس نکرد.
برناردو برتولوچی در این جا بخشی از تاریخ کشورش را روایت کرده است که بیش از هر زمان دیگری در تاریخ معاصر ایتالیا با مفهوم خشونت و خونریزی گره خورده است. او قرار است داستان قاتلی را تعریف کند که تمام تلاش خود را برای برخورداری از یک زندگی عادی به کار میبرد. اما فیلمساز این کار را به شیوهی متدوال انجام نمیدهد. این آدمکش که برای آرمانهای فاشیستی استخدام شده، متفاوت از پرداخت افرادی است که در فیلمهای دیگری با شخصیتهایی این چنین شراغ داریم. او نه جانی است و نه قسی القلب. او فقط میخواهد عادی باشد و عادی زندگی کند اما شرایط غیر معمول، آدمهایی غیر معمول پرورش میدهد تا ایشان معمولی بودن را نه در داشتن یک زندگی عادی، بلکه در دست زدن به جنایت ببینند.
در واقع در فیلم دنبالهرو، برناردو برتولوچی به دورانی میپردازد که در آن همرنگ جماعت شدن به معنای طی کردن مسیری عکس یک زندگی معمولی است و از این طریق به سیستمی میتازد که در آن ارزش آدمی نه به خاطر شخصیتش بلکه به خاطر میزان فداکاری به عدهای جنایتکار سنجیده میشود. در چنین قابی برخورد او با اشخاص دیگری که شیوهی زندگی متفاوتی را در پیش گرفتهاند و از زندگی خود لذت میبرند و فقط به فکر آرمانهای حزبی نیستند، تمام افکار او را به هم میریزد. همین برخورد دو دیدگاه آن پایان معرکهی فیلم را میسازد.
از سویی دیگر برناردو برتولوچی دست به روانشناسی چنین افرادی هم میزند. شخصیت اصلی و همچنین دستیار او از چیزی رنج میبرند و مشکلی اساسی دارند. از چیزی که باعث شده رفتاری جنون آمیز به ویژه در برخورد با زنان نشان دهند. شخصیت اصلی از اتفاقی در کودکی خود صدمه دیده و بعد از سمت پدر دیوانهی خود رانده شده است. مادرش زندگی بی بند و باری دارد و همین تأثیری عمیق بر رفتارش گذاشته است. به ویژه آن اتفاق وحشتناک کودکی که دلیل وجودیاش شده و وقتی در پایان فیلم با روی دیگری از آن اتفاق روبهرو میشود، حتی طرز فکر خود را که به خاطرش حاضر بود آدم بکشد، انکار میکند.
در جای جای فیلم طرفداران تفکرات فاشیستی یا کور تصویر میشوند یا مانند پدر شخصیت اصلی دیوانه. در سکانس شاهکاری مارچلو در حضور استاد سابق خود تفسیری از عدم وجود حقیقتجویی در جامعهی آن زمان ایتالیا ارائه میدهد که میتواند به این آدمیان کور و کر معنایی تلخ ببخشد. آنها همگی همان انسانهای در زنجیری هستند که مارچلو در غار خود تصور میکند که هیچگاه نور واقعی را ندیدهاند و فقط تصوری از آن دارند.
بازی ژان لویی ترنتینان در قالب نقش اصلی یکی از نکات قوت فیلم است. او به خوبی توانسته نقش مردی را بازی کند که مدام میان آسمان و زمین معلق است و هیچگاه نمیتواند تصمیم خودش را بگیرد. همین درک پا در هوا بودن شخصیت و تلاش برای گسترش دادن آن باعث شده تا او بتواند از پس نقش برآید و تصویری یگانه از مردی بسازد که همه چیزش را به خاطر پشت پا زدن به حقیقت از دست داده است.
«مارچلو کلریچی، یک افسر در تشکیلات پلیس مخفی دولت فاشیست ایتالیا در زمان موسیلینی است. او به پاریس میرود تا پروفسور و استاد سابق خود را ترور کند. در این بین ما تصاویر مختلفی از زندگی او مانند زمان پیوستنش به تشکیلات فاشیسم یا برخوردهایش با مادر خود و ازدواجش را میبینیم.»
۸. روزهای بهشت (Days of Heaven)
- مدیر فیلمبرداری: نستور آلمندروس
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: ریچارد گر، بروک آدامز
- محصول: ۱۹۷۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
شاید کار کردن با ترنس مالیک آن هم در مقام فیلمبردار کارهایش سخت به نظر برسد. او چیزهایی از فیلمبردار خود میخواهد که کمتر فیلمسازی به سراغ آنها میرود؛ کشف احساس یک لحظه خاص و فراچنگ آوردن آن در سینمای مالیک متفاوت از دیگران است. او این احساسات را در نور خورشید، یک فضای باز، عطر و بوی چمنهای یک علفزار یا وجود یک انسان سرگشته در میان آسمان آبی و زمین سبز میبیند. پس فیلمبردار، فیلم برای فراچنگ آورن احساسی که یک پرتو نور خورشید یا نواختن باد در میان شاخههای درختان ایجاد میکند، باید تمهیداتی در ذهن داشته باشد.
نستور آلمندورس معتقد بود که زیباترین نور برای فیلمبرداری، نور طبیعی است. پس این موضوع که او فیلمبردار این فیلم ترنس مالیک با آن همه فضای بیرونی و باز باشد، چندان عجیب نیست. قرار گرفتن بدن آدمها در قاب فیلمساز در دل یک فضای بی انتها یکی از موتیفهای تصویری این فیلم است و آلمندروس به خوبی توانسته این نماها را فیلمبرداری کند. او که اهل اسپانیا بود و قصد داشت که فیلمساز شود، اولین کار هالیوودی خود را با ترنس مالیک در همین فیلم انجام داد که بدون شک بهترین کارش هم هست. از دیگر فیلمهایی که او فیلمبرداری کرد میتوان به فیلم سرگذشت آدل ه. (the story of adele h.) به کارگردانی فرانسوآ تروفو اشاره کرد.
ترنس مالیک عادت دارد تا آرام آرام به شخصیتهایش نزدیک شود و از طریقی غیر از قرار دادن چهرههای آنها در نماهای درشت، احساساتشان را به تصویر بکشد. او از هنر سینما توقعی دیگر از خوشامد عام دارد. گاهی تصاویر فیلم به جای اینکه به تعریف داستان بپردازند، در خدمت خلق احساسی هستند که به یکی از شخصیتها ربط دارد یا دارد فضایی میسازد که آوار خراب شده بر سر یک جمع را تداعی میکند؛ مانند آنچه که در فیلم خط باریک قرمز (the thin red line) اتفاق میافتد.
شخصیتهای اصلی فیلم روزهای بهشت، آدمهایی هستند گیر کرده در دل سرنوشتی محتوم. یک مثلث عشقی و روابط پر فراز و فرودشان هم نمیتواند ایشان را از گزند عبور تاریخ در امان نگه دارد. در چنین چارچوبی آنچه که بیش از همه اهمیت پیدا میکند، همین احساسات آدمیان است که فیلمساز مانند یک شعر ناب به تصویرش میکشد. به همین دلیل است که ترنس مالیک بیش از آن که به کنش آدمها اهمیت دهد، به احساسات آنها اهمیت میدهد؛ چرا که کنش آدمهای عادی در دل غبار تاریخ گم میشود اما احساساتش تنها چیزی است که او را از دیگر موجودات جدا میکند.
بر خلاف آنچه که با نام فیلم به ذهن متبادر میشود؛ فیلم روزهای بهشت اثر تلخی است. آدمها در دل موقعیتهای سخت تصمیمات سختی میگیرند و خیال میکنند که اختیار سرنوشت خود را به دست دارند اما حتمی بودن این سرنوشت را باور نمیکنند و وقتی متوجه همه چیز میشوند که دیگر خیلی دیر است. شخصیت اصلی قصه معشوق خود را به پیرمردی میسپارد، به گمان اینکه آن پیرمرد خواهد مرد اما دیوانگی و جنون ناشی از این کار، باعث میشود تا ادامهی زندگی خود را در جایی به دور از معشوق ادامه دهد.
در چنین قابی است که بر خلاف آنچه که به نظر میرسد، دست یافتن به آن احساساتی که گفته شد، هیچ ربطی به سانتی مانتالیسم سینمای ملودرام ندارد. این فراچنگ آوردن احساسات به کاری شبیه به کار هنرمندانه نقاشان میماند که احساسات لحظهای را ثبت میکنند نه فیلمسازی که با قرار دادن احساسات منقلب شدهی شخصیتها در یک نمای درشت، اشک مخاطب را طلب میکند. در واقع ترنس مالیک احساسات شصخیتهایش را غیر مستقیم نمایش میدهد، آن هم با قرار دادن نماهای متعدد و ساختن یک جریان سیال از قابها.
«سال ۱۹۱۶. مردی به نام بیل به همراه معشوق و خواهر خود از شهر شیکاگو فرار میکند و با قطار به سمت جنوب میرود. او برای امنیت بیشتر، معشوق خود را هم به عنوان خواهرش معرفی میکند. آنها به تگزاس میرسند و در کنار عدهای دیگر به عنوان کارگر در مزرعهای مشغول به کار می شوند. بیل در مییابد که مرزعهداری پیر و ثروتمند در همان حوالی، عاشق معشوق او شده است …»
۹. ۲۰۰۱: ادیسه فضایی (۲۰۰۱: a Space Odyssey)
- مدیر فیلمبرداری: جفری آنزورث
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
جفری آنزورث فیلمبرداری فیلمی را بر عهده داشته است که امروزه به دستور زبان سینمایی فیلمهای علمی تخیلی تبدیل شده. این از اهمیت کار درخشان او در مقام فیلمبردار و تصاویر درجه یکی که ساخته است حکایت دارد. خیلی از قابهای او اکنون جایی در پانتئون سینما دارند و دیگران هنوز مشغول به کار هستند تا چیزی شبیه به این قابها بسازند. البته او باید یک صبر فولادی هم داشته باشد تا بتواند این تصاویر معرکه را در کنار آدمی کمالگرا و وسواسی مانند استنلی کوبریک خلق کند.
قصهی فیلم ۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی بهانهای برای استنلی کوبریک است تا به پرسشهایی ازلی ابدی بپردازد. پرسشهایی در باب دلیل خلقت آدمی و مسیرش و جایی که قرار است برود. استنلی کوبریک فقط به مسیر اهمیت نمیدهد بلکه مقصد را هم نشانه میرود و تصویری منحصر به فرد از آن میسازد. این دقیقا همان محل اختلاف او با فیلمسازان دیگر است. همین چیزها است که به ما نشان میدهد چرا جایگاه کوبریک با ساختن فیلم ۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی، جایگاهی دست نیافتی است؛ چرا که او دارای چنان نگاه یگانهای به جهان هستی است و چنان جهانبینی شکل گرفتهای در ذهن خود دارد که جرات میکند آن هدف را هم ترسیم کند اما دیگر فیلمسازانی که به ژانر علمی تخیلی رو میآورند، در همان ترسیم مقصد گم و گور میشوند و قادر نیستند تا از ظن خود پاسخی برای این پرسش نمادین پیدا کنند.
البته مسیر برای کوبریک همواره مهم بوده است. از طریق سفر است که شخصیتهای او جان میگیرند و دیدی متفاوت نسبت به زندگی پیدا میکنند و متوجه میشوند که از این دنیا چه میخواهند. در باری لیندون (barry Lyndon) شخصیت اصلی از طریق سفر کردن است که به بیراهه کشیده میشود و در درخشش (shining) این طی طریق به جنون ختم میشود. در فیلم چشمان کاملا بسته (eyes wide shot) این سفر درونی است و در پرتقال کوکی (clockwork orange) کاملا ذهنی. اما سفر و اهمیت آن در سینمای کوبریک همواره وجود دارد و مقصد متفاوت خواهد بود.
فیلم ۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی از اولین فیلمهایی است که از ترس آدمی از تکنولوژی و هوش مصنوعی میگوید. از اینکه این موجودات خالی از احساس کنترل زندگی آدمی را به دست بگیرند و تبدیل به خطری برای جان او بشوند. از این منظر با فیلمی عمیقا پیشگویانه روبهرو هستیم؛ چرا که عملا امروزه بدون تکنولوژی هیچ کاری از آدم بر نمیآید و همه چیز به کمک آنها وابسته است. اما کوبریک همین تکنولوژی را هم به شیوهی خودش تصویر میکند؛ در قالب کامپیوتری که به راحتی میتواند به عنوان یکی از ترسناکترین شخصیتهای تاریخ سینما انتخاب شود، آن هم فقط از طریق نمایش یک صدا و یک نور قرمز رنگ.
استنلی کوبریک شخصیتهای ترسناک بسیاری خلق کرده، اما حضور هیچکدام بر پردهی سینما مانند حضور هال، کامپیوتر این فیلم ترسناک نیست؛ چرا که برخلاف جک نیکلسون فیلم درخشش یا مالوک مکداول فیلم پرتقال کوکی، شخصیتی نمایشی نیست که مخاطب با فاصله به تماشای آن بنشیند، بلکه موجودی است که در خانهی همهی ما وجود دارد؛ یعنی همان هوش مصنوعی. پس چندان تصور اینکه زندگی هر کدام از ما مانند شخصیت اصلی فیلم ۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی توسط یک کامپیوتر به نابودی کشیده شود خیلی سخت نیست.
فیلم ۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی روایتگر تلاش انسان برای رسیدن به کمال و ملاقات با جهان ناشناختهها و رسیدن به حداکثر دانش است. فیلم استنلی کوبریک از میل آدمی به شناختن و از ترس او از ناشناختهها تغذیه میکند و فضایی ذهنی از پیشرفت چند میلیون سالهی موجودی به عنوان آدم میسازد که در اصل تفاوت چندانی با آنچه که کوبریک در ابتدای اثر به عنوان سرآغاز زندگی میبیند، نکرده است.
«فیلم با تصاویری از تعدادی انسان اولیه شروع میشود که بر سر قلمرو و غذا در جنگ هستند. ناگهان یک شی در مقابل آنها ظاهر میشود. یکی از این آدمیان پس از ظهور این شی، متوجه میشود که میتواند از یک استخوان به عنوان وسیلهای برای کشتن استفاده کند. تصویر قطع میشود به میلیونها سال بعد. حال عدهای دانشمند در جستجوی راهی برای پیدا کردن رازهای همان شی هستند. چند فضانورد برای رسیدن به این منظور عازم سیارهی مشتری میشوند …»
۱۰. ارتباط فرانسوی (The French connection)
- مدیر فیلمبرداری: اوون رویزمن
- کارگردان: ویلیام فریدکین
- بازیگران: جین هاکمن، فرناندو ری و روی شایدر
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
اوون رویزمن زمان ساخت فیلم ارتباط فرانسوی در کنار ویلیام فریدکین سعی داشت تصویری واقعگرایانه و رئالیستی از نیویورک ارائه دهند. نیویورک این فیلم، شهری پر از نور و پر زرق و برق نیست که کارآگاهانش لباسهایی شیک بپوشند یا شهری که به شیوهی سینمای نوآر، تاریکی و پلیدیهایش در گوشه و کنار آن پنهان شده باشد. در این جا زشتیهای شهر رو، عیان و بدون واسطه به تصویر درآمده و بخشی از زندگی روزمره است. شهری هزارتو که مجریان قانون آن برای پیدا کردن یک مجرم به هر گوشهاش سرک میکشند اما در نهایت رد او را در روشنایی روز و در وسط شهر گم میکنند. اوون رویزمن برای ساختن این فضا سنگ تمام گذاشته است.
داستانی فیلم به کلافگیهای دو مأمور پلیس میپردازد که از ابتدا تا انتها در جستجوی پیدا کردن نحوهی ورود موارد مخدر به شهر نیویورک و همچنین یافتن عوامل آن مشغول هستند. جایی در میان آسمان خراشهای بزرگ و سر به فلک کشیدهی شهر، خطر جدیدی کمین کرده که مأمورین پلیس به طرز کارش وارد نیستند و نمیدانند چگونه با آن برخورد کنند. خلافکاری ظهور کرده که مانند یکی از افراد طبقات اشرافی اروپا رفتار میکند و این کار را برای پلیسهای خیابانی و بی سر و پای شهر سخت میکند.
شخصیتهای پلیس به گونهای طراحی شدهاند که نمیتوان آنها را با اسلافشان در دوران کلاسیک سینما مقایسه کرد. اینها عدهای آدم بد لباس و بد دهن هستند که چندان از آداب اجتماعی بویی نبردهاند؛ آن چندان باهوش هم نیستند که به قدرت ذکاوت خود اتکا کنند و عرصه را خلافکاری باهوش تنگ کنند، بلکه کاملا بر عکس، به حیواناتی وحشی میمانند که فقط به پشتکار و البته زور بازوی خود متکی هستند. از این منظر با شخصیتهایی خاکستری روبهرو هستیم که در جستجوی طرف مقابل شهر را به هم میریزند اما تیزهوشی ضد قهرمان داستان آنها را هر بار ناکام میگذارد. از این منظر میتوان فیلم ارتباط فرانسوی را بی واسطه محصول دوران پارانویای دههی ۱۹۷۰ نامید.
بازی جین هاکمن و رووی شایدر در قالب دو پلیس فیلم ارتباط فرانسوی گیرا است. هر دو به خوبی توانستهاند از پس نقش خود برآیند و البته جین هاکمن در ترسیم بخش سرکش شخصیت خود موفقتر از روی شایدر است. اما از سویی دیگر دههی ۱۹۷۰ به چه دههی طلایی و درخشانی برای روی شایدر تبدیل شد. او کلی شاهکار ماندگار در این دوران دارد که یکی از آنها همین فیلم ارتباط فرانسوی است. فرناندو ری هم در ترسیم شخصیت منفی فیلم بسیار توانا است. او نقش خلافکاری اتو کشیده را بازی میکند که بر خلاف پلیسهای داستان باهوش و کاریزماتیک است و باعث برخورد دو شیوهی زندگی و دو نگرش کاملا متفاوت در شهری مانند نیویورک میشود.
فیلم ارتباط فرانسوی یکی از بهترین سکانسهای تعقیب و گریز تاریخ سینما را در خود جای داده است. سکانسی نفسگیر که با ماشین آغاز میشود و پس از کلی تصادف پای پیاده ادامه پیدا میکند و در نهایت به ایستگاه مترو ختم میشود. این سکانس چه به لحاظ هنر فیلمبرداری و چه به لحاظ کارگردانی و چه از نظر تدوین یکی از بهترینها در تاریخ سینما است و کلاس درس کاملی برای چگونگی ساختن سکانسهای اکشن به شمار میرود.
فیلم ارتباط فرانسوی موفق شد جایزهی اسکار بهترین فیلم آن سال را از آن خود کند. و البته دنبالهای بر آن ساخته شد که به هیچ عنوان قابل مقایسه با این یکی نیست.
«دو کارآگاه با نامهای جیمی و روسو متوجه میشوند که محمولهی هرویینی به شهر نیویورک وارد شده است. آنها در تلاش هستند تا این محموله را بیابند. در این بین رییس قاچاقچیان نیز وارد شهر شده است. او قصد دارد تا محمولهی قاچاق را به فروش برساند. تحقیقات پلیس این دو سمت ماجرا را به هم میرساند. اما …»
بقیه فیلمها به ترتیب سال ساخت از این قرار است:
۱۱. متروپلیس (Metropolis)
- مدیران فیلمبرداری: کارل فراد، گونتر ریتائو
- کارگردان: فریتس لانگ
- بازیگران: آلفرد آبل، بریگیته هلم
- محصول: ۱۹۲۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
کارل فراد و گونتر ریتائو با توجه به امکانات آن زمان، کار بسیار سختی برای برآورده کردن توقعات فریتس لانگ داشتهاند. اول اینکه بر خلاف امروز تمام آن چشمانداز غریب باید ساخته و سپس به گونهای از آنها فیلمبرداری میشد که در جهان ساخته شده توسط فیلمساز، قابل باور به نظر برسند. در چنین قابی کار فیلمبرداران فیلم نه تنها عالی، بلکه بی نظیر است.
پادآرمانشهری ترسناک که داستانش در آینده اتفاق میافتد. جامعه به دو طبقه «اندیشنده» و «کارگر» تقسیم شده است و اختلاف سطح زندگی میان این دو طبقه، آینده روشنی ترسیم نمیکند. فرهیختگان بالای زمین ساکن هستند و کارگران زیر زمین. حق و حقوق کارگران پایمال میشود و زندگی نکبتبارشان هر روز سیاهتر میشود. آنان چونان زنبوران کارگر فقط حق زنده ماندن برای خدمت به بالا دستیها را دارند و بعد از انجام وظیفه چونان موریانه در لانههای متعفن خود، فقط نفس میکشند. در چنین بستری ظهور یک منجی رهایی بخش شرایط را جور دیگری رقم میزند.
ترکیب تفکرات چپ و آشکارا مارکسیستی و اندیشههای مذهبی و در هم آمیزی آن با احساسات هنرمند در جای جای فیلم دیده میشود. شورش رومانتیک هنرمند برای نمایش ذات حقیقی زندگی انسان مدرن، تبدیل به کابوسی متعفن شده که عرق سرد بر پیشانی مخاطب مینشاند. شهر نماد تن انسان است، فرهیختگان نماد مغزش و کارگران دستهایش. جای یک قلب در این میان خالی است تا هارمونی کاملی میان تمام اجزا شکل بگیرد و شهر خالی از احساس فیلم، جلوهای انسانی با احساسات انسانی به خود بگیرد. ظهور منجی حکم حضور قلب در سینه خالی این شهر را دارد.
کارگران چون تودهای بیشکل غلامان حلقه به گوش هر کسی هستند که جایی را نشان آنها دهد و فرهیختگان هم این را خوب میدانند. آنها آیندهای برای این غلامان میسازند که در آن هیچ خاطرهای از هیچ جایی نیست تا هر فرد خارج از این توده صاحب هویتی یکه شود و شخصیتی یگانه پیدا کند. چون آنچه که انسان را تعریف میکند، همان خاطره است و آدم بیخاطره به هیچ جایی تعلق ندارد.
فریتس لانگ چنین فضای جهنمی و هراسناکی را در اوج قله اکسپرسیونیسم و با به کارگیری تمام تجربیات خود در این جنبش ساخته است. کنتراست میان تاریکی و روشنایی به درستی موقعیت خیر و شر را ترسیم میکند و هویتی یکه از شهر شیطان زده فیلم به دست میدهد. تفکرات مارکسیستی، لایههای مذهبی و افسانهها و اسطورههای داستان زمانی به درست شکل میگیرد که تقابل میان دنیای بالا و دنیای زیرین ساخته شود؛ شهر مظلومان و شهر ظالمان باید شخصیتپردازی شود و در نهایت همه اینها زمانی برای مخاطب قابل باور میشود که «شهر» درست و به اندازه ساخته شود.
به همین دلیل است که نام فیلم متروپلیس یا کلانشهر است. لانگ خوب میدانست که این شهر از همه شخصیتهای انسانی فیلم مهمتر است و برای تأثیرگذار شدن فیلم اول باید شهری قابل باور، با جهانی منحصر به فرد بسازد؛ حتی اگر داستان فیلم در آینده بگذرد.
متروپلیس اوج دستاورد فریتس لانگ به عنوان یک فیلمساز خیال پرداز است. البته خیال پردازی او خالی از رنگ و نور و شادی و زیباییهای تصنعی است. در این جهان همه چیز تاریک است اما در هر صورت هنوز امیدی وجود دارد؛ امید به ظهور یک منجی تا همه چیز را درست کند و عدالت را برقرار سازد. هنوز زمانی مانده بود تا فریتس لانگ احساس خطر کند و از ظهور هیتلر در قالب یک ویرانگر بترسد؛ هنوز زمانی باقی بود تا او در امید را به طور کامل بر مخاطب خود ببندد.
«شهری در آینده و در سال ۲۰۲۶. مردم به دو دستهی اندیشنده و کارگر تقسیم شدهاند. کارگرها زیر زمین و در محلههایی ویرانشده و نکبتزده و اندیشمندان در برجهایی باشکوه زندگی میکنند. مردم زیر زمین یا همان کارگرها تحت آموزشهای زنی حق و حقوق خود را فرا میگیرند. آنها منتظر ظهور یک منجی هستند تا آنها را از شر این زندگی مصیبت زده نجات دهد …»
۱۲. ناپلئون (Napoleon)
- مدیران فیلمبرداری: لنس هنری بورل، ژول کروگر و ژوزف لویی ماندویلر
- کارگردان: آبل گانس
- بازیگران: آلبر دیودون، آنتونین آرتا
- محصول: ۱۹۲۷، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
ساخته شدن فیلم ناپلئون زمان بسیاری از سازندگان آن گرفت. از سویی آن قدر پروژهی جاه طلبانهای بود که سیاهی لشکرها،تکنسینها، بازیگران و افراد مختلفی به طور همزمان بر روی آن کار میکردند. از طرف دیگر برخی از نماها با چند دوربین گرفته میشد. همهی اینها در کنار هم باعث شد که فیلم بیش از یک مدیر فیلمبرداری داشته باشد.
البته که کار این سه نفر واقعا یکی از بی نقصترین کارهای تاریخ سینما است. آبل گانس آن قدر جاه طلب و کمالگرا بود که میخواست عظمت فیلمش در حد عظمت شخصیت تاریخی آن باشد؛ پس پروژهای رویایی در ذهن داشت. گرچه این پروژه هیچ وقت کامل نشد اما همین فیلم اول از آن مجموعه فیلمهایی که قرار بود ساخته شود هم، برای پی بردن به کار عظیم وی و گروهش کافی است.
فیلم ناپلئون اوج جنبش سینمایی امپرسیونیسم فرانسه در دههی ۱۹۲۰ میلادی است. جنبشی که در ابتدا طبق نظریات افرادی مانند لویی دلوک، ژرمن دولاک، ژان اپستاین و غیره پا گرفت و میتوان آن را اولین سینمای تجربهگرا در تاریخ سینما نامید. آنها مانند اسلافشان در نقاشی، در پی فرا چنگ آوردن احساسات فرّار در قاب خود بودند و مانند آنها خیلی سریع از واقعگرایی به سمت ذهنیگرایی حرکت کردند. ایشان مفهومی به نام فتوژنی را پایهگذاری کردند و رسیدن به غایت این مفهوم را چیزی نامیدند که نابترین شکل سینما نامیده میشد.
آبل گانس هم یکی از همین افراد بود که البته بیش از بقیه به سمت داستانگویی گرایش داشت. هر اتفاقی که در فیلمهای او شکل میگرفت بلافاصله یک دستاورد سینمایی به شمار میرفت و باعث گسترش دستور زبان سینما میشد. او در این فیلم به تصویرگری زندگی یکی از سرشناسترین شخصیتهای تاریخ کشورش نشسته است و زندگی او از کودکی تا سپس حمله به ایتالیا در جوانی را به ترسیم کرده. آبل گانس سعی کرده در این راه از تمام امکاناتی که جنبش امپرسیونیسم برای بیان احساسات آدمها در اختیارش گذاشته استفاده کند و البته ار تعالیم مرد بزرگی مانند دیوید وارک گریفیث در داستانگویی هم استفاده کرده است. به همین دلیل اصول داستانگویی فیلم شاید در نگاه اول تحت تأثیر فیلم تولد یک ملت یا تعصب (intolerance) گریفیث به نظر برسد، اما بیان احساسات شخصیت اصلی از زاویهی دید یک امپرسیونیست شکل گرفته است.
استفاده از دوربین سوبژکتیو، تدوین بسیار سریع و در هم آمیختن نماها با یکدیگر، تمرکز بر حضور یا عدم حضور فرد در قاب برای نمایش اینکه افکار وی درگیر موضوع دیگری است و مواردی از این دست، آن چیزی است که پیروان این جنبش با خود به سینما آوردند و طبیعی است که آبل گانس هم از این امکانات برای بیان مکنونات قلبی شخصیت اصلی خود استفاده کند. اما فیلم ناپلئون فقط به این موارد خلاصه نمیشود. ابعاد فیلم آنقدر عظیم است، دکورها و صحنههای نبرد آن آنقدر غولآسا است که عملا همه عوامل فیلم را ورشکسته کرد و باعث شد گانس هیچگاه نتواند آنچه را که دقیقا مد نظر داشت بر پرده بیاندازد.
به عنوان مثال برخی از سکانسهای فیلم با استفاده از سه دوربین به شکل جدا اما همزمان فیلمبرداری شده بود که باید در حین اکران، این تصاویر با سه پروژکتور و روی سه پرده به شکل همزمان پخش میشد. به این شکل اجرا، پردهی سه لتهای گفته میشد که همهی سینماها امکان برپایی آن را نداشتند. آبل گانس به منظور نمایش عظمت صحنههای نبرد یا نمایش بزرگی شخصیت اصلی داستان خود از این تکنیک استفاده کرده بود؛ تکنیکی چنان جاهطلبانه که عملا در همان ابتدا محکوم به شکست بود اما از چنان شوری خبر میداد که فقط در افراد نابغه یافت میشود.
فیلم ناپلئون تا سالها غیرقابل دسترس بود و نسخهی با کیفیتی از آن موجود نبود و بالاخره در عصر حاضر با کیفیتی خوب مرمت شد. پروژهی مرمت فیلم، عظیمترین پروژهی مرمت یک فیلم سینمایی به شمار میرفت، چرا که تمام پلانهای آن به خاطر طولانی بودن بیش از حد فیلم در دسترس نبود. مدت زمان فیلم ناپلئون نزدیک به پنج ساعت است و قاطعانه میتوان آن را عظیمترین فیلم تاریخ سینمای فرانسه نامید.
«ما در ابتدا با ناپلئون بناپارت در مدرسهای شبانهروزی در دوران کودکی وی آشنا میشویم که شاهینی به عنوان هدیه تحویل گرفته و دیگران به همین خاطر به وی حسادت میکنند. در ادامه داستان زندگی او تا نوجوانی، جوانی و زمان عاشقی را میبینیم و هم چنین با جاهطلبیهای وی روبهرو میشویم. داستان فیلم تا زمان انتخاب او به عنوان فرماندهی ارتش فرانسه به منظور لشگرکشی به ایتالیا ادامه دارد.»
۱۳. طلوع: آواز دو انسان (Sunrise: a song of two humans)
- مدیران فیلمبرداری: چارلز روشر، کارل اشتراوس
- کارگردان: فردریش ویلهلم مورنائو
- بازیگران: ژانت گینور، جرج اوبراین
- محصول: ۱۹۲۷، آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
فیلم طلوع: آواز دو انسان یکی از دستاوردهای بی نظیر هنری در قرن بیستم میلادی است. ترکیبی بی نظیر و بی نقص از سینمای اکسپرسیونیستی آلمان و قصههای پر از پند و اندر و البته خوش ریتم و زیبای آمریکایی، با کارگردانی که شاید در کنار دیوید وارک گریفیث و سرگی آیزنشتاین و ژرژ میلیس بزرگترین فیلمساز دوران سینمای صامت باشد. فردریش ویلهلم مورنائو با ساختن فیلم طلوع، دستور زبان سینمای صامت را به چنان کمالی رساند که شاید اگر در همان زمان سر و کلهی سینمای ناطق هم پیدا نمیشد، امکان نداشت تا کسی از آن کمال فراتر رود.
کارل اشتراوس و چارلز روشر هر دو در آمریکا فیلمبرداران قهاری به حساب میآمدند اما این پیدا شدن سر و کلهی فیلمساز آلمانی بود که سبب شد تا آنها با بزرگترین چالش خود روبهرو شوند و انصافا که کاری خارقالعاده انجام دادند. این دو قرار بود قابهایی خلق کنند که تا آن زمان خلق نشده بود و از حقههایی استفاده کنند که هنوز بدیع به حساب میآمد. نماهای شهر هیچگاه چنین پر سر و صدا و شلوغ نبود و شبها هیچگاه چنین سایه روشنی را به خود ندیده بود.
مورنائو در کنار آنها یکی از معروفترین پلانهای تاریخ سینما را خلق کرد؛ جایی که مرد برای دیدن معشوقهی پنهانی خود، زیر نور مهتاب قدم میزند و در نهایت زمانی به او میرسد که گویی سنگینی ماه را بر روی دوش خود احساس میکند. این پلان با شکوه، پردهی دیگری از داستان آدم و حوا و البته هبوط آدمی بر روی کرهی زمین است. به همین علت چنین مهیب و البته تأثیرگذار ساخته شده؛ گویی اتفاق شومی در راه است که همین خیانت در برابر آن چیزی نیست. اتفاقی که در ادامه به وقوع میپیوندد و مخاطب را چندان منتظر نگه نمیدارد.
فیلم طلوع: آواز دو انسان داستان سادهای دارد. اتفاقات عجیب و غریبی قرار نیست که شکل بگیرد و شخصیتها هم رفتارهای محیرالعقول از خود نشان نمیدهند. آنچه که فیلم را چنین جذاب و البته در تاریخ سینما مهم میکند همین کنار هم قرار دادن تصاویر مختلف برای رسیدن به یک تصنیف سینمایی کامل است؛ همان گونه که نام فیلم چنین به ما میگوید. سفر شخصیتهای اصلی از یک محیط ساکت و آرام و البته بی دغدغه که به بهشت میماند، به جایی پر از سر و صدا که در آن ظاهر هر فرد از هر چیز دیگری اهمیت بیشتری دارد، شخصیتهای قصه را به درک جدیدی از زندگی میرساند. برخورد دو شیوهی زندگی، یعنی زندگی روستایی با زندگی پر زرق و برق شهری، به نفع زندگی سادهی روستایی تصویر میشود و اما این خروج از بهشت و قدم نهادن در زمین گرم انسانی، عواقبی هم برای آنها دارد؛ ایشان باید جریمهی این نافرمانی را پرداخت کنند و حسابی تنبیه شوند و فردریش ویلهلم مورنائو در این فصل هم که به غرق شدن آدمی در یک دریاچه اختصاص دارد، سنگ تمام میگذارد و جشن با شکوهی از تصاویر ناب به راه میاندازد.
فیلم طلوع: آواز دو انسان از کتابی به نام سفر به تیلست به قلم هرمان زودرمن ساخته شده است. این قصه هم به سفر کردن خود مورنائو به آمریکا ارتباط دارد و هم از سادگی از دست رفتهای میگوید که با به وقوع پیوستن جنگ اول جهانی از بین رفت. به همین دلیل فیلمسازی آلمانی در کشور آمریکا به سراغ آن رفته است. شهر موجود در قصه اختصاصا برای همین فیلم ساخته شد که بسیار هم پر هزینه بود. در آخرین نظر سنجی نشریهی معتبر سایت اند ساند، فیلم طلوع: آواز دو انسان در جایگاه پنجم بهترین فیلمهای تاریخ سینما قرار گرفت.
«مردی به همراه زن و فرزندان خود در یک روستای آرام، زندگی میکند. مرد رویای زندگی در شهر دارد و از طریق زنی شهر نشین اغوا میشود. زن شهر نشین از مرد میخواهد تا به شهر بیاید و آن جا زندگی کند. مرد همسرش را به دریاچهای در همان حوالی میبرد و به نظر میرسد قصد دارد او را از بین ببرد تا با خیال راحت به معشوقش برسد …»
۱۴. برباد رفته (Gone with the Wind)
- مدیر فیلمبرداری: ارنست هالر
- کارگردان: ویکتور فلمینگ
- بازیگران: کلارک گیبل، ویوین لی
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
ارنست هالر فیلمبردار شناخته شدهای در سینمای آمریکا پس از ورود صدا بود. او قبل از برباد رفته، فیلمی مانند جزبل (jezebel) به کارگردانی ویلیام وایلر و بازی بتی دیویس را در کارنامه داشت که به خاطر آن یک نامزدی اسکار در کارنامهاش دیده میشد. بعد از فیلمبرداری فیلم برباد رفته که جایزهی اسکار را ربود هم در فیلمهای درخشانی مانند شورش بیدلیل (rebel without a cause) اثر نیکلاس ری یا بر سر بیبی جین چه آمد؟ (what ever happened to baby jane) اثر رابرت آلدریچ به فعالیت پرداخت. اما بدون شک همین فیلم برباد رفته بهترین فیلمبرداری در کارنامهی او است.
ویکتور فلمینگ کارنامهی درخشانی در ساخت آثار بزرگ دارد. اما فیلم برباد رفته آن قدر پروژهی پر دردسری بود که منجر به بیماری او شد. اول جرج کیوکر قرار بود تا این فیلم را بسازد و پس از اخراج وی ویکتور فلمینگ جایگزین او شد. اما روند طاقت فرسای کار او را هم از پا درآورد و چند صحنهی باقی مانده را سام وود ساخت تا در نهایت این فیلم پر سر و صدا ساخته شود و رنگ پرده به خود بگیرد. آنچه در فیلمی چنین پر درد سر به چشم میآید یکدستی در کار فیلمبردار آن است که با وجود کار در کنار افراد مختلف، توانست بدون نقص عمل کند.
فیلم برباد رفته بر اساس کتابی به قلم مارگارت میچل و به همین نام ساخته شده است. فیلمی بسیار موفق که توانست جوایز اسکار بسیاری از جمله بهترین فیلم، بهترین فیلمبرداری، بهترین فیلمنامهی اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول زن برای ویوین لی در نقش اسکارلت اوهارا را از آن خود کند. اما شاید مهمترین جایزهی اسکار فیلم به هتی مکدانیل رسید؛ جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن. چرا که او اولین آفریقایی- آمریکایی تباری بود که به این جایگاه میرسید.
فیلم روایتی پر فراز و فرود است که در طول جنگهای داخلی آمریکا و پس از آن میگذرد. خانوادهای جنوبی که در ظاهر خوش و خرم در کنار هم زندگی میکنند در این چارچوب دستخوش اتفاقات مختلف میشوند و زندگی آنها به هم میریزد. مانند همیشه این بلایای ویرانگر، اول از همه انسانیت و روابط عاطفی را از بین میبرد مانند هر فیلم تاریخی دیگری که داستانش در دل بحرانها میگذرد، نیروی ارادهی آدمها به بوتهی آزمایش گذاشته میشود. در چنین چارچوبی و در آن زمانه تمرکز بیشتر فیلم بر شخصیت زن و مصائب اسکارلت، یعنی شخصیت زن فیلم است. در این جا مرد داستان آدمی بی وفا است. کلارک گیبل در نقشی تاریخی در قالب این مرد، دیالوگهای ماندگاری را بر زبان آورده است؛ از جمله آن که در جواب ابراز علاقهی شخصیت اسکارلت میگوید: اینم از بدبختیته عزیزم.
گاهی نبرد داخلی و تلفات ناشی از آن در پیش زمینهی تصویر قرار میگیرد و گاهی در پس زمینه. اما سایهی شوم حضور آن ویرانی از آغاز جنگ و حتی تا زمانی بعد از آن در اطراف شخصیتها دیده میشود. نکتهای که فیلم را جذاب میکند، ترسیم دو شخصیت اصلی است؛ اسکارلت اوهارا دختری جنوبی که خواهان بسیاری دارد، به مردی دل میبندد که بر خلاف دیگران توجه چندانی به او ندارد. نه اینکه رت باتلر بی علاقه باشد اما چنان مغرور است که خودش را بر هر چیز ارجح میداند. در چنین چارچوبی کشمکش میان این دو تبدیل به مهمترین عامل موفقیت فیلم میشود.
فیلم برباد رفته تبدیل به پر فروشترین فیلم آن زمان شد. مردم چنان برای تماشای فیلم صف بستند که بلیط کمیاب بود. نکتهی جالب اینکه با وجود آمار و ارقامی که امروزه مدام برای فیلمهای متأخر جیمز کامرون یا فیلمهای ابرقهرمانی کمپانی مارول اعلام میشود، اگر تورم را در طول این سالها لحاظ کنیم، فیلم برباد رفته هنوز هم پر فروشترین فیلم تاریخ سینما است.
«سال ۱۸۶۱. چیزی تا شروع جنگ داخلی آمریکا نمانده است. اسکارلت اوهارا دختر جوانی از یک خانوادهی بردهدار است که به مهمانی اعلام عروسی پسری به نام اشلی در همسایگی دعوت میشود. اسکارلت تصور میکند که چون اشلی از ازدواج با او ناامید شده قصد دارد با دختر دیگری ازدواج کند و به همین دلیل به آن مهمانی میرود و به اشلی ابراز علاقه میکند اما این بار اشلی او را پس میزند. مردی به نام رت باتلر این صحنه را میبیند و از اسکارلت خوشش میآید. در ادامه جنگ شروع میشود و اسکارلت با مردی به نام چارلز ازدواج میکند اما شوهرش کشته میشود و او به آتلانتا میرود. در آن جا دوباره با رت باتلر که حالا دلال جنگ است روبهرو میشود …»
۱۵. جادوگر شهر از (The Wizard of Oz)
- مدیر فیلمبرداری: هارولد راسن
- کارگردان: ویکتور فلمینگ
- بازیگران: جودی گارلند، فرانک مورگان
- محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
هارولد راسن در کنار ویکتور فیلمینگ با استفاده از رنگهای خیره کنندهی تکنی کالر جلوهای جادویی به تصاویر فیلم جادوگر شهر از بخشیده است. قاب بندیها در ترکیب با این رنگ آمیزی فضایی دلنشین خلق کرده که که مانند رویاهای دخترک قصه پر زرق و برق و رنگارنگ است. هارولد راسن از طریق فیلمبرداری خود به خوبی توانسته تا برای فضای فانتزی کتاب ال فرانک باوم ترجمانی تصویری پیدا کند.
کتاب جادوگر شهر از به طرز حیرت آوری میان بچههای دههی ۱۹۳۰ میلادی محبوب بود. کمپانی مترو گلدوین مایر بعد از موفقیت فیلم سفید برفی و هفت کوتوله به فکر اقتباسی سینمایی از این کتاب محبوب افتاد و به فیلمنامه نویسانش دستور ترجمان تصویری آن را صادر کرد. ضمنا دوران، دوران معجزهی تکنی کالر هم بود؛ تکنیکی که به کارگردان امکان میداد تا کیفیت رنگی فیلم را به جهان خیالانگیز کتاب نزدیک کند.
رقصها، موسیقی، جادهی زرد رنگ، جهان پر از خیال و خوش رنگ و لعاب و حضور گرم جودی گارلند در نقش شخصیت اصلی، همه و همه در فیلم جادوگر شهر از باعث شد تا نتیجهی نهایی فراتر از حد انتظار، بزرگسالان را هم راضی کند. کاراکتر دوروتی به همراه دوستان عجیب و غریبش که هر کدام معرف بخشی از ضعفهای انسانی بودند و در نهایت رودررویی با جادوگری که شکست او اتحادشان را طلب میکرد، سببساز چنین اقبالی شد. آنچه که دوروتی پس از ورود به جهان رویاگون شهر از آرزو میکند، در جهان امروز ممکن است که خیلی معصومانه به نظر برسد. او میخواهد هر طور شده که به خانه بازگردد و از آن شهر خیالانگیز خارج شود و شاید این در جهانی که بیشتر به سرکشی کودکان اهمیت میدهد تا به کودکانگیهای آنها، چندان خریدار نداشته باشد.
البته در کنار همهی اینها جادوگر شهر از فیلمی است که باعث میشود چه مخاطب بزرگسال و چه کودکان به یاد آورند که جهان واقعی آنها به هیچ وجه رویایی و پر از خواب و خیال خوشباورانه نیست. دشمنان دوروتی در ابتدای کودکی او واقعا خشن و بیرحم هستند؛ خانم گولچ هیچ اهمیتی به حیوانات نمیدهد؛ به همین دلیل او در ادامه به شکل یک جادوگر در برابر دوروتی ظاهر میشود.
جادوگران مختلفی که سر راه قهرمانان داستان ظاهر میشوند فقط نگران ثروت و جلال خود هستند و همین جهان اطرافشان را پر از رویاهای نفرتانگیز میکند؛ رویاهایی که با آمدن دوروتی و دوستان عجیب و غریبش مورد تهدید قطب خیر داستان قرار میگیرد. و از سویی دیگر در پس این همه زیبایی و در هر گوشهی این جهان رنگارنگ، خطری کمین کرده است؛ تأکید بر این موضوع، در ادامهی تمام سنتهای داستانگویی کودکانه است که شخصیتها با خطرات متعدری روبهرو میشوند تا با بر آمدن از پس این مشکلات، کنار آمدن با جهان بیرون برای افراد آسانتر شود. به همین دلیل است که دوروتی اول فیلم شباهتی به دوروتی پایان آن ندارد؛ حال او عاقلتر شده و مسئولانهتر به زندگی و وقایع آن فکر میکند.
ویکتور فلمینگ استاد به پایان رساندن پروژههای پر از مشکل بود. او از پس ساختن فیلم برباد رفته با آن مشکلات بزرگش بر آمده بود و با ساختن فیلم جادوگر شهر از نشان داد که هر قصهای را میتواند به روانی تعریف کند. البته این فیلمساز سینمای کلاسیک یک توانایی خیرهکننده هم داشت و آن برقرار کردن توازن و رهبری گروههای بزرگ از تکنسینها، دستیاران و بازیگران و سیاهی لشکرها بود. همهی اینها به او کمک میکرد تا قصههایش را به روانی تعریف کند.
اما فارغ از کارهای هارولد راسن در مقام فیلمبردار فیلم یا ویکتور فلمینگ فیلمساز، فیلم جادوگر شهر از امروزه بیش از همه با ستارهی خود یعنی جودی گارلند به یاد آورده میشود. گارلند صاحب چشمانی جادویی بود که معصومیت و شیطنت به طور توأمان از آن میبارید و همین موضوع در فیلم جادوگر شهر از به برگ برندهی وی تبدیل شده است. ترانهی او با نام بر فراز رنگین کمان برای همین فیلم، از گنجینههای تاریخ سینما به شمار میرود.
«دوروتی نوجوانی است که به همراه سگش در خانهای در ایالت کانزاس و میان یک کشتزار زندگی میکند. روزی طوفانی میآید و خانه و دوروتی و سگ را از جا میکند و در سرزمینی زیبا و خیالانگیز فرود میآورد. او دوستانی مییابد اما دوست دارد هر طور شده به خانه بازگردد. برای این کار باید به سراغ جادوگر خوب شمال برود. اما جادوگر بدطینت غرب بر سر راه او و دوستانش مشکلات متعددی قرار میدهد …»
۱۶. خوشههای خشم (The Grapes of Wrath)
- مدیر فیلمبرداری: گرگ تولند
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: هنری فوندا، جین دارول و جان کاراداین
- محصول: ۱۹۴۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
گرگ تولند قبل از آنکه با ارسن ولز در همشهری کین کار کند، مدیر فیلمبرداری شناخته شدهای بود. نمونهی آن هم همین فیلم خوشههای خشم است. او در اینجا تصویر تلخی از زندگی مردم آمریکا در آستانهی ورود تکنولوژی در کنار جان فورد ارائه داده است. کار او زمانی بیشتر ارزش پیدا میکند که توجه کنیم قابهای او ترجمان تصویری مناسبی برای کتاب مشهور جان اشتاین بک به شمار میرود.
فیلم خوشههای خشم نشان میدهد که سینمای جان فورد تا چه اندازه میتواند انسانی باشد. مانند همهی فیلمها و آثار هنری والا، جان فورد در این فیلم به جای توجه به ایدئولوژیها و نگاههای سیاستمدارانه، به انسان با تمام نقاط قوت و ضعفش میپردازد. او شخصیتهایش را دوست دارد و برای آنها دل میسوزاند. به همین دلیل است که افراد حاضر در قاب او چنین به دل مخاطب مینشینند و تماشاگر برای آنها نگران میشود.
آیا ممکن است کتابی خودش به تنهایی اثر درخشانی باشد و بعد فیلم اقتباس شده از آن هم به فیلمی درخشان و ماندگار تبدیل شود؟ سالها است که این سؤال در جهان سینما وجود دارد و با توجه به تجربیات فراوان و شکست خوردهی فیلمسازان در اقتباس از آثار ادبی بزرگ جهان، جواب روشن و قاطعی برای آن پیدا شده است. این جواب منفی ناظر بر قاعدهای کلی است که معتقد است آثار درخشان ادبی چنان کامل هستند و جهانی بی نقص دارند که اگر چیزی از آنها کم شود یا نگاهی به آنها اضافه شود، دیگر خبری از آن جهان بی نقص نخواهد بود؛ در نتیجه فیلم در مرتبهای پایینتر از منبع اقتباسش قرار میگیرد. اما همیشه استثناهایی وجود دارد، حتی اگر استثنا قاعده را نقض نکند.
رمان جان اشتاین بک ترسیمگر جهانی است که مظاهر مدرنیته در آن یک به یک جایگزین سبک زندگی گذشته میشود. حضور تراکتور و بولدوزر به عنوان نمادهای آن با تأکید در داستان پرداخته میشوند و از آنها به مانند شیطانی یاد میشود که انسانیت را از بین میبرند. اما از همان ابتدا جان فورد نگاهی متفاوت به این مظاهر مدرنیته در اثرش دارد؛ این درست که که آن تراکتور خانهی خاونوادهی فیلم را فرو میریزد اما تأکید فورد بر مرد سوار بر آن تراکتور هم هست. ضمن اینکه در ادامه اتوموبیل دیگری که در واقع وسیلهی سفر اهالی است، در نقش ناجی ظاهر میشود.
از همینجا میتوان به تفاوت در دو اثر پی برد: جان اشتاین بک از پس و پشت بیان مفاهیمش است که به داستان و قصه میرسد. برای او بیان آن مفاهیم و ترسیم فضای آمریکای حرکت کرده به سمت مدرنیته مهمتر از شخصیتها است و جبهه گیری او در برابر این پیشرفت کاملا مشخص است. اما جان فورد بیش از هر چیز به آدمهای قصهی خود اهمیت میدهد. او چنان این آدمیان را دوست دارد که به زیبایی به کاوش در احوالات آنها و همچنین به ترسیم دقیق روابط ایشان میپردازد. در اثر او حتی میتوان تناسبی میان شخصیتها و طبیعت و محیط اطراف پیدا کرد و این از چیره دستی جان فورد حکایت دارد.
برای پی بردن به این موضوع فقط کافی است به مادر خانواده و تصویری که جان فورد از او ارائه میدهد، توجه کنید. مادری که در حین انجام کارهای مادرانهی خود، تکیهگاه عاطفی خانواده هم هست و بیش از هر شخص دیگری بار عاطفی فیلم را به دوش میکشد. بازی جین دارول هم در قالب نقش این مادر عالی است. از آن سو هنری فوندا هم در قالب مردی سر در گم که به دنبال معنای زندگی خود میگردد و در پایان در مسیر یک آرمان عدالت خواهانه گام برمیدارد، عالی ظاهر شده است. جان فورد بیش از هر کس دیگری میتوانست این سر در گمی را از شمایل هنری فوندا بیرون بکشد و بر پرده ظاهر کند.
جان فورد مانند همیشه مرثیهسرای تاریخ آمریکایی است که میشناسد. حال او به سمت داستانی رفته که بخش مهمی از تاریخ معاصر آمریکا را به تصویر میکشد و خانوادهای در مرکز آن قرار داده که بیش از هر چیزی در جهان برای او اهمیت دارند. هر اتفاقی در این دنیا شکل بگیرد باعث نمیشود تا فورد اعتماد خود را به انسان و انسانیت از دست بدهد.
«دوران، دوران رکود اقتصادی بزرگ دههی ۱۹۳۰ میلادی است. خانوادهای در اوکلاهاما زمین کشاورزی خود را از دست دادهاند و مجبور هستند برای به دست آوردن لقمهای نان به کالیفرنیا سفر کنند تا به عنوان کارگردان روز مزد مشغول شوند. این در حالی است که پسر بزرگ خانواده تازه از زندان آزاد شده است …»
۱۷. دره من چه سرسبز بود (How Green was my valley)
- مدیر فیلمبرداری: آرتور سی میلر
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: مارین اوهارا، والتر پیجن و رودی مکداول
- محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
آرتور سی میلر تحت رهبری جان فورد تصویری با شکوه از یک دهکدهی ولزی ارائه داده است. معدنی در بالای تپهها، مشرف بر دهکده و مردمان روستایی که به زندگی خود مشغول هستند در قابهای او چنان جان گرفتهاند که مخاطب احساس میکند همهی اهالی را میشناسد. کوچهها، خانهها و دالانهای تاریک معدن از دریچهی دوربین او کیفیتی یگانه پیدا کردهاند و صاحب شخصیتی یکه در جهان فیلم شدهاند.
اوج توانایی جان فورد در تصویرگری یک گذشتهی پر حسرت و سوگواری برای آنچه که از دست رفته است، در همین فیلم دره من چه سرسبز بود جا خوش کرده است؛ فیلمی پر از ظرافت و جزییات. توجه به همین جزییات و توجه به همین ظرایف است که باعث میشود مخاطب از توانایی جان فورد در کارگردانی شگفت زده شود. هنر کارگردانی جان فورد هیچ گاه و در هیچ فیلمی این چنین در اوج نبوده است.
روایت زندگی یک نسل از خانوادهای در تپههای ولز، بهانهای میشود تا جان فورد همهی آنچه را که پاس میداشت به تصویر بکشد. خانواده و اهمیت آن در مرکز درام قرار دارد و بعد از آن اهمیت نمادین شغلی است که این خانواده و از آن مهمتر دهکده را متحد و امیدوار نگه میدارد و برای اهالی آن تبدیل به بهانهای برای زندگی کردن، عاشقی و حتی مرگ فراهم میکند. جان فورد چیره دستانه همهی اینها را به درستی میسازد تا شخصیتها در این محیط بال و پر بگیرند و مخاطب را با خود همراه کنند.
در این جا عشقی در داستان وجود دارد که باید قربانی حیای ذاتی آدمهای جان فورد شود. مارین اوهارا نقش شخصیتی را بازی میکند که در مرکز این داستان عاشقانه قرار دارد. تمام فیلم در فلاشبک میگذرد اما خدای قصه دست ما را میگیرد و با تمام جزییات دهکده و آدمها و قصههای هر یک آشنا میکند. روایت نوستالژیک جان فورد از یک گذشتهی از دست رفته و مردمانش همه چیز دارد؛ هم زندگی و هم مرگ، هم وصال و هم فراغ و از آن مهمتر ترکتازی و هجوم زندگی مدرن که همهی چیزهای خوب گذشته را با خود میبرد و از دهکده مخروبهای میسازد که فقط کهن سالها در آن زندگی میکنند.
جان فورد روایت خود را حول زندگی یک نوجوان میچیند. کنجکاوی ذاتی این پسربچه و سرک کشیدن او به همه جا باعث میشود تا رفته رفته همهی اهالی و شیوهی زندگی سادهی روستا ترسیم شود. فیلم دره من چه سرسبز بود از شاه پیرنگ به معنای عام آن برخوردار نیست، بلکه تشکیل شده از روایتهای کوچک و مختلف است که در کنار هم یک کل را میسازند. در چنین چارچوبی به نظر میرسد که برخی اتفاقات یا برخی از شخصیتها اهمیت خود را در طول درام از دست میدهند اما فیلمساز حواسش هست تا به موقع به آنها بازگردد و از سرنوشت ایشان بگوید. برای پی بردن به این موضوع به سکانس معرکهی بررسی نقشه توسط شخصیت اصلی توجه کنید که از محل زندگی تمام برادران خود میگوید.
روابط چیده شده در طول داستان اوج هنرنمای جان فورد است. او با ترسیم درست جزییات کوچک یک خانوداهی کامل میسازد. جایگاه تمام افراد خانواده را به خوبی مشخص میکند و سپس به سراغ تعریف کردن قصهی هر یک میرود. از این منظر فیلم در من چه سرسبز بود، به شیوهی درخشانی قصهی خود را تعریف میکند؛ قصهای ساده اما پر فراز و فرود که مخاطب خود را لبریز از احساسات متفاوت و گاه متناقض میکند.
برای پی بردن به اهمیت تاریخی فیلم و همچنین زیبایی هنری آن فقط کافی است توجه کنید که دره من چه سرسبز بود توانست در سال اکران همشهری کین و شاهین مالت جایزهی اسکار را از آن خود کند اما کمتر منتقدی وجود دارد که به این انتخاب اعتراضی داشته باشد.
«ولز، قرن نوزدهم. مردی در میانسالی دهکدهی زادگاه خود را که اکنون مخروبهای بیش نیست، ترک میکند و گذشتهی آن را به یاد میآورد. زمانی که او پسرکی بیش نبود و خانوادهاش در کنار هم زندگی میکردند و مردان خانه در معدنی بالای دره کار میکردند و زنان خانه هم چشم انتظار آنها در خانههایی در دامنهی تپه روزگار میگذراندند. همه چیز خوش و خرم بود و اهالی دهکده امید و زندگی خود را به رزق و روزی ناشی از رونق معدن گره زده بودند تا اینکه…»
۱۸. کازابلانکا (Casablanca)
- مدیر فیلمبرداری: آرتور ادسن
- کارگردان: مایکل کورتیز
- بازیگران: همفری بوگارت، اینگرید برگمن و کلود رینز
- محصول: ۱۹۴۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
آرتور ادسن سعی کرده تا تصویر کاملی از وضعیت یک شهر عربی در استودیوهای هالیوودی بسازد. او لوکیشنهای اندکی در دست داشته و چند اتاق و فضای یک کافه و در نهایت باند پرواز یک فرودگاه تنها مکانهای او بودهاند. اما امروزه وقتی به فیلم کازابلانکا نگاه میکنیم یا آن را در ذهن خود مرور میکنیم، گویی تمام شهر و مردم آن را میشناسیم. او تصویری با هویت از شهری ساخته که در میانههای جنگ جهانی دوم مأمن مردمی دردمند بود و قرار بود یک عشق افسانهای را در خود ببیند. علاوه بر آن قابهایی که این فیلمبردار از بازیگران فیلم گرفته، یگانه است؛ فقط کافی است به کلوزآپهای درجه یک او از چهرهی اینگرید برگمن نگاه کنید تا ببینید از چه میگویم.
طبعا کازابلانکا معروفترین فیلم همفری بوگارت در تاریخ سینما است. اگر شاهین مالت ( the maltese falcon) سبب شد تا او در عالم سینما جایی میان ستارهها برای خود پیدا کند، این کازابلانکا بود که او را به ابرستارهای بین المللی تبدیل کرد. از سویی دیگر معروفترین فیلم اینگرید برگمن هم هست که او را هم مانند همفری بوگارت به ستارهای سرشناس تبدیل کرد. اما کازابلانکا فقط فیلمی محبوب نیست بلکه از کیفیت درخشانی برخوردار است که از کنار هم قرار گرفتن صحیح تمام اجزا به وجود آمده است. بازی بازیگران، کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری و دیالوگ نویسی و همه و همه باعث شده تا با شاهکاری برای تمام دوران روبهرو شویم.
کازابلانکا علاوه بر داستانی سیاسی، بازگو کنندهی قصهی یکی از پرحسرتترین عاشقانههای تاریخ سینما است؛ عاشقانه ای که از فیلم فراتر رفته و در زمان خود وارد فرهنگ عامه شده است. همه هم نام بازیگران این عشق آتشین را میدانستند و هم نام شخصیتها را. ریک و ایلسا در کنار همفری بوگارت و اینگرید برگمن برگی از تاریخ سینما را ورق زدند و برای همیشه تبدیل به نمادی از عشقهای برباد رفته در دل سیاست بازیهای عدهای سیاستمدار بد طینت شدند. حال اگر تاریخ نمایش و تئاتر برای خودش صاحب چنین نمادی بود و آن را در نمایش رومئو و ژولیت شکسپیر پیدا میکرد، سینما هم کازابلانکا را داشت. اما تفاوتی عمده میان این فیلم با آن شاهکار بی نظیر شکسپیر وجود دارد، این دو عاشق عصر حاضر در دورانی زندگی میکردند که خبری از آن معصومیت پاک گذشته نبود و به همین دلیل باید تصمیماتی میگرفتند که هرگز به ذهن مخلوقات ویلیام شکسپیر نمیرسید.
همفری بوگارت با حضور در نقش ریک تبدیل به جلوهای از مردانی شد که به دلیل شنیدن دروغ از معشوق تا ابد با بدبینی به زندگی ادامه میدهند و اینگرید برگمن هم نماد تمام زنانی شد که شرایط دردناک زمانه آنها را مجبور به تنهایی و رها کردن عشق خود کرده است. در کنار اینها، فیلم کازابلانکا بهرهی بی نظیری از دیالوگ نویسی درخشان خود میبرد. البته بیشتر این دیالوگهای معرکه از زبان همفری بوگارت خارج میشود که این هم طبیعی است؛ چرا که داستان فیلم بیش از هر کس، بر روی درگیریهای درونی شخصیت وی تمرکز دارد. هر دوی این بازیگران با همکاری فیلمساز بینظیری مثل مایکل کورتیز میراث درخشانی برای ما باقی گذاشتند که همواره میتوان به آن رجوع کرد و لذت برد.
«مراکش، کازابلانکا سال ۱۹۴۱. در بحبوحهی جنگ جهانی دوم شخصی به نام ریک کافهی خوشنامی را میگرداند. او گذشتهی درناکی دارد که باعث شده به همه چیز بدبین باشد. ریک ادعا میکند که به سیاست کاری ندارد و فقط به شغل خود مشغول است. مردم از سراسر اروپای جنگ زده به کازابلانکا میآیند تا با بدست آوردن مدارک لازم به آمریکا فرار کنند. در چنین شرایطی عشق سابق ریک، یعنی ایلسا با همسرش که یکی از رهبران جنبش مقاومت فرانسه است به کافهی ریک میآید. در حالی که مقامات آلمانی به دنبال آنها هستند. این دو در به در دنبال مدارکی هستند تا از مراکش خارج شوند و به آمریکا بروند اما فقط ریک میتواند مدارک را در اختیارشان بگذارد …»
۱۹. آمبرسونهای باشکوه (The Magnificent Ambersons)
- مدیر فیلمبرداری: استنلی کورتز
- کارگردان: ارسن ولز
- بازیگران: جوزف کاتن، تیم هولت و دولورس کاستلو
- محصول: ۱۹۴۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
ارسن ولز پس از ساختن فیلمی در قوارههای همشهری کین، به فیلمسازی کنجکاوی برانگیز تبدیل شده بود. او درست پس از ساختن آن فیلم به برزیل سفر کرده بود تا پروژهی بعدی خود را آماده کند اما در این کار ناکام ماند و به آمریکا بازگشت و فیلم آمبرسونها باشکوه را ساخت. فیلمی که آغاز دربهدریهای ارسن ولز بود و پس از آن دیگر هیچگاه رنگ آسایش را در سینما ندید.
ارسن ولز برای ساختن فیلم آمبرسونهای باشکوه ایدههای بسیاری در سر داشت اما کمپانی آر کی او علاقهای به این بلندپروازیهای او نداشت و همین باعث شد تا فیلم عملا مثله شود. اما همین نسخهی موجود و اکران شده هم هنوز اثر قدرتمندی است که از نبوغ این کارگردان بزرگ خبر میدهد و البته ثابت میکند که قدرت بصری فیلم اول ارسن ولز یعنی همشهری کین، فقط به گرگ تولند، مدیر فیلمبرداری آن فیلم وابسته نبوده است.
ولز ایدههای مختلف خود در خصوص قاب بندیها و گرفتن تصاویر عمق میداندار را در اینجا گسترش میدهد و حتی میتوان ادعا کرد که با پختگی بیشتری این کار را به سرانجام میرساند. استنلی کورتز در مقام مدیر فیلمبرداری ایدههای ولز را به خوبی به تصویر درآورده و نماهایی چشمنواز ساخته که به خوبی فضای اثر را بازتاب میدهد. نماهای لایه لایه و قابهایی که باید در آنها چشم گرداند و البته بازی با سایه روشنها از نقاط قوت کار او است و بسیاری از بار داستانگویی فیلم امروزه بر دوش همین دستاوردهای فرمال اثر است.
صدای گیرای خود ارسن ولز کامل کنندهی جذابیتهای فیلم است. گرچه برخلاف همشهری کین در اینجا خبری از او در قالب نقش اصلی فیلم نیست. اما صدایش به عنوان راوی داستان و کسی که به همهی زوایای زندگی شخصیتها آگاه است شنیده میشود. اگر در آن سکانس باشکوه ابتدایی فیلم همشهری کین، ارسن ولز مانند خدایی دست مخاطب را میگیرد و وارد خلوت چارلز فاستر کین میکند تا فقط من و شما صدای آن مرد را در حین بیان آخرین کلماتش بشنویم، در این جا این دست خداگونه در قالب راوی ظاهر میشود و ما را به سمت تاریکترین بخش روح و روان آدمهای قصه رهنمون میکند.
بازی بازیگران فیلم هم عالی است. در صدر آنها جوزف کاتن قرار دارد که سالهای درخشانی را پشت سر میگذاشت. او در همین یکی دو سال هم با ارسن ولز کار کرده بود و هم در فیلم سایهی یک شک (shadow of a doubt) اثر آلفرد هیچکاک به ایفای نقش پرداخته بود. او در فیلم آمبرسونهای باشکوه نقش مردی خوددار را بازی میکند که در اثر اتفاقات مختلف از عشق خود جدا افتاده و فقط دخترش را برای گذران زندگی در کنار خود دارد.
شخصیت جوزف کاتن نمادی از پیشرفت علم در اواخر قرن نوزدهم و حرکت انسان به سمت تکنولوژیهای مدرن است. در چنین قابی شیوهی زندگی او در برابر شیوهی زندگی خانوادهای اشرافی وابسته به ارزشهای سنتی قرار میگیرد و همین دو دیدگاه مختلف عشاق داستان را از هم دور میکند و از همه دردناکتر اینکه گویی قرار است این جدال میان سنت و مدرنیته در نسل بعد هم ادامه پیدا کند. از این منظر قطعا با فیلمی یگانه طرف هستیم که بخشی از تاریخ آدمی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم را بازگو میکند؛ چرا که این دوران در کل تاریخ بشر یگانه است و زندگی آدمی برای همیشه دستخوش تغییر شد. ولز تأثیر این تأخیر را بر زندگی چند انسان عاشق نشان میدهد و از این طریق تصویری دقیق از اشرافیت مضمحل شده ترسیم میکند.
«خانوادهی آمبرسون در شهری در کشور آمریکا و در اواخر قرن نوزدهم یک زندگی باشکوه و اشرافی دارند. دختر این خانواده مانند یک شاهزاده خانم زندگی میکند. جوانی به نام یوجین مورگان که مشغول تحقیق و آزمون و خطا برای ساختن اتوموبیل است عاشق وی میشود اما نمیتواند با او ازواج کند. سالها میگذرد و حال آن دختر جوان ابتدای فیلم صاحب فرزند پسری شده است. پسر وی آدمی مرتجع و خشک به نظر میرسد. خانوادهی آمبرسون برای بازگشت او از کالج مهمانی بزرگی تدارک میبیند. این مهمانی بهانهای میشود تا یوجین، مخترع ابتدای داستان بار دیگر با معشوق خود ملاقات کند …»
۲۰. نرگس سیاه (Black Narcissus)
- مدیر فیلمبرداری: جک کاردیف
- کارگردان: امریک پرسبرگر، مایکل پاول
- بازیگران: دبورا کر، جین سیمونز و دیوید فرر
- محصول: ۱۹۴۷، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
جک کاردیف برای فیلم نرگس سیاه قابهای با شکوهی ترتیب داده بود که هم چشمنواز بود و هم به خوبی وحشت موجود در فضای اثر را بازتاب میداد. کار او مانند تابلوهای نقاشان کلاسیک سراسر رنگ و نور است. وی این دستاوردها را به کمک تکنیک لایه لایهی تکنی کالر به وجود آورد و توانست اثری خلق کند که بیش از هر چیز پشت مخاطب را میلرزاند تا او را در فضای دهشتناکی شریک کند که شخصیت اصلی قصه با آن سر و کار دارد. این فضای دهشتناک هم در نحوهی قاب بندیهای او جاری است و هم از طریق بازی با رنگ و نور مخاطب را تحت تأثیر قرار میدهد.
مایکل پاول و امریک پرسبرگر بر گردن سینمای انگلستان دین بسیار دارند. این دو با ساختن فیلمهایی مانند همین فیلم و کفشهای قرمز سینمای این کشور را صاحب شخصیتی بصری کردند که نمونهی آن در دنیا آن هم در دههی ۱۹۴۰ میلادی چندان وجود نداشت. فیلمنامهها را بیشتر پرسبرگر مینوشت که بعدها رماننویس بزرگی هم شد، اما کارگردانی و تهیه کنندگی کار هر دو بود. در فیلم نرگس سیاه فضای تیرهی اثر با استفاده از رنگهای تند به سمت کیفیتی ترسناک حرکت کرده است؛ پس میتوان فیلم نرگس سیاه را متعلق به این ژانر هم دانست.
جدال دو نوع نگاه باعث ایجاد تنش در داستان میشود. راهبهها در تلاش هستند تا به روش خود که مبتنی بر فرهنگ و مذهب غربیها است با اهالی یک منطقه در هیمالیا رفتار کنند و طبعا آنچه که در این راه مغفول میماند، توجه به فرهنگ بومی مردمان آن نقطهی دور افتاده است. فرهنگی غنی که توسط مردمان غربی به غلط فهم میشود.
برخورد دو دنیای شرق و غرب و تنشهایی که در پی دارد به خوبی در داستان امریک پرسبرگر و مایکل پاول وجود دارد اما آنچه که این داستان و احساسات موجود در آن را تشدید میکند، کیفیت تصاویر رنگی فیلم است که کاری است از جک کاردیف. کنتراست میان رنگها و نورپردازی غریب او، بر این جدال تأکید میکند و البته کیفیتی فانتزی نیز به داستان میبخشد. پر بیراه نیست اگر ادعا کنیم که نرگس سیاه بیش از هر فیلم رنگی دیگری که از امکانات سه لایهی تکنی کالر استفاده کرده و از این تکنیک جهت ترسیم فضایی برزخی بهره برده است.
فیلم نرگس سیاه از کتابی به قلم رومر گودن اقتباس شده است. در نسخهی سینمایی این دو کارگردن انگلیسی به واسطهی همین بازی با نورها و رنگها تمرکز بیشتری بر بیان احوالات شخصیتها صورت گرفته و که در نهایت به برگ برندهی فیلم هم تبدیل میشود. بر این جدال میان دو دیدگاه از همان ابتدای حضور راهبهها با نمایش تصاویر تحریک آمیز بر در و دیوار محل سکونت ایشان تأکید میشود. آنها جهت کمک به سرزمینی وارد شدهاند که به خیال خامشان، نوع زندگی آنها را خواهد پذیرفت و متوجه نیستند که یک سنت چند هزار ساله با هجوم تفکری بیگانه از هم نمیپاشد بلکه خود هجومیان را به ترس خواهد انداخت.
جک کاردیف به خاطر فیلمبرداری این فیلم اسکار و گلدن گلوب بهترین فیلمبرداری را در همان سال از آن خود کرد.
«چند راهبه سعی دارند سرپرستی بیمارستان و کلیسایی در دهکدهای در هیمالیا را بر عهده بگیرند. دو راهبه با نامهای خواهر کلوداگ و خواهر روت سرپرست این مکانها هستند. مردی انگلیسی و بدطینت در همان حوالی مایهی نگرانی آنها است. روت به آن مرد شک میکند و تصور میکند که وی به خواهر کلوداگ نظر دارد. خواهر روت قصد دارد که فکری به خاطر این موضوع کند اما …»
ادامهی فیلمها به ترتیب سال:
دزدان دوچرخه (The bicycle thieves)
- مدیر فیلمبرداری: کارلو مونتوری
- کارگردان: ویتوریو دسیکا
- محصول: ۱۹۴۸، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
فیلم دزدان دوچرخه از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما و از مهمترین فیلمهای سینمای نئورئالیسم ایتالیا است و داستان پدر و پسری را روایت میکند که بعد از دزدیده شدن دوچرخهی پدر، شهر را برای یافتن سارق زیر پا میگذارند.
کفشهای قرمز (The red shoes)
- مدیر فیلمبرداری: جک کاردیف
- کارگردان: امریک پرسبرگر، مایکل پاول
- محصول: ۱۹۴۸، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
مایکل پاول و امریک پرسبرگر چه سالهای با شکوهی را پشت سر میگذاشتند. بعد از ساختن فیلم نرگس سیاه، کفشهای قرمز را ساختند که شاید بهترین فیلم آنها باشد و البته جک کاردیف دوباره کاری کرد، کارستان.
مرد سوم (The Third man)
- مدیر فیلمبرداری: رابرت کراسکر
- کارگردان: کارل رید
- محصول: ۱۹۴۹، انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
کارل رید در کنار تیم معرکهی بازیگران و گروه سازندهی خود با ساختن فیلم مرد سوم یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما را ساخت. داستان مردی که پس از جنگ دوم جهانی از آمریکا برای دیدار با دوستش به وین میرود و با شهری ویران روبهرو میشود. تأثیر ارسن ولز از حلقهی بازیگران فیلم، در کارگردانی نهایی اثر ملموس است.
راشومون (Rashomon)
- مدیر فیلمبرداری: کازو میاگاوا
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- محصول: ۱۹۵۰، ژاپن
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
آکیرا کوروساو با ساختن فیلم راشومون در دنیا شناخته شد و سینمای ژاپن را صاحب هویتی یگانه کرد. نحوهی روایت پردازی فیلم امروزه به عنوان یکی از نمادهای داستانگویی شناخته میشود و قصهی دادگاهی را تعریف میکند که در تلاش است تا مقصر جنایتی را پیدا کند.
سانست بلوار (Sunset Boulevard)
- مدیر فیلمبرداری: جان سیتز
- کارگردان: بیلی وایلدر
- محصول: ۱۹۵۰، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
بیلی وایلدر نکبت متکثر جا خوش کرده در پشت پردهی هالیوودی خود را با تصاویری سیاه و سفید و البته ترسناک گره زد تا وحشت جاری در فضا را به خوبی ترسیم کند. یک نوآر معرکه که به جنون ستارهای فراموش شده و دست و پا زدن او برای بازگشتن به دوران اوج میپردازد.
در بارانداز (On the Waterfront)
- مدیر فیلمبرداری: بوریس کافمن
- کارگردان: الیا کازان
- محصول: ۱۹۵۴، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
وقتی الیا کازان فیلم دربارانداز را ساخت، مدتی بود که از سمت همکارانش به خیانت در دادگاههای سناتور مککارتی متهم بود. این فیلم جوابیهای به این اتهامها بود و از یک مالون براندوی معرکه بهره میبرد که بدون شک یکی از بهترین بازیهای تاریخ سینما را در همین فیلم ارائه کرده است.
هفت سامورایی (Seven Samurai)
- مدیر فیلمبرداری: آساکازو ناکای
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- محصول: ۱۹۵۴، ژاپن
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
داستان ۶ رونین و یک کشاورززاده که برای دفاع از مردم یک روستا در برابر راهزنان از جان خود میگذرند، در دستان آکیرا کوروساوا تبدیل به حمسهای در باب شرافت و افتخار شده است. فیلم پر است از شور و هیجان و احساس و البته تعدادی سکانس شمشیرزنی معرکه که خبر از تواناییهای بی اندازهی کوروساوا میدهد.
شب شکارچی (The night of the hunter)
- مدیر فیلمبرداری: استنلی کورتز
- کارگردان: چارلز لاتن
- محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
چالز لاتن در این تنها فیلم خود، داستان قاتلی خونسرد و دیوانه را تعریف کرده که در اوج بحران اقتصادی جان خانوادهای را تهدید میکند. روایت پردازی او با تصاویری اکسپرسیونیستی همراه است که کار استنلی کورتز را در مقام فیلمبردار ارزشمند میکند.
پل رودخانهی کوای (Bridge on the river Kwai)
- مدیر فیلمبرداری: جک هلیارد
- کارگردان: دیوید لین
- محصول: ۱۹۵۷، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
دیوید لین داستان جنگ جهانی دوم و اسارت سربازان انگلیسی توسط ژاپنیها را تبدیل به فیلمی در باب وفاداری به ارزشها و البته کشور کرده است. تقریبا تمام داستان فیلم در دل جنگلهای انبوه استوایی میگذرد. جک هلیارد به خوبی توانسته گرمای حاضر در حال و هوای فیلم را از کار در بیاورد.
تماس شیطان/ نشانی از شر (Touch of Evil)
- مدیر فیلمبرداری: راسل متی
- کارگردان: ارسن ولز
- محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
یک نوآر معرکه به کارگردانی ارسن ولز. داستان در مرز مکزیک و آمریکا میگذرد و به تلاشهای مردی مکزیکی اختصاص دارد که سعی میکند کلانتری فاسد را به دام بیاندازد. ارسن ولز خودش در نقش کلانتر ظاهر شده و چارلتون هستون نقش مرد مکزیکی را بازی میکند. البته مارلن دیتریش هم در فیلم حضوری کوتاه اما به یاد ماندنی دارد. سکانس افتتاحیهی فیلم یک ضرب شصت تکنیکی از ارسن ولز و راسل متی در مقام فیلمبردار فیلم است.
سرگیجه (Vertigo)
- مدیر فیلمبرداری: رابرت برکس
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
سرگیجه را در کنار فیلم همشهری کین به عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما میشناسند. آلفرد هیچکاک روایت تعقیب کردن یک زن توسط یک کارآگاه بازنشسته را تبدیل به داستانی رازآلود کرده که حتی تعریف کردن خلاصه داستان آن کار مشکلی است. جیمز استیوارت و کیم نواک در قالب نقشهای اصلی، بهترین بازیهای خود را ارائه کردهاند.
از نفس افتاده (breathless)
- مدیر فیلمبرداری: رائول کوتار
- کارگردان: ژان لوک گدار
- محصول: ۱۹۶۰، فرانسه
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
فیلم از نفس افتاده از پیشگامان سینمای موج نوی فرانسه به شمار میرود. ژان لوک گدار داستان فرار یک خلافکار از دست قانون را به شیوهای نا متعارف تعریف کرده و به عشقی گره زده است که در دل خیابانهای پاریس اتفاق میافتد. ژان پل بلموندو در این فیلم حضوری خیره کننده دارد اما این جین سیبرگ است که صحنه را از آن خود میکند.
سال گذشته در مارین باد (last year at Marienbad)
- مدیر فیلمبرداری: ساشا ویرنی
- کارگردان: آلن رنه
- محصول: ۱۹۶۱، فرانسه و ایتالیا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
فیلم سال گذشته در مارین باد از مهمترین فیلمهای مدرن تاریخ سینما است. داستان روایت مردی از عشق از دست رفتهی خود که مرز میان خیال، واقعیت و رویا را در مینوردد. احساسات مرد از طریق تصاویر بازسازی میشود و شیوهی نامتعارف قصهگویی، تبدیل به برگ برندهی فیلم میشود؛ سال گذشته در مارین باد فیلمی عاشقانه با رویکردی پیشرو در قصهگویی است.
هشت و نیم (۸ ½)
- مدیر فیلمبرداری: جیانی دی ونانزو
- کارگردان: فدریکو فلینی
- محصول: ۱۹۶۳، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
فدریکو فلینی با ساختن فیلم هشت و نیم روایت سرگشتگیهای یک هنرمند را در ساحتی ذهنی پرداخته است و این خود بیانگری را با چنان ظرافتی تصویر کرده که تماشای هر بارهی آن راه به تفسیری جدید میدهد. بازی مارچلو ماستوریانی در نقش کارگردانی سر در گم بینظیر است و تصاویر جیانی دی ونانزو هوش ربا.
هاد (Hud)
- مدیر فیلمبرداری: جیمز ونگ هو
- کارگردان: مارتین ریت
- محصول: ۱۹۶۳، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
مارتین ریت نئو وسترنی خوش و رنگ و لعاب و پر زرق و برق ساخته که در نگاه اول تصاویر آن مخاطب را مجذوب میکند. جیمز ونگ هو خالق این تصاویر است و در میانهی قابهای او یک پل نیومن خارقالعاده حضور دارد که یکی از بهترین بازیهای عمر خود را در قالب نقش اصلی همین فیلم ارائه داده است.
دکتر استرنجلاو (Dr. Strangelove)
- مدیر فیلمبرداری: گیلبرت تیلور
- کارگردان: استنلی کوبریک
- محصول: ۱۹۶۴، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
تصور کنید چند ساعت دیگر انفجاری رخ خواهد داد که کل جهان را نابود خواهد کرد. حال در این شرایط وحشتناک رییس جمهور آمریکا در صدر جلسهای نشسته تا از این اتفاق جلوگیری کند. مسئول این فاجعه هم یکی از ژنرالهای ارتش او است و چیزی تا آغاز آخرالزمان باقی نمانده است. اما شما به عنوان مخاطب در حین تماشای فیلم مدام از خلبازیهای شخصیتها میخندید. فیلم دکتر استنجلاو چنین فیلم دیوانهواری است.
من کوبا هستم (I am cuba)
- مدیر فیلمبرداری: سرگی اوروسیفسکی
- کارگردان: میخاییل کالاتوزوف
- محصول: ۱۹۶۴، کوبا و اتحاد جماهیر شوروی
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
سرگی اوروسیفسکی یک از بزرگترین فیلمبرداران تاریخ سینمای شوروی است که بسیار تحت تأثیر اوارد تیسه، فیلمبردار فیلمهای سرگی آیزنشتاین بود. داستان فیلم به زندگی مردم کوبا پیش از انقلاب سوسیالیستی این کشور میپردازد و بر دردها و مشکلات آنها تمرکز دارد و همانطور که از همکاری دولت وقت شوروی در ساخت آن پیدا است، با رویکردی چپگرایانه ساخته شده است.
دکتر ژیواگو (Doctor Zhivago)
- مدیر فیلمبرداری: فردی یانگ
- کارگردان: دیوید لین
- محصول: ۱۹۶۵، انگلستان و ایتالیا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
دیوید لین همان موقع با ساختن فیلمهایی مانند لورنس عربستان و پل رودخانهی کوای نشان داده بود که چه فیلمساز قهاری در ساختن حماسههای با شکوه است. حال او کتاب بوریس پاسترناک را برداشته و داستان عشق خانوادهای روسی را در دل جنگ جهانی اول و البته انقلاب اکتبر شوروی روایت کرده است. فردی یانگ مانند فیلم لورنس عربستان در ساخت صحنههای عظیم سنگ تمام گذاشته و البته کیفیت تصاویر رنگی او بی نظیر است.
نبرد الجزیره (The battle of Algiers)
- مدیر فیلمبرداری: مارچلو گاتی
- کارگردان: جیلو پونتهکوروو
- محصول: ۱۹۶۶، ایتالیا و الجزیره
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
جیلو پونتهکوروو داستان قیام مردم الجزیره، پایتخت کشور الجزایر بر علیه استعمار فرانسه را به شیوهای کاملا رئالیستی ساخته است. دوربین او مانند دوربین خبرنگاری است که به دل حادثه زده. البته میتوان به وضوح تأثیرات اندیشهی چپ را در فیلم دید اما این موضوع باعث نمیشود تا با فیلمی ایدئولوژی محور روبهرو شویم که در آن نگاه انسانی سازندگان مشخص نیست.
چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد؟ (who’s afraid of Virginia wolf?)
- مدیر فیلمبرداری: هاسکل وکسلر
- کارگردان: مایک نیکولز
- محصول: ۱۹۶۶، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
مایک نیکولز فیلم چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد؟ را از نمایشنامهی معروفی به قلم ادوارد البی اقتباس کرده است. داستان فیلم روایتگر زندگی پر از آشوب زن و شوهری میان سال در برابر زوجی جوان است. تمام فیلم در شب میگذرد و فضای تاریک و تعدد بسیار زیاد نماهای داخلی، باعث شده تا خطر تبدیل شدن اثر مایک نیکولز به سمت یک اجرای تئاتری وجود داشته باشد. اما هاکسل وکسلر به خوبی توانسته از پس این مورد برآید و با دوربینش اثری کاملا سینمایی خلق کند.
لوک خوش دست (cool hand Luke)
- مدیر فیلمبرداری: کنراد هال
- کارگردان: استیوارت روزنبرگ
- محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
لوک خوش دست از آن فیلمهای زندانی معرکه است که هم مخاطب را حسابی سر کیف میآورد و هم غمگین میکند. با یک پل نیومن معرکه در قالب نقش اصلی که با آن چشمان بازیگوشش، پرده را از آن خود میکند. داستان مانند بسیاری از فیلمهای این چنینی حول تلاش یک مرد برای فرار از زندان میگردد اما رفته رفته او سر ناسازگاری با محیط میگذارد و در واقع بر علیه نظم موجود در آن محیط جهنمی قیام میکند. کنراد هال هم در ترسیم فضای زندان موفق است و هم همراهی با شخصیتها.
فارغالتحصیل (The Graduate)
- مدیر فیلمبرداری: رابرت سرتیس
- کارگردان: مایک نیکولز
- محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
فیلم فارغالتحصیل یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما است. فیلمی که آغازگر راهی شد که امروزه با عنوان هالیوود جدید میشناسند و اوج آن در دههی هفتاد میلادی است. در این فیلم داستین هافمن نقش جوان آیندهداری را بازی میکند که توسط نسل قبلتر از خود استثمار میشود؛ هم جسم او و هم ذهنش تحت این ظلم قرار دارد و آهسته آهسته تمام انرژی خود را جمع میکند تا بر علیه این محیط بشورد.
در کمال خونسردی (In cold blood)
- مدیر فیلمبرداری: کنراد هال
- کارگردان: ریچارد بروکس
- محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
رمان ناداستان ترومن کاپوتی دربارهی جنایت دو جوان در قتل عام اعضای یک خانواده در دستان ریچارد بروکس تبدیل به اثری دهشتناک شده است. بروکس شیوهی روایتگری خلاقانهی کاپوتی را حفظ کرده و به آن تصاویری میخ کوب کننده اضافه کرده است که پشت هر مخاطبی را میلرزند. تصاویر وی بازگو کنندهی حقیقت هولناکی است؛ اینکه جنایت میتواند در هر جایی خانه کرده باشد، جایی همین نزدیکی.
روزی روزگاری در غرب (once upon a time in the west)
- مدیر فیلمبرداری: تونینو دلی کولی
- کارگردان: سرجیو لئونه
- محصول: ۱۹۶۸، ایتالیا و آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
سرجیو لئونه با ساختن فیلم روزی روزگاری در غرب، وسترن اسپاگتی را به کمالی رساند که دیگر خودش هم نتوانست آن را تکرار کند. داستان انتقال خط آهن از شرق به غرب آمریکا به یک داستان انتقام خونین گره میخورد و از بین رفتن طرف شرور ماجرا باعث آغاز راهی میشود که انتهایش میتواند خوشبختی زنی مصیبتزده باشد. موسیقی انیو موریکونه بی نظیر است و تصاویر تونینو دلی کولی هوش ربا.
بوچ کسیدی و ساندنس کید (Butch Cassidy and the Sundance kid)
- مدیر فیلمبرداری: کنراد هال
- کارگردان: جرج روی هیل
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
جرج روی هیل با ساختن فیلم بوچ کسیدی و ساندنس کید، لباسی کاملا دههی هفتادی تن ژانر وسترن کرده است. او نمادهای سرکشی در این دوران را در قالب بازیگران نقشهای اصلی قرار داده و داستانی شوخ و شنگ از زندگی دو سارق ساخته که به نظر میرسد از جایی به بعد سرقت را نه به خاطر پول آن، بلکه به خاطر عصیان بر علیه نظم موجود انجام میدهند. بازی پل نیومن و رابرت ردفورد از نقاط قوت اصلی فیلم است.
این گروه خشن (The wild bunch)
- مدیر فیلمبرداری: لوسین بالارد
- کارگردان: سام پکینپا
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
داستان فیلم این گروه خشن در زمانهای میگذرد که در غرب وحشی شیوهی زندگی مبتنی بر قانون داشت جایگزین شیوهی زندگی قدیمی میشد؛ دورانی که در آن مردان با زور بازو و البته تلاش خود حق را میستاندند و نیازی به کمک کسی نداشتند. اما اکنون و با عوض شدن زمانه آنها به حاشیه رانده شدهاند. حال شاید برای آخرین بار دستهای از آنها از زیر سایهی سنگین فراموشی به متن شهر جدید میآید تا هم اعلام وجود کند و هم به روش خود حساب ظالم را کف دستش بگذارد.
پرتقال کوکی (A clockwork orange)
- مدیر فیلمبرداری: جان الکات
- کارگردان: استنلی کوبریک
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
استنلی کوبریک با ساختن فیلم پرتقال کوکی، «مغاک» ترسناکی ساخت و مخاطب را مجبور به تماشای آن کرد. او در نمایش این فضای ترسناک هیچ تخفیفی به مخاطب خود نمیدهد و کاری میکند که واقعا تماشای اتفاقات حاضر در قاب سخت شود. داستان حول زندگی رهبر یک گروه کوچک از جوانان خلافکار میگردد که پس از دستگیری توسط پلیس تبدیل به سوژهای برای انجام یک سری آزمایش میشود. تصاویر جان الکات از کیفیتی فانتری برخوردار است که سبب افزایش ترس در فضای موجود میشود.
کلوت (klute)
- مدیر فیلمبرداری: گوردون ویلیس
- کارگردان: آلن جی پاکولا
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
مرد سرشناسی به شکلی مرموز ناپدید میشود. تنها سرنخ موجود، نامهی او به زن بدنامی به نام بری دانیلز است. این خلاصه داستان کوتاه در دستان آلن جی پاکولا تبدیل به نمادی از وحشت و پارانویای ابتدای دههی ۱۹۷۰ میلادی شده است. کلوت آشکارا تحت تأثیر سینمای هیچکاک ساخته شده و حتی مانند آثار او تأکید بر تنهایی آدمی دارد. اما اگر در سینمای هیچکاک این تنهایی مفهومی پدیدارشناسانه دارد، در کلوت این تنهایی محصول زندگی در سایهی ترسی اجتماعی به واسطهی گذران عمر در یک جامعهی وحشتزده است.
آخرین نمایش فیلم (The last picture show)
- مدیر فیلمبرداری: رابرت سرتیس
- کارگردان: پیتر باگدانوویچ
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
آخرین نمایش فیلم نه تنها معروفترین فیلم پیتر باگدانوویچ به شمار میرود بلکه بهترین فیلم او هم هست. ساخته شدن این فیلم نوید حضور کارگردانی را میداد که دغدغهی اصلیش خود سینما و جادوی آن بود و همه چیز برایش در قرار گرفتن روی صندلی سینما و غرق شدن در داستانی که روی پردی میدید خلاصه میشد. این فیلم از آن فیلمهای تلخ است که بدون آنکه به ورطهی سانتیمانتالیسم بغلتد، دربارهی نوستالژی است. نوستالژی دورانی از دست رفته که میشد عشق به سینما را به عشق به زندگی پیوند زد و آدمی آنقدر معصوم بود که هنوز هم آخرین سانس اکران یک فیلم برایش واقعهای مهم به حساب بیاید.
مککیب و خانم میلر (Mccabe and Mrs. Miller)
- مدیر فیلمبرداری: ویلموش زیگموند
- کارگردان: رابرت آلتمن
- محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
مککیب و خانم میلر اوج سینمای وسترن در دههی هفتادی میلادی است. پر بیراه نیست اگر آن را بهترین وسترن پنجاه سال گذشتهی سینما بدانیم. رابرت آلتمن یکی از غریبترین و در عین حال پرحسرتترین عاشقانههای تاریخ سینما را هم با ساختن این فیلم، تقدیم مخاطبان کرده است. قهرمانان مککیب و خانم میلر در ظاهر افرادی نیستند که به راحتی عاشق شوند یا اصلا بتوان عشق را در وجود آنها متصور شد اما آلتمن چنان این انسانهای بیپناه را کنار هم قرار میدهد و به شکلی ریزبافت روابط آنها را میچیند که بروز همچین احساس پرحسرتی در وجود آنها اجتنابناپذیر به نظر میرسد.
کاباره (Cabaret)
- مدیر فیلمبرداری: جفری آنزورث
- کارگردان: باب فاسی
- محصول: ۱۹۷۲، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
یک فیلم موزیکال تلخ که داستانش در دل یکی از سختترین زمانهها برای مردم کشور آلمان میگذرد. داستان بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۳ میگذرد یعنی زمانی که حکومت وایمار به پایان خود نزدیک میشد و هیتلر و نازیها در آستانهی ظهور بودند. در چنین فضایی مردی انگلیسی عاشق دختری میشود که در آرزوی بازیگری است اما این زمانه و فضای پر از آشوب راهی برای عاشقی باقی نگذاشته است. بازی لیزا مینهلی از نقاط قوت فیلم است.
آخرین تانگو در پاریس (Last tango in Paris)
- مدیر فیلمبرداری: ویتوریو استورارو
- کارگردان: برناردو برتولوچی
- محصول: ۱۹۷۲، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
فیلم آخرین تانگو در پاریس، داستان تنهایی دو انسان از دو نسل مختلف است. هر دو مورد خیانت کسی قرار گرفتهاند که دوستش میدارند و همین آنها را به هم نزدیک میکند. مارلون براندو در قالب مرد داستان و ماریا اشنایدر در قالب زن قصه قرار گرفته است. تصاویر فیلم با یک تلخی فزاینده پر شده و این باعث شده تا شهر پاریس فیلم، تفاوتی اساسی با آن شهر معروف عشاق داشته باشد.
جنگیر (The Exorcist)
- مدیر فیلمبرداری: اوون رویزمن
- کارگردان: ویلیام فریدکین
- محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
بسیاری فیلم جنگیر ویلیام فریدکین را ترسناکترین فیلم تاریخ سینما میدانند. داستان فیلم حول زندگی مادری مجرد میگردد که مجبور است مدام محل زندگی خود را به خاطر کارش عوض کند. او دختری دارد که از سمت پدر خود رانده شده و خبری از وی در زندگی دختر نیست. همین باعث میشود تا مشکلات او به اختلالات روانی تعبیر شود غافل از اینکه روحی شیطانی وجود دخترک را تسخیر کرده است. حال همه چیز به کشیشی بستگی دارد تا جان دختر را نجات دهد.
محله چینیها (Chinatown)
- مدیر فیلمبرداری: جان آلونزو
- کارگردان: رومن پولانسکی
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
رومن پولانسکی داستانهای آشنای سینمای نوآر حول زندگی یک کارآگاه خصوصی که به دنبال داستانهای زندگی زناشویی است و ناگهان خود را درگیر ماجرایی جنایی میبیند را گرفت و به پارانویای حاکم بر دههی هفتاد میلادی گره زد و فیلمی ساخت که در آن هیچ چیز آنگونه نیست که در ابتدا به نظر میرسد. جک نیکلسون در یکی از بهترین نقشآفرینیهای خودش نقش مردی را بازی میکند که هر چه سعی میکند از وقایع با خبر شود، کمتر میفهمد و وقتی موفق میشود که دیگر کار از کار گذشته است.
پدرخوانده: بخش دوم (The Godfather: part 2)
- مدیر فیلمبرداری: گوردون ویلیس
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- محصول: ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
گوردون ویلیس در کنار فرانسیس فورد کوپولا روایت زندگی یک جوان تازه از جنگ برگشته در فیلم اول مجموعه را به معیاری برای سینمای گنگستری تبدیل کرد. حال هر دو در کنار هم با گسترش جهان آن فیلم، حماسهای ساختهاند در باب فرو رفتن همان جوان در دل یک باتلاق اخلاقی. آل پاچینو در قالب نقش اصلی فیلم خارقالعاده است و رابرت دنیرو در نقش جوانیهای پدر شخصیت او خوش مینشیند.
بری لیندون (Barry Lyndon)
- مدیر فیلمبرداری: جان الکات
- کارگردان: استنلی کوبریک
- محصول: ۱۹۷۵، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
شخصیت اصلی فیلم بری لیندون مردی است که به واسطهی ترس از دستگیر شدن مجبور به سفری دور و دراز میشود و به جای پیدا کردن یک عقیده و ارزش درست و حسابی، مسیری وارونه طی میکند و راهش او را به تباهی اخلاقی میکشاند. نمایش حرص و طمع بینهایت و همچنین بلایی که قدرت بیحد و حصر بر روان آدمی میآورد و فساد درونی ناشی از آن، مضامینی است که استنلی کوبریک در فیلم باری لیندون به آن پرداخته است.
پرواز بر فراز آشیانه فاخته (one flew over the cuckoo’s nest)
- مدیر فیلمبرداری: هاسکل وکسلر
- کارگردان: میلوش فورمن
- محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
میلوش فورمن داستان یک مجرم زندانی که خودش را به دیوانگی زده تا از زندان فرار کند و به یک آسایشگاه روانی پناه ببرد، تبدیل به اثری در باب تلاش آدمی برای رهایی از قید و بندها کرده است. آسایشگاه روانی رفته رفته تبدیل به مکانی میشود که میتوان آن را جای آدمهای مطرود جامعه دانست و تلاشهای شخصیت اصلی با بازی جک نیکلسون را میتوان به عصیانی بر علیه نظم موجود تعبیر کرد.
همه مردان رییس جمهور (All the president’s Men)
- مدیر فیلمبرداری: گوردون ویلیس
- کارگردان: آلن جی پاکولا
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
فیلمی بر اساس یک داستان واقعی. تریلر جذاب آلن جی پاکولا معروفترین خبرنگاران تاریخ سینما را درون قصهی خود دارد: باب وودوارد و کارل برنستین. مردانی که در دنیای حقیقی با افشای رسوایی موسوم به واترگیت عملا دوران ریاست جمهوری ریچارد نیکسون را به پایان رساندند. آنها نویسندگان و خبرنگاران روزنامهی واشنگتن پست بودند که به داستان دستگیری چند دزد در مقر انتخاباتی حزب دموکرات، به کل داستان مشکوک میشوند و تصور میکنند که سارقین فقط برای سرقت به آنجا نرفتهاند. همین کند و کاو آنها برای رسیدن به اصل ماجرا دستمایهی فیلم پاکولا قرار گرفته است.
راننده تاکسی (Taxi driver)
- مدیر فیلمبرداری: مایکل چپمن
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
مایکل چپمن کنتراست تصاویر اکسپرسیونیستی را در دل یک فیلم رنگی و در دههی هفتاد به منظور ترسیم یک فضای مالیخولیایی به کار برده است. فیلم مارتین اسکورسیزی حول زیست شبانهی مردی میگردد که حالش از شهر نیویورک و آدمهای آن به هم میخورد. او تصمیم به عصیانی کور علیه وضع موجود میگیرد اما برخوردش با دختری فراری، همه چیز را عوض میکند و این مرد را وارد راهی میکند که میتواند به یک تأثیر مثبت ختم شود. شاید بازی رابرت دنیرو در این فیلم، بهترین بازی کارنامهی او باشد.
برخورد نزدیک از نوع سوم (Close encounters of the third kind)
- مدیر فیلمبرداری: ویلموش زیگموند
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- محصول: ۱۹۷۷، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
در ابتدای فیلم به نظر میرسد با اثری ساده روبهرو هستیم که داستانش حول حضور فرازمینیها و تهدیدات آنها میگردد اما کم کم با وارد شدن دستهای پشت پرده برای سرپوش گذاشتن بر همه چیز و تلاش دو آدم برای پی بردن به ماجرا معلوم می شود که کودک درون اسپیلبرگ چقدر فعال است و از همین داستان ساده حماسهای در باب تلاش آدمی برای کشف نادیدهها و البته پناه بردن به رویا میسازد. سکانس آخر فیلم هنوز هم منقلب کننده است و حضور ناگهانی فرانسوآ تروفو متقاعد کننده از کار درآمده است.
دوئلیستها (The Duellists)
- مدیر فیلمبرداری: فرانک تیدی
- کارگردان: ریدلی اسکات
- محصول: ۱۹۷۷، انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
ریدلی اسکات فیلم دوئلیستها را بر اساس داستان کوتاهی به قلم جوزف کنراد ساخته اما سبک بصری آن بیشتر شبیه به فیلم باری لیندون استنلی کوبریک است. داستان فیلم در دوران جنگهای ناپلئون میگذرد و سرنوشت دو افسر ارتش را دنبال میکند که توهین یکی به دیگری باعث میشود تا دشمنی طولانی آنها با هم آغاز شود. این دشمنی آنقدر ادامه پیدا میکند که پس از سالها و با رسیدن این دو به مقامی والا هم از بین نمیرود.
شکارچی گوزن (The deer hunter)
- مدیر فیلمبرداری: ویلموش زیگموند
- کارگردان: مایکل چیمینو
- محصول: ۱۹۷۸، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
کمتر فیلمی توأمان هم از دست رفتن آرزوهای یک نسل را در دل یکی از بحرانیترین دورههای حیات اجتماعی/ سیاسی آمریکا چنین دقیق تصویر میکند و هم خودباختگی یک نسل وا داده و تسلیم در برابر خیره سریهای آرمانی عدهای سیاستمدار جنگطلب را به تندی و برندگی به نقد میکشد. زندگی روزانهی عدهای جوان اهل تفریح و خوشگذرانی که چیزی جز لذت بردن از نیروی جوانی خود نمیخواهند، به بربریت جاری در یک جنگ بیهوده گره میخورد تا پاشیدگی بنیان جامعه، هزاران کیلومتر دورتر از میدان جنگ آنها را به نسل سوخته تبدیل کند.
بیگانه (Alien)
- مدیر فیلمبرداری: درک وانلینت
- کارگردان: ریدلی اسکات
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
ریدلی اسکات بعد از موفقیت فیلم دوئلیستها فیلمی ترسناک با عناصری علمی تخیلی ساخت و هدیهای به این دو ژانر تقدیم کرد که هنوز هم سینمای معاصر وامدار آن است. سبک بصری فیلم، نشان از پختگی او در همان ابتدای کار دارد و البته درک وانلینت هم کار خود را به خوبی انجام داده است. از سویی دیگر فیلم بیگانه برخوردار از یکی از سرسختترین شخصیتهای زن تاریخ سینما است.
اینطور چیزها (all that jazz)
- مدیر فیلمبرداری: جوزپه روتونو
- کارگردان: باب فاسی
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا، آلمان و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷%
فیلمی اتوبیوگرافیک از باب فاسی که داستانش حول تلاشهای کارگردانی جهت پیدا کردن هنرپیشه برای آخرین نمایشش میگردد. روایت سرخوردگیهای شخصیت اصلی شبیه به روایت فیلم هشت و نیم فدریکو فلینی و سر در گمی کارگردان آن فیلم با بازی مارچلو ماستوریانی است با این تفاوت که در این یکی خلاقیتهای فیلمبردار فیلم یعنی جوزپه روتونو بیش از پرورش ایدهها توسط کارگردان به چشم میآید.
حضور (being there)
- مدیر فیلمبرداری: کیلب دشانل
- کارگردان: هال اشبی
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
هال اشبی فیلم حضور را بر اساس کتابی به قلم جرزی کازینسکی ساخته است. داستان حول زندگی مردی با بازی بی نظیر پیتر سلرز میگردد که به شکلی دیوانهوار از زندگی به عنوان باغبان یک خانهی ویلایی تا حضور در جایگاه مشاور رییس جمهور پیش میرود و به محافل بالای جامعه راه پیدا میکند. طنزی تلخ که حکایت از بین رفتن عقلانیت در جامعهی امروز را بازگو میکند و البته بیش از آنکه به شعار دادن در این باب مشغول باشد، بر شخصیت اصلی خود تمرکز دارد.
اسب سیاه (The black stallion)
- مدیر فیلمبرداری: کیلب دشانل
- کارگردان: کرول بالارد
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
کرول بالارد داستان رابطهی عاطفی یک پسر بچه با اسبی مشکی رنگ را تبدیل به اثری حماسی کرده است. پسری بعد از غرق شدن یک کشتی به همراه اسبی که در اصطبل کشتی نگه داشته میشود خود را در جزیرهای به ظاهر متروک میبیند. اما جزیره آنگونه نیست که در نگاه اول به ذهن میرسد. فیلمبرداری کیلب دشانل در فضای خارجی میخکوب کننده است و فیلمساز هم به خوبی توانسته از پس روایت رفاقت انسان و طبیعت برآید.
منهتن (Manhattan)
- مدیر فیلمبرداری: گوردون ویلیس
- کارگردان: وودی آلن
- محصول: ۱۹۷۹، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
موتور محرک بسیاری از داستانهای وودی آلن روابط زناشویی و مشکلات دو طرف ماجرا در یک رابطهی عاطفی است. او در اینجا مانند فیلم آنی هال تمرکز خود را بر اضطراب شخصیتی گذاشته که خود حقیقی وودی آلن را به ذهن میآورد و البته با حضور کماکان خیره کنندهی دایان کیتون در قالب نقش زنی که زندگی مرد را زیر و رو میکند. فارغ از تبحر وودی آلن در بسط و گسترش چنین ایدههایی، آنچه که فیلم را در وهلهی اول جذاب میکند، تصویربرداری غریب و درخشان گوردون ویلیس است.
درخشش (The shining)
- مدیر فیلمبرداری: جان الکات
- کارگردان: استنلی کوبریک
- محصول: ۱۹۸۰، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
جان الکات اجازه نداشته تا در مقام فیلمبردار فیلم درخشش، به چیزی کمتر از کمال مطلق رضایت دهد چرا که علاوه بر کمالگرایی جنونآمیز استنلی کوبریک، این فیلم بیش از هر چیز دیگری بر فضاسازی استوار است. داستان فیلم به تمامی در یک هتل با راهروهای تودرتو و البته فضاهایی با نورپردازی بسیار روشن میگذرد. مردی که قصد دارد از فصل تعطیلی هتل استفاده کند و رمانش را بنویسد، رفته رفته به سمت جنون پیش میرود و به تهدیدی علیه خانوادهی خود تبدیل میشود. بازی جک نیکلسون خیره کننده است.
ارابههای آتش (Chariots of fire)
- مدیر فیلمبرداری: دیوید واتکین
- کارگردان: هیو هادسن
- محصول: ۱۹۸۱، انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
فیلم ارابههای آتش بر اساس یک داستان واقعی است و سرنوشت دو مرد دونده را دنبال میکند که یکی از آنها یهودی است و دیگری مسیحی. آنها خود را برای شرکت در مسابقات المپیک آماده میکنند اما برگزاری مسابقه در روز یکشنبه، دوندهی یهودی را از شرکت در مسابقه باز میدارد و این موضوع سبب کشمکشهای بزرگی میشود. هیو هادسن به خوبی توانسته این فضای رقابتی و البته دوستانه را ترسیم کند و دیوید واتکین هم در مقام فیلمبردار فیلم به خوبی کار خود را انجام داده است.
کشتی (Das boot)
- مدیر فیلمبرداری: ژوست واکانو
- کارگردان: ولفگانگ پترسن
- محصول: ۱۹۸۱، آلمان غربی
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
ما مخاطبان سینما عادت داریم تا فیلمهای جنگی مربوط به جنگ دوم جهانی را از دریچهی چشم متفقین ببینیم تا از زاویهی نگاه آلمانیها. اما فیلم کشتی اینگونه نیست و داستان یک زیر دریایی را تعریف میکند که در طول انجام مأموریتهای خود آماج حملات متفقین قرار میگیرد. فضای تنگ کشتی باعث شده تا ترس از فضای بسته در قابهای فیلمساز وجود داشته باشد. فیلمبرداری ژوست واکانو و کارگردانی پترسن باعث شده که این فضای ترسناک و هم چنین تعلیقی که در طول داستان وجود دارد، مخاطب را با خود همراه کند.
سرخها (Reds)
- مدیر فیلمبرداری: ویتوریو استورارو
- کارگردان: وارن بیتی
- محصول: ۱۹۸۱، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
سرخها شاهکار بیچون و چرای زندگی وارن بیتی است. سرخها یکی از معروفترین فیلمهای حماسی تاریخ سینما است و بنیاد فیلم آمریکا آن را در جایگاه نهم ژانر حماسی تاریخ سینما ردهبندی کرده است. سرخها از آن دسته از فیلمها است که متأسفانه دیگر ساخته نمیشوند. فیلمهایی که آدمهایش را در دل تلاطمهای یک زمانه و فراز و فرودهای مهم تاریخی قرار میدهد تا هم روایتی شخصی از تاریخ ارائه دهد و هم سهم حوادث بزرگ بشری بر زندگی شخصی افراد حاضر در فیلم را به نمایش گذارد.
فانی و الکساندر (Fanny and Alexander)
- مدیر فیلمبرداری: اسون نیکویست
- کارگردان: اینگمار برگمان
- محصول: ۱۹۸۲، سوئد، فرانسه و آلمان غربی
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
اینگمار برگمان با ساختن فیلم فانی و الکساندر، به نوعی دست به نوشتن وصیتنامهی هنری خود زده است. داستانی اتوبیوگرافیک که در آن بسیاری از مؤلفههای سینمای او را میتوان دید. تصاویر فیلم با آن رنگهای هوشربا، بسیار خیالانگیز از کار در آمده است. داستان فیلم حول زندگی بچههایی میگردد که بعد از مرگ پدر، مجبور هستند که تحت سرپرستی ناپدری سختگیر خود بمانند و همین باعث اقدام پدربزرگ و مادربزرگ جهت خلاصی آنها میشود.
مردان واقعی (The right stuff)
- مدیر فیلمبرداری: کیلب دشانل
- کارگردان: فیلیپ کافمن
- محصول: ۱۹۸۳، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
تام ولف خبرنگاری بود که کتابی با نام مردان واقعی دربارهی پروژهی فضایی مرکوری ۷ نوشت. کتاب توسط فیلیپ کافمن به فیلم تبدیل شد که یکی از بهترین فیلمها دربارهی رقابت فضایی شوروی و آمریکا است. داستان حول زندگی خلبانان زبدهای میگردد که در تلاش هستند تا در این رقابت پیروز شوند و اولین نفراتی باشند که به مدار زمین میروند. تصاویر فیلم و تسلط فیلمبردار اثر یعنی کیلب دشانل، فیلم مردان واقعی را به تجربهی بصری بی نظیری تبدیل کرده است.
آمادئوس (Amadeus)
- مدیر فیلمبرداری: میروسلاو اوندریچک
- کارگردان: میلوش فورمن
- محصول: ۱۹۸۴، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
میلوش فورمن فیلم آمادئوس را بر اساس نمایشنامهای به قلم پیتر شیفر ساخت. داستان فیلم حول روابط پر فراز و نشیب دو موسقیدان در اتریش قرن هجدهم میگذرد؛ یکی موسیقیدان نابغه یعنی ولفگانگ آمادئوس موتسارت و دیگری کسی که تصور میکند رقیبی برای او به شمار میرود یعنی آنتونیو سالیری. رابطهی پر از تحسین و نفرت سالیری باعث شده تا عملا او شخصیت اصلی فیلم باشد؛ ضمن اینکه راوی فیلم هم خود او است. داستان فیلم در جایی اوج میگیرد که سالیری تصور میکند همین که زندگی خود را دربست در اختیار موسیقی قرار دهد و با خدای خود راز و نیاز کند، دیگر نیازی به نبوغ ندارد. از اینجا فیلم میلوش فورمن تبدیل میشود به رسالهای در باب و در رسای نبوغ.
استعداد ذاتی (The natural)
- مدیر فیلمبرداری: کیلب دشانل
- کارگردان: بری لوینسون
- محصول: ۱۹۸۴، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
بری لوینسون استاد ساختن فیلمهایی است که شبیه به خود زندگی است. داستانهایی با محوریت آدمهایی مانند همهی ما: پر از ضعف و پر از قدرت. اما او در این داستانها در جستجوی چیزی است که میتوان آن را امید نامید. شاید از این زاویه فیلمهای او کمی خوش بینانه به نظر برسد اما نمیتوان کتمان کرد که حال مخاطب را خوب میکنند. فیلم استعداد ذاتی داستان ستارهی بیسبالی است که با مسائل مختلفی روبهرو میشود و بعد از سوقصد یک زن به جانش، ستارهی بختش افول میکند.
پاریس، تگزاس (Paris, Texas)
- مدیر فیلمبرداری: روبی مولر
- کارگردان: ویم وندرس
- محصول: ۱۹۸۴، آلمان غربی و فرانسه
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
داستان غریب و البته عاشقانهی ویم وندرس، یکی از بهترین فیلمها با محوریت مردان سرگشته در باب عشقی اثیری است. مرد قصه مانند دیوانهای در جستجوی چیزی نادیدنی از این سو به آن سو میرود و این وسط فقط پسر و برادرش را برای تسلا در اختیار دارد. تصاویر روبی مولر از چشمانداز بیابان و صحرا و جادهها دقیقا همان کاربردی را دارند که باید؛ انتقال احساس سرگشتگی شخصیت اصلی داستان و همراهی با غمی که او با خود حمل میکند. مرد از جایی به بعد میخواهد فقط برای پسرش پدری کند اما عدم حضور وی برای چهار سال آزگار، مشکلاتی بر سر راهش قرار داده است.
برزیل (Brazil)
- مدیر فیلمبرداری: راجر پرت
- کارگردان: تری گیلیام
- محصول: ۱۹۸۵، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
تری گیلیام عادت دارد تا آنچه را که در طول زندگی آزارش میداده، دست بیاندازد و نقد کند. او این کار را به تندترین شکل ممکن انجام میدهد و حال با ساختن برزیل و خلق فضایی فانتزی، پیکان نقد خود را متوجه دیوان سالاری و بوروکراسی آزار دهندهی انسان مدرن کرده است.
فضای فیلم انگار از دل رمان ۱۹۸۴ جرج اورول بیرون آمده و کل سیستم مستبد حاکم بر داستان با حضور یک عشق ممنوعه به خطر میافتد. با وجود امکانات کم آن زمان برای خلق یک فضای آینده نگرانه، دوربین راجر پرت به خوبی توانسته آیندهای نامعلوم را بازسازی کند.
مأموریت (The mission)
- مدیر فیلمبرداری: کریس منگس
- کارگردان: رولند جافی
- محصول: ۱۹۸۶، انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۷٪
رولند جافی به خوبی میتوانست فضاهای اگزوتیک دورافتاده را از کار در بیاورد. او این کار را با ساختن فیلم کشتزارهای مرگ به خوبی انجام داده بود اما این بار با کمک کریس منگس، فیلمبردار اثر، روی دست خود هم بلند شده و فیلمی دربارهی تلاش یسوعیان در دل جنگلهای انبوه آمریکای جنوبی ساخته که تلاش میکنند آیین خود را در میان مردم بومی گسترش دهند.
رابرت دنیرو از بازیگران فیلم است اما شاید هیچکدام از بخشهای فیلم به اندازهی موسیقی بی نظیر انیو موریکونه مطرح نباشد.
امپراطوری خورشید (Empire of the Sun)
- مدیر فیلمبرداری: آلن داوایو
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- محصول: ۱۹۸۷، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۵٪
عادت داریم کودکان سینمای استیون اسپیلبرگ را آدمهایی پر شر و شور ببینیم که در رویاهای خود غرق میشوند و دنیای اطرافشان را برای همیشه تغییر میدهند. اما در این فیلم اینگونه نیست و با کودکی سر و کار داریم که در جریان جنگ جهانی دوم توسط ژاپنیها به اسارت گرفته میشود. حال او باید راه و رسم خشونت را بیاموزد تا بتواند دوام بیاورد و زنده بماند.
آلن داوایو در کنار استیون اسپیلبرگ در خلق فضاهای خاور دور موفق بوده و بازی جان مالکوویچ در نقش دلالی که آن پسرک را زیر بال و پر خود میگیرد، به خوبی قابل باور است.
آخرین امپراطور (The last Emperor)
- مدیر فیلمبرداری: ویتوریو استورارو
- کارگردان: برناردو برتولوچی
- محصول: ۱۹۸۷، ایتالیا و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز:۸۹٪
نام برناردو برتولوچی و ویتوریو استورارو مدام در این فهرست تکرار میشود. آنها به درکی از کار یکدیگر رسیده بودند که باعث میشد فیلمهایشان از کیفیت بصری معرکهای برخوردار باشد. در اینجا این دو به سراغ داستانی در خاور دور رفتهاند و قصهی پویی، آخرین امپراطور چین را تعریف کردهآند.
طبعا بخش عمدهی داستان در چین میگذرد و دوربین سازندگان در خلق این فضا بی نقص عمل کرده است. شاید به لحاظ قصهگویی این فیلم در حد دیگر همکاریهای این دو نباشد اما به لحاظ تصورسازی چیزی کم ندارد.
بالهای اشتیاق/ زیر آسمان برلین (Wings of desire)
- مدیر فیلمبرداری: هنری آلکان
- کارگردان: ویم وندرس
- محصول: ۱۹۸۷، آلمان غربی و فرانسه
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
داستان فیلم بالهای اشتیاق یا زیر آسمان برلین دربارهی فرشتههایی است که بر زندگی انسانها نظارت دارند. یکی از آنها عاشق زنی زمینی میشود و تصمیم میگیرد تا در قالب فانی انسانی وارد شود و احساسات آدمی را تجربه کند. تصاویر فیلم هم سیاه و سفید است و هم رنگی. ویوم وندرس این کار را برای انتقال بهتر احساس زندگی فرشتهها و انسانها انجام داده است.
فیلم در باب بزرگداشت عظمت احساسات انسانی است و دوربین کارگردان و فیلمبردار اثر هم به خوبی توانسته این احساس را منتقل کند و به جشن و پایکوبی این عظمت ناب بنشیند.
میسیسیپی میسوزد (Mississippi burning)
- مدیر فیلمبرداری: پیتر بیزو
- کارگردان: الن پارکر
- محصول: ۱۹۸۸، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
میسیسیپی میسوزد داستان کارآگاهی و جنایی معرکهای دربارهی تبعیض نژادی در تاریخ معاصر آمریکا است. دو مأمور اف بی آی بعد از اینکه سه مأمور سر شماری در جساپ کانتی به قتل میرسند به آنجا اعزام میشوند تا ردی از ماجرا بیابند. این آغاز ماجراهایی است که آنها را در دل یک وحشت فزاینده میکشاند و مخاطب را با وحشتی متکثر روبهرو میکند. تصویربرداری فیلم و بازی بازیگران فیلم به ویژه جین هاکمن عالی است. میسیسیپی میسوزد از سرگرمکنندهترین فیلمهای این فهرست است.
جی اف کی (JFK)
- مدیر فیلمبرداری: رابرت ریچاردسون
- کارگردان: اولیور استون
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
اولیور استون داستان قتل رییس جمهور آمریکا یعنی جان اف کندی و تحقیقات پس از آن را تبدیل به یک تریلر سیاسی درجه یک کرده است که در آن هیچ چیز آنگونه که در ابتدا به نظر میرسد نیست. مردی در جستجوی واقعیت مدام به در بسته میخورد و هر بار که احساس میکند به کشف حقیقت نزدیک شده، به همان اندازه از آن دور میشود. تلخ آنکه این سدها از سوی دستگاههایی شکل میگیرد که قرار است مثلا به کشف حقیقت کمک کنند. اینگونه هزارتویی به وجود میآید که راه خلاصی از آن نیست. کوین کاستنر نقش آن مرد را بازی میکند.
فانوس قرمز را برافراز (Raise the red lantern)
- مدیر فیلمبرداری: لون یانگ
- کارگردان: ژانگ ییمو
- محصول: ۱۹۹۱، چین
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
فیلم فانوس قرمز را برافراز فیلم بسیار تلخی است. داستان حول زندگی دختری ۱۹ ساله است که مجبور میشود بعد از فوت پدر و نامهربانیهای نامادری به همسری مردی مسن که سه زن دیگر دارد، درآید. هیچ کدام از این زنها اجازهی خروج از خانه ندارند.
کیفیت تصاویر فیلم بی نظیر است. کنتراست میان رنگهای تند به ویژه رنگ قرمز با فضای غم زدهای که این آدمیان بخت برگشته در آن زندگی میکنند درجه یک است و البته سبک داستانگویی فیلم و روایت آرام اثر، این فضا را کامل میکند.
نابخشوده (unforgiven)
- مدیر فیلمبرداری: جک گرین
- کارگردان: کلینت ایستوود
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
در فیلم کسی که لیبرتی والانس را کشت (the man who shot liberty valance) اثر جان فورد دیالوگی وجود دارد که شخصیت جیمز استیوارت به خبرنگار میگوید: اینجا غربه، وقتی که افسانهها به واقعیت تبدیل میشن، افسانه را چاپ کن. چکیدهی تمام سینمای وسترن در همین جمله نهفته است. اینکه آمریکای پیچیده در آن زمان بیش از هر چیزی به اسطوره و افسانه نیاز دارد تا به جلو جرکت کند و همین کاری است که بزرگان سینمای کلاسیک انجام دادند. ایستوود نه تنها آن را رد نمیکند، بلکه در آن پایان با شکوه، افسانه و واقعیت را بر هم منطبق میکند تا امید حرکت رو به جلو در دل اهالی زنده بماند.
باراکا (Baraka)
- مدیر فیلمبرداری: ران فریک
- کارگردان: ران فریک
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
باراکا فیلم مستند غریبی است. در آن هیچ گفتاری وجود ندارد و تمام روایت بر مبنای تصاویر پیش میرود. تصاویر فیلمبرداری شدهی ران فریک در ۲۴ کشور شامل اتفاقات مختلفی میشود؛ از اتفاقات طبیعی گرفته تا زندگی مردم معمولی و البته پدیدههای تکنولوژیک. به نظر میرسد که او با کنار هم قرار دادن این تصاویر، منظومهای ساخته که در جستجوی کشف چیزی نادیدنی و حقیقتی ناگفتنی در زندگی انسانها بوده است. به همین دلیل محصول نهایی مانند شعری بلند در باب مفهوم زندگی است.
فهرست شیندلر (Schindler’s list)
- مدیر فیلمبرداری: یانوش کامینسکی
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
استیون اسپیلبرگ فیلم فهرست شیندلر را از کتابی با نام کشتی شیندلر به قلم توماس کنیلی استرالیایی اقتباس کرده است. فیلم داستان مردی است که مانند قهرمانی در برابر خطر میایستد و سعی میکند تا میتواند جان یهودیان بخت برگشته را نجات دهد. لیام نیسن شاید بهترین بازی خود را در همین فیلم ارائه کرده باشد. نقش او نقش سختی است و باید تحول درونی و عمیق شخصیت را به گونهای از کار دربیاورد که برای مخاطب قابل باور باشد. از سویی دیگر رالف فاینز هم بی نظیر است. او چنان درندهخویی رییس زندان و اردوگاهها را به تصویر کشیده و چنان جنون درونین قش را از کار درآورده است، که صرف نگاه کردن به او باعث وحشت میشود.
در جستجوی بابی فیشر (Searching for Bobby Fischer)
- مدیر فیلمبرداری: کنراد هال
- کارگردان: استیو زیلیان
- محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
بسیاری بابی فیشر را بهترین شطرنج باز تاریخ میدانند. اما زندگی او پر از فراز و نشیب بود و به خاطر عدم توجه به تحریمهای آمریکا علیه یوگوسلاوی مدتها در حال فرار بود تا اینکه در کشور ایسلند ساکن شد. حال فیلم در جستجوی بابی فیشر دربارهی نابغهی شطرنج بازی است که نمیخواهد مانند او باشد و دوست دارد به قهرمانی محبوب تبدیل شود.
کنراد هال فیلمبردار قهاری است و در همین لیست هم چند بار دیگر نامش تکرار شده بود. او به خوبی توانسته از پس فیلمبرداری فیلم برآید و استیو زیلیان هم توانسته اثر خوش ضرباهنگی بسازد.
سه رنگ: آبی (Three colours: blue)
- مدیر فیلمبرداری: اسلاوومیر ایدزیاک
- کارگردان: کریستوف کیشلوفسکی
- محصول: ۱۹۹۳، فرانسه، لهستان و سوییس
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
نقطهی اوج تلاش هنری فیلمساز مطرح لهستانی همین فیلم است. سهگانهی رنگ او که به رنگهای مختلف پرچم فرانسه اشاره دارد، از مطرحترین سهگانههای تاریخ سینما است اما روایت پر درد این فیلم و داستان فراغ و تنهایی یک زن در راه پشت سر گذاشتن یک تراژدی و انتقال حس زیستهی او به مخاطب، نه قبل و نه بعد از این فیلم در هیچ فیلم دیگر کیشلوفسکی چنین تأثیرگذار تکرار نشد. بازی در نقش یک زن و اجرای تلاش او برای رهایی از گذشته و کشف معنایی جدید برای زندگی، ژولیت بینوش را به اوج قلههای موفقیت رساند و موسیقی متن فیلم برای عاشقان سینما به نمادی از احساس دلتنگی تبدیل شد.
رستگاری در شاوشنک (The shawshank redemption)
- مدیر فیلمبرداری: راجر دیکنز
- کارگردان: فرانک دارابونت
- محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۹.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
اینکه فیلم رستگاری در شاوشنک در صدر لیست سایت IMDb قرار گرفته نشان دهندهی محبوبیت آن میان مخاطبان عام سینما است. داستان زندگی اندی دوفرین (با بازی بینظیر تیم رابینز) و فرار از زندان شاوشنک و مشکلاتی که در سر راه خود برای ادامهی حیات دارد، در دستان فرانک دارابونت به چنان قصهی پر فراز و فرودی تبدیل شده که چونان خود زندگی با تمام مشکلاتش، امید به تغییر جهان اطراف را برای یک زندگی بهتر باقی میگذارد.
هفت (seven)
- مدیر فیلمبرداری: داریوش خنجی
- کارگردان: دیوید فینچر
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
فیلم هفت دیوید فینچر اثری است در باب آمریکای هویت باختهی دههی ۱۹۹۰ میلادی. کشور مردمانی که نه جنگ بزرگی را دیده بودند و نه بحرانی را پشت سرگذاشتهاند. مردمانی سر خوش که تا اوج مصرفگرایی پیش رفتهاند و معنویات زندگی را از یاد بردهاند. در چنین شرایطی فینچر دو کارآگاه معرکه در داستان خود قرار میدهد که قرار است قاتلی را دستگیر کنند. گرچه قاتل مردی جانی است و نمیتوان با او همراه شد اما همه ته دل خود میدانیم که دربارهی فرو رفتن آدمی در کثافت، چندان هم بیراه نمیگوید.
بیمار انگلیسی (The English patient)
- مدیر فیلمبرداری: جان سیل
- کارگردان: آنتونی مینگلا
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
میتوان فیلم را ملودرامی نامید که وقایعش در دل یک جنگ خانمان سوز میگذرد. فیلم بیمار انگلیسی اثری است بسیار پر احساس. عاشقانهای غریب، با دیالوگهایی معرکه که تجربهای خیره کننده برای تماشاگر فراهم میکند.
فیلم بیمار انگلیسی در باب اهمیت خاطره است و این نکته را متذکر میشود که خاطرات هر فرد، شخصیت و هویت او را میسازد. گرچه شخصیت اصلی از ریخت افتاده و آرام آرام به سمت مرگ پیش میرود، اما تا قبل از بازیابی خاطرات، مردهی متحرکی است که هیچ تفاوتی با یک شی ندارد اما به محض اینکه خاطراتش را به یاد میآورد تبدیل به انسان باشکوهی میشود که نظیر او را فقط در دل افسانههای پریان میتوان یافت.
محرمانه لس آنجلس (L. A. confidential)
- مدیر فیلمبرداری: دانته اسپینوتی
- کارگردان: کرتیس هانسن
- محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
داستان فیلم محرمانه لس آنجلس شبیه به بسیاری از فیلمهای نوآر در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی است. پر از خطر، پر از زنان اغواگر و کلافی سر در گم که شخصیتهای عموما پلیس فیلم نمیتوانند آن را باز کنند. کرتیس هنسن فیلمش را از کتابی به همین نام به قلم جیمز الروی ساخته است و در آن بازیگرانی مانند کوین اسپیسی، گای پیرس، کیم بسینگر و راسل کرو بازی میکنند.
فیلمبرداری فیلم بی نقص است و شاید اگر در آن سال خبری از فیلم تایتانیک جیمز کامرون نبود، بسیاری از جوایز اسکار از آن فیلم محرمانه لس آنجلس میشد.
نجات سرباز رایان (saving private Ryan)
- مدیر فیلمبرداری: یانوش کامینسکی
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- محصول: ۱۹۹۸، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
داستان فیلم نجات سرباز رایان با محوریت شرافت و تلاش مردانی برای انجام مأموریتی که اول در علت وجودی آن شک میکنند اما رفته رفته به جایی می رسند که انگار سرنوشت انسان به انجام آن مأموریت بستگی دارد، گره خورده است.
پر بیراه نیست اگر سکانس ابتدایی نبرد فیلم را بهترین سکانس نبرد در تاریخ سینمای جنگی به حساب بیاوریم. استیون اسپیلبرگ برای خلق این سکانس به جای اینکه اول دوربینش را بکارد و سپس نبردی در مقابل آن خلق کند، اول یک جنگ تمام عیار ساخت و سپس دوربین خود را میان آن فرستاد. سبوعیت و خشونت این سکانس بسیار زیاد است اما فیلمساز برای اینکه مخاطب با واقعیت جاری در چنین محیطی آشنا شود و به خوبی آن موقعیت دشوار را درک کند، بی پرده همه چیز را به تصویر کشید و هیچ باجی به مخاطب خود نداد.
خط باریک قرمز (The thin red line)
- مدیر فیلمبرداری: جان تال
- کارگردان: ترنس مالیک
- محصول: ۱۹۹۸، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
فیلم خط باریک سرخ از آن دسته فیلمهای جنگی است که به طور مشخص به یک مأموریت در دل میدان نبرد میپردازد. سربازان مأموریتی دارند و گرهافکنیها و گرهگشاییهای آن در دل جنگ شکل میگیرد. از سوی دیگر روابط افراد با فرماندهان و همچنین میزان توجه و تعهد آنها به انجام مأموریت در دل قصه اهمیت دارد.
زمانی که فیلم بر پردهی سینماها ظاهر شد، ترنس مالیک بیست سالی میشد که از سینما کناره گیری کرده بود و این تازه سومین فیلم بلند او به حساب میآمد؛ گرچه با همان دو فیلم قبلی هم کارنامهای در خور از خود به جا گذاشته بود.
زیبایی آمریکایی (American beauty)
- مدیر فیلمبرداری: کنراد هال
- کارگردان: سام مندس
- محصول: ۱۹۹۹، آمریکا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
در آستانهی پایان قرن بیستم، سام مندس با ساختن فیلم زیبایی آمریکایی به نحوی تمام شیوهی زندگی انسان مدرن آمریکایی در این قرن و تمام دستاوردهای او را به باد انتقاد میگیرد. داستان فیلم حول زندگی مردی از طبقهی متوسط است که عملا زندگی خصوصی ویران شدهای دارد و خودش و همسرش تحت تإثیر این نوع زندگی، اخلاقیات را از یاد بردهاند.
فیلم زیبایی آمریکایی اثر بسیار موفقی بود و علاوه بر جلب نظر منتقدان و کسب جایزهی اسکار بهترین فیلم و بهترین بازیگر نقش اول مرد برای کوین اسپیسی، توانست در گیشه هم موفق باشد.
ماتریکس (The Matrix)
- مدیر فیلمبرداری: بیل پوپ
- کارگردان: لانا واچوفسکی، لیلی واچوفسکی
- محصول: ۱۹۹۹، آمریکا و استرالیا
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
فیلم ماتریکس از همان زمان اکران، تبدیل به پدیدهای در صنعت سینما شد. بسیاری سازندگان فیلم را ستایش کردند و از اینکه آنها توانستهاند فلسفه را به سینمایی سرگرم کننده گره بزنند و میان این دو جریان متفاوت پلی بزنند، تشویقشان کردند. گرچه موفقیت بی نظیر فیلم باعث شد تا دنبالههای بی سر و تهی در ادامه ساخته شود اما ما مخاطبان سینما برای همیشه این یکی را داریم.
فیلمبرداری و تصاویر فیلم در برخی از سکانسها هوشربا است. به ویژه سکانسهای اکشن و گل سرسبد آنها جایی که شخصیت اصلی از گلولهها جا خالی میدهد. در چنین قابی است که حتی لباس شخصیتها هم وارد فرهنگ مد میشود؛ پس پر بیراه نیست که اگر ادعا کنیم فیلم ماتریکس راه خود را به فرهنگ عامه باز کرده است.
در حال و هوای عشق (In the mood for love)
- مدیر فیلمبرداری: کریستوفر دویل
- کارگردان: ونگ کار وای
- محصول: ۲۰۰۰، هنگ کنگ و فرانسه
- امتیاز سایت imdb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
بدون شک بهترین عاشقانهی تاریخ سینمای هنگ کنگ همین فیلم است. وونگ کار وای با یک سبک استیلیزه و سینماتوگرافی خیره کننده باعث میشود که داستان یک عشق ممنوعه میان یک زوج به دور از جنبههای سانتیمانتال مرسوم، بسیار تأثیرگذار شود. بازی مگی چئونگ و تونی لیانگ هم در این راه به او کمک میکند تا شاید یکی از قویترین تصاویر عاشقانهی تاریخ سینما رقم بخورد.
در حال و هوای عشق در بسیاری از لیستها برای انتخاب بهترین فیلم قرن حاضر در صدر لیست منتقدین قرار میگیرد و این علاوه بر تصویرگری کار وای، به دلیل موسیقی درخشان مایکل گالاسو و شیگرو اومه بایاشی و فیلمبرداری کریستوفر دویل نیز هست.
منبع: slashfilm
هعی روزگار.قدیما چقدر باصفا بود.
از این لیست چه سرسبز بود دره من اشکمو در اورد. 🥺😢