۱۰ فیلم و سریال دلهرهآور شبیه «لنگدراز» که باید تماشا کنید
فیلم «لنگدراز» مدتها است که سرتیتر خبرهای سینمایی است. به نظر میرسد کمپین تبلیغاتی فیلم با شعار «ترسناکترین فیلم تاریخ» حسابی موفق بوده و توانسته دل مخاطب و منتقد جماعت را با هم ببرد. در چنین چارچوبی باید آن را نه تنها اثری موفق دانست، بلکه اثری جنجالی هم به حساب آورد، چرا که بسیاری را وا خواهد داشت به این شعار واکنش نشان دهند و از این بگویند که «لنگدراز» هر چه باشد، قطعا ترسناکترین فیلم تاریخ سینما نیست. در واقع حتی ترسناکترین فیلم متعلق به ژانر وحشت سال هم نیست چه رسد به تاریخ. اما نمیتوان از این نکته عبور کرد و فراموش کرد که بالاخره میتوان عنوان موفقترینش را کسب کند. اگر «لنگدراز» را دوست دارید این لیست متعلق به شما است؛ چرا که قرار است از ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» بگوییم.
در داستان «لنگدراز» سه چهار شخصیت کلیدی حضور دارند که برای پرهیز از اسپویل شدن و لو نرفتن قصه اشارهای گذرا به هر کدام خواهیم کرد. این اشاره هم به این دلیل است که بتوان به درک بهتری از چرایی انتخاب فیلمها و سریالهای فهرست رسید و دانست که چرا آنها به عنوان یک فیلم شبیه «لنگدراز» انتخاب شدهاند. اولین شخصیت کارآگاهی است که ظاهرا از هوشی برتر با یک نوع توانایی غیببینی و غیبگویی بهرهمند است. او میتواند از چیزهایی باخبر شود که دیگر همکارانش از آن اطلاعی ندارند و پروندهها را چنان سریع حل کند که امکانش نیست. به همین دلیل هم به عنوان افسر پروندهای انتخاب می شود که متعلق به یک قاتل سریالی است و ۳۰ سال است که حل نشده.
شخصیت دوم رییس او است؛ مردی بدبین که خیلی زود متوجه میشود تنها راه نجات این پرونده و قربانیان بعدی، کنار رفتن از سر راه همان کارآگاهی است که از تواناییهای ذهنی برتر برخوردار است. او مردی است عملگرا که بیش از هر چیز به نتیجه میاندیشد و دوست دارد که هر چه زودتر پرونده را حل کند. چنین شخصیتهایی در سرتاسر فیلمهای فهرست وجود دارند. شخصیت سوم مادر همان کارآگاه اول است. از او چندان نمیتوان سخن گفت؛ چرا که کوچکترین اشاره و گفتن از این شخصیت پایان فیلم را لو میدهد اما همین بس که در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» آثاری وجود دارند که در آن یکی از شخصیتها بدون ارادهی خودش در اختیار دیگری است و اعمال ناپسندش را انجام میدهد.
شخصیت چهارم هم همان قاتل سریالی داستان یا همان لنگدراز است که نیکلاس کیج در معدود بازیهای قابل قبولش در طی این مدت اجرایش را بر عهده دارد. نقش او را هم میتوان وابسته به ژانر وحشت دانست و المانهایی از سینمای ترسناک را در وی سراغ گرفت و هم وابسته به ژانر جنایی که در آن قاتلانی زنجیرهای تصور میکنند روح خود را به شیطانی خبیث فروختهاند و گریزی از جنایت ندارند. حضور کم و به قاعدهی او در «لنگدراز» یکی از برگهای برندهی فیلم است که باعث میشود همان لحظات کوتاه ترسناک جلوه کنند.
از سوی دیگر «لنگدراز» داستان تلاشهای کارآگاهی است که زندگی سراسر تلخی دارد و تلاش میکند که از شر تروماهای متعددی که از کودکی به جسم و روحش وارد شده، خلاص شود. حال به نظر میرسد قرار گرفتنش در صدر تیمی که سختترین پروندهی اف بی آی را بر عهده دارند، او را به آرزوهایش رسانده است. خیلی زود قاتل ماجرا از وجود او با خبر میشود و خودش را به او نزدیک میکند. این هم از وجه تشابه دیگر بسیاری از آثار فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» با این فیلم است.
این کارآگاه زنی است که در یک شغل و محیط مردانه پلههای موفقیت را یکی یکی طی میکند. اما آن چه که جلوی کارش را میگیرد، نه عدم توانایی او و نه عدم همراهی سیستم است. این سد برابر زن تلخیهای زندگی شخصی او است. او باید اول با خودش به آرامش برسد تا بتواند در شغلش هم پیشرفت کند. این آرامش هم از وسط چرک و تعفن خون عبور میکند؛ چرک و تعفنی که رابطهی مستقیمی به پرونده و البته به زندگی خصوصی و گذشتهاش دارد.
در سوی دیگر فیلمساز تلاش میکند که سایهی سنگین قاتل ماجرا را بر سر فیلم نگه دارد. ما چهرهی قاتل را تازه در پایان فیلم به طور کامل میبینیم و فیلمساز علاقهای به نمایش آن ندارد. گاهی ناخنکی میزند و چیزهایی از او نشان میدهد اما تمرکز چندانی رویش ندارد تا فصل پایانی از راه برسد و دوربین را در برابرش بگذارد و از او بخواهد که با مخاطب حرف بزند. باز هم این نکته را میتوان در فیلمهای و سریالهای فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» دید. هم در مستندی سریالی چون «شیطان نابغه» که در پایان دوربین در برابر مغز متفکر جنایات قرار میگیرد و هم در فیلمی چون «هفت» دیوید فینچر.
یکی از روشهای اعلام حضور این قاتل سریالی گذاشتن نشانههایی از خود در محل جنایتها است. یکی از این نشانهها هم نامههایی رمزگذاری شده است. خب طبیعتا این موضوع هم ما را به یاد فیلمی چون «زودیاک» میاندازد که البته اقتباسی از یک ماجرای واقعی است. از طرف دیگر سازندگان «لنگدراز» تلاش میکنند که بین مولفههای ژانر وحشت با محوریت قاتلان سریالی و ژانر جنایی با محوریت این جانیان پلی بزند و بین این دو ژانر مختلف آشتی برقرار کند. شاید بهترین فیلم این شکلی تاریخ سینما «سکوت برهها» باشد که در فهرست ۱۰ فیلم شبیه به «لنگدراز» حضور دارد و البته عوامل دیگری هم آن را به این اثر شبیه میکنند.
میماند بازجویی از قاتلی که خودش را بیگناه میداند و نمیتواند مسئولیت کارهایش را بپذیرد. طبعا چنین موردی بیش از هر چیز یادآور قاتل فیلم «ام» فریتس لانگ است که تمام جنایتهایش را متوجه خود نمیداند و مدام ازاین میگوید که مجبور به انجام آنها است. در ضمن در هر دو فیلم قاتل یا قاتلان داستان جنایتهای خود را بیش از هر چیزی متوجه دختران کم سن و سال میکنند و آنها را به قربانگاه میبرند.
در چنین چارچوبی میتوان فیلمهای دیگری را هم به فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» اضافه کرد. مانند فیلم «شب شکارچی» (The Night Of The Hunter) ساختهی چارلز لاتن و با بازی بینظیر رابرت میچم و لیلین گیش که دربارهی یک قاتل سریالی است که زنان بیپناه را میکشد. یا حتی از سریال «شکارچی ذهن» (Mindhunter) دیگر ساختهی دیوید فینچر گفت که حسابی به دل داستانهای قانلان سریالی میزند و از زندگی آنها کشف رمز میکند.
۱۰. فصل اول سریال «کارآگاه حقیقی» (True Detective)
- سازنده: نیک پیزولاتو
- بازیگران: متیو مککانهی، وودی هارلسون و میشل موناهان
- محصول: 2014، شبکه HBO
- امتیاز سایت IMDb به سریال: 8.۹ از ۱۰
- امتیاز سریال در سایت راتن تومیتوز: 79٪
فصل اول سریال «کارآگاه حقیقی» دربارهی دو کارآگاه با دو روحیهی کاملا متفاوت است که تلاش دارند معمای پیچیدهی قتل عدهای زن و دختر را حل کنند اما در طول سالها هیچگاه موفق به انجامش نشدهاند. به نظر سالها پیش مجرم توسط آنها کشته شده اما موضوع این جا است که این قصه حتی پس از بازنشستگی هم دست از سر آنها برنداشته و دوباره سر و کلهی قاتل پیدا و مشخص شده که عمل آنها در طول این سالها بدون نتیجه مانده است. در چنین چارچوبی این دو کارآگاه حقیقی دوباره آستینها را بالا میزنند و سراغ پروندهای قدیمی میروند که عاملش نه تنها جان خیلیها را گرفته، بلکه زندگی آنها را هم تحت تاثیر قرار داده است. در چنین قابی میتوان خیلی زود فهمید که چرا فصل اول این سریال باید سر از فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» درآورد.
سریال «کارآگاه حقیقی» یک سریال آنتولوژی است. آنتولوژی به سریالها یا قصههایی گفته میشود که در هر اپیزود یا هر فصل شخصیتها، داستان و جغرافیای متفاوتی دارند و فقط یکی سری المانهای خاص آنها را به هم ربط میدهد. این المانهای مشترک در این سریال حضور قاتل یا قاتلانی است که جان میستانند و کاراگاههایی که از همه چیز خود میگذرند تا بتوانند عدالت را در حق قربانیان اجرا کنند و حق جانی را کف دستش بگذارند. در واقع میشد تمام فصلهای این سریال را در این لیست قرار داد اما دو نکته مانع از انجام این کار شد.
اول این که فصل اول سریال شباهت بیشتری به فیلم مورد بحث ما در این مقاله دارد. پس باید در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» قرار بگیرد. در این جا معما تو در تو و پیچیده است و کارآگاهی هم در سریال حضور دارد که مانند کارآگاه «لنگدراز» تا ته و توی ماجرا در نیاورد و انتهای خط نرود، دست بردار نیست. نقش این کارآگاه در سریال «کارآگاه حقیقی» را متیو مککانهی بازی میکند که عملا حضورش برگ برندهی کل فصل اول سریال است و بدون او با اثری معمولی طرف بودیم.
از آن سو وودی هارلسون هم نقش کارآگاهی را در این سریال بازی میکند که مردی اهل خانه و خانواده است و البته گاهی هم در خوردن و نوشیدن زیادهروی میکند. او هم برای ما یادآور نقش رییس اف بی آی در فیلم «لنگدراز» است که هم قربانی جنایتها است و هم به دنبال حل کردنش. اما نکتهی دومی که باعث شده فقط فصل اول سریال «کارآگاه حقیقی» در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» قرار بگیرد، کیفیت نازلتر فصلهای بعدی آن است که عملا آنها را به فصلهایی بیارزش و غیرقابل تماشا تبدیل کرده است.
فصل اول سریال «کارآگاه حقیقی» چنان موفق بود که توقع مخاطب را از ادامهی ماجرا بالا برد. اما گویی سازندگان سریال و در صدر آنها نیک پیزولاتو به جای طراحی قصههای جذاب، بیش از هر چیزی به دنبال مرعوب کردن مخاطب از طریق نمایش اتفاق عجیب و غریب بودند. انتخاب شخصیتهای عجیب و غریب و قرار دادن چالشهای عجیبتر، نه تنها باعث جذابیت فصلهای بعدی نشد، بلکه به شکل آزاردهندهای همان دستاورد فصل اول را هم زیر سوال برد. به همین دلیل نیازی نیست که وقت خود را تلف کنید؛ همین که فصل اول را ببینید، کافی است.
نکتهی دیگر این که فصل اول مجموعه علاوه بر شخصیتهای درجه یک در سوی قطب خیر ماجرا، از قاتلی مخوف در آن سو هم بهره میبرد. آن قاتل هم مانند قاتل فیلم «لنگدار» حال و روز خوشی ندارد و رسما دیوانه است و خود را تحت تاثیر نیروهای شیطانی میداند. در چنین چارچوبی است که این سریال بیشتر شبیه «لنگدراز» میشود و البته سازندگان هم تا پایان مانند آن فیلم از او رونمایی نمیکنند و وقتی هم در برابر دوربین ظاهر میشود، حضورش ترسناک است و غافلگیر کننده.
البته باید در پایان این نکته را در نظر گرفت که بخش عمدهای از جذابیت فصل اول سریال «کارآگاه حقیقی» از حضور شخصیتهای گرمش میآید. وگرنه داستان سریال در عمدهی قسمتها چیز خاصی ندارد و نه جلو میرود و نه اتفاق خاصی در آنها شکل میگیرد. مدتی هم که از تماشای آن میگذرد، آن چه که در ذهن میماند، نه قاتل یا قصهی سریال، بلکه کل کلها و گفتگوهای دو کارآگاهی است که عملا تمام بار جذابیت اثر را به دوش میکشند تا با سریالی قابل قبول در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» طرف باشیم.
«جنازهی دختر جوانی نزدیک به یک مزرعه پیدا میشود. جنازه طوری قرار گرفته شده که گویی قربانی یک مراسم آیینی است. دو کارآگاه پلیس به منطقه اعزام میشوند. یکی از آنها به تازگی به بخش جنایی منتقل شده و بسیار آدم بدبینی است. کارآگاه دوم آدمی معمولی است که به چیزی غیر از گذران عمر فکر نمیکند و کارش را صرفا وسیلهای برای امرار معاش میداند. در ادامه این دو متوجه میشوند که با پروندهای پر و پیمان طرف هستند که پای بسیاری از مقامات را هم به میان میکشد. حال سالها گذشته و هنوز خبری از حل شدن ماجرا و پیدا شدن قاتل یا قاتلان نیست و آنها هم دیگر در ادارهی پلیس کار نمیکنند اما …»
۹. سریال «هانیبال» (Hannibal)
- سازنده: برایان فولر
- بازیگران: مدس میکلسن، هیو دنسی و لارنس فیشبرن
- محصول: 2013، ۲۰۱۴، ۲۰۱۴، شبکه NBC
- امتیاز سایت IMDb به سریال: 8.۵ از ۱۰
- امتیاز سریال در سایت راتن تومیتوز: 93٪
داستانهای تامس هریس که در آنها شخصیت دکتر هانیبال لکتر جانی اصلی ماجرا است، شباهت بسیاری به فیلم «لنگدراز» دارند. اگر فیلمهایی چون «اژدهای سرخ» را دیده باشید یا کتابش را بخوانید متوجه خواهید شد که شخصیت مرکزی داستان کارآگاهی است که توانایی بالایی در حل پروندهها دارد و حتی میتوان گفت که به نوعی به نیروهای ماورالطبیعه دسترسی دارد. او در حال حل پروندهی یک قاتل سریالی است که بسیار باهوش است و هیچ ردی از خود به جا نمیگذارد. در این میان پلیس مجبور میشود که از یک روانشناس زبر دست که بسیار آدم اهل هنر و مبادی آدابی هم هست کمک بگیرد. غافل از این که این روانشناس از خود قاتل هم ترسناکتر است.
سریال «هانیبال» اقتباسی از همان کتاب است و جهان همان فیلم را گسترش میدهد. در این جا مدس میکلسن نقش دکتر هانیبال لکتر را بازی میکند و باید اعتراف کرد که قبول این نقش با چالشهای بسیاری همراه بوده و هر بازیگری حاضر به ریسک و خطری که او پذیرفته، نیست. چرا که در گذشته آنتونی هاپکینز در مجموعهای سه فیلمه نقش این قاتل روانی را به بهترین شکل ممکن بازی و کاری کرده که بسیاری مخلوق او را در صدر شخصیتهای شرور تاریخ سینما بنشانند. حال پا جای پای آنتونی هاپکینز گذاشتن نه تنها امری عاقلانه به نظر نمیرسد، بلکه دیوانگی هم هست.
اما مدس میکلسن این چالش را به نقطهی برتری فیلم تبدیل کرده است. او چنان نقش هیولایی چون دکتر هانیبال لکتر را بازی کرده که پس از یکی دو قسمت به کل فراموش میکنیم که نابغهای چون آنتونی هاپکینز سابقا به این موجود انسانی جان بخشیده بود. حضور مدس میکلسن چنان گیرا و ترسناک و در عین حال جذاب است که نمیتوان این شخصیت را دوست نداشت. او برخلاف کار آنتونی هاپکینز علاقهای به صرفا ترسناک جلوه دادن شخصیت ندارد. در واقع میکلسن دوست دارد مخلوقش توامان هم ترسناک و هم جذاب باشد و این چنین موفق شده خود را از زیر سایهی سنگین آن غول بازیکری بریتانیایی خارج کند.
سریال «هانیبال» سه فصل دارد. از همان ابتدا کارآگاهی مورددار که ظاهرا از یک بیماری روانی رنج میبرد، با دکتر لکتر همراه میشود. این کارآگاه بسیار باهوش است. هر دو در ظاهر در یک مسیر قرار دارند اما جناب دکتر از نزدیکی به پلیس استفاده میکند تا به جنایتهای خودش برسد. سریال که تمام میشود آن چه در ذهن میماند علاوه بر اجرای خیره کنندهی مدس میکلسن، سکانسهای عجیب و غریبی است که عموما سر میز غذا یا در آشپزخانهی دکتر لکتر جریان دارند. عمدهی آنها به شیوهی دلچسب غذا درست کردن جناب دکتر بازمیگردد. البته که عمدهی این غذاها را با گوشت انسان درست میکند و همین هم از او شخصیت ترسناکی میسازد.
در چنین چارچوبی علاوه بر حضور یک کارآگاه و یک قاتل سریالی باید چیزهای دیگر هم وجود داشته باشد که بتوان سریال «هانیبال» را در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» قرار داد. طبعا یکی از این نکات نزدیکی دو طرف ماجرا به همدیگر است. موضوع بعد به راهی اشاره دارد که جناب کارآگاه طی میکند. او لحظه به لحظه بیشتر به قاتل نزدیک شده و بیشتر خود را درگیر زندگی او میبیند. البته که سازندگان تلاش دارند مسیر این دو را طوری برنامهریزی کنند که دو روی یک سکه به نظر برسند و در پایان چیزی شبیه همزاد به نظر برسند اما این تفاوت باعث نمیشود که شباهتهای دو اثر را نادیده بگیریم.
خلاصه این که سریال «هانیبال» شباهت بسیاری به اثر مورد بحث ما دارد و باید در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» قرار بگیرد. این شباهت هم فراتر از حضور یک کارآگاه و یک قاتل در دو سوی ماجرا به تلاش سازندگان به خلق معما بازمیگردد. البته معماهای سریال «هانیبال» بر من و شما آشکار است و طرف درگیر ماجرا یا همان پلیس اطلاعی از آنها ندارد و در «لنگدراز» این گونه نیست. اما استفاده از عناصر غافلگیرکننده در روایت این رازها، اشتراک دیگری است که نمیتوان نادیدهاش گرفت.
«تعدادی قتل عجیب و غریب اتفاق افتاده که نشان میدهد قاتل پشت آنها نه یک انسان عادی، بلکه فردی باهوش و ذکاوت و قریحهای یکه است و دوست دارد پیان خاصی صادر کند. پلیس که از حل کردن معما مایوس شده، سراغ کارآگاهی میرود که از مشکلات متعدد روحی رنج میبرد و از سوی مقامات کنار گذاشته شده است. اما دیگران میدانند که او چه کارآگاه خوبی است و اگر کسی قرار باشد پرونده را حل کند، قطعا او است. از آن سو پلیس در حال مشورت گرفتن از یک روانشناس سرنشناس برای درک رفتار قاتل هم هست. غافل از این که این جناب روانشناس بسیار اتوکشیده، خودش از قاتل مورد تعقیب ترسناکتر است. تا این که …»
۸. سریال مستند «شیطان نابغه» (Evil Genius)
- کارگردان: برایان شرودر
- بازیگران: مستند
- محصول: 2018، نتفلیکس
- امتیاز سایت IMDb به سریال: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز سریال در سایت راتن تومیتوز: 80٪
بد نیست اگر بدانید که این داستانهای تبدیل شده به فیلمهای ترسناک و دلهرهآور گاهی ریشه در واقعیت هم دارند. یکی از موضوعات مطرح شده در فیلم «لنگدراز» حضور قاتلی است که خود را بندهی شیطان میداند و ادعا میکند که خدمتگزار او است. از سوی دیگر او همدستی دارد که از خود ارادهای ندارد و در واقع میتوان گفت که برای قاتل کار میکند. نکته این که تمام این موارد را میتوان در سریال مستند درجه یک نتفلیکس با نام «شطان نابغه» دید. در این جا هم ما با ماجراهای افرادی طرف هستیم که جنایتهای خود را نه متوجه ارده خود، بلکه تحت تاثیر ارادهی زنی میدانند که روی آنها کنترل دارد. پس میتوان این اثر را در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» قرار داد.
سریال مستند «شیطان نابغه» یکی از شوکآورترین و هولناکترین افتتاحیهی تاریخ تلویزیون را دارد. فرض کنید با تصاویر واقعی سرقت از بانکی طرف هستید که در آن شخصی ادعا دارد بمبی دور گردش بسته شده و اگر مقدار مشخصی پول دریافت نکند، آن بمب منفجر خواهد شد و علاوه بر خودش کل بانک را هم به هوا خواهد فرستاد. این مرد ادعا میکند که تحت تاثیر دستورات شخص دیگری است و از خود هیچ ارادهای ندارد. فراموش نکنید که این تصاویر واقعی است و به همین دلیل هم تاثیر بسیار بیشتری از تصاویر بازسازی شده دارند.
در ادامه پای تعدادی قتل هم به پروندهی این سرقت باز میشود و همهی قاتلان و قربانیان اشاره به حضور زنی به عنوان مغز متفکر تمام جنایتها میکنند. هیچ خبری هم از این زن نیست و مشخص نیست که او کیست و چگونه موفق شده تعدادی مرد را بردهی خودش کند. در ادامه و با پیش رفتن پرونده آن زن هم دستگیر شده و تازه قصه آغاز میشود. از این جا است که میتوان با خیال راحت «شیطان نابغه» را در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» قرار داد. در «لنگدراز» قاتل ماجرا این فرصت را دارد که در برابر دوربین پلیس از خود حرف بزند. این نکته را دقیقا در «شیطان نابغه» هم میتوان دید. نکته این که در هر دو اثر این موضوع و این مونولوگها به جای این که کمکی به حل معما کند، ماجرای پیش آمده را پیچیدهتر میکنند.
برخلاف یک فیلم داستانی، یک اثر مستند نمیتواند در واقعیت دخل و تصرف کند و اگر کارگردانی ماهری پشت آن قرار بگیرد، در بهرین حالت میتواند تاثیر خود را نه در واقعیت روی داده، بلکه در زاویهی نگاه مستند بگذارد. در چنین چارچوبی است که سریال در انتها به جای پاسخ قطعی به سوالهای مطرح شده به دنبال طرح ابهاماتی میگردد که باعث شده این جانیان دست به جنایت بزنند. البته از آن جایی که با یک مستند درجه یک طرف هستیم، خبری از اتفاقات ماورالطبیعه در طول قصه نیست و این موضوع شاید اثر را به یک فیلم شبیه «لنگدراز» تبدیل نکند، اما آن قدر شباهتهای دیگر وجود دارد که ما را مجاب به حضورش در این فهرست کند.
سریال مستند «شیطان نابغه» فقط چهار قسمت دارد. اما در همین چهار قسمت آن قدر مصالح وجود دارد که بتوان از دل آن یک سریال بلند چند فصله بیرون کشید. این موضوع هم به دلیل پیچیدگی پروندهای است که دستاندرکاران قضایی با آن دست در گریبان هستند و هم به دلیل شخصیتی که با آن سر و کار دارند. البته فیلمساز فراموش نمیکند که رازهای بسیاری در پرونده وجود دارد که مورد علاقهی سیستم قضایی نیست؛ چرا که آنها فقط به مدارک فکر میکنند و همین که جنایتکار را به دام بیاندازند، برایشان کافی است.
این در حالی است که سوالهای بسیاری در طول مستند از سوی فیلمساز مطرح میشود که مهمترینش چرایی توانایی زن پشت اتفاقات در کنترل کردن دیگران است. اصلا معلوم نیست که این زن چگونه توانسته دیگران را به اعمال جنایتکارانه وا دارد و طبعا پلیس هم علاقهای به فهم این موضوع ندارد. مستندساز درست دست روی همین مورد گذاشته و موفق شده اثری بسازد که حسابی حال مخاطب را سر جا میآورد و کاری میکند که من و شما پس از تماشایش تا مدتها درگیر اتفاقات باشیم و آن چه را که روی داده باور نکنیم.
«مردی به نظر دیوانه وارد بانکی میشود، در حالی که بمبی دور گردنش بسته شده است. او از کارمند بانک میخواهد که کیفش را پر از پول کند. در ادامه پلیس سرنخهای مختلف را کنار هم قرار میدهد و به حلقهای از آدمهای به ته خط رسیده میرسد که همه مانند مومی در دستان زنی خودشیفته قرار دارند. پلیس به این زن مشکوک میشود وتصور میکند که او پشت همهی این ماجراها است و سرقت توسط وی برنامهریزی شده است. اما هنوز مواردی وجود دارد که کسی از آن خبر ندارد؛ از جمله حضور جنازهای در همان نزدیکی …»
۷. سستی (Frailty)
- کارگردان: بیل پکستون
- بازیگران: بیل پکستون، متیو مککانهی و پاورز بوث
- محصول: 2001، آمریکا و کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 75٪
بیایید برای لحظهای تصور کنیم که چه میشد اگر قصهی فیلم «لنگدراز» به جای این که از زاویهی دید کارآگاه تعریف شود و به نمایش رفتار جستجوگران داستان بپردازد، از زاویهی نگاه قاتل با بازی نیکلاس کیج تعریف میشد؟ در این صورت احتمالا من و شمای مخاطب هم با گذشتهی این مرد مواجه میشدیم و میفهمیدیم که چرا خود را دست پروردهی شیطان میداند و تصور میکند که در خدمت او است. در واقع فیلم «سستی» روایتگر چنین داستانی است؛ داستان مردی که از یک پدر و شوهر معمولی که خانوادهاش را دوست دارد، به قاتلی تبدیل میشود که تصور میکند از خود قدرت ارادهای ندارد و باید فرامینی که به او القا میشد را اجرا کند. در چنین چارچوبی قرار دادن فیلم «سستی» در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» امری بدیهی به نظر میرسد.
«سستی» دست کمی از یک شاهکار سینمایی ندارد. اما متاسفانه در طول این سالها مهجور مانده است. فیلمهای کمی در عالم سینما تلاش میکنند که به مراحل شکلگیری یک قاتل زنجیرهای بپردازند و از دورانی بگویند که چنین شخصیتی شکل میگیرد. این موضوع دو دلیل عمده دارد؛ یکی این که چنین آثاری باید هم دربرگیرندهی شرایط محیطی فردی باشند که دست به جنایت میزند و قاتل میشود و هم روح و روان او را زیر ذرهبین ببرند. اما فیلمسازان کمی موفق میشوند هر دوی این عوامل را در قصهای بگنجانند که تازه قرار است ترسناک هم باشد. پس عموما یکی از این زمینهها را بیشتر مورد توجه قرار میدهند. به عنوان نمونه فیلم «خانهای که جک ساخت» (The House That Jack Built) به کارگردانی لارس فون تریه فقط به زمینههای رواشناختی شکلگیری چنین قاتلی پرداخته است.
دلیل دوم که دلیل اصلی است، به خلق هیجان بازمیگردد. این که چه کسی چه مسیری را طی میکند تا به قاتل تبدیل شود، در ظاهر همراه با هیجان چندانی همراه نیست. آن چه که هیجان دارد تازه بعاد از این مرحله اتفاق میافتد. بسیاری تلاش کردهاند به چنین سناریویی بپردازند اما تلاش آنها در نهایت الکن از کار درآمده و در بهترین حالت به فیلمی قابل قبول تبدیل شده، نه فیلمی ترسناک. پس نکتهی دوم ناظر بر این است که سازندگان باید توانایی خلق یک شخصیت ترسناک را آن هم در مراحلی که هنوز به قاتلی تمام عیار تبدیل نشده، داشته باشند. خوشبختانه فیلم «سستی» چنین توانایی درجه یکی را دارد.
نکتهای که باعث شده فیلم به چنین جایگاهی دست یابد، در وهلهی اول به شیوهی قصهگویی آن بازمیگردد. داستان در قالب یک فلاشبک تعریف میشود. پسری در سن جوانی در برابر پلیس نشسته و جنایتهای پدرش در زمانی که خودش کودکی بیش نبوده را تعریف میکند. نکته این که او و برادرش در طول تمام مدت با پدر همراه بودهاند. همین همراهی دو کودک باعث شده که هم درامی هیجانانگیز خلق شود و هم برخی سکانسها واقعا ترسناک از کار درآیند. به عنوان نمونه میتوان به سکانسی اشاره کرد که پدر از فرزندانش میخواهد که با تبر به جان زنی بخت برگشته بیفتند و او را بکشند.
در چنین قابی است که من و شما علاوه بر نگرانی برای سرنوشت قربانیان، با یک دلشورهی دائمی از آیندهی این دو پسر بچه، قصه را تا به انتها تماشا میکنیم و منتظر هستیم که بدانیم سرنوشت آنها چه میشود. این موضوع دستاورد کمی برای هیچ فیلم ترسناکی نیست که بتواند هم مخاطبش را نگران سرنوشت قربانیان بخت برگشته کند و هم در سوی جنایتکار کسانی را قرار دهد که خود از قربانیان بی آزارتر هستند. از این منظر فیلمی «سستی» بسیار جلوتر از فیلم «لنگدراز» قرار میگیرد. چرا که در «لنگدراز» هم جانیان ماجرا یا همان قاتلان از خود ارادهای ندارند و به فرمان یک نیروی اهریمنی دست به جنایت میزنند اما ما هیچگاه نگران سرنوشت آنها نمیشویم.
اما بیل پکستون به این موارد هم راضی نیست و میداند برای ساختن یک فیلم ترسناک درست و حسابی باید سکانسهای ترسناک درجه یکی خلق کرد و یک راه رسیدن به چنین دستاوردی خلق قابهای وهمآلود و قرار دادن آنها در کنار هم به وسیلهی یک تدوین حساب شده است. نورپردازی و قاببندیهای فیلم خیلی راحت ما را در دل موقعیت قرار میدهند. اما نکته این که برخلاف سکانسهای ترسناک دیگر آثار، این موقعیتها فقط کمک به ترساندن مخاطب نمیکنند و بازگو کنندهی روان آشفتهی مردی هم هستتند که در یک درگیری دائمی با درون خود به سرمیبرد و هنوز به قاتل زنجیرهای تمام وقتی تبدیل نشده و هنوز هم فکر میکند که میتواند از خود ارادهای داشته باشد.
اما باید این نکته را هم گفت که فیلم «سستی» در بین فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» یکی از درخشانترین و نفسگیرترین پایانبندیها را دارد. برای لو نرفتن این پایانبندی اشارهای به آن نخواهم کرد اما بیل پکستون در مقام سازندهی فیلم به خوبی میداند که یک فیلم ترسناک خوب باید از یک سکانس اختتامیهی معرکه برخوردار باشد. همهی اینها در حالی است که امروز کمتر کسی حتی نامی از این اثر درجه یک شنیده است.
نکتهی پایانی به حضور کوتاه مدت متیو مککانهی در اوج جوانی در پایان و انتهای فیلم بازمیگردد. «سستی» برای علاقهمندان به بازیهای او فیلم مهمی است.
«مردی شبانه به دفتر اف بی آی مراجعه میکند. او تقاضا دارد که مسئول پروندهی رسیدگی به قتلهای یک قاتل سریالی را ببیند. بعد از رسیدن مامور، او ادعا میکند که برادرش قاتل است و در حال انجام این جنایتها است. پلیس باور نمیکند و مرد هم برای قانع کردن او شروع به حرف زدن میکند و از کودکی خود میگوید؛ از زمانی که پدرش با مرگ مادر خانواده دچار فروپاشی روانی شده. پدر تصور میکرد که تحت تاثیر یک القای روحانی است و از سوی خداوند به او دستور داده شده که شر عاملان شیطان و گناهکاران را از سر زمین کم کند …»
۶. خاطرات قتل (Memories Of Murder)
- کارگردان: بونگ جون هو
- بازیگران: کیم سانگ کیونگ، کانگ هو سانگ و هائه ایل پارک
- محصول: 2003، کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
یکی از نکات برجستهی فیلم «لنگدراز» دوری از نماش دائمی قاتل اصلی ماجرا است. سازندهی «لنگدراز» میداند که نمایش مداوم این عامل شر میتواند از ترسناک بودنش بکاهد. پس حضورش را به انتهای درام واگذار میکند تااین حضور تاثیرگذارتر شود. اما فیلم «خاطرات قتل» پا را هم از این فراتر گذاشته و کلا قاتل را از داستان حذف کرده است. در چنین قابی با فیلمی غیرمعمول در بین آثار فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» طرف هستیم.
در فیلمهای جنایی سه شخصیت همواره حضوری دائمی دارند و اگر هم در برابر دوربین حاضر نشوند، در قصه تاثیرگذار هستند. اول قاتل ماجرا یا جانی است که جنایت را اعمال میکند. دوم کسی است که به دنبال او میگردد و جستجوگر خطاب میشود. در واقع این شخصیت کسی است که دوست دارد معما را حل کند و جنایتکار را به عدالت برساند. سوم هم قربانی است که جنایت علیهش اعمال شده است. گاهی دو ضلع از این مثلث روی هم قرار میگیرند و دو شخصیت با هم یکی میشوند. مثلا در همین فیلم «لنگدراز» جستجوگر اصلی که مامور اف بی آی است، قربانی قاتل ماجرا در کودکی هم بوده و رییس اف بی آی هم به زودی چنین سرنوشتی پیدا میکند. در چنین چارچوبی است که دیگر جای شکار و شکارچی عوض میشود و ما قربانی را فقط در حال فرار نمیبینیم.
از این منظر هم فیلم «خاطرات قتل» در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» اثر متفاوتی است. در این جا کارگردان علاوه بر حذف قاتل از سراسر ماجرا، قربانیان را هم از درام حدف کرده است. درهیچ جای فیلم کارگردان تمرکز چندانی روی آنها ندارد و فقط پس از کشف شدن جنازهی هر کدام، به سراغشان میرود. در چنین چارچوبی است که تمرکز بونگ جون هو در مقام کارگردان روی جستجوگران قصه یا همان ماموران پلیس باقی میماند. اما چرا بونگ جون هو چنین میکند؟
کرهی جنوبی تاریخی خونبار دارد. این کشور در دههی ۱۹۸۰ میلادی هنوز کشور پیشرفتهی امروزی نبود. پلیسهای کشور به تجهیزات خاصی نیاز داشتند که در دسترس آنها قرار نمیگرفت. از سوی دیگر خبری از شایسته سالاری هم در آن جا نبود. به همین دلیل هم شخصیت اصلی قصه را در پایان فیلم که شرایط کشور عوض شده به عنوان یک فروشنده میبینیم، نه یک مامور پلیس. در طول داستان متوجه میشویم که او هیچگاه برای تبدیل شدن به یک پلیس ساخته نشده و اصلا جای او نیروی پلیس نیست. در چنین قابی است که کارگردان دست روی فشاری میگذارد که نیروهای پلیس برای دستگیری قاتل تحمل میکنند. آنها مردان بیخیالی نیستند اما توانایی انجام کار خود را ندارند. این آن چیزی است که بونگ جون هو به آن علاقه دارد و در واقع به مسیری میپردازد که کشورش طی کرده است.
یکی از راههای رسیدن به چنین دستاوردی، نگه داشتن سایهی سنگین قاتل در طول داستان بدون نمایش او است. میدانیم که فیلم برگرفته از یک داستان واقعی است. میدانیم که این قاتل هیچگاه دستگیر نشده است. پس همه از پایان با خبر هستیم. در چنین حالتی حفظ هیجان تا پایان کار هر کسی نیست. بونگ جون هو هم موفق شده سایهی سنگین قاتل را بر سر داستان حفظ کند و هم با وجود آگاهی مخاطب از انتهای داستان، به یک تعلیق معرکه دست یابد. دلیل این موضوع هم به قصهگویی معرکهی او بازمیگردد که از یک قواعد کلاسیک مبتنی بر روایت علت و معلولی مشخص بهره میبرد.
فیلمساز میداند که ابهام اصلی حول شخصیت قاتل است که شکل میگیرد. هیچ کس نمیداند او کیست پس دیگر نیازی به خلق ابهام و معما در نقاط دیگر داستان نیست. چرا که حواس من و شما به چیز دیگری غیر از خط داستانی اصلی پرت میشود. از آن جایی هم که فیلمساز بیش از هر چیزی تلاش دارد روی فشار وارده بر ماموران پلیس تمرکز کند، هر ابهام دیگری علاوه بر ما، آنها را هم به مسیر دیگری میبرد و در نتیجه کمی از فشار روی آنها کم میشود. در چنین قابی است که «خاطرات قتل» بیش از پیش به یک فیلم شبیه «لنگدراز» تبدیل میشود.
در «لنگدراز» هم شاهد فشار بر روی مامورانی هستیم که تمام زندگی خود را وقف دستگیری قاتل کردهاند. فیلم با وجود آن که روندی نسبتا کند دارد اما کمتر حاشیه میرود و کمتر روی چیز دیگری به جز روند تعقیب و گریز متمرکز میشود. اگر جایی از پلیسها هم فاصله میگیرد، مستقیما به قاتلان ماجرا میپردازد و چندان حاشیه نمیرود. اما آن چه که این دو فیلم را به آثار متفاوتی تبدیل میکند، وجود فلاشبکهایی در «لنگدراز» است که در آن جزییات جنایتها شرح داده میشود. البته عامل دیگری هم وجود دارد که دو فیلم را از هم متفاوت میکند.
این عامل وجود عناصر ترسناک در فیلم «لنگدراز» است. در فیلم «خاطرات قتل» خبری از کلیشههای ژانر وحشت نیست. بونگ جون هو اثری به تمامی جنایی ساخته و علاقهای به ترسناک کردن اثرش ندارد. او میداند همین موضوع هم میتواند توجه مخاطب را به چیز دیگری غیر از فشار وارده به ماموران پلیس جلب کند. چرا که احساس ترس دیگر حواس مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد و باعث میشود که او برای لحظاتی خط و ربط داستان را از دست بدهد. با وجود همهی این موارد فیلم «خاطرات قتل» آن قدر شباهت به «لنگدراز» دارد که باعث شود آن را در این فهرست قرار دهیم.
«سال ۱۹۸۶. کره جنوبی. جنازهی دختری کنار جاده پیدا میشود. دست و پای آن دختر بخت برگشته بسته است و علائم تجاوز هم روی بدنش وجود دارد. از قرار معلوم این دومین جنازهای است که با این مشخصات پیدا میشود و ظاهرا با یک قاتل سریالی طرف هستیم. در این میان پلیسهای محلی از حل پروندهی جنایت باز ماندهاند و فشار روی مقامات زیاد میشود. تا این که یک کارآگاه زبده از پایتخت جهت کمک به پلیس محلی به آن جا اعزام میشود. اما …»
۵. هفت (Seven)
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: مورگان فریمن، کوین اسپیسی و برد پیت
- محصول: 1995، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 82٪
خیلی برای پی بردن به شباهتهای این دو فیلم و قرار دادن «هفت» در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» نیازی نیست که به خود فشار بیاوریم. تعریف سادهی قصهی هر دو اثر هم میتواند ما را متوجه این شباهتها کند. در هر دو فیلم با قاتلانی سر و کار داریم که در حال فرستاندن پیامی به طرف مقابل خود هستند. در فیلم «هفت» قاتل پس از هر جنایت ردی از خود به جا میگذارد که اشاره به یکی از هفت گناه کبیره در آیین مسیحیت دارد. در فیلم «لنگدراز» هم قاتل پس از هر جنایت نامهای رمزدار و کد گذاری شده در محل باقی میگذارد.
در هر دو اثر تمرکز داستان تا پیش از پردهی پایانی روی ماموران پلیس است. این ماموران یکی یکی سدها را کنار میزنند اما هر بار با سدی تازه مواجه میشوند. این ماموران برای حل کردن پرونده زندگی خود را رسما تعطیل میکنند اما باز هم به تلاشهای بیشتری نیاز است. از سوی دیگر از جایی به بعد در هر دو فیلم حضور قاتل در زندگی شخصی ماموران احساس میشود. در کنار همهی این موارد پردهی پایانی هر دو اثر رسما به قاتل یا قاتلان اختصاص دارد و آنها هستند که تمام توجه مخاطب را به خود جلب میکنند. پس میبینید که نمیتوان «هفت» را در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» قرار نداد.
دیوید فینچر فیلم «هفت» را درست در زمانی ساخت که حرفهاش را بلافاصله پس از شروع در خطر نابودی دید. پس از ساختن فیلم «بیگانه ۳» (Alien 3) و عدم موفقیت آن اثر در ابتدای راه که باید کارش را تمام شده در نظر گرفت اما «هفت» به دادش رسید و چنان اثر موفق و درجه یکی از کار درآمد که نه تنها در زمان اکرانش توجهها را به خود جلب کرد، بلکه هنوز هم پس از نزدیک به ۳ دهه از زمان اکران، اثری معرکه است که میتوان بارها و بارها به تماشایش نشست.
داستان فیلم داستان دو کارآگاه پلیس است که به دنبال حل کردن پروندهی یک سری جنایت هستند. یکی از این دو پلیسی سرد و گرم چشیده است که فقط یک هفته تا بازنشستگی فاصله دارد و دومی هم ماموری تازهکار و جوان است که به تازگی به بخش جنایی منتقل شده. میبینید که حتی در این جا هم شباهتهایی با فیلم «لنگدراز» وجود دارد. فقط این که در این اثر تازه مامور جوان توانایی غیبگویی هم دارد و در فیلم دیوید فینچر خبری از چنین قدرتی نیست. از سوی دیگر مانند فیلم «خاطرات قتل» پرونده مدام پیچیدهتر میشود و کارآگاهها متوجه میشوند که با قاتلی بسیار باهوش طرف هستند که نمیتوان او را به راحتی دستگیر کرد.
دیوید فینچر به طرز باشکوهی موفق شده که سایهی سنگین قاتل را تا پیش از رونمایی از او بر سر درام حفظ کند. قاتل ماجرا آشکارا مردی بسیار دانا و توانا است. از سوی دیگر او در حال صادر کردن بیانهای علیه نظم موجود از طریق قتلهای خود است و دوست دارد که جامعه را متوجه موضوعی کند. از دید او جامعهی آن زمان آمریکا غرق در مصرفگرایی است و به همین دلیل تمام معنویات را فراموش کرده است. این قاتل از طریق کشتن افرادی به خصوص چنین میکند تا همه را از بی خیالی بیدار کند.
اما دیوید فینچر میداند که نباید زیاد روی این موارد مانور دهد و باید روی شخصیتهایش متمرکز شود تا فیلمش به ورطهی شعار نغلتد. به همین دلیل هم مسیری که آنها میروند و آن چه را که طی میکنند و پشت سر میگذارند، از هر چیز دیگری برای او مهمتر میشود. حتی پس از یپدا شدن سر و کلهی قاتل هم خبر چندانی از تمرکز بر آن انتقاد قاتل نیست. انگار بریا قاتل هم مانند دو کارآگاه همه چیز شخصی شده و چیز چندانی به جز مبارزه با دو کارآگاه درجه یک برای او باقی نمانده است. البته این موضوع تا پیش از سر رسیدن آن پایان باشکوه است که همه را شوکه میکند.
در بین آثار فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» فیلمهای زیادی هستند که بهترین بازی آنها به بازی بازیگر قاتل یا جانی ماجرا بازمیگردد. از سریال «هانیبال» تا فیلم «سکوت برهها» که به موقع به آن هم میرسیم. در فیلم «ام» هم پیتر لوره حضوری خیره کننده دارد. این اعتبار را میتوان به کوین اسپیسی هم بخشید و نقشی که او از پس ایفا کردنش برآمده را یکی از درخشانترین قاتلان سریالی تاریخ دانست. او توامان موفق شده که نقشش هم اقناع کننده از کار درآورد و کاری کند که گاهی مخاطب با او همراه شود و هم چنان ترسناک جلوه کند که چارهای از خرسندی از دستگیریاش برای ما باقی نماند. اما دیوید فینچر هنوز هم چیزهای دیگری در آستین خود دارد که قرار است در لحظات پایانی رو کند؛ اختتامیهای که از «هفت» اثری فراموش نشدنی در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» میسازد.
«کارآگاه سامرست چیزی حدود یک هفته مانده تا بازنشسته شود. در همین ایام قتلی اتفاق میافتد و قرار میشود که او تا پیش از بازنشستگی با یک پلیس جوان ماموریت حل پرونده را بر عهده بگیرد. پلیس جوان تجربهی چندانی ندارد و به تازگی به واحد جنایی منتقل شده است. در این میان قتل دومی هم اتفاق میافتد که ظاهرا هیچ ربطی به قتل اول ندارد. اما حضور نشانههایی خبر از یک قاتل سریالی در شهر دارد؛ قاتلی که با هر قتلش به یکی از هفت گناه کبیره اشاره دارد. حال فشارها بر ماموران پلیس افزایش مییابد اما قاتل باهوشتر ازافراد پلیس است …»
۴. شکارچی انسان (Manhunter)
- کارگردان: مایکل مان
- بازیگران: ویلیام پترسن، برایان کاکس و جوآن آلن
- محصول: 1986، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪
مایکل مان یکی از اساتید قصهگویی است. با شیوه ای یگانه در تعریف کردن قصه، با میزانسنهای باشکوه و توانایی خلق جهانی مردانه که در آن کسانی برای دست یافتن به یک هویت یگانه دست و پا میزنند. حال او در این جا به سراغ قصهای رفته که خیلی زود در دنیا سر و صدا کرد. مایکل مان قصهی تامس هریس و رمان «اژدهای سرخ» را گرفت و اول بار از قاتل و آدمخواری به نام دکتر هانیبال لکتر رونمایی کرد و نقش او را هم به برایان کاکس سپرد. در دو اثر دیگر از فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» هم این شخصیتها حضور دارند: در فیلم «سکوت برهها» و سریال «هانیبال».
برای مایکل مان حضور مردان منتخبش در قاب کافی است که به تقدیس آنها دست بزند؛ مردانی در ظاهر سرد و بیروح که هویت آنها به کارشان گره خورده است. از «سارق» (Thief) با بازی جیمز کان، فیلم اولش که اصلا تمام کنش مرد در همان عنوان فیلم خلاصه میشود تا در «شکارچی انسان» که دو سمت خیر و شر قصه در اعمال خود غوطهورند. میتوان این خط و ربط را گرفت و به شاهکاری چون «مخمصه» (Heat) با هنرنمایی آل پاچینو و رابرت دنیرو رسید یا فیلم «وثیقه» (Collateral) با حضور تام کروز و جیمی فاکس را سراغ گرفت که اساسا هویت دو مرد در جدال بین حرفه و شیوه نان درآوردن هر یک متجلی میشود.
مایکل مان این گونه جهان مردانه ویژهای خلق و فیلمهایش را به بخشی از حافظه جمعی سینما دوستان سنجاق کرد. اما ناگهان همه چیز با پخش «بلکهت» (Blackhat) با شرکت کریس همسورث فروریخت. او حال کارگردانی بود که فیلمی ضعیف هم در کارنامه داشت؛ نه قهرمان مرد داستانش آن هویت بینظیر را داشت و نه زنانش تاثیرگذار بودند و همدلیبرانگیز. خبری از آن سبکپردازی استادانه در اجرا هم نبود؛ همان فرمی که در فیلم تازه او یعنی «فراری» (Ferrari) دوباره به اوج خود رسیده و کاری کرده که هم قهرمان مردش در کنار شمایلهای جاودانه مایکل مان قرار بگیرد و هم قصه فیلم به شیوهای پیش برود که از فیلمی به کارگردانی مایکل مان انتظار داریم.
برای مخاطب سینما داستان «شکارچی انسان»، داستان آشنایی است. قصهی فیلم همان داستان «اژدهای سرخ» (The Red Dragon) با بازی ادوارد نورتون و آنتونی هاپکینز و سریال «هانیبال» است. پس قرار گرفتنش در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» اصلا چیز عجیبی نیست. اما باید فیلم خوبی هم باشد که جایی بالاتر از «هفت» دیوید فینچر در چنین فهرستی قرار گیرد. در داستان مانند ان فیلمها با کارآکاهی طرف هستیم که توانایی بسیاری در فهم نحوهی انجام قتلها و دستگیری جنایتکاران دارد. اما ناگهان سر و کلهی قاتلی پیدا شده که هیچ کس نمیتواند او را دستگیر کند و با دست زدن به هر جنایت، ماهرار هم میشود.
همین هم جناب کارآگاه را وا میدارد که به سراغ دکتر هایبال لکتری برود که در طی مراحل دستگیر کردنش شرکت داشته است. اما موضوع این جا است که این ملاقات برای کارآگاه چندان خوشایند نیست؛ چرا که روبه رو شدن با هانیبال لکتر برای وی یادآور دردهای بسیاری است. دردهایی که باعث شده بود او کارش را برای مدتها کنار بگذارد. اما چارهای نیست. انگار جناب کارآگاه مجبور است که روحش را به شیطان بفروشد.
«ویل گراهام پس از آنکه به دست دکتر هانیبال لکتر تا آستانهی مرگ پیش رفته از کارش به عنوان یک کارآگاه جنایی دست کشیده است. او مدتها بعد به اصرار همکارش فرخوانده میشود تا در حل یک پروندهی جنایی به ماموران کمک کند. برای حل این پرونده او مجبور است تا از هانیبال لکتر، که اکنون در زندانی فوق امنیتی حضور دارد، مشورت بگیرد …»
۳. زودیاک (Zodiac)
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: جیک جلینهال، مارک روفالو، رابرت داونی جونیور و جان کارول لینچ
- محصول: 2007، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
این دومین فیلم دیوید فینچر در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» است و میشد سریال دو فصلی «شکارچی ذهن» (MindHunter) او را هم به این لیست اضافه کرد. تنها دلیلی که آن سریال را به این فهرست اضافه نکردیم، توجه به تعداد زیادی قاتل سریالی بود که باعث میشد داستان روی یک دسته جنایت تمرکز کند. وگرنه بقیهی شرایط لازم برای ورود به این فهرست برایش وجود داشت. اما یکی از دلایل حضور «زودیاک» در این فهرست همین موضوع است؛ تمرکز روی یکی سری قتل تا آن جا که عملا زندگی تعدادی جستجوگر را برای همیشه تغییر میدهد و آنها را قربانیان ماجرای قاتلی نمایش میدهد که هیچگاه دستگیر نشد.
حتما میدانید که این فیلم براساس ماجراهایی واقعی ساخته شده است. زمانی کسی که خود را زودیاک مینامید شهر سان فرانسیسکو و اطرافش را دستخوش وحشت بسیار کرد. اما نکته این که او هیچگاه دستگیر نشد تا عدالت برقرار شود و خانوادهی قربانیان و ماموران قانون به آرامش برسند. به همین دلیل هم تعدادی از آنها همراه درگیر این پرونده ماندند و زندگی خود را وقف پیدا کردن قاتل کردند. فیلم«زودیاک» دربارهی آنها است نه خود قاتل یا قربانی ماجرا.
داستان فیلم دربارهی سه جستجوگر است که از همان ابتدا درگیر ماجرا میشوند. قتل اول که رخ میدهد، هنوز اتفاق خاصی شکل نگرفته اما زمانی که مشخص می شود یک قاتل سریالی همان حوالی است، همه چیز به هم میریزد. حال دیگر کسی در امان نیست اما علاوه بر نیروی پلیس، روزنامهنگارانی هم هستند که دوست دارند پرده از واقعیت بردارند. در چنین قابی دوید فینچر دوربینش را به سمت آنها میگیرد و داستان را از زاویهی نگاه آنها تعریف میکند.
در فیلم «لنگدراز» هم داستان از زاویهی دید جستجوگر ماجرا تعریف میشود. در این جا این جستجوگر یک مامور زن اف بی آی است. اما در فیلم «زودیاک» با سه جستجوگر مرد سر و کار داریم. در نهایت این تمرکز روی جستجوگران پرونده فیلمها را به هم شبیه میکند. در ضمن مانند فیلم «خاطرات قتل» هیچگاه قاتل ماجرا پیدا نمیشود و این تمرکز روی کسانی که پرونده را دنبال میکنند تا به انتها باقی میماند. اما نکتهای فیلم «زودیاک» را از اثر بونگ جون هو جدا میکند: در این جا دیوید فینچر تلاش کرده که به کسالت و کلافگی قهرمانهای ماجرایش جلوهای فلسفی ببخشد. در حالی که بونگ جون هو بیشتر به پسزمینهی اجتماعی و البته عصبانیت کارآگاهانش از منظری فردی نزدیک شده است.
در فیلم «لنگدراز» قاتل ماجرا پس از ارتکاب جنایت تعدادی نامهی رمزگذاری شده از خود به جا میگذارد. حتی زمانی که با مامور اف بی آی هم ارتباط برقرار میکند، از طریق نامه است. این را به وضوح میتوان در فیلم «زودیاک» هم دید. گرچه «زودیاک» براساس یک داستان واقعی است و نامهها هم از دل واقعیت به جهان سینمایی برپا شده روی پرده راه یافتهاند اما در هر صورت نمیتوان منبع الهام سازندگان «لنگدراز» را فراموش کرد و متوجه نشد که کار دیوید فینچر تا چه اندازه روی آنها تاثیر گذاشته است. از سوی دیگر تفاوتی هم در این جا وجود دارد؛ در فیلم «زودیاک» بخش اعظمی از قصه به همین نامهها میپردازد در حالی که «لنگدراز» خیلی زود از آنها عبور میکند.
نکتهی دیگر این که «لنگدراز» به لحاظ ژانرشناسی به سینمای وحشت تعلق دارد. هم حضور برخی عناصر ماورالطبیعه در فیلم آن را به زیرگونهی وحشت فراطبیعی وصل میکنند و هم در برخی مواقع ما را به یاد سینمای اسلشر میاندازد. به ویژه در سکانسهایی که به گذشته اختصاص دارند و سلاخی شدن قربانیان نمایش داده میشود. البته در این موضوع کارگردان فیلم دست به عصا است و بیپروا به نمایش خشونت دست نمیزند و نمایش این سکانسهای خشن را با کمی عقبنشینی نسبت به سکانسهای مثله کردن در فیلمهای اسلشر متداول برگزار میکند. به این معنا که فیلمساز فرود آمدن ضربات متعدد جسم تیز یا سخت را خارج از قاب قرار میدهد و قربانی را نمایش نمیدهد تا مخاطب دلنازک چندان از فیلمش دوری نکند.
در نقطهی مقابل «زودیاک» اصلا ربطی به ژانر وحشت ندارد. دیوید فینچر یک فیلم جنایی ساخته و چندان علاقهای به نمایش خون و خونریزی ندارد. حتی مانند «هفت» هم به سراغ قربانیان پس از جنایت نمیرود و جنازهی آنها را درست مرکز قاب فیلمش قرار نمیدهد. اما «زودیاک» یکی از ترسناکترین سکانسهای قرن ۲۱ را بدون بهرهگیری از عناصر ژانر وحشت در اختیار دارد؛ درست همان جا که پلیس سراغ یکی از مظنوین اصلی در محل کارش رفته و او خیلی خونسرد در برابر آنها نشسته و اعلام بیگناهی میکند. بازیگر این نقش یعنی جان کارل لینچ چنان حضور درخشانی دارد که نمیتوان نادیدهاش گرفت و با وجود آن که هیچ حرکت اضافهای نمیکند، ما را قانع میکند که این مرد توان دست زدن به خشونت را دارد.
دلیل دیگری هم این سکانس را ترسناک میکند که باز هم به بازی جان کارل لینچ باز میگردد. همهی ما میدانیم که قاتل دستگیر نشده است و همواره مهمترین مظنون پلیس همین فرد بوده است. برخی شواهد که حداقل چنین میگویند؛ گرچه شواهد محکمه پسندی نیستند و برای دستگیری این مرد کفایت نمیکنند. اما در مجموع لینچ چنان در این جا ظاهر شده که ما از آزاد و رها بودنش خود به خود احساس ترس میکنیم. کمتر بازیگری پس از درخشش آنتونی هاپکینز در فیلم «سکوت برهها» توانسته چنین حسی در مخاطب خود ایجاد کند. همهی این موارد فیلم «زودیاک» را شایستهی حضور در این جایگاه فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» میکند.
«دههی ۱۹۷۰. شهر سان فرانسیسکو. تعدادی قتل به وقوع پیوسته و هیچ سرنخی از قاتل نیست. تنها سرنخ نامههایی است که قاتل مینویسد و با نام زودیاک امضا میکند. در این نامهها رمزهای بسیاری وجود دارند که باید کسی از آنها سر درآورد. در این میان پلیس از دستگیری قاتل ناتوان است و همین هم باعث شده که فشار روی آنها زیاد شود. تعدادی خبرنگار هم به پرونده علاقه دارند اما نمیتوانند به جزییات خاصی دست یابند. در این میان سه نفر زندگی خود را وقف پیدا کردن قاتل میکنند اما مدتها گذشته و هیچ خبری از سرنخ تازه نیست و قاتل هم دیگر به کسی نامه نمینویسد …»
۲. سکوت برهها (The Silence Of The Lambs)
- کارگردان: جاناتان دمی
- بازیگران: جودی فاستر، آنتونی هاپکینز و تد لوین
- محصول: 1991، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
کمتر فیلمهایی به اندازهی «لنگدراز» و «سکوتبرهها» به یکدیگر شباهت دارند. در هر دو اثر جستجوگر اصلی قصه که به عنوان مامور حل کردن پرونده انتخاب شده زنی است که مامور اف بی آی است و تلاش میکند که در دل یک تشکیلات مردانه راهی برای ترقی پیدا کند. در هر دو فیلم یک قاتل سریالی وجود دارد که رفته رفته رابطهای شخصی با این جستجوگر پیدا میکند. در هر دو فیلم کارگردان تلاش کرده مولفههای ژانرهای جنایی و ترسناک را با هم آشتی دهد و کاری کند که کمتر اثری در تاریخ سینما موفق به انجامش شده است؛ یعنی ساختن اثری که روی مرز این دو ژانر حرکت میکند و علاوه بر این که ترسناک است، باعث فراری دادن مخاطب دلنازک نمیشود. پس نمیتوان فیلم «سکوت برهها» را در فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» قرار نداد و اگر در صدر فهرست هم نیست، به دلیل کیفیت هنری درجه یک فیلم ردهی نخست ما است.
جاناتان دمی از همان ابتدا ما را متوجه میکند که در حال تماشای یک اثر غیرمتعارف هستیم؛ زنی کوتاه قامت پس از تمرینهای ورزشی در کنار مردان درشت هیکل، خودش را به دفتر رییسش میرساند تا مسئولیت پروندهی مهمی را به دست بگیرد. او باید برای رسیدن به یک آدم ربای روان پریش از یک روان پریش به شدت باهوش مشاوره بگیرد. این قاتل روانی در دل یک تشکیلات امنیتی روانی زندانی است و کسی اجازه ندارد به ملاقاتش بیاید. میتوان در همین جا نشانهای را از الهام گرفتن قصهی «لنگدراز» از فیلم «سکوتبرهها» دید؛ در فیلم «لنگدراز» هم قهرمان زن ماجرا پا در محلی میگذارد که جای چندانی برایش ندارد و خیلی زود متوجه میشود که نه به خاطر توانایی کارآگاهی خود، بلکه بنا به دلیل دیگری مامور حل کردن پروندهای شده است که ۳۰ سال راه حلی برای به ثمر نشستنش وجود نداشته.
آن سوتر در هر دو فیلم شاهد هستیم که کارگردانان بخش مهمی از اثر خود را به ساختن یک شرور درست و حسابی اختصاص دادهاند. البته که فیلم «لنگدراز» در این زمینه اصلا توان رقابت با «سکوت برهها» را ندارد اما باز هم این تلاش را میتوان دید. جاناتان دمی در «سکوت برهها» تلاش کرده دو شرور خلق کند. یک طرف یک آدمربای دیوانه است و دیگری دکتر هانیبال لکتر که در این فهرست برای مرتبهی سوم اشارهای به حضورش در یک اثر نمایشی میکنیم. اما مخلوق جاناتان دمی و آنتونی هاپکینز در این جا ترسناکتر از کارهایی است که سازندگان سریال «هانیبال» با بازی مدس میکلسن انجام دادهاند و حتی از تلاشهای مایکل مان و برایان کاکس هم درخشانتر است.
«سکوت برهها» امروز اثر مهمی در ژانر جنایی و حتی ترسناک است. ذکر نکتهای هم باعث میشود که به این موضوع پی ببریم و هم متوجه شویم که «لنگدراز» تا چه اندازه با کمال مطلوب این فیلم فاصله دارد. در «سکوتبرهها» هم مانند «لنگدراز» تلاش شده که فیلم به تمامی اثری ترسناک نباشد. به این معنا که یه جز یکی دو سکانس واقعا این چنینی، کارگردان علاقهای به نمایش بیپروای خشونت ندارد و با وجود آن که یک قاتل آدمخوار را در مرکزش قابش قرار داده اما مانند یک فیلم اسلشر به نمایش بیرون ریختن دل و روده دست نمیزند. اما در نهایت نمیتوان در حین تماشای فیلم بر خود نلرزید و حتی در برخی مواقع چشمها را از پرده ندزدید.
«لنگدراز» هم دوست دارد چنین باشد اما نکته این که یکی از موارد اصلی موجود در اثر جاناتان دمی را ندارد؛ یک آنتونی هاپکینز معرکه که هر حرکتش لرزه بر اندام مخاطب میاندازد و به گونهای در فیلم ظاهر شده که نمیتوان از وی چشم برداشت. تازه این در شرایطی است که او حضور کمی در فیلم دارد و قرار است شخص دیگری آدم منفی قصه باشد؛ همان آدمربایی که تد لوین نقشش را بازی میکند. اما بازی آنتونی هاپکینز باعث شده که بعد از فیلم بیشتر او و نقشش را به یاد آوریم.
در واقع «سکوت برهها» از معدود فیلمهای ترسناک تاریخ سینما است که هم میتواند علاقهمندان به ژانر ترسناک را راضی کند، هم مخاطب عام را متقاعد کند که بلیط بخرد و به سینما برود و هم منتقد را به تحسین وادارد و کاری کند او دست به قلم شود و از فیلم تعریف کند. «لنگدراز» هم قصد دارد چنین باشد در حالی که قطعا در جذب مخاطب اهل سینمای وحشت چندان موفق نیست و مخاطب عام هم به دلیل ریتم کندش با آن مشکل خواهد داشت و منتقدان هم هیچگاه اعتباری در حد «سکوتبرهها» به آن نخواهند بخشید.
نمیتوان به فهرست ۱۰ فیلم شبیه «لنگدراز» پرداخت، «سکوت برهها» را هم در آن قرار داد و نکتهای را نگفت؛ آن هم مقایسهی دو قاتل داستان است. از یک سو آنتونی هاپکینز را داریم و شخصیت دکتر هانیبال لکتر و در سوی دیگر نیکلاس کیج نقش لنگدراز را بر عهده دارد. نیکلاس کیج تمام تلاشش را میکند تا هم دیوانه جلوه کند و هم ترسناک اما مشکل این جا است که نقش او در نهایت و در بهترین حالت رقتانگیز است نه ترسناک. بخش عمدهای از مشکل هم ربطی به بازی نیکلاس کیج ندارد و باید از نقش نوشته شده ایراد گرفت. این هم نکتهی است که باعث میشود نتوان «لنگدراز» را اثری همتراز با «سکوت برهها» دانست گرچه بنا به دلایلی که اشاره شد با یک فیلم شبیه «لنگدراز» اما بهتر طرف هستیم.
«مامور زنی به نام کلاریس توسط ریاست اف بی آی برای تحقیق در خصوص ماجرای گم شدن دختر یکی از مقامات بلند پایهی آمریکا انتخاب میشود. رئیس او اعتقاد دارد که گفتگو با قاتلی زنجیرهای به نام هانیبال لکتر که از هوش بسیاری برخوردار است و در بیمارستانی روانی زندانی است، میتواند به حل پرونده کمک کند. اما نکته این جا است که این قاتل روانی حتی از پشت شیشههای زندان هم خطرناک است …»
۱. ام (M)
- کارگردان: فریتس لانگ
- بازیگران: پیتر لوره، اوتو ورنیک و برونو رینز
- محصول: 1931، آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
بدون شک «ام» یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما و یکی از مهمترین فیلمهای ژانر جنایی است. به سال فیلم و داستانش توجه کنید تا بدانید که لانگ در چه زمانی به سراغ این فیلم رفته و به قصهی یک قاتل سریالی روان پریش پرداخته است. در واقع او زمانی به چنین مخلوقی سر زده که هنوز پدیدهای به نام قاتلان سریالی محلی از اعراب نداشت و حتی اطلاق این عنوان به قاتلان دیوانه وارد ادبیات جنایی ماموران قانون و دستگاههای قضایی نشده بود. حتی علم روانشاسی هم علمی خردسال بود که جای چندانی برای مانور دادن روی روان یک قاتل نداشت و ماموران پلیس برای دستگیری قاتلان و خلافکاران چندان مجهز به آن نبودند.
در چنین شرایطی فریتس لانگ قاتلی را در مرکز قابش قرار داد و یک فیلم شبیه «لنگدراز» ساخت. در این جا اما قاتل فقط کارش کشتن نیست. او آمده تا از پلشتی و کثافتی بگوید که زیر پوست یک شهر بزرگ لانه کرده و بوی تعفنش همه جا را برداشته اما کسی نیست که چندان این حضور را جدی بگیرد تا این که کار از کار میگذرد. قاتل تلنگری به شهر میزند، اهالیاش را بیدار میکند تا کمی به خود و شهری که ساختهاند بیاندیشند. فریتس لانگ همه را در شکلگیری این قاتل زنجیرهای که خودش اعتراف میکند هیچ کنترلی روی اعمالش ندارد، مقصر میداند.
از همین جا میتوان فهمید که چرا فیلم «ام» یک فیلم شبیه به «لنگدراز» است. در هر دو اثر قاتلان بر عدم توانایی در کنترل اعمال خود تاکید دارند. در فیلم «لنگدراز» قاتل اصلی یا همان لنگدراز خودش را بردهی شیطان میداند و به چیز دیگری نمیاندیشد و دستیارش هم خود را تحت کنترل لنگدراز اعلام میکند. آن سو تر و در فیلم «ام» قاتل با خطاب قرار دادن طرف مقابلش (من و شما) از این میگوید که کسی او را درک نمیکند و او هیچ قتلی را به خاطر لذتش انجام نمیدهد و مجبور به انجام آنها است و بر اعمال خود ارادهای ندارد.
شباهت دوم هم از همین جا خودش را نشان میدهد؛ در فیلم «لنگدراز» قربانیهای ماجرا کل یک خانواده هستند اما قاتل از طریق کودکان حاضر در خانه به تمام اعضای خانه دسترسی پیدا میکند. در واقع لنگدراز یا قاتل علاقه به کشتن بچهها دارد و آنها را هدف قرار میدهد. در «ام» هم قاتل علاقه دارد دختر بچهها را قربانی کند و یکی از دلایلی که کل مردم شهر بسیج میشوند تا او را دستگیر کنند هم همین دلسوزی برای کسانی است که آنها را معصومترین اعضای خود میدانند.
نکتهی بعدی که باید به آن اشاره کرد، تاکید سازندگان بر حضور این قاتل سریالی در فصل پایانی است. درست مانند فیلم «لنگدراز» و «هفت» ساختهی دیوید فینچر در همین فهرست، پردهی پایانی عرصهی خودنمایی قاتل ماجرا است. کارگردان دوربینش را در برابر او گذاشته تا حرف بزند و از اعمالش و چرایی آنها بگوید. حال در فیلم «هفت» قاتل در حال اعلام فلسفهی پشت جنایتهایش است و البته خود و قربانی بعدی را برای عمل نهایی آماده میکند، در فیلم «لنگدراز» این پردهی پایانی بازگوکنندهی روان آشفتهی مردی است که تحت کنترل یک نیروی فراطبیعی است. اما در فیلم «ام» قاتل تبدیل به انسان مشکلداری میشود که خودش به رذالت اعمالش آگاه است. از این طریق فریتس لانگ موفق میشود که حرفش را بزند و اثری پیشگویانه در باب آیندهی آلمان بسازد.
دو سال پس از «ام» بود که هیتلر و حزب نازی قدرت را در آلمان به دست گرفت و بقیهی ماجرا هم که تاریخ است و همه از آن با خبر هستیم. قطعا هیچ اثری به اندازهی «ام» نشان ندانده که چه زمینههایی برای سر کار آمدن این قدرت سیاه وجود داشته است. در واقع فریتس لانگ بسیار از آیندهی کشورش واهمه داشته و به همین دلیل هم «ام» را ساخته است. اثری که خیلی زود برایش دردسرساز شد و او را واداشت تا آلمان را ترک کند و به آمریکا برود و تعدادی شاهکار دیگر هم در آن کشور به گنجینهی تاریخ سینما اضافه کند.
نمیتوان به همهی این موارد اشاره کرد و نکتهای را از قلم انداخت. در فیلم «لنگدراز» کارگردان تلاش دارد که از زمینهی سیاسی و اجتماعی کشور استفاده کند تا به بیان حرفهایش بپردازد. او البته تلاش کرده که این زمینه را به پسزمینه منتقل کند. کارگردان آگاه است که تمام آثار معرکهی ترسناک از پلشتیهای کف جامعه میگویند. اما خیلی زود دستش رو میشود و فیلمی شعارزده تحویل ما میدهد. اما فریتس لانگ با وجود آن که اصلا علاقهای ندارد زمینههای اجتماعی داستانش را به پس زمینه منتقل کند و آنها را در مرکز توجه نگه میدارد، اثری شعارزده تحویل ما نمیدهد. این موضوع علاوه بر تواناییهای بالای فیلمساز بزرگی چون او، به دلیل آن است که فیلم «ام» سمت انسانیت ایستاده نه فلان اندیشهی سیاسی و فیلم «لنگدراز» راه وارونه رفته است. اما نمیتوان این موضوع را آن قدر مهم جلوه داد که «ام» را یک فیلم شبیه «لنگدراز» ندانست.
علاوه بر این موضوع باید به بازی پیتر لوره اشاره کرد. در ذیل مطلب فیلم «سکوت برهها» اشاره شد که آنتونی هاپکینز حضوری خیره کننده و ترسناک دارد و نیکلاس کیج نمیتواند پا به پایش حرکت کند. حال و با سر زدن به «ام» میتوان از منظر دیگری به بازی کیج پرداخت. قاتل فیلم «ام» با بازی درخشان پیتر لوره آدمی دیوانه است و هیچگاه عقل و هوشی همتراز با دکتر هانیبال لکتر ندارد. او در آن دادگاه باشکوه پایانی مدام روی همین دیوانگی تاکید میکند. لنگدراز اما به دیوانگی خود واقف نیست و از آن چیزی نمیگوید اما آشکارا بازی نیکلاس کیج با تاکید بر همین دیوانگی است. پیتر لوره در نمایش دیوانگی موفقتر و من و شما را واقعا با خودش همراه میکند اما این اتفاق برای نیکلاس کیج نمیافتد.
«در شهری قاتلی سریالی وجود دارد که فقط دختر بچهها را به مسلخ میبرد. مردم شهر هراسان هستند و دیگر به کسی اعتماد ندارند. نیروهای پلیس از یک سو تحت فشار هستند و خلافکاران از سوی دیگر؛ چرا که حضور گستردهی ماموران پلیس در سطح شهر باعث بر هم خوردن کار و کاسبی آنها شده است. پس آنها هم آستینهای خود را بالا میزنند تا قاتل را دستگیر کنند. خیابانهای شهر خلوت است و زندگی عملا متوقف شده در حالی که قاتل به دنبال پیدا کردن قربانی بعدی است …»
منبع: دیجیکالا مگ