۱۰ فیلم گمنام از کارگردانهای مشهور
احتمالا در برخورد با فیلمهای این فهرست و خواندن نام کارگردانهای هر یک، احساسات متناقضی خواهید داشت؛ چرا که قبول حضور آنها در سیاههی کاری این فیلمسازان تا حدود بسیار زیادی غیرقابل باور است. نیازی نیست که به ویکیپدیا یا IMDb سر بزنید تا از وجود آنها در کارنامهی این فیلمسازان مطمئن شوید، چرا که بالاخره هر فیلمساز سرشناسی آثاری دارد که بنا به دلایل مختلف در دل غبار تاریخ گم شدهاند؛ همیشه هم این موضوع به ضعف اثر بازنمیگردد و گاهی دلایل دیگری در این گمنامی تاثیر دارند. در این لیست ۱۰ فیلم گمنام کارگردانهای مشهور را بررسی کردهایم.
گاهی دلیل این گمنامی، دوری آن فیلم از جهانبینی کارگردان مورد بحث ما است و گاهی هم عدم توجه رسانهها یا حتی بازاریابی بد باعث این دیده نشدن در طول سالها بوده است. به عنوان نمونه فیلمی چون «آقای رابرتس» از جان فورد اثر معرکهای است و نام چندتایی هم از بهترین بازیگران تاریخ را در تیتراژش میبیند اما به دلیل این که کمتر کسی تصور تماشای یک فیلم کمدی به کارگردانی کسی چون جان فورد را دارد، از دیدن نام این فیلم در لیست آثارش جا میخورد. همچنین است توقع دیدن فیلمی ملودرام چون «موسیقی قلب» در کارنامهی یکی از خدایان ژانر وحشت یعنی وس کریون یا فیلم علمی- تخیلی و فانتزی در بین آثار کسی چون مایکل مان.
فیلمهایی مانند «مردی که آن جا نبود» از برادران کوئن هم وجود دارند که صرفا به خاطر قرار گرفتن بین چند شاهکار آن فیلمسازان گمنام ماندهاند. برادران کوئن «مردی که آن جا نبود» را زمانی ساختند که پشت سر هم آثار موفق، چه به لحاظ فروش و چه به لحاظ هنری، بر پرده داشتند اما با وجود ساختن اثری که عصارهی تمام تفکرات این دو را یک جا دورن خود دارد، به دلیل سایهی سنگین همان شاهکارها، از نظرها پنهان مانده است. این در حالی است که «مردی که آن جا نبود» هم یکی از بهترین کارهای این دو برادر است و هم یکی از مهمترینها به لحاظ فهم جهانبینی این دو.
دلیل دیگر هم قطعا بد بودن دیگر فیلمها است. به عنوان نمونه نمیتوان باور کرد که فرانسیس فورد کوپولا، هم فیلمی چون «پدرخوانده» (The Godfather) یا «اینک آخرالزمان» (Apocalypse Now) در کارنامه داشته باشد و هم فیلمی چون «جک»، چرا که «جک» واقعا فیلم بدی است و تماشایش تا به انتها صبر بسیار میخواهد. این چنین است که حتی با وجود بهره بردن نام کسی چون کوپولا به عنوان کارگردان و بازی بازیگری چون رابین ویلیامز در قالب نقش اصلی، در دل غبار تاریخ محو میشود و یک فیلم گمنام باقی میماند که البته به حقش رسیده است.
این که چرا برخی از این کارگردانان به سمت ساختن این فیلمها کشیده شدهاند، جواب مشخصی ندارد. دربارهی کلاسیکسازانی چون جان فورد میتوان به اخلاق حرفهای آنها و داشتن قرارداد با کمپانیها اشاره کرد (ضمن این که باز هم شاهکاری برای تمام فصول ساخته است) یا دربارهی کسی چون ژان پیر ملویل و فیلم «کودکان وحشت»، به همراهیاش با بزرگی چون ژان کوکتو، اما گاهی برخی کارگردانها ساختن برخی فیلمها را فقط به دلیل پول درآوردن قبول میکنند. پذیرش این حدس و گمان هم چندان جای شگفتنی ندارد، چون بالاخره فیلمسازی شغل آنها است.
از سوی دیگر ممکن است که فیلمسازی بعد از ساختن آثار بزرگ و پر جزییات و در نتیجه سخت و طاقتفرسا به لحاظ تولید و مراحل بعدش، هوس کند که سراغ فیلم جمع و جورتر و کم دردسری برود. این چنین هم دست به آزمون و خطاهایی میزند و هم کمی از آن فضای شلوغ کمپانیها و فرش قرمزها فاصله میگیرد. شاید این وسط بتواند به دغدغههای شخصیتری هم بپردازد و از چیزهایی بگوید که در یک فیلم عظیم با گروه تولید پر و پیمان و تبلیغاتی گسترده، امکان بازگو کردنشان وجود ندارد. چرا که در نهایت دوام سینما و حرفهی هر فیلمسازی به پولی که از جیب مردم خارج میشود ارتباط مستقیم دارد و کارگردانها در آثار پرخرجتر مجبور هستند که باج بیشتری به مخاطب بدهند و در فیلمهای شخصیتر امکان ریسک کردن بیشتری برایشان مهیا است. به نظر فیلمی چون «مردی که آن جا نبود» از برادران کوئن به این دسته تعلق دارد.
اما دلیل دیگر هم میتواند فرار از دنیای همیشگیای باشد که ذهن فیلمساز را به خود مشغول کرده است. به بیان دیگر طی کردن مسیری عکس دلیل گفته شده در پاراگراف قبل. به این معنا که فیلمسازی مولف ناگهان ممکن است که فقط برای سرگرمی و فرار از آن جهان پر از معمایی که ذهنش را مشغول کرده، فیلم بسازد و کاری کند که تاکنون انجام نداده است؛ کاری آسان و راحت که همه چیزش سرجایش قرار دارد و اصلا کارگردان را به لحاظ فکری به دردسر نمیاندازد؛ به نظر دیوید لینچ با ساختن «داستان استریت» چنین هدفی داشته و قصد کرده که از آن جهان هذیانی و پر از معمای معمولش فاصله بگیرد و به شکل دیگری استراحت کند.
دلیل دیگر هم میتواند به سردرگمی سازندگان در ابتدای کارنامهی کاریشان یا تلاش برای رسیدن به جایگاهی مستحکم در جهان سینما بازگردد. به بیان بهتر این دسته از فیلمسازان هنوز فرصت بیان جهان شخصی خود را در ابتدای فعالیت نداشته و مجبور بودهاند که از هر پیشنهادی استقبال کنند تا پس از جاافتادن در صنعت سینما، به جهان شخصی خود بپردازند و فیلمهایی را بسازند که امروزه از آنها توقع داریم. احتمالا «برجک دفاعی» ساختهی مایل مان چنین فیلمی است.
۱۰. فرانسیس فورد کوپولا / «جک» (Jack)
- بازیگران: رابین ویلیامز، دایان لین، جنیفر لوپز و بیل کازبی
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۷٪
اگر به تماشای فیلم «جک» بنیشینید و خبری از نام کارگردانش نداشته باشید، ممکن است که همان نیمهی اول فیلم از تماشایش منصرف شوید و احتمالا از حضور کسی چون رابین ویلیامز هم در آن تعجب کنید. اگر هم تحمل کردید و تا به انتها دوام آوردید، حتما از دیدن نام کوپولا در تیتراژ فیلم و در جایگاه کارگردان، شگفتزده خواهید شد. «جک» فقط یک فیلم گمنام در کارنامهی کاری فرانسیس فورد کوپولا نیست، بلکه میتواند در کارنامهی هر فیلمسازی خیلی زود فراموش شود و حتی میتوان پا را فراتر گذاشت و آن را یکی از بدترین فیلمهای دههی ۱۹۹۰ میلادی دانست.
واقعا باور این که فرانسیس فورد کوپولا، کارگردان آن آثار باشکوه، سازندهی «پدرخوانده»ها، سازندهی «اینک آخرالزمان»، کارگردان «مکالمه» (The Conversation) این فیلم را ساخته باشد خیلی خیلی سخت است. جک اثر بی سر و ته و بدون هویتی است که هیچ چیزش سرجایش نیست. قرار بوده کمدی باشد، اما حتی با وجود حضور کمدینهای درجه یکی چون رابین ویلیامز و بیل کازبی از گرفتن یک لبخند ساده از مخاطبش عاجز است. این در حالی است که داستان فیلم هم آن چنان عجیب و غریب است که تماشاگر حتی بعد از اتمام فیلم هم نمیتواند باور کند که چنین چیزی به ذهن کسی رسیده باشد.
فرانسیس فورد کوپولا «جک» را در حالی ساخت که فیلم قبلیاش یعنی «دراکولای برام استوکر» (Bram Stoker’s Dracula) فیلم ترسناک و در عین حال عاشقانهی موفقی بود که هم از سوی منتقدان ستایش شد و هم گیشهی قابل قبولی داشت. امروزه هم با گذر زمان به خاطر سر و شکل فیلم و این که دیگر کمتر فیلمی در این حال و هوا و در زیژانر وحشت گوتیک ساخته میشود، به فیلم کالتی تبدیل شده که طرفداران بسیاری دارد. از سوی دیگر او در اوایل دههی ۱۹۹۰ «پدرخوانده: قسمت سوم» هم را ساخت که گرچه نسبت به دو فیلم دیگر همین مجموعه اثری ناموفق بود اما بالاخره جایی برای خود در تاریخ سینما دارد. به نظر میرسد که کوپولا پس از ساختن آن آثار پرخرج و پر زحمت، با ساختن فیلم «جک» دنبال ساختن اثری کم دردسر بوده و در واقع به آن به چشم یک استراحت نگاه میکرده است.
اما موضوع این جا است که پس از این فیلم دیگر ستارهی اقبال هیچگاه به کوپولا رو نکرد. فیلمهایش یکی یکی در گیشه شکست خوردند و فیلمهایی چون «جوانی بدون جوانی» (Youth Without Youth) هم که از دید منتقدان آثاری قابل قبول بودند، موفقیت چندانی در جذب مخاطب نداشتند. در واقع همهی فیلمهای فرانسیس فورد کوپولا پس از «جک» میتوانستند سر از این فهرست درآورند.
یکی از بزرگترین ناکامیها و افسوسها در برخورد با «جک» بازی بد رابین ویلیامز است. انگار نه انگار که او همان آدمی است که صرف قرار گرفتنش در برابر دوربین میتوانست به خنداندن تماشاگر منجر شود و این موهبتی بود که او همواره از آن سود جسته بود. در این جا رابین ویلیامز در چنان اثر سردرگمی گرفتار شده که به هیچ عنوان نمیتواند از تواناییهایش بهره برد و گلیم این فیلم آشفته را از آب بیرون بکشد.
«کارن همسر برایان، باردار است. او به همراه دوستان و شوهرش به بیمارستان میرود تا فرزندش را به دنیا آورد. فرزند آنها خیلی زود به دنیا آمده اما به نظر از همهی جهات سالم است و مشکلی ندارد. پزشکان آزمایشات مختلفی روی او انجام میدهند اما همه چیز طبیعی است و پدر و مادرش هم پس از آرامش خیال، نام جک را برایش انتخاب میکنند. اما آزمایشهای بعدی توسط چند پزشک سرشناس نشان میدهد که جک دچار بیماری نادری است: او چهار برابر سریعتر از دیگران رشد میکند و …»
۹. مایکل مان / « برجک دفاعی» (The Keep)
- بازیگران: اسکات گلن، یورگن پروچینو و ایان مکلن
- محصول: ۱۹۸۳، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۰٪
واقعا تصور این فیلم غریب با حال و هوای فانتزی و علمی- تخیلی در کارنامهی کسی چون مایکل مان با آن کارنامهی درخشان در ساختن فیلمهای جنایی و تریلر، کار مشکلی است. بالاخره زمان ساخته شدن فیلم دههی ۱۹۸۰ است؛ دورانی که سینمای علمی- تخیلی جانی دوباره گرفت. ضمن این که این دومین اثر در کارنامهی او است و با وجود ساختن فیلم موفقی چون «دزد» (Thief) هنوز جای پای مجکمی در هالیوود نداشت و باید فیلم پرفروشی میساخت تا بتواند کارهای مد نظرش را انجام دهد. اما با وجود تفاوت ظاهری و ژنریک «برجک دفاعی» با دیگر فیلمهای او، چیزهای این وسط وجود دارند که آن را به کارنامهی مایکل مان مرتبط میکنند.
مایکل مان همواره تصویری از مردانی ارائه میدهد که ماموریتی دارند و آن را باید هر طور شده به انجام برسانند. گاهی این ماموریت دستگیری دزدی است و گاهی نبرد با فرانسویان در یک برههی تاریخی مشخص برای نجات یک قبیله یا حتی گاهی همه چیز میتواند رو کردن دست یک شرکت عظیم و بین المللی باشد یا حتی زدن یک یا چند بانک. در چنین سینمایی حتی مردانی که در یک جهان فانتزی و در روزهای پایانی جنگ دوم جهانی هم زندگی میکنند، ماموریتی دارند؛ ماموریتی که این بار نجات کل جهان است.
اما در کل نمیتوان منکر این مورد شد که «برجک دفاعی» نشان میدهد ذهن مایکل مان از جهان فانتزی چنین آثاری چقدر دور است و ضربان قلب او با فرکانسهای چنین جهانی هماهنگ نیست. خوشبختانه او در دومین فیلم خود متوجه چنین موضوعی شد و خیلی سریع و در اثر بعدی و حتی در مجموعه تلویزیونی که ساخت، جهان مورد نظرش را شناخت و دوباره به همان حال و هوای شهرهای تا خر خره گیر افتاده در تاریکی بازگشت. مایکل مان نسخهای ۲۱۰ دقیقهای از فیلم آماده کرده بود اما استودیوی تهیه کنندهی فیلم یک نسخهی مثله شدهی ۹۶ دقیقهای از آن اکران کرد که اصلا شباهتی به نتیجهی مورد نظر مایکل مان نداشت. یکی از دلایل دست کم گرفته شدن فیلم در کارنامهی مایکل مان به همین موضوع و طمع گردانندگان استودیو باز میگردد که چیزی از فیلم و جهان کارگردان باقی نگذاشتند. اما همین تصاویر تکه تکه شده هم خبر از چیره دستی مان در خلق فضا و اتمسفر مورد نظرش دارد.
نقطه قوت دیگر فیلم توانایی مایکل مان به در هم آمیزی ژانرهای مختلف برمیگردد. حال و هوای ژانر وحشت در کنار فضای خیالانگیز فیلم قرار میگیرد و عناصر ژانر جنگی با تصاویری از حضور سربازهای فانتزی نازی مخلوط میشود. «برجک دفاعی» شاید در زمین بازی مورد علاقهی فیلمساز ساخته نشده باشد و با واقعگرایی همیشگی او ارتباطی نداشته باشد یا شاید استودیو دمار از روزگار نسخهی کارگردان در آورده باشد اما باز هم برخوردار از همان نبوغی در پشت دوربین است که باعث میشود ما این فیلمساز نابغه را دوست داشته باشیم؛ یعنی همان دم مسیحایی مایکل مان که هر فیلمی را به اثری قابل قبول تبدیل میکند.
علاوه بر همهی اینها به فضای صوتی که مایکل روبین، آهنگساز اثر برای فیلم ساخته هم دقت کنید. هماهنگی میان موسیقی و تصاویر و حسی که ایجاد میکند، عالی است و البته این یکی دیگر از تواناییهای همیشگی مایکل مان در هدایت درست اجزا و افراد پشت صحنهی فیلم خود است. فیلم گمنام «برجک دفاعی» از کتابی به همین نام به قلم پل ویلسون ساخته شده است.
«نازیها به رومانی سفر میکنند تا از قلعهای افسانهای محافظت کنند. آنها اشتباهی مرتکب میشوند و این کار نیرویی شیطانی و عظیم را آزاد میکند. نازیها مرد و زنی را به آنجا میآورند تا از قضیه سر دربیاورد و این در حالی است که شخصی که این اتفاق را از جایی دور احساس کرده، در حال سفر به قلعه است …»
۸. رابرت آلتمن / «پاپای» (Popeye)
- بازیگران: رابین ویلیامز، شلی دووال و پال ال اسمیت
- محصول: ۱۹۸۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۸٪
«پاپای» که با نام «ملوان زبل» هم در ایران شناخته میشود زمانی از انیمیشنهای محبوب در میان نسلی از نوجوانان بود. نسلی که اکنون به میانسالی پا گذاشته، با این شخصیت و شیوهی اسفناج خوردن و قدرت گرفتنش خاطره دارد. حقیقتا این که فیلمسازی مثل رابرت آلتمن در پایان دههی ۱۹۷۰ با آن کارنامهی درخشان در ساختن آثار هنری به سراغ داستان این شخصیت محبوب برود، اتفاق اصلا قابل پیشبینی نبود. اما آلتمن با گذر زمان ثابت کرد که اتفاقا دست زدن به همین کارهای غیرقابل پیشبینی و رفتن سراغ فیلمهای عجیب و غریب است که تبدیل به بخش مهمی از پرسونای سینمایی او خواهد شد.
اگر امروزه سری به کارنامهی کاری او بزنیم، متوجه خواهیم شد که همه نوع فیلمی در آن پیدا میشود. فقط تفاوتی میان او و کارگردانان معمول سینما وجود دارد که به تواناییهای این کارگردان بازمیگردد؛ رابرت آلتمن میتوانست مولفههای هر ژانر و هر سینمایی را بگیرد و با گذراندن آن از فیلتر ذهنی خود، اثری یکه و منحصر به فرد بسازد که فقط از کسی چون او برمیآید. پس «پاپای» هم با وجود دوری ظاهریاش از دنیای رابرت آلتمن تبدیل به اثری منحصر به فرد شده است که با وجود شباهتهایی با داستان اصلی، در نهایت فیلمی متعلق به دنیای رابرت آلتمن است.
اما این وسط مشکلاتی هم وجود دارد؛ برخلاف شاهکارهای معرکهی آلتمن در دههی ۱۹۷۰، این یکی در نهایت اثر متوسطی است که به درد یک بار تماشا کردن میخورد. تمهیدات فرمی و روایتگری این فیلمساز در کنار بازیگری خوب رابین ویلیامز در اوج جوانی، باعث میشود که مخاطب این جا و آن جا حسابی بخندند و البته فضای سر زندهی اثر هم برای عوض کردن حال و هوای تماشاگر حسابی خوب از کار درآمده است. خلاصه که با وجود همهی اینها که میتوانند «پاپای» را به فیلم خوبی تبدیل کند، اما برای ماندگاریاش کافی به نظر نمیرسند.
اما برای درک بهتر این موضوع که چرا با یک فیلم گمنام طرف هستیم باید سری به کارنامهی آلتمن بزنیم؛ او تا قبل از «پاپای» آثاری چون «مککیب و خانم میلر» (McCabe And Mrs. Miller)، «مش» (M.A.S.H)، «خداحافظی طولانی» (The Long Goodbye) و پس از آن فیلمهایی چون «بازیگر» (The Player)، «برشهای کوتاه» (Short Cuts) یا «گاسفورد پارک» (Gosford Park) را ساخته است؛ فیلمهایی که هر کدام شاهکارهایی به یاد ماندنی هستند و تا سینما باقی است، از آنها یاد خواهد شد. پس دلیل دیگر گمنامی «پاپای» علاوه بر حال و هوای متفاوت آن از دیگر فیلمهای رابرت آلتمن به ضعیفتر بودنش نسبت به آن شاهکارهای باشکوه هم بازمیگردد.
جالب این که فیلم «پاپای» در زمان اکرانش حسابی مورد سرزنش قرار گرفت. منتقدان قلم به دست گرفتند و تا توانستند به آن تاختند اما به مرور زمان به اثری کالت تبدیل شد؛ اثری که اتفاقا نقطه قوتش در آشنازدایی آن است. یا به طور خلاصه، نقطه قوتش در توانایی آلتمن در تبدیل کردن یک داستان آشنا به اثری تر و تازه که حتی برای علاقهمندان به این انیمیشن قدیمی هم چیزهای تازهای در چنته دارد.
«پاپای ملوان کله شق اما خوش قلبی است که به شهری ساحلی و عجیب و غریب میرسد. او در آن جا به دنبال پدر گمشدهاش میگردد اما در مدت جستجویش با دختری به نام اویل آشنا میشود. پدر اویل که صاحب مسافرخانهای است که پاپای در آن اتاق دارد، دوست دارد که دخترش با دریانوردی به نام ناخدا بلوتو ازدواج کند اما پاپای که به این دختر دلبسته، قصد دارد که در برابر او بایستد و اجازهی این کار را ندهد اما …»
۷. ویلیام فریدکین / «بازیکنان نویدبخش» (Blue Chips)
- بازیگران: نیک نولتی، مری مکدانل و شاکیل اونیل
- محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۳۷٪
ویلیام فریدکین در دههی ۱۹۷۰ کارگردان بسیار مشهوری شد. فیلمهایش پشت یکی پس از دیگری هم در گیشه موفق بودند و هم نزد منتقدان با تحسین روبهرو میشدند. چندتایی از بهترین آثار دههی ۱۹۷۰ مال او است؛ از «ارتباط فرانسوی» (The French Connection) گرفته تا «جنگیر» (The Exorcist) یا «ساحر» (Sorcerer). اما ستارهی بخت او کم کم در دههی ۱۹۸۰ افول کرد و گرچه هنوز از آن نبوغ میشد در سراغ گرفت و چیزهایی این جا و آن جا دید، اما انگار عوض شدن زمانه و آغاز شرایطی تازه در آمریکای دههی ۱۹۸۰ ویلیام فریدکین را سردرگم کرده بود. در این دوران بود که فیلمهایش یکی یکی با شکست مواجه شدند.
به همین دلیل هم در سال ۱۹۹۴ سراغ فیلمی چون «بازیکنان نویدبخش» رفت. اثری که اصلا به سینمای او و فیلمهای قبلترش ارتباطی ندارد. ویلیام فریدکین در گذشته مدام فیلمهایی در نقد سیستم حاکم بر کشورش ساخته بود و انگار که هیچ باوری به رویای آمریکایی نداشت. اما اکنون فیلمی ساخته که انگار همه چیزش در تایید رویای آمریکایی است. در گذشته شخصیتهای او در دل مردابی زندگی میکردند که با هر دست و پا، بیشتر فرو میرفتند و در پایان اگر زنده هم میماندند، چیز چندانی از باورهایشان باقی نمانده بود. اما «بازیکنان نویدبخش» درست نقطه مقابل آن فیلمها است و اثری است سرگرم کننده که به شکلی کلیشهای در تایید تلاش و کوشش و رسیدن به بهروزی و در مذمت تقلب و پیدا کردن راه میانبر است؛ یعنی همان نوعی از سینما که آمریکاییها خوب میشناسند.
البته هیچ کدام از اینها اصلا بد نیست. بالاخره فیلم سرگرم کننده هم برای مخاطب لازم است. داستان فیلم هم همهی مصالح لازم برای این امکان را در اختیار دارد. داستان فیلم، داستان مربی بسکتبال به ته خط رسیدهای است که هر چه زده به در بسته خورده و امیدهایش را از دست رفته میبیند. او از همه سمت تحت فشار است و خب از این جا میتوانید حدس بزنید که در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد؛ همه چیز دست به دست هم میدهند و بعد از یکی دو تا پیچش داستانی، سریال بردهای جناب مربی آغاز میشود و او در ظاهر مزد صبر و تلاشش را میگیرد. اما مشکلی در این بردها وجود دارد که به خاطر اسپویل نشدن انتهای داستان به آن اشاره نخواهم کرد. همین مشکل نشان میدهد که بالاخره ویلیام فریدکین حتی در یک فیلم کلیشهای هم امضای خود را پای اثر میگذارد.
بعد از شکستهای تجاری فیلمهای قبلی، به نظر میرسد که فریدکین به خاطر این که نامش با شکست و عدم بازگشت سرمایه پیوند نخورد، ساخت این اثر را قبول کرده است. چون که روی کاغذ «بازیکنان نویدبخش» همهی چیزهای لازم برای موفقیت در گیشه را دارد. انگار ویلیام فریدکین به دنبال راهی بود تا دوباره جای پای خود را در هالیوود محکم کند؛ چرا که آن جا با کسی شوخی ندارند و اگر مدام فیلمهای شکست خورده بسازی، خیلی راحت از چرخهی تولید حذف میشوی.
حضور کسی چون شاکیل اونیل در فیلم به عنوان یکی از سرشناسترین و البته بلند قامتترین بازیکنان تاریخ NBA در فیلم جالب توجه است. خلاصه که حتی حضور او هم سبب نشده که «بازیکنان نویدبخش» به یک فیلم گمنام در کارنامهی ویلیام فریدکین تبدیل نشود.
« پیت یک مربی بسکتبال کالج است. او سال بسیار بدی را با تیمش پشت سر گذاشته و شرایط تیمش اصلا خوب نیست. او و تیمش در سال گذشته مدام شکست خوردهاند و به همین دلیل هم از سوی همه، به ویژه مدیران کالج تحت فشار است. پیت تصمیم میگیرد که دست به تقلب بزند و از بازیکنان غیرمجاز و توانا استفاده کند. بعد از این کار، بخت به وی رو میکند و تیمش مدام بازیها را با پیروزی پشت سر میگذارد اما به نظر میرسد که او نمیتواند با خودش کنار بیاید تا این که آنها با بهترین تیم چند سال گذشته روبه رو میشوند …»
۶. برادران کوئن / «مردی که آن جا نبود» (The Man Who Wasn’t There)
- بازیگران: بیلی باب تورنتون، ریچارد جنکینز، فرانسیس مکدورمند، اسکارلت جوهانسون و جیمز گاندولفینی
- محصول: ۲۰۰۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
«مردی که آن جا نبود» را میتوان عصارهی تمام تفکرات برادران کوئن دانست. فیلمی که همهی المانهای مورد علاقهی آنها را یک جا درون خودش دارد اما ظاهرا باید به یک فیلم گمنام در کارنامهی کاری آنها تبدیل شود. حقیقتا این دو برادر در آن زمان یا فیلمهایی سراسر موفق و درجه یک مانند «لبوفسکی بزرگ» (The Big Lebowski) میساختند یا فیلمهایی پر فروش چون «سنگدلی تحمل ناپذیر» (Intolerable Cruelty) با حضور و درخشش کاترین زتا جونز و جرج کلونی در قالب نقشهای اصلی. این وسط فیلم خوبی چون «مردی که آن جا نبود» قربانی شهرت و درخشش چنین فیلمهایی شده است.
جهان فیلم همان جهان آشنای کوئنی است؛ همان جهانی که از فیلم «دهشتزده» (Blood Simple) وجود داشت و کوئنها بهتر از هر دنیای دیگری میشناسند؛ جهان ابزوردی که در آن همه چیز به شکل مضحکی اشتباه پیش میرود و در نهایت پای جنایتی هم به قصه باز میشود. همان جهانی که در آن شخصیتها گرفتار ملالی زجرآور هستند و پس از چند اتفاق عجیب و غریب دوباره به همان ملال گذشته بازمیگردند؛ با این تفاوت که این بار هیچ چیزی مانند گذشته نیست. در این جا با مرد سر به راهی سر و کار داریم که تصور میکند در زندگیاش شکست خورده و زنش هم با مرد دیگری به او خیانت میکند. همین سرآغاز ماجراهایی میشود که به دیوانگی و جنون گره میخورد و آدمهای قصه را به دردسر میاندازد. جالب این که برادران کوئن این داستان را سر حوصله و با طمانینه تعریف کردهاند.
حال و هوای فیلم شباهت بسیاری با فیلم «دهشتزده» یا حتی «فارگو» دارد. آن جا هم با داستان مردان و زنانی روبهرو بودیم که نقشهی جنایتی را در سر دارند اما در نهایت همه چیز به خاطر ناشیگری خودشان به هم میریزد. این فیلمها آگاهانه ادای دینی به سینمای کلاسیک و نوآرها هستند اما تفاوتهایی هم دارند که از جهان کوئنها سرچشمه میگیرد؛ نوعی کمدی سیاه و تلخ در آنها جریان دارد که از بیهودگی اتفاقات فیلم خبر میدهد. در حالی که آن نوآرها هر چه که بودند، نشانی از ملال در محتوای خود نداشتند.
نکته این که بر خلاف آن فیلمهای نوآر برادران کوئن آدمهای فیلمهای خود را نه از میان آدمهای باهوش و خوش سر و زبانی که بالاخره میتوانند جایی گلیم خود را از آب بیرون بکشند و حتی اگر گرفتار نیروی عظیمی هم شوند، به خاطر تصمیمات و انگیزههای خودشان بوده و نه قضا و قدر، بلکه از میان آدمهایی عادی و حتی کمی کند ذهن انتخاب میکنند. این چنین در دنیای آنها نه فرارشان از یک موقعیت و نه گرفتار شدنشان به هوش آنها تعلق دارد، بلکه محصول شرایط و اتفاقاتی است که به نظر تصادفی میرسد. در چنین شرایطی است که سایهی یک تقدیرگرایی بر سر فیلمهای آنها احساس میشود. انگار شخصیتها هیچ تاثیری در اتفاقات زندگی خود ندارند.
لحن فیلم سرد و عبوس است. چهرهی سنگی بیلی باب تورنتون هم این سردی فضا را افزایش میدهد. حاشیهی صوتی فیلم هم تقریبا ساکت و خلوت است و تصویربرداری پر از سایه روشن راجر دیکنز هم عامل دیگری است که فیلم را سرد و عبوس میکند. پس اگر اهل دیدن فیلمهایی هستید که در تلاش هستند به مود خاصی دست یابند و بعد مخاطب را در آن حال و هوا شریک کنند، این یکی فیلم مناسبی است. پس فراموش کنید که با یک فیلم گمنام طرف هستید.
«اد آرایشگری است که تصور می کند همسرش به او خیانت میکند. تصور اد بر این است که مرد همراه زنش، رییس او است. روزی شخصی وارد شهر میشود که ادعا میکند نقشهای در سر دارد. او میگوید که با سرمایهگذاری در کسب و کار خشکشویی می توان پول زیادی به جیب زد. ایدهی این مرد باعث میشود که نقشهای به ذهن اد برسد که هم میتواند کمک کند انتقامش را از زن و رییسش بگیرد و هم کاری کند که پول زیادی به جیب بزند. اما …»
۵. وس کریون / موسیقی قلب (Music Of The Heart)
- بازیگران: مریل استریپ، گلوریا استفان و آنجلا باست
- محصول: ۱۹۹۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪
اگر سری به کارنامهی وس کریون بزنید متوجه خواهید شد که او یکی از بزرگترین سینماگران ژانر وحشت در تاریخ سینما است؛ «آخرین خانه سمت چپ» (Last House On The Left)، «تپهها چشم دارند» (The Hills Have Eyes)، «کابوس در خیابان الم» (A Nightmare On Elm Street)، مجموعهی «جیغ» (Scream) یا «آدمهای زیرپله» (The People Under The Stairs) تنها بخشی از کارنامه وی هستند که خبر از حضور فعال او در این ژانر و البته تاثیرگذاریاش میدهند. در واقع به لحاظ شهرت و تاثیرگذاری بر ژانر وحشت فقط چند کارگردان دیگر در تاریخ سینما توان برابری با او را در سر و شکل دادن به فیلمهای ترسناک دارند؛ کسانی چون جرج رومرو، توبی هوپر و جان کارپنتر.
حال تصور کنید که چنین فیلمسازی ناگهان تغییر جهتی صد و هشتاد درجهای دهد و فیلمی بسازد که اصلا هیچ شباهتی به کارهای قبلیاش ندارد. اگر تاکنون وس کریون را به خاطر فیلمهای ترسناکش میشناختید و او را در نمایش خشونت و خونریزی متبحر میدانستید، این فیلم کلا تصور شما را عوض خواهد کرد. «موسیقی قلب» دقیقا همان چیزهایی را در خود دارد که در فیلمهای دیگر وس کریون غایب هستند؛ داستانی احساسی و عاشقانه، روابطی گرم و صمیمی و تلاش شخصیتها برای گسترش این روابط، کمی اشک و آب چشم برای حرکت روی مرز احساساتگرایی و البته داستانی شدیدا انسانی با شخصیتهایی که قلبهایی مهربان دارند. پس خبری از هیچگونه هیولایی در این جا نیست که بخواهد به جان قربانیانش بیوفتد و از کشته، پشته بسازد و ما هم در حال حدس زدن قربانی بعدی قصه باشیم.
به نظر میرسد که وس کریون هم مانند دیوید لینچ بعد از عمری سر کردن با یک نوع سینمای خاص، ناگهان تصمیم گرفته که به خودش استراحتی دهد و کار تازهای کند. به همین دلیل هم میتوان این تغییر مسیر ناگهانی را ناشی از یک نوع حس کنجکاوی برای کشف تواناییهای تازه توسط کریون دید. جالب این که فیلم «موسیقی قلب» فیلم گمنام خوبی است که حتما ارزش تماشا کردن را دارد. روابط شخصیتهایش که مهمترین بخش داستان است، خوب از کار درآمده و میزان احساساتگرایی جاری در فضا هم به اندازه است و طوری نیست که توی ذوق بزند.
از سوی دیگر «موسیقی قلب» یک مریل استریپ معرکه هم دارد که مانند همیشه روی پرده میدرخشد و تمام قاب را از آن خود میکند. قطعا بازی او یکی از نقاط قوت مهم فیلم است. شخصیتی که نقشش را بازی میکند هم جان میدهد برای نمایش تواناییهای این بازیگر. بالاخره با داستانی طرف هستیم که نیاز به نمایش احساسات مختلفی دارد و مریل استریپ هم که نشان داده در رنگآمیزی طیفهای متفاوت احساسات، بسیار توانا است. نکتهی دیگر این که تمام شخصیتهای فیلم زن هستند و فیلمنامه را هم یک زن نوشته است. شاید در لحظهی اول تصور کنید که کریون کارگردانی است که در راهنمایی بازیگران زن و پرداخت شخصیتهای زن، توانایی چندانی ندارد اما فراموش نکنید که او با ساختن مجموعه «جیغ» یکی از پرداخت شدهترین زنان تاریخ سینمای وحشت را به من و شما هدیه داده است.
«روبرتا زنی است که همسرش او را ترک کرده. او دو فرزند دارد که باید از آنها مراقبت کند و در ضمن ویولونیست با استعدادی هم هست. در این میان مردی به نام برایان که به او علاقه دارد، کاری به عنوان معلم در یک دبیرستان در محلهی خشن هارلم برای او جور میکند. پس از گذشت مدتی معلوم میشود که روبرتا معلم خوبی بوده و در کارش حسابی موفق است. او خانهای میخرد اما رابطهاش با برایان به جایی نمیرسد. ده سالی میگذرد تا این که …»
۴. دیوید لینچ / «داستان استریت» (The Straight Story)
- بازیگران: ریچارد فارنزورث، سیسی اسپیسک و هری دین استنتون
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
بلافاصله پس از شنیدن نام دیوید لینچ به یاد فیلمهای پر از راز و رمزی میافتیم که در یک دنیای هذیانی جریان دارند و مرز میان رویا و کابوس در آنها به هم ریخته است و مخاطب در تشخیص جهانهای ذهنی و عینی بازمیماند. در چنین شرایطی است که او کار را حسابی پیچیدهتر میکند و همهی اینها را با انگارههای پست مدرنیستی در هم میآمیزد. پس سرگردانی مخاطب در جهان آثار او به بخشی از روند درک و فهم فیلم تبدیل میشود و اگر این تماشاگر تلاش کند که به رمزگشایی لحظه به لحظهی اثر بنشیند، نه تنها کاری از پیش نمیبرد، بلکه سردرگمتر هم میشود. خلاصه که کمتر فیلمسازی در دنیا وجود دارد که مانند او بتواند مخاطبش را در جهانی رازآلود گرفتار کند.
در سینمای دیوید لینچ هیچ مسیری مستقیم نیست، جواب هیچ معمایی درست در برابر چشمان ما قرار ندارد، هیچ چیزی آن گونه که به نظر میرسد نیست. در چنین شرایطی است که با اتمام فیلم روی پردهی سینما، اثر دیگری در ذهن مخاطب عمرش را شروع میکند که از همین سردرگمیها سرچشمه میگیرد. به همین دلیل هم فیلمهای او محل مناقشه و بحث هستند و از پس همین بحثها است که به شهرت میرسند. چرا که او اهل ساختن فیلمهای عامهپسند نیست که به خاطر همین عامهپسندی به شهرت برسند. در واقع فیلمهای وی برای رسیدن به محبوبیت مسیر دیگری را طی میکنند که معمول نیست. در چنین شرایطی است که هر چه اثرش گیج کنندهتر باشد، به شهرت بیشتری میرسد.
اما او یک فیلم گمنام هم در کارنامه دارد. اثری که اتفاقا خلاف همهی آثار او است و اصلا داستانش نمیتواند از این سرراستتر شود. هیچ چیز گیج کننده و پر رمز و رازی در آن وجود ندارد و حتی پیچش خاصی هم در قصه شکل نمیگیرد. دیوید لینچ حتی مسیری که قهرمان داستانش طی میکند را هم مسیر سرراست و مستقیمی در نظر گرفته که هیچ پیچ و تابی ندارد و فقط کمی طولانی است. او حتی عنوان فیلمش را هم آگاهانه طوری انتخاب کرده که مخاطبش را با علامت سوال روبهرو کند تا او نتواند باور کند که این فیلم اثری است از دیوید لینچ. چرا که نام فامیل شخصیت اصلی که «استریت» است، معنای سرراست هم میدهد.
داستان فیلم، داستان پیرمردی است که قصد دارد برای دیدن برادرش به سفری دور و دراز برود. همین یک خط تمام قصهی فیلم را لو میدهد. هیچ اتفاق عجیبی هم در طول قصه شکل نمیگیرد. اما آن چه که «داستان استریت» را به اثر معرکهای تبدیل میکند، گرما و صمیمیتی است که در تک تک قابهایش موج میزند. اصلا محال است که کسی پای این فیلم بنشیند و پس از اتمامش احساس بهتری نداشته باشد و حسابی سر ذوق نیاید. این موضوع هم خرق عادت دیگری در کارنامهی دیوید لینچ به حساب میآید؛ چرا که وی همواره با ساختن فیلمهایش تلاش دارد که مخاطب را از آن چه که بر پرده جریان دارد، منزجر کند.
«داستان استریت» تشکیل شده از چند موقعیت است؛ موقعیتهایی که یک کل معرکه را میسازند. پیرمرد قصه در طول سفرش مدام مجبور است که توقف کند و به همین دلیل با آدمهای مختلفی روبهرو میشود. این آدمها و ایجاد ارتباط با آنها پیرمرد را به درک دیگری از زندگی میرساند. از سوی دیگر همان طور که از این نوشته برمیآید، با یک فیلم جادهای طرف هستیم که البته به خاطر وسیلهی نقلیهی عجیب و غریب پیرمرد داستان، با دیگر آثار این سینما تفاوت آشکاری دارد. همهی اینها باعث میشود که با اثر معرکهای طرف باشیم که نباید یک فیلم گمنام باقی بماند. ضمن این که داستان فیلم هم واقعی است.
«آلوین استریت پیرمردی بیماری است که به توصیهی پزشک باید سیگار را ترک کند و با واکر این سمت و آن سمت برود. او از این کار سرباز میزند و دوست ندارد که به هیچ عصایی متکی باشد. این در حالی است که تنها دخترش هم در ظاهر با ناراحتی اعصاب دست و پنجه نرم میکند و چندان زندگی شادی ندارد. در این میان او باخبر میشود که برادرش که در ایالت دیگری زندگیکند و سالها است که او را ندیده، سکتهی قلبی کرده و حال خوشی ندارد. آلوین قصد دارد که به دیدن برادرش برود اما توانایی رانندگی کردن ندارد. به همین دلیل تصمیم میگیرد تا تمام مسیر بین ایالت آیووا و ویسکانسین را با یک ماشین چمنزنی طی کند …»
۳. آکیرا کوروساوا / «درسو اوزالا» (Dersu Uzala)
- بازیگران: ماکسیم مونزوک، یوری سولومین و ولادیمیر کرمنا
- محصول: ۱۹۷۵، ژاپن و اتحاد جماهیر شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۳٪
دلیل حضور «درسو اوزالا» در این فهرست به سر و شکل آن بازمیگردد؛ چرا که حتی داستانش در ژاپن هم نمیگذرد. از سوی دیگر شاید یک فیلم گمنام نباشد اما اگر آن را در کنار دیگر فیلمهای این فیلمساز ژاپنی قرار دهید و مثلا با شهرت فیلمهایی چون «هفت سامورایی» (Seven Samurai) یا «راشومون» (Rashomon) مقایسه کنید، متوجه خواهید شد که با یک فیلم گمنام طرف هستید. اما این گمنامی به معنای بد بودن فیلم نیست؛ بلکه کاملا برعکس، هم برای شناخت سینمای آکیرا کوروساوا فیلم مهمی است و هم یکی از شاهکارهای کارنامهی او به شمار میرود.
زمان ساخت فیلم «درسو اوزالا» دورانی در ژاپن آغاز شده بود که هیچ چیزش مانند گذشته نبود و دیگر سرمایهی لازم برای جاهطلبیهای یک کارگردان دغدغهمند وجود نداشت؛ فیلمهای جدید آثاری بازاری بودند که برای پر کردن جیب استودیوها ساخته میشدند. به همین دلیل او ترک وطن کرد و سراغ ساختن فیلمی رفت که قرار بود توسط اتحاد جماهیر شوروی سرمایه گذاری شود. کوروساوا کتابی به نام «درسو اوزالا» را انتخاب کرد و به کار مشغول شد تا یکی از شاهکارهایش را خلق کند. با توجه به خودکشی ناموفقش در سال ۱۹۷۱ آن چه که در این دوران بر او گذشته بود باعث شد که او ایمانش را به جامعه و مردم از دست بدهد و شاید به همین دلیل باشد که به دل طبیعت زد و با نمایش دو انسان در پهنهی بی کران آن، در جستجوی آرامش گشت.
سالها از زمان جنگ جهانی دوم گذشته بود و کشورش مسیر آبادانی را طی کرده بود و این به معنای پیشرفت تکنولوژی و اتمام دوران تسلط طبیعت بر سرزمین ژاپن بود. دیگر خبری از زمینهای فراخ و آسمان همواره حاضر در بالای سر مردم نبود و آسمان خراشها نماهای اصلی شهرها شده بودند. همهی اینها در روحیات آن زمان کوروساوا تاثیر داشت و او با رفتن به دل طبیعت همهی آنها را پشت سر میگذاشت. شخصیت اصلی فیلم یعنی «درسو اوزالا»، مردی بومی است که در دل طبیعت سیبری چنین احساسی دارد و از پیشرفت بشر میترسد.
همهی اینها باعث شده که «درسو اوزالا» به اثری غریب تبدیل شود که انگار به سینمای کوروساوا ارتباطی ندارد. اما اگر به عمق اثر بزنیم، متوجه خواهیم شد که اتفاقا با فیلمی کاملا متعلق به دنیای وی طرف هستیم. فقط شاید سر و شکل آدمها با کارهای معمول او فرق کند. در فیلمهای کوروساوا همواره جدالی میان مردمان برای برقراری عدالت وجود داشته است. حال داستان برخی از این فیلمها در روزگار نو اتفاق میافتاد و داستان برخی دیگر در روزگار گذشته، اما نتیجه هر چه که بود، چنین حال و هوایی در اکثر آثارش جریان داشت. اما ناگهان او ترک وطن کرد و در جایی فیلم ساخت که متعلق به دنیای وی نبود. اما این دلیلی نمیشد که دغدغههایش را در این فیلم نمایش ندهد.
«درسو اوزالا» از شخصیت جذابی در مرکز قابش بهره می برد. قهرمان داستان انسانی است که گویی نسلش از روی کرهی زمین منقرض شده؛ چون هیچ فکر پلیدی در ذهنش حضور ندارد. انگار کوروساوا سادگی و خلوص او را به زندگی مردمان مدرن کشورش ترجیح میدهد. او انسانی است که چون با طبیعت زندگی کرده و شیوهی مرسوم زندگی انسان مدرن را نیاموخته، بدی را هم یاد نگرفته است. از این منظر کوروساوا نگاه بدبینانهی خود به زندگی اجتماعی آدمی را فریاد میزند؛ گویی فقط یک راه برای خوب ماندن وجود دارد و آن فرار کردن از جامعه و پناه بردن به دل طبیعت وحشی است.
«کاپیتان آرسنیف از سوی دولت مرکزی مسکو مامور میشود تا از ناحیهی شمال شرقی سیبری نقشه برداری بکند. او به همراه گروهی عازم آن منطقهی سرد و البته وحشی میشود. در راه آن ها با یک شکارچی محلی آشنا میشوند. آرسنیف از شکارچی میخواهد که آنها را در این سفر همراهی کند و در واقع راهنمای ایشان باشد. این شکارچی درسو اوزالا نام دارد و رفتاری مهربانانه با طبیعت و نگاهی متفاوت به زندگی دارد که برای کاپیتان و گروهش عجیب است. تا این که …»
۲. جان فورد / «آقای رابرتس» (Mister Roberts)
- بازیگران: هنری فوندا، جیمز کاگنی و جک لمون
- محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
با شنیدن نام جان فورد به یاد چه فیلمهایی میافتید؟ خودش که میگوید یک وسترنساز است. اما برای علاقهمندان به سینمای کلاسیک او بیش از یک وسترنساز و قطعا یکی از بهترینهای تاریخ است. در کارنامهی او فیلمهای بسیاری، با حال و هواهای متفاوتی وجود دارد و گرچه میتوان نشانههای شوخ طبعی زیادی در آثارش سراغ گرفت اما کمتر به سمت ساختن یک فیلم کمدی تمام عیار رفته است. به همین دلیل هم «آقای رابرتس» یک فیلم گمنام باقی مانده، چرا که کسی از فورد توقع ساختن فیلم کمدی ندارد.
اما دلیل انتخاب «آقای رابرتس» چیزهای دیگری هم هست. شاید مهمترینش یک تیم بازیگر سرشناس باشد که طبیعتا باید سبب شهرت هر اثری شود. اما در هر صورت این فیلم در سیاههی کارنامهی جان فورد با آن میزان از توجهی که شایستهی آن است، روبهرو نشده است. ضمن این که نه تنها فیلم سرگرم کنندهی معرکهای است، بلکه میتواند به یکی از کمدیهای محبوب عمر هر مخاطبی تبدیل شود.
فیلم «آقای رابرتس» اثر باشکوهی است که همه چیزش سر جای خود قرار دارد. حضور بازیگران سرشناس سبب شده که فیلم به اثری مفرح هم تبدیل شود. جک لمون و جیمز کاگنی در کار معرکه ظاهر شدهاند و هنری فوندا هم حسابی میدرخشد. از سوی دیگر بخش عظیمی از بار کمدی فیلم بر عهدهی کلام و گفتگوها است و به همین دلیل بازی بازیگران نقشی اساسی در ایجاد خنده دارد. پس لغزش پای هر کدام از آنها میتواند به قیمت خراب شدن فیلم تمام شود؛ اتفاقی که خوشبختانه شکل نگرفته است.
فضای اثر، فضایی محدود و بسته است. اما کارگردان بزرگی چون جان فورد خوب میداند چگونه از پس فضاسازی مناسب فیلمش برآید و کاری کند که این موضوع به برگ برندهی فیلم تبدیل شود. داستان فیلم در یک کشتی و میان جوی کاملا مردانه میگذرد. فورد از همهی اینها بهره جسته تا از توقعات تماشاگر فراتر رود و شخصیتهایی ملموس، با موقعیتهایی درگیر کننده بسازد. از سوی دیگر این فضای مردانه شاید باعث شود که فیلم «آقای رابرتس» بیشتر باب طبع آقایان به نظر برسد. اما این اشتباه را نکنید؛ چرا که فضای مفرح فیلم و درگیریهای شخصیتها از این فراتر میرود و از جایی به بعد به مسائلی انسانی گره میخورد.
از میانههای کار مروین لیروی جانشین جان فورد شد و به نظر میرسید همین امر بر کیفیت محصول نهایی تاثیر بگذارد. اما چنین نشد و اکنون که فیلم «آقای رابرتس» را میبینیم با اثری یک دست روبهرو هستیم که از استادی هر دو کارگردان سرچشمه میگیرد؛ لیروی تمام سعی خود را کرده تا دنبالهی کار فورد را به خوبی از کار دربیاورد. در واقع هم جان فورد و هم مروین لیروی استاد خلق روابط مردانه بودند و هر دو به خوبی از پس ساختن چنین داستانهایی بر میآمدند.
فیلمبرداری خارقالعادهی اثر و همچنین رنگهای تکنی کالر دلچسب آن فضای کشتی را برای مخاطب جذاب کرده و دلبریهای بازیگران هم داستان را بیش از پیش زیبا به تصویر کشیده است. خلاصه که «آقای رابرتس» یکی از بهترین فیلمهای جان فورد است اما به شکل عجیبی در کارنامهی سینمایی او مهجور باقی مانده است.
«در یک کشتی باربری در دل اقیانوس آرام و در بحبوحهی جنگ جهانی دوم، یک افسر نیروی دریایی آمریکا به نام آقای رابرتس سعی میکند تا بین ناخدای دیوانهی کشتی و افراد حاضر در آن، نقش یک میانجی را بازی کند و کاری کند که همه چیز به درستی پیش برود. اما …»
۱. ژان پیر ملویل / «کودکان وحشت» (The Terrible Children)
- بازیگران: نیکول استفانی، ادوارد درمیت و ژاک برنارد
- محصول: ۱۹۵۰، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۷٪
ما ژان پیر ملویل را بیشتر به عنوان کارگردان فیلمهای جنایی یا فیلمهایی پیرامون جنبش مقاومت فرانسه در زمان جنگ دوم جهانی. او کمتر به سمت سینمایی غیر از این حرکت کرده اما ظاهرا کار با ژان کوکتوی بزرگ آن قدر پر از وسوسه بوده که او راضی به ساختن این فیلم کند. ضمن این که همین فیلم در کارنامهی ملویل نشان میدهد که او می هواست تبدیل به فیلمساز درخشانی درزمینهی فیلمهای موسوم به هنری باشد. در حین تماشای فیلم توجه داشته باشد که ژان کوکتو همان راوی داستان است.
بعد از آن که ژان پیر ملویل فیلم موفق «خاموشی دریا» (The Silence Of The Sea) را با بودجهای محدود ساخت و البته به موفقیتی بزرگ دست یافت، شهرتی دست و پا کرد و همین باعث شد تا با ژان کوکتو همکاری کند. شاید فیلم «کودکان وحشت» را بیشتر بتوان متعلق به جهان بینی کوکتو دانست تا نگاهی که ژان پر ملویل در آینده پیش میگیرد اما این به آن معنا نیست که در این جا از توانایی غریب او در خلق فضا و ساختن محیطی و فضاسازی خبری نیست.
فیلک «کودکان وحشت»، فیلم بسیار تلخی است. گویی شالودهی آن را بر پایهی مرگ گذاشتهاند. از همان ابتدای فیلم تا پایان افرادی در فیلم میمیرند و آن قدر این موضوع ادامه پیدا میکند تا نوبت به خود شخصیتهای اصلی برسد. گویی دستی در آن پشت پنهان شده و آنها را به سمتی مرگی دلخراش میبرد. این زل زدن به چهرهی مرگ و دست و پنجه نرم کردن با آن هم در سینمای ژان کوکتو وجود دارد و هم در در فیلمهای ژان پیر ملویل. اما تفاوتی در این میان وجود دارد؛ مرگ در سینمای کوکتو جنبهای فانتزی و انتزاعی دارد و در ادامهی زندگی است اما در سینمای ملویل به معنای عدم و نیستی است و البته قاطعیت موجود در آن چهرهای ترسناک به آن بخشیده است؛ قهرمانهای سینمای ملویل با مرگ خود گوشهای از زندگی در خیابان و بخشی از وجود شهر را با خود میبرند. تک افتادگی آدمهای فیلم همان بخشی از داستان است که بعدها در سینمای ژان پیر ملویل مدام تکرار میشود.
دلیل حضور شخصیتهای فیلم در کنار هم بیش از آن که خبر از خواسته و تمایل هر یک بدهد، از سر نیاز است و به همین دلیل در پایان و در آن خانهی بزرگ، بلافاصله از هم دور میشوند و دیگر خبری از شکل سابق زندگی در کنار هم نیست. گویی خفقان خانهی اول یک نکتهی مثبت هم داشته و آن این که، آدمها را به هم نزدیک کرده است. فیلم «کودکان وحشت» زمان کافی به هر چهار شخصیت خود میدهد تا با پرداخت مناسب فیلم را به جلو ببرند؛ گاهی برادر شخصیت اصلی است و گاهی خواهر و گاهی هم داستان به دو فرد دیگر تعلق دارد. اما نفر پنجمی هم در فیلم هست که به اندازهی اینها یا شاید هم بیشتر از همه در روند درام مؤثر است؛ فردی که فقط در ابتدا و انتهای فیلم حاضر میشود و سایهی اعمال او بر سرتاسر فیلم سنگینی میکند و حتی پایانبندی هم بر اثر رفتار وی چینین سهمگین میشود.
نیکول استفانی قبلا در فیلم «خاموشی دریا» با ژان پیر ملویل همکاری کرده بود. او در آن جا از سکوت استفادهای درخشان کرده و تمام عواطف خود را از طریق چهرهی معصومش بیان کرده بود. حال آن سکوت مرگبار و جلوگیری از غلیان احساسات سبب شده تا این بار با تجربهای بیشتر در نمایش احساسات سرکوب شده عمل کند.
«پائول و الیزابت به تازگی مادر خود را از دست دادهاند. روزی پائول در مدرسه دچار حادثهای میشود و بعد مشخص میشود که به بیماری قبلی مبتلا است. به همین دلیل بیشتر اوقات خود را در خانه و در اتاقی مشترک با خواهر خود میگذراند. خواهر و برادر توان دوری از هم را ندارند و همین باعث شده تا به یکدیگر وابسته شوند. کم کم دو دوست دیگر هم در آن خانه به آنها اضافه میشوند و با آنها زندگی میکنند. دوستانی با نامهای ژرارد و آگاته. ژرارد به الیزابت خواهر پائول و پائول به آگاته علاقهمند میشود اما هیچکدام توان بیان علایق خود را ندارند. تا اینکه …»