۱۰ فیلم متفاوت با داستان منحصربهفرد که شبیه فیلمهای قبل از خودشان نیستند
نزدیک به ۱۳۰ سال از آغاز حیات سینما میگذرد. به نظر میرسد که در طول این مدت همهی قصهها گفته شده و دیگر چیز تازهای برای تعریف کردن شدن وجود ندارد. اما هر از گاهی فیلمی از راه میرسد که ما را شگفتزده میکند؛ یک فیلم متفاوت که کمتر مشابهی در عالم سینما دارد و میتواند زمینهساز شکلگیری حال و هوایی تازه در داستانگویی شود. در چنین قابی مخاطب خو گرفته به پردهی سینما که به خاطر تسلطش پایان هر فیلمی را از میانهی ماجرا حدس میزند، از چنین کاری باز میماند و چشم انتظار زل میزند به پرده تا ببیند آخر این فیلم متفاوت چه خواهد شد. فیلمهایی این چنین میتوانند هر تماشاگر دلباختهی سینمایی را به وجد آورند.
- ۵ فیلم مشهور که پایان خود را همان ابتدا لو میدهند
- ۱۰ فیلم جذاب درباره کودکان نابغه که باید تماشا کنید
سالها پیش، در زمان تولد سینما، هر فیلمی رنگ و بوی تازهای داشت. با این که قرنها ادبیات و نمایش، قصهگویی و داستانپردازی را به دل فرهنگ و جوامع گوناگون برده بودند، صرف جان گرفتن شخصیتها بر پرده میتوانستند مانند جادو هر کسی را شگفتزده کند. زمان گذشت و دوران حکمرانی سینمای کلاسیک آمریکا فرارسید و مخاطب هم به تماشای شخصیتها بر پرده عادت کرد و قصههای پر پیچ و خم بزرگان آمریکایی دل سینمادوستان را در سرتاسر دنیا برد. در همان دوران این جا و آن جا کسانی پیدا میشدند و شیوههایی تازه از قصهگویی را امتحان میکردند؛ از لوییس بونوئل بزرگ در فرانسه با آن آثار سوررئالش در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ تا بزرگان اکسپرسیونیست در آلمان پس از جنگ اول جهانی.
با آغاز سینمای مدرن در اروپا پس از جنگ دوم جهانی و به جریان افتادن موجهایی چون مکتب نئورئالیسم ایتالیا یا موج نوی فرانسه باز هم شیوهی داستانگویی تغییر کرد و این بار در اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ میلادی بود که آمریکاییها تحت تاثیر اروپاییان طرحی نو در انداختند و از شیوهی قصهگویی کلاسیک عبور کردند. در آن دوران میشد شکوه و عظمت هالیوود را برای بار آخر دید؛ آخرین باری که سینماگران بزرگی چون فرانسیس فورد کوپولا، مارتین اسکورسیزی یا وودی آلن ظهور کردند و قصههایی تازه تعریف کردند. این جا و آن جا هم کماکان جریانهایی از سینما وجود داشت که تمایل به عصیان داشتند اما هیچکدام دوام قصهگوهای بزرگ هالیوودی را پیدا نکردند.
دههی ۱۹۸۰، دوران ظهور پست مدرنیستها بود. دورانی که نسلی از فیلمسازان تازه پا به حرفهی فیلمسازی گذاشتند که از متدهای مدرنیستها فراری بودند اما به دنبال احیای تمام و کمال عصر کلاسیک هم نبودند. آنها هم شیوهی تازهای از قصهگویی را پایه گذاشتند و سینما باز هم پوست انداخت. تا به امروز که جهان سینما چنان اشباع شده که کمتر فیلمی ما را به خاطر طراوتش به وجد میآورد. دورانی از کرختی و خمودگی که فقط بلاک باسترهایش سر و صدا میکنند و برای پیدا کردن آثار درخشانش باید به دنبال فیلمهای جمع و جور و مستقل رفت.
در لیست زیر همه نوع فیلمی وجود دارد. از یک فیلم متفاوت جنایی گرفته تا وسترن. از اثری تلخ تا اثری حال خوب کن. هم تارانتینو فیلمی در لیست دارد و هم پارک چان ووک کرهای که این روزها نامش حسابی سر زبانها است. از قدیمیها هم نمایندهای چون «در کمال خونسردی» حضور دارد که هنوز هم شیوهی روایتگریاش تازگیاش را حفظ کرده و در جهان سینما بیبدیل باقی مانده است. در نهایت این که تماشا کردن آثار لیست زیر برای مخاطب جدی سینما میتواند وجد جانانهای فراهم کند.
۱. در کمال خونسردی (In Cold Blood)
- کارگردان: ریچارد بروکس
- بازیگران: رابرت بلیک، اسکات ویلسون و جان فورسایت
- محصول: 1967، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 83٪
فیلم متفاوت «در کمال خونسردی» بر اساس کتابی ناداستان و به همین نام به قلم ترومن کاپوتی ساخته شده که بهترین اثر این نویسنده معرکهی آمریکایی است. هالیوود فیلم درجه یک دیگری هم بر اساس کتاب دیگری از این نویسنده ساخته است: فیلمی به نام «صبحانه در تیفانی» (Breakfast At Tiffany’s) به کارگردانی بلیک ادواردز و با بازی آدری هپبورن که حسابی هوشربا است.
داستان فیلم متفاوت «در کمال خونسردی» و کتابش بر اساس یک ماجرای واقعی است. زمانی دو جوان به خانهای حمله کردند و بعد از کشتن تمام اعضای خانه، با مقدار ناچیزی پول از آن جا گریختند. پلیس مدتها به دنبال آنها گشت و بعد از پیدا کردن آنها، دادگاه هر دو را به اعدام محکوم کرد. همین قصهی در ظاهر ساده به چنان ادیسهای در دستان هر دو هنرمند تبدیل شده که میتواند حسابی شما را سرگرم کند.
بع از جنایت، ترومن کاپوتی که نویسندهای شناخته شده بود، فرصت را غنیمت شمرد و به زندان رفت و بارها و بارها با این دو جوان مصاحبه کرد. او داستان این دو جوان را، فرصتی برای درک آمریکای تازه میدید. در نهایت نتیجهی تمام تحقیقات او تبدیل به همین کتاب شد. البته فیلمی هم بر اساس تلاشهای این نویسنده در سال ۲۰۰۵ با نام «کاپوتی» (Capote) ساخته شد که فیلیپ سیمور هامفن نقش این نویسنده را بازی میکرد و توانست با آن جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را هم از آن خود کند.
ریچارد بروکس در اقتباس خود از این داستان، تا توانسته به ساختار کتاب وفادار مانده و در عین حال فیلم درجه یکی ساخته است. این موضوع زمانی اهمیت پیدا میکند که بدانیم با کتابی ناداستان روبهرو هستیم نه اثری مهیج که بر مبنای روابط علت و معلولی مشخص و واضح پیش میرود. به همین دلیل هم ساختار فیلم برای مخاطب بی حوصله کمی گنگ خواهد بود. اما از سوی دیگر روایت این دو جوان و تجربیاتشان از تعقیب و گریز با ماموران و سپس دستگیر شدنشان آن قدر جذاب است که مخاطب را مجذوب خود کند. بماند که سکانس پایانی فیلم هم میتواند به یکی از ترسناکترین تجربههای سینمایی شما تبدیل شود.
فیلمبرداری فیلم متفاوت «در کمال خونسردی» از نقاط قوت آن است. تصاویر فیلم به خوبی مخاطب را در دل موقعیتها قرار میدهد. علاوه بر آن سکانس پایانی، کافی است که به فیلمبرداری اثر در سکانس بازجویی دو جوان توجه کنید. این سکانس حسابی پشت مخاطب را میلزراند تا هم از سبوعیت پلیس جا بخورد و هم از اعترافات این دو جوان شگفتزده شود.
خلاصه که رمان ناداستان ترومن کاپوتی دربارهی جنایت دو جوان در قتل عام اعضای یک خانواده در دستان ریچارد بروکس تبدیل به اثری دهشتناک شده است. بروکس شیوهی روایتگری خلاقانهی کاپوتی را حفظ کرده و به آن تصاویری میخ کوب کننده اضافه کرده است که هر مخاطبی را شگفتزده میکند. تصاویر وی بازگو کنندهی حقیقت هولناکی است؛ این که جنایت میتواند در هر جایی خانه کرده باشد، شاید جایی همین نزدیکی.
«دو زندانی سابق که هر کدام دوران آزادی مشروط خود را می گذرانند، با هم ملاقات میکنند. آنها قصد دارند که از دست این زندگی نکبتبار خود خلاص شوند. خبری به گوش آنها میرسد که خانوادهای به نام کلاتر در خانهی خود که چسبیده به مزرعه است، ده هزار دلار پول نقد نگهداری میکنند. این دو جوان وارد خانه میشوند اما در کمال تعجب چیز چندانی پیدا نمیکنند. اما اوضاع از کنترل آنها خارج میشود و …»
۲. داستان عامهپسند (Pulp Fiction)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: جان تراولتا، ساموئل ال جکسون، بروس ویلیس و اوما تورمن
- محصول: 1994، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
چگونه فیلمسازی میتواند با ساختن دومین فیلم مهم زندگی خود به جایگاه یکی از بهترین کارگردانهای تاریخ سینما وارد شود و در واقع چنان دنیا را فتح کند که فیلمش هم در لیست بسیاری از منتقدان به عنوان یکی از بهترین فلیمهای تاریخ سینما ثبت شود؟ علاوه بر آن فیلم متفاوت «داستان عامهپسند» موفق شد دل مخاطبان سینما را هم ببرد و حتی زندگی ستارهی فراموش شدهای مانند جان تراولتا را نجات دهد و او را به شهرت سابق برگرداند. خب جواب چنین سوالهایی به یک کلمه باز میگردد و آن هم «نبوغ» شخصی به نام کوئنتین تارانتینو است. تارانتینو چنان فیلمساز بزرگی است که مانند اورسن ولز تمام پلههای موفقیت در عالم سینما را از همان ابتدا طی کرده؛ پس طبیعی است نام او را جایی همان حوالی، کنار اسم همان بزرگان بنویسیم.
فیلم متفاوت «داستان عامهپسند» تصویرگر همهی چیزهایی است که تا کنون بارها و بارها دیدهایم اما تفاوت در نحوهی نمایش آنها است که فیلم را چنین دیدنی و مهم میکند. در این فیلم دو آدمکش میتوانند قبل از دست زدن به جنایت از طعم همبرگر و تفاوت نحوهی سس زدن به سیب زمینی در هلند و آمریکا بگویند و بعد از آدمکشی بحثی عرفانی/ فلسفی با موضوع هدف و غایت زندگی آدمی داشته باشند. در این فیلم رییس خلافکارها میتواند در ادای دینی آشکار به فیلم «روانی» (psycho) آلفرد هیچکاک در حالی که بستهی خریدش در دستانش قرار گرفته، مقابل شخصی ظاهر شود که با وی دشمنی دارد و عاقبت سر و کلهی هر دو نفر در زیر زمین مغازهی چند آدم منحرف پیدا شود. در این فیلم گانگسترها ممکن است به جای انجام کارهای گانگستری مشغول پاک کردن خون از صندلی عقب ماشین در پارکینگ دوستی عصبانی باشند و از ملافههای آن دوست به عنوان روکش صندلی ماشین استفاده کنند. اما همهی اینها به دلیل نبوغ تارانتینو است که در کنار هم خوش مینشیند.
تارانتینو آدمهایش را در جریان سیال زندگی پس و پیش میکند و گاهی مخاطب را در بازی با زمان و مکان به حدس زدن وا میدارد. داستان چند گانگستر در دستان او شبیه به داستانهای دیگر با محوریت زندگی این آدمها نیست؛ یکی از تواناییهای تارانتینو استفاده از سکانسهای پر دیالوگ است؛ پس طبیعی است که آدمهایش بر خلاف موارد مشابه در عالم سینما از تجربههای عادی زندگی روزمره بگویند و گاهی هم به بیخیالی روزگار بگذرانند. هنر کارگردانی مانند تارانتینو در این است که این گفتگوهای به ظاهر عادی را چنان جذاب و سرگرم کننده میسازد که مخاطب با جان دل به آنها گوش میدهد و اصلا در حین تماشای فیلم به این فکر نمیکند که چرا این آدمیان در حین ارتکاب به جنایت چنین میکنند.
دیگر نکتهی مهم فیلم، حرکت فیلمساز روی مرز باریکی است که خشونت را به طنزی سیاه پیوند میزند. اگر تارانتینو حین ساختن «سگدانی» (Reservoir Dogs) نشان داده بود که میتواند در همه حال حس شوخ طبعی خود را حفظ کند، با ساختن فیلم متفاوت «داستان عامهپسند» همه چیز را به درجهای بالاتر برده است که نظیرش را فقط در کار کارگردانان بزرگی مانند استنلی کوبریک و ساختن شاهکاری مانند «دکتر استرنجلاو» (Dr. Strangelove) میتوان دید.
گروه بازیگران فیلم متفاوت «داستان عامهپسند» چنان در اجرای تفکرات فیلمساز نابغهای مانند کوئنتین تارانتینو موفق هستند که نمیتوان کس دیگری را به جای آنها تصور کرد. «داستان عامهپسند» توانست در رقابتی تاریخی نخل طلای کن را از چنگال شاهکار کریستوف کیشلوفسکی یعنی «سه رنگ: قرمز» (Three Colours: Red) برباید و البته که گذر زمان نشان داده که تصمیم داوران آن سال جشنواره تا چه اندازه درست بوده است. اما اینها دیگر امروز مهم نیست و «داستان عامهپسند» علاوه بر ورود به فرهنگ عامه، توانسته است به پانتئون یکی از برترین آثار سینمایی تمام دوران راه یابد.
«در رستورانی در یک محلهی خلوت زوج جوانی در فکر سرقت مسلحانه هستند. در زمان و مکان دیگری دو گانگستر در راه انجام مأموریت و بدست آوردن کیف رییس خود از شیوهی متفاوت زندگی در شهر آمستردام هلند میگویند. در زمان و مکان دیگری رییس گانگسترها در حال پرداخت پول به بوکسوری حرفهای است تا در مسابقهی پیش رو ببازد …»
۳. سالو یا ۱۲۰ روز سودوم (Salo, Or The 120 Days Of Sodom)
- کارگردان: پیر پائولو پازولینی
- بازیگران: پائولو بوناچلی، جیورجیو کاتالدی و آلدو والتی
- محصول: 1976، ایتالیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 5.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 69٪
فیلم متفاوت و البته شدیدا تلخ «سالو» یکی از پر حاشیهترین فیلمهای تاریخ سینما است و البته یکی از غریبترینهایش. وقتی پیر پائولو پازولینی چند هفته بعد از ساختن این فیلم کشته شد (پروندهی مرگ او هنوز هم حل نشده باقی مانده) عدهای مرگ او را به همین فیلم نسبت دادند، این که عدهای تحت تاثیر این فیلم و انزجار ناشی از آن دست به چنین عملی زدهاند. همین تئوری کافی است که از جایگاه فیلم در این فهرست مطمئن شویم. «سالو» فیلمی پر از صحنههای دلخراش است که هر لحظه بر میزان خشونت آن اضافه میشود و البته سکانسهای حال به هم زن، آن هم از بدترین نوعش کم ندارد. شکنجههای پیاپی یا خوردن کثافت، اتفاقی معمول در این فیلم پیر پائولو پازولینی است.
اما او همهی اینها را بنا به دلایلی ساخته است. پازولینی قصد داشته که استثمار انسان توسط دولتها را به گزندهترین شکل ممکن نمایش دهد. او روشنفکری چپگرا بود که از حکومت فاشیستها یا دولتهای دست راستی در کشورش ایتالیا خسته شده بود. این را میشد هم در شعرهایش دید و هم در فیلمهایش. مثلا وقتی به سراغ داستان حضرت مسیح (ع) میرود و فیلم «انجیل به روایت متی» (The Gospel According Saint Matthew) را میسازد، اول از مسیح چهرهی مردی روشنفکر ترسیم میکند که در حال به چالش کشیدن باورهای مردم کوچه و خیابان است و بعد به جنبههای روحانی او اشاره میکند.
فیلم متفاوت «سالو» آخرین وسیلهی او برای به چالش کشیدن باورهای جامعه بود. او سیستم اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد را روشی برای بهرهکشی از آدمی میدید و در «سالو» این بهره کشی را به اشکال مختلف به تصویر کشید؛ از بهره کشی جنسی تا شکنجه کردن آدمی و تاثیر گذاشتن بر رفتارش مانند یک ربات. این نمادها و استعارهها به این دلیل ترسناک جلوه میکند و بر مخاطب تاثیر میگذارد که از باورهای عمیق سازندهاش نشات میگیرد.
پیر پائولو پازولینی تا میتواند سکانسهای حال به هم زنی فیلمش را به شکلی واقعگرایانه تصویر میکند؛ چرا که تاثیر بیشتری بر مخاطب میگذارد. در این جا پیر پائولو پازولینی هم سکانسهای شکنجه را چنین تصویر کرده اما تفاوتی هم با دیگر فیلمهایی که به دنبال نمایش خشونت افسارگسیخته میگردند، وجود دارد؛ در این جا خبری از داستان مشخصی نیست و مدام فیلمساز از صحنهای حال به هم زن، به صحنهی ترسناک دیگری میرود. این چنین انگار با زندگی روزمرهی مردمانی طرف هستیم که هیچ نقطهی پایانی تا دم مرگ در آن وجود ندارد؛ پس در فیلم متفاوت «سالو» ذرهای امید، حتی به کمترین میزان وجود ندارد.
اما فیلم متفاوت «سالو» نقطه قوت دیگری هم دارد؛ کارگردان به خوبی میداند که این سیستم حاکم است که همه را به استثمار میکشد، نه عدهای آدم. پس طبقهی برخوردار را در ابتدا منحط و سپس قربانی این وضعیت ترسیم میکند. تنها تفاوت آنها با دیگران، میزان رضایتشان از توهم قدرتی است که تصورش را دارند و میزان شکنجهی کمتری که به آن دچار میشوند.
خلاصه که پیر پائولو پازولینی با ساختن فیلم متفاوت «سالو» مخاطب را مجبور میکند که به چیزی زل بزند که میتوان آن را جلوههایی دیوانهوار از فاشیسم نامید. او در این فیلم به سراغ داستان مردان و زنانی رفته که چیزی به نام عزت نفس نمیشناسند و تا ته دروازههای جهنم پیش رفتهاند. تماشای فیلم کار بسیار سختی است و صحنههای آزاردهنده و حال به هم زن کم ندارد. پس اگر دل نازک هستید به سراغش نروید.
برخی گمانهزنی میکنند و قتل پازولینی را به چیزهای دیگری به جز این فیلم ربط میدهند. عدهای آن را یک دفاع از خود دانستهاند و عدهای هم معتقد هستند که مخالفان حزب کمونیسم او را کشتهاند. حتی اگر یکی از اینها هم روایت درست واقعه باشد، باز هم پیدایش آن تئوری که فیلم متفاوت «سالو» را دلیل این مرگ میداند، نشان از انزجاری است که تماشای این فیلم در آن زمان به وجود آورده بود.
«در سال ۱۹۴۴ در یک محل اشغال شده توسط آلمان، تعدادی آدم توسط مردانی که خود را رییس جمهور، اسقف، عالی جناب و دوک معرفی میکنند، به اسارت گرفته میشوند. آن چه که در ادامه بر این بخت برگشتگان میگذرد، چیزی جز شکنجههای روحی و جسمی نیست …»
۴. ال توپو (El Topo)
- کارگردان: الخاندرو خودوروفسکی
- بازیگران: الخاندرو خودوروفسکی، برونتیس خودوروفسکی . آلفونسو آراو
- محصول: 1970، مکزیک
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 80٪
نمیتوان دههی دیگری چون دههی جنونآمیز ۱۹۷۰ میلادی را بستر ساخته شدن این فیلم دیوانهوار دانست؛ فیلم متفاوت «ال توپو» هیچ مشابهی در عالم سینما ندارد و انگار ساخته شده که سال مخالف کوک کند و از سینمایی بگوید که هیچ دلش نمیخواهد شبیه به دیگر فیلمها باشد. اگر «سالو» خشنترین فیلم فهرست است، قطعا «ال توپو» غریبترین فیلم این سیاهه میتواند باشد.
الخاندرو خودوروفسکی فیلمی سوررئال و پر از وهم ساخته که داستانش در جایی شبیه به سینمای وسترن میگذرد اما بسیار وابسته به افسانهها و اساطیر است و تا میتواند از شیوهی داستانگویی آشنا، چه در سینمای وسترن به طور خاص و چه از سینما به طور عام، فرار میکند. پالین کیل، منتقد نامدار مجلهی نیویورکر، در نقد همین فیلم بود که اول بار از نام «وسترن اسیدی» استفاده کرد که اشاره به مادهای روانگردان دارد، چرا که داستان فیلم در جهانی پر از وهم و خیالهای ترسناک میگذرد و از هیچ منطق زمینی برخوردار نیست. پس از این فیلم بود که اصطلاح وسترن اسیدی به عنوان زیرشاخهای از سینمای وسترن وارد کتابهای سینمایی شد.
قصهی فیلم متفاوت «ال توپو» اشاره به سختیهای مردی دارد که برای رسیدن به یک کمال روحانی، مجبور به تحمل آنها میشود؛ چیزی شبیه به گذر از هفت خان. اما خوبی اثر در این است که مانند هر فیلم سوررئال خوب دیگری از هر تفسیر ساده و دم دستی فرار میکند و راه به نگاههای مختلف میدهد تا در پایان احساسی که منتقل میکند، مهم باشد.
خودوروفسکی در این جا چند مفهوم و زمینهی متفاوت را در هم میآمیزد؛ اول به نظر میرسد که با اثری مذهبی طرف هستیم که از داستانهای مذهبی الهام گرفته شده است. اما حضور بی امان خشونت، عرصه را بر تفسیری این چنین میبنند و راه بر تفاسیر دیگری باز میکند. بعد از در هم آمیزی مذهب و خشونت، پای عرفان به داستان بازمیشود و اثر را پیچیدهتر از قبل میکند. در نهایت هم از اساطیر مختلف کمی قرض میگیرد. غریب این که این همه در بستری وسترن و در چشماندازهای آشنای آن سینما اتفاق میافتد.
پس جهان سینمایی خودوروفسکی در فیلم متفاوت «ال توپو» را نمی توان فقط جهانی رویاگون نامید. شخصا ترجیح میدهم به جای واژهی «رویا» از واژهی «توهم» استفاده کنم. چرا که هم از معنای پس و پشت وسترن اسیدی وام گرفته شده و هم تماشای آن به تماشای اثری میماند که از بعد از تجربه کردن حالت خلسهی ناشی از توهم و مصرف یک مخدر ساخته شده باشد.
اما چرا خودوروفسکی چنین میکند؛ میدانیم که وسترنهای سنتی به عنوان نوعی نماد ارزشهای سنتی جامعهی آمریکا را نمایندگی میکردند و همان قصههای قهرمانانهی قدیمی را به قلب غرب آمریکا میآوردند. کارگردانان این سینما همه پاسدار ارزشهای آمریکایی بودند که میشناختد. از سوی دیگر هم میدانیم که خودوروفسکی از امپریالیسم آمریکا متنفر بود و از آن چه که این کشور با زادگاهش شیلی کرده، بیزار بود. پس بساط هنرش را برداشت و به زمینی برد که بیش از همه آمریکایی به نظر میرسید و با زبان خودش به ارزشهای آن تاخت. به همین دلیل هم «ال توپو» باید در این فهرست قرار بگیرد و اثری متلعق به جریان متفاوت سینما شناخته شود.
«ال توپو» نام شخصیت اصلی این قصه و به معنای موش کور است.
«داستانی غریب و سوررئالیستی که در پهنهای شبیه به غرب وحشی میگذرد. در ابتدا ال توپو به همراه پسرش برونتیس، به شهری میرسند که همهی موجودات زندهی آن قتل عام شدهاند. پس از گذر از شهر هر دو به صومعهای وارد میشوند که توسط افراد ژنرالی که به نظر میرسد مسبب همان قتل عام هستند، تهدید میشود. ال توپو همه را میکشد و فرزندش برونتیس را نزد راهبان صومعه میگذارد و خود به همراه مارا آن جا را ترک میکند تا قدم در راهی روحانی بگذارد …»
۵. مرد مرده (Dead Man)
- کارگردان: جیم جارموش
- بازیگران: جانی دپ، گری فارمر، جان هارت و رابرت میچم
- محصول: 1995، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 71٪
«مرد مرده» را بسیاری بعد از فیلم متفاوت «ال توپو» یکی از بهترین وسترنهای اسیدی تاریخ میدانند. جاناتان رزنبام اعتقاد دارد که وسترنهای اسیدی برخلاف وسترنهای کلاسیک، دست به قداست غرب نمیزنند. در این فیلمها غرب جایی نیست که در آن آدمی به کمال روحانی دست پیدا کند، بلکه جایی است که باعث مرگش میشود. از سوی دیگر این وسترنها بسیار وابسته به خصوصیات جنبش ضد فرهنگ در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی بودند و در واقع تفکر پشت آنها، همان تفکر ضد سرمایهداری پدرسالارانه بود که مرد آمریکایی را در قالب قهرمانی نامیرا میدید. از این منظر میتوان به تعبیر و تفسیر شخصیتی که جانی دپ نقش آن را بازی میکند و راهی که میرود، نشست.
به دلیل تمام آن چه که گفته شد، شیوهی بازی جانی دپ، تفاوت اساسی با بازی بازیگران دیگر در سینمای وسترن دارد. او اصلا آن شخصیت قهرمان تیپیکال این سینما نیست و حال و هوای فیلم هم در جهانی غیرواقعی میگذرد؛ جایی پر از توهم که حتی موجودیت خود شخصیت هم زیر سوال است. پس جانی دپ آگاهانه جنبهای فانتزی به نقشآفرینی خود داده، انگار در جهانی شبیه به فیلمهای تیم برتون به سر میبرد نه در غرب وحشی و در جایی خشن که باید برای جانش مبارزه کند.
فیلم متفاوت «رد مرده» هم از داستانگویی به شویهی سینمای کلاسیک فرار میکند و هم از شخصیتپردازی جهان مدرن. در این جا شخصیت نه با اتفاقاتی بیرونی دست در گریبان است و نه از عذابی درونی رنج میبرد. اصلا آن چه که بر او میگذرد به راحتی و در قالب کلمات نمیگنجد. فهم جهان فیلم از هر دری که به سوی آن نزدیک شوی، از سمت دیگر فرار میکند. در واقع جیم جارموش از بستر سینمای وسترن استفاده میکند تا با بازی با توقعات مخاطب، جهان سینمایی یکهی خود را برپا کند. در چنین شرایطی، جغرافیا و جهان وسترن فقط بازیچهای در دستان فیلمساز میشود که طرحی نو دراندازد و چهرهای متفاوت از سینما ارائه دهد.
این موضوع شاید مهمترین دستاورد کارگردانی مانند جیم جارموش حین ساختن فیلم متفاوت «مرد مرده» باشد. او همواره جهان سنتی ژانرها را بازیچه قرار داده تا ثابت کند که همیشه میتوان از چارچوب کلیشهها گسست و راه دیگری رفت. میتوان فیلمی جنایی ساخت بدون این که به کلیشهها تن داد یا فراتر از آن با آنها شوخی کرد: مانند «گوست داگ: سلوک سامورایی» (Ghost Dog: The Way Of Samurai) که سینمای مافیایی و گنگستری را حسابی دست میاندازد اما از کمدی فاصله میگیرد و جهانی شاعرانه حول شخصیت خود ترتیب میدهد.
در این جا هم جیم جارموش همین کار را هم با سینمای وسترن میکند. شخصیت اصلی داستان و همراه سرخپوستش هر چه که هستند و هر چه که قرار است انجام دهند، ربطی به عملی قهرمانانه ندارد. آنها در انتظار مرگی به سر می برند که حتمی است و فقط طعم زندگی را متفاوت میکند. این موضوع از شخصیت اصلی داستان شبحی میسازد که به هر کجا سر میزند، جهان را به شکلی میبیند که دیگران از درک آن ناتوان هستند. حتی نام این شخصیت هم به طرزی درخشان، یادآور نام شاعر و نقاش سرشناس قرن هجده و نوزدهم انگلیسی یعنی ویلیام بلیک است که جهانی رومانتیک در اشعارش برپا میکرد و گویی همچون شبحی، ماورا زندگی مادی به هستی انسانی مینگریست.
«ویلیام بلیک یک حسابدار است. او پس از مرگ پدر و مادر و جدا شدن از نامزدش شهر خود را ترک میکند و برای پیدا کردن یک شغل حسابداری دیگر با قطار عازم غرب میشود. در شهری به نام ماشین توقف میکند و به تصور اینکه قرار است برای آدم ثروتمندی به نام دیکسون کار کند راهی کارخانهی وی میشود اما متوجه میشود که قبلا کار او را به کس دیگری دادهاند. در بازگشت به شهر با دختری آشنا میشود اما …»
۶. باشگاه مشتزنی (Fight Club)
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: ادوارد نورتون، برد پیت، هلنا بونهم کارتر و میت لوف
- محصول: 1999، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 79٪
فیلم متفاوت «باشگاه مشتزنی» ادامهی منطقی جهان سینمایی فیلم هفت (Seven) در کارنامهی کاری دیوید فینچر است. اگر در آن اثر باشکوه، قاتلی خطرناک با جنایتهای خود قصد دارد تا غرق شدن انسان در مصرفگرایی و بیآرمانی و فراموش کردن معنویات را گوشزد کند، درفیلم متفاوت «باشگاه مشتزنی» دیوید فینچر پا را فراتر میگذارد و شخصیتی خلق میکند که مانند قاتل آن فیلم از این دنیا بریده اما به جای انجام چند قتل خونبار، آن جهان را از بیخ و بن منهدم میکند. پس دیوید فینچر در فیلم «باشگاه مشتزنی» به جای روایت قصه از زاویهی دید نگه دارندگان نظم موجود (یعنی گارآگاهها) قصه را از آن طرف ماجرا تعریف میکند و این دنیای غرق در مصرفگرایی را از دریچهی چشم قربانیان به تصویر میکشد.
در اواخر قرن بیستم و آستانهی آغاز هزارهی جدید، دیوید فینچر با ساختن فیلم متفاوت «باشگاه مشتزنی» با فریادی بلند خطرات زندگی در آمریکای زمان خود را اعلام میکند؛ این که نسل متولد شده پس از اتفاقات جنگ ویتنام و بالیده در دوران پس از فروپاشی دیوار برلین و تمام جنگ سرد، که نه جنگی مهیب را پشت سرگذاشته و نه بحران مالی عظیمی را حس کرده و تمام مدت لای پر قو بزرگ شده، بخشی عظیم از انسانیت خود را از دست داده است. این بخش مهم همان درک و فهم احساسات ناب انسانی مانند ترس، محبت، غم و از همه مهمتر درک زیبایی است. آدمهایی کرخت و بی دست و پا که یاد نگرفتهاند به خاطر زندگی خود بجنگند و تمام کمبودهایشان را با تجملات غیر ضروری و خریدن وسایلی که اصلا نیازی به آنها ندارند، پر میکنند.
فیلم متفاوت «باشگاه مشتزنی» با شخصیتی شروع میشود که راوی قصه است و در داستان نامی ندارد و ادوارد نورتون نقش آن را بازی میکند. او مردی نیمه دیوانه است که هیچ هدفی در زندگی خود ندارد و نمیتواند بخوابد. این بیخوابی نمادی از اختگی او در تمام طول مدت زندگی است. در این میان او با زنی آنا میشود که هیچ فرقی با وی ندارد و از این به بعد زندگی هر دوی آنها دستخوش اتفاقات بسیاری میشود. آشنایی راوی با مرد دیگری به نام تیلر داردن با بازی برد پیت، آغازگر راهی میشود که آنها نامش را باشگاه مشتزنی میگذارند. «باشگاه مشتزنی» فیلم و آن خانهی کذایی محل زندگی این دو مرد، نماد تمام دملهای چرکینی است که زیر پوست جامعه خانه کرده و با ترکیدن تک تک آنها بنیان زندگی آمریکایی زیر و زبر میشود.
پایان متفاوت «باشگاه مشتزنی» با آن نابودی نمادهای نظام سرمایهداری چیزی از آغاز یک آخرالزمان کم ندارد. قطعا جهان پس از انفجارهای اعضای باشگاه مشتزنی جهانی بدون نظم و وحشتناک خواهد بود؛ چرا که از یک عصیان کور سرچشمه گرفته است. البته میتوان آن پایان را پیشبینی حوادث یازده سپتامبر هم نامید.
بازی سه بازیگر اصلی فیلم عالی است. برد پیت با این فیلم آن چنان درخشید که هنوز بسیاری او را با فیلم متفاوت «باشگاه مشتزنی» به یاد میآورند. تیلر داردن امروزه یکی از معروفترین شخصیتهای تاریخ سینما هم هست. هلنا بونهم کارتر هم در نقش زنی سرگشته و پرسهزن خوب ظاهر شده اما بهترین بازی فیلم از آن ادوارد نورتون در قالب نقش اصلی است. او سرگشتگیهای این نقش را چند سال بعد در فیلم در جه یک «ساعت بیست و پنجم» (25th Hour) تکرار کرد.
«مردی بی نام که در طول فیلم راوی آن هم هست، مدتی است که دچار بیخوابی شده است. همین موضوع زندگی او را دچار مشکل کرده تا از زندگی روزمره باز بماند. او به دکتر مراجعه میکند تا با دریافت داروی خوابآور بتواند چند ساعتی در روز بخوابد اما دکتر قبول نمیکند که دارو تجویز کند و پیشنهاد میکند که وی به کلاسهای شبانه برود تا متوجه شود که آدمها با چه مشکلاتی دست در گریبان هستند. راوی به کلاسهای مختلف میرود و در این کلاسها با زنی شبیه به خود آشنا میشود که در همهی جلسات با موضوعات مختلف شرکت میکند. این زن زندگی راوی را به هم میریزد. از سوی دیگر راوی در یک پرواز با مرد مرموزی ملاقات میکند که به شغل تجارت صابون مشغول است. این دو تصمیم میگیرند که با هم یک باشگاه مشتزنی زیرزمینی راهاندازی کنند؛ باشگاهی که هر فرد با شرکت در آن میتواند تا سرحد مرگ با دیگری مبارزه کند …»
۷. ناپدید شدن (The Vanishing)
- کارگردان: ژرژ سوییزر
- بازیگران: برنارد پیر دونادو، جین بروتس
- محصول: 1988، هلند و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 98٪
فیلم متفاوت «ناپدید شدن» فیلم غریبی است. هر لحظهاش مخاطب را دستخوش تشویش میکند. فیلمهای بسیاری با محوریت قاتلان سریالی ساخته شدهاند اما اگر دوست دارید روند تدریجی رفتن قربانی به قربانگاه را از ابتدا تا انتها نظاره کنید، این از آن فیلمها است که حسابی شما را راضی خواهد کرد. به همین دلیل هم باید جایی برای خود در این فهرست که فیلمهایش از معمولی بودن گریزان هستند، دست و پا کند.
فیلم متفاوت «ناپدید شدن» اثری جمع و جور و جسورانه است که در نشان دادن تلخی زندگی و عوض شدن همه چیز در یک لحظهی کوچک، هیچ تخفیفی به مخاطب نمیدهد. نوع برخورد فیلمساز با سوژهی خود و فرار از هرچه که فیلمش را به کلیشهها نزدیک کند، مطمئنا توجه مخاطب گریزان از کلیشههایی را به خود جلب میکند؛ چرا که در این جا کمتر چیزی وجود دارد که فیلم را به سلیقهی بازار و توقع تهیه کنندهها از یک فیلم پولساز با محوریت یک قاتل سریالی سوق دهد. مشخص است که فیلم متفاوت «ناپدید شدن» با همین دیدگاه مستقل ساخته شده و کارگردان آن با فراغ بال به سمت تصویری کردن ایدههایش حرکت کرده و توسط بازار و سلایق آن اغوا نشده است.
فیلم متفاوت «ناپدید شدن» از روایتی روانشناختی برای نزدیک شدن به سوژهاش استفاده میکند. ژرژ سوییزر قصهی گم شدن انسانی را طوری پیش میبرد تا چرکها و شر نهفته در دل یک جامعهی به ظاهر آرام را تصویر کند و نشان دهد که چگونه همین شر موجود روزی یقهی اهالی غوطهور در خواب غفلت را خواهد گرفت. تصویری که فیلم از جانی خود در کنار قربانی نمایش میدهد یکی از درخشانترین و در عین حال ترسناکترینها در تاریخ سینما است.
دلیل این امر هم به همان رفتار متفاوت فیلمساز در شیوهی نمایش شر بازمیگردد؛ او به جای تمرکز بر عمل کشتن و بال و پر دادن به آن، بیشتر بر قربانی و قربانی کننده متمرکز میماند و رفتار این دو را نشان میدهد. نکته این که به نظر همه چیز آرام است و قرار است قربانی کننده بالاخره دستگیر شود. رفتار خود او هم چنین نشان میدهد. همه چیز بر همین منوال پیش میرود تا دو طرف با هم روبهرو میشوند. حال چیزهایی رو میشود که هیچ کس انتظارش را ندارد؛ یکی از آنها عادی برگزار شدن همه چیز توسط کارگردان اثر است.
روزی استنلی کوبریک بزرگ که شیفتهی فیلم متفاوت «ناپدید شدن» بود با کارگردانش تماس گرفته و گفته بود که او سه بار این فیلم را دیده و هر بار بیشتر متوجه شده که این ترسناکترین تجربهی سینمایی او است. در پاسخ ژرژ سوییزر اظهار تعجب کرده و گفته: حتی بیش از فیلم «درخشش» (The Shining)؟ یعنی همان اثر ترسناک ساخته شده توسط خود کوبریک و با بازی جک نیکلسون. و کوبریک پاسخ مثبت داده است. پس حتما این فیلم مهجور اما عالی را ببینید و البته توجه داشته باشید که خود فیلمساز نسخهی بد و ضعیفی از همین داستان در سال ۱۹۹۳ در هالیوود ساخته که چندان ارزش دیده شدن ندارد.
«رکس و ساسکیا به تعطیلات رفتهاند. ساسکیا در طول سفر گم میشود و رکس تمام تلاش خود را برای یافتن او میکند. اکنون سه سال از آن ماجرا گذشته و رکس نتوانسته ساسکیا را پیدا کند. کارت پستالی از کسی که ادعا میکند ساسکیا را ربوده به دست رکس میرسد. رباینده میگوید که قصد دارد همه چیز را افشا کند اما …»
۸. رفیق قدیمی (Oldboy)
- کارگردان: پارک چان ووک
- بازیگران: چوی مین شیک، بوی چی ته و کانگ هیه چونگ
- محصول: 2003، کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 81٪
فیلم متفاوت «رفیق قدیمی» همواره یکی از نامزدهای کسب عنوان بهترین فیلم تاریخ سینمای کرهی جنوبی است. ساخته شدنش همزمان با فیلم درجه یک «خاطرات قتل» (Memories Of Murder) به کارگردانی بونگ جون هو خبر از آغاز یک دوران طلایی میداد. وجه مشترک هر دو اثر هم پرداختن به خشونت در بستر تاریخ معاصر کرهی جنوبی بود و هر دو آشکارا به دوران سرعت گرفتن پیشرفت اقتصادی و رفاه در این کشور میپرداختند و تصویری خشن از این دوران گذار نمایش میدادند؛ خشونتی استیلیزه که علاوه بر این دلیل فرامتنی، از یک زیبایی شناسی سینمایی هم بهره میبرد و کاربردی دراماتیک پیدا میکند.
پارک چان ووک در همهی این سالها نشان داده که میتواند با استفاده از همان سوژههای قدیمی، آثاری خلق کند که حسابی تر و تازه به نظر میرسند. اما «رفیق قدیمی» یک سر اثر متفاوتی است که حتی حدس زدن پایانش برای مخاطبان جدی سینما هم کار سادهای نیست. از سوی دیگر شخصیتپردازی هم به گونهای است که تماشاگر با عدهای آدم مجنون و دیوانه روبهرو میشود که پس از گذر سالها هنوز نتوانستهاند از پس پشت سر گذاشتن غمی بزرگ برآیند و همه چیز خود را در گذشته باختهاند. در چنین قابی است که نه تنها با فیلم متفاوتی روبهرو هستیم، بلکه پارک چان ووک تصویر تلخ زندگی مردمانی را در برابر ما ترسیم کرده که هیچ راهی جز خشونت نمیشناسند.
داستان فیلم متفاوت «رفیق قدیمی» از جایی شروع میشود که مردی توسط عدهای ناشناس، بدون هیچ توضیحی ربوده میشود و برای ۱۵ سال در اتاقی با نهایت امنیت نگه داری میشود. این مرد اصلا خبر ندارد که به کدامین گناه در این جا نگه داشته شده و همین موضوع جنبهای ویرانگر به فیلم بخشیده است. اصلا نمیتوان پشت سر گذاشتن چنین تجربهای را تصور کرد، آن هم بدون این که کسی پیدا شود و دلیلی برای این دزدی به آن مرد بخت برگشته ارائه دهد که بداند برای چه ناگهان زندگیاش تباه شده است. پس از ۱۵ سال او از اتاقش آزاد میشود و به دنبال آدمرباها و همچنین دلیل زندانی شدنش میگردد.
آن چه که فیلم متفاوت «رفیق قدیمی» را تا به این اندازه در سرتاسر دنیا محبوب کرده، پیچشهای داستانی حساب شدهی آن است که باعث شده حتی مخاطب سرسخت سینما هم نتواند آنها را پیشبینی کند و حدس بزند در ادامه چه اتفاقی خواهد افتاد. به ویژه این که برخی از این پیچشها چنان هولناک است که حتی بعد از وقوع هم نمیتوان آنها را باور کرد. پارک چان ووک آگاهانه میدانست که فرار از گذشتهای پر از جنگ و خونریزی، یعنی همان گذشتهی کشورش، کار سادهای نیست. پس مغاکی ساخت و مخاطبش را مجبور به زل زدن به آن کرد تا با خودش و آن چه که بر او گذشته رو در رو شود؛ این چنین هنرمندی راستین وظیفهاش را در قبال جامعهاش انجام میدهد.
فیلم متفاوت «رفیق قدیمی» آن چنان موفق بود که حتی آمریکاییها هم وسوسه شدند و نسخهای آمریکایی از آن ساختند که به دلیل همین عدم انطباق داستان با تاریخ این کشور به فیلمی هدر رفته و به درد نخور تبدیل شد.
«مردی خوشگذران در روز تولد دخترش بدون هیچ سوالی دزدیده میشود. او را به درون اتاقی میاندازند و برای ۱۵ سال هیچ کس سراغ او نمیآید و فقط افرادی ناشناس برای وی غذا میآورند. این مرد در طول این ۱۵ سال چندباری خودکشی میکند و هربار همان افراد ناشناس به موقع به دادش میرسند و بعد از بهبودی او را به همان اتاق برمیگرداند. تا این که یک روز بدون هیچ توضیحی آزاد میشود. او تصمیم میگیرد تا دلیل این شکنجهی ۱۵ ساله را کشف کند اما …»
۹. آپوکالیپتو (Apocalypto)
- کارگردان: مل گیبسون
- بازیگران: رودی یانگبلاد، رائول تروخیلو
- محصول: 2006، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 66٪
زمانی که مل گیبسون داستان مردمان قارهی آمریکای جنوبی پیش از یکهتازی انسان اروپایی را به تصویر کشید، هنوز فیلم درخشانی با محوریت زندگی این مردمان بر پرده نیوفتاده بود. او داستان دلاوریهای مردی تک و تنها که تلاش میکند نزد معشوق خود بازگردد را به خشنترین شکل ممکن بازگو کرد تا رفتار قهرمانش، تنه به تنهی قهرمانان باستانی کتابهای افسانهای بزند. در واقع او تلاش برای زنده ماندن یک شخص را تبدیل به تلاشی دلاورانه کرد که نیاز به یک قدرت فیزیکی و ذهنی بالا دارد.
شاید به جرات بتوان گفت که مل گیبسون آخرین فیلم صامت سینمای آمریکا را ساخته است چرا که فیلم متفاوت «آپوکالیپتو» به جز چند سکانس در بقیه فیلم فاقد دیالوگ است. «آپوکالیپتو» روایت فرار بیوفقهی یک جوان بومی در قارهی آمریکای قبل از اشغال توسط اروپاییها، از دست مردمان خونخوار قبیلهای در همان نزدیکی است. چنین بستری نیازی به دیالوگ ندارد اما کار زمانی جالب توجه میشود که بدانیم مل گیبسون جوری عمل کرده که ریتم فیلم لحظهای دچار وقفه نمیشود و تنش و هیجان ذره ذره بالا میرود. همین عامل هم باعث شده که فیلم متفاوت «آپوکالیپتو» چنین دیدنی باشد و مردمان در سرتاسر دنیا به تماشایش بنشینند. نکتهی دیگر این که همهی اطلاعات لازم برای درک قصه و فهم خصوصیات شخصیتها از طریق همین کنشهای موجود در قاب به بیننده منتقل میشود و او بدون سردرگمی فیلم را تا پایان تماشا میکند.
موضوع دیگری که فیلم را به اثری فراتر از یک فیلم مبتنی بر تعقیب و گریز تبدیل میکند، رسیدن فیلمساز به جوهرهی سینمای حماسی با کمترین تعداد شخصیت است. اگر عادت کردهایم که سینمای حماسی را با فیلمهای عظیم و پر از سیاهی لشکر بشناسیم، مل گیبسون این کار را با یکی دو شخصیت همیشه در حال فرار میسازد و این همه به لطف قطبهای کاملا متضادی است که خلق کرده است. البته این به آن معنا نیست که با فیلمی کم بودجه و جمع و جور طرف هستیم، بلکه کاملا برعکس، کارگردان تا توانسته ریخت و پاش کرده تا فیلم مورد نظرش را بسازد.
این تضاد بین تعداد شخصیهای کلیدی با دیگر فیلمهای حماسی، از تقابل دو جلوهی زندگی سر چشمه میگیرد؛ از یک سو عشق و میل به زندگی در فرد فراری و ددمنشی و خشونت در میان تعقیبکنندهها. جالب این که فیلمساز این جهت گیری و نمایش خصوصیت دو طرف را به صریحترین شکل ممکن و بدون پیچیدگی اضافی در اختیار مخاطب قرار میدهد و البته در نمایش خشونت هم باجی به مخاطبش نمیدهد.
فضای مرطوب استوایی، سرخپوستهایی که به زبانی منسوخ صحبت میکنند، دژخیمانی که راه نجات خود و قبیله را در قربانی کردن دیگران به پای خرافات خود میدانند و در نهایت قربانی شدن یک عشق سوزناک زمینه را برای آن نمای مهیب پایانی آماده میکند. پس اگر فیلم را ندیدهاید، رد فساد در جامعهی بومی قبیلهی مایا را دنبال کنید تا چرایی وجود آن نمای پایانی را درک کنید.
مل گیبسون در مصاحبهای بیان کرده که واژهی آپوکالیپوتو ریشهای یونانی دارد و به معنای «آشکار کردن» است. او تمام فیلم را به زبان مایاها و با نابازیگر ساخته است و همین موضوع در نتیجهی کار تاثیر مستقیم داشته است.
«فیلم داستان سادهای دارد. در قرن شانزدهم و قبل از حملهی سپاهیان اسپانیا به قبیلهی مایا در مکزیک امروزی، جوانی که توسط دژخیمان قبیله به اسارت درآمده تا قربانی مراسمی مذهبی شود، از بند آنها فرار میکند و در راه با جامعهای درگیر فساد و جنایت روبهرو میشود …»
۱۰. تلقین (Inception)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، ماریون کوتیار، تام هاردی، جوزف گوردون لویت، کیلین مورفی و کن واتانابه
- محصول: 2010، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 87٪
فیلم متفاوت «تلقین» با همهی فیلمهای این فهرست یک تفاوت اساسی دارد؛ با وجود این که مانند تمام فیلمهای زیرژانر سرقت با نمایش نقشه کشیدن و اجرای دقیق یک سرقت همراه است، اما این دزدی هیچ شباهتی به دزدیهای دیگر ندارد. درست که گاوصندوقی باید باز شود و این گاوصندوق هم در مکانی دور از دسترس است اما از جایی به بعد، قرار نیست پولی پیدا شود که رفقای سارق آن را بردارند و فرار کنند. بلکه قرار است به درون ذهن انسانی نفوذ کنند و ایدهای بکارند.
پس حتی قرار نیست آن ایده حتی دزدیده شود. میشد این خلاصه داستان را به هر شکلی تصویر کرد. مثلا تصور کنید دیوید لینچ با چند شخصیت سر و کار داشته باشد که تخصص آنها نفوذ به ذهن افراد است. در این صورت آن چه که بر پرده میبینیم هیچ شباهتی با فیلمی سرقتی ندارد و احتمالا اوهامی به تصویر کشیده میشود که برای درک آنها حتما باید با احساس جاری در فیلم و ضربان قلب جناب فیلمساز همراه شویم.
اما کریستوفر نولان فیلمش را با الهام از داستانگویی جیمز باندی، شبیه به فیلمهای زیرژانر سرقت ساخته است. شخصیتها برای رسیدن به هدف نقشههای دقیق میکشند و فیلم هم با آب و تاب اجرای این نقشهها را نشان میدهد. رسیدن به مقصد هم شبیه به رسیدن به گاوصندوقی پر از پول است که سارقان را ثروتمند میکند. نولان حتی پا را فراتر میگذارد و سکانس پس از موفقیت را شبیه به سکانس بیرون آمدن چند دزد از محل سرقت نمایش میدهد که لو نرفتهاند.
خب چنین بستری به لحاظ ژنریک بیش از آن که به سینمای جنایی تعلق داشته باشد، زیرمجموعهی سینمای علمی- تخیلی است. اما درطول این سالها و با غالب شدن سینمای پست مدرنیستی، شاهد حضور فیلمهایی هستیم که به لحاظ تئوری ژانر به دستهها و گونههای مختلفی وابسته هستند و فیلم متفاوت «تلقین» هم یکی از آنها است.
داستان فیلم متفاوت «تلقین» بر خلاف فیلمهای علمی- تخیلی رایج در زمان حال میگذرد و کسی هم از آینده یا گذشته سفر نکرده و خبری هم از سفر به فضا یا حضور موجودات فرازمینی نیست. همه چیز به نظر عادی میرسد و در ظاهر فیلم میتواند در دستهای غیر از سینمای علمی- تخیلی قرار بگیرد. چرا که قصه، روایتگر زندگی چند دزد حرفهای ست. دزدانی که برای گذران زندگی روش منحصر به فردی دارند.
تلاش نولان برای به تصویر کشیدن لایههای پنهان خواب و رویا و دست یافتن به ناخودآگاه بشری و آن چه که عذابش میدهد، از همان فیلم بلند اولش یعنی فیلم «تعقیب» (Following) قابل مشاهده است. داستان همان داستان است؛ فردی سعی دارد با به بازی گرفتن ذهن دیگری، کنترل افکار او را به دست بگیرد تا طرف مقابل طبق میل او رفتار کند. نولان برخلاف فیلم اول کارنامهی خود اکنون هم بودجهی کافی و هم یک تیم تمام حرفهای برای این کار در اختیار دارد تا جهان مورد نظرش را خلق کند.
در دنیایی که کمتر فیلمسازی به ایدهای یکه دست مییابد و تولیدات هالیوود هم انگار کپی یکدیگر هستند، نولان سعی دارد تجربههای یگانهای برای مخاطبان فراهم کند و همین موضوع او را به فیلمسازی چنین مهم در عصر معاصر تبدیل میکند. گفته میشود که او ده سال برای نوشتن فیلمنامه وقت گذاشته است. به راحتی میتوان نتیجهی این تلاش را برای رسیدن به هدفش در طول تماشای فیلم مشاهده کرد.
تیم بازیگران فیلم معرکه است. لئوناردو دیکاپریو که نیازی به معرفی و تعریف ندارد و الن پیج و تام هادری و جوزف گوردون لویت هم در قالب نقشهای خود درخشیدهاند. اما شاید گل سرسبد بازیگران فیلم، مارین کوتیار باشد که تمام بار عاطفی فیلم بر دوش او است و بیش از هر بازیگر دیگری در فراز و فرود درام هم تاثیر دارد. ضمن این که از بازی خوب کن واتانابه هم نمیتوان به راحتی گذشت.
«کاب یک دزد حرفهای است. اما نه دزدی با شرایط معمولی. او افکار قربانیانش را میدزدد. وی سالها ست که به دلایل قانونی امکان بازگشت به آمریکا و دیدن فرزندانش را از دست داده است تا اینکه کار بسیار خطرناک و غیرممکنی به او پیشنهاد میشود. این کار قرار دادن ایدهای در ذهن وارث یک کمپانی بزرگ انرژی است تا او کمپانی پدرش را بفروشد و جهان از انحصار انرژی در دستان یک نفر و آغاز امپراطوری آن شرکت رها شود …»
منبع: دیجیکالا مگ
ممنون از معرفی این فیلمها
Old boy
پیر پسر معنی میده نه رفیق قدیمی