۱۰ فیلم درخشان که طرفداران «باشگاه مشتزنی» حتما باید ببینند
نزدیک به ۲۵ سال از اکران فیلم «باشگاه مشتزنی» میگذرد و این شاهکار دیوید فینچر هنوز هم محل بحث و مجادله است. روایت او از زندگی جوانان دههی ۱۹۹۰ میلادی آمریکا و وادادگی آنها در برابر مصرفگرایی بیش از حد و عصیان نهایی، خیلی زود از سوی مردم در چهارگوشهی دنیا مورد استقبال قرار گرفت. دیوید فینچر در این جا دست روی نقطهای گذاشته بود که در بسیاری از آثار مختلف گذشته هم قابل شناسایی بود اما کمال محض این اثر را نداشت. در چنین چارچوبی نام بردن و پرداختن به فیلمهای این چنینی میتواند لذتبخش باشد. در ادامه ۱۰ فیلم شبیه به «باشگاه مشتزنی» که علاقهمندان به روایت فروپاشی تمدن دیوید فینچر را راضی خواهند کرد، معرفی شدهاند.
دههی ۱۹۹۰ میلادی برای جوانان آمریکایی دههای سراسر متفاوت با دیگر دهههای قرن بیستم بود. نه خبری از بحران اقتصادی عظیمی بود و نه خبری از جنگی ویرانگر. این جوانان بعد از دههی دیوانهوار و جنونآمیز ۱۹۷۰ بالیده و حتی فروپاشی شوروی و فرو رختن دیوار برلین و در نهایت پیروزی در جنگ سرد را هم به چشم دیده بودند. حال چیزی نبود که حریم امن آنها را به هم بزند. پس مصرفگرایی اوج گرفت و جوانان آمریکایی که خیلی زود طعم رویای آمریکایی را میچشیدند، به سمت خرج کردن و خرج کردن هر چه بیشتر و در نتیجه غرق شدن در مصرفگرایی رفتند. دیوید فینچر یکی از هنرمندانی بود که در آن زمان نسبت به این مسخشدگی هشدار داد. اولین هشدارش هم خیلی زود تبدیل به اثری کلاسیک شد؛ فیلم «هفت» که اتفاقا در این لیست حضور دارد اما او در «هفت» بیشتر از جنبهای فردی به موضوع نزدیک شده در حالی که در «باشگاه مشتزنی» یک کلیت را که همان جامعه باشد زیر سوال میبرد.
برد پیت که قبلا در «هفت» با دیوید فینچر کار کرده بود با این فیلم آن چنان درخشید که هنوز بسیاری او را با فیلم «باشگاه مشتزنی» به یاد میآورند. تیلر داردن، شخصیت او در این جا، امروزه یکی از معروفترین شخصیتهای تاریخ سینما هم هست. هلنا بونهم کارتر هم در نقش زنی سرگشته و پرسهزن خوب ظاهر شده اما بهترین بازی فیلم از آن ادوارد نورتون در قالب نقش اصلی است که اتفاقا قصهی سرگشتگیهای نقشش را چند سال بعد در فیلم «ساعت بیست و پنجم» به کارگردانی اسپایک لی که آن هم در این لیست حضور دارد، ادامه داد. حتما از قصهی «باشکاه مشتزنی» با خبرید؛ قصهی مردی که در نهایت تصمیم میگیرد علیه زندگی خود و اطرافش دست به طغیان بزند. اما طغیانش چنان کور است و چنان دیوانهوار که خودش هم توان تمیز دادن وقایع اطرافش از کابوس را ندارد.
- ۸ تفاوت مهم میان فیلم و رمان «باشگاه مشتزنی»
- ۴ مفهوم عمیق فیلم «باشگاه مشتزنی» که شاید متوجهشان نشده باشید
در واقع «باشگاه مشتزنی» قصهی مردی است که از کابوس اطرافش به رویا پناه میبرد و در همان رویا چنان به ورطه میافتد که جز مغاکی چیزی در برابر خود نمیبیند. این روایت، روایت خیلی از شخصیتهای تاریخ سینما است و البته شدیدا بدبینانه هم هست؛ همین بدبینی هم چنین جذابش میکند. نکتهی پایانی این که دلیل ترتیب قرار گرفتن فیلمها در فهرست ۱۰ فیلم شبیه به «باشگاه مشتزنی» فقط ارزش کیفی آثار از دید نگارنده است و هیچ ارزش دیگری ندارد.
۱. راننده تاکسی (Taxi Driver)
- کارگردان: مارتین اسکورسیزی
- بازیگران: رابرت دنیرو، هاروی کایتل و جودی فاستر
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
داستان «راننده تاکسی» و قصهی سرگشتگیهای ضدقهرمانش گرچه شخصی است و خیلی به عمق جامعه نمیزند، اما طغیان نهایی مرد داستان، شباهت بسیاری به زندگی ضدقهرمان «باشگاه مشتزنی» دارد. در کنار این هر دو مرد از بیخوابی هم رنج میبرند و بیشتر موجوداتی شبزی هستند. اما نکتهی دیگری هم وجود دارد که طبعا از تاثیر کار مارتین اسکورسیزی بر کار دیوید فینچر خبر میدهد؛ شهرهای حاضر در هر دو فیلم، شهرهایی هستند که همچون یک سطل آشغال بزرگ به نظر میرسند. با پیادهروهایی کثیف و خانههایی شبیه به قوطی کبریت.
اما تفاوت دو فیلم در زمان روایتشان نهفته است. قصهی «راننده تاکسی» در دههی ۱۹۷۰ میگذرد. دههی ۱۹۷۰ دوران کاری نسلی از فیلمسازان بود که علیه تمام قواعد هالیوود شوریدند. آنها دوست نداشتند با باورهای گذشتگان فیلم بسازند و علاوه بر تغییر دیدگاهها و داستانها، فرم فیلمهایشان هم کاملا با پیشینیان متفاوت بود. این دوران سینمایی یکه داشت که از آن به عنوان رنسانش هالیوود هم یاد میشود.
مارتین اسکورسیزی از نمادهای سینمای دههی ۱۹۷۰ میلادی است و شخصیت تراویس بیکل فیلم «راننده تاکسی» او هم یکی از نمادهای سینمای دورانی که است که مردمانش از آن خوش خیالی گذشتگان فاصله گرفته بودند و در برزخی میزیستند که سایهای از نومیدی و در عین حال خشم بر سر آن سنگینی میکرد. فیلم «راننده تاکسی» دقیقا محصول دوران پارانویا و ترس بعد از جنگ ویتنام و واقعهی واترگیت است و شهر نیویورک آن دیگر آن شهر پویا و همیشه زنده نیست که میتوان تکهای خوشبختی و زیبایی در گوشه گوشهی آن دید. این شهر تئاتر برادوی یا موزهی هنرهای معاصر و نورهای نئونی میدان تایمز، روشنایی دلفریب سنترال پارک و جنب و جوش مردان و زنان طبقهی متوسط رو به پایین جامعه در محلهی برانکس نیست؛ این جا شهری آغشته به پلشتی و سیاهی است که حتی در زیر نور لامپ خیابان هم تاریک مینماید و انگار در تمام مدت شبانهروز، هیچ پرتویی از نور و روشنایی بر آن نمیتابد.
چنین شهر پلشتی طبعا آدم بیمار و شبزی رواننژندی مانند تراویس بیکل پرورش میدهد. آدمی درگیر کابوس که تصور میکند در این دنیا جز ستم ندیده و جهان خیلی به او بدهکار است. اسکورسیزی برای درآمدن درست این شخصیت همه چیز وی را در هالهای از ابهام قرار میدهد. تراویس بیکل گذشتهی مشخصی ندارد و در ظاهر کهنه سرباز جنگ ویتنام است، روزی عاشق میشود و در نبود یار تصمیم میگیرد نامزد انتخابات را ترور کند. بنا به دلیلی از خشونت فزایندهی آدمها در طول شلوغی روز فراری است اما در خلوتی و تاریکی شب هم چیزی جز خشونتی عریان نمیبیند. زیستن در چنین چارچوبی است که از او انسان رواننژندی ساخته است که زیستی طبیعی ندارد. تنها بارقهی نوری که در این شهر وجود دارد، در زمان حضور زنی است که تراویس عاشقانه دوستش دارد. مارتین اسکورسیزی چنان این زن و محیط پیرامون او را رنگآمیزی میکند که انگار تراویس نه تنها عاشق وجود زن، بلکه عاشق تمام چیزهای خوبی است که این شهر به آن نیاز دارد.
اسکورسیزی برای رسیدن به این تصویر دقیق از شهر، روایتگری داستان خود را به گونهای پیش میبرد که آدمهایش را در موقعیتهایی گاه گروتسک قرار دهد. به همین دلیل هم برخی از بهترین سکانسهای تاریخ سینما در این فیلم جا خوش کرده است؛ به ویژه آنها که با تنهایی انسان مدرن سر و کار دارند. به عنوان نمونه نگاه کنید به زمانی که تراویس بیکل به معشوق خود تلفن میکند و دوربین ناگهان وی را رها کرده و با یک پن ملایم به سمت راهروی خلوتی حرکت میکند و کوچهای تاریک را در قاب خود میگیرد یا در سکانس مفصلی که خود مارتین اسکورسیزی در نقش یک مسافر نیمه دیوانه در تاکسی شخصیت اصلی مینشیند و از زندگی خصوصی خود میگوید یا اوج همهی اینها که در زمان حرف زدن تراویس بیکل با تصویر خود در آینهی خانهاش شکل میگیرد؛ همان سکانس معروف «داری با من حرف میزنی؟»
رابرت دنیرو این بهترین نقشآفرینی خود را علاوه بر مهارت خودش، به شخصیتپردازی دقیقی مدیون است که اسکورسیزی و پل شریدر در مقام فیلمنامه نویس انجام دادهاند. تراویس بیکل «راننده تاکسی» امروزه یکی از نمادهای شخصیت پردازی در تاریخ سینما است و این از خوششانسی رابرت دنیرو است که در قالب آن ظاهر شده است. از سوی دیگر شخصیتی در فیلم وجود دارد که نقش آن را جودی فاستر جوان بازی میکند. او قربانی آمریکایی است که خشونتش تا دم در اتاق خواب نسل بعدی جامعه آمده است. به همین دلیل هم برای اجرای عدالت و کم کردن ذرهای از پلشتیهای شهر نیاز به خشونتی افسارگسیخته وجود دارد. اسکورسیزی هم در پایان فیلم به شکلی کاملا آگاهانه این تباهی و خشونت را به تصویر میکشد.
فیلم «راننده تاکسی» در زمان اکران خود در اروپا بیشتر تحویل گرفته شد تا در آمریکا. فرانسویها نخل طلای کن را به پایش ریختند اما آکادمی علوم و هنرهای سینمایی هیچ جایزهی اسکاری به آن نداد؛ نه تنها به فیلم یا مارتین اسکورسیزی یا رابرت دنیرو، بلکه برنارد هرمان افسانهای هم که این آخرین موسیقی متن زندگی او بود، از کسب مجسمهی طلایی بازماند. «راننده تاکسی» در لیست ۱۰ فیلم شبیه به «باشکاه مشتزنی» بیش از هر اثر دیگری به کل کارنامهی دیوید فینچر و نگاه او به دنیا شباهت دارد.
«تراویس بیکل جوان ۲۶ سالهای است که ادعا میکند در جنگ ویتنام سرباز بوده است. او از بیخوابی رنج میبرد و به همین دلیل شبها با تاکسی کار میکند. در این میان دلباختهی دختری میشود که در دفتر یک نامزد ریاست جمهوری کار میکند. تراویس به آن دختر نزدیک میشود اما نحوهی برقراری ارتباط با زنان را بلد نیست تا این که …»
۲. هفت (Seven)
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: برد پیت، مورگان فریمن و کوین اسپیسی
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
دلیلی قرار گرفتن «هفت» در این لیست به درون مایهی مشابه آن با فیلم «باشگاه مشتزنی» بازمیگردد. دیوید فینچر در هر دو فیلم به جامعهای حمله کرده که در آن همه چیزش فدای مصرفگرایی شده و آدمهایش نسبت به دغدغه و مشکلات دیگران کاملا بی احساس شدهاند. حال در یکی قاتلی سریالی میکشد و خون میریزد تا با جنایتهایش از بین رفتن زندگی را یادآور شود و در دیگری شخصیت اصلی داستان در برابر این کرختی میشورد.
از سوی دیگر فیلم «هفت» در طول این سالها به یکی از معروفترین فیلمهای سینمای کارآگاهی و داستانهایی با محوریت قاتلان سریالی تبدیل شده است. بازی موش و گربهی قاتل فیلم و دو کارآگاه پیر و جوانش علاوه بر زمینهسازی برای ارائهی یک داستان مهیج، زمینهی اندیشه به شکلگیری مجازات بعد از ارتکاب به گناه را در همین جهان فانی فراهم میکند؛ چرا که انگیزهی قاتل ماجرا همین پرداختن به داستان قدیمی جنایت و مکافات است.
داستان فیلم با پرداختن به زندگی کارآگاهی در آستانهی بازنشستگی شروع میشود که مسئولیت رسیدگی به پروندهی قتلی را بر عهده میگیرد. در این راه کارآگاه جوانی که تازه به شهری بزرگ آمده او را همراهی میکند. این کارآگاه جوان سری پر از باد دارد و چندان محتاط نیست، در حالی که کارآگاه کهنه کار آرام است و قبل از انجام هر کاری اول فکر میکند. تعداد قتلها و جنازههای پیدا شده بیشتر و بیشتر میشود و این در حالی است که به نظر میرسید هیچ ارتباطی میان آن ها وجود ندارد تا این که مشخص میشود قاتل یک نفر است و این قتلها هم یکی سری جنایت سریالی است و جنایتکار در تلاش است تا با کشتن افراد خاصی که با مطالعه و بررسی انتخاب میکند، پیام خاصی را منتقل کند؛ مقتولین افرادی هستند که غرق در یکی از هفت گناه کبیرهی آیین مسیحیت زندگی میکنند.
از سوی دیگر قاتل بسیار باهوشی وجود دارد که به آن چه که انجام میدهد ایمان کامل دارد. او مانند بسیاری از قاتلان سریالی، یک جامعه ستیز کامل است اما زمانی همه چیز ترسناک میشود که از هوش و دانش وی پرده برداشته میشود. همین موضوع دو کارآگاه داستان را به دردسر میاندازد؛ چرا که آنها باید برای پیدا کردن قاتلی تلاش کنند و پابه پای او پیش بروند که تعقیب کردنش اصلا کار سادهای نیست. پس قصهی تعقیب و گریز شکار و شکارچی وارد ابعاد تازهای می شود که کمتر در داستانهای کارآگاهی به آن پرداخته شده است.
فضای بارانی شهر در ترکیب با فیلمبرداری داریوش خنجی ترسیمگر یکی از بهترین نئونوآرهای تاریخ سینما است. دیوید فینچر به خوبی میتواند از پس فضای پر از سوظن فیلمش تا پایان برآید و کاری کند که ریتم فیلم دچار اخلال نشود. درست از کار در آمدن این موضوع بسیار حیاتی است؛ چرا که بخش عظیمی از همراهی مخاطب با قصه، به همین فضاسازی درست بستگی دارد. در این جا مانند «باشگاه مشتزنی» با شهری معمولی که مردم و فضایی سرخوش دارد طرف نیستیم؛ بلکه همه چیز چنان تیره و تار طراحی شده که تماشاگر را به شک بیاندازد که شاید قاتل داستان چندان هم بیراه نمیگوید.
کارآگاه سامرستِ بدبینِ فیلم با بازی مورگان فریمن متعلق به نسل کارآگاهان قدیمی سینما است و برد پیت نماد جوان مستأصل امروزی است. فینچر در این اثر با خلق این دو شخصیت پایههای تفکر انتقادی خود در دههی نود میلادی را میریزد: نقد به جامعهی پس از بحرانهای دههی هفتاد میلادی، جنگ ویتنام و رسوایی واترگیت که جوانان آن در محیطی رشد کرده و بالیدهاند که برخلاف گذشته نه بحران اقتصادی خاصی را تجربه کرده و نه جنگی خانمانسوز را به چشم دیدهاند. نسلی که در ناز و نعمت رشد کرده و هر چه بیشتر در باتلاق مصرفگرایی و ظاهرپسندی صرف فرو رفته است. حال قاتل فیلم هم دقیقا به همین موضوع اشاره دارد و البته که هم من و شمای تماشاگر و هم طرف مقابل ماجرا یعنی دو کارآگاه داستان را به فکر فرو میبرد.
فیلم «هفت» دیوید فینچر همان سال توانست به موفقیتهای بزرگی دست پیدا کند. منتقدان آن را پسندیدند و در گیشه هم چهار هفتهی متوالی در صدر جدول فروش باقی ماند. همهی اینها از دیوید فینچر کارگردان محترمی ساخت که آهسته و پیوسته تبدیل به این کارگردان بزرگ امروزی شد. او تا قبل از فیلم «هفت»، «بیگانه» (Alien) را ساخته بود که چندان مورد توجه قرار نگرفت و میرفت که کارنامهی کاری فینچر را در همان ابتدا متوقف کند و از بین ببرد. هنوز هم فیلم «هفت» قلهای دست نیافتی در میان سیاههی فیلمهای این کارگردان بزرگ آمریکایی است.
«هفت» آغاز راه برد پیت و طی کردن مسیر ستارگی هم هست. پس از اکران فیلم، برد پیت دیگر صرفا یک بازیگر خوش چهره نبود که در چند اثر این جا و آن جا بازی کرده و انتظار میرود در آینده به جایگاهی برسد. آینده همین جا بود و او تبدیل به ستارهای شد که میرفت جهان سینما را فتح کند.
«در کلان شهری بدون نام کارآگاه سامرست چند روز دیگر از ادارهی پلیس بازنشسته میشود. او تا قبل از بازنشستگی به همراه پلیس جوانی مأمور میشود تا پروندهی تعدادی قتل به ظاهر بی ارتباط را حل کند. این دو کارآگاه متوجه میشوند که همهی قتلها کار یک قاتل سریالی مرموز است که قصد دارد با اعمالش پیامی را به مردم برساند. او قربانیان را به خاطر هدفی خاصی انتخاب میکند …»
۳. ساعت بیست و پنجم (۲۵th Hour)
- کارگردان: اسپایک لی
- بازیگران: ادوارد نورتون، فیلیپ سیمور هافمن، بری پپر و برایان کاکس
- محصول: ۲۰۰۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۹٪
در مقدمه اشارهی مختصری به شباهت میان «باشگاه مشتزنی» و «ساعت بیست و پنجم» شد. در «باشگاه مشتزنی» با مردی عاصی طرف هستیم که مرز میان خیال و واقعیت را گم کرده است. او در دنیایی زندگی میکند که هر لحظه بیشتر به او فشار میآورد. حال در «ساعت بیست و پنجم» با واریاسیون متفاوتی از همان شخصیت طرف هستیم. با این تفاوت که عصیان او در دنیایی خیالی و فانتزی نمیگذرد. جهان او جای واقعیتری است و فقط کنش فردی او است که به آن معنا میبخشد.
از سوی دیگر اسپایک لی را به عنوان کارگردانی شورشی میشناسیم. همین چند سال گذشته بود که همهی اتفاقات سینمایی را به خاطر نابرابری نژادی در صنعت سینمای آمریکا تحریم کرد و هر جا دوربینی میدید یا میکروفونی در برابرش قرار میگرفت از این نابرابریها میگفت. او این روحیهی سرکش را همواره حفظ کرده و در بهترین فیلمش یعنی «کار درست را انجام بده» (Do The Right Thing) هم میتوان نشانههایی از این سرکشی و عصیان را دید.
او از آن کارگردانها است که ما در ایران آنها را فیلمسازان سینمای اجتماعی مینامیم؛ با دغدغههای مختلف نسبت به مسائل اجتماعی پیرامونش و واکنش سریع نسبت به آنها. در چنین چارچوبی هیچ فیلمی مانند همین «ساعت بیست و پنجم» نمیتواند این روحیهی سرکش و عصیانگر او را نمایش دهد. در این جا او بلافاصله به حوادث یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ واکنش نشان میدهد و آمریکای غرق در احساس ترس و زخم خورده از آن اتفاقات را بدون هیچگونه رتوشی به نمایش میگذارد.
داستان فیلم دربارهی مردی است که پس از کشف مواد مخدر در منزلش محکوم به زندان شده است. او یک روز فرصت دارد تا خود را به زندان معرفی کند و تصمیم دارد این یک روز را به همراه دوستان و خانوادهاش بگذراند. اما قضیه به این سادگیها نیست و استرس از بین رفتن زندگیاش و این که دیگر تا سالها آزاد نخواهد بود اجازه نمیدهد که از این ۲۴ ساعت باقی مانده استفاده کند و لذت ببرد. زمان برای او خیلی تند میگذرد و همه چیز خیلی محو به نظر میرسد.
اسپایک لی برای درست از کار درآمدن این داستان اول چند شخصیت معرکه خلق کرده است؛ علاوه بر شخصیت اصلی با بازی درجه یک ادوارد نورتون، فیلم ۴ شخصیت مهم دیگر هم دارد. اول پدرش که تا لحظهی آخر حامی او است و سپس شریک زندگیاش که خود را در دستگیر شدنش مقصر میداند و دو دوست نزدیکش که این ۲۴ ساعت باقی مانده را پا به پای او میآیند و وقت میگذارند.
اسپایک لی برای هر کدام از این شخصیتها وقت کافی گذاشته و برای هر کدام داستان مفصلی طراحی کرده که به آنها هویتی قابل درک میدهد. این خرده داستانها هم به کمک داستان اصلی میآیند و هم چشماندازی از نحوهی زندگی در آمریکای آن زمان ترسیم میکنند. در پس زمینهی تمام این اتفاقات هم جای خالی برجهایی دو قلویی است که با اصابت هواپیمایی فروریختند و سببساز آغاز جنگی ویرانگر شدند. همان برجهای دو قلویی که پیش بینی فرو ریختنشان به نوعی در فیلم «باشگاه مشتزنی» وجود دارد.
اما فارغ از همهی اینها آن چه که فیلم را بالا میکشد تصویری است که از رفاقت سه مرد ارائه میدهد. رفاقت مردانی زخمی و تیپا خورده که انگار مردانگی آنها سالها است که عقیم مانده و در این دنیا سرگردان هستند و حال با رفتن یکی به زندان همه چیزشان در معرض خطر قرار گرفته است. بازی هر سه بازیگر هم در قالب این سه مرد عالی است تا از فیلم «ساعت بیست و پنجم» یکی از بهترین فیلمهای قرن حاضر بسازد. سکانس پایانی فیلم هم که یکی از بهترین سکانسهای پایانبندی یکی دو دههی گذشته در سینما است و بدون آن که بخواهم از لذت تماشایش کمک کنم و چیزی از آن اسپویل کنم، شما را دعوت میکنم که به تماشای این شاهکار اسپایک لی بنشینید.
«مردی پس از کشف مواد مخدر توسط پلیس در خانهاش، به هفت سال زندان محکوم میشود. او پس از دادگاهی ۲۴ ساعت فرصت دارد که خود را به زندان معرفی کند. اما از انجام این کار میترسد. دوستانش در تلاش هستند که از فرصت استفاده کنند و اوقات خوشی را برایش رقم بزنند و پدرش هم در این مدت در کنارش است اما او مدام به چیز دیگری فکر میکند …»
۴. تسخیر (Possession)
- کارگردان: آنژی زولافسکی
- بازیگران: ایزابل آجانی، سم نیل و مارگیت کارستنسن
- محصول: ۱۹۸۱، فرانسه و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
این درست که «تسخیر» اثری ترسناک است و زنی در مرکز درامش قرار دارد که انگار توسط موجودی شرور تسخیر شده، اما شهری در مرکز آن قرار دارد که مثل شهر «باشگاه مشتزنی» به لجنزار میماند. در این جا هر چیزی امانپذیر است. زن هم مانند ضدقهرمان فیلم دیوید فینچر توان تشخیص رویا از واقعیت را از دست داده و مانند موجودی مسخ شده فقط خسارت از خود به جا میگذارد. در چنین شرایطی است که اگر هم از سینمای وحشت لذت میبرید و هم طرفدار فیلم «باشگاه مشتزنی» هستید، تماشای «تسخیر» حسابی شما را سر ذوق خواهد آورد.
فیلم ترسناک «تسخیر» قطعا عجیبترین اثر این فهرست است؛ اثری هذیانی، دیوانهوار و پر از اتفاقات عجیب و غریب که مدام بدون هیچ توضیحی رنگ عوض میکند و من و شما را به تعجیب وامیدارد. برای لحظهای همه چیز عادی است اما ناگهان هیچ چیز فیلم مثل سابق باقی نمیماند و شخصیتهای سردرگم اثر، یا با اتفاقاتی چندشآور و دیوانهواری روبهرو می شوند یا خودشان دست به چنین کارهایی میزنند. در چنین چارچوبی است که کارکردان لهستانی فیلم هیچ توضیحی برای اتفاقات ماجرا نمیدهد و روابط علت و معلولی اثر را در همان حال و هوای هذیانی رها میکند تا همه چیز مرموز به نظر برسد و سبب شود که مخاطب هم در این حالت هذیانی شریک شود.
«تسخیر» با ناراحتی زنی از شوهرش آغاز میشود. اما این زن مانند قهرمان «باشگاه مشتزنی» ناگهان همه چیز را میگذارد و میرود. شوهرش هاج و واج مانده و نمیداند دلیل این رفتار او چیست. از آن جایی که من و شما هم هیچ توضیحی برای رفتار او نداریم و فیلمساز هم دلش نمیخواهد توضیحی بدهد، به راحتی این رفتار او را به ناراحتی و مشکلاتش در زندگی تعبیر میکنیم. رفتارهای زن جنونآمیز میشود تا این که ناگهان هیولایی در قاب فیلمساز قرار میگیرد که انگار زن را تسخیر کرده است. این پیدا شدن سر و کلهی هیولا آن قدر ناگهانی و بدون توضیح است که در ما هم ایجاد ترس میکند و هم به میزان آن فضای هذیانی میافزاید. اگر سری به فیلمهایی با محوریت جنزدگی و تسخیر افراد توسط موجودات شیطانی بزنید، متوجه خواهید شد که حداقل توضیحاتی در باب ماهیت این موجودات ترسناک وجود دارد تا فقط ترس از حضور او وجود داشته باشد و فیلم حالت سرراستش را از دست ندهد. اما زولافسکی ترجیح داده که همه چیز را با ابهام برگزار کند.
در ادامه فیلم رفتار زن چنان عجیب میشود که هیچ شکی در تسخیر روحش توسط آن روح وجود ندارد. نکته این که فیلمساز این موضوع را هم از طریق نمایش رفتار دیوانهوار و غیرقابل توضیح زن نمایش میدهد و هم از طریق رفتار دوربین سیال و پر جنب و جوشی که مکمل همان رفتار غیرقابل توضیح زن است. دوربین فیلمساز لحظهای آرام و قرار ندارد و مدام در حال تعقیب شخصیتها است. گاهی هم انگار از وجود چیزی ترسیده و در جایی پنهان شده و سرش را دزدیده، یا شاید هم این گونه در حال نمایش وحشتی است که در هر گوشهی شهر محل وقوع اتفاقات فیلم پنهان شده است.
از این جا است که پای شهرهای بزرگ و مشکلاتش هم به ماجرای فیلم «تسخیر» بازمیشود و بیشتر به اثری چون «باشگاه مشتزنی» نزدیک میشود. فیلمساز چنان این پسزمینهی وقوع حوادث را به تصویر کشیده که انگار محل زندگی دیوانگان است. هیچ توضیحی برای برخی از قابهای او و تصویری که از شهر نمایش میدهد، وجود ندارد. به عنوان نمونه چند باری بر چند قاب خاص تاکید میشود، بدون آن که از سوی کسی اهمیت مکان جا خوش کرده در آن قاب توضیح داده شود. یا در بخشی از داستان معلمی وجود دارد که دقیقا شبیه به شخصیت اصلی ماجرا یعنی همان زن تسخیر شده است. اما زولافسکی همین را هم بدون توضیح برگزار میکند و هیچگاه مشخص نمیشود که این زن چرا باید شبیه به قربانی آن هیولای اهریمنی باشد.
میبینید که با فیلم بسیار عجیبی روبهرو هستیم. در کنار تبحر فیلمساز در ساختن این فضای مالیخولیایی و ترسناک، بازی ایزابل آجانی هم حسابی هوشربا است؛ او هم معصوم است و ترسناک. ترکیب کردن این دو ویژگی شدیدا متضاد فقط کار بازیگران بزرگ تاریخ سینما است و خوشبختانه او از پسش به خوبی برآمده. فیلم «تسخیر» از آن دسته فیلمها است که شدیدا به بازی بازیگر نقش اصلی وابسته است و بازی آجانی اگر فقط کمی کیفیت پایینتری داشت، الان با فیلمی طرف بودیم که اصلا لیاقت حضور در این فهرست را نداشت و تاکنون فراموش شده بود.
«زنی پس از بازگشت شوهرش از سفر، از او استقبال سردی میکند. به نظر میرسد که زن به شوهرش شک دارد و این سفر او را ظنینتر هم کرده است. شوهر توضیح میدهد و به نظر میرسد که همه چیز عادی است و به حالت طبیعی بازگشته است. اما ناگهان زن خانه را ترک میکند و در جای دیگری ساکن میشود. اول مرد تصور میکند که این رفتار زن به خاطر شکش نسبت به او است. اما از جایی به بعد رفتارهای زن دیگر حالتی طبیعی ندارد. مرد یک کارآگاه خصوصی استخدام میکند تا زنش را تعقیب کند و سر از کار او دربیاورد. اما کارآگاه از اتفاقی شوم خبردار میشود …»
۵. مرد مرده (Dead Man)
- کارگردان: جیم جارموش
- بازیگران: جانی دپ، گری فارمر، جان هارت و رابرت میچم
- محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۱٪
احتمالا خواهید پرسید که دلیل حضور «مرد مرده» در این فهرست چیست؟ چه شباهتی بین «مرد مرده» و «باشگاه مشتزنی» وجود دارد؟ بله شاید حال و هوای این دو فیلم در نگاه اول زمین تا آسمان با هم فرق داشته باشد، اما «مرد مرده» هم با وجود آن که داستانش در غرب وحشی میگذرد، مانند «باشگاه مشتزنی» هم هشداری است به خطرات وجود یک جامعهی مصرفگرا و هم برخوردار از شخصیتی مالیخولیایی است که در میانهی یک کابوس متکثر و وحشتآفرین گرفتار آمده است.
«مرد مرده» را بسیاری یکی از بهترین وسترنهای اسیدی تاریخ میدانند. جاناتان رزنبام اعتقاد دارد که وسترنهای اسیدی برخلاف وسترنهای کلاسیک، دست به قداست غرب نمیزنند. در این فیلمها غرب جایی نیست که در آن آدمی به کمال روحانی دست پیدا کند، بلکه جایی است که باعث مرگش میشود، درست مانند «باشگاه مشتزنی» که شهرش مانند غرب وحشی است. از سوی دیگر این وسترنها بسیار وابسته به خصوصیات جنبش ضد فرهنگ در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی بودند و در واقع تفکر پشت آنها، همان تفکر ضد سرمایهداری پدرسالارانه بود که مرد آمریکایی را در قالب قهرمانی نامیرا میدید. از این منظر میتوان به تعبیر و تفسیر شخصیتی که جانی دپ نقش آن را بازی میکند و راهی که میرود، نشست.
به دلیل تمام آن چه که گفته شد، شیوهی بازی جانی دپ، تفاوت اساسی با بازی بازیگران دیگر در سینمای وسترن دارد. او اصلا آن شخصیت قهرمان تیپیکال این سینما نیست و حال و هوای فیلم هم در جهانی غیرواقعی میگذرد؛ جایی پر از توهم که حتی موجودیت خود شخصیت هم زیر سوال است. پس جانی دپ آگاهانه جنبهای فانتزی به نقشآفرینی خود داده، انگار در جهانی شبیه به فیلمهای تیم برتون به سر میبرد نه در غرب وحشی و در جایی خشن.
فیلم جیم جارموش هم از داستانگویی به شویهی سینمای کلاسیک فرار میکند و هم از شخصیتپردازی جهان مدرن. در این جا شخصیت نه با اتفاقاتی بیرونی دست در گریبان است و نه از عذابی درونی رنج میبرد. اصلا آن چه که بر او میگذرد به راحتی و در قالب کلمات نمیگنجد. فهم جهان فیلم از هر دری که به سوی آن نزدیک شوی، از سمت دیگر فرار میکند. در واقع جیم جارموش از بستر سینمای وسترن استفاده میکند تا با بازی با توقعات مخاطب، جهان سینمایی یکهی خود را برپا کند. در چنین شرایطی، جغرافیا و جهان وسترن فقط بازیچهای در دستان فیلمساز میشود که طرحی نو دراندازد و چهرهای متفاوت از سینما ارائه دهد.
این موضوع شاید مهمترین دستاورد کارگردانی مانند جیم جارموش باشد. او همواره جهان سنتی ژانرها را بازیچه قرار داده تا ثابت کند که همیشه میتوان از چارچوب کلیشهها گسست و راه دیگری رفت. میتوان فیلمی جنایی ساخت بدون این که به کلیشهها تن داد یا فراتر از آن با آنها شوخی کرد: مانند «گوست داگ: سلوک سامورایی» (Gghost Dog: The Way Of Samurai) که سینمای مافیایی و گانگستری را حسابی دست میاندازد اما از کمدی فاصله میگیرد و جهانی شاعرانه حول شخصیت خود ترتیب میدهد.
در این جا هم جیم جارموش همین کار را با سینمای وسترن میکند. شخصیت اصلی داستان و همراه سرخپوستش هر چه که هستند و هر چه که قرار است انجام دهند، ربطی به عملی قهرمانانه ندارد. آنها در انتظار مرگی به سر می برند که حتمی است و فقط طعم زندگی را متفاوت میکند. این موضوع از شخصیت اصلی داستان شبحی میسازد که به هر کجا سر میزند، جهان را به شکلی میبیند که دیگران از درک آن ناتوان هستند. حتی نام این شخصیت هم به طرزی درخشان، یادآور نام شاعر و نقاش سرشناس قرن هجده و نوزدهم انگلیسی است که جهانی رومانتیک در اشعارش برپا میکرد و گویی همچون شبحی، ماورا زندگی مادی به هستی انسانی مینگریست.
«ویلیام بلیک یک حسابدار است. او پس از مرگ پدر و مادر و جدا شدن از نامزدش شهر خود را ترک میکند و برای پیدا کردن یک شغل حسابداری دیگر با قطار عازم غرب میشود. در شهری به نام ماشین توقف میکند و به تصور اینکه قرار است برای آدم ثروتمندی به نام دیکسون کار کند راهی کارخانهی وی میشود اما متوجه میشود که قبلا کار او را به کس دیگری دادهاند. در بازگشت به شهر با دختری آشنا میشود اما …»
۶. اوقات خوش (Good Time)
- کارگردان: برادران سفدی
- بازیگران: رابرت پتینسون، بنی سفدی
- محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
تصویر شهر «اوقات خوش» شباهت بسیاری به شهر «باشگاه مشتزنی» دارد. ضمن این که در این جا هم مانند آن اثر دیوید فینچر با جوانی سر و کار داریم که به ته خط رسیده و باید راهی برای خلاصی پیدا کند. هزارتویی که برادران سفدی ترسیم کردهاند مانند «باشگاه مشتزنی» هم خفقانآور است و هم گمراه کننده.
«اوقات خوش» از همان زمان آغاز اکران تبدیل به پدیدهای در عالم سینما شد؛ در جشنوارههای سینمایی به ویژه جشنوارهی کن درخشید و توانست به یکی از بهترین فیلمهای سال تبدیل شود. منتقدان، نقدهای ستایشآمیز بر آن نوشتند و مخاطبان هم به تحسینش نشستند. به ویژه که با وجود بودجههی نه چندان زیاد اثر، ستارهای بزرگ هم در قالب نقش اصلی فیلم میدرخشید و جذابیتش را دو چندان میکرد.
برادران سفدی در همین مدت کوتاهی که از آغاز کارشان میگذرد، نامی پرآوازه برای خود دست و پا کرده اند و به ویژه با همین فیلم «اوقات خوش» و البته فیلم «جواهرات تراش نخورده» (Uncut Gems)، که آن هم میتوانست سر از این لیست درآورد، حسابی درخشیدهاند. جاشوآ و بنی سفدی علاوه بر کارگردانی و فیلمسازی در بازیگر هم دستی دارند و تا کنون در کارهای مختلفی ایفای نقش کردهاند؛ به ویژه بنی که چهرهای شناخته شدهتر از برادرش دارد و مخاطب سینما بیشتر با وی آشنا است. او همین یکی دو سال گذشته در فیلم آخر پل توماس اندرسون یعنی «لیکریش پیتزا» (Licorice Pizza)حاضر شد و در نقش یک سیاستمدار درخشید.
آنها فیلمسازان مستقلی هستند که ریشه در سینمای مستقل نیویورک دارند و اصلا به همین دلیل هم هر دو فیلم خود را در همکاری با کمپانی نیویورکی A24 ساختهاند. به خاطر همین حال و هوای نیویرکی، آثارشان آشکارا با جریانات روز هالیوود تفاوت دارد؛ تکنیکهای بدیع، دوربین مضطرب، تراکینگ شات و البته بازی خوب بازیگرانشان امضای کار آنها است و میتوان در هر کدام رد پایی از هر یک را شناسایی کرد.
سبک پردازی متفاوت و استفاده از رنگهای تند، و همچنین دوربین روی دست پر تحرک، فضایی پر از دلهره خلق کرده تا درامی پر اضطراب توسط سازندگان ساخته شود. داستان فیلم حول دیوانگی دو برادر میگذرد که اقدام به سرقت میکنند اما هیچ چیز آن گونه که آنها توقع دارند پیش نمیرود. شخصیتهای بی کلهی داستان فقط برای خود مشکل درست میکنند و فیلمسازان سعی میکنند از پس و پشت این داستان سری به شیوهی زندگی پر سرعت انسان امروز در شهری بزرگ بزنند، درست مانند «باشگاه مشتزنی».
داستان فیلم در یک شبانهروز اتفاق میافتد و همین هم باعث شده که برادران سفدی ریتم روایتگری خود را به شکل سرسامآوری افزایش دهند تا آن دلهرهی مورد نظرشان بیشتر شود. روایت فیلم را میتوان در یک کلمه خلاصه کرد: هرج و مرج. سازندگان آگاهانه هرج و مرجی متکثر پدید آوردهاند که در آن هیچ چیز سر جای خودش نیست. شخصیتهای داستان در دل این هرج و مرج راهی جز ضربه زدن به خود ندارند.
شخصیت اصلی فیلم «اوقات خوش» بعد از بروز مشکلات سعی میکند رشتهی امور را در دست بگیرد، اما تلاش او فقط باعث بدتر شدن همه چیز میشود و این دقیقا اتفاقی است که در فیلم بعدی آنها یعنی «جواهرات تراشنخورده» هم میافتد. رابرت پتینسون در فیلم «اوقات خوش» به خوبی ظاهر شده. او در سال ۲۰۱۷ تصمیم گرفته بود که سطح کاری خود را ارتقا دهد و فقط یک بازیگر خوش چهرهی مورد علاقهی نوجوانان نباشد و فیلمهای مهمتری بازی کند. به همین دلیل در چنین فیلم جمع و جوری که از سمت سینمای مستقل هالیوود میآید ظاهر شده است. «اوقات خوش» یکی از بهترین نقشآفرینی های او در عالم سینما است.
«کانی به یک مرکز درمانی میرود تا برادر کم هوش خود را مرخص کند و با خود ببرد. این دو پس از آن اقدام به سرقت نزدیک به ۶۵۰۰۰ دلار پول میکنند اما برادر کانی دستگیر میشود. برادر که نیک نام دارد در بازداشتگاه با کسانی درگیر میشود و پس از کتک خوردن به بیمارستان منتقل میشود. کانی که متوجه شده برادرش در زندان نیست، تلاش میکند که او را نجات دهد …»
۷. دشمن (Enemy)
- کارگردان: دنی ویلنوو
- بازیگران: جیک جلینهال، سارا گادون، ایزابلا روسلینی و ملانی لورن
- محصول: ۲۰۱۳، کانادا، اسپانیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۱٪
دنیای دیوانهوار فیلم و همچنین فضای مالیخولیای حاکم بر اثر بلافاصله ما را به یاد فیلم «باشکاه مشتزنی» میاندازد. ضمن این که در هر دو فیلم با شخصیتهایی سر و کار داریم که در کابوسی بیانتها غوطهورند و نه راه پس دارند و نه راه پیش. خودویرانگری این شخصیتها دیگر عاملی است که فیلم دنی ویلنوو را به فیلم دیوید فینچر ربط میدهد. در کنار همهی میتوان به فضاسازی از شهری اشاره کرد که انگار اهلی آن توسط روحی شرور تسخیر شدهاند.
نکته این که با وجود این همه نقطه قوت، «دشمن» تا پیش از شهرت دنی ویلنوو در سینما اثری مهجور به شمار میرفت. گرچه این جا و آن جا تا حدودی دیده و به خاطر ایدهی جسورانه و بازی خوب جیک جلینهال تحسین شده بود، اما این دیده شدن در حد و اندازههای فیلمی به این خوبی نبود. باید چند سالی می گذشت و دنی ویلنوو از کانادا به آمریکا سفر میکرد و چندتایی از آثار سرشناس این سالها را می ساخت، تا فیلم «دشمن» هم به اندازهی شایستگیهایش قدر ببیند و بر صدر بنشیند.
خود دنی ویلنوو هم قبل از آن که پا به هالیوود بگذارد و فیلمهایی پر خرج بسازد، صرفا کارگردانی خوش آتیه و با استعداد بود که در کانادا نامی آشنا به حساب میآمد. در همان سالها فیلمی به نام «ویران شده» (Incendies) ساخته بود که هنوز هم بهترین فیلم او است و چشم جشنوارههای جهانی را هم حسابی گرفت و سبب شهرتش در سطح بین المللی، البته میان مخاطب نخبه و جدی شد و اصلا همین دو فیلم پای او را به هالیوود باز کرد.
همان فیلم «ویران شده» بود که باعث شد بتواند با بازیگری چون جیک جلینهال در فیلم «دشمن» همکاری کند، آن هم در روزهایی که هنوز به سینمای مستقل وابسته و سر از فیلمهای پرخرج استودیویی در نیاورده بود. شاید دیگر نتوانیم این کارگردان معرکه را در سینمای مستقل ببینیم، اما همین دو فیلم هم کافی است که بدانیم او چه ایدههای معرکهای در سر دارد و اگر دست و پایش توسط استودیوها بسته نشود، چه کارها که نمیتواند بکند.
داستان فیلم، داستانی فانتزی از زندگی مردی است که ناگهان با شخصی که دقیقا مانند خود او است، آشنا میشود. این آشنایی او را به فکر فرو میبرد. اول تصور میکند که ممکن است برادری دو قلو داشته که از وجودش بیخبر بوده است. اما با جلوتر رفتن داستان و سرک کشیدن در دیروز و امروزش، فیلمساز علاقهی کمتری به دادن پاسخهای سرراست پیدا میکند و با تلاش به نفوذ درون ذهن شخصیت اصلی، سعی می کند که پیدا شدن همزاد مرد را به تلنگری تبدیل کند که او به آن نیاز داشته تا بنشیند و به آن چه که پشت سر گذاشته و آن چه که از زندگی میخواهد فکر کند.
در چنین چارچوبی فیلم به جای دنبال کردن سرنخهای مختلف و تبدیل شدن به اثری معمایی، به فیلمی در باب طرح کردن سوالهایی ازلی/ ابدی دربارهی چرایی زندگی آدمی شبیه میشود که می خواهد با نقب زدن به روان آدمی به حقیقتی یکه دست پیدا کند. گرچه رسیدن به چنین حقیقتی غیرممکن است و فیلمساز هم این را نیک میداند، اما طرح همین پرسش هم از فیلم «دشمن» اثری میسازد که میتواند مخاطب جدی سینما را حسابی به فکر فرو ببرد.
بازی جیک جلینهال در قالب دو مرد، با دو روحیهی متفاوت از نقاط قوت اصلی فیلم است. او یکی از دلایلی است که میتوان به تماشای «دشمن» نشست و از آن لذت برد؛ چرا که فیلم بسیار به بازی بازیگر نقش اصلی خود وابسته است و بدون یک نقشآفرینی معرکه به فیلمی معمولی تبدیل میشود. ضمن این که حضور دو همزاد در داستان، «دشمن» را بیش از پیش به «باشگاه مشتزنی» شبیه میکند.
«آدام یک روز به تماشای فیلمی مینشیند که در آن بازیگری که بسیار شبیه به خود او است، بازی میکند. آدام تصور میکند که این مرد همزاد او است و به دنبال وی میگردد. بعد از کمی جستجو متوجه میشود که نام آن بازیگر آنتونی است. آدام به دنبال سرنخهای مختلف به راه میافتد و شک میکند که شاید این مرد نسبتی با وی دارد. پس از ورود به یک موسسهی بازیگری، همه او را با آنتونی اشتباه میگیرند و …»
۸. شمارنده کارت (The Card Counter)
- کارگردان: پل شریدر
- بازیگران: اسکار آیزاک، تیفانی هدیش و ویلم دفو
- محصول: ۲۰۲۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
درست مانند «راننده تاکسی» در این جا هم با شخصیتی طرف هستیم که انگار به دنبال رستگاری است و از محیط اطرافش به خاطر شیوهی زیستنش بریده. به نظر او خیلی زودتر از ضدقهرمان آن داستان علیه این زندگی شوریده و این موضوع «شمارنده کارت» را هر چه بیشتر به فیلم «باشگاه مشتزنی» شبیه میکند.
پل شریدر را اگر فیلمساز خوبی هم ندانیم اما نمیتوان به خاطر فیلمنامههای درخشانی که در طول سالیان نوشته نادیدهاش بگیریم. فیلمنامههایی مانند آن چه که در دوران طلایی سینما آمریکا در دههی ۱۹۷۰ میلادی مثلا برای کسی مانند مارتین اسکورسیزی نوشت و در آنها به زندگی مردان پرسهزنی پرداخت که به دنبال معنایی برای زندگی میگردند و نمیتوانند نکبت جاری در جامعه را تحمل کنند و یا باید کاری کنند یا مفری برای ادامهی حیات پیدا کنند. معروفترین این فیلمنامههای او، سناریوی «راننده تاکسی» بود و معروفترین شخصیتش تراویس بیکل همان فیلم با بازی رابرت دنیرو.
نمیتوان کتمان کرد که پل شریدر بیش از آن که کارگردان بزرگی باشد، فیلمنامهنویس بزرگی است. این موضوع آن قدر واضح است که با بررسی کارنامهی او متوجه می شویم هر گاه فیلمساز بزرگی هدایت ساخت یکی از فیلمنامههای او را به عهده گرفته، نتیجهی کار بهتر از زمانی است که خودش کارگردانی آثارش را به عهده دارد؛ اتفاقی که خوشبختانه در فیلم «شمارندهی کارت» شکل نگرفته و با فیلمی سر پا روبهرو هستیم که مخاطب را تا انتها نگه میدارد. در این جا هم آن شخصیت پرسهزن متناسب با زمانه پیش آمده و به خوبی قوام پیدا کرده و هم کارگردانی پل شریدر به اندازه است و فیلم را به اثری قابل تامل تبدیل میکند.
اما هر ایرادی هم که به کار او وارد باشد، نمیتوان فراموش کرد که وی یک شامهی قوی برای فهم جامعهی پیرامونش دارد و میتواند از طریق داستانهایش شخصیتهایی حساب شده خلق کند. با گذشت این همه سال هنوز هم تراویس بیکل «راننده تاکسی» از نمادهای شخصیتپردازی درست و حسابشده در تاریخ سینما است و همین یک قلم کار نام شریدر را به عنوان یکی از موتورهای محرکهی هالیوود دههی ۱۹۷۰ میلادی در تاریخ سینما ثبت کرده است.
دوباره همان داستان معروف «راننده تاکسی». شخصی سعی دارد تا با محیط پیرامونش به آشتی برسد اما تجربیات تلخ گذشته و شرکت در جنگی نابرابر و کابوسهای پس از آن، مانع از آن میشود تا او بتواند گذشته را فراموش کند و زندگی عادی را در پیش بگیرد. زندگی شبانه را برای فرار از اجتماع خشمگین اطرافش به حضور در روشنایی روز ترجیح میدهد و وسواس خاصی بر رفتار و اعمال آدمها و همچنین تمیزی محیط دارد.
در این میان حضور فرد نوجوانی و مشکلاتش او را درگیر میکند؛ چرا که نمیتواند آن پسر را فراموش کند و با گذر از کنار آن به زندگی طبیعی خود بازگردد. خاطرات تلخش و اشتراکاتی که در زندگی با این جوان دارد مانع او میشود؛ تا این که تصمیم میگیرد در مسیر انتقام برای زندگی از دست رفتهی خود گام بردارد.
اما این مرد یک توانایی عجیب دارد. توانایی که سبب میشود بتواند در کازینوها پول خوبی به جیب بزند. این توانایی از همین وسواس او سرچشمه میگیرد و همان شمارش کارتهای بازی است. قدم زدن در این راه او را با زنی آشنا میکند و از این به بعد درگیری دیگری در زندگی او آغاز میشود که آیا با وجود آن گذشتهی تلخ توان عاشق شدن و عشق ورزیدن را دارد یا نه؟ صحنهی پایانی فیلم امروزه دیگر به امضای پل شریدر تبدیل شده است؛ صحنهای که از فیلم «جیببر» (Pickpocket) روبر برسون میآید و در «بد خواب» (Light Sleeper) و «ژیگولوی آمریکایی» (American Gigolo) هم وجود دارد.
اسکار آیزاک خوب توانسته از پس این نقش سنگین برآید و وسواسهای این مرد زخم خورده را خوب از کار درآورده است. فیلم را فقط میتوان برای جذابیت کار او یک بار به طور جداگانه دید و تماما بر اجرا و بازی وی متمرکز شد.
«یک شکنجهگر زندان مخوف ابوغریب پس از آزاد شدن از زندانی در آمریکا به قمار روی آورده است. او به دلیل توانایی در شمارش کارتها پول خوبی برنده میشود اما قصد ندارد هیچگاه دست به قمارهای بزرگ بزند و میخواهد همیشه ناشناس باقی بماند. در این بین پسرکی به نزد این مرد میآید و ادعا میکند که پدرش که همراه مرد در جنگ بوده، به دلیل عذاب وجدان خودکشی کرده و او قصد دارد تا انتقام مرگ پدرش را از کسی که به او آموزش شکنجه داده بگیرد. مرد با پسر راهی میشود اما …»
۹. فروپاشی (Falling Down)
- کارگردان: جوئل شوماخر
- بازیگران: مایکل داگلاس، رابرت دووال، تیوزدی ولد و باربارا هرشی
- محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۵٪
گفته شد که یکی از درونمایههای محوری فیلم «باشگاه مشتزنی» به سیم آخر زدن شخصیت اصلی داستان و عصیان و طغیان علیه وضع موجود در آمریکا است. قهرمان داستان فیلم دیوید فینچر تصور میکند که تمام عمر رو دست خورده و نباید یک مصرفکنندهی صرف در این دنیای واداده باشد. او از جایی به بعد همه چیز را رها میکند و علیه وضع موجود بر کشورش میشورد.
درون مایهی اصلی فیلم «فروپاشی» هم چنین چیزی است. در این جا هم ضدقهرمان درام تمام عمرش را صرف ارزشهایی کرده که با آنها بزرگ شده است. او مردی سر به راه بوده و مانند تمام اصولی که یاد گرفته به سراغ کاری رفته که تصور میکرده به نفع جامعه است. خیلی زود ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده و صاحب فرزند شده و خلاصه هیچ کاری خلاف هنجارهای جامعه انجام نداده است. اما روزی متوجه میشود که رودست خورده، پس تصمیم میگیرد که همه چیز را رها کند و دیگر صرفا یک مصرفکننده در جامعهای که او را سر به راه میخواهد، نباشد.
داستان فیلم «فروپاشی» در عرض چند ساعت میگذرد؛ از یک صبح تا بعداز ظهر. ضدقهرمان قصه با بازی مایکل داگلاس از زندگی خود کلافه است. چیزی تا عصیانش علیه وضع موجود نمانده. نکته این که داستان فیلم از همان سکانس تیتراژ، خیلی زود آغاز میشود و جوئل شوماخر در مقام کارگردان به شکلی بینظیر خفقان حاکم بر زندگی مرد را نمایش میدهد. این سکانس تیتراژ بهترین سکانس فیلم هم هست و هر لحظه بر هیجانش اضافه میشود. نکتهی دیگر این که همین سکانس معرکه پایه و اساس مناسبی برای ادامهی قصه میسازد. هر آن چه از پی میآید تلاشهای مردی است که فقط یک روز تصمیم گرفته خلاف جریان آب شنا کند و شهر را به هم بریزد.
جوئل شوماخر موفق شده رفتار به شدت خشن ضدقهرمانش را به شکلی باورپذیر از کار درآورد. ما هم او را درک میکنیم و هم از وی میترسیم. او در هر لحظه توان انجام دادن هر کاری دارد و البته در برخی مواقع رفتاری کاملا متناقض از خود نشان میدهد که پلیس را سردرگم میکند. به عنوان نمونه با اسلحه وارد یک رستوران میشود اما در نهایت پول غذایش را میپردازد. چنین رفتار متناقضی نه تنها داستان این مرد را برای پلیس به معمایی در ظاهر حل نشدنی تبدیل میکند، بلکه باعث میشود ما هم بیشتر همراهش شویم و درکش کنیم؛ چرا که میدانیم او خلافکار نیست و همهی این کارها را فقط به این دلیل انجام میدهد که زیر بار فشار زندگی کم آورده و کمرش خم شده است.
از سوی دیگر در فیلم پلیسی حضور دارد که نقشش را رابرت دووال بازی میکند. شخصیتپردازی این پلیس هم معرکه است. مانند کلیشهی بسیاری از آثار پلیسی او درست همین امروز بازنشسته خواهد شد. اما در آخرین ماموریتش باید سراغ مردی برود که هیچ کس واقعا او را درک نمیکند. ضدقهرمان قصه برای همه صرفا یک خلافکار است که باید هر چه زودتر دستگیر شود اما این پلیس که خودش هم چیزی برای از دست دادن ندارد، به خوبی با افکار مرد آشنا است و میداند در ذهنش چه میگذارد. تقابل دو مرد واداده و قدیمی در دنیایی که در آستانهی تغییر است، از «فروپاشی» فیلمی درجه یک ساخته است.
بین آثاری که به «باشگاه مشتزنی» شباهت دارند، «فروپاشی» جایگاه ویژهای دارد؛ بالاخره هر دو محصول یک دوران هستند و از جامعهی مصرفگرایی میگویند که مردمانش نه جنگی را تجربه کردهاند و نه یک بحران اقتصادی عظیم اما طوری زندگی میکنند که انگار در حال زیستن لب دروازههای جهنم هستند. تاکید فیلم بر گرمای بیش از حد هوا در آن روز جهنمی هم این موضوع را تایید میکند. بازی و تقابل رابرت دووال و مایکل داگلاس در کنار حضور هر چند کوتاه تیوزدی ولد از دیگر جذابیتهای فیلم است.
«مردی به نام ویلیام سالها برای وزارت دفاع کشورش کار کرده اما مدتی است که بیکار شده و نمیتواند جایی کار پیدا کند. سالها پیش همسرش از او جدا شده و او مدتها است که تنها دخترش را ندیده است. امرپز روز تولد دختر او است و ویلیام تصمیم گرفته که پس از گشتن به دنبال کار جدید، هدیهای بخرد و به دیدن دختر و همسر سابقش برود. اما مشکل این جا است که به دلیل حکم دادگاه اجازه ندارد زیاد به خانهی آنها نزدیک شود. در چنین شرایطی در یک ترافیک تمام نشدنی گیر میکند. بعد از کلی کلنجار رفتن از ماشین پیاده شده و به سمت مغازهای میرود تا پولی برای تلفن زدن پیدا کند. این در حالی است که صاحب مغازه آدمی عصبانی است و ویلیام هم امروز چیزی تا رسیدن به جنون محض فاصله ندارد. پس …»
۱۰. جوکر (Joker)
- کارگردان: تاد فیلیپس
- بازیگران: واکیم فینیکس، رابرت دنیرو و زازی بیتز
- محصول: ۲۰۱۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۹٪
این درست که فیلم «جوکر» در زمان اکران حسابی در گیشه درخشید و کلی پول به جیب سرمایهگذاران سرازیر کرد اما همان زمان هم منتقدان سینما اشاره کردند که از تاد فیلیپس، کارگردان فیلم، فیلمی معرکه و درجه یک در نمیآید. به همین دلیل هم اکثر نوشتههای منتقدان پیرامون فیلم، نوشتههایی بود که فیلم را در بهترین حالت اثری کمی بهتر از متوسط میدیدند. این کمی بهتر هم به بازی معرکه بازیگر نقش اصلی بازمیگشت تا به تواناییهای کارگردان و البته موسیقی معرکهای که برای فیلم تدارک دیده شده بود. اول کمی به بازی واکین فینیکس بپردازیم تا به خود فیلم و شباهتش به «باشگاه مشتزنی» برسیم.
بازی در فیلم «مرشد» (The Master) پل توماس اندرسون فرصت مناسبی بود تا فینیکس اسکار را از آن خود کند. اتفاقی که اگر به وقوع میپیوست، حتما نگارنده را حسابی خوشحال میکرد. با آن پیشینهی دریغآمیزِ واکین فینیکس، قبول کردن نقش جوکر تاد فیلیپس کم مخاطره و بدون ریسک هم نبود؛ چرا که مخاطب با پیش فرضهایی چون بازیهای بینظیر جک نیکلسون و هیث لجر به سراغ آن میرفت. ضمن آن که خود کارگردان هم چندان آثار شاخصی در کارنامهاش ندارد و قابل مقایسه با تیم برتون و کریستوفر نولان نیست. اما بازی فینیکس در نقش کسی که هنوز تبدیل به آن جوکر همیشگی با آن ابرهوش جنایتکارانه نشده سراسر دنیا را درنوردید و با دو سکانس به یادماندنی (حین رقص در سرویس بهداشتی و رقص روی پلهها) وارد فرهنگ عامه شد.
بازگردیم به خود فیلم. با قصهی مردی طرف هستیم که در زندگی هر چه زده به در بسته خورده و جامعه با او طوری تا کرده که در آستانهی فروپاشی روانی است. ضدقهرمان داستان نه راه پس دارد و نه راه پیش و انگار در مردابی زندگی میکند که هر چه بیشتر در آن دست و پا میزند، بیشتر او را در خود فرو میبرد. نکته این که مانند فیلم قبل انگار خودش هیچ تقصیری در وضع پیش آمده ندارد و این دنیای اطراف است که با او سر ناسازگاری گذاشته. در چنین چارچوبی است که شخصیت اصلی قدم به قدم به سمت خشونتورزی حرکت میکند و البته شهری را به هم میریزد.
از سوی دیگر روان این مرد هم چندان سالم نیست. گاهی تفاوتی بین رویا و واقعیت نمیبیند. رفتار دیوانهوار او فقط واکنشی علیه وضع امروزش نیست. او روان رونجورتر و وادادهتر از آن است که گاهی آگاهانه دست به انجام کاری بزند و همین هم او را خطرناک میکند. اما برخلاف موارد قبلی حضور این شخصیت بر پردهی سینما، همان نمونههای معرکهای که کریستوفر نولان و تیم برتون از جوکر ساختند، در این جا این جنبه چندان قانع کننده از کار درنیامده. اگر به عنوان نمونه در فیلم «شوالیه تاریکی» (The Dark Knight) جوکر با بازی هیث لجر هیچ چیزی برای خودش نمیخواهد و در پی رسیدن به هیچ دستاوردی نیست، جوکر تاد فیلیپس بیش از هر چیزی به دنبال اثبات خود به اطرافش است.
اما نکتهی دیگری هم وجود دارد. از کار تاد فیلیپس در مقام کارگردان شکایت کردیم اما از آن جا که باید به شباهتهای فیلم با «باشگاه مشتزنی» هم بپردازیم نمیتوان از یکی از کارهای خوب او گذشت. «جوکر» تاد فیلیپس به گونهای ساخته شده که ما را یاد نئونوآرهای نئونی دههی ۱۹۸۰ میلادی میاندازد و از شهر هزارتویی میسازد که انگار هیچ چیز آن سرجایش نیست. این دقیقا موردی است که در «باشگاه مشتزنی» هم وجود دارد. پس در کنار بهره بردن هر دو فیلم از شخصیتهای روانپریشی که توان تشخیص واقعیت از کابوس را ندارند و البته از شرایط حاکم بر جامعهی اطراف خود رنج میبرند، میتوان به شیوهی ترسیم شهر و فضاسازی هر دو فیلم هم به عنوان شباهتهای دو اثر مورد بحث اشاره کرد. تماشای «جوکر» تاد فیلیپس قطعا به اندازهی تماشای «باشگاه مشتزنی» لذتبخش نیست اما طرفداران روایت فروپاشی تمدن دیوید فینچر را راضی خواهد کرد.
«گاتهام. سال ۱۹۸۱. آرتور فلک جوانی بی دست و پا است که به همراه مادر خود زندگی میکند. او گاهی به عنوان دلقک در مهمانیها حاضر شده و گاهی هم مقابل فروشگاهها به تبلیغ مغازهای مشغول است و این گونه روزگار میگذراند. به نظر آرتور از یک بیماری روانی رنج میبرد جون همیشه عصبی است و اضطراب دارد. روزی او در بیمارستانی مشغول سرگرم کردن بچهها است. اما ناگهان اسلحهای از جیبش میافتد و بچهها را می ترساند و همین هم باعث اخراجش میشود. در این میان آرتور به هویت پدر خود شک میکند و تصور میکند که پدر واقعی او ممکن است که توماس وین، ثروتمندترین فرد گاتهام باشد …»
منبع: دیجیکالا مگ