۱۰ خط داستانی منفور دنیای فیلمهای مارول
به هر رکورد سینماییای که فکر کنید، احتمال زیادی وجود دارد که صنعت فیلمسازی مارول یا آن را شکسته باشد یا به شکاندن آن بسیار نزدیک شده باشد. شهرت و محبوبیت فیلمهای این کمپانی، در دنیای امروز، بیرقیباند و همین نکته فیلمهایی که میسازند را تبدیل به کارخانهی چاپ پول برای کمپانیهای مارول و دیزنی کردهاست.
از سال ۲۰۰۸ به بعد، مجموعه فیلمهای مارول شخصیتها و خطهای داستانی بیشماری را به مخاطبان خود معرفی کردهاست و طی ۲۷ فیلم سینمایی و سریالهای تلویزیونی مختلف توانستهاست صحنههای ماندگار فراوانی خلق کند.
- ۹ نکته که تنها طرفداران حقیقی دربارهی «لیگ عدالت» زک اسنایدر میدانند
- ۷ ارجاع فیلم «بتمن ۲۰۲۲» به سینمای هیچکاک
- ۸ تفاوت بزرگ بتمن کریستین بیل با بتمن کمیک بوک
مارول به اندازهای اعتبار یافته است که شخصیتهای ناشناختهای مانند شانگ-چی هم باموفقیت گیشه را فتح میکنند؛ دیگر نیازی نیست که به فیلمهایی با حضور مردعنکبوتی و انتقامجویان اشاره کنیم. بااینحال بعضی خطوط داستانیای که مارول خلقق میکند بسیار ضعیف و بیمنطق هستند و بسیاری از مخاطبان از آنها متنفرند.
این داستانها میتوانند قصهی عاشقانهای باشند که به درستی در جای خود قرار نگرفتهاند یا توضیح ضعیف زاویهای از داستان باشند که باید بیشتر موردتوجه قرار میگرفت. در ادامه به مواردی اشاره میکنیم که طی این سالها هواداران دنیای مارول را خشمگین کردهاند:
۱۰. تغییر ناگهانی ماندارین
در روزهای ابتدایی دنیای سینمایی مارول، زمانی که مرد آهنی تبدیل به نخستین سهگانهای شد که این شرکت ساخته است، درحالیکه سایر فیلمها به دومین قسمت خود هم نرسیده بودند، دشمنان تونی استارک مدام تغییر میکردند. عبادیه استین یک ضدقهرمان قدرتمند بود، درحالیکه ویپلش هنوز هم یکی از ضعیفترینها است.
در قسمت سوم این سهگانه، استودیوی مارول ماندارین را وارد کرد و اینگونه به نظر میرسید که بن کینگزلی قرار است معادلات را به هم بزند. او وحشتآور، ترسناک و قانعکننده بود؛ تمام چیزهایی که در آخر نبود. در نهایت مشخص شد که او ماندارین، یکی از بزرگترین دشمنهای تونی استارک در کتاب های کمیک، نیست، بلکه یک بازیگر به نام ترور است.
اگرچه بازی بن کینگزلی درخشان بود، اما این یکی از عجیبترین تصمیمات کمپانی دیزنی بود. آنهایی که با این پیچش داستانی ناگهانی موافق بودند، تنها به دنبال کمدی ایجاد شده چنین نظری داشتند و سایر کسانی که با آن مخالف بودند، یعنی اکثر مخاطبان، از آن متنفر شدند.
۹. استخر جاودانگی
هیچکدام از فیلمهای مارول فیلمهایی یکه و تنها نبودهاند. درحالیکه زمان حال بسیار مهم بودهاست، تمام فیلمهای مارول وظیفه داشتند تا بذری برای فیلمهای آینده بکارند و داستانی را آغاز کنند که بعدها ادامه یابد.
در انتقامجویان: عصر اولتران (The Avengers: Age of Ultron)، چنین اتفاقی افتاد. خود فیلم داستانها و مسائل حلنشدهی فراوانی را برای مخاطب آماده کرده بود ولی با چرخشی ناگهانی قهرمانهای قدرتمند زمینی را رها کرد تا بتواند بذر داستان ثور و جستوجوی او برای سنگهای ابدیت و داستان وی در رگناروک را بکارد.
مشکل آنجا بود که صحنهای که میبایست با هدف توضیح مسایل به مخاطب در فیلم جای بگیرد، صرفا به دنبال اتلاف وقت در آن قرار داده شده بود. آنچه از صحنه باقی ماندهبود، ثور بود که در حال شنا کردن در یک استخر است، درحالی که دوستانش از ترس وارد آن نمیشوند.این یکی از دلایلی است که باعث شده عصر اولتران فیلم محبوب هیچکدام از طرفداران مارول نباشد.
۸. داستان عاشقانهی سرسی و ایکاریس
حالا دیگر حتی میتوان به بعضی از فیلمهای دنیای مارول لقب خستهکننده داد. تا چندی پیش چنین نبود و حتی ضعیفترین فیلمهای مارول هم لحظات جذاب خودشان را داشتند، اما جاودانگان (Eternals) موفق شد نخستین فیلمی باشد که این لقب را به دست میآورد.
فیلم با انتقادهای سختی از جانب منتقدان روبهرو شد و انتظارات مخاطبان را برآورده نکرد، بااینحال فیلم بدی نبود. اگرچه آنچه این فیلم از داستان گذشتهی سرسی و ایکاریس به نمایش گذاشت، بیش از حد طولانی بود و به قسمت اعظم آن هیچ نیازی نداشت.
آنها ازدواج کرده بودند و بعد از چند هزارسال ایکاریس ناپدید شد. هیچ توضیح بیشتری نیاز نبود. در عوض این داستان عاشقانه به اندازهای بال و پر یافت که خیلی کم در دنیای مارول دیده بودیم. فاجعه زمانی اتفاق میافتد که با وجود پرداختن طولانی به داستان این دو شخصیت، ایکاریس و سرسی دو نمونه از شخصیتهای دنیای مارول هستند که به هیچوجه پرداخت مناسبی نداشتهاند و برای مخاطبان ناشناختهاند.
۷. کیلمونگر تونی استارک را نجات میدهد
تا به امروز، وسعت یافتن دنیای مارول به دنیای دیزنی پلاس موفقیتی روبهرشد و خیرهکننده داشتهاست. این ادغام، نگاهی متفاوت به داستانگویی داشته و به شخصیتهای مکملی که احتمال بلیطفروشی کمی داشتند، فرصتی دادهاست تا بدرخشند.
اگرچه این ادغام فقط هم جنبهی مثبت نداشتهاست؛ بااینکه لوکی (Loki)، وانداویژن (WandaVision) و هاکای (Hawkeye) و مون نایت (Moon Knight) بهخوبی توسط مخاطبان پذیرفته شده اند، طرفداران نگاه منتقدانهای به فالکون و سرباز زمستان (Falcon and the Winter Soldier) و چه میشد اگر…؟ (What If…?) داشتهاند.
بدترین قسمت این سریال، قسمتی است که در آن اریک کیلمونگر در افغانستان جان تونی استارک را نجات میدهد و خیلی زود در صنایع استارک ترفیع میگیرد و تبدیل به شخص اصلی خاندان سلطنتی واکاندا میشود.
در بیان ساده، داستان هیچ منطقی ندارد و بسیار مسخره به نظر میرسد. به نظر میآمد این قسمت ساخته شد تا فقط نسخهای متفاوت از کیلمونگر را به مخاطبان معرفی کند و این درحالی است که تنها هدف این سریال انیمیشنی کاشتن بذر تقاطع جهانهای موازی بود و هیچ توجهی به ارائهی داستانهای قانعکننده نداشت.
۶. توضیح غیبت جاودانگان
با پایان یافتن فاز سوم دنیای فیلمهای مارول، فرصتی برای شروع فازی جدید بهوجود آمد، اگرچه هر شخصیتی که از حالا وارد دنیای مارول میشود باید به سوالی بزرگ پاسخ دهد و آن این است که هنگام مقابله با تانوس کجا بودهاست و چرا به سایر قهرمانها کمک نکردهاست؟ این سوال در مقابل مردان ایکس و چهار شگفتانگیز قرار گرفته بود و حالا این سوال در مقابل جاودانگان هم قرار دارد.
آنها بهشدت قدرتمند و تاریخی هستند و هفتهزار سال است که روی کرهی زمین زندگی میکنند. در فیلم، دانا ویتمن از سرسی میپرسد که چرا هنگام مقابله با تانوس، آنها مداخله نکردند و در جواب او سرسی پاسخی بیمنطق میدهد؛ او میگوید از ما خواستهشد که مداخله نکنیم. آریشم مستقیما به ده جاودانه دستور دادهاست که تا زمانی که فاجعه به الهیان ارتباط ندارد، آنها نباید مداخله کنند.
این توضیح زمانی زیرسوال برده میشود که در کتابهای کمیک مشخص میشود تانوس دارای ژن الهی است و این اطلاعات این سوال را مطرح میکند که آیا تانوس دقیقا از همان شخصیتهایی نبود که جاودانگان باید به مبارزه با آن میپرداختند. آنها قرار بود در مقابل موجودات الهی قرار بگیرند و درست زمانی که یک موجود الهی قصد داشت نصف کرهی زمین را نابود کند، آنها کجا بودند؟
۵. نقشهی زمو
کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی (Captain America: Civil War) یکی از قدرتمندترین و بهترین فیلمهای سینمای مارول است و بااینحال از آنجایی که ضدقهرمان اصلی فیلم زمو است، چگونگی ورود او به داستان یکی از ضعیفترین جنبههای روایتی فیلم میباشد.
مبارزهی داخل فرودگاه، کشمکش بین تونی و استیو و پایانبندی شگفتانگیز فیلم، همه از نقاط قوت آن محسوب میشوند و بااینحال نقش زمو در آنها مسخره به نظر میرسد. منطق پشتیبان نقش زمو در داستان ضعیف است.
تمام خانوادهی او در سکوویا کشته شدهاند و هنگامی که او در تکاپوی یافتن آنها و عزاداری کردن برای آنها بودهاست، انتقامجویان به خانهی خود بازگشتهاند؛ یک روز معمولی دیگر که در آن انتقامجویان مسئولیت جانهایی که از دسترفته را برعهده نمیگیرند.
زمو درمییابد که والدین استارک را باکی کشتهاست و مسیری طولانی را طی میکند و در این مسیر عناصر زیادی که او کنترل آنها را در دست ندارد، مطابق میل او تغییر میکنند و او در نهایت موفق میشود دو شخصیت اصلی دنیای مارول را مقابل هم قرار دهد.
۴. داستان عاشقانهی لوکی و سیلوی
با سریال لوکی بالاخره فرصتی به خدای حقهها داده شد، تا بیرون از سایهی برادر ناخواندهی خود، بدرخشد. سریال همهچیز را دور انداخت و بدون تمام شخصیتهایی که از ۲۰۱۲ شکل دادهبود، همهچیز را از نو آغاز کرد.
نمیتوان گفت شخصیت لوکی در سریال دیزنی پلاس پیشرفت چشمگیری نداشت، اما بسیاری از مخاطبان از مسیرهای جدیدی که او پیمود، رضایت نداشتند. به خصوص آن قسمتی که او عاشق یکی از نسخههای خودش میشود و با او روابط رمانتیک برقرار میکند.
طی سریال، سیلوی که یک دختر است اصرار دارد که او را یک لوکی صدا نزنند و این باعث میشود گاهی فراموش کنیم که او نسخهای از خدای حقه است. این رابطه جذاب است و دوستداشتنی، اما به محض این که به یاد میآوریم لوکی و سیلوی هر دو عاشق نسخههایی از خودشان شدهاند، همهچیز بیمنطق به نظر میرسد.
۳. سفر در زمان
در فاصلهی بین جنگ ابدیت و پایان بازی به مخاطبان فرصت زیادی دادهشد تا فرضیههای مختلفی را در ذهن خود بررسی کنند و حدس بزنند که انتقامجویان چگونه قرار است تانوس را شکست دهند و قهرمانان چگونه قرار است از مرگ بازگردند. احتمال زیادی وجود داشت که از سفر در زمان استفاده شود.
باتشکر از تجربهی اسکات لنگ در دنیای کوانتوم، انتقامجویان توانستند در زمان به عقب سفر کنند و یکبار دیگر تمام سنگهای ابدیت را کنار یکدیگر جمع کنند. سفر در زمان اما همیشه مشکل بودهاست و مانند بسیاری دیگر از روایتهایی که پیشتر به سراغ آن رفتهاند، انتقامجویان هم از مشکلات آن در امان نبودند.
داستانهایی که سفر در زمان در آنها وجود دارد، باید دقیق باشند و همواره به قوانین خود پایبند بمانند، در غیراینصورت داستان به هم میریزد و همهچیز از هم میپاشد. اگرچه هالک سعی میکند سفر در زمان را توضیح دهد، اما در نهایت اکثر قوانین شکسته میشوند.
بدترین قسمت این ماجرا، برای طرفداران، وقتی بود که استیو راجرز از این قابلیت سفر در زمان استفاده کرد تا به عقب برود و با پگی کارتر زندگی کند. روی کاغذ، این پایان برای استیو راجرز بسیار مناسب بود، اما در اصل هنگامی که دنیا از جنگ و خرابی رنج میبرد، او در گوشهای نشسته بود و هیچکاری نمی کرد؛ این حرکت کاملا برخلاف چیزی بود که از اسیو راجرز انتظار میرود.
۲. داستان عاشقانهی ناتاشا و بروس
سه سال بعد از اینکه انتقامجویان برای نخستینبار گرده هم آمدند، فیلم دوم مسائل زیادی را که نیاز به حلشدن داشتند، به مخاطبان ارائه داد. از روابط جدید گرفته تا تیمهای جدید، بهاندازهای که دیگر جایی برای روابط بیاستفاده وجود نداشت.
درست در همین زمان رابطهی عاشقانهای پدید آمد که نه زمان کافی برای توضیح آن وجود داشت و نه شخصیتهای درگیر، به آن نیاز داشتند. جاس ودن به این فکر نکرده بود که ناتاشا رومانف و بروس بنر به اندازهی کافی کار برای انجام دادن دارند؟
درست است که این دو شخصیت چندین داستان مشترک داشتند؛ داستانی که در آن ناتاشا فرستاده میشود تا بروس را برای پیوستن به انتقامجویان راضی کند و همچنین ناتاشا نخستین کسی بود که وقتی بروس برای نخستینبار در کوئینجت تبدیل به هالک شد، به او حمله کرد، اما همهی اینها به معنای آن نیست که این دو شخصیت باید وارد یک رابطهی عاشقانه میشدند.
به نظر میآمد بروس به کلی بتی راس را فراموش کردهاست و احساسی که ناتاشا به بروس داشت کاملا بیمنطق و پشتوانه بود. زمانی از کوره در میرویم که در مییابیم این رابطهی کاملا بیدلیل و منطق بدترین رابطهی عاشقانهای نبودهاست که دنیای مارول تحویل ما دادهاست و بدترین آنها یکسال بعدتر منتشر شد.
۱. رابطهی عاشقانهی استیو و شارون
بخش عظیمی از داستان و شخصیت استیو راجرز تحت تاثیر پگی کارتر بودهاست. این دو شخصیت عاشق حقیقی یکدیگر بودهاند و پگی هرگز از قلب و فکر استیو بیرون نرفتهبود. حتی وقتی که او در آینده از خواب برخواست، رابطهی خود را با یک پگی پیر که از نظر ذهنی مریض بود، حفظ کردهبود.
پس از فاجعهی سکوویا بود که پگی مرد و استیو دریافت که شارون، با نام سازمانی مامور ۱۳، خواهرزادهی او است. فقط چندروز گذشت و استیو تصمیم گرفت عاشق او شود. این اتفاق هیچ معنا و مفهومی نداشت. استیو همیشه عاشق پگی بوده و بااینکه از قبل روابطی دوستانه با شارون داشت، هرگز احساس عاشقانهای بین این دو شکل نگرفتهبود.
اگر این رابطه براساس توضیحی مرتبط با پگی شکل میگرفت، میتوانست منطقی باشد، اما هیچوقت چنین توضیحی ارائه نشد و در آنصورت هم یک توضیح بیمنطق میبود.
منبع: whatculture
یکی دو نکته:
۱. لوکی خودپسند narcissistic و خودبزرگ بین megalomaniac است. پس طبیعی است که عاشق خودش شده است (در پرونده میبینیم که سیال جنسی هم هست).
۲. درپایان فیلم، زمانی که زیمو آماده خودکشی است میگوید: من نمیتوانستم با آنها بجنگم. مردانی بهتر از من تلاش کردند و موفق نشدند. پس باید باهم میجنگیدند. فراموش نکنیم که بارون زیمو، یک افسر برجسته اطلاعاتی است و با تحقیق برای یافتن اطلاعات و نشر به موقع اطلاعات، آشناست. میتوان گفت برنامه زیمو، یک نمونه کامل جنگ اطلاعاتی-روانی است. و البته ما در سریال میفهمیم که این اشرافزاده، بسیار ثروتمند هم هست و از خرج کردن در راه هدفش ابایی ندارد.
پگی کارتر تو سریال ایجنت کارتر عاشق همکارش شده بود و میگفتن که ازدواج میکنن این حق استیو بود که عاشق شارون بشه همونجوری ک پای عاشق همکارش شده بود
واقعا چقدر رابطه سیلوی و لوکی مسخره بود…
فقط خود کارگردانش_که البته کنار گذاشته شد_میدونه چیکارکرده
حیف شخصیت لوکی که با این سریال ویران شد
حتما قراره این اتفاق واسه ثورم بیفته…
راستش من و دوستام همه مارول فن هستیم.
من با خیلی از فکت هاتون موافقم ولی این که اولتران رو مارول فن ها دوست ندارند غلطه.
چون نقطه های اوج زیادی داره. که خیلی ها عاشقشن.
و سفر در زمان :این که طرف رو توی زمان حرکت بدیم، و اطلاعات قبلی جارویس در قسمت های قبلش توضیح میده این قضیه رو.
مرسی صفحه عالی دارید
تو سفر در زمان کاپیتانو بیخیال،
تانوسی که از ۲۰۱۴ اومد کشته شد،
پس کی وقتی نسخه قدیم تانوس مرده کی میخواد تو ۲۰۱۸ بشکن بزنه؟
این خیلی بدتره تا کاپیتان 😐
مال سیلوی و لوکی هرچقدرم بی منطق باشه نمیشه زیبا بودن این رابطه رو انکار کرد
راستی درباره گزینه ۶
به این دلیل رهبرشون اون زنه که اسمشو یادم نیست گفت که فاجعه تانوس کمک کرد که اون الهی دیر تر از خواب بیدار شه ولی انتقام جویان دوباره برشون گردندوندن