۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر تاریخ

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۴۴ دقیقه
فیلم نوآر فرانسوی

به محض شنیدن دو کلمه‌ی فیلم نوآر مخاطب خود به خود به یاد فیلم‌های نوآر کلاسیک آمریکایی می‌افتد. اما باید به یاد داشت که واژه‌ی «نوآر» یک کلمه‌ی فرانسوی و به معنای سیاه و تاریک است. اول بار هم منتقدان فرانسوی برای فیلم‌های تلخ و تاریک ساخته شده در دوران جنگ دوم جهانی در آمریکا که فرصت تماشایشان برای فرانسوی تا پس از پایان جنگ فراهم نبود، به کار بردند. آن‌ها متوجه شدند در آن سال‌هایی که سایه‌ی جنگ بر سر کشورشان سنگینی می‌کرد، سینمایی تازه در آمریکا پا گرفته بود که تلخ‌تر از دوران پیش از جنگ بود. پس برای توصیف این سینما از واژه‌ی نوآر استفاده کردند اما اگر سینمای آمریکا را کنار بگذاریم، فرانسوی‌ها بیش از هر کشور دیگری آثار این چنینی تولید کردند؛ موضوعی که ما را بر آن می‌دارد که فهرستی از ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر تهیه کنیم.

ریشه‌ی سینمای نوآر به اواخر دهه‌ی ۱۹۲۰ و به ادبیات آمریکا بازمی‌گردد. در آن دوران در این کشور رمان‌ها و داستان‌های بلندی چاپ می‌شدند که به آن‌ها ادبیات سیاه یا «هاردبویلد» گفته می‌شد و نویسندگان بزرگی چون ریموند چندلر، دشیل همیت، جیمز ام کین و دیگران را به دنیا معرفی کرد. این ادبیات دربرگیرنده‌ی داستان مردانی بود که در هزارتویی گرفتار می‌شدند. در این هزارتو همه چیز پیدا می‌شد؛ از فساد گرفته تا جنایت و قتل و اعمال مجرمانه‌ی دار و دسته‌های خلافکار. بخشی از قصه هم به زنی اختصاص داشت که زیبا بود و پای قهرمان داستان یا کسانی دیگر را به ماجرا باز می‌کرد و بلای جانشان می‌شد. به این شخصیت‌ها زنان اغواگر یا «فم فتال» گفتند که از ادبیات به سینما و سپس به فرهنگ عامه هم راه پیدا کرد.

ادبیات سیاه دنباله‌ی روی ادبیات معمایی اواخر قرن نوزدهم در بریتانیا بود و البته ریشه‌هایش به نوشته‌های ادگار آلن پو در همین آمریکا بازمی‌گشت. در ادبیات معمایی عموما شخصیتی در داستان وجود داشت که باید از هوشش بهره می‌برد و یکی یکی سرنخ‌ها را کنار هم قرار می‌داد تا به نتیجه برسد و دست جنایتکاری را بر ملا کند. در این نوع داستان‌ها معما از همه چیز مهم‌تر بود و شخصیت به مفهوم متدوالش وجود نداشت و حتی قهرمان داستان هم تیپ واحدی بود که کمتر در طول داستان دستخوش تغییر می‌شد. معما هم هر چه جذاب‌تر طراحی می‌شد، فروش کتاب بالاتر می‌رفت. این داستان‌ها به همین دلیل بیشتر به درد یک بار خوانده شدن می‌خوردند و جذابیت خود را پس از حل شدن معما و کشف راز از دست می‌دادند. معروف‌ترین نویسندگان انگلیسی این قصه‌ها پر رمز و راز کسانی جون سر آرتور کانن دویل و آگاتا کریستی بودند و مشهورترین مخلوق‌های آن‌ها هم کارآگاهانی چون شرلوک هلمز یا هرکول پوآرو.

در ادبیات سیاه یا هاردبویلد اما شخصیت و فضاسازی مهم‌تر از معما بودشدند. اصلا گاهی می‌شد از همان ابتدا، انتهای داستان را حدس زد و نویسنده هم آگاهانه قصه را فدای فضای تیره و تارش می‌کرد. در این قصه‌ها نویسنده بیشتر به دنبال ساختن فضایی تیره بود که شخصیت در آن گرفتار شده و راه فراری ندارد. اگر در قصه‌های معمایی پیشین، قهرمان داستان مردی همه فن حریف بود، حال قهرمان‌ها انسان‌هایی معمولی بودند که ناخواسته گرفتار شرایط می‌شدند. از سوی دیگر فضا هم چنان تاریک و تلخ بود که نمی‌شد با حل یک معما تازه‌اش کرد. در این قصه‌ها عموما پایان خوش معنا نداشت و حتی قهرمان یا ضد قهرمان داستان در انتهای قصه وضعیت بدتری از ابتدایش داشتند. در چنین چارچوبی بر خلاف ادبیات معمایی خواننده هم بر غرق شدن در همین فضا دست به کتاب می‌شد نه برای کسب هیجان حل کردن یک معما در کنار کارآگاه.

حال این حال و هوا را می‌شد در سینما هم دید. بعدها که فرانسویان از کلمه‌ی «نوآر» برای توصیف سینمایی استفاده کردند که آشکارا آن ادبیات را به یاد می‌آورد، می‌شد در بین فیلم‌های قدیمی‌تر هم جستجو کرد و به آثاری برخورد که از همان نشانه‌ها تبعیت می‌کردند. (در این لیست چنین فیلم‌هایی وجود دارند) اما وقتی پای سینمای فرانسه به میان آمد، مشخص شد یک فیلم نوآر فرانسوی تفاوتی آشکار با نمونه‌های آمریکایی دارد. در فیلم‌های نوآر فرانسوی عموما شخصیت‌ها تنهاتر از نمونه‌های آمریکایی بودند و این برای سینمایی که به قهرمانان تنها بها می‌داد، یک زیاده‌روی به نظر می‌رسید. اما باید در نظر داشت که فرانسوی‌ها حداقل در ترسیم همراهان زن شخصیت‌های مرد خود تا حدود بسیاری بر اختلافات تاکید می‌کردند که این هم از فرهنگ حاکم بر سینمای فرانسه سرچشمه می‌گرفت که کمتر نگران گیشه است.

در انتها این که چهار بازیگر بزرگ تاریخ سینمای فرانسه را باید نماد یک فیلم نوآر فرانسوی دانست: ژان گابن، لینو ونتورا، ژان پل بلموندو و آلن دلون. نکته این که آلن دلون در ترسیم ضد قهرمان‌های سینمای نوآر خیلی زود گوی سبقت را از سه نفر دیگر می‌دزدد و تبدیل به شمایل این سینما در فرانسه می‌شود. اگر در آمریکا بلافاصله پس از شنیدن دو کلمه‌ی فیلم نوآر به یاد کسی چون همفری بوگارت می‌افتیم، یک فیلم نوآر فرانسوی با آلن دلون به ذهن مخاطب متبادر می‌شود. از سوی دیگر هیچ کارگردانی در تاریخ سینمای فرانسه به اندازه‌ی ژان پیر ملویل بزرگ به پا گرفتن این سینما کمک نکرده است.

۱۰. یک پلیس (Un Flic)

فیلم نوآر فرانسوی پول کثیف

  • کارگردان: ژان پیر ملویل
  • بازیگران: آلن دلون، کاترین دنوو، ریچار سرنا و مایکل کنراد
  • محصول: ۱۹۷۲، ایتالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪

نکته‌ی اول این که فیلم «یک پلیس» بیشتر با نام «پول کثیف» شناخته می‌شود و این موضوع هم به اکران فیلم با این نام در آمریکا بازمی‌گردد. بالاخره این سینمای آمریکا است که می‌تواند معرف هر فیلمی در سطح بین‌المللی باشد، حتی اگر آن فیلم یک فیلم نوآر فرانسوی باشد. نکته‌ی بعد هم به نام کارگردان و سینمای بی‌بدیلی که دارد، بازمی‌گردد. این اولین فیلم ژان پیر ملویل بزرگ در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر است و بعدا به شاهکارهای دیگرش هم می‌رسیم.

ضمن این که فیلم‌های دیگری چون «دایره سرخ» (The Red Circle)، «باب قمارباز» (Bob The Gambler) و «نفس دوباره» (Second Breath) را هم از او می‌توان در این لیست قرار داد که اگر چنین می‌شد دیگر با یک فهرستی طرف بودیم که همه‌ی آثارش را این کارگردان اشغال کرده است. در آن فیلم‌ها هم نشانه‌های سینمای نوآر به وفور وجود دارند و اگر حذف شدند نه به دلیل ضعیف‌تر بودن کار، بلکه به دلیلی برخورداری بیشتر فیلم‌های این فهرست از المان‌های این سینما است.

هنوز کسی نمی‌داند که می‌توان سینمای نوآر را ژانر دانست یا نه. هر گاه کسی مجموعه‌ای از مولفه‌ها ردیف می‌کند و ادعا می‌کند که این‌ها کلیشه‌های سینمای نوآر هستند که از فیلمی به فیلم دیگر تکرار می‌شوند و تشکیل یک ژانر واحد را می‌دهند، سر و کله‌ی فیلمی پیدا می‌شود که با وجود قرار گرفتن در ذیل این مجموعه فیلم‌ها، بسیاری از مولفه‌های مورد نظر گوینده را نقص می‌کند. فیلم «پول کثیف» یا «یک پلیس» دقیقا چنین فیلمی است.

احتملا بسیاری از دنبال کنندگان سینما با شاهکار مایکل مان یعنی فیلم «مخمصه» (Heat) آشنا هستند. در آن جا با داستان موش و گربه‌ی پلیس و سارقی طرف بودیم که به لحاظ بهره‌ی هوشی هیچ از یکدیگر کم نداشتند و هر کدام در تلاش بود که یک قدم از دیگری جلوتر باشد. هر دو هم در برابر خود هزارتویی از نیرنگ و ریا و دورویی می‌دیدند که در ظاهر راه فراری از آن ندارند. نمی‌شد با تمام وجود گفت که کدام سمت داستان هم قطب پیشبرنده‌ی داستان بود و کدام قطب بازدارنده. این از هنر کسی چون مایکل مان بزرگ می‌آمد که می‌توانست دو شخصیت را در دو سوی ماجرا طوری طراحی کند که من و شما با هر دو به یک اندازه همراه شویم، حال یکی ممکن بود پلیس باشد و دیگری دزد.

در سمت دیگر ماجرا هم زنانی حضور داشتند که ماجرای عاطفی درام را پیش می‌بردند. تمام این‌ها به نوعی در فیلم «پول کثیف» یا «یک پلیس» وجود دارند و اصلا می‌شود ریشه‌ی فیلمی چون «مخمصه» را در همین اثر جستجو کرد. هم پلیسی جذاب در این جا وجود دارد و هم سارقی که ما را با خود همراه می‌کند. زنی هم هست که تمام بار عاطفی قصه بر دوش او است. نکته این که ما با آلن دلون در سینمای ژان پیر ملویل بسیار آشنا هستیم. او عموما نقش مردانی تودار، کم صحبت، به ته خط رسیده و پاک باخته را بازی می‌کرد که تن رنجورش را در برابر گلوله‌های دشمن سپر می‌کرد و از هیچ چیز واهمه‌ای ندارد و همیشه هم یک خلافکار است. اما در این جا او پلیسی است که باید از پس سارقی باهوش برآید. گویی ژان پیر ملویل که مدت‌ها از آلن دلون در نقش خلافکاران استفاده کرده بود، حال تمایل داشت که نقش طرف مقابل را هم به او بسپارد.

در فیلم‌هایی که آلن دلون در نقش ضد قهرمان داستان ظاهر می‌شود، پلیس‌های قصه چندان آدم‌های درستی نیستند. آن‌ها از هیچ موازین اخلاقی برای به دام انداختن مجرمان استفاده نمی‌کنند. در این مواقع گاهی خلافکاران آدم‌های اصولگراتر و پایبند‌تر به اخلاق تصویر می‌شوند. اما ملویل وقتی خواست پلیسی خوب را تصویر کند، به سراغ همان بازیگری رفت که نقش قاتلان و سارقان سمپاتیک را به بهترین شکل برایش بازی می‌کرد.

در آن سو هم ریچارد سرنا قرار دارد که حضورش حسابی هوش‌ربا است و می‌تواند پا به پای آلن دلون حرکت کند و در جلب رضایت مخاطب توانا است. می‌ماند حضور درخشان کاترین دنوو که پر بیراه نیست اگر بگوییم او گوی سبقت را از دو بازیگر بزرگ دیگر می‌رباید و عملا در برخی مواقع فیلم را از‌ان خود می‌کند تا «پول کثیف» به یک فیلم نوآر فرانسوی معرکه تبدیل شود.

«داستان فیلم، داستان تعقیب و گریز یک پلیس با عده‌ای سارق بانک است. در ابتدا سرقتی کوچکی از یک بانک محلی انجام می‌شود. سارقان قصد دارند که از پول به دست آمده از این سرقت برای انجام یک دزدی بزرگتر استفاده کنند. از آن سو پلیسی باهوش تمام تلاشش را می‌کند که جلوی آن‌ها را بگیرد و …»

۹. کلاغ (Le Corbeau)

کلاغ (Le Corbeau)

  • کارگردان: آنری ژرژ کلوزو
  • بازیگران: پیر فرنه، ژینت لکرلک و پیر لارکه
  • محصول: ۱۹۴۳، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

آنری ژرژ کلوزو فیلم‌سازی محل مناقشه در تاریخ سینمای فرانسه است. بسیاری بنا به دلایل فرامتنی او را دوست ندارند، چرا که کارش را در دوران حکومت ویشی در فرانسه آغاز کرد و این فیلم «کلاغ» هم در همان زمانه ساخته شده است. حکومت ویشی، حکومت دست نشانده‌ی آلمان در فرانسه‌ی اشغالی بود و بعد از جنگ و آزادی فرانسه، کسانی که در دل آن سیستم کار کرده بودند، مورد غضب مردم قرار گرفتند. در چنین چارچوبی فیلم «کلاغ» هم که در بحبوحه‌ی آن دوران ساخته شده بود، تا سال‌ها مورد توجه مخاطب قرار نمی‌گرفت و کسی علاقه‌ای به آن نداشت. باید سال‌ها می‌گذشت و آنری ژرژ کلوزو به هر ترتیبی شاهکارهای دیگرش را روانه‌ی پرده‌ی نمایش می‌کرد تا مورخان و سینما دوستان و منتقدان به دنبال ریشه‌های سینمای او بگردند و چنین جواهری را پیدا کنند.

زمتنی از فریتس لانگ بزرگ، کارگردان آلمانی پرسیده بودند که بزرگترین جنایت در حق دیگری چیست و او پاسخ داده بود که نوشتن نامه‌های تهدید‌آمیز از منبع ناشناس به دیگران. البته او بعدا حرف خود را عوض کرد و گفت ه کشتن کودکان بیگناه ترسناک‌تر و جنایتکارانه‌تر از هر عمل دیگری است که نتیجه‌اش به ساختن شاهکاری چون «ام» (M) توسط این فیلم‌ساز در سال ۱۹۳۲ شد. حال آنری ژرژ کلوزو همان توصیه‌ی فریتس لانگ را گرفته و فیلمی ساخته که در آن جامعه‌ای به واسطه‌ی نوشتن نامه‌های ناشناس تهدیدآمیز به افرادش تا مرز فروپاشی پیش می‌رود و گرچه در ظاهر در پایان همه چیز به حالت عادی بازمی‌گردد اما دیگر چیزی در این شهر عوض شده که نمی‌توان درستش کرد و چینی شکسته که هیچ وقت نمی‌توان بندش زد.

داستان فیلم داستان پزشکی است با گذشته‌ای تاریک و مرموز که او را به شهری کوچک کشانده است. او به این شهر کوچک آمده و ظاهرا زنانی در اطرافش برای او مزاحمت ایجاد می‌کنند. سر و کله‌ی نامه‌ای از مبدا ناشناس پیدا می‌شود که پزشک را متهم به رابطه با زنی متاهل می‌کند. حال در ظاهر همه در جستجوی آن هستند که پرده از این راز بردارند. بگو مگوها آغاز می‌شود. اخبار به شکل یک کلاغ و چهل کلاغ سریع پخش می‌شود و هر کس دروغ تازه‌ای به محتوای نامه اضافه می‌کند. اما مشکل این جا است که این نامه‌های تهدیدآمیز که حاوی اطلاعاتی بسیار خصوصی و البته ناراحت کننده از زندگی خصوصی افراد هستند، منحصر به آن زن و مرد نمی‌شوند و به زودی سراغ دیگران هم می‌آیند و چیزهایی از زندگی دیگران هم رو می‌کنند.

حال با جامعه و شهری طرف هستیم که انگار زامبی‌ها به آن حمله کرده‌اند و هیچ کس در آن در امان نیست. مردم برای پیدا کردن نویسنده‌ی نامه‌های تهدیدآمیز دست به هر کاری می‌زنند و از روی گرداندن از اخلاقیات هم واهمه‌ای ندارند. شهر به هم می‌ریزد و آن سوی ترسناکش را نمایان می‌کند و معلوم می‌شود که زیر پوسته‌ی به ظاهر متمدنش، هنوز همان خوی وحشی‌گری انسان غارنشین وجود دارد. چیزی نمی‌گذرد که پای جنایت هم به شهر باز می‌شود و کسانی جان به لب رسیده، تا آستانه‌ی جنون پیش می‌روند و حتی قتلی صورت می‌گیرد.

در سینمای آنری ژرژ کلوزو همه چیز به بازی می‌ماند. اما این بازی یک بازی سرگرم کننده نیست. این بازی اتفاقا می‌تواند خیلی ترسناک باشد و هم نشین مرگ شود. پایان فیلم و قدم زدن فرشته‌ی مرگ در کنار بازی کردن بچه‌ها آشکارا پرده از این دیدگاه کلوزو برمی‌دارد. البته این نمایش بازی‌های ترسناک روی دیگری هم دارد؛ کلوزو چندان به نسل بشر امیدی ندارد و او را بیشتر عامل شر می‌داند تا خیر. این را می‌توان از عدم اعتماد او به کودکانی که معصوم شناخته می‌شوند، فهمید؛ در جهان او هیچ کس معصوم نیست.

«پزشکی موفق به نجات دادن نوزاد یک زن نمی‌شود و محل زندگی او را به قصد بیمارستان ترک می‌کند. در بیمارستان ظاهرا کسی در حال سرقت از ذخیره‌ی مورفین است. پزشک دست سارق را رو می‌کند اما نمی‌تواند دم بزند چون او را می‌شناسد. از آن سو این پزشک را برای حاضر شدن بر بالین زنی بیمار فرامی‌خوانند. آشکارا زن بیمار نیست و قصد دیگری از نزدیک شدن به پزشک دارد. ناگهان نامه‌ای به دست زن دیگری می‌رسد که او را متهم به رابطه‌ای غیراخلاقی با پزشک می‌کند. مشکل این جا است که زن ازدواج کرده و شوهر پیری دارد. پیر بودن شوهر باعث می‌شود که بسیاری این حرف را باور کنند و خبر سریع در همه جا پخش شود اما …»

۸. ظهر ارغوانی (Plein Soleil)

فیلم نوآر فرانسوی ظهر ارغوانی

  • کارگردان: رنه کلمان
  • بازیگران: آلن دلون، ماریا لافورت و ماریس رانه
  • محصول: ۱۹۶۰، ایتالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

پاتریشیا های اسمیت سال‌ها پیش کتابی به نام «آقای ریپلی با استعداد» درباره‌ی یک قاتل سریالی خونسرد، خوش چهره، خوش مشرب و اهل خوشگذرانی نوشت که بارها و بارها مورد توجه فیلم‌سازان قرار گرفت و کسانی از روی آن فیلم‌های درجه یکی ساختند. البته او داستان‌های دیگری هم با محوریت همین شخصیت تام ریپلی نوشته که یکی از آن‌ها با نام «بازی ریپلی» در دستان فیلم‌ساز بزرگی چون ویم وندرس به فیلمی معرکه با نام «رفیق آمریکایی» با بازی دنیس هاپر تبدیل شده است. اولین رمان او هم که «بیگانگان در ترن» (Strangers On A Train) نام دارد توسط آلفرد هیچکاک بزرگ تبدیل به شاهکاری به همین نام شد.

پاتریشیا های اسمیت استاد نوشتن داستان‌های هیجان‌انگیز روانشناختی بود. شخصیت‌های داستان او قاتلانی معمولی نبودند و عموما در کنار برخورداری از یک خودشیفتگی مزمن، از مشکلات روانی دیگری هم رنج می‌بردند. همین هم باعث شده بود که آن‌ها انساان‌هایی غیرقابل پیشبینی باشند که نمی‌توان حرکت بعدی آن‌ها را حدس زد. نمونه‌ی درخشانش قاتل رمان «بیگانگان در ترن» است که در ابتدا انگار با موضوع کشتن دیگری شوخی می‌کند اما چیزی نمی‌گذرد که مشخص می‌شود اصلا حرفش شوخی نبوده و به آن عمل کرده است.

در فیلم «ظهر ارغوانی» با مردی اهل دوز و کلک طرف هستیم که حاضر است برای رسیدن به هدفش هر کاری کند. در وهله‌ی اول هم هدف او رسیدن به پول تصور می‌شود اما او شخصیت بیماری است که از کشتن دیگران و سپس ایجاد مزاحمت برای بازماندگان لذت می‌برد. پس هدفش نه رسیدن به پول، بلکه ارضای شهوت‌های ترسناک خودش است. همین هم از این مرد شخصیت درجه یکی ساخته که انگار به هیچ اصول اخلاقی پایبند نیست و در دنیایی زندگی می‌کند که خودش فقط در آن مهم است. در واقع ضد قهرمان داستان فیلم «ظهر ارغوانی» به هیچ کس جز خودش فکر نمی‌کند و بویی از وجدان نبرده است.

این داستان در دستان رنه کلمان تبدیل به مواجهه‌ای موشکافانه شده که از درون بیمار افراد خبر می‌دهد. شاید بزرگترین دستاورد فیلم‌ساز، ساختن شخصیتی چند وجهی و البته مهیب باشد که نمی‌توان فهمید پشت آن ظاهر جذابش چه چیزی پنهان شده و در افکارش چه می‌گذرد. رنه کلمان نقش این مرد را به آلن دلون سپرده تا او با یکی از پیچیده‌ترین نقش‌های عمرش روبه رو شود. انصافا هم که به خوبی توانسته از پس این نقش سخت برآید تا یک بار برای همیشه منتقدانش را که تصور می‌کنند او همواره در حال تکرار کردن یک نقش ثابت و یک تیپ واحد است، ساکت کند. حضور او در این جا هوش‌ربا است و به خوبی توانسته از پس بازی در نقش مردی روان‌پریش اما در عین حال بسیار جذاب و باهوش برآید.

از سوی دیگر رنه کلمان بسیار روی جذابیت و کاریزمای بازیگر اصلی خود حساب کرده است. تا آن جا که نمی‌توان بازیگر دیگری به جز آلن دلون را در قالب نقش اصلی فیلم در نظر گرفت. او توامان هم اغواگر است و هم قاتل. هم توانایی فریب دادن دیگران را به راحتی دارد و هم می‌تواند قانع کننده ظاهر شود. همه‌ی این‌ها در آن چشم‌اندازهای دریا و ساحل با آفتابی که بر پوست شخصیت‌ها می‌تابد و آن را می‌سوزاند از فیلم «ظهر ارغوانی» یک فیلم نوآر فرانسوی درجه یک ساخته است که ارزش تماشا کردن را دارد.

«تام ریپلی یک جاعل همه فن حریف و یک قاتل خونسرد است. او دوستی ثروتمند دارد. نام این دوست فلیپ است. فلیپ معشوقی زیبا دارد. روزی فیلیپ و تام به تنهایی با قایق تفریحی فیلیپ به دریا می‌روند. در راه تام فیلیپ را می‌کشد. سپس هویت او را می‌دزدد و سعی می‌کند که با این جعل هویت حساب بانکی فیلیپ را خالی کند. از سوی دیگر تام توانایی بالایی در تقلید صدا و تقلید دست خط دیگران دارد. او از طریق نوشتن نامه و تلفن زدن به معشوقه‌ی فیلیپ با وی ارتباط برقرار می‌کند تا آن دختر تصور کند که فیلیپ زنده است …»

۷. کلاه (Le Doulos)

کلاه (Le Doulos)

  • کارگردان: ژان پیر ملویل
  • بازیگران: ژان پل بلموندو، سرژ رجیانی
  • محصول: ۱۹۶۲، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

این دومین فیلم ژان پیر ملویل در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر تاریخ سینما است. «کلاه» از آن آثار معرکه‌ای است که از همان سکانس افتتاحیه‌اش یقه‌ی مخاطب را می‌چسبد و تا انتها رها نمی‌کند. ترکیب قاب‌های سیاه و سفید و محیطی تاریک و تونلی که انگار انتها ندارد در همان فصل اول فیلم باعث می شود که مخاطب بداند با یک فیلم نوآر متفاوت سر و کار دارد که ترجیح می‌دهد داستانش را در مکان‌های پرت و دورافتاده تعریف کند تا در باشگاه‌های شبانه‌ی پر از دود سیگار و تن عرق کرده‌ی مردانی که به این در و آن در می‌زنند تا از دست سرنوشت شوم خود رها شوند.

در ادامه هم همین رویه ادامه دارد و اتاق‌های نمور فیلم به مکان دنجی تبدیل می‌شود که مردی تک و تنها روزگار می‌گذراند. شخصیت‌های برگزیده‌ی ژان پیر ملویل گاه از فر ط تنهایی و بی کسی به افرادی اعتماد می‌کنند که زندگی آن‌ها را به باد می‌دهد. برای مخاطب آشنا با سینمای او احتمالا اوایل فیلم «کلاه» هم چنین حال و هوایی دارد و برخودار از قصه‌ی مردانی است که ته داستان رفاقت آنها پر از تاوان است. اما رفته رفته و با هر چه پیش رفتن داستان این وضعیت تغییر می‌یابد و مرد تنهایی که مدت‌ها بی کس و کار بود و چیزی برای از دست دادن نداشت، حال فرصتی برای رفاقت پیدا می‌کند.

از این منظر تا حدودی به یاد فیلم «دایره سرخ» (The Red Circle) از خود ملویل می‌افتیم. در آن جا ایو مونتان نقش مردی پاک باخته را بازی می‌کند که ناگهان گرمای رفاقت دو مرد تنش را گرم می‌کند و دستش را می‌گیرد و از ته دره نجات می‌دهد. در آن جا نقش این دو مرد را آلن دلون و جیان ماریا ولونته بازی می‌کنند. در فیلم «کلاه» نقش مرد پاک باخته بر عهده‌ی سرژ رجیانی است و نقش رفیق تازه یافته‌اش را هم ژان پل بلموندو در اوج جوانی بر عهده دارد.

انتخاب سرژ رجیانی ممکن است در وهله‌ی اول کمی توی ذوق مخاطب بزند و تماشاگر احساس کند که به درد بازی در یک فیلم نوآر فرانسوی نمی‌خورد. اما اگر نیک بنگرید متوجه دلیل ظریف ژان پیر ملویل در انتخاب وی می‌شوید؛ در این جا شخصیت اصلی مردی شکننده است که در هزارتویی قرار گرفته که هر لحظه ممکن است او را قربانی کند. در چنین چارچوبی فیزیک و چهره‌ی رجیانی به کمکش می‌آید که این نقش را بهتر ایفا کند. ضمن این که خود او هم در اجرای این نقش سنگ تمام می‌گذارد.

در آن سو ژان پل بلموندویی قرار دارد که عهده‌دار بازی در قالب نقش مردی است که به شیوه‌ی زندگی در کوچه و خیابان آشنا است و می‌داند چگونه از پس زندگی در هزارتویی پر از نیرنگ و فریب برآید. ژان پل بلموندو این نقش را چنان بازی کرده که انگار با پسرک شیطانی طرف هستیم که با رندی خاصی کار خودش را پیش می‌برد و بعد هم به ریش طرف مقابلش که در برابرش کم آورده، می‌خندد. حال چهره‌ی او را در چنین حالتی تصور کنید تا متوجه شوید که ژان پیر ملویل علاوه بر انتخاب درست سرژ رجیانی و ژان پل بلموندو در قالب شخصیت اصلی، چگونه با یک انتخاب دقیق اثری ساخته که همه‌ی بار قصه‌اش بر عهده‌ی رفتار شخصیت‌ها است.

با خواندن همین چند خط متوجه می‌شوید که «کلاه» علاوه بر قصه‌ای متفاوت از شخصیت‌های یک سر متفاوتی هم نسبت به یک فیلم نوآر فرانسوی معمولی برخوردار است. به همین دلیل هم در طول تماشای فیلم باید ذهن را باز کرد و به پرنده‌ی خیال اجازه‌ی پرواز داد؛ چرا که «کلاه» از آن آثاری است که می‌توانند تبدیل به تجربه‌ای یکه برای تماشاگر خود شوند. خلاصه که در سینمای ژان پیر ملویل با آدم‌هایی طرف هستیم که به هیچ عنوان به راحتی به دیگران اعتماد نمی‌کنند و همیشه با شک وارد یک رابطه‌ی دوستانه می‌شوند؛ در این جا این شک در ظاهر معقول تاوانی سخت برای شخصیت‌ها دارد.

«موریس پس از آزادی از زندان یک راست به سراغ رفیقی قدیمی می‌رود که به وی نارو زده است. او قصد دارد که حساب‌های قدیمی را تسویه کند و سپس به دنبال یک دزدی و سرقت دیگر برود. نقشه‌ای طراح می‌کند و آماده‌ی اجرایش می‌شود. در این میان با مردی به نام سلین آشنا می‌شود که او هم خلافکاری با سابقه است. نیاز موریس به سلین باعث می‌شود که این دو مدام همدیگر را ببینند. رفاقتی بین این دو شکل می‌گیرد اما موریس به خاطر آن چه که در گذشته بر سرش آمده، اعتمادی به سلین ندارد و فکر می‌کند که دوباره به خاطر یک رفاقت ممکن است، سر از زندان درآورد. اما …»

۶. آلفاویل (Alphaville)

فیلم نوآر فرانسوی آلفاویل

  • کارگردان: ژان لوک گدار
  • بازیگران: ادی کنستانتین، آنا کارینا و آکیم تامیروف
  • محصول: ۱۹۶۵، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

یکی از دلایلی که برخی سینمای نوآر را ژانر به معنای متعارفش نمی‌دانند، امکان حضور مولفه‌ و المان‌های آن در آثاری منتسب به ژانرهای مختلف است. به این معنا که ممکن است یک فیلم موزیکال، فانتزی یا در مورد فیلم «آلفاویل» یک اثر علمی- تخیلی هم تبدیل به فیلم نوآر شود. این ویژگی را فیلمی مانند «بلید رانر» (Blade Runner) شاهکار ریدلی اسکات هم دارد. آن جا هم با اثری سر و کار داریم که بیش از آن که علمی- تخیلی باشد، یک نوآر معرکه است که قصه‌اش جایی در آینده اتفاق می‌افتد در قسمت شر ماجرا به جای یک دار و دسته یا فرد خلافکار، یک عده‌ ربات قرار دارند.

از این منظر فیلم «آلفاویل» بهترین فیلم نوآر فرانسوی و علمی- تخیلی در تاریخ سینما است. ژان لوک گدار از سردمداران موج نوی سینما فرانسه بود و خیلی خوب می‌توانست در آن سال‌ها المان‌های ژانرهای مختلف را در هم آمیزد و کاری کند که نتیجه‌ی نهایی اثری یک سر متفاوت از کار درآید که علاوه بر داشتن رایحه‌ی خوش آثار قدیمی، طعم اثری تازه‌ای هم دارد. برای پی بردن به این توانایی او فقط کافی است که به همان فیلم اولش یعنی «از نفس افتاده» (Breathless) توجه کنید که در عین حالی که فیلمی جنایی است، اثری عاشقانه هم هست که به پرسه‌زنی‌ها زوجی جوان در دل خیابان‌های پاریس می‌پردازد.

در فیلم «آلفاویل» با قصه‌ی یک قاتل حرفه‌ای طرف هستیم که انگار از دل یک فیلم نوآر کلاسیک آمریکایی درآمده؛ چرا که شبیه به همان کارآگاهان خصوصی سمجی است که در اواسط راه به زنی زیبا برخورد می‌کنند و پس از آن در هزارتویی گرفتار می‌آیند که نه راه پس برای آن‌ها باقی می‌گذارد و نه راه پیش. اما از جایی به بعد نسبت به آثار مشابه آمریکایی فیلم «آلفاویل» تغییر مسیر می‌دهد و مرد قهرمان قصه به سمت و سوی دیگری کشیده می‌شود؛ او که ابتدا تصور می‌کرد کشتن یک پروفسور دیوانه می‌تواند جهانی را نجات دهد، حال متوجه می‌شود که نجات دنیا به نجات جان زنی گره خورده که تحت تاثیر جهان پیشرفته‌ی آینده به نوعی مسخ شده و راه را از چاه تشخیص نمی‌دهد.

پس ماموریت مرد در اواسط قصه به دو بخش تقسیم می‌شود. اما ژان لوک گدار هنوز هم چیزهای بیشتری در چنته دارد. مرد داستان در اواخر ماجرا متوجه می‌شود که حتی انجام ماموریتش هم نمی‌تواند آن چه که قصد انجامش را دارد، به نتیجه برساند. کشتن پروفسور دیوانه که افسار جهانی را به دست دارد، به از بین بردن ماشینی گره می‌خورد که می‌تواند تحت هر شرایطی از خود مراقبت کند و دست قهرمان را در پوست گردو بگذارد.

در عالم سینما پیشرفته شدن ماشین‌ها و وسایل هوشمند موجب نگرانی فیلم سازان است. آثار بسیاری در عالم وجود دارند که کامپیوتر و هوش‌های مصنوعی پیشرفته را در سمت شر ماجرا می‌نشانند که خرابی‌های بسیار به بار می‌آورند و حتی در مواردی به تهدیدی برای نسل بشر تبدیل می‌شوند. این موضوع در فیلم «آلفاویل» هم وجود دارد و ژان لوک گدار توانسته به شکل بی‌نظیری با استفاده از یک صدا و چند آوا از این هوش مصنوعی خود غول بی شاخ و دم و هیولایی بسازد که شنیدن صدایش لرزه بر اندام مخاطب می‌اندازد.

نکته‌ی دیگر این که فیلم «آلفاویل» بر خلاف بسیاری از آثار علمی- تخیلی از حقه‌های سینمایی خاصی بهره نبرده است. ژان لوک گدار با یک انتخاب لوکیشن دقیق و هم‌چنین انتخاب زوایای درست دوربین کاری که که مخاطب احساس کند در سیاره‌ای دیگر و در جهانی ناآشنا سیر می‌کند. این در حالی است که تمام لوکیشن‌های فیلم مکان‌هایی ساده هستند که در هر نقطه‌ای ممکن است پیدا شوند. استفاده‌ی درست ژان لو ک گدار از این مکان‌ها است که باعث شده مخاطب احساس کند با فیلمی عظیم و بودجه‌ای سرسام آور طرف است. پس باید فیلم «آلفاویل» را در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر قرار داد.

«لمی کوشن قاتلی است که در قالب یک روزنامه‌نگار به شهری به نام آلفاویل سفر می‌کند. در این شهر که به سیاره‌ی دیگری می‌ماند یک پروفسور دیوانه عهده‌دار همه چیز است. او مجموعه‌ای ماشین‌ها را طراحی کرده که همه چیز را تحت کنترل دارند و مردم را تحت استثمار گرفته‌اند. لمی تصور می‌کند که با کشتن این پروفسور می‌تواند مردم را نجات دهد و زندگی تازه‌ای به آن‌ها ببخشد اما متوجه می‌شود که کشتن پروفسور به تنهایی فایده ندارد باید و ماشینی به نام آلفا ۶۰ را هم از بین ببرد که پروفسور کنترل همه چیز را به آن سپرده است. در این میان لمی با دختر جوانی که تحت تاثیر ماشین‌ها قرار دارد، آشنا می‌شود. لمی تصمیم می‌گیرد که علاوه بر از بین بردن پروفسور و آلفا ۶۰، دخترک را هم نجات دهد …»

۵. بندر مه‌آلود (Le Quai Des Brumes)

بندر مه‌آلود (Le Quai Des Brumes)

  • کارگردان: مارسل کارنه
  • بازیگران: ژان گابن، میشل سیمون و میشل مورگان
  • محصول: ۱۹۳۸، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

مارسل کارنه یکی از بزرگترین فیلم‌سازان تاریخ سینمای فرانسه و یکی از بزرگان جنبش هنری رئالیسم شاعرانه در این کشور است. رئالیسم شاعرانه به قصه‌هایی در دهه‌ی ۱۹۳۰ گفته می‌شد که به روایت داستان مردان و زنانی می‌پرداخت که یکدیگر را دوست داشتند اما به دلیل پلشتی‌های اطرافشان و البته کشیده شدن یکی به سمت عمل خلاف، امکان وصال فراهم نمی‌شد. تعداد فیلم‌های این جنبش هنری چندان زیاد نیست اما تاثیرشان تا به امروز به جا مانده و باید این را گفت که سینمای نوآر بیش از هر سینمای دیگری از این جنبش تغذیه کرده است.

یک فیلم نوآر فرانسوی از سرچشمه‌های بسیاری تغذیه می‌کند و همان طور که به عنوان نمونه اکسپرسیونیسم آلمان در شکل گرفتن منطق تصویری‌اش تاثیر دارد و سرمنشا قاب‌بندی‌هایش آن جا است، در قصه و داستان هم بسیار تحت تاثیر رئالیسم شاعرانه و تک‌افتادگی قهرمان آن فیلم‌ها است. حال در این جا اصلا با اثری طرف هستیم که با وجود ساخته شدن در زمانی قبل از به وجود آمدن واژه‌ی نوآر، تمام خصوصیات این ژانر را در خود یک جا دارد و حتی یکی از ریشه‌های شکل‌گیری این نوع سینما است.

در مقدمه گفته شد پس از اختراع واژه‌ی فیلم نوآر توسط فرانسویان به معنای سینمای سیاه، می‌شد سراغ فیلم‌های مختلف رفت و دید آثاری که تا پیش از آن زمانه هم ساخته شدند، از ویژگی‌های این فیلم‌ها بهره برده‌اند. نمونه همین فیلم «بندر مه‌آلود» است که با وجود وابستگی‌اش به رئالیسم شاعرانه و ساخته شدنش در دهه‌ی ۱۹۳۰، یعنی زمانی پیش از پیدا شدن سر و کله‌ی این سینما در آمریکا، می‌تواند یک فیلم نوآر فرانسوی معرکه شناخته شود.

یکی از ویژگی‌های سینمای نوار که در «بندر مه‌آلود» وجود دارد، حضور یک سایه‌ی شوم تقدیرگرایی در سرتاسر فیلم است. این تقدیرگرایی باعث می‌شود که مخاطب بداند هیچ راه حلی نمی‌تواند عاشق و معشوق داستان را به وصال هم برساند و این جدایی مقدر است. اما کی و کجا سوالی است که مارسل کارنه در برابر ما قرار می‌دهد تا پایان فیلمش غافلگیر کننده از کار درآید.

نکته‌ی بعد به فضای تو در تویی بازمی‌گردد که شخصیت‌ها را درون خود اسیر کرده است. این فضا به مردابی می‌ماند که نمی‌توان چندان در آن دست و پا زد وگرنه غرقت می‌کند. از آن جایی که لازمه‌ی خروج از آن هم تلاش است، این تلاش به واسطه‌ی همان تقدیرگرایی پایان شومی دارد. پایانی که احتمالا قطره اشکی هم از مخاطب خود می‌گیرد.

از سوی دیگر قاب‌بندی‌ها و تصویرسازی با استفاده از زوایای کج دوربین و هم‌چنین بازی با سایه و روشن‌ها بسیار یادآور یک فیلم نوآر فرانسوی است. این قاب‌بندی کادرها و این استفاده از زوایای دوربین هم به ساخته شدن آن فضای تو در تو کمک می‌کند و هم به درست از کار درآمدن آن تقدیرگرایی متکثر. در چنین قابی چند پلان فیلم هم ماندگار شده‌اند. مانند زمانی که دوربین مارسل کارنه در تاریکی شب کلبه‌ای را بر فراز یک تپه در تصویر می‌گیرد؛ کلبه‌ای که قهرمان داستان روزی در آن جا گرفتار خواهد شد و انگار که لبه‌ دروازه‌های جهنم واقع شده است.

نمی‌توان به فیلم «بندرمه‌آلود» اشاره کرد و نامی از دو بازیگر اصلی آن نبرد. در یک سو ژان گابن قرار دارد که یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ سینما است و آوازه‌ه‌اش از کشور خود هم فراتر رفته و ستاره‌ای بین‌المللی است. او در سینمای موسوم به رئالیسم شاعرانه حضوری ثابت داشت و عموما شخصیت اصلی این فیلم‌ها بود. در تمام موارد هم نقش جوانی خلافکار و عاشق پیشه را بازی می‌کرد که تمام زورش را می‌زند تا به وصال محبوب برسد و چون چنین نمی‌شود، دست به خود ویرانگری می‌زند. ژان گابن با استادی به این نقش‌ها جان بخشید و نامش را در تاریخ سینما جاودانه کرد.

در برابر او میشل سیمون در قالب معشوقش قرار دارد که هم حضوری قانع کننده دارد و هم به اندازه. میشل سیمون با آن چهره و آن چشمانی فرشته‌گون درست مناسب نقش زنان زخم‌خورده‌ای بود که به مردی بی‌آینده‌تر از خود دل می‌باختند و عمری در گوشه‌ای می‌نشستند و حسرت از دست رفتن روزگاری را می‌خوردند که به دلخواهشان رقم نخورد. آن چشمان بهشتی آن قدر قانع کننده بود که هر مخاطبی وجود یک غم باستانی و کهنه را درونش باور می‌کرد.

نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی «بندر مه‌آلود» ژاک پره‌ور، شاعر و فیلم‌نامه‌نویس پرآوازه فرانسوی است. در چنین چارچوبی باید نام این اثر را در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر قرار داد.

«ژان جوان کم سن و سالی است که به وسیله‌ی یک قایق وارد بندری به نام له آور می‌شوند. ژان دوست دارد زندگی تازه‌ای را آغاز کند و تمام مشکلات گذشته را کنار بگذارد. ژان خودش را درون یک میخانه‌ی متروک می‌بیند. ساعت از نیمه شب گذشته که با لنی دختری ۱۷ ساله که از دست پدرخوانده‌اش فرار کرده آشنا می‌شود. حال ژان و لنی چند روز آینده مدام یکدیگر را می‌بینند اما پدرخوانده‌ی دختر تمایلی به ادامه‌ی رابطه‌ی آن‌ها ندارد. در این میان یک گنگستر محلی هم پایش به ماجرای عاشقانه‌ی این دو باز می‌شود و پدرخوانده‌ی دخترک تصمیم می‌گیرد که از وجود او برای بر هم زدن رابطه‌ی ژان و نلی استفاده کند …»

۴. کلاه‌طلایی (Casque D’or)

فیلم نوآر فرانسوی کلاه طلایی

  • کارگردان: ژاک بکر
  • بازیگران: سیمون سینیوره، سرژ رجیانی و کلود دوفا
  • محصول: ۱۹۵۲، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

ژاک بکر را بیشتر با فیلم «حفره» (Le Trou) می‌شناسند که به راحتی می‌توان آن را بهترین فیلم فرار از زندانی تاریخ سینما دانست. اما او فقط سازنده‌ی آن فیلم باشکوه نیست و آثار درخشان دیگری هم در کارنامه دارد. نمونه‌اش همین فیلم «کلاه‌طلایی» با بازی درخشان سیمون سینیوره و سرژ رجیانی در قالب نقش‌های اصلی که محال است به راحتی از ذهن تماشاگرش پاک شود.

برای فهم داستان فیلم «کلاه‌طلایی» باید در زمان عقب رفت و به سال ۱۹۰۲ رسید چرا که فیلم برگرفته‌ی از یک کاجرای وقعی است؛ در آن زمان دار و دسته‌ای خلافکار به نام آپاچی در پاریس وجود داشت که مدام برای دیگران ایجاد دردسر می‌کرد و پلیس را بارها و بارها به زحمت انداخته بود. سر کرده‌های این باند خلافکاری به نام‌های ماندا و لکا برای خود شهرتی در حد سلبریتی‌ها داشتند و همین هم باعث شد بود که مدام نامشان در روزنامه‌های آن روزگار درج شود. در این میان یک مثلث عشقی بین ماندا و لوکا و زنی به نام الی شکل گرفت که باعث دردسرهای بسیار شد و البته صفحات اخبار زرد روزنامه‌ها را تا مدت‌ها به خود اختصاص داد.

ژاک بکر همین قصه‌ی معروف را که در دنیای زیرزمینی جنایتکاران می‌گذرد دستمایه‌ی ساختن فیلم خود کرده و نتیجه‌اش اثری معرکه شده که یقه‌ی مخاطب را می‌چسبد و تا انتها رها نمی‌کند. داستان فیلم داستان یک عشق آتشین بین دو انسان معمولی است که گرفتار قدرت گروه‌های زیرزمینی و زورگویی‌های آن‌ها می‌شوند. سرژ رجیانی در این جا نقش مردی به نام جرج را بازی می‌کند که تلاش دارد زندگی شرافتمندانه‌ای داشته باشد اما عشق او به دختر جوانی ناگهان وی را به یک قاتل تبدیل می‌کند.

از آن سو دختر که مرد بینوا را به مهلکه کشانده و آشکارا در نقش فم فتال‌ها یا زنان اغواگر فیلم‌های نوآر قرار می‌گیرد، در ظاهر یک انسان معمولی است که چوب سرنوشت شومش را می‌خورد. اما اساسا برخی  از زنان سینمای نوآر با وجود آگاهی از آخر و عاقبت اعمال خود، ساده دلانه‌ دست به کاری می‌زنند که خود گمان نمی‌کنند به جنایت منتهی شود اما قرار گرفتن آن‌ها بین چند مرد و بعد بازی با احساسات هر کدام، پایان فیلم‌ها را به ‌آثاری تلخ تبدیل می‌کند.

به عنوان نمونه اتو پرمینگر فیلمی نوآر و معرکه دارد به نام «لورا» (Laura). در آن جا به نظر با زنی طرف هستیم که ساده دل است و تصور می‌کند مردان مردان دور و برش بدون هیچ چشم‌داشتی در کنارش حضور دارند. اتو پرمینگر در تمام طول مدت داستان تلاش می‌کند که این تصور را به هم نزند اما چنان این زن را بال و پر می‌دهد که مخاطب متوجه می‌شود زن از علاقه‌ی مردان اطرافش به خود آگاه است اما هیچ‌کدام را پس نمی‌زند و نزدیک خودش نگه می‌دارد. در نهایت همین هم به جنایت ختم می‌شود. همین وضعیت درباره‌ی زن فیلم «کلاه‌طلایی» هم صدق می‌کند.

او واقعا عاشق مردی ساده شده اما می‌داند که ابراز این عشق عواقب بدی برای مرد دارد اما باز هم نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد. تراژدی زمانی رقم می‌خورد که مرد هم چنین تصور می‌کند و احساستش بر منطقش غلبه می‌کند. حال او باید با یکی از سران مافیای محلی درگیر شود تا خود را از مخمصه‌ای که انتهایش چیزی جز خون و خونریزی و جهنم نیست، نجات یابد. اما نکته این که خلاصی از آن سرکرده‌ی جنایتکاران تازه اول مشکلات او است.

سرژ رجیانی در این جا در قالب مردی که آهسته آهسته عوض می‌شود و می‌فهمد که راه را اشتباهی رفته به خوبی ظاهر شده است. بر خلاف فیلم «کلاه» در همین فهرست، در این جا از همان ابتدا خلافکار نیست. دست سرنوشت او را به سمتی کشانده که نه راه پس دارد و نه راه پیش. سرژ رجیانی توانسته چنان بازی قانع‌کننده‌ای از خود ارائه دهد که تصمیمات بد شخصیت اصلی برای ما قابل باور از کار در می‌آید.

در برابرش سیمون سینیوره قرار دارد که بدون شک یکی از برترین بازیگران زن سینمای فرانسه است و می‌تواند نقش زنان خانه خراب کن و اغواگر سینمای نوآر را به راحتی بازی کند. پس قرار گرفتن فیلمی با بازی او در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر اصلا موضوع عجیبی نیست. نقش سیمون سینیوره در این جا نقش بسیار سختی است. او باید طوری ظاهر شود که مخاطب هم عشقش به مرد را باور کند و هم در عین حال اغواگر باشد. اگر فقط نقش عاشقی دل خسته را بازی می‌کرد که دست سرنوشت او را به محبوبش نمی‌رساند، الان جای فیلم در این جا نبود و نمی‌شد آن را یک فیلم نوآر فرانسوی دانست.

«ماری زن زیبایی است که با رولند رابطه دارد. رولند عضو یک تشکیلات سازمان یافته‌ی مافیایی است و ماری هم این را می‌داند. روزی ماری با مردی به نام جرج که یک نجار است آشنا شده و خیلی زود به وی دل می‌بازد. جرج هم شیفته‌ی ماری می‌شود و این دو مخفیانه یکدیگر را می‌بینند تا این که رولند متوجه می‌شود و تصمیم می‌گیرد که درسی به جرج بدهد. رولند جرج را به مکانی می‌برد که عده‌ای اوباش در آن جمع هستند اما جرج موفق می‌شود که چاقویی را بدزدد و با آن رولند را بکشد. پس از مدتی پلیس از راه می‌رسد و کسی را نمی‌بیند اما …»

۳. ریفیفی (Rififi)

ریفیفی (Rififi)

  • کارگردان: ژول داسن
  • بازیگران: ژان سروه، کارل مونر و ژول داسن
  • محصول: ۱۹۵۵، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

اگر قرار باشد لیستی از بهترین فیلم‌های سرقتی تاریخ سینما انتخاب کنیم که حسابی هیجان‌انگیز است و یقه‌ی مخاطب را تا انتها می‌چسبد و چند شخصیت معرکه در مرکز قابش دارد، فیلم «ریفیفی» ژول داسن قطعا باید جایی نزدیک به صدر فهرست قرار بگیرد. «ریفیفی» اما فقط درباره‌ی چند سارق نیست که تمام زندگی آن‌ها حول محور دزدی و جنایت می‌گذرد، این داستان زندگی مردانی است که تا دم دروازه‌های جهنم سفر کرده‌اند و نتوانسته‌اند از پس این سفر هولناک برآیند.

داستان از جایی آغاز می‌شود که مردی از زندان آزاد شده و ناگهان متوجه می‌شود که تمام فرصت خوب زندگی کردن را از دست داده و آن چه که پیش رو دارد هم چندان زیاد نیست و به زودی خواهد مرد. پس تصمیم می‌گیرد که دوباره دست به کار شود و این بار به همراه رفقایش سرقتی را انجام دهد که رو دست ندارد. همین کمال مطلق در طراحی و اجرای نقشه هم باعث می‌شود که دیگران و حتی رفقایش به او حسادت کنند و دوباره کار دست خودش بدهد.

ژول داسن موفق شده داستان این مرد را چنان تعریف کند که ابعادی اساطیری پیدا کند. از سویی در ظاهر با یک ضد قهرمان طرف هستیم که نباید چندان همذات‌پنداری مخاطب را برانگیزد. اما ژول داسن داستان را به گونه‌ای پیش می برد که این مرد رفته رفته به قهرمان تبدیل می‌شود و سپس مسیری پیش پایش قرار می‌گیرد که او را از یک قهرمان فردی به قهرمانی جمعی تبدیل می‌کند که سایه‌های شوم یک تقدیرگرایی را از روی سر همراهانش پس می‌زند. طی طریق و قدم گذاشتن در این راه هم همراه با یک تصمیم‌گیری است که کل داستان فیلم را تحت تاثیر قرار می‌دهد و عملا یک تعلیق فزاینده به قصه‌ی فیلم «ریفیفی» اضافه می‌کند.

از همین جا است که نام فیلم هم معنا پیدا می‌کند. «ریفیفی» اصطلاحی است که می‌توان «مخمصه» ترجمه‌اش کرد. در وهله‌ی اول به نظر می‌رسد که این مخمصه همان سرقتی است که تنها راه انجام شدنش کمال مطلق و اجرای دقیق نقشه است. اما داستان تازه پس از سرقت آغاز شده و هزارتوی پیش پای شخصیت اصلی نمایان می‌شود تا مشخص شود یک فیلم نوآر فرانسوی برتر تاریخ سینما نمی‌تواند صرفا اثری باشد که تمام محتوایش حول انجام سرقت چند مرد می‌گذرد.

این مخمصه همان تصمیمی است که قهرمان داستان باید در یک بزنگاه خاص بگیرد تا بتواند راهی را برود که از همان ابتدا قصدش را داشته؛ او دوست داشت تا قبل از سر رسیدن فرشته‌ی مرگ کار درستی را انجام دهد و تصور می‌کرد که این کار درست همان دزدی تر و تمیزی است که نقشه‌اش را کشیده اما گذر زمان مشخص می‌کند که این تصور او یک خوش‌خیالی ساده بوده و دست تقدیر و سرنوشت نقشه‌های دیگری برای او دارد.

همین حضور و درست ساخته شدن سایه‌ی شوم تقدیرگرایی است که فیلم «ریفیفی» را شایسته‌ی حضور در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر تاریخ سینما می‌کند. این تقدیرگرایی هزارتویی ساخته که فقط یک قربانی ندارد. اما قهرمان داستان کاری می‌کند که گزندش بیش از همه گریبان او را بگیرد. به همین دلیل هم این قهرمان بیشتر ساحتی جمعی دارد تا فردی. در چنین قابی ژول داسن یکی از بهترین پایان‌بندی‌های تاریخ سینما را برای مخاطبش ترتیب داده است. مسیری که این قهرمان می‌رود تا در انتها به جای اول بازگردد، حسابی باشکوه است. نکته این که پس از طی کردن این مسیر، این مکان دیگر هیچ‌گاه مانند گذشته نخواهد شد.

ژول داسن فیلم‌ساز نامداری در آمریکا بود که در دوران دادگاه‌های سناتور مک‌کارتی مورد بازجویی قرار گرفت و به ظن داشتن عقاید کمونیستی با خطر دستگیری روبه رو شد. همین هم او را بر آن داشت که آمریکا را ترک کند و به فرانسه برود و در آن جا کار کند. می‌توان جنبه‌هایی از سینمای آمریکا را در این جا دید. به عنوان نمونه بازی با سایه و روشن‌ها بیش از هر چیزی نوآرهای آمریکایی را به یاد می‌آورد یا قصه به شیوه‌ای پیش می‌رود که در آن انگیزه‌‌های ملموس و بیرونی شخصیت‌ها حرف اول را می‌زند. این‌ها همه رهاوردهای سینمای آمریکا در «ریفیفی» است. که آن را به اثری متفاوت در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر تاریخ سینما تبدیل می‌کند.

در کنار همه‌ی این‌ها «ریفیفی» یکی از بهترین سکانس‌های سرقت تاریخ سینما را هم در خود جای داده است. سرقتی بیست دقیقه‌ای که در سکوت مطلق برگزار می‌شود و نفس تماشاگر را در سینه حبس می‌کند. تماشای همین سرقت تر و تمیز می‌تواند بهانه‌ای کافی باشد که کسی تصمیم بگیرد و فیلم را ببیند.

«تونی که عضو اصلی یک گروه از سارقان است، به تازگی از زندان آزاد شده. او متوجه شده که از بیماری کشنده‌ای رنج می‌برد و چندان از طول عمرش باقی نمانده است. پس تصمیم می‌گیرد که قبل از مرگش یک سرقت تر و تمیز را طراحی کند که برای همیشه در خاطره‌ها بماند. این نقشه، نقشه‌ی سرقت از یک جواهر فروشی است. روز موعود فرا می‌رسد و تونی و ژو و سزار کار را انجام می‌دهند. به نظر همه چیز روبه راه است تا این که یکی از اعضای گروه به نام سزار آن را به گروه رقیب لو می‌دهد. این گروه برای این که سهمی از این سرقت ببرد و تونی را تحت فشار قرار دهد، فرزند کوچک ژو را گروگان می‌گیرد اما تونی نمی‌تواند اجازه انجام چنین کاری را بدهد. پس …»

۲. پپه لو موکو (Pepe Le Moko)

فیلم نوآر فرانسوی په په لوموکو

  • کارگردان: ژولین دوویویه
  • بازیگران: ژان گابن، گابریل گابریو و میری بلان
  • محصول: ۱۹۳۷، فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

در اوایل دهه‌ی ۱۹۳۰ بود که سینمای جنایی به یکی از محصولات مهم سینما در دنیا تبدیل شد. در آن دهه سینمای آمریکا دوران معصومیتش را می‌گذراند و قصه‌ی جنایتکاران را به گونه‌ای پیش می‌برد که عبرت‌آموز باشند و تماشاگر جوان یا نوجوان را از نزدیک شدن به دار و دسته‌های خلافکاران باز دارند. البته همه می‌دانیم که سینماگران آمریکایی تحت فشار گروه‌های مذهبی و اجتماعی دست به ساختن چنین فیلم‌هایی می‌زدند و چندان امکان مانور دادن روی قصه‌های خود نداشتند.

اما قضیه در سینمای فرانسه فرق می‌کرد. ذیل مطلب فیلم «بندرمه‌آلود» مارسال کارنه اشاره سد که در آن دوران، یعنی همان دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی، سینمایی موسوم به رئالیسم شاعرانه در فرانسه پا گرفت که داستان‌هایش حول مردان و زنانی شکل می‌گرفت که به هم دل می‌باختند اما به واسطه‌ی حضور یک تقدیرگرایی شوم که ناشی از وجود دار و دسته‌های خلافکار بود، امکان وصال فراهم نمی‌شد. این سینمای جنایی با وجود بهره بردن از حال و هوایی شاعرانه و قرار دادن عشق شخصیت‌ها در مرکز قاب و اولویت اصلی خود، آثار چندان سر به راهی هم چون فیلم‌های گنگستری و جنایی سینمای آمریکای آن دهه نبودند.

در این آثار می‌شد مرد خلافکاری را عاشقی دل خسته به تصویر کشید که با تمام وجودش عشق می‌ورزد. در این داستان‌ها می‌شد با کسی همراه شد که پلیس مدت‌ها است به دنبالش می‌گردد اما فیلم‌ساز سمت او می‌ایستد و قصه‌ی وی را تعریف می‌کند. گرچه سینماگران آمریکایی هم در آن دوران شخصیت‌هایی را خلق می‌کردند که توامان هم خلافکار بودند و هم عاشق یا خانواده دوست، اما بیشتر روی نمایش نتیجه‌ی دست زدن به خشونت تمرکز می‌کردند تا اثر آن‌ها عبرت‌آموز از کار درآید. در رئالیسم شاعرانه از این خبرها نبود و فیلم‌ساز سعی داشت به ترسیم از دست رفتن یک عشق آتشین دست بزند که قربانی مناسبات اجتماعی می‌شود. این مناسبات هم می‌توانست زمینه‌ی به وجود آمدن هزارتویی را فراهم کند که عشاق داستان یا یکی از آن‌ها را به قانون شکنی وادار می‌کند.

بسیاری معتقدند که همین سینما زمینه‌ی شکل‌گیری فیلم‌های نوآر را فراهم کرد. به همین دلیل هم «په په لو موکو» در کنار «بندرمه‌آلود» به عنوان نماینده‌های این سینما در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر قرار می‌گیرند. چرا که وجود یک تقدیرگرایی این آثار را به سینمای نوآر ربط می‌دهد. از سوی دیگر هم در فیلم‌های موسوم به رئالیسم شاعرانه و هم در فیلم‌های نوآر آمریکایی یا فرانسوی هزارتویی وجود دارد که توسط قدرتی برتر از شخصیت‌ها ساخته شده است. قدرتی که نمی‌توان از آن فرار کرد. همین هزارتو هم خبر از وجود شری در داستان می‌دهد که رفته رفته بر خیر پیروز می‌شود. اصلا بازی با سایه و روشن‌ها هم به دلیل نمایش همین جدال ازلی و ابدی بین خیر و شر است.

در چنین چارچوبی «په په لو موکو» حتی بیشتر از «بندر مه‌آلود» شایسته‌ی قرار گرفتن در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر تاریخ سینما است. چرا که ژولین دوویویه، کارگردان فیلم، تمرکز بیشتری روی این تقدیرگرایی دارد و شخصیت‌هایش را مانند آثار باشکوه نوآر آمریکایی به شکلی به تصویر می‌کشد که علی رغم تمام تلاش‌ها برای فرار از سرنوشت خود، چاره‌ای جز پذیرش شکست ندارند. آن‌ها از همان روز اول محکوم به شکست بودند و اگر چند مدت از طریق نیروی عشق احساس خوشبختی می‌کنند، به جای مرهم گذاشتن بر زخم‌های خود، زخم دیگری بر پیکر خود اضافه می‌کنند.

این زخم هم رفته رفته به جنونی ختم می‌شود که راه نجاتی از آن نیست. حال در پایان فیلم به رغم تمام تلاش‌ها برای فرار از آن سرنوشت محتوم مردی قرار دارد، زل زده به دریا. مردی که رفتن معشوق را تماشا می‌کند و می‌داند که هیچ‌گاه از غم این فراق رهایی پیدا نخواهد کرد. مردی که با وجود داشتن مشکلات بسیار، باید با بزرگترین دردش کنار بیاید و دم نزند. نقش این مرد را هم مانند فیلم «بندر مه‌آلود» ژان گابن بازی می‌کند. آن غم نهایی او، آن بازی بی‌نظیرش که عشق را با چشمانش معنی می‌کرد در پایان این اثر باشکوه ژولین دوویویه به غمی باستانی تبدیل می‌شود که همه‌ی عشاق راستین تاریخ زمانی تجربه‌اش کرده‌اند. به خاطر همان سکانس پایانی بی‌نظیر هم باید فیلم «په په لوموکو» را در فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر قرار داد.

در کنار همه‌ی این‌ها «په په لوموکو» داستان استعمار الجزایر توسط فرانسه هم هست. فیلم‌ساز از کوچه پس کوچه‌های تنگ شهری که داستان فیلم در آن می‌گذرد به خوبی استفاده کرده تا هم قصه‌ی مردی را تعریف کند که به شکلی کاملا نمادین در یک هزارتو گرفتار هم آمده و هم قصه‌ی کشوری را بگوید که روزی گریبان استعمارگرایانش را خواهد گرفت.

«مرده به نام په په لومو کو تحت تعقیب دولت فرانسه است. این مرد در کشور الجزایر و در یک قصبه زندگی می‌کند. کوچه پس کوچه‌های قصبه و البته آشنایی او با یک پلیس محلی باعث شده که په په لومو کو هر بار از دست پلیس به راحتی فرار کند. په په که جوانی خلافکار اما ساده با روحیات پیش پا افتاده است به زنی مدرن دل می‌بازد. این زن او را به یاد پاریس و همه‌ی زیبایی‌هایش می‌اندازد. حال په په که عاشق شده کمتر از گذشته مراقب است و این خطر دستگیری‌اش را افزایش می‌دهد …»

۱. سامورایی (Le Samourai)

سامورایی (Le Samourai)

  • کارگردان: ژان پیر ملویل
  • بازیگران: آلن دلون، کتی رسیه، ناتالی دلون و فرانسوا پریه
  • محصول: ۱۹۶۷، ایتالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

خب به اثر صدرنشین فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر تاریخ سینما رسیدیم که دوباره کاری از ژان پیر ملویل است تا او سه فیلم در این لیست داشته باشد. نقش اصلی را هم آلن دلون بازی می‌کند تا او هم با سه فیلم، رکورددار حضور در شاهکارهای نوآر فرانسوی شود. بازی در «سامورایی» باعث شد که آلن دلون صاحب یک پرسونای ابدی در تاریخ سینما شود؛ پرسونایی که تا سینما وجود دارد در خاطره‌ی دوستداران آن خواهد ماند و همه آلن دلون را با آن به یاد می‌آورند.

این پرسونا، نقش مردان تک افتاده و تنهایی است که بنا به دلیلی تصمیم گرفته‌اند دور از اجتماع خشمگین زندگی کنند. همین هم نقش‌های او را به شخصیت‌های مرموزی تبدیل کرده که از گذشته‌ای نامعلوم فرار می‌کنند. ژان پیر ملویل استاد خلق شخصیت‌هایی این چنین بود و با استفاده از ساختن مردانی پاک باخته و تنها دست به ساختن فیلم‌هایی می‌زد که می‌شد تلخی‌های زیستن در یک جامعه‌ی مدرن را با تماشای آن‌ها لمس کرد. در چنین قابی آلن دلون به مهم‌ترین مخلوقات او جان بخشید. آلن دلون با آن چشمان همیشه غمگین و صورتی سنگی به نماد مردانی در سینمای ملویل تبدیل شد که حاضر نبودند این تنهایی را با چیز دیگری عوض کنند.

داستان «سامورایی» هم حول زندگی چنین مردی می‌گذرد. او از همان ابتدا تنها تصویر می‌شود و تنها همدهمش پرنده‌ای است که در قفس نگه داشته شده است. زندگی این پرنده‌ رفته رفته به نمادی از زندگی خود مرد تبدیل می‌شود. به ویژه در آن جا که خودش را به در و دیوار قفس می‌کوبد تا شاید راه چاره‌ای بیابد و فرار کند. این دقیقا شرح حال شخصیت داستان هم هست. او نمی‌خواهد کسی تنهایی‌اش را به هم بزند و برای همین به هر در و دیواری می‌زند تا هیچ‌گاه به چشم نیاید و در نهایت فقط یک بار دیده شدن، کار دستش می‌دهد.

شخصیت اصلی قصه یک آدمکش حرفه‌ای است. او پول می‌گیرد تا کسانی را که هیچ‌گاه ندیده، بکشد. کارش را هم همواره تمیز انجام می‌دهد و ردی از خود به جا نمی‌گذارد. اما در آخرین ماموریتش توسط زنی دیده می‌شود. حال او باید دنبال راهی بگردد که از این حریم دست خورده مواظبت کند اما غافل این که پیله‌ی تنهایی او شکسته و دیگر راه علاجی برای فرار و بازگشت به گذشته وجود ندارد. این موضوع در سکانس مفصل و باشکوهی که در اداره‌ی پلیس اتفاق می‌افتد، با صدای رسا اعلام می‌شود.

ماموران پلیس زیر نظر کارآگاهی که به هیچ اصول اخلاقی پایبند نیست تمام مردان مشکوک شهر را پس از قتل دستگیر می‌کنند. جف کاستلو، همان شخصیت اصلی فیلم با بازی آلن دلون هم میان آن‌ها است. ماموران مدام لباس‌های افراد مشکوک را عوض می‌کنند و در برابر تنها شاهد پلیس قرار می‌دهند تا گره از معما باز شود. نکته این که پلیس شاهد را از دید مظنوان به قتل مخفی نمی‌کند تا در پایان از همین موضوع استفاده کند.

گفته شد که در برابر جف کاستلو کارآگاهی وجود دارد که به هیچ اصولی باور ندارد. او وقتی موفق به دستگیری قاتل نمی‌شود، ترتیبی می‌دهد که تنها شاهد پلیس بدون آن که خودش بداند، به یک طعمه برای قاتل تبدیل شود. در چنین فضایی است که مخاطب به جای همراهی با نیروهای قانون، با شخصیت قاتلی همراه می‌شوند و برایش دل می‌سوزانند که به اصولی باور دارد و حاضر نیست به هر قیمتی که شده زندگی کند.

فیلم نوآرهای فرانسوی پس از ساخته شدن فیلم «سامورایی» برای خود وجاهت بسیاری کسب کردند. دیگر یک فیلم نوآر فرانسوی یک اثر الهام گرفته شده از فیلم‌های آمریکایی نبود و می‌شد نشانه‌های سینمای فرانسه را هم در آن دید. ژان پیر ملویل تلخ‌کامی آمریکایی را با دغدغه‌ی وجودی جاری در فلسفه‌ی فرانسوی در هم آمیخت و اثری ساخت که هم مانند نمونه‌های آمریکایی از قصه‌گویی و شخصیت‌پردازی درجه یک آن‌ها بهره‌هایی دارد و هم مانند فیلم‌های روشن‌فکرانه‌ی اروپایی اثری است در باب چیستی وجود آدمی.

ریتم فیلم هم آثار روشن‌فکرانه‌ی اروپایی را به یاد می‌آورد. تاکید ژان پیر ملویل روی سکانس‌های مختلف و در ظاهر کم اهمیت به همین دلیل است. او دوست دارد که مخاطب مدام به جزییات مختلف فکر کند. برای نمونه تاکید بسیار روی مراحل مختلف دزدیدن یک ماشین، از روشن کردن آن گرفته تا تعویض پلاکش شاید در یک فیلم نمونه‌ای آمریکایی جایی نداشته باشد اما برای ملویل درست انجام شدن همین جزییات است که باعث می شود شخصیت درستی از دلش زبیرون بیاید. در چنین قابی آن سکانس پایانی و آن تاکید بر جزییات تبدیل به یکی و شاید بهترین سکانس پایانی یک فیلم در تاریخ سینما می‌شود. در چنین قابی است که باید «سامورایی» را صدرنشین فهرست ۱۰ فیلم نوآر فرانسوی برتر تاریخ سینما دانست.

«جف کاستلو یک قاتل حرفه‌ای است. او به تازگی ماموریت کشتن مردی را قبول کرده است. جف عازم مکان مرد می‌شود و او را در یک باشگاه شبانه می‌کشد. اما مشکل این جا است که زنی او را حین خروج از باشگاه می‌بیند. کارآگاه پلیس پس از رسیدن به محل قتل دستور می‌دهد که تمام افراد مشکوک جهت شناسایی به اداره‌ی پلیس فراخوانده شوند. جف هم در میان آن‌ها است و در برابر شاهد پلیس قرار می‌گیرد. اما در کمال تعجب شاهد او را نمی‌شناسد و …»

منبع: دیجی‌کالا مگ



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما