۱۰ سریال مشهور که یک نقطه ضعف بزرگ دارند
هیچ سریالی بینقص نیست. اصلاً یک سریال عالی و مشهور، هرچقدر هم باکیفیت به نظر برسد، نمیتواند بینقص باشد، خصوصاً با توجه به برنامهی زمانی فشردهای که بیشتر سریالها مطابق با آن ساخته میشوند و بودجهی پایینتر و زمان کمتر اختصاصدادهشده به آنها در مقایسه با فیلمهای سینمایی.
با این حال، ساختن یک سریال درجهیک که مشهور شود و تا سالها و شاید حتی دههها در یاد مردم باقی بماند، کار هرکسی نیست و باید به آن غبطه خورد.
گاهی حتی بهترین سریالها نیز یک ضعف بزرگ دارند که شاید برای سازندگانش واضح نباشد، ولی هوادارانی که سالهاست در حال تماشای سریال بودهاند، بهوضوح آن را میبینند.
باز هم میگوییم: این احمقانه است که از سریالها انتظار کمال مطلق داشته باشیم، ولی با توجه به فوقالعاده بودن این سریالها، مایهی افسوس است که ضعفی بزرگ مانع از این شده که قلههای بلندتری را فتح کنند.
این ضعف بزرگ انواع مختلفی دارد: کش داده شدن سریال، تکرار بیشازحد یک سری خط داستانی، رسیدن به اوج پیش از رسیدن به نقطهی پایان یا حتی شخصیت اصلیای که بدترین شخصیت سریال است.
با این حال، این نشانهی کیفیت بالای سریالهای زیر است که حتی با وجود یک ضعف بزرگ، بهشدت محبوب باقی ماندهاند؛ قصهگویی، بازیها و دنیای کلی هرکدام از سریالها آنقدر هیجانانگیز و سرگرمکننده است که موفق شدهاند در مقابل مشکلات خلاقانهی نهچندان مهم ایستادگی کنند…
۱۰. «آفیس» – وقتی استیو کرل سریال را ترک کرد، به پایان نرسید
فصل اول سریال «آفیس» (The Office) واقعاً داغان بود، چون زیادی سعی داشت از «آفیس» بریتانیایی تقلید کند، ولی پس از فصل ۱ «آفیس» آمریکایی هویت خاص خود را پیدا کرد و در نتیجه به یکی از محبوبترین و تحسینشدهترین سیتکامهای ۲۰ سال گذشته تبدیل شد.
با این حال، وقتی استیو کرل (Steve Carell)، بازیگر شخصیت اصلی سریال یعنی مایکل اسکات (Michael Scott) اعلام کرد که قصد دارد سریال را در انتهای فصل هفتم ترک کند، این نقطهای عالی برای به پایان رساندن سریال به نظر میرسید.
«خداحافظ مایکل»، آخرین اپیزودی که استیو کرل در آن حضور داشت، تقریباً از همه تحسین بیچون و چرا دریافت کرد و در نظر عدهای، پایانی بینقص برای سریال بود؛ با این حال، سریال تا دو فصل دیگر هم ادامه پیدا کرد.
حتی متعصبترین طرفداران «آفیس» هم به این واقفاند که کیفیت سریال در فصل ۸ و ۹ بهطور قابلتوجهی افت کرد. جای خالی کرل بدجوری حس میشد و نویسندگان تلاش کردند با چند بازیگر مهمان که عمدتاً حضوری کوتاه داشتند، این جای خالی را پر کنند، ولی خب همانطور که میتوانید حدس بزنید، این اصلاً کار راحتی نبود. غیر از این، تعدادی از شخصیتهای اصلی به کاریکاتورهای بزرگنمایانه و مضحکی از خود تبدیل شدند (نمونهی بارزش اندی).
البته آخرین اپیزود این سریال مشهور تا حدی نقطهعطفی مناسب برای آن بود، خصوصاً بهلطف حضور دقیقهنودی استیو کرل بهعنوان بازیگر مهمان، ولی در کل «آفیس» نمونهی بارز سریالی است که پس از نقطهی پایان طبیعیاش ادامه پیدا کرد و در نتیجه دیگر نمیشد مثل قبل از آن استقبال کرد.
۹. «چیزهای عجیب» – تعداد شخصیتها خیلی زیاد است
حتی اگر بتوانید این حقیقت را نادیده بگیرید که بازیگران جوان «چیزهای عجیب» (Stranger Things) دارند با سرعت بزرگ میشوند و دیگر سنشان به سن شخصیت داخل سریال – که خط زمانی فشردهتری دارد – نمیخورد، نمیتوانید این حقیقت را نادیده بگیرید که این سریال در سبک وحشت علمیتخیلی، تعداد زیادی شخصیت دور هم جمع کرده است که از گنجایش سریال فراتر رفتهاند.
در حال حاضر، این سریال بیش از دوازده شخصیت مهم دارد که لازم است کاری برای انجام دادن داشته باشند. بهخاطر همین، نویسندگان سریال مجبور شدند در فصل ۴ آنها را بین یک سری خردهپیرنگ مشخص تقسیمبندی کنند و این کارشان باعث شدند پیکر بادکردهی سریال در این فصل، حتی از قبل هم بادکردهتر شود.
کاملاً مشخص است که داستان سریال نمیتواند حضور این همه شخصیت جورواجور را پشتیبانی کند و حضور ادامهدار بعضی از آنها زورچپانیشده به نظر میرسد، در حدیکه مایا هاوک (Maya Hawke)، یکی از ستارههای آن، اعتراف کرده که احساس میکند تعداد شخصیتهای سریال بیشازحد زیاد است.
بهتر است در فصل ۵ سریال، شرور سریال یعنی وکنا (Vecna) سریعاً کلک چندتا از شخصیتها را بکند. این کار باعث میشود که تهدیدِ پیشِ روی شخصیتها در فصل آخر و هنگام نبرد نهایی با وکنا، به حد نهایت برسد.
حداقل برادران دافر (Duffer Brothers) تایید کردهاند که اپیزودهای فصل ۵ از فصل ۴ کوتاهتر خواهند بود؛ امیدواریم این خبر حاکی از این باشد که قصهگویی در این فصل منظمتر و فشردهتر باشد.
۸. «فیلادلفیا همیشه آفتابی است» – بالا رفتن وضوح تصویر و پاستوریزه کردن جلوهی بصری سریال
اگر پنج فصل اول «فیلادلفیا همیشه آفتابی است» را تماشا کنید، متوجه میشوید که این فصلها از لحاظ بصری بسیار زشت هستند، چون با وضوح تصویر ۴۸۰p فیلمبرداری شده بودند، اما در فصل ۶، ناگهان وضوح تصویر سریال جهشی خارقالعاده پیدا کرد و به ۱۰۸۰p HD رسید.
با این حال، آن وضوح تصویر پایین و بیکیفیت برای سریالی که در یک بار قدیمی و خلوت فیلادلفیایی واقع شده بود و حول محور شخصیتهایی منحرف و پررو میچرخید، بسیار مناسب بود. انگار که سریال با تجهیزات سرهمبندیشدهای فیلمبرداری شده بود که خود شخصیتهای داخل سریال از آن برای فیلمبرداری از خود استفاده کردهاند.
اما از فصل ۶ به بعد، جلوهی بصری سریال تمیزتر و شستهرفتهتر شد و از این نظر بین جلوههای بصری این فصلها و فصلهای قبلی – که میشود ادعا کرد از همه نظر بهتر بودند – شکاف عمیقی ایجاد شد.
طی سالهای اخیر، یک سری تغییرات سوالبرانگیز دیگر در جلوههای بصری سریال انجام شده، مثل اضافه کردن نور بیشتر به بار پدی (Paddy’s Pub) که هرچه بیشتر حالوهوایی غیرطبیعی و تر و تمیز به آن داده است، انگار که داخل یک استودیوی «سینمایی» فیلمبرداری شده است. این تصمیم هم در تضاد با ماهیت بیغلوغش سریال و شخصیتهای اصلی آن قرار دارد.
بیایید با هم روراست باشیم: اگر یک سریال باشد که از صیقلیافته به نظر رسیدن سودی نمیبرد، آن همین سریال مشهور است. اگر میخواهید سریال را از لحاظ بصری رستگار کنید، به نورپردازی مینیمالیسیتر پیشین آن برگردید و حتی نسبت کشیدگی (Aspect Ratio) اصلی آن یعنی ۴:۳ را احیا کنید.
۷. «سوپرانوز» – تعداد سانحههای رانندگی بهعنوان اتفاقات مهم داستانی بیشازحد زیاد است
«سوپرانوز» (The Sopranos) بدونشک یکی از بهترین سریالهای تمامدوران است، ولی از قرار معلوم، نویسندگان آن نتوانستند در برابر وسوسهی تبدیل کردن هر سانحهی رانندگی به یک اتفاق مهم داستانی مقاومت کنند.
اگر تا به حال کل اپیزودهای سریال را پشتسرهم تماشا کرده باشید، یک حقیقت عجیب برایتان مشخص میشود: اینکه دیوید چیس (David Chase)، سازندهی سریال، چقدر به استفادهی روایی از سانحههای رانندگی، ماشیندزدی و تیراندازی به یک نفر از داخل ماشین وابسته بوده است.
البته میتوان استدلال کرد که چیس میخواست از راه تکرار یک اتفاق پیشپاافتاده و واقعگرایانه همچون سانحهی رانندگی، کمی روزمرگی به زندگی این گانگسترها تزریق کند، ولی با توجه به اینکه در طول ۶ فصل سریال شاهد دهها سانحهی رانندگی یا سانحهی مربوط به خودرو هستیم، این قضیه از یک جا به بعد کمی تکراری میشود.
تقریباً همهی شخصیتهای اصلی سریال پیش از پایان آن در یک سانحهی رانندگی دخیل میشوند؛ خود تونی (شخصیت اصلی) هم درگیر چند سانحهی رانندگی میشود که از لحاظ آماری، احتمال وقوعشان به آن شکل بسیار ناچیز است.
این قضیه اینقدر توی چشم است که باعث میشود فکر کنید سوانح رانندگی دلیل اول مرگومیر در نیوجرسی هستند و بعد از آن، سرطان، یکی دیگر از عناصری که بیشازحد در داستان مورد استفاده قرار گرفته، با فاصلهی زیاد در مقام دوم قرار دارد.
۶. «بازی تاجوتخت» – تمام شدن محتوا برای اقتباس
وقتی پخش «بازی تاجوتخت» در سال ۲۰۱۱ شروع شد، HBO اطمینان داشت که جورج آر. آر. مارتین خود را با ضربآهنگ سریال هماهنگ خواهد کرد و دو کتاب آخر مجموعه – «بادهای زمستان» و «رویای بهار» – را پیش از اینکه سریال به آخر جلد پنجم برسد، به پایان خواهد رساند.
با این حال، شرایط اینگونه پیش نرفت و موقعیکه سریال در حال نزدیک شدن به خط پایان بود، مارتین هنوز هیچکدام از کتابها را منتشر نکرده بود. تا به امروز، این کتابها منتشرنشده باقی ماندهاند.
البته مارتین یک طرح کلی و بدون جزییات از پایان سریال در اختیار دیوید بنیاف و دی.بی. وایس قرار داد، ولی طبعاً این طرح کلی، آن محتوای جانداری را که از یک رمان منتشرشده انتظار داریم، در بر نداشت.
همچنین طبق گفتهی خود مارتین، بنیاف و وایس تصمیم گرفتند تا در سه فصل نهایی سریال هرچه بیشتر از کتاب فاصله بگیرند و مارتین هم دیگر عملاً در جریان کار آنها نبود.
این دو نویسنده، بدون داشتن منبع اقتباس در دستانشان، به شیوهی خاص خودشان سریال را به پایان رساندند، پایانی که تا به امروز بهشدت تفرقهبرانگیز باقی مانده است و ارزش دوباره دیدن «بازی تاجوتخت» را برای بسیاری از هواداران نابود کرده است. عدهای بر این باورند که فصل آخر سریال بهتنهایی میراث سریال را نابود کرد.
۵. «بریکینگ بد» – سریال با گاس فرینگ به نقطهاوج خود رسید
(خطر اسپویل داستان) گاس فرینگ (Gus Fring)، شرور افسانهای «بریکینگ بد» که در کار فروختن مواد در مقیاسی وسیع است، یک مشکل اساسی دارد: او زیادی خوب است.
گاس برای اولین بار در انتهای فصل دوم معرفی شد و طولی نکشید که هویتش بهعنوان منحصربفردترین و پیچیدهترین شرور سریال تثبیت شد. او مردی فوقالعاده باهوش و بهشکلی زیرپوستی، ترسناک است که جانکارلو اسپوزیتو (Giancarlo Esposito) نقشاش را به بهترین شکل بازی کرده است.
با این حال، وقتی گاس در انتهای فصل چهارم کشته شد، فصل پنجم نتوانست شروری را وارد داستان کند که حتی به او نزدیک شود.
جک ولکر (Jack Welker)، نئونازیها و حتی تاد (Todd) هیچکدام در مقابل گاس حرفی برای گفتن نداشتند.
البته میتوان استدلال کرد که تمرکز فصل آخر «بریکینگ بد» به پایان رساندن داستان والتر وایت بود، نه فراهم کردن بستری جدید برای جولان دادن شروری دیگر. با این حال، جای خالیای که گاس با خروج انفجاری خود به جا گذاشت، زیادی بزرگ بود.
البته اگر از حق نگذریم، جک، تاد و دار و دستهیشان برخلاف گاس فرصت کوتاهی برای درخشیدن داشتند و در چند فصل شخصیتپردازی نشدند. با این حال، گاس فرینگ آنقدر شبیه به غولآخر سریال به نظر میرسید که واقعاً هر شرور دیگری پس از او، چارهای نداشت جز اینکه شبیه به جایگزینی سطحپایینتر برای او به نظر برسد.
۴. «لست آو آس» – تعداد کلیکرها کافی نیست
اقتباس HBO از بازی «لست آو آس» (The Last of Us) یا «آخرین بازمانده بین ما» در قالب سریال، تحسینی بیچونوچرا از جانب منتقدان و هواداران دریافت کرد. بدونشک این سریال بهترین اقتباسی است که از یک بازی ویدیویی انجام شده است.
با این حال، یکی از نقدهایی که به سریال وارد شد، یکی از تصمیمهای خلاقانهی سریال بود: کمرنگتر کردن نقش کلیکرها (Clikcer) و بهطور کلی موجودات آلودهشده. بهخاطر این تصمیم، شدت تهدیدآمیز بودن آنها در مقایسه با بازیها بهمراتب کمتر شده است.
به نظر میرسد که کریگ مزین (Craig Mazin) و نیل دراکمن (Neil Druckmann) در زمینهی کارگردانی صحنههای اکشن و تعلیقآمیز سریال، رویکرد «هرچه کمتر بهتر» را دنبال کردند تا بتوانند هرچه بیشتر روی پرداختن به شخصیتها تمرکز کنند.
با این حال، به نظر میرسد در این زمینه نتوانستند تعادل را رعایت کنند، چون بسیاری از هواداران خواستار حضور پررنگتر هیولاهای نمادین مجموعه بودند.
البته مازین در مصاحبهای با Variety تایید کرد که فصل ۲ سریال «موجودات آلودهشدهی بیشتری» خواهد داشت. به امید اینکه سریال موفق شود همزمان با حفظ شخصیتپردازی عمیقاش، روی این موجودات نیز بیشتر تمرکز کند.
۳. «اُز» – تعداد مرگ شخصیتها خیلی زیاد است
آغاز عصر طلایی جدید در عرصهی سریالهای تلویزیونی بهدرستی به «سوپرانوز» نسبت داده میشود، ولی نباید فراموش کرد که پخش «اُز» (Oz)، درام زندانمحور فوقالعادهی HBO ۱۸ ماه پیش از «سوپرانوز» آغاز شد و این سریال هم در این زمینه حق آب و گل دارد.
«اُز» در طول شش فصلی که پخش شد، یک سریال درام بهشدت واقعگرایانه، رُک و تحریککننده بود که بهلطف شخصیتهای جورواجورش – که یک سریهایشان زندانیهای زندان ایالت ازوالد بودند و یک سری کارکنان آن زندان – مخاطب را در خود غرق کرد.
در سال ۱۹۹۷، هیچ سریالی بهاندازهی «اُز» مرزهای محتوای خشونتبار و شوکهکنندهای را که میتوان در سریالها پخش کرد، جابجا نکرد، ولی در کنار شوکهکننده بودن، این سریال دربارهی تبدیل شدن زندان به یک صنعت بزرگ (Prison Industrial Complex) و نقش زندانیها در جامعهی آمریکا حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
این سریال بسیار رکگو، غیراحساسی و با بازیهای فوقالعاده بود و راه را برای تعداد زیادی سریال درام هموار کرد که ثابت کردند سریالها نهتنها میتوانند از لحاظ کیفیت قصهگویی همسطح فیلمهای سینمایی باشند، بلکه حتی میتوانند از آنها پیشی بگیرند.
مشکل اینجاست که در نهایت «اُز» در زمینهی کشتن شخصیتها زیادهروی کرد. چند فصل اول سریال موفق شدند مرگهای پشتسرهم شخصیتها را شوکهکننده و جنجالی نگه دارند، ولی از فصل ۴ به بعد، مخاطب نسبت به اجسادی که در حال تلمبار شدن روی هم بودند، بیحس شده بود.
وقتی «از» به پایان رسید، مرگ در آن بخشی از زندگی میرسید و در طی ۵۶ اپیزود آن بیش از ۱۰۰ شخصیت کشته شدند؛ دیگر آخرهای کار سریال شبیه به هجوی رسواگرایانه از خودش به نظر میرسید.
البته این سریال مشهور همچنان عالی است و باید خیلی بیشتر از اینها تحسین شود، ولی سریال باید در زمینهی کشتن شخصیتها از فلسفهی «هرچه کمتر بهتر» پیروی میکرد.
۲. «گستره» – شخصیت اصلی خستهکنندهترین شخصیت است
«گستره» (The Expanse) بهلطف دنیاسازی مثالزدنی، قصهگویی عمیق، بودجهی ساخت بالا و انتخاب بازیگرهای فوقالعاده، یکی از بزرگترین سریالهای علمیتخیلی تمام دوران است.
با این حال، این وسط یک پاشنهی آشیل وجود دارد و متاسفانه آن هم شخصیت اصلی سریال یعنی جیمز هولدن (James Holden)، با بازی استیون استریت (Steven Strait) است.
البته قصد بیاحترامی به استیون استریت را نداریم؛ او در نقش هولدن (Holden) بازی خوبی از خود ارائه میکند، ولی او با فاصلهی زیاد کسلکنندهترین شخصیت بین شخصیتهای اصلی است؛ انگار که نمونهای تقریباً هجوآمیز از تیپ شخصیتی «یاروی سفیدپوست» است که بهخاطر کلیشهای بودن بهشدت مورد انتقاد قرار گرفته است.
البته هولدن باید در طول داستان سریال با ناآرامیهای زیادی دستوپنجه نرم کند، ولی عبوس و بیاحساس بودنش و شخصیتپردازی نهچندان قوی او در مقایسه با شخصیتهای دیگر چون نائومی (Naomi)، آموس (Amos)، میلر (Miller)، درامر (Drummer) و کریسجن (Chrisjen)، باعث شده که او بین آنها شبیه به وصلهای ناجور به نظر برسد.
«گستره» آنقدر خوب است که حتی خستهکننده بودن هولدن نیز نمیتواند به آن خدشهای وارد کند، ولی با این حال هویت او بهعنوان شخصیتی که بین شخصیتهای اصلی از همه نچسبتر است، بدجوری توی ذوق میزند.
۱. «فرندز» – عدم وجود تنوع نژادی
«فرندز» (Friends) یا «دوستان» یکی از نمادینترین سیتکامهای تمامدوران است و در طول ۱۰ فصلی که از آن پخش شد، بهطور غیرقابلتصوری محبوب باقی ماند و حتی تا به امروز یک منبع سودآوری اساسی برای شبکههای استریمینگ باقی مانده است.
با این حال، این روزها که با ذهنی آگاهتر «فرندز» را تماشا میکنیم، یکی از مشکلات آن بیشتر از بقیه به چشم میآید: عدم وجود تنوع نژادی.
البته سفیدپوست بودن شش شخصیت اصلی اصلاً مشکلی ندارد؛ مشکل اینجاست که آنها در نیویورک – که بین تمام شهرهای دنیا بیشترین تنوع نژادی را دارد – افراد رنگینپوست بسیار کمی ملاقات میکنند.
در طول ۲۳۶ اپیزود سریال، حدود ۲۴ شخصیت سیاهپوست حضور پیدا میکنند و تقریباً همهیشان شخصیتی بسیار فرعی و با حضوری کوتاه هستند، نه شخصیتهای مکمل جاندار و بهیادماندنی.
البته «فرندز» هم مثل هر سریال دیگری که چند دهه پیش ساخته شده، محصول زمانهی خودش است و عدم وجود تنوع نژادی در آن باعث نشده که از میزان سرگرمکننده بودن آن کاسته شود، ولی برای هرکس که در نیویورک زندگی کرده یا حتی به آنجا سر زده باشد، تصویرسازی «فرندز» از آن بهعنوان شهری عمدتاً سفیدپوست بسیار شوکهکننده خواهد بود.
منبع: Whatculture.com