۱۰ فیلم هیجانانگیز برتر که به توصیه شیامالان، کارگردان «در کلبه را بزن» باید ببینید
در دههی ۱۹۹۰، در هالیوود نام کارگردانی هندیتبار سر زبانها افتاد که بسیاری او را به لحاظ خلق تعلیق و هیجان با آلفرد هیچکاک مقایسه میکردند. از همان ابتدا شباهت شیوهی کار او با آن استاد تعلیق و وحشت قابل مشاهده بود و کیفیت سینمایش هم گرچه با چهره بزرگی مثل هیچکاک تفاوت داشت، اما قابل قبول بود و حتی گاهی همه را شگفتزده میکرد. این اتفاق به ویژه در سال ۱۹۹۹ که فیلم «حس ششم» (The Sixth Sense) با بازی بروس ویلیس بر پرده افتاد، به اوج رسید و بسیاری از آیندهی درخشان فیلمسازی گفتند که قرار بود برای خود جایی در کتابهای تاریخ دست و پا کند. در این لیست قرار است سری به فیلمهای هیجانانگیزی بزنیم که ام. نایت شیامالان دوستشان دارد و توصیه به دیدنشان میکند.
- ۱۰ فیلم هیجانانگیز برتر که باید به توصیه جردن پیل کارگردان فیلم «نه» ببینید
- ۱۳ فیلم هیجانانگیز برتر سال ۲۰۲۲ از بدترین به بهترین
در اوایل قرن حاضر، هنوز هم میشد نشانههایی از آن نبوغ جاری در فیلم «حس ششم» را در کارهای ام. نایت شیامالان دید. دوران، دوران ساختن فیلمهایی چون «نشانهها» (Signs) با بازی مل گیبسون، «آسیبناپذیر» (Unbreakable) با بازی ساموئل ال جکسون و بروس ویلیس و «دهکده» (The Village) با هنرنمایی بریس دالاس هوارد و آدرین برودی و ویلیام هرت بود و هر فیلم این فیلمساز تبدیل به پدیدهای در عالم سینما میشد. اما با گذر هر چه بیشتر زمان و پا گذاشتن به میانسالی، سینمای شیامالان هم با افتی فاحش روبهرو شد و گاهی کار به جایی رسید که برخی از فیلمهایش به عنوان نامزد بدترین فیلمهای سال انتخاب میشدند و منتقدان و تماشاگران بدترین نقدها را نثارشان میکردند. از این منظر شدت و سرعت سقوط ام. نایت شیامالان در تاریخ سینما کمنظیر و شاید بینظیر باشد؛ چرا که کمتر فیلمسازی است که در عرض یک دهه، از ساختن فیلمهایی معرکه، به ساختن آثاری چنین سطح پایین رسیده باشد.
صحبت از آثاری مانند «آخرین بادافزار» (The Last Airbender)، «پس از زمین» (After Earth) و «ملاقات» (The Visit) است که هر یکی از دیگری ضعیفتر است و باعث شدند که کلا نگاه منتقدین و مخاطب به این فیلمساز از این رو به آن رو شود. خلاصه کارگردانی که زمانی همه منتظر فیلم بعدیاش بودند و آن فیلم هم به محض اکران به اثری مهم و پر سر و صدا تبدیل میشد، به جایی رسیده بود که حتی کسی از اکران فیلم تازهاش خبردار هم نمیشد و فیلم هم در پایان با شکستی هنری و کلی نقد منفی به زبادلهدانی تاریخ می پیوست.
فیلمهای «شکافته» (Split)، «شیشه» (Glass) و «پیر» (Old) هم گرچه کمی بهتر از چند اثر قبلی بودند اما باز هم نتوانستند وجههی کارگردان از دور خارج شده را ترمیم و خاطرات خوب فیلمهای سابق را زنده کنند. حال نوبت به فیلم «در کلبه را بزن» رسیده که هنوز بر پرده است و واکنشهای ضد و نقیضی هم برانگیخته. به نظر میرسد که حداقل در فروش جهانی و داخلی گلیم خود را از آب بیرون بکشد و باعث شود که ام. نایت شیامالان کماکان به کارش ادامه دهد. به این معنا که تضمین فروش فیلم و رسیدن به سود میتواند مجوزی باشد برای ساختن فیلم بعدی و ادامهی انتظار که شاید بعدی آن شاهکار نهایی ام. نایت شیامالان از کار دربیاید که او را به اوج بازمیگرداند، اما آن چه که تا الان منتشر شده و منتقدان از آن حرف میزنند خبر از شکست هنری دیگری در کارنامهی فیلمسازی این کارگردان هندیتبار دارد.
اما همهی آن چه که گفته شد به این معنا نیست که با فیلمساز کاربلدی طرف نیستیم. شیامالان حدالق در دورهای از کارش نشان داده که شیوهی ساختن فیلم خوب را بلد میداند و یک خورهی فیلم به تمام معنا است؛ چرا که میتوان تاثیر گرفتنش از بسیاری آثار شاخص تاریخ سینما را لابهلای کارهایش دید. به همین دلیل هم او میتواند مرجع خوبی برای شناختن سینمای هیجانانگیز به حساب بیاید؛ به ویژه که همواره به ژانر تریلر علاقه داشته و همهی فیلمهایش به نوعی با این سینما تعلق دارند.
در لیست زیر فیلمهای مختلفی با حال و هوای متفاوتی حضور دارند. از تریلری سیاسی مانند «بدنام» که به داستانی عاشقانه گره میخورد و کارگردانش آلفرد هیچکاک، مراد ام. نایت شیامالان است تا فیلمهایی در باب عدالت و نحوهی برقراری آن که دو فیلم آکیرا کوروساوا در لیست به آن دسته تعلق دارند. فیلم ترسناکی با محوریت احضار ارواح هم در لیست وجود دارد به نام «احضار ارواح در یک بعدازظهر بارانی» که متاسفانه در ایران مهجور مانده اما کاری است حسابی خوش ساخت. حتی اثری پستمدرنیستی مانند «جادهی مالهالند» که به تلواسههای زنی در هالیوود و لس آنجلس میپردازد هم در فهرست قابل مشاهده است. خلاصه که برای هر سلیقهای، فیلمی در این فهرست وجود دارد.
۱. بدنام (Notorious)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: کری گرانت، اینگرید برگمن و کلود رینس
- محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
طبیعی است که ام. نایت شیامالان فیلمی را از استاد خلق تعلیق در بین فیلمهای محبوبش قرار دهد. بالاخره خود او حداقل در نیمهی ابتدایی کارنامهاش بسیار به این نوع سینما تعلق خاطر داشت و بسیار هم به آلفرد هیچکاک ادای دین میکرد. حتی دورانی فرارسیده بود که برخی شیامالان را با آلفرد هیچکاک مقایسه میکردند و او را ادامه دهندهی راه استاد میدانستند. جهان غریب و پر از ترس و بیخبری فیلم «بدنام» هم به نوعی با آثار جناب شیامالان در ارتباط است و حضورش در لیست او طبیعی، به ویژه که نیروی عشق در آن هم باعث به وجود آمدن زخمهایی عمیق میشود و هم دلیلی برای کنجکاوی و فهم همهی چیزهایی که آدمی از آنها وحشت دارد اما در نهایت میتوانند شفابخش هم باشند.
آلفرد هیچکاک درست در میانهی جنگ جهانی دوم فیلمی با محوریت این جنگ و نفوذ جاسوسهای آلمانی ساخته است؛ چنین موضوعی ممکن بود فیلم را به ورطهی شعار زدگی و سستی بغلتاند. اما فیلمساز بزرگی مانند هیچکاک نیک میداند که در دل هر داستانی اول از همه این آدمها هستند که ارزش دارند و باید به آنها پرداخت. همینجا است که فرصت هنرنمایی برای دو بازیگر فیلم یعنی کری گرانت و اینگرید برگمن فراهم میشود.
خلاصه که آلفرد هیچکاک در این جا فیلمی ساخته که یک سرش نیروی ویرانگر عشق قرار دارد و سر دیگرش انجام ماموریتی که در صورت موفقیت میتواند از یک سو میتواند جان زنی را به خطر بیاندازد و از سوی دیگر میتواند باعث نجات جان هزاران نفر شود و در سرنوشت یک جنگ تاثیرگذار. این داستان اخلاقی در دستان هیچکاک به یک تحلیل روانشناسانه در باب احوالات زنی تبدیل شده که روز به روز به سمت جنون پیش میرود و همین هم موفقیت در انجام ماموریت را ب خطر مواجه میکند. از این جا است که تعلیق هیچکاکی شروع میشود؛ چرا که مخاطب هم نگران اجرای درست ماموریت است و هم نگران حال زن.
پس در واقع هیچکاک کاری میکند که تماشاگرش نگران دو چیز کاملا متضاد شود و دو احساس کاملا متفوات در درونش به وجود بیاید؛ اگر زن نجات یابد، ماموریت لو میرود و موفقیتی در کشف اطلاعات نازیها به دست نمیآید، اما حداقل خیال ما از سلامت او راحت است و اگر زن در دستان حلقهی جاسوسان نازی باقی بماند و ماموریتش را انجام دهد، حتما خودش تلف خواهد شد و البته معشوق را برای همیشه از دست خواهد داد که در این صورت سرنوشت جنگی تغییر یافته و خودش از دست خواهد رفت. اما هنوز هم چیزهایی در چنتهی این کارگردان انگلیسی وجود دارد تا با آنها من و شما را غافلگیر کند.
شاید فیلم «سرگیجه» (Vertigo) به لحاظ انتقال احساس بهترین فیلم کارنامهی آلفرد هیچکاک باشد اما به لحاظ هنری و ارزشهای سینمایی فیلم «بدنام»، اثر کاملتری است. قطعا پس از تماشای فیلم «سرگیجه» احساس منقلب شدهای داریم و چند قطره اشکی هم برای خودمان و البته شخصیتها ریختهایم اما درک عمیق قربانی شدن عشق میان دو شخصیت اصلی فیلم «بدنام»، در میانهی یک جنگ خانمانسوز، آن هم در شرایطی که خودمان محال است آن شرایط را تجربه کنیم، دقیقا همان کاری است که فقط سینما میتواند برای آدمی انجام دهد.
دلیل دیگر این امر در رسیدن به کمال مطلق در همهی اجزای فیلم بازمیگردد؛ کارگردانی آلفرد هیچکاک در اوج است و شیمی بازیگرانش هم به درستی کار میکند. بدون شک هم اینگرید برگمن و هم کری گرانت بهترین هنرنمایی خود را در این فیلم به نمایش گذاشتهاند. فیلمنامهی بن هکت یکی از بهترین کارهای او است و هیچکاک هم موفق شده به خوبی لحن عاشقانهی اثر را در دل یک درام جاسوسی حفظ کند. «بدنام» یک نوآر جاسوسی است. برخوردار از داستانی که انگار شخصیتهای آن در یک هزار توی بیسرانجام که نه راه پس دارد و نه راه پیش، گرفتار شدهاند. آن چه که در این وسط قربانی این محیط یخزده و وهمآلود میشود عشق زن و مردی به یکدیگر است که مسالهای ملی و حتی جهانی به آن پیوند خورده است. چه خوب که آلفرد هیچکاک و تیم سازندهی فیلم به خوبی میدانند ارزش حفظ این عشق از همهی چیز بیشتر است.
کری گرانت و اینگرید برگمن آنچنان نگاه را به سمت خود برمیگردانند و دشواری عشق و انجام وظیفه را به تصویر میکشند که مخاطب به خوبی آنها را درک میکند و برایشان دل میسوزاند و نگران سرنوشت آنها میشود؛ به ویژه اینگرید برگمن که نه تنها بهترین بازی کارنامهی خود، بلکه بهترین بازی یک بازیگر در کل فیلمهای آلفرد هیچکاک را به اجرا گذاشته است. حضور او انتهای هنر بازیگری است و قطعا جایی در کنار بهترین نقشآفرینیهای تاریخ سینما خواهد داشت. چنین نقشآفرینیهایی است که فیلم بدنام را به چنین جایگاهی، به عنوان یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما میرساند.
«آلیسیا دختر یک جاسوس آلمانی نازی است. او به یک مامور مخفی آمریکایی به نام دولین دل میبازد. اما دولین طرح و نقشهی دیگری برای او دارد؛ دولین از آلیسیا میخواهد تا به عنوان مهرهای نفوذی به تشکیلات نازیها نفوذ کند. در ابتدا آلیسیا این پیشنهاد را نمیپذیرد اما خطر بزرگی در حال شکل گیری است …»
۲. بهشت و دوزخ (High And Low)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاتسویا ناکادای
- محصول: ۱۹۶۳، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
داستان پر فراز و فرود فیلم «بهشت و دوزخ» و رابطهی پر از سوتفاهم میان طبقات مختلف در کشور ژاپن پس از جنگ دوم جهانی، گرچه برخلاف سینمای ام. نایت شیامالان نشانی از عناصر فانتزی یا علمی- تخیلی در آن یافت نمیشود اما روابط انسانی میان شخصیتهایش، قطعا فلیمسازی احساساتی مانند او را به خود جذب میکند. از سوی دیگر علاوه بر ام. نایت شیامالان، برادران کوئن هم از طرفداران جدی فیلم «بهشت و دوزخ» آکیرا کوروساوا هستند و به عنوان مثال در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» (No Country For Old Men) ادای دین واضحی به این داستان کردهاند. کوروساوا با ساختن این فیلم نشان داد که میتواند یک ماجرای پلیسی را به نحوی تعریف کند، که مخاطب تا انتها نفس خود را در سینه حبس کند.
فیلم از مکانی شروع میشود که مسلط بر همه چیز در شهر قرار گرفته است. مردی در آن جا زندگی میکند و خیال میکند که در ظاهر زندگی راحتی دارد. مخاطب هم مانند او از آن چه که در دیگر محلههای شهر جریان دارد بیخبر است اما اتفاقی سبب میشود تا فیلمساز ما را همراه با او تا آن اعماق وحشتناک محلههای خلافکاران ببرد تا نظاره کنیم چه چیزی در زیر پوست شهر جریان دارد و مردمان عادی بر خلاف شخصیت اصلی داستان چگونه زندگی میکند. آکیرا کوروساوا با این کار داستانش را از یک موقعیت منحصر به فرد فراتر میبرد و آن را قابل تاویل میسازد. در این مسیر چشمان ما مانند شخصیت کاخ نشین فیلم به همه جا میافتد؛ به خرابهها، به کوچهای که معتادان به مواد مخدر در آن زندگی میکنند، به زندگی رقتانگیز خلافکاران و به خانهای در منطقهای به ظاهر خوش و آب و هوا که در آن جنازهی معتادانی چند روزی مانده و گندیده است. در واقع فیلم «بهشت دوزخ» در بهشت آغاز و گام به گام به سمت دوزخ کشیده میشود.
انسان جنایتکار این فیلم در واقع اخلاقیات آن جامعه که در آن عدهای در بالای شهر و مسلط بر دیگران زندگی میکنند و بقیه زیر پای آنها در زاغهها و خرابهها به زندگی در کثافت عادت کردهاند را به چالش میکشد. جانی داستان با اصول خود زندگی میکند که مبتنی بر خرد جمعی و عقدههای تلنبار شده در جماعتی است که جز تحقیر چیزی نصیب آنها نشده است. به همین دلیل در زمانهایی که پلیس یا قهرمان داستان و دیگر شخصیتها به آنها نزدیک میشوند از هیچ جنایتی روی گردان نیستند. بازی موش و گربهی پلیس با این ضد قهرمان در نیمهی دوم فیلم زمانی شکست میخورد که کارآگاه داستان وهمچنین جامعهی غرق شده در ظواهر زندگی مدرن پس از جنگ دوم جهانی، از تصور درنده خویی این جانی عاجز است و نمیتواند باور کند که چنین فردی وجود دارد.
«بهشت و دوزخ» یک تریلر تلخ است که در پایان مخاطب را رها نمیکند و تاثیرات اتفاقات داستان و وحشت آن چه که بر پرده دیده، تا مدتها با او میماند. فیلم از جمله آثار کوروساوا است که به مفهوم عدالت در ژاپن مدرن پس از جنگ دوم جهانی میپردازد و قصهاش در عصر حاضر میگذرد. در فیلم «بهشت و دوزخ» مفهوم عدالت و البته تغییر پرشتاب یک جامعه به یک داستان جنایی گره میخورد و خبری هم از قهرمانی نیست تا یاری رسان باشد. پس میتوان آن را اثری دانست که از عناصر و کلیشههای سینمای جنایی استفاده میکند و در نهایت در کنار یک قصهی معرکه، به دستاوردهای دیگری میرسد. علاوه بر آن این فیلم نشان میدهد که کوروساوا چه توانایی بالایی در خلق درامهای شهری دارد.
سکانس پایانی فیلم شاید درخشانترین قسمت آن باشد؛ جایی که دو مرد با دو دیدگاه متفاوت، گویی از دو ژاپن متفاوت با هم رو در رو قرار میگیرند و بر خلاف آثار کلاسیک آن زمان، انگیزهها رو میشود؛ پس شاید بتوان فیلم بهشت و دوزخ را به لحاظ شخصیت پردازی به خصوص در سمت شر ماجرا، پیشروتر از سینما و داستان گویی کلاسیک دانست.
«فرد ثروتمندی که سهامدار یک کارخانهی تولید کفش است، در حین برگزاری یک جلسه تلفن مشکوکی دریافت میکند. تماس گیرنده ادعا میکند که پسر او را دزدیده است و در عوض آزادی او ۳۰ میلیون ین میخواهد. او این پیشنهاد را میپذیرد اما متوجه میشود که آدم ربا به اشتباه پسر رانندهاش را دزدیده است؛ حال سؤالی اخلاقی مطرح میشود: آیا این مرد باز هم حاضر است پول را بپردازد یا نه؟»
۳. چاقو در آب (Knife In The Water)
- کارگردان: رومن پولانسکی
- بازیگران: لئون نمیچیک، زگمونت مالانوویچ و یولانتا امکا
- محصول: ۱۹۶۲، لهستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
اکثر مخاطبان سینما، رومن پولانسکی را با فیلمهایی که خارج از کشورش یعنی لهستان ساخته، میشناسند. با فیلمهایی مثل «محلهی چینیها» (Chinatown) با بازی جک نیکلسون یا «بچه رزمری» (Rosemary’s Baby) با هنرنمایی میا فارو که در آمریکا و هالیوود ساخت و او را به یکی از بهترین فیلمسازان تاریخ تبدیل کرد. اما او پیش از ساخته شدن این فیلمها هم کارگردان محشری بود که در کشورش حسابی جای پای خود را سفت کرده بود. آن هم نه با چندین و چند فیلم، بلکه با همین «چاقو در آب» (یعنی اولین فیلمش) که آن قدر اثر درخشانی است که هنوز برخی آن را بهترین فیلم پولانسکی میدانند و طبعا چنین حرفی برای کسی با کارنامهی پربار او، خبر از وجود جواهری کمتر شناخته شده در بین ساختههایش میدهد.
رومن پولانسکی از همان فیلم اول نشان میدهد که چه توانایی بالایی در ایجاد تعلیق و البته پیدا شدن سر و کلهی سوتفاهمهای مختلف دارد. طبعا چنین قریحهای برای کارگردانی مانند ام. نایت شیامالان که رویای خلق چنین اتفاقاتی را دارد، چیز جذابی است که او را به خود جذب میکند. از سوی یدگر روابط اشخاص، به شکلی دقیق طراحی شده و هر رفتار و هر حرکت شخصیتها در یک قایق ساده باعث ایجاد اتفاقی تازه و احساسی جدید در مخاطب میشود. این گونه مخاطب هر لحظه در حال حدس زدن اتفاقات بعدی است. از سوی دیگر با قصهای طرف هستیم که رابطهی یک زن و شوهر را زیرذرهبین میبرد و با کشاندن داستان به سمت و سوی یک بحران، به کندوکاو در آن میپردازد.
نکتهی دیگر این که فیلم «چاقو در آب» بر خلاف بسیاری از آثار مشهور پولانسکی، داستان سادهای دارد. جمع و جورتر از فیلمهای معروف او هم به نظر میرسد و به سمت سینمای روشنفکرانهی اروپا هم گرایش دارد. هم قصهی فیلم و هم سر و وضع اثر چنین چیزی را به ذهن متبادر میکند. پس طبیعی است که علاقهمندان به سینمای مدرن اروپا در دهههای گذشته این فیلم پولانسکی را بیشتر از آثار ترسناک یا جناییاش در آمریکا دوست داشته باشند. گرچه در این جا هم او رابطهی زنی و مردی را با تعلیق و در هم آمیختن با یک قصهی جنایی به سرانجام میرساند.
یرژی اسکولیموفسکی در کنار خود رومن پولانسکی فیلمنامهی فیلم را نوشته است. اسکولیموفسکی در سال ۲۰۲۲ فیلم موفق «عی. عو» (E. O) را ساخته بود که به پرسهزنیهای الاغی در سرتاسر اروپا میپرداخت. مطالعهی راهی که پولانسکی در سینما پس از این فیلم طی کرده و با رفتن به هالیوود و پشت سرگذاشتن آن همه داستان و اتفاقات جورواجور به زندگی پر فراز و نشیبی دست یافته، در کنار مطالعهی مسیر فیلمسازی یرژی اسکولیموفسکی، به مخاطب علاقهمند و جستجوگر، اطلاعات زیادی در باب ماهیت سینما در آمریکا و تفاوتش با اروپا میدهد.
«چاقو در آب» در همان سال تولیدش نامزد دریافت جایزهی اسکار بهترین فیلم خارجیزبان شد و دروازهای باز کرد که رومن پولانسکی به هالیوود قدم گذارد.
«آندری روزنامهنگار موفقی است که تصمیم گرفته برای تعطیلات به همراه همسرش به قایقسواری برود. او در راه جوانی دانشجو را هم با خود میبرد. آندری، همسرش و آن جوان سوار قایق میشوند و در دریاچه به راه میافتند اما آندری از دست ناشیگریهای آن جوانک خسته میشود و مدام تحقیرش میکند. در این میان آندری و آن جوان بر سر چاقویی گلاویز میشوند و جوانک به درون دریاچه پرتاب میشود. آندری و همسرش تصور میکنند که آن جوان غرق شده و مرده است. اما …»
۴. جاده مالهالند (Mulholland drive)
- کارگردان: دیوید لینچ
- بازیگران: نائومی واتس، لورا هارینگ
- محصول: ۲۰۰۱، آمریکا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
جهان عجیب و غریب فیلم «جاده مالهالند» با آن همه تلاش کارگردان برای بر هم زدن قواعد داستانگویی، شاید فرسنگها از سینمای کارگردانی مثل ام. نایت شیامالان فاصله داشته باشد. بالاخره شیامالان همیشه فیلمهای سرراستی ساخته که گرچه رمز و رازهایی در طول داستان وجود دارد، اما هیچگاه این رمز و رازها به شکل سینمای دیوید لینچ غیرقابل حل نیست و میتوان با کنار هم قرار دادن علتهای مختلف، در نهایت به معلول دست یافت.
اما شاید چرایی شیفگی شیامالان به این فیلم دیوید لینچ را بتوان در وجود همان رمز و رازهای غیرقابل حل جستجو کرد. سینمای ام. نایت شیامالان، به ویژه در دورهی اول فیلمسازیاش پر است از رمز و رازهای مختلف، از «حس ششم» که اساسا با باز شدن گره ماجرا در انتها تازه سوالات بسیار در ذهن مخاطب شکل میگیرد تا در «نشانهها» و «دهکده» که انگار موجودی مرموز در جایی بیرون از محل زندگی شخصیتها لانه کرده و تمام قدرتش در همان معمایی است که حولش وجود دارد و به محض حل شدن، قدرت تهدیدگرش هم از بین میرود. خلاصه که از این منظر میتوان بین سینمای این دو کارگردان پلی زد و شباهتهایی پیدا کرد؛ گرچه بسیار دور از هم و دور از ذهن به نظر برسد.
دیود لینچ یکی از بزرگترین فیلمسازان زندهی دنیا است که در سراسر جهان طرفدارانی جدی برای خود دارد. فیلم «جاده مالهالند» هم در تمام نظرسنجیهای انتخاب بهترین فیلمهای قرن حاضر، جایی در صدر فهرست برای خود دست و پا کرده و در آخرین نظرسنجی نشریهی سایت اند ساوند برای انتخاب بهترین فیلم تاریخ سینما هم به ۱۰ فیلم برتر راه یافت. داستان زندگی دو زن برای رسیدن به موفقیت در شهر لس آنجلس به شکل عجیبی به هم گره میخورد. ترسها و تلواسههای تنها زندگی کردن و ترس از آینده در محیطی مردسالار در این جا به شکلی کاملا سوررئالیستی به تصویر در آمده و دیوید لینچ در نمایش درونمایهی فیلمش به مخاطب خود باج نمیدهد و همه چیز را به شکلی پیچیده به تصویر میکشد، به طوری که گاهی برای فهم یک سکانس باید ذهن را رها کرد و با ضرباهنگ فیلم همراه شد.
این موضوع از آن جا ناشی میشود که دیوید لینچ مرز میان واقعیت و رویا را به هم ریخته تا مخاطب خودش دست به تشخیص آن بزند. اما در نهایت واقعا فهم این چیزها مهم نیست؛ چرا که کارگردانی مانند لینچ به دنبال کشف و فهم چیزی فراتر از واقعیت از نگاه رئالیستی است چرا که معتقد است با نگاه واقعگرایانه به دنیا نمیتوان تمام ابعاد واقعیت را درک کرد. از سوی دیگر فیلم «جاده مالهالند» فیلم هیجانانگیزی هم هست. داستان زندگی دو زن در شهر لس آنجلس در دستان دیوید لینچ، علاوه بر ابعادی روانشناسانه، تبدیل به داستانی جنایی و خوش ضرباهنگ هم میشود تا فیلمساز صاحب سبک سینمای آمریکا یکی از بهترین فیلمهای خود را خلق کند.
بازی نائومی واتس در قالب شخصیت اصلی، بازی بسیار خوبی است. شخصا چندان وی را بازیگر خوبی نمیدانم و تصور میکنم گاهی بیش از حد تحویل گرفته میشود اما اگر قرار باشد فقط یک بازی خوب از کارنامهی نائومی واتس نام ببرم، همین فیلم دیوید لینچ را انتخاب خواهم کرد. فیلم «جاده مالهالند» توانست جایزهی بهترین کارگردانی جشنوارهی کن را برای دیوید لینچ به ارمغان آورد.
«زنی سیاه موی پس از یک تصادف، مخفیانه وارد خانهی پیرزنی میشود. پیرزن به مسافرت رفته و کسی متوجه حضور زن نمیشود. از سوی دیگر زن جوانی به نام بتی به تازگی برای پیشرفت در حرفهی بازیگری از کانادا به لس آنجلس آمده است. او در خانهی خالهاش که به کانادا رفته زندگی میکند که با زن سیاه مو روبهرو میشود. زن سیاه مو که حافظهاش را از دست داده خود را به نام ریتا، یکی از شخصیتهای فیلمی کلاسیک معرفی میکند. از سوی دیگر پسری در یک رستوران داستان کابوسی هولناک را که به تازگی دیده، برای شخص دیگری تعریف میکند …»
۵. احضار ارواح در یک بعدازظهر بارانی (Séance On A Wet Afternoon)
- کارگردان: برایان فوربز
- بازیگران: کیم استنلی، نانت نیومن، مارک ایدن و ریچارد آتنبورو
- محصول: ۱۹۶۴، بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
فیلمی با بودجهی کم از سینمای مستقل بریتانیا که داستانش، تریلری روانشناسانه با چاشنی یک آدمربایی است و هم مولفههایی سینمای ترسناک در آن قابل شناسایی است و هم به ژانر جنایی روانشانسانه تعلق دارد. زنی مجنون قصد دارد که به شهرت برسد و برای این کار از همسرش میخواهد که به او کمک کند. اما روش آنها برای رسیدن به شهرت، روش معمولی نیست؛ زن از مرد میخواهد که بچهای را بدزدد.
برایان فوربس فیلمش را بر اساس کتابی به قلم مارک مکشین ساخت. فیلمنامهای که او نوشت تبدیل به برگ برندهاش برای ساختن این فیلم شد. برایان فوربس نویسندهای حرفهای هم بود و عموما خودش فیلمنامهی کارهایش را مینوشت اما فیلمنامهی این یکی قطعا یکی از بهترین کارهای او است که سبب درخشیدن فیلم و موفقیتش هم شده.
نکتهی مهم دیگر فیلم، بازی بازیگرانش به ویژه کیم استنلی در قالب نقش اصلی داستان است. او نقش زنی سلطهگر را بازی کرده که به عنوان یک رابط بین دنیای مردگان و جهان زندگان کار میکند. تمایل او به شهرت در کارش و همچنین غم از دست دادن فرزندش، از او موجودی نیمه دیوانه ساخته که مخاطب هم باید با او همراه شود و درکش کند و هم از تماشایش در جاهایی از داستان بترسد. او به خوبی توانسته روی این لبهی باریک قدم بردارد و یکی از بهترین شخصیتهای سینمای ترسناک را خلق کند. از سوی دیگر شخصیت او گاهی معصوم و حتی رقتانگیز به نظر میرسد، کیم استنلی در این بخش شخصیتپردازی هم عملکرد درخشانی داشته است. همین بازی هم در نهایت یک نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن برایش به ارمغان آورد.
از سوی دیگر بازی ریچارد اتنبورود در نقش شوهر او هم بازی خوبی است. او نقش مردی دست و پا بسته و گوش به فرمان را بازی کرده که هر کاری زن نیمه دیوانهاش میخواهد، انجام میدهد. از جایی به بعد و به ویژه با حضور در آن خانهی ترسناک، حضور این مرد جنبههای ترسناکی هم به خود میگیرد که البته این وحشتناکی از شکل ترسناکی همسرش نیست و به همان فرمانبرداری بی قید و شرطش بازمیگردد.
بازی خوب بازیگران، در کنار فیلمنامهی حساب شدهی برایان فوربس، بخش عظیمی از بار موفقیت فیلم در جلب نظر مخاطب را به دوش میکشد. آن چه که تکمیل کنندهی این دو است و در سینمای جنایی روانشناسانه و همچنین ترسناک نقشی حیاتی بازی میکند، فضاسازی است که کارگردان با استفاده از دیگر ابزار سینما باید به آن دست یابد. محل وقوع داستان فیلم، خانهای ویکتوریایی با آن معماری وهمآلود است. استفاده از سایه روشنها و بازی با نور و سایه در کنار بهره جستن از زوایای مختلف فیلمبرداری و میزانسنهای غریب، به کارگردان این امکان را داده که فضایی ترسناک خلق کند.
میتوان تلاش برای رسیدن به همهی این دستاوردها را در سینمای ام. نایت شیامالان هم دید. او حتی در فیلمی چون «شکافته» شخصیت روانپریشی در مرکز قابش داده که سعی میکند از طریق آدمربایی چیزی را به خودش ثابت کند. میبینید که حتی در داستان دو فیلم هم شباهتهایی وجود دارد. از سوی دیگر میتوان ردپای آدمهای روانپریش را در فیلمهای دیگر شیامالان هم سراغ گرفت. به عنوان نمونه ساموئل ال جکسون فیلم «آسیبناپذیر» در کنار مشکلات عدیدهی جسمانی، کم مشکل روانی ندارد. حضور روح و ارواح در قصه و ارتباطشان با آدمها که اساسا مخاطب را به یاد «حس ششم» و خود شخصیت بروس ویلیس در آن فیلم میاندازد. پس علاقهی ام. نایت شیامالان به این فیلم برایان فوربس کاملا طبیعی به نظر میرسد.
«زنی به نام مایرا، یک رابط بین جهان زندگان و مردگان است. او که چند سال پیش فرزندش را در حین تولد از دست داده، باور دارد که از طریق روح فرزندش میتواند با ارواح دیگر ارتباط برقرار کند. مایرا دوست دارد که هر چه زودتر به شهرت برسد. او شوهری دارد که تحت کنترل کاملش است و از تمام دستوراتش پیروی میکند. مایرا فکر میکند که اگر به تحقیقات پلیس برای حل کردن یک جنایت مهم کمک کند، به شهرت کافی خواهد رسید؛ به همین دلیل از شوهرش میخواهد که فرزند خانوادهای ثروتمند به نام آماندا کلیتون را برباید. اما …»
۶. گاسفورد پارک (Gosford Park)
- کارگردان: رابرت آلتمن
- بازیگران: ایلین اتکینس، باب بالابان، مایکل گمبون، ریچارد گرنت، هلن میرن، کریستین اسکات توماس، کلایو اوون و امیلی واتسون
- محصول: ۲۰۰۱، ایتالیا، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
رابرت آلتمن مدام در حال تجربه کردن روشهای تازه بود. به همین دلیل میتوان او را یکی از پیشروترین سینماگران تاریخ هالیوود در نظر گرفت؛ چرا که همواره از تجربیات جدید استقبال میکرد و از ریسک کردن به هیچ عنوان نمیترسید. هر چه جلوتر آمد، تجربهگراتر شد و این اواخر از هر گونه صراحت و روایتپردازی سرراست سر باز میزد و سعی میکرد روایتپردازی خود را هر چه میتواند انعطافپذیرتر کند و بر مبنایی ذهنی پیش ببرد. او این روش را به شکلی کاملا یکه و منحصر به فرد انجام میداد و گرچه مقلدانی هم در سرتاسر دنیا داشت، اما هیچکدام نتوانستند به کمال کار او حتی نزدیک شوند.
از سوی دیگر او را کارگردان بازیگران مینامند؛ به این دلیل که بسیاری از هنرپیشهها وی را به عنوان فیلمساز محبوب خود انتخاب کردهاند و اذعان داشتهاند که از کار با او لذت بردهاند و بیش از همه از وی آموختهاند. با چنین کارنامهای، هالیوود هیچگاه او را لایق اسکار بهترین کارگردان ندانست، که البته طبیعی است. هیچ کس مانند او ارزشهای هالیوود را زیر سؤال نمیبرد و همین هم باعث میشود که به خاطر آثارش جایزهای نگیرد. گرچه بالاخره یک اسکار افتخاری به خاطر دستاوردهای هنری و فعالیتهایش به او داده شد که البته میتوان این را هم نشانهی فرار هالیوود از بیآبرویی دانست.
سالها قبل از «گاسفورد پارک»، در دههی ۱۹۷۰ میلادی رابرت آلتمن با ساختن فیلمهایی چون «نشویل» (Nashville) یا «خداحافظی طولانی» (The Long Goodbye) آثاری را روانه پرده سینما کرد که میتوانستند مخاطب را گول بزنند. مخاطب در برخورد با آنها ممکن بود فکر کند که در حال تماشای فیلمهایی متناسب با آن روزهای آمریکا است که دوست دارد واکنشی به دور و برش و آن چه در حال شکلگیری است، باشد. البته که این برداشت، برداشت کاملا صحیحی است اما قطعا راهی به عمق پیدا نمیکند. تمام آن فیلمها علاوه بر همراهی با شرایط زمانه به دنبال راهی بودند که با دست انداختن سینمای آشنا و کلیشهای هالیوود، به بر هم زدن قواعد سینما و البته بر هم زدن توقع تماشاگر از فیلم ژانر کمک کنند و او را در هزارتویی از توقعات برآوردن نشده گیر بیاندازند. این گونه رابرت آلتمن مانند هنرمندی منحصر به فرد و یکه، در جستجوی راهی برای فرار از کلیشههای تثبیت شده میگشت.
او در «گاسفورد پارک» هم پس از سالها، دوباره چنین میکند. به نظر با داستانی جنایی طرف هستیم؛ بازرسی به قصه وارد میشود تا راز جنایتی را کشف کند. اما این بازرس خل و دیوانهتر از آن حرفها است که بتواند کاری کند. در پسزمینه هم محیطی وجود دارد که که میتوان همه چیز این دنیا را در آن دید؛ از شکاف طبقاتی گرفته تا بحرانهای دیگر. پس رابرت آلتمن محیطی خلق کرده که میتوان به عنوان نمادی از آمریکای زمان ساخته شدن فیلم در نظر گرفت. تا این جا انگار همه چیز مانند گذشته است اما رابرت آلتمن هنوز هم چیزهایی در چنته دارد که فیلمش را عمیقتر میکند.
این عمق از دور شدن همیشگی رابرت آلتمن از نگاه راحت و رهایش به دنیا، در فیلمهای گذشتهاش سرچشمه میگیرد و همین هم اثر را به فیلمی مهیب تبدیل میکند. جالب این که این نگاه اول خود را در فرم فیلم پیدا میکند و مخاطب باید به قاب فیلم چشم بدوزد تا بتواند با آن همراه شود و درکش کند. از این منظر رابرت آلتمن در خلق میزانسن، کاری کرده کارستان که عملا روایت فیلمش با آن پیش میرود. اگر در فیلمهای قبلی سینمای او میشد، روایت و دستکاری در آن را بزرگترین دستاورد و کلید درک فیلمهای این کارگردان مهم تاریخ سینما دانست، در «گاسفورد پارک» میزانسن به اندازهی نوآوری در روایت اهمیت دارد.
اما علاقه به رابرت آلتمن واقعا دلیل نمیخواهد. میتوان بیخیال کنکاش در سینمای ام. نایت شیامالان شد و تلاش نکرد به نوعی فیلمهای وی را به آثار آلتمن ربط داد. گرچه وجود رمز و راز و داستان آگاتاکریستیوار فیلم و البته شباهت حال و هوای اثر به قصهی فیلم «قاعده بازی» (The Rules Of The Game) ژان رنوار، پای تفاسیر دیگری را هم به فیلم باز میکند، اما در نهایت برای لذت بردن از این فیلم رابرت آلتمن فقط کافی است که دلباختهی سینما باشید.
«در نوامبر ۱۹۳۲، سر ویلیام مککوردل، یک تاجر و صنعتگر ثروتمند بریتانیایی به همراه همسرش لیدی سیلویا و دخترشان ایزابل، آخر هفتهای را میزبان دوستانشان در یک ویلای بزرگ خارج از شهر به نام گاسفورد پارک به قصد شکار و تفریح هستند. مهمانان والامقام یکی یکی از راه میرسند، تعطیلات آغاز میشود و خدمتکاران به پذیرایی از آنها مشغول میشوند. اما ناگهان کسی کشته میشود و پیدا شدن جنازهاش پای یک کارآگاه را به آن مهمانی باز میکند. حال همه مورد سوءظن قرار میگیرند …»
۷. دختری با نشان اژدها (The Girl With Dragon Tattoo)
- کارگردان: دیوید فینچر
- بازیگران: رونی مارا، دنیل کریگ، رابین رایت، استلان اسکارسگارد و کریستوفر پلامر
- محصول: ۲۰۱۱، سوئد، آلمان، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
استیگ لارسن سوئدی در سال ۲۰۰۵ رمانی به نام «دختری با نشان اژدها» نوشت که حسابی سر و صدا کرد و بلافاصله در کشور خودش به فیلم تبدیل شد. نیلز آردن اوپلو کتاب را در سال ۲۰۰۹ به فیلم تبدیل کرد و بر اساس دو دنبالهی آن هم دو فیلم دیگر ساخت. سهگانهی استیگ لارسن که بر اساس آن سه فیلم مورد نظر ساخته شد، «سهگانهی هزاره» نام دارد.
اما داستان کتاب لارسن در حال و هوایی سیر میکرد که قطعا برای فیلمسازی مانند دیوید فینچر جذاب بود. داستان کتاب به مجموعهای از جنایتهای زنجیرهای اختصاص داشت که ظاهرا ریشه در باورهای بازماندگان نازیها دارد؛ کسانی که پس از جنگ توانستهاند هویت خود را مخفی نگه دارند و مانند اعضای ممتاز و مقبول یک جامعه حفظ ظاهر کنند، اما در باطن قاتلینی درندهخو هستند که در جنونی متکثر بیش از همه به اعضای خانوادهی خود آسیب میزنند.
این قصه برای کسی مانند دیوید فینچر که در کارنامهاش فیلمهایی چون «هفت» (Seven)، «زودیاک» (Zodiac) یا سریالی مانند «شکارچی ذهن» (Mindhunter) دارد قطعا داستان وسوسه کنندهای است؛ دوباره همان حال و هوای سیر کردن در معماهای بسیار برای پیدا کردن راهی برای حل یک جنایت، گیر افتادن و زمین خوردن در این مسیر و حتی واگذار کردن نبرد به دشمنی که هیچ حد و مرزی در دست زدن به خشونت ندارد.
تفاوتی میان نسخهی سوئدی و فیلم دیوید فینچر وجود دارد. در نسخهی سوئدی زمینهی شکلگیری ماجرا برجستهتر است و البته محیط یخ زدهی کشور سوئد و سرمای اطراف هم نقشی کلیدی در خلق فضا دارد. اما در فیلم فینچر تمرکز بیشتر بر شیوهی جنایت و تلاشهای جستجوگران فیلم برای پی بردن به چگونگی آنها و پیدا کردن ردپای قاتل است. اما از سوی دیگر شخصیت دختر مهمی در فیلم وجود دارد که هیچکدام از دو کارگردان فراموشش نکردهاند و آگاهانه متوجه شدهاند که او برگ برندهی اصلی فیلم است.
از اسم فیلم هم پیدا است که شخصیت اصلی همان دختری است که از جایی به بعد با کارآگاه همراه میشود و بالاخره هدفی برای زندگی خود پیدا میکند. شخصیت او چنان پیچیده است که جایی برای عرض اندام دیگر شخصیتها باقی نمیگذارد. در نسخهی سوئدی، تمرکز کارگردان چنان بر این شخصیت است که همه چیز تحتالشعاع وی قرار میگیرد اما فینچر میداند که نحوهی رسیدن به جواب و پیدا کردن قاتل به همان اندازه مهم است. پس وقتی هم برای معرفی شخصیت روزنامهنگار و البته آن سوی ترسناک ماجرا اختصاص میدهد.
رونی مارا در نقش این دختر پر هیاهو و زخم خورده میدرخشد. او تمام قاب دیوید فینچر را از آن خودش میکند و اجازه نمیدهد که تحت تاثیر بازیگری مانند دنیل کریگ یا هنرمندی مانند کریستوفر پلامر قرار گیرد. از سوی دیگر استلان اسکارسگارد هم در فیلم حضوری شیطانی دارد. اصلا انگار او را برای بازی در قالب نقش آدمهای شیطان صفت یا اهل دوز و کلک و دو رو خلق کردهاند و شخصیتهای مثبت و کار درست چندان برازندهی قامتش نیست.
حضور جنایتکاری روانپریش، در سینمای ام. نایت شیامالان هم بی سابقه نیست. او در فیلمهای مختلفش مانند «شکافته» به چنین شخصیتهایی پرداخته است. همچنین کنار هم قرار دادن سرنخهای مختلف برای رسیدن به یک جواب قاطع و در نهایت بر هم خوردن همهی تصورات شخصیتها و مهیب بودن نتیجه، در آثاری مانند «دهکده» هم وجود دارد. پس میتوان بین فیلمهای مختلف ام. نایت شیامالان و «دختری با نشان اژدها» خط ربطی پیدا کرد.
«میکاییل بلومکوییست یک روزنامهنگار سوئدی است. او به تازگی مطالبی دربارهی عدهای آدم پر نفوذ منتشر کرده که جایگاه شغلیاش را حسابی به خطر انداخته است. مشکل این جا است که او برای ادعاهایش مدرکی ندارد و همین هم باعث پیش آمدن این وضعیت شده. اما پیرمردی ثروتمند که از روحیهی جستجوگر میکاییل خوشش آمده، از او میخواهد که در این دورانی که روزنامهنگاری را کنار گذاشته، به ازای دریافت مبلغی پول به او کمک کند. پیرمرد به دنبال ردی از نوهی برادرش میگردد که در سال ۱۹۶۶ گم شده و دیگر هیچ خبری از او نیست. از آن سو دختری به نام لیسبت حضور دارد که یک هکر حرفهای است و به دلیل شیوهی زندگی غریبش مدام مورد آزار و اذیت قرار میگیرد. میکاییل از جایی به بعد متوجه میشود که برای حل کردن این پرونده به یک فرد آشنا به کامپیوتر نیاز دارد و به همین دلیل لیسبت را به عنوان دستیار استخدام میکند. اما …»
۸. پنهان (Cache)
- کارگردان: میشاییل هانکه
- بازیگران: ژولیت بینوش، دنیل اوتوی
- محصول: ۲۰۰۵، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
قصهی خشونت و درگیری میان طبقات مختلف اجتماعی، فرصتی در اختیار میشاییل هانکه قرار داده که نقبی به درون آدمی بزند. در ظاهر فیلم او یکی دیگر از خیل عظیم فیلمهایی است که به عمق نمیزنند و فقط طرح موضوع میکنند. اما هانکه سوداهای دیگری در سر دارد. قصهی جدال میان یک مرد فقیر و آدمی متمول در دستام او تبدیل به داستانی پیرامون حد و مرز اخلاق و پیدایش چرخهی خشونت میشود. هانکه به خشونت نگاهی شاعرانه ندارد و در جستجوی بهره بردن از زیباییشناسی آن نیست. او دوست دارد مخاطبش به آن زل بزند و آزارش دهد.
ساختن همین شرایط غیرمعمول و قرار دادن شخصیتها در دل یک ماجرای فراموش شده، در هیچکدام از فیلمهای هانکه چنین درگیرکننده و چنین جهان شمول نبوده است. همهی ما آدمها در زندگی کارهایی کردهایم که حتی ممکن است از خاطر هم برده باشیم. کارهایی که عواقبی در پی داشته است اما چندان مهم نبوده. حال هر روز ممکن است عواقب آن کارها گریبان ما را بگیرد و این بار مانند گلولهی برفی که در گذر سالها بزرگتر و بزرگتر شده، امکان مقابله با آن وجود نداشته باشد. در فیلم «پنهان» با مردی روبهرو هستیم که ظلم دیگری به خود پس از یتیم شدنش در کودکی را فراموش نکرده و سالها بعد هنوز هم همهی آن روزها را به یاد دارد و عذاب میبیند. او تصمیم گرفته کاری کند که طرف مقابل هم از آن زندگی موفق خود فاصله بگیرد و در عذاب وی شریک شود. همین موضوع نقطه عزیمت داستان فیلم میشود.
در ادامه میشاییل هانکه تصویر دردناک و تلخی از بیهویتی انسان توخالی قرن بیست و یک و تصور اشتباه او از دنیای زیبایی که ساخته ارائه میدهد. یک گذشتهی غیر شفاف و پر از سوتفاهم در ظاهر به یک نزاع طبقاتی منجر میشود که میتواند ریشهی مدنیت موجود در جامعه را بخشکاند. هانکه استاد نمایش جامعهای است که در ظاهر متمدن و مترقی است اما در باطن فقط به تلنگری نیاز دارد تا از هم فرو بپاشد. یک سر داستان فیلم «پنهان» مرفههای بی دردی هستند که فرصت چشیدن طعم یک زندگی عادی را از سمت دیگر ماجرا که شخصی فقیر است، ربودهاند. آنها که در ظاهر خود را بیگناه هم میدانند این زندگی را حق خود و طرف مقابل را وحشی خطاب میکنند.
از سوی دیگر برای درست درآمدن این فضا هانکه جهان این مردمان را پوچ و خالی از عاطفه و احساس واقعی تصویر میکند تا تاثیر نمایش خشونت در ادامه بیشتر شود. اینها مردمانی هستند که کتاب میخوانند اما این خواندن تاثیری بر دانستگی آنها ندارد، موسیقی گوش میکنند اما موجب تعالی روح آنها نمیشود و غیره. همهی اینها فقط روی یک چیز زندگی مردمان این طبقه تاثیر دارد و آن هم عوض شدن تمام ظواهر سطحی است. هانکه هنوز چیزهایی در چنته دارد و برای این که فیلمش تاثیرگذارتر شود، همه چیز را در یک ابهام فزاینده برگزار میکند. او هیچ چیز را مستقیما نمایش نمیدهد و اجازه میدهد که هنوز هالهای از ابهام اطراف شخصیتها قرار بگیرد. به همین دلیل هم پایان فیلم چنین کوبنده از کار درمیآید و با وجود آن که میتواند امیدبخش باشد، ممکن است از ادامهی چرخهی خشونت هم خبر دهد. به همین دلیل فیلم «پنهان» وابسته به سنت داستانگویی سینمای مدرن اروپا است.
در نهایت این که تقابل میان یک فرد غنی و آدمی که از کودکی یتیم شده و عقدههایی که در وجود این کودک ریشه دوانده تا در بزرگسالی دست به خشونت بزند، از فیلم «پنهان» اثری پر از ترس و وحشت ساخته که با وجود ظاهر آرام اثر، حسابی مخاطب را درگیر خود میکند. اصلا تبحر هانکه در این است؛ این که شما را با چیزی به ظاهر معمولی روبهرو کند که میتواند از بنیان آرامش زندگی فرد را به هم بریزد و او را وادار به انجام کارهایی کند که در شرایط عادی توان انجام آنها را ندارد.
«یک خانواده معمولی از طبقهی متوسط فرانسه زندگی آرامی را پشت سر میگذارند. این زندگی آرام زمانی که فیلمی از محل زندگی آنها به دستشان میرسد، به هم میریزد. در این فیلم به نظر میرسد که خانهی آنها تحت نظر فردی است که قصد آسیب رساندن به آنها را دارد …»
۹. یادگاری (Memento)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- بازیگران: گای پیرس، کری آن ماس و جو پانتالیانو
- محصول: ۲۰۰۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
کریستوفر نولان را با فیلمهای تودرتو و قصههای چندلایهاش میشناسیم. از همان زمان ساختن فیلم «تعقیب» (Following) تا آثار پس سر و صدایی مانند «تلقین» (Inception) یا «تنت» (Tenet) او به شیوهی کار کردن ذهن آدمی و سواستفاده از آن برای بهره بردن از دیگران علاقه داشته است. در همان فیلم «تعقیب» شخصیتی وجود دارد که از دغدغه و شیوهی زندگی دیگران و همچنین نحوهی فکر کردنشان به مسائل مختلف استفاده میکند، آنها را به بازی میگیرد و در نهایت کاری میکند که فکر کنند خودشان با ارادهی خود دست به کارهای مختلف زدهاند و خود برای زندگی تصمیم میگیرند.
خلاصه که تلاش نولان برای به تصویر کشیدن لایههای پنهان خواب و رویا و دست یافتن به ناخودآگاه بشری و آن چه که عذابش میدهد، از همان فیلم بلند اولش یعنی «تعقیب» قابل مشاهده است. داستان همواره همان داستان است؛ فردی سعی دارد با به بازی گرفتن ذهن دیگری، کنترل افکار او را به دست بگیرد تا طرف مقابل طبق میل او رفتار کند. همین ایده مدام در فیلمهای او تکرار میشود. در «یادگاری» هم به نحوی با همین ایده مواجه هستیم که البته تفاوتهایی هم وجود دارد. این جا قصه پیچیدهتر از هر زمان دیگری است و کریستوفر نولان همهی ایدههای دیوانهوار خود را یکی یکی رو کرده و فیلمی ساخته که نه تنها شیوههای مختلف روایت را به بازی میگیرد، بلکه آنها را در چارچوب یک فرم جنونآمیز به تصویر میکشد.
همین فرم جنونآمیز است که در تکامل با نحوهی روایت قرار میگیرد. برای شخصیت اصلی اتفاقی افتاده که حافظهی کوتاه مدتش را از دست داده است. همان اتفاق سبب مرگ همسرش هم شده و او حال قصد دارد که انتقام بگیرد. پس مرد تلاش میکند که مدام سرنخهای مختلف را کنار هم بگذارد. اما به دلیل شرایط موجود این اتفاق به شیوهی متفاوتی از تمام داستانهای جنایی با محوریت یک جستجو پیش میرود؛ مرد باید مدام به گذشته برود و مدام از آن چه که بر خودش گذشته باخبر شود تا به آن روز حادثه برسد و بفهمد که چه کسی این بلا را سرش آورده و اصلا دلیل این کار چه بوده است. همین هم سبب شده که کریستوفر نولان قصهاش را به شکلی تعریف کند که انگار در زمان به عقب بازمیگردیم و داستان از انتها به آغاز تعریف میشود، نه بالعکس.
پرسه زدن در این فضای ذهنی باعث شده که من و شمای مخاطب مدام در حال سبک سنگین کردن واقعیت و تلاش برای تمیز دادن آن از رویاها و کابوسهای مرد باشیم. مرد قصه از جایی به بعد نمیداند که چه چیزی درست است و خبر از واقعیت میدهد و چه چیزی خیالی است که در ذهنش کاشته شده. پس این فضای وهمآلود و غرق شدن در آن، به شیوهای برای مواجهه با فیلم تبدیل میشود.
گای پیرس بهترین بازی کارنامهی خود را در همین فیلم انجام داده است. او از آن بازیگرهای معرکهای در دههی ۱۹۹۰ و ابتدای قرن حاضر بود که میتوانست کارنامهای بینظیر از خود به جا گذارد اما متاسفانه چنین نشده و امروز نسل تازهی مخاطب کمتر او را میشناسد. اما تماشای همین فیلم کافی است که متوجه شویم او تا کجا میتوانست پیش برود و چقدر پتانسیل تبدیل شدن به بازیگری بزرگ را داشت.
ام. نایت شیامالان در فیلم «دهکده» به این روند بازی با ذهن و اعتقادت مردم یک دهکده پرداخته است. در فیلمی چون «حس ششم» هم داستانی تعریف کرده که در آن مردی در جستجوی هویت خود تلاش میکند که سرنخهای مختلف را کنار هم بگذارد. بروس ویلیس آن فیلم با گای پیرس فیلم نولان شباهتهایی انکارناپذیر دارد. از سوی دیگر غرق شدن در حال و هوایی ذهنی و غوطه خوردن در توطئههای مختلف در همهی فیلمهای شیامالان قابل ردیابی است. پس حضور «یادگاری» در این فهرست چندان عجیب به نظر نمیرسد.
«لئونارد شلبی مردی در جستجوی انتقام از قاتل همسرش است که حافظهی کوتاه مدت خود را از دست داده. او میداند که میخواهد از قاتل همسرش انتقام بگیرد اما هرکاری که انجام میدهد را فراموش میکند و هر سرنخی که دنبال کرده را از یاد میبرد. برای از یاد نبردن اتفاقات، او شیوهی تلخی را انتخاب کرده؛ یا آنها را جایی یادداشت میکند یا روی بدنش مینویسد. این شیوه البته باعث شده که او مدام خطا کند. لئونارد میداند که اسم کوچک قاتل همسرش، جان یا جیمز است و جز این اطلاعات دیگری ندارد. حال با همین اطلاعات ناقص به دنبال او میگردد. اما …»
۱۰. بدها خوب میخوابند (The Bad Sleep Well)
- کارگردان: آکیرا کوروسوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاکاشی شیمورا و ماسایوکی موری
- محصول: ۱۹۶۰، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
داستان عدالتخواهی شخصیتی که در تلاش برای گرفتن انتقام، خودش از قربانی به قربانیکننده تبدیل میشود، بارها و بارها در تاریخ سینما تکرار شده است. اما در کمتر فیلمی چنین ریزبینانه و البته خوش ساخت از کاردرآمده. در این جا شخصیت اصلی که در ظاهر نیتی خیر دارد و برای قسمت روشن ماجرا به جنگ با تاریکی میرود، خودش آرام آرام در تاریکی غرق میشود و در نهایت به درجهای از قساوت میرسد که مخاطب گاهی از او دور میشود و دلش به حال ظالمان طرف مقابل میسوزد. ساختن چنین جهان اخلاقی پیچیدهای است که از آکیرا کوروساوا چنین کارگردان بزرگی ساخته است.
این دومین فیلم کوروساوا در لیست ۱۰ فیلم هیجانانگیز و تریلر مورد علاقهی ام. نایت شیامالان است. همین نشان از علاقهی او به این کارگردان بزرگ دارد. انگار در سینمای کوروساوا چیزهایی وجود دارد که شیامالان را به خود جذب میکند. البته میتوان نزدیکیهای بین سینمای این دو هم با اغماض پیدا کرد؛ مانند تلاش شخصیتهای ساموئل ال جکسون و بروس ویلیس در فیلم «آسیبناپذیر» برای برگرداندن عدالت به شهر. اما باید پذیرفت که تاثیر کوروساوا بر شیامالان به شکلی غیرمستقیم شکل گرفته و چه در اجرا و چه در قصهپردازی نمیتوان بدون واسطه این دو را به هم وصل کرد. «بدها خوب میخوابند» یکی دیگر از تراژدیهای مدرن سینمای کوروساوا است که داستانش در گذشته و در عصر شمشیرزنان نمیگذرد.
از آن سو کوروساوا زمانی که فیلمی تاریخی هم میساخت، به مشکلات زمان حال میپرداخت و سعی در نقب زدن به اکنون کشور ژاپن داشت اما به دلیل سر و شکل آن فیلمها همه چیز در لفافه بود و مخاطب باید خودش تخیل میکرد تا از حرف فیلمساز سر دربیاورد. ولی گاهی کوروساوا دوربینش را بر میداشت و گروهش را خبر میکرد تا به رساترین شکل ممکن روی نقطهای که او را آزار میداد، دست بگذارد یک رسوایی را فاش کند. فیلم «بدها خوب میخوابند» مانند «بهشت و دوزخ» در همین لیست، از جمله فیلمهای افشاگرایانهی این فیلمساز به حساب میآید. فیلم روایتی مافیایی دارد. عدهای برای خود امپراطوری مخوفی راه انداختهاند و از این طریق پول خوبی به جیب میزنند و اگر کسی هم مزاحم ایشان شود، از هیچ جنایتی فرو گذار نیستند. آنها در روایت کوروساوا زالوهایی هستند که خون مردم را میمکند و قانون هم توانایی برچیدن بساطشان را ندارد. پس باید قهرمانی پیدا شود تا در مقابل آنها بایستد.
فیلم «بدها خوب میخوابند» از زاویهی دید همین قهرمان یا در واقع ضد قهرمان روایت میشود. مردی که بیش از هر چیز به انتقام فکر میکند و همین هم او را کور کرده است تا مسیر مقابلش را نبیند. از جایی به بعد این مرد هم تفاوت چندانی با طرف مقابل خود ندارد، فقط هدف برای او مساله است و اگر در این راه کسانی هم قربانی شوند، ایرادی ندارد. پس فیلم به تفسیرهای مختلفی راه میدهد.
بازی معرکهی توشیرو میفونه در نقش شخصیتی که دو رو دارد و باید میان این دو تناسبی برقرار کند، بینظیر است. مخاطب باید هم او را درک کند و هم از وی دور بماند و رسیدن به این موضوع کار چندان سادهای نیست. همین شکل بازی او و البته پرداخت دقیق آکیرا کوروساوا است که باعث میشود در پایان مخاطب نداند معنای فیلم اشاره به چه کسانی دارد. در واقع «بد» ماجراهمان ضد قهرمان داستان است که خوب میخوابد یا دار و دستهی جنایتکاران؟
سکانس ابتدایی فیلم یا همان سکانس عروسی، یکی از بهترین سکانسها در کارنامهی کوروساوا است و وقتی از کارنامهی او صحبت میکنیم، پس یعنی یکی از بهترین سکانسها در تاریخ سینما. این سکانس مفصل یک کلاس درس کامل برای فهم درست دکوپاژ و همچنین چیدن میزانسن و قرار دادن جای دوربین است. تمام روابط فیلم را در همین سکانس میتوان درک کرد و فهمید چه کسی در کجای ماجرا قرار دارد.
«دختر مدیر عامل ساخت شهرکهای مسکونی با منشی پدرش ازدواج میکند. خبرنگاران آماده هستند تا از این ازدواج خبر تهیه کنند و در همین حین مشخص میشود که پنج سال پیش یکی از کارمندان شرکت به طرز مشکوکی مرده است. از طرفی این ازدواج از دید اهالی رسانه شبهه برانگیز است. در همان ایام پلیس تحقیقاتی را در خصوص دریافت رشوه توسط مقامات بلند پایهی شرکت آغاز کرده و همین مورد برخی را حسابی نگران کرده است. این در حالی است که منشی مدیر روز به روز به رییس خود نزدیکتر میشود و از همسر خود دورتر؛ چرا که وی گاهی بدون آنکه کسی با خبر شود، غیبش میزند …»
منبع: Taste Of Cinema
ممنون
شیامالان آدمه؟