۱۰ فیلم هیجان‌انگیز که به توصیه‌ی پارک چان- ووک باید ببینید

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۷ دقیقه
فیلم سرگیجه

پارک چان- ووک یکی از نمادهای سینمای مدرن کره جنوبی است. او دقیقا از زمانی فعالیت‌های خود را به عنوان یک هنرمند آغاز کرد که کشورش در مسیر پیشرفت قرار گرفت و راهی را آغاز نمود که امروزه آن را یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای دنیا بدانیم. بازتاب همین تغییر و حرکت به سوی رونق و فرار از یک گذشته‌ی سیاه در فیلم‌های بسیاری از فیلم‌‌سازان این دوران کره‌ای از جمله همین پارک چان- ووک هویدا است. او در نهایت و در سال ۲۰۰۳ با ساختن فیلم «رفیق قدیمی» (oldboy) تبدیل به یک فیلم‌ساز بین المللی شد و نامش در عالم سینما درخشید. در این لیست قرار است ۱۰ فیلم هیجان‌انگیز و تریلر مورد علاقه‌ی او را بررسی کنیم.

همان‌ طور که اشاره شد، تاریخ معاصر کشور کره جنوبی در سینمای پارک چان- ووک جای ثابتی دارد. او به عنوان یک هنرمند این تاریخ پر از درد و پر از خونریزی را به شیوه‌ای که دوست دارد به تصویر می‌کشد و با عبور دادن همه چیز از فیلتر ذهنی خودش، یک تصویر و جهان یکه خلق می‌کند. وی نیک می‌داند که برای رسیدن به یک جامعه‌ی سالم نیاز است که مردمان کشورش با پلشتی‌ها و گذشته‌ی غمبار خود روبه‌رو شوند و با پشت سر گذاشتن آن جهان تازه‌ای برپا کنند. به همین دلیل شرایطی فراهم می‌کند که مخاطب به این دنیای خشن خیره شود تا شاید به تزکیه نفس و پالایش روح دست یابد.

در چنین چارچوبی است که آدم‌های فیلم‌های او مانند جامعه‌ی امروز کشورش به طور کامل از آن غم بزرگ، از آن تاریخ خونبار رها نشده‌اند و هنوز این میان چیزهایی کم دارند. بسیاری از سینماگران امروز کره جنوبی بر همین کمبودهای امروز در کشورشان اشاره می‌کنند و رشد فرهنگی مردمان کشورشان را کندتر از رشد سریع اقتصادی و رفاهی می‌بینند و پا به پا پیش نرفتن این دو را دست‌مایه‌ی ساخت آثار خود می‌کنند؛ به همین دلیل است که در فیلم‌هایی مانند «انگل» (parasite) اثر بونگ جون هو این چنین فرهنگ معاصر کره جنوبی مورد تاخت و تاز فیلم‌ساز قرار می‌گیرد.

علاوه بر تاریخ، پارک چان- ووک را می‌توان از طریق نمایش اغراق شده و بی پرده‌ی خشونت در آثارش هم شناسایی کرد. او فیلم‌سازی است که هیچ ابایی در نمایش خونریزی ندارد و اتفاقا این عامل را مانند همتایان آمریکایی‌اش در آن سوی اقیانوس آرام به شیوه‌ای غیررئالیستی و استیلیزه انجام می‌دهد. از این منظر می‌توان شباهت‌ها و قرابت‌هایی میان او و کارگردانی مانند کوئنتین تارانتیونو دید. هر دو از نمایش خون بر پرده‌ی سینما وسیله‌ای می‌سازند تا به زیبایی شناسی مد نظر خود برسند.

سه گانه‌ی انتقام پاک چان- ووک که فیلم‌های «همدردی با آقای انتقام» (sympathy for mr. vengeance)، «رفیق قدیمی» و «بانوی انتقام» (lady vengeance) را شامل می‌شود در عالم سینما طرفداران بسیاری دارد و می‌توان سبک‌ و جهان‌بینی یگانه‌ی این فیلم‌ساز را از طریق تماشای آن‌ها درک کرد. اما فیلم‌های دیگری مانند «ندیمه» (the handmaiden) هم هستند که شهرت جهانی دارند. پارک چان- ووک از اولین سینماگران زاده‌ی کشور کره‌ی جنوبی بود که پایش به سینمای هالیوود رسید و توانست با سرمایه و بازیگران این کشور کار کند. به همین دلیل است که می‌توان او را یک فیلم‌ساز بین المللی با مخاطبانی جهانی دانست که هر فیلمش کنجکاوی برانگیز است و هر اثرش ارزش تماشا کردن دارد.

اما چرا فیلم‌های تریلر مورد علاقه‌ی پارک چان- ووک مهم هستند؟ جواب به این سؤال بسیار ساده است؛ او یکی از مهم‌ترین تریلرسازان حال حاضر دنیا است و مانند بسیاری از فیلم‌سازان پست مدرن از تمام تاریخ سینما الهام می گیرد. پس تماشای هر ۱۰ فیلم این فهرست هم ما را با جهان سینمایی یکه‌ی او آشناتر می‌کند و هم با ۱۰ اثر معرکه از دل گنجینه‌ی بزرگ تاریخ سینما آشنا می‌شویم که مخاطب خود را کیفور می‌کنند.

۱. سرگیجه (Vertigo)

فیلم سرگیجه

  • کارگردان: آلفرد هیچکاک
  • بازیگران: جیمز استیوارت، کیم نوواک
  • محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

این که هر فیلم‌سازی به فیلم «سرگیجه» علاقه داشته باشد اصلا چیز عجیبی نیست. اتفاقا حضورش در لیستی این چنین بدیهی هم به نظر می‌رسد؛ چون در حال صحبت از فیلمی هستیم که یکی از کاندیداهای کسب عنوان بهترین فیلم تاریخ سینما است. پس پارک چان- ووک هم مانند هر علاقه‌مند دیگری فیلمی را برگزیده که می‌توان بارها و بارها به تماشایش نشست و لذت برد.

وقتی پای نظرسنجی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما به میان می‌آید، فیلم «سرگیجه» همواره یکی از آثار ثابت آن‌ها است. هیچ نظرسنجی نیست که بدون این فیلم کامل شود و این موضوع علاوه بر جنبه‌های هنری «سرگیجه»، به موارد دیگری هم مانند احساسی که به مخاطب منتقل می‌کند، بازمی‌گردد.

فیلم «سرگیجه» نمادی از تمام حسرت آدمی و غمخواری برای چیزهای از دست رفته است. هر انسانی در هر گوشه‌ی دنیا می‌تواند بنشیند و آن را ببیند و چند صباحی با شخصیت اصلی فیلم همذات پنداری کند و برای شکست‌هایش اشک بریزد. اسکاتی، شخصیت اصلی این فیلم به تمامی نماینده‌ی همه‌ی ما آدمیان معمولی است؛ انسان‌هایی با تمام ضعف و قدرت‌های بشری. همین موضوع از او قربانی می‌سازد، چرا که بازیچه‌ی دست دیگران قرار گرفته است و این او را هر چه بیشتر به ما انسان‌های زمینی تبدیل می‌کند.

از سمت دیگر فیلم «سرگیجه» تصویری اثیری از زن، به عنوان نمادی از زندگی و عشق نشان می‌دهد، انسانی به عنوان سرمنشا آرامش که در کنارش جایی برای رهایی وجود دارد. تصویر این زن یکی از غریب‌ترین تصویرهای یک انسان در تاریخ سینما است و همین موضوع به وی، بعدی افسانه‌ای بخشیده است؛ گویی زن قصه متعلق به این دنیا نیست و به جایی در ورای دست یافتنی‌های این دنیا تعلق دارد و همین او را چنین سرگشته کرده است.

فیلم «سرگیجه» درامی عاشقانه‌ هم هست و البته یکی از عجیب‌ترین‌های آن‌ها در تاریخ سینما؛ مردی دلباخته‌ی زنی است که نمی‌داند کیست و بعد از شکست در تصاحب او، زن را شبیه به تصویر آرمانی خود می‌کند. از سوی دیگر آهسته آهسته زن هم عاشق مرد می‌شود و به وی دل می‌بازد. آلفرد هیچکاک تمام این دلدادگی را در سکوت برگزار می‌کند و شخصیت‌ها را با کمترین کلام به هم نزدیک می‌کند. قضیه زمانی پیچیده می‌شود، که هر دوی این آدمیان متوجه جنایت فرد دیگری می‌شوند و خود را قربانی او می‌بینند.

تعریف کردن داستان فیلم «سرگیجه» کار مشکلی است. روایت فیلم آنقدر پیچیده است که نوشتن خلاصه داستان آن را عملا غیر ممکن می‌کند اما به طرز با شکوهی فیلمی قابل فهم برای همه هم هست. این موضوع دقیقا به توانایی‌های خارق‌العاده‌ی آلفرد هیچکاک به عنوان یک فیلم‌ساز نابغه باز می‌گردد؛ او چنان در کار خود استاد بود که می‌توانست از پیچیدگی به یک سادگی بی عیب و نقص برسد.

فیلم «سرگیجه» چند سکانس معروف تاریخ سینما را در خود جای داده است؛ از جمله سکانس‌های تعقیب کردن زن توسط اسکاتی به ویژه سکانس قبرستان پشت کلیسا یا سکانس جنگل با آن دیالوگ‌های با شکوه درباره‌ی کوچک بودن اهمیت حضور آدمی در پهنه‌ی تاریخ که مستقیما سکانس پایانی فیلم شمال از شمال غربی یا سکانس موزه‌ی فیلم «حق‌السکوت» (blackmail) را به یاد می‌آورد. سکانس دیگر سکانس خلیج سان فرانسیسکو است که زن خود را درون آب می‌اندازد و اسکاتی وی را نجات می‌دهد اما قطعا مشهورترین نمای فیلم، صحنه‌ی سرگیجه گرفتن شخصیت اصلی است که مخاطب آن را از نمای نقطه نظر او می‌بیند.

بازی جیمز استیوارت در فیلم «سرگیجه» شاید بهترین بازی کارنامه‌ی او باشد. بازی درخشان در قالب مردی که از ترس از ارتفاع رنج می‌برد و همین موضوع باعث شده تا بازنشسته شود. عاشق زنی می شود که هیچ از او نمی‌داند و از سویی آن زن را به عنوان همسر دوست خود می‌شناسد و به همین دلیل احساس عذاب وجدان هم می‌کند. کیم نواک هم بهترین بازی خود را در این فیلم انجام داده است. او اساسا چندان بازیگر درخشانی نبود و به غیر از این فیلم چندان نامی از خود در تاریخ سینما بر جای نگذاشته اما حضور در قالب اغواگرترین زن تاریخ سینما، به وی جایگاهی دست نیافتنی بخشیده است.

فیلم «سرگیجه» در آخرین نظرسنجی مجله‌ی سینمایی سایت اند ساوند در سال ۲۰۱۲ میلادی در جایگاه برترین فیلم تاریخ سینما قرار گرفت و توانست برای اولین بار فیلم «همشهری کین» (citizen kane) ساخته‌ی ارسن ولز را کنار بزند. این موضوع از اهمیت این فیلم می‌گوید تا تماشایش برای هر علاقه‌مندی به سینما را تبدیل به امری واجب کند.

«اسکاتی کارآگاه پلیسی است که ترس از ارتفاع دارد. او زمان قرار گرفتن در ارتفاع زیاد، دچار سرگیجه می شود. در ابتدای فیلم به دلیل همین موضوع، نمی‌تواند به پلیس دیگری کمک کند و آن مرد کشته می‌شود. در ادامه‌ی داستان اسکاتی از کار بازنشسته می‌شود و این در حالی است که هنوز به دلیل آن مرگ، عذاب وجدان دارد. در این میان دوستی قدیمی با او تماس می‌گیرد و از اسکاتی می‌خواهد تا همسرش را تعقیب کند. مرد تصور می‌کند همسرش مشکلی دارد و می‌خواهد از آن مشکل سر دربیاورد اما قبول این موضوع اسکاتی را وارد ماجرایی پر رمز و راز می‌کند …»

۲. ام (M)

فیلم ام

  • کارگردان: فریتس لانگ
  • بازیگران: پیتر لوره، اوتو ورنیک
  • محصول: ۱۹۳۱، آلمان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

در مقدمه‌ی همین نوشته اشاره شد که پارک چان- ووک در آثارش به طور مستقیم و غیرمستقیم به تاریخ خونبار کشورش ارجاع می‌دهد و نمی‌تواند فشار آن روزهای شوم را به کناری بزند و فراموش کند که چه بر مردم کشورش گذشته است. همین نگاه را می‌توان در فیلم «ام» هم دید و البته باید اعترافی هم کرد؛ فریتس لانگ به طرزی هنرمندانه تمام ترس‌های آن گذشته‌ی خونبار را می‌گیرد و تبدیل به اثری برای تمام فصول، تمام زمان‌ها و مکان‌ها می‌کند، کاری که او را فرسنگ‌ها از فیلم‌سازانی مانند پارک چان- ووک جلوتر قرار می‌دهد.

این نخستین فیلم ناطق فریتس لانگ است. تصویرگر داستان یک قاتل بی‌رحم که به جان شهری مدرن افتاده و دختر بچه‌های بی‌گناه را می‌کشد. تأثیر ترس حضور او در سطح شهر باعث می‌شود تا فشار بر عاملین برقراری نظم زیاد شود. تراژدی زمانی رقم می‌خورد که حتی خلافکاران شهر هم برای حضور کمتر پلیس به جستجوی قاتل می‌پردازند.

تصویر شهر در این فیلم، نماد جامعه‌ای در حال فروپاشی است. لانگ نبض مردم کشورش را در دست داشت و احساس می‌کرد چیزی کشورش را تهدید می‌کند. فیلم «ام» همان هشداری است که او در قالب یک اثر هنری ارائه می‌دهد. آن تهدید درست دو سال بعد به وقوع پیوست و جهان را در شوک فرو برد: قدرت گرفتن حزب نازی‌ و آغاز زمام‌داری هیتلر و حذف یک به یک رقبا و در نهایت آغاز کابوس جنگ دوم جهانی.

شرایط آلمان پس از جنگ اول جهانی و شکست خفت بار در آن جنگ، قرارداد ننگین و خفقن‌آور ورسای که آلمان را آغازگر جنگ و به تمامی مقصر می‌دانست و اجبار صنایع کشور به پرداخت غرامت به دولت‌های پیروز در جنگ، فقر افسار گسیخته، بیکاری روز افزون و در نهایت ابر تورمی کم نظیر در دنیا سبب شده بود تا جامعه‌ی آلمان تا مرز انفجار پیش برود. اگر هنرمندان و فیلم‌سازان جنبش اکسپرسیونیسم در لفافه این خشم فرو خورده، این فریاد خفته در گلو را بازگو می‌کردند و بر پرده‌ی سینما نمایان می‌ساختند، فریتس لانگ (که خودش از سردمداران جنبش اکسپرسیونیستی بود) گویی خسته از آن حرف‌های غیرمستقیم، از آن اعتراض‌های هنرمندانه، بالاخره فیلم «ام» را ساخت تا بی‌پرده از اضمحلال یک فرهنگ، یک کشور و مردمانش بگوید. تمام خشم فرو خورده‌ی جنبش اکسپرسیونیسم به فریادی تبدیل شده بود که می‌توان آن فریاد را در همین فیلم دید.

در فیلم «ام» بازی با نور و سایه‌ی معروف جنبش اکسپرسیونیم به کمالی هنرمندانه رسیده و تنش موجود در فضا از طریق فضاسازی بی‌نظیر فیلم‌ساز به درستی منتقل شده است. در دل داستان کمتر اثری از حضور قطب خیر به مفهوم کلاسیکش احساس می‌شود و به نظر می‌رسد در شهر مورد نظر فریتس لانگ مدت‌ها است که شر پیروز شده و تاریکی بر نور پیروز گشته. این مضمون فیلم را به وضوح می‌توان در بافتار فیلم و هم‌چنین در فرم اثر مشاهده کرد. حتی دادگاه پایانی فیلم و نحوه‌ی حضور شخصیت‌ها در آن هم نشان از پیروزی سایه‌ها بر روشنایی است و از همین منظر می‌توان فیلم «ام» را اثری بسیار تلخ با پایانی تلخ‌تر نامید؛ چرا که کارگردان هیچ علاقه‌ای به امید دادن بی پشتوانه به مخاطب خود ندارد.

قاتل سریالی فیلم از معروف‌ترین قاتلین تاریخ سینما است و اغلب فیلم‌های پس از «ام»، چه مستقیم و چه غیرمستقیم تحت تأثیر این فیلم و بازی درخشان پیتر لوره در نقش قاتل ساخته شده‌اند. فریتس لانگ فیلم «ام» را بسیار دوست داشت و خودش آن را بهترین فیلم خود می‌نامید.

همه‌ی این‌ها از «ام» اثری ساخته که هم می‌توان آن را بارها و بارها دید و هم می‌توان از تماشای آن سینما آموخت. فریتس لانگ با خلق جهانی یکه و محصر به فرد چنان به آدمی و سرنوشتش بدبین شده بود که از این پس سایه‌ی یک تقدیرگرایی شوم بر تمام آثارش سایه افکنده بود. آدمیان او از این پس مانند قربانی‌هایی بودند که در مردابی گرفتار آمده‌اند و هر چه دست و پا می‌زدند، بیشتر فرو می‌رفتند.

«قاتلی روانی به کشتن کودکان در شهر برلین مشغول است و سایه‌ی وحشت زندگی مردم را مختل کرده است. پلیس در تلاش برای دستگیری او است اما سرنخی در دست ندارد. مردم آنقدر وحشت زده هستند که پلیس حضور خود را در شهر روز به روز افزایش می‌دهد. در چنین شرایطی حتی خلافکارهای شهر برلین هم برای کم شدن نظارت پلیس، دست به دست هم می‌دهند تا قاتل را پیدا کنند و راحت‌تر به زندگی خلافکارنه‌ی خود برسند  …»

۳. خدمتکار (The Housemaid)

فیلم خدمتکار

  • کارگردان: کیم کی یونگ
  • بازیگران: کیم کی جیونگ، لی یون شیم
  • محصول: ۱۹۶۰، کره جنوبی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی دهه‌های طلایی سینمای کره‌ی جنوبی بود. جنگ کره در سال ۱۹۵۳ تمام شده و شمالی‌‌ها از خاک این کشور تازه تاسیس خرج شده بودند. دولت نزدیک به غرب در کره جنوبی مستقر بود و سینما هم آهسته‌ آهسته رونق می‌گرفت. متاسفانه این رونق و توجه به سینما در دهه‌ی ۱۹۷۰ فروکش کرد تا این که در دهه‌های ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ میلادی با ظهور فیلم‌سازانی مانند پارک چان- ووک دوباره پا گرفت و تا آن جا پیش رفت که امروز رقیب قدرتمندی برای سینمای غرب به حساب می‌آید.

آن چه که در فیلم «خدمتکار» خود را به رخ می‌کشد، توانایی فیلم‌ساز در تعریف کردن داستان است. در ابتدا به نظر می‌رسد که با اثری درام یا عاشقانه طرف هستیم. اندک اندک حال و هوای یک فیلم ملودرام ظاهر می‌شود اما از جایی به بعد به نظر می‌رسد که در حال تماشای اثری ترسناک هستیم. این موضوع شاید در آن زمان در سینمای آمریکا و اروپا هم مرسوم نبود اما سینمای کره از همان زمان توانایی بسیاری از در هم آمیزی ژانرها و تغییرات مداوم لحن آثار داشت.

کیم کی یونگ از فیلم‌سازان مهم تاریخ سینمای کره جنوبی است و این موضوع که فیلم‌سازی مانند پارک چان- ووک به او علاقه داشته باشد، امری کاملا طبیعی است. او خیلی زودتر، و درست در زمانی که هنوز سینمای کره جنوبی در دنیا حرفی برای گفتن نداشت و موج جدید سینماگران کره‌ای از راه نرسیده بودند، اثری ساخت که راه جهانی شدن را پیمود و به دنیا نشان داد که این کشور تازه از جنگ رسته، این مردم دوپاره شده از هنری یگانه برخوردارند.

در فیلم «خدمتکار» می‌توان نشانه‌های مختلف ورود فرهنگ و تمدن غربی در زندگی مردم کشور کره جنوبی را دید. کیم کی یونگ مانند هر هنرمند دغدغه‌مند دیگری تاثیرات این دگردیسی در زندگی روزمره مردم کره را نشان می‌دهد، این که چگونه گذار از یک دوران به دورانی دیگر سخت و طاقت فرسا است و هر کس برای بهره بردن از شیوه‌ی زندگی جدید اول باید با ترس‌های درونی خود روبه‌رو شود.

همه‌ی این نشانه‌ها درست نیم قرن بعد، در آثار فیلم‌سازان مهم سینمای کره هویدا است. همین پارک چان- ووک، بونگ جون هو، کیم کی دوک و دیگران هنوز هم خطرات دور شدن از زیبایی‌های زندگی و چسبیدن به ظاهر زندگی غربی را نمایش می‌دهند و البته آن گذشته‌ی تاریک را هم یادآور می‌شوند.

در فیلم «خدمتکار» به وضوح می‌توان تصویر دوپاره شدن یک ملت پس از یک جنگ بزرگ را دید. این که چگونه جهان بیرون از خانه، محیط امن خانه را به هم می‌ریزد و از تمام این آدمیان قربانیانی می‌سازد که نه راه پس دارند و نه راه پیش و هر چه دست و پا می‌زنند، بیشتر در مردابی فرو می‌روند که هیچ راهی برای رهایی از آن ندارند. در چنین شرایطی است که فیلم «خدمتکار» برای مردم کشور کره جنوبی، فراتر از یک اثر خوش ساخت هنری، تبدیل به روایتی از زندگی تک تک آن‌ها می‌شود و جایگاهی در نزد این مردم پیدا می‌کند که با هیچ اثر دیگری قابل مقایسه نیست.

بسیاری فیلم «خدمتکار» را بهترین فیلم تاریخ سینمای کره جنوبی می‌دانند و اگر شما هم به تماشای آن بنشینید متوجه خواهید شد که با جواهری روبه‌رو هستید که متاسفانه سال‌ها است به واسطه‌ی شهرت آثار روز کره‌ای مهجور مانده و کمتر کسی سراغ آن را می‌گیرد. سال ۲۰۱۰ کره‌ای‌ها سعی کردند این فیلم‌ کلاسیک را بازسازی کنند و نتیجه تبدیل به اثری یاس‌آور شد که فقط خاطرات نسخه قدیمی را خراب می‌کند.

«یک پیانیست به همراه همسرش به تازگی به خانه‌ای بزرگ نقل مکان کرده است. او تا دیروقت کلاس‌های خصوصی برگزار می‌کند و روزها هم کار می‌کند. همسرش هم به کار خیاطی مشغول است و فرصتی برای انجام امور خانه ندارد. مرد تصمیم می‌گیرد که یک خدمتکار استخدام کند. یکی از نزدیکانش دختر جوانی را به او معرفی می‌کند و اما این دختر جوان خیالاتی در سر دارد …»

۴. میس ۴۵ (Ms .45)

فیلم میس 45

  • کارگردان: آبل فرارا
  • بازیگران: زوئی تامرلیس، استیو سینگر
  • محصول: ۱۹۸۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪

آبل فرارا فیلم‌ساز پرکاری است و تا کنون تقریبا همه نوع فیلمی ساخته است؛ از فیلم‌های کوتاه و مستندهای کوتاه گرفته تا آثار بلند و البته موزیک ویدئو. او که ترانه‌سرا هم هست، از دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی کار خود را شروع کرد و با وجود ساختن آثاری درخور، هیچ‌گاه تمایلی برای ورود به جریان مرسوم سینمای آمریکا نشان نداد و ترجیح داد که به عنوان فیلم‌سازی مستقل به کار خود ادامه دهد. به همین دلیل است که آثار او بیشتر توسط جشنواره‌های اروپایی و منتقدان تحسین می‌شود و خبری از فروش‌های وسیع و باکس آفیس‌های پر رونق نیست.

در طول این سال‌ها او فیلم‌های موفقی ساخته که «سلاطین نیویورک» (king of new york) و «ستوان بد» (bad lieutenant) از معروف‌ترین آن‌ها است. او جهانی استیلیزه دارد که با بسیاری از هم عصران آمریکایی خود تفاوت دارد. فیلم‌های سینمایی او خبر از ذهن مردی می‌دهد که هم با تاریخ سینما به خوبی آشنا است و هم می‌داند چگونه دنیای شخصی خود را برپا کند.

خشونت عنان گسیخته یکی از عناصر سینمای آبل فرارا است. در فیلم‌های او شری دائمی وجود دارد که باعث می‌شود قطب خیر ماجرا همواره پیروز نشود و جنایتکار داستان، به دست عدالت سپرده نشود. فرار از عدالت یا دست زدن به یک نوع عدالت شخصی، از یک تقدیرگرایی شوم خبر می‌دهد که بر آثار او سایه انداخته است. همین موضوع سینمای او را به سینمای کارگردانی مانند پارک چان- ووک نزدیک می‌کند. در آثار هر دوی این فیلم‌سازان چهره‌ای از جنایت و خشونت هویدا است که مخصوص خود آن‌ها است و از زندگی در شرایطی پیچیده می‌گوید؛ گویی آدم‌های آن‌ها راهی برای رستگاری ندارند و فقط در تعفن اطرافشان دست و پا می‌زنند.

فیلم «میس ۴۵» اثری است خشونتبار که داستانی با محوریت انتقام دارد. همین یک جمله می‌تواند برای یادآوری سینمای پار چان- ووک به ویژه سه گانه‌ی انتقامش کافی باسد. هر دوی این فیلم‌سازان خشونت را به جنسیت و البته میل آدمی برای ارضای شهوات درونش پیوند می‌زنند. در واقع این شهوت درونی و این میل به بروز امیال حیوانی، استعاره‌ای از ذات طماع بشر و البته کشش او به سمت شر است. و خوشبخاتانه که آبل فرارا در نمایش این جنبه‌های تاریک باجی به مخاطب دل نازک نمی‌دهد.

در این جا با زنی تودار طرف هستیم که دوست دارد زندگی خود را داشته باشد. اما دنیایی که در آن به سر می‌برد، ترسناک‌تر از آن است که چنین اجازه‌ای به او بدهد.این زن ناگهان تصمیمی می‌گیرد که چهره‌ای دیگری از وی به نمایش می‌گذارد. استحاله‌ی شخصیت اصلی و میل او برای فرار از زندگی آرام، راهی پیش پایش می‌گذارد تا از دنیای اطرافش انتقام بگیرد؛ چرا که تنها راه مقابله با ترسی که شخصیت اصلی را آزار می‌دهد همین دست زدن به خشونت است. فیلم‌ساز جهان خشنی فراهم کرده که فقط ظاهری متمدنانه دارد وگرنه تمام آدم‌هایش هیچ ابایی از دست زدن به جنایت ندارند و تنها آدم خوب قصه هم تا زمانی که تن به این هرج و مرج ندهد، چیزی بیش از یک قربانی باقی نمی‌ماند. در واقع در فیلم «میس ۴۵» تفاوتی میان انسان و حیوان وجود ندارد و همه‌ قربانی جهانی هستند که در آن زندگی می‌کنند.

«زنی سر به زیر و خجالتی بارها در محل کارش مورد تجاوز قرار می‌گیرد. یک روز بعد از آن که به خانه باز می‌گردد، تصمیم می‌گیرد تا از آن محیط خشن انتقام بگیرد. به همین دلیل لباسی شبیه به فاحشه‌‌ها می‌پوشد و سعی می‌کند از هر کسی که قصد دارد از وی سواستفاده کند انتقام بگیرد …»

۵. بهشت و دوزخ (High and low)

فیلم بهشت و دوزخ

  • کارگردان: آکیرا کوروساوا
  • بازیگران: توشیرو میفونه، تاتسویا ناکادای
  • محصول: ۱۹۶۳، ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

تصویر یک شهر وحشت زده که مردمانش در حال تلاش برای خو گرفتن با شیوه‌ی زندگی تازه‌ای هستند، تصویر غالب فیلم «بهشت و دوزخ» آکیرا کوروساوا است. داستان در ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم می‌گذرد که مردمانش شیوه‌ای متفاوت از زندگی گذشتگان خود در پیش گرفته‌اند و همین موضوع آن‌ها را دچار ترس از دست دادن هویت کرده است. به وضوح می‌توان همین نشانه‌ها را در سینمای کارگردانان امروز کره‌ای از جمله پارک چان- ووک دید.

یک تریلر نیهیلیستی که در پایان مخاطب را رها نمی‌کند و تأثیرات اتفاقات داستان و وحشت آنچه که بر پرده دیده، تا مدت‌ها با او می‌ماند. فیلم «بهشت و دوزخ» دقیقا در ادامه‌ی راه فیلم‌هایی مانند «بدها خوب می‌خوابند» (the bad sleep well) یا «سگ ولگرد» (stray dog) در کارنامه‌ی کاری آکیرا کوروساوا قرار می‌گیرد و در باب تعفن ریشه دوانده در جامعه‌ای است که تا خرخره زیر فساد کمر خم کرده و ارکان تشکیل دهنده‌ی آن چندان توانایی مبارزه با آن را ندارند.

تشابهات و تفاوت‌هایی میان این فیلم‌ها و آثار سینمای امروز کره وجود دارد. آکیرا کوروساوا همواره تصویری انسانی از مردمان سرزمینش ارائه داده و سعی کرده غمخوار آن‌ها باشد. در سینمای او آدم‌های بد قصه هم فرصت دارند که خود را توضیح دهند و همین موضوع سبب می‌شود که مخاطب با آن‌ها همذات‌پنداری کند. در این فیلم‌ها خبری از قطب‌های منفی و سیاه نیست که مخاطب را به تمامی پس بزند و هر جنایتکاری تصویری انسانی دارد. خب در فیلم‌های پارک چان- ووک هم می‌توان چنین نشانه‌هایی دید و او گاهی فرصت کافی برای نمایش قطب منفی ماجرا باقی می‌گذارد.

از سوی دیگر کوروساوا شر نهفته در شهر را به شکلی کاملا رئالیستی نمایش می‌دهد تا تاثیر بیشتری بر مخاطب خود بگذارد. اینگونه خشونت ریشه دوانده در زیر جامعه تصویری هولناک پیدا می‌کند اما در سینمای پارک چان- ووک اینگونه نیست و خشونت به شکلی استیلیزه و البته نمایشی حضور دارد.

فیلم «بهشت و دوزخ» از مکانی شروع می‌شود که مسلط بر همه چیز در شهر قرار گرفته است. مردی در آنجا زندگی می‌کند و خیال می‌کند از گزند محیط پایین پایش در امان است. مخاطب هم مانند او از آنچه که در آنجا جریان دارد بی‌خبر است اما اتفاقی سبب می‌شود تا فیلم‌ساز ما را همراه با او تا آن اعماق وحشتناک پایین ببرد تا نظاره کنیم چه چیزی در زیر پوست شهر جریان دارد و مردمان عادی بر خلاف شخصیت اصلی داستان چگونه زندگی می‌کند.

آکیرا کوروساوا با این کار داستانش را از یک موقعیت منحصر به فرد فراتر می‌برد و آن را قابل تأویل می‌سازد. در این مسیر چشمان ما مانند شخصیت کاخ نشین فیلم به همه جا می‌افتد؛ به خرابه‌ها، به فاحشه خانه‌ها، به کوچه‌ای که معتادان به مواد مخدر در آن زندگی می‌کنند و به خانه‌ای در منطقه‌ای به ظاهر خوش و آب و هوا که در آن جنازه‌ی معتادانی چند روزی مانده و گندیده است. در واقع فیلم «بهشت و دوزخ» در بهشت آغاز می‌شود و گام به گام به سمت دوزخ کشیده می‌شود.

انسان جنایتکار این فیلم در واقع اخلاقیات آن جامعه که در آن عده‌ای در بالای شهر و مسلط بر دیگران زندگی می‌کنند و بقیه زیر پای آن‌ها در زاغه‌ها و خرابه‌ها به زندگی در کثافت عادت کرده‌اند را به چالش می‌کشد. این جانی با اصول خود زندگی می‌کند که مبتنی بر خرد جمعی و عقده‌های تلنبار شده در جماعتی است که جز تحقیر چیزی نصیب آن‌ها نشده است. به همین دلیل در زمان‌هایی که پلیس یا قهرمان داستان و دیگر شخصیت‌ها به آن‌ها نزدیک می‌شوند از هیچ جنایتی روی گردان نیستند. بازی موش و گربه‌ی پلیس با این ضد قهرمان‌ در نیمه‌ی دوم فیلم زمانی شکست می‌خورد که کارآگاه داستان وهمچنین جامعه‌ی غرق شده در ظواهر زندگی مدرن پس از جنگ دوم جهانی، از تصور درنده‌ خویی این جانی عاجز است و نمی‌تواند باور کند که چنین فردی وجود دارد.

علاوه بر پارک چان- ووک، برادران کوئن هم از طرفداران جدی فیلم «بهشت و دوزخ» آکیرا کوروساوا هستند و به عنوان مثال در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» (no country for old men) ادای دین واضحی به این داستان کرده‌اند. کوروساوا با ساختن این فیلم نشان داد که می‌تواند یک ماجرای پلیسی را به نحوی تعریف کند، که مخاطب تا انتها نفس خود را در سینه حبس کند.

سکانس پایانی فیلم شاید درخشان‌ترین قسمت آن باشد؛ جایی که دو مرد با دو دیدگاه متفاوت، گویی از دو ژاپن متفاوت با هم رو در رو قرار می‌گیرند و بر خلاف آثار کلاسیک آن زمان، انگیزه‌ها رو می‌شود؛ پس شاید بتوان فیلم «بهشت و دوزخ» را به لحاظ شخصیت پردازی به خصوص در سمت شر ماجرا، پیشروتر از سینما و داستان گویی کلاسیک دانست.

«فرد ثروتمندی که سهامدار یک کارخانه‌ی تولید کفش است، در حین برگزاری یک جلسه تلفن مشکوکی دریافت می‌کند. تماس گیرنده ادعا می‌کند که پسر او را دزدیده است و در عوض آزادی او ۳۰ میلیون ین می‌خواهد. او این پیشنهاد را می‌پذیرد اما متوجه می‌شود که آدم ربا به اشتباه پسر راننده‌اش را دزدیده است؛ حال سؤالی اخلاقی مطرح می‌شود: آیا این مرد باز هم حاضر است پول را بپردازد یا نه؟»

۶. شب شکارچی (The night of the hunter)

فیلم شب شکارچی

  • کارگردان: چارلز لاتن
  • بازیگران: رابرت میچم، شلی وینترز، لیلیان گیش
  • محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

چارلز لاتن در عمر پربار خود به عنوان بازیگر فقط یک فیلم بلند سینمایی کارگردانی کرد و دیگر به سراغ فیلم‌سازی نرفت. تنها اثرش همین فیلم «شب شکارچی» بود که متاسفانه در گیشه شکست خورد و نتوانست سرمایه خود را بازگرداند. اما باید سال‌ها می‌گذشت و در بازبینی‌های مجدد، منتقدان پی به ارزش آن می‌بردند تا به یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما تبدیل شود. در چنین چارچوبی است که دیگر فیلم «شب شکارچی» اثری مهجور نیست و برخلاف زمان اکران اولیه‌اش بسیار مورد احترام است.

در این جا زمانه‌ی تاریک، دوران تلخ رکود اقتصادی در دهه‌ی ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ بهانه‌ای می‌شود که تا فیلم‌ساز فیلمی جنایی بسازد که بسیار به فیلم‌های ترسناک پهلو می‌زند. مردی در مرکز درام قرار دارد که هم هوش جنایتکارانه‌ی قاتل‌های فیلم‌های جنایی را دارد و هم مانند جلادان فیلم‌های اسلشر بویی از انسانیت نبرده است. در آن سو خانواده‌ای حضور دارد که انگار نماد هر نوع خوبی و پاکی و معصومیت در این دنیا است.

چارلز لاتن آدم‌های قصه‌اش را به راحتی به دو دسته‌ی خوب و بد، خیر و شر تقسیم کرده و هیچ تلاشی برای خاکستری کردن آن‌ها نمی‌کند. آن‌ها یا سیاه سیاهند یا سفید سفید. به همین دلیل بخش عمده‌ای از داستان هم از دریچه‌ی چشم دو کودک روایت می‌شود که در همان ابتدای زندگی خود باید پنجه در پنجه‌ی شیطان شوند. برای پیروزی در این نبرد هم به سفری می‌روند تا با انسانی ملاقات کنند که مانند یک فرشته حاضر است که در برابر شر جامعه بایستد.

اشاره شد که پارک چان- ووک تاریخ تلخ کشورش را مستقیم یا غیر مستقیم وارد جهان سینمایی خود می‌کند. در فیلم «شب شکارچی» هم می‌توان چنین موضوعی را دید. زمینه‌ی اصلی داستان در دوران رکود اقتصادی بزرگ می‌گذرد و خانواده‌ی داستان به دلیل فقر بسیار دست به انتخاب‌هایی می‌زنند که گاهی چندان منطقی نیست و همین هم آن‌ها را در شرایطی خطرناک قرار می‌دهند. پس می‌توان قرابت‌‌هایی میان این فیلم و سینمای پارک چان- ووک پیدا کرد تا به چرایی علاقه‌ی وی پی برد.

حضور مرعوب کننده‌ و ویرانگر رابرت میچم در این فیلم به همراه کارگردانی متأثر از مکتب اکسپرسیونیسم سینمای آلمان توسط لاتن و درخشش دلربای لیلیان گیش بزرگ باعث شد که فیلم «شب شکارچی» در نظرسنجی نشریه‌ی فرانسوی کایه دو سینما در سال ۲۰۰۸ در بین ده فیلم برتر تاریخ سینما قرار گیرد.

قاتل سریالی فیلم ردایی مذهبی به تن کرده تا از این طریق فیلم‌ساز، جامعه‌ی خواب‌زده‌ی پس از بحران بزرگ اقتصادی دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی را ترسیم کند. مردمانی که تنگنای زندگی باعث شده دل در گروی هر چه که بوی امید می‌دهد، ببندند و همچون قربانی بی عقلی، با پای خود به قربان‌گاه بروند.

اگر حین تماشای فیلم همزمان به یاد سینمای اورسون ولز و آلفرد هیچکاک افتادید، چندان تعجب نکنید. جلوه‌هایی از سینمای این دو غول سینما در فیلم قابل مشاهده است. و این از توانایی فیلم‌سازی خبر می‌دهد که در اثرش هم غنای نمایش‌های شکسپیر وجود دارد و هم از جلوه‌های سینمایی بزرگترین کارگردانان تاریخ، اما افسوس همه‌ی این استعدادها مهجور ماند و امکان بروز به جز در همین فیلم پیدا نکرد.

«دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی. هری یک قاتل سریالی است که لباس کشیش‌ها را بر تن کرده است. او که روی یک دست خود کلمه‌ی عشق و روی دست دیگری کلمه‌ی تنفر را خالکوبی کرده، با زن ساده‌لوحی که دو فرزند از شوهر سابق خود دارد، ازدواج می‌کند و …»

۷. شباهت کامل (Dead ringers)

فیلم شبهات کامل

  • کارگردان: دیوید کراننبرگ
  • بازیگران: جرمی آیرونز، ژنه‌ویو بوژو
  • محصول: ۱۹۸۸، کانادا و آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

دیوید کراننبرگ با ساختن فیلم «شباهت کامل» اثر غریبی خلق کرده است. در این جا دو برادر، دو دوقلوی همسان، یکی خجالتی و یک بی پروا زنی را بازیچه قرار می‌دهند و از این راه کراننبرگ سفری را به درون ذهن بیمار شخصیت‌هایش آغاز می‌کند. در این فیلم هیچ چیز سرجای خودش نیست؛ آدم‌ها همگی یک چیزیشان می‌شود، دانشنمد مانند یک دانشنمد عمل نمی‌کند و بیشتر دیوانه است، پزشک به جای نجات بیمارش و درمان او، دردی بر درهایش اضافه می‌کند و بیمار هم به جای این که به فکر سلامتی خود باشد وارد مسیری می‌شود که خودش از انهاتی آن خبر ندارد؛ البته همه‌ی این‌ها خبر از حضور کارگردانی در پشت دوربین می‌دهد که خودش هم چندان به دنیای واقعی و عادی علاقه‌ای ندارد.

در این فیلم هم بسیاری از المان‌های مورد علاقه‌ی سینمای دیوید کراننبرگ وجود دارد. آدم‌های عجیب و غریب، اعتیاد، تصاویر گروتسک، آدم‌های واداده و روان‌پریش، جنایت‌های غیرقابل توضیح و البته موقعیت‌های عجیب و غریب و کاملا دیوانه‌وار که فقط در سینمای کارگردانی مانند دیوید کراننبرگ حضور دارد.

خشونت در سینمای کراننبرگ حضوری همیشگی دارد. آدم‌ها بلایی نیست که بر سر یکدیگر نیاورند اما فیلم‌ساز ترجیح می‌دهد این خشونت را در سبک‌پردازی خود و البته بازی با نورها و رنگ‌ها به نمایش گذارد. استفاده از رنگ‌های تند به همراه خلق فضاهایی مالیخولیایی این امکان را فراهم می‌کند که از هر نمای اثر احساس انزجار به مخاطب منتقل شود و همین تصاویر هم از نمایش بی پرده‌ی خشونت تاثیر گذارتر است. البته این به این معنی نیست که کراننبرگ خشونت را به شکل افسارگسیخته به نمایش نمی‌گذارد و خشونت را فقط در پس تصاویر خود به شکلی غیر مستقیم پنهان می‌کند. او هر جا که لازم باشد از نمایش بی پروای خشونت ابایی ندارد و به مخاطب خود باج نمی‌دهد.

این نمایش خشونت در قالب تصویرسازی در کنار خشونت افسار گسیخته به همراه روان شناسی شخصیت‌ها سینمای کراننبرگ را به سینمای پارک چان- ووک نزدیک می‌کند. هر دو فیلم‌ساز علاقه دارند که شخصیت‌های خود را وارد فضایی مالیخولیایی کنند که در آن هیچ چیز آنگونه که باید باشد نیست و شخصیت‌ها مدام بازیچه‌ی دست دیگران قرار می‌گیرند. در چنین چارچوبی است که باید یکی از مهم‌ترین فیلم‌سازان تاثیرگذار بر شیوه‌ی کاری جناب ووک را هم دیوید کراننبرگ در نظر گرفت.

فیلم «شباهت کامل» از یک بازیگر خوب در قالب دو نقش اصلی خود بهره می‌برد. جرمی آیرونز که نقش دو پزشک دو قلوی کاملا همسان را بازی کرده، به خوبی توانسته هم بی پروایی یکی، و هم خجالتی بودن دیگری را نمایش دهد. داستان فیلم «شباهت کامل» به گونه‌ای است که بازی بد بازیگر می‌توانست به راحتی فیلم را به اثری معمولی تبدیل کند اما جرمی آیرونز در انجام وظایف خود به عنوان بازیگر سنگ تمام گذاشته تا دیوید کراننبرگ به راحتی داستان پیچیده‌ی خود را به پیش ببرد.

فیلم «شباهت کامل» در کارنامه‌ی کارگردانی دیوید کراننبرگ اثر مهمی است. او حال خود را به عنوان یکی از مهم‌ترین کارگردانانی می‌دید که روای روان‌نژدی انسان مدرن بود، مردان و زنانی گرفتار در بحران هویت و در حال کلنجار با خشمی فرو خورده که هر کاری می‌کنند به جای بهتر کردن اوضاع، همه چیز را به هم می‌ریزد؛ از این منظر می‌توان او را در کنار کارگردان بزرگی مانند مارتین اسکورسیزی قرار داد.

«دکتر الیوت و دکتر بورلی دو دوقلوی همسان هستند که به عنوان پزشک زنان مشغول به کار هستند. روزی بازیگر زن مشهوری به نام کلر که نابارور است به آن‌ها مراجعه می‌کند تا مشکل باروری خود را حل کند. الیوت که آدمی بی پروا است از کلر خوشش می‌‌آید و با وی ارتباط برقرار می‌کند. او از برادر خجالتی خود یعنی بورلی می‌خواهد که مدتی جای او را بگیرد اما بورلی به کلر دل می‌بازد و این را از الیوت پنهان می‌کند تا این که …»

۸. حالا نگاه نکن (Don’t look now)

فیلم حالا نگاه نکن

  • کارگردان: نیکولاس روگ
  • بازیگران: دونالد ساترلند، جولی کریستی
  • محصول: ۱۹۷۳، انگلستان و ایتالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

فیلم «حالا نگاه نکن» داستان مردی است که در حال انتقام گرفتن از خود است. او که عذاب وجدانی دائمی دارد دست به یک خودویرانگری اساسی زده که در نهایت همه چیز خود را از دست رفته می‌بیند. عذاب وجدان قصور در نگهداری از فرزند از او انسان بازند‌ه‌ای ساخته که دیگر هیچ چیز او را خوشحال نمی‌کند. پایان فیلم «رفیق قدیمی» پارک چان- ووک را به یاد بیاورید؛ آیا نگاه خیره‌ی شخصیت اصلی بعد از روشن دشن همه‌ی ماجرا شما را به یاد این قصه نمی‌اندازد؟

فیلم «حالا نگاه نکن» با اقتباس از رمانی به همین نام به قلم دافنه دوموریه ساخته شده است. با تماشای فیلم شاید به نظر برسد که می‌توان آن را ذیل عنوان وحشت ماورالطبیعه هم دسته‌بندی کرد که البته اگر چنین کنید چندان هم اشتباه نیست؛ چرا که ژانرها آن‌قدر هم خط و خطوط و مرزهای سفت و محکم ندارند و برخی از فیلم‌ها از پایه ژانر گریزند و نهایتا بتوان عنوانی در چارچوب ژانرهای مادر به آن‌ها داد که البته بسیاری از فیلم‌ها هم عمدا قواعد ژانرها را به بازی می‌گیرند. اما در برخورد با این فیلم به این دلیل که در نهایت تصویر قاتل قابل شناسایی است، قرار دادن آن ذیل عنوان وحشت روان‌شناسانه درست‌تر است.

شخصیت اصلی ماجرا به دلیل اینکه خود را در مرگ دخترش مقصر می‌داند، دچار عذاب وجدانی دائمی است. او هر جا که می‌رود تصویر دخترش را می‌بیند که او را تعقیب می‌کند. همین موضوع آهسته آهسته او را به سمت جنون پیش می‌برد از همین‌جا است که می‌توان فیلم را روان‌شناسانه نامید.

قاتل ماجرا به گونه‌ای نماد عذاب وجدان دائمی است که بر قهرمان داستان چیره گشته و وی را تا مرز دیوانگی پیش می‌برد. از جایی به بعد این شخصیت کار و زندگی را رها می‌کند و تصور می کند که قطعا کسی که از ماجرای قتل دخترش خبر دارد، با روان او بازی می‌کند. اما موضوع به همین سادگی‌ها نیست؛ شخصیت اصلی مدام با این فکر درگیر است که نکند او واقعا جلوه‌ای متافیزیکی از دختر از دست رفته‌اش باشد که به قصد عذاب او به خاطر سهل‌انگاری‌اش در زمان مرگ فرزند بازگشته است.

همه‌ی این‌ها باعث می‌شود تا تمرکز فیلم بیش از آنکه بر صحنه‌های دلخراش یا وحشتناک باشد، بر روان رنجور این خانواده‌ی از هم پاشیده باشد. آن‌ها در زندگی خود چنان همه چیز را باخته‌اند که حتی جایگاه اجتماعی خود را به عنوان انسان‌هایی محترم فراموش کرده‌اند. در چنین قابی فیلم در راه کاوش برخورد آدمی با تراژدی‌های زندگی خود گام برمی‌دارد. همه‌ی ما وقتی با حادثه‌ای دلخراش روبه‌رو می شویم مدام به دنبال مقصر آن می گردیم و اگر کسی یا چیزی را پیدا نکینم تا همه‌ی کاسه و کوزه‌ها را سرش خراب کنیم، یقه‌ی خود را خواهیم گرفت و تا با آن حادثه کنار بیاییم زمانی از زندگی خویش را از دست داده‌ایم.

در واقع قهرمان داستان به این دلیل که نمی‌تواند با عذاب وجدان ناشی از مرگ فرزندش کنار بیاید، انگار دارد دست به یک خودکشی ناآگاهانه می‌زند. او مرده‌ی متحرکی است که همه‌ی زندگی خود را در آن روز شوم باخته و راهی برای خلاص شدن از آن نمی‌شناسد.

نکته‌ی جذاب دیگر فیلم اهمیت جغرافیا و طبیعتا شهر ونیز به عنوان محل اتفاقات داستان است. نیکلاس روگ موفق می‌شود تا به ونیز هویتی یگانه و اهریمنی ببخشد که کمتر آن را چنین دیده‌ایم. دیگر خبری از آن شهر دلربا که مقصد بسیاری از توریست‌ها است در اینجا نیست. بلکه این شهر تبدیل به مکانی شده که مانند یک قبرستان قدیمی آدمی را به دلهره وا می‌دارد. سایه روشن‌های آن و عدم امکان عبور از هر محل آن دیگر چندان زیبا به نظر نمی‌رسد و آن را خاص نمی‌کند بلکه برعکس باعث می‌شود که هر گوشه‌ی آن چیزی ترسناک برای پنهان کردن داشته باشد یا به محلی برای گیر انداختن آدمی تبدیل شود.

«دو زن عجیب به شهر ونیز سفر کرده‌اند. آن‌ها به جان و لاورا برخورد می‌کنند و یکی از آن‌ها ادعا می‌کند که با ارواح ارتباط دارد و می‌تواند با روح دختر تازه درگذشته‌ی این زوج ارتباط برقرار کند. لاورا به حرف‌های زن گوش می‌دهد اما جان آن‌ها را باور نمی‌کند اما با گذشت زمان تصاویری از دخترش در خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های شهر می‌بیند که او را به سمت جنون می‌برد …»

۹. دومی‌ها (Seconds)

فیلم دومی‌ها

  • کارگردان: جان فرانکنهایمر
  • بازیگران: راک هادسون، سالومه جنس و ویل گیر
  • محصول: ۱۹۶۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪

جان فرانکنهایمر فیلم‌ساز درجه یکی در تاریخ سینما است. او همه نوع فیلم ساخته و همواره هم از حد استانداری بالاتر بوده است اما به دلیل این که هیچ گاه نامش ذیل دسته‌ی فیلم‌سازان مولفان قرار نگرفت، مهجور ماند و با این که آثارش مدام دیده شد اما خودش ارج و قرب چندانی ندید. فقط به این چند عنوان نگاه کنید تا متوجه شوید از چه چیز سخن می‌گویم: «وحشی‌های جوان» (the young savages)، «کاندیدای منچوری» (the Manchurian candidate)، «پرنده باز آلکاتراز» (the birdman of alckatraz) از دوران کلاسیک سینما تا فیلم «رونین» (ronin) با بازی رابرت دنیرو و ژان رنو در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی؛ این‌ها فقط تعدادی از آثار کارنامه‌ی پر و پیمان او است.

جان فرانکنهایمر صنعتگری معرکه بود. او به خوبی می‌توانست هر داستانی را تعریف کند و گاهی آثارش فراتر از یک فیلم خوب قرار گیرد و راه به تفسیرهای مختلف دهد. یکی از همین فیلم‌ها فیلم «دومی‌‌ها» است که به زندگی مردمانی به ته خط رسیده می‌پردازد. آدم‌هایی واداده که راهی ترسناک را برای فرار از این زندگی انتخاب می‌کنند.

از سمت دیگر جان فرانکنهایمر استاد تعریف کردن داستان‌های هیجان‌انگیز و ساختن فیلم‌های تریلر است. او به خوبی نبض مخاطب را می‌شناسد و می‌داند چگونه وی را روی صندلی خود میخکوب کند. در چنین چارچوبی است که مجموعه آثار تریلرش هر مخاطبی را به خود جلب می‌کند.

تفاوت فیلم «دومی‌ها» با دیگر آثار این فیلم‌ساز در جمع و جور بودن آن است. خبری از تولید عظیم و بازیگران بسیار نیست و فیلم‌ساز تمرکز خود را بر شخصیت اصلی گذاشته لست. شخصیتی چنان جذاب و البته متفاوت از تمام آثار این فهرست که خصوصیت ویژه‌اش خودباختگی و جداافتادن از مفهوم زندگی است.

از طرفی می‌توان نشانه‌های سینمای علمی- تخیلی را هم در فیلم دید. شرکتی در فیلم وجود دارد که کارش جوان کردن آدم‌ها و بخشیدن یک زندگی جدید به آن‌ها است. لحظه‌ای تصور کنید جایی وجود دارد که به آدم‌ها فرصتی تازه، یک شانس دوم برای زندگی می‌دهد. این آرزوی دیرینه‌ی هر انسانی است که وقتی به پیری و کهنسالی رسید، بتواند دوباره جوان شود و از همه‌ی تجربیاتش استفاده کند. اما آیا قضیه واقعا به همین سادگی است و همه چیز همین‌ قدر رضایت بخش است؟ جان فرانکنهایمر چیزهای برای گفتن دارد که چنین خیال خامی را از سر مخاطب بیرون می‌کند.

چنین داستانی به راحتی راه به تفسیرهای مختلف می‌دهد. از خودباختگی انسان در جهان مدرن یا خوانش‌های اگزیستانسیالیستی. در چنین چارچوبی است که فیلم‌ساز به جای مانور دادن روی چنین تفسیرهایی و چسبیدن به خوانش‌های مختلف، داستان خود را با محوریت رنج‌های شخصیت اصلی تعریف می‌کند و اجازه نمی‌دهد حاشیه بر متن غلبه کند؛ پس هر چه که از داستان فیلم و نحوه‌ی تعریف آن برداشت می‌شود در کنار فیلم حرکت می‌کند تا تبدیل به شعار نشود.

راک هادسون، یکی از ستاره‌های بزرگ دوران کلاسیک سینمای آمریکا در فیلم بازی می‌کند. حضور او مخاطب علاقه‌مند به آن دوران را سر کیف می‌آورد. ضمن این که بازی وی در قالب شخصیت پیچیده‌ی این داستان یکی از بهترین‌های کارنامه‌‌اش هم هست. فیلم «دومی‌ها» در همان سال توانست نامزد دریافت نخل طلای جشنواره‌ی کن شود.

«آرتور پیرمردی است که دست از دنیا شسته و میلی به زندگی ندارد. ناگهان روزی دوستی که آرتور تصور می‌کرده از دنیا رفته به او تلفن می‌کند. آن دوست شماره‌ی شرکتی را به آرتور می‌دهد که هر شخصی می‌تواند با مراجعه به آن جا علاوه بر کسب یک هویت جدید، چهره و بدنی جوان‌تر هم داشته باشد …»

۱۰. خاطرات قتل (Memories of murder)

فیلم خاطرات قتل

  • کارگردان: بونگ جون هو
  • بازیگران: کیم سانگ کیونگ، کانگ هو سانگ
  • محصول: ۲۰۰۳، کره جنوبی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

بونگ جون هو پیش از آنکه با فیلم انگل (parasite) شهره‌ی عام و خاص شود و نامش جهان را درنوردد، به واسطه‌ی ساخت فیلم «خاطرات قتل» میان مخاطبان جدی‌تر سینما، آوازه‌ای برای خود دست و پا کرده بود. «خاطرات قتل» علاوه بر جدال و تلاش یک گروه پلیس برای حل پرونده‌ی یک سری قتل در شهری کوچک، در پس زمینه روایتگر زندگی مردم عادی در تاریخ معاصر کشور کره‌ جنوبی و آنچه که بر آن‌‌ها گذشته هم هست. قتل‌ها در یک دوران سیاه آغاز می‌شود و در دوران شکوفایی دیگر نشانی از آن‌ها باقی نمی‌ماند و فقط کسانی آن ماجرا را به خاطر دارند که مستقیما با پرونده درگیر بوده‌اند. گویی این سلسله جنایات تلنگری است تا جامعه‌ی درمانده‌ی کره جنوبی از خواب غفلت بیدار شود.

همین چند خط مخاطب را متوجه شباهت درونمایه‌ی این فیلم با آثار پارک چان- ووک می‌کند. هر دو فیلم‌ساز از نسل تازه‌ی فیلم سازان کره‌ای هستند و هر دو هم تقریبا با هم جهانی شدند. هر دو بلافاصله پس از موفقیت، پا به سینمای بین المللی گذاشتند و هر دو دلمشغولی‌هایی شبیه به هم دارند. البته روش آنها در کارگردانی سراسر متفاوت است اما نمی‌توان نزدیکی این دو دیدگاه را انکار کرد؛ چرا که داستان فیلم‌های پارک چان- ووک هم اشاراتی مستقیم یا غیرمستقیم به تاریخ معاصر کره دارد.

از سوی دیگر در سینمای هر دو کارگردان می‌توان صحنه‌های خشن را به وفور دید. البته میزان خون و خونریزی در سینمای بونگ جون هو کمتر است. همین نشان از تاریخ خونباری دارد که پشت این دو فیلم‌ساز قرار دارد؛ تاریخی که از آن رهایی ندارند. انتقاد نسبت به وضع امروز کره جنوبی دیگر شباهت جهان این دو فیلم‌ساز است. هر دو گاهی به نزدیکی بیش از مردم کشورشان به ظواهر فرهنگ غربی معترض هستند و این را آشکارا در آثارشان نشان می‌دهند.

داستان فیلم «خاطرات قتل» در نیمه‌ی دوم دهه‌ی هشتاد میلادی در کره جنوبی ماقبل صنعتی می‌گذرد و روایتگر زندگی تعدادی پلیس بدون امکانات است که حضور قاتلی مخوف و باهوش و مرموز باعث شده تا روزگارشان سیاه شود. فیلم‌ساز جا به جا به تاریخ وقوع جنایات تاکید می‌کند. از سوی دیگر بونگ جون هو شخصیت‌هایی ملموس می‌سازد تا روایتش مخاطب را با خود همراه کند. دیگر نقطه قوت فیلم فضاسازی معرکه آن است. فیلم‌های با محوریت یک قاتل سریالی، نیاز بسیاری به یک فضاسازی درست دارند تا مخاطب خود را در دل ماجرا احساس کند و درک کند که چه بر شخصیت‌ها می‌گذرد. در چنین چارچوبی فیلم «خاطرات قتل» موفق می‌شود که به یکی از بهترین تریلرهای قرن حاضر تبدیل شود.

جدل‌های تاریخی، عقب‌ماندگی تکنولوژیک، وابستگی به غرب و عدم وجود آموزش کافی در نبود یک بستر مناسب برای رشد سالم جامعه باعث شده تا زنان به اولین قربانی این مناسبات تبدیل شوند و در مراحل بعد، ادامه‌ی خونریزی گریبان همه‌ی مردم را بگیرد. فیلم «خاطرات قتل» در طول این سال‌ها به خاطر تعلیق و همین‌طور فیلم‌برداری درخشانش در کنار توانایی تغییر لحن پیاپی معروف شده است.

فیلم «خاطرات قتل» بدون شک یکی از مهم‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای کره جنوبی است و بسیاری حتی آن را در کنار فیلم «رفیق قدیمی» همین جناب پارک چان- ووک یک از بهترین فیلم‌های تاریخ سینمای این کشور می‌دانند. جالب این که این دو فیلم مهم سینمای کره جنوبی درست در یک زمان و در لوکیشن‌هایی نزدیک به هم ساخته شد و هر دو در سال ۲۰۰۳ به جهان عرضه شد و بر پرده افتاد.

«سال ۱۹۸۶. جسد دختری پیدا می‌شود. این دومین جنازه‌ی یک زن است که پس از تجاوز با دست و پای بسته در آن منطقه کشف می‌شود. تلاش مأموران محلی برای پیدا کردن رد قاتل راه به جایی نمی‌برد تا اینکه از سئول، پایتخت کشور مأموری برای کمک به حل پرونده اعزام می‌شود. در این میان قاتل هم بیکار نمی‌نشیند و قتل‌ها ادامه دارد …»

منبع: taste of cinema



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X