۱۰ فیلم غیر متعارف جذاب که قواعد ژانر را به هم ریختند
همیشه وقتی به سراغ فیلمی میرویم، انتظارهایی از آن داریم. در مورد اینکه داستان چطور به پایان میرسد، چه تعداد از شخصیتها میمیرند، چه کسانی عاشق هم میشوند حدسهایی میزنیم. همهی این انتظارات و حدسهایی که داریم به خاطر ژانرها است. ژانر یک فیلم به ما میگوید که توقع چه چیزهایی را داشته باشیم. گاهی هم پیش میآید که دو یا چند ژانر مختلف را با هم تلفیق میکنند، مثلا وسترن و علمی تخیلی در قسمت سوم «بازگشت به آینده». ولی برخی فیلمها به کل قواهد ژانر را زیر و رو میکنند و تمام انتظارات و حدسهای ما را به بازی میگیرند.
این فیلمها در ژانر به خصوصی نمیگنجند و با تغییر و تحولات و بازیهایی که روی قصه و فرم و مؤلفههای ژانری اعمال میکنند، چیزی غریب و ناآشنا به وجود میآورند. در اغلب موارد این اتفاقها به صورت خودآگاه نمیافتند و انگار فیلمهای غیرمتعارفی که از ژانرها فرار میکنند، حیات مستقل خودشان را دارند و خود به خود قصه را جوری تعریف میکنند که شبیه بقیهی مدلها نیست.
ولی انگار فیلم بدون ژانر نداریم. حتی ویژهترین و غیرمتعارفترین فیلمها را هم گاهی با برچسب «هنری» و «آوانگارد» میشناسند. ذهن بشر کلا عادت دارد دستهبندی کند و روی چیزها اسم بگذارد. امروزه ژانرها نقشی حیاتی در تجربهی فیلمبینی ما ایفا میکنند. حتی نتفلیکس هم فیلمهای روی پلتفرمش را بر اساس ژانرهایشان دستهبندی میکند تا ذهن مخاطبانش را در انتخاب فیلم مورد نظرش یاری کند. اصلا همین لیستی که در اینجا آمده شده است نشان از یک دستهبندی دیگر میدهد، دستهبندی فیلمهای متفاوت.
اگر به دنبال فیلمهایی هستید که قواعد سنتی ژانرها را رعایت نمیکنند و قدری عجیب و غریب هستند، این لیست به دردتان میخورد.
۱. آیداهوی اختصاصی خودم (My Own Private Idaho)
- محصول: ۱۹۹۱
- کارگردان: گاس ون سنت
یک فیلم جادهای که حال و هوای مستند دارد و همزمان داستانی شبیه حماسههای شکسپیر روایت میکند. آیداهوی اختصاصی خودم به خاطر تلفیق ژانرهای مختلف معروف شده است. داستان دربارهی مایک (با بازی برادر فقید واکین فینیسک، ریوِر) است که دچار نارکولپسی است و غش میکند. او به دنبال مادرش میگردد که سالها پیش رهایش کرده.
از این فیلم به عنوان یکی از آثار مهم اولیه یاد میشود که تصویری باورپذیر از همجنسگرایان به نمایش گذاشت که فرم و سبک بصری منحصر به فردی هم داشت. ون سنت پیش از این فیلم در اولین ساختهاش یعنی «شب بد» (Mala Noche) به موضوعی روسپیهای مرد پرداخته بود. ولی در آیداهوی اختصاصی خودم مهارتی را در کارگردانی نشان داد که قدم و پیشرفت بزرگی به حساب میآمد و برای همه غیرمنتظره بود.
داستان فیلم در ابتدا ماجرای مارک و دوستش اسکات (کیانو ریوز) را روایت میکند، ولی وقتی جلو تر میرویم ساختاری شبه مستند به خودش میگیرد و مصاحبههایی را از افراد مشابه نشانمان میدهد. دیوار چهارم شکسته میشود و اینگونه همه چیز واقعیتر و تلختر به نظر میرسد و تنهایی و انزوای ضد قهرمانهای داستان را عمیقتر و محسوستر میکند.
فیلم در جاهایی شبیه یک اقتباس از نمایشنامهی شکسپیر عمل میکند و کیانو ریوز را در هیبت یک نسخهی آمریکایی از پرنس هال (از نمایشنامهی هنری چهارم) میبینیم که جملات شکسپیری به زبان میآورد.
چیزی که این تلفیق ژانری را جالبتر میکند، ماجرای پشت تصمیمگیریهای گاس ون سنت است. سبک ویژهای که فیلم برای روایتش انتخاب کرده از درون خود داستان شکل نگرفته و ناشی از عوامل خارجی است. ون سنت در ابتدا دو فیلمنامهی جداگانه نوشته بود و بعد آنها را در هم ادغام کرده و نتیجه چیزی شده که حالا میبینیم.
آیداهوی اختصاصی خودم شبیه یک فیلم اپیزودی و بخش بخش است که هر تکهاش با سبک روایی جداگانهای ساخته شده. داستان پسر جوان سردرگمی که در جستجوی مکانی برای تعلق داشتن میگردد و هیچوقت به آن نمیرسد.
۲. سم (Poison)
- محصول : ۱۹۹۱
- کارگردان: تاد هینز
اولین فیلم تاد هینز هم مثل آیداهوی اختصاصی خودم چند بخش مختلف دارد که هرکدام با سبک روایی و بصری منحصر به خودش روایت شده است. بخشی که عنوانش را وحشت گذاشته دربارهی دانشمندی است که یک «اکسیر قوای جنسی» خلق کرده، ولی مصرفش باعث میشود به یک هیولای از ریخت افتاده و ترسناک تبدیل شود. این بخش که به سبک بیموویهای دههی ۵۰ ساخته شده، با فیلمهای ترسناک مشابه شوخی میکند، داستانهایی دربارهی دانشمندانی که کنجکاوی علمیشان نتایج فاجعهباری دارد و از جامعه طرد میشوند.
بخش دیگر فیلم «هومو» نام دارد و دربارهی یک زندانی است که تلاش میکند مردانگی خودش را احیا کند.
این زندانی با عمیق شدن در روان و ذهن خود لحظاتی از زندگی گذشتهاش را به یاد میآورد که با فانتزیهای اروتیک ادغام شده. چیزی شبیه رؤیاهای مایک در آیداهوی اختصاصی خودم. بخش یا اپیزود سوم فیلم شاید غیرمتعارفتر و نوآور تر از بقیه باشد. این بخش که شبیه یک مستند تلویزیونی روایت شده است، داستان پسربچهای را نشان میدهد که به پدر بیرحمش شلیک و بعد به طرز مرموزی از پنجره به بیرون پرواز میکند.
«سم» فیلمی جسور و جاهطلب است که با روشهای منحصر به فردی سه قصهی مختلف را با هم تلفیق کرده، و هر کدام از این سه قصه ژانر مخصوص خودش را دارد. ولی چیزی که تماشایش را جالب و هیجانانگیز کرده، مدلی است که این قصهها با هم تعامل پیدا میکنند، و مسائلی که دربارهی هر موضوع نمایان میشود. در ظاهر این سه داستان و ماجرا به هم بی ارتباط و اتفاقی هستند، ولی هر بخش از فیلم تصویری متفاوت از تمایلهای بشری، عطش برای رسیدن به خواستهها و حس طردشدگی به ما نشان میدهد. دانشمند قصهی اول از جامعه طرد میشود، زندانی قصهی دوم که عملا با حبس شدن از جامعه جدا مانده، و پسربچهی قصهی سوم هم با نفی پدرسالاری به آزادی غریبی میرسد.
هر کدام از قصهها نوعی از تغییر و تحول و جهش را روایت میکنند، کشف و شهودی که قواعد بازی را به هم میزند و دنیایی تازه به وجود میآورد.
۳. میک آپ (Make Up)
- محصول: ۲۰۱۹
- کارگردان: کلیر اوکلی
اولین فیلم کارگردان خوش آتیه یعنی کلیر اوکلی از جهات زیادی تحسین برانگیز است. نوآوریهایی در روایت به خرج داده و با روشهای جذابی از قواعد دست و پاگیر ژانرها فرار کرده است.
داستان دربارهی دختری جوان به نام روث است که تصمیم گرفته زمستان را کنار دوست پسرش در یک شهرک کیوسکی زندگی کند. چون زمستان است و اکثر کیوسکها خالی، حسی از انزوا و تنهایی در فضاها جریان دارد و نماهای زیبایی در فیلم میبینیم که در آن روث بین کیوسکهای خالی و متروک قدم برمیدارد و به تدریج سمت اتمسفری ترسناک کشیده میشود.
با اینکه گفتیم ترسناک، ولی میک آپ فیلم ژانر نیست. اگرچه با برخی مؤلفههای ژانری بازی میکند. مثل صحنهای پرتعلیق که در آن روث در کلوپ بازی تاریک شهرک تنها میماند. دوربین روی فضاهای تاریک کلوپ تأکید میکند و کم کم این انتظار و توقع را در مخاطب به وجود میآورد که قرار است با ترسی لحظهای از جا بپرد، مثل کلیشهی فیلمهای ترسناک و «جامپ اسکر»هایش. ولی اوکلی سراغ این ترفندهای زودبازده نمیرود، به جایش کاری میکند که این ترس و تعلیق در طول فیلم همراهمان بماند و رهایمان نکند.
۴. به پایان دادن اوضاع فکر میکنم (I’m Thinking of Ending Things)
- محصول: ۲۰۲۰
- کارگردان: چارلی کافمن
وقتی سراغ فیلمی از چارلی کافمن میرویم، معمولا میدانیم که قرار است چیز غیرمتعارفی را تماشا کنیم. کافمن خودش گفته است که به ساختار و ژانر اعتماد ندارد، اینکه فیلمها باید حتما با فرمول خاصی ساخته شوند. با این حال، تازهترین اثر او شاید تنها فیلمی باشد که برخی منتقدان توانستهاند برچسب و ژانری به آن بزنند. ولی مثل «میک آپ»، فیلم کافمن هم با عناصر برخی ژانرها، بهویژه ترسناک، بازی میکند و با به هم ریختن انتظارات مخاطب، اثرش تبدیل به چیزی کاملا غیر قابل پیشبینی میشود و حتی از استانداردهای معمول کافمن هم فراتر میرود.
در ظاهر، قصه دربارهی زنی جوان به اسم لوسی است که به همراه دوستپسرش جیک به مزرعهی والدین پسر سفر میکند. زن شک دارد که رابطهاش را با این پسر تمام کند یا نه. همه چیز شبیه یک درام خانوادگی معمولی پیش میرود تا اینکه کم کم به نظر میرسد که جیک میتواند فکرهای او را بخواند. وقتی به خانهی پدری جیک میرسیم، لحن فیلم به کل تغییر میکند و همه چیز عجیب و عجیبتر می شود.
لوسی در این خانه عکسی از بچگیهای خودش پیدا میکند، نقاشیهایی را میبیند که میداند خودش کشیده ولی میگویند اثر کس دیگری است. لوسی انگار خودش نیست، عملا هیچکس نیست.
در فیلم کافمن آدمها واقعا آدم نیستند. در دنیای «به پایان دادن اوضاع فکر میکنم» آدمها عملا عزیزانشان را خودشان خلق میکنند و مفاهیمی مثل هویت و زمان مدام در حال تغییر و تحلیل رفتن است.
جسی باکلی و جسی پلمونز نقش زوج فیلم را بازی میکنند و این حقیقت که هر دوی این بازیگران -که اجرای خیلی خوبی هم به نمایش گذاشتهاند- اسم کوچکشان یکی است، شیطنتی عامادانه از سوی کافمن بوده. چرا که جسی به احتمال زیاد بخشی از تصورات جیک است و برای همین میتوان گفت عملا هردو این کاراکترها، یک نفر هستند.
این عمیقترین ترسی است که در فیلم کافمن جریان دارد. از لحظات ترسناک زودگذر و ترسهای یکهویی و هیولاهایی که در سایهها میخزند خبری نیست. درون ناشناختهها فقط ندانستن بیشتری نهفته است. چیزی که در بطن هویت و اخلاقیات تنیده شده. جیک حتی به دوستدخترش میگوید که به زیرزمین خانه نرود، چرا که اصرار دارد بگوید در فیلمهای ترسناک، اتفاقات هولناکی برای کسانی میافتد که به زیرزمینهای تاریک میروند.
فیلم این زمینهچینیها را برای مدلی از شوخی با کلیشههای ژانر ترسناک فراهم میکند، ولی هیچوقت زیادی ادامهاش نمیدهد تا در این قالب «پارودی فیلم ترسناک» فرو برود. تنها وحشت و هراسی که در زیرزمین انتظار لوسی را میکشد، فهمیدن این است که شاید او واقعی نباشد. وقتی فیلم سراغ سبکهای بصری مختلف میرود، واقعیت پیش رو بیشتر و بیشتر غیر واقعی میشود. از توهمهای کارتونی تا فیلمی درون فیلمی دیگر -سرایدار تنهایی که فیلمی رمانتیک تماشا میکند به کارگردانی رابرت زمهکیس – همه باعث میشود بیشتر به چشمانمان و درکمان از واقعیت شک کنیم. کافمن مرز بین واقعیت و خیال را بیشتر و بیشتر عیان میکند. در خیال، اتفاقات طبق فرمول خاصی پیش میروند. آدمها عاشق هم میشوند و تا ابد عاشق میمانند، آدمها خوشحالاند، نتایج کارها از پیش تعیین شده و معمولا با قواعد ژانر همخوانی دارند.
ولی در واقعیت، حتی ترس و وحشت هم غیر قابل پیشبینی است، نمیتوان کنترلش کرد و در تمامی ابعاد زندگی پخش میشود.
۵. مخمل آبی (Blue Velvet)
- محصول: ۱۹۸۶
- کارگردان: دیوید لینچ
مخمل آبی بازگشت دیوید لینچ به سینما و دنیای خودش بود. او بعد از تجربهی فاجعهبار (و مضحک) ساخت یک بلاکباستر با «تلماسه» (Dune) بار دیگر به آغوش ایدههای دیوانهوار و عجیب برگشت. دیوید لینچ تلاش کرده بود تا یک فیلم استودیویی حماسی و علمی تخیلی بسازد، ولی ذاتش با چنین تولیداتی تناقض داشت و نتیجهاش چنین فاجعهی شکستخوردهای شد. ولی مخمل آبی فیلم بسیار متفاوتی بود. به جای فضا و سیارههای عجیب، داستان این فیلم در حومهی شهر میگذرد، و لینچ حومهی شهری را نشانمان داد که شبیه هیچچیز نبود.
در ظاهر، حومهی شهری که لینچ خلق کرده است مکانی گرم و نوستالژیک است که فرق زیادی با ملودرامهای داگلاس سیرک ندارد. ولی وقتی با لینچ طرف هستیم، فضایی گوتیک میبینیم که با مؤلفههای عجیب و غریب زیرژانرها بازی میکند. زیر زمین سبز و فضای گرم و نوستالژیک، حشرههای شرور، فساد و مکر و حیله خوابیده است.
در جهان لینچ، ژانرها به هم میریزند و داستانهای غریبی روایت میشوند که تمام پیشفرضها را از بین میبرد. شخصیتهایش به طرز غریبی معصوم هستند و حس میکنیم در دنیای نامأنوس گانگسترهای روانی و گوشهای بریدهشده جایی ندارند.
لینچ دنیای زیرزمینی گانگسترها را نشانمان میدهد، ولی گانگسترهایش شبیه بقیه نیستند. فیلمهای دیوید لینچ قواعد ژانر را دچار تغییر و تحولاتی میکنند که منجر به خلق چیزی کاملا جدید شود. درست است که پایان فیلم شبیه ملودرامهای معمولی پایانی خوش است، ولی بهایی که برای رسدین به این خوشی پرداخت میشود خیلی سنگین است.
مخاطبان فیلمهای لینچ به قدری به خاطر منطق عجیب و غریب دنیای او دچار بحران فکری و روحی میشوند که حتی پایان خوش هم نمیتواند به ذهن آشفتهشان تسکین ببخشد و با دیدن شادی و خوشی شخصیتها بیشتر شک میکنند. انگار چیزی در ذهنشان نهیب میزند که یک جای کار ایراد دارد، اینها نباید خوشحال باشند، پایان خوش معنی ندارد.
۶. چهار مگس روی مخمل خاکستری (Four Flies on Grey Velvet)
- محصول: ۱۹۷۱
- کارگردان: داریو آرجنتو
زیرژانر «جالو» (Giallo) – گونهای از فیلمهای تریلر و ترسناک ایتالیایی که عموما با مضامین روانی و روانشناختی سر و کار دارند – مثالی دیگر از همین منطقهای روایی عجیب و نامتعارف است. جایی که مضامین آشنا و قدیمی با تصورات و تخیلهای سوررئال تلفیق میشوند و چیزی به غایت ناآشنا و غریب خلق میکنند.
در زیرژانر جالو، قصههای کارآگاهی و ترسناک و اسلشر به سرانجامی عمیقا بامزه و عجیب میرسند، نتیجهگیریهایی که معمولا از این ژانرها انتظار نداریم. در این فیلم و کلا فیلمهای آرجنتو، جرایم و قتلهای مرموزی که رخ میدهند تمرکز اصلی ماجرا نیستندو در واقع، حل معماهای داستان معمولا خیلی اتفاقی در پنج دقیقهی نهایی فیلم رخ میدهد تا فیلم یک جمعبندی داشت باشد. و البته که هیچ معمایی تمام و کمال حل نمیشود.
در این فیلم، روبرتو توبایاس (مایکل براندسون) با فردی مرموز مواجه میشود که کت و شلوار به تن دارد و ماسکی به صورتش زده که نیشخند بچگانه دارد. این فرد عجیب که سعی دارد از روبرتو باج بگیرد، شخصیتی جالبی دارد و دیدنش برای تماشاچی جذاب است. در روایتی که انگار پیش نمیرود و پیشرفتی در حل سؤالها و معماها حاصل نمیشود، دیدن این مرد نقابدار حواسپرتی خوشایندی است.
سرنخها در فیلم حضور دارند که فقط حضور داشته باشند و به آنها بگوییم سرنخ، و برای همین به سرانجام خاصی نمیرسند. روایت داستان که مثلا قرار است که ماجرای کارآگاهی و معمایی باشد، زیر سایهی دنیای غریب و غیر قابل توضیح فیلم گم میشود. و لحظاتی که فیلم میخواهد طبق قواهد ژانر بازی کند، همه چیز انقدر غیرمتعارف است که به نظر میرسد با لحظاتی طولانی و مبهم طرف هستیم که دردی از قصه دوا نمیکنند.
در پایانبندی و نتیجهگیری فیلم، قاتل را میبینیم که سوار بر ماشینی فرار میکند ولی به یک کامیون میخورد. صحنهای غریب میبینیم از رقص اسلو موشن خرده شیشهها و فضایی احساسی به وجود میآید که انتظارش را نداریم.
۷. ال توپو/موش (El Topo)
- محصول: ۱۹۷۰
- کارگردان: آلخاندرو خودوروفسکی
ال توپوی خودورفسکی به حدی قواعد ژانری را به هم زد و در هم درید که یک ژانر جدید مخصوص او درست کردند: وسترن اسیدی. در این فیلم برخلاف دیگر وسترنها، لوکیشنهای داخلی به اندازهی مناظر و نماهای لانگ خارجی اهمیت داشتند و رابطهی افسارگسیخته و پر هرج و مرجی بین واقعیت و رویا برقرار بود.
عجیب نیست که دنیس هاپر از طرفداران پر و پا قرص خودوروفسکی بود. او در «ایزی رایدر» مؤلفههای وسترن را به کار گرفت و آنها را در فضای معاصر آمریکا بازآفرینی، و موتورها را جایگزین اسب کرد.
در ال توپو با تصویر سنتی و کلیشهای وسترنها مواجه نیستیم، برعکس خیلی از عقاید و تفکرات مرسوم این فیلمها نقد میشود. در حالی که وسترنها سفر به غرب را به عنوان راهی برای رهایی و آزادی نشان میدادند، خودوروفسکی تعمدا این رویکرد قدیمی را امپریالیستی، کاپیتالیستی و خود ویرانگر میداند. سفیدپوستهای آمریکایی دیگر خیر مطلق و نیروی خوب قصه نیستند، و بومیهای تیرهرنگ هم دیگر نیروی شر مطلق. وسترن اسیدی شبیه هیچ وسترنی نیست و نقدهایی را مطرح میکند که در فیلمهای دیگری نمیبینید.
۸. زیر آسمان برلین (Wings of Desire)
- محصول: ۱۹۸۷
- کارگردان: ویم وندرس
فیلم ویم وندرس از یک درام شهری رئال سمت یک قصهی سوررئال میرود، فانتزی و عناصر ماورایی را در دنیایی سیاه و سفید و پر از دود نشانمان میدهد که ترکیب غریب و جذابی است. ولی وندرس سعی کرده توجه و تمرکز فیلمش روی ماورا و مؤلفههای فانتزی نباشد.
فرشتههای این فیلم در کنار انسانها زندگی میکنند، نظارهگر زندگیشان هستند و خودشان دیده نمیشوند. شبیه هر انسان غریبهای که در شهر پرسه میزند، بینام و نشان میگردند و میآیند و میروند. وندرس فرشتههایش را شبیه شخصیتهای فیلم نوآر تصویر کرده است که عطش قهوه، سیگار و زن دارند. چیزهایی که نامیرایی و ابدیت از آنها دریغ کرده است.
وقتی به کارنامهی سینمایی وندرس نگاه میکنیم به نکتهی جالبی میرسیم. او سعی کرد سینمای آلمان را با عناصری از سینمای آمریکا تلفیق کند که عاشقش بود. مثلا نگاه و سلیقهی خودش را در فیلمهای وسترن، گانگستری و جادهای تزریق میکرد و مدل جدیدی میساخت.
زیر آسمان برلین از چند قصهی فرعی تشکیل شده است و یک داستان واحد و بزرگ نمیبینیم. دو فرشته را دنبال میکنیم که سعی دارند اهالی افسردهی شهر را دلداری دهند، و یکی از فرشتهها (برونو گانز) عاشق یک بندباز میشود و آن موقع است که تمنای انسان بودن میکند. ولی هیچکدام از این قصههای کوچک و فرعی بر روی کل فیلم سایه نمیاندازند و همین به نفع آن تمام شده است. هر کدام از لحظات فیلم، قدرت و گیرایی حسی منحصر به خودش را دارد و مخاطب را شگفتزده میکند، بدون اینکه وابسته به طرح و قصهی دیگری باشد.
این فیلم هم رمانتیک است، هم ماورایی. ولی لزوما به یک ژانر خاص تعلق ندارد. فیلمی است دربارهی پرسهزنی، تمایل و عطش برای رسیدن و تعلق. مضامینی که وجه مشترک ما انسانهای فانی با فرشتهها است.
۹. سُرور (Jubilee)
- محصول: ۱۹۷۸
- کارگردان: درک جارمن
فیلمهای درک جارمن معمولا با روحیهی چریکی ساخته میشوند. کمهزینه، نوآورانه و بدون زرق و برق. سُرور تجلیل او بود از جنبش پانکها. سخت است که بگوییم پانک به خاطر فیلم جارمن تبدیل به نوعی ژانر شد یا نه. ولی کلمهی دیگری برای توصیف این فیلم مناسب نمیآید.
داستان دربارهی چند جوان پانک است که در دههی ۷۰ و ویرانههای یک بریتانیای آخرالزمانی زندگی میکنند و تمام اخلاقیات و تفکرات و نظمهای دنیای قدیم را زیر سؤال میبرند.
فیلم شبیه روایتهای پادآرمانشهری است، چون لندن شبیه یک ویرانهی بازمانده از جنگ تصویر شده است. داستانی در کار نیست، طرح و پیرنگی هم نمیبینیم. همه چیز سیال و بدون برنامهریزی جلو میرود. همان مدل غیر خطی و مطلوب جارمن در تعریف کردن قصه. ولی این ساختاری مناسب برای فیلمی است که از یک طرف نیهیلیستی است و دربارهی مرگ تاریخ میگوید و از طرف دیگر به بازآفرینی تاریخ میپردازد. انگار گذشته و حال در یک فیلم به هم رسیدهاند. ملکه الیزابت اول از زمان خودش به بریتانیای معاصر پرتاب شده است تا به آیندهی کشورش نظارت کند.
این فیلم هم مثل آیداهوی اختصاصی خودم بین مدلهای مختلف در جریان است و به خاطر بودجهی کم و کیفیت تصاویر، حس و حالی مستندگونه پیدا کرده. انگار کولاژی درهم و برهم است از فرهنگ بریتانیا.
۱۰. سیمبیوسایکوتاکسیلاسم: برداشت اول (Symbiopsychotaxiplasm: Take One)
- محصول: ۱۹۶۸
- کارگردان: ویلیام گریوز
این فیلم هنوز هم رادیکال و آوانگارد است. ویلیام گرویز و عوامل فیلمبرداری مشغول ساخت فیلمی در سنترال پارک بودند. ولی فیلمی که ما میبینیم، انگار مستندی است از ساخته شدن آن فیلم. البته یک مستند داستانی نیست و گریوز بخشی از عواملش را مسئول فیلمبرداری از پشت صحنهی ساخت فیلم اصلی کرده بوده است. بعد تیمی سوم را مسئول فیلمبردای از تیم دوم که داشتند پشت صحنهی فیلم اول را میگرفتند کرده است.
خلاصه بگوییم، اوضاع خیلی زود پیچیده و گیجکننده میشود. با کلافی سردرگم از فیلم در فیلم در فیلم مواجه میشویم که دنبال کردن روندشان سختتر و سختتر میشود. ولی شخصیتهای رنگارنگ عوامل فیلمبرداری و خود گریوز (که نمیدانیم خودش است یا نقش کارگردان را بازی میکند) باعث شده که تماشای آن دلچسب شود.
مرز بین خیال و داستان و واقعیت با شکافی عجیب در فیلم تصویر شده و کاری کرده است که دستهبندی فیلم در ژانر و گونهای خاص خندهدار و عبث به نظر برسد.
تمام فیلمهایی که بحثشان رفت، مثالهایی بودند از جهانهای سینمایی که از ژانرهای معمول فراتر رفتهاند و با انتظارات ما بازی کردهاند. ولی در بطن هرکدام از آنها، هم تمایل قرار گرفتن در ژانرها حس میشود و هم علاقه به شکستن قواهدشان.
همانقدر که تصور فیلمی بدون ژانر غیرممکن است، فکر کردن به فیلمی که تنها و تنها به یک ژانر تعلق دارد هم ممکن نیست. مگر نه اینکه تمام فیلمها ترکیبی هستند از فیلمهای دیگر، که ازشان الهام گرفتهاند؟ شاید اساس و بنمایهی هر ژانری، شکستن قواعد همان ژانر است. و اگر چنین است، شاید باید با رویکرد و نگاه تازهای به فیلمها نگاه کنیم.
منبع: Taste of Cinema