۱۰ فیلم درخشان که به توصیه وس کریون کارگردان «جیغ» باید ببینید
وس کریون از بزرگترین فیلمسازان تاریخ سینما و یکی از مورد احترامترین کارگردانهای ژانر وحشت است. او درست زمانی کارش را در هالیوود آغاز کرد که سینمای وحشت در حال پوست انداختن بود و کارگردانها فرصت این را داشتند که از طریق ساختن فیلمی ترسناک، وحشت جاری در کف جامعه را بدون واسطه نمایش دهند. در چنین قابی بود که وس کریون در کنار بزرگانی چون جرج رومرو، توبی هوپر یا جان کارپنتر شروع به ساختن آثار ترسناکی کرد که پاسخی بود به جوش و خروش اواخر دههی ۱۹۶۰ میلادی و اویل دههی ۱۹۷۰. در چنین قابی پرداختن به ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون میتواند چراغ راهی برای درک سینمای او و البته فهم دورانی باشد که سینما در حال پوست انداختن بود.
آغاز فعالیت وس کریون در دهه ۱۹۷۰
تا پیش از دهههای شصت و هفتاد و در دوران سینمای کلاسیک و در کشور آمریکا، نمایش بی پردهی کشتن و نمایش بی پروای خشونت در سینما چندان جایز نبود. فیلمسازان و استودیوهای آمریکایی اگر هم بر مرگی مکث میکردند، آن مرگ یا بر اثر حوادث طبیعی بود یا بر اثر یک تصادف. دلیل این امر ترس استودیوها و سینماگران از نهادهای مدنی بود؛ چرا که این نهادها در آن زمان نسبت به سینما بسیار حساس بودند و نمایش هرگونه خشونت را جایز نمیدانستند. باید زمان عوض میشد و شرایط تغییر میکرد تا بتوان سکانسی ترسناک را بدون پرده پوشی به تصویر درآورد. در آن دوران فیلمهای ترسناک بیش از هر چیز بر فضاسازی و شیوهی روایت تمرکز داشتند و البته هیولاهای عجیب و غریب.
آهسته آهسته با تغییر دنیا این شرایط تغییر کرد. حساسیتها نسبت به نمایش خشونت در سینما کم شد و با راه افتادن مقررات درجهی سنی برای نمایش فیلمها، مقررات سفت و سخت گذشته هم از بین رفت. ضمن آن که زمانی در حیات بشری رسیده بود که این نهادهای اجتماعی و مدنی دیگر برای مردم اهمیت نداشتند چرا که نسل برخاسته از جنگ دوم جهانی، آن جنگ خشن را نتیجهی همین اخلاقگراییهای ظاهری میدید و دیگر برای بزرگترهایش تره هم خرد نمیکرد. حال سینماگران ژانر وحشت دست بازی در نمایش آن چه میخواستند، داشتند. پس یکی یکی فیلمهایی از راه رسیدند که در نمایش خشونت و جنون از یکدیگر سبقت میگرفتند.
از سوی دیگر سینمای مستقل هم در آمریکا وارد دوران تازهای شد و اکثر این فیلمسازان، فیلمهای خود را بدون بودجههای سرسامآور ساختند. این موضوع دست آنها را بیش از پیش در نمایش محتوای مد نظرشان باز گذاشت؛ چرا که سایهی هیچ تهیه کنندهای بالای سر آنها نبود که بخواهد آنها را با نیاز بازار هماهنگ کند. ضمن این که ارزان درآمدن فیلمها باعث میشد که بالاخره آن اثر در نهایت به سود برسد یا حداقل ضرر ندهد.
از فیلمهای مهم این دوران میتوان به «شب مردگان زنده» (Night Of The Living Dead) ساختهی جرج رومرو و محصول سال ۱۹۶۸، «کشتار با اره برقی در تگزاس» (The Texas Chainsaw Massacre) به کارگردانی توبی هوپر در سال ۱۹۷۴ یا «آخرین خانه سمت چپ» (The Last House On The Left) به کارگردانی همین وس کریون در سال ۱۹۷۲ اشاره کرد. البته در آن دوران سینمای ترسناک اروپا و به ویژه ایتالیا هم جانی تازه گرفت که موضوع این نوشته نیست.
وس کریون با بهرهگیری از تاریخ سینما و البته به روش خودش، پشت سر هم فیلمهای ترسناک معرکه ساخت. دهههای هفتاد و هشتاد دوران اوج فعالیت او بود. در این دوران فیلمهای «تپهها چشم دارند» (The Hills Have Eyes) و «کابوس در خیابان الم» (A Nightmare On Elm Street) خیلی سریع به شهرت رسیدند و نام وس کریون را بیش از پیش سر زبانها انداختند. حال او یکی از خدایگان سینمای وحشت بود و در کنار دیگر بزرگان ژانر وحشت، ارزش و احترام بسیاری داشت. اما هنوز چند سالی مانده بود تا او مهمترین برگ برندهی خود را رو کند و نامش به فرهنگ عامه راه یابد.
وس کریون و احیای سینمای اسلشر
زیرگونهی اسلشر مانند هر ژانر سینمایی دیگری، از مجموعهای از کلیشهها تشکیل شده که به مرور زمان گرد هم آمدهاند. در سینمای آمریکا با «روانی» (Psycho) و «چشمچران» (peeping Tom) در دهه شصت این زیرگونه جان گرفت و با «کشتار با اره برقی در تگزاس» و «هالووین» (Halloween) در دههی هفتاد به اوج رسید. پس از آن به خاطر کمبود ایدههای تازه، این ژانر بیش از پیش به ورطهی تکرار غلطید. این دوران پر شد از فیلمهایی که نه تنها چیزی به تجربههای قبلی مخاطب اضافه نمیکردند، بلکه به دلیل استفاده دم دستی از کلیشهها نفس ژانر اسلشر را به شماره انداختند.
در بر همین پاشنه میچرخید تا این که سر و کلهی یکی از خدایگان سینمای وحشت یعنی وس کریون پیدا شد و ژانر محبوبش را از خطر فراموشی نجات داد. اگر زمانی کسانی چون آلفرد هیچکاک، توبی هوپر، جان کارپنتر یا خود وس کریون از واقعیت برای خلق درامهای ترسناک خود الهام میگرفتند و فیلمهایشان بر اساس زندگی قاتلینی واقعی چون اد گین، اد کمپر، تد باندی و … ساخته شده بود، حال در این دوران خمودگی، وس کریون قصد داشت که از خود سینما به عنوان منبع الهامش استفاده کند.
وس کریون در کنار همکار فیلمنامهنویسش یعنی کوین ویلیامسون با ساختن «جیغ» (Scream) در دهه نود، دست به قمار بزرگی زد. او اثرش را با این پیش فرض ساخت که طرفداران سنتی ژانر وحشت، تمام قواعد و کلیشههای دستمالی شده فیلمهای اسلشر را از حفظ هستند. پس باید طرحی نو دراندازد. طرح او چنان موفق بود که نه تنها اکنون میتوان «جیغ» را یکی از برترین فیلمهای دههی نود میلادی نامید، بلکه شمایل قاتلش با آن ماسک بر صورت و چاقویی در دست به یکی از نمادهای اصلی سینمای ترسناک تبدیل شده است.
پس طبیعی است که پرداختن به چنین فیلمسازی میتواند جذاب باشد؛ چرا که فهرست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون، بیش از هر چیزی دربارهی خود او است و ما را با زوایای پنهان کار کسی آشنا میکند که هر علاقهمندی به ژانر وحشت همواره مدیون او است.
۱۰. چشمه باکره (The Virgin Spring)
- کارگردان: اینگمار برگمان
- بازیگران: مکس فون سیدو، بریجیتا پترسون و بیرگیتا والبری
- محصول: 1960، سوئد
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 88٪
گفته میشود که وس کریون فیلم «آخرین خانه سمت چپ» را با الهام از این فیلم نابغهی سوئدی یعنی اینگمار برگمان ساخته است. برگمان استاد درامهای روانشناسانه است که به دغدغههای وجودی بشری میپردازد. اما او در این فیلم خود تا حدودی از المانهای سینمای ترسناک هم بهره برده و فیلمی ساخته که روح و روان شخصیتهایش را در قالب ترجمان تصویری یگانهای بر پرده ظاهر میکند. طرح داستانی اصلی «چشمه باکره» که البته به یک قصهی قرون وسطایی میپردازد، به وس کریون کمک کرد تا اولین فیلمش را با الهام از آن بسازد.
اینگمار برگمان را به واسطهی درامهای عمیقش میشناسیم؛ درامهایی با شخصیتهایی که درگیر مشکلات عادی و روزمره نیستند و به ورم کردن رگ گردن و جستجوی ذرهای شادیهای سطحی رضایت نمیدهند و از ندانستن جواب سوالاتی ازلی ابدی رنج میبرند که از آنها انسانهایی عمیقتر از شخصیتهای فیلمهای معمولی میسازد. در جهان او آدمها مشکلات عادی ندارند، مشکلاتشان دغدغههایی هستی شناسانه است که بیشتر در یک فضای ذهنی جریان دارد.
از این منظر قطعا با کارگردانی طرف هستیم که چندان باب طبع مخاطب عام نیست اما قطعا مخاطب جدی سینما او را خوب میشناسد و چندتایی از کارهایش را دیده است؛ به ویژه که برگمان کارگردان پرکاری هم بود و همه جور اثری در کارنامهی خود دارد؛ از درامی روانشناختی وعجین شده با المانهای سینمای وحشت مانند همین فیلم تا اثری در باب مرگ که طنین داستانش از پهنهی تاریخ میگذرد و به گوش مخاطب امروز میرسد.
اینگمار برگمان در تمام حیات فیلمسازیاش با مسالهی ایمان و اعتقاداتش دست در گریبان بود و مدام در فیلمهایش به ترسهای هستیشناسانهاش ارجاع میداد. به عنوان نمونه در نمایش مرگ در فیلم «مهر هفتم» (The Seventh Seal) بیشتر از آن که مانند فیلمسازان آن زمان جنبهای اگزیستانسیالیستی به ترس از مرگ و زندگی پس از آن ببخشد، به سمت نمایشی آیینی و مذهبی حرکت کرده که ریشه در باورهایی مذهبی دارد.
دیگر موضوع مورد علاقهی برگمان، مفهوم سرگشتگی است. آدمهای سینمای او از جایی به بعد در محیطی ایزوله میشوند و در جستجوی هویتی که به زندگی آنها معنا دهد، دست و پا میزنند. در چنین چارچوبی جدال آنها با سختیهای زندگی تبدیل به جدالی برای درک مفهوم آن میشود. این مفهوم یکی از مفاهیم کلیدی سینمای اینگمار برگمان است که در فیلم «چشمه باکره» به خوبی قابل ردیابی است. برای شخصیتهای اصلی داستان این سرگشتگی به قیمت ساخته شدن جهنمی تمام شده که روح و روان آنها را میآزارد.
برگمان در «چشمه باکره» بیش از هر چیز ترس را در چهرهی شخصیتها و فضای اطرافشان میجوید. این گونه او موفق میشود که بدون نمایش خون و خونریزی محیطی را ترسیم کند که در آن همه قربانیاند؛ قربانی چیزی که نمیدانند چیست و همین ندانستن آنها را به اسارت خودش درآورده است. اما موضوع دیگری هم در این میان وجود دارد؛ شخصیت اصلی داستان آدم با ایمانی است. حال آیا با وجود آن چه که بر سرش آوار شده، توان حفظ این ایمانش را دارد؟ این همان چیزی است که تعلیقی جذاب به فیلم برگمان اضافه میکند.
وس کریون زمانی دربارهی این کار اینگمار برگمان گفته بود: «تمام فیلم ترسناک است اما آن چه که مرا واقعا میترساند سکانسی است که در آن چوپانها گرفتار طوفان میشوند و برای در امان ماندن از شر آن وارد خانهای میشوند. اما هیچکدام از آنها نمیداند که این خانه، خانهی مردی است که آنها دخترشان را کشتهاند.» در چنین شرایطی انتخاب این فیلم در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون کاملا بدیهی به نظر میرسد.
«سوئد. قرن سیزدهم. کارین دختر نوجوان و زیبایی است. کارین پدر ثروتمندی دارد که حسابی به او میرسد و هوای دخترش را دارد. دخترک تصمیم دارد برای روشن کردن شمع و ادای نذری به کلیسا برود. پدرش به او اجازه میدهد و چون قصد دارد که به کلیسا برود، لباس ویژهای را تن دخترش میکند. در راه اما چند چوپان به جان دختر سوقصد میکنند و او را در کلبهای میکشند. چوپانها در راه بازگشت گرفتار طوفان میشوند و ناگهان سر از خانهی پدر کارین در میآورند …»
۹. رودخانه سرخ (Red River)
- کارگردان: هوارد هاکس
- بازیگران: جان وین، مونتگمری کلیفت و والتر برنان
- محصول: 1948، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 100٪
وس کریون از معدود فیلمسازان سینمای ترسناک است که حتی میتواند فیلمی اسلشر را به دغدغههای روانشناسانهی شخصیتها پیوند بزند و از میزان ترسناک بودنشان باز هم هیچ کم نشود. از زمان پیدایش ژانر اسلشر فیلمسازان ژانر وحشت میدانستند که نباید زیاد در انگیزههای قاتلان ماجرا کندوکاو کرد. چرا که آنها را زمینی میکند و از قاتلی که زمینی باشد، نمیتوان ترسید. چنین قاتلی که مخاطب درکش کند، به درد همذاتپنداری میخورد نه ترساندن.
خب یکی از بهترین وسترنهای روانشناسانهی تاریخ سینما در لیست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون حاضر است. ژانر وسترن، آن هم از نوع کلاسیکش مانند سابژانر اسلشر چندان به نقب زدن به درون شخصیتهایش اهمیت نمیدهد اما این شاهکار هوارد هاکس فرق دارد. درگیری درونی شخصیت اصلی این فیلم با بازی جان وین، یک درگیری درونی است. این درست که او در تمام مدت در حال انجام کاری طاقتفرسا و خطرناک است و سفری را آغاز کرده که ممکن است در آن هم جانش را از دست رفته ببیند و هم مالش را، اما سفر اصلی وی در واقع یک سفر درونی است. این فیلم و این نقش آفرینی نشان میدهد که جان وین هم میتواند از آن قالب همیشگی جدا شود و در آثار وسترنش به نقشهایی برسد که فقط در یکه بزنی خلاصه نمیشوند و او نمایندهی تام و تمام مردان کامل غرب وحشی نیست.
از آن سو پسرکی وجود دارد که نقش وی را مونتگمری کلیفت بازی میکند. شخصیت او هم میتواند موجب رستگاری قهرمان داستان شود و هم میتواند او را به درونش چاه نفرت و بدبختی بیاندازد و کاری کند که تا آخر عمر در تنهایی خودش و درگیری با گذشته سیر کند. در چنین چارچوبی است که «رودخانه سرخ» حال و هوای تازهای وارد سینمای وسترن دههی ۱۹۴۰ میلادی میکند و راه را برای کارهای کسانی چون آنتونی مان و شخصیتهایش پیچیدهاش در آینده میگشاید.
داستان به وجود آورندگان غرب آمریکا و پیشگامان فتح آن پهنهی وسیع در دستان هوارد هاکس تبدیل به مکاشفهای برای درک چگونگی رسیدن به یک همزیستی مسالمتآمیز و زندگی در کنار یکدیگر میشود. هوارد هاکس در هر دو شکل و شیوهی داستان سینمای وسترن طبعآزمایی کرد؛ او هم به سراغ داستان پیشگامان غرب آمریکا رفت و «رودخانه سرخ» را ساخت و هم به داستان زمانی رسید که قانون داشت جایگزین بدویت و خوی وحشی مردم در آن جغرافیای خشن میشد و از دلش جواهری چون «ریو براوو» (Rio Bravo) بیرون کشید. اما هاکس یک اصل را هیچگاه فراموش نکرد؛ اهمیت دادن به شخصیت و روابط آدمها و ارجحیت دادن مکاشفه در باب انگیزههای آنها نسبت به هر چیز دیگر.
آن چه که برای هوارد هاکس در حین ساخت وسترنهایش اهمیت داشت، حفظ باور به اسطورهی آمریکایی و تلاش برای زنده نگاه داشتن آن است. اما این به آن معنی نیست که هوارد هاکس همه چیز را مقدس میسازد یا دست به دامان شعارهای بی سر و ته میشود؛ بلکه کاملا برعکس، او اسطورهی آمریکایی فیلمش را در «رودخانه سرخ» تا مرز فروپاشی پیش میبرد و انتخابی سخت در مقابلش قرار میدهد که مجبور شود پس از تصمیم گرفتن تا پایان عمر با آن انتخاب زندگی کند.
پس اسطوره آمریکایی از دید هوارد هاکس متفاوت از آن چیزی است که ما عموما توقع آن را داریم. اسطوره و رویای آمریکایی در ذهن او فقط از وجود فرصتهای برابر یا انتخابهای ساده شکل نمیگیرد؛ بلکه با انتخابهای سخت و گذر از مسیرهای خطرآفرین و پر پیچ و خم است که قهرمان آمریکایی زاده میشود. ضمن این که این قهرمان حال باید دین خود را هم به اطرافیانش ادا کند تا شایستهی رسیدن به مقام اسطوره باشد.
هوارد هاکس وسترنساز متفاوتی در تاریخ سینمای آمریکا است. عادت کردهایم که سینمای وسترن را با قابهای باز و تصویرهای فراخش از دشتها و مزارع و گلههای حیوانات ببینیم. اما او برای نزدیک ماندن به شخصیتهایش و کاویدن درون آنها، قابهایش را بستهتر نگه میدارد و آدمها را موضوع اصلی داستانهای خود قرار میدهد.
در این وسترن هم از این جلوهگریها وجود دارد؛ شخصیتها مهمتر از داستان هستند و تقابل دو مرد از دو نسل بسیار مهمتر از سفر دور و درازی است که آنها و همراهانشان با گلهی گاوهایشان طی میکنند. واقعگرایی تصاویر فیلم دیگر وجه تمایز «رودخانه سرخ» با دیگر آثار وسترن است. در واقع چسبیدن هاکس به واقعیت موجود در این فیلم در سینمای خودش هم کمتر وجود دارد و مثلا در دیگر وسترن نمونهای او یعنی «ریو براوو» اصلا دیده نمیشود.
ترکیب بازیگران فیلم درخشان است. والتر برنان در قالب همیشگیاش به عنوان نقش فرعی مهم فیلم ظاهر شده و البته که توانسته قابهایی را که در آن حاضر است از دیگران برباید و از آن خود کند. جان وین با وجود آن که فقط ۷ سال از فیلم «دلیجان» (Stagecoach) و اولین نقش مهمش گذشته و هنوز جوان است، در قالب پیرمردی سختگیر مانند جواهری میدرخشد و مونتگمری کلیفت هم در ابتدای راه خود در عالم بازیگری کم نمیآورد پا به پای برنان و وین تصاویر فیلم را از آن خود میکند. در نهایت این که اگر قرار باشد بهترین بازی جان وین در تاریخ سینما را انتخاب کنیم، بدون شک نقشآفرینی او در قالب نقش اصلی «رودخانه سرخ» میتواند یکی از گزینهها باشد.
«تام پس از آن که محبوبش توسط مردمان قبیله کومانچی به قتل میرسد، بد اخلاق و کینهجو میشود. او پسری را به سرپرستی میگیرد که تنها بازماندهی قتل عام کومانچیها است. پس از سالها تام تصمیم میگیرد که از مسیری که قبلا امتحان نشده، گلههای گاو خود را عبور دهد و به میزوری برسد. در راه این دو مرد با هم دچار اختلافاتی عمیق میشوند که آنها را در برابر هم قرار میدهد …»
۸. آگراندیسمان (Blow- Up)
- کارگردان: میکل آنجلو آنتونیونی
- بازیگران: دیوید همینگز، ونسا ردگریو و سارا مایلز
- محصول: 1966، ایتالیا، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 88٪
وس کریون فیلم «آگراندیسمان» را تلاشی میبیند که آنتونیونی انجام داده تا بتواند از ابزار سینما برای شک کردن در واقعیت و ادغامش با رویا استفاده کرد. او خودش هم همین کار را در دههی ۱۹۸۰ با ساختن فیلم «کابوس در خیابان الم» انجام داد. این درست که این دو فیلم به هیچ عنوان قابل مقایسه نیستند و از دو سر طیف سینما میآیند. اما قرار گرفتن آن در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون از این منظر میتواند قابل تحلیل باشد.
در این جا قهرمان داستان یا همان عکاسی که در صنعت مد کار میکند، مردی است که تصور میکند شاهد وقوع جنایتی بوده اما مطمئن نیست. حال این مرد در تکاپو است که پی به واقعیت ببرد و همین هم از او جستجوگری ساخته که قهرمان «آگریندیسمان» را به قهرمانان سینمای جنایی تبدیل میکند. آنتونیونی البته در این جا از مفهوم جستجو برای ترسیم یک جامعهی ترسان که عموما در فیلمهای جنایی وجود دارد، فراتر میرود و به پرسشی فلسفی در باب مفهوم حقیقت میرسد. قهرمان داستان او از جایی به بعد نه تنها از عذاب وجدان این که نکند شاهد وقوع جرمی بوده رنج میبرد، بلکه نسبت به مفهوم حقیقت و تفاوت آن با واقعیت هم دچار شک و تردید میشود.
اگر قهرمانان سینمای جنایی احساس میکنند که رو دست خوردهاند، در این جا قهرمان آنتونیونی خود را وسط هیچ توطئهای نمیبیند. آنتونیونی حتی به عمد جامعه را حذف میکند تا از هنرمند تیپیکال دههی شصتی فاصله بگیرد و پرسشهای خودش را مطرح کند. به همین دلیل هم فیلم «آگراندیسمان» بیشتر تصویری منفعل از قهرمان خود ارائه میدهد. در حالی که قهرمانهای سینمای جنایی تا جایی خودشان سرنخها را در دست دارند، یا حداقل که این گونه فکر میکنند.
البته آنتونیونی سری هم به شیوهی زندگی تازهی جوانان اروپایی میزند. رهایی و آزادی تازهی آنها را میستاید و با رنگهای شاد به استقبال این سبک تازه از زندگی میرود، نه با بدبینی و نمایش راههای خطرناک. فصل پایانی فیلم هم که یکی از ماندگارترین پایانبندیهای تاریخ سینما است و گرچه سوال اساسیتری را مطرح میکند اما دنبالهی منطقی سیر تحولات فیلم است و به بهترین شکل به جمعبندی اثر کمک میکند.
دستاوردهای آنتونیونی را غایت سینمای مدرن میدانند. تلاش او برای طرح سوالاتی بیپاسخ به زبان سینما بسیار ستودنی است. زاویهی نگاه او به جهان معاصر و معضلاتی که آدمی در عصر تکنولوژی به آن مبتلا است هرگز در تاریخ سینما تکرار نشد. آنتونیونی سعی میکرد که داستانهایش را به بدیعترین شکل ممکن روایت کند و همین موضوع او را جلوتر از زمانهی خودش نشان میداد؛ پس طبیعی است کارگردان دیگری با همین خصوصیت او را تشویق کند و به کارش علاقه داشته باشد؛ مثلا استنلی کوبریک چنین کارگردانی است، چرا که سبک کار او در دهههای مختلف نشان از پیشرو بودن وی دارد، تا آن جا که مخالفان پیشین سینمای او امروز به طرفدارانش اضافه شدهاند.
خلاصه که داستان یک عکاس هنری و سوژههایش توسط میکل آنجلو آنتونیونی در فیلم «آگراندیسمان» توان تبدیل شدن به یک پروندهی جنایی را دارد. اما نه هر پروندهای که در آن پای پلیس برای پیگری جنایت به قضیه باز میشود. بلکه این پرونده به وسیلهای تبدیل میشود تا آنتونیونی به کاوش در ذات حقیقت بپردازد. این که آیا آن چه که میبینیم لزوما وجود دارد یا ساخته و پرداختهی ذهن ما است؟
جستجو برای کشف ذات حقیقی پدیدهها همهی آن چیزی است که فیلمسازان بزرگ را به تکاپو و خلق اثر هنری وا میدارد. علاوه بر آن آنتونیونی با همین فیلم بود که به نفس خود جستجو پرداخت و سعی کرد مصائب راه را هم نمایش دهد. عکاس فیلم «آگراندیسمان» که همان شخصیت اصلی فیلم هم هست، میتواند به جای هر هنرمند راستین دیگری در طول تاریخ قرار بگیرد و جلوهای از حضور او بر پردهی سینما باشد.
«آگراندیسمان» اولین فیلم انگلیسی زبان میکل آنجلو آنتونیونی است و داستان آن در لندن میگذرد. سوژهی فیلم آن قدر جهانی است و داستانش به هر دوره و زمانهای ربط دارد، که اصلا مهم نیست محل وقوع حوادث کجا، و چه دورهی زمانی باشد. در هر صورت با مخاطب خود ارتباط برقرار خواهد کرد.
«توماس یک عکاس حرفهای است. او که همیشه احساساتی متناقض نسبت به زندگی دارد به طور اتفاقی از زوجی در پارک عکسی میکند. حین چاپ عکسها متوجه نکتهی شومی میشود: جنازهای در پسزمینه وجود دارد؛ حال او در جستجو است تا پی ببرد که آیا واقعا در روز عکاسی در آن حوالی کسی مرده است یا نه …»
۷. دیو و دلبر (Beauty And The Beast)
- کارگردان: ژان کوکتو
- بازیگران: ژام ماره، ژوزت دی و مشل اوکلر
- محصول: 1946، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪
ژان کوکتو، شاعر، نقاش، نمایش نامه نویس، فیلمنامه نویس و کارگردان فرانسوی است. او از نسل هنرمندانی بود که در بسیاری از حوزههای مختلف هنری دستی بر آتش داشتند و اتفاقا در هر کدام هم به استادی رسیدند. نسل این گونه هنرمندان مدتها است که تمام شده و دیگر کمتر هنرمندی میتواند در بیش از یک مدیوم هنری به جایگاهی رفیع برسد. کوکتو چنین کرد و به یکی از مهمترین هنرمندان فرانسوی قرن بیستم تبدیل شد. نگاه شاعرانه و البته توام با درد او به پدیدهها زمانی اوج میگرفت که جنبهای اساطیری پیدا میکرد و فانتزی نهفته در قصه به کارگردان اجازه میداد که پرهای خیالش را بگشاید و سفری به جهان رویا آغاز کند. سفری که البته همواره با جلوههایی از ترس هم همراه بود.
ژان کوکتو حتی میتوانست داستانی پریانی چون «دیو و دلبر» را هم به جولانگاه نگاه رمانتیک آمیخته با ترس و وحشت خود آغشته کند. این داستان معروف که ژان ماری لوپرنس دو بومون در سال ۱۷۵۷ نوشته، به قصهی شاهزادهی جوانی میپردازد که نفرین شده و باید تا قبل از بیست و یک سالگی طعم واقعی عشق را بچشد وگرنه نفرن تا ابد باقی خواهد ماند. این قصه در دستان ژان کوکتو به قصهای با مختصات سینمای گوتیک تبدیل شده که در آن زنی در میان سایه روشنهای یک قصر بزرگ و دورافتاده گرفتار آمده است. فیلمبرداری، نورپردازی و قاببندیهای درخشان کوکتو باعث شده که ما خود را با یک فیلم ترسناک گوتیک روبهرو ببینیم تا با یک قصهی پریان که مناسب تمام اهالی خانه است.
علاوه بر این حال و هوای ترسناک، آن چه که برای ژان کوکتو اهمیت دارد جنبههای عاشقانهی اثر است. کوکتو در شاهکار دیگرش یعنی «اورفه» (Orpheus) که آن هم اقتباسی از یکی از اسطورههای یونان باستان است، حال و هوای ترسناک جهان مردگان را با یک عشق آتشین در هم آمیخت و فیلمی ساخت که به تلخیها و فراقهای یک عشق سوزان میپردازد. در واقع کوکتو استاد آن است که عشق را به شیوهای فانتزی ترسیم کند اما رهاوردش یکی از واقعیترین و ملموسترین احساسات بشری باشد؛ این که هیچ عشق راستینی بدون درد و رنج نیست و هیچ عاشقی نیست که ضربان تند قلبش، او را غمگین نکرده باشد. چنین نگرشی به قصه از همان سمت و سوی شاعرانهی کوکتو میآید؛ سمت و سویی که هر اهل شعری در این جغرافیا به خوبی درکش میکند.
بازی ژان ماره در قالب نقش دیو، بازی درخشانی است. این که ژان ماره توانسته تمام عواطف انسانی را ازپشت آن گریم سنگین برای من و شما قابل باور از کار دربیاورد، یکی از رهاوردهای او به جهان فیلم است. «بازی» درخشانش در «اورفه» و البته این یکی نشان میدهد که آن چهرهی خاص شرقیاش تا چه اندازه برای کوکتو در مقام کارگردان اهمیت داشته و چگونه این فیلمساز از پیچ و تاب صورت کشیدهاش برای ترسیم حالات شخصیتهایی استفاده کرده که انگار تمام بار غم هستی را همچون شخصیتی اساطیری به دوش میکشند. از آن سو ژوزت دی هم در برابرش کم نمیآورد و از خود تصویر دختری را نمایش میدهد که شایستهی چنین عشق عظیمی است.
اما برسیم به جناب وس کریون؛ از جنبههای گوتیک و ترسناک اثر که بگذریم (همان جنبهای که بیشتر خود را در نورپردازیها و فضاسازی نمایان کرده) تا همین جای فهرست هم میتوان دید که در برخی فیلمهای مورد علاقهی این کارگردان بزرگ آمریکایی دختری معصوم به عنوان قربانی حضور دارد. چه در «چشمه باکره» و چه در این جا دختر تلاش میکند که راهی پیدا کند و خود را برای بلوغ آماده کند. البته کریون فیلم کوکتو را پاسخی میداند به دورانی که دنیا تحت تاثیر جنگ دوم جهانی به شکل دیوانهواری به سمت جنون میرفت. این نگاه در سینمای خود او هم وجود دارد؛ همان طور که در مقدمه گفته شد وس کریون هم کارش را زمانی آغاز کرد که دنیای اطرافش در جنونی بیانتها میسوخت و فیلمهایش بازتابی از دورانش بود. در چنین چارچوبی است که قرار گرفتن فیلم «دیو و دلبر» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون بدیهی به نظر میرسد.
«بل دختری است که به همراه دیگر اعضای خانواده از پدر غمگینش مراقبت میکند. کشتی پدرش در دریا غرق شده و تمام ثروت او از دست رفته است. روزی پدرش به تمام اعضای خانواده خبر میدهد که آنها دوباره به زودی ثروتمند خواهند؛ چرا که فردا به او ثروت زیادی خواهد رسید. اما با سررسیدن ثروت، پدر متوجه میشود که حتی از قبل هم بدهکارتر است چرا که باید آن را با بهرهاش پس دهد. پدر بل که غرق در افکار مختلف است و بدون مقصدی خاص پرسه میزند، ناگهان خود را در جنگل و برابر قصری میبیند که درهایش به روی او باز میشود. پدر وارد میشود و آن چه که را میبیند باور نمیکند. تا این که …»
۶. جنگ دنیاها (The War Of The Worlds)
- کارگردان: بایرون هاسکین
- بازیگران: ژن بری، ان رابینسون و یدریک هاردویک
- محصول: 1953، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 71٪
احتمالا مخاطب این نوشته این قصهی معروف علمی- تخیلی را با فیلم درجه یک استیون اسپیلبرگ و بازی تام کروز میشناسد و به خاطر میآورد. فیلم اسپیلبرگ اقتباسی از رمان معروف اچ جی ولز است که در سال ۱۸۹۸ نوشته شده است و داستانش در انگلستان دوران ویکتوریایی میگذرد. استیون اسپیلبرگ قصهی آن رمان را به قرن بیست و یکم و آمریکا آورده و ستارهای در برابر دوربین قرار داده و نتیجه هم اثر خوبی از کار درآمده است. اما این اولین اقتباس از شاهکار ولز نیست. اولین اقتباس به همین اثر مورد بحث ما در این مقاله بازمیگردد که در واقع اولین از آثار بسیار بعدی است. داستان هم در عصر حاضر (زمان فیلم) و در کالیفرنیای جنوبی اتفاق میافتد.
احتمالا مخاطب احتمالی این نوشته به محض دیدن نام فیلم و زمان ساخته شدنش بلافاصله به این فکر میکند که کیفیت جلوههای ویژه در آن دوران نسبت به امروز بسیار ابتداییتر بوده، پس این فیلم چندان ارزش دیدن ندارد و حوصلهسربر و احتمالا گاهی هم خندهدار خواهد بود. اما نکته این جا است که بایرون هاسکین به خوبی قدر شخصیتها را میداند و میفهمد که نمیتواند بدون چند شخصیت جذاب قصهای علمی- تخیلی و اکشن را که در آن موجودات فضایی حضور دارند، به تصویر درآورد. این دقیقا همان جایی است که «جنگ دنیاها» اثر بایرون هاسکین خود را از دیگر فیلمهای اقتباس شده از اثر مفخم اچ جی ولز جدا میکند و در مرتبهای بالاتر قرار میگیرد.
اما نکته این جا است که کیفیت جلوههای ویژهی فیلم هم بسیار جلوتر از زمان ساخته شدنش است و مخاطب امروزی را حداقل راضی خواهد کرد. ضمن این که توجه سازندگان به قصه و البته شخصیتپردازی خوب باعث میشود که کمتر به کیفیت جلوههای ویژه توجه کنید و قصه را تا به انتها جذاب ببینید؛ چرا که سرنوشت شخصیتها برای مخاطب مهم میشود و شما نگران آیندهی آنها میشوید. بسیاری از کلیشههای سینمای حادثه محور در این جا هم وجود دارد؛ فیلمساز به چند شخصیت خاص توجه میکند تا از طریق نمایش وضعیت آنها موقعیت را ترسیم کند، ابعاد حادثه وسیعتر از ان است که آدمی به راحتی از پس آن برآید و موقعیت هم مدام بدتر و بدتر میشود و مدام افراد بیشتری به کام مرگ فرستاده میشوند.
اما موضوع دیگری هم وجود دارد که «جنگ دنیاها» را به اثری مهم تبدیل میکند؛ زمان ساخته شدن فیلم جنگ سرد در اوج بود و مردم کرهی زمین از آغاز یک جنگ تمام هستهای واهمه داشتند. این که ناگهان از خواب بیدار شوی و دنیا را در آستانهی نابودی ببینی هنوز مسالهای تازه بود. چرا که فقط ۸ سال از پایان جنگ جهانی دوم میگذشت و آدمی دیده بود که خودش تا چه اندازه میتواند نسبت به هم نوعش بی رحم باشد و خشونتش هیچ حد و اندازهای ندارد. حال تصور وقوع چنان جنگی با وجود سلاحهای اتمی لرزه به تن مردم عادی میانداخت.
در چنین چارچوبی است که قصهی قرن نوزدهمی اچ جی ولز دوباره ارزشی پیدا کرد و هنرمندان با دستاویز قرار دادنش به ترسهای دوران خود پرداختند. فیلمهای بسیاری در ژانرهای بسیاری چنین کردند اما اگر به دنبال فیلمی مهیج میگردید که سرگرم کننده هم باشد، این یکی اثری است که مخاطبش را سرخورده نخواهد کرد. از سوی دیگر «جنگ دنیاها» به کارگردانی بایرون هاسکین اثری است که در زمان خودش حسابی سر و صدا کرد و نسلی از فیلمسازان آیندهاش که زمان اکران فیلم یا کودک بودند یا چند سال بعد در تلویزیون آن را دیدند، از وس کریون گرفته تا استیون اسپیلبرگ را در دوران کودکی و نوجوانی حسابی ترساند. وس کریون در جایی گفته که آن موجودات فضایی با آن سرهای شبیه به مار که همه جا به دنبال بقایای آدمیزاد میگردند، در آن زمان حسابی او را ترسانده است. پس قرار گرفتن این فیلم در لیست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون چندان عجیب نیست.
«یک شی بسیار بزرگ در نزدیکی سهری کوچک در ایالت کالیفرنیا سقوط میکند. دکتر کلایتون که یک دانشمند اتمی است اعزام میشود که تحقیقاتش را روی این شی انجام دهد. در زمانی که او مشغول کارش است متوجه اتفاقات عجیب و غریبی در اطراف آن شی میشود. ناگهان خبر میرسد که اشیای بیشتری از سمت آسمان به زمین هجوم میآورند و آدمها را شکار میکنند. حال عملیات تحقیق به تلاش برای زنده ماندن تبدیل میشود …»
۵. بدذات (The Bad Seed)
- کارگردان: مروین لیروی
- بازیگران: نانسی کلی، پتی مککورمک و هنری جونز
- محصول: 1956، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 82٪
مروین لیروی از آن فیلمسازان قدیمی هالیوود است. از آن کارگردانانی که در دههی ۱۹۵۰ بیش از دو دهه فعالیت درخشان در کارنامه داشتند و پیش از آن هم تمام عمر خود را در پشت صحنه سپری کرده و ریزهکاریهای سینما را از این طریق یاد گرفته بودند. اگر از تاریخ سینما اندک اطلاعی داشته باشید و قصهی فیلم «بدذات» را بخوانید، احتمالا تعجب خواهید کرد که چگونه چنین قصهای در دههی ۱۹۵۰ میلادی سر از پردهی سینما درآورده است. «بدذات» داستانی ترسناک دارد. تا به این جای کار اتفاق عجیبی شکل نگرفته اما آن چه که فیلم را از آثار آن دوران متمایز میکند و جلوهای پیشرو به آن می بخشد، شخص پشت قتلهای قصه است: یک کودک هشت ساله. چنین قصهای برای آن دوران که هنوز سینما به تمامی معصومیتش را از دست نداده بود، داستانی متفاوت به شمار میرفت.
اما نکته این که همین موضوع به نقطه قوت فیلم تبدیل شده است. مروین لیروی به خوبی میداند که در هر فرهنگی کودکان مظهر معصومیت به شمار میروند و نمیتوان تصور کرد که آنها شخصیتهای پشت چند جنایت باشند؛ هنوز دوران فیلمهای ترسناکی چون «جنگیر» (The Exorcist) ساختهی ویلیام فریدکین یا «طالع نحس» (The Omen) به کارگردانی ریچارد دانر در دههی هفتاد میلادی نرسیده بود و هنوز قصههایی این چنین با محوریت کودکان در نقش بدمن درام متداول نبود. پس لیروی تا میتواند از این تصور مخاطب استفاده میکند تا او را بازی دهد.
اما مروین لیروی به همین موضوع هم بسنده نمیکند و پا را فراتر میگذارد. باز پیش فرض ذهنی همهی ما این است که مادران در هر شرایطی کودکان خود را دوست دارند. هر فرزندی هر چه قدر هم شیطان صفت، باز هم عزیزدردانهی مادر خود است. مروین لیروی از همین موضوع و پیش فرض ما هم استفاده میکند تا قصهی خود را پر از تعلیق کند. آیا مادر که به فرزندش شک کرده، حاضر است از او بگذرد؟ آیا اصلا میتواند این شک او به یقین تبدیل میشود یا این که احساسات مادرانهاش جلوی قبول کردن و پذیرفتن تمام شواهد موجود را میگیرد؟ حتی اگر بپذیرد، باز هم چارهای خواهد اندیشید؟ تمام این سوالات باعث میشود که من و شما در نهایت با یکی از جذابترین فیلمهای هیجانانگیز تاریخ سینما روبهرو شویم و بفهمیم که چرا این اثری است که سر از لیست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون درآورده است.
اما «بدذات» از چند بازی معرکه هم سود میبرد که گل سرسبد آنها پتی مککورمک کم سن و سال است. او به موقع به دخترکی معصوم تبدیل میشود و به موقع میتواند ترسناک جلوه کند. گاهی حضورش بر پرده واقعا لرزه بر اندام مخاطب میاندازد و چندشآور میشود؛ یعنی دقیقا همان چیزی که کارگردان به آن نیاز دارد تا فیلمش قابل باور شود. در چنین چارچوبی است که باید او را نقطهی آغاز حضور بازیگرانی بر پرده سینما دانست که در دوران کودکی فرصت این را داشتند که در قالب نقش کودکان شیطانصفت قرار بگیرند و پرده را از آن خود کنند. از این منظر پتی مککورمک حتی از بازیگران کودک فیلمهایی چون «جنگیر» و «طالع نحس» هم جلوتر است؛ چرا که بالاخره آن فیلمها جولانگاه کار بازیگران دیگری است و کمتر به درخشش بازیگران کم سن و سالش وابسته است.
زمانی وس کریون گفته بود که «بدذات» بسیار هوشمندانه نوشته شده و از آن جایی که در آمریکا خانواده بسیار مقدس است، حالتی غیرآمریکایی دارد. این نگرش وس کریون اشاره به این دارد که در «بدذات» جامعه باعث تباهی اعضایش نیست. فساد از خانواده گریبان فرزندان را میگیرد و آنها را به باتلاق میاندازد. اما از همهی این موارد که بگذریم «بدذات» رایحهی دلنشین آثار معرکهی کلاسیک را در خود دارد و از فضایی بهره میبرد که فقط بزرگان سینمای کلاسیک توانایی دست یافتن به آن را داشتند.
«کنت و کریستین پدر و مادر رودای هشت ساله هستند. کنت برای رفتن به ماموریت خانه را ترک میکند. او چند وقتی خانه نخواهد بود. در همان زمان همسایه و دوست کریتستین نزد آنها میآید. رودا برای این زن تعریف میکند که مسابقهای را در مدرسه به دختری به نام کلود باخته است. او سپس عازم اردوی مدرسه میشود. کمی بعد کریستین از طریق رادیو متوجه میشود که کلود، همکلاسی دخترش در دریاچهای نزدیک محل اردو غرق شده و مرده است. او شتابان خود را به آن جا می رساند چرا که نگران حال دختر خود است. اما …»
۴. شب مردگان زنده (Night Of The Living Dead)
- کارگردان: جرج رومرو
- بازیگران: راسل استراینر، دوان جونز و کارل هادمن
- محصول: 1968، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
این که در لیست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون این شاهکار مسلم جرج رومرو حضور دارد، اصلا چیز عجیب و غریبی نیست. این فیلم نه تنها راه و چاه را به کارگردانی چون وس کریون نشان داد، بلکه هنوز هم یکی از ترسناکترین آثار تاریخ سینما است. ضمن این که بیانیهی هوشمندانهای علیه جامعهی آن زمان هم هست. زامبیهای این فیلم گرچه در جا انداختن مفهوم ترس و ترساندن تماشاگر تاثیر بسیاری داشتند اما استفادهی جرج رومرو از آنها آن قدر یکه و منحصر به فرد است که نمیتوان بسیاری از ریزهکاری معرکهی این فیلم را در آثار دیگر هم دید.
پس گرچه آهسته آهسته زامبیها به کلیشه تبدیل شدند اما هیچ کارگردانی در تاریخ سینما نتوانست از آنها به گونهای استفاده کند که هم ترس را منتقل کنند و هم مظهر نمایش کژیهایی باشند که در جامعه وجود دارد و در واقع به زیر پوست زندگی در زمانهی خود نفوذ کنند. جرج رومرو در هر دورانی، هر فیلمی با محوریت زامبیها ساخت، در حال انجام دادن چنین کاری بود و به زمانهی خودش اشاره داشت.
از سوی دیگر فیلم درجه یک «شب مردگان زنده» علاوه بر این که یکی از تاثیرگذارترین فیلمها در جاانداختن مفاهیم ژانر وحشت به شمار میآید، یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما هم هست. از این بابت یک اثر تاثیرگذار ژانر وحشت به شمار میرود که عناصری مانند پاسخگویی سریع به پلشتیها جامعه در بافت داستانش وجود دارد و استفاده از المانهایی ماند محاصره شدن توسط هیولای قصه را به شکل درستی به کار میگیرد.
از سوی دیگر مفاهیمی مانند قربانی شدن آدمهای گناهکار یا زنده ماندن آنها از طریق عقوبت اعمالشان در طول قصه که یکی از مولفههای همیشگی ژانر وحشت هم هست، در این جا سر و شکل تازهای میگیرد. حقیقت این است که سالهای سال است که سینمای وحشت از دوران خوشبینی دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ گذشته و دیگر باور به زنده ماندن فرد یا افراد خاصی ندارد و میتوانیم سرآغاز چنین چیزی را به همین فیلم نسبت دهیم.
از سوی دیگر «شب مردگان زنده» زامبیها را به شکل رسمی به عنوان یکی از هیولاهای ژانر وحشت جا انداخت. این فیلم جرج رومرو بود که ما را با مفهوم زامبیهای خون ریز آشنا کرد و برای اولین بار مخاطب را از حملهی دسته جمعی آنها ترساند. اما فارغ از این اهمیت تاریخ سینمایی، ما با فیلمی سر پا و خوشساخت روبهرو هستیم که با بودجهای محدود ساخته شده اما حرف خود را بی پرده میزند و آدمی را پس از تماشا به فکر فرو میبرد.
زمانه، زمانهی جنگ ویتنام است و کم کم مردم از طولانی شدن آن جنگ خسته شدهاند. بسیاری نمیدانند چرا آمریکا خودش را در کشوری واقع در جنوب شرقی آسیا درگیر جنگ کرده و جوانان کشور را به سمت مرگ فرستاده است. از سوی دیگر جنگ سرد در جریان است و عدهای هم اعتقاد دارند که حضور آمریکا در ویتنام الزامی است؛ چرا که پیشروی ایدئولوژی حاکم بر شوروی در شرق آسیا خطرناک است و در دراز مدت به کشور خودشان ضربه میزند. رییس جمهور لیندن جانسون روز به روز از محبوبیتش کاسته میشود و چنین فضای تیرهای باعث محبوبیت فرد تند رویی مانند ریچارد نیکسن میشود. همهی این موارد دست به دست هم میدهند تا مردم آمریکا در خانههایشان را از ترس و عدم اطمینان به یکدیگر به روی هم ببندند. در چنین قابی و با این پس زمینه جرج رومرو موجودی به نام زامبی خلق میکند.
دوباره جملات بالا را بخوانید و به حالات زامبیهای این فیلم نگاه کنید. زامبیهای این فیلم همان مردمان زمانهی عدم اعتماد جنگ سرد و جنگ ویتنام هستند. همان مردمان پارانویید که در خانهی خود را میبندند و شبها با ترس میخوابند. به همین دلیل است که این زامبیها چندان ترسناک نیستند و چندان سریع حرکت نمیکنند؛ آنها قرار است حرف فیلمساز را به صریحترین شکل ممکن بیان کنند و جرج رومرو به همین دلیل در سالهای پایانی عمر از تغییر ماهیت زامبیها بر پردهی سینما شاکی بود؛ چرا که این موجودات جدید فقط ماشین کشتاری بودند که حامل هیچ معنایی جز وسیلهی کسب درآمد نبودند.
از سویی دیگر در آن روزها اخبار بد از مبارزات مردمان سیاه پوست برای برابری و آزادی دست به دست میچرخید. فردی به نام مارتین لوتر کینگ پیدا شده بود و با خود امید به جبههی آزادی خواهان آورده بود؛ اما ناگهان همه چیز فرو پاشید و او هم ترور شد. حال به سکانس پایانی فیلم «شب مردگان زنده» نگاهی دوباره بیاندازید؛ آیا از این صریحتر میتوان نسبت به آیندهی این جنبش برابری خواهانه موضع گرفت؟
«مکان: پیتسبرگ. پس از سقوط یک ماهواره، مردهها از گورهای یک قبرستان بلند میشوند و به باربارا و جانی حمله میکنند. این دو از دست آنها میگریزند و به سمت کلبهای در نزدیکی فرار میکنند. در این کلبه افراد دیگری از جمله خواهر و برادری جوان و یک جوان سیاه پوست هم هستند. همهی آنها در آن جا پناه میگیرند و امید دارند که توسط مردگان کشته نشوند. اما …»
۳. فرانکنشتاین (Frankenstein)
- کارگردان: جیمز وال
- بازیگران: بوریس کارلف، کالین کلایو و مائه کلارک
- محصول: 1931، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
این که «فرانکنشتاین» جیمز وال را کسی چون وس کریون دوست داشته باشد، اصلا مسالهی عجیبی نیست. این اثر حالا کلاسیک منبع الهام بسیاری از قصههای ترسناک امروزی است. وس کریون در جایی گفته که سکانس مرگ کودک توسط آن هیولا تاثیر بسیاری بر وی گذاشته و حسابی او را در زمان کودکی ترسانده است. پس قرار گرفتن این شاهکار در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون کاملا طبیعی است.
داستان فیلم «فرانکنشتاین» و کتاب منبع اقتباسش، یعنی کتابی به همین نام به قلم مری شلی نمادهایی از زیرژانر یا زیرگونهی وحشت گوتیک هستند. در این داستانها عمدتا کسی وجود دارد که در هزارتویی گیر افتاده که توسط مردی ساخته شده است. این هزارتو که در قالب خانهای عظیم وسط ناکجاآبادی قرار دارد، قرار بوده مکان خلق چیزی باشد اما عملا به مکانی برای گرفتار شدن و زندانی شدن افراد تبدیل میشود. آن موجود رفته رفته عقل خود را از دست میدهد و در پایان تراژدی کامل میشود. این داستانها با پیدا شدن سر و کلهی کنت دراکولا در کتاب برام استوکر حال و هوایی کاملا وحشتناک به خود گرفتند. در آن قصه مرد داستان خون آشامی بود که عاشقانه دختری را دوست میداشت و در تلاش بود که او را به دست بیاورد و همین موضوع پای معشوق دختر و کسان دیگری را هم به داستان باز میکرد.
خانهی کنت دراکولا در جایی در میان کوهها قرار داشت و آشکارا از معماری گوتیک هم بهره میبرد. در چنین شرایطی بود که نویسندهی دیگری به نام مری شلی هم پیدا شد و داستان دیگری نوشت به نام «فرانکنشتاین». در این داستان هم تاثیرات پیشرفت علم و جنبهی مخرب چسبیدن به آن وجود داشت و فراموش کردن معنویات زیر تیغ تند انتقاد نویسنده میرفت. در واقع مری شلی نتیجهی پیشرفت علوم تجربی را در دست بردن در امور مربوط به خدا میدید و کارهایی مانند پزشکی را در واقع دخالت در کارهای او. پس مخلوق داستانی او در عین حال که در مخاطب ایجاد وحشت میکرد، خودش قربانی شرایط بود و به همین دلیل خیلی زود در دل مخاطب جا بازمیکرد.
در دههی ۱۹۳۰ کمپانی یونیورسال در ساختن آثار وحشتناک پیشگام بود. آنها با اقتباس از کتابهای اشاره شده در بالا و قرار دادن کسی چون بلا لاگوسی در نقش دراکولا و بوریس کارلف در نقش فرانکنشتاین درآمد خوبی داشتند. این دو بازیگر هم به چهرههایی آشنا برای مردم تبدیل شدند. گرچه هر دو اسیر این نقشها شدند و هیچگاه نتوانستند فراتر روند و جای پای خود را به عنوان بازیگرانی جا سنگین در هالیوود محکم کنند. اما آن چه که قطعی مینماید حضور ابدی آنها در قالب این دو نقش است، تا آن جا که مخاطب سینما برای همیشه این شخصیتهای ترسناک را با این دو بازیگر به یاد میآورد.
نسخههای متنوعی از داستان «فرانکنشتاین» تا کنون ساخته شده. در یکی از معروفترینها رابرت دنیرو نقش این مخلوق عجیب و غریب را بازی میکند. اما هنوز هیچ کدام از فیلمهای اقتباس شده نتواستهاند مانند همین نسخهی کلاسیک حال و هوای اثر مری شلی را منتقل کنند. ضمن این که هیچکدام به این اندازه هم ترسناک نیستند. دلیل این موضوع هم کاملا مشخص است؛ سازندگان این نسخهی کلاسیک فقط به دنبال تعریف سرراست قصهی خود هستند و به چیز دیگری نمیاندیشند. این در حالی است که فیلمهای بعدی این داستان را دستمایهای برای زدن حرفهای دیگر قرار دادهاند.
نکتهای که به محض تماشای «فرانکنشتاین» به ذهن میرسد، توانایی سینماگران هالیوود کلاسیک در فضاسازی است. آن محیط جهنمی، آن قصهی تاریک با چنان فضای گیرایی خلق شده که قطعا مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد. ضمن این که این فضا باعث میشود که مخاطب هم برای مخلق عجیب و غریب قصه دل بسوزاند و هم از وی بترسد.
«دکتر هنری فرانکنشتاین تصور میکند که میتواند با استفاده از آزمایشهای خاصی، یک انسان تازه خلق کند. او به کمک دستیار گوژپشتش به قبرستانهای مختلف میرود و اجزای مختلف جسدها را جدا میکند و با کنار هم قرار دادن آنها موجودی شبیه به انسان درست میکند. حال فقط یک کار دارد؛ این که جانی به درون او بدمد. دکتر تصور میکند که میتواند از نیروی صاعقه کمک بگیرد و چنین کند. پس وسایلی درست میکند که این نیرو را به جسد آماده شدهاش منتقل کنند. چنین میشود و آن جنازه از جا برمیخیزد اما …»
۲. حالا نگاه نکن (Don’t Look Now)
- کارگردان: نیکولاس روگ
- بازیگران: دونالد ساترلند، جولی کریستی و آدلینا پوئریو
- محصول: ۱۹۷۳، انگلستان و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
قربانی داستان «حالا نگاه نکن» هم مانند قربانی داستان فیلمهای «چشمه باکره» کودکی است که هیچگناهی مرتکب نشده و معصوم است. اما پدرش که در عذاب مرگ او است و خودش را مقصر میداند، روز به روز بیشتر تحلیل میرود و برخلاف آن اثر اصلا فرصتی برای روبهرو شدن با جانیان ندارد؛ چرا که اصلا جانی در کار نیست. در تمام طول قصه او انگار از یک مشکلی روانی رنج میبرد که ناشی از مرگ دخترش است. کارگردان هم همه چیز را در ابهام نگه میدارد تا این ظن تقویت شود که تمام قصهی فیلم توهمات مرد است. پس این که داستان فیلم در شهری مانند ونیز با آن کوچه پس کوچههای باریک و دلگیر میگذرد نشان از نبوغ سازندگان در استفاده از محیط برای نفوذ به ذهن شخصیت دارد. البته فیلم «حالا نگاه نکن» بسیار با فیلم «چشمه باکره» تفاوت دارد.
ما از گذشته عادت کردهایم که شخصیتهای اصلی فیلمهای ترسناک یا همان قربانیها، زنانی بی پناه باشند. دلیل این امر هم واضح است؛ چرا که باعث میشود ترس بیشتری در وجود مخاطب رخنه کند. نیکولاس روگ اما در این جا خلاف قاعده عمل کرده و قربانی داستانش را مردی میانسال برگزیده که اتفاقا هم به لحاظ ذهنی باهوش است و هم به لحاظ فیزیکی تنومند به نظر میرسد، پس او دست به قمار بزرگی زده و سربلند هم خارج شده است.
فیلم با اقتباس از رمانی به همین نام به قلم دافنه دوموریه ساخته شده است. با وجود این که همهی نشانهها در خصوص تعلق فیلم به زیرژانر وحشت روانشناسانه وجود دارد و انگار قصه در جهان ذهنی مرد میگذرد، با تماشای فیلم شاید به نظر برسد که میتوان آن را ذیل عنوان وحشت ماورالطبیعه هم دستهبندی کرد که البته اگر چنین کنید چندان هم اشتباه نیست؛ چرا که ژانرها آنقدر هم خط و خطوط و مرزهای سفت و محکم ندارند و برخی از فیلمها از پایه ژانر گریزند و نهایتا بتوان عنوانی در چارچوب ژانرهای مادر به آنها داد که البته بسیاری از فیلمها هم عمدا قواعد ژانرها را به بازی میگیرند. اما در برخورد با این فیلم به این دلیل که در نهایت تصویر قاتل قابل شناسایی است، قرار دادن آن ذیل عنوان وحشت روانشناسانه درستتر است.
قاتل ماجرا به گونهای نماد عذاب وجدان دائمی است که بر قهرمان داستان چیره گشته و وی را تا مرز دیوانگی پیش میبرد. از جایی به بعد این شخصیت کار و زندگی را رها میکند و تصور می کند که قطعا کسی که از ماجرای قتل دخترش خبر دارد، با روان او بازی میکند. اما موضوع به همین سادگیها نیست؛ شخصیت اصلی مدام با این فکر درگیر است که نکند او واقعا جلوهای متافیزیکی از دختر از دست رفتهاش باشد که به قصد عذاب او به خاطر سهلانگاریاش در زمان مرگ فرزند بازگشته است.
همهی اینها باعث میشود تا تمرکز فیلم بیش از آن که بر صحنههای دلخراش یا وحشتناک باشد، بر روان رنجور این خانوادهی از هم پاشیده باشد. آنها در زندگی خود چنان همه چیز را باختهاند که حتی جایگاه اجتماعی خود را به عنوان انسانهایی محترم فراموش کردهاند. در چنین قابی فیلم در راه کاوش برخورد آدمی با تراژدیهای زندگی خود گام برمیدارد. همهی ما وقتی با حادثهای دلخراش روبهرو می شویم مدام به دنبال مقصر آن می گردیم و اگر کسی یا چیزی را پیدا نکینم تا همهی کاسه و کوزهها را سرش خراب کنیم، یقهی خود را خواهیم گرفت و تا با آن حادثه کنار نیاییم، از عذابش رنج میبریم.
اما برسیم به خود شهر محل رویدادهای فیلم که ونیز باشکوه است. جغرافیای این شهر در داستان اهمیت بسیاری دارد و اصلا نمیشود فیلم را در جای دیگری تصور کرد. نیکلاس روگ موفق میشود تا به ونیز هویتی یگانه و اهریمنی ببخشد که کمتر آن را چنین دیدهایم. دیگر خبری از آن شهر دلربا که مقصد بسیاری از توریستها است در این جا نیست. بلکه ونیز، این مکان جادویی، تبدیل به شهری شده که مانند یک قبرستان قدیمی آدمی را به دلهره وا میدارد. سایه و روشنهای آن و عدم امکان عبور طبیعی از کوچه پس کوچههایش باعث افزایش رنجش شخصیت گرفتار داستان میشود و همین سبب شده که در هر گوشهی این مکان یا چیزی ترسناک برای پنهان کردن وجود داشته باشد یا به محلی برای گیر انداختن آدمی تبدیل شود. در چنین قابی است که قرار گرفتن «حالا نگاه نکن» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون بدیهی به نظر میرسد.
«دو زن عجیب به شهر ونیز سفر کردهاند. آنها به جان و لاورا برخورد میکنند و یکی از آنها ادعا میکند که با ارواح ارتباط دارد و میتواند با روح دختر تازه درگذشتهی این زوج ارتباط برقرار کند. لاورا به حرفهای زن گوش میدهد اما جان آنها را باور نمیکند اما با گذشت زمان تصاویری از دخترش در خیابانها و کوچه پس کوچههای شهر میبیند که او را به سمت جنون میبرد …»
۱. نوسفراتو (Nosferatu)
- کارگردان: فردریش ویلهلم مورنائو
- بازیگران: مک شرک، گوستاو فون وانگنهیم و گرتا شرودر
- محصول: 1922، آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 97٪
شخصا اعتقاد دارم که «نوسفراتو» بهترین فیلم ترسناک تاریخ سینما است. ظاهرا وس کریون هم چنین اعتقادی دارد. وگرنه آن را در جایگاه اول قرار نمیداد. هیچ فیلم ترسناکی در تاریخ سینما نتوانسته چنین جنبههای هنرمندانهی سینما را با المانهای ژانر وحشت در هم آمیزد و کاری کند که شاهکاری برای تمام فصول در برابر ما قرار گیرد. تماشای هربارهی شاهکار مورنائو کلاس درس کاملی برای فیلمسازی است؛ مخصوصا اگر کارگردان ژانر وحشت باشید. پس طبیعی است که «نوسفراتو» سر از صدر فهرست ۱۰ فیلم به توصیه وس کریون درآورد.
از سوی دیگر بدون شک بهترین اثر اقتباسی از رمان دراکولای برام استوکر همین فیلم «نوسفراتو» از فردریش ویلهلم مورنائو است. با گذشت نزدیک به صد سال از زمان ساخته شدن فیلم «نوسفراتو» هنوز هم میتوان آن را یکی از ترسناکترین فیلمهای تاریخ نامید. قطعا یکی از برترینها که هست اما با وجود صامت بودنش، هنوز هم میتواند حسابی شما را به صندلی سینما میخکوب کند. دلیل این همه جذابیت با گذشت این همه سال به عوامل متعدد بازمیگردد که بعضی از آنها را بر خواهم شمرد.
اول این که فردریش ویلهام مورنائو یکی از بزرگترین هنرمندان قرن بیستم است و این را کارنامهی پربارش به ما میگوید. زمانی پس از جنگ اول جهانی، آلمان شکست خورده در جنگ غرق در فساد بود و ورشکستگی. مردمان بی امید، توانی برای ادامه دادن نداشتند و همه چیزشان را از دست رفته میدیدند، کشور غرق در بدهی به برندگان جنگ به ویژه فرانسه بود و ابرتورم در این شرایط امکان زیستن را از بین برده بود. در چنین شرایطی بود که جمعی از هنرمندان مکتبی به نام اکسپرسیونیسم به وجود آوردند که در واقع راهی بود برای بیان این اوضاع از طریق نمایش پلیدیهای آن؛ دنیایی ذهنی که در آن آدمهایی با مصیبتهای گوناگون مواجه میشوند و هر چه دست و پا میزنند بیشتر فرو میروند. این گونه جهان سینمایی اکسپرسیونیسم تبدیل شد به شیوهای برای فریاد زدن ناشی از دردهای زندگی.
پس این جنبش هنری و سینمایی ریشه در ترسهای مردم آلمان پس از شکست تاریخی و ویرانکنندهی آنها در جنگ اول جهانی دارد و بازگو کنندهی روح و روان فرسودهی جامعهای در آستانهی فروپاشی است. در واقع هنرمند اکسپرسیونیست در حال فریاد زدن ناشی از احساس دردی درونی است و سعی میکند آن فریاد را به اثری هنری تبدیل کند. بنابراین از پایه، این مکتب هنری با ذهنیگرایی و روان رنجور آدمی کار دارد و حتی عینیات زندگی هم تکمیل کنندهی جهانی است که آن روان رنجور را به بهترین شکل ممکن ترسیم میکند.
دیگر وجه ممیزهی این آثار در شکل پرداخت دکورها و همچنین نورپردازی و فیلمبرداری است. دکورهای عجیب و غریب که اجزایش از زوایایی تند و همچنین پریشان کننده برخوردارند، حضور یک کنتراست تند میان تاریکی و روشنایی در نورپردازی و استفاده از زوایای دوربین به شکلی که در ترکیب با میزانسن، احساسی از وحشت یا حداقل درست نبودن اوضاع و تشویش را منتقل کند، از خصوصیات این سینما است.
فردریش ویلهلم مورنائو قطعا مهمترین فیلمساز این دوران در کنار فریتس لانگ است و در دستان او داستان معروف کنت دراکولا تبدیل به فرصتی میشود تا به شکلی استعاری بر کشور نگون بخت خود دل بسوزاند. روایت سادهی فیلم هم انگار فقط بهانهای است برای برپایی فضایی که در آن همه چیز و همه کس مانند برگ خزان میریزد و فقط به انسان معصومی در این میان نیاز است تا قربانی شود و همه چیز را به حالت اول برگرداند.
شخصیتهایی که مورنائو برای این اثر ترسناک خود خلق کرده هنوز هم مثال زدنی هستند. در یک سو خون آشامی قرار دارد که تماشایش حتی پشت مخاطب را میلرزاند و در سویی دیگر مردمانی بیچاره که توان فرار از دست او را ندارند. اما در این میان شخصیت زنی بی پناه هم هست که بیش از همه مخاطب را با خود همراه میکند؛ زنی خوش قلب و پاک که فقط یک زندگی ساده میخواهد اما همین از او طعمهای برای جناب نوسفراتو میسازد. مورنائو چنان این دختر معصوم را پرداخت کرده که محال است با دیدن شرایط او به حالش دل نسوزانید. از سمت دیگر مردی وجود دارد که در واقع نماد آلمان در زمان جنگ جهانی اول است؛ این مرد طماع، بی فکر و البته بسیار زودباور است که فقط دوست دارد یک شبه پولدار شود و پلههای موفقیت را طی کند و همین موضوع هم در کنار دستهای پشت پردهی عدهای آن بلای ترسناک را بر سر مردمی بخت برگشته نازل میکند.
نکتهی بعد به حضور وحشت آفرین مکس شرک در قالب نوسفراتو یا همان دراکولای فیلم باز میگردد. این درست است که امروزه شاید گریم او کمی اغراق شده به نظر برسد اما باید توجه داشت که همه چیز در سینمای اکسپرسیونیسم با اغراق همراه است. اما مکس شرک با آن قد بلند و قامت خمیده و قوز کرده، با آن دستان بلند و ناخنهای کشیده، با آن چشمان بیرون زده، با آن دندانهای نیش ترسناک و صورت سنگیاش هنوز هم بهترین خون آشام تاریخ سینما است و هنوز هم میتواند مخاطب را بترساند.
«مردی به نام هاتر به یک ماموریت طولانی نزد کنت اورلاک در ترنسیلوانیا فرستاده میشود. کارفرما به او میگوید که جناب کنت اورلاک قصد خرید خانهای در محل زندگی هاتر را دارد. هاتر از همه جا بی خبر، نمیداند که جناب کنت همان دراکولا است و مأموریت او در واقع نقشهای است از قبل طراحی شده که باعث میشود پای خون آشام به شهر محل زندگی او باز شود. از آن سو عکس همسر هاتر نظر کنت را به خود جلب میکند و سبب میشود تا او خودش را زودتر به شهر برساند …»
منبع: collider