۱۰ فیلم درخشان که به توصیه جان کارپنتر، استاد بزرگ سینمای وحشت باید ببینید

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۴۴ دقیقه
فیلم به توصیه جان کارپنتر

جان کارپنتر را با کارگردانی فیلم‌هایی چون نسخه‌ی اول «هالووین» (Halloween)، «حمله به کلانتری ۱۳» (Assault On Precinct 13) و «موجود» (The Thing) می‌شناسیم. او یکی از خدایگان سینمای وحشت است که در دهه‌ی ۱۹۷۰ حال و هوای تازه‌ای به ژانر محبوبش دمید و کاری کرد که مخاطب این ژانر تا عمر دارد مدیون او باشد. کمتر فیلم‌سازی در تاریخ سینما توانسته به اندازه‌ی جان کارپنتر بر یک ژانر تاثیر بگذراد و کاری کند که شکل و شمایل آن برای همیشه تغییر کند. رابطه‌ی میان جان کارپنتر و ژانر وحشت چنین بود. در چنین قابی است که علاقه‌مندان فیلم‌های ترسناک با تماشای آثار مورد علاقه‌ی وی می‌توانند به درک بهتری از سینمایش برسند. ضمن این که تماشای ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر می‌تواند برای مخاطبان دیگر سینما هم جذاب باشد، چرا که او احاطه‌ی بسیاری نسبت به تاریخ سینما دارد و بسیار فیلم دیده است.

جان کارپنتر و دهه‌ی ۱۹۷۰

دهه‌ی ۱۹۷۰ دهه‌ی متفاوتی در دنیا و به ویژه در آمریکا بود. نسل برآمده از جنگ دوم جهانی، دوباره کشورش را درگیر جنگی دیگر، این بار در ویتنام می‌دید و سر سازگاری با آن را نداشت. در این جا و آن جا مدام جوانان آمریکایی علیه آن جنگ اعتراض می‌کردند. از سوی دیگر در دهه‌ی ۱۹۶۰ کشور درگیر یک سری از ترورهای پیاپی شده بود که آمریکایی‌ها را در شوک فرو برده بود. از جان اف کندی گرفته تا برادر سناتورش یعنی رابرت کندی تا مارتین لوتر کینگ رهبر جنبش آزادی خواهانه‌ی سیاه پوست‌ها یک به یک ترور شدند و کشور را در شوک فرو بردند. از آن سو رسوایی واتر گیت هم اتفاق افتاد و رییس جمهوری دیگری را مجبور به استعفا کرد تا ریچارد نیکسون اولین و آخرین رییس جمهور کشور آمریکا باشد که مجبور به استعفا می‌شود.

فیلم به توصیه جان کارپنتر

در این شرایط جوانان آمریکایی دیگر علاقه‌ای به ارزش‌های گذشته نداشتند. آن‌ها معتقد بودند که همان اخلاق‌گرایی گذشته است که دنیا را چنین ویران کرده و اجازه‌ی نفس کشیدن به کسی نمی‌دهد. پس شروع کردند به عوض کردن شرایط و زیر سوال بردن آن ارزش‌ها سال خورده. در چنین قابی بود که سینما هم متحول شد و شکلی تازه به خود گرفت. در زمان گذشته سینما به بهانه‌ی پایبندی به اخلاقیات در نمایش سکانس‌های خشن و ترسناک دست به عصا بود و کارگردان‌های ژانر وحشت تلاش می‌کردند که به طرق مختلف و روش‌های دیگری ترس را به جان تماشاگران بیاندازند. یکی از بهترین راه‌ها هم افزایش تعلیق بود که البته هنوز هم موثرترین راه برای ایجاد ترس در دل مخاطب است.

اما در دهه‌ی ۱۹۷۰ همه چیز تغییر کرد. دیگر کسی نمی‌خواست به آن اخلاق‌گرایی ظاهری پایبند باشد. پس شیوه‌ی درجه بندی سنی جای آن مقرررات دست و پا گیر را گرفت و دست کارگردان‌ها را باز گذاشت تا هر چه دوست دارند بر پرده‌ی سینما بیاندازند. در این دوران بود که نمایش بی‌پرده‌ی خشونت باب شد و فیلم‌سازان بزرگ ژانر وحشت هم در چنین شرایطی ظهور کردند؛ کسانی که تخصصی فیلم ترسناک می‌ساختند و این ژانر را برای همیشه دگرگون کردند. یکی از این بزرگان جان کارپنتر بود که خیلی زود به جایگاهی والا در بین همکارانش دست یافت.

در همان ابتدای کار و قبل از این که با «هالووین» ساب‌ژانر اسلشر را برای همیشه دگرگون کند فیلم‌هایی چون «ستاره تاریک» (Dark Star) و «حمله به کلانتری ۱۳» را ساخت که اولی یک اثر علمی- تخیلی کم بودجه و مستقل است و دومی شاهکاری در ژانر اکشن که البته بسیار حال و هوای ترسناک و البته وسترن دارد و ما را به یاد فیلم‌های زامبی‌محور می‌اندازد. اگر دوست دارید چیره دستی جان کارپنتر در شناخت سینما، تدوین، ریتم و شخصیت‌پردازی را ببینید و هم‌چنین متوجه شوید که او چگونه می‌تواند ضربان قلب تماشاگر را پیوسته بالا ببرد، فیلم «حمله به کلانتری ۱۳» بهترین گزینه برای تماشا کردن است. گفتنی است که جان کارپنتر این فیلم را با الهام از «ریو براوو» (Rio Bravo) شاهکار وسترن هوارد هاکس ساخته است.

جان کارپنتر و ژانر وحشت

به محض اکران فیلم «هالووین» ژانر وحشت برای همیشه دگرگون شد. حال ساب‌ژانر اسلشر برای خودش نمادی داشت که می‌توانست روی دوشش بایستد و حیاتی تازه آغاز کند. این درست که چند سال قبل توبی هوپر شاهکاری چون «کشتار با اره برقی در تگزاس» (The Texas Chainsaw Massacre) را ساخته بود اما این فیلم جان کارپنتر بود که توانست به الگویی برای دیگر فیلم‌های اسلشر تبدیل شود. بلافاصله فیلم‌های اسلشر دیگری چون مجموعه «جمعه سیزدهم» (Friday The 13th) از راه رسیدند و ژانر اسلشر را به راهی ارزان اما بسیار مناسب برای نمایش پلشتی‌های کف جامعه تبدیل کردند. تاثیر «هالووین» بر سینمای پس خود تا اندازه‌ای است که می‌توان آن را از تاثیرگذارترین فیلم‌های تاریخ سینما دانست.

اما دامنه‌ی تاثیر جان کارپنتر بر ژانر وحشت فقط منحصر به ساب‌ژانر اسلشر نماند. او در سال ۱۹۸۲ یکی از بهترین فیلم‌هایش یعنی «موجود» را ساخت که ترکیبی است از ژانرهای وحشت جسمانی، وحشت فراطبیعی و سینمای علمی- تخیلی. در «موجود» او سراغ دغدغه‌ای قدیمی رفت که در بسیاری از فیلم‌های ترسناک و حتی ادبیات گوتیک قرن نوزدهمی هم وجود دارد؛ دخالت در امور طبیعی و طمع انسان برای فهم بیشتر و سر درآوردن از مسائلی که به او مربوط نیست. البته فیلم حال و هوایی آخرالزمانی هم دارد و به لحاظ محتوایی تنه به تنه‌ی اسطوره می‌زند و نشان می‌دهد که تجسس انسان گاهی می‌تواند منجر به باز کردن جعبه‌ی پاندورایی شود که همه چیز را از بین خواهد برد. پایان‌بندی «موجود» یکی از برترین پایان‌بندی‌های تاریخ سینما است.

در ادامه‌ی راه جان کارپنتر باز هم بر سینمای وحشت تاثیر گذاشت. او به سراغ ژانرهای سنتی‌تر وحشت هم رفت و «شاهزاده‌ی تاریکی» را ساخت (Prince Of Darkness) را ساخت که آشکارا از حال و هوای ترسناک‌های فراطبیعی الهام می‌گیرد و البته درون‌مایه‌ای فانتزی هم دارد. اما او در همین دوران یک شاهکار معرکه هم ساخت که متاسفانه بسیار مهجور مانده است: فیلم «کریستین» (Christine) که داستان اتوموبیلی است که به نظر تسخیر شده و مدام جان می‌ستاند. از این منظر می‌توان فیلم را پدرخوانده‌ی آثاری چون «تصادف» (Crash) دیوید کراننبرگ یا «تیتان» (Titane) جولیا دوکورنائو دانست. «کریستین» امروزه یکی از مهم‌ترین آثار کالت تاریخ سینما هم هست.

فیلم به توصیه جان کارپنتر

جان کارپنتر در ترسیم خشونت هیچ باجی به تماشاگرش نمی‌دهد. او خوب می‌داند که برای ترساندن تماشاگر فقط نمایش خشونت کافی نیست و اول باید محیطی درست و حسابی خلق کند که خشونت را بتوان به عنوان جزیی از آن باور کرد. به همین دلیل هم او این خشونت را در مکان‌هایی نمایش می‌دهد که در نگاه اول نباید جایی برای آن باشد. همین هم باعث می‌شود که تماشاگر در ابتدا جا بخورد. اما سپس کارپنتر چنان این محیط را ترسیم می کند که نمی‌توان نمایش خشونت را چیزی جز تقدیر آن جامعه دانست. از سوی دیگر او کارگردان کاربلدی است و حسابی به تکنیک سینما مسلط است. جان کارپنتر هیچ‌گاه ساختن یک فیلم ترسناک را سرسری نمی‌گیرد.

برای فهم این چند نکته پرداختن به همان فیلم «هالووین» کافی است. در سکانس ابتدایی او خشونت را به جایی می‌کشاند که اصلا انتظارش نمی‌رود و چاقو را در دستان کسی می‌گذارد که احتمالا آخرین فردی است که می‌توان او را قاتل دانست؛ یعنی یک پسر بچه. سپس و در ادامه او به ترسیم فضایی دل‌انگیز می‌نشیند که انگار مردمانش در ناز و نعمت زندگی می‌کنند و هیچ مشکلی ندارند. اما کارپنتر خیلی زود لایه‌ی سطحی این جامعه ریاکار را پس می‌زند و به درونش نفوذ می‌کند تا نشان دهد که چه دمل‌های چرکینی در آن زیر خانه دارند.

از سوی دیگر تماشای همان سکانس اول ما را به این نتیجه می‌رساند که با چه کارگردان کاربلدی طرف هستیم. نمای نقطه نظر قاتل در پلان سکانسی باشکوه و طولانی چنان به جان مخاطب چنگ می‌زند و یقه‌اش را می‌چسبد که هیچ راهی جز ترسیدن و چسبیدن دسته‌ی صندلی برای او باقی نمی‌گذارد. این سکانس یک ضرب شست تکنیکی اساسی از سوی کارگردانی است که هنوز در ابتدای راه است و البته بودجه‌ی چندانی هم در اختیار ندارد.

جان کارپنتر و فعالیت‌های دیگر

جان کارپنتر هیچ‌گاه فقط یک ترسناک‌ساز صرف نبود. اشاره شد که او اثر معرکه‌ای چون «حمله به کلانتری ۱۳» را در کارنامه دارد اما فیلم‌های فانتزی و علمی- تخیلی هم ساخت، گرچه در آن‌ها هم به دنبال مولفه‌های ترسناک بود. از جمله‌ی این فیلم‌ها می‌توان به اثری معرکه چون «فرار از نیویورک» (Escape From New York) اشاره کرد که فیلمی بی‌بدیلی است و نفس را در سینه‌ی مخاطبش حبس می‌کند. یا شاهکار دیگری چون «آن‌ها زندگی می‌کنند» (They Live) را نام برد که بسیار به تفاسیر فرامتنی در باب سیاست در قرن بیستم راه می‌دهد و انگار از دل یکی از قصه‌های فیلیپ کی دیک به پرده‌ی سینما راه یافته است.

اما جان کارپنتر در کنار همه‌ی این‌ها یک آهنگساز معرکه هم هست. تقریبا تمام موسیقی‌های درخشان کارهایش را خودش ساخته و همان اندازه‌ که به سینما اهمیت می‌دهد، موسیقی را هم دوست دارد. گرچه موسیقی متن یکی از شاهکارهایش یعنی «موجود» کاری از انیو موریکونه بزرگ است اما می‌توان در دیگر کارهایش استادی او را دید. متاسفانه جان کارپنتر سال‌ها است که فیلم‌ تازه‌ای نساخته است. او آن قدر ایده به سینمای وحشت اضافه کرده و کپی رایت آن‌ها را در اختیار دارد که تا پایان عمرش می‌تواند کار نکند و پول به جیب بزند. آخرین فیلم او فیلم «نگهبان» (The Ward) به سال ۲۰۱۰ است که اثری ترسناک با مولفه‌های روانشناسانه است و معمایی دارد که به راحتی حل نمی‌شود.

در فهرست زیر جان کارپنتر بیش از هر چیز به آثاری پرداخته که با روح و روان شخصیت‌‌هایشان کار دارند و مخاطب را درگیر هزارتویی از دسیسه‌ها و اخلاقیات می‌کنند که به مرداب می‌مانند. می‌توان این علاقه را در فیلم‌های خودش هم دید. بالاخره او یکی از بزرگانی است که از نمایش قسمت شر وجود آدمی هنر خلق می‌کرد.

۱. غرامت مضاعف (Double Indemnity)

فیلم به توصیه جان کارپنتر غرامت مضاعف

  • کارگردان: بیلی وایلدر
  • بازیگران: فرد مک‌مورای، باربارا استنویک و ادوارد جی رابینسون
  • محصول: ۱۹۴۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

«غرامت مضاعف» داستان پیچیده‌ای دارد و بدون شک یکی از بهترین نوآرهای تاریخ سینما است. قصه‌ی فیلم قصه‌ی مردی است که در دام اغواگری زنی قرار می‌گیرد و دست به جنایت می‌زند. این اغواگری چنان قدرتمند است که از مرد آدمی کوکی ساخته که انگار کنترلی بر کارهایش ندارد و کاملا مسخ شده است. قرار گرفتن این فیلم در لیست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر اصلا چیز عجیبی نیست.

از منظری می‌توان این موضوع را داوری کرد. شخصیت‌های سینمای جان کارپنتر هر کدام به دلیلی کنترلی بر اعمال خود ندارند. آن‌ها مانند افراد حاضر در فیلم‌های «موجود» یا «کریستین» یا توسط چیزی دیدنی یا نادیدنی تسخیر می‌شوند یا مانند قاتل سنگدل فیلم «هالووین» برده‌ی روان سرکوب شده‌ی خود هستند. ضدقهرمان فیلم «غرامت مضاعف» هم نمی‌داند چه می‌کند و زمانی به خود می‌آید که دیگر دیر شده است. چنین چیزی را می‌توان در فیلم‌های ساخته شده توسط جان کارپنتر هم دید.

از سوی دیگر در فیلم «غرامت مضاعف» جستجوگری وجود دارد که به دنبال حل کردن معما است. نقش او را ادوارد جی رابینسون به شکلی معرکه بازی می‌کند. در فیلم‌های مختلف جان کارپنتر هم چنین مردانی حضور دارند. نکته این که عموما این مردان در نهایت راه به جایی نمی‌برند و فقط می‌توانند مشاهدگری صرف باشند که دیر به صحنه می‌رسد. به عنوان نمونه روان درمانگر فیلم «هالووین» ما را به یاد او می‌اندازد.

از این موارد گذشته «غرامت مضاعف» داستانی پر کشش دارد. معمایی در قصه وجود دارد که هزارتویی ساخته است. این هزارتو یکی یکی شخصیت‌ها را به دورن خود می‌کشد و آن‌ها را قربانی می‌کند. در کنار این موارد تصویر برداری فیلم هم خارق العاده است. بیلی والدر به طرز شگفت‌آوری موفق شده که شهر لس آنجلس فیلمش را به جای مخوفی تبدیل کند که انگار در هر گوشه‌اش خطری در کمین است.

بیلی وایلدر قصه گوی بی نظیری هم هست. داستان برای لحظه‌ای از نفس نمی‌افتد. روند تغییر گام به گام شخصیت و تبدیل شدنش به یک آدم کوکی که افسارش در اختیار زن اغواگر است، به شکلی کاملا قانع کننده از کار درآمده است. بیلی وایلدر خوب می‌داند که برای درست از کار درآمدن این شخصیت، اول باید زن اغواگرش را به درستی پرورش دهد. او در مرحله‌ی اجرا، فیلم‌نامه‌ویسان در مرحله‌ی نوشتن و باربارا استنویک در زمان بازی به شکل چشمگیری موفق به انجام این کار شده‌اند. همه‌ی این‌ها قرار گرفتن این شاهکار مسلم را در لیست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر منطقی جلوه می‌دهد.

فیلم از داستانی به قلم جیمز ام کین اقتباس شده و ریموند چندلر بزرگ به بیلی وایلدر در نوشتن فیلم‌نامه کمک کرده است. بسیاری این اثر معرکه را بهترین فیلم نوآر تاریخ سینما می‌دانند و قطعا جان کارپنتر هم با قرار دادنش در صدر فهرستش همین اعتقاد را دارد. بیلی وایلدر از جمله فیلم‌سازان اروپایی کوچ کرده به آمریکا است که در ساختن حال و هوای تاریک جهان نوآر به استادی رسیدند.

یکی از نقاط قوت فیلم ایجاد تعلیق بی‌نظیر آن است. ما از همان ابتدا می‌دانیم که انتهای قصه چه خواهد شد. پس چگونگی ماجرا جای چرایی را می‌گیرد و آن چه که برای ما مهم می‌شود، نحوه‌ی به وقوع پیوستن حوادث است. چنین دستاوردی نیاز به خلق تعلیقی متکثر دارد که فیلم «غرامت مضاعف» از آن بسیار بهره برده است.

«فیلم با اعترافات مامور بیمه‌ای آغاز می‌شود که گلوله خورده و رو به مرگ است. او در حال ضبط کردن صدایش برای کسی است که در حال کشف چرایی مرگ مردی است که به تازگی در گذشته و وی تصور می‌کند که به قتل رسیده تا همسرش بتواند از پول بیمه‌ی عمر او استفاده کند. حال این مامور بیمه دارد اعتراف می‌کند که او آن مرد را کشته است. ناگهان تصویر به گذشته قطع می‌شود و جناب مامور بیمه را می‌بینیم که در حال بازاریابی بیمه عمر به خانه‌ی همان مرد وارد شده و با همسرش آشنا می‌شود …»

۲. مرد سوم (The Third Man)

فیلم به توصیه جان کارپنتر مرد سوم

  • کارگردان: کارل رید
  • بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن و آلیدا ولی
  • محصول: ۱۹۴۹، انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪

«مرد سوم» هم مانند «غرامت مضاعف» داستان هزارتویی از نیرنگ و فریب است که قربانی می‌گیرد. داستان فیلم در شهر وین کشور اتریش بلافاصله پس از اتمام جنگ دوم جهانی می‌گذرد. مردی در حال توزیع داروی فاسد است و به قیمت جان بسیاری، پول خوبی به جیب می‌زند. این قصه در دستان کارل رید تبدیل به فرصتی شده تا به دغدغه‌ی آدمی در باب بحران هویت بپردازد و از شر حاکم بر زندگی او بگوید.

در مقدمه اشاره شد که فیلم‌سازان دهه‌ی ۱۹۷۰ از اخلاق‌گرایی کهن سال نسل پدران خود بسیار دلزده بودند. آن‌ها تلاش کردند تا لایه‌ی سطحی جامعه را کنار بزنند و از پلشتی‌ها جا خوش کرده در بطن اجتماع بگویند. جان کارپنتر هم چنین فیلم‌سازی بود و در تک تک فیلم‌هایش از همین عمق متعفن گفت. گرچه این کار را با خلق شخصیت‌هایی جذاب انجام می‌داد و قصه‌هایی پر از فراز و فرود را همراه این شخصیت‌ها می‌کرد. در «مرد سوم» هم این پلشتی‌ها به خاطر تبعات جنگ دوم جهانی بیرون زده و مانند دمل‌های چرکین در برابر مخاطب قرار گرفته است.

اما نکته این جا است که کارل رید علاقه‌ای ندارد که فقط از اجتماع اطرافش بگوید. او در قامتی یکی از شخصیت‌ها به شر نهفته در وجود آدمی هم می‌پردازد؛ شری که به واسطه‌ی همان بالایای جنگ فرصت بروز پیدا کرده است. در واقع انگار همان بخش شر وجود انسان که زمانی جنگی به وسعت جنگ دوم جهانی را رقم زده بود، هنوز هم زنده است و انگل‌وار سعی می‌کند که به حیاتش ادامه دهد. نکته‌ی دیگر این که کارل رید این شخصیت را چنان جذاب خلق کرده که با وجود تمام کارهای پستش نمی‌توان به تمامی از او متنفر شد. این مرد جاذبه‌ای دارد که نه تنها او را در این جا به مردی جذاب، بلکه به یکی از جذاب‌ترین شخصیت‌های منفی تاریخ سینما تبدیل می‌کند. نقش این قطب منفی را ارسن ولز بزرگ بازی می‌کند.

یکی از نقاط قوت فیلم «مرد سوم» بهره بردن از همین شخصیت‌های جذاب است. از هری لایم با بازی ارسن ولز که بگذریم، جوزف کاتن نقش جستجوگری را بازی می‌کند که به دنبال دوست خود است. این دوست همان هری لایم یا شخصیت منفی ماجرا است. پس جستجوی او به جستجوی کارآگاهی می‌ماند که به دنبال جانی است. اما نکته این که این جستجوگر باور ندارد که دوستش به چنین جنایتکاری تبدیل شده باشد. همین تفاوت هم از او مرد جذابی ساخته که با عمده‌ی جستجوگران فیلم‌های جنایی یا آثار نوآر (که مرد سوم هم یکی از آن‌ها است) تفاوت دارد.

از سوی دیگر هم زنی در داستان قرار دارد که می توان او را نماد معصومیتی دانست که در چنگال مردان ترسناک دور و برش اسیر است. از سویی او دلباخته‌ی کسی چون هری لایم است و در سوی دیگر همان جستجوگر به او دلباخته اما این عشق کاملا یک طرفه است. زن نمی‌تواند به هیچ کدام از مردان اطرافش اعتماد کند. دیگران هم یا مردانی نظامی هستند یا بازماندگان جنگ. او تنها مظهر زیبایی جهان اطرافش است که متاسفانه توسط زشتی‌ها شهر محاصره شده و راه نجاتی ندارد. بار عاطفی درام بیش از هر کسی بر دوش او است و فیلم‌ساز هم بیش از همه از سرنوشت او بیم دارد.

«مرد سوم» را کارل رید بر اساس کتابی به قلم گراهام گرین ساخته و گرین در نوشتن فیلم‌نامه به او کمک کرده است. ارسن ولز هم که در فیلم در قامت بازیگر حاضر است. اما نکته این که نمی‌توان فیلم را دید و تصور کرد که او هیچ تاثیری در اجرا نداشته و حداقل ایده‌هایی از خود ارائه نداده است. می‌توان رد پای کارگردانی او را گاهی در حین تماشای فیلم دید.

تمام آن چه که گفته شد ما را به این باور می‌رساند که این فیلم باید در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر قرار بگیرد. چرا که جان کارپنتر هم دغدغه‌هایی مشابه دارد و حتی در سکانسی باشکوه در فیلم «هالووین» آشکارا به «مرد سوم» ادای دین کرده است. همان جایی که سایه‌ی قاتل فیلم «هالووین» از پشت سر دخترک آشکار می‌شود و ما ناگهان او را با آن نقاب کنار در اتاق می‌بینیم. این جا می‌توان رد پای اولین مواجهه‌ی ما با هری لایم در «مرد سوم» را دید.

«هالی نویسنده‌ای آمریکایی است که از نوشتن قصه‌های عامه پسند روزگار می‌گذراند. او پس از جنگ دوم جهانی به وین سفر کرده تا رفیقش را که سال‌ها از او بی خبر بوده پیدا کند. در بدو ورود او را با یک نویسنده‌ی سرشناس اشتباه می‌گیرند و به یک نشست مهم می‌برند. هالی از آن جا فرار می‌کند و خود را به تنها مکانی می‌رساند که تصور می‌کند دوستش می‌تواند آن جا باشد. اما در کمال تعجب به او خبر می‌دهند که دوستش به تازگی در گذشته و چند روز دیگر قرار است که جنازه‌اش دفن شود. هالی با خبر می‌شود که دوستش نامزدی دارد. پس خود را به او می‌رساند اما …»

۳. آدمکش‌ها (The Killers)

فیلم به توصیه جان کارپنتر آدمکش‌ها

  • کارگردان: رابرت سیودماک
  • بازیگران: برت لنکستر، اوا گاردنر و ادموند اوبراین
  • محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

این هم یک فیلم نوآر دیگر در فهرست آثار محبوب جناب جان کارپنتر. او این بار هم سراغ یک اثر اقتباسی رفته است. دو فیلم اول فهرست به ترتیب از نوشته‌های جیمز ام کین و گراهام گرین اقتباس شده بودند و این یکی از روی یکی از نوشته‌های ارنست همینگوی به فیلم تبدیل شده است. نکته این که همینگوی هم فیلم را بسیار دوست داشت. رابرت سیودماک هم مانند بیلی وایلدر یک فیلم‌ساز مهاجر دیگر است که به خوبی توانسته بر عناصر سینمای نوآر مسلط شود و فیلم‌های معرکه‌ای در این حال و هوا بسازد.

در آن دوران وقتی فیلم‌سازان اروپایی از ترس فاشیسم یکی یکی به آمریکا آمدند، نتوانستند در گونه‌هایی چون وسترن توفیق چندانی داشته باشند. چرا که زیادی آمریکایی بود و البته حال و هوای پر از امید وسترن‌ها با زندگی آن‌ها در سایه‌ی حکومت‌های فاشیستی اروپا چندان سازگاری نداشت. اما از آن سو به خاطر آشنایی با سیاهی و تباهی توانستند به استادان سینمای سیاه، نوآر و فیلم‌هایی این چنین تبدیل شوند. به ویژه که هم سایه‌ی یک تقدیرگرایی شوم را بهتر از هم مسلکان آمریکایی خود می‌شناختند و هم از سنت سینمای اروپا با خود توشه‌ای آورده بودند که بسیار به این گونه فیلم‌ها می‌آمد.

فیلم «آدمکش‌ها» هم مانند دو فیلم قبلی فهرست داستان هزارتویی را بازگو می‌کند که آدم‌هایی در آن گرفتار شده‌اند و راه خروج را بلد نیستند. دوباره قصه، قصه‌ی مرگ است و نیستی و شخصیت‌ها برای دوام آوردن مجبور هستند که با مرگ رو در رو شوند. در چنین قابی است که جدال میان نور و تاریکی، خیر و شر و چیزهایی از این قبیل بیشتر به سمت پیروزی قطب منفی ماجرا میل می‌کند. هم قصه‌ی فیلم ما را به این نتیجه می‌رساند و هم فرمی که کارگردان برای فیلمش انتخاب کرده است.

رابرت سیودماک استاد ساختن فیلم‌های تیره و تار بود و در کار کردن با نور و سایه و بازی با آن‌ها خبره بود. در این جا هم می‌توان این توانایی را دید. آشکارا تصاویر فیلم به جدال دائمی میان نور و سایه تبدیل شده‌اند. این جدال به گونه‌ای است که در هر لحظه به نظر تاریکی بر نور چیره خواهد شد اما باز هم در انتها نوری در قاب سو سو می‌زند تا کورسویی از امید باقی بماند. به روایت دیگر فیلم‌ساز هیچ‌گاه در امید را روی مخاطبش به طور کامل نمی‌بندند و هر لحظه که به نظر می‌رسد شر بر خیر پیروز خواهد شد و هیچ راه نجاتی نیست، امیدی از راه می‌رسد و قصه را به جلو هل می‌دهد.

داستان فیلم «آدمکش‌ها» داستان تو در تویی است. مردی و زنی در مرکز درام قرار دارند که نه راه پس دارند و نه راه پیش. مرگ در هر گوشه‌ای لانه کرده و آن‌ها باید راهی برای نجات پیدا کنند. این در شرایطی است که طرف مقابل آن‌ها هر امکاناتی که بخواهد در اختیار دارد. در این جا هم مانند مورد فیلم «مرد سوم» مرد فقط یک راه برای فرار می‌شناسد و آن هم این است که وانمود کند که مرده است. در چنین قابی است که این مرگ مانند فیلم «غرامت مضاعف» پای مامور بیمه‌ای را به آن جا باز می‌کند تا پرده از ماجرای او بردارد.

برت لنکستر و اوا گاردنر در قالب تقش‌های اصلی فیلم درخشیده‌اند. اوا گاردنر که انگار زاده شده تا در فیلم‌های نوآر بازی کند و برت لنکستر هم یکی از بهترین بازی‌های عمرش را در این جا ارائه داده است. حضور گرم این دو و شیمی خوب بین آن‌ها باعث شده تا «آدمکش‌ها» به یکی از جذاب‌ترین فیلم‌های نوآر تبدیل شود. از سوی دیگر می‌توان این فیلم را به عنوان اثری برای درک سینمای نوآر به دیگران معرفی کرد؛ چرا که تمامی المان‌های این سینما را یک جا درون خودش دارد. در چنین قابی است که این اثر در لیست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر قرار می‌گیرد.

در دهه‌ی ۱۹۶۰ دان سیگل هم از روی این داستان ارنست همینگوی فیلمی با شرکت لی ماروین ساخت. آن فیلم هم شاهکاری است برای تمام فصول و حسابی تماشایی.

«مردی به ظاهر به خاطر حمله‌ی دو قاتل حرفه‌ای جان سپرده است. مامور بیمه‌ای به دنبال آشنایی می‌گردد تا پول بیمه‌ی عمر این مرد را به او پرداخت کند. در این میان مشخص می‌شود که مرد زنده است و برای فرار از دست دشمنانش وانمود کرده که به قتل رسیده. حال که دستش رو شده باید راه چاره‌ای بیاندیشد وگرنه این بار قطعا کشته خواهد شد. تا این که …»

۴. بوسه مرگبار (Kiss Me Deadly)

فیلم به توصیه جان کارپنتر بوسه مرگبار

  • کارگردان: رابرت آلدریچ
  • بازیگران: رالف میکر، آلبرت دکر و پل استیوارت
  • محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

«بوسه مرگبار» هم مانند سه فیلمی قبلی فهرست، یک فیلم نوآر است. مشخص است که جان کارپنتر علاقه‌ی بسیاری به فیلم‌های نوآر کلاسیک دارد. در این جا هم مانند فیلم‌های پیشین مخاطب با هزارتویی روبه‌رو است که نه ابتدایش مشخص است و نه انتهایش. شخصیت‌ها مدام از این سو به آن سو می‌روند، بدون آن که بدانند در چه جهنمی گرفتار شده‌اند. اما تفاوتی هم در این میان وجود دارد؛ «بوسه مرگبار» داستان ترسناک‌تری نسبت به فیلم‌های قبلی فهرست دارد. حتی ترسناک‌تر از داستان مردی که داروهای فاسد به خورد کودکان بیمار در فیلم «مرد سوم» می‌دهد.

اگر سری به مقدمه بزنید متوجه خواهید شد که در آن جا به بیزاری هنرمندان دهه‌ی ۱۹۷۰ از ارزش‌های نسل پدرانشان اشاره کردیم. نسل تازه می‌دید که ارزش‌های نسل پدرانش دو جنگ جهانی در کمتر از سه دهه به دنیا تحمیل کرده و آن جنگ‌ها هنوز تمام نشده، جنگ سردی آغاز کرده که در صورت وقوع می‌تواند این بار باعث نابودی تمام دنیا شود. چون این بار دیگر پای سلاح‌های اتمی هم به میدان نبرد باز شده و هیچ انسان بیگناهی در امان نیست. ترس از آغاز این جنگ همواره چون شمشیر داموکلس بالای سر نسل تازه بوده و او عادت کرده که با این ترس دائمی زندگی کند. اما ناگهان همین نسل در جوانی تصمیم می‌گیرد که سکوت نکند و در برابر پدرانش بایستد.

فیلم «بوسه مرگبار» دقیقا در پاسخ به زیستن دائم در شرایطی است که خطر یک جنگ هسته‌ای نسل بشر را تهدید می‌کند. داستان فیلم داستان کسانی است که ناخواسته و ناگهان خود را درون ماجرایی می‌بینند که هیچ شناختی از آن ندارند. اما رفته رفته و با پیش رفتن قصه مشخص می‌شود که پای سلاحی خطرناک در میان است که کسانی دیوانه‌وار قصد تصاحبش را دارند. پای سینمای جاسوسی هم از جایی به بعد به فیلم باز می‌شود تا «بوسه مرگبار» پاسخی کاملی باشد به ترس هنرمند آن زمان از دورانی که جنگ‌ها یکی پس از دیگری و به راحتی آب خوردن از راه می‌رسند. در چنین قابی طبیعی است که یک فیلم‌ساز دهه‌ی هفتادی چون جان کارپنتر به فیلم علاقه داشته باشد و آن را در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر ببینیم.

«بوسه مرگبار» هم مانند همه‌ی فیلم‌های قبلی این فهرست اثری اقتباسی است. رابرت آلدریچ آن را بر اساس نوشته‌ای از میکی اسپیلن ساخته است. حقیقت این است که سینمای نوآر بسیار به سنت ادبی پیش از خود که همان ادبیات سیاه یا هاردبویلد است وابسته بود و این طبیعی بود که بسیاری از فیلم‌های این سینما با اقتباس از آن ادبیات ساخته شوند. خب زمانی که چنین منبع درخشانی از ایده‌های رنگارنگ وجود داشته باشد، کار عاقلانه هم این است که از آن استفاده شود.

در فیلم «بوسه مرگبار» کیفی وجود دارد که تمام فتنه‌ها زیر سر آن است. همه برای به دست آوردن آن است که به جان هم افتاده‌اند. قصه‌ی این کیف باعث شده که رابرت آلدریچ داستان را به شکلی پیش ببرد که در هر لحظه بر هیجانش اضافه می‌شود. اصلا رابرت آلدریچ استاد ساختن آثاری بود که با هر چه پیش رفتن قصه، بر تنش موجود در داستان اضافه می‌شد. او از آن فیلم‌سازان کلاسیک بود که به خوبی می‌توانست مخاطب را با طرز تعریف کردن بی‌نظیر قصه‌هایش قانع کند که تا پایان پلک نزند. جان کارپنتر هم سال‌ها بعد تلاش کرد که چنین کند و شیوه‌ی تعریف کردن قصه را از همان استادکاران کلاسیک بیاموزد. در چنین قابی است که قرار گرفتن فیلم «بوسه مرگبار» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر قابل توجیه کردن می‌شود.

«زنی در جاده‌ای دچار سانحه شده و طلب کمک می‌کند. مردی متوجه حضورش شده و او را سوار می‌کند. اما در طول راه حادثه‌ای برای آن‌ها پیش می‌آید و مرد خود را در چنگال کسانی اسیر می‌بیند و زن هم کشته می‌شود. مرد که یک کارآگاه خصوصی است موفق به فرار می‌شود و نزد پلیس می‌رود. پلیس که انگار از چیزی خبر دارد، به مرد توصیه می‌کند که دیگر این اتفاق را فراموش کند و به زندگی خود برسد اما او نمی‌تواند این کار را انجام دهد و تحقیقات خودش را آغاز می‌کند. خیلی زود مشخص می‌شود که پای توطئه‌ای بزرگ در میان است …»

۵. فقط فرشتگان بال دارند (Only Angels Have Wings)

فیلم به توصیه جان کارپنتر فقط فرشتگان بال دارند

  • کارگردان: هوارد هاکس
  • بازیگران: کری گرانت، جین آرتور و ریتا هیورث
  • محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

هوارد هاکس یکی از بزرگترین فیلم‌سازان تاریخ سینما است. او در هر ژانری فیلم ساخته و در هر شکلی از سینما شاهکاری به گنجینه‌ی آن هدیه داده است. مثلا او یکی از بهترین وسترن‌ها را ساخته که جان کارپنتر هم بسیار به آن علاقه دارد و اصلا فیلم «حمله به کلانتری ۱۳» را با الهام از آن ساخته است؛ فیلم «ریو براوو» (Rio Bravo) با بازی جان وین، دین مارتین و والتر برنان که قصه‌ی کلانتری به همراه دستیارانش است که منتظر سر رسیدن لشکری از دشمنان نشسته‌اند و باید از خود و قانون دفاع کنند. «حمله به کلانتری ۱۳» هم چنین داستانی دارد و قصه چند مامور و چند خلافکار را تعریف می‌کند که در یک کلانتری تا زمان سر رسیدن نیروی کمکی باید از خود دفاع کنند.

اما تمام علاقه‌ی جان کارپنتر به هوارد هاکس به آن وسترن معرکه خلاصه نمی‌شود؛ چرا که هوارد هاکس جهان یگانه‌ای دارد که در اکثر فیلم‌هایش قابل شناسایی است. در فیلم‌های او مردانی حضور دارند که در ظاهر بیش از هر چیزی به کار خود فکر می‌کنند و با پیش بردن آن کار به بهترین شکل، به جامعه‌ی خود هم کمک می‌کنند. «ریو براوو» مثال خوبی برای توضیح این خصوصیت مردان هاکسی است. از سوی دیگر آن‌ها همواره روی پای خود ایستاده‌اند و فقط به ندای درونی خود گوش می‌دهند. این مورد در ظاهر از آن‌ها مردان یک دنده‌ای ساخته که خودخواه هم هستند. اما همان طور که گفته شد این یک دندگی با نوعی بصیرت همراه است که همه از آن سود می‌برند.

فیلم «فقط فرشتگان بال دارند» یکی از آثار نمونه‌ای هوارد هاکس است. در ان جا مردانی حضور دارند که در ظاهر به هیچ چیزی جز خود فکر نمی‌کنند. اما همین مردان در خطرناک‌ترین لحظه‌ها پشت یکدیگر را خالی نمی‌کنند. آن‌ها زندگی را با تمام مصائبش پذیرفته‌اند و می‌دانند که باید برای لحظه لحظه‌اش جنگید. نکته این که این شیوه‌ی زیستن باعث شده که کسب و کاری را زنده نگه دارند که خیرش به تمامی اهالی آن منطقه می‌رسد.

داستان فیلم در منطقه‌ای دورافتاده می‌گذرد. شخصیت‌های قصه انگار در محیطی ایزوله زندگی می‌کنند و جز همقطاران خود کسی را ندارند. خطری هم آن بیرون لانه کرده که هر لحظه ممکن است یکی از آن‌ها را از بین ببرد. چنین هم می‌شود و هر کدام از آن‌ها گاهی به کام مرگ کشیده می‌شوند. با نگاه کردن به کارنامه‌ی جان کارپنتر می‌توان شباهت‌هایی بین «فقط فرشتگان بال دارند» با فیلم «موجود» او پیدا کرد. داستان «موجود» هم در منطقه‌ای دورافتاده می‌گذرد. مردانی در فیلم حضور دارند که همگی فقط به خود می‌اندیشند اما در شرایط بحرانی هوای یکدیگر را دارند. از آن سو خطری هم وجود دارد که جان تک تک آن‌ها را تهدید می‌کند.

اما تفاوت عمده‌ای هم میان این دو فیلم وجود دارد؛ هوارد هاکس بر تمام فیلم خود لحنی کمدی حاکم کرده که باعث شده در تمام مدت مخاطب لبخندی بر لب داشته باشد. اصلا قصه‌ی تلخ و دردناک فیلم «فقط فرشتگان بال دارند» در دستان او تبدیل به فیلم حال خوب کنی شده که حسابی حال تماشاگرش را جا می‌آورد. اما «موجود» از این منظر کاملا اثر متفاوتی است؛ جان کارپنتر هیچ علاقه‌ای به خوب کردن حال مخاطبش ندارد، بلکه می‌خواهد او را مشوش کند و انصافا در انجام دادن این کار موفق است.

«فقط فرشتگان بال دارند» دو بازی معرکه دارد. کری گرانت کم بازی معرکه در کارنامه ندارد. اما یکی از بهترین بازی‌هایش را در این جا و در نقش مردی انجام داده که در آن واحد هم می‌تواند گوشت تلخ باشد و هم بذله‌گو. در سوی دیگر جین آرتور در اوج فعالیت حرفه‌ای خود حضور دارد. او از معدود بازیگران تاریخ سینما است که می‌تواند با کری گرانت در یک قاب قرار بگیرد و مقهور کاریزمای ذاتی وی نشود.

«یک شرکت پستی که توسط هواپیماهای از رده خارج شده کار می‌کند توسط چند خلبان آمریکایی اداره می‌شود. این شرکت در منطقه‌ای استوایی در آمریکای جنوبی واقع شده است. آب و هوای بد منطقه و کیفیت بد هواپیماها و باران‌های شدید، بسیاری از خلبان‌های این شرکت را به کام مرگ فرستاده است اما هنوز هم آدم‌های تازه‌ای که انگار در حال فرار از چیزی هستند، برای استخدام درخواست می‌دهند. در این میان زنی آمریکایی که انگار هدفش را گم کرده و فقط از این سو به آن سو پرسه می‌زند برای یک توقف کوتاه به آن ناحیه می‌آید. اما زن به محض آشنا شدن با مدیر این شرکت تصمیم می‌گیرد که مدت بیشتری بماند …»

۶. طلسم‌شده (Spellbound)

فیلم به توصیه جان کارپنتر طلسم شده

  • کارگردان: آلفرد هیچکاک
  • بازیگران: گریگوری پک، اینگرید برگمن و جین اکر
  • محصول: ۱۹۴۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪

این که یکی از خدایگان سینمای وحشت به آلفرد هیچکاک و فیلم‌هایش علاقه داشته باشد، نه تنها عجیب نیست، بلکه کاملا بدیهی هم به نظر می‌رسد. به ویژه که دو تن از بزرگ‌ترین بازیگران تاریخ سینما هم در فیلم حضور داشته باشند: اینگرید برگمن و گریگوری پک. داستان فیلم مانند بسیاری از داستان‌های سینمای آلفرد هیچکاک به قصه‌ی مردان و زنانی می‌پردازد که با یک درگیری درونی دست و پنجه نرم می‌کنند. این درگیری درونی دیر یا زود جلوه‌ای بیرونی پیدا کرده و به دیگران آسیب می‌زند. ساختن چنین فیلم‌هایی طبعا به شناخت دقیق روان آدمی بستگی دارد و کیست که نداند آلفرد هیچکاک یکی از برجسته‌ترین کارگردان‌ها در ساختن فیلم‌هایی است که کارش نقب زدن به درون آدمی است.

تریلرهای روانشناسانه چون «طلسم شده» فیلم‌های مهیجی هستند که در آن‌ها دغدغه‌های روانی شخصیت‌ها و به هم ریختگی درونی آن‌ها باعث ایجاد خطر برای دیگران می‌شود. در واقع در این فیلم‌ها برخلاف درام‌های رواشناسانه روان‌نژندی شخصیت‌ها فقط به درگیری‌های درونی آن‌ها منحصر نمی‌شود و با پیدا کردن سویه‌ای بیرونی باعث به خطر افتادن جان خود و دیگران می‌شود. در این جا هم با قصه‌ی مرد جوانی سر و کار داریم که در ظاهر از یک بیماری روانی رنج می‌برد. به نظر می‌رسد که او باعث مرگ کسی شده است. در یک شرایط طبیعی مخاطب و دیگر شخصیت‌ها باید از این مرد متنفر شوند اما هیچکاک استاد بازی کردن با توقعات مخاطب است و کارهایی انجام می‌دهد که در دستان فیلم‌سازان دیگری می‌توانند به مضحکه‌ای تمام عیار تبدیل شوند.

ناگهان زنی به همین مرد دل می‌بازد و تصمیم می‌گیرد که کمکش کند. هیچکاک این رابطه را چنان معرکه از کار در می‌آورد که مخاطب با دو طرفش همراه می‌شود و نه تنها دیگر از مرد متنفر نیست، بلکه دوست دارد که این دو راهی برای عبور از این مشکلات پیدا کنند. نکته این که تمامی این اتفاقات در مرکزی روانی جریان دارد و یک طرف قضیه یا همان زن هم یک روان‌پزشک است. حال هیچکاک مانند شاهکارهایی چون «سرگیجه» (Vertigo) به دنبال راهی می‌گردد که بتواند ترجمان تصویری مناسبی برای بیان درون به هم ریخته‌ی شخصیت‌ها پیدا کند.

از این جا است که پای سالوادور دالی، نقاش بزرگ سوررئالیست هم به فیلم باز می‌شود. او ایده‌های بصری درجه یکی از اختیار آلفرد هیچکاک قرار می‌دهد تا بتواند از آن‌ها برای بیان تشویش آدم‌هایش به شکلی تصویری استفاده کند. ایده‌هایی بصری که امروزه به بخشی از گنجینه‌ی تصویری تاریخ سینما اضافه شده‌اند. در کنار همه‌ی این‌ها فیلم از یک اینگرید برگمن معرکه در قالب نقش اصلی بهره می‌برد. او بازیگری است که هیچ‌گاه از یک حد استاندارد پایین‌تر نیامده است.

دغدغه‌های روانشناسانه‌ی مختلف را می‌توان در آثار جان کارپنتر هم دید. مایکل مایرز، شخصیت قاتل فیلم «هالووین» که معروف‌ترن شخصیت سینمای کارپنتر هم هست، سال‌ها در یک بیمارستان روانی بستری بوده. آدم‌های دیگر او مانند نوجوان فیلم «کریستین» هم از درونی به هم ریخته رنج می‌برند. این درست که جان کارپنتر هیچ‌گاه به سمت بررسی روان شخصیت‌هایش به شکل هیچکاک حرکت نکرده اما به قدر کافی به او ادای دین کرده است. در چنین قابی قرار گرفتن «طلسم‌شده» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر منطقی به نظر می‌رسد.

«آنتونی ادواردز که یک پزشک بسیار با سواد اما جوان است، به مدیریت یک مرکز روان پزشکی منصوب می‌شود. بعد از مدتی مشخص می‌شود که شخص حاضر دکتر ادواردز نیست. او قاتلی است که دکتر ادواردز را کشته و خود را به جای او جا زده است. در این میان یکی از پزشکان زن آن مرکز که به این جوان دلباخته متوجه می‌شود که این جوان بیگناه است اما از یک بیماری شدید روانی رنج می‌برد. این پزشک تصمیم می‌گیرد که به او کمک کند اما …»

۷. ربه‌کا (Rebecca)

فیلم به توصیه جان کارپنتر ربه‌کا

  • کارگردان: آلفرد هیچکاک
  • بازیگران: لارنس اولیویه، جون فونتین و جودیت اندرسون
  • محصول: ۱۹۴۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

«ربه‌کا» به لحاظ خلق حال و هوای ترسناک و ساختن یک اتمسفر نفس‌گیر بسیار مورد علاقه‌ی فیلم‌سازان ترسناک است. آلفرد هیچکاک بزرگ در این جا توانسته خانه‌ و قصری اشرافی را به زندانی تو در تو تبدیل کند که شخصیت‌ها به گونه‌ای در آن زندانی هستند. در واقع دوربین هیچکاک در حال ترسیم فضایی است که به مرداب می‌ماند و زنی را در مرکزش قابش دارد که هر چه بیشتر دست و پا می‌زند، بیشتر در آن فرو می‌رود.

از سوی دیگر «ربه‌کا» ما را به یاد فیلم‌های ترسناک با مضمون خانه‌های جن زده می‌اندازد. قصری که قرار است محل خوشبختی زن باشد قبلا خانه‌ی زنی بوده که حال مرده است اما انگار روحش هنوز در آن خانه حضور دارد و نمی‌خواهد کسی جایگزین او شود. انگار این روح است که زن تازه از راه رسیده را به سمت جنون می‌برد و کاری می‌کند که فضای یک خانه‌ی مجلل به زندانی تبدیل شود که هیچ راه نجاتی از آن نیست. هیچکاک هیچ‌گاه حضور این روح را تایید نمی‌کند اما طوری داستان را پیش می‌برد که انگار با یک اثر تیپیکال این چنینی طرف هستیم.

یکی از نکاتی که باعث می‌شود مخاطب کاملا به وجود ارواح در خانه باور نکند تاکید سازندگان اثر بر تغییر حالات روانی زن و به هم ریختگی او پس از ورود به دنیای تازه و تغییر ناگهانی طبقه‌ی اجتماعی است (البته یکی از خدمتکاران بدطینت خانه هم در این بر هم زدن ثبات روحی تاثیر دارد). در واقع آلفرد هیچکاک روی این تغییر تاکید می‌کند تا اثری بسازد که بیشتر یک فیلم دلهره‌آور روانشناسانه است تا اثری متعلق به ژانر وحشت که فقط قصد ترساندن تماشاگرش را دارد.

از سوی دیگر فیلم «ربه‌کا» به لحاظ ژانرشناسی یک سر به ساب‌ژانر وحشت گوتیک تعلق دارد. در این گونه فیلم‌ها زنی در قصری اشرافی در هزارتویی گرفتار می‌شود که خانه‌ی مردی ثروتمند است. این خانه که قرار است محل خوشبختی او باشد، ناگهان به لانه‌ی عذاب او تبدیل شده و روح و روان زن را خراش می‌دهد و تراژدی این چنین رقم می‌خورد. در چنین قابی است که زن تلاش می‌کند تا راه فراری پیدا کند و حتی از مرد زندگی خود زده می‌شود. همه‌ی این مولفه‌ها در فیلم «ربه‌کا» وجود دارد.

جان کارپنتر در برخی از ترسناک‌هایش مانند «هالووین» زن بی‌پناهی را مرکز قاب قرار می‌دهد که هیچ درکی از خطر پیش رویش ندارد و ناگهان خود را در موقعیتی می‌بیند که باید تمام تلاشش را برای جان به در بردن انجام دهد. این درست که حال و هوای «ربه‌کا» یک سر با آثار جان کارپنتر تفاوت دارد اما نمی‌توان حضور زنان آسیب پذیر در این فیلم و در ترسناک‌های کارپنتر را فراموش کرد. در چنین قابی است که حضور فیلم در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر منطقی جلوه می‌کند.

از سوی دیگر این فیلم هم اثر اقتباسی دیگری در این لیست است و آلفرد هیچکاک بزرگ آن را از رمان دافنه دوموریه اقتباس کرده است. بازی بازیگران فیلم هم خیره کننده است. به ویژه جین فونتین که یک تنه تصاویر فیلم را در حضور بازیگر بزرگی چون لارنس اولیویه از آن خود کرده است و به خوبی توانسته اجرای خیره‌کننده‌ای در قالب زنی پریشان احوال داشته باشد.

«ماکسیم دو وینتر مرد جوان و ثروتمندی است که عزادار مرگ همسرش ربه‌کا است. او پس از مرگ این زن به مونت کارلو سفر می‌کند تا کمی حال و هوایش عوض شود و کمتر عذاب بکشد. اما او در آن جا با دختر جوانی آشنا شده و به او دل می‌بازد. زن هم تصور می‌کند که پس از ازدواج مشکلاتش حل خواهد شد و بالاخره طعم خوشبختی را خواهد چشید. آن‌ها به بریتانیا بازمی‌گردند و پس از ازدواج به عمارت باشکوه مرد می‌روند. اما از همان بدو ورود تازه عروس، خدمتکاران خانه با او بدرفتاری می‌کنند چرا که معتقد هستند روح ربه‌کا هنوز آن جا است و آن‌ها فقط از او دستور می‌گیرند. این در حالی است که مرد خانه از هیچ چیزی اطلاع ندارد. تا این که …»

۸. آگراندیسمان (Blow- Up)

فیلم به توصیه جان کارپنتر آگراندیسمان

  • کارگردان: میکل آنجلو آنتونیونی
  • بازیگران: دیوید همینگز، ونسا ردگریو و سارا مایلز
  • محصول: ۱۹۶۶، ایتالیا، آمریکا و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪

قرار گرفتن فیلم «آگراندیسمان» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر بزرگترین غافلگیری فهرست است. گرچه فیلم حول محور جستجو برای سر درآوردن از یک جنایت می‌گردد اما فیلم‌ساز خیلی زود از تمام کلیشه‌های سینمای جنایی فاصله می‌گیرد و اثری می‌سازد که دغدغه‌ی دیگری در سر دارد؛ میکل آنجلو آنتونیونی در این جا به دنبال حل کردن معمای یک جنایت نیست. او می‌خواهد با قرار دادن (یا ندادن) جنازه‌ای در مرکز قاب یک عکاس به چیستی حقیقت برسد و این سوال را پاسخ دهد که همه چیز تا چه اندازه می‌تواند واقعیت داشته باشد و چه قدر از اتفاقات اطراف ما ساخته و پرداخته‌ی ذهن ما است؟

پس این شاهکار آنتونیونی فیلمی است که در آن پیدا شدن جنایتکار، قاتل یا چیزهایی از این قبیل اهمیت ندارد و معما جای دیگری است. شخصیت اصلی اول باید به دنبال این موضوع باشد که اصلا جنایتی رخ داده یا نه. او حتی از وقوع جنایت هم مطمئن نیست اما فکر احتمال وقوع آن چنان به جانش افتاده که لحظه‌ای خواب و خوراک ندارد. داستان فیلم داستان عکاس مدی است که روزی در حال عکاسی در یک پارک احساس می‌کند که جنازه‌ای در گوشه‌ی پارک دیده است. حال او تمام عکس‌هایش را زیر و رو می‌کند تا مطمئن شود که آن چه تصور می‌کند، حقیقت دارد یا فقط خیال کرده که جنازه‌ای دیده است. از این زمان به بعد سفر اودیسه‌وار او برای رسیدن به این اطمینان به سفری در باب چیستی وقایع تبدیل می‌شود.

آنتونیونی از سوی دیگر سری هم به شیوه‌ی زندگی جوانان دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی زده است و روشی از زیستن را زیر ذره‌بین برده که چندان باب طبع نسل‌های قدیمی‌تر نیست. فرهنگ پاپ و زیستی مبتنی بر ارزش‌های تازه از شخصیت‌های فیلم آدم‌هایی ساخته که همه چیزشان با نسل گذشته تفاوت دارد. اصلا همین پس زمینه است که مفهوم ارزش واقعیت را در فیلم چنین برجسته می‌کند و حقیقت را زیر سوال می‌برد. از جایی به بعد دیگر اهمیتی ندارد که چه چیزی واقعی است و چه چیزی به وقوع نپیوسته است. ذهنیت ما در باب ماهیت حقیقت است که جای آن را می‌گیرد و به «آگراندیسمان» جلوه‌هایی از سینمای فلسفی می‌بخشد.

این که جان کارپنتر با آن سینمای سرراستش به چنین فیلمی علاقه دارد البته که غافلگیر کننده است اما اگر نیک بنگرید متوجه خواهید شد دغدغه‌های بسیاری از شخصیت‌های او در فیلم‌های ترسناکش به ماهیت چیزها و اتفاقات ارتباط دارد. شخصیت‌های او گاهی نمی‌دانند که آن چه را که می‌بینند واقعی است یا نه و باید زمانی بگذرد که به درکی از این موضوع برسند. می‌توان به فیلمی چون «آن‌ها زندگی می‌کنند» سر زد و دید که شخصیت‌های فیلم ناگهان به ماهیت همه چیز شک می‌کنند اما تفاوت در این جا است که جان کارپنتر به جای طرح سوال در باب این ماهیت، خیلی سر به قطعیت می‌رسد و قصه‌ی آن چه را که دیدنی است تعریف می‌کند. در حالی که شخصیت اصلی فیلم «آگراندیسمان» حتی به آن چه که تصور می‌کند دیده است هم باور ندارد. در چنین چارچوبی است که می‌توان علاقه‌ی کارپنتر به این فیلم را توجیه کرد و قرار گرفتنش در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر را پذیرفت.

از سوی دیگر فیلم «آگراندیسمان» را می‌توان به عنوان اثری در باب دغدغه‌های یک هنرمند هم در نظر گرفت. چرا که هر هنرمندی بیش از هر چیزی به حقیقت وابسته است و اگر چنین نباشد و درکی از آن نداشته باشد، تبدیل به یک هنرمند راستین نخواهد شد.

«توماس یک عکاس حرفه‌ای است و در صنعت مد فعالیت دارد. او که علاوه بر کار به طور تفریحی هم عکاسی می‌کند روزی به پارکی می‌رود و شروع به عکاسی از زوجی می‌کند. توماس به خانه و لابراتوار خود بازمی‌گردد و در حین چاپ کردن عکس‌ها متوجه حضور جنازه‌ای در گوشه‌ی یکی از آن‌ها می‌شود. از این پس او از خواب و خوراک می‌افتد  و به دنبال آن می‌گردد که آیا واقعا جنایتی رخ داده است یا نه. تا این که …»

۹. تک‌ خال در حفره (Ace In The Hole)

فیلم به توصیه جان کارپنتر تک خال در حفره

  • کارگردان: بیلی وایلدر
  • بازیگران: کرک داگلاس، یان استرلینگ و فرانسیس دومینگز
  • محصول: ۱۹۵۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

برخلاف فیلم قبلی فهرست، حضور «تک خال در حفره» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر چندان عجیب به نظر نمی‌رسد. جان کارپنتر خودش از آن یلم‌سازانی است که دوست دارد به مسائلی چون جامعه‌ی انسانی بپردازد و از این بگوید که چگونه یک اجتماع به ظاهر معقول و متمدن می‌تواند با پس رفتن لایه‌ی سطحی خود بلافاصله فرو بپاشد و باطن متعفن خود را نمایان کند.

در سینمای جان کارپنتر، چه در ترسناک‌ها، چه در علمی- تخیلی‌ها و چه در فانتزی‌ها همواره با جامعه‌ای طرف هستیم که ظاهر و باطنش شبیه به هم نیست. حادثه‌ای لازم است تا خیلی زود پلشتی‌ها نکبت‌زده‌ی زندگی آدم‌ها رو شود و ما با دنیایی فاسد طرف شویم که انگار ۱۸۰ درجه با تصور اولیه ما از یک جامعه‌ی طبیعی فاصله دارد. به عنوان نمونه در فیلم «هالووین» قاتل سنگدل داستان یا همان مایکل مایرز نماد تمام پلشتی‌هایی است که آن جامعه‌ی به ظاهر سالم در طول سال‌ها پنهانش کرده و حال بازگشته تا انتقام بگیرد.

یا در فیلم «آن‌ها زندگی می‌کنند» ظاهر گردانندگان دنیا با باطنشان فرق دارد و آن چه که نمایش می‌دهند نیستند. در اثری چون «کریستین» مدرسه به جای آن که محل تحصیل و دانستگی باشد یا جایی است برای قلدری یا جایی برای قربانی کردن. حتی در فیلمی چون «موجود» هم داستانش که در جایی مانند قطب جنوب می‌گذرد که از تمدن به دور است، آدم‌هایی که قرار است به بشریت خدمت کنند بلافاصله با احساس اولین خطر به جان هم می‌افتند و زندگی متمدنانه را فراموش می‌کنند.

از سوی دیگر مکان بسیاری از فیلم‌های کارپنتر جایی پرت و دورافتاده است. حتی در فیلمی چون «شاهزاده تاریکی» هم که لوکیشن محل وقوع حوادث وسط یک خیابان است، آن محل کلیسایی رها شده است که سال‌ها کسی درونش پا نگذاشته. این فضاهای خالی و پرت به کارپنتر این فرصت را داده تا بساط وحشت و ترس خود را در جایی برپا کند که کسی متوجهش نیست. این چنین او دوباره نیشی به اجتماع دور و برش می‌زند که چگونه وجود یک خرابی را نادیده می‌گیرد و به زندگی روزانه و سطحی خود می‌پردازد. یکی یکی می‌توان چنین چیزهایی در فیلم‌های کارپنتر ردیف کرد و از آن‌ها نام برد.

حال به فیلم «تک خال در حفره» بازگردیم. در این جا با قصه‌ی خبرنگاری طرف هستیم که زمانی برای خودش کسی بوده اما به خاطر طمع بیش از جایگاهش سقوط کرده و حال مجبور است دست به هر کاری بزند. در ادامه گذر او به جایی پرت در مرکز بیابان می‌افتد و واقعه‌ای باعث می‌شود که او دوباره در مرکز توجه قرار بگیرد. این موقعیت باعث شده که فیلم‌ساز بدبینی چون بیلی وایلدر مانند جان کارپنتر به جان جامعه بیفتد و تمام ارکانش را زیر سوال ببرد.

«تک خال در حفره» هیچ بهره‌ای از مولفه‌های سینمای ترسناک نبرده است. در این جا خبری از یک قاتل خونسرد یا خانه‌ای جن زده نیست. دراکولا یا خون آشامی هم وجود ندارد تا یکی یکی آدم‌های موجود در قاب را به مسلخ بفرستد. اما همه‌ی این‌ها باعث نشده که با فیلم ترسناکی روبه‌رو نباشیم. چه شخصیت‌ اصلی با بازی کرک داگلاس و چه مردمانی که برای تماشای یک سانحه آمده‌اند همه چونان رفتار می‌کنند که پشت مخاطب را می‌لرزاند. نکته این که رفتار آن‌ها به نظر من و شمای مخاطب کاملا طبیعی می‌رسد و همه‌ی آن را بخشی از مناسبات انسانی می‌دانیم. حال هنرمندی پیدا شده که سمت و سوی زشت و غیرانسانی این روابط را مانند مشت توی صورت ما بکوبد.

در واقع آن چه که فیلم «تک خال در حفره» را ترسناک می‌کند یاددآوری این نکته است که همه‌ی ما به محض قرار گرفتن در یک موقعیت مشابه ممکن است تا چه اندازه ترسناک شویم و امکان دلسوزی و همراهی با دیگران را از دست بدهیم. کرک داگلاس این فیلم یکی از بهترین بازی‌های کارنامه‌ی خود را ارائه داده است و توانسته به خوبی نقش یک شخصیت طماع را که می‌تواند با زندگی دیگران بازی کند، از کار درآورد. در چنین قابی است که می‌توان چرایی قرار گرفتن فیلم «تک خال در حفره» در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر را درک کرد.

«چاک تیتوم خبرنگاری است که زمانی در نیویورک برای خود شهرتی داشته است. حال او پس از یک رسوایی به شهر آلباکورکی نیومکزیکو سفر کرده و برای یک روزنامه‌ی محلی کار می‌کند. او دنبال خبر بزرگی است تا بتوند دوباره نامی دست و پا کند و به نیویورک بازگردد و به شغل گذشته‌اش برسد. ناگهان خبر می‌رسد که مردی محلی زیر آوار یک قبرستان قدیمی گرفتار شده و باید منتظر کمک بماند. چاک این فرصت را مغتنم می‌شمارد و کاری می‌کند که این واقعه‌ی به ظاهر ساده تبدیل به یک بحران ملی شود اما …»

۱۰. شباهت کامل (Dead Ringers)

فیلم به توصیه جان کارپنتر شباهت کامل

  • کارگردان: دیوید کراننبرگ
  • بازیگران: جرمی آیرونز، ژنه‌ویو بوژو و شرلی داگلاس
  • محصول: ۱۹۸۸، کانادا و آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

دیوید کراننبرگ هم مانند جان کارپنتر یکی از بزرگترین ترسناک‌سازان تاریخ سینما است و کارش را تقریبا همزمان با جان کارپنتر آغاز کرده است. اگر جان کارپنتر در دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی به سمت سینمای اسلشر رفت و تبدیل به کسی شد که جانی به این سینما می‌دمد و تصویری تازه از آن می‌سازد، دیوید کراننبرگ هم همین کار را با ساب ژانر هراس جسمانی انجام داد. در سینمای کراننبرگ هم مانند سینمای جان کارپنتتر با مردمانی سر و کار داریم که درگیر بحران هویت هستند. در ساخته‌های هر دو فیلم‌ساز خیلی زود از جایی که کسی فکرش را نمی‌کند، مصیبتی بر سر شخصیت‌ها آوار می‌شود که راه فراری از آن نیست و همان طور که شخصیت اصلی را غرق می‌کند تاثیرش را بر روان جامعه هم می‌گذارد.

نکته‌ی دیگر این که هر دو فیلم‌ساز علاقه‌ی بسیاری به استفاده از عناصر فانتزی دارند. به عنوان نمونه کراننبرگ در آثاری چون «ویدئودروم» (Videodrome) از عناصری فانتزی برای گفتن حرف‌ها و پیش بردن قصه‌ای کاملا گروتسک استفاده می‌کند. یا در فیلم «مگس» (Fly) عامل ایجاد وحشت اتفاق یا در واقع تصادفی علمی- تخیلی است که می‌توان آن را فانتزی هم در نظر گرفت. حتی او در آخرین فیلم خود یعنی «جنایات آینده» (Crimes Of The Future) هم چنین می‌کند و در یک فضای پساآخرالزمانی با اتفاقاتی فانتزی قصه‌اش را تعریف می‌کند که آدم‌هایی روان‌پریش در آن حاضر هستند.

در سینمای جان کارپنتر هم می‌توان چنین استفاده‌ای از عناصر فانتزی را دید. «کریستین» نمونه‌ی درخشانی برای بررسی این موضوع است. در آن فیلم باشکوه عامل ایجاد وحشت یک اتوموبیل است که صاحبش را تسخیر می‌کند. اگر ماشینیزه شدن دنیا و تحاثر حضور توسعخ یافتگی بر زندگی انسان متمدن و انتقاد از این شرایطی در قرن بیستم را به کلیت مفهوم اثر گسترش دهیم و بپذیریم که کارپنتر با چنین دیدی به سراغ ساختن این فیلم رفته است، می‌توان نگاهش را ادامه داد و آن را پدرخوانده‌ی فیلم «تصادف» (Crash) دیوید کراننبرگ دانست. ضمن این که عنصر فانتزی در فیلم‌های دیگر جان کارپنتر هم وجود دارد.

به عنوان نمونه فیلم «آن‌ها زندگی می‌کنند» درباره‌ی موجوداتی فضایی است که با ظاهر انسانی در بین مردم کره‌ی زمین زندگی کرده و کنترل دنیا را در دست دارند. یا در فیلم «فرار از نیویورک» با یک فضای پساآخرالزمانی سر و کار داریم که در آن آدم‌ها از هویت انسانی خود تهی شده‌اند و زندگی حیوان‌واری را پشت سر می‌گذرانند. فرم فیلم‌های این دو کارگردان هم گاهی شباهت‌هایی با هم دارد. هر دو کارگردان علاقه‌ی چندانی به رئالیسم در تصویربرداری و قاب‌بندی و دکور و نورپردازی و غیره ندارند و طوری فیلم‌ می‌سازند که همه چیز از جنس پلاستیک به نظر برسد؛ چیزی مصنوعی که وجودش بویی از احساسات انسانی نبرده است.

در چنین قابی قرار گرفتن فیلمی از دیوید کراننبرگ در فهرست ۱۰ فیلم به توصیه جان کارپنتر منطقی به نظر می‌رسد. «شباهت کامل» داستانی منحصر به فرد و دیوانه‌وار دارد. شخصیت‌ها هم چندان سر به راه نیستند و تمایلی به یک زندگی طبیعی ندارند. همه انگار از مشکلی روانی رنج می‌برند و از آزار رساندن به خود و دیگران لذت می‌برند. آدم‌های عجیب و غریب، اعتیاد، تصاویر گروتسک، آدم‌های واداده و روان‌پریش، جنایت‌های غیرقابل توضیح و البته موقعیت‌های عجیب و غریب و کاملا دیوانه‌وار بخشی از این داستان هستند و مخاطبی را طلب می‌کنند که چندان دل‌نازک نباشد و بتواند تماشای فیلمی را به قصد مشوش کردنش ساخته شده، تاب بیاورد.

در کنار همه‌ی این ها فیلم «شباهت کامل» یک جرمی آیرونز معرکه دارد که بازی وی یک کلاس کامل بازیگری است. او در قالب دو شخصیت مختلف با دو خصوصیت مختلف درخشان است و به خوبی توانسته ما را قانع کند که این دو مرد، دو انسان کاملا متفاوت هستند که فقط ظاهری شبیه به هم دارند. خلاصه که دیوید کراننبرگ با همکاری جرمی آیرونز موفق شده اثری را خلق کند که می‌توان آن را روایت روان‌نژندی انسان مدرن دانست.

«دو پزشک زنان که دوقلوهای همسان هستند به یک بازیگر زن مشهور دل می‌بازند. آن بازیگر روزی نزد یکی از آن‌ها می‌آید و از او طلب کمک پزشکی می‌کند. این دو رفته رفته رابطه‌ای عاشقانه را آغاز می‌کنند اما مشکل آن جا است که برادر دو قلو هم به آن زن احساس دارد. این شرایط پا بر جا است تا این که برادر اول مجبور می‌شود به مسافرت برود …»

منبع: Criterion



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X