۱۳ فیلم برتر با محوریت زندگی جوانان و نوجوانان آمریکایی
هیچکس بر سر این موضوع که فیلمهایی با محوریت زندگی جوانان و نوجوانان آمریکایی یکی از مضامین مورد علاقهی هالیوود است، اختلاف نظر ندارد. حتی میتوان فراتر رفت و با خیال راحت اعلام کرد که بخش عظیم سرگرمی در آمریکا برای این قشر خاص ساخته میشود، چرا که در هر جامعهای مصرفکنندهی اصلی در هر خانوادهای جوانان آن خانواده هستند. در این فهرست ۱۳ فیلم با موضوع زندگی جوانان آمریکایی بررسی شده است.
باید توجه داشت که امروزه بیش از هر زمان دیگری فرهنگ و شکا و شمایل آن، وضعیت به هم ریختهای دارد؛ چرا که پای رسانه وسط است و آنها تصویرگر شیوهی زندگی هستند و همه میدانیم که رسانهها همیشه تصویری دقیق از واقعیت نشان نمیدهند. به همین دلیل است که اغلب فیلمهایی که با محوریت فرهنگ هر کشور ساخته می شوند و زندگی قشری خاص را به تصویر میکشند، در حال ساختن تصویری دروغین هستند و آدرس غلط به مخاطب خود میدهند.
در چنین دنیایی شناختن فیلمهایی که به راستی از اعماق یک جامعه برخاسته باشد و مخاطب را به بیراهه نکشاند، کار سادهای نیست. بسیاری از آثاری که زندگی نوجوانان و جوانان آمریکایی را نمایش میدهند، مخصوص طبقهی خاصی از جامعه هستند، طبقهای که میتوان آنها را مرفههای حاشیه نشین نامید که دلخوشی فرزندانشان سرگرمیهای دم دستی و دل مشغولیهایشان دوری از معشوق بیوفا و عشقهای از دست رفته است. طبیعت هالیوود همین است و کمتر از دل آن اثری که از کف خیابان بگوید و از بطن جامعه برخاسته باشد، راه به پردهی سینماها پیدا میکند.
اما این به آن معنا نیست که نمیتوان تعدادی جواهر درخشان با این مضوع در سینمای آمریکا پیدا کرد. حداقل سینمای مستقل آمریکا سابقهای طولانی در ساختن فیلمهایی با مضمون زندگی جوانان آمریکایی دارد و اواخر دههی ۱۹۶۰ و اوایل دههی ۱۹۷۰ میلادی تعداد زیادی فیلم این چنینی در آمریکا ساخته شده است. یکی دو تا از آنها را در همین فهرست هم میتوان دید.
تا قبل از دههی ۱۹۶۰ میلادی سینمای آمریکا بیش از هر زمان دیگری باب طبع بزرگسالان بود. فیلمها برای اعضای خانواده یا مردان و زنانی ساخته میشدند که توانایی خرید بلیط داشتند، به همین دلیل حضور جوانان و نوجوانان در این فیلمها چندان پر رنگ نیست. باید زمان میگذشت و شیوهی زندگی عوض میشد تا نسل جدیدتر از هر حامعه جای ثابت خود را پیدا کند. البته دلایل بسیاری برای چنین موضوعی وجود دارد که یکی از آنها عوض شدن فرهنگ پدرسالاری در آمریکا و اهمیت پیدا کردن نقش فرزندان در نهاد خانواده است.
حال میشد بازتاب زندگی جوانان و نوجوانان را در سینما دید. رفته رفته و با آغاز سیستم درجهبنذی سنی، امکان عدم حضور پدرها و مادران هم فراهم شد و حال بچههای خانه میتوانستند به تنهایی به تماشای فیلمی بنشینند که اصلا مخصوص آنها ساخته شده است. پس بازار جدیدی هم برای هالیوود پیدا شد که مخاطب هدفی داشت و باید محصولاتی عرضه میشد که این مخاطب را راضی نگه دارد.
در این لیست به فیلمهایی اشاره شده که زندگی جوانان آمریکایی را از منظری آسیب شناسانه و با دیدی متفاوت از جریان اصلی هالیوود مورد کنکاش قرار میدهند. گاهی تصویرگری این فرهنگ، به شیوهای رئالیستی است و گاهی هم عنصر داستانپردازی و البته خیال در آنها نقش پررنگی دارد. اما فارغ از همهی اینها، تماشای این ۱۳ فیلم، مخاطب را با زاویهی جدیدی از زندگی جوانان و نوجوانان آمریکایی آشنا میکند.
۱. شورش بیدلیل (Rebel without a cause)
- کارگردان: نیکلاس ری
- بازیگران: جیمز دین، ناتالی وود و سال مینو
- محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
جیمز دین قبل از بازی در فیلم شورش بیدلیل در فیلم شرق بهشت هم خوش درخشیده بود اما تفاوتی در این میان وجود داشت و اینبار جیمز دین نقش نوجوانی را از طبقهی مرفه جامعهی آمریکا بازی میکرد. جوانی که در ظاهر چیزی کم ندارد و خانوادهای مهربان و دلسوز دارد اما چیزی از درون روان این انسان پاکباخته را میخورد؛ موضوعی که خودش هم از سرچشمهی این عذاب روحی اطلاعی ندارد؛ این موضوع نزدیک شدن صدای پای تفکری جدید است که پایههای نظام پدرسالارانهی تثبیت شده در جامعهی آمریکا را میلرزاند. به ویژه اینکه فیلم تصویری از پدر ارائه میدهد که هر چه تلاش میکند نمیتواند پدری خوب و البته مقتدر برای پسرش باشد. به دلیل همین موضوع هم که شده و به دلیل همین تصویری که از نهاد خانواده در فیلم وجود دارد، شورش بیدلیل باید در جایگاه اول فهرست قرار بگیرد.
چنین محیطی که پدرانش توانایی گرداندن امورات خود را هم ندارند و مادرانش آرامش را در جایی خارج از خانه میجویند، محیط مناسبی برای پرورش نسلی سرخورده و وا داده و پاکباخته میشود که نمیتواند سره را از ناسره تمیز دهد و همین هم فاجعه میآفریند. نگاه غمخوارانه و توأم با همدلی نیکلاس ری با شخصیتهای نوجوان فیلمش حتی در سکانسهای خشن فیلم هم قابل مشاهده است و فیلمساز حتی ریشههای دردسرهای این نسل تربیت نیافته را در جایی خارج از ذهن ایشان میکاود. در چنین بستری میتوان شورش بیدلیل را فیلمی پیشگو در زیر و رو شدن ارزشهای جوانان آمریکایی در دههیهای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی دانست.
چنین زمینهی داستانی سبب شد که فیلم شورش بیدلیل با استقبال جوانان و البته خشم دیگر اقشار جامعه روبهرو شود و حتی در کشوری مانند انگلستان به دلیل ترس از همراهی جوانان با شخصیتها و دست زدن به خشونت، با جرح و تعدیل روانهی پردهی سینماها شود. رنگهای پر کنتراست، نورپردازی با تأکید بر سایه روشن، قامت خمیدهی جیمز دین و سال مینو، خیابانهای خیس و خانههای تاریک، اسباب و لوازم نیکلاس ری برای رسیدن به آن حس حال تلخ جاری در قاب است و البته تأکید بر رنگ قرمز هم یادآور خشونت سرکوب شده در شخصیتها است و هم نمایانگر عقدههای تلنبار شده در روان افراد، حتی خانوادهها و بزرگترها.
از همان سکانس ابتدایی و حضور سه شخصیت اصلی در محیط کلانتری و تأکید فیلمساز بر بیپناهی و وا دادگی آدمهایش تا سکانس دعوا با چاقو و آن سکانس مرگبار با اتوموبیل، دیدگاه توأم با نگرانی فیلمساز در قبال بیخیالی جامعه و آنچه که صدای پایش به گوش میرسد، کاملا مشخص است؛ نیکلاس ری غمخوار نسل قبلی آدمها هم هست و گاهی فقط آنها را ناآگاه میداند که نقششان در ساخت جهنم اطرافشان به خاطر همین ناآگاهی است. در چنین بستری و با چنین پرداختی است که نام فیلم معنا پیدا میکند وگرنه اگر رویکرد نیکلاس ری به سمت صدور بیانیه علیه ارزشهای گذشته بود و نسل قبل را دیگر قربانی شرایط موجود نمیدانست، شورش بیدلیل تبدیل به فیلمی شعاری میشد که امروزه نامی از آن در تاریخ سینما باقی نمانده بود.
جیمز دین یک ماه پس از معرفی فیلم درگذشت و فروش تیشرتهایی که او در این فیلم به تن کرده بود، سر به آسمان گذاشت.
«دو پسر و یک دختر نوجوان به دلیل سرخوردگی از محیط خانه و اثبات خود در محیط مدرسه دست به شرکت در یک مسابقه میزنند که به مرگ یکی از دوستانشان میانجامد. حال پلیس به دنبال حل پرونده است و …»
۲. فارغالتحصیل (The Graduate)
- کارگردان: مایک نیکولز
- بازیگران: داستین هافمن، آن بنکرافت و کاترین راس
- محصول: ۱۹۶۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
فیلم فارغالتحصیل یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما است. فیلمی که در کنار دو فیلم دیگر آغازگر راهی شد که امروزه با عنوان هالیوود جدید میشناسند و اوج آن در دههی هفتاد میلادی است. در این فیلم داستین هافمن نقش جوان آیندهداری را بازی میکند که توسط نسل قبلتر از خود استثمار میشود؛ هم جسم او و هم ذهنش تحت این ظلم قرار دارد و آهسته آهسته تمام انرژی خود را جمع میکند تا بر علیه این محیط و آدمهایش بشورد.
فیلم فارغالتحصیل در کنار بانی و کلاید (bonnie an clyde) به کارگردانی آرتور پن، و ایزی رایدر (easy rider) به کارگردانی دنیس هاپر، سرآغاز دورانی است که تاریخ سینما را به قبل و بعد از خو تقسیم کرد و جهانی تازه و نو در سینمای آمریکا خلق کرد. دورانی که سینمای آمریکا پوست انداخت و تحت تأثیر سینمای هنری اروپا و همچنین اتفاقات مختلفی که در عرض یک دههی گذشته در این کشور به وقوع پیوسته بود قرار گرفت و این اتفاقات آهسته آهسته راهش را به متن سینما باز کرد و تصویری دیگر گون از جامعهی آمریکا نمایش داد.
در زمان ساخته شده فیلم فارغالتحصیل آن نسل عصیانگری که در دههی هفتاد همه چیز را به هم ریخت، هنوز خیلی جوان بود و فیلم هم به سراغ یکی از همین جوانان عاصی چند سال بعد رفته است. پسرکی که بزرگترها برایش نقشههای بسیار در سر دارند و تمایلی هم ندارند که او را در این تصمیمگیریها شریک کنند. پس او ابتدا شرایط تحمیلی را میپذیرد اما تلاش میکند که یاد بگیرد بر علیه همه چیز بشورد و افسار زندگی خود را به دست بگیرد.
از این منظر فیلم فارغالتحصیل در حال تبارشناسی آن چیزی است که در حال وقوع در بطن جامعه بود. فیلم به زمینههای شکلگیری شورش جوانان بر علیه ارزشهای پدرانشان میپردازد و در نمایش سمت تاریک این ارزشها هیچ باجی به مخاطب نمیدهد. تصویری که مایک نیکولز از خانوادهی طبقهی متوسط آمریکایی آن زمان به دست میدهد، بسیار تلخ است. نسل قبلی یا کلا چیزی از زندگی نمیداند و از مرحله پرت است یا مانند یک هشتپا، بر احوالات نسل جدید مسلط میشود. این تصویر دوزخی از خانواده، شورش جوان اول داستان را در ذهن مخاطب طبیعی و به حق جلوه میدهد. پس در این جا خبری از آن دلسوزی که نیکولاس ری برای نسل قبلی در فضای اثر خود قرار داده نیست تا آن فرار انتهایی امکان توجیه شدن داشته باشد. این یعنی گسست از همه چیز سینمای قدیم و آغاز راهی جدید و سینمایی جدید.
شیوهی تعریف کردن داستان و البته شخصیتپردازی هم رد و نشانی از سینمای کلاسیک آمریکا ندارد و وامدار سینمای هنری اروپا است. قهرمان داستان هم جوانی خوش قد و بالا و خوش چهره نیست بلکه آدمی کاملا معمولی است که مانند هر جوان دیگری زندگی را دوست دارد اما نه به شیوهی والدین خود.
بازی داستین هافمن، با وجود جوانی بسیار، یکی از نقاط اوج کارنامهی کاری او است. هنوز هم آن سکانس معرکه که او سر خود را به دیوار میکوبد فوقالعاده است و نمایشگر وضعیت زندگی جوانانی است که از دست زندگی روزمرهی خود عصبانی هستند اما راهی برای ابراز این عصیانیت ندارند. آن بنکرافت هم در نقش زنی مسن که شخصیت اصلی را مانند یک عروسک خیمه شب بازی به این طرف و آن طرف هدایت میکند، قانع کننده است.
مایک نیکولز با این فیلم موفق شد که جایزهی اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کند.
«بنجامین جوانی است که به تازگی فارغالتحصیل شده و به زادگاه خود یعنی لس آنجلس بازگشته است. او تصمیم دارد که راه و رسم زندگی خانوادگی را دنبال کند، غافل از اینکه احساسات متناقضی نسبت به وضعیت زندگی طبقهی متوسط شهری دارد و به همین دلیل نسبت به تصمیم خود شک میکند. زنی به نام خانم رابینسون که همسر دوست پدر بنجامین است به وی نزدیک میشود و …»
۳. دیوارنوشتههای آمریکایی (American Graffiti)
- کارگردان: جرج لوکاس
- بازیگران: ران هاوارد، ریچارد دریفوس و هریسون فورد
- محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
نمیتوان نام جرج لوکاس را به زبان آورد و بلافاصله به یاد مجموعه فیلمهای جنگهای ستارهای یا جنگ ستارگان (star wars) نبود. به ویژه سه فیلم اول این مجموعه که خود لوکاس مستقیما آنها را ساخته و چنان محبوب است که مخاطب نا آشنا با تاریخ سینما حتی تصور نمیکند که او هم ممکن است یکی از آن فیلمسازان جوان مشتاقی باشد که به همراه بزرگان دیگر دههی ۱۹۷۰ میلادی با فیلمهای جمع و جور که نمایانگر زندگی واقعی مردم کشورش بود، کارش را شروع کرد و اتفاقا در این کار هم آن چنان توانا بود که به راحتی میتوان بهترین فیلمش را همین فیلم دیوارنوشتههای آمریکایی در نظر گرفت.
لوکاس در دههی ۱۹۷۰ کارش را در کنار فرانسیس فورد کوپولا شروع کرد و بعد از آنکه فیلم اولش در گیشه شکست خورد، فیلم دیوارنوشتههای آمریکایی را با الهام از جوانی خود در اوایل دههی ۱۹۶۰ میلادی و با تهیه کنندگی کوپولا ساخت. دیوارنوشتههای آمریکایی بلافاصله به فیلمی محبوب نزد تماشاگران و منتقدان تبدیل شد و در پایان همان سال نامزد دریافت ۵ جایزهی اسکار از جمله بهترین فیلم و بهترین کارگردانی شد. این دستاورد بزرگی برای کارگردانی جوان بود و اگر ناگهان تغییر راه نمیداد و پدیدهای فرهنگی با ابعاد غول آسای جنگ ستارگان از راه نمیرسید و لوکاس راهش را همچون همین فیلم ادامه میداد، شاید نامش در کنار کوپولا، اسکورسیزی و دیگران به عنوان یکی از نمادهای سینمای دههی هفتاد قرار میگرفت.
اما هیچکدام از اینها مهم نیست، چرا که اکنون فیلمی مقابل ما است که گرچه در دههی ۱۹۷۰ ساخته شده اما حال و هوای دههی ۱۹۶۰ را دارد؛ فیلمی که اگر جیمز دین جوانتر بود میتوانست نقش اولش باشد. زمانه عوض شده بود و دیگر خبری از نوجوانان اتوکشیده و گوش به فرمان گذشته نبود. جوانان تا دیر وقت بیرون از خانه بودند و به کارهایی دست میزدند که یک دهه قبل جایی بر پردهی سینما نداشت. در چنین چارچوبی فیلم دیوارنوشتههای آمریکایی گویی گذار از دههی ۱۹۶۰ به دههی ۱۹۷۰ را به تصویر میکشد. موسیقی راک، نوشخواری و ول چرخیدن بخشی جداییناپذیر از زندگی جوانان آمریکایی در فیلم است و چندان خبری از خانوادهها و پدرها و مادرها هم نیست.
در ظاهر داستان فیلم دربارهی اتمام دبیرستان و تصمیم برای ادامهی زندگی و انتخاب مسیر در آینده است که عدهای جوان قرار است با آن درگیر باشند. گروهی جوان یک شب برای آخرین بار گرد هم جمع میشوند اما اتفاقات بسیاری را پست سر میگذارند. زمان اوایل دهه شصت میلادی است و هنوز جان اف کندی ترور نشده، مارتین لوتر کینگ زنده است و بسیاری از جوانان آمریکا هنوز نام کشور ویتنام را هم نشنیدهاند. پس فضایی مثبت جاری است و فیلم هم دست به خلق جامعهای زده که هنوز یک ترومای شدید را تجربه نکرده است. جوانان هنوز نمیدانند چه چیزی در انتظارشان است و همین هم فیلم را مهیب جلوه میدهد؛ انگار اینها قرار است معصومیت خود را به زودی از دست بدهند و خود خبر ندارند.
فیلم دیوارنوشتههای آمریکایی چند آدم سرشناس به عنوان بازیگر بر پرده دارد؛ کسانی که هنوز در جهان سینما شناخته نشده بودند و بعدها خودشان به الهام بخش جوانان دیگری تبدیل شدند. ران هاوارد کارگردان موفقی شد و بارها درخشید، ریچارد دریفوس به بازیگری قابل اتکا برای ایفای نقشهای پیچیده تبدیل شد و هریسون فورد میرفت که به یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ سینمای آمریکا تبدیل شود. پس فیلم نه تنها ناظر بر بخشی از تاریخ آمریکا است، بلکه بازیگران و کارگردان و تهیه کنندهی آن یعنی فرانسیس فورد کوپولا هم بخشی از مهمترین افراد شکل دهنده به سینمای آمریکایی هستند که امروزه میشناسیم.
«سال ۱۹۶۲. در آخرین عصر آخرین روز از تعطیلات تابستانی، چند فارغالتحصیل دبیرستان دور هم جمع میشوند تا این شب آخر را در کنار هم بگذرانند. هر کدام از آنها درگیر تصمیمگیری برای آیندهی خود است؛ یکی مشتاق رفتن به دانشگاه است و دیگری برای ترک شهر تردید دارد. یکی قهرمان مسابقات اتوموبیلرانی است و دیگری هنوز سرگرم خوشیهای گذشته است …»
۴. نون تو روغن (Fat city)
- کارگردان: جان هیوستن
- بازیگران: استیسی کیچ، جف بریجز
- محصول: ۱۹۷۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
فیلم نون تو روغن به زندگی دو جوان با اختلاف سنی کم میپردازد. اما همین اختلاف سنی کم وضعیت تلخی پدید آورده که باعث شده، زندگی یکی را آیندهی تلخ دیگری در نظر بگیریم. چند سال اختلاف و یک دنیا تفاوت. همین نکتهی به ظاهر کوچک، این فیلم را با تمامی فیلمهای فهرست متفاوت میکند.
جان هیوستن یکی از بازماندگان نسل طلایی هالیوود در عصر سینمای کلاسیک بود که کار خود را از اواخر دههی سی میلادی و اوایل دههی چهل شروع کرده بود. او را بیشتر با شاهکارهایی مانند شاهین مالت (the maltese falcon) یا گنجهای سیرا مادره (the treasure of sierra madre) هر دو با بازی همفری بوگارت در دههی چهل میشناسند. او در دهههای پنجاه و شصت میلادی نتوانست شاهکارهایی در آن حد و اندازه تولید کند اما فیلمهایی مانند جنگل آسفالت (the asphalt jungle) یا قایق ملکهی آفریقایی (the African queen boat) به کارگردانی او هنوز هم ماندگار هستند.
در این شرایط جان هیوستن به دههی ۱۹۷۰ پا گذاشت و فیلمی جمع و جور ساخت که هم از عناصر خاص این دوره به خوبی بهره میبرد و هم مانند سینمای کلاسیک روایتی سرراست دارد. این دوران، زمانی بود که فیلمسازان قدیمیتر یا عرصه را ترک کردند یا نتوانستند هیچ فیلم قابل قبولی بسازند. نقطه قوت اصلی فیلم کارگردانی خود جان هیوستن است. شهر حاضر در فیلم، شهری کوچک با تمام مختصات یک شهر تیپیکال در غرب میانه است. زمانه انگار متوقف شده و آدمها کاری جز پرسه زدن یا گشتن در شهر ندارند. هیچ کس و هیچ چیز در حال انجام هیچ کار مفیدی نیست و گویی گرد مرگ بر فراز شهر پاشیدهاند و این آدمیان بخت برگشتگانی میانهی دوزخ هستند.
در چنین قابی فیلمساز به یکی از این افراد بیکار و بازنده نزدیک میشود. آدمی آس و پاس که نه میداند از زندگی چه میخواهد و نه میداند به کجا میرود. او مانند کودکی است که هنوز یاد نگرفته مسئولیتپذیر باشد و به همین دلیل همه چیز خود را از دست داده است. بوکس را به عنوان تنها راه درآمد زندگی کنار گذاشته و همسرش به دلیل نداری ترکش کرده است و به عنوان کارگر روزمزد کار میکند. در چنین قابی با جوانی تازهکار آشنا میشود و شوربختانه به جای اینکه او را نصیحت کند تا قدم در راه بی بازگشتی مانند راه خودش نگذارد، وی را تشویق میکند تا دوباره همان کارها را تکرار کند. گویی قرار است تاریخ برای آن جوان تازهکار تکرار شود.
فیلم جان هیوستن دربارهی جوانان بازنده و شکست خورده در زندگی است. جوانانی که زود جا زدهاند و تمام عمر خود را دویدهاند و به هیچ کدام از آرزوهای خود نرسیدهاند. آدمهایی که همه جا میتوان تعدادی از آنها را دید؛ در گوشهی یک کافه یا در حال قدم زدن در خیابان، در کنار سالن تمرین یک باشگاه یا در مزرعهای در حال کارگری. اصلا همین که دوربین جان هیوستن در همه جا آنها را مییابد، به گونهای حاوی نقدی تند و تیز بر علیه اجتماع و زمانهی خود است. جان هیوستن هم بر جامعه و هم بر مردمانی که آن جامعه را پدید آوردهاند نقد دارد و این کار را بدون هیچ پرده پوشی انجام میدهد و هیچ باجی به مخاطب خود نمیدهد.
تماشای جف بریجز بسیار جوان میتواند یکی از جذابیتهای فیلم باشد اما بازی استیسی کیچ در قالب نقش اصلی، دیگر برگ برندهی فیلم است. اما همان طور که گفته شد، کارگردانی جان هیوستن مهمترین نقطه قوت فیلم است. برای پی بردن به این موضوع فقط کافی است به دکوپاژ و میزانسن او در سکانس مفصل دعوای استیسی کیچ و نامزدش در میانههای فیلم توجه کنید.
نام فیلم به خوبی قابل ترجمه به زبان فارسی نیست. شاید بتوان آن را شهر پر از نعمت ترجمه کرد اما با توجه به تأکید بر شخصیت اصلی و تضاد عامدانهای که میان وضع زندگی او و همچنین فرصتهایی که از دست میدهد با نام آن فیلم وجود دارد، ترجمهی نون تو روغن به معنای پیش آمدن فرصتی بزرگ برای رسیدن به یک زندگی موفق، مناسبتر به نظر میرسد.
«داستان فیلم در شهری کوچک در آمریکا اتفاق میافتد. بوکسوری قدیمی به نام بیلی تولی که در دوران خود برو بیایی داشته، پس از مدتها به باشگاهی میرود تا تمرین کند. در آنجا با جوانی هجده ساله روبه رو میشود که ارنی نام دارد. او از جوان میخواهد تا با او مبارزه کند اما خیلی زود خسته میشود. بیلی از ارنی میخواهد تا به نزد مربی قدیمی وی برود تا بتواند در رشتهی بوکس پیشرفت کند و پول و پلهای به هم بزند، این در حالی است که خودش با سالها سابقه پولی در بساط ندارد. در این میان با زنی آشنا میشود که به تازگی مرد زندگیاش به زندان افتاده است …»
۵. زمینهای لمیزرع (Badlands)
- کارگردان: ترنس مالیک
- بازیگران: مارتین شین، سیسی اسپیسک و وارن اوتس
- محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
ترنس مالیک استاد نمایش تصویر آدمی در چشماندازهای وسیع و ترسیمگر کوچکی وضعیت وی در برابر عظمت هستی است اما به همان اندازه که وجود آدمی را در برابر عظمت جهان حقیر میشمارد، در یک وضعیت متناقض مانند یک شاعر این وجود حقیر را به عنوان استعارهای از وضعیت هستی هم ترسیم میکند. او در دههی ۱۹۷۰ میلادی بیشتر از امروز به تلخیهای جامعهی آمریکا میپرداخت و گرچه میشد عناصر شاعرانهی امروزی را به وفور در فیلمهایش یافت اما آثارش زمینیتر و دستیافتنیتر از امروز بودند.
ترنس مالیک از فیلمسازان مورد علاقهی هنر دوستان در سرتاسر جهان است. نسل جوانتر او را بیشتر به خاطر شاهکارهای متأخرش مانند درخت زندگی (tree of life) میشناسد تا فیلمهای درخشان اولیهاش. مالیک در این اولین تجربهی خود در ساخت فیلم بلند داستانی، روایت یک آدمکش و دوست دخترش را با تصویربرداری شاعرانه در هم میآمیزد.
این چنین او نسل عصیانگر جوانان آمریکایی دههی هفتاد میلادی را چنان طرد شده و وامانده نمایش میدهد که گویی چارهای جز پشت کردن به آرمانهای پدرانش ندارد. اما میان تصویر او از جوانان آمریکایی دههی ۱۹۷۰ با تصویری که دیگر فیلمسازان آن زمان ارائه میدادند، تفاوتهایی وجود دارد؛ ترنس مالیک نمایشگر بعدی فلسفی در زندگی آنها هم بود به این معنا که گمگشتی آنها گرچه ناشی از وضعیت بغرنج یک جامعه است، اما گویی جبر تاریخی هم در این فلاکت شریک است. تصویری که او از تاریخ خاص فیلمش ترسیم میکند، باعث میشود تا ما نسبت به اثر چنین بیاندیشیم.
بازیگران فیلم در بهترین فرم بازیگری خود به سر میبرند. سیسی اسپیسک در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی در اوج بود و چنان تصویر خود را به عنوان نمایندهی نسل عصیانگر آمریکا جا انداخته بود که حتی فیلمسازی مانند برایان دیپالما هم برای ساختن فیلم ترسناکش یعنی کری (carrie) با محوریت یک دختر نوجوان با قدرتی ویرانگر به سراغ وی میرود. در اینجا هم او همان نوجوان زخم خورده و پاکباختهای است که راهش را گم کرده و مسیر را نمیشناسد.
دههی ۱۹۷۰ میلادی برای مارتین شین هم دوران خوبی بود. گرچه وی مانند برخی از بازیگران آن نسل تبدیل به ستاره نشد اما با همین فیلم و البته فیلم اینک آخرالزمان (apocalypse now) فرانسیس فورد کوپولا نشان داد که چه توانایی فوقالعادهای دارد. همین دو نقش هم برای او کافی است تا در تاریخ سینما ماندگار شود گرچه هیچگاه بیکار نماند و جواهرات دیگری هم مانند رفتگان (the departed) مارتین اسکورسیزی به گنجینهی کارنامهی خود اضافه کرد.
ترنس مالیک فیلمساز ستایش شدهای در تاریخ سینما است. او تاکنون هم جایزهی بهترین فیلم جشنوارهی برلین را از آن خود کرده و هم این عنوان را از جشنوارهی کن ربوده است. اما تا این لحظه جز نامزدی برای کسب اسکار بهترین کارگردانی برای فیلمهای درخت زندگی و خط باریک قرمز (the thin red line) موفق به کسب مجسمهی طلایی نشده است. این موضوع نشان میدهد که سینمای وی بیشتر مورد پسند مخاطب نخبهی اروپایی است تا باب طبع هالیوود نشینها باشد.
استفاده از موسیقی در فیلم خارقالعاده است و چشماندازها همانقدر که فیلمی وسترن را به یاد میآورد، گویی از دل سینمای هنری آن زمان اروپا به قلب فیلمی آمریکایی راه پیدا کرده است. تماشای این فیلم برای علاقهمندان سینمای متفاوت آمریکا ضروری ست.
«اواخر دههی پنجاه میلادی. هالی پس از ترک تگزاس همراه با پدرش در ایالت داکوتای جنوبی با جوانی به نام کیت آشنا میشود. او پس از فوت مادرش رابطهای پیچیده با پدرش دارد و پدر، دیدن کیت را برای او ممنوع میکند. اما …»
۶. مات و مبهوت (Dazed and confused)
- کارگردان: ریچارد لینکلیتر
- بازیگران: جیسون لندن، متیو مککانهی و بن افلک
- محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
ریچارد لینکلیتر را امروزه بیشتر به خاطر سه گانهی معروفش میشناسیم؛ فیلمهای پیش از طلوع (before sunrise)، پیش از غروب (before sunset) و پیش از نیمه شب (before midnight) که تعریفی جدید از سینمای عاشقانه ارائه دادند و نام لینکلیتر را در جهان بر سر زبانها انداختند. اما او قبل از ساختن این فیلمها فیلمی معرکه با محوریت زندگی چند نوجوان ساخته بود. فیلمی به نام مات و مبهوت که هنوز هم دیدنی است و تماشایش برای درک جهان سینمایی وی بسیار حیاتی به نظر میرسد.
ریچارد لینکلیتر فیلم مات و مبهوت را در دههی نود میلادی ساخته است اما با وجود اینکه داستان فیلم در دههی هفتاد میلادی میگذرد و بودجهی فیلم هم محدود بوده، موفق شده که تصویری واقعی از اواخر دههی هفتاد میلادی ثبت کند. حال و هوای آن شبیه به فیلم دیوارنوشتههای آمریکایی است و مانند فیلمهای نئورئالیستی تصویرگر برشی از یک زندگی است. به این معنا که فیلم موقعیتی را تشریح میکند و سپس شخصیتها را دل آن قرار میدهد و داستان را در درجهی دوم اهمیت قرار میدهد.
اما تفاوتی هم با فیلم دیوارنوشتههای آمریکایی در این جا وجود دارد؛ ریچارد لینکلیتر تصمیم ندارد چندان به سراغ سؤالهای بزرگ برود و فقط به بازسازی حال و هوای آن دوران رضایت میدهد؛ چرا که سالها از آن زمان و زخمهای خاص آن دوران گذشته و دههی هفتاد میلادی مانند خاطرهای در پس ذهن آمریکاییها جا خوش کرده است. دههای که با گذر زمان میتوان لحظات خوشش را هم به یاد آورد و شاد شد.
به دلیل همین طراحی است که با فیلمی سرگرم کننده روبهرو هستیم. با وجود اینکه ریچارد لینکلیتر به بازسازی تصویری واقعی از دههی هفتاد میلادی علاقهمند است، اما فراموش نمیکند که مخاطب را سرگرم کند. فیلم مات و مبهوت پر است از تصاویر جوانانی که ول میچرخند و قصد دارند که شبی را خوش باشند.
موسیقی و حاشیهی صوتی آن در ساخته شدن حال و هوا و فضاسازی نقشی به سزا دارد. موقعیتهای کمدی هم به خوبی طراحی شدهاند و میتوانند مخاطب را بخندانند. همهی اینها دست به دست هم داده که فیلم مات و مبهوت نه تنها یکی از بهترین فیلمهای این فهرست باشد، بلکه یکی از بهترین آثار آمریکایی دههی نود میلادی هم لقب بگیرد.
فیلم مات و مبهوت از آن فیلمهای کالتی است که با گذر زمان جای خود را در تاریخ سینما پیدا کرده است و امروزه یکی از معروفترین فیلمهای دبیرستانی تاریخ سینما است و البته یکی از سرگرم کنندهترین آنها.
بازیگران فیلم مات و مبهوت در زمان اکران فیلم چندان شناخته شده نبودند. اگر به لیست بازیگران آن دقت کنید حتما برخی از مطرحترین ستارههای امروز سینمای آمریکا را در میان آنها خواهید یافت. پس از این منظر هم با فیلمی مهم سر و کار داریم چرا که معرف کسانی بود که به سینمای امروز سر و شکلی مخصوص به خود دادند.
اگر در سالی که گذشت از تماشای فیلمی مانند لیکریش پیتزا اثر پل توماس اندرسون لذت بردید، میتوانید از تماشای این یکی هم حسابی کیف کنید؛ چرا که مانند آن فیلم بسیار یادآور برنامههای تلویزیونی و شوهای کمدی در دههی هفتاد میلادی است.
«سال ۱۹۷۶. شهر آستین ایالت تگزاس. گروهی از نوجوانان قصد دارند آخرین روز دبیرستان خود را به شکلی دیوانهوار پشت سر گذارند.»
۷. اوقات خوش در ریجمونت های (Fast times at Ridgemont high)
- کارگردان: ایمی هکلرینگ
- بازیگران: شان پن، جنیفر جیسون لی و نیکولاس کیج
- محصول: ۱۹۸۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
کامرون کرو نویسندهی فیلمنامهی اوقات خوش در ریجمونت های، قبل از ورود به صنعت سینما به عنوان یکی از ویراستارهای مجلهی رولینگ استون کار میکرد. پس از آن که مجله از لس آنجلس به نیویورک نقل مکان کرد، او در لس آنجلس ماند و شروع به نوشتن کتابی دربارهی زندگی نوجوانان دبیرستانی کرد که بسیار شبیه به گزارشهای یک نویسندهی آن مجلهی وزین بود و نام آن را اوقات خوش در ریجمونت های: یک داستان واقعی گذاشت. همین کتاب منبع اقتباس فیلمی شد که او فیلمنامهاش را نوشت و ایمی هکلرینگ کارگردانی کرد. کاری که کامرون کرو برای نوشتن این کتاب کرده بود به راستی خارقالعاده است؛ وی در سن ۲۲ سالگی خود را به جای یک دانش آموز دبیرستانی جا زد و از تجربیاتش در آن جا نوشت تا کتاب به سرانجام برسد.
مانند برخی دیگر از فیلمهای این لیست، بازیگران جوان فیلم اوقات خوش در ریجمونت های افرادی هستند که در آینده به بازیگرانی شناخته شده در عالم سینما تبدیل میشوند اما در آن زمان چندان شناخته شده نبودند. شان پن، فارست ویتاکر، نیکولاس کیج و جنیفر جیسون لی حتما از دیگران معروفتر هستند. این موضوع میتواند بر این نکته تأکید کند که اگر به دنبال ستارگان نسل آیندهی سینما در فیلمهای امروزی میگردید، هیچ جا بهتر از فیلمهایی با محوریت زندگی نوجوانان نیست.
فیلم اوقات خوش در ریجمونت های، الهام بخش فیلمهای بسیاری در گذر سالها شد. به عنوان مثال فیلم محبوب شیرینی آمریکایی (american pie) با محوریت زندگی چند نوجوان در آستانهی فارغالتحصیلی، بسیار وامدار این فیلم است. پس با یک فیلم کمدی هم طرف هستیم که میتواند مخاطب خود را حسابی بخنداند. اوقات خوش در ریجمونت های بسیاری از موقعیتهای خندهدار خود را مدیون خل بازیهای شخصیتهایی است که خود را در وضعیتها ناجور قرار میدهند.
البته درونمایهی آن به فیلمی مانند جونو هم که در همین لیست قرار دارد نزدیک است. این نکته تأکید میکند که ما با فیلمی چند وجهی طرف هستیم که هم میتواند اوقات خوشی را رقم بزند و هم میتواند عمیق باشد و اطلاعات خوبی از فرهنگ زندگی جوانان آمریکایی در یک مقطه خاص ارائه دهد.
اگر تاکنون موفق به تماشای فیلم اوقات خوش در ریجمونت های نشدهاید، به دیدنش بشتابید تا از تماشای یک شان پن دیوانه و سرخوش لذت ببرید و اگر هم فیلم را دیدهاید، دوباره آن را ببینید تا متوجه شوید که فیلمهای نوجوانانهی پس از آن تا چه اندازه وامدار اوقات خوش در ریجمونت های و حال و هوای حاکم بر آن هستند.
«داستان فیلم اطراف زندگی چند جوان در دوران دبیرستان میگذرد. بِرَد که سال آخر مدرسه را میگذراند، زندگی تقریبا کاملی دارد اما قصد دارد که از رابطهی خود با لیسا خارج شود. زمانی که او از کار خود اخراج میشود، لیسا وی را ترک میکند و زندگی برد خیلی زود به هم میریزد. استیسی خواهر برد در یک پیتزا فروشی کار میکند در حالی که فقط ۱۵ سال سن دارد و …»
۸. تقریبا مشهور (Almost Famous)
- کارگردان: کامرون کرو
- بازیگران: کیت هادسون، بیلی کرودوپ و فرانسیس مکدورمند
- محصول: ۲۰۰۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
اگر کامرون کرو در نوشتن فیلمنامهی فیلم اوقات خوش در ریجمونت های نقش داشت، این بار خودش دست به کار شده و فیلمی ساخته که یکی از نقشهای اصلی آن نوجوانی دردسر ساز است و البته مادر نگرانی هم درکنارش قرار داده که تأثیر رفتار فرزندان بر والدین را نمایش میدهد. پس از این منظر با اثری متفاوت روبهرو هستیم که شخصیتی بزرگسال را هم به عنوان یک شخصیت اصلی در مرکز درام خود دارد.
فیلم تقریبا مشهور دربارهی عدم ارتباط میان نسلهای مختلف است؛ بررسی این نکته که اگر دو انسان از دو نسل مختلف نتوانند در مکالمهای ساده، علایق و نیازهای خود را به یکدیگر توضیح دهند، چه عواقبی در انتظار دو طرف خواهد بود. این درست که فیلم به عمق چنین موضوع حساسی نمیزند و همه چیز تا حدودی در سطح میماند اما این دلیل نمیشود تا مخاطب با اثری گرم و مفرح که درست هم ساخته شده و درست به روابط میان شخصیتهایش پرداخته، روبهرو نشود.
کمتر فیلمی شبیه به فیلم تقریبا مشهور وجود دارد. امروزه با بسیاری فیلمهای نوجوانانه برخورد میکنیم که نهایت دغدغهی آنها نمایش نق زدنهای عدهای کم سن و سال است که تلاش دارند فقط خوش بگذرانند، اما زندگی یا همان بزرگترها با آنها کنار نمیآیند؛ نوجوانانی عمدتا متعلق به طبقهی متوسط رو به بالای جامعه که هیچ شناختی از دنیای بیرون ندارند و فقط به چند لحظه خوشی خود فکر میکنند و فیلمسازان هم برای جلب نظر همین مخاطب تا میتوانند به او باج میدهند؛ پس هیچ معنایی در پس اثر وجود ندارد جز کسب درآمد بیشتر.
اما فیلم تقریبا مشهور آشکارا نمیخواهد چنین فیلمی باشد. در این فیلم با مادری روبهرو هستیم که شبیه به مادران فیلمهای نوجوانانه نیست و شخصیتی پرداخت شده دارد. از آن سو فرزند ۱۵ سالهی او هم مانند نوجوانهای الکی خوش، تمام روزش را به نق زدن نمیگذراند؛ این نوجوان جهانی دارد و نگاهی یکه به زندگی که باعث شده با همهی هم سن و سالهای تیپیکال خود فرق کند. فیلمساز هم سعی کرده هر دو شخصیت را به خوبی از کار دربیاورد و روابط میان آنها را به درستی ترسیم کند.
تماشای فیلم تقریبا مشهور از یک منظر دیگر هم در این روزها قابل توجه است؛ چرا که میتواند مقدمهی مناسبی برای رویارویی با فیلم تازهی پل توماس اندرسون یعنی لیکوریش پیتزا باشد.
«آیلین با دو فرزندش زندگی میکند. وی دیدگاهی منفی به موسیقی مخصوصا موسیقی راک دارد و تصور میکند این نوع موسیقی باعث بدآموزی فرزندانش میشود و آنها را به سمت اعتیاد میکشاند. ویلیام پسر کوچک خانواده علاقهی خود به این موسیقی را پی میگیرد و در سن ۱۵ سالگی مقالاتی دربارهی این نوع از موزیک در مجلات گم نام چاپ میکند. از بخت او مقالاتش مورد توجه سردبیر مجلهی بزرگ رولینگ استون قرار میگیرد و از او دعوت میشود تا مقالهای دربارهی یکی از گروههای مطرح بنویسد. اما او برای تهیه این مقاله باید یک هفته با اعضای این گروه به سفر برود …»
۹. جونو (Juno)
- کارگردان: جیسون رایتمن
- بازیگران: الن پیج، مایکل سرا
- محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
زمانی که جونو اکران شد، به موضوعی میپرداخت که شاید در برخی از جوامع یک تابو به حساب میآمد. کارگردان شخصیت اصلی داستان خود را دختری ۱۶ ساله انتخاب کرده بود که خیلی زود مجبور میشود مانند یک انسان بزرگسال عمل کند و مسئولیت پذیر باشد. شرایطی که او در آن حضور دارد همه چیز را آن چنان به هم میریزد که توان یک دختر ۱۶ ساله را تحلیل میبرد اما وی مسئول زندگی یک انسان دیگر هم هست و نمیتواند مانند گذشته به زندگی خوش خیالانهی خود ادامه دهد.
جونو روایت خود را حول زندگی این دختر پس از یک اتفاق ناخواسته میچیند و گام به گام وی را دنبال میکند تا پرترهای کامل از او بسازد. پس در مواجهه با این فیلم، شخصیت مهمتر از قصه است و تصمیمات او است که از جایی به بعد داستان را جلو میبرد. از این منظر این دختر ۱۶ ساله آهسته آهسته با بخشی از تواناییهای خود آشنا میشود که تا پیش از این از وجود آنها خبر نداشت. و این موضع یکی از مضامین همیشگی فیلمهایی با محوریت زندگی نوجوانان است.
تمام شدن دوران کودکی و معصومیت آن و آغاز زندگی پر از مسئولیت، فهم و درک مناسبات جهان، شناختن تواناییهای خود و پیدا کردن قدرت کافی برای اتخاذ تصمیمات جدی و مهم که فقط زندگی خود را تحت تأثیر قرار نمیدهد، از دیگر مضامین فیلم جونو است. ریتم فیلم چندان سریع نیست و البته این موضوع برای اثری که قصد دارد درونیات شخصیت خود را بکاود امری طبیعی است. از سوی دیگر جونو، فیلمی کمدی است اما نه آنگونه که شما را به قهقهه بیاندازد، بلکه میزان شوخیها به اندازهای است که در سرتاسر آن، لبخندی بر گوشهی لبهای مخاطب نقش میبندد.
دیگر نقطه قوت اثر، دیالوگنویسی آن است. جملاتی که از دهان شخصیتها خارج میشود هم تبیین کنندهی شخصیت آنها است و هم زیرکانه نوشته شده و هم داستان را به جلو میبرد. به همین دلیل سکانسهای پر از دیالوگ فیلم ابدا خسته کننده نیست. این موضوع برای یک فیلم پر دیالوگ امری حیاتی است و ضعف و کمبود در آن خروجی نهایی را تبدیل به شکستی تمام عیار میکند.
بازی الن پیج در نقش یک دختر نوجوان حسابی سر و صدا کرد و نام او را سر زبانها انداخت تا کارگردانی مانند کریستوفر نولان هم در فیلم تلقین/ سرآغاز (inception) سراغش را بگیرد. کارگردانی جیسون رایتمن هم به اندازه و روان است، روایت قصه هیچگاه دچار لکنت نمیشود و همینها برای تماشای فیلم کافی به نظر میرسد.
فیلم جونو توانست در سال ۲۰۰۸ نامزد چهار جایزهی اسکاراز جمله برای بهترین بازیگر نقش اول زن و بهترین کارگردانی و بهترین فیلم شود و در نهایت فقط توانست اسکار بهترین فیلم نامهی اوریجینال را از آن خود کند.
«جونو دختری ۱۶ ساله است که ناخواسته باردار شده. او تصمیم میگیرد که بچه را سقط کند و به همین دلیل به همراه دوست خود به یک کلینیک میرود اما …»
۱۰. باشگاه صبحانه (The breakfast club)
- کارگردان: جان هیوز
- بازیگران: امیلیو استوز، پل گلیسون
- محصول: ۱۹۸۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
احتمالا جان هیوز، کارگردان فیلم باشگاه صبحانه را بیش از هر چیز با مجموعه فیلمهای تنها در خانه (home alone) میشناسیم. آثاری سرشناس و البته بسیار خندهدار که در آنها یک بچهی نیم وجبی با چند دزد درگیر میشود و در نهایت حسابی از خجالت آنها در میآید. اما بدون شک بهترین فیلم او همین فیلم باشگاه صبحانه است که از موقعیت و داستان خود استفاده میکند تا نقبی بزند به درون روحیات نوجوانان آمریکایی. جان هیوز هم نویسندگی، هم تهیه کنندگی و هم کارگردانی فیلم باشگاه صبحانه را بر عهده داشته است.
فیلم باشگاه صبحانه تلنگری است به مخاطب نوجوان، با طرح این سؤال اساسی که دیگران چه تصویری از ما در ذهن دارند و این تصویر تا چه اندازه با آن چیزی که ما دوست داریم و برای رسیدن به آن تلاش کردهایم هم خوانی دارد؟ پنج نوجوان که تنها نقطهی اشتراکشان مدرسهی آنها است، مجبور هستند که ساعاتی را با هم وقت بگذرانند. یکی از آنها با توهین و ایجاد مزاحمت برای دیگری سرآغاز ماجرایی میشود که در ادامه داستان را به جلو هل میدهد. همهی این پنج تن با هم بحث میکنند و درونیات خود را بروز میدهند. شخصیتها آهسته آهسته شکل میگیرند و مخاطب میتواند همهی آنها را بشناسد و درک کند.
فیلم زمان کافی به هر کدام از شخصیتهایش برای بیان درونیات خود میدهد. با اینکه خبر چندانی از اعضای خانواده نیست اما مخاطب متوجه میشود که هر کدام از این بچهها از چه طبقهای است و با چه تفکراتی رشد کرده و چگونه تربیت شده است. این تربیت به شخصیتها زاویهی نگاهی داده که هر کدام، هر موضوعی را از دریچهی چشم خود بیان میکند. بیانی که وضعیت خانوادگی وی را هم تبیین میکند. در نهایت پسزمینهی کافی برای هر فرد ساخته میشود تا تماشاگر با شخصیتها همراه شود.
در چنین چارچوبی کارگردانی اثر، قابل قبول است و مانع از این میشود که مخاطب خسته شود. البته تمام این توضیحات نشان میدهد که مخاطب با فیلمی سراسر متفاوت نسبت به تمام آثار نوجوانانه روبهرو است و اثر مسیری یک سر متفاوت برای خود طراحی کرده است و در به سرانجام رساندن آن هم موفق است.
فراتر از همهی اینها آن چه فیلم باشگاه صبحانه را در چنین جایگاهی قرار میدهد، ایدهی مرکزی معرکهی آن است؛ پنج دانش آموز، با پنج شخصیت مختلف در یک روز یکشنبه (تعطیل) به اجبار جمع شدهاند تا نتیجهی اعمال خود را ببینند و همین باعث ایجاد کشمکش میان آنها میشود.
برخلاف بقیهی فیلمهای فهرست، داستان فیلم باشگاه صبحانه میتواند در هر زمانی بگذرد؛ این درست که لباسهای شخصیتها خبر از این میدهد که زمان وقایع دههی ۱۹۸۰ میلادی است اما خصوصیات اصلی شخصیتها و همچنین کشمکشهای میان آنها در هر زمان و مکانی قابل بازسازی است. پس یک نوجوان قدیمی همان قدر با آن ارتباط برقرار میکند که یک نوجوان امروزی.
«پنج دانشآموز دبیرستانی بنا به دلایل مختلفی تنبیه میشوند. آنها باید در کلاسی در روز یکشنبه شرکت کنند و همین باعث میشود تا با یکدیگر آشنا شوند. هیچ کدام از آن ها شبیه به دیگری نیست و خصوصیات رفتاری متفاوتی دارد اما …»
۱۱. پسرها در محله (Boyz n the hood)
- کارگردان: جان سینگلتون
- بازیگران: کوبا گودینگ جونیور، لارنس فیشبرن ، آیس کیوب و اوشی جکسون
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
فیلم پسرها در محله، بیش از هر فیلم دیگری از وضعیت و فرهنگ زندکی جوانان سیاه پوست دههی نود میلادی میگوید. این موضوع زمانی جالب میشود که در این فیلم زندگی جوانان به اندازهی زندگی دیگر اقشار جامعه مهم میشود. پس با فیلمی روبهرو هستیم که به همان اندازه که مخاطب نوجوان را سر کیف میآورد برای مخاطب بزرگسال هم مهم است. دلیل این موضوع به تصویری برمیگردد که فیلم از آدمها و محلهای که در آن زندگی میکنند ارائه میدهد، تصویر جایی که در آن رویاهای کودکی سریع محو میشود و جای خود را به نوعی از زندگی میدهد که در آن فقط باید دوام آورد و زنده ماند.
داستان فیلم در دو بازهی زمانی متفاوت میگذرد و دو برهه از زندگی شخصیتهایش را پوشش میدهد. ابتدا و در دههی هشتاد کودکی آنها را میبینیم و محلهی زندگی ایشان برای ما قابل درک میشود؛ جایی که آیندهی خوبی برای این بچهها رقم نمیزند و فقط فرار از آن محیط زندگی را به چیز قشنگی تبدیل میکند. سپس فیلم به اوایل دههی نود میلادی میرود، زمانی که همان شخصیتها به چند جوان خلافکار تبدیل شدهاند. نمایش این همه تقدیرگرایی به فیلم پسرها در محله ابعادی پوچگرایانه میدهد.
از سویی دیگر رنگ پوست شخصیتها مورد توجه سازندگان است. بخشی از مصائب آنها به دلیل ریشه دواندن تبعیضهایی است که جامعه به آن دامن زده و فرصتهای برابر را از بین برده است. انگار این بچهها محکوم به زندگی نکبتبار خود هستند و هیچ راه فراری هم از آن ندارند؛ چرا که قدرتی برتر یعنی همان جامعه چنین برای آنها مقدر کرده است.
یکی از نقاط قوت اساسی فیلم تیم بازیگری آن است. اوشی جکسون، کوبا گودینگ جونیور و آیس کیوب با قدرت در نقش خود ظاهر شدهاند. لارنس فیشبرن و آنجلا باست هم به موقع داستان را به جلو هل میدهند و همهی اینها تجربهی تماشای فیلم پسرها در محله را به تجربهای تکان دهنده تبدیل میکند.
دلیل این تکان دهندگی به مضامین فیلم بازمیگردد. فیلم پسرها در محله همان قدر که به فرهنگ و زندگی جوانان آمریکایی سیاه پوست در محلههای فقیرنشین اختصاص دارد، دربارهی سیاستهای غلط یک کشور هم هست. تصویر مردمی رانده شده از جامعه که بزرگترین مشکلشان، رنگ پوستشان است و محلهای که در آن زندگی میکنند؛ یعنی مواردی که خود هیچ قدرت انتخابی در آنها نداشتهاند و به همین دلیل تیغ تند انتقاد سازندگان اثر به سمت کسانی میچرخد که چنین محیطی را به وجود آوردهاند.
کمتر فیلمی در تاریخ سینما این چنین زندگی جوانان حاشیه نشین سیاه پوست را به نمایش درآورده است. بسیاری از آثاری که زندگی جوانان و نوجوانان آمریکایی را به تصویر میکشند ترجیح میدهند که جوانان سفید پوست طبقهی متوسط را در مرکز درام خود قرار دهند؛ اینگونه راه برای پرداختن به کمدی و همچنین فروش بیشتر هم فراهم میشود اما تصویرگری واقعگرایانهی زندگی جوانان سیاه پوست چندان مرسوم نیست. در این جا هیچ خبری از رومانسهای آبکی یا خوشیهای مقطعی نیست، آنچه که اهمیت دارد دوام آوردن و زنده ماندن است.
«سه دوست سیاه پوست از دوران کودکی در یکی از محلههای فقیرنشین و پر از جرم و جنایت لس آنجلس با هم بزرگ میشوند. رفته رفته پای آنها هم به دنیای جرم و جنایت باز میشود تا اینکه …»
۱۲. آستانه هفده سالگی (The edge of seventeen)
- کارگردان: کلی فرومون کریگ
- بازیگران: هیلی استنفیلد، وودی هارلسون
- محصول: ۲۰۱۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
هیلی استنفیلد، بازیگر نقش نخست این فیلم را اول بار در فیلم شهامت واقعی (true grit) برادران کوئن دیدیم. او در آن فیلم وسترن نقش دخترکی را بازی میکرد که وسترنر پیری را وا میداشت که انتقام مرگ خانوادهی خود را بگیرد. وی در آن فیلم در کنار بازیگر بزرگی به نام جف بریجز حضور داشت و چنان بازی کرده بود که انگار سالها تجربه دارد. به همین دلیل در برابر آن غول بازیگری کم نیاورد و تأثیر خود را گذاشت.
فیلم آستانهی هفده سالگی مانند بسیاری از فیلمهای این چنینی دربارهی ورود یک انسان به مرحلهی بزرگسالی است. از این منظر شاید تا حدودی به فیلم جونو شبیه باشد چرا که نه یک کمدی تمام عیار است که مخاطب را از خنده رودهبر کند و نه آن قدر جدی است که مانع لبخند زدن او شود.
در مرکز درام دختری وجود دارد که فقط یک نفر یعنی صمیمیترین دوستش او را درک میکند. همه سر به کار خود دارند و البته خانوادهی او هم چندان متوجه مشکلاتش نیستند. دخترک مدام به این در و آن در میزند و کم کم یاد میگیرد که مفهوم زندگی فراتر از آن چه که تا کنون تصور میکرده است. زندگی او که تاکنون معصومانه ادامه داشته حالا تبدیل به چیزی میشود که میتوان آن را تمرینی برای بقا و البته جلو رفتن دانست.
یک جادوی خاص در فیلم آستانهی هفده سالگی وجود دارد. در ابتدا شخصیت نادین چندان مخاطب را به خود جلب نمیکند. مشکلاتش چندان جدی به نظر نمیرسد اما فیلمساز چنان روحیات او را میسازد که مخاطب به وی نزدیک میشود. حال وقایع را طوری میچیند که دید نادین نسبت به زندگی تغییر میکند. و جادوی فیلم هم درست در همین جا قرار دارد؛ مخاطب بدون آن که خود بداند همهی این تجربیات را به همراه شخصیت اصلی پشت سر میگذارد و در پایان با دیدی جدید سالن سینما را ترک میکند.
بازی هیلی استنفیلد در قالب نقش نادین معرکه است. او به خوبی توانسته سرگشتگیهای یک دختر نوجوان را ترسیم کند. تلواسهها، آرزوها، رویاها و ترسهایش به خوبی در بازی وی هویدا است. استنفیلد از این شخصیت موجودی جذاب ساخته که هر مخاطبی میتواند با او همراه شود و درکش کند.
فقط ۵ سال از زمان ساخته شدن فیلم گذشته و شاید هنوز خیلی زود باشد که آن را در زمرهی بهترینهای سینمای جوانانه قرار داد. اما اگر قرار باشد فیلمی را معرفی کنیم که زندگی نوجوانان یک دههی گذشته را به خوبی تصویر کند، فیلم آستانهی هفده سالگی بهترین گزینهی ممکن است. چرا که بر خلاف فیلم بعدی فهرست داستانش در گذشتهای رویایی نمیگذرد و سعی میکند تصویری واقعگرایانه از زندگی یک نسل در یک دوران ارائه کند. این موضوع زمانی مهم میشود که توجه کنیم زندگی نوجوانان در یک دههی گذشته بیشتر از هر زمان دیگری به واسطهی پیشرفت تکنولوژی و هم چنین ورود هر چه سریعتر آنها به اجتماع عوض شده است.
«نادین دختری مشکلدار است. زندگی او وقتی که میفهمد برادرش با صمیمیترین دوستش وارد رابطهای عاطفی شده، به هم میریزد و در ظاهر تصمیم میگیرد که خودکشی کند. او وارد کلاس تاریخ خود میشود و به معلمش میگوید که چنین قصدی دارد و سپس مشغول تعریف کردن داستان زندگی خود میشود …»
۱۳. لیکریش پیتزا (Licorice Pizza)
- کارگردان: پل توماس اندرسون
- بازیگران: آلانا هیم، کوپر هافمن، شان پن و بردلی کوپر
- محصول: ۲۰۲۱، آمریکا و کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
تازه این فیلم پل توماس اندرسون پخش شده و هنوز برای تصمیم گیری دربارهی آن زود به نظر میرسد. اما جای فیلمی با حال و هوایی رویایی و پر از فانتزی در لیست خالی بود. فیلمی که داستانی دیوانهوار را مانند خاطرهای خوش از دورانی سپری شده تصویر کند و مخاطب را در خلسهای رها کند که یادآور زمان نوجوانی و جوانی است؛ فیلمی که بیشتر از آنکه مناسب نوجوانان باشد، به درد سینهفیلها و خورههای سینما میخورد تا با یادآوری سینمای گذشته کیف کنند و لذت ببرند.
پل توماس اندرسون در دههی نود میلادی به عنوان فیلمسازی در جهان سینما مطرح شد که نه منتقدان سینما و نه مخاطبان آن میتوانستند او را ذیل دستهی خاصی طبقهبندی کنند؛ دلیل این امر به روحیهی او بازمیگشت که از چسبیدن به یک ژانر و دست و پا زدن میان کلیشههای آن متنفر بود و به شیوههای مختلف به فیلمسازی میپرداخت. او به تنها چیزی که فکر میکرد به انتقال درست احساسش به تماشاگر بود و همین موضوع را در طول پروژههای خود بیش از همه مورد توجه قرار میداد.
اندرسون یک خصوصیت دیگر هم دارد و آن برمیگردد به توانایی او در برقرار کردن توازن میان استقلال هنری و امکان بازگشت سرمایه تا بتواند فیلمهای آیندهی خود را به راحتی تولید کند؛ این موضوع نشان از شناخت او از جهان فیلمسازی و مناسبات آن در کشورش دارد. کمتر فیلمسازی در دنیا وجود دارد که مانند او بر تمام ارکان پروژههایش تسلط داشته باشد و به هیچ کسی اجازهی دخالت ندهد.
فیلم لیکریش پیتزا یادآور فیلم سینمایی روزی روزگاری در هالیوود (once upon a time in Hollywood) ساختهی کوئنتین تارانتینو است. فیلمی که در آن فیلمساز نامهی عاشقانهای به دههی ۱۹۷۰ میلادی نوشته و سعی کرده بود با بازسازی حال و هوای آن روزگار، به سینما و دوران نوجوانی خود ادای دین گند. در این جا هم با چنین جهانی سر و کار داریم و پرسهزنیهای دو نفر در کالیفرنیای دههی ۱۹۷۰ میلادی را میبینیم که اتفاقا یکی از آنها بازیگر است. البته تفاوتی هم با آن فیلم تارانتینو در این جا وجود دارد؛ سن شخصیتهای اصلی لیکریش پیتزا خیلی کمتر از شخصیتهای اصلی آن فیلم است.
فیلم لیکریش پیتزا زندگی دو جوان را با یک اختلاف سنی ۱۰ ساله نمایش میدهد. پسری ۱۵ ساله که دلباختهی دختری ۲۵ ساله میشود و از موقعیت شغلی خود به عنوان یک بازیگر استفاده میکند تا دل دختر را به دست بیاورد. از سوی دیگر دختر به خاطر این اختلاف سنی، نمیتواند به آن پسر دل ببندد؛ هر چند به خاطر موقعیت و شرایط سختی که در زندگی خود دارد و همچنین خانوادهی سنتی که پشتیبانش نیستند، دوست دارد هر طور شده راهی پیدا کند و به زندگی خود سر و سامان دهد. در چنین شرایطی، زرنگی پسر نوجوان و همچنین موقعیت او سبب میشود تا دخترک برای مدتی در رویایی شیرین غرق شود.
در چنین چارچوبی پل توماس اندرسون روی جنبههای انسانی این دو نفر تمرکز میکند و سعی میکند روی همین رابطهی غریب باقی بماند و چندان به حاشیه نرود. برای او دو شخصیت اصلی و احوالاتشان مهمتر از هر چیز دیگری است و از موقعیتهای مختلفی که ممکن است حواس مخاطب را به چیز دیگری غیر از این دو معطوف کند، به سرعت میگذرد.
لیکریش پیتزا فیلم عجیبی است؛ فیلمی که در آن نوجوانان دفتر و شرکت دارند و بزرگترها برای آنها کار میکنند، رستوران دار شهر با زنان ژاپنی ازدواج میکند، در حالی که هر دو زبان یکدیگر را نمیفهمند و انگلیسی را هم با لهجهی ژاپنی حرف میزند، شان پن در آن ادای استیو مککوئین در میآورد و دختری ۲۵ ساله به روابط پسرکی ۱۵ ساله حسودی میکند. اما قضیه از جایی پیچیده میشود که پل توماس اندرسون آگاهانه کاری میکند که این پسر بزرگتر از سن خود رفتار میکند و در واقع با این کار اهمیت سن و سال را در روابط اجتماعی و بلوغ فکری زیر سؤال میبرد.
مورد دیگری که در برخورد با فیلم لیکریش پیتزا به ذهن میرسد، طنز جذابی است که در سرتاسر آن جریان دارد. پل توماس اندرسون از موقعیت غریب داستان و رفتار پر از تناقض آدمها استفاده کرده تا از مخاطب خنده بگیرد. ضمنا برخی از سکانسها داری کیفیتی فانتزی است؛ مانند سکانس پرش با موتورسیکلت توسط شان پن در نقش جک هولدن یا سکانس دستگیری نوجوان داستان. فیلمساز اندازهی فانتزی را جوری نگه داشته که فیلمش نه چندان رئالیستی باشد و نه در خیال محض بغلتد.
«داستان فیلم لیکریش پیتزا، داستان زندگی آلانا کین و گری ولنتاین است که در دههی ۱۹۷۰ میلادی میگذرد. آنها که در درهی سن فرناندو زندگی میکنند، با هم پرسه میزنند، این طرف و آن طرف میروند، عاشق میشوند و زندگی را با همهی پستیها و بلندیهایش تجربه میکنند…»
عالی
مقاله خوبی بود ممنون از زحماتتون برای نوشتنش.
آیا درسته فیلمی مثل جونو رو معرفی کرد؟؟
اصلا از لحاظ اخلاقی روی فیلم ها تمرکز و بررسی ای داشتید؟
شدیدا باعث تاسفه
عالی بود
ممنون میشم راجب به سریال های کره ای هم مقالاتی بنویسید
اره راست میگی
من نصف فیلم های کره ای رو دیدم ولی نمیتونم بهترین هارو انتخاب کنم