۱۰ فیلم برتر ۲۰۲۲ که جایشان میان نامزدهای اسکار بهترین فیلم خالی است

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۴۴ دقیقه

هیچ‌گاه نمی‌توان همه را راضی کرد؛ به ویژه اگر قرار باشد خود را به تعداد مشخصی از آثار خوب سال محدود کنیم. این چالشی است که همه ساله اعضای آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا یا همان اسکار با آن روبه‌رو هستند. آن‌ها باید از خیل آثار سالیانه، فقط ۱۰ فیلم را به عنوان نامزدهای بهترین فیلم انتخاب و در نهایت یکی را به عنوان اثر برتر سال برگزینند. بهترین فیلم تاریخ سینما هم که در بین انتخاب‌هایت باشد، در نهایت عده‌ای از گزینش نهایی راضی نخواهند بود، چه رسد به این سال‌ها که اعضای آکادمی از سوی سینما دوستان و منتقدان سرتاسر جهان به غرض‌ورزی هم متهم شده‌اند. در این لیست ۱۰ فیلم خوب سال ۲۰۲۲ جامانده از مراسم اسکار که شایسته‌ی حضور در بین نامزدهای بهترین فیلم بوده‌اند، زیر ذره‌بین برده‌ایم.

تا همین چند سال پیش، آکادمی علوم و هنرهای سینمای فقط نام پنج فیلم را به عنوان نامزدهای کسب بهترین فیلم سال انتخاب می‌کرد؛ چرا که نیازی به بیش از این هم نبود. قرار است فقط یک فیلم در پایان به جایزه برسد، حال تعداد نامزدها ۵ یا ۱۰ یا ۲۰ باشد، اصلا فرقی نمی‌کند. اما بعد از کم شدن تعداد بینندگان این مراسم و هم‌چنین افزایش توجه به مسائل حاشیه‌ای در این سال‌ها، آکادمی تصمیم گرفت که تعداد نامزدها را افزایش دهد که هم بتواند تعداد بیشتری از آثار مورد پسند مخاطب عام را به لیست اضافه کند و هم بتواند سری به فیلم‌هایی بزند که به مسائل روز می‌پردازند و این گونه به ترمیم چهره‌ی خود کمک کند. چرا که زمانی فرا رسیده بود که بسیاری از مخاطبان و حتی خود اهالی سینما، اعضای آکادمی را به چیزهایی مانند نژادپرستی متهم می‌کردند.

افزایش تعداد نامزدها سبب شد که آن‌ها هم به فیلم‌های خوب و مورد توجه منتقدان در هر سال توجه کنند و چند نماینده از آنان را نگه دارند و هم این طرف و آن طرف یارکشی کنند و به آثاری با محتوای مورد نظر رسانه‌ها روی خوش نشان دهند. مشکل از جایی شروع می‌شود که جوایز هم به همین آثاری می‌رسد که انگار کاری با خود سینما ندارند و از این مدیوم برای زدن حرف‌های خودشان استفاده می‌کنند. پس آن چه که در این وسط قربانی می‌شود خود سینما است.

از طرف دیگر روز به روز فشار جهانیان به آکادمی برای انتخاب آثار برتر بین المللی و خارجی‌زبان در شاخته‌ی بهترین فیلم بیشتر شد. زمانی وجود داشت که اسکار و شبکه‌ی پخش کننده‌ی مراسم فقط روی مخاطب داخلی کشور آمریکا حساب بازمی‌کرد و در یک جایزه‌ی جنبی، اسکاری هم به بهترین فیلم خارجی‌زبان سال داده می‌شد. اما با افزایش مخاطب جهانی و کم شدن مخاطب داخلی، گردانندگان اسکار سیاست تازه‌ای پیش گرفتند و آثار غیرآمریکایی  را هم در بین نامزدهای بهترین فیلم سال قرار دادند. این موضوع در سال ۲۰۲۰ که اسکار بهترین فیلم سال و بهترین فیلم خارجی‌زبان به طور همزمان به فیلمی کره‌ای با نام «انگل» (Parasite) داده شد، به اوج خود رسید. قضیه‌ای که تا پیش از آن سابقه نداشت.

حال علاوه بر آن گردانندگان اصلی مراسم، در میان مخاطبان سرتاسر دنیا هم این خواسته‌ی به حق به وجود آمده که اسکار باید توجه بیشتری به آثار خوب غیرآمریکایی سال کند. اما این عمل باز هم هر ساله مانند تیغی دولبه عمل می‌کند و آن‌ها را زیر تیغ تند انتقاد می‌برد. چرا که عده‌‌ی بسیاری با انتخاب هر فیلمی، به این نکته اشاره خواهند کرد که معیار انتخاب این فیلم‌ها چیست و چرا خبری از فلان اثر برگزیده‌ی بهمان جشنواره در بین نامزدها نیست. خلاصه که هیچ‌گاه نمی‌توان به لیستی ۱۰ تایی از فیلم‌های سال رسید که بتواند دهان همه را ببندد و راضی کند.

در این لیست سری به فیلم‌های مختلفی زده‌ایم؛ برخی مانند «مردن برای یک دلار» آثار درجه یکی هستند که نبودشان در میان نامزدها چندان جای تعجبی ندارد. بالاخره گردانندگان این مراسم تعارف را مدت‌ها است که کنار گذاشته‌اند و توجهی به فیلم‌های قصه‌گویی قدیمی ندارند. اما نبودن فیلمی مانند «جنایات آینده» که شخصا آن را بهترین فیلم سال گذشته می‌دانم، جای بخشش باقی نمی‌گذارد. گرچه هالیوود در این سال‌ها از فیلم‌های این چنینی فاصله گرفته اما در نهایت بحث بر سر سینما است.

اما «بابل» را باید بزرگترین شکست‌خورده‌ی اسکار امسال دانست. «بابل» از آن فیلم‌ها است که به نظر می‌رسد هالیوودنشینان بسیار دوستش داشته باشند و باید در جایی مانند اسکار دیده شود. تصور می‌کنم سازندگان آن هم هدف اصلی خود را درخشش در آن شب در نظر گرفته بودند. چون از آن دسته از فیلم‌ها است که به طور سنتی مورد توجه آمریکایی‌ها است. اما کمی هم باید هالیوود را مبرا از خطا در این تصمیم‌گیری دانست؛ «بابل» دیمین شزل، آن فیلمی که باید از کار درنیامده است.

دیگر اثر جامانده که بسیاری آن را در بین نامزدها تصور می‌کردند، «جواب منفی» جردن پیل است. جردن پیل اما تصمیم گرفته بود که راه خودش را برود و این بار بدون توجه به خوشایند دیگران فیلم بسازد. همین هم فیلم او را به اثر خوبی تبدیل کرده که شاید در سال دیگری و دوران دیگری مورد توجه قرار می‌گرفت. گرچه هنوز هم چیزهایی مانند توجه به حقوق سیاه پوست‌ها در فیلم وجود دارد که هالیوود امروز را غلغلک دهد، اما مانند فیلم‌های گذشته‌ی این کارگردن این موارد در پیش‌زمینه نیست و به موضوع اصلی درام تبدیل نشده است.

۱. جنایات آینده (Crimes Of The Future)

جنایات آینده

  • کارگردان: دیوید کراننبرگ
  • بازیگران: ویگو مورتنسن، اسکات اسپیدمن، لئا سیدوس و کریستین استیوارت
  • محصول: کانادا، فرانسه، انگلستان و یونان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪

همین چند وقت پیش بود که مجله‌ی فیلم کامنت از این فیلم به عنوان بهترین اثر سال یاد کرد. بسیاری هم در این جا و آن جا از آن به همین عنوان یاد کرده‌اند. اصلا شاید بتوان «جنایات آینده» را یکی از آثار مورد قبول حلقه‌های منتقدان نخبه در سرتاسر دنیا نامید و شاید از این منظر فقط فیلم «تار» (Tar) ساخته‌ی تاد فیلم را بتوان به عنوان رقیبی برای اثر دیوید کراننبرگ در نظر گرفت.

در هر صورت این فیلم در نهایت به لیست برگزیدگان اسکار راه نیافت و اصلا در هیچ رشته‌ای مورد توجه قرار نگرفت. شاید بتوان این موضوع را از این منظر توجیه کرد که بالاخره اثر دیوید کراننبرگ فیلمی مستقل و جمع و جور است که کاری به مخاطب عام ندارد و اسکار هم در همه‌ی دوره‌هایش نشان داده که فقط به فیلم‌های داستانگو که هر مخاطبی می‌تواند با آن ارتباط برقرار کند، توجه می‌کند.

اما اگر سری به فیلم‌های منتخب امسال بزنیم، متوجه خواهیم شد که برخی از آن‌ها فقط به خاطر مضمون انسانی خود سر از لیست نهایی درآورده‌اند و چیز دیگری نمی‌تواند حضورشان را توجیه کند. اگر این چنین است، این سوال پیش می‌آید که مگر حرف مهم‌تری هم از حرف جناب کراننبرگ در این اثر تازه‌اش در دنیای امروز وجود دارد؟ نکند اگر حرفی به شکلی هنرمندانه زده شود و خلاقیتی در بیانش وجود داشته باشد، مورد توجه آکادمی قرار نمی‌گیرد و باید همه چیز را کاملا رو گفت و در واقع فریاد زد؟ خلاصه هیچ جوره نمی‌توان آکادمی را به خاطر فراموش کردن یکی از بهترین فیلم‌های سال ۲۰۲۲ بخشید.

البته این موضوع به خودی خود بد نیست. بالاخره این مراسمی است که در آن هالیوودی‌ها گرد هم می‌آیند و یک سال فعالیت خود را جشن می‌گیرند. پس اگر فیلمی در آن مورد توجه قرار بگیرد که هیچ ربطی به این چرخه ندارد و دوست ندارد هم بخشی از تفکر حاکم بر آن باشد، هیچ ایرادی به آن وارد نیست. مخاطب هم سال‌ها است که فهمیده برای علایقش باید جای دیگری غیر از مراسم‌های این چنین بگردد و فیلم‌های محبوبش را خودش انتخاب کند.

خبر خوب برای علاقه‌مندان سینمای کراننبرگ، بازگشت وی به ژانری است که بیش از همه آن را می‌شناسد؛ یعنی ژانر هراس جسمانی. در این‌ ژانر به دلیل تغییر در رفتار بدن و عوض شدن شکلش، چیزی در مرکز قاب فلیم‌ساز قرار می‌گیرد که حسابی ترسناک است. به همین دلیل چنین فیلم‌هایی حتی اگر با محوریت خون و خونریزی هم نباشند (مانند همین فیلم) باز هم ترسناک‌تر از دیگر آثار هستند؛ چرا که می‌توان اتفاقا چارچوب درام را، هر چند تخیلی، با تمام وجود احساس کرد.

بخش دیگری از تاثیرگذاری فیلم به خاطر تصاویر گروتسکی است که کراننبرگ در برابر ما قرار داده و برخی هم به مفاهیمی بازمی‌گردد که هم در سطح اثر و هم در عمق آن جریان دارد. می‌توان به درستی اما خیلی سطحی فیلم «جنایات آینده» را صرفا فیلمی در باب هشدار نسبت به وضعیت بشر در آینده و رفتار امروز ما با طبیعت در نظر گرفت. گرچه این برداشت صحیح است اما هنوز هم چیزهایی لابه‌لای اثر وجود دارد که برای دسترسی به آن باید مانند شخصیت لئا سیدوس در فیلم، حسابی اثر را شکافت تا به جان مایه‌اش دست یپدا کرد.

از سویی «جنایات آینده» تصویری ترسناک از آخرالزمان و جهان پس از آن به ما نمایش می‌دهد. این تصویر تفاوتی اساسی با آن تصویر آشنای سینمای پساآخرالزمانی دارد که عموما در هالیوود و فیلم‌هایش دیده‌ایم. نه خبری از آفتاب تند و سوزان است و نه خبری از بیابان‌های بی آب و علف که تا چشم کار می‌کند ادامه دارند. در این جا همه چیز در تاریکی شب می‌گذرد و اصلا انگار روز وجود ندارد. آدم‌ها به موجوداتی شب‌زی تبدیل شده‌اند و خبری از زندگی به معنای همیشگیش نیست. نکته این که همه در محله‌های پرت زندگی می‌کنند، در جاهای پرت به دین هم می‌روند و همه چیز هم در خفا می‌گذرد. همین هم فیلم را چنین ترسناک می‌کند.

نکته‌ی دیگر این که رابطه‌ی میان هنرمند و اثر هنری هم زیر ذره‌بین فیلم‌ساز قرار گرفته است. چرا که در فیلم شخصی حضور دارد که از رشد اندام‌های تازه در بدنش، هنر تولید می‌کند. در چنین چارچوبی اندام تازه، می‌تواند نماد آفرینش هنری و خلق چیزی باشد که از درون هنرمند می‌جوشد و او می‌تواند آن را با دیگران شریک شود و اتفاقا مکانی هم مانند موزه در دنیای درام وجود دارد که این آثار را جمع‌آوری و آرشیو می‌کند.

«در زمانی در آینده، زنی فرزند خود را شبانه می‌کشد. او تصور می‌کند که پسرش انسان نیست؛ چرا که چیزهایی مثل پلاستیک می‌خورد و بدنش راحت آن‌ها را هضم می‌کند. در ادامه می‌بینیم که دو هنرمند، یک زن و یک مرد، از طریق نمایش اعضای بدن یکی از آن‌ها زندگی تقریبا مرفهی دارند. مرد شب‌ها روی تختی غریب می‌خوابد، چرا که بدنش به بیماری عجیبی مبتلا است؛ بدن مرد توانایی ساخت اندامی را دارد که هیچ شباهتی به اندام‌های طبیعی انسان ندارند و زن هم آن‌ها را نقاشی می‌کند. برخورد این دو با پدر آن بچه همه چیز را به هم می‌ریزد …»

کتاب ژانر وحشت اثر بریجید چری نشر بیدگل

۲. مردن برای یک دلار (Dead For A Dollar)

مردن برای یک دلار

  • کارگردان: والتر هیل
  • بازیگران: کریستف والتز، ویلم دفو و ریچل برازناهان
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۲٪

والتر هیل از آن کارگردانان معرکه‌ی سینمای ژانر است که از ابتدای دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی تاکنون مشغول فعالیت بوده و کلی فیلم دیدنی در کارنامه دارد. او را بیشتر به خاطر داستان‌های سرراست و علاقه‌اش به ژانر وسترن می‌شناسیم، تا جایی که حتی از المان‌های آن ژانر در هر فیلمی و هر اثری، مربوط به هر دوره‌‌ی تاریخی، استفاده کرده است. از آن مهم‌تر این که او پای جهان اخلاق‌گرای آن فیلم‌های باشکوه را هم به فیلم‌هایش باز کرده، انگار قهرمانانش هنوز در همان اتمسفری نفس می‌کشند که زمانی عرصه‌ی یکه‌تازی ششلول بندها و راهزنان و سرخ پوست‌ها بوده است. خودش هم به این موضوع معترف است و همه‌ی فیلم‌هایش را به نوعی وسترن می‌داند.

پس برای کسی که در هر ژانری و در هر فیلمی، به دنبال مختصات خاص سینمای وسترن می‌گردد، بازگشت به این ژانر و ساختن فیلمی در آن حال و هوا اصلا چیز عجیبی نیست. به ویژه اگر نزدیک به کهن‌سالی باشی و تمام حرف‌هایت را در آثار سابقت گفته باشی. والتر هیل اصلا عادت ندارد که داستان فیلمش را چندان پیچیده کند؛ حتی اگر با قصه‌ی در هم گره خورده‌ی مردان و زنانی طرف باشد که همه چیزش پیچیده است. در این جا چند داستان به شکل موازی پیش می‌رود و در نهایت همه‌ی قصه‌ها در شهری مکزیکی به هم وصل می‌شوند. اما شکل روایت فیلم‌ساز چنان ساده و سرراست است که انگار تمام اتفاقات و روابط علت و معلولی، روند طبیعی و ارگانیک خود را طی می‌کنند.

والتر هیل تا توانسته از زواید فیلمش کاسته است. حتی در شکل پرداخت شهر و زندان و نمایش یک هتل و اتاق‌‌هایش، فقط آن چیزهایی را نگه داشته که برای قصه ضروری است. هیچ‌گاه شهری را شلوغ نمی‌بینیم و در سالن‌ها و خیابان‌ها فقط افراد اصلی آن سکانس حضور دارند. اگر زنی یا مردی از خیابانی می گذرد یا در اتاقی دراز کشیده، فقط بخشی از اکسسوار صحنه نیست، بلکه حضورش در درام و آن لحظه تاثیرگذار و ضروری است.

به عنوان نمونه نگاه کنید به شکل نمایش زندان در ابتدای فیلم که همه چیزش خلاصه برگزار می‌شود یا سفر قهرمانان داستان به مکزیک. در این سفر فقط کسانی در برابر آن‌ها حاضر می‌شوند که بعدا در قصه نقشی کلیدی دارند، وگرنه بقیه‌ی این سفر دور و دراز بدون حادثه‌ی خاصی می‌گذرد و فیلم‌ساز هم به همین دلیل خیلی زود از خیر نمایشش می‌گذرد. یا رابطه‌ی پر فراز و نشیب زن با شوهرش فقط به اندازه‌ای بازگو می‌شود که تاثیری در داستان داشته باشد وگرنه جان می‌دهد برای درآوردن اشک مخاطب احساساتی؛ کاری که کسی چون والتر هیل از آن بیزار است.

حتی گره‌گشایی‌های فیلم هم همین‌قدر ساده برگزار می‌شوند. درگیری نهایی که آشکارا ما را یاد درگیری نهایی فیلم «نیمروز» (High Noon) ساخته فرد زینه‌مان و با بازی گاری کوپر می‌اندازد، بدون جلوه‌نمایی رایج این روزها اتفاق می‌افتد تا فیلم «مردن برای یک دلار» مخاطب اهلش را به یاد وسترن‌های جمع و جور دهه‌‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ میلادی بیاندازد و چه خوب که والتر هیل در پایان به یکی از بزرگترین سازندگان آن فیلم‌ها یعنی باد بتیکر ادای دین می‌کند و فیلمش را به وی تقدیم کرده است.

اما فارغ از همه‌ی این‌ها، فقط یک بار فیلم «مردن برای یک دلار» را باید به خاطر بازیگران اصلی‌اش دید. کریستف والتز بعد از این که یک مرتبه در فیلم «جنگوی زنجیرگسسته» (Django Unchained) ساخته‌ی کوئنتین تارانتینو نقش جایزه‌بگیری خیرخواه را بازی کرد، دوباره در این قامت قرار گرفته و این بار هم قرار است که منجی زندگی زنی جوان باشد. در طرف مقابل هم ویلم دفو حضور دارد که در نقش مردی کینه‌توز قرار گرفته. شخصیت او پنج سال پیش توسط قهرمان داستان یا همان جایزه‌بگیر به زندان افتاده و حال مانند آن وسترن‌های کلاسیک، می‌رود تا دوباره در برابر هماورد قدیمی خود قرار گیرد؛ آیا این قصه دوباره ما را به یاد «نیمروز» نمی‌اندازد؟

«سال ۱۸۹۷. جایزه‌بگیری متوجه شده که یکی از خطرناک‌ترین زندانیانش قرار است تا هفته‌ی دیگر آزاد شود. او به سراغ زندانی می‌رود و هشدار می‌دهد که پس از آزادی به دنبال انتقام نباشد، وگرنه این بار او را خواهد کشت. زندانی هم می‌گوید قصد دارد که پس از آزادی به مکزیک برود و کاری به انتقام ندارد. در این بین ارتش از جایزه‌بگیر می‌خواهد که برای بازگرداندن زنی ربوده شده به مکزیک برود. شوهر مرد پیشنهاد پرداخت پولی هنگفت به او می‌کند. پس جایزه‌بگیر هم رهسپار مکزیک می‌شود. اما چیزی در ربوده شدن زن وجود دارد که آن را مشکوک می‌کند …»

کتاب سینمای وسترن اثر احسان خوشبخت

۳. بتمن (The Batman)

بتمن

  • کارگردان: مت ریوز
  • بازیگران: رابرت پتینسون، کالین فارل، زوئی کراویتز، پل دنو، جفری رایت، اندی سرکیس و جان تورتورو
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪

این که اعضای آکادمی توجه چندانی به فیلمی چون «بتمن» نداشته‌اند، اصلا چیز تازه‌ای نیست. آن‌ها تقریبا یک دهه پیش، فقط وقتی تعداد نامزدها به ۱۰ فیلم افزایش یافت، فیلم‌های ابرقهرمانی را شایسته‌ی حضور در بین بهترین فیلم‌های سال دانستند. اما «بتمن» مت ریوز تفاوتی اساسی با فیلم‌های ابرقهرمانی دیگر دارد. در این جا قهرمان داستان هنوز آن آدم بزن بهادر همه‌فن حریف آشنا نیست و بیشتر به کارآگاهی می‌ماند که به دنبال دستگیری یک قاتل سریالی است. پس شاید می‌شد این دفعه را کمی کوتاه آمد و فیلم را به عنوان یکی از نامزدهای اسکار بهترین فیلم پذیرفت. به ویژه که به لحاظ سینمایی از برخی نامزدها قطعا شایسته‌تر است.

خوشبختانه آن چه که فیلم مت ریوز کم دارد تا به لیست‌های این چنین راه پیدا کند، کمی بازی با اتفاقات مد روز و البته توجه به چیزهایی است که نظم درام را به هم می‌زند. مت ریوز هیچ علاقه‌ای ندارد که داستانش را متوقف کند و از مسیر اصلی درام خارج شود. اتفاقا زمینه‌ی داستان جان می‌دهد برای انجام چنین کاری؛ چرا که قاتل ماجرا فقط کسانی را می‌کشد که دستی آلوده دارند و شهر گاتهام را به زباله‌دانی تبدیل کرده‌اند. ضمنا او بعد از هر قتل، دست به افشای حقیقت می‌زند و یک رسوایی راه می‌اندازد. همه‌ی این زمینه‌ها جان می‌داد که کارگردان تا می‌تواند روی حرف‌های سطحی جولان دهد و فیلمی مضمون زده بسازد.

تمرکز داستان بیش از هر چیز دیگری روی خود شخصیت اصلی یعنی بتمن / بروس وین است. چه در زمان پوشیدن آن لباس کذایی و چه در زمانی غیر از آن، فیلم‌ساز تلاش می‌کند که به درون آشفته‌ی قهرمان خود نفوذ و آن را واکاوی کند. یکی دو شخصیت دیگر هم این جا و آن جا وجود دارند که فیلم‌ساز زمان کافی برای آن‌ها می‌گذارد. مهم‌ترینشان سر دسته‌ی خلافکاران شهر با بازی جان تورتورو است که حسابی معرکه حاضر شده و عجیب این که نامش در بین نامزدهای اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد نیست.

دخترکی هم در فیلم حاضر است مخاطب را به پیدا شدن سر و کله‌ی یک داستان رمانس امیدوار می‌کند. اما مت ریوز چنان فیلم تلخی ساخته که اصلا جایی برای چنین چیزهایی ندارد و جرقه‌ی هر عشقی محکوم به نابودی و خاموش شدن است. پس خیلی سریع از آن می‌گذرد. قاتل ماجرا هم فرصت کافی برای عرض اندام دارد. فیلم‌ساز به خوبی می‌داند که برای نمایش سختی‌های راه قهرمانش و درک شدن درست آن‌ها توسط مخاطب، اول باید هماوردی درست و حسابی برای او خلق کند، وگرنه مخاطب هیچ کدام از اعمال قهرمان داستان را درک نمی‌کند. پل دنو هم حقیقتا در نقش ریدلر یا همان قاتل ماجرا، حسابی هوش‌ربا ظاهر شده و جالب این که او نه برای این نقش‌آفرینی و نه به خاطر بازی معرکه‌اش در فیلم «خانواده فیبلمن» (The Fabelmans) اثر استیون اسپیلبرگ، نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد نشده است.

در نهایت پس از پرداختن به همه‌ی شخصیت‌های ریز و درشت ماجرا، کارگردان دوباره به یاد قهرمانش می‌افتد و روی وی متمرکز می‌شود. چرا که می‌داند نمایش تلخ‌کامی‌های او است که بیش از همه مخاطب را با خود همراه می‌کند. وضعیت خراب گاتهام از چهره‌ی نزار رابرت پتینسون مشخص است و البته موسیقی معرکه‌ی فیلم هم به درآمدن این حال و هوا کمک می‌کند. بله درست حدس زدید؛ رابرت پتینسون هم به خاطر این بازی معرکه نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اصلی مرد نشده، در حالی که آستین باتلر با آن حضور ضعیفش در فیلم «الویس» (Elvis) از دید گردانندگان و تصمیم‌گیرندگان شایسته دانسته شده است.

فیلم «بتمن» یک کالین فارل معرکه هم دارد که حسابی می‌درخشد. او هم برای بازی در این فیلم نامزد نشده اما کاش حداقل به خاطر نقش‌آفرینی درجه یکش در فیلم «بنشی‌های اینیشرین» (The Banshees Of Inisherin) اسکار بهترین بازگر نقش اول مرد را ببرد. اما همه‌ی این‌ها تکمیل نمی‌شد مگر این که مت ریوز می‌توانست دنیایی منحصر به فرد بسازد که هویت مستقل خودش را داشته باشد. او خوشبختانه موفق به خلق چنین دنیایی شده و جهانی چنان تیره و تار خلق کرده که بروس وین آن اصلا تمایلی به خوشگذارانی یا وانمود کردن به آن‌ ندارد. شهر گاتهام او برخلاف تمام نمونه‌های مشابه انگار اصلا از نور خورشید بی بهره است و تمام اتفاقاتش در شب می‌گذرد.

در نهایت این که مت ریوز با محوریت شخصیت بتمن، فیلمی ساخته که یادآور نوآرهای سیاه و سفید قدیمی است. حتی در این جا نورپردازی پر از سایه روشن فیلم هم مخاطب را به یاد همان نوآرها می‌اندازد. داستانی تو در تو، همراه با سنگینی سایه‌ی یک  تقدیرگرایی شوم و مردی در میانه که مدام زمین می‌خورد و بلند می‌شود، به اضافه‌ی کمی اکشن، چند سکانس شدیدا احساسی و البته قصه‌ای که در هر زمان و هر مکان، ملموس است.

«شب هالووین، شهر گاتهام. شهردار توسط مردی که ماسکی بر چهره دارد به قتل می‌رسد. پلیس سر صحنه جرم نامه‌ای از طرف قاتل پیدا می‌کند که خطاب به بتمن نوشته شده است. بروس وین که اکنون دو سال است در قالب بتمن فعالیت می‌کند، توسط کمیسر گوردون فراخوانده می‌شود که سر صحنه حاضر شود. در ادامه قاتل که ملقب به ریدلر است، شرایطی فراهم می‌کند که فساد اخلاقی شهردار برملا شود. در حالی که بتمن در به در به دنبال ریدلر می‌گردد، او دومین قتل خود را هم انجام می‌دهد و این بار رییس پلیس را می‌کشد و بلافاصله دست به افشای فساد او هم می‌زند …»

کتاب بتمن شماره 3 اثر کیلی پوکت انتشارات راهنمای سفر

۴. آفتاب‌سوختگی (Aftersun)

آفتاب سوختگی

  • کارگردان: شارلوت ولز
  • بازیگران: پل مسکال، فرانکی کوریو
  • محصول: آمریکا و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

حضور «آفتاب سوختگی» در بین نامزدهای بهترین فیلم اسکار می‌توانست حسابی به این جشن سالانه اعتبار دهد. اما این اعتبار قطعا فقط از سوی هنردوستان به آکادمی داده می‌شد؛ یعنی همان کسانی که انگار مدت‌ها است توسط اعضای گرداننده‌ی این مراسم فراموش شده‌اند. وقتی فیلم‌سازی سری به درونیات خودش بزند و کاری به این جنبش یا آن بحث داغ نداشته باشد و بخواهد به تمناهای شخصی‌اش بپردازد، قطعا از جایی مانند اسکار دور خواهد افتاد. در چنین قابی وظیفه‌ی منتقدان سینما سخت‌تر از همیشه خواهد بود؛ چرا که آنان باید پاسدار فیلم‌های این چنینی باشند و کاری کنند که مهجور نمانند و به اندازه دیده شوند.

خوشبختانه این اتفاق برای «آفتاب‌سوختگی» افتاد و منتقدان برایش سنگ تمام گذاشتند. توقع این که چنین فیلمی، نظر مخاطب عام را هم جلب کند، توقعی بیجا است؛ چرا که اصلا برای سرگرمی ساخته نشده و اساسا اثری هنری به شمار می‌رود. پس دیده شدن تا همین جا هم اتفاق مثبتی است که برای آن افتاده است. حتی برخی آن را بهترین فیلم سال می‌دانند و در کنار «تار» و «جنایات آینده» بیش از هر اثر دیگری سر از فهرست منتقدان در آورده است.

با وجود همه‌ی این‌ها می‌توان از متولیان اسکار توقع داشت که کمی هم به فکر سینما باشند و فیلم‌هایی این چنین را تحویل بگیرند. شاید الان پیش خودتان فکر کنید که: ای بابا، چه توقعات زیادی داری. چطور ممکن است فیلم مورد علاقه‌ی منتقدان که خودت هم آن را اثری مناسب مخاطب انبوه نمی‌دانی، سر از لیست نامزدهای بهترین فیلم اسکار دربیاورد؟ اما باور بفرمایید که توقع زیادی ندارم. فقط یک بار دیگر عنوان جایزه و نامزدها را بخوانید: «نامزدهای بهترین فیلم سال». به نظر شما این توقع که یکی از بهترین فیلم‌های سال ذیل چنین فهرستی قرار بگیرد، زیادی است؟ اگر که زیادی است باید نام و عنوان جایزه را عوض کنند.

بگذریم و به خود فیلم بپردازیم. عنوان فیلم شارلوت ولز به تاثیری که آفتاب بر پوست آدمی می‌گذارد، اشاره دارد. به همان تغییر رنگ یا جای سوختگی که بر پوست می‌ماند و بعد از مدتی از بین می‌رود اما خاطره‌‌ی سوزش آن در ذهن برای همیشه باقی می‌ماند. داستان فیلم قصه‌‌ی آدم‌هایی است که از کنار هم بودن به تجربه‌ای مشابه می‌رسند. همان تجربه‌ی لذت بخشی که از قرار گرفتن در گرمای آفتاب به آدمی دست می‌دهد اما در حین رهایی، سوزشی از خود برجا می‌گذارد. در واقع نام فیلم، استعاره‌ای از ماجرایی است که شخصیت‌ها پشت سر می‌‌گذارند و جدایی‌هایی که تاثیری تلخ در زندگی دارند.

داستان فیلم مانند عنوانش به گرمای روابط انسانی اشاره دارد. در ابتدا به نظر می‌رسد که زنی در حال بازیابی خاطراتش است. اول یازده سالگی‌اش را مرور می‌کند. سپس فیلم به دوره‌های مختلف زندگی زن سر می‌زند تا این که در نهایت روی لحظه‌ای خاص مکث می‌کند. انگار زن خاطره‌ای را به یاد آورده که بیش از همه برایش اهمیت دارد. حال ما کودکی زن را در ده سالگی‌اش دنبال می‌کنیم، در حالی که با پدر سی ساله‌اش برای گذراندن تعطیلاتی تابستانی به ترکیه آمده است.

در واقع فیلم «آفتاب‌سوختگی» برشی است از زندگی یک زن. از روزگاری که دوست دارد به ذهن بسپارد. به همین دلیل هم داستان فیلم درباره‌ی تجربیات و احساسات آدم‌های معمولی است که کارهایی معمولی می‌کنند. فیلم‌ساز با دنبال کردن آن‌ها و اهمیت دادن به همین لحظات به ظاهر ساده‌ی داستانش است که فضایی پر از احساس می‌سازد. برای خلق این فضا، قاب‌ها با دقت انتخاب شده‌اند و بازیگران با ظرافت هر چه تمام‌تر بازی می‌کنند.

در چنین بستری است که می‌توان فیلم «آفتاب‌سوختگی» را به بخش‌های متفاوتی تقسیم کرد. چرا که داستانی به معنای مترادفش ندارد و موقعیت‌ها به شکلی انتخاب شده‌اند که به خلق همان فضا و احساس مورد نظر فیلم‌ساز برسند. فیلم‌ساز این گونه از جز به کل می‌رسد؛ اول موقعیت‌هایی ریزبافت خلق می‌کند که نمی‌توان هیچ‌کدام را نادیده گرفت و سپس با کنار هم قرار دادن آن‌ها اثری در باب زندگی زیسته‌ی یک زن در دوران کودکی می‌سازد. شارلوت ولز این کار را آن چنان خوب و معرکه انجام می‌دهد که در پایان کسی نپرسد چرا زن در ابتدای داستان این خاطره‌ی خاص را برای به خاطر آوردن و به ذهن سپردن انتخاب کرده است.

«سوفی تلاش می‌کند که خاطرات گذشته‌اش را به یاد بیاورد. او در آستانه‌ی سی سالگی به ۱۰ سالگی‌اش و سفری که با پدرش به ترکیه داشته فکر می‌کند. در این جا است که او سعی می‌کند خیال را از واقعیت تمیز دهد و به یاد بیاورد که در آن روزگار بر هر دوی آن‌ها چه گذشته است …»

۵. تصمیم رفتن (Decision To Leave)

تصمیم رفتن

  • کارگردان: پارک چان ووک
  • بازیگران: تانگ وی، پارک هه ایل
  • محصول: کره جنوبی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪

«تصمیم رفتن» یکی از فیلم‌های محبوب غیرانگلیسی زبان سال ۲۰۲۲ بود و با توجه به ادای دینش به سینمای آمریکا و مشخصات آن، به نظر می‌رسید که حسابی توسط دست‌اندرکاران اسکار تحویل گرفته شود. اما این اتفاق نه تنها شکل نگرفت، بلکه آن‌ها از اساس این فیلم را کنار گذاشتند. از این منظر می‌توان آخرین ساخته‌ی پارک چان ووک را بزرگترین شکست‌خورده‌ی فیلم‌های غیرانگلیسی‌زبان در سال گذشته نامید. ظاهرا اعضای آکادمی فقط به فیلم‌هایی از سینمای کره توجه می‌کنند که در تیتراژ و در مقابل نام کارگردان، نام بونگ جون هو نوشته شده باشد!

قضیه زمانی جالب می‌شود که این فیلم محبوب منتقدان سر از لیست بهترین فیلم‌های بین‌المللی هم در نمی‌آورد و آن هم هیچ عایدی ندارد. ظاهرا داستان زندگی کارآگاهی که در چنگال یک فم فتال گرفتار آمده دیگر برای سینمادوستان کشوری که خودشان چنین شخصیت‌هایی را اول بار به دنیا معرفی کردند، چندان جذاب نیست. اما فارغ از همه‌ی این‌ها نمی‌توان کارگردانی پر زحمت پارک چان ووک را کنار گذاشت و فراموشش کرد؛ آن هم کاری که نه تنها می‌توانست فیلم را وارد لیست بهترین‌های سال کند، بلکه نام خودش را به عنوان یکی از نامزدهای کسب جایزه‌ی بهترین کارگردانی، به لیست بیافزاید. حداقل داورهای جشنواره کن سال گذشته که چنین باوری داشتند و جایزه‌ی بهترین کارگردانی را به پارک چان ووک به خاطر همین فیلم دادند.

لیست کارگردانان برجسته‌ی کره‌ای در یکی دو دهه‌ی گذشته بیش از همه با همین نام پارک چان ووک گره خورده است. این به نظر می‌رسد که او دوران تازه‌ای از کارنامه‌ی خود را شروع کرده و اگر در فیلم‌های گذشته‌اش بر خشونت و چرخه‌ی تکرار آن تمرکز داشت، حالا قرار است به عشقی آتشین در پرتو دنیایی تازه بپردازد. بنابراین به جای آن که مانند فیلم‌های گذشته، داستانش را مبتنی بر تاریخ خونبار کشورش روایت کند و مدام به آن ارجاع دهد، به قصه‌ای امروزی پرداخته که در آن زن و مردی عاشق هم می‌شوند. اما یک جای کار این عشق می‌لنگد و چیزی سرجایش نیست.

مرد یا همان قهرمان داستان، کارآگاهی است که در حال حل کردن یک پرونده‌ی قتل است و زن هم تنها مظنون او در دست زدن به جنایت. چنین موقعیت پیچیده‌ای پای چیزهای بسیاری را به درام باز می‌کند. یکی از این موارد حضور پر رنگ المان‌های سینمای نوآر در داستان است. در این جا زنی حضور دارد که آشکارا اغواگر است و کارآگاه را تا مرز جنون پیش می‌برد. از آن سو کارآگاهی هم هست که با حضور زن اغوا شود و نمی‌تواند که به درستی به تحقیقاتش بپردازد. اما پارک چان ووک به همین هم قانع نیست. او از مولفه‌های ژانر عاشقانه هم استفاده می‌کند تا همه چیز پیچیده‌تر شود. به همین دلیل هم در نیمه‌ی دوم فیلم این زن است که در مقام قربانی قرار می‌گیرد و به سمت جنون پیش می‌رود.

اگر با اثری به تمامی نوآر روبه‌رو بودیم، مرد باید تا آن جنون غیرقبال بازگشت پیش می‌رفت، نه زن. پس کارگردان سعی می‌کند که درامی عاشقانه را با داستانی رازآلود پیوند بزند. از طرف دیگر شخصیت اصلی داستان یعنی جناب کارآگاه، در ابتدای اثر توان خوابیدن ندارد. او همیشه از بی‌خوابی رنج می‌برد تا این که سر و کله‌ی زن و این پرونده پیدا می‌شود. از این جا فیلم‌ساز سوالی اساسی را مطرح می‌کند که ناگهان ما را به فکر فرو می‌برد؛ آیا ممکن است همه‌ی این اتفاقات چیزی جز رویاهای مرد نباشد؟ یا آیا ممکن است همه‌ی این اتفاقات کابوس‌های مردی باشد که در میانه‌ی بیداری و رویا گیر کرده و دیگر نمی‌تواند واقیعت را از مجاز تشخیص دهد؟

حال خود شما قضاوت کنید، آیا چنین فیلمی که داستانی پیچیده برای روایت دارد و اتفاقا در تعریف کردن آن هم چیزی کم نمی‌گذارد و می‌تواند هم مخاطب انبوه و هم سینما دوستان جدی را راضی کند، نباید به جای برخی از نامزدهای بهترین فیلم در لیست نهایی قرار می‌گرفت یا حداقل سر از لیست بهترین فیلم‌های بین‌المللی درمی‌آورد؟

«یک کارآگاه جنایی، مسئولیت حل یک پرونده را بر عهده می‌گیرد. در این پرونده مردی حضور دارد که به نظر در حین کوهنوردی از کوهی سقوط کرده و مرده است. در ادامه جناب کارآگاه با بیوه‌ی آن مرد که یک مهاجر چینی است، آشنا می‌شود. در نگاه اول رفتار این زن اصلا طبیعی نیست و چندان غم از دست دادن شوهرش را نمی‌خورد. همین هم باعث می‌شود که کارآگاه به او شک کند و زیر نظرش بگیرد. اما یواش یواش کارآگاه به زن دل می‌بازد و همین هم باعث گمراه شدنش در راه حل پرونده می‌شود. اما …»

کتاب سینمای جدید کره جنوبی اثر مهدی صائبی

۶. جواب منفی (Nope)

جواب منفی

  • کارگردان: جردن پیل
  • بازیگران: دنیل کالویا، کیکه پالمر و استیون یئون
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪

تا همین چند وقت پیش به نظر می‌رسید که جناب جردن پیل رگ خواب اهالی آکادمی و مخاطب را حسابی در دست دارد و خیلی زود می‌تواند فیلمی بسازد که جایزه‌ی اسکاری نصیبش کند و در شب برپایی مراسم، بدرخشد. اما او هم مانند هر کارگردان عاشق سینمای دیگری که سینما را به خاطر خودش می‌خواهد، به جای توجه به دغدغه‌های دیگران، به ندای قلب خود گوش داد و فیلمی ساخت که که حسابی به دلمشغولی‌های خودش وابسته است. در واقع او مسیر دیگری پی گرفت که شاید حالا حالا او را از اسکار و آن مجسمه‌ی ‌طلایی دور کند، اما قطعا نام نیکی از وی برجا خواهد گذاشت.

با وجود آن که در همین فیلم هم مانند آثار قبلی او، جایگاه ویژه‌ای برای تبعیض‌های نژادی در نظر گرفته شده و این جا و آن جا اشاره‌ای به چنین مضامینی می‌شود، اما دیگر آن قدر گل درشت نیست که سر از پیش زمینه درآورد و قصه فقط دور آن چیده شود. بلکه جردن پیل این بار این اشارات را به پس‌زمینه فرستاده و عملا ظرافت بیشتری در بیان دغدغه‌هایش به خرج داده است. در چنین شرایطی است که اسکار آن را کنار می‌گذارد اما سر از لیست بهترین فیلم‌های سال منتقدان در چارگوشه‌ی دنیا درمی‌آورد.

حقیقتا جردن پیل فیلم سختی ساخته است. در این جا آن چنان ژانرهای مختلف در هم تنیده شده و البته مفاهیمی چون تفاوت میان حقیقت و دروغ یا تفاوت میان سرگرمی و هنر در زیر پوست اثر جریان دارد که نمی‌توان پس از تماشای آن کارگردانش را ستایش نکرد. او برای رسیدن به مقصودش تا توانسته از زواید کاسته و بر روابط آدم‌هایش و ارتباط آن‌ها با سینما تمرکز کرده است. به همین دلیل هم باید «جواب منفی» را در نهایت اثری در ستایش سینما نامید. جالب این که در بین نامزدهای اسکار فیلمی با همین مفهوم البته با سر و شکلی کاملا متفاوت به نام «خانواده فیبلمن» به کارگردانی استیون اسپیلبرگ وجود دارد.

جردن پیل بعد از ساختن فیلم‌های «برو بیرون» (Get Out) و «ما» (Us) که آشکارا برای بیان مبارزه با نژاد پرستی و تبعیض‌های طبقاتی ساخته شده‌ بودند، به سراغ قصه‌ای با مضامین علمی- تخیلی رفته که هم می‌تواند در این ژانر جز بهترین‌های سال باشد، هم در ژانر ترسناک و هم در ژانر جنایی یا تریلر. اگر مثلا در فیلم «ما» بیشتر با اثری ترسناک روبه‌رو بودیم تا فیلمی علمی- تخیلی، در این جا بیشتر با فیلم علمی- تخیلی و هیجان‌انگیز طرف هستیم که البته از المان‌های ژانرهای دیگر برای بهتر شدن کمک می‌گیرد. مثلا می‌توان به وضوح ارجاع به سینمای وسترن را در بافت درام و البته قاب‌هایش دید. از آن سو قهرمان داستان هم در پایان مانند یک کهنه سوار وسترن از شر تهدید خلاص می‌شود.

نکته‌ی دیگر این که با حضور یک فیلم‌بردار در مرکز داستان به ویژه در آن اواخر و اشاره به نام آشنا و کمال گرا بودنش، جردن پیل آشکارا ادای دینی به تصاویر متحرک به طور کل و تاثیر سینما به طور خاص می‌کند. این موضوع در قالب اشاره به تصاویر متحرک ادوارد مایبریج هم وجود دارد. پس تاریخ سینما و آشنایی با آن برای فهم فیلم امری ضروری است اما همان تصاویر مایبریج و اشاره به آن ما را به سمت دغدغه‌ی دیگر جردن پیل هدایت می‌کند؛ او همیشه به حقوق سیاه پوستان و عدم برابری آن‌ها می‌پردازد و نسبت به آن اعتراض دارد.

خوشبختانه جاه‌طلبی‌های پیل در ادغام مولفه‌های ژانرهای مختلف با رویاهای خود، به اثری شلخته تبدیل نشده است. شاید «جواب منفی» در بار اول تماشا کمی مخاطبش را گیج کند اما اگر اجازه دهید که کمی از تماشای فیلم بگذرد و از آن فاصله بگیرید تا تمام جزییاتش در ذهن شما رسوب کند، متوجه خواهید شد که حیاتش را تازه در ذهن شما شروع می‌کند، تا آن جا که وسوسه شوید و دوباره به تماشایش بنشینید. خلاصه که «جواب منفی» فیلم خیال است و رویا و باید با دیدی باز به سراغش رفت.

«پسری به نام او. جی همراه پدرش، صاحب یک مزرعه‌ی تمرین اسب مخصوص فیلم‌های سینمایی است. روزی پدر در حالی که مشغول رام کردن اسبی سرکش است، مورد اصابت سکه‌‌های پولی قرار می‌گیرد که از آسمان بر سر او باریده. پسر به سرعت پدر راه به بیمارستان می‌رساند اما او جان می‌سپارد. حال شش ماه از آن زمان گذشته و پسر در شرایط مالی خوبی قرار ندارد و مجبور است که اسب‌های خود را به مردی در همان همسایگی که گرداننده‌ی سیرک است، بفروشد. اما یک شب یکی از اسب‌ها گم می‌شود و  او. جی احساس می‌کند که چیزی در آسمان حضور دارد که آن را ربوده است …»

تابلو آتریسا طرح پوستر فیلم nope مدل ATm331

۷. زمان آرماگدون (Armageddon Time)

زمان آرماگدون

  • کارگردان: جیمز گری
  • بازیگران: ان هتوی، آنتونی هاپکینز و جرمی استرانگ
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪

داستان زندگی در آمریکا و رشد کردن و بالیدن تا مرحله‌ی رسیدن به مسئولیت پذیری، قصه‌ای قدیمی در سینمای این کشور است. فیلم‌سازان بسیاری پس از رسیدن به محبوبیت سری به گوشه‌های ناپیدای زندگی خود از کودکی تا نوجوانی و جوانی زده‌اند و از دل این مسیر، به تاریخ معاصر کشور خود هم پرداخته‌اند. در همین سالی که گذشت چند فیلم این چنین سر از پرده‌ی سینماها درآورد که شاید مهم‌ترینش «خانواده فیبلمن» استیون اسپیلبرگ باشد که شانس اول کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم هم هست، اما فیلم «زمان آرماگدون» جیمز گری هم آن قدر فیلم خوبی است که می‌توانست سر از آن لیست درآورد.

به ویژه این که چیزهایی در آن وجود دارد که هالیوود این روزها حسابی دوستش دارد. مانند توجه به زندگی سخت سیاه پوست‌ها و ظلم تاریخی به آن‌ها یا طرد شده‌های جامعه در دهه‌های گذشته که هنوز هم مانند زخمی ناسور، روح جامعه‌ی آمریکا را می‌خورد. اما از آن جایی که جیمز گری به جای فریاد زدن این مضامین، بیشتر به فکر ساختن فیلمی انسانی با ظرایف هنری است، ظاهرا هالیوود مضمون‌زده‌ی این روزها دوستش ندارد. ضمن این که نباید مستقل بودن این فیلم را در نادیده انگاشتنش دست کم گرفت.

جیمز گری برای خود نام مهمی در سینمای مستقل آمریکا است. اکثر کارهای او سر از جشنواره‌های مهم و بزرگ اروپایی در می‌آورند. گرچه اثر قبلی وی با نام «به سوی ستارگان» (Ad Astra) با بازی برد پیت، توقعات را برآورده نکرد، اما در آن جا هم می‌شد که به نگاه متفاوتش به سینما، نسبت به محصولات مرسوم هالیوود پی برد؛ چرا که او با حضور ستاره‌ای بزرگ و بودجه‌ای کلان، باز هم فیلمی خارج از چارچوب‌های مرسوم هالیوود ساخته بود که به دور از سر و صداهای رایج جهان فیلم‌های علمی- تخیلی، به دنبال جواب سوال‌های ازلی ابدی بشر می‌گشت یا حداقل سعی می‌کرد که آن‌ها را طرح کند.

فیلم تازه‌ی جیمز گری داستان دوستی دو پسربچه، یکی یهودی و دیگری سیاه پوست را در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی تعریف می‌کند. گرچه بازیگران بزرگی در فیلم حضور دارند اما شخصیت‌های اصلی همین دو پسربچه هستند. آن طور که گفته شده «زمان آرماگدون» تا حدودی از دوران کودکی خود جیمز گری الهام گرفته شده و در واقع اثری خودزندگی نامه‌ای به شمار می‌‌رود. فیلم‌ساز از خلال داستان دو پسربچه سری می‌زند به نابرابری‌های جامعه‌ای که با دیدی غیرانسانی به اقلیت‌هایش می‌نگرد. این گونه او تصویری از  تاثیر خانواده در شکل‌گیری زندگی‌اش می‌سازد؛ این که چگونه یک خانواده‌ی یهودی با کنار هم ماندن، نا عدالتی‌ها را پس می‌زند و با وفاداری جایی در جامعه پیدا می‌کند.

داستان فیلم پر است از تقابل نگاه‌های متفاوت نسبت به زندگی. پسرک سفید پوست که در خانه دچار مشکل است، با پسر سیاه پوستی آشنا می‌شود که حتی در جامعه هم مورد ظلم قرار می‌گیرد. این پسرک سیاه پوست نه تنها امنیت دوستش در خیابان را ندارد، بلکه در خانه هم تنها است و فقط مادربزرگی بیمار دارد. کنار هم قرار گرفتن این دو و رفاقت آن‌ها باعث می‌شود که هر دو رشد کنند و قدر یکدیگر را بدانند.

جیمز گری عمدا بر رابطه‌ی دو شخصیت اصلی خود متمرکز می‌ماند و اجازه نمی‌دهد که کلیشه‌های سینمای این روزها که مدام قصد دارند پیام‌های اخلاقی‌ خود را فریاد بزنند، خللی در داستان ایجاد کند. در این جا قصه‌ی شخصیت‌ها و ماجراهایی که پشت سر می‌‌گذرانند، مهم‌تر از پیام‌های اخلاقی است. چرا که فیلم‌ساز می داند برای درک هر چیزی، اول باید مخاطب را به قصه علاقه‌مند کرد.

شخصیت اصلی در طول داستان از سوی هیچ کدام از اعضای خانواده‌اش جدی گرفته نمی‌شود. همه از او توقع دارند که راه‌های امتحان پس داده را طی کند و به خیال خودشان آدمی موفق شود (جالب این که همین موضوع در فیلم «خانواده فیبلمن» هم از سوی پدر شخصیت اصلی به او دیکته می‌شود) در حالی که خود پسربچه دوست دارد نقاش شود. این را چند باری تکرار می‌کند و کسی جدی‌اش نمی‌گیرد. فقط یک نفر در خانه پسرک را درک می‌کند و او را می‌فهمد؛ پدربزرگش با بازی آنتونی هاپکینز. او تنها کسی است که می‌داند تنها راه موفقیت و خوشبختی رسیدن به ثروت و امنیت مالی نیست و به همین دلیل هم به پشت و پناه نوه‌اش تبدیل می‌شود.

فیلم «زمان آرماگدون» در بخش اصلی جشنواره‌ی فیلم کن به نمایش درآمد اما نتوانست دست پر بازگردد. جیمز گری این بار هم به یکی از جشنواره‌های معتبر اروپایی قدم گذاشت اما هنوز هم تنها جایزه‌اش دریافت شیر نقره‌ای جشنواره‌ی ونیز به خاطر «ادیسه کوچک» (Little Odessa) در سال ۱۹۹۴ است.

«پائول پسر سرکشی است که در خانواده‌ای یهودی متولد شده است. او چندان در مدرسه موفق نیست و دوست دارد که در آینده نقاش شود. اما خانواده و به ویژه مادرش امیال او را درک نمی‌کنند و از او می‌خواهند که درس بخواند که در آینده شغلی مناسب پیدا کند. در این میان فقط پدربزرگش را به عنوان همدم دارد که مراقب او است. در مدرسه با پسر سیاه پوستی به نام جانی آشنا می‌شود که مثل خودش علاقه‌ی چندانی به درس و مشق ندارد. جانی حتی خانواده‌ای درست و حسابی هم ندارد که مراقبش باشد. این دو با هم دوست می‌شوند و …»

۸. بابل (Babylon)

بابل

  • کارگردان: دیمین شزل
  • بازیگران: برد پیت، مارگو رابی، دیگو کالوا و جین اسمارت
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۶٪

دیمین شزل پس از ساختن «ویپلش» (Whiplash) و درخشیدن در سطح جهان، ناگهان به کارگردان بزرگی تبدیل شد. فیلم او، فیلم محبوب منتقدان در آن سال بود و البته برای خود توانست در بین مخاطب انبوه هم جایی دست و پا کند. جهان رنگارنگی که دیمین شزل ساخته بود، سویه‌ای تاریک در درونش داشت که آن را به واقعیت زندگی نزدیک می‌کرد. او بعدها در فیلمی سراسر فانتزی و موزیکال یعنی «لا لا لند» (La La Land) هم همین جهان را گسترش داد و به موفقیت رسید. در آن جا هم با جهان خوش و آب و رنگ و پر از نوری روبه‌رو بودیم که چیزی در آن سر جایش نبود.

همین هم باعث می‌شد که مخاطب نسبت به سرنوشت شخصیت‌ها نگران شود و نتواند از خوشبختی انتهایی آن‌ها مطمئن باشد. سال‌ها پیش بزرگانی مانند باب فاسی در آمریکا و همین هالیوود چنین تجربه‌هایی را به سرانجام رسانده بودند و فیلم‌های ساختند که در آن‌ها سنگینی واقعیت، بر رویای شخصیت‌های اصلی چیره می‌شد و در واقع، جهان سینما از واقعیت جاری در زندگی روزمره یا تلخی‌های سخت یک دوره‌ی تاریخی شکست می‌خورد.

حال دیمین شزل همان جهان خوش آب و رنگ و پر از رنگ و نور را به دورانی برده که در آن هالیوود به معنای امروزش شکل گرفت؛ یعنی دوران سینمای صامت در دهه‌ی ۱۹۲۰ و زمان پا گرفتن سینمای ناطق در اواخر همان دهه. او شخصیت‌هایش را برداشته و به آن زمان برده تا قصه‌ای در باب اهمیت سینما و رویا بسازد. اما باز هم سمت و سویی تیره و تار در فیلم وجود دارد که بر سرتاسر اثر سایه انداخته است. شزل هر کاری را که بلد نباشد، این یکی را خوب بلد است.

زمانی که خبر ساخته شدن فیلم با بازی برد پیت و مارگو رابی پخش شد و جزییاتی از داستانش به بیرون درز کرد، بسیاری آن را از شانس‌های مهم کسب جایزه‌ی اسکار در سال ۲۰۲۳ می‌دانستند. دیمین شزل با همان فیلم‌های قبلی خود نشان داده بود که تسلط خوبی بر تاریخ سینما دارد و می‌تواند جهان پر زرق و برق هالیوود در دوران گذشته را بازسازی کند. هالیوود هم در تاریخش نشان داده که اگر فیلم خوبی با محوریت پشت پرده‌‌اش ساخته شود، حداقل آن را در حد نامزدی اسکار تحویل می‌گیرد، مگر این که فیلم اثر متوسطی مانند «درود بر سزار» (Hail, Caesar) برادران کوئن باشد.

اما فیلم «بابل» مشکلاتی هم دارد. اول این که داستان آن یک دست نیست و گاهی سرنخ اتفاق‌ها از دست مخاطب خارج می‌شود. گرچه فیلم سکانس‌های معرکه‌ای دارد که مخاطب علاقه به سینما و آشنا با دوران کلاسیک هالیوود را حسابی سر ذوق می‌آورد اما این عدم انسجام در قصه‌پردازی به ضررش تمام می‌شود. اما این به آن معنا نیست که با فیلم خوبی طرف نیستیم، بلکه بر عکس، این جور ضعف‌ها فقط باعث شده که فیلم از آن شاهکاری که می‌توانست باشد فاصله بگیرد و تنها به فیلم خوبی تبدیل شود. حداقل از برخی نامزدهای امثال که فیلم بهتری است.

حضور برد پیت و مارگو رابی هم دیگر جذابیت فیلم است. هر دو  به قدر کافی از کاریزمای لازم برای جذب مخاطب برخوردار هستند و همین هم باعث می‌شود که زمان طولانی فیلم مانند برق و باد بگذرد. ضمن این که این دو گزینه‌های مناسبی برای حضور در قالب کسانی هستند که زمانی به عنوان ستاره‌های سینمای کلاسیک، قاب‌های فیلم‌سازان را از آن خود می‌کردند و مخاطب آن دوران را به سینما می‌کشاندند؛ کسانی که بخشی از حضور گرمشان بر پرده به همان کاریزمای ذاتی بازمی‌گشت.

در نهایت این که فیلم «بابل» نامه‌ی عاشقانه‌ای است به تاریخ سینما. آکادمی هم در همین لیست نامزدهای امسالش، فیلمی این چنین قرار داده و ظاهرا حاضر نبوده که فیلم دیگری با این محتوا به لیستش اضافه کند. آن فیلم هم «خانواده فیبلمن» استیون اسپیلبرگ است که البته فیلم بهتری از اثر جاه طلبانه‌ی دیمین شزل به شمار می‌رود. در هر صورت «بابل» را باید یکی از شکست خوردگان بزرگ در اسکار امسال دانست، چرا که چنین فیلم‌هایی، بیش از هر چیزی بر درخشش در شب مراسم حساب بازکرده‌اند.

«سال ۱۹۲۶. مهمانی عجیب و غریبی در لس آنجلس برپا است. در این مهمانی چند نفری از اهالی صنعت سرگرمی آن زمان آمریکا هم حضور دارند. فردی به نام منی که مهاجری مکزیکی است در آن شب به دیگران کمک می‌کند که حادثه‌ای را رفع و جوع کنند. در آن شب یک بازیگر زن فوت می‌کند و به سرعت کس دیگری به نام نلی جایگزین او می‌شود. نلی پس از شهرت با یک ستاره‌ی دیگر به نام جک آشنا می‌شود. آشنایی این دو با هم دردسرهایی به همراه دارد …»

تابلو شاسی آتریسا مدل برد پیت

۹. بعد از یانگ (After Yang)

بعد از یانگ

  • کارگردان: کوگونادا
  • بازیگران: کالین فارل، جودی ترنر اسمیت و جاستین مین
  • محصول: ۲۰۲۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

سینمای علمی- تخیلی همواره مانند سینمای وحشت، چندان توسط گردانندگان سینما در آمریکا جدی گرفته نشده است. آن‌ها این ژانر را بیشتر به عنوان محلی برای کسب درآمد و کشاندن مردم به سینما دیده‌اند تا فیلم‌هایی که می‌توان جوایزی هم به آن‌ها اهدا کرد و جور دیگری هم تحویلشان گرفت. در همین یک دهه‌ی گذشته آثاری مانند «تلقین» (Inception) یا «میان ستاره‌ای» (Interstellar) ساخته‌ی کریستوفر نولان، یا «بلید رانر ۲۰۴۹» (Blade Runner 2049) به کارگردانی دنی ویلنوو یا شاهکاری چون «فراماشین» (Ex Machina) اثر الکس گارلند نهایتا در حد نامزدی اسکار بهترین فیلم تحویل گرفته شده‌اند و در پایان مراسک اسکار هم جز چند اسکار جنبی، مانند اسکارهای بخش‌های فنی، چیزی نصیبشان نشده است.

این در حالی است که برخی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما محصول این ژانر هستند. اگر سری به تاریخ سینما بزنید متوجه خواهید شد که از همان ابتدا و از دوران ژرژ میلیس تاکنون، فیلم‌های علمی- تخیلی بسیاری در حافظه‌ی جمعی سینما دوستان به حیات خود ادامه  داده‌اند. اما فارغ از آن  به نظر می‌رسد که هالیوود به فیلم‌های علمی- تخیلی جمع و جور، حتی از آن فیلم‌های پر سر و صدا هم کمتر توجه دارد. «بعد از یانگ» دقیقا چنین فیلمی است.

کوگونادا کارگردانی اصالتا اهل کره‌ی جنوبی است، که مانند هر کارگردان دیگری از خانواده‌ی مهاجر، اول به سراغ داستانی با محوریت مهاجرین در آمریکا و مصائب آن‌ها رفت. فیلم قبلی او یعنی «کلمبوس» (Columbus) اثری در باب زندگی جوانی کره‌ای بود که در اوج نگرانی و آوار مصیبت، با زنی آشنا می‌شود و یواش یواش زندگی‌اش تغییر می‌کند. کارگردان در آن جا سعی کرده بود که با نفوذ به دورن شخصیت‌هایش، فیلمی انسانی در باب دغدغه‌های آدم‌های معمولی بسازد. آن چه که در آن فیلم پر رنگ بود و راه خود را به اثر تازه‌ی این کارگردان هم باز کرده، اهمیت جایگاه خانواده و تاثیر آن‌ها بر زندگی تک تک شخصیت‌های اصلی است.

کوگونادا در «بعد از یانگ» از داستانی علمی- تخیلی استفاده کرده و رباتی در مرکز درام خود قرار داده تا به احساسات انسانی و جزییات رابطه‌ی مردی با خانواده‌اش برسد. در این جا عزیزترین موجود یک دختر کوچک، رباتی است که بسیار به آن وابسته است. حال که ربات دچار نقص فنی شده، پدر به تعمیر آن مشغول می‌شود. این عمل پدر را به فکر فرو می‌برد که بخواهد به خانواده‌اش نزدیک شود. در واقع سر و کله زدن با ربات، در او چیزی را بیدار می‌کند که سال‌ها فراموشش کرده و دیگر جایی در زندگی وی نداشته است.

داستان فیلم بسیار کلیشه‌ای و شعاری به نظر می‌رسد؛ این که مردی متوجه شود از احساسات خانواده‌اش اطلاعی ندارد و متنبه ‌شود و سعی کند به آن‌ها نزدیک شود، داستانی تکراری در تاریخ سینما است. اما فیلم‌ساز از این ایده‌ی دستمالی شده به خوبی بهره می‌برد و درام خود را به گونه‌ای پیش می‌برد که شکلی تازه به خود می‌گیرد و اصلا به فیلمی نو می‌ماند. کارگردان به خوبی توانسته داستانی در باب احساسات عمیق انسانی را به فیلمی تفکربرانگیز تبدیل کند. از این منظر با فیلمی قابل ستایش روبه‌رو هستیم.

از سوی دیگر سر و وضع فیلم، چندان به سینمای علمی- تخیلی آشنا نزدیک نیست. نقش ربات را که بازیگری ماهر بازی کرده و در بقیه‌ی عناصر فیلم هم چندان حضوری از جهان‌های پیشرفته‌ی سینمای پرخرج علمی- تخیلی یا بلاک باستری‌هایی این چنین یافت نمی‌شود. خلاصه که فیلم «بعد از یانگ» از آن فیلم‌هایی است که می تواند ثابت کند برای ساختن یک فیلم علمی- تخیلی خوب، نیاز چندانی به بودجه‌های هنگفت وجود ندارد.

کالین فارل هم در قالب نقش اصلی فیلم می‌درخشد. او به خوبی توانسته بین بازی در تولیدات پر خرج و جریان اصلی با سینمای مستقل پلی بزند و در هر دو زمینه طبع‌آزمایی کند. همین هم از او بازیگر قابل احترامی ساخته که هم مخاطبان عادی سینما دوستش دارند و هم منتقدان احترامش را نگه می‌دارند. اصلا سال ۲۰۲۲ را می‌توان سال او نامید، از درخشش در «بعد از یانگ» تا بازی معرکه‌‌ی او در فیلمی سراسر متفاوت به نام «بتمن» تا حضور کم نقصش در «بنشی‌های اینیشرین»، کالین فارل کاری کرده که او را بیش از هر بازیگر مرد دیگری شایسته‌ی کسب جایزه‌ی اسکار بدانم.

«مردی در حال تعمیر رباتی به نام یانگ است که قرار بوده پرستار دخترش باشد. او در حین تعمیر این ربات به زندگی خود می‌اندیشد و سعی می کند که رابطه‌ی خود با خانواده‌اش را بهبود بخشد …»

۱۰. نویز سفید (White Noise)

سر و صدای سفید

  • کارگردان: نوآ بامبک
  • بازیگران: آدام درایور، گرتا گرویک و دان چیدل
  • محصول: آمریکا و بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪

دن دلیلو یکی از مهم‌ترین نویسندگان دوران پست مدرن است. در آثارش می‌توان مضامین مختلفی مانند اضطراب‌های بشری یا عدم قطعیت را در پیوند با ترس از مرگ یا از بین رفتن دلبستگی‌های شخصی، در یک بستر ابزورد دید. او در کتاب «سر و صدای سفید» همه‌ی این مضمون‌ها را دور شخصیت اصلی خود چیده و از او مردی ساخته که در دورانی ملتهب زندگی می‌کند. زندگی مرد در پرتو اتفاقات اطرافش مدام به هم می‌ریزد و او را دستخوش اضطرابی اگزیستانسیالیستی می کند.

نوآ بامبک هم از آن فیلم‌سازها است که به خوبی می‌تواند از دل موقعیت‌های ناجوری این چنین، فیلمی خوب دربیاورد. او کتاب دن دلیلو را برداشته و اقتباسی قابل قبول از آن ارائه داده است. البته این فیلم هم مانند هر اثر اقتباس دیگری که از کتابی خوب الهام گرفته شده، از قیاس با منبع خود در امان نمانده و چون دن دلیلو رمانی معرکه خلق کرده که نمی‌توان به راحتی به کیفیتی نزدیک به آن رسید، بسیاری نوآ بامبک و فیلمش را شکست خورده تلقی کرده‌اند. اما به راستی چنین است؟

چه در کتاب و چه در فیلم، اتفاقاتی تخیلی جریان دارد که خالق هر دو جهان، شخصیت‌هایش را وارد ماجراهایی عجیب و غریب می‌کند. از یک سو شخصیت اصلی داستان در رشته‌ای عجیب و غریب به نام مطالعات هیتلر کار می‌کند که خودش پدیدآورنده‌ی آن است و از سوی دیگر رقابتی با مردی دارد که رشته‌ی کاری او مطالعات الویس است! در این میان یک ابر خطرناک هم بر فراز شهر سایه انداخته و باعث شده که زندگی همه در خطر قرار بگیرد.

همه‌ی این‌ها فرصتی فراهم آورده که با طنزی سیاه و تلخ روبه‌رو شویم که زمینه‌ساز زندگی سرد مرد می‌شود. او که سعی داشته تمام تمرکزش بر یادگیری زبان آلمانی باشد، حال با پیدایش آن ابر باید به این موضوع بیاندیشد که اصلا خود و خانواده‌اش زنده خواهند ماند یا نه.

نوآ بامبک که با فیلم «داستان ازدواج» (Marriage Story) حسابی درخشیده بود و البته نزدیک به یک دهه قبل با «فرانسیس ‌ها» (Frances Ha) دل منتقدان را هم برده بود، حال دست به قمار بزرگتری زده و عملا فیلمی ساخته که در آن چند ژانر به اشکال مختلف گرد هم آمده‌اند؛ از سویی با اثری علمی- تخیلی روبه‌رو هستیم، از سویی با یک ملودرام، از سوی دیگر لحنی کمدی بر سراسر اثر سایه افکنده و از سوی دیگر همه‌ی این‌ها باید در خدمت واکاوی درونیات یک کرد قرار بگیرد.

نمی‌توان فیلم «سر و صدای سفید» را به اندازه‌ی آثار مورد اشاره‌ی نوآ بامبک فیلم خوبی در نظر گرفت. اما اگر سری به لیست نامزدهای اسکار بیاندازید و فیلم او را هم با دقت ببینید، متوجه خواهید شد که می‌توان آن را با یکی دو فیلم آن فهرست جایگزین کرد. حقیقتا قرار گرفتن فیلم تازه‌ی بامبک در این جای همین فهرست هم نشان از همین نکته دارد که حذف او از لیست نامزدها جای گله‌ی چندانی باقی نمی‌گذارد؛ چرا که به لحاظ کیفیت سینمایی، ارزشمندتر از دیگر فیلم‌های نامزد شده نیست. فقط این که اگر در لیست آکادمی قرار می‌گرفت، جای دوری نمی‌رفت و نمی‌شد چندان به آکادمی خرده گرفت، درست همان طور که به خاطر نامزد نشدنش چندان جای گله‌گذاری باقی نمی‌ماند.

از نقاط قوت فیلم، بازی بازیگران آن است. آدام درایور باز هم مانند فیلم «داستان ازدواج» خوب ظاهر شده و گرتا گرویک هم فراتر از حد انتظار است. حتی دان چیدل هم همان چیزی است که باید باشد. «سر و صدای سفید» اولین نمایشش را در جشنواره‌ی ونیز تجربه کرد که با واکنش‌هایی ضد و نقیض از سوی منتقدان همراه شد.

«در سال ۱۹۸۴، جک گلدنی که در رشته مطالعات هیتلر فعالیت می‌کند، خود را برای برپایی یک کنفرانس آماده می‌کند. مشکل این جا است که او زبان آلمانی نمی‌داند و می‌خواهد هر طور شده تا روز سخنرانی‌اش آماده شود. در همین بین او رقیبی پیدا می‌کند که در رشته‌ای غریب‌تر مشغول به کار است؛ یعنی مطالعات الویس! جک برای بار چهارم ازدواج کرده و با همسر و چهار فرزندش زندگی ظاهرا خوبی دارد. در این میان، به خاطر یک تصادف، ابری خطرناک ناشی از محصولات شیمیایی بر فراز شهر او سایه می‌اندازد و زندگی هم را با خطر مواجه می‌کند …»



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

۴ دیدگاه
  1. alii

    سال انتشار فیلم مهم نیست ؟

  2. محمد

    واقعا آرماگدون تایم میتونست نامزد بشه اگر بازیگرهای بهتری براش انتخاب میشد. چون داستان قوی داشت

  3. hb

    ممنون واقعا جامع وکامل،
    ترغیب شدم اون ده تا نامزد کذایی رو هم بشناسم!

  4. کیا

    فیلم بابیلون بجز جشن اول فیلم و گریه مارگو رابی دیگه چیز بخصوصی نداشت.

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما