۱۰ فیلم ۲۰۲۱ که شایسته‌ی نامزدی اسکار بهترین فیلم بودند

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۴ دقیقه

هر سال درست در زمانی که آکادمی علوم و هنرهای سینمایی یا همان اسکار، نام نامزدهای بهترین فیلم سال را اعلام می‌کند، به گمانه‌زنی طرفداران سینما پایان می‌دهد. همواره مخاطبان سینما برای خود لیستی از ۱۰ فیلم محبوب تدارک می‌بینند و تمایل دارند که همه‌ی آن‌ها جز انتخاب‌های آکادمی باشد اما هیچ‌گاه اینگونه نیست. البته که اعلام نام فیلم‌های نامزد شده همواره به معنای انتخاب بهترین آثار نیست و با مطالعه‌ی تاریخ سینما و انتخاب‌های بد آکادمی در طول این نزدیک به صد سال مشخص می‌شود که گاهی مخاطبان سینما انتخاب‌های بهتری از اعضای انتخاب کننده دارند. در این فهرست ده فیلمی که با بی مهری مواجه شدند و با وجود برخورداری از نقاط مثبت فراوان به لیست نهایی نامزدها راه نیافتند، بررسی شده‌اند.

هیچ عاملی بهتر از گذشت زمان عیار فیلم‌ها و اساسا هر اثر هنری را مشخص نمی‌کند. فیلمی که بتواند از آزمون سخت زمان سربلند خارج شود و بعد از دهه‌ها هنوز هم تماشایی باشد، به تاریخ هنر هفتم خواهد پیوست و بقیه‌ی آثار به دست فراموشی سپرده خواهند شد. این طبیعت هر هنری است و نمی‌توان در برابر آن مقاومت کرد یا ماهیتش را تغییر داد اما یک نکته در مورد مراسم‌هایی مانند اسکار صادق است؛ فیلم‌های نامزد شده و هم‌چنین آثار برنده‌ی آن مجسمه‌ی طلایی وارد کتب تاریخی خواهند شد و در پوسترها و تبلیغات آن‌ها با افتخار به این دستاورد اشاره خواهد شد. پس مراسم مانند اسکار حتی در صورت انتخاب فیلم‌های ضعیف‌تر، راهی است برای ورود فیلم‌ها به تاریخ.

علاوه بر آن فیلم‌های نامزد شده بیشتر از دیگر آثار دیده خواهند شد و پول بیشتری به حساب صاحبان صنعت سینما سرایز می‌کنند. پس اسکار به لحاظ درآمدزایی هم مهم است اما این برای مخاطب جدی سینما قابل قبول نیست که فقط به تماشای فیلم‌هایی بنشیند که مورد لطف این اعضا قرار گرفته‌اند. چنین مخاطبی هیچ‌گاه اجازه نمی‌دهد که دیگران برای وی تصمیم بگیرند و به او بگویند کدام فیلم خوب است و کدام بد؛ چنین مخاطبی اجازه نمی‌هد که دیگرانی برای وی سلیقه بسازند بلکه خود دست به جستجو و مطالعه می‌زند و بهترین فیلم‌های سالش را انتخاب می‌کند.

در برخورد با چنین لیستی نمی‌توان این نکته را فراموش کرد که تازه سال ۲۰۲۱ را پست سرگذاشته‌ایم و هیچ فیلمی هنوز با آزمون زمان موجه نشده است اما نمی‌توان فراموش کرد که برخی از فیلم‌ها در صورت عدم معرفی در لیست‌های این چنین فراموش می‌شوند و جویندگان حقیقی ممکن است نامشان از یاد ببرند. ضمن اینکه برخی از آثار این فهرست، قطعا و حتما از بسیاری از فیلم‌های نامزد شده در این سال بهتر و درخشان‌تر هستند.

نکته‌ی آخر این که تمام فیلم‌های این فهرست در سال ۲۰۲۱ در آمریکای شمالی اکران شده‌اند و به همین دلیل صلاحیت حضور در این لیست را دارند. پس اگر زمان تولید فیلمی به قبل از سال ۲۰۲۱ بازمی‌گردد، حتما در این سال در آمریکای شمالی پخش شده است.

۱. بدترین آدم دنیا (The Worst person in the world)

فیلم بدترین آدم دنیا

  • کارگردان: یواخیم تریر
  • بازیگران: آندرش دنیلسن لی، رناته ریسنوه
  • محصول: نروژ، فرانسه، دانمارک و سوئد
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪

فیلم انگل (parasite) بونگ جون هو با کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم و بهترین فیلم خارجی زبان یا بین المللی در سال ۲۰۱۹ مخاطب غربی سینما را متوجه گنجینه‌ی فوق العاده‌ی سینمای شرق آسیا کرد تا راه برای فیلم‌هایی مانند میناری (minari) و ماشینم را بران (drive my car) هم باز شود و آن دو در دو سال پیاپی در بین نامزدهای بهترین فیلم هم قرار بگیرند. پس این توقع عجیبی نخواهد بود که اعضای آکادمی به فیلم‌های غیرانگلیسی زبان بیشتری شانس رقابت در بین بهترین‌های سال را بدهند. فیلم بدترین آدم دنیا از آن فیلم‌هایی بود که می‌توانست مانند انگل عمل کند و مخاطبان سراسر دنیا را مجذوب سینمای پربار اسکاندیناوی کند. به همین دلیل می‌توان چنین ادعا کرد که در این میان اسکار بیشتر از از خود فیلم متضرر شده که یکی از بهترین‌های سال را فراموش کرده و برخی زرق و برق‌ها را به نبوغ هنری ترجیح داده است.

اما ظاهرا  کماکان اعضای هالیوود مانند مخاطبان آمریکایی حال و حوصله‌ی خواندن زیرنویس ندارند وتصور می‌کنند صنعت سینما فقط در برخی از نقاط جهان وجود دارد و نباید بقیه‌ی نقاط کره‌ی خاکی را جدی گرفت. گرچه هالیوود همواره نشان داده که در نهایت راه درست را انتخاب می‌کند اما همیشه خیلی دیر. این را تاریخ می‌گوید و نمی‌توان در برابر حقیقت تاریخ و فیلم‌هایی که در طول سال‌ها و دهه‌ی با بی مهری روبه رو شده‌اند خط پر رنگ قرمزی کشید و فراموششان کرد.

فیلم یواخیم تریر در نگاه اول ممکن است اثری اگزیستانسیالیستی و حتی نیهیلیستی به نظر برسد اما با نگاه دقیق‌تر می‌توان دید که فیلم‌ساز تلاش کرده تا به طریقی کاربردی به مقاطع مختلف زندگی شخصیت اصلی خود بپردازد که سعی می‌کند معنای زندگی را از طریق تجربه‌های مختلف خود درک کند. به همین دلیل شور و هیجان او، گناهانش، شک‌های درونی، قضاوت‌هایش و همه‌ی آنچه که او را به بزرگسالی و بلوغ می‌رساند به تصویر در آمده است. در واقع یواخیم تریر سعی کرده توامان هم زنی منحصر به فرد بسازد و هم دغده‌های تیپیکال زنی در سن و سال شخصیت اصلی خود را در مقابل مخاطب قرار دهد.

به تصویر کشیدن بحران های میانسالی یکی از داستان‌های قدیمی سینما است. فیلم بدترین آدم دنیا هم بسیاری از کلیشه‌های داستان‌های این چنین را دارد اما فیلم‌ساز سعی کرده همه چیز را با یک طراحی نوآورانه و از زاویه‌ی دیدی جدید به تصویر درآورد. و خب در این کار هم موفق بوده است و همین موضوع فیلم بدترین آدم دنیا را شایسته‌ی حضور در بین فیلم‌های نامزد اسکار می‌کند.

گرچه نمی‌توان این نکته را فراموش کرد که آکادمی فیلم بدترین آدم دنیا را در دو رشته‌ی بهترین فیلم بین‌المللی و بهترین فیلم‌نامه‌ی اوریجینال نامزد کرده است اما این به آن معنا نیست که این فیلم توانسته علارغم تمام شایستگی‌هایش به آنچه که استحقاقش را داشته، دست یابد.

فیلم بدترین آدم دنیا اثر نهایی سه‌گانه‌ی یواخیم تریر است که با نان تریلوژی اسلو هم شناخته می‌شود. دو فیلم دیگر این سه‌گانه به ترتیب دوباره نوازی (reprise) و اسلو ۳۱، اوت (oslo, august 31 st) نام دارند.

«جولی زن جوانی است که در آستانه‌ی سی سالگی است. او در زندگی خود سرگردان است و نمی‌داند از آینده چه می‌خواهد. مرد جوان موفقی در زندگی وی وجود دارد که مایل است با جولی زندگی جدیدی را شروع کند و سر و سامان بگیرد اما جولی سر در گم‌تر از این حرف‌ها است. او روزی در یک مهمانی با مردی جذاب به نام اویلند آشنا می‌شود و زندگی جدیدی را شروع می‌کند اما هنوز هم نمی‌داند که از زندگی خود چه می‌خواهد …»

۲. تیتان (Titane)

فیلم تیتان

  • کارگردان: جولیا دوکورنائو
  • بازیگران: آگاته راسل، وینسنت لیندن
  • محصول: فرانسه و بلژیک
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪

جولیا دوکورنائو تا همین الان فقط دو فیلم بلند ساخته اما به اندازه‌ی کافی توانسته در دل مخاطبان جدی سینما جا باز کند. سینمای او را می‌توان هم در زیر شاخه‌ی سینمای افراطی نوین فرانسه دسته بندی کرد و هم در زیر ژانر هراس جسمانی، به ویژه این دومی یعنی فیلم تیتان که با پرداختن به زوال جسم یک انسان و ترسی که در وجود او انداخته، بیشتر به این نوع سینما تعلق دارد تا فیلم قبلی او یعنی خام (raw).

از جولیا دوکورنائو نباید توقع داشت تا به مخاطب خود ذره‌ای باج دهد. در فیلم‌های او همه‌ چیز امکان پذیر است و فیلم‌ساز هم اصلا نگران نیست که آیا مخاطب چیزی از اتفاقات روی پرده دستگیرش می‌شود یا نه؟ او حتی نگران آن نیست که متهم به اغراق عمدی در نمایش وقایع به قصد مرعوب کردن تماشاگر شود؛ چرا که عامدانه دارد این کار را انجام می‌دهد و به آن افتخار هم می‌کند. پس برای همراهی با فیلم‌های او باید ذهن و دل را از کلیشه‌ها زدود و با دیدی باز به سراغ فیلم‌هایش رفت.

فیلم تیتان درباره‌ی ارزش‌های خانواده است اما اگر تصور می‌کنید دوکورنائو این ارزش‌ها را از طریق پرداختن به یک خانواده‌ی معمولی نشان می‌دهد، سخت در اشتباه هستید. در این فیلم با مردی سر و کار داریم که پسر خود را ده سال پیش از دست داده و دختری را به جای او پذیرفته که آشکارا شبیه به پسرش نیست و دختر هم سعی می‌کند خودش را جای پسر آن مرد جا بزند و خبر ندارد که برای آن مرد جنسیت او مهم نیست و فقط کسی را می‌خواهد که به وی عشق بورزد و دوستش داشته باشد.

از سوی دیگر فیلم تیتان درباره‌ی دشواری‌های مهاجرت در اروپای امروز هم هست. اما فیلم‌ساز این موضوع را هم از طریق پرداخت صریح چنین موضوعی مطرح نمی‌کند. بلکه بستر دیوانه‌واری می‌سازد و این ملی‌گرایی افراطی در اروپای امروز را به ترشح تستسترون در وجود مردانش تشبیه می‌کند که ندانسته قربانی می‌گیرند. در چنین چارچوبی نقد او به ماشینیسم و تعلق خاطر انسان به تکنولوژی در جهان امروز هم به افراطی‌ترین شکل ممکن در جریان است و گاهی سکانس‌هایی کاملا سوررئال وظیفه‌ی انتقال این احساس را بر عهده دارند.

در مجموع فیلم تیتان هم از ضرباهنگ خوبش، بهره می‌برد و هم از حذف زواید. فیلم‌ساز هیچ علاقه‌ای به توضیح دادن اتفاقات ندارد و دوست دارد همه چیز در یک بسته‌بندی مبهم پیچیده شود. آدم‌های قصه کمتر از درونیات خود صحبت می‌کنند و بیشتر ترجیح می‌دهند در گوشه‌ای تنها بنشیند و با خود خلوت کنند. این تأکید بر تنهایی آدم‌ها در برابر آن اعتیاد بیش از حد به تکنولوژی قرار می‌گیرد تا خانم دوکورنائو با صدای بلند اعلام کند که تکنولوژی نه تنها نسل بشر را به هم نزدیک نکرده، بلکه باعث فاصله گرفتن آدمیان از یکدیگر هم شده است. همه‌ی این ها درکنار هم از تیتان فیلمی ساخته که شاید در مرتبه‌ی اول تماشا کمی گنگ و نافهموم به نظر برسد اما اگر حوصله کردید و با دقت به تماشایش نشستید، نکات ظریفی را کشف خواهید کرد که حسابی شما را سر شوق خواهد آورد.

فیلم تیتان موفق شد در سال ۲۰۲۱ جایزه‌ی نخل طلای جشنواره‌ی کن را از آن خود کند اما چندان مورد توجه اعضای آکادمی اسکار قرار نگرفت.

«پدری با دختر خود در حال مسافرت است. دخترک در حین رانندگی مدام پدر خود را اذیت می‌کند و همین باعث می‌شود تا کنترل اتوموبیل از دست پدر خارج شود و دختر صدمه ببیند. در ادامه دخترک تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد و قطعه‌ای تیتانیومی در سرش قرار داده می‌شود تا زنده بماند. حال سال‌ها گذشته و او با حضور در مراسم‌های مختلف و نمایش اتوموبیل‌ها شهرتی به هم زده است. این در حالی است که پدر و مادرش دل خوشی از او ندارند و وی هم حامله است. در این میان قتل‌هایی در محل زندگی او در جریان است و افرادی هم گم شده‌اند. دختر از این فرصت استفاده می‌کند تا خود را به جای یکی از این مفقود شده‌ها جا بزند و پس از کشتن خانواده و دوستانش نزد خانواده‌ای جدید برود …»

۳. شوالیه سبز (The Green knight)

فیلم شوالیه سبز

  • کارگردان: دیوید لاوری
  • بازیگران: دیو پاتل، بری کوگان
  • محصول: آمریکا و کانادا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪

شوالیه‌ی سبز ایده‌ی جسوارانه‌ای دارد: کهن الگوی «سفر قهرمان» به فضایی ذهنی و البته فانتزی و اساطیری گره خورده تا مانند داستان‌های اساطیری، قهرمانی دلاور برای مخاطب بسازد اما این کار برخلاف آن داستان‌های مرجع و قدیمی، با تمرکز بیشتر بر درونیات قهرمان جلو می‌رود تا بر تمرکز بر دلاوری‌هایی که نیازمند کنش‌هایی بیرونی و خارق‌العاده است. در چنین چارچوبی زندگی مردی تصویر می‌شود که اول شخصیت خود را قوام می‌دهد تا کاریزمای لازم را پیدا کند و سپس دست به کارهایی بزند که در آینده به میراث وی تبدیل خواهند شد. اگر به این چند خط توجه کنید متوجه خواهید شد که به لحاظ مضمونی میان این فیلم و قهرمانش با مضمون و قهرمان فیلم تل‌ماسه (dune) اثر دنی ویلنوو و با بازی تیموتی شالامه شباهت‌های بسیاری وجود دارد اما نمی‌توان منکر این شد که زرق و برق بیشتر آن فیلم باعث شده که دهان هیأت انتخاب باز بماند و از کنار این نکته که اساسا آن فیلم اثر کاملی نیست و از بسیاری از جهات نمی‌توان آن را مستقل نامید بگذرند، چرا که به قسمت بعدی خود بسیار وابسته است و انگار مقدمه‌ای برای آن فیلم است؛ فیلمی که هنوز ساخته نشده است.

داستان فیلم داستان آشنایی است. مردی با نام گاوین از شوالیه‌های پادشاه آرتور در مسیر آزمونی سخت قرار می‌گیرد تا هفت خانی را پشت سر بگذارد و در پایان خود را به همه ثابت کند. اما مانند بسیاری از قهرمانان باستانی، درگیری و نزدیکی با شر موجود در هستی و غلبه بر آن از وی انسانی متفاوت می‌سازد. چنین داستانی به نظر می‌رسد که باید با جنجال و تبلیغات فراوان بر پرده ظاهر شود اما سازندگان از این کار امتناع کردند و همین عامل باعث شد تا شوالیه‌ی سبز علارغم تمام پتانسیلی که دارد چندان دیده نشود.

البته همه‌ی این‌ها به این معنا نیست که فیلم شوالیه‌ی سبز اثر کاملی است (اصلا کدام فیلم امسال و سال گذشته می‌تواند چنین ادعایی داشته باشد) اما از بسیاری از جهات اثر قابل توجهی است که حضورش در میان نامزدهای اسکار بهترین فیلم چندان ایجاد سؤال نمی‌کرد و می‌شد که نامش را در آن جا دید. به ویژه که در ابتدا بازی دیو پاتل در قالب نقش اصلی چندان انتخاب درستی به نظر نمی‌رسد؛ چرا که نه چهره‌ی مناسبی برای اجرای نقش دارد و نه تا به امروز بازی قابل قبولی از خود ارائه داد است اما چنان نقش اصلی را از آن خود کرده که نمی‌توان فرد دیگری را به جای وی تصور کرد.

فیلم شوالیه‌ی سبز از شعری درباره‌ی این جنجگوی افسانه‌ای الهام گرفته شده است. به همین دلیل ریتم داستان به شدت کند است تا فیلم‌ساز فرصت کافی داشته باشد که فضای شاعرانه‌ی اثر را خلق و به درون شخصیت اصلی خود نفوذ کند. به همین دلیل نمی‌توان تماشای آن را به مخاطب کم حوصله توصیه کرد اما اگر حوصله داشتید و به تماشای آن نشستید قطعا سرخورده نخواهید شد.

«سر گاوین خواهرزاده‌ی شاه آرتور افسانه‌ای است. او جستجوی طاقت فرسایی را آغاز می‌کند تا بتواند در نهایت شوالیه‌ی سبز را که بدنی به رنگ زمرد دارد و شبیه به یک درخت است، پیدا کند. او در طول این راه با مشقت‌های بسیاری روبه‌رو می شود و با مواجهه با سمت تاریک وجود خود و هم‌چنین شر موجود در جهان به انسان دیگری تبدیل می‌شود.»

۴. حرکت ناگهانی ممنوع (No sudden move)

فیلم حرکت ناگهانی ممنوع

  • کارگردان: استیون سودربرگ
  • بازیگران: بنسیو دل‌تورو، دان چیدل، جان هم و مت دیمون
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪

استیون سودربرگ نشان داده که توانایی بالایی در ساختن هر فیلمی در هر ژانری دارد و گاهی حتی می‌تواند لحن‌های مختلف هر ژانر را با هم ترکیب کند. سودربرگ در این جا یک درام جنایی را با لحنی کمدی ساخته و سعی کرده داستان در ظاهر تلخ خود را به گونه‌ای دور شخصیت‌های اصلی خود بچیند که نه تنها آزار دهنده نباشد، بلکه به شکل هوشمندانه‌ای حال خوب کن و بامزه هم هست.

روایت فیلم مانند بسیاری از فیلم‌های این روزها که تلاش می‌کنند تا ادای دینی به سینمای گذشته داشته باشند، شروع می‌شود اما باید در نظر داشت که در این جا با فیلم‌ساز بازیگوشی مانند استیون سودربرگ روبه‌رو هستیم. او می‌تواند کاری کند که حتی یک سکانس عادی پر از دیالوگ هم بامزه شود یا مخاطب را چنان سرگرم کند که انگار در حال تماشای یک سکانس پر زد و خورد است. آن هم نه سکانسی پر از دیالوگ‌های پر طمراق یا گفتگوهایی حاوی اطلاعاتی دست اول؛ بلکه یک سکانس معمولی با گفتگوهایی معمولی.

همین توانایی را می‌توان در نحوه‌ی روایت داستان هم دید. او اتفاقات به ظاهر ساده و البته کلیشه‌ای را به شکلی نمایش می‌دهد که جلوه‌ای کاملا تازه و بدیع پیدا می‌کنند و مخاطب را حسابی سر ذوق می‌آورند. فیلم حرکت ناگهانی ممنوع هم پر است از چنین ترفندهایی. داستان با یک مأموریت ساده برای دو نفر آغاز می‌شود. قرار است این دو به همراه فرد دیگری چند ساعتی خانواده‌ی مردی را گروگان بگیرند. از همان ابتدا مشخص است که این مأموریت ساده به درستی پیش نخواهد رفت و یک چیزی در این میان سر جایش نیست. اما استیون سودربرگ همین اتفاق معمول را چنان برگزار می‌کند و وقایع را طوری پشت سر هم می‌چیند که تازه و نو به نظر می‌رسند و مخاطب را هم غافلگیر می‌کنند.

در ادامه داستان فیلم به رقابت میان غول‌های اتوموبیل‌سازی آمریکا پیوند می‌خورد. باید توجه داشت که شهر دیترویت در آن زمان پر بود از کارخانه‌های مختلف اتوموبیل‌سازی و جدال برای پیشی گرفتن از یکدیگر، بخشی از ضربان شهر را تشکیل می‌داد. شهر پویا و زنده بود و مردم به واسطه‌ی همین کارخانه‌ها برای خود زندگی و خانواده داشتند. حال چنین بستری در دستان استیون سودربرگ تبدیل به فرصتی شده تا بساط سینمای جنایی خود را پهن کند.

سر و شکل فیلم حرکت ناگهانی ممنوع آشکارا فیلم‌های نوآر قدیمی را به یاد می‌آورد. لباس‌ها، ماشین‌ها، خیابان‌ها، همه و همه با ادای دین به آن نوع سینما ساخته شده است. باید این نکته را توجه داشت که سودربرگ شهر دیترویت و هم‌چنین آدم‌های فیلمش را نه بر اساس واقعیت، بلکه بر اساس تصویری که سینما از آن زمان در ذهن‌ها پرورش داده، بازسازی کرده است. بنابراین فیلم بیش از هر چیزی ادای دین به خود سینما است و نوآوری‌های کارگردان هم از خلق و خوی بازیگوش این سال‌های او سرچشمه می‌گیرد.

بازی بنسیو دل‌تورو و دان چیدل دیگر نقطه قوت فیلم است. هر دو به خوبی از پس نقش‌های خود برآمده‌اند و چه در زمانی که باید جدی باشند و چه در زمان شوخ و شنگی، سنگ تمام گذاشته‌اند.

«سال ۱۹۵۵، دیترویت. در آن زمان شهر دیترویت پایتخت اتوموبیل‌ سازی آمریکا بود و کارخانه‌های مختلف سعی می‌کردند به اطلاعات سری دیگر کارخانه‌های رقیب دست پیدا کنند. در این میان سه فرد خلافکار برای انجام کاری به ظاهر ساده استخدام می‌شوند. آن‌ها باید افراد خانواده‌ی مردی را برای چند ساعت در منزل او گروگان بگیرند تا آن مرد برود و سندی را از گاو صندوق رییس خود برای آن‌ها بیاورد. اما هیچ چیز آن گونه که باید پیش نمی‌رود و دو تن از این مردان سعی می‌کنند تا بفهمند چه کسی آن‌ها را استخدام کرده و اصلا آن سند چه چیز با ارزشی داشته که فردی حاضر شده چنین دردسری را به جان بخرد …»

۵. شمارنده کارت (The card counter)

فیلم شمارنده کارت

  • کارگردان: پل شریدر
  • بازیگران: اسکار آیزاک، تیفانی هدیش و ویلم دفو
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 86٪

ممکن است پل شریدر را فیلم‌ساز خوبی بدانیم و به تماشای آثارش بنشینیم اما نمی‌توان منکر شد که او را بیشتر با فیلم‌نامه‌های درخشانی که نوشته به یاد می‌آوریم. فیلم‌نامه‌هایی مانند آن چه که در دوران طلایی سینما آمریکا در دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی مثلا برای کسی مانند مارتین اسکورسیزی نوشت و در آن‌ها به زندگی مردان پرسه‌زنی پرداخت که به دنبال معنایی برای زندگی می‌گردند و نمی‌توانند نکبت جاری در جامعه را تحمل کنند و یا باید کاری کنند یا مفری برای ادامه‌ی حیات پیدا کنند. معروف‌ترین این فیلم‌نامه‌های او، سناریوی راننده تاکسی (taxi driver) بود و معروف‌ترین شخصیتش تراویس بیکل همان فیلم با بازی رابرت دنیرو.

نمی‌توان کتمان کرد که پل شریدر بیش از آنکه کارگردان بزرگی باشد، فیلم‌نامه‌نویس بزرگی است. این موضوع آنقدر واضح است که با بررسی کارنامه‌ی او متوجه می شویم هر گاه فیلم‌ساز بزرگی هدایت ساخت یکی از فیلم‌نامه‌های او را به عهده گرفته، نتیجه‌ی کار بهتر از زمانی است که خودش کارگردانی آثارش را به عهده دارد؛ اتفاقی که خوشبختانه در فیلم شمارنده‌ی کارت شکل نگرفته و با فیلمی سر پا روبه‌رو هستیم که مخاطب را تا انتها نگه می‌دارد. در این جا هم آن شخصیت پرسه‌زن متناسب با زمانه پیش آمده و به خوبی قوام پیدا کرده و هم کارگردانی پل شریدر به اندازه است و فیلم را به اثری قابل تأمل تبدیل می‌کند.

اما هر ایرادی هم که به کار او وارد باشد، نمی‌توان فراموش کرد که وی یک شامه‌ی قوی برای فهم جامعه‌ی پیرامونش دارد و می‌تواند از طریق داستان‌هایش شخصیت‌هایی حساب شده خلق کند. با گذشت این همه سال هنوز هم تراویس بیکل راننده تاکسی از نمادهای شخصیت‌پردازی درست و حساب‌شده در تاریخ سینما است و همین یک قلم کار نام شریدر را به عنوان یکی از موتورهای محرکه‌ی هالیوود دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی در تاریخ سینما ثبت کرده است.

دوباره همان داستان معروف راننده تاکسی. شخصی سعی دارد تا با محیط پیرامونش به آشتی برسد اما تجربیات تلخ گذشته و شرکت در جنگی نابرابر و کابوس‌های پس از آن، مانع از آن می‌شود تا او بتواند گذشته را فراموش کند و زندگی عادی را در پیش بگیرد. زندگی شبانه را برای فرار از اجتماع خشمگین اطرافش به حضور در روشنایی روز ترجیح می‌دهد و وسواس خاصی بر رفتار و اعمال آدم‌ها و همچنین تمیزی محیط دارد.

در این میان حضور فرد نوجوانی و مشکلاتش او را درگیر می‌کند؛ چرا که نمی‌تواند آن پسر را فراموش کند و با گذر از کنار آن به زندگی طبیعی خود بازگردد. خاطرات تلخش و اشتراکاتی که در زندگی با این جوان دارد مانع او می‌شود؛ تا اینکه تصمیم می‌گیرد در مسیر انتقام برای زندگی از دست رفته‌ی خود گام بردارد.

اما این مرد یک توانایی عجیب دارد. توانایی که سبب می‌شود بتواند در کازینوها پول خوبی به جیب بزند. این توانایی از همین وسواس او سرچشمه می‌گیرد و همان شمارش کارت‌های بازی است. قدم زدن در این راه او را با زنی آشنا می‌کند و از این به بعد درگیری دیگری در زندگی او آغاز می‌شود که آیا با وجود آن گذشته‌ی تلخ توان عاشق شدن و عشق ورزیدن را دارد یا نه؟ صحنه‌ی پایانی فیلم امروزه دیگر به امضای پل شریدر تبدیل شده است؛ صحنه‌ای که از فیلم جیب‌بر (pickpocket) روبر برسون می‌آید و در بد خواب (light sleeper) و ژیگولوی آمریکایی (American gigolo)، یعنی دیگر فیلم‌های پل شریدر هم وجود دارد.

اسکار آیزاک خوب توانسته از پس این نقش سنگین برآید و وسواس‌های این مرد زخم خورده را خوب از کار درآورده است. فیلم را فقط می‌توان برای جذابیت کار او یک بار جداگانه دید و تماما بر اجرا و بازی وی متمرکز شد، و البته که او هم شایستگی حضور در لیست نهایی بهترین بازیگر مرد اسکار را داشت.

«یک شکنجه‌گر زندان مخوف ابوغریب پس از آزاد شدن از زندانی در آمریکا به قمار روی آورده است. او به دلیل توانایی در شمارش کارت‌ها پول خوبی برنده می‌شود اما قصد ندارد هیچ‌گاه دست به قمارهای بزرگ بزند و می‌خواهد همیشه ناشناس باقی بماند. در این بین پسرکی به نزد این مرد می‌آید و ادعا می‌کند که پدرش که همراه مرد در جنگ بوده، به دلیل عذاب وجدان خودکشی کرده و او قصد دارد تا انتقام مرگ پدرش را از کسی که به او آموزش شکنجه داده بگیرد. مرد با پسر راهی می‌شود اما …»

۶. راکت قرمز (Red rocket)

فیلم راکت قرمز

  • کارگردان: شان بیکر
  • بازیگران: سایمون رکس، بری الرود
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪

شان بیکر در همین مدت کوتاهی که به فیلم‌سازی رو آورده نشان داده که توانایی بسیاری در پرداختن به مشکلات زندگی بزرگسالان آمریکایی دارد. همین فیلم راکت قرمز و البته پروژه‌ی فلوریدا (The florida project) نشان دهنده‌ی این ادعا است. او نماینده‌ی صدای تازه‌ای در سینمای مستقل آمریکا است، صدایی که سال‌ها است به گوش می‌رسد و می‌توان در آثار دیگر فیلم‌سازانی مانند نوا بامبک یا ریچارد لینکلیتر هم شنید. این فیلم‌سازان نماد نوعی بلوغ و تمایل به فرار از سینمایی هستند که روز به روز بیشتر در دل زرق و برق و نمایش‌های پوشالی فرو می‌رود و فراموش می‌کند که داستان‌هایش باید درباره‌ی احساسات زمینی آدمیزاد باشد نه اینکه در دل افسانه‌های پوشالی و بدون عمق نمود پیدا کند. حضور فیلم‌سازی مانند شان بیکر نشان می‌دهد که هنوز هم می‌توان به ظهور صداهای مستقل در سینمای آمریکا امیدوار بود و می‌توان چندتایی فیلم متفاوت از تولیدات اصلی در هر سال میلادی دید.

داستان فیلم درباره‌ی زندگی و مشکلات مردی است که در نگاه اول به هیچ روی نمی‌توان با وی همراه شد. به همین دلیل من و شمای مخاطب هم در ابتدا سمت و سوی اهالی شهر می‌ایستیم و به خوبی آن‌ها درک می‌کنیم. اما شان بیکر آزمون سختی برای خود ترتیب داده است: او با خود و مخاطبش قرار گذاشته تا این داستان را به شکلی پیش ببرد که در پایان شخصیت اصلی، یعنی همان مرد ملموس و قابل درک شود. البته شهر فیلم هم از آن شهرهایی نیست که چنگی به دل بزند. بیشتر به درد این می‌خورد که آدمی در اولین فرصت از آن فرار کند. آدم‌هایش مدام ول می‌چرخند و انگار در برزخی دست و پا می‌زنند که نه راه پس برایشان باقی گذاشته، نه راه پیش و کاری هم برای انجام دادن ندارند. فیلم راکت قرمز، فیلمی است سر خوش و البته متکی به شخصیت خود که همه‌ی جادویش را از همین طراحی درست شخصیت و مسیری که وی طی می‌کند، می‌گیرد.

در چنین فیلم‌هایی یک حرکت اشتباه یا یک طراحی غلط در فیلم‌نامه یا یک رفتار اشتباه بازیگر باعث می شود که همه چیز از دست برود؛ نه فیلم‌ساز بتواند شخصیت را آن طور که برنامه‌ریزی کرده خلق کند و نه مخاطب با فیلم همراه شود. پس همه چیز باید سر جای خودش باشد. از این منظر با فیلمی درجه یک روبه‌رو هستیم که نه تنها داستانی غیرمعمول تعریف می‌کند، بلکه از یک طراحی بلند پروازانه هم برخوردار است.

بازی سایمون رکس در قالب شخصیت اصلی داستان یکی از نقاط قوت فیلم راکت قرمز است. سایمون رکس به خوبی توانسته هم جنبه‌های رقت انگیز شخصیت را از کار دربیاورد و هم توانسته جذابیت‌های وی را بر پرده ظاهر کند. او نقش مردی را بازی می‌کند که سال‌ها در برابر دوربین بوده و هیچ‌گاه خجالت نکشیده و به یک بی قیدی رسیده و یاد گرفته در لحظه زندگی کند اما ظاهرا قرار نیست همیشه همه چیز به همین شکل ادامه پیدا کند. از این منظر می‌توان برای اعضای آکادمی تأسف خورد که چرا نام وی را به عنوان یکی از نامزدهای اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد انتخاب نکرده‌اند.

می‌توان چنین ادعا کرد که فیلم راکت قرمز شخصیت جذاب‌تری نسبت به فیلم قدرت سگ (power of the dog) دارد، بهتر از فیلم به بالا نگاه نکن (don’t look up) به بحران‌های اجتماعی پرداخته است و عاشقانه‌ی بهتری از فیلم لیکوریش پیتزا (licorice pizza) است. پس با یکی از بهترین فیلم‌های سال روبه‌رو هستیم که به راحتی توسط اسکار نادیده گرفته شده است.

«داستان فیلم، داستان زندگی مردی است که در گذشته ستاره‌ی فیلم‌های مخصوص بزرگسالان بوده است. او حالا به شهر کوچک محل تولد خود بازگشته است اما هیچ‌ کس تمایل ندارد با وی ارتباط برقرار کند و از همه طرف طرد می‌شود …»

۷. تراژدی مکبث (The Tragedy of Macbeth)

فیلم تراژدی مکبث

  • کارگردان: جوئل کوئن
  • بازیگران: دنزل واشنگتن، فرانسیس مک‌دورمند
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 93٪

سال‌ها و دهه‌ها است که با الهام از نمایش نامه‌های ویلیام شکسپیر فیلم‌های مختلفی ساخته می‌شود. از همین مکبث گرفته تا رومئو و ژولیت و البته هملت. اما هیچ‌ کدام توان برابری با آن نمایش‌های درخشان را ندارند و البته شاید این موضوع بسیار طبیعی هم باشد؛ چرا که این نمایش‌های چه به لحاظ درام‌ نویسی و روایت و چه به لحاظ شخصیت پردازی چنان کامل هستند که حتی کوچکترین تغییر یا انتقال آن‌ها به هر مدیوم هنری دیگری، آن‌ها را از آن کمال مطلق دور می‌کند.

چند فیلم خوب تاکنون از نمایش نامه‌ی مکبث ساخته شده است که می‌توان در میان آن‌ها نام فیلم‌سازان بزرگی مانند ارسن ولز یا رومن پولانسکی یا آکیرا کوروساوا را سراغ گرفت. این بزرگان تاریخ سینما هر کدام به نحوی و از دریچه‌ی چشم خود به اثر شکوهمند آن نابغه‌ی انگلیسی نزدیک شده‌اند و روایت شخصی خود را ارائه داده‌اند. حال جوئل کوئن برای اولین بار بدون برادرش ایتان دست به کار شده و فیلمی کاملا شخصی از این قصه‌ی تکرارنشدنی شاخته است. داستان همان داستان آشنا است و تغییرات اندکی هم نسبت به اصل نمایش ‌نامه دارد اما فیلم آقای کوئن برخوردار از نوعی نبوغ خاص است که آن را شایسته‌ی حضور در این لیست می‌کند تا برای حال اعضای انتخاب بهترین فیلم‌های اسکار افسوس بخوریم.

جوئل کوئن عامدانه نخواسته تا مخاطب حین تماشای فیلمش فراموش کند که با اثری تئاتری روبه‌رو است. شاید بیان این موضوع کمی گیج کننده باشد؛ چرا که عموما دیده و شنیده‌ایم که فیلم‌هایی با جنبه‌های غلیظ تئاتری از سوی منتقدان چندان جدی گرفته نمی‌شوند. چه این گزاره را بپذیریم و چه نه، فیلم‌ساز عامدانه تلاش کرده که مخاطب مدام به یاد منبع اقتباس باشد؛ چرا که به نظر می‌رسد هر گونه تلاشی برای پرت کردن حواس مخاطب از چنین منبع اقتباس سرشناسی کاری به شدت اشتباه است. اما یک نکته این وسط وجود دارد که نشان دهنده‌ی همان نبوغ فیلم‌ساز است.

جوئل کوئن تمام دکورهای فیلمش را شبیه به دکورهای تئاتری ساخته است و البته نورپردازی و جلوه‌هایی شبیه به سینمای اکسپرسیونیسم به آن اضافه کرده است؛ به گونه‌ای که اگر بعد از دیدن فیلم مشغول خواندن  نمایش نامه شوید، محال است که نورپردازی پرده‌های مختلف نمایش را به شیوه‌ای غیر از نورپردازی اکسپرسیونیستی تصور کنید. اما این همه‌ی ماجرا نیست؛ فیلم تراژدی مکبث از نوعی دوربین کاملا سینمایی بهره می‌برد که باعث می شود مخاطب در حین تماشای آن دکورهای به شدت مینی‌مالیستی، فرامش نکند که با فیلمی سینمایی از یک کارگردان بزرگ روبه‌رو است. غیر از این هم از جوئل کوئن توقع دیگری نمی‌رود. او یکی از سازندگان برخی از بهترین فیلم‌هایی است که در طول نزدیک به چهار دهه‌ی گذشته دیده‌ایم.

اما نقاط قوت فیلم تراژدی مکبث به همین‌ها ختم نمی‌شود. فیلم دو بازیگر بزرگ در قالب شخصیت‌های اصلی خود دارد. دنزل واشنگتن در نقش مکبث بازی می‌کند و به خوبی توانسته از پس نقشی برآید که بسیاری را رسوا کرده و عیار آن‌ها را مشخص کرده است. به دلیل همین اجرای خوب هم نامش در بین نامزدهای اسکار قرار دارد. از سوی دیگر فرانسیس مک‌دورمند را در قالب نقش لیدی مکبث داریم. لیدی مکبث از آن نقش‌هایی است که هر بازیگر زنی آرزو دارد که روزی در قالب آن قرار گیرد. این موضوع با آن مونولوگ‌های طولانی لیدی مکبث و هم چنین دوربینی که مدام نمای درشت بازیگر را در قاب خود قرار می‌داد، فرصت بیشتری در اختیارفرانسیس مک‌دورمند قرار داده بود که خودنمایی کند.

«مکبث یک نجیب زاده‌ی اسکاتلندی است که به تازگی از نبردی سخت بازگشته و موفق شده است تا دشمنان اسکاتلند را شکست دهد. در حین بازگشت از میدان نبرد سه جادوگر بر وی ظاهر می‌شوند و به او وعده می‌دهند که به زودی پادشاه اسکاتلند خواهد شد. پادشاه اسکاتلند منتظر ورود او است تا پیروزی‌اش را جشن بگیرد اما مکبث خیال دیگری در سر دارد و تمایل دارد که هر جور شده پادشاه کشورش شود …»

۸. گزارش فرانسوی (The French dispatch)

فیلم گزارش فرانسوی

  • کارگردان: وس اندرسون
  • بازیگران: بیل مورای، تیلدا سوئینتون، بنسیو دل‌تورو، آدرین برودی، لئا سیدوس و اوون ویلسون
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 75٪

وس اندرسون شیوه‌ی خاصی در فیلم‌سازی دارد. او داستان‌ها و شخصیت‌های محبوبش را در دل یک جهان فانتزی و خوش آب و رنگ می‌ریزد و آنقدر با آن‌ها شیطنت می‌کند و دست به دیوانگی می‌زند که باید با حال و هوای آثارش همراه شد تا از دیدنشان لذت برد؛ لذتی که اگر مخاطبی اهلش باشد بسیار وصف ناپذیر خواهد بود. او سال‌ها است که این روش را ادامه می‌دهد اما بعد از ساختن فیلم هتل بزرگ بوداپست (the grand Budapest hotel) این شیوه را رادیکال‌تر کرد تا در همین فیلم گزارش فرانسوی به افراطی‌ترین شکل ممکن برساند. داستان‌هایی که هم مانند قصه‌های کلاسیک پر از پیچ و تاب و چرخش هستند و هم مانند قصه‌های مدرن پر از تصادف و حضور فعال دغدغه‌ی شخصیت‌ها.

فیلم روایتی آنتولوژیک دارد (داستان‌هایی اپیزودیک که هر داستان، قصه‌ای متفاوت و شخصیت‌هایی جداگانه دارد) چهار اپیزود جداگانه که تنها نقطه‌ی اشتراکشان در این نهفته است که قرار است در یک مجله به نام گزارش فرانسوی به چاپ برسند. وس اندرسون فیلم گزارش فرانسوی را به دلیل علاقه‌ی بسیارش به مجله‌ی بزرگ نیویورکر ساخته است؛ مجله‌ای پیشرو در زمینه‌های روشنفکرانه در کشور آمریکا. به دلیل همین جنبه‌های روشنفکری نشریه‌ی نیویورکر است که نام فیلم و نام مجله نه گزارش آمریکایی، بلکه گزارش فرانسوی است تا بر این جنبه‌ی مجله‌ی نیویورکر تأکید شود.

از سویی دیگر تمام بار عاطفی فیلم بر دوش سردبیر مجله با بازی بیل مورای است. کسی که شاید در مجموع پانزده دقیقه هم در قاب فیلم‌ساز نباشد اما در واقع شخصیت اصلی فیلم است. سفر او به فرانسه است که فیلم را شروع می‌کند و مرگش داستان را تمام می‌کند. تصویری که وس اندرسون از او ارائه می‌دهد، تصویر یک سردبیر آرمانی برای هر نویسنده‌ای است. گرچه مخاطب مدام داستان‌های معرکه نویسندگان را می‌بیند اما این سردبیر است که فضایی فراهم کرده تا آن‌ها با فراغ بال به کار خود مشغول شوند؛ فضایی که در نبود آن هیچ گزارش یا نوشته‌ درخشانی خلق نخواهد شد و هیچ مجله‌ای به اوج نخواهد رسید.

ریتم فیلم گزارش فرانسوی، ریتمی پرشتاب و تند است؛ هم اینکه فاصله‌ی بین دو نما چندان زیاد نیست و هم اینکه اطلاعات زیادی در هر پلان وجود دارد. بنابراین مخاطب باید هر لحظه حواسش را جمع کند تا چیزی از دستش در نرود. اما در هر صورت و با هر دقتی که به تماشای فیلم بنشینید، باز هم نیاز به تماشای مجدد آن را احساس می‌کنید، چرا که وس اندرسون به شکلی ریزبافت و با دقتی بسیار زیاد جزییات فیلمش را در هر نما پنهان کرده و هر دیالوگ یا مونولوگ بازیگران را به قصدی در دل اثر جای داده است؛ مقصودی که در بار اول تماشا چندان به چشم نمی‌آید.

فیلم گزارش فرانسوی یکی از پر بازیگرترین آثار سال ۲۰۲۱ میلادی است. پس از این منظر هم باید برای بسیاری باعث کنجکاوی باشد. و البته که اجرای ضعیف در فیلمی از وس اندرسون بسیار کار مشکلی است چرا که او به خوبی می‌داند از بازیگر خود چه می‌خواهد.

«گزارش فرانسوی فیلمی آنتولوژیک، متشکل از چهار داستان مختلف است که وجه اشتراک آن‌ها چاپ شدنشان در مجله‌ای به نام گزارش فرانسوی است. داستان اول: گزارشگری به نام سزراک با دوچرخه‌ خود اطراف شهری فرانسوی به نام انوئی می‌گردد و از وضع یک روز آن گزارشی تهیه می‌کند. داستان دوم: جی.کی.ال برنسن در حال سخنرانی پیرامون زندگی یک هنرمند نقاش زندانی و دیوانه است که در زندانی با حداکثر شرایط امنیتی زندگی می‌کند. داستان سوم: لوسیندا کرمنتز، زن خبرنگاری است که در تلاش است تا با رهبر یک جنبش دانشجویی ارتباط برقرار کند و از تظاهرات آن‌ها گزارش تهیه کند. داستان چهارم: یک نویسنده و متخصص حوزه‌ غذا و طعم‌ها به نام روبوک رایت، در حال تلاش برای تهیه گزارشی در خصوص آشپز اداره پلیس، خود را میانه یک جریان گروگان‌گیری می‌بینید.»

۹. زودباش زودباش (C’mon C’mon)

فیلم زودباش زودباش

  • کارگردان: مایک میلس
  • بازیگران: واکین فینیکس، وودی نورمن و گبی هافمن
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪

مایک میلس داستان ساده اما درگیر کننده‌ی خود را به شیوه ای سیاه و سفید ساخته و بعد از نزدیک به دوسال واکین فینیکس را به سینماها بازگردانده است. آخرین بار این بازیگر برنده‌ی جایزه‌ی اسکار را با فیلم جوکر (joker) بر پرده دیدیم که اسکاری برایش به ارمغان آورد و او را شهره‌ی عام و خاص کرد. اما وی حالا جلوه‌هایی تازه از توانایی خود به نمایش گذاشته که قبلا نمونه‌ی آن را در کارنامه‌ی وی ندیده بودیم و همین هم تماشای فیلم زود باش زود باش را به تجربه‌ای یکه تبدیل می‌کند.

ممکن است در حین تماشای فیلم زود باش زود باش مدام به یاد فیلم فرانسیس ها (frances ha) ساخته‌ی نوا بامبک باشید. موضوعی که از جهان‌بینی مشابه دو کارگردان سرچشمه می‌گیرد و باعث می شود که شهر نیویورک در این فیلم جلوه‌ای متفاوت از آنچه سینمای جریان اصلی آمریکا نمایش می‌دهد به خود بگیرد. در اینجا خبری از روایت‌های دیوانه‌وار خلافکاران و پلیس‌ها یا قصه‌های مهیج و ماجرا محور نیست بلکه این متروپلیس بدون حد و مرز تبدیل به دنیایی می‌شود که دو انسان به هم نزدیک می‌کند تا جهان اطرافشان را بیشتر درک کنند.

شخصیت اصلی فیلم در جستجوی راهی برای پیدا کردن خوشبختی است. این یکی از داستان‌های کلاسیک هالیوودی است اما جلوه‌هایی که مایک میلس به این جستجوی ازلی ابدی بخشیده، به شکلی وجدآور تازه و نو است و حداقل در سالی که گذشت نمونه‌ای مشابه ندارد. از این منظر در ابتدا به نظر می‌رسد که با فیلمی ملودرام روبه‌رو هستیم که از همه‌ی کلیشه‌های این ژانر استفاده کرده است اما فیلم‌ساز به خوبی توانسته از غلتدیدن در دل این کلیشه‌ها فرار کند و سر و شکلی تازه به اثر خود بدهد.

پس با فیلمی غیر کلیشه‌ای روبه رو هستیم که از تعریف کردن یک داستان سررراست فرار می‌کند. مصاحبه‌های شخصیت اصلی بخشی از داستان فیلم است، زندگی شخصی او بخشی دیگر و آرزوها و نگرانی‌های خواهرزاده‌اش قسمت دیگری از قصه را شکل می‌دهد. اما همه‌ی این ها به طریقی به هم وصل می‌شود و کلیتی می‌سازد که به سختی می‌توان آن را دوست نداشت و به سختی می‌توان با شخصیت‌هایش همراه نشد.

تصاویر سیاه و سفید فیلم باعث شده تا حواس مخاطب بیش از پیش بر روابط دو شخصیت اصلی درام متمرکز شود و زوائد را حذف کرده است. آدم‌هایی که شاید به لحاظ سنی تفاوتی آشکار با هم داشته باشند و نتوان بین آن‌ها اشتراکی پیدا کرد اما در آرزوی پیدا کردن چیزی هستند که می‌توان آن را خوشبختی و لذت بردن از زندگی نامید.

مایک میلس بر ریتم اثر و هم چنین حال و هوای آن تسلط دارد. این موضوع شرطی اساسی برای فیلمی است که به فضاسازی خود بسیار وابسته است. دوربین رهای فیلم‌ساز وظیفه‌ی ساختن این فضاسازی را بر عهده دارد تا جلوه‌ای یگانه به شخصیت‌ها بدهد. شخصیت‌هایی که شاید در وهله‌ی اول مانند همه‌ی آدم‌های ساکن ابرشهری چون نیویورک باشند اما چیزی یکه دارند که تماشای آن‌ها را لذت بخش می‌کند.

بازی وودی نورمن ۱۱ ساله در کنار بازیگر بزرگی مانند واکین فینیکس از نقاط قوت فیلم است. او برخی مواقع حتی از فینیکس هم درخشان‌تر ظاهر شده و تمام قاب را از وی می‌دزدد و از آن خود می‌کند.

«یک تهیه کننده و گزارشگر رادیو به اصرار خواهرش قبول می‌کند تا مدتی از خواهر زاده‌ی ۹ ساله‌ی خود مراقبت کند. حال این دو سفر جذاب و پر ماجرایی را در اطراف شهر نیویورک با هم آغاز می‌کنند و …»

۱۰. جزیره برگمان (Bergman island)

فیلم جزیره برگمان

  • کارگردان: میا هانسن لاو
  • بازیگران: ویکی کریپس، تیم راث
  • محصول: فرانسه، مکزیک، برزیل و آلمان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: 9.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 87٪

نام جزیره‌ی برگمان به جزیره‌ی فارو در کشور سوئد اشاره دارد که لوکیشن بسیاری از فیلم‌های مطرح اینگمار برگمان کارگردان بزرگ سوئدی است. جزیره‌ای که بسیاری از نقاط روشن تاریخ سینما در آن جا شکل گرفته و صاحبی معنوی دارد که یکی از بزرگترین کارگردانان تاریخ سینما است. از این منظر شاید مخاطب توقع داشته باشد فیلم جزیره‌ی برگمان اثری به تمامی در مدح آن فیلم‌ساز افسانه‌ای باشد که به وی و میراثش تقدیم شده است اما ابدا چنین نیست و فیلم‌ساز به اینجا آمده تا داستان دو شخصیت خود را به شیوه‌ی خودش روایت کند و این ریسک را کرده که با انتظارات مخاطب خود بازی کند. پس فیلم جزیره برگمان فقط تصویرگر گشت و گذار یک عاشق سینما در یکی از مهم‌ترین لوکیشن‌های تاریخ سینما نیست.

در اینجا آدم‌ها از هویت جزیره و معنایی که دارد آگاه هستند. یکی از شخصیت‌ها می‌گوید که خیلی‌ها به اینجا می‌آیند تا داستان بنویسند اما هیچ‌کس از آن‌ها توقع «پرسونا» ندارد. فیلم پرسونا (persona) یکی از شاهکارهای خارق‌العاده‌ی اینگمار برگمان است که در دنیا نظیر ندارد. این گفتگوی کوتاه در واقع اشاره به همان رویکرد فیلم‌ساز دارد؛ او این جزیره را انتخاب کرده تا کاری را انجام دهد که دیگران با آمدن به آن جا انجام می‌دهند؛ یعنی پیدا کردن منبع الهام و البته راهی برای تعریف کردن داستان خود.

شخصیت‌های اصلی قصه هم چنین رویکردی دارند و انگار کارگردان تمام منویات خود را در درون آن‌ها قرار داده است؛ آن‌ها هم در جستجوی آرامشی هستند تا داستان خود را روایت کنند و از این جزیره چیزی جز یک منبع الهام نمی‌خواهند. پس با فیلمی روبه‌رو هستیم که به مرزهای خود آگاهی دارد اما از کمی بلندپروازی هم بدش نمی‌آید. پس به درون شخصیت‌های خود می‌زند تا علاوه بر سفر به جزیره‌ی فارو، به دورن آدم های خود هم سفر کند. رفته رفته این دو سفر بر هم مماس می‌شوند و رومانسی را شکل می‌دهند که می‌توان از تماشایش لذت برد و به بازیگوشی فیلم‌ساز هم دست مریزاد گفت.

جزیره‌ی فیلم در واقع نوعی مکان مقدس است که رهروانی دارد. آن‌ها تن به بزرگی آن می‌دهند و هر مکان آن را مانند یک اجرای آیینی می‌پرستند اما دو شخصیت اصلی فیلم چنین نیستند و به ویژه یکی اصلا تن به قواعد توری که در آن شرکت کرده‌اند نمی‌دهند. به همین دلیل جسارت سازندگان فیلم قابل ستایش است؛ چرا که آن‌ها در جستجوی پیدا کردن صدای خود هستند بدون آنکه فراموش کنند چه تاریخ درخشانی پشت سر خود دارند.

فیلم جزیره‌ی برگمان یکی دیگر از شانس‌های اعضای آکادمی اسکار برای بها دادن به سینمای اسکاندیناوی بود. آن‌ها سال‌ها پیش نتوانسته بودند در برابر عظمت برگمان مقاومت کنند اما انگار چندان به میراث داران وی روی خوش نشان نمی‌دهند. گرچه جزیره‌ی برگمان شاهکاری در حد و اندازه‌ی پرسونای اینگمار برگمان نیست اما فیلم بازیگوشی است که از بسیاری از نامزدهای امسال اسکار دیدنی‌تر است و قطعا بهتر ساخته شده.

میا هانسن لاو به نحوی برای ساختن فیلم جزیره برگمان از زندگی شخصی خود هم الهام گرفته است. او سال‌ها با اولیویه آسایس زندگی کرده است؛ پس علاوه بر تاریخ سینما، پیوندی عمیق میان زندگی شخصی فیلم‌ساز و فیلمش وجود دارد.

«زوجی فیلم‌ساز به جزیره ی فارو، لوکیشن اصلی بسیاری از فیلم‌های اینگمار برگمان افسانه‌ای می‌روند تا بر روی داستان‌های خود در آرامش کار کنند. آن‌ها در جزیره پرسه می‌زنند اما…»



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

۲ دیدگاه
  1. mohammad

    امتیاز سایت imdb به جزیره برگمان ۶.۷ از ۱۰*

  2. وحید

    گزارش فرانسوی صرفا چیدمان یک سری تابلوی خوش آب و رنگ بود… داستانی وجود نداشت و محتوایی هم.

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X