۱۰ فیلم حماسی جنگی که طرفداران «ناپلئون» ریدلی اسکات باید تماشا کنند
ریدلی اسکات پس از فیلمهایی چون «آخرین دوئل» (The Last Duel) و «خاندان گوچی» (House Of Gucci) که همین یکی دو سال گذشته ساخت، با فیلم حماسی جنگی دیگری به نام «ناپلئون» بازگشته که به زندگی این امپراطور بزرگ فرانسوی میپردازد. واکین فینیکس را هم در قامت بازیگر نقش اصلی یا همان ناپلئون قرار داده تا ترکیب پشت و جلوی دوربین فیلمش به یکی از کنجکاویبرانگیزترین فیلمهای سال تبدیل شود. حال که همه منتظر بر پرده افتادن و تماشای فیلم «ناپلئون» جناب ریدلی اسکات هستند، بد نیست خود را برای پیشواز از این فیلم حماسی جنگی آماده کنیم و به تماشای ۱۰ فیلم شبیه ناپلئون بنشینیم.
- ۱۱ فیلم تاریخی با حضور شخصیت ناپلئون؛ از «شبی در موزه» تا «جنگ و صلح»
- منتقدان درباره فیلم «ناپلئون» ریدلی اسکات چه میگویند؟
زندگی شخصی این امپراطور بزرگ فرانسوی پر است از روابط بیمارگون و فراز و فرودهای عاطفی. همین قسمت به تنهایی میتواند موضوع یکی سریال بلند تلویزیونی باشد. از سوی دیگر ناپلئون بناپارت در جوانی مردی جاهطلب بود که پس از انقلاب کبیر فرانسه سلسله مراتب نظامی را در آن دوران فترت و تلخکامی یکی یکی پشت سر گذاشت تا به مقام پادشاهی کشورش برسد. از این بخش از زندگی او هم میتوان سریال بلندی درآورد و مخاطبان بسیاری را سرگرم کرد. از آن سو دوران فرانروایی او و جنگهای درازدامنش با دیگر کشورها هم زبانزد خاص و عام است و بخش مهمی از تاریخ اروپا و جهان را به خود اختصاص داده است.
در این دوران بود که نام ناپلئون بناپارت فراتر از نام یک پادشاه، به نام کشورگشاهای بزرگی چون اسکندر مقدونی یا چنگیزخان مغول پیوند خورد و از او امپراطوری یکه ساخت. از آن سو این مرد توانسته بود پس از سالها تحقیر و شکست، نام کشورش یعنی فرانسه را دوباره سر زبانها بیاندازد و ارزش و اعتباری فراهم کند. در چنین چارچوبی شکستش در نبرد واترلو و تبعیدش توسط دولت انگلستان آن چیزی نبود که کسی پیشبینیاش کند اما همین برهه از زندگیاش هم میتواند موضوع یک سریال بلند باشد. پس ریدلی اسکات مواد کافی برای ساختن یک فیلم سینمایی بلند معرکه از زندگی ناپلئون بناپارت را در اختیار دارد و فقط رویکرد او است که سر و شکل اثر را تعیین میکند.
یک بار دیگر تمام خطوط بالا را بخوانید. خواندن دوباره همین چند خط نشان میدهد که زندگی ناپلئون بناپارت چه زندگی پر فراز و فرودی بوده است. از زیستن در یک مدرسه شبانهروزی در کودکی و نوجوانی تا مرگ در تبعید، او روزی را به فترت و کرختی نگذرانده است و همیشه در حال انجام کاری بوده که فقط از مردان بزرگ تاریخ برمیآید. در چنین قابی است که هالیوود و همچنین مردمان هموطنش یعنی فرانسویان مدام به سراغش میروند و فیلمهای مختلفی از زندگی او میسازند. اما لیست زیر فقط شامل فیلمهایی چنین نیست و همه نوع اثری در آن یافت میشود. فقط کافی است که بخشی از ماجرا شبیه به بخشی از زندگی ناپلئون باشد؛ یا روابط عاطفی پر دستانداز، یا جنگهایی بی پایان یا دلاوریهای مردی برای سر برآوردن و اعلام وجود کردن در دالانهای تاریک سیاست.
۱. لورنس عربستان (Lawrence Of Arabia)
- کارگردان: دیوید لین
- بازیگران: پیتر اوتول، عمر شریف، الک گینس و آنتونی کویین
- محصول: 1962، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
«لورنس عربستان» برای همنشینی با داستان فیلم «ناپلئون» همه چیز در اختیار دارد؛ از روابط بیمارگون تا سکانسهای نبرد مهیج. ژانر حماسی جنگی از همان ابتدای پیدایش سینما مورد توجه بود. کسانی چون دیوید وارک گریفیث در آمریکا یا کسان دیگری در ایتالیا، فرانسه یا حتی روسیه سراغ این ژانر رفتند وآن را مدام صیقل دادند. اما هیچ کدام از این فیلمها نتوانستند به مقیاسی برای دیگر سازندگان تبدیل شوند تا از کلیشههای آنها بهره ببرند. به ویژه فیلمهای فیلمسازان اروپایی که زیادی هنرمندانه بودند و چندان به لحاظ پرداخت، ابعاد وسیعی نداشتند و نمیتوانستند به الگویی برای آن نوع فیلمهای تبدیل شوند.
حقیقت این است که ژانر تاریخی و همچنین حماسی جنگی به مرور زمان مولفههای بسیاری را خلق کرده بود و علی رغم ظاهر شبیه به هم آثارش مدام از نظر روایی و بصری تغییر ماهیت میداد و با پیشرفت دستور زبان سینما و البته تکنولوژی مدام تغییر میکرد. مولفههایی مانند جنگهای تن به تن یا محاصره کردن یک شهر و نهایتا رودر رویی ارتش دو طرف همواره وجود داشتند اما این فیلم «لورنس عربستان» و دیوید لین بودند که توجه به شخصیتپردازی را به جای توجه تام و تمام به تاریخ در این ژانر جا انداختند.
دیگر نکتهای که «لورنس عربستان» را به فیلم مهمی در ژانر تاریخی میکند، عظمت آن است. حقیقت این است که یک فیلم تاریخی کلیشهای نیاز به این عظمت دارد. فیلم «لورنس عربستان» را با صفتهای بسیاری میتوان به خاطر آورد: عظیم، حماسی، غولآسا، دلربا، درخشان و غیره. چشماندازهای صحرا و تصویر عدهای انسان در میان آن و بالا زدن آستینها برای رام کردن طبیعت سرکش و مبارزه با آن که آرامش آن را به هم زده، از این شاهکار دیوید لین فیلمی ساخته یگانه که هنوز هم فیلم دیگری را توان برابری با عظمت آن نیست.
دیوید لین چنان تصاویر خیره کنندهای از تک افتادگی آدمی در صحرایی عظیم خلق کرده و چنان گام برداشتن شخصیت اصلی خود در زیر آفتاب سوزان را مانند حرکت به سمت مغاک درآورده که نام فیلم تنها جنبهای نمادین نداشته باشد بلکه شخصیت اصلی یا قهرمان داستان به معنای واقعی کلمه در دل فرهنگ جدید و عادتهای مردم بادیه نشین حل شود. در چنین چارچوبی مبارزهی او در برابر دولت متخاصم، دیگر نه یک وظیفهی صادر شده از سلسله مراتب فرماندهی، بلکه مسالهای شخصی است که میتوان به خاطر آن جان داد.
در چنین چارچوبی باید آن مغاک فیلمساز به خوبی پرداخته شود وگرنه محصول نهایی نتیجهای در پی نخواهد داشت. از همان تدوین معروف و برش زدن فیلمساز از کبریت در حال سوختن به صحرای سوزان و خورشید بیرحم بالای سرش، بی وقفه این فضاسازی ادامه دارد اما آن چه که این تصویر را کامل میکند، شخصیت پردازی خوب مردم بادیه نشین در کنار شخصیتپردازی اندازهی قهرمان ماجرا است. برای رسیدن به این منظور، همه چیز به خوبی انجام شده؛ بازیگران درجه یکی برای ایفای نقش این مردم انتخاب شدهاند و آنها هم به خوبی کار خود را انجام دادهاند.
از سوی دیگر دیوید لین مانند فیلم «پل رودخانهی کوای» (The Bridge Of River Kwai) نشان میدهد که به خوبی میتواند از پس سکانسهای شلوغ و ترسیم صحنههای نبرد برآید. البته «لورنس عربستان» از این حیث، در مرتبهی بالاتری قرار دارد و تبدیل به استانداردی برای سنجش کیفیت سکانسهایی این چنین شده است. چشمان آبی و مصمم پیتر اوتول او را به گزینهی مناسبی برای ایفای نقش لورنس کرده است. آن رفتار و حرکات ظریفش او را به خوبی در برابر این محیط خشن آسیبپذیر نشان میدهد و در تقابل با زمختی بازیگری مانند آنتونی کویین، شکنندگی وی را به رخ میکشد. همین امر باعث شده تا دستاورد نهایی او بیشتر به چشم بیاید و جدالش با سرنوشت به خوبی ترسیم شود.
«جنگ جهانی اول. انگلیسیها به شدت دنبال آن هستند تا دولت عثمانی را از پا دربیاورند؛ چرا که آنها متحد آلمانها هستند و عرصه را بر انگلستان در آن منطقه تنگ کردهاند. اما این دولت تمایل ندارد که خود به طور مستقیم وارد میدان نبرد شود. آنها این گزینه را که قبایل پراکندهی عرب به جنگ با عثمانیها بروند به این بهانه که سرزمینهای باستانی خود را از ایشان پس بگیرند، بررسی میکنند. اما اول باید این قبایل با هم متحد شود تا شانس پیروزی وجود داشته باشد. پس افسری به نام تی. ئی. لورنس را که اطلاعات بسیاری از فرهنگ مردم خاورمیانه دارد، به آنجا اعزام میکنند …»
۲. آشوب (Ran)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: تاتسویا ناکادای، آکیرا ترائو و جین پاچی نزو
- محصول: 1985، ژاپن و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
«آشوب» کوروساوا هم مانند «لورنس عربستان» داستان مفصلی است در باب زیادهخواهی بشر و روابط بیمارگون در یک بستر تاریخی. البته مانند فیلم «ناپلئون» در «آشوب» هم امپراطوری وجود دارد که اطرافش پر است از توطئه و رمز و راز. در این جا آکیرا کوروساوا داستان دردناک پیرمردی را تعریف کرده که از همه طرف رانده میشود و هیچ پناهگاهی ندارد. دستانش در رسیدن به عدالت کوتاه است و باید طوفان سختیها را تاب بیاورد. کوروساوا غم او را چنان بزرگ ترسیم میکند که هیچ چارهای جز قرار دادن فیلم ذیل ژانر حماسی نیست.
«آشوب» نمایشگر پردهی دیگری از هبوط انسان از بهشت و رانده شدن او بر زمین و کسب آگاهی است؛ راهی پر خطر که یک سر آن دوزخ است. آدمی که در بهشت میزیسته و حال باید با آگاهی به دست آمده به زمین گرم انسانی برسد؛ کوروساوا این گونه وضعیت بشر را به شکلی کاملا حماسی، در جنگ دائمی میان خیر و شر نمایش میدهد. گویی آدمی به محض رسیدن به حیات انسانی، چارهای جز مبارزهی دائمی، چه در درون خود و چه در بیرون آن با تاریکی و پلیدی ندارد.
«آشوب» بهترین اثر اقتباسی از نمایشنامه شاه لیر ویلیام شکسپیر نام گرفته است. بسیاری فیلم «آشوب» را آخرین شاهکار آکیرا کوروساوا مینامند. گرچه آکیرا کوروساوا بعد از این فیلم، آثار دیگری هم ساخت اما آنها پروژهای بسیار شخصی بودند که در مواردی حتی از داستانگویی سرراست هم فرار میکردند. در این جا کوروساوا ضیافت رنگ و نور و قاب بندیهای با شکوهش را در خدمت فیلمی داستانی قرار داده که ابعاد همه چیز آن غول آسا است.
«آشوب» مانند فیلم «شبح جنگجو» (Kagemusha) یعنی فیلم قبلی کوروساوا، فیلم شلوغی است اما در پایان در باب تنهایی شخصیت اصلی است. مردی که مانند شخصیت اصلی فیلم «بهشت و دوزخ» (High And Low) فیلم دیگر او، در ابتدا در بهشت زندگی میکند و همه کس و همه چیز در بند قدرت او قرار دارند اما آهسته آهسته از عرش به فرش میرسد و به جهنم راه پیدا میکند. تمام تلاش آکیرا کوروساوا از این به بعد صرف نمایش وحشتی میشود که این پیرمرد از جفای آدمی دیده است. او که جنگ سالاری سالخورده و با تجربه و دنیا دیده است، باز هم از تماشای این همه وحشی گری به وحشت میافتد و به سمت جنون حرکت میکند. تاتسویا ناکادای در اجرای تمامی جنبههای شخصیتی این نقش سنگ تمام گذاشته است و هم توانسته اقتدار او در اوج قدرت را به درستی بازی کند و هم جنون وی ناشی از بی رحمی دنیا را خوب از کار در بیاورد.
جدال با تقدیرگرایی همیشگی در آثار آکیرا کوروساوا با تصویر کردن تنهایی و دردی که شخصیتها پس از یک تصمیم سخت تحمل میکنند، در اوج بدبینی قرار دارد و همین موضوع فضای رنگارنگ فیلم را به تلخی و تیرگی میکشاند. کوروساوا مانند فیلم «شبح جنگجو» تمام این رنگها را قبلا در تصاویری نقاشی کرده بود و تیم سازندهی فیلم مجبور بود همه چیز را از روی همان طرحها کپی کند. جنگها با کلی سیاهی لشگر و البته آب و تاب ساخته شده اما در نهایت تمرکز فیلم بر تنهایی شخصیت اصلی است. او آهسته آهسته چیزی را کشف میکند که در ابتدا از آن بی خبر بوده، غافل از این که در پایان امیدی برای رستگاری وجود ندارد و کوروساوا فیلمش را به تلخترین شکل ممکن تمام میکند.
در فیلم مانند نمایش شکسپیر دلقکی وجود دارد که فراموش کرده چگونه ارباب خود را بخنداند. از طریق همراهی او با همین ارباب است که میزان سنگینی فضا احساس میشود. پیرمرد داستان، غمی باستانی با خود به همراه دارد که گریزی از آن نیست و حال که میداند در تمام طول عمر از آن فرار میکرده، دیگر عنان خود را از کف داده است. او فقط یک امید دارد؛ فرزند کوچکش.
فیلم «آشوب» بیش از هر فیلم دیگر کوروساوا پلانهای زیبا و ماندگار در خود دارد. آکیرا کوروساوا برای این فیلم تصاویر و پلانهای بی نظیری خلق کرده است؛ تصاویری که وارد حافظهی جمعی سینما دوستان در سرتاسر دنیا شده است. این موضوع وقتی بیشتر به چشم میآید که کارنامهی او را مرور میکنیم؛ آن همه تصاویر تغزلی، آن همه نماهای بی بدیل؛ حال ناگهان فیلمی مقابل دیدگان ما قرار گرفته که هر پلانش هوشربا است.
پس فیلمساز باید در اوج پختگی باشد که آن تصاویر فقط چشم نواز نباشند و در دل داستان دلیل وجودی خود را پیدا کنند و در خدمت اثر باشند. اما حتما یکی از ماندگارترین این تصاویر به جوان نابینایی در پایان فیلم تعلق دارد که لبهی پرتگاهی ایستاده تا نفس مخاطب در سینه حبس شود. «آشوب» مهمترین فیلم کوروساوا در دوران پس از همکاری با توشیرو میفونه است و تاتسویا ناکادای در نقش اصلی آن خوش میدرخشد. کوروساوا زمانی گفته بود که همهی زندگی من در این فیلم خلاصه میشود. ضمن این که آن را بهترین فیلم خود میدانست، بنابراین اگر به دنبال فیلم شبیه ناپلئون هستید، آن را از دست ندهید.
«یک سردار جنگجوی پیر حکومتش را بین سه پسر خود تقسیم میکند. او امیدوار است تا آنها به عدالت حکومت کنند اما رسیدن به قدرت آنها را کور میکند و به جان هم میاندازد. سردار ابتدا از پسر بزرگتر میخواهد که حکومت کند اما فرزند دیگر او علیه پدر شورش میکند و طرد میشود. از سویی پسر بزرگ هم از پدر نشان حکومت را طلب میکند تا قبل از مرگ پدر حاکم مطلق سرزمین شود. این موضوع پدر را ناراحت میکند و باعث میشود تا از قصر خارج شود و به دنبال دیگر پسرانش برود …»
۳. ناپلئون (Napoleon)
- کارگردان: آبل گانس
- بازیگران: آلبرت دیدون، جینا مانس و آنتونین آرتا
- محصول: 1927، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 88٪
این یکی که اصلا هم نام فیلم ریدلی اسکات است اما فرانسویان آن را ساختهاند ضمن این که باید بزرگترین فیلم تاریخ سینمای این کشور به لحاظ ابعاد وسیع تولیدش، دانسته شود. فیلم «ناپلئون» آبل گانس البته تفاوتی هم با فیلم اسکات دارد. در این جا قصه با کسب اولین پیروزی شخصیت اصلی تمام میشود. فیلم «ناپلئون» فیلمی چنان عظیم و جاهطلبانه است که تمام مرزهای تولید فیلم در دورهی خودش را جابهجا کرد و باعث شد که تکنولوژیهای ساخته شدن یک فیلم گسترش بسیار پیدا کند. آبل گانس چنان جاه طلب و بلند پرواز و ایدهآلیست بود که به جان دادن ایدههای خود بیش از ورشکستگی مادی اهمیت میداد و چنان آرمانگرا بود که به هیچ روی در برابر هیچ خواستهای از سوی گردانندگان سینما سر خم نمیکرد. از سوی دیگر میتوان «ناپلئون» و بخشهای پایانیاش را بهترین فیلم فرانسوی جنگی هم دانست.
فیلم «ناپلئون» اوج جنبش سینمایی امپرسیونیسم فرانسه در دههی ۱۹۲۰ میلادی است. جنبشی که در ابتدا طبق نظریات افرادی مانند لویی دلوک، ژرمن دولاک، ژان اپستاین و غیره پا گرفت و میتوان آن را اولین سینمای تجربهگرا در تاریخ سینما نامید. آنها مانند اسلافشان در نقاشی، در پی فراچنگ آوردن احساسات فرّار در قاب خود بودند و مانند آنها خیلی سریع از واقعگرایی به سمت ذهنیگرایی حرکت کردند. ایشان مفهومی به نام «فتوژنی» را پایهگذاری کردند و رسیدن به غایت این مفهوم را چیزی نامیدند که نابترین شکل سینما نامیده میشد.
آبل گانس هم یکی از همین افراد بود که البته بیش از بقیه به سمت داستانگویی گرایش داشت. هر اتفاقی که در فیلمهای او شکل میگرفت بلافاصله یک دستاورد سینمایی به شمار میرفت و باعث گسترش دستور زبان سینما میشد. او در این فیلم به تصویرگری زندگی یکی از سرشناسترین شخصیتهای تاریخ کشورش نشسته است و زندگی او از کودکی تا حمله به ایتالیا در جوانی را ترسیم کرده. آبل گانس سعی کرده در این راه از تمام امکاناتی که جنبش امپرسیونیسم برای بیان احساسات آدمها در اختیارش گذاشته استفاده کند و البته از تعالیم مرد بزرگی مانند دیوید وارک گریفیث، کارگردان آمریکایی، در داستانگویی هم استفاده کرده است. به همین دلیل اصول داستانگویی فیلم شاید در نگاه اول تحت تاثیر فیلم «تولد یک ملت» (The Birth Of A Nation) یا «تعصب» (Intolerance) گریفیث به نظر برسد، اما بیان احساسات شخصیت اصلی از زاویهی دید یک امپرسیونیست شکل گرفته است.
استفاده از دوربین سوبژکتیو، تدوین بسیار سریع و در هم آمیختن نماها با یکدیگر، تمرکز بر حضور یا عدم حضور فرد در قاب برای نمایش این که افکار وی و مواردی از این دست، آن چیزی است که پیروان این جنبش با خود به سینما آوردند و طبیعی است که آبل گانس هم از این امکانات برای بیان مکنونات قلبی شخصیت اصلی خود استفاده کند. اما فیلم «ناپلئون» فقط به این موارد خلاصه نمیشود. ابعاد فیلم آن قدر عظیم و دکورها و صحنههای نبرد آن آن قدر غولآسا است که عملا همه عوامل فیلم را ورشکسته کرد و باعث شد گانس هیچگاه نتواند آن چه را که دقیقا مد نظر داشت بر پرده بیاندازد.
به عنوان مثال برخی از سکانسهای فیلم با استفاده از سه دوربین به شکل جدا اما همزمان فیلمبرداری شده بود که باید در حین اکران، این تصاویر با سه پروژکتور و روی سه پرده به شکل همزمان پخش میشد. به این شکل اجرا، پردهی سه لتهای گفته میشد که همهی سینماها امکان برپایی آن را نداشتند. آبل گانس به منظور نمایش عظمت صحنههای نبرد یا نمایش بزرگی شخصیت اصلی داستان خود از این تکنیک استفاده کرده بود؛ تکنیکی چنان جاهطلبانه که عملا در همان ابتدا محکوم به شکست بود اما از چنان شوری خبر میداد که فقط در افراد نابغه یافت میشود.
فیلم «ناپلئون» تا سالها غیرقابل دسترس بود و نسخهی با کیفیتی از آن پیدا نمیشد و بالاخره در عصر حاضر با کیفیتی خوب مرمت شد. پروژهی مرمت فیلم، عظیمترین پروژهی مرمت یک فیلم سینمایی به شمار میرفت، چرا که تمام پلانهای آن به خاطر طولانی بودن بیش از حد فیلم در دسترس نبود. مدت زمان فیلم «ناپلئون» نزدیک به پنج ساعت است و قاطعانه میتوان آن را عظیمترین فیلم تاریخ سینمای فرانسه نامید.
«ما در ابتدا با ناپلئون بناپارت در مدرسهای شبانهروزی در دوران کودکی وی آشنا میشویم که شاهینی به عنوان هدیه تحویل گرفته و دیگران به همین خاطر به وی حسادت میکنند. در ادامه داستان زندگی او تا نوجوانی، جوانی و زمان عاشقی را میبینیم و هم چنین با جاهطلبیهای وی روبهرو میشویم. داستان فیلم تا زمان انتخاب او به عنوان فرماندهی ارتش فرانسه به منظور لشگرکشی به ایتالیا ادامه دارد.»
۴. بری لیندون (Barry Lyndon)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: رایان او نیل، ماریسا برنسن و پاتریک مگی
- محصول: 1975، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
اصلا تمام فیلمهایی که داستانشان در دوران پساگوتیک و عصر باروک میگذرد با واسطه یا بیواسطه تحت تاثیر «بری لیندون» استنلی کوبریک هستند و این شامل حال «ناپلئون» ریدلی اسکات هم میشود؛ به ویژه در فضاسازی که این مورد را میتوان به خوبی دید. در بسیاری از فیلمهای استنلی کوبریک مفهوم سفر وجود دارد؛ سفر به معنای قدم گذاشتن در یک راه پر پیچ و خم و تلاش برای رسیدن به یک مقصد ناشناخته که باعث میشود شخصیتها آهسته آهسته درونیات خود را مقابل چشمان تماشاگر قرار دهند و خود هم به خودشناسی برسند. گاهی این مقصد چنان شوم است و چنان تاریک و غیرقابل باور که شخصیتها را تا پایان زندگی به خود وصل میکند و راه پس و پیش برای آنها باقی نمیگذارد.
شخصیت اصلی فیلم «بری لیندون» مردی است که به واسطهی ترس از دستگیر شدن مجبور به سفری دور و دراز میشود و به جای پیدا کردن یک عقیده و ارزش درست و حسابی، مسیری وارونه طی میکند و راهش او را به تباهی اخلاقی میکشاند. نمایش حرص و طمع بینهایت و همچنین بلایی که قدرت بیحد و حصر بر روان آدمی میآورد و فساد درونی ناشی از آن، مضامینی است که استنلی کوبریک در فیلمهایی مانند «بری لیندون» و البته «راههای افتخار» (Paths Of Glory) به آن پرداخته است. نمایندهی این حرص و طمع و رذیلتهای اخلاقی در این فیلم همین شخصیت بری لیندون است. مردی که یک شبه ره صد ساله رفتن را حتی اگر به قیمت نابودی زندگی زنی باشد، انتخاب و خود را وارد طبقهی اشراف میکند.
از آن سو استنلی کوبریک از او مردی همدلیبرانگیز هم میسازد؛ چرا که در اکثر مواقع او شخصی است که توسط اربابان قدرت به بازی گرفته میشود. پس از گذران سالها و کسب تجربیات فراوان او تصمیم میگیرد تا خودش سرنخ زندگی را به دست بگیرد و او کسی باشد که زندگی دیگران را کنترل کند. در چنین شرایطی است که کوبریک تاثیر قدرت بر زندگی آدمی را بررسی میکند و فساد ریشه دوانده در اشرافیت اروپایی را به نمایش میگذارد.
شخصیت بری لیندون آدمی فرصت طلب و خودخواه است و رایان اونیل به خوبی توانسته جنبههای مختلف این آدم را به تصویر بکشد. او گاهی در موقعیتی کمیک قرار میگیرد و گاهی در وضعیتی ترسناک و خوشبختانه این بازیگر به خوبی توانسته طیفهای مختلف این شخصیتپردازی پیچیده را رنگآمیزی کند. شخصیت مهم دیگر فیلم، شخصیت لیدی لیندون است. زنی کم حرف و تودار که در برابر ناملایمتیهای دنیا سکوت کرده است و دم بر نمیآورد. فیلم «بری لیندون» پر است از تصاویر چشمنواز. تصاویری که کوبریک گاهی آنها را با مشقتهای بسیار گرفته و عرق اعضای سازندهی فیلم را برای رسیدن به کمال حسابی درآورده است. اما با اطمینان خاطر میتوان گفت که زیباترین قابهای او در این فیلم، نماهایی است که وی سعی دارد زیبایی ذاتی این زن را در تناقض با محیط اطرافش به تصویر بکشد.
«قرن ۱۸ میلادی. مردی ساده و روستایی با مادرش زندگی میکند. او دلباختهی دختر عموی خود است اما درخواست ازدواج وی رد میشود. در ادامه وی مجبور میشود به جنگ برود و سپس از خدمت هم فرار میکند. این مرد جوان مدام در سفر است و اتفاقات زیادی در زندگی وی میافتد و در ادامه با کسی آشنا میشود که راه و رسم زندگی طبقهی اشراف را به وی میآموزد. او با یک اشراف زادهی بیوه آشنا میشود که زمینهای بسیاری در اختیار دارد و سعی میکند دل وی را به دست بیاورد …»
۵. برباد رفته (Gone With The Wind)
- کارگردان: ویکتور فلمینگ
- بازیگران: کلارک گیبل، ویوین لی و هتی مکدانل
- محصول: 1939، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 90٪
«برباد رفته» هم مانند فیلم «ناپلئون» اثری است در باب روابط پیچیده و پر فراز و فرود در عصر یک جنگ طاقتفرسا. گرچه در «برباد رفته» این فرسودگی بر روان شخصیتهای کم اهمیتتر نمایش داده میشود و شخصیتهای اصلی گردانندگان جنگ نیستند، اما به لحاظ شخصیتپردازی و همچنین فضاسازی میتوان قرابتهایی بین هر دو فیلم پیدا کرد.
از سوی دیگر ویکتور فلمینگ کارنامهی درخشانی در ساخت آثار بزرگ دارد. اما فیلم «برباد رفته» آن قدر پروژهی پر دردسری بود که منجر به بیماری او شد. اول جرج کیوکر قرار بود تا این فیلم را بسازد و پس از اخراج وی ویکتور فلمینگ جایگزین او شد. اما روند طاقت فرسای کار او را هم از پا درآورد و چند صحنهی باقی مانده را سام وود ساخت تا در نهایت این فیلم پر سر و صدا ساخته شود و رنگ پرده به خود بگیرد. آن چه در فیلمی چنین پر درد سر به چشم میآید یکدستی در کار فیلمبردار آن یعنی ارنست هالر است که با وجود کار در کنار افراد مختلف، توانست بدون نقص عمل کند.
فیلم «برباد رفته» بر اساس کتابی به قلم مارگارت میچل و به همین نام ساخته شده است. فیلمی بسیار موفق که توانست جوایز اسکار بسیاری از جمله بهترین فیلم، بهترین فیلمبرداری، بهترین فیلمنامهی اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول زن برای ویوین لی در نقش اسکارلت اوهارا را از آن خود کند. اما شاید مهمترین جایزهی اسکار فیلم به هتی مکدانیل رسید؛ جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن. چرا که او اولین آفریقایی- آمریکایی تباری بود که به این جایگاه میرسید.
فیلم روایتی پر فراز و فرود است که در طول جنگهای داخلی آمریکا و پس از آن میگذرد. خانوادهای جنوبی که در ظاهر خوش و خرم در کنار هم زندگی میکنند در این چارچوب دستخوش اتفاقات مختلف میشوند و زندگی آنها به هم میریزد. مانند همیشه این بلایای ویرانگر، اول از همه انسانیت و روابط عاطفی را از بین میبرد مانند هر فیلم تاریخی و حماسی جنگی دیگری که داستانش در دل بحرانها میگذرد، نیروی ارادهی آدمها به بوتهی آزمایش گذاشته میشود. در چنین چارچوبی و در آن زمانه تمرکز بیشتر فیلم بر شخصیت زن و مصائب اسکارلت، یعنی شخصیت زن فیلم است. در این جا مرد داستان آدمی بی وفا است. کلارک گیبل در نقشی تاریخی در قالب این مرد، دیالوگهای ماندگاری را بر زبان آورده است؛ از جمله آن که در جواب ابراز علاقهی شخصیت اسکارلت میگوید: اینم از بدبختیته عزیزم.
گاهی نبرد داخلی و تلفات ناشی از آن در پیش زمینهی تصویر قرار میگیرد و گاهی در پس زمینه. اما سایهی شوم حضور آن ویرانی از آغاز جنگ و حتی تا زمانی بعد از آن در اطراف شخصیتها دیده میشود. نکتهای که فیلم را جذاب میکند، ترسیم دو شخصیت اصلی است؛ اسکارلت اوهارا دختری جنوبی که خواهان بسیاری دارد، به مردی دل میبندد که بر خلاف دیگران توجه چندانی به او ندارد. نه این که رت باتلر بی علاقه باشد اما چنان مغرور است که خودش را بر هر چیز ارجح میداند. در چنین چارچوبی کشمکش میان این دو تبدیل به مهمترین عامل موفقیت فیلم میشود.
فیلم «برباد رفته» تبدیل به پر فروشترین فیلم آن زمان شد. مردم چنان برای تماشای فیلم صف بستند که بلیط کمیاب بود. نکتهی جالب این که با وجود آمار و ارقامی که امروزه مدام برای فیلمهای متاخر جیمز کامرون چون «آواتار» (Avatar) یا فیلمهای ابرقهرمانی کمپانی مارول اعلام میشود، اگر تورم را در طول این سالها لحاظ کنیم، فیلم «برباد رفته» هنوز هم پر فروشترین فیلم تاریخ سینما است.
«سال ۱۸۶۱. چیزی تا شروع جنگ داخلی آمریکا نمانده است. اسکارلت اوهارا دختر جوانی از یک خانوادهی بردهدار است که به مهمانی اعلام عروسی پسری به نام اشلی در همسایگی دعوت میشود. اسکارلت تصور میکند که چون اشلی از ازدواج با او ناامید شده قصد دارد با دختر دیگری ازدواج کند و به همین دلیل به آن مهمانی میرود و به اشلی ابراز علاقه میکند اما این بار اشلی او را پس میزند. مردی به نام رت باتلر این صحنه را میبیند و از اسکارلت خوشش میآید. در ادامه جنگ شروع میشود و اسکارلت با مردی به نام چارلز ازدواج میکند اما شوهرش کشته میشود و او به آتلانتا میرود. در آن جا دوباره با رت باتلر که حالا دلال جنگ است روبهرو میشود …»
۶. سریر خون (Throne Of Blood)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: توشیرو میفونه، تاکاشی شیمورا و ایسوزو یامادا
- محصول: 1957، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 95٪
این دومین فیلم آکیرا کوروساوا در این فهرست است و از آن جایی در این جا قرار میگیرد که به روابط بیمارگون اطراف یک امپراطور در دوران یک جنگ طولانی میپردازد. آکیرا کوروساوا «سریر خون» را با الهام از نمایشنامهی مکبث ویلیام شکسپیر ساخت و بعد از آن که آن را بومی کرد و از فیلتر ذهنی خود عبور داد، توشیرو میفونه را در نقش مکبث نشاند و روایت فساد و سبوعیت یک خاندان اصیل را با استادی تمام به تصویر کشید. شاید هیچ فیلمسازی در تاریخ سینما، حتی اساتید آمریکایی هم مانند آکیرا کوروساوا نتوانند از پس سکانس نبردهای تاریخی و درگیری با شمشیر برآیند و این دیگر نقطه قوت این فیلمساز ژاپنی در طول حیات خود بود و البته که سریر خون هم از آن بیبهره نیست.
اگر کوروسوا گاهی از آثار دیگران اقتباس آزاد میسازد، این بار به داستان نمایش نامهی شکسپیر وفادار مانده است. این که او چگونه توانسته چنین داستانی را بومی کند و در عین حال به وقایع موجود در منبع اصلی وفادار بماند، از نبوغ یک انسان نابغه سرچشمه میگیرد که در داستان شکسپیر چیزهایی میدید که به درد دورهای از تاریخ ژاپن میخورد. آکیرا کوروساوا به خوبی درک میکند که شاهکاری مانند مکبث بی زمان و بی مکان است و در هر دورهای معنای خودش را دارد، اما برای فرچنگ آوردن اصالت داستان و تطبیق آن با تاریخ مردم کشورش، به چیزی بیش از این درک نیاز است. او در آن خطوط نوشته شده بر روی کاغذ زندگی سرداری ژاپنی را دیده بود که با دست خودش و اغوای همسرش به سمت جهنم رفته است.
نگاه آکیرا کوروساوا به گذشته، نگاهی انسان توریستی نیست که گویی ماشین زمان را به چنگ آورده و به سیاحت و گشت و گذار در بین بناها و مردمان آن دوران مشغول است. او هیچ تحفهی شیرینی ندارد که با ساختن این فیلمها در دهان مخاطب قرار دهد و تماشاگر هم چون چند ساعتی سرگرم شده قدردان باشد. او دوست دارد درست به قلب واقعه بزند و انسان بسازد. بعد از ساختن آنها داستانی حول آنها بچیند که چونان یک واقعهی بزرگ تاریخی ارزش تعریف کردن داشته باشد. حال که این کارها را انجام داد، با نمایش خوشیها و البته سختیها، به کنکاش در احوالات این آدمها بنشیند. تنها از این طریق است که مانند هر روشنفکر دیگری میتواند تاریخ را آینهی امروز کند.
در فیلم «سریر خون» مانند فیلم «ناپلئون» با شخصیتی روبهرو هستیم که مایل نیست تقدیر خود را بپذیرد و دوست دارد از آن فرار کند. او دوست دارد قدرتمند شود و البته لیاقت آن را هم دارد. این میل درونی از طریق حضور جادوگری تقویت میشود و این سردار نظامی به ندای میل خود گوش میدهد. از این پس او دچار شکی میشود که مجنونش میکند و از پا در میآورد. اما زنی آن میانهها هست تا مانند شیطانی مرد را از شک دربیاورد و به دنبال آیندهای شوم بفرستد.
بسیاری از آثار اقتباسی از نمایش نامهی مکبث نتوانستهاند شخصیت زن فیلم یا همان لیدی مکبث را به درستی از کار دربیاورند. لیدی مکبث فقط زنی شیطان صفت نیست که مرد خود را اغوا میکند. او پر است از میل به کسب قدرت و البته نوعی نبوغ که فقط در دیوانهها یافت میشود؛ انسانهایی نابغه که به دلیل گیر کردن در چارچوبهای جامعه و بسته بودن دست و پایشان، به نحوی علیه نظم موجود شورش میکنند. آکیرا کوروساوا این موضوع را به درستی درک کرده بود و میدانست که اگر پرداخت این زن درست از کار درنیاید، از فیلمش مانند بسیاری فیلمهای اقتباسی شکست خورده یاد میشود.
به خاطر همین دلایل، «سریر خون» علاوه بر جلب نظر منتقدان سینمایی، از سوی منتقدان ادبی هم ستایش شد. بسیاری از آنها این فیلم کوروساوا را بهترین اقتباس سینمایی از روی نمایشنامهی مکبث شکسپیر میدانند. کوروساوا به خوبی درک کرده بود که در داستان شکسپیر، جنایت اول به جنایت دوم و دومی به بعدی تا بی نهایت منتهی میشود و توقف این چرخه خارج از توان شخصیتها است.
«ژاپن فئودال. سردار واشیزو به همراه دوستش سردار میکی در جنگل گم میشوند. سردار واشیزو در جنگل با روحی روبهرو میشود که آیندهی او را پیشگویی میکند. روح جنگل ادعا میکند که واشیزو به زودی پادشاه میشود اما این فرزندان میکی هستند که جای او را خواهند گرفت. پیشگویی درست از کار در میآید و بعد از مدتی سردار واشیزو پادشاه میشود اما او از به حقیقت پیوستن ادامهی پیشگویی میترسد. پس …»
۷. دوئلیستها (The Duellists)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: هاروی کایتل، کیت کاراداین، آلبرت فینی و ادوارد فاکس
- محصول: 1977، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 92٪
ریدلی اسکات، کارگردان فیلم «ناپلئون» هم در این لیست دو نماینده دارد و این اولی است. «دوئلیستها» اولین فیلم بلند ریدلی اسکات و آغازگر راه کارگردانی است که بعدها به یکی از بهترین هنرمندان عرصهی سینما تبدیل شد. ریدلی اسکات را با نوآوریها و جسارتش در تعریف کردن قصههای پر ماجرا و پر فراز و فرود میشناسیم. مردان و زنان قصههای او، مانند فیلم «ناپلئون» هیچگاه آدمهایی معمولی، با مشکلاتی معمولی نیستند. آنها باید راهی پر از سنگلاخ و مصائب بزرگ را پشت سر بگذرانند و گاهی همین طی طریق و و قدم گذاشتن در مسیر، مهمتر از نتیجه تصویر میشود.
به عنوان نمونه راهی که قهرمان زن فیلم «بیگانه» (Alien) با بازی سیگورنی ویور طی میکند، راهی بس سخت و طاقت فرسا است یا در «گلادیاتور» (Gladiator)، که در ادامه خواهد آمد، قهرمان ماجرا با هنرنمایی راسل کرو، تا آستانهی جهنم پیش میرود و بازمیگردد. همچنین است داستان زندگی قهرمان فیلم «بلید رانر» (Blade Runner) به عنوان بهترین کار ریدلی اسکات، که از پس هفت خانی برای فهم یک راز برمیآید.
در «دوئلیستها» هم شخصیتها باید مسیری را طی کنند تا به خودشناسی برسند. یک اتفاق به ظاهر ساده سبب میشود که زندگی دو مرد به رو در رویی آنها با هم خلاصه شود. این دو هر بار که یکدیگر را میبینند، بنا بر سنتی که به خود تحمیل کردهاند، تا پای جان، دست به دوئل میزنند. داستان فیلم به شش قسمت تقسیم شده و هر کدام به بخشی از زندگی این دو و دشمنیهایشان اختصاص دارد. در پس زمینهی داستان هم جنگهای موسوم به ناپلئونی در جریان است و تغییر فرانسه به طور خاص و تغییر اروپا به طور عام به نمایش در میآید.
نقطه قوت داستان، بسط و گسترش شخصیتها در این شش قسمتی است که تقریبا ۱۶ سال از زندگی آنها را در برمیگیرد. به موازات پیشرفت آنها در سلسله مراتب نظامی، کشوری که ناپلئون پس از انقلاب ساخته، رو به ویرانی است و بین زندگی قهرمانان درام و حوادث و وضعیت اروپا، کنتراستی پر مفهوم برقرار است. در چنین شرایطی دشمنی این دو هم تبدیل به کلیدی برای درک کشوری دوپاره میشود. با چنین پیشزمینهای نمیشد این فیلم را در این لیست قرار نداد.
به دلیل کمبود بودجه، ریدلی اسکات در برخی مواقع از پرده برای نشان دادن گذر زمان و تغییر مکانها استفاده کرد. به نظر میرسد که این کار باید فیلم را به اثری تئاتری تبدیل کند، اما نه تنها این اتفاق شکل نگرفته، بلکه کمک کرده که سر و شکل نمایشی اثر بیشتر شود. بالاخره با فیلمی نمادین طرف هستیم که نیازی به واقعگرایی ندارد. ضمن این که اساسا سینمای لباسی، با نوعی اغراق در چینش دکورها و لباسها همراه است و بهره بردن از این تکنیک به آن جنبهی فیلم کمک کرده است.
ریدلی اسکات با «دوئلیستها» توانست جایزهی بهترین فیلم اولی جشنوارهی کن را در همان سال از آن خود کند. بسیاری از همان زمان متوجه شدند که با یک نابغه در تصویرپردازی روبهرو هستند و او را با کسی مانند استنلی کوبریک قیاس کردند. گرچه ریدلی اسکات هیج وقت وسواس کوبریک را در کار نداشت، اما گنجینهی معرکهای از تصاویر درخشان از خود برجا گذاشت که گاهی حتی از استاد خود هم چشمنوازتر عمل میکند. «دوئلیستها» هم یکی از همان آثاری است که از این خصوصیت او بهرههای بسیار برده است.
خلاصه که ریدلی اسکات فیلم «دوئلیستها» را بر اساس داستان کوتاهی به قلم جوزف کنراد و با نام «دوئل» ساخته، اما سبک بصری آن بیشتر شبیه به فیلم «بری لیندون» استنلی کوبریک است. داستان فیلم در دوران جنگهای ناپلئون میگذرد و سرنوشت دو افسر ارتش را دنبال میکند که توهین یکی به دیگری باعث میشود تا دشمنی طولانی آنها با هم آغاز شود. این دشمنی آن قدر ادامه پیدا میکند که پس از سالها و با رسیدن این دو به مقامی والا هم از بین نمیرود.
«استراسبورگ سال ۱۸۰۰. ستوان گابریل فراد از لشکر هفتم سواره نظام که علاقهی بسیاری به دوئل دارد، تا آستانهی کشتن برادرزادهی شهردار پیش میرود. شهردار که از این موضوع عصبانی شده، به مقامات ارتشی فشار میآورد که این مرد را تنبیه کنند. ستوان آرماند د هوبرت از لشکر سوم سواره نظام مامور میشود که ستوان فراد را در جایی زندانی کند. اما فراد این موضوع را شخصی قلمداد میکند و از د هوبرت میخواهد که با او دوئل کند …»
۸. گلادیاتور (Gladiator)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- بازیگران: راسل کرو، واکین فینیکس و ریچارد هریس
- محصول: 2000، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 77٪
«گلادیاتور» میتواند مقیاس خوبی برای سنجش کیفیت فیلم «ناپلئون» اثر تازهی ریدلی اسکات باشد. اسکات زمان ساختن آن فیلم در اوج پختگی بود و هنوز این چنین کهنسال نشده بود. «گلادیاتور» انگار از روی دستور کار ساختن فیلمهای حماسی ساخته شده و یک راست از قصههای افسانهای بر پردهی سینما راه یافته است. ریدلی اسکات روایت تاریخی خود از مردم روم باستان را به دلاوریهای غیرقابل باور مردی گره زده که رفته رفته از یک قهرمان فردی فراتر میرود و تبدیل به قهرمانی جمعی میشود تا کشورش را از شر حاکمی ظالم و خونخوار نجات دهد. این چنین او فیلمی حماسی میسازد که بسیار امیدبخش است و حال مخاطب را خوب میکند و البته تمام جوایز مهم سال را هم میرباید.
قهرمان داستان ریدلی اسکات برای رسیدن به هدف خود مدام باید دست به انتخابهای قهرمانانه بزند. از یک سو او گذشتهای دردناک دارد که این انتخابها را تبدیل به انتخابهایی فردی میکند و از سوی دیگر او را به سمت هدفی والاتر سوق میدهد. انگار او هم نه انسانی زمینی، بلکه قهرمانی افسانهای است که یک راست از قصههای باستانی سر از پردهی سینما درآورده است. نمایش دو سوی داستان و خط کشی مشخص بین دو قطب ماجرا، دیگر موضوعی است که از «گلادیاتور» فیلمی حماسی در رثای دلاوریهای پهلوانش میسازد.
داستان «گلادیاتور» ربطی به واقعیت ندارد اما آن چه که روایت این جنگسالار باستانی را برای مخاطب امروز جذاب میکند، داستان سرراست و گیرای آن است. داستان مردی که بزرگترین مشکلات هستی هم کمر او را خم نمیکند و عشق بیپایان او به خانوادهاش انگیزهی وی را برای گرفتن انتقام و برقراری عدالت در کشورش افزایش میدهد. در چنین شرایطی تقابل میان خیر و شر از جنبههای شخصی فراتر میرود و به سرنوشت یک ملت دربند گره میخورد.
حضور راسل کرو در قالب نقش اصلی و واکین فینیکس (که قهرمان فیلم «ناپلئون» هم هست) در نقش شخصیت شرور فیلم، تماشای فیلم را لذتبخش میکند اما ریدلی اسکات هم خوب میداند چگونه از بازیگران مهمش در مقابل دوربین استفاده کند. تقابل این دو در میدان نبرد کلوسئوم بهترین قسمت فیلم را میسازد و این سکانس امروزه به سکانسی نمادین در سینمای قرن حاضر تبدیل شده است.
علاوه بر تمام موفقیتهای فیلم، «گلادیاتور» موفق شد که یک ژانر مرده را دوباره احیا کند؛ ژانری موسوم به ژانر «شمشیر و صندل» که در دوران سینمای کلاسیک آمریکا جایی ثابت میان تولیدات عظیم هالیوودی داشت و امروز کمتر خبری از آن میان فیلمها است. گرچه ممکن است این نام به گوش شما ناآشنا به نظر برسد ولی قطعا چندتایی از آنها را دیدهاید. ژانر شمشیر و صندل اشاره به فیلمهایی دارد که قهرمانان آن صندل به پا میکنند و در میدان نبرد شمشیر به دست میگیرند و داستان آن هم در دورههای تاریخی باستانی میگذرد؛ این سینما به همین سادگی قابل شناسایی است. به عنوان نمونه فیلم «تروی» (Troy) هم در همین دسته قرار میگیرد.
دیگر سکانس ماندگار فیلم توصیف قهرمان داستان از خانهی خود است. جایی که همسر و فرزندش در آن زندگی میکردند و مانند گندمزاری در دل یک باد فرحبخش در ذهن شخصیت اصلی ثبت شده است. البته نباید از موسیقی درخشان هانس زیمر در این سکانس به این راحتی گذشت؛ موسیقی متنی که مخاطب را دستخوش احساسات خواهد کرد.
«پس از پیروزی ارتش ژنرال ماکسیموس در برابر هجومیان، پادشاه روم باستان او را به حضور میپذیرد تا نکتهی مهمی را بازگو کند. پادشاه ماکسیموس را به عنوان جانشین خود انتخاب میکند چرا که به فرزند خود اعتمادی ندارد اما فرزند پسر پادشاه از نقشهی پدر باخبر میشود و بعد از درگذشت پدرش دستور دستگیری ماکسیموس را صادر میکند. حال او باید مانند یک گلادیاتور در میدان مبارزه برای حفظ جان خود تلاش کند …»
۹. صخره سرخ ۱ و ۲ (Red Cliff 1,2)
- کارگردان: جان وو
- بازیگران: تونی لئونگ، تاکشی کانیشیرو و ژانگ فنگیی
- محصول: 2008 و ۲۰۰۹، چین، هنگ کنگ، ژاپن، کره جنوبی، تایوان و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
فیلم حماسی جنگی «صخره سرخ ۱ و ۲» را باید یک فیلم در نظر گرفت؛ چرا که داستان فیلم دوم بلافاصله پس از فیلم اول آغاز میشود و فیلم اول هم داستانی به تمامی خودبسنده ندارد که بتوان آن را مستقل نامید. در واقع هر دو فیلم بازگو کنندهی یک قصهی پشت سر هم هستند که به جای نمایش در یک سئانس، در دو سئانس به فاصلهی یک سال پخش شدهاند. اما این دلیل نمیشود که این دستاورد تکنیکی جان وو و همکارانش را یکی از بهترین فیلمهای حماسی جنگی عصر حاضر ندانیم.
جان وو پس از موفقیت در سینمای هالیوود و ساختن فیلمهایی چون «تغییر چهره» (Face/ Off) و یکی از قسمتهای «ماموریت غیرممکن» (Mission: Impossible) به کشورش بازگشت تا گرانترین فیلم تاریخ سینمای آسیا تا آن زمان را بسازد. داستانی باستانی که اشارهای به وقایعی تاریخی دارد و چنان پر جزییات روایت شده که مدت زمان طولانی آن احساس نمیشود. جلوههای ویژهی فیلم فراتر از همهی آن چیزی است که تاکنون در آسیا ساخته و به راحتی با سینمای هالیوود برابری میکند. داستان و شخصیتها همه فراتر از حد فیلمهای تاریخی آسیایی است و صحنههای نبرد چنان عظیم از کار درآمده که جبران عدم حضور چنین سکانسهایی را در جهان این روزهای سینما بکند. همهی این ها دلایلی کافی هستند تا این فیلم را یکی از بهترین فیلمهای حماسی جنگی تاریخ سینما بدانیم.
آن چه که فیلم را تبدیل به اثری فراتر از حد انتظار میکند، شخصیتهای دقیق و پرداخت درست روابط آنها در کنار پرداخت خوب همان سکانسهای جنگی نفسگیر است. جدال آنها بر خلاف فیلمهای تاریخی که در این قارهی پهناور ساخته میشوند فقط به غیرت و علاقه به آب و خاک خلاصه نمیشود بلکه ایشان مانند فیلم «ناپلئون» آدمیانی هستند که از میل به قدرت و طمع کسب هر چه بیشتر آن برخوردارند و همین فیلم را به همتایان مهم تاریخ سینمایی خود نزدیک میکند؛ پرداخت شخصیتهایی با تمام وجوه انسانی نه آدمیانی تک بعدی که نمیتوان با آنها همراه شد. در واقع شخصیتهای منفی فیلم نه شخصیتهای به تمامی شر همچون شیطان هستند و نه خوبهای قصه صرفا مانند یک فرشته رفتار میکنند.
نکتهی دیگری هم وجود دارد که فیلمهای «صخره سرخ ۱ و ۲» را به یکی از بهترین فیلمهای حماسی جنگی تاریخ سینما تبدیل میکنند. در طول یکی دو دههی گذشته سکانسهای اکشن/ تاریخی چندانی ساخته نشده و همه چیز در صحنههای نبرد فانتزی خلاصه شده است. این دو فیلم از این منظر مهمترین سکانسهای نبرد باستانی بیست سال گذشتهی سینما را در خود جای دادهاند و چندتای آنها به قدری پرجزییات پرداخت شده که سختگیرترین مخاطب را هم راضی به خانه بفرستد. پس اگر علاقهمند به تماشای اجرای نقشههای دقیق چند جنگسالار هستید و از جدال میان عقل و هوش آنها چه در میدان نبرد و چه در پشت آن لذت میبرید، حتما این مجموعهی دو قسمتی را ببینید. شاید حضور یک اثر دو قسمتی در این لیست تقلب به نظر برسد اما دو فیلم «صخره سرخ» را در واقع باید یک فیلم در نظر گرفت که به دلیل طولانی شدن زمان آن، به دو قسمت تقسیم شده است.
«داستان اشاره به نبردی دارد که منجر به شکل گیری دوران موسوم به سه امپراطوری در چین باستان شد. نخست وزیر سائو سائو از پادشاه شیان میخواهد تا علیه لیو بی و سون چوان اعلام جنگ کند. پادشاه میپذیرد و اینگونه نبرد میان این سه ارتش بزرگ آغاز میشود …»
۱۰. پادشاه یاغی (Outlaw King)
- کارگردان: دیوید مککنزی
- بازیگران: کریس پاین، فلورنس پیو و آرون تیلور جانسون
- محصول: 2018، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 62٪
فیلم «ناپلئون» به داستان زندگی سرداری میپردازد که در نهایت با ثابت کردن خود به دیگران و افزایش قدرتش به امپراطور یک کشور تبدیل می شود و سرانجام با راه اندازی جنگهایی متعدد در سرتاسر اروپا که به جنگهای ناپلئونی معروف هستند، شکل کل این قاره را عوض میکند. در عصر او همه چیز زیر و زبر میشود و دنیایی تازه آغاز میگردد. اما ریدلی اسکات این داستان را با تمرکز بر شخصیت اصلی خود یعنی ناپلئون بناپارت ساخته است. از سویی دیگر جناب ناپلئون قدرت را زمانی به دست میآورد که کشورش در آستانه فروپاشی است و مدام در جنگهای مختلف شکست میخورد و آبروی چندانی در سرتاسر اروپا ندارد. از این منظر فیلم «پادشاه یاغی» شباهتهایی با «ناپلئون» دارد.
در هر دو فیلم شخصیتهای اصلی اول باید خود را ثابت کنند و اعتماد دیگران را به دست آورند و بعد قدم در راه مبارزه بگذارند. ضمن این که در هر دو اثر روابط پشت پرده و همچنین روابط عاطفی پر فراز و فرود تاثیر بسیاری بر روند درام دارد. بگذریم که بالاخره صحنههای نبرد هم بخشی جدانشدنی از هر دو اثر هستند و کیفیت کار هر دو کارگردان در این مرحله هم قابل قبول است.
عادت کردهایم که وقتی به تماشای فیلمی از دورههای تاریخی گذشته، به ویژه در قرون وسطی یا ماقبل آن مینشینیم، افراد حاضر در صحنه همواره خوشپوش و خوشچهره باشند. فیلمهایی مانند «تروی» (Troy) با بازی برد پیت یا اثری قدیمیتر مانند «بن هور» (Ben Hur) با حضور چارلتون هستون چنین تصور اشتباهی برای ما ایجاد کردهاند. این درست است که سینما برای جلب توجه مخاطب خود را ملزم به انجام چنین کاری میداند و فیلمسازها گاهی از این سر و وضع زیبا، استفادههای زیبایی شناسانه کردهاند، اما دلنشین است که گاهی ببینی کارگردانی تا آنجا به حفظ شمایل گذشته وفادار مانده که خرق عادت کرده و تصویری مبتنی بر واقعیت ارائه داده است.
میدانیم که در گذشتههای دور حتی درباریان و افراد طبقهی اشراف جامعه قاشق و چنگال نداشتهاند و با دست غذا میخوردند یا میدانیم که خیابانهای آن دوران به تمامی سنگ فرش نبوده و حتی معابر قصر پادشاهها پر از گل و لای بوده است. پس در چنین شرایطی وجود لباسهای تمیز بر تن افراد و یا غذا خوردن با آداب و رسوم چندان محلی از اعراب ندارد. فیلم «پادشاه یاغی» به لحاظ رعایت چنین جزییاتی فیلمی متفاوت است از آنچه که عادت به تماشای آن داریم.
البته که فیلم چند تایی صحنهی نبرد خوب در دل داستان خود دارد و همچنین از شخصیتپردازی خوبی برخوردار است. شکست فیلم «تروی» در گیشه باعث شد که تهیه کنندهها کمتر سراغ فیلمهایی با محوریت نبرد سپاهیان در قرون گذشته بروند و جنگهایی این چنین را تصویر کنند، چرا که هم گران تمام میشدند و هم پر ریسک بودند؛ پس اگر دنبال یک فیلم شبیه ناپلئون میگردید، تماشای «پادشاه یاغی» را از دست ندهید.
«در سال ۱۳۰۴ میلادی، نجیبزادههای اسکاتلند در ازای دریافت زمینهای خود، با ادوارد یکم پادشاه انگلستان بیعت میکنند. اما پیدا شدن جسد ویلیام والاس، مبارز اسکاتلندی و همچنین ظلم انگلیسیها همه چیز را عوض میکند و خون مردم اسکاتلند را به جوش میآورد. در این میان رابرت یکم، پادشاه به حق اسکاتلند علیه انگلیسیها قیام میکند و دیگران نیز به او میپیوندند …»
منبع: دیجیکالا مگ