۱۰ فیلم ترسناک برتر که داستانشان در شهرها میگذرد
علاقهمندان به سینمای وحشت به خوبی میدانند که داستان بسیاری از فیلمهای این ژانر در مناطق خلوت خارج از شهر میگذرد. هیولاهای این ژانر یا در مناطق حومهی شهری یا در جادهها و روستاهای خلوت یا حتی در خرابهها به دنبال قربانی خود میگردند و قهرمان ماجرا هم در چنین پیشزمینهای به مبارزه با آن موجود برمیخیزد. چنین موضوعی سبب شده که حاشیهی این فیلمها همیشه خلوت باشد و به جز قربانی و هیولا، شخص دیگری در قاب فیلمساز قرار نگیرد. اما هستند فیلمهایی که خود شهرهای بزرگ و کوچک را بستر ماجرا قرار میدهند و در محیطی شلوغ میگذرند. در این لیست به ۱۰ فیلمی سر زدهایم که داستان ترسناک خود را در شهر تعریف میکنند.
- ۲۱ سکانس ترسناک برتر که در تاریخ ژانر وحشت ماندگار شدند
- ۱۱ فیلم ترسناک سرگرمکنندهی برتر قرن ۲۱ از بدترین به بهترین
این که از دیرباز سازندگان فیلمهای ترسناک برای ساختن اثر خود به جایی خارج از شهر کوچ میکردند و قصهی خود را هم در جاهای خلوت باز میگفتند، به طور مشخص به دو عامل بستگی دارد؛ اول این که آدمیزاد همیشه از ناشناختهها میترسد و در جاهایی که با آن آشنا نیست احساس ناامنی میکند. حال اگر این جای ناآشنا، مکانی خلوت هم باشد که معلوم نیست پشت هر پیچ جادهاش یا پشت هر درخت جنگلش چه چیزی لانه کرده، این احساس ناامنی افزایش مییابد و خود به خود به ترس تبدیل میشود. قطعا هر کس در یک مکان ناآشنا اما شلوغ، احساس امنیت بیشتری میکند تا در یک مکان ناآشنا و خلوت که پرنده در آن پر نمیزند. خود شما به عنوان خواننده این مطلب بلافاصله میتوانید فیلمهایی را به یاد بیاورید که شخصیتهایش دقیقا چنین احساسی در برخورد با یک ناحیهی پرت دارند. اما موضوع اصلی این است که مخاطب نشسته روی صندلی سینما هم به خاطر درک این احساس ناامنی، با شخصیتها به راحتی همراه میشود.
نکتهی دوم اما عاملی دراماتیک است؛ فقط در محیطهای پرت و خلوت خارج شهری است که ممکن است صدای جیغ دختری گرفتار در چنگال یک هیولای وحشی به گوش کسی نرسد یا تلاشهای یک گروه از افراد برای فرار از دست یک خانوادهی آدمخوار با کمک همراه نشود. در یک محیط شلوغ شهری کافی است که صدای فریاد کمک از سوی کسی بلند شود تا مخاطب توقع سر رسیدن آن کمک را به طور خودکار پیدا کند، که اگر چنین نشود، بلافاصله فیلم توسط او پس زده خواهد شد. ضمن این که با پیشرفت تکنولوژی و پیدا شدن سر و کلهی تلفنهای همراه، احتمال نبود کمک در جایی داخل منطقهای مسکونی از بین میرود و شخصیتهای اثر میتوانند فقط با برقراری یک تماس تلفنی، قصه را تمام کنند. این گونه فیلم هم خیلی زود به پایان میرسد. اما در جایی وسط یک جنگل یا در یک جادهی اشتباهی و دورافتاده، این احتمال که تلفنی آنتن ندهد، بسیار قابل باور و درک است. پس به همین راحتی میتوان از شر رسیدن کمک راحت شد و فقط قصهی قربانی و هیولا را تعریف کرد.
در چنین شرایطی است که کارگردانهای کمی به سراغ ساختن فیلم ترسناک در یک محیط شلوغ شهری میروند؛ چرا که هم کار سختتر میشود و هم شکل قصهگویی کلا تغییر میکند. در چنین شرایطی طبعا پای کمک اشخاصی هم به قصه باز میشود. از دیرباز این سنت در سینمای ترسناک وجود داشته که یا هیچ کمکرسانی از راه نمیرسد یا این که معدود شخص گذری از آن منطقه هم خودش بلافاصله به قربانی بعدی جانی ماجرا تبدیل میشود. اما در ترسناکهای شهری وضعیت بسیار فرق دارد. به عنوان نمونه در فیلم ترسناکی چون «جنگیر» مادر دخترک بیچاره، مدام از این و آن کمک میگیرد؛ هم از دکتر شهر و هم از روانشناسان و وقتی میبیند که هیچ کس نمیتواند او را یاری کند و درمانده میشود، به کشیش رو میآورد.
برخی قصهها هم اساسا جایی جز شهر، به ویژه شهرهای بزرگ، امکان وقوع ندارند و داستان آنها در یک شهر بزرگ و گاهی چند شهر، روایت میشود. فیلمی چون «سکوت برهها» از این دست آثار است که داستانش به تحقیقات پلیس ربط دارد و حتی پای مقامات بلندپایه را هم ماجرا باز میکند. یا فیلم «مرد آبنباتی» که به افسانههای شهری میپردازد که خودش دستهی دیگری در سینمای وحشت را شامل میشود که میتوان روزی به آن پرداخت. چنین قصهای هم فقط میتواند در مناطق فقیرنشین شهرهای بزرگ شکل بگیرد، چرا که از ریشههای عمیق نژادپرستی در شهری بزرگ چون شیکاگو میگوید و اصلا آن افسانهی مورد نظر هم در پاسخ به همین نژادپرستی ریشهدار به وجود آمده است.
با چنین پیش زمینهای سری به فیلمهای ترسناک فهرست میزنیم با این توضیح که سینمای شرق آسیا هم در ساختن فیلمهای این چنینی حسابی توانا است. حتی میشد از سینمای کره جنوبی هم فیلمی چون «قطار بوسان» (Train to Busan) را به این لیست افزود؛ فیلمی که داستان زامبی محور خود را که اساسا بخشی از سینمای آخرالزمانی است، با مهارت به قصهای در چند شهر شلوغ پیوند میزند.
۱. بچهی رزمری (Rosemary’s Baby)
- کارگردان: رومن پولانسکی
- بازیگران: میا فارو، جان کاساوتیس و روث گوردون
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
اواخر دههی ۱۹۶۰، اتفاقات مختلفی در دنیا در حال شکل گرفتن بود. بسیاری از ارزشها (مانند قداست نهاد خانواده) در حال رنگ باختن بودند و گاهی میشد در اخبار از وجود فرقههای عجیب و غریب در این سو و آن سو باخبر شد. ارزشهای گذشته در بین برخی از جوانان نسل تازه خریدار نداشتند و همین باعث شده بود که به دنبال ارزشهای جدیدی بگردند و خب گاهی کسانی پیدا میشدند که راههای دروغین در برابر آنها قرار دهند. فیلمی چون «بچهی رزمری»، هم به نوعی پاسخ به این فضا است و هم به نوعی اثری پیشگویانه به حساب میآید؛ چرا که به فرقهای عجیب و غریب میپردازد که چند سال بعد مشخص شد در این جا و آن جا مانند حلقهی خانوادهی چارلز منسون یا جاهایی از این قبیل وجود دارد. طعنهآمیز این که شارون تیت، همسر رومن پولانسکی هم قربانی اعضای این خانواده شد.
از سوی دیگر همواره جایگاه خانواده و مادر همیشه برای رومن پولانسکی مسالهای حساس بوده است. او وحشت جنگ دوم جهانی در زادگاهش یعنی لهستان را با پوست و گوشتش احساس کرده بود و متلاشی شدن خانوادهها را به چشم دیده بود. خلاصه که قربانی چنین شرایطی قطعا میتواند وجود افکار پلید را در هر جایی احساس کند و همواره این ترس را با خود به همراه داشته باشد که چه راحت ممکن است تحت تاثیر یک نیروی اهریمنی، خانوادهای از هم بپاشد؛ بالاخره او از نسل مردمانی است که مشغول زندگی عادی خود بودند و ناگهان چشم باز کردند و دیددند که تانکهای آلمانی در خیابانهای شهرهایشان جولان میدهند.
در چنین شرایطی است که رومن پولانسکی این چنین مجذوب ایدهی وجود شیطان در همسایگی میشود و فلیمی میسازد که از این الگو پیروی میکند. اصلا ساختن فیلمهای ترسناک دیگری مانند «رقص خون آشامان» (The Fearless Vampire Killers/ Dance Of The Vampires) یا «انزجار» (Repulsion) این موضوع را تاکید میکند که او همواره با ایدهی وجود هیولا در بیرون و درون آدمی زیسته است. حال اگر قرار باشد داستانی ترسناکتر بسازد که هم مانند آن فیلمها از ایدهی وجود هیولا بهره ببرد و هم قصهی از هم پاشیدگی یک خانواده را روایت کند، نتیجه چنین فیلم معرکهای میشود.
این که دجال (antichrist) متولد خواهد شد و بساط آدمی را از روی کرهی زمین جمع خواهد کرد، یکی از باورهای قدیمی است که گاهی سوخت لازم را برای به راه انداختن موتور فیلمهای درخشانی تامین کرده. این که زنی باردار به تنهایی با لشکری از گرگهایی که لباس بره به تن کردهاند، روبهرو شود به خودی خود ترسناک است اما پولانسکی به این راضی نیست و قصد دارد آدمی را در جهانی تصویر کند که هیچ اختیاری بر دنیای اطراف و تصمیمات خودش در زندگی دارد.
هیولا یا همان عامل ایجاد وحشت در این فیلم نادیدنی است. در واقع به جایی و قدرتی فراتر از توان آدمی وصل است، اما پولانسکی خوب میداند که چگونه سایهی سنگین آن را در تمام فیلم غالب کند که نه تنها شخصیت اصلی، بلکه مخاطب هم از دست آن در امان نباشد و مدام حضورش را حس کند. اصلا به دلیل همین نادیدنی بودن هیولا است که میتوان داستان فیلم را در شهری بزرگ تعریف کرد؛ چرا که تا جایی از قصه انگار فقط در ذهن زن وجود دارد و نمیتوان حضوری عینی برایش متصور شد. در چنین شرایطی است که درخواستهای کمک هم از سوی زن به مشکلات روانی تعبیر میشود، نه وجود یک هیولا که دیگران هم آن را ببینند.
یک نکته را باید در این جا متذکر شد، چرا که پولانسکی به خوبی از آن بهره میبرد؛ زمانی فیلمی عمیقا ترسناک است که شخصیتهای خود را درست پرورش دهد؛ شخصیتهایی که مخاطب با آنها همراه شود و از زوایای پنهان رفتار آنها آگاه باشد. در چنین شرایطی است که قرار گرفتن او در یک موقعیت وحشتآور جذاب میشود و مخاطب را با دلهره و ترس همراه میکند. چون اهمیت انتخابهای او در چین شرایطی مهم میشود؛ گویی تماشاگر مدام دربارهی رفتار شخصیت در موقعیت تازه شگفتزده میشود، چرا که تصور میکرده او را میشناسد. به همین دلیل پایان بندی فیلم تا مدتها دست از سرتان برنخواهد داشت. پر بیراه نیست اگر ادعا کنیم پایان فیلم «بچهی رزمری» یکی از مهیبترین پایانهای تاریخ سینما است.
«رزمری و گای پس از ازدواج با وجود مخالفت دوستانشان به آپارتمانی در نیویورک نقل مکان میکنند. همه چیز در آپارتمان آنها طبیعی به نظر میرسد و زوج مسن همسایهی آنها حسابی هوای این خانوادهی تازه رسیده را دارند. اما با مرگ زنی در همسایگی این آرامش ظاهری فرو میریزد و همه چیز جلوهای مهیب پیدا میکند تا این که …»
۲. سکوت برهها (The Silence Of The Lambs)
- کارگردان: جاناتان دمی
- بازیگران: جودی فاستر، آنتونی هاپکینز
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
از آن فیلمهای معرکهای که با مرز باریک میان فیلمهای جنایی و پلیسی با محوریت یک قاتل سریالی و زیرژانر وحشت روانشناسانه بازی میکنند و سعی دارند که از الگوهای رایج در این دو نوع سینما به نحو مطلوبی استفاده کنند. این مهمترین عاملی است که باعث شده داستان فیلم را بتوان در شهرهای بزرگ تعریف کرد؛ چرا که شخصیت اصلی آن کارآگاه زنی است که مانند جستجوگران سینمای جنایی در حال پیگیری یک پروندهی آدمربایی است و در برابر او هم شیطان مجسمی قرار دارد که فیلم را بلافصل به سینمای وحشت وصل میکند.
نکتهی دیگر که باعث میشود بتوان داستان فیلم را در شهری بزرگ متصور شد، به دربند بودن این مرد ترسناک بازمیگردد. آدمربای داستان که کارآگاه در جستجوی مخفیگاه او است، با وجود همهی شرارتش، به لحاظ ویژگیهای شیطانی اصلا هماورد مهم و مناسبی در برابر دکتر هانیبال لکتر نیست. چرا که جنبههای ترسناک فیلم از وجود همین دکتر لکتر سرچشمه میگیرد نه از وجود آن آدمربا که به یک دزد خردهپا، نیمه دیوانه و رشد نیافته میماند. این حضور دکتر لکتر آن چنان مهیب است که حتی زندانی شدنش هم چیزی از ترسناک بودن قضیه کم نمیکند.
حال با چنین پیشزمینهای میتوان این گونه تصور کرد که آزاد شدن این مرد تا چه اندازه میتواند فیلم را ترسناکتر کند. جاناتان دمی این ایده را از همان ابتدا در ذهن تماشاگر میکارد تا او به دنبال لحظهی آزادی این مرد خطرناک باشد. چه چیزی برای مخاطب دلباخته به سینمای ترسناک، جذابتر از آزاد شدن یکی از ترسناکترین شخصیتهایی است که تاکنون جهان سینما توانسته خلق کند؟ پس این ایده از همان ابتدا ذهن تماشاگر را غلغلک میدهد. اما گم شدن مردی چنین خطرناک در شهری بزرگ با جمعیتی بیشمار است که سطح وجود وحشت را چند پلهای هم بالاتر میبرد؛ فیلمساز به شکل معرکهای با این ایده هم بازی میکند و یکی از باشکوهترین پایانبندیهای تاریخ سینما را رقم میزند.
داستانگویی بی نقص جاناتان دمی در مقام کارگردان است که فیلم را چنین پیچیده جلوه میدهد. او توانسته هم ریتم فیلم را به درستی کنترل کند و هم شخصیتها را به خوبی قابل باور کرده است. رفتار او با شخصیتهایش در طول درام باعث میشود تا مخاطب برای تک تک شخصیتهای مثبت ماجرا نگران شود و در دل برای گیر افتادن قاتل تحت تعقیب دعا کند. اما زمانی فیلم به لحاظ شخصیتپردازی اوج میگیرد که تماشاگر نمیداند با دکتر هانیبال لکتر چه کند؟ او در عین حال که نماد یک شیطان مجسم است، کاریزماتیک هم هست و همین تمام ارزشهای اخلاقی ما را در مواجهه با او به هم میریزد.
نکتهی بعد مربوط به بازی عالی دو شخصیت اصلی است؛ چه جودی فاستر در نقش کارآگاه اف بی آی و چه آنتونی هاپکینز در نقش دکتر هانیبال لکتر در بهترین فرم خود هستند. به ویژه هاپکینز که در حال اجرای بینقصترین و مشهورترین بازی کارنامهی خود است و چنان با دقت مینیاتوری شخصیتش را خلق میکند که نمیتوان از او دل کند و همین باعث می شود ترس ما از او همراه با نوعی علاقه باشد؛ علاقهای که توضیح دادنی نیست اما میتوان آن را لمس و احساس کرد؛ احساسی پیچیده و آمیزهای از عشق و تنفر.
اینکه قطب منفی و قطب مثبت ماجرا هر دو باعث برانگیخته شدن احساسات مخاطب میشوند، دستاورد کمی برای هیچ فیلمی نیست اما «سکوت برهها» باز هم به این راضی نیست و با تمام وجود سعی در مرعوب کردن مخاطب دارد. کافی است به سکانسهایی که در آن دکتر هانیبال لکتر در پشت یک شیشه با کارآگاه صحبت میکند توجه کنید که چگونه با آن چشمانی که حتی پلک هم نمیزند، طرف مقابل را تحت تاثیر قرار میدهد یا زمانی که احساس میکند باید فردی را بکشد، چگونه با دهانش حس خوردن یک غذای لذیذ را بازسازی میکند. او در یک قفس نشسته اما از هر موجود آزاد دیگری ترسناکتر است.
«مامور زنی به نام کلاریس توسط ریاست اف بی آی برای تحقیق در خصوص ماجرای گم شدن دختر یکی از مقامات بلند پایهی آمریکا انتخاب میشود. رئیس او اعتقاد دارد که گفتگو با قاتلی زنجیرهای به نام هانیبال لکتر که در بیمارستانی روانی زندانی ست میتواند به حل پرونده کمک کند …»
۳. جنگیر (The Exorcist)
- کارگردان: ویلیام فریدکین
- بازیگران: الن برنستین، لی جی کاب، مکس فون سیدو
- محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
دختری دچار مشکلات متعدد و در واقع توسط یک جن تسخیر میشود. همه تصور میکنند که نبود پدر و به هم ریختن شرایط خانه و خانواده عامل اصلی این مشکل است. از این منظر فیلم «جنگیر» شباهتهایی با فیلم «بچه رزمری» دارد. در هر دو اثر مشکلات شخصیتهای اصلی به عوامل دیگری غیر از وجود یک عامل وحشت آفرین تعبیر میشود و عقل ناقص آدمیزاد به دنبال راهی است که از علمش استفاده کند و مشکل را از بین ببرد، موضوعی که قطعا در فیلم اتفاق نخواهد افتاد. پس وقوع داستان در دل یک شهر بزرگ، امری است کاملا طبیعی و توجیهپذیر.
اما تفاوتی هم در این میان با «بچه رزمری» وجود دارد که از استراتژی ویلیام فریدکین در نحوهی روایت میآید. در «بچه رزمری» من و شمای مخاطب هم گاهی شک میکنیم که شخصیت اصلی مشکلی روانی دارد یا واقعا خبری از یک هیولا در داستان است. در حالی که ویلیام فریدکین «جنگیر» را طوری آغاز میکند که هیچ شکی در خصوص وجود هیولا باقی نماند و مخاطب از همان ابتدا از حضور شیطانی ترسناک در وجود دخترک مطمئن شود. چرا که سکانس افتتاحیه به تلاشهای کشیش/ باستانشناسی میپردازد که ناخواسته شیطانی باستانی را بیدار میکند و حال ما دیگر میدانیم که این شیطان قصد دارد قربانی بگیرد و همین کشیش هم در نهایت با او روبهرو خواهد شد.
اما همهی اینها باعث نشد که بسیاری دست به تفسیرهای مختلف نزنند و «جنگیر» را علیرغم همهی شفافیتش با مخاطب، به سمت و سوی دلخواه خود نکشند. این مفسرین در نهایت با دستاویز قرار دادن تلاشهای ویلیام فریدکین، تئوریهای جدیدی در باب خوانش فیلم ترسناک ارائه دادند. مهمترین آنها جدی گرفته شدن خوانشهای فرویدی در آثاری با محوریت موجودی فراطبیعی بود که البته ریشه در همان فیلم «بچه رزمری» هم داشت و میشد حتی عقبتر رفت و به فیلم بعدی فهرست یعنی «آدمهای گربهنما» هم رسید. چنان که برخی هیولای نادیدنی فیلم را نتیجهی مستقیم عقدههای تلنبار شده در وجود معصوم دختر به دلیل عدم حضور پدر و عدم وجود یک خانوادهی عادی در اطراف خود دانستند. چنین فضایی سبب شد که منتقدان غافل مانده از ارزشهای ژانر وحشت هم تلاش کنند و برای عقب نماندن از قافلهی بحثها، دست به قلم شوند و در خصوص ارزشهای فیلم بنویسند، موضوعی که تا قبل از این فیلم (بنا به سنتی در میان منتقدان که فیلمهای ترسناک را جدی نمیگیرند) سابقه نداشت و از این بابت «جنگیر» فیلم خاصی در تاریخ سینما است.
«جنگیر» در تصویرگری ترسناک موجود شرور خود هیچ کم نمیگذارد. زمانی قضیه مهیب میشود که توجه کنیم این ذات شرور، دختر معصومی را هدف قرار داده که هیچ گناهی در این زندگی مرتکب نشده است. ترسیم گام به گام تسخیر دختر توسط شیطان از ابتدا تا میانهی فیلم به درستی صورت میگیرد و در یک سوم پایانی فیلم مسیر عکس را طی میکند. فضایی اطراف زندگی دختر در راستای فضای نکبتزدهی کشیش جوان قرار میگیرد. اتاق مادر کشیش جوان و همچنین اتاق او در خوابگاه دانشجویان را به یاد بیاورید و آن را با اتاق دختر مقایسه کنید تا بدانید از چه میگویم. هر دو قربانی یک سرنوشت هستند اما تفاوت آن جا است که کشیش در مواظبت از مادر یا رها کردن او حق انتخاب داشته اما معلوم نیست دختر چوب کدام گناه خود را میخورد؟
در نهایت این که ویلیام فریدکین با ساختن فیلم «جنگیر» کاری برای سینمای وحشت انجام داد که تا آن زمان بیسابقه بود؛ ساختن فیلم ترسناکی که بلافاصله وارد فرهنگ عامه شد و تا آن جا پیش رفت که سینماروهای نازک دل و فراری از سینمای وحشت را هم به تماشای فیلم وسوسه کرد. دقیقا به همین دلیل است که شایعات بسیاری اطراف واکنشهای مردم حین تماشای فیلم در زمان اکران وجود دارد. چرا که آن اغراقها در خصوص واکنش مخاطب (این که چندین و چند نفر حین اکران فیلم سکته کردند یا جان خود را از دست دادند) برای سینماروی عادت کرده به فیلم ترسناک عجیب به نظر میرسد اما برای کسی که با پای خود در تلهی جذاب جناب فریدکین گیر کرده، تماشای فیلم قطعا کاری سخت و نشدنی است.
«یک کشیش که توانایی باستانشناسی هم دارد در مرکز عراق و حین بررسی یک سایت باستانی با نشانههای وجود یک شیطان قدیمی روبهرو میشود. مدتی بعد مادری که هنرپیشهی سرشناسی هم هست، به همراه دختر خود به واشنگتن نقل مکان میکند. او مشغول بازی در فیلمی با محوریت اتفاقات رایج در دوران دههی هفتاد میلادی است. در چنین شرایطی او متوجه صداهای عجیبی در خانهی خود میشود. حضور این صداها همزمان است با تغییرات رفتاری وحشتناک دخترش. او در به در به دنبال کمک میگردد اما در نهایت مجبور میشود که به کشیش مراجعه کند …»
۴. آدمهای گربهنما (Cat People)
- کارگردان: ژاک تورنر
- بازیگران: سیمونه سیمون، کنت اسمیت و تام کانوی
- محصول: ۱۹۴۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
اگر قرار باشد لیستی از فیلمسازهای قدرنادیدهی تاریخ سینما مهیا کنیم، نام ژاک تورنر در آن بالاهای فهرست قرار میگیرد. کارگردانی که فیلمهای بسیار خوبی ساخته است و حتی شاهکاری فراموش نشدنی مانند «از دل گذشتهها» (Out Of The Past) با بازی رابرت میچم به سال ۱۹۴۷ هم در کارنامه دارد. ضمن این که او در سال ۱۹۴۳ فیلم ترسناک دیگری به نام «من با یک زامبی قدم زدم» (I Walked With A Zombie) هم ساخته که یکی از اولین تصاویر حضور زامبیها در تاریخ سینما را ارائه میدهد. تصویری که البته بسیار با تصویر امروزی سینما از این موجودات فاصله دارد.
در مطلب ذیل فیلم «جنگیر» اشاره شد که سینمای ترسناک از دیرباز چندان مورد توجه منتقدان نبوده است. چرا که آنها این فیلمها را اساسا آثاری سرگرم کننده تلقی میکنند که هیچ هدفی را دنبال نمیکنند، جز این که چند ساعتی مخاطب را از جهان خود جدا کرده و با ساختن یک دنیای فانتزی، باعث سرازیر شدن پول مردم به جیب تهیه کنندهها و استودیوها شوند. میشود مدتها راجع به اشتباه بودن این استدلال بحث کرد و حتی پای بحثهای قدیمی و تاریخ مصرف گذشته را هم به قصه باز کرد اما در این جا میتوان فقط به این موضوع اشاره کرد که این مساله حتی در دههی ۱۹۴۰ و زمان ساخته شدن فیلم «آدمهای گربهنما» بدتر هم بوده است و اساسا فیلمهای ترسناک سر از آثار ردهی B کمپانیهای آمریکایی در میآوردند. پس طبیعی است که فقط گذر زمان میتواند باعث شود که جواهری چنین تراش خورده از گزند گرد و غبار تاریخ رها شود و بالاخره قدر ببیند.
از سوی دیگر شاخکهای سینمای ترسناک بیش از هر سینمای دیگری در شناخت ناهنجاریهای جامعه و واکنش نسبت به آنها حساس بوده است. اگر نگاهی به زمان ساخته شدن فیلم بیاندازیم متوجه چند نکته خواهیم شد. اول این که جنگ دوم جهانی در اوج خود بوده و روزانه اخبار کشته شدن بسیاری در سرتاسر دنیا پخش میشده است. جبهههای نبرد پر از جنازههای سربازان بخت برگشته بود و حتی شهرهای اروپایی هم چندان از این موضوع جدا نبودند. از سوی دیگر آمریکا هم میرفت تا به شکلی همه جانبه وارد جنگ شود و وحشتی از این بابت در آن کشور رخنه کرده بود.
از سوی دیگر در خود سینما، زمانهی شکوفایی سینمای نوآر و تلخ بود و دیگر خبری از آن سینمای خوشباور و امیدوارانهی دههی ۱۹۳۰ میلادی در میان نبود. خلاصه که دنیا در حال پوست انداختن بود و میرفت که همه چیز برای همیشه عوض شود. در چنین بستری فیلم «آدمهای گربهنما» قاعدهای برای سینمای ترسناک به وجود آورد که باعث شد این ژانر همیشه زنده و پویا بماند؛ «کم هزینه بودن و دوری از جریان بازاری سینما». گرچه در آن دوران با وجود قدرت استودیوها نمیشد فیلمهای واقعا مستقل ساخت اما در بین کارگردانان فیلمهای ردهی B بودند کسانی که تجربیاتی در این خصوص انجام دادند. هنوز هم ژانر وحشت بیش از هر چیزی به فیلمهای مستقل خود وابسته است و از این منظر با فیلم بسیار مهمی به لحاظ تاریخی طرف هستیم.
«آدمهای گربهنما» داستان زنی مهاجر از کشور صربستان است که باورهایی در خصوص اجدادش دارد. او تصور میکند که ممکن است به واسطهی آنها به گربه تبدیل شود. فیلمساز به این باور او چنان دامن زده که من و شمای مخاطب احساس میکنیم او هر لحظه ممکن است به گربهای بزرگ تبدیل شود و قربانی بگیرد. این کار از طریق استفاده از دوربین و ساختن فضاهایی ترسناک به مدد نورپردازی و طراحی صحنه و همچنین استفاده از زوایای عجیب قابها میسر شده است. ژاک تورنر از همین تکنیکها چند سال بعد برای ساختن تلخترین و در عین حال بهترین فیلمش یعنی «از دل گذشتهها» بهره برد.
از سوی دیگر برخلاف فیلمهای ترسناک گذشته، «آدمهای گربهنما» به معنی واقعی کلمه هیولا ندارد. بعدها این موضوع در فیلمهای دیگری مانند «بچه رزمری» یا آثاری از این دست مورد استفاده قرار گرفت. این در حالی است که در دههی ۱۹۳۰ و پیش از آن سینمای ترسناک جولانگاه فیلمهای ترسناک گوتیک بود که هیولاهایی مشخص مانند مخلوق عجیب و غریب فرانکنشتاین یا کنت دراکولا داشتند. پس به لحاظ قصهگویی و شخصیتپردازی هم با فیلمی مهم و سنتشکن طرف هستیم. خلاصه این فیلم، با استفاده از همان دوربین و ساختن فضا و البته شخصیتهایش ترس میسازد نه از طریق نمایش سکانسهای خشن.
«ایرنا دبروونا زنی است صربستانی که باورهای عجیبی دارد. او در پارک مرکزی شهر نیویورک و در باغ وحشش، در حالی که در حال کشیدن طرحی از یک پلنگ سیاه است با مردی به نام الیور آشنا میشود. ایرنا باور دارد که در دوران گذشته در دهکدهی زادگاهش جادویی سیاه وجود داشته که می توانسته با رخنه به درون آدمها، آنها را به گربه تبدیل کند. حال او از این که این جادوی سیاه در رگهای خودش هم وجود داشته باشد، هراس دارد …»
۵. حالا نگاه نکن (Don’t Look Now)
- کارگردان: نیکولاس روگ
- بازیگران: دونالد ساترلند، جولی کریستی
- محصول: ۱۹۷۳، انگلستان و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
قربانی داستان «حالا نگاه نکن» هم مانند قربانی داستان فیلمهای «بچه رزمری» و «جنگیر» توسط دیگران درک نمیشود. آنها هم طوری وانمود میکنند که او انگار از مشکلی روانی رنج میبرد که ناشی از مرگ دخترش است. کارگردان هم همه چیز را در ابهام نگه میدارد تا این ظن تقویت شود. پس این که داستان فیلم در شهری بزرگ میگذرد که حتی وجود یاریرسان و کمک دیگران هم عاملی است که باعث دردسرهای بیشتر قربانی میشود، اصلا مورد مناقشه قرار نمیگیرد. البته فیلم با آن دو اثر باشکوه تفاوتی اساسی دارد.
ما از گذشته عادت کردهایم که شخصیتهای اصلی فیلمهای ترسناک یا همان قربانیها، زنانی بی پناه باشند. دلیل این امر هم واضح است؛ چرا که باعث میشود ترس بیشتری در وجود مخاطب رخنه کند. نیکولاس روگ اما در این جا خلاف قاعده عمل کرده و قربانی داستانش را مردی میانسال برگزیده که اتفاقا هم به لحاظ ذهنی باهوش است و هم به لحاظ فیزیکی تنومند به نظر میرسد، پس او دست به قمار بزرگی زده و سربلند هم خارج شده است.
فیلم با اقتباس از رمانی به همین نام به قلم دافنه دوموریه ساخته شده است. با وجود این که همهی نشانهها در خصوص تلق فیلم به زیرژانر وحشت روانشناسانه وجود دارد و انگار قصه در جهان ذهنی مرد میگذرد، با تماشای فیلم شاید به نظر برسد که میتوان آن را ذیل عنوان وحشت ماورالطبیعه هم دستهبندی کرد که البته اگر چنین کنید چندان هم اشتباه نیست؛ چرا که ژانرها آنقدر هم خط و خطوط و مرزهای سفت و محکم ندارند و برخی از فیلمها از پایه ژانر گریزند و نهایتا بتوان عنوانی در چارچوب ژانرهای مادر به آنها داد که البته بسیاری از فیلمها هم عمدا قواعد ژانرها را به بازی میگیرند. اما در برخورد با این فیلم به این دلیل که در نهایت تصویر قاتل قابل شناسایی است، قرار دادن آن ذیل عنوان وحشت روانشناسانه درستتر است.
قاتل ماجرا به گونهای نماد عذاب وجدان دائمی است که بر قهرمان داستان چیره گشته و وی را تا مرز دیوانگی پیش میبرد. از جایی به بعد این شخصیت کار و زندگی را رها میکند و تصور می کند که قطعا کسی که از ماجرای قتل دخترش خبر دارد، با روان او بازی میکند. اما موضوع به همین سادگیها نیست؛ شخصیت اصلی مدام با این فکر درگیر است که نکند او واقعا جلوهای متافیزیکی از دختر از دست رفتهاش باشد که به قصد عذاب او به خاطر سهلانگاریاش در زمان مرگ فرزند بازگشته است.
همهی اینها باعث میشود تا تمرکز فیلم بیش از آن که بر صحنههای دلخراش یا وحشتناک باشد، بر روان رنجور این خانوادهی از هم پاشیده باشد. آنها در زندگی خود چنان همه چیز را باختهاند که حتی جایگاه اجتماعی خود را به عنوان انسانهایی محترم فراموش کردهاند. در چنین قابی فیلم در راه کاوش برخورد آدمی با تراژدیهای زندگی خود گام برمیدارد. همهی ما وقتی با حادثهای دلخراش روبهرو می شویم مدام به دنبال مقصر آن می گردیم و اگر کسی یا چیزی را پیدا نکینم تا همهی کاسه و کوزهها را سرش خراب کنیم، یقهی خود را خواهیم گرفت و تا با آن حادثه کنار نیاییم، از عذابش رنج میبریم.
اما برسیم به خود شهر محل رویدادهای فیلم که ونیز باشکوه است. جغرافیای این شهر در داستان اهمیت بسیاری دارد و اصلا نمیشود فیلم را در جای دیگری تصور کرد. نیکلاس روگ موفق میشود تا به ونیز هویتی یگانه و اهریمنی ببخشد که کمتر آن را چنین دیدهایم. دیگر خبری از آن شهر دلربا که مقصد بسیاری از توریستها است در این جا نیست. بلکه ونیز، این مکان جادویی، تبدیل به شهری شده که مانند یک قبرستان قدیمی آدمی را به دلهره وا میدارد. سایه و روشنهای آن و عدم امکان عبور طبیعی از کوچه پس کوچههایش باعث افزایش رنجش شخصیت گرفتار داستان میشود و همین سبب شده که در هر گوشهی این مکان یا چیزی ترسناک برای پنهان کردن وجود داشته باشد یا به محلی برای گیر انداختن آدمی تبدیل شود.
«دو زن عجیب به شهر ونیز سفر کردهاند. آنها به جان و لاورا برخورد میکنند و یکی از آنها ادعا میکند که با ارواح ارتباط دارد و میتواند با روح دختر تازه درگذشتهی این زوج ارتباط برقرار کند. لاورا به حرفهای زن گوش میدهد اما جان آنها را باور نمیکند اما با گذشت زمان تصاویری از دخترش در خیابانها و کوچه پس کوچههای شهر میبیند که او را به سمت جنون میبرد …»
۶. مرد آبنباتی (Candyman)
- کارگردان: برنارد رز
- بازیگران: تونی تاد، ویرجینیا مادسن
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
در مقدمه اشاره شد که برخی فیلمهای ترسناک براساس افسانههای محلی ساخته میشوند. اما افسانههای شهرهای بزرگ، تفاوتی اساسی با افسانههای قدیمی دارند. شهرهای بزرگ امروزی محصول دوران مدرن زندگی انسان هستند که با افزایش شهرنشینی و کوچ کردن اهالی روستاها و شهرهای کوچک به وجود آمدهاند. پس قدمت این افسانهها هم طبعا چندان طولانی نیست. اما مانند همان قصههای قدیمی، برخوردار از جدالی دائمی میان خیر و شر هستند تا مرهمی باشند بر زخمهای ناسوری که در گوشهای از شهر جا خوش کرده است؛ قصههایی شبیه به پنهان شدن شیطانی در یک خرابه یا داستانی پریانی از یک عشق قدیمی که به دلیلی تضادهای موجود در جامعه به تراژدی ختم شده اما سایهی شومش را بر سر اهالی یک محله حفظ کرده است. از این منظر شاید بتوان این افسانهها را با قصههای مربوط به خانههای جنزده مقایسه کرد، با این تفاوت که این قصهها درست وسط شهری بزرگ لانه دارند.
فیلم «مرد آبنباتی» از کتابی به نام «تبعیدشده» یا «فراموش شده» به قلم کلایو پارکر اقتباس شده است که خبر از وجود افسانهای در یکی از مناطق فقیرنشین شهر شیکاگو میدهد. در این جا بیش از یک قرن پیش، ظلمی به یک سیاه پوست توسط سفید پوستهای نژاد پرست باعث شده که چرخهای از خشونت شکل بگیرد و پای افراد دیگری، در زمانی نزدیک به یک قرن بعد هم به وسط ماجرا باز شود. این گونه ظلمی تاریخی که در گذشته اتفاق افتاده و عشقی آتشین را به خاکستر تبدیل کرده، سبب پیدایش شیطانی شده که تا میتواند قربانی میگیرد. اما در این میان این هیولا با پرداختی همدلی برانگیز هم همراه است؛ چرا که خودش یک قرن پیش قربانی دسیسهی دیگران بوده و باید آن دیگران را هیولاهای اصلی قصه به حساب آورد.
داستان فیلم در فضایی بین جهان مالیخولیایی ذهن زنی نیمه دیوانه و جنایتهای یک عامل فراطبیعی میگذرد. فیلمساز تا تواسته کاری کرده که مخاطب احساس کند هیچ عنصر فراطبیعی در درام وجود ندارد تا مخاطب به زن سفید پوست پیگیر این افسانه شک کند. در چنین چارچوبی است که او میتواند برگ برندهی خود را که در فصل پایانی فیلم رقم میخورد، رو کند؛ در آن جایی که مخاطب به همهی تصاویر فیلم شک میکند و در کنار زنی قرار میگیرد که همه او را قاتلی بیرحم تصور کردهاند.
این زن آشکارا از زندگی خود راضی نیست و به شوهر خود هم ظنین است. پس تمام وقتش را صرف کشف راز نهفته پشت آن افسانهی شهری میکند. به همین دلیل هم فیلم راه به تحلیلهای روانشناسانه میدهد و مانند فیلم «جنگیر» یا «بچه رزمری» میتواند دربارهی زنی باشد که از زندگی خود راضی نیست و همین هم او را به سمت جنونی کشانده که دست به جنایت بزند. اما از سوی دیگر داستان به همین سادگیها هم دنبال نمیشود و پای باورهای غلط نژادپرستی هم به فیلم باز میشود. جا به جای فیلم از محلهی فقیرنشین شهر، به عنوان «محلهی سیاه پوستها» یاد میشود و حتی فیلمساز پا را فراتر میگذارد و تا جایی پیش میرود و آشکارا اشاره میکند که زندگی سیاه پوستها برای پلیس شیکاگو هیچ اهمیتی ندارد اما آنها برای یک سفید پوست سنگ تمام میگذارند.
اما در کنار همهی اینها فیلم «مرد آبنباتی» یکی از مخوفترین هیولاهای سینمای ترسناک را دارد. در این جا عامل اصلی جنایتها نه توهمات زن، بلکه همان عاشق یک قرن پیش است. گرچه او خود را فقط به زن نشان میدهد (در جایی همان اوایل فیلم زن او را فرامیخواند) و دیگران از دیدنش عاجز هستند اما چنان ترسناک به نظر میرسد که میتواند پشت شما را بلرزاند. بازی خوب تونی تاد در ایجاد این همه وحشت بی تاثیر نیست اما عامل اساسیتر در ایجاد وحشت از شنیدن حکایتی ناشی میشود که بر او رفته است. او مردی موفق در یک قرن پیش بوده که فقط به جرم رنگ پوستش مرگی دردناک را تجربه کرده است.
رسیدن به چنین نتیجهای و برانگیختن چنین احساساتی در مخاطب کار چندان سادهای نیست و همین موضوع هم فیلم «مرد آبنباتی» را تبدیل به شاهکاری در سینمای وحشت میکند. متاسفانه مانند بسیاری از فیلمهای موفق ژانر وحشت این یکی هم مدام مورد بازسازی یا دنبالهسازی قرار گرفت و هیچ کدام هم نتوانست جا پای نسخهی اصلی بگذارد و فقط خاطرات مخاطب سینمای وحشت از این یکی را دچار خدشه کرد.
«دو زن برای انجام پایان نامهی دکترای خود مشغول تحقیق دربارهی اسطورههای جهان مدرن هستند. آنها به موضوعی علاقه دارند که صد سال پیش اتفاق افتاده و برخی در شیکاگو معتقد هستند که هنوز هم حضور دارد؛ داستان از این قرار است که در دههی ۱۸۹۰ مرد سیاه پوستی عاشق دختر سفید پوست ثروتمندی میشود و به همین دلیل هم کشته میشود و جنازهاش را می سوزانند. حال باور برخی مردم شیکاگو بر این است که روح همان مرد هنوز هم در حال قربانی گرفتن است. این دو دانشجو در تلاش هستند که توضیحی برای این افسانه پیدا کنند اما …»
۷. هنری: پرترهی یک قاتل سریالی (Henry: Portrait Of A Serial killer)
- کارگردان: جان مکناتن
- بازیگران: مایکل روکر، تام تاولز و تریسی آرنولد
- محصول: ۱۹۸۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
اکثر قاتلین سریالی در شهرهای بزگ به شکار قربانیان خود مشغول هستند. اساسا پدیدهی قاتلین سریالی محصول دوران تازه است که با گسترش شهرنشینی و برخورد عقاید گوناگون، تضادهای فلسفی ریشه دوانده میان مردمان این شهرها و چیزهایی از این قبیل به وجود آمد. قطعا عقاید بیشتری در یک مکان شلوغ وجود دارد تا در یک شهر کوچک و خلوت. در واقع جمعیت بیشتر به معنای وجود افکار بیشتر است. برخورد همین تفکرات مختلف و گاها متضاد است که سبب پیدایش قاتلین سریالی میشود و در جایی که مردمانش، همه مثل هم فکر میکنند، یعنی همان مکانهای کوچک، چنین جنایتهایی کمتر اتفاق میافتد. اگر سری به مستندهای سریالی نتفلیکس بزنید و به دست پر و پیمان این شبکه نگاه کرده و هر مستند را با دقت دنبال کنید، متوجه خواهید شد که همهی این جانیان بالفطره از همین تضاد در ارزشها و افکار و عدم توانایی در تمیز دادن ارزشهای جامعه رنج میبردند.
از سوی دیگر سینمای ترسناک، بسیار از زندگی این افراد وام گرفته است. به ویژه زیرژانر اسلشر که اساسا جولانگاه قاتلین روانی عجیب و غریب است. اما بنا به همان دلایل گفته شده در مقدمه، سینمای اسلشر هم داستانش را بیشتر در حومهی شهرها یا جاهای پرت و دورافتاده دنبال میکند. علاوه بر آن دلیل گفته شده در مقدمه، یعنی عدم وجود کمک در اماکن پرت، ماجرا در فیلمهای اسلشر از دید قربانیان روایت میشود و کارگردان سعی میکند که چندان به قاتل ماجرا نزدیک نشود. چرا که قانون نانوشتهای در این فیلمها وجود دارد که رعایتش بسیار هم واجب است؛ نباید برای قاتل ماجرا انگیزهای زمینی درست کرد، چون در این صورت بلافاصله او از قالب آن هیولای اهریمنی جدا شده و به یک موجود زمینی و حتی همدلیبرانگیز تبدیل میشود.
به عنوان نمونه کافی است که به فیلمهای معروفی چون «کشتار با اره برقی در تگزاس» (The Texas Chainsaw Massacre) اثر توبی هوپر یا «هالووین» (Halloween) اثر جان کارپنتر نگاه کنید؛ در هر دوی این فیلمها علاوه بر این که داستان در منطقهای خلوت مانند حومهی شهر (در «هالووین») یا در یک جادهی پرت (در «کشتار با اره برقی در تگزاس») میگذرد، دوربین به دنبال قربانیان است و حضور قاتل از زاویهی دید آنها نمایش داده میشود. همچنیناند فیلمهایی چون «جیغ» (Scream) اثر مهم وس کریون یا مجموعهی «پیچ اشتباهی» (Wrong turn) که از آثار سرشناس سینمای اسلشر هستند. ضمن این که در هیچکدام قاتل انگیزهای مشخص ندارد و حتی شرایط روحی و روانی او برای سازندگان مهم نیست.
اما اگر فیلمسازی مسیر عکس طی کند و بخواهد فیلمی را از زاویهی نگاه یک قاتل سریالی بسازد، نتیجه چه خواهد شد؟ معمولا در این شرایط با فیلمهایی جنایی سر و کار داریم تا آثاری ترسناک و حتی در بهترین حالت هم آن فیلم مانند مورد «سکوت برهها» در همین فهرست، روی مرز سینمای جنایی و سینمای ترسناک روانشناسانه حرکت میکند. به این معنا که قید نمایش سکانسهای ترسناک را میزند تا به کندوکاو و جستجو در هویت یک قاتل بپردازد. نقطه قوت فیلم «هنری: پرترهی یک قاتل سریالی» دقیقا همین جا است؛ چرا که فیلمساز توانسته کاری کند که کفهی ترازو به سمت سینمای ترسناک سنگینی کند؛ این موضوع به چند دلیل صورت گرفته است.
اول این که فیلمساز کاملا داستانش را از دریچهی نگاه یک مرد روانی تعریف کرده است. او نخواسته زیاد روی جستجوی طرف مقابل ماجرا مانور دهد. شاید با خود بگویید که این موضوع آن قانون نانوشتهی سینمای اسلشر را نقض میکند. اما نکتهی دیگری وجود دارد که این عامل را به نقطه برتری فیلم و اصلا دلیل وجودی آن تبدیل میکند؛ این نکته هم به این موضوع برمیگردد که «هنری: پرترهی یک قاتل سریالی» تا میتواند از الگوهای آشنای سینمای اسلشر فاصله میگیرد، تا آن جا که میتوان ادعا کرد اصلا اسلشر نیست. سازندهی اثر اصلا به دنبال این نیست که با نمایش سکانسهای ترسناک، اثری در ژانر وحشت بسازد، بلکه قصد دارد با نمایش مرز باریک بین یک قاتل سریالی دیوانه و یک آدم عادی، در وجود مخاطب ایجاد ترس کند.
به همین دلیل هم سکانسهای کشتن یا مثله کردن در فیلم وجود ندارد و ما از طرق دیگری مانند افکتهای صوتی متوجه وقوع یک جنایت میشویم. همین موضوع هم راه فیلم را از اثری مانند «سکوت برهها» جدا میکند؛ چون نه تنها خبری از یک کارآگاه در داستان نیست، بلکه شخصیت روانی خود را هم نه موجودی ویژه و منحصر به فرد مانند دکتر هانیبال لکتر، بلکه یک انسان عادی انتخاب میکند؛ آدمی که میتواند هر کسی باشد. همهی اینها هم به خاطر جدایی فیلم از سینمای بازاری هالیوود و سرمنشا مستقل آن به دست آمده است.
«هنری پس از گذران زندان در شهر شیکاگو، آزاد میشود. او به جرم قتل مادرش در سن ۱۴ سالگی در زندان بوده. او کاری به عنوان دفعکنندهی حشرات پیدا میکند. این در حالی است که نمیتواند میل شدید خود به کشتن دیگران را کنترل کند. در این میان او با بکی و اوتیس که زن و شوهری پر از مشکل هستند، همخانه میشود. تا این که …»
۸. دعوت (The Invitation)
- کارگردان: کارین کوساما
- بازیگران: لوگان مارشال گرین، تامی بلانکارد
- محصول: ۲۰۱۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
ظاهرا سالها است که تپههای منطقهی هالیوود هیلز، محل شکل گرفتن فرقهها و گروههای عجیب و غریب است. مستندها و مدارک بسیاری هم در این باره وجود دارد و حتی اگر سری هم به مستندهای قاتلین سریالی یا مستندهای پیرامون زندگی افراد و اعضای کالتها و خرده فرهنگهای عجیب و غریب بزنید، عموما با انبوهی اطلاعات در باب درگیر بودن اهالی این منطقه در جنایتهای مربوط به این فرقهها میشوید، حتی اگر خودشان به طور مستقیم درگیر این جنایتها نباشند. حال فیلمی پیدا شده که یک راست به این موقعیت زده و داستانش را به خانهای در همین منطقه برده است؛ خانهای که در آن مراسمی آیینی و جهنمی در جریان است.
یکی از نکات مهم فیلم «دعوت» که آن را مناسب این فهرست میکند، نبود یاریرسان در اطراف محل وقوع حوادث ترسناک فیلم است. این درست که داستان درست وسط شهری شلوغ جریان دارد، اما بنا به دلیلی که در پایان فیلم مشخص میشود و جهت جلوگیری از لو رفتن داستان، بازگویش نمیکنم، هیچ کمکی به هیچ بخت برگشتهای نمیرسد. این دلیل هم چنان قانع کننده است که پایانبندی فیلم را بسیار تکان دهنده از کار درآورده است. نکتهی دیگر در خصوص نبود هیچ یاری رسانی در آن حوالی، ناگهانی بودن همه چیز است که فرصتی برای فریاد زدن و کمک خواستن باقی نمیگذارد. هیچ قربانیای در طول قصه فرصتی برای ابراز وجود ندارد، تا داستان جنبهای هولناکتر پیدا کند.
پدری بعد از مرگ فرزند خود و جدا شدن از همسرش به خانهی او دعوت میشود. از همان ابتدا این دعوت بسیار عجیب به نظر میرسد. پس از چند اتفاق مشکوک، مرد سعی میکند همه چیز را زیر نظر بگیرد. حدسش درست در میآید و همسر سابق را بر خلاف ادعایش غمگینتر از گذشته میبیند. اما هیچ چیز سر جایش نیست و مرد در دام فرقهای خرافهپرست افتاده که قصد قربانی کردنش را دارند. ترس ابتدایی شخصیت اصلی برای هر انسانی قابل درک است؛ چرا که همهی ما در جایی قرار گرفتهایم که خوب میدانیم نباید آن جا باشیم و چیزی سرجایش نیست. موقعیت رفته رفته آن چنان پیچیده میشود که به نظر میرسد راه فراری وجود ندارد تا این دورهمی به ظاهر آرام به حمام خون تبدیل نشود. همه بر خلاف ظاهرشان عمل میکنند و هر حرفشان معنایی غیر میدهد.
به آرامش رسیدن پس از یک مصیبت و هضم آن چه که گذشته، یکی از دستمایههای همیشگی ادبیات و سینما است. چنین داستانی جان میدهد برای به هم ریختن همه چیز تا شخصیت پس از تحمل یک دورهی سختی به ارزشهای زندگی و امید به آینده برسد یا برای ادامهی زندگی رستگار شود؛ البته رستگاری با عبور از حمام خون. در این جا با خانوادهای طرف هستیم که بعد از عبور از یک دوران بحران در تلاش هستند که به زندگی خود ادامه دهند. اما این مشکلات و غمی که تحمل میکنند قدرت دفاعی آنها را برای تقابل با وسوسههای درونی از بین برده و آمادهی دست زدن به جنایت کرده است.
سازندگان فیلم «دعوت» به خوبی توانستهاند فیلم خود را مانند یک ملودرام خانوادگی شروع کنند و با ادامهی داستان به یک فیلم اسلشر کامل برسند. آدمیان حاضر در قصه از غمی جانکاه رنج میبرند. شخصیتها مدام خود را به آب و آتش میزنند و وانمود کنند که از زندگی خود راضی هستند و مشکلات را پشت سر گذاشتهاند اما آشکارا با یک زندگی معمولی فاصله دارند و فقط ماسکی بر چهره دارند. در چنین شرایطی فیلمساز به سراغ شخصیتی رفته که ناخواسته در دنیایی پر از دورویی و ریا محاصره میشود. ترس و اضطراب این مرد در ابتدا از موقعیت ناجوری سرچشمه میگیرد که در آن قرار گرفته است، چرا که متوجه نمیشود همسر سابقش به چه دلیلی او را به مهمانی غریبی که در آن شوهر تازهاش هم حضور دارد دعوت کرده است. اما آهسته آهتسه این ترس به تلاش برای نجات جانش گره میخورد.
«چند وقتی است که مردی به نام ویل از همسرش جدا شده است. همسر او که ایدن نام دارد پس از مرگ فرزندش از ویل فاصله گرفته تا بتواند غم جانکاه مرگ فرزند را فراموش کند. ضمن این که زندگی مشترک آنها پس از مرگ فرزند به بن بست رسیده بود. حال ایدن به همراه شوهر تازهاش یک مهمانی برپا کردهاند و ویل را هم به این مهمانی دعوت میکنند. ویل دلیل این دعوت را نمیداند و بلافاصله پس از ورود به خانهی آنها تصور میکند که قصد ایدن و شوهرش فقط برگزاری یک مهمانی و گذراندن اوقاتی خوش با دوستان نیست بلکه …»
۹. جو- آن: کینه (Ju- On: The Grudge)
- کارگردان: تاکاشی شیمیزو
- بازیگران: مگومی اوکینا، میساکی ایتو و تاکاکو فوجی
- محصول: ۲۰۰۲، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: –
ژاپنیها توانایی عجیبی در ساختن فیلمهای ترسناک بر مبنای حضور خانههای جن زده و ارواح خبیث دارند. فیلم «جو- آن: کینه» یکی از این فیلمهای عمیقا ترسناک است؛ با افتتاحیهای که به تنهایی یکی از وحشتآورترین افتتاحیههای تاریخ سینما است و تماشایش کار هر کسی نیست. داستان زندگی یک پرستار، چند پلیس و یک دانش آموز به نحوی به خانهای گره میخورد که سالها پیش در آن جنایتی اتفاق افتاده و هر کس راهش به آن جا برسد، به بدترین شکل ممکن میمیرد.
قصهی این مردان و زنان بخت برگشته در میانه شهری شلوغ اتفاق میافتد. من و شمای مخاطب عادت کردهایم که داستان اکثر فیلمهای محبوب زیرژانر وحشت فراطبیعی که یکی از شاخههایش خانههای جنزده است، در محلهای پرت، در خانهای دورافتاده که سالها است کسی در آن زندگی نمیکند و از در و دیوارش بوی مرگ میبارد یا در قصرهای ساخته شده در قرون گذشته، بگذرد. کمتر پیش میآید که چنین قصههایی در یک خانهی معمولی که هنوز ساکنینی هم دارد و هنوز کسانی به آن رفت وآمد میکنند و انگار زندگی در آن جا جریان دارد، شکل بگیرد.
سازندگان «جو- آن: کینه» دست به چنین کاری زدهاند. آنها خانهای به ظاهر معمولی را گرفتهاند و موجودی مخوف در آن جا قرار دادهاند که مدام قربانی میگیرد. هر کس پایش را آن جا بگذارد دچار طلسمی شوم میشود که حتی خارج از چارچوب خانه هم امکان فرار از آن وجود ندارد. نکتهی دیگر این که اکثر قربانیان این موجود وحشتناک، افراد بیگناهی هستند که ظاهرا فقط قصد کمک کردن دارند. شاید این تصور به وجود بیاید که این موضوع چیز تازهای نیست و در تمام فیلمهای ترسناک قربانیان اصلی زنان و مردان بیپناه هستند. اما تفاوتی در این میان وجود دارد.
هیولای مخوف ماجرا هم زنی است که زمانی زندگی طبیعی خود را داشته. اما در همان سکانس ترسناک و وحشیانهی ابتدایی بلای وحشتناکی که به سرش آمده نمایش داده میشود. این بلا از او و فرزندش ارواحی سرگردان ساخته که تا به آٰرامش نرسند، قربانی میگیرند. از این منظر به نظر میرسد که این دو با هر اتفاق وحشتناک، در واقع در حال کمک خواستن از افراد زندهای هستند که پایشان به آن خانه بازمیشود یا شاید هم نه؛ آنها میخواهند که از همه کس و همه چیز و در واقع از این شهر انتقام بگیرند. پس این مادر و پسر که در هر لحظه میتوانند مخاطب خود را حسابی بترسانند، به موجودات همدلیبرانگیزی هم تبدیل میشوند؛ به ویژه پسرک کوچک که چهرهاش هم کمی باعث ایجاد ترحمبرانیگز است.
«جو- آن: کینه» روایتی اپیزودیک دارد. در هر اپیزود فیلمساز به داستان یکی از قربانیان آن خانه میپردازد. اما این قسمتها به شکل کامل از یکدیگر جدا نیستند و در میانهی هر کدام کسانی حضور دارند که میخواهند برای همیشه تکلیف این خانه را مشخص کنند. از این منظر این فیلم شباهت بسیاری به اثر ترسناک دیگری از سینمای ژاپن یعنی «حلقه» (Ring) دارد که میتوانست یک راست به این فهرست راه یابد اما چون که بخشی از داستانش در جزیرهای دورافتاده میگذشت، حذف شد. در آن جا هم افزایش تعداد قربانیان یک واقعهی مرموز کسانی را وا میداشت که دست به تلاش بزنند و این چرخهی وحشتناک از مرگ را متوقف کنند. اما اگر تصور میکنید که پایان این دو فیلم هم شباهتی به هم دارد، سخت در اشتباه هستید. در این جا قرار نیست که کسی امیدوارانه سالن سینما را ترک کند.
«جو- آن: کینه» چند سکانس معرکه دارد که حسابی مخاطب را میترساند. فیلمساز موفق شده میان خلق یک تعلیق پایدار و خلق سکانسهای غافلگیرکننده تناسبی منطقی ایجاد کند. پس فیلم هم در همراه کردن مخاطب تا پایان موفق است و هم کاری میکند که در بخشی از قسمتها، حسابی دستهی صندلی خود را فشار دهد. مانند همیشه آمریکاییها آن قدر مجذوب ایدهی فیلم شدند که دست به بازسازی آن زدند اما مانند مورد فیلم «حلقه» این بازسازی نه تنها فیلم خوبی از کار درنیامد، بلکه به دلیل دوری از حال و هوای ویژهی نسخهی اصلی، خاطرهی لذتبخش تماشای این یکی را هم خراب کرد. البته آمریکاییها متوقف نشدند و ایدهی فیلم را به یک فرنچایز تبدیل کردند.
«در ابتدا تصاویری از سلاخی شدن یک زن، یک کودک و گربهای نمایش داده میشود. سپس سالها میگذرد و دختری که به شکل داوطلبانه در یک مرکر نگهداری از سالمندان کار می کند، به خانهی پیرزنی فرستاده میشود تا جای کس دیگری را پر کند. دختر به محض ورود به خانه، پیرزن را در حالتی غیرطبیعی میبیند، اما تصور میکند که این اتفاق به خاطر سن و سال بالای او و نبود کمک در اطرافش بوده است. در این میان به نظر میرسد که اتفاقاتی ترسناک در حال وقوع است و این دو در خانه تنها نیستند. تا این که دخترک، با پسربچهی عجیب و غریبی رو در رو میشود که انگار در طبقهی بالای خانه زندگی میکند …»
۱۰. تسخیر (Possession)
- کارگردان: آنژی زولافسکی
- بازیگران: ایزابل آجانی، سم نیل و مارگیت کارستنسن
- محصول: ۱۹۸۱، فرانسه و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
اما شمارهی آخر فهرست به عجیبترین اثر آن اختصاص دارد؛ اثری هذیانی، دیوانهوار و پر از اتفاقات عجیب و غریب که مدام بدون هیچ توضیحی رنگ عوض میکند و من و شما را به تعجیب وامیدارد. برای لحظهای همه چیز عادی است اما ناگهان هیچ چیز فیلم مثل سابق باقی نمیماند و شخصیتهای سردرگم اثر، یا با اتفاقاتی چندشآور و دیوانهواری روبهرو می شوند یا خودشان دست به چنین کارهایی میزنند. در چنین چارچوبی است که کارکردان لهستانی فیلم هیچ توضیحی برای اتفاقات ماجرا نمیدهد و روابط علت و معلولی اثر را در همان حال و هوای هذیانی رها میکند تا همه چیز مرموز به نظر برسد و سبب شود که مخاطب هم در این حالت هذیانی شریک شود.
فیلم با ناراحتی زنی از شوهرش آغاز میشود. اما این زن ناگهان همه چیز را میگذارد و میرود. شوهرش هاج و واج مانده و نمیداند دلیل این رفتار او چیست. از آن جایی که من و شما هم هیچ توضیحی برای رفتار او نداریم و فیلمساز هم دلش نمیخواهد توضیحی بدهد، به راحتی این رفتار او را به ناراحتی و مشکلاتش در زندگی تعبیر میکنیم. رفتارهای زن جنونآمیز میشود تا این که ناگهان هیولایی در قاب فیلمساز قرار میگیرد که انگار زن را تسخیر کرده است. این پیدا شدن سر و کلهی هیولا آن قدر ناگهانی و بدون توضیح است که در ما هم ایجاد ترس میکند و هم به میزان آن فضای هذیانی میافزاید. اگر سری به فیلمهایی با محوریت جنزدگی و تسخیر افراد توسط موجودات شیطانی بزنید، متوجه خواهید شد که حداقل توضیحاتی در باب ماهیت این موجودات ترسناک وجود دارد تا فقط ترس از حضور او وجود داشته باشد و فیلم حالت سرراستش را از دست ندهد. اما زولافسکی ترجیح داده که همه چیز را با ابهام برگزار کند.
در ادامه رفتار زن چنان عجیب میشود که هیچ شکی در تسخیر روحش توسط آن روح وجود ندارد. نکته این که فیلمساز این موضوع را هم از طریق نمایش رفتار دیوانهوار و غیرقابل توضیح زن نمایش میدهد و هم از طریق رفتار دوربین سیال و پر جنب و جوشی که مکمل همان رفتار غیرقابل توضیح زن است. دوربین فیلمساز لحظهای آرام و قرار ندارد و مدام در حال تعقیب شخصیتها است. گاهی هم انگار از وجود چیزی ترسیده و در جایی پنهان شده و سرش را دزدیده، یا شاید هم این گونه در حال نمایش وحشتی است که در هر گوشهی شهر محل وقوع اتفاقات فیلم پنهان شده است.
از این جا است که پای شهر هم به ماجرا بازمیشود. فیلمساز چنان این پسزمینهی وقوع حوادث را به تصویر کشیده که انگار محل زندگی دیوانگان است. هیچ توضیحی برای برخی از قابهای او و تصویری که از شهر نمایش میدهد، وجود ندارد. به عنوان نمونه چند باری بر چند قاب خاص تاکید میشود، بدون آن که از سوی کسی اهمیت مکان جا خوش کرده در آن قاب توضیح داده شود. یا در بخشی از داستان معلمی وجود دارد که دقیقا شبیه به شخصیت اصلی ماجرا یعنی همان زن تسخیر شده است. اما زولافسکی همین را هم بدون توضیح برگزار میکند و هیچگاه مشخص نمیشود که این زن چرا باید شبیه به قربانی آن هیولای اهریمنی باشد.
میبینید که با فیلم بسیار عجیبی روبهرو هستیم. در کنار تبحر فیلمساز در ساختن این فضای مالیخولیایی و ترسناک، بازی ایزابل آجانی هم حسابی هوشربا است؛ او هم معصوم است و ترسناک. ترکیب کردن این دو ویژگی شدیدا متضاد فقط کار بازیگران بزرگ تاریخ سینما است و خوشبختانه او از پسش به خوبی برآمده. «تسخیر» از آن دسته فیلمها است که شدیدا به بازی بازیگر نقش اصلی وابسته است و بازی آجانی اگر فقط کمی کیفیت پایینتری داشت، الان با فیلمی طرف بودیم که اصلا لیاقت حضور در این فهرست را نداشت و تاکنون فراموش شده بود.
«زنی پس از بازگشت شوهرش از سفر، از او استقبال سردی میکند. به نظر میرسد که زن به شوهرش شک دارد و این سفر او را ظنینتر هم کرده است. شوهر توضیح میدهد و به نظر میرسد که همه چیز عادی است و به حالت طبیعی بازگشته است. اما ناگهان زن خانه را ترک میکند و در جای دیگری ساکن میشود. اول مرد تصور میکند که این رفتار زن به خاطر شکش نسبت به او است. اما از جایی به بعد رفتارهای زن دیگر حالتی طبیعی ندارد. مرد یک کارآگاه خصوصی استخدام میکند تا زنش را تعقیب کند و سر از کار او دربیاورد. اما کارآگاه از اتفاقی شوم خبردار میشود …»