۱۰ فیلم اسلشر برتر که قاتل آنها مهمترین شخصیت داستان است
هر ژانری مجموعهای از کلیشهها است که به مرور زمان در کنار هم جمع شدهاند. فیلم اسلشر هم به عنوان زیرگونهی ژانر وحشت این ویژگی را دارد. در تعریف زیرژانر اسلشر آمده است که در این نوع سینما قاتل یا قاتلانی عموما «نقابدار» به دنبال قربانیانی بختبرگشته میگردند و آنها را با آلات و ادوات تیز و برنده به قتل میرسانند. همان کلمهی «نقابدار» موجود در این تعریف باعث شده که قاتلان سینمای اسلشر «عموما» بدون چهره باقی بمانند و جز ماشین کشتار، چیز دیگری نباشند. اما استفاده از کلمهی «عموما» در همین تعریف نشان میدهد که همیشه هم این گونه نیست. در این لیست سراغ همین فیلمها رفتهایم و به بررسی فیلمهای اسلشری نشستهایم که در آنها قاتل یا قاتلان، هویتی ویژه دارند و میتوان از آنها به عنوان مهمترین شخصیت داستان یاد کرد.
- ۱۲ فیلم اسلشر پرفروش تاریخ سینمای وحشت که باید تماشا کنید
- ۱۵ فیلم اسلشر کالت برتر که اگر عاشق ژانر وحشت هستید باید ببینید
تعریف زیرژانر اسلشر نشان دهندهی مجموعهای از کلیشهها است که از فیلمی به فیلم دیگر تکرار میشوند. یکی از این کلیشهها علاوه بر وجود یک یا چند قاتل، حضور تعدادی قربانی است که یکی پس از دیگری کشته میشوند و نمایش مثله شدن آنها جنبههای ترسناک اثر را فراهم میکند. پس در سمت مقابل ماجرا یا همان قربانیان هم نمیتوان چندان توقع وجود یک قهرمان معمول را داشت؛ چرا که حضوری قهرمانی تیپیکال باعث کاهش وحشت جاری در اثر میشود. در چنین بستری کارگردانان برای همراهی بیشتر مخاطب، شخصیت یکی از این قربانیان را برجستهتر نمایش میدهند که معمولا دختری است که در پایان نجات مییابد و موفق به فرار میشود.
در زمانی که قاتل داستان هویت یگانهای ندارد، این نجات یافته را میتوان شخصیت اصلی قصه در نظر گرفت اما این موضوع هم از اهمیت حضور قاتل چیزی کم نمیکند. قاتلان سینمای اسلشر در محیط خاصی زندگی میکنند. این محیط جایی ایزوله و دور افتاده است که در آن صدای فریاد کمک هیچ بخت برگشتهای به گوش کسی نمیرسد. راه برگشت هم آن قدر پیچ در پیچ و گمراه کننده است که قربانی در صورت فرار، باز هم در چنگال کسی که با آن محیط آشنا است یا همان قاتل، گرفتار شده و در نتیجه نمایش سکانس فرار آن قربانی، فقط باعث ایجاد یک هیجان مقطعی میشود. در چنین شرایطی است که اکثر فیلمهای معمول زیرژانر اسلشر هویت قاتل ماجرا را به همین محیط گره میزنند و چیز دیگری برای ارائه کردن ندارند.
ذکر مثالی این موضوع را روشنتر میکند: به عنوان نمونه خانوادهی قاتل فیلم «پیچ اشتباهی» (The Wrong Turn) بسیار به محیط اطراف خود که جنگلی تو در تو و وهمانگیز است، وابسته هستند و اصلا در زمین بازی دیگری چنین تواناییهایی ندارند. حتی از وسایلی چون تیر و کمان هم برای «شکار» قربانیان خود استفاده میکنند که در هماهنگی کامل با آن جنگل قرار دارد. سازندگان این مجموعه فیلمها واقعا هیچ هویت دیگری برای این قاتلان در نظر نمیگیرند که البته با توجه به سر و شکل فیلم نه تنها ایرادی ندارد، بلکه به نقطه قوت اثر تبدیل شده است. دلیل این موضوع هم روشن است؛ اگر فیلم اسلشری به توضیح دادن انگیزههای قاتلش مشغول شود، بخش اعظمی از هیجان و ترس موجود در اثر را از بین خواهد برد. چرا که مخاطب از تماشای قاتلی میترسد که منحصر به فرد نباشد و به بتواند هر انگیزهای برای کشتار او در ذهنش بتراشد.
به محض روشن شدن انگیزهی قاتل ماجرا، بخش مهمی از ترس فیلم هم از بین خواهد رفت؛ چرا که او دیگر شخصی یکه با خصوصیاتی ویژه است که در جهانی مشخص زندگی میکند و مخاطب نمیتواند او را در هر گوشه و پشت هر پیچی تصور کند. پس در این فیلمها قاتل ماجرا گرچه حضوری مهم دارد اما شخصیت اصلی نیست. از سوی دیگر فیلمهایی وجود دارند که فراتر از این تیپسازی تک بعدی حرکت میکنند و با وجود آن که از خصوصیات شخصیتی قاتل میگویند و به او پر و بال میدهند، موفق میشوند که حجم وحشت موجود در فیلم را افزایش دهند. این کارگردانان فقط به پیوند زدن هویت قاتل به محیط راضی نیستند و از این بیشتر میخواهند. اما مساله این جا است که تا چه اندازه میتوان این هویتمندی را قوت بخشید اما به ورطهی اثری غیرترسناک نغلتید؟
کارگردانان مختلف، جوابهای مختلفی برای این پرسش دارند؛ به عنوان نمونه آلفرد هیچکاک در «روانی» نقاب از چهرهی قاتلش برمیدارد اما به تحلیل «محدود» روانشناسانهی او دست میزند. این محدود بودن همه چیز، نه تنها کنجکاوی تماشاگر را برمیانگیزد بلکه قاتل را مرموز هم میکند. یا توبی هوپر در «کشتار با اره برقی در تگزاس» با وجود نگه داشتن نقاب بر چهرهی قاتل، او را عضوی مهم از یک خانوادهی آدمخوار نشان میدهد که وظایفی مانند آشپزی و خانهداری را هم برعهده دارد. بخشیدن این ویژگیها به کسی چون «صورت چرمی» او را به یکی از ترسناکترین و پیچیدهترین شخصیتهای سینمای ترسناک تبدیل میکند.
این چنین است که برخی از سازندگان یک فیلم اسلشر علاوه بر حفظ المانهای ویژهی این زیرژانر، شخصیت مهمی چون قاتل این فیلمها را به نقش اصلی داستان خود تبدیل میکنند.
۱۰. هنری: پرترهی یک قاتل سریالی (Henry: Portrait Of A Serial killer)
- کارگردان: جان مکناتن
- بازیگران: مایکل روکر، تام تاولز و تریسی آرنولد
- محصول: 1986، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7 از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
کلید ساخته شدن یک فیلم اسلشر، در جایی خارج از جهان سینما و در دنیای واقعی زده شد. قاتلی به نام اد گین و جنایاتش منبع الهام آلفرد هیچکاک و همکارانش قرار گرفت و با ساخته شدن فیلم «روانی» ژانر اسلشر به شکلی جدی به راه افتاد. تا دهههای بعد تعداد چنین جانیانی در سرتاسر آمریکا زیاد شد و فیلمسازان ترسناک هم برای ساختن آثارشان سراغ آنها میرفتند. اما مشکل این جا بود که کمتر فیلمسازی حاضر بود تمام اثرش را از زاویهی دید یک قاتل سریالی بسازد. «هنری: پرترهی یک قاتل سریالی» چنین فیلمی است که به واکاوی در زندگی یک قاتل سریالی میپردازد. اما همین اثر هم محصول بخش بزرگ هالیوود نیست و در چارچوب سینمای مستقل آمریکا جا میگیرد.
اساسا پدیدهی وحشتناکی قاتلان سریالی محصول دوران تازه است که با گسترش شهرنشینی و برخورد عقاید گوناگون و از تضادهای فلسفی ریشه دوانده میان مردمان شهرها و چیزهایی از این قبیل به وجود آمد. اگر سری به مستندهای جنایی سریالی نتفلیکس بزنید و به دست پر و پیمان این شبکه نگاه کرده و هر مستند را با دقت دنبال کنید، متوجه خواهید شد که همهی این جانیان بالفطره از همین تضاد در ارزشها و افکار و عدم توانایی در تمیز دادن ارزشهای جامعه رنج میبردند.
همان طور که در مقدمه گفته شد، عموما ماجرا در فیلمهای اسلشر از دید قربانیان روایت میشود و کارگردان سعی میکند که چندان به قاتل ماجرا نزدیک نشود. چرا که قانون نانوشتهای در این فیلمها وجود دارد که رعایتش بسیار هم واجب است؛ نباید برای قاتل ماجرا انگیزهای زمینی درست کرد، چون در این صورت بلافاصله او از قالب آن هیولای اهریمنی جدا شده و به یک موجود زمینی و حتی همدلیبرانگیز تبدیل میشود.
به عنوان نمونه کافی است که به آثار معروفی مثل فیلم اسلشر «هالووین» (Halloween) اثر جان کارپنتر نگاه کنید؛ در این فیلم علاوه بر این که داستان در منطقهای خلوت مانند حومهی شهر یا در یک جادهی پرت میگذرد، دوربین به دنبال قربانیان است و حضور قاتل از زاویهی دید آنها نمایش داده میشود. همچنین است مجموعهی «پیچ اشتباهی» که از آثار سرشناس سینمای اسلشر به شمار میرود. ضمن این که در هیچکدام قاتل انگیزهای مشخص ندارد و حتی شرایط روحی و روانی او برای سازندگان مهم نیست. اما اگر فیلمسازی مسیر عکس طی کند و بخواهد فیلمی را از زاویهی نگاه یک قاتل سریالی بسازد، نتیجه چه خواهد شد؟
معمولا در این شرایط با فیلمهایی جنایی سر و کار داریم تا آثاری ترسناک و حتی در بهترین حالت هم مانند فیلمی چون «سکوت برهها» (The Silence Of The Lambs)، اثر روی مرز سینمای جنایی روانشناسانه و سینمای ترسناک حرکت میکند. به این معنا که قید نمایش سکانسهای ترسناک را میزند تا به کندوکاو و جستجو در هویت یک قاتل بپردازد. نقطه قوت فیلم «هنری: پرترهی یک قاتل سریالی» دقیقا همین جا است؛ چرا که فیلمساز توانسته کاری کند که کفهی ترازو به سمت سینمای ترسناک سنگینی کند؛ این موضوع به چند دلیل صورت گرفته است.
اول این که فیلمساز کاملا داستانش را از دریچهی نگاه یک مرد روانی تعریف کرده است. او نخواسته زیاد روی جستجوی طرف مقابل ماجرا مانور دهد. شاید با خود بگویید که این موضوع آن قانون نانوشتهی سینمای اسلشر را نقض میکند. اما نکتهی دیگری وجود دارد که این عامل را به نقطه برتری فیلم و اصلا دلیل وجودی آن تبدیل میکند؛ این نکته هم به این موضوع برمیگردد که «هنری: پرترهی یک قاتل سریالی» تا میتواند از الگوهای آشنای سینمای اسلشر فاصله میگیرد، تا آن جا که میتوان ادعا کرد اصلا اسلشر نیست. سازندهی اثر اصلا به دنبال این نیست که با نمایش سکانسهای ترسناک، اثری در ژانر وحشت بسازد، بلکه قصد دارد با نمایش مرز باریک بین یک قاتل سریالی دیوانه و یک آدم عادی، در وجود مخاطب ایجاد ترس کند.
به همین دلیل هم سکانسهای کشتن یا مثله کردن چندان جایی در فیلم وجود ندارند و ما از طرق دیگری مانند افکتهای صوتی متوجه وقوع یک جنایت میشویم. همین موضوع هم راه فیلم را از اثری مانند «سکوت برهها» جدا میکند؛ چون نه تنها خبری از یک کارآگاه در داستان نیست، بلکه شخصیت روانی خود را هم نه موجودی ویژه و منحصر به فرد مانند دکتر هانیبال لکتر، بلکه یک انسان عادی انتخاب میکند؛ آدمی که میتواند هر کسی باشد. همهی اینها هم به خاطر جدایی فیلم از سینمای بازاری هالیوود و سرمنشا مستقل آن به دست آمده است.
«هنری پس از گذران زندان در شهر شیکاگو، آزاد میشود. او به جرم قتل مادرش در سن ۱۴ سالگی در زندان بوده. او کاری به عنوان دفعکنندهی حشرات پیدا میکند. این در حالی است که نمیتواند میل شدید خود به کشتن دیگران را کنترل کند. در این میان او با بکی و اوتیس که زن و شوهری پر از مشکل هستند، همخانه میشود. تا این که …»
۹. مطرودین شیطان (The Devil`s Rejects)
- کارگردان: راب زامبی
- بازیگران: سید هیگ، شری مون زامبی و بیل موزلی
- محصول: 2005، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 55٪
راب زامبی علاقهی زیادی به ساختن فیلم از زاویهی نگاه قاتل یا هیولاهای معمول ژانر ترسناک دارد. نقطه قوت کار او در این است که انگار همان داستانهای آشنای سینمای اسلشر را میگیرد، هیچ تغییری در آنها نمیدهد و فقط زاویهی نگاه را عوض میکند. بنابراین در فیلمهای او خبری از واکاوی انگیزههای قاتل یا قاتلان ماجرا نیست، بلکه فقط این بار خرق عادت شده و به جای این که دوربین با گامهای لرزان قربانی در حال فرار همراه شود، روی چاقوی تیز و برندهی جانی ترسناک میماند و به جای این که ضجههای قربانی را نمایش دهد، کیفور شدن آن موجود روانی را در مرکز قاب میگیرد.
فیلم اسلشر «مطرودین شیطان» دنبالهی فیلم «خانه هزار جسد» (House Of 1000 Corpses) است. خانوادهی روانی فیلم اول که نامهای خود را از شخصیتهای فرعی فیلمهای برادران مارکس انتخاب کردهاند پس از مثله کردن و کشتن ۷۴ نفر، تحت محاصرهی پلیس در میآیند. اما موفق به فرار میشوند و این سرآغاز سفر جادهای آنها است در حالی که پلیسی بدتر از خودشان که در عطش انتقام قتل برادرش میسوزد، آنها را تعقیب میکند. البته باید به این موضوع توجه داشت که برای تماشای فیلم نیازی نیست که حتما فیلم «خانهی ۱۰۰۰ جسد» را دیده باشید. فیلم به گونهای شروع میشود و به گونهای ادامه پیدا میکند که جهان شخصی خود را بسازد.
دوربین بیقرار، آدمهایی از ریختافتاده، مکانهای دورافتاده و کثیف، غلتیدن در خون خود و زجر کُش کردن دیگری از مشخصات تصویریِ این بهترین فیلم راب زامبی است. او آگاهانه پیرنگ را قربانی فضاسازی پر خشونت و در عین حال عبثنمای فیلمهایش میکند تا رابطه میان آدمهای دیوانه و به ته خط رسیدهی خودش را بسازد. چشماندازهای ایالت تگزاس فرصتی فراهم میکند تا فیلمساز حین درهمآمیزی ژانرها، سری هم به سینمای وسترن بزند و «مطرودین شیطان» را به گامی فراتر از یک ترسناک پر از خون و خونریزی صرف ببرد.
نقطه قوت اصلی فیلم عوض شدن مداوم جای پروتاگونیست و آنتاگونیست داستان است. از ابتدا تا اواسط فیلم، مخاطب همراه شخصیت پلیس است و جنایتهای سادیستیک ضد قهرمانها راهی برای همدلی باقی نمیگذارد اما از جایی که پلیس تصور میکند کشتن این موجودات خبیث به هر ترفندی مجاز است و قانون نمیتواند عدالت را دربارهی آنها اجرا کند، آرام آرام افسر پلیس وحشیتر از مجرمان میشود و احساسات مخاطب هم در همین مسیر به سمت ضد قهرمانهای نکبتزده فیلم میچرخد تا در پایان فیلمساز پا را آنچنان فراتر گذارد که جشن مرگ آنها را همچون آیینی مقدس با ادای دین به «بانی و کلاید» (Bonnie And Clyde) آرتور پن برگزار کند.
در جهان سینمایی راب زامبی هیچ ناممکنی وجود ندارد. او به راحتی آدمهای فیلمهایش را میکشد و حتی در نمایش خشونت افسار گسیخته هم برای خود هیچ محدودیتی قائل نیست. راب زامبی سالها است که فیلمهای ترسناک میسازد و سالها است که فقط از سمت تماشاگران سینه چاک ژانر وحشت تحویل گرفته میشود. پس اگر جز این دسته از تماشاگران نیستید سراغ این یکی را نگیرید و اگر هم از تماشای عدهای آدم درنده خو و دیوانه که در دست زدن به جنایت هیچ حد و مرزی ندارند بر پرده لذت میبرید، حتما فیلم «مطرودین شیطان» را ببینید. خلاصه که خشونت عنانگسیخته فیلم «مطرودین شیطان» باعث شده تا فقط فیلم برای دوستداران ژانر وحشت قابل تحمل باشد.
«مزرعهی خانوادهای جنایتکار پس از دست زدن به قتلهای بسیار توسط پلیس محاصره میشود. یکی از اعضای این خانواده برای به وجود آمدن فرصت فرار و خریدن زمان با پلیسها درگیر میشود و خود را قربانی میکند. این در حالی است که دیگر اعضای خانواده از مسیری مخفی فرار میکنند. حال این خانوادهی آدمکش در سطح جاده آواره است تا این که در یک هتل بین راهی خانوادهای دیگر را به گروگان میگیرند. این در حالی است که مأمور پلیسی در به در به دنبال آنها است چرا که برادرش قبلا توسط این جنایتکاران کشته شده. او بدون اطلاع قانون و به شکل مخفیانه چند نفری را برای پیدا کردن رد قاتلها استخدام میکند اما …»
۸. سستی (Frailty)
- کارگردان: بیل پکستون
- بازیگران: بیل پکستون، متیو مککانهی و پاورز بوث
- محصول: 2001، آمریکا و کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 75٪
فیلم اسلشر «سستی» در ظاهر قصهاش را از زاویهی دید یک قربانی تعریف میکند. اما این قربانی وضعیت جالب توجهی دارد؛ او فرزند قاتل ماجرا است و به خاطر فشارهای پدر مجبور است که در جنایتهای او شریک شود. پس نمیتوان او را یک قربانی معمول ژانر اسلشر در نظر گرفت که از این سو به آن سو میدود و کاری به جز فرار کردن و جیغ کشیدن ندارد. از سوی دیگر «سستی» شیوهی روایتگریاش را به سینمای معمایی پیوند میزند. این گونه در ظاهر ماجرا حول شناسایی هویت قاتل و چرایی انجام اعمالش چیده میشود، در حال که خالق اثر خوابهای دیگری برای ما دیده و کارهای دیگری برای انجام دادن دارد که فقط در انتهای اثر مشخص میشود.
گاهی ممکن است به تماشای فیلمی بنشینید و هیچ توقعی هم نداشته باشید جز چند ساعتی سرگرم شدن. اما ناگهان از جایی آن میانهها چنان فریفتهی اثر شوید که از گمنامیاش جا بخورید. فیلم «سستی» دقیقا چنین فیلمی است؛ اثری معرکه که مخاطب اصلا توقع ندارد چنین فیلم خوبی از کار دربیاید و چنین با دقت ساخته شده باشد. متاسفانه این فیلم درخشان بیل پکستون با وجود آن که یک متیو مککانهی ترسناک در قالب نقش اصلی خود دارد، چندان فیلم شناخته شدهای نیست و فقط مخاطبان جدی سینمای وحشت آن را دیدهاند.
داستان فیلم کنکاش کاملی در حال و احوال خانوادهای است که به واسطهی عدم حضور مادر خانواده تا فروپاشی کامل پیش میرود و همه چیز خود را از دست میدهد. اعضای این خانواده از پدر گرفته تا فرزندان در دوزخی که با مرگ مادر شکل گرفته به سر میبرند و یکی یکی عقل خود را از دست میدهند. در نبود مادر تکیهگاه عاطفی خانواده از بین رفته و هر شخصی به دنبال معنایی برای ادامه دادن زندگی میگردد. در این میان پدر خانواده به طرزی عجیب باور میکند که فرستادهی خدا بر روی زمین است و همین سبب آغاز بحران میشود.
مضمون مذهبی فیلم و باور دیوانهوار و افراطی آدمهای داستان به دروغی که برای خود ساختهاند، دستمایهی اصلی فیلمساز برای نقب زدن به دنیایی است که آدمهایش را در حاشیه نگه داشته و فراموش کرده که در هر گوشهی آن میتواند شری حاضر شود و دنیا را به هم بریزد. در چنین شرایطی فیلمساز داستانش را خیلی آهسته پیش میبرد و اطلاعات را به شکلی قطرهچکانی به مخاطب عرضه میدارد تا هم فضای مورد نظرش را بسازد و هم شخصیتهای مرموز خود را به درستی برای مخاطب قابل باور کند. با تماشای فیلم گاهی تصور میکنیم که با اثری بسیار ساده روبهرو هستیم اما بیل پکستون چندتایی غافلگیری برای مخاطبش دارد تا او را حسابی برای فهم داستان به دردسر بیاندازد.
متیو مککانهی فیلم هنوز آن بازیگر پختهی این سالها نیست اما اگر به بازی او علاقه دارید حتما باید به تماشای این فیلم بنشینید چرا که بسیاری از فیگورهایی که امروزه او را در سطح جهان معروف کرده، در این فیلم قابل شناسایی است اما بدون شک «سستی» فیلم خود بیل پکستون است. او هم در مقام کارگردان و هم در قالب شخصیت پدر عالی است.
«فردی شبانه به اف بی آی مراجعه میکند و ادعا میکند که برادرش دست به قتلهای زنجیرهای معروف این چند سال گذشته زده است. او میخواهد که با افسر این پرونده صحبت کند و داستان را برایش شرح دهد. وی شروع میکند به گفتن از دوران کودکی خود زمانی که پدرش ادعا کرده که از طریق خداوند به او الهام شده تا شیطانهای موجود در زمین را از بین ببرد و از پسرانش خواسته تا او را در این راه همراهی کنند …»
۷. ۱۹۲۲
- کارگردان: زک هیلدیش
- بازیگران: توماس جین، مولی پارکر
- محصول: 2017، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 91٪
ترکیب خصوصیات دو زیر ژانر سینمای وحشت از فیلم «۱۹۲۲» اثر یکهای در این سالها ساخته است. از سویی نشانههایی آشکار از سینمای و فیلم اسلشر در این اثر قابل شناسایی است و از سوی دیگر میتوان آن را بلافاصله ذیل زیرژانر وحشت روانشناسانه دستهبندی کرد.
در فیلم اسلشر «۱۹۲۲» با مردی طرف هستیم که قربانی افکار عقبماندهی خود شده است. اما اگر تصور میکنید که او صرفا قربانی است، سخت در اشتباه هستید. در واقع داستان فیلم «۱۹۲۲» از دید قاتلی روایت میشود که درگیر عقدههایی درونی است و در زمانهای زندگی میکند که ارزشهای جامعه در حال عوض شدن است و به همین دلیل هم قطبنمای اخلاقی او به هم ریخته. در چنین شرایطی است که با زیر سوال رفتن مردانگیاش، نشانههایی از جنون در او فوران میکند و در نهایت تراژدی اتفاق میافتد؛ یک تراژدی محض هم برای خود و هم برای اطرافیانش.
قصهی فیلم، داستان به ته خط رسیدن یک زندگی مشترک و هم چنین تمام شدن شیوهای از زندگی در اوایل دههی بیست میلادی در آمریکا است. اما فیلمساز دوست نداشته این داستان را به شیوهای معمول روایت کند. بلکه تاثیر اتمام یک دوران را به زندگی مرد خانواده پیوند زده، از او دیوانهای به ته خط رسیده ساخته، خانهاش را ویران و روح همسرش را احضار کرده تا وی را عذاب دهد.
فیلم با حرفهای غریب مردی در سال ۱۹۲۲ شروع میشود. حرفهای او آشکارا جامعهای مردسالار را نشانه میرود که در آن اتفاقا مردها تحت شرایط سخت کاری، مجبور به جان کندن هستند. فیلمساز از همین قدم اول، وارد ذهن شخصیت اصلی میشود تا جهان فیلمش را برپا کند. در مرحلهی بعد مالیخولیا، و ترسهای مرد یکی یکی مانند دملهای چرکین سرباز میزنند تا او سویهی دیگری از وحشت را درک کند. آن چه که در ابتدا برای او فقط مسالهای مادی بود، حال مانند خوره به جانش افتاده و از پا درش میآورد. این احساس نفرت و وحشت یکی یکی قربانی میگیرد اما نیشهای پایانیاش را برای خود مرد باقی میگذارد.
«۱۹۲۲» از آن فیلمهای ترسناک معرکهای است که با ساختن یک اتمسفر دیوانهوار، وارد هزارتوی ذهنی مردی پریشان احوال میشود و تلواسههای درونی او را به عجیبترین شکل ممکن نمایش میدهد. کارگردان «۱۹۲۲» آن قدر در ساختن این فضای رعبآور و پر از وحشت موفق است که سعی میکند تمام داستانش را بر آن استوار کند و با اتکا به همین فضای تلخ و ترسناک روایتش را پیش ببرد.
تمرکز بر شخصیت اصلی باعث شده که فیلم به بازی بازیگر آن نقش متکی باشد. اگر پای بازیگر میلغزید، قطعا فیلم هم از دست میرفت و اکنون خبری از آن در این فهرست نبود. توماس جین نه تنها توانسته از پس نقشش برآید، بلکه با آن نحوهی حرف زدن و نمایش مردانگی دروغینش، رهاوردی به اثر اضافه کرده که قطعا نمیتوانسته در فیلمنامه وجود داشته باشد و از هنر بازیگری خودش میجوشد. اگر تمایل دارید یک روایت ترسناک و پر از خونریزی را با تمرکز بر شخصیت اصلی و هم چنین با فضایی شبیه به سینمای وسترن ببینید، تماشای این فیلم معرکه را از دست ندهید که هم گاهی اسلشر میشود و هم گاهی روحی در اطراف خانهاش پرسه میزند.
«در سال ۱۹۲۲، همسر ویلفرد اصرار دارد که او زمینش را بفروشد و همگی به اتفاق پسرشان به شهر بروند و زندگی تازهای شروع کنند. اما ویلفرد علاقهای به عوض کردن شیوهی زندگی خود ندارد و این کار را انجام نمیدهد. ویلفرد متوجه میشود که در صورت مخالفت با همسر، او درخواست طلاق خواهد داد. ویلفرد از این قضیه خشنود نیست تا این که …»
۶. ایکس (X)
- کارگردان: تی وست
- بازیگران: میا گات، جنا ارتگا و مارتین هندرسون
- محصول: آمریکا و کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 6.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 94٪
حقیقتا تشخیص قاتل اصلی فیلم اسلشر «ایکس» کار چندان سادهای نیست. تی وست، کارگردان فیلم هم کار را سختتر میکند و از یک بازیگر برای دو قاتل داستان استفاده کرده تا تاکیدی باشد بر همزاد بودن این دو. اگر فیلم بعدی این فیلمساز یعنی «پرل» (Pearl) که در واقع پیشدرآمدی بر این یکی است را دیده باشید، متوجه خواهید شد که چی به چی چیست و در واقع تی وست در حال خلق فرنچایزی ترسناک است که قاتل اصلی آن یک زن است. اما در نهایت آن چه که برای ما در این جا اهمیت دارد، حضور یک قاتل در قالب نقش اصلی ماجرا است.
تی وست تا قبل از فیلم اسلشر «ایکس» نام محترمی در جامعهی کارگردانان سینمای ترسناک بود که فیلمهای جمع و جور اما نه چندان مطرحی میساخت؛ فیلمهایی کم ادعا که خبر از استعداد او میدادند اما هیچگاه چندان هم بلند پروازانه نبودند. این فیلم «خانهی شیطان» (The House Of The Devil) بود که اولین بار جای پای او را در سینمای وحشت سفت کرد که بتواند ایدههایش را با جاه طلبی لازم ادغام کند و کارگردان مهمتری شود. فیلمهای او عموما به لحاظ ژانری با یکدیگر تفاوت دارند؛ مثلا ناگهان سراغ فیلمی با محوریت یک فرقهی خونخوار میرود، یا اثری ذیل زیرژانر وحشت فراطبیعی میسازد، سری به فیلمهای متکی بر تصاویر پیدا شده میزند یا اثری با محوریت یک قاتل، ذیل زیرژانر اسلشر میسازد. خلاصه که او هیچگاه در یک گونهی خاص ژانر ترسناک متوقف نمیماند و دست و پا نمیزند.
نکته این که او در بسیاری از کارهایش از یک شیوهی داستاگویی استفاده میکند و در واقع استراتژی او در روایت یکی است. این استراتژی را میتوان به این شکل توضیح داد: در نیمهی ابتدایی شخصیتها یکی یکی معرفی میشوند و فیلمساز به جای خلق سکانسهای ترسناک، به فضاسازی مورد نظرش مشغول است. در این بخش هم قاتل ماجرا معرفی میشود و هم قربانیان. در نیمهی دوم سکانسهای کشتار یکی یکی از راه میرسند و مخاطبی که نزدیک به یک ساعت با شخصیتها همراه شده، حال مرگشان را بر پرده میبیند.
دلیل قرار گرفتن «ایکس» به جای «پرل» در این لیست به این موضوع بازمیگردد که «ایکس» در فضاسازی، به ویژه در بخش اول ماجرا بهتر عمل کرده و در ضمن ادای دین آشکار به شاهکار توبی هوپر یعنی «کشتار با اره برقی در تگزاس» از شخصیت یکهای پرده برداشته که قرار است پا به پای قاتل ماجرا که در کمین آنها است حرکت کند. این زمینهسازی اولیه برای جدال نهایی دو شرور داستان بسیار ضروری است، وگرنه رفتار قهرمان داستان در انتها کاملا الکن و غیرقابل باور از کار درمیآمد.
فیلمهای اسلشر علاوه بر خلق تعلیق، به سکانسهای غافلگیرکننده هم نیاز دارند. سکانسهایی که مخاطب دستهی صندلی را بچسبد یا ناگهان توی دلش خالی شود. «ایکس» از این منظر هم دست پری دارد. همهی اینها در کنار هم فیلم «ایکس» را تبدیل اسلشر معرکهای دراین سالها کرده که البته از مشکلی رنج میبرد؛ اگر بیست دقیقهی آخر را با دقت تماشا کنید و هیچ ایدهای هم از فیلم «پرل» نداشته باشید، چیزی فیلم «ایکس» را از تبدیل شدن به یک شاهکار تمام عیار در ژانر وحشت بازمیدارد. این نکته از توضیح پر آب و تاب علت خوی وحشی پیرمرد و پیرزن فیلم میآید. این درست که همان صحنهی مورد اشاره به اندازهی کافی حال به هم زن است، اما در پرتو آن مخاطب به درکی از جنایتکاران اثر میرسد که آفت فیلمهای اسلشر به شمار میرود؛ آنها دیگر نه قاتلانی خونخوار بلکه موجوداتی رقتانگیز هستند که جان میستانند.
نکتهی دیگر این که میا گاث مانند فیلم «پرل» در این جا هم حسابی درخشیده است. او بدون شک یکی از کشفهای سینما در طول سال ۲۰۲۲ بوده و این دیده شدن را هم به بازی معرکهی خود مدیون است و هم به تی وست. البته نقشآفرینی او در فیلم «پرل» بیشتر به چشم میآید اما در این جا هم با توجه به حضور در قالب دو نقش، سنگ تمام گذاشته و فیلم را به همراه خود بالا کشیده است.
«گروهی کوچک برای ساختن یک فیلم غیراخلاقی به مزرعهای در ایالت تگزاس میروند. در این مزرعه پیرمردی به نام هاوارد و پیرزنی به نام پرل زندگی میکنند. تهیه کنندهی گروه یعنی وین تلاش میکند که فیلمش را به لحاظ سینمایی اثری مهم جلوه دهد اما هیچ کس او را جدی میگیرد. آنها در مزرعه ساکن میشود. اما شیوهی زندگی آنها حسادت پرل را برمیانگیزد. او افکار شومی در سر دارد و از هاوارد میخواهد که همراهیاش کند …»
۵. من شیطان را دیدم (I Saw The Devil)
- کارگردان: کیم جی وون
- بازیگران: لی بیونگ هون، چو مین سیک و او سا ها
- محصول: 2010، کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 81٪
فیلم اسلشر «من شیطان را دیدم» هم مانند «ایکس» دو قاتل خونریز و دیوانه دارد؛ مردانی که تا ته دروازههای جهنم سفر کرده و هیچ چیزی برای خونریزی جلودارشان نیست. یکی از این مردان در ظاهر دلیلی برای جنایاتش دارد، در حالی که دیگری فقط برای لذت بردن جان میستاند. یکی به دنبال شکار کردن است و فقط میخواهد دیگری را به خاطر انتقام به قتل برساند و آن طرف ماجرا هیچ ابایی از هیچ جنایتی ندارد و در واقع به خاطر نفس جنایت است که دست به قتل میزند.
در طول تماشای فیلم «من شیطان را دیدم» قطعا با سوالی مواجه خواهید شد: این که کدام طرف ماجرا ترسناکتر است و کدام طرف توان ایجاد همذاتپنداری با مخاطب را دارد؟ جواب سوال البته کاملا مشخص است؛ فیلمساز موفق شده اثری بسازد که هیچ کدام از طرفینش از جایی به بعد هیچ احساس همدلی در مخاطب ایجاد نمیکنند.
از دیرباز گفته شده که برای همراهی مخاطب با یک فیلم ترسناک و ایجاد احساس وحشت در او، اول باید شخصیتهایی همدلیبرانگیز ساخت؛ کسانی که مخاطب نگرانشان شود و برای آنها دل بسوزاند. نمایش سکانس مرگ یا مثله شدن کسی که مخاطب هیچ علاقهای به او ندارد، در بهترین حالت حال به هم زن است تا ترسناک. پس چرا فیلم «من شیطان را دیدم» میتواند کاری کند که مخاطب تا انتها پلک نزند و با دو طرف ماجرا که قاتلینی دیوانه هستند، همراه شود؟
در ذیل فیلم «مطرودین شیطان» اشاره شد که راب زامبی موفق شده فیلمی با محوریت دو خبیث در دو سوی ماجرا بسازد. از جایی به بعد مخاطب میماند که کدام یک را بیشتر درندهخو بداند: شکار یا شکارچی؟ در آن جا یکی از طرفین که پلیسی کارکشته است، وقتی متوجه میشود که آن خانوادهی جهنمی ممکن است از چنگال عدالت فرار کنند، خودش به تعقیبشان میپردازد و از هیچ عملی برای گرفتن جان آنها فروگذار نیست. سازندگان فیلم «من شیطان را دیدم» هم از همین استراتژی استفاده کردهاند. با این تفاوت که در این جا قاتل ماجرا خیلی رقتانگیزتر از آن خانوادهی شیطان صفت فیلم «مطرودین شیطان» است.
از سوی دیگر فیلمساز موفق شده که جدال این دو سمت را به سینمای اکشن و جنایی هم پیوند بزند. در حین تعقیب و گریز دو شخصیت، گاهی المانهایی از این دو ژانر هم قابل مشاهده است. از آن جایی که ژانر اکشن به حال و هوا و فضای فیلم ارتباط دارد و ژانر جنایی و البته ترسناک به مولفههای روایی، این تداخل فیلم را از انسجام خارج نمیکند و هر کدام از این مولفهها میتوانند جای خود را در فیلم پیدا کنند. در چنین شرایطی است که فیلم «من شیطان را دیدم» میتواند برای تماشا در جمع دوستان هم مناسب باشد. البته باید به پایان فیلم توجه داشت و آگاه بود که پایانبندی اثر ممکن است حتی مخاطب خو کرده به ژانر وحشت را هم دچار ناراحتی کند.
با وجود همهی اینها و با نگاه دقیق به فیلم شاید بتوان شخصیت ترسناک اصلی داستان را طرفی دانست که رفته رفته در راه پیدا کردن قاتل همسرش، تبدیل به حیوانی درندهخو میشود که از بازی کردن با قربانی خود لذت میبرد و از تمام توان خود استفاده میکند تا فراتر از قانون، انتقامش را به وحشیانهترین شکل ممکن بگیرد. پس یکی از نقاط قوت فیلم به این موضوع بازمیگردد که ما با هیچ شخصیت مثبتی در داستان روبه رو نیستیم. شخصیتها حتی خاکستری هم نیستند و اصلا هیچ بویی از انسانیت نبردهاند.
«کیم سو هیون، یک افسر زبدهی امنیتی است. او همسر بارداری دارد که به سفر رفته و شبانه در حال بازگشت با اتوموبیلش در جاده است. همسرش در راه با او تماس میگیرد که ماشینش دچار مشکل شده اما کیم در ماموریت به سر میبرد و نمیتواند به زنش کمک کند. هوا تاریک و برفی است. مردی سر میرسد و زن تصور میکند که قصد کمک دارد. اما مرد به طرزی فجیع زن را میکشد و قطعه قطعه میکند. کیم تصمیم میگیرد که برای مدتی سر کار نرود و از تمام تواناییهایش استفاده کند و به وحشیانهترین شکل ممکن انتقامش را بگیرد …»
۴. چشمچران (Peeping Tom)
- کارگردان: مایکل پاول
- بازیگران: کارل هاینز بوهم، ماریا شیرر و آنا مسی
- محصول: 1960، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
دست زدن به قتل و جنایت به خاطر داشتن گرایشهای جنسی نامتعارف از دیرباز از جهان واقعی پای خودش را به سینما باز کرده و تبدیل به یکی از انگیزههای اصلی جنایتکاران در آثار ترسناک و به ویژه فیلم اسلشر شده است. اگر سری به داستانهای جنایی واقعی بزنید، متوجه خواهید شد که تعداد این موارد آن قدر زیاد است که طبعا سینمای ترسناک به عنوان آینهای از اجتماع، نمیتواند بیخیال چنین داستانهایی شود.
پس این موضوع زمینهی داستانها و فیلمهای بسیاری بوده و حتی امروزه سریالهایی مانند «شکارچی ذهن» (Mindhunter) ساختهی دیوید فینچر با الهام از این داستانها ساخته میشود. اما یکی از آغازگران اصلی این گونه از فیلمها را میتوان فیلم مهم مایکل پاول نامید. فیلمی که به خاطر پرداختن به یکی از تابوهای آن دوره، در زمان اکران چندان مورد توجه قرار نگرفت ولی رفته رفته توسط منتقدان از دیار فراموشی بیرون کشیده شد و بر صدر نشست.
ما مایکل پاول را بیشتر به عنوان کارگردان همراه امریک پرسبرگر میشناسیم. دو کارگردانی که در کنار هم در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی نامی آشنا در سینمای انگلستان بودند و مثلا در فیلمی چون «نرگس سیاه» (Black Narcissus) را ساختند که از مولفههای آشنای ژانر وحشت، آن هم از نوع روانشناسانه یا حتی گوتیک بهره میبرد. در چنین قابی است که نمیتوان حرکت یکی از این دو به سمت سینمای اسلشر را نادیده گرفت.
بخشی از موفقیت فیلم به توانایی بالای مایکل پاول در پرداخت بصری فیلمها بازمیگردد. او به راحتی میتواند موقعیتی عادی را به موقعیت ترسناکی تبدیل کند. برای پی بردن به این توانایی کافی است به تماشای دوبارهی فیلم «نرگس سیاه» بنشینید تا متوجه شوید که او در کنار همکار خود چگونه فضای یک صومعه را به محیطی پر از هراس و ترس تبدیل میکند و با بازی با نور و رنگها موقعیتهای خطرناک و تنشآفرینی میسازد که هم بازگو کنندهی یک موقعیت ترسناک واقعی است و هم از روان آشفتهی شخصیت اصلی خود خبر میدهد.
از سوی دیگر فیلم «چشمچران» مانند «پنجره عقبی» (Rear Window) از آلفرد هیچکاک اشارهای هم به فلسفهی وجودی سینما دارد. کاری که شخصیت اصلی با چشم چرانی و نظر بازی خود میکند عملا همان کاری است که مخاطب سینما و فیلمساز در کنار هم انجام میدهند؛ یعنی سر زدن به خوابها، رویاها و در نهایت خلوت آدمی از دریچهی یک واسطه و لذت سر درآوردن از این که دیگران به چه کاری در زندگی خود مشغول هستند. این درست که مخاطب سینما این کار را با شخصیتهای نمایشی انجام میدهد، اما نفس کار یکی است. در واقع این موضوع که شخصیت روی پرده زاییدهی تخیل یک فرد دیگر است، چندان اصل قضیه را تغییر نمیدهد. این اشاره در «چشمچران» واضحتر است از آن چیزی است که بتوان نادیدهاش گرفت؛ چرا که قاتل این فیلم دوربین فیلمبرداری در اختیار دارد که به وسیلهی آن از همه چیز و همه کس فیلم میگیرد.
برخی معتقد هستند که «چشمچران» تحت تاثیر موفقیت فیلم «روانی» هیچکاک ساخته شده است. چه این موضوع حقیقت داشته باشد و چه نه، از ارزشهای کار مایکل پاول و کاری که با یک شخصیت روانپریش انجام میدهد، چیزی کم نمیکند. «چشمچران» هنوز هم یکی از منابع الهام اصلی فیلمسازان در خلق چنین شخصیتهای رواننژند است.
«مرد جوانی روزها در یک استودیوی فیلمسازی به عنوان تصویربردار کار میکند. او ساعات دیگری را هم به عنوان عکاس تصاویر مخصوص بزرگسالان میگذراند. این در حالی است که شبها به کار دیگری مشغول است که از عقدهها و بیماریهای روانی تلنبار شده در وجودش خبر میدهد؛ وی شبها دست به قتلهایی غیرعادی میزند و زنان بیگناه را به کام مرگ میفرستد …»
۳. جیغ (Scream)
- کارگردان: وس کریون
- بازیگران: اسکیت الریش، دیوید آرکت، نیو کمپل و کورتنی کاکس
- محصول: 1996، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 79٪
جایگاه «جیغ» در زیرگونهی فیلم اسلشر فقط قابل مقایسه با دو فیلم بعدی این فهرست است. چرا که این فیلمها علاوه بر ارزشهای سینمایی جانی به زیرژانر اسلشر بخشیدند و کاری کردند که این فیلمها به حیات خود ادامه دهند و دچار تکرار نشوند. ضمن این که بسیاری از کلیشههای مهم این سینما از همین سه فیلم، به اضافهی «هالووین» جان کارپنتر به سال ۱۹۷۸ به سینما راه پیدا کرده است.
شاید در ابتدا تصور کنید که نباید فیلم «جیغ» در این فهرست باشد؛ چرا که شخصیت اصلی آن دختر نوجوانی با بازی نیو کمپل است که مدام در حال فرار کردن از دست کسی است که شنلی سیاه به تن کرده، ماسکی با الهام از تابلوی «جیغ» اثر نقاش معروف نروژی یعنی ادوارد مونک بر چهره دارد و چاقویی به دست به دنبال قربانی میگردد. اما اگر با دقت بیشتری نگاه کنید، متوجه خواهید شد که میتوان قاتل ماجرا را هم شخصیت اصلی در نظر گرفت.
از این جا باید نهایت تلاش خود را انجام دهم تا ادامهی فیلم را اسپویل نکنم؛ قاتل ماجرا در طول تمام فیلم در حال بازی کردن با المانهای آشنای سینمای وحشت و در واقع دست انداختن کلیشههای سینمای اسلشر است. از آن جایی که خود فیلم هم چنین میکند، در واقع میتوان به شکلی کاملا پیچیده، قاتل را قطب پیشبرندهی داستان دانست. درک میکنم که شاید این موضوع کمی پیچیده شود اما خود فیلمساز برای راحتتر کردن درک این موضوع شخصیت دیگری در فیلمش قرار داده که یک خورهی سینمای وحشت حسابی است. او آن جا است که برای ما توضح دهد که قاتل ماجرا کدام کلیشهها را دوست دارد به بازی بگیرد. پس میتوان این مرد یا زن چاقو به دست را شخصیت اصلی دانست.
از این منظر با فیلمی پست مدرنیستی تر و تمیزی طرف هستیم؛ چرا که علاوه بر بازی با کلیشههای ژانر وحشت و آگاهی شخصیتها از مولفههای سینما در دنیای فیلم، دو لحن یک سر متفاوت در فیلم وجود دارد که همین هم در نهایت به نقطه قوت اصلی فیلم تبدیل میشود. این دو لحن از استراتژی متفاوت فیلمساز در تعریف کردن داستانش سرچشمه میگیرد؛ از سویی وس کریون با دست بردن در کلیشههای ژانر وحشت لحنی کمدی به فیلمش اضافه میکند اما در عین حال، فراموش نمیکند که در حال ساختن اثری ترسناک است که باید تماشاگرش را بترساند.
در ادامهی همین نگاه، ویس کریون در توضیح انگیزههای قاتل و حتی افشای هویت او بیشترین خست را به خرج میدهد و تا قبل از سکانس مفصل پایانی هیچ سرنخی برای شناسایی او در اختیار مخاطب قرار نمیدهد. دلیل این کار وی کاملا واضح است: با نشان ندادن هیچ انگیزهای، قاتل ماجرا به هر عامل تهدید کنندهای قابل تعمیم و تفسیر است. از سوی دیگر در ظاهر قربانیان ماجرا از بیگناهترین افراد جامعه هستند. کسانی که هیچ دخالتی در ساخته شدن محیط اطراف خود ندارند. اما این از خصوصیات سینمای اسلشر است که یادآور شود حتی تماشای پیدایش شر و تلاش برای متوقف نکردن آن یا حتی بیخبری از وجودش، فرد را ناخواسته درگیر و مقصر جلوه خواهد داد و در پایان هیچ راهی برای فرار، برای هیچکس باقی نمیماند.
روی هم قرار گرفتن این لایههای پیچیده در یک بستهبندی ساده و قابل فهم برای همه سبب شده که فیلم «جیغ» نه تنها به یکی از برترین آثار ژانر وحشت، بلکه به یکی از بهترین فیلمهای دههی ۱۹۹۰ میلادی تبدیل شود. این موفقیتها بود که سبب شد داستان این قاتل چاقو به دست تبدیل به فرنچایزی سینمایی شود که هنوز هم ادامه دارد. ماسک قاتل نقابدار این فیلم اکنون مشهورترین نماد سینمای اسلشر و قاتلان آن است.
«تعدادی نوجوان پس از این که از طرف یک فرد ناشناس از طریق تلفن مورد تهدید قرار میگیرند، توسط فرد نقابداری که در ظاهر همان تماس گیرنده است به قتل میرسند. یکی از دوستان آنها که مادرش را چند سال قبل به شکل مشکوکی از دست داده قربانی بعدی قاتل است. این دختر کمی در فرار از دست قاتل بهتر از دیگران عمل میکند اما …»
۲. کشتار با اره برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre)
- کارگردان: توبی هوپر
- بازیگران: مارلین برنز، گونار هافمن و ادوین نیل
- محصول: 1974، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 7.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 89٪
توبی هوپر با ساختن فیلم اسلشر «کشتار با اره در تگزاس» قصد داشت که پلشتیهای جامعهی اطرافش را مقابل دوربین ببرد و از آنها بگوید. به همین دلیل تمام تمرکزش را بر اعضای خانوادهای جهنمی و ترسناک گذاشت که مدام قربانی میگیرند و اصلا از همین راه صبح را شب میکنند. اما فارغ از همهی اینها، این فیلم معروفترین قاتل سینمای وحشت را هم دارد که طبعا بلافاصله خودش را به عنوان مهمترین شخصیت داستان معرفی میکند. شاید «صورت چرمی»، قاتل خطرناک فیلم، آخرین جانی این فهرست باشد که کسی بخواهد با آن روبهرو شود. او موجود نکبتزدهای است که جز کشتن راه دیگری در زندگی بلد نیست و حتی اعضای خانوادهاش هم فقط همین را از او میخواهند.
عجیب این که با این همه خوی وحشیگری آدمی مانده در دوران کودکی است که هیچکدام از مناسبات اجتماعی و زندگی در یک محیط نرمال را نیاموخته و بنابراین چارهای جز پنهان ماندن در خانه، میان تاریکیها ندارد و باید بنشیند تا قربانیهای زندگی انسانی را به وعدههایی غذایی برای خانوادهی بدتر از خودش تبدیل کند. در واقع انگار او خودش هم قربانی مناسبات پیرامونش است و محصول محیطی است که در آن هیچ چیز سر جای خودش نیست.
اما از سوی دیگر این تقابل میان معصومیت کودکی و رفتار پر از خشونت و جنایت او مانند یک وظیفهی ساده و رفتاری روزمره بروز میکند و فیلمساز اوقات او در طول روز را چنان نشان میدهد که انگار یک عضو سادهی خانواده، در حال تر و خشک کردن دیگران و گذران امور جاری و معمولی است. همین موضوع از او قاتلی ترسناکتر از هر شخصیت دیگر میسازد و کیفیتی اهریمنی به وی میبخشد. نکته این که فیلمساز هم تا حدودی او را شخصیتپردازی میکند و بقیه را در حد تیپهای معمول افراد حاضر در سینمای وحشت نگه میدارد.
از سوی دیگر توبی هوپر بسیار به نمایش زیباییشناسی خشونت علاقه دارد. او قابهایش را طوری طراحی کرده که تا میتوانند وحشت جاری در قاب را افزایش دهند. به همین دلیل هم برخلاف دیگر فیلمهای ترسناک، هیچ فرصت تنفسی برای مخاطب وجود ندارد. در چنین شرایطی است که حتی در زمان آرامش و سکون هم دوربین فیلمساز و شیوهی تدوین او به دنبال راهی است که ضربان قلب تماشاگر را بالا نگه دارد و کاری کند تماشاگر مدام خود را برای رسیدن به سکانس کشتار بعدی آماده کند.
اما توبی هوپر با ساختن «فیلم کشتار با اره برقی در تگزاس» تلاش دارد که نشان دهد هر پوست انداختن و رشد کردنی نیاز به عبور از دورهی سیاهی و درد است و انگار باید دملهای چرکین یکی یکی سر باز کنند و فقط با ترکیدن هر کدام از آنها است که فرایند پوستاندازی پیشرفت میکند. این درست است که نگاه کردن به چنین صحنهای دلخراش است اما برای عبور از این دورهی نکبت چارهای جز روبهرو شدن با آن نیست. کاری که توبی هوپر با ساختن فیلم میکند در واقع همین است؛ نشان دادن بهای آن چه که یک جامعه برای عبور از پوست اندازی و حرکت رو به جلو نیاز دارد؛ تصویر کردن ترکیدن آن دملهای چرکین، نمایش ترکیدن آنها و مجبور کردن ما به زل زدن به آن.
تماشای «کشتار با اره برقی در تگزاس» از تماشای هر فیلم دیگر این فهرست و شاید هر فیلم دیگری در تاریخ سینما سختتر است. واقعا دلی چون سنگ میخواهد مقابله با سبوعیت این خانواده و تصویر بیپردهای که فیلمساز از جنایتهای «صورت چرمی» نشان میدهد. اما نمیتوان منکر شد که این تصویر بیپرده آینهی تمام نمایی از شر جاری زیر پوست زندگی انسانی است و توبی هوپر هم به هیچ عنوان قصد ندارد ذرهای تخفیف در این تصویرگری قائل شود. برای دریافت چنین نگاهی فقط کافی است به تماشای همان تیتراژ ابتدایی بنشینید.
«تعدادی جوان برای سر زدن به خانهای که کودکی خود را در آن گذراندهاند، تن به سفری جادهای میدهند. آنها در راه با فرد عجیب و غریبی روبهرو میشوند که حسابی آنها را میترساند و به همین دلیل هم او را از خود میرانند. پس از رسیدن به خانهی قدیمی، حضور خانوادهای آدمخوار در همسایگی سبب میشود تا این دوستان چارهای جز فرار نداشته باشند. اما کسی در آن خانه حضور دارد که خوب میداند چگونه قربانی بگیرد …»
۱. روانی (Psycho)
- کارگردان: آلفرد هیچکاک
- بازیگران: آنتونی پرکینز، جنت لی، جان گوین و مارتین بالسام
- محصول: 1960، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: 8.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: 96٪
شاید به لحاظ تاریخی «روانی» اولین فیلم اسلشر تاریخ سینما نباشد، اما عمدتا آغازگر هر پدیدهای در سینما را اثری در نظر میگیرند که شوری برانگیخته باشد و موجی پشتش شکل بگیرد. پس چون «روانی» اولین فیلم اسلشری است که چنین میکند و اولین فیلمی است که کاری میکند قصهی افراد و همچنین شخصیتپردازیاش رفته رفته به کلیشه در سینما درآیند، آن را آغازگر زیرژانر اسلشر در نظر گرفتهاند. نکته این که هنوز هم به خاطر نبوغ هیچکاک این فیلم از بهترینهای این ژانر و حتی از بهترینهای تاریخ سینما است.
برای فرار از اسپویل شدن داستان، مجبور هستم که از اشاره به قاتل ماجرا خودداری کنم. اما اگر به تماشای فیلم بنشینید، متوجه خواهید شد که جای فیلم قطعا در چنین فهرستی است. از سوی دیگر هیچکاک برای نمایش قاتلش چندین و چند بار از پیچشهای چشمگیر داستانی استفاده میکند؛ پیچشهایی که هنوز هم تازه به نظر میرسند؛ چرا که کمتر فیلمسازی جرات دارد از آنها تقلید کند.
از سوی دیگر کاری که آلفرد هیچکاک با ساختن این فیلم با ژانر اسلشر کرد، هم از نبوغ هنری او سرچشمه میگیرد و هم از توجه همیشگی وی به سرگرم کردن مخاطب. «روانی» از یک سو نقطهی آغاز ژانری است که امروز در سرتاسر جهان طرفداران ویژهای دارد و از سوی دیگر اثری خوش ساخت و پر تعلیق است که تماشای آن را حتی برای مخاطبان فراری از سینمای وحشت هم به امری اجباری تبدیل میکند.
در واقع در زمانهای که بسیاری از منتقدان از توجه به ژانر وحشت و به خصوص زیرژانر اسلشر طفره میروند، آلفرد هیچکاک فیلمی ساخته که هر علاقهمند به سینمایی مجبور است که آن را تماشا کند و این البته اصلا چیز کمی نیست. اما داستان فیلم «روانی» و تواناییهای آلفرد هیچکاک به همین جا خلاصه نمیشود؛ «روانی» همانقدر که به سینمای اسلشر تعلق دارد به ژانر تریلر روانشناسانه هم وابسته است. در واقع مانند فیلمهای پر رمز و راز و هیجانانگیزی که در آنها نحوهی پیدا کردن قاتل روان پریش به پیرنگ اصلی تبدیل میشود، در اینجا هم مخاطب در جستجوی پیدا کردن قاتل با شخصیتها همراه میشود و سعی میکند قطعات پازل را یکی یکی کنار هم قرار دهد تا در پایان به جوابی قانع کننده برسد. اما باز هم این تمام ماجرای این شاهکار مسلم تاریخ سینما نیست.
هیچکاک همزمان با همراهی ما برای پیدا کردن قاتل، بازی همیشگی ژانر اسلشر برای حدس زدن قربانی بعدی را به هم میزند و ما را وا میدارد که مدام دربارهی هویت قاتل گمانهزنی کنیم. او این کار را تا آن جا پیش میبرد که با به اشتباه انداختن مخاطب در شناخت هویت قاتل، او را نگران قاتل اصلی ماجرا میکند. این دوگانگی در همراهی با قاتل و تلاش برای شناخت هویت او کمتر در تاریخ سینما چنین با شکوه به اجرا در آمده است. اما این ماجرا باز هم سمت و سوی دیگری دارد.
در پایان با برملا شدن هویت قاتل، گرچه به شکلی ناگهانی جا میخوریم اما فیلمساز چنان سرنخهای خود را درست در طول روایت جا سازی کرده و تورهای خود را به درستی پهن کرده، که از بدیهی بودن هویت قاتل شگفتزده میشویم. در واقع آن چه که سبب شگفتی ما میشود هم بدیهی بودن هویت قاتل و هم جا خوردن ما از درندهخویی او به شکل توأمان است. چنین دستاوردی بدون شک در تاریخ سینما یگانه است. ضمن اینکه به عقیدهی نگارنده پایان این فیلم بهترین پایانبندی بین تمام فیلمهای این فهرست است.
«زنی برای آن که به معشوق برسد و بتواند با او ازدواج کند از صاحبکار خود مبلغ کلانی سرقت میکند تا پول آغاز زندگی زناشوییاش را جور کند. این زن در میانههای راه برای استراحت به مسافرخانهای بین راهی میرود. در آن جا او با جوان مرموزی روبهرو میشود که گردانندهی مسافرخانه هم هست. زن تلاش دارد پس از استراحت فرار کند و به معشوق خود بپیوندد اما …»