۱۰ نقش منفی برتر گری اولدمن؛ از «لئون» تا «جیافکی»
گری اولدمن یکی از بهترین بازیگران نقشهای فرعی در تاریخ سینما است. او را یا در قالب مردان شرور به یاد میآوریم یا در کنار قهرمان فیلم. گرچه وقتی اولدمن سراغ نقشهای اصلی رفته هم دست پر بیرون آمده است.
عموما نقشهای اصلی اولدمن چنان پیچیده بوده که نیاز به بازیگری با تواناییهای بسیار بالا داشته است؛ مانند بازی در قالب نقش اول فیلم «بندزن خیاط سرباز جاسوس» (tinker tailor soldier spy) به جای شخصیت جرج اسمایلی مخلوق سرشناس جان لوکاره یا در نقش وینستون چرچیل در «تاریکترین ساعت» (darkest huor) که برایش جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اصلی را در پی داشت. این لیست با تمرکز بر نقشهای منفی این سالهای گری اولدمن تنظیم شده و در آن ۱۰ فیلم برتر وی با حضوری این چنینی معرفی شده است.
- ۹ نقشآفرینی برتر برایان کرانستون در سینما (پرترهی یک بازیگر)
- ۱۰ فیلم برتر که داستان آنها تقلیدی از زندگی بازیگرانشان است
طیف متنوعی از نقشها در این لیست وجود دارد. از بازی در نقشی کوتاه، تا بازی در نقشی که اساس فیلم بر حضور او چیده شده است. از نقش عاشق دل خستهای که جز وصال محبوب نمیخواهد تا حضور در قالب مرد دیوانهای که از کشتن هیچ کس ابایی ندارد. از فیلم علمی- تخیلی یا فانتزی گرفته تا فیلمی مبتنی بر حوادث واقعی. بازیگران بسیاری در تاریخ سینما با خلق یک تیپ ثابت و جان بخشیدن به آن به شهرت و محبوبیت دست یافتهاند. آنها میانهی چندانی با شخصیتسازی ندارند و گرچه کار خود را به خوبی انجام میدهند اما هیچگاه در طیف متنوعی از نقشها ظاهر نمیشوند. برای حضور در چنین فهرست متفاوتی و برای جان بخشیدن به هر شخصیت نوشته شدهای نیاز به توانایی دیگری است؛ توانایی که گری اولدمن از آن برخوردار است.
آن هم توانایی در شخصیت پردازی است. نگاه به همین فهرست و حضور موثر او در هر کدام از فیلمها خبر از این توانایی میدهد. نکتهی جالب دربارهی او این که مهم نیست چند دقیقه در فیلم حضور دارد، در هر صورت میخ خود را میکوبد و از یاد مخاطب نمیرود. مثلا جمع مدت زمان حضورش در فیلم «جی اف کی» به چند دقیقه هم نمیرسد و حتی دیالوگ چندانی هم ندارد اما همان حضور کوتاه این داستان طولانی اولیور استون را تحت تاثیر قرار میدهد. از طرف دیگر حضورش در قالب کنت دراکولای فیلم «دراکولا برام استوکر» که گرچه نقشی پر و پیمان است اما فراتر از حضور قهرمانان قطب مثبت درام می رود و عملا تبدیل به نقش اصلی میشود. حتی بازیگر بزرگی مانند آنتونی هاپکینز هم در این فیلم زیر سایهی سنگین گری اولدمن قرار میگیرد.
خلاصه که بازیهای گری اولدمن در قالب نقشهای منفی چنان رنگارنگ و متنوع است که ما را بر آن داشت که این لیست را تهیه کنیم. اگر چه او شخصیتهای متنوعی را جان بخشیده و تواناییهای خود را همواره ثابت کرده اما همچنان یکی از گزینههای اصلی کارگردانان برای نقش مقابل قهرمانان درام است. نمیدانم این خصوصیت او از کجا کشف شد و کدام کارگردان بود که فهمید میتوان از وی به عنوان آنتاگونیستهای معرکه بهره برد اما از یک چیز مطمئن هستم و آن هم این که او در زمانهای در جهان سینما مطرح شد که بازیگران خوش قیافه یا در اصطلاح عامیانه خوشگل ستاره میشدند و به عنوان قهرمان درام میدرخشیدند. اگر سی چهل سال قبلتر بود بازیگری مانند گری اولدمن حتما بیش از این میدرخشید و بیش از این مطرح میشد اما این دلیل نمیشود که بینندهی جدی سینما قدر جواهرهای درخشان این هنر را نداند و برایشان بزرگداشت برگزار نکند.
۱. جیافکی (JFK)
- کارگردان: اولیور استون
- دیگر بازیگران: کوین کاستنر، کوین بیکن، تامی لی جونز و دونالد ساترلند
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۴٪
در فیلم «جی اف کی»، شخصیت اصلی یا همان بازرس به دنبال حل پروندهی اتفاقی است که تاریخ کشورش را به قبل و بعد از آن تقسیم خواهد کرد. او برای پی بردن به معما و دستگیری قاتل، به هر دری میزند. فیلم با قتل بلند پایهترین سیاستمدار یک کشور آغاز میشود و سپس کارآگاهی تمام تلاش خود را میکند که پرونده را حل کند. او هر چه انرژی بیشتری صرف میکند، بیشتر در کثافتکاریهای سیاست پیشگان غرق میشود و میفهمد که با یک شبکهی عظیم فساد و دروغگویی روبهرو است که همهی ارگانهای کشور را در دست دارد. پس شباهتهای خط داستانی فیلم با آثار کارآگاهی ما را به یاد آن فیلمها میاندازد اما از آن جایی که این فیلمی از اولیور استون است و داستان هم حول ترور جان اف کندی طراحی شده است، فیلم «جی اف کی» نمیخواهد فقط فیلمی دربارهی کارآگاهی باشد که یکی یکی سرنخها را کنار هم میگذارد و در نهایت هم در حل پرونده یا موفق میشود یا نه. استون قصد دارد دالانهای تاریک سیاست در کشورش را به گودال و مردابی تشبیه که گنداب موجود در آن یقهی هر کسی را میگیرد و هیچ چیز به درد بخوری از دل آن بیرون نمیآید. به همین دلیل است که شخصیت کارآگاه با بازی کوین کاستنر هر چه دست و پا میزند بیشتر در این گودال فرو میرود.
شخصیت اصلی در این فیلم احساس میکند که وظیفهای تاریخی در قبال مردم خود دارد و باید همه چیز را افشا کند. وی تمام انرژی خود را صرف پیدا کردن حقیقت میکند و ابایی از رسواییهای پس از این افشاگریها و جوی که در جامعه به وجود میآید ندارد. او به عدالت و لزوم اجرای آن اعتقاد دارد و در تلاش است تا مکان زندگی خود را به جایی بهتر تبدیل کند؛ جایی که میتوان در آن نفس کشید و به سیاست مدارانش اطمینان کرد. پس میتوان او را منجی دانست که فارغ از رسیدن به نتیجهی مطلوب کار خود را انجام میدهد و در این راه علاوه بر شناخت سویهی تاریک کشورش، به خودشناسی هم میرسد.
اولیور استون فیلم «جی اف کی» را بر اساس داستانی واقعی و البته با کلی خیالپردازی ساخته که آشکارا سمت و سوی افکار سیاسی او را بازتاب میدهد. در این جا بدون وجود مدرکی قاطع، شبکهای از فساد و تباهی در پشت سیاستهای یک کشور خانه کرده و فیلمساز طوری آنها را نشان میدهد که گویی، حقیقت محض است. اما قرار نیست در این جا از حقیقت و تاریخ بگوییم و برای ما سینما، داستانگویی و پرداخت درست شخصیتها از هر چیز دیگری بیشتر اهمیت دارد.
فیلمساز به خوبی توانسته داستان خود را تعریف کند. هزارتوی پر پیچ و خمی که ساخته، ممکن است هر کارگردان دیگری را به دردسر بیاندازد. اما اولیور استون نه تنها داستان را به خوبی پیس میبرد، بلکه شخصیتهای خود را هم در همین مسیر پر پیچ و خم به بوتهی آزمایش میگذارد تا در نهایت با انتخابهای خود امکان رستگاری پایانی را فراهم کنند.
در چنین شرایطی، مأمور ویژهی فیلم، باید بتواند میان چند چیز متفاوت تفکیک قائل شود؛ اول احساسات خود به عنوان یک وطن پرست، دوم وظیفهی شغلیاش، سوم توان تمیز دادن واقعیت از اخبار جعلی و چهارم پیدا کردن یک شیوهی دقیق مباززه برای رسیدن به هدف و پرده برداشتن از جنایتهای پشت پرده.
گرچه پایان فیلم بسیار تلخ است و خبر از یک تقدیرگرایی تحمیلی و محتوم میدهد اما فیلمساز به خوبی میداند که در این ماجرا، کشف حقیقت به اندازهی تمرکز بر شخصیت و مسیری که او طی میکند اهمیت دارد؛ بنابراین با ماندن در کنار این شخصیت و بها دادن به او داستان را پیش میبرد. نحوهی اطلاعات دادن و جریان سیال اطلاعات در فیلم هم مبتنی بر همین استراتژی است؛ به این معنا که مخاطب به همان اندازه از اتفاقات و دستهای پشت پرده خبر دارد که شخصیت اصلی. پس تعلیق برای کشف حقیقت جای خود را به دلهرهای دائمی میدهد و مخاطب منتظر میماند که بفهمد در ادامه چه خواهد شد.
تیم بازیگری فیلم هم معرکه است. از دونالد ساترلند که در آن حضور کوتاه خود، حسابی مرعوب کننده است تا گری اولدمن که به خوبی نقش یک روانی را بازی میکند. گری اولدمن در این فیلم حضوری کوتاه دارد و در قالب نقش مردی ظاهر شده که ظاهرا گلولههای منجر به مرگ رییس جمهور از تفنگ وی شلیک شده است. این حضور کوتاه مانع از آن نشده که تاثیرگذاری این شخصیت کم شود و بخش مهمی از این موضوع هم به شیوهی اجرای نقش توسط گری اولدمن بازمیگردد.
اما فارغ از همهی اینها این فیلم، عرصهی قدرت نمایی کوین کاستنر در نقش شخصیت اصلی است. اصلا انگار کاستنر را برای بازی در نقش کسانی ساختهاند که قرار است پرده از جنایتی بردارند یا دست دیگرانی را رو کنند؛ این را درخشش او در این فیلم و البته فیلم «تسخیرناپذیران» (the untouchables) به کارگردانی برایان دیپالما میگوید.
اولیور استون داستان قتل رییس جمهور آمریکا یعنی جان اف کندی و تحقیقات پس از آن را تبدیل به یک تریلر سیاسی درجه یک کرده است که در آن هیچ چیز آن گونه که در ابتدا به نظر میرسد نیست. مردی در جستجوی واقعیت مدام به در بسته میخورد و هر بار که احساس میکند به کشف حقیقت نزدیک شده، به همان اندازه از آن دور میشود. تلخ آنکه این سدها از سوی دستگاههایی شکل میگیرد که قرار است مثلا به کشف حقیقت کمک کنند. اینگونه هزارتویی به وجود میآید که راه خلاصی از آن نیست.
«پس از ترور جان اف کندی، رییس جمهور آمریکا در دههی ۱۹۶۰، جیم گریسون، بازپرس ویژهی قضایی مأمور میشود که به پرونده رسیدگی کند. پس از چندی پلیس اعلام میکند که قاتل را با نام لی هاروی اسوالد دستگیر کرده است و سریع پرونده را میبندد. اما جیم گریسون به همهی قضایا مشکوک است. او به تحقیقات خود ادامه میدهد و با خبر میشود که فسادی بزرگ در پشت پردهی سیاستهای کشورش و جریان قتل رییس جمهور در جریان است اما …»
۲. دراکولا برام استوکر (bram stoker’s Dracula)
- کارگردان: فرانسیس فورد کوپولا
- دیگر بازیگران: کیانو ریوز، ویونا رایدر، آنتونی هاپکینز
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا، انگلستان و رومانی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۵٪
همین که کارگردان فیلمی فرانسیس فورد کوپولای بزرگ باشد و نام او بر تارک فیلمی دیده شود، کافی است که من و شمای مخاطب به تماشای آن اثر بنشینیم. حال تصور کنید که بازیگران بزرگی هم در آن فیلم حضور دارند (گرچه بسیاری از آنها در آن زمان چندان شناخته شده نبودند) و فیلم از کتاب گوتیک معروف برام استوکر که کنت دراکولای خونخوار را به جهانیان معرفی کرد، اقتباس شده باشد. همهی اینها در کنار هم نوید اثری معرکه میدهد که نمیتوان به راحتی از کنارش گذاشت و حتما باید تماشایش کرد.
فیلم «دراکولا برام استوکر» بسیار به منبع اقتباس خود که همان کتاب برام استوکر باشد، وفادار است و نام فیلم هم بر همین موضوع تأکید میکند. این فیلم همهی خصوصیات ژانر وحشت گوتیک را یک جا در خود دارد؛ هم اثری است که در آن زنی در هزارتویی پر پیچ و خم و بدون راه فرار گیر کرده و نمیداند چگونه از آن بگریزد؛ هزارتویی که عموما توسط مردانی بد طینت طراحی شده است و هم عامل وحشت در آن هزارتو خانه کرده است. البته باید به این نکته توجه داشت که اساسا همین کتاب برام استوکر یکی از پایهگذاران اصلی این ژانر ادبی است.
تمرکز فرانسیس فورد کوپولا بیش از هر چیز بر جنبههای احساسی کتاب است تا بر اتفاقات ترسناک اثر؛ انگار با فیلمی عاشقانه روبهرو هستیم که در آن عاشق دل خستهای به دنبال معشوق میگردد و سپس به خاطر عدم تحمل دوری وی دست به کار دیوانهواری میزند. این هم از خصوصیات کتاب است و کوپولا فقط کمی آن را پررنگتر کرده است. اما چیزی این وسط عذابآور است؛ شخصیتهای خوب و قطب مثبت مارجرا به درستی طراحی نشدهاند تا مخاطب با آنها همراهی کند و فقط بازی گری اولدمن در نقش کنت دراکولا است که جذابیت کار را بالا نگه میدارد.
خوب به شخصیتهایی که ویونا راید و کیانو ریوز نقش آنها را بازی میکنند نگاه کنید؛ نه ویونا رایدر آن معشوق اثیری است که مردی را سالها به خود و تصویری که از او دارد وابسته کند و نه کیانو ریوز مردی است که توان رویارویی با دراکولا را داشته باشد. حتی آنتونی هاپکینز در نقش ناجی هم حضور چندان قانع کنندهای ندارد و بعد از حضور در قالب نقش منفی فیلم «سکوت برهها» (silence of the lambs) به نظر میرسد که لباس شرور قصه بیشتر به تن او میآید تا کسی که در کشتن خونخوار قصه توانایی دارد. اما گری اولدمن کار خود را به خوبی انجام میدهد و گاهی اساسا هولناک به نظر میرسد که البته گریم خوب فیلم هم در ایجاد این عامل بی تأثیر نیست.
گری اولدمن گل سرسبد بازیگران این فیلم است، هر چقدر که هم کارگردان و هم بازیگران در طراحی نقشهای مقابل او کم کاری کردهاند او به خوبی توانسته نقش را از کار دربیاورد. به ویژه این که این نقش جلوههای سختی برای اجرا دارد. کنت دراکولا هم عاشق است و هم ترسناک. جنون عشق در نگاه و شیوهی زندگی او میتواند تبدیل به وسیلهای برای اجرای خشونت شود. کاری که در عمل مدام اتفاق میافتد. ضمنا او مردی روان پریش هم هست که سالها تنها و منزوی زندگی کرده است. تمام این خصوصیات در بازی گری اولدمن قابل شناسایی است و میتوان طراحی دقیق و ترکیب آنها را در نقشآفرینی گری اولدمن در کنار هم دید.
فیلمهای بسیاری در طول تاریخ سینما بر اساس این کتاب معروف برام استوکر ساخته شده است. اما شاید بهترین آنها فیلم «نوسفراتو» (nosferatu) ساختهی درخشان فردریش ویلهلم مورنائو به سال ۱۹۲۲ و در کشور آلمان باشد. فیلمی صامت که هنوز هم یکی از قلههای دستنیافتنی سینمای وحشت به شمار میآید و مقایسهی آن با این نسخهی فرانسیس فورد کوپولا نشان میدهد که این قصه چه پتانسیلهایی دارد که متأسفانه همهی آنها در دستان کارگردان آمریکایی قوام پیدا نکرده است.
«جنگاوری به نام ولاد که به دراکولا هم معروف است در سال ۱۴۶۲ پس از شکست دادن ترکها به خانه بازمیگردد اما متوجه میشود که همسرش به خیال اینکه او مرده است، خودکشی کرده. او همه چیز خود را رها میکند و خون آشام میشود و از این طریق عمری جاودان پیدا میکند. لندن سال ۱۸۹۷. مردی به ترانسیلوانیا اعزام میشود تا معاملهی املاکی را برای فروش یک خانه در شهر لندن انجام دهد غافل از این خریدار همان کنت دراکولا است …»
۳. داستان عاشقانه واقعی (true romance)
- کارگردان: تونی اسکات
- دیگر بازیگران: کریستین اسلیتر، پاتریشیا آرکت، وال کیلمر، دنیس هاپر، کریستوفر واکن و برد پیت
- محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
کوئنتین تارانتینو در دههی ۱۹۸۰ میلادی به دنبال آن بود که وارد عالم سینما شود. او که سالها در یک مغازهی خرید و فروش و کرایهی فیلمهای سینمایی کار کرده بود و عملا تمام اوقات فراغتش به تماشای فیلمها گذشته بود، دنیایی خیالی را تصور میکرد که در آن مردان جوانی چون خودش در دل یکی از آن قصههای محبوبشان زندگی کنند و دنیا را جای مهیجتری ببینند. پس قلم به دست گرفت و فیلمنامهای نوشت که در آن چنین شرایطی وجود دارد؛ عدهای جوان عشق سینما که تمام عمر خود را کاری ندارند به جز نشستن و لم دادن در برابر تلویزیون یا رفتن به سینما و تماشای سه فیلم پشت سر هم، در شرایط یکی از همان فیلم های جنایی و پر از زد و خورد محبوبشان قرار میگیرند و این جادوی سینما و فکر کردن به سناریوهای سینما است که در نهایت هم آنها را به سلامت از این دنیا خارج میکند. پس میتوان گفت که فیلم «داستان عاشقانهی واقعی» بیش از آن که فیلمی عاشقانه دربارهی یک زوج باشد، نامهای عاشقانه به خود سینما است.
در آن دورانی که هنوز کوئنتین تارانتینو فیلمی نساخته بود، توانست این فیلمنامهی خود را بفروشد و در نهایت و پس از گذشت چند سال تونی اسکاتی سکان هدایت ساخت آن را بر عهده گرفت که استاد ساختن فیلمهای اکشن بود. داستان حول زندگی زن و مردی میگذشت که اتفاقی با هم روبه رو میشوند و خیلی سریع به هم دل میبازند و ازدواج میکنند. در چنین شرایطی آن چه که آغازکنندهی داستان است و ماجراها با آن شروع میشود، پیدا شدن سر و کلهی نیم میلیون دلار مواد مخدر متعلق به یک مافیای کلهگندهی سیسیلی است. حال مرد و زن که انگار در جهانی سینمایی زندگی میکنند و همه چیز را با داستان یک فیلم یا تصویری در تلویزیون مقایسه میکنند، تصمیم میگیرند که این مواد مخدر را در قلب فیلمسازی آمریکا یعنی هالیوود تبدیل به پول کنند.
این موضوع به سازندگان فیلم این اجازه را میدهد که سری به تاریخ سینما و داستان پردازیهای سینمایی بزنند و با همه چیز آن شوخی کنند. اولین شوخی۷ شوخی با فیلمهای گانگستری است؛ در سکانسی محشر دنیس هاپر در برابر کریستوفر واکن قرار میگیرد. دنیس هاپر نقش پدر شخصیت اصلی را بازی میکند و کریستوفر واکن به عنوان دست راست کلهی گندهی مافیای سیسیل قصد شکنجه کردنش را دارد. در چنین قابی فیلمساز به جای نمایش شکنجه عرصه را خالی میکند و اجازه میدهد که این دو غول بازیگری در باب نژاد مردم سیسیل صحبت کنند. فارغ از دیالوگ نویسی معرکهی سکانس که بعدا در آثار دیگر تارانتینو تکرار میشود، بازی دو بازیگر مخاطب را هیجانزده میکند.
در ادامه این پارودی و دست انداختن، سازندگان سراغ سینمای پلیسی میروند. پلیسها برای پیدا کردن منشا مواد مخدر درگیر دروغی هستند که همان قهرمان قصه بر اساس فیلمهای سینمایی از خود درآورده است. پس عملا ماموریت پلیس به جای پیدا کردن گروه اصلی و منهدم کردن تشکیلاتشان، تبدیل به پیدا کردن یک عنصر فاسد در دل تشکیلات پلیس (که وجود خارجی ندارد) و کله پا کردن یک تهیه کنندهی هالیوودی میشود.
در این بین تا فکرش را بکنید ارجاع به فیلمهای مختلف تاریخ سینما به ویژه فیلمهای رزمی دههی ۱۹۸۰ سینمای هنگ کنگ در دل اثر وجود دارد. اما از همه مهمتر طراحی شخصیتها است. علاوه بر دو شخصیت اصلی، در فیلم فرد سوم و همخانهای او هم وجود دارند که برای درک فضا و داستان فیلم بسیار کلیدی هستند. یکی از آنها با وجود این که هیچ استعدادی در زمینهی بازیگری ندارد اما دست و پا می زند که به خواستهاش برسد و جالب این که در این دنیای فانتزی به خواستهاش میرسد. او هم مانند شخصیت اصلی به هیچ چیز فکر نمیکند جز سینما و بازیگری و همین هم باعث نجاتش میشود. از سمت دیگر همخانهای او با بازی برد پیت در ابتدای راهش، جوانی است که تمام عمر خود را تلویزیون تماشا کرده و در طول فیلم هم هیچ کار دیگری نمیکند.
توجه سازندگان به این دو نشان از توجه به نسلی از جوانان دارد که در رویاهایی زندگی میکنند که در برابرشان به شکل بستهبندی شده قرار گرفته و خود در ساختن آن هیچ نقشی نداشتهاند. جوانانی تنبل که بزرگترها اعتمادی به آنها ندارند. مردان و زنانی که نه معنای بلوغ را میفهمند و نه معنای مسئولیتپذیری ناشای از آن را. اما نکتهی فیلم هم همین جا است؛ در این جا نه تنها این مردان و زنان جوان از سوی سازندگان سرزنش نمیشوند بلکه همذتپنداری هم به سمت آنها است. آنها هستند که از هر موقعیتی زنده خارج میشوند و در پایان هم دنیا را فتح میکنند.
اما میماند داستان عاشقانهی فیلم که مانند دیگر اجزای آن دیوانهوار است. عاشق و معشوق اثر در ابتدا هیچ برای از دست دادن ندارند. اما رفته رفته به واسطهی عشق به یکدیگر و همینطور عشق به سینما به جایی میرسند که میتوان آن را گوشهای از بهشت نامید. آنها از گنداب شروع میکنند، از گندابی که مردی شرور برای آنها طراحی کرده است. نقش این مرد را گری اولدمن بازی میکند.
به هر کجا که بنگرید، بازیگران مطرحی در فیلم خواهید دید. از دنیس هاپر و کریستوفر واکن تا برد پیت و تام سیزمور. اما از آن جایی که گری اولدمن و حضور وی مورد بحث ما است، مختصری از او خواهم نوشت. حضور او در فیلم «داستان عاشقانه واقعی» مانند فیلم «جی اف کی» کوتاه است و موثر. او مردی است یک چشم که جز شرارت کار دیگری نمیکند و در همین حضور کوتاه هم ترکیبی از خونخواری و دیوانگی را به نمایش میگذارد؛ انگار که همزمان هم کنت دراکولای فیلم «دراکولا برام استوکر» است و هم قاتل دیوانهی فیلم «جی اف کی»
«دختر و پسری در روز تولد پسر با هم آشنا میشوند. این دو به سرعت به هم دل میبازند اما پسر برای گرفتن انتقام گذشتهی دختر باید حساب مرد خلافکاری را برسد. او به محل کار و خانهی مرد میرود و به طور اتفاقی و پس از کشتن او بیش از نیم میلیون دلار مواد مخدر پیدا میکند و با خود به خانه میآورد. حال او باید فکری به حال این همه مواد کند در حالی که تشکیلات صاحب مواد مخدر به دنبال او و دخترک هستند …»
۴. لئون: حرفهای (leon: the professional)
- کارگردان: لوک بسون
- دیگر بازیگران: ژان رنو، ناتالی پورتمن
- محصول: ۱۹۹۴، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۴٪
این اثر لوک بسون گرچه در دنیا به اندازهی ایران محبوب نیست اما آدمکشی منحصربه فرد و پلیسی جانی دارد که حضورش را در لیست غیرقابل اجتناب و ضروری میکند. قهرمان فیلم برخلاف بقیهی آدمکشهای تاریخ سینما نه از روابط اجتماعی قوی برخوردار است و نه اساسا به بلوغ فکری رسیده است. او فقط میتواند جان بستاند و این کار را هم عالی انجام میدهد. همین عدم درک محیط اطراف و عدم رسیدن به بلوغ فکری و عاطفی سبب شده که هیچ کس به وی شک نکند و تا کنون از دست پلیس قسر در رفته است.
چنین زندگی عجیب و غریبی با ورود دختری بی پناه به هم میریزد. شیوهی زندگی قاتل عجیب و غریب فیلم هیچ جایی برای وابستگی و دلسوزی باقی نمیگذارد اما انتخاب اخلاقی قاتل در لحظهی اجازهی ورود دختر به زندگی خودش، باعث رشد هر دو میشود.
پس از ورود این دختر بچه حال مرد باید یاد بگیرد که مسئولیت شخص دیگری را هم بپذیرد. او دیگر فقط خودش تنها نیست و هیچ گاه، هیچ کاری را هم به خاطر منافع شخصی انجام نداده است. همهی کارهایش حرفهای بوده و به همین دلیل هم دشمنی در زندگی ندارد. اما حال دخترک از او میخواهد که انتقام خانوادهاش را بستاند وگرنه خودش این کار را خواهد کرد. همین باعث میشود که با یکی از پر تنشترین فیلمهای فهرست روبهرو شویم.
در چنین قابی در طرف مقابل این مرد، پلیسی دیوانه حضور دارد که جز شرارت کاری نمیکند. در هیچ کجا از فیلم او را در حال انجام ماموریتی پلیسی نمیبینیم. از اول فیلم که چنان جنایت فجیعی از او سر میزند تا پایان اثر که به دنبال دخترک میگردد، در فکر منافع شخصی است. همین خارج شدن هر دو طرف از حرفه و رو آوردن به تمناهای فردی است که آنها را در برابر هم قرار میدهد.
ژان رنو نقش قاتل و پروتاگونیست داستان را بازی میکند. او موفق شده دو جنبهی مهم شخصیت را به خوبی بازی کند. شخصیت او مردی است که در حین انجام ماموریت بسیار حرفهای و باهوش است. به همین دلیل هم مدام کارهای مختلف میگیرد و همه میدانند که وی از پس سختترین جنایتها هم بر میآید. اما از سمت دیگر او در زندگی خارج از کار، یک شخصیت کاملا دست و پا چلفتی است؛ تا آن جا که با یک کودک رشدنیافته هیچ تفاوتی ندارد. عادات هر روزهی او نشان از ترس از تغییر دارد و این برای یک قاتل حرفهای چندان خوب نیست. ژان رنو به خوبی توانسته این دو جنبهی کاملا متفاوت را بازی کند تا مخاطب هم این سمت را باور و کند و هم آن سمت را.
در مقابل او هم گری اولدمن در نقش همان پلیس شرور قرار دارد. اما بازی او چنان درخشان است که میتوان وی را ستارهی فیلم دانست. از همان حضور ابتدایی و آن نحوهی عجیب و غریب قورت دادن قرص تا پایان هر بار که مخاطب این حضور مهیب را میبیند، پشتش میلرزد. به همین دلیل هم هست که تلاشهای طرف مقابل و قطب مثبت ماجرا چنین به چشم میآید. اگر گری اولدمن در فیلم «دراکولا برام استوکر» موفق شده شخصیتی خونخوار را طوری بازی کند که مخاطب همراهش شود، در این جا توانسته نقش یک پلیس و حافظ قانون را جوری بازی کند که مخاطب از وی بیزار باشد.
در کنار ژان رنو دخترکی هم هست که نقش او را ناتالی پورتمن نوجوان بازی میکند. تمام بار عاطفی فیلم بر دوش وی استوار است. او هم دختری شکننده است و هم فردی مصمم که هیچ جز انتقام نمیخواهد. این برای موجود ضعیفی با سن و سال این شخصیت بسیار خرد کننده است اما مانند هر کودک دیگری خیلی زود این تمایل با یک سرگرمی فراموش میشود. ناتالی پورتمن هم به خوبی توانسته از پس شادیها و تلواسههای این دختر بربیاید.
حال یک پرسش اساسی باقی میماند: آیا این دو انسان درمانده و تیپاخورده فرصتی برای رستگاری پایانی دارند؟ آیا میتوان از این شرایط نکبتبار فرار کرد و زندگی جدیدی را شروع کرد؟ باید فیلم را ببینید تا به جواب این پرسشها برسید.
کارگردانی لوک بسون در اوج خود قرار دارد. او چندتایی سکانس معرکه در میانههای فیلمش قرار داده که فراموش نخواهید کرد. از سکانس کشتار ابتدایی تا سکانس فرار جانانهی ژان رنو از دست پلیس. اما هیچکدام اینها معنا پیدا نمیکرد اگر وی موفق نمیشد که میان بخش عاطفی و بخش جنایی و اکشن فیلم ارتباطی ارگانیک برقرار کند؛ کاری که خوشبختانه از پس آن برآمده است.
«یک قاتل حرفهای که بیشتر شبیه به عقب افتادهها به نظر میرسد در شهر نیویورک به تنهایی زندگی میکند. او مأموریتها و پولش را از کسی میگیرد که مانند قیم او است. روزی چند پلیس فاسد به خانهی همسایهی او یورش میبرند و تمام خانواده به جز دختر نوجوان آنها را میکشند؛ دختر یواشکی و بدون اطلاع از هویت قاتل به او پناه میبرد …»
۵. عنصر پنجم (The fifth Element)
- کارگردان: لوک بسون
- دیگر بازیگران: بروس ویلیس، میلا یوویچ، ایان هولم و کریس تاکر
- محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۱٪
در این دورانی که فیلمهای فانتزی یا علمی- تخیلی تبدیل به آثاری حوصله سربر شدهاند که فقط به ضرب و زور جلوههای ویژه بزک شدهاند و چیز دندانگیری در آنها یافت نمیشود، تماشای فیلم «عنصر پنجم» مانند جرعه آب خنکی در دل صحرای سوزان گوارا است. فیلمهای علمی- تخیلی یا فانتزی هالیوودی همواره سعی دارند که اول از هر چیز آثاری سرگرم کننده باشند اما انگار با پیشرفت هر چه بیشتر تکنولوژی راه خود را گم کردهاند. در این دنیا دیگر معلوم نیست که جلوههای ویژه مهمتر است یا داستان. انگار سازندگان قصد دارند به کمک جلوههای ویژهی کامپیوتری کاری کنند که مخاطب مرعوب شود و به حفرههای متعدد داستانی فکر نکند.
در چنین شرایطی است که تماشای فیلمی مانند «عنصر پنجم» که هم با توجه به گذشت نزدیک به یک ربع قرن هنوز جلوههای ویژهی قابل قبول و سرپایی دارد و هم داستانگویی را فراموش نکرده، میتواند مهم باشد. علاوه بر آنها لوک بسون و فیلمنامه نویسان اثر هم فراموش نکردهاند که برای خلق هر فیلم جذاب و گیرایی، نیاز به شخصیتهای جذاب هم هست. پس شخصیتهای خلق کردهاند که مخاطب را با خود همراه میکنند و همذات پنداری او را برمیانگیزند. در چنین شرایطی است که یک جنگ آخرالزمانی برای مخاطب نشسته در یک صندلی امن سینما یا لم داده در برابر تلویزیون اهمیت پیدا میکند.
داستان فیلم در ظاهر داستانی تکه تکه است؛ موقعیتهایی جدا از هم که هر کدام ممکن بوده ساز خود را بزنند و وحدتی ارگانیک با هم پیدا نکنند. اما به لطف همان شخصیتهای جذاب و البته کارگردانی حساب شدهی لوک بسون از این اتفاق جلوگیری شده است. منطق فانتزی حاکم بر فضا هم زمانی درست کار میکند و ما را با هزاران سوال رها نمیکند که ساختمان اثر درست طراحی شود و از آن جا که با فیلمی فانتزی روبهرو هستیم، ساخته شده این ساختمان به شکلی اصولی از هر چیز دیگری مهمتر است. از آن جا که هر فیلمی هم دنیای خود را میسازد، ساخته شدن درست این دنیا، ساختمان اثر را گسترش میدهد و قابل درک میکند.
حال شاید بپرسید فیلم «عنصر پنجم» چگونه به همهی این موفقیتها دست یافته است؟ مگر دربارهی یک شاهکار بی بدیل حرف میزنید؟ البته که فیلم «عنصر پنجم» شاهکار نیست و قرار هم نیست که باشد اما دلیل این موفقیتها هم ساده است؛ سازندگان داستانی یک خطی و خیلی ساده برای تعریف در اختیار داشتهاند و سعی کردهاند همه چیز همان قدر ساده باقی بماند. شاید بپرسید که نتیجهی این کار اثری سطحی خواهد شد اما لوک بسون ابدا هوش مخاطب خود را دست کم نمیگیرد و وی را فردی کودن نمیداند. نکتهی بعد این که فیلم «عنصر پنجم» برخلاف آثار این روزها ابدا اثری خالی از احساس نیست. فیلمهای فانتزی یا علمی- تخیلی به دلیل گذشتن داستانشان در جهانی کامپیوتری همواره با این خطر روبهرو هستند که تبدیل به آثاری فاقد احساسات انسانی شوند. اثری هم که از این موضوع بی بهره باشد، قطعا به دل نخواهد نشست.
ضمن این که فیلم به قدر کافی هم مخاطب خود را میخنداند. همهی اینها ما را به یاد دههی طلایی نود میلادی میاندازد. دورانی که هنوز همه چیز سینما این قدر جدی و خشک نشده بود و همه چیز تحت تاثیر این بخش نامه و آن بخش نامه نبود. در این دنیا میشد بلاک باسترها را برای سرگرمی دید و کیف کرد و آثار جدی را هم در جای خودش و به موقع دید و لذت برد. در این دنیا هنوز میشد که کارگردانی پیدا شود و جهانی برپا کند که به آن باور دارد. در این دنیا میشد هر چیزی را از دریچهی چشم ایدئولوژی ندید و فقط از سینما لذت برد. در این دنیا میشد گری اولدمن را هم در قالب شروری فانتزی دید و گریم عجیب و غریبش را باور کرد.
«باستان شناسی در حین سر زدن به اهرام مصر با یک موجود فضایی روبه رو میشود. این موجود از خطری در آینده میگوید و راه نجات از آن خطر را هم به راهبی که همراه او است، یاد میدهد. سالها میگذرد و در یک دنیای پیشرفته یک راننده تاکسی با زنی مواجه میشود که یک آدم فضایی است. این آدم فضایی با زبانی بیگانه از خطری قریب الوقوع میگوید اما کسی متوجه حرفهای وی نمیشود. او را سراغ راهبی میبرند تا حرفهایش را ترجمه کند. این راهب که متعلق به فرقهای عجیب و غریب است از حرفهای وی رمزگشایی میکند. راه نجات بشر در دستان این زن/ آدم فضایی است و محل انجام این کار هم همان اهرام مصر اما …»
۶. نیروی هوایی شماره یک (air force one)
- کارگردان: ولفگانگ پترسن
- دیگر بازیگران: هریسون فورد، گلن کلوز و ویلیام اچ میسی
- محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
زمانی نه چندان دور، وقتی هریسون فورد هنوز جوان بود، میشد او را در قالب قهرمانی اکشن پذیرفت. در فیلمهایی مانند «فراری» (the fugitive) یا همین فیلم او در قالب یکی از قهرمانهای اکشن آن هم از نوع دههی نودیاش ظاهر میشود. در دههی ۱۹۸۰ میلادی قهرمانان اکشن عموما مردانی عضلانی و بزن بهادر بودند که بیشتر از قدرت و زور بازوی خود استفاده میکردند تا از نیروی تفکر و تعقل. هیچگاه شرایط آن گونه پیش نمیرفت که آنها تصمیم بگیرند فراتر از آموزشهای نظامی خود فکر کنند و به دنبال نقشههای پیچیده باشند؛ ماموریت آنها سرراست بود: به جلو برو، بکش، فقط کارت را انجام بده و خارج شو. سیلوستر استالونه و آرنولد شوارتزنگر نمادهای این سینما بودند و مجموعه فیلمهای «رمبو» (Rambo) یا فیلمی مانند «کماندو» (commando) هم نمونههایش.
تا اینکه سرو کلهی فیلم «جان سخت» (die hard) پیدا شد و کمی شرایط فرق کرد. جان مکتیرنان در این فیلم به شخصیتی جان داده که مجبور است مدام فکر کند و مدام تصمیمات سخت بگیرد. کارهایی که او انجام میدهد را هیچگاه در گذشته تمرین نکرده و فقط بداهه کار میکند. ضمنا آنقدرها عضلانی هم نیست و مدام یا کتک میخورد یا آسیب میبیند؛ موضوعی که هیچگاه برای سیلوستر استالونه یا آرنولد شوارتزنگر اتفاق نمیافتد. نقش این مرد را بروس ویلیس بازی کرد و به پانتئون بازیگران بزرگ اکشن راه یافت. شخصیتهایی که هریسون فورد نقش آنها را بازی میکرد در ادامهی همین نگاه به سینمای اکشن بود تا این که گرد پیری بر سر و روی او هم نشست و دیگر نقشی این چنین بازی نکرد.
نام فیلم اشاره به هواپیمای اختصاصی ریاست جمهوری آمریکا دارد که در بسیاری از فیلمها و سریالها مدام نمایش داده میشود. هواپیمایی آشنا برای همهی مردم آمریکا که ظاهرا پیشرفتهترین امکانات را دارد. در فیلمها و سریالهای دیگری به جز این یکی هم این هواپیما مورد تهدید قرار گرفته بود. این قضیه از این جهت اهمیت دارد که این هواپیما هیچگاه در حال پرواز نیست مگر این که رییس جمهور این کشور را با خود به همراه داشته باشد. پس تهدید هواپیما یعنی تهدید جان رییس جمهور آمریکا. در سریال «۲۴» سازندگان در یکی از فصلها چنین تهدیدی را نمایش گذاشتند؛ تهدیدی که در نهایت با شکست نیروهای آمریکایی همراه بود و رییس جمهور و هواپیما از بین رفتند.
ولفگانگ پترسن را با فیلمها و داستانهای سرراستش میشناسیم. او کارگردانی است که قدر یک قصهی خوب را میداند و تلاش میکند که آنها را بدون کمترین خودنمایی و جلوهگری تبدیل به فیلم کند. فیلمهایی مانند «شیوع» (outbreak) با حضور رنه روسو و داستین هافمن، «در خط آتش» (in the line of the fire) با بازی کلینت ایستوود یا فیلم «تروآ» (troy) با بازی برد پیت به ما این قضیه را ثابت میکنند. اما اگر میخواهید از توانایی فیلمسازی پترسون آگاه شوید بدانید که او علاوه بر این فیلمهای خوب، شاهکاری هم در کارنامه دارد: فیلم «زیردریایی» (das boot) که از معروفترین آثار جنگی تاریخ سینما است. حال او در فیلم «نیروی هوایی شماره یک» سراغ یک داستان گروگانگیری رفته با یک تفاوت نسبت به فیلمهای این چنینی که این بار گروگانها خود رییس جمهور آمریکا و خانوادهاش هستند.
گری اولدمن در این جا در نقش رییس تروریستها ظاهر شده است. او و گروهش از رییس جمهور آمریکا و خانوادهاش میخواهند که رهبر آنها را که در توسط مقامات آمریکایی دستگیر شده آزاد کنند وگرنه رییس جمهور و خانوادهاش را خواهند کشت. اما رییس جمهور با بازی هریسون فورد جایی در هواپیما پنهان شده و این موضوع به کارگردانی مانند پترسن که تجربهی کار در فضاهای بسته و تنگ در فیلم «زیردریایی» را دارد، این امکان را میدهد که از این موضوع استفادهی بهینه کند. دوربین فیلمساز در این زمینه بیشتر از هر بازیگر و هر کنشی تعلیق میآفریند و تنش ایجاد میکند.
«رییس جمهور آمریکا پس از سخنرانی در مذمت تروریست در مسکو، سوار هواپیمای خود میشود و به همراه خانواده رهسپار آمریکا میگردد. معلوم میشود که گروهی تروریست قزاقستانی به رهبری آدمی نیمه دیوانه به هواپیما نفوذ کردهاند. آنها تمام افراد حاضر در هواپیما را گروگان میگیرند به جز رییس جمهور که خود را پنهان کرده است. خواستهی تروریستها آزادی رهبرشان توسط مقامات آمریکایی است وگرنه هر نیم ساعت کسی را خواهند کشت. در این بین رییس جمهور که سالها پیش سرباز بوده قصد تسلیم شدن ندارد و میخواهد مبارزه کند …»
۷. هانیبال (Hannibal)
- کارگردان: ریدلی اسکات
- دیگر بازیگران: آنتونی هاپکینز، ری لیوتا و جولین مور
- محصول: ۲۰۰۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۰٪
سینمای وحشت گاهی با ژانرهای دیگر، به ویژه با ژانرهای تریلر و جنایی همپوشانی دارد؛ بهخصوص در زیرگونه وحشت روانشناختی با محوریت قاتلی روانپریش و مشکلدار با پسزمینه پرداختن به مشکلات روانی او. در چنین فیلمهایی آنچه که باعث میشود خروجی به سمت یکی از ژانرها تمایل پیدا کند، به رویکرد سازندگان به طور مشخص کارگردان و تهیه کننده و انتخاب مخاطب هدف برمیگردد. منظور اینکه میزان نزدیک یا دور شدن آنها به جنایتهای قاتل مورد بحث و نحوهی نمایش آن به شکلی گذرا یا صریح و بیپرده این تقسیمبندی ژانری را برای سازندگان و مخاطب مشخص میکند.
گاهی فیلمساز با اتخاذ یک استراتژی معطوف به جذب مخاطب بیشتر و همچنین راضی کردن سینماروهای سنتی ژانر وحشت، حد وسط را انتخاب میکند که نه باعث فرار تماشاگر خو نگرفته به ژانر وحشت و دلنازک از سمت گیشهها شود و نه مخاطبی را که با وعده فیلمی مملو از جنایتهای یک قاتل بیرحم با توانایی دست زدن به هر عمل خشونتباری بلیط خریده، ناراضی کند. فیلمهای «سکوت برهها» اثر جاناتان دمی، «هانیبال» ساختهی ریدلی اسکات و «اژدهای سرخ» (red dragon) به کارگردانی برت راتنر با بازی آنتونی هاپکینز در نقش شخصیت شرور اصلی داستان یعنی همان دکتر هانیبال لکتر، با چنین رویکردی ساخته شده است.
اما بحث ما در این جا فیلم «هانیبال» است که داستان آن پس از داستان فیلم «سکوت برهها» و «اژدهای سرخ» می گذرد. در این جا دکتر هانیبال لکتر رها شده از بند به ایتالیا سفر میکند و در مرکز هنر و زیبایی تلاش میکند که خداوند را به مبارزه دعوت کند. انگار مدام از او میپرسد اگر وجود داری پس چرا جلوی من را نمیگیری؟ همین طور که در کتاب محل اقتباس هم وجود دارد، شیفتگی دکتر لکتر نسبت به خودش آن قدر زیاد است که فقط خداوند را در تراز خود میبیند و هیچ دشمن دیگری را نمیشناسد. اما قضیه زمانی پیچیده میشود که میبینیم این دشمنی با یک نوع علاقه هم همراه است. یعنی دکتر هانیبال لکتر به خداوند علاقهی بسیار هم دارد و این رابطه را آمیزهای از عشق و تنفر میتوان نامید.
حال برگردیم به موضوع اول. برخی فیلمها تلاش دارند که هم ترسناک باشند و هم نه. اگر فیلم «سکوت برهها» جایی در همین میانه میایستد و تمرکز خود را بیشتر بر روی پیگیری سرنخها و دستگیری یک قاتل سریالی میگذارد و این و جا و آن جا هم کمی صحنههای ترسناک دارد، فیلم «هانیبال» کمی آن سوتر، متمایل به ژانر ترسناک است. یعنی این که هر دو جایی میانهی ژانر جنایی و ترسناک میایستند اما «سکوت برهها» متمایل به سینمای جنایی است و «هانیبال» متمایل به سینمای ترسناک. این موضوع را از این نکته میتوان فهمید که ریدلی اسکات هیچ ابایی در نمایش جنایتهای شخصیت منفی خود ندارد و آنها را با آب و تاب نشان میدهد؛ درست مثل یک فیلم اسلشر. برای نمونه به سکانس شام آخر فیلم توجه کنید.
اما در این جا شخصیت منفی دیگری هم وجود دارد که نقش آن را گری اولدمن با یک گریم سنگین بازی میکند. او مردی است که سالها پیش از دست شرور اصلی فیلم فرار کرده اما چهرهی خود و برخی از تواناییهایش را از دست داده است. اما چون ثروت زیادی دارد تمام قدرت خود را بسیج کرده تا انتقام بگیرد. این موضوع پای کارآگاه زنی را که دکتر لکتر به وی دلبسته به ماجرا باز میکند.
اگر شیوهی بازی گری اولدمن را ببینید متوجه خواهید شد که وی چقدر معرکه بازی کرده است. نمیتوان او را دید و از رفتارش منزجر نشد؛ به ویژه رفتارش با دستیار و پزشکش که با او مانند یک حیوان رفتار میکند. اگر در فیلم «دراکولا برام استوکر» نقش شرور اصلی داستان را گری اولدمن بازی میکرد و آنتونی هاپکینز در نقشی فرعی حاضر شده بود، این جا قضیه کاملا برعکس است و این دو بازیگر انگلیسی در شرایطی متفاوت در فیلمی آمریکایی حاضر شدهاند.
«۱۰ سال از فرار دکتر لکتر از زندان گذشته است. حال مامور ویژه استارلینگ که پس از دستگیری قاتل آن فیلم سکوت برهها ترفیع هم گرفته، دوباره مامور میشود که رد دکتر لکتر را بیابد. در این میان مردی ثروتمند به نام میسون ورجر که تنها بازماندهی جنایتهای دکتر لکتر است از تمام ثروت سرشار خود استفاده میکند تا او را بگیرد. این در حالی است که دکتر لکتر در ایتالیا در حال کشتار است. فردی از طریق تحقیقات پلیس ایتالیا متوجه هویت او میشود و با توجه به این که میسون ورجر برای کشف محل اختفای دکتر لکتر مبلغی کلان جایزه گذاشته، جای جناب دکتر را به او لو میدهد …»
۸. بیقانون (lawless)
- کارگردان: جان هیلکات
- دیگر بازیگران: تام هاردی، شیا لبوف، جسیکا چستین و گای پیرس
- محصول: ۲۰۱۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۶٪
بی قانون آشکارا فیلمی نئووسترن است. داستانش در مکانی شبیه به فیلمهای این ژانر می گذرد. اما زمان وقوع داستان درست زمانی است که بسیاری از فیلمهای گانگستری در آن دوران میگذرند؛ یعنی دههی ۱۹۲۰. در دههی ۱۹۲۰ میلادی با قانون منع مصرف مشروبات الکلی، گروههای خلافکاری این جا و آن جا تشکیل شدند که نیاز بازار زیرزمینی را تامین میکردند. این گروهها از طریق قاچاق به چنان ثروتی دست یافتند که یواش یواش شروع به تشکیل حلقههای مافیایی کردند و با همکاری شرکای تجاری خود در خارج از آمریکا به ثروتی کلان دست یافتند. این ثروت برای آنها قدرت خرید سیاستمداران را فراهم کرد تا آن ها هم راضی به همکاری شوند.
فیلمهای بسیاری با این موضوع ساخته شده که مثلا میتوان از فیلم «دههی پرخروش بیستم» (the roaring twenties) به کارگردانی رائول والش و بازی جیمز کاگنی و همفری بوگارت به عنوان یکی از بهترینها نام برد. البته آثاری مانند «پدرخوانده ۲» (the godfather) هم سری به آن روزها میزنند اما خصوصیت مشترک همهی این فیلمها در این است که در شهرهای بزرگ میگذرند و کاری به مرز و سرحدات خاک آمریکا ندارند.
در چنین شرایطی است که کارگردانی مانند جان هیلکات که سابقهی کار در چنین فضاهایی را دارد و این را به خوبی در فیلم «خارج از کوره» (out of furnace) با بازی کریستین بیل یا فیلم «جاده» (road) هم نشان داده، قاعدهی بازی را به هم میزند و کاری دیگر میکند. در واقع فیلم «بی قانون» که میتوان آن را به «یاغی» هم ترجمه کرد نتیجهی پیوند میان ژانر وسترن و سینمای جنایی است.
داستان فیلم داستان سه برادر است که در دوران منع مصرف مشروبات الکلی از طریق قاچاق آن به پول کلانی دست یافتهاند و حال قاعدهی بازی با ورود کلانتری بی کله به هم میریزد. فیلم آشکارا بر رابطهی سه برادر تمرکز کرده و آنها را حتی از داستان هم مهمتر میداند. شخصیت اصلی درام برادر دوم با بازی تام هاردی است، در حالی که بار اصلی احساسی فیلم بر دوش برادر کوچکتر با بازی شیا لبوف است.
یکی از نقاط قوت فیلم بازی بازیگران آن و همین گروه بازیگران معرکه است. سری به اسامی بزنید تا متوجه شوید که از چه میگویم. تام هاردی در این جا در قالب پسر شرور خانواده حضوری موثر دارد. شیا لبوف هم مخاطب را متقاعد میکند که میتواند یک قاچاقچی باشد. گای پیرس هم شخصیت منفی اصلی داستان است و مو بر تن مخاطب سیخ میکند و گری اولدمن هم دوباره هر چند کوتاه در این فیلم ظاهر شده اما رفتار بی پروا و خشن او تا آخر فیلم به یاد میماند و تاثیر خود را میگذارد.
اما در کنار همهی اینها فیلم ضعفی آشکار دارد. شخصیتهای زن درام به درستی جای خود را در ساختار قصه پیدا نکردهاند. آنها قرار بوده با اضافه کردن خرده پیرنگهایی هم باعث شوند که داستان اصلی قوام بهتری پیدا کند و هم شخصیتها بهتر طراحی شوند. اما نه تنها این اتفاق شکل نگرفته بلکه حضور آنها اساسا اضافی به نظر میرسد. جان هیلکات در طول این سالها نشان داده که در طراحی شخصیتهای مرد تبحر دارد و به خوبی میتواند رابطهی آنها را از کار دربیاورد اما ابدا در خلق شخصیتهای زن موفق نیست.
«سه برادر با نامهای جک، فارست و هوارد از طریق قاچاق و خرید و فروش مشروبات الکلی ثروت زیادی به جیب زدهاند. بزرگترین موفقیت آنها از دور خارج کردن رقبا و چیرگی بر آنها است. همه چیز برای این سه برادر به ظاهر خوب است تا اینکه اف بی آی یک مامور ویژه را به محل زندگی آنها میفرستد. ماموریت این مامور دستگیری عوامل قاچاق در این ناحیه است اما به نظر میرسد که او هم بدش نمیآید سهمی از این معاملات ببرد. در این میان جنگی تمام عیار میان او و دار و دستهی سه برادر در میگیرد …»
۹. کتاب ایلای (The book of Eli)
- کارگردان: آلبرت و آلن هیوز
- دیگر بازیگران: دنزل واشنگتن، میلا کونیس
- محصول: ۲۰۱۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۷٪
عموما فیلمهای آخرالزمانی با فیلمهای پساآخرالزمانی اشتباه گرفته میشوند. فیلمهای آخرالزمانی، فیلمهایی هستند که داستان آنها در زمانهای میگذرد که بشر منتظر از بین رفتن زمین است و فیلم حوادث منجر به این اتفاق را نمایش میدهد. این فیلمها میتوانند آثاری مانند «۲۰۱۲» باشند که در آن این حوادث در چارچوب یک سری زلزله به وقوع میپیوندد یا مانند فیلم «پیشگویی» (knowing) یک حادثهی طبیعی ناشی از اتفاقاتی در کهکشان. اما گاهی این اتفاق با المانهای سینمای ترسناک آمیخته میشود و مثلا ورود یک بیماری مانند آن چه که آدمی را به زامبی تبدیل میکند دلیل آخرالزمان معرفی میشود.
اما سینمای پساآخرالزمانی همان طور که از نامشان پیدا است کاری به آن اتفاق نهایی ندارند و در طول فیلم فقط اشارهای گذرا به آن می کنند. (مثل همین فیلم که فقط اشارهای به آن روز با گسترش یک نور میشود.) در این فیلمها نسل بشر تقریبا از بین رفته و حتی حیات گیاهی هم رو به انقراض است. تعدادی آدم این جا و آن جا زنده ماندهاند و قانون جنگل مانند دوران انسان پیشاتاریخ بر زندگی او حکم فرما است. هر کس که قوی باشد زنده میماند و هر کس جا بزند خواهد مرد. تنازع بقا از همه چیز مهمتر است و دوباره غرایز کنترل رفتار بشر را به دست گرفتهاند. پس بشر تفاوتی با حیوان ندارد. از همه مهمتر این که شرایط جهان امروزی، سیاستها، مرزها، کشورها از بین رفته . حتی مفهومی مانند «میهن» هم دیگر موضوعیت ندارد. فیلمهایی مانند مجموعهی «مدمکس» یا «مکس دیوانه» (mad max) اثر جرج میلر یا «جاده» اثر جان هیلکات یا همین فیلم «کتاب ایلای» از همین دسته هستند.
داستان فیلم به سفر مردی اشاره دارد که مانند پیامبران بشارت دهنده و نوید دهندهی یک زندگی بهتر است. او باید کتابی را از جایی به جای دیگر ببرد. این در حالی است که یک جنگ سالار و دیکتاتور محلی در به در به دنبال آن کتاب است چرا که اعتقاد دارد با وجود این کتاب به راحتی میتواند فرمانروایی کند. او محتویات کتاب را چنان قدرتمند میداند که هر انسانی را بندهی خود میکند. اما مرد قهرمان داستان ما معتقد است که این کتاب باید در دستان افراد درست باشد تا از آن سو استفاده نشود. آگاهی شخصیت منفی از حضور کتاب در دستان این مرد، سبب میشود که درگیری میان این دو شکل بگیرد.
نقش قهرمان درام را دنزل واشنگتن در یکی از بهترین فرم های خود بازی میکند. او هم مانند یک روحانی آرام به نظر میرسد و هم مانند یک قهرمان اکشن توانایی مبارزه کردن دارد و میتواند از هر محیطی جان سالم به در ببرد. در آن سو نقش مقابلش به گری اولدمن سپرده شده است. مردی که هم خونخوار است و هم باهوش. هم میتواند عشق بورزد و هم میتواند به راحتی جان بستاند. البته گری اولدمن این نقش را طوری ایفا کرده که همچون رهبری کاریزماتیک به نظر برسد و این مهمترین نقطه قوت بازیگری او است. در هر صورت نمی توان به وی نگاه کرد و از بازی درخشان این بازیگر لذت نبرد.
نقطه قوت اصلی فیلم صحنههای درخشان و قابهای آن است. سازندگان به خوبی توانستهاند محیطی را طراحی کنند که در آن هیچ حیاتی وجود ندارد و تا چشم کار میکند صحرا و بیابان است. ضمن این که هوای این محیط به گونهای است که انگار خورشید به شکل متفاوتی میتابد. همهی اینها خبر از اتفاقی میدهد که در فیلم فقط اشارهای به آن میشود. دیگر نقطه قوت فیلم سکانسهای اکشن درجه یک آن است. درگیریها به خوبی طراحی شدهاند و فیلمساز هم طوری از آنها فیلمبرداری کرده که مخاطب متوجه اتفاقات درون محیط بشود. دیگر نقطه قوت درام، چند پیچش ناگهانی است که به موقع از راه میرسند و شما را متعجب میکنند.
«۳۰ سال از پایان تمدن و دنیا گذشته است. فقط تعداد کمی از انسانها باقی ماندهاند. از این تعداد هم افرادی که دنیای قدیم را به یاد میآورند چندان نیستند. در میان مردی به دنبال آن است که متاب مقدس را به دست بیاورد. او که از بازماندگان دنیای قدیم است میداند که این کتاب در این دنیایی که بیسوادی بر آن حکم میراند چقدر ارزشمند است و میتوان به راحتی با آن بر انسانها افسار زد. اما با وجود سالها گشتن هیچگاه هیچ نسخهای از کتاب پیدا نشده است. تا این که سر و کلهی مردی غریبه به شهرک آنها باز میشود. حاکم شهر به وجود کتاب در بین وسایل این مرد شک میکند اما …»
۱۰. طلوع سیاره میمونها (dawn of the planet of the apes)
- کارگردان: مت ریوز
- دیگر بازیگران: اندی سرکیس، جیسون کلارک
- محصول: ۲۰۱۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
اکران مجموعه فیلمهای «سیاره میمونها» با فیلمی به همین نام در سال ۱۹۶۸ آغاز شد. کارگردانی آن فیلم حالا کلاسیک شده را فرانکلین جی شافنر بر عهده داشت و بازیگر اصلی آن چارلتون هستون بود. این فیلم بر اساس رمانی به همین نام ساخته شد و در سال ۲۰۰۱ دوباره مورد بازسازی قرار گرفت. در واقع از زمان آغاز به ساخت این فرنچایز، این فیلمها همواره مورد استقبال مخاطب بودند و حتی از سوی منتقدان هم تحسین شدند. شاید بتوان بهترین فیلمهای این فرنچایز را همان فیلم اول و فیلمی دانست که در این لیست به آن اشاره خواهد شد.
مجموعه فیلمهای «سیاره میمونها» بر اساس دو تفکر شکل گرفته اند. اول ترس آدمی از سرنوشتش و میل او به جاودانگی و دوم نظریهی داروین مبنی بر تکامل انسان از نوعی شامپانزه تا کنون. این دو در کنار هم و در یک ترکیببندی دلچسب تبدیل شدهاند به شکلگیری نوعی از سینمای آخرالزمانی و پساآخالزمانی که هم از عناصر فانتزی در بافت خود بهره میبرد و هم به قدر کافی اکشن دارند. در گذشته این تمرکز بر وجه فانتزی فیلمهای قدیمی بیشتر بود اما امروزه به واسطهی حضور فضای مجازی و مبارزات اقلیتها برای به دست آوردن برابری حقوق، به نوعی پاسخی به این فضای فکری جدید ساخته میشوند؛ به این گونه که آشکارا میتوان در این نوع فیلمها دستههای مختلف را به عنوان طرد شدههای جامعه دانست و مثلا میمونها را در حال تلاش برای بازپس گیری حقوق خود دید.
در چنین چارچوبی است که میمونهای فیلم نه تنها دیگر یک ارتش یا یک نیروی ویرانگر نیستند، بلکه میتوان با آنها همذات پنداری کرد و نیروی منفی و ویرانگر را در آن سوی ماجرا یعنی در میان انسانها دید. اگر در آن فیلم کلاسیک قدیمی این میمونهای جهش یافته نماد آزادی و استقلال آمریکا یعنی مجسمهی آزادی در نزدیکی نیویورک را از بین برده بودند تا نفرت مخاطب آمریکایی را برانگیزند، در این جا دیگر از این خبرها نیست و اتفاقا آدمی خودش مقصر وضعیت به وجود آمده است.
فیلم «طلوع سیاره میمونها» دنبالهی فیلم «ظهور سیاره میمونها» (rise of the planet of the apes) است که در سال ۲۰۱۱ اکران شد. در آن فیلم سزار، قهرمان میمونهای جهش یافته سعی میکند که به جنگل بازگردد و در آن جا به زندگی دلخواه خود مشغول شود. حال سالها از آن روزگار گذشته و سزار تلاش میکند که بر تمدن تازه تاسیس خود مسلط شود در حالی که انسانها در حال تلاش برای ادامهی حیات و زنده ماندن هستند.
مت ریوز کارگردان فیلم توانایی بسیاری در ساخت و طراحی فضاهای مختلف دارد. او این موضوع را در سال ۲۰۲۲ با ساختن فیلم «بتمن» (the batman) ثابت کرد و ضمنا در همین فیلم «طلوع سیارهی میمونها» نشان میدهد که چه کارگردان خوبی برای ساختن فیلم اکشن است. منتقدان به ویژه همین فضاسازی و سکانسهای اکشن را ستودند و اشاره کردند که جلوههای ویژه به خوبی در خدمت داستان قرار گرفته و ساز خود را جداگانه نمیزند و وسیلهای برای مرعوب کردن مخاطب نیست. در چنین شرایطی فیلم در گیشه هم موفق شد تا قسمت بعدی هم با عنوان «جنگ برای سیره میمونها» (war of the planet of the apes) بدون دردسر ساخته شود و این سه گانه کامل شود.
«۱۳ سال پس از آن که سزار به همراه میمونها به جنگل آمده، آدمیان در حال مبارزه با بیماری طاعون هستند. سزار صاحب دو پسر شده و تلاش میکند که بر تمدن میمونها حکمرانی کند. از سوی دیگر آدمهایی که در سان فرانسیسکو زندگی میکنند به برق نیاز دارند و به همین دلیل باید به جنگلی بیایند که سزار و همراهانش در آن زندگی میکنند. شخصی به همراه دو نفر دیگر تصمیم میگیرند که به جنگل بروند و سزار را راضی کنند اما ….»