۱۰ فیلم برتر هنری فوندا از بدترین تا بهترین (پرتره‌ی یک بازیگر)

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۱ دقیقه
فیلم روزی روزگاری در غرب

دوران سینمای کلاسیک پر است از هنرپیشگان مرد و زن درخشانی که بخش مهمی از خاطرات سینمایی ما را ساخته‌اند. مردان و زنانی که به مرور پرسونایی ثابت از خود ارائه کردند؛ پرسونایی که به امضای آن‌ها تبدیل شد. همفری بوگارت در نقش مردان بدبین ظاهر می‌شد و به سختی به کسی اعتماد می‌کرد، کری گرانت مردی عاشق‌پیشه و در عین حال شوخ‌طبعی و بذله‌گو بود، اینگرید برگمن زخم خورده از جهان و اتفاقاتش با چشمانی ملتمس و کاترین هپیورن زنی استوار و قدرتمند بود. در این میان هنری فوندا نقش «آدم خوب»ها را بازی می‌کرد. افرادی که در جستجوی عدالت بودند و حاضر بودند که برای رسیدن به آن هزینه هم بدهند. در این لیست به بررسی ۱۰ فیلم مهم این بازیگر بزرگ تاریخ سینما خواهیم پرداخت.

هنری فوندا از جمله بازیگران سینمای کلاسیک است که مستقیما از عرصه‌ی تئاتر به سینما آمده و توانسته بخشی از آن آموزه‌ها را در نوع بازی خود به کار گیرد. او از همان زمان بازی در نمایش‌های تئاتری آدمی خجالتی بود که سعی می‌کرد بیشتر روی صحنه به رفتار بازیگر مقابل واکنش نشان دهد تا خودش کنترل صحنه را به دست بگیرد. رفته رفته این خصیصه از او آدمی ساخت که از پس نقش آدم‌های نجیب بهتر بر می‌آید تا دیگر نقش‌ها. با ورود به سینما همین شکل بازی را ادامه داد تا اینکه فریتس لانگ متوجه تناقض در چهره‌ی بدوی و خشن او با رفتارش بر پرده‌ی سینما شد و او را برای ایفای نقش آدمی که دست روزگار او را به سمت خشونت می‌کشاند، مناسب دید و در فیلم شما تنها یک بار زندگی می‌کنید از این توانایی استفاده کرد.

اما بلافاصله نوبت جان فورد بود که از این توانایی او بهترین بهره را ببرد و در واقع بهترین بازی‌های عمر هنری فوندا را کارگردانی کند. هرگاه فورد بزرگ قصد ساختن فیلمی داشت که هنرپیشه‌ی نقش اصلی آن آدمی تودار و در عین حال با اراده است، سراغ او می‌گرفت و از توانایی‌های این بازیگر در ارائه‌ی نقش آدم‌های نجیب و عدالت‌خواه استفاده می‌کرد. هنری فوندا سال‌ها به بازی در این نقش‌ها ادامه داد و برخی از بهترین بازی‌های تاریخ سینما را به یادگار گذاشت تا اینکه سیدنی لومت از او خواست تا در اوج پختگی، نقشی را بازی کند که قرار بود به نماد مردان عدالت‌‌خواه تبدیل شود: بازی در نقش اصلی فیلم ۱۲ مرد خشمگین.

این رویه ادامه داشت. امروز که به کارنامه‌ی بلند هنری فوندا نگاه می‌کنیم در آن انبوهی آدم‌های خوب می‌بینیم که برای رسیدن به قله‌ای آرمانی تلاش می‌کنند؛ حتی در فیلمی مانند طبل‌ها در امتداد موهاک (drums along the Mohawk) اثر جان فورد که اساسا فیلمی پر از درگیری است. او حتی عجیب‌ترین شخصیت سینمای وسترن را هم با اجرای همین تناقض ذاتی بازی کرده و سعی کرده تناقض درونی مردی عاشق‌پیشه و پاک باخته را با آدمی خشن و انتقام جو با هم مخلوط کند: منظور همان نقش وایات ارپ فیلم کلمنتاین محبوب من است که در صدر این لیست نشسته. از این منظر هنری فوندا برای نمایش جدال همیشگی تمدن و بدویت جاری در سینمای جان فورد گزینه‌ی مناسبی بود؛ چرا که خودش استاد بازی در قالب مردانی بود که سعی می‌کردند خوی حیوانی خود را مهار بزنند و مدنیت را جایگزین خشونت کنند.

سال‌ها باید می‌گذشت تا شخصی از آن سر دریای آتلانتیک پیدا شود و به من و شمای مخاطب سینما آن روی این چهره‌ی پر از تناقض را نمایش دهد. سرجیو لئونه‌ی ایتالیایی مانند تمام نوآوری‌هایی که در ژانر وسترن کرده بود، بنا داشت تا از یکی از نمادهای بازیگری آن یعنی هنری فوندا هم آشنازدایی کند. پس از وی در قالب نقش آدمی شیطان صفت استفاده کرد که خوب بلد است از همه کس و همه چیز سواستفاده کند؛ مردی جانی که در طول سالیان از هیچ جنایتی فروگذار نکرده و حال گذشته دارد به سمتش بازمی‌گردد تا از وی انتقام بگیرد. او چنان این نقش منفی را درخشان بازی کرد که عملا با یادآوری آن فیلم ابتدا تصویر هنری فوندا به ذهن می‌آید و سپس بازیگران معرکه‌ای مانند جیسون روباردز یا کلودیا کاردیناله و چارلز برانسون.

هنری فوندا با جیمز استیوارت رفاقتی دیرینه داشت. آن‌ها در دو مقطع مختلف هم خانه بودند و تقریبا در یک زمان وارد هالیوود شدند، هر دو در ادمه‌ی کار هم نقش آدم‌های خوب قصه‌ها را بازی کردند، البته با این تفاوت که وجه عدالت‌جویی در پرسونای بازیگری جیمز استیوارت کم‌رنگ‌تر بود و او بیشتر به خاطر ظاهرش، در قالب آدم‌هایی معمولی می‌درخشید.

هنری فوندا خانواده‌ای کاملا سینمایی را در خانه‌ی خود پرورش داد: پیتر، پسرش، هم کارگردانی کرد و هم بازیگری و فیلم وسترن درخشانی به نام اجیر شده (the hired hand) را از خود بجا گذاشت و دخترش بریجیت هم که از بهترین هنرپیشگان زن نسل خود به حساب می‌آید. هنری فوندا دوبار موفق به کسب جایزه‌ی اسکار شد، اول به خاطر یک عمر فعالیت هنری در سال ۱۹۸۰ و سپس با خاطر بازی در فیلم روی گلدن پاند (on golden pond) در سال ۱۹۸۲ موفق به کسب این جایزه شد.

۱۰. بانو ایو (The Lady Eve)

فیلم بانو ایو

  • کارگردان: پرستن استرجس
  • دیگر بازیگران: باربارا استنویک، ویلیام دمارست
  • محصول: ۱۹۴۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

پرستن استرجس از آن دسته فیلم‌سازان بزرگ تاریخ سینما محسوب می‌شود که متأسفانه در کشور ما به اندازه‌ی کافی قدر ندیده است. او فیلم‌سازی تیز هوش و خوش‌ قریحه بود که برخی از مهم‌ترین کمدی‌های تاریخ سینما را ساخته است. از جمله همین کمدی اسکروبال درخشان بانو ایو که می‌توان آن را در کنار فیلم‌های هوارد هاکس مانند بزرگ کردن بیبی (bringing up baby) و منشی همه کاره او (his girl Friday) از جمله بهترین کمدی اسکروبال‌های تاریخ سینما دانست.

اما آنچه که در نگاه اول کمی عجیب می‌رسد، استفاده از بازیگری مانند هنری فوندا در قالب نقش اصلی مرد چنین فیلمی است. اگر باربارا استنویک همواره توانایی بی نظیری در ارائه‌ی نقش‌ زنان مرموز و در عین حال جذاب و اغواگر داشته و می‌توانسته این عناصر را در سینمای کمدی هم به کار ببندد، هنری فوندا را کمتر به عنوان زوج چنین زنانی دیده‌ایم. اما خوشبختانه او از پس اجرای این نقش به خوبی برآمده است.

هنری فوندا در این فیلم نقش آدمی دست و پا چلفتی را بازی می‌کند که ثروت بسیاری  دارد. پرستن استرجس به خوبی این شخصیت را پرورش می‌دهد تا برای مخاطب قابل باور شود. از سوی دیگر عشق میان او و طرف مقابل کمی عجیب به نظر می‌رسد. پس فضا به سمت خل بازی و دیوانگی و جنون پیش می‌رود که از مشخصات اصلی سینمای کمدی اسکروبال است.

ضرباهنگ فیلم بی نظیر است و فیلم‌نامه‌ی آن عالی نوشته شده است. شیمی میان دو بازیگر هم خوب کار می کند اما نمی‌توان فراموش کرد که در واقع فیلم بانو ایو متعلق به باربارا استنویک است تا هنری فوندا. این درست که هنری فوندا در قالب نقش جوانی ساده دل به خوبی ایفای نقش کرده است ما به وضوح این فیلم‌نامه برای هنرپیشه‌ی نقش اول زن آن یعنی باربارا استنویک نوشته شده است و البته که پرستن استرجس هم همین را تأیید می‌کند که از همان ابتدا این هنرپیشه‌ی زن را در ذهن داشته است، نه کس دیگری.

عامل دیگری که یک کمدی اسکروبال را به فیلمی بهتر تبدیل می کند و در واقع از ملزومات آن به شمار می‌رود، شوخی‌های کلامی حساب شده و البته دیالوگ‌های پینگ پنگی و جذاب است. از این منظر فیلم بانو ایو هیچ کم و کسری ندارد و چه در فیلم‌نامه و مرحله‌ی دیالوگ‌نویسی این موضوع به شکلی عالی رعایت شده و چه بازیگران به خوبی از پس این نوع گفتار برآمده‌اند؛ به ویژه بازیگران نقش فرعی.

فیلم بانو ایو از سمت کتابخانه‌ی کنگره‌ی آمریکا به خاطر اهمیت تاریخی، هنری و زیبایی شناختی در فهرست ملی ثبت شده است.

«چارلز آدم ساده و در عین حال ثروتمندی است که مدت‌ها بر روی مارهای جنگل آمازون تحقیق کرده است. او حالا قصد دارد تا با یک کشتی اقیانوس‌پیما از آنجا باز‌گردد. در کشتی با زنی دغل کار و جاعل آشنا می‌شود. آن‌ها به هم دل می‌بازند اما …»

۹. شما تنها یک بار زندگی می‌کنید (You only live once)

فیلم شما تنها یک بار زندگی می‌کنید

  • کارگردان: فریتس لانگ
  • دیگر بازیگران: سیلویا سیدنی، جین دیکسون
  • محصول: ۱۹۳۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

در مقدمه گفته شد که فریتس لانگ چه تناقض غریبی را در وجود هنری فوندا کشف کرد و از آن بهره گرفت. او بنا داشت تا داستان انسانی را تعریف کند که بین خیر و شر گیر کرده و تصمیم دارد در مسیر درست داستان گام بردارد اما دنیا و مناسباتش این اجازه را به او نمی‌دهد، در واقع دست سرنوشت زندگی این مرد را به تباهی می‌کشاند تا به شکلی ناخواسته در سمت شر جهان هستی گام بردارد. در واقع داستان فیلم شما تنها یک بار زندگی می‌کنید روایتگر یک تراژدی مدرن است که پس زده شدن یک انسان از جامعه‌ را به تصویر می‌کشد.

از نام فیلم کاملا پیدا است که فریتس لانگ نگاه بدبینانه‌ای به جهان هستی و مناسباتش دارد. در این دنیا شانس دومی به کسی داده نمی‌شود و اگر گناهی از کسی سر بزند، محال است که بتواند دوباره روی پای خودش بایستد و اشتباهات گذشته را جبران کند؛ چرا که جامعه یقه‌اش را می‌گیرد و باورش نمی‌کند. حال آن تاریخچه‌ی خشونت تمام چیزی است که از زندگی یک انسان باقی می‌ماند و او هر چه تلاش کند نمی‌تواند از آن گذشته فرار کند. این مضمون در طول تاریخ سینما مضمون مورد علاقه‌ی بسیاری از فیلم‌سازان بوده و بارها توسط آن‌ها تکرار شده است اما کمتر چنین جنبه‌های انسانی آن مورد توجه قرار گرفته است.

فریتس لانگ برای رسیدن به این منظور بر شخصیت اصلی خود و رابطه‌اش با معشوق متمرکز می‌ماند و تأثیر تلاش او برای رسیدن به یکی زندگی بهتر را به تصویر می‌کشد. معشوق هم در این مسیر از هیچ چیزی فرو گذار نمی‌کند و پا به پای مرد پیش می‌رود اما گذشته یقه‌ی مرد را می‌چسبد و رها نمی‌کند و اجازه نمی‌دهد تا او به یک شهروند خوب و مطیع قانون تبدیل شود. همین که یک کار خلاف کرده جامعه او را تا ابد قضاوت می‌کند و به اشتباه وادارش می‌کند. در اینجا فیلم‌ساز علامت سؤال خود را مقابل بیننده قرار می‌دهد: چه کسی در به وجود آمدن این زندگی از دست رفته و نکبت زده مقصر است؟ جامعه که اجازه‌ی زندگی معمولی را به خاطر یک خطا که در گذشته از کسی سر زده، از او گرفته یا خود مرد که بالاخره روزی پایش را کج گذاشته است؟ اصلا در همان زمان خلاف اول چه کسی مقصر بوده؟ مرد یا جامعه؟

خوشبختانه فریتس لانگ خیلی سریع هم اعلام موضع می‌کند و بی پرده حرف خود را می‌زند و به دنبال عافیت طلبی و باج دادن به مخاطب نیست. او از این طریق عذابی به جان مخاطب می‌اندازد که نگاهی دوباره به دور و برش و از آن مهم‌تر به رفتار خودش بیاندازد. این مهم‌ترین دستاورد فریتس لانگ در زندگی است؛ همین وا داشتن مخاطب به نگاه دوباره به رفتار خود.

تمرکز بر شخصیت‌ها به جای اتفاقات باعث می‌شود تا فیلم مانند همه‌ی آثار مربوط به هنر والا، بر انسان و مصائب او متمرکز شود و از حاشیه روی دوری کند. زجری که دو شخصیت اصلی از حماقت توده‌ی مردم می‌کشند به راستی جان فرسا است و مخاطب این را به خوبی درک می‌کند. دیگر مضمون فیلم‌های فریتس لانگ هم در این فیلم به خوبی هویدا است: نمایش نتایج ویرانگر تصمیمات احماقه‌ی توده‌ی مردم که عموما از جهالت آن‌ها نشأت می‌گیرد.

هنری فوندا مانند همیشه درخشان است و به خوبی توانسته مظلومیت شخصیت اصلی داستان را منتقل کند. از سوی دیگر شخصیت او یک جنون پنهان هم دارد که اگر پای بازیگر بلغزد و نتواند به درستی آن را از کار در بیاورد، تمام فیلم از دست خواهد رفت؛ هنری فوندا از پس رنگ‌ آمیزی این بعد شخصیت خود هم بر آمده است. از سوی دیگر سیلویا سیدنی بر پرده می‌درخشد. بازی او قرار است بعد عاطفی درام را بر دوش بکشد و سیدنی از پس این کار بر می‌آید. ضمن اینکه شیمی میان این دو بازیگر مطرح هم به خوبی کار می‌کند.

«ادی پس از آزاد شدن از زندان قسم می‌خورد که دیگر از راه راست منحرف نشود و به سمت دزدی نرود. نامزد او یعنی جون در این سال‌ها منتظر او بوده و پس از آزادی به وی می‌پیوندد. مرد در جستجوی کار است اما جامعه شرایط را برای او سخت می‌کند. تا اینکه کلاه او به اشتباه در بانکی که مورد سرقت قرار گرفته پیدا می‌شود و ادی دوباره به زندان می‌افتد …»

۸. آقای لینکلن جوان (Young Mr.Lincoln)

فیلم آقای لینکلن جوان

  • کارگردان: جان فورد
  • دیگر بازیگران: آلیس بردی، مارجری ویور
  • محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

جان فورد تاریخ آمریکا را به شیوه‌ی خودش تعریف می کرد و همواره اسطوره پرداز مردمان کشورش بود. در دستان او چگونگی متمدن شدن غرب وحشی با روایت مردان تک افتاده و زخم خورده‌ و زنان صبور و شجاعی همراه است که چیز چندانی برای خود نمی‌خواهند و آنچه که در پایان پشت سر خود بر جا می‌گذاردند، جایی بهتر برای زندگی و آبادانی است.

این اسطوره پردازی در فیلم‌های غیر وسترن او هم وجود دارد. جان فورد همواره قهرمانان داستان‌هایش را دوست داشت و هرگاه قصد داشت مرد عدالت‌خواه و البته بسیار پاکی را به تصویر بکشد اول از همه به سراغ هنری فوندا می‌رفت. او پاکی درونی این بازیگر جا سنگین آمریکا را بیش از هر کس دیگری درک می‌کرد و بیش از هر کارگردان دیگری می‌توانست از آن بهره ببرد. پس طبیعی است که وقتی قرار است از زندگی مهم‌ترین و محبوب‌ترین شخصیت تاریخ آمریکا فیلمی بسازد و آن را با هاله‌ی اساطیری خود بپوشاند، به سراغ هنری فوندا می‌رود.

جان فورد به دوران زندگی آبراهام لینکلن قبل از ریاست جمهوری او پرداخته و به این شخصیت جنبه‌ای قدسی بخشیده است. شخصیت‌پردازی فیلم به گونه‌ای است که جایگاه همه‌ی افراد در روند درام بر اساس دوری و نزدیکی آن‌ها از شخصیت اصلی تعریف می‌شود؛ به این معنا که اگر شخصیتی در طول فیلم دورترین ذهنیت و تفکر را نسبت آبراهام لینکلن داشته باشد در قالب قطب منفی اثر می‌نشیند و هر چه به او نزدیک‌تر شود، طبعا به قطب مثبت ماجرا نیز نزدیک‌تر است.

البته که داستان موانعی در برابر آبراهام لینکلن برای رسیدن به آن جایگاه تاریخی قرار می‌دهد. اما نوع داستان‌پردازی جان فورد به گونه‌ای است که از همان ابتدا مخاطب می‌داند که وی از پس همه‌ی موانع بر خواهد آمد و راه خود به سوی آینده‌ای روشن پیدا خواهد کرد. جان فورد حواسش هست تا رسیدن به این راه را به گونه‌ای نمایش دهد تا مخاطب بلافاصله متوجه شود که این راه، مسیر روشنی برای یک جامعه، یک کشور و یک تمدن هم خواهد بود؛ جان فورد اینگونه اسطوره‌ی خود را خلق می‌کند.

هنری فوندا به خوبی دوران جوانی لینکلن را بازی کرده است. این درست که فیلم روندی دادگاهی دارد و قرار است معمایی کشف شود اما فورد آشکارا از سینمای معمایی فاصله می‌گیرد تا بر شخصیت متمرکز شود و هنری فوندا هم او را پشیمان نمی‌کند.

«آبراهام لینکلن مغازه‌دار جوانی است که پس از آنکه دختر مورد علاقه‌اش را از دست می‌دهد تصمیم می‌گیرد تا حقوق بخواند و وکیل شود. او پس از پایان تحصیلات شروع به وکالت می‌کند و پرونده‌ای پیچیده و بسیار سخت را حل می‌کند؛ او موفق می‌شود تا دو برادر را که همه‌ی شواهد گواهی بر گناه‌کار بودن آن‌ها می‌دهند، تبرئه کند. حال آینده‌ای روشن در انتظار این مرد جوان است …»

۷. آقای رابرتس (Mister Roberts)

فیلم آقای رابرتس

  • کارگردان: جان فورد، مروین لیروی
  • دیگر بازیگران: جک لمون، جیمز کاگنی و وارد باند
  • محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

فیلم آقای رابرتس به طرز باشکوهی استادانه ساخته شده است. همه چیز آن سرجای خود است و همه‌ی عوامل به درستی کار خود را انجام داده‌اند. فضای مفرح فیلم و شوخی‌های کلامی آن بارها و بارها مخاطب را به خنده می‌اندازد و بازیگران بزرگ آن برای انجام این کار سنگ تمام می‌گذارند. همه‌ی این‌ها باعث شده تا این فیلم به ظاهر جنگی، به فیلمی کمدی و سرگرم‌ کننده تبدیل شود که حتی سرسخت‌ترین تماشاگران را راضی می‌کند.

از سوی دیگر فیلم‌نامه‌ی فیلم به شکل درخشانی، بی نقص نوشته شده و دیالوگ‌های پینگ پنگی آن به بازیگرانی مانند جک لمون یا جیمز کاگنی که در دیالوگ‌گویی سریع توانایی بالایی داشتند، فرصت عرض اندام می‌دهد. از آن طرف هنری فوندا نشان می‌دهد که از پس بازی در قالب نقش‌های کمدی هم به خوبی برمی‌آید و حضور او فیلم را شیرین‌تر و البته کاریزمایی وی اثر نهایی را جذاب‌تر می‌کند. حضور هنری فوندا در این فیلم یکی از دل چسب‌ترین بازی‌های این بازیگر بزرگ در تاریخ سینما است.

به نظر فضای فیلم مردانه می‌رسد و همین شاید باعث شود که فیلم آقای رابرتس بیشتر باب طبع مردان باشد اما این اشتباه را نکنید؛ چرا که فضای مفرح فیلم و درگیری‌های شخصیت‌ها از این فراتر می‌رود و از جایی به بعد به مسائلی انسانی گره می‌خورد. از میانه‌های کار مروین لیروی جانشین جان فورد شد و به نظر می‌رسید همین امر بر کیفیت محصول نهایی تأثیر بگذارد. اما چنین نشد و اکنون که فیلم آقای رابرتس را می‌بینیم با اثری یک دست روبه‌رو هستیم که از استادی هر دو کارگردان سرچشمه می‌گیرد؛ لیروی تمام سعی خود را کرده تا دنباله‌ی کار فورد را به خوبی از کار دربیاورد.

فیلم‌برداری خارق‌العاده‌ی اثر و هم‌چنین رنگ‌های تکنی کالر دل‌چسب آن فضای کشتی را برای مخاطب جذاب کرده و دلبری‌های بازیگران هم داستان را بیش از پیش زیبا به تصویر کشیده است. آقای رابرتس یکی از بهترین فیلم‌های جان فورد است اما به شکل عجیبی در کارنامه‌ی سینمایی او مهجور باقی مانده است. این نکته زمانی عجیب می‌شود که به لیست بازیگران بسیار سرشناس آن نگاهی می‌اندازیم؛ مگر چند فیلم سینمایی از حضور دو غول بازیگری آمریکا یعنی هنری فوندا و جیمز کاگنی و یکی از دوست ‌داشتنی‌ترین کمدین‌های آن سینما یعنی جک لمون به طور هم زمان بهره برده‌اند؟

«در یک کشتی باربری در دل اقیانوس آرام و در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم، یک افسر نیروی دریایی آمریکا به نام آقای رابرتس سعی می‌کند تا بین ناخدای دیوانه‌ی کشتی و افراد حاضر در آن، نقش یک میانجی را بازی کند و کاری کند که همه چیز به درستی پیش برود. اما …»

۶. مرد عوضی (The wrong man)

فیلم مرد عوضی

  • کارگردان: آلفرد هیچکاک
  • دیگر بازیگران: ورا مایلز، هارولد استون
  • محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

نام فیلم از همان ابتدا به مخاطب اعلام می‌کند که شخصیت اصلی بی گناه است و به اشتباه توسط مقامات پلیس دستگیر شده است. و البته این تبحر فیلم‌ساز بزرگی مانند آلفرد هیچکاک است که همان ابتدا پایان فیلم را لو دهد و ما را تا به انتها روی صندلی سینما بنشاند و اجازه‌ی تکان خورد به تماشاگر خود را ندهد. این تأکید بر اشتباهی بودن شخصیت اصلی، رویه‌ای مرسوم در سینمای این کارگردان بزرگ تاریخ سینما است و می‌توان اوج این نوع داستان‌گویی را در فیلم شما از شمال غربی (north by northwest) با بازی کری گرانت در قالب همان مرد اشتباهی دید.

آلفرد هیچکاک با تحت فشار قرار دادن یک مرد و گذاشته شدن زندگی او لای یک منگنه، به روند کاری تشکیلات مختلف موجود در زندگی مدرن حمله‌ور می شود؛ تشکیلاتی که به منظور برپایی عدالت و حفاظت از زندگی مردم شکل گرفته‌اند اما در واقع آدمی را قربانی بی کفایتی خود و خلاف ماهیت وجودیشان می‌کنند. اگر در فیلم شمال از شمال غربی، تشکیلات امنیتی یک کشور کار خود را به درستی انجام نمی‌دهد در فیلم مرد عوضی این پلیس و دستگاه قضایی است که فقط بر اساس یک شباهت و یک اشتباه زندگی زوجی را تا آستانه‌ی نابودی پیش می‌برد.

و خب چه کسی بهتر از هنری فوندا تا نقش این آدم در هم شکسته و بی گناه را بازی کند. مردی که باید هر چه در چنته دارد رو کند تا هم خود را از بار این اتهام خلاص کند و هم عدالتی را که پلیس نتوانسته برپا دارد، برقرار کند. استادی آلفرد هیچکاک در پرداختن و توجه به جزییات است که خود را نشان می‌دهد. از همان ابتدا که با قرار گرفتن شخصیت اصلی در میان دو مأمور پلیس در پیاده‌رو، آینده‌ی وی را پیش‌گویی می‌کند تا حضور قاضی و عدم توجه او به توضیحات قهرمان داستان، هیچکاک قصد دارد تا فضایی تقدیرگرایانه خلق کند. همه‌ی این جزییات برای خلق یک فضای خفقان‌آور طراحی شده تا مصیبت آوار شده بر سر قهرمان را به خوبی به مخاطب منتقل کند.

از سویی دیگر یک گیجی در فضای فیلم موج می‌زند. قهرمان داستان گیج و منگ از اتفاقاتی که افتاده، نمی‌داند چرا دستگیر شده و پلیس به چه جرمی با او چنین می‌کند. هیچکاک با دامن زدن به این منگی، مخاطب را هم درست در چنین موقعیتی قرار می‌دهد تا من و شمای تماشگر هم به خوبی بلایی را که بر سر این مرد آمده، درک کنیم. تعلیق سینمای هیچکاک به خوبی کار می‌کند و شخصیت‌پردازی حساب شده و البته بازی خوب بازیگری مانند هنری فوندا سبب شده تا مخاطب برای سرنوشت وی نگران شود و داستان را تا پایان فیلم دنبال کند.

فیلم مرد عوضی بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است.

«مردی به نام مانی در یک کلوپ شبانه به عنوان نوازنده کار می‌کند. او زندگی آرام و به دور از دردسری دارد. روزی به خاطر اشتباهی کوچک به اشتباه به جای سارقی دستگیر می‌شود و به زندان می‌افتد. حال زندگی آرام وی از هم فرو می‌پاشد …»

۵. حادثه آکس‌بو (The ox-bow incident)

فیلم آکس

  • کارگردان: ویلیام ولمن
  • دیگر بازیگران: آنتونی کوئین، دانا اندروز
  • محصول: ۱۹۴۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪

متاسفانه در سرزمین ما ویلیام ولمن کارگردان شناخته‌ شده‌ای نیست؛ او در طول سال‌ها فعالیت خود آثار با ارزش بسیاری از خود به جا گذاشته است و در ژانرهای مختلفی کار کرده که یکی از فیلم‌های خوب او همین فیلم حادثه‌ی آکس‌بو است. از دیگر فیلم‌های خوب او می‌توان به فیلم دشمن مردم (the public enemy)  به سال ۱۹۳۱ و بوفالو بیل (buffalo bill) به سال ۱۹۴۴ اشاره کرد.

حادثه آکس‌بو یکی از سلسله فیلم‌های مهمی است که در گذشته با اشاره به عمل مجرمانه‌ی «لینچ» کردن اشخاص ساخته می‌شد. لینچ کردن به اعدام یا ضرب و جرح یک متهم گفته می‌شود که بدون برقرای دادگاهی عادلانه، از سوی عده‌ای انسان متعصب و بدون داشتن مدارک کافی انجام می‌شود. زمانی این قبیل اتفاقات زیاد در غرب وحشی شکل می‌گرفت که دلیل عمده‌ی آن نژادپرستی و تعصب کورکورانه نسبت به عده‌ای آدم خاص مانند سرخ‌پوست‌ها یا سیاه‌پوستان بود. این قبیل افراد به دلیل ظاهر متفاوت یا عقاید مختلف توسط همان متعصبان پیش از محکمه، جنایتکار شناخته و به غلط به جوخه‌ی مرگ سپرده می‌شدند.

از این منظر حادثه آکس‌بو در ردیف فیلم‌هایی مانند خشم (fury) به کارگردانی فریتس لانگ و کشتن مرغ مقلد (to kill a mockingbird) به کارگردانی رابرت مولیگان قرار می‌گیرد. پس در برخورد با فیلم ولمن، در واقع با یک فیلم انسانی طرف هستیم که لزوم حضور قانون و ضمانت اجرایی آن توسط مقامات را گوشزد می‌کند تا جامعه‌ای عقب‌مانده که سودای پیشرفت دارد، از زنجیر عقاید کور دور شود و به سمت مدنیت حرکت کند.

زمان ساخت فیلم درست همراه است با جنگ جهانی دوم و بربریت حاکم بر فضای سیاسی آن زمان. پس حادثه‌ی آکس‌بو هم مانند هر فیلم وسترن خوب دیگری به حوادث تاریخی زمان ساختش اشاره دارد و البته کیست که نداند هنوز هم این قبیل اتفاقات در دنیا به وقوع می‌پیوندد. حال شاید در فضایی علنی نباشد اما کافی است نگاهی به قضاوت های مجازی بیاندازید تا بدانید این قبیل رفتارهای غیرانسانی از بین نرفته است؛ پس حادثه آکس‌بو هنوز هم کارکرد خود را از دست نداده و از آزمون زمان سربلند بیرون آمده است.

در اهمیت مضمون فیلم کافی است توجه کنید که سیدنی لومت هم همین مفاهیم را در عصر حاضر و در فیلم خوب ۱۲ مرد خشمگین (۱۲ angry man) باز هم با حضور هنری فوندا به تصویر می‌کشد و اشاره می‌کند که حتی در یک دادگاه عادلانه هم ممکن است فردی را از روی تعصب یا عدم توجه به مدارک به خاطر موضوع پیش پا افتاده‌ای مانند کمبود وقت، از بین برد و در واقع لینچ کرد؛ پس درام اخلاقی حادثه آکس‌بو هر زمانی و هر مکانی کاربرد دارد.

«در سال ۱۸۸۵ شهرواندان یکی از شهرهای ایالت نوادا تحت تأثیر حرف‌های یکی از افسران سابق ارتش، سه خلاف‌کار بخت‌برگشته را به جرم سرقت و قتل به دار می‌آویزند، با گذشت زمان مشخص می‌شود که آن ها اشتباه کرده‌اند و قربانیان بی‌گناه بوده‌اند …»

۴. ۱۲ مرد خشمگین (۱۲Angry Men)

فیلم 12 مرد خشمگین

  • کارگردان: سیدنی لومت
  • دیگر بازیگران: لی جی کاب، جک واردن
  • محصول: ۱۹۵۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

گفته شد که هنری فوندا به شمایل همیشگی مردان خوب و عدالت خواه تبدیل شده بود؛ مردانی اهل مبارزه برای برپایی نیکی و عدالت در محیط اطراف خود که وجود آن‌ها چند صباحی زندگی را برای همه بهتر می‌کرد. مردانی که در نبود آن‌ها معلوم نیست تا حالا چه بلایی بر سر انسانیت آمده بود. اما هیچ کدام از آن نقش‌ها به اندازه‌ی نقش آدم مخالف‌خوان فیلم ۱۲ مرد خشمگین سیدنی لومت ماندگار نشده است. هنری فوندا در این جا نقشی را بازی می‌کند که کامل کننده‌ی با شکوهی برای آن شمایل ماندگار و آن کارنامه‌ی درخشان بازیگری خود است.

سیدنی لومت به خوبی با ساختن فیلم ۱۲ مرد خشمگین جهانی را مقابل چشمان مخاطب قرار می‌دهد که نهادهای مدنی آن بدون حس مسئولیت‌پذیری آدم‌هایش چیزی جز یک ظاهرسازی فریبکارنه و وجودی پوشالی نیست. او به راحتی به نتیجه‌ی مستقیم قضاوت کردن‌های اشتباه آدمی می‌پردازد و در اثری با شکوه به مخاطب نشان می‌دهد که قبول دربست ظواهر و هم‌چنین پذیرفتن هر چه که در نگاه اول به ذهن می‌رسد، تا چه اندازه می‌تواند خطرناک باشد. در واقع فیلم درباره‌ی فکر کردن قبل از قضاوت است نه آنچه که عموم آن را به معنای قضاوت نکردن می‌پندارند.

در برخورد با فیلم ۱۲ مرد خشمگین با فیلمی طرف هستیم که مناسبات اخلاقی جامعه‌ی خود را به چالش می‌کشد و آدمی را متوجه مسئولیت سنگین خود در قبال دیگران می‌کند. در ابتدای فیلم ۱۱ نفر از اعضای هیئت منصفه به عنوان نمادی از اکثریت جامعه، فقط تا نوک دماغ خود را می‌بینند و از توان تفکر و تحلیل اوضاع بی بهره هستند. آن‌ها دربست هر چه را که در دادگاه شنیده‌اند، پذیرفته و از خود قدرت فکر کردن ندارند؛ به جز یک مرد: نفر دوازدهم با بازی هنری فوندا. او مجبور است تا به جای همه فکر کند و سعی کند تا ۱۱ فرد دیگر را در مسیر درست قرار دهد. از این منظر می‌توان او را نماد هنرمند یا روشنفکر یک جامعه در نظر گرفت که مسئولیتی انسانی در قبال توده‌ی مردم دارد.

اما آنچه که فیلم را جذاب می‌کند و مخاطب را تا به انتها پای اثر می‌نشاند، هیچ کدام از این‌ها نیست. سیدنی لومت داستان خود را چنان پر ضرباهنگ و البته پر تنش تعریف کرده است و روابط افراد را به درستی ترسیم کرده که مخاطب نمی‌تواند چشم از پرده‌ی سینما بردارد. هر لحظه اتفاقی در قاب فیلم‌ساز می‌افتد و با وجود اینکه همه‌ی داستان در یک لوکیشن می‌گذرد اما باز هم تصاویر تئاتری نمی‌شود و چشمان مخاطب را خسته نمی‌کند. از سوی دیگر کار گروه بازیگری فیلم درخشان است. همه در قالب نقش‌های خود به خوبی ظاهر شده‌اند و همین باعث شده تا بازی بی نظیر هنری فوندا هم بیشتر به چشم بیاید.

اکنون نزدیک به ۶۰ سال است که از ساخته شدن فیلم گذشته است اما ۱۲ مرد خشمگین هنوز هم از فیلم‌های مورد علاقه‌ی مخاطبان سینما است؛ چرا که پیام انسانی خود را با بیانی درخشان و در قالب داستانی گیرا تعریف می‌کند و شخصیت‌های می‌سازد که می‌توان آن‌ها را درک و حتی لمسشان کرد.

«جوانی هجده ساله به اتهام قتل پدرش دستگیر شده است و اگر گناهکار شناخته شود اعدام خواهد شد. همه‌ی شواهد بر علیه او است، به ویژه حضور چاقویی در صحنه‌ی جرم بیش از همه بر علیه او گواهی می‌دهد. حال اعضای ۱۲ نفره‌ی هیئت منصفه‌ی دادگاه دور هم جمع شده‌اند تا درباره‌ی سرنوشت این جوان بخت برگشته تصمیم بگیرند. ۱۱ نفر از همان ابتدا رأی به گناهکار بودن این فرد می‌دهند اما یک نفر با بقیه مخالف است …»

۳. روزی روزگاری در غرب (Once upon a time in the West)

فیلم روزی روزگاری در غرب

  • کارگردان: سرجیو لئونه
  • دیگر بازیگران: چارلز برانسون، جیسون روباردز و کلودیا کاردیناله
  • محصول: ۱۹۶۸، ایتالیا و آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

شاید باشکوه‌ترین و بهترین وسترن اسپاگتی تاریخ سینما را بتوان همین روزی روزگاری در غرب سرجیو لئونه نامید. داستان زندگی زنی که تلاشش در راه به دست آوردن آرامش و راحتی خیال با تب پیشرفت و مدرنیته و راه ‌آهن و همچین یک ماجرای انتقام‌جویی پر از خون و خون‌ریزی تلاقی می‌کند.

سرجیو لئونه پس از ساختن سه‌گانه‌ی دلار با حضور کلینت ایستوود، قصد داشت تا ماجراهای غرب وحشی خود را یک جوری جمع و جور کند و بعد از آن فیلم‌های تقدیرگرایانه و پر از ناامیدی، داستانی بسازد که در آن قهرمان کلاسیک وسترن (نه با همه‌ی آن خصوصیات نیکو) سبب‌ساز آرامش و پیشرفت می‌شود؛ او در واقع داشت کار ناتمام خود را تمام می‌کرد.

روزی روزگاری در غرب چهار شخصیت محوری دارد که داستان آن‌ها ناخواسته به هم گره می‌خورد. مردی که سودای انتقام مرگ برادرش را دارد به شهر می‌آید و همین باعث می شود تا دو دار و دسته‌ی رقیب برای رسیدن به هدف خود به جان هم بیوفتند و این در حالی است که مدام همه‌ی سرنخ‌های آن‌ها به زنی بی‌پناه ختم می شود که تنها گناهش این بوده که از گذشته‌ی نکبت‌بار خود فرار کرده است.

این چهار شخصیت، چهار خط داستانی مجزا هم دارند که باعث می‌شود بتوان سرجیو لئونه را برای تعریف کردن بدون نقص این قصه ستایش کرد. و اتفاقا نکته‌ی تأمل برانگیز فیلم هم همین است: خلق شخصیت‌هایی که به درستی قوام پیدا می‌کنند و مخاطب می‌تواند با همه‌ی آن‌ها احساس نزدیکی کند و همراهشان شود. از سویی آنکه بیش از همه در ذهن من و شما می‌ماند، شخصیت فرانک، قطب منفی ماجرا است. این اتفاق هم به دو دلیل واضح شکل می‌گیرد: اول پرداخت معرکه‌ی سازندگان که شخصیت جذابی خلق کرده‌اند و دوم بازیگر بزرگی که این نقش را بازی کرده است؛ چون ما عدات نداریم آن بازیگر یعنی هنری فوندا را چنین شرور ببینیم.

ترکیب بازیگران فیلم بسیار درجه یک است؛ کلودیا کاردیناله از ستاره‌های سینمای ایتالیا است که سابقه‌ی همکاری با بسیاری از بزرگان تاریخ سینما را دارد: از لوکینو ویسکونتی گرفته تا فدریکو فلینی و بلیک ادواردز. هنری فوندا هم که این مقاله درباره‌ی او است و خودش یکی از بازیگران بزرگ وسترن‌های کلاسیک است و دو وسترن دیگر یعنی کلمنتاین محبوب من و حادثه آکس‌بو را هم در این فهرست از وی وجود دارد. جیسون روباردز از درخشان‌ترین بازیگران تاریخ سینما است و برای پی بردن به توانایی او فقط کافی است که نقش وی در فیلم همه‌ی مردان رییس جمهور (all president’s men) ساخته‌ی آلن جی پاکولا را به یاد بیاورید. می‌ماند شخصیت اصلی با بازی چارلز برانسون که با آن هارمونیکای همیشه همراهش به راحتی از خاطره‌ها پاک نمی‌شود.

«زنی پس از رسیدن به خانه متوجه می‌شود که شوهر و فرزندخوانده‌هایش به دست گروهی از افراد مشکوک به قتل رسیده‌اند. خانه‌ای که شوهر برای او ساخته است درست از کنار ریل قطار در حال ساخت می‌گذرد و همین سبب می‌شود تا دیگران نسبت به آن چشم طمع داشته باشند. از سوی دیگر هفت‌تیر کشی از قطار پیاده می‌شود؛ او آمده تا انتقام قتل خانواده‌ی خود را از مردی که در آن نزدیکی‌ها است، بگیرد …»

۲. خوشه‌های خشم (The Grapes of Wrath)

فیلم خوشه‌های خشم

  • کارگردان: جان فورد
  • دیگر بازیگران: جین دارول، جان کاراداین
  • محصول: ۱۹۴۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

آیا ممکن است کتابی خودش به تنهایی اثر درخشانی باشد و بعد فیلم اقتباس شده از آن هم به فیلمی درخشان و ماندگار تبدیل شود؟ سال‌ها است که این سؤال در جهان سینما وجود دارد و با توجه به تجربیات فراوان و شکست خورده‌ی فیلم‌سازان در اقتباس از آثار ادبی بزرگ جهان، جواب روشن و قاطعی برای آن پیدا شده است. این جواب منفی ناظر بر قاعده‌ای کلی است که معتقد است آثار درخشان ادبی چنان کامل هستند و جهانی بی نقص دارند که اگر چیزی از آن‌ها کم شود یا نگاهی به آن‌ها اضافه شود، دیگر خبری از آن جهان بی نقص نخواهد بود؛ در نتیجه فیلم در مرتبه‌ای پایین‌تر از منبع اقتباسش قرار می‌گیرد. اما همیشه استثناهایی وجود دارد، حتی اگر استثنا قاعده را نقض نکند.

رمان جان اشتاین بک ترسیم‌گر جهانی است که مظاهر مدرنیته در آن یک به یک جایگزین سبک زندگی گذشته می‌شود. حضور تراکتور و بولدوزر به عنوان نمادهای آن با تأکید در داستان پرداخته می‌شوند و از آن‌ها به مانند شیطانی یاد می‌شود که انسانیت را از بین می‌برند. اما از همان ابتدا جان فورد نگاهی متفاوت به این مظاهر مدرنیته در اثرش دارد؛ این درست که که آن تراکتور خانه‌ی خاونواده‌ی فیلم را فرو می‌ریزد اما تأکید فورد بر مرد سوار بر آن تراکتور هم هست. ضمن اینکه در ادامه اتوموبیل دیگری که در واقع وسیله‌ی سفر اهالی است، در نقش ناجی ظاهر می‌شود.

از همین‌جا می‌توان به تفاوت در دو اثر پی برد: جان اشتاین بک از پس و پشت بیان مفاهیمش است که به داستان و قصه می‌رسد. برای او بیان آن مفاهیم و ترسیم فضای آمریکای حرکت کرده به سمت مدرنیته مهم‌تر از شخصیت‌ها است و جبهه‌ گیری او در برابر این پیشرفت کاملا مشخص است. اما جان فورد بیش از هر چیز به آدم‌های قصه‌ی خود اهمیت می‌دهد. او چنان این آدمیان را دوست دارد که به زیبایی به کاوش در احوالات آن‌ها و هم‌چنین به ترسیم دقیق روابط ایشان می‌پردازد. در اثر او حتی می‌توان تناسبی میان شخصیت‌ها و طبیعت و محیط اطراف پیدا کرد و این از چیره دستی جان فورد حکایت دارد.

برای پی بردن به این موضوع فقط کافی است به مادر خانواده و تصویری که جان فورد از او ارائه می‌دهد، توجه کنید. مادری که در حین انجام کارهای مادرانه‌ی خود، تکیه‌گاه عاطفی خانواده هم هست و بیش از هر شخص دیگری بار عاطفی فیلم را به دوش می‌کشد. بازی جین دارول هم در قالب نقش این مادر عالی است. از آن سو هنری فوندا هم در قالب مردی سر در گم که به دنبال معنای زندگی خود می‌گردد و در پایان در مسیر یک آرمان عدالت‌ خواهانه گام برمی‌دارد، عالی ظاهر شده است. جان فورد بیش از هر کس دیگری می‌توانست این سر در گمی را از شمایل هنری فوندا بیرون بکشد و بر پرده ظاهر کند.

جان فورد مانند همیشه مرثیه‌سرای تاریخ آمریکایی است که می‌شناسد. حال او به سمت داستانی رفته که بخش مهمی از تاریخ معاصر آمریکا را به تصویر می‌کشد و خانواده‌ای در مرکز آن قرار داده که بیش از هر چیزی در جهان برای او اهمیت دارند. هر اتفاقی در این دنیا شکل بگیرد باعث نمی‌شود تا فورد اعتماد خود را به انسان و انسانیت از دست بدهد.

فارغ از همه‌ی این‌ها نباید از کار فوق‌العاده‌ی گرگ تولند در مقام مدیر فیلم‌برداری فیلم خوشه‌های خشم چشم پوشید. او همان کسی است که درست یک سال پس از این فیلم، فیلم‌برداری درخشان فیلم همشهری کین (citizen kane) اثر اورسن ولز را از خود به یادگار گذاشت.

« دوران، دوران رکود اقتصادی بزرگ دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی است. خانواده‌ای در اوکلاهاما زمین کشاورزی خود را از دست داده‌اند و مجبور هستند برای به دست آوردن لقمه‌ای نان به کالیفرنیا سفر کنند تا به عنوان کارگردان روز مزد مشغول شوند. این در حالی است که پسر بزرگ خانواده تازه از زندان آزاد شده است …»

۱. کلمنتاین محبوب من (My Darling Clementine)

فیلم کلمنتاین محبوب من

  • کارگردان: جان فورد
  • دیگر بازیگران: ویکتور میچر، والتر برنان
  • محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

هنری فوندا این امکان و خوشبختی را داشت تا در نقش معروف‌ترین کلانتر غرب وحشی آن هم در فیلمی به کارگردانی جان فورد بازی کند؛ کلانتر وایات ارپ افسانه‌ای که در روایت جان فورد از زندگی او، ناخواسته به عنوان کلانتر شهری انتخاب می‌شود و در آنجا درگیر عشقی ممنوعه و البته پر از حسرت می‌شود. وسترن شاعرانه‌ی جان فورد یعنی کلمنتاین محبوب من شاید به اندازه‌ی دلیجان (stagecoach) یا جویندگان (the searchers) او سرشناس نباشد اما به لحاظ هنری هیچ از آن آثار مشهور کم ندارد.

روایت خیره‌سری اعضای یک خانواده و نبرد معروف اوکی کورال بارها منبع الهام داستان‌نویسان و فیلم‌سازان بسیاری بوده؛ بسیاری از آن‌ها این داستان واقعی را با آب و تاب و پر از درگیری و قصه‌های خیانت و وفاداری تعریف کرده‌اند و فراز و فرودهایش را یک به یک به تصویر کشیده‌اند. اما روایت درگیری واقعی وایات ارپ و داک هالیدی با خانواده‌ی کلانتون در محلی به نام اوکی کورال در دستان توانای جان فورد به فرصتی تبدیل شده تا روایتگر یکی از پرحسرت‌ترین و دریغ‌آلودترین عاشقانه‌های تاریخ سینما باشد.

ظرافت فیلم آنقدر زیاد است و چیره‌دستی جان فورد در نمایش ساده‌ترین لحظه‌های زندگی آنقدر باشکوه است که به سختی می‌توان چشم از پرده‌ی نقره‌ای برداشت. کافی است که سکانس مفصل رقص در کلیسای نیمه ‌آماده یا تلاش‌های مداوم هنری فوندا برای قرار دادن صندلی روی دوپایه‌ی عقبی را به یاد آورید تا بدانید از چه می‌گویم؛ یا از همه با شکوه‌تر سکانسی که در آن وایات ارپ با بازی هنری فوندا دست کلمنتاین را می‌گیرد و تا محل رقص او را همراهی می‌کند و دوربین فورد مانند تحسین‌کننده‌ای متواضع بر عشق سوزان وایات ارپ دل می‌سوزاند.

در چنین چارچوبی فیلم از یک رفاقت ناب هم بهره می‌برد؛ رفاقتی پر از بهانه برای خیانت. اما درک متقابل این دو مرد از یکدیگر و احترامی که برای هم قایل هستند موقعیت را به گونه‌ای می‌چیند که با وجود لحظه‌هایی آشفتگی، دو دوست تا پای جان پیش یکدیگر  می‌مانند. فورد یکی از بهترین ترسیم‌گران فراز و فرودهای روابط مردانه بود. برای پی بردن به این امر کافی است که به سوابق او در فیلم‌های مختلف و روابط پیچیده‌ای که میان مردانش می‌چید، توجه کنید.

اما فراتر از همه‌ی این‌ها بالاخره کلمنتاین محبوب من یک فیلم با محوریت سناریوی انتقام است؛ وایات ارپ در شهر مانده تا انتقام بگیرد. اما فورد برای اینکه او شایستگی رسیدن به این میل باطنی را به دست آورد، چند مانع در برابرش قرار می‌دهد؛ او اول باید خوی بدوی را از خود دور کند و متمدن شود، سپس معنای عاشقی را بفهمد و بعد از آن‌ هم درک کند که یک رفاقت مردانه چه شکلی است و داشتن همراه چه قدر ارزش دارد. وقتی به همه‌ی این‌ها رسید، فرصت پیدا خواهد کرد که به جدال قطب منفی ماجرا برود و چه قدر که هنری فوندا در رنگ‌آمیزی این طیف‌های مختلف شخصیتش توانا است.

«وایات ارپ پس از آنکه برادرش توسط خانواده‌ی کلانتون کشته می‌شود و همه‌ی گاوهایش توسط آن‌ها به سرقت می‌رود، کلانتر شهر تومب‌استون در همان نزدیکی می‌شود. او با مرد دائم‌الخمری آشنا می‌شود به نام داک هالیدی که اهالی شهر از او بسیار حساب می‌برند. داک و وایات قرار می‌گذارند تا با هم انتقام بگیرند اما در این بین دختری به نام کلمنتاین که در گذشته عاشق داک بوده از راه می‌رسد…»



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

۳ دیدگاه
  1. PARSA MJ

    به نظرم همراه با براندو و بوگارت یکی از سه بازیگر برترین سینمای کلاسیک بود.واقعا فوق العاده بود.

  2. javad

    بهترین یا بدترین نداریم، همه یک یا چند فیلم خوب دارند که خیلی خوب بازی کردند و قابل چشم پوشی نیست. مثل:
    همفری بوگارت در «گنج های سیرامادره» (۱۹۴۸)
    جیمز کاگنی «اوج التهاب» (۱۹۴۹)
    مارلون براندو در «اتوبوسی به نام هوس» (۱۹۵۱)، «زنده باد زاپاتا» (۱۹۵۲)
    گرگوری پک در «کشتن مرغ مقلد» (۱۹۶۲)، «اسب کهر را بنگر» (۱۹۶۴)
    و…

  3. عباس

    بهترین بازیگر تاریخ

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما