۱۰ فیلم برتر دیوید کراننبرگ، کارگردان «جنایات آینده» از بدترین به بهترین (فیلمساز زیر ذرهبین)
دیوید کراننبرگ تا پیش از فیلم «جنایات آینده» دو دورهی کاملا متفاوت فیلمسازی داشت؛ یکی دورانی که فیلمهایی حوالی سینمای وحشت با محوریت آلام بشری با زمینههایی فانتزی میساخت و دیگری دورانی که با نزدیکشدن به سینمای جریان مسلط هالیوود، داستانهایی سرراست با محوریت خشونت و عواقب آن تعریف میکرد. حال با اکران فیلم جدیدش دوران سومی هم در کارنامهی کاری او شکل گرفته است؛ دوران بازگشت به خود و ریشههای سینمایش. در این لیست ۱۰ فیلم برتر دیوید کراننبرگ، از میان تمام آثارش گزینش شده است.
به تازگی فیلم «جنایات آینده» از دیوید کراننبرگ در دسترس قرار گرفته؛ فیلمی که به نحوی رجعتی است به دورهی اول فیلمسازی این کارگردان بزرگ کانادایی. به دورانی که رادیکالیسمی هذیانی بر جهان فیلمهایش مسلط بود و کارگردان به مسائلی مانند تغییر بدن انسان به چیزی غیر یا استحالهاش به موجودی وحشتناک توجه نشان میداد. برای کراننبرگ همهی این موارد به دلیل درکی بود که از زیست وحشتناک آدمی در عصر حاضر داشت. در این دنیای مالیخولیایی ترسهای درونی انسان میتوانست صورتی فیزیکی به خود بگیرد و از یک سوژهی ذهنی به ابژهای قابل دیدن و قابل لمس تبدیل شود.
در این دنیا و در این دوران دیوید کراننبرگ به خلق داستانهایی دست زد که گرچه در ظاهر با روزمرگی آدمی سر و کار نداشتند و در فضایی ذهنی میگذشتند اما میشد ردپای ترسهای بشری را لحظه به لحظه در آنها احساس کرد. مخلوقات او گاهی نیمه انسان/ نیمه هیولا بودند اما از بخشی از وجود انسان سرچشمه میگرفتند و متولد میشدند که هر آدمی در هر جای دنیا آن را درک میکرد و برایش قابل فهم بود. البته طبعا مانند هر هنرمند راستین دیگری نمایش این ترسها فقط برای جلوهگری نبود و آمیخته با هشداری بود که خبر از روحیهی شوریدهی هنرمند میداد؛ از این منظر میتوان دیوید کراننبرگ در دوران اول فیلمسازیاش را، هنرمندی عصیانگر نامید.
با بالاتر رفتن سن و کسب اعتبار در عالم سینما و هنر، پس از فیلم «تصادف» در سال ۱۹۹۶ جهان او سرراستتر شد. البته تا سرراستی کامل هنوز هم فاصله وجود داشت و میشد نشانههایی از آن جهان اولیه را در فیلمی مانند «اگزیستنز» دید. اما با سررسیدن فیلم «تاریخچه خشونت» همه چیز این دنیا حالتی رئالیستی پیدا کرد و قابل فهمتر شد. این به آن معنا نیست که حال با سینمایی سطحی طرفیم، بلکه کاملا برعکس هنوز هم آثار او برخی از بهترین های قرن حاضر بودند. به ویژه همین «تاریخچه خشونت» که در بسیاری از لیستهای منتقدان سر از صدر آثار برگزیدهی قرن حاضر در میآورد و حسابی هم تحویل گرفته شد. در چنین بستری بود که منتقدان گریزان از ژانر وحشت هم شروع کردند به نوشتن نقدهای پر از ستایش بر فیلمهای او و یکی یکی در برابر عظمت آثارش زانو زدند.
اما همانطور که تا این جای نوشتهی میتوان فهمید، کراننبرگ کارگردانی نبود که در چارچوب خاصی بگنجد و گاهی دلش هوس سینمای معترض گذشته را میکرد و چه در فرم و چه در محتوا از آن دوران یاد میکرد. سکانسهای پر از خشونت فیلمهای این دورهاش یا اثری مانند «کازموپولیس» (cosmopolis) محصول همین روحیهی کراننبرگ هستند. حال با اکران «جنایات آینده» نمیتوان از حال و هوای فیلم بعدی او مطمئن بود. شاید باید دوباره به تماشای اثری مانند آثار اولیه کارنامهی کاری کراننبرگ نشست که در آن موجوداتی عجیب و غریب حضور دارند که از ترسهای درونی آدمی می گویند و شاید هم با داستانهای سرراستی طرف خواهیم شد که قهرمان آن مردی زخمخورده با گذشتهای پر از درد و خونریزی است.
۱۰. جنایات آینده (crimes of the future)
- بازیگران: ویگو مورتنسن، اسکات اسپیدمن، لئا سیدوس و کریستین استیوارت
- محصول: ۲۰۲۲، کانادا، فرانسه، انگلستان و یونان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
نکتهای را همین اول باید بگویم؛ از این جوی که حول فیلم تازهی کراننبرگ راه افتاده نه تنها سردرنمیآورم، بلکه آن را به پای دشمنی همیشگی منتقدان به اصطلاح روشنفکر با سینمای وحشت میگذارم؛ آن هم زیرژانر وحشت جسمانی که به دلیل مهجور ماندن همیشه مورد هجوم جماعت دست به قلم بوده است. سینمای وحشت جسمانی اتفاقا برای هر آدمی قابل درکتر از هر زیرژانر ترسناک دیگری است؛ چرا که هر آدمی با ترس بیماری و تغییر حالت بدنش زندگی میکند و این ترس ابدا انتزاعی نیست اما وحشت از موجودی فراطبیعی یا زامبی یا قاتلی که ماسک بر صورت میزند طبعا حالتی ذهنی دارد تا انضمامی و قابل درک.
به همین دلیل چنین فیلمهایی حتی اگر با محوریت خون و خونریزی هم نباشند (مانند همین فیلم) باز هم ترسناکتر از دیگر آثار هستند؛ چرا که میتوان اتفاقا چارچوب درام را، هر چند تخیلی، با تمام وجود احساس کرد. از این منظر در رویارویی با فیلم «جنایات آینده» با فیلمی روبهرو هستیم که اتفاقا پیوندی درست و حسابی با سینمای علمی- تخیلی هم میبندد. در جهانی در روزگاران آینده، مردی دچار مشکلی اساسی است اما به جای جا زدن و وادادن از این مشکل خود به خلاقیت رسیده و نه تنها کسب درآمد میکند، بلکه تعریف جدیدی از هنر ارائه کرده است. بدن این مرد توانایی خلق ارگانهای مختلف و اندام جدید دارد و همین بهانهای به دست دیوید کراننبرگ داده که از این راه به معنا و مفهوم خلق اثر هنری و وضعیت هنرمند در حین آفرینش آن نقبی بزند.
در چنین چارچوبی اندام تازه، میتواند نماد آفرینش هنری و خلق چیزی باشد که از درون هنرمند میجوشد و او میتواند آن را با دیگران شریک شود و اتفاقا مکانی هم مانند موزه در دنیای درام وجود دارد که این آثار را جمعآوری و آرشیو میکند. از این منظر با فیلمی طرف هستیم که به رابطهی هنرمند با اثر هنری و در نهایت به رابطهی هنرمند و جامعه میپردازد؛ نمیتوان گفت که دیوید کراننبرگ در پرداخت به چنین موضوعی عالی عمل کرده و اثر نهایی یک شاهکار با حفاری روح و روان هنرمند است. قعطا آثار بهتری در تاریخ سینما با محوریت این موضوع یافت میشوند.
از طرف دیگر میتوان فیلم را از همان منظری دید که خودش پیشنهاد میکند و نسبت به آن هشدار میدهد و دست از تفاسیر فرامتنی برداشت. فیلم «جنایات آینده» اثری است تخیلی با محوریت وضع بشر در آینده؛ جهانی که لبهی پرتگاه نابودی ایستاده و هیچ چیز زیبایی در آن قابل مشاهده نیست. در ظاهر بخش بزرگی از آدمیان از بین رفتهاند و اینها هم بازماندگانی هستند که در یک جهان پساآخرالزمانی زیست میکنند. در ظاهر در این دنیای تازه مردان و زنانی بیمار وجود دارند که تعداد آنها رو به افزایش است. بدن آنها نه درد را احساس میکند و نه لذت را. آنها توان خوردن و خوابیدن را از دست دادهاند و زندگی رباتواری دارند.
در چنین چارچوبی شخصیت اصلی که یکی از آنها است، بدن خود را به تابلوی نقاشی زنی تبدیل کرده که طرحهای خود را نه روی سطح آن، بلکه روی اندامهای درونی مرد نقاشی میکند. آشنایی آنها با مردی که همهی این وقایع را طبق نظریهی داروین تفسیر میکند و به تکامل انسان ربط می دهد، دنیای این زن و مرد را به هم میریزد.
اتفاقا دیوید کراننبرگ در ترسیم این دنیا موفق است. او هم موفق شده ترس زندگی در پرتو یک اتفاق مرگبار و جهان پساآخرالزمانی را درست ترسیم کند و هم توانسته به زیست انگلوار آدمی در این جهان هستی بپردازد. وقتی آن مرد مرموز از هویت خود میگوید و از این که آدمی بالاخره به آن درجه رسیده که نگران تغذیهی خود نباشد و از همان پسماندی که خود تولید میکند، بخورد و لذت هم ببرد، تیر جناب کارگردان دقیقا به هدف میخورد و چون همه چیز درست سرجای خود نشسته، فیلم به اثری هشدار دهنده تبدیل میشود.
اما کراننبرگ باز هم به این راضی نیست و با راه انداختن گروهی آدم که در خفا در حال مبارزه برای گرفتن حق خود هستند، باز هم به تفاسیر فرامتنی در باب آدمهای طرد شده از اجتماع و گروههای مبارز برای تغییر دادن نظم جهانی، راه میدهد. چه با این داستان موافق باشید و چه نه، نمیتوان منکر تاثیرگذاری فیلم شد، به ویژه اگر پیش فرضها را کنار بگذارید و آن را با شاهکارهای کارنامهی این فیلمساز کانادایی مقایسه نکنید.
بازی ویگو مورتنسن یکی از نقاط قوت فیلم است اما بازی زنان فیلم چندان قابل دفاع نیست. لئا سیدوس نمیتواند در چارچوب زن اغواگر به خوبی عمل کند و چندان در پیشبرد درام تاثیر ندارد و کریستین استیوارت هم در قالب زن سنتی و وابسته به زندگی گذشته، درخشان نیست. شاید اگر جای این دو بازیگر عوض میشد، نتیجهی نهایی اثری قابل قبولتر از کار در میآمد.
«در زمانی در آینده، زنی فرزند خود را شبانه میکشد. او تصور میکند که پسرش انسان نیست؛ چرا که چیزهایی مثل پلاستیک میخورد و بدنش راحت آنها را هضم میکند. در ادامه میبینیم که دو هنرمند، یک زن و یک مرد، از طریق نمایش اعضای بدن یکی از آنها زندگی تقریبا مرفهی دارند. مرد شبها روی تختی غریب میخوابد، چرا که بدنش به بیماری عجیبی مبتلا است؛ بدن مرد توانایی ساخت اندامی را دارد که هیچ شباهتی به اندامهای طبیعی انسان ندارند و زن هم آنها را نقاشی میکند. برخورد این دو با پدر آن بچه همه چیز را به هم میریزد …»
۹. اگزیستنز (eXistenZ)
- بازیگران: جود لا، جنیفر جیسون لی و ویلم دفو
- محصول: ۱۹۹۹، کانادا، انگلستان و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۴٪
مثل فیلم «جنایات آینده» داستان این یکی هم در دنیایی فرضی میگذرد؛ دنیایی که البته برای من و شما قابل درک است، جهانی که یک پایش در دنیای امروز است و از دغدغههای امروز ما میگوید. وقتی داستان فیلم را میخوانیم متوجه میشویم که آدمی مانند کراننبرگ چقدر از زمانهی خود جلوتر است. داستن فیلم امروز چندان تر و تازه نیست اما برای مخاطبی که در سال ۱۹۹۹ میزیسته و فیلم را در همان زمان دیده، همچون اختراعی جدید به نظر میرسد. دنیاهای مجازی و واقعیتهای مجاز، امروزه بخشی جدانشدنی از جهان هستند و میتوان آنها را این جا و آن جا دید اما در سال ۱۹۹۹ که حتی بازیهای کامپیوتری به این معنا وجود نداشت و حتی پدیدههایی مانند ایمیل هم تر و تازه بود، خبر از ذهن پیشگوی کارگردان فیلم میدهد.
گفته شد که دوره اول فیلمسازی دیوید کراننبرگ همراه با خلق جهانی هذیانی بود که در سال ۱۹۹۶ با ساخته شدن فیلم «تصادف» به کمال رسید؛ گفته شد که کراننبرگ در آن دوران از نمایش رادیکال ذهنیاتش هیچ ابایی نداشت و با خیال راحت به خلق موجودات و حوداث عجیب و غریب دست میزد و از دل آنها معنا بیرون میکشید، گفته شد که پس از آن سال تغییر جهت داد و رفته رفته به سمت سینمای داستانگو و سرراستتر کشیده شد. اما این تغییر جهت ناگهانی نبود؛ به این معنا که فیلم «اگزیستنز» جایی این میانه قرار میگیرد؛ یعنی می توان هم نشانههایی از آن فضای هذیانی رادیکال را این جا دید اما فضا قابل لمستر و البته سرراستتر از گذشته شده و داستان فیلم هم به سمت سینمای اکشن و جنایی متمایل است؛ حال البته با کمی تغییر نسبت به نوع کاملا هالیوودیاش.
پس فیلم «اگزیستنز» علاوه بر جذابیتهای سینمایی و همچنین برخورداری از یک تنش و هیجان بالا برای جذب مخاطب عام، برای درک سینمای دیوید کراننبرگ و مسیر کاری وی اثر مهمی است. میتوان با دیدن آن و مقایسهاش با آثار قبل و بعد از آن به درکی از روحیهی این هنرمند کانادایی و فضایی ذهنی طی شده توسط او رسید و فهمید که وی چگونه میاندیشد و چه تغییراتی در نوع نگاهش به دنیا حاصل شده است.
عنوان فیلم بی اختیار ما را به یاد فلسفه میاندازد. به یاد اگزیستانسیالیستهایی مانند ژان پل سارتر. این که فلسفهی وجودی باید جایگاهی در فیلم داشته باشد. خب از آن جایی که همه چیز در این فیلم میان مجاز و واقعیت در رفت و آمد است و وجود آدمی جایی میان این دو تعریف میشود، میتوان معنای فیلم و اشارهی دیوید کراننبرگ به فلسفه را درک کرد. از سوی دیگر کراننبرگ آشکارا سمت فلاسفهی پست مدرن هم میایستد؛ در این جا مرزی میان خیال و واقعیت وجود ندارد و حقیقت در جایی در جهان مجازی خانه دارد. این حقیقت هم مدام توسط رسانههای مختلف مانند تلویزیون یا بازیهای کامپیوتری بازنمایی میشود و روابط علت و معلولی جهان قدیم مدام دستخوش تغییر میگردد؛ در چنین چارچوبی است که جستجوی حقیقت به بخشی مهم از فیلم تبدیل میشود.
گفته شد که داستان فیلم به سمت سینمای اکشن گرایش دارد اما در کنه وجود آن با سینمایی جدیتر سر و کار داریم. در فیلمهای قبلی دیوید کراننبرگ مانند «ویدئودروم» یا «ناهار عریان» یا «تصادف» مضامین اگزیستانسیالیستی قابل مشاهده بود؛ حتی میشد در آن جا نگاه ویژهی کراننبرگ به جایگاه هنرمند در جامعه مصرفی امروز را هم دید (در فیلم «جنایات آینده» که اساسا خود هنرمند مصرف میشود) اما این جا هنرمند به آن مفهوم کلاسیک دیگر وجود ندارد، بلکه صنعتگر/ خدایی است که جهانی تازه برپا میکند و تجربهای تازه در هستی انسان خلق میکند.
نام انگلیسی فیلم با تاکید بر حروف بزرگ X و Z نوشته شده است. این دو حرف بزرگ، کلمهی isten را از باقی نام فیلم جدا میکنند. این کلمه در زبان مجاری به معنی خداوند است.
«آلگرا گلر، مدیر کمپانی آنتنا ریسرچ است. او به تازگی هدف یک حملهی تروریستی قرار گرفته و عدهای قصد کشتنش را داشتهاند. او با کمپانی خود توانسته بازی خلق کند که این امکان را به آدمی می دهد که با از میان برداشتن مرز میان خیال و واقعیت، به طور کامل در جهان مجازی سیر کند. جان او حال هم از سمت کمپانی رقیب در خطر است و هم کسانی که این نظم تازه را دشمن بشر میدانند به دنبالش هستند. مردی به نام تد که تازه به تیم حراست این کمپانی منتقل شده به آلگرا قول میدهد که از جان او محافظت کند اما تد اول باید آن واقعیت مجازی را تجربه کند …»
۸. قولهای شرقی (Eastern promises)
- بازیگران: ویگو مورتنسن، نائومی واتس و ونسان کسل
- محصول: ۲۰۰۷، کانادا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
«قولهای شرقی» سرراستترین فیلم دیوید کراننبرگ و البته یکی از هیجانانگیزترینهای کارنامهی سینمایی او است. فیلمی خوش ریتم که به داستان زندگی مردی میپردازد که در دل تشکیلات مخوف مافیای روسیه زندگی پر از وحشتی دارد و مدام دست به خشونت میزند و آن چنان در نقش خود غرق شده که عملا به یکی از آنها تبدیل شده است. اما عشق او به زنی همه چیز را تغییر میدهد باعث میشود که او میان دو دنیا سرگردان باشد؛ یکی دنیایی پر از خشونت که همان کار او است و یکی هم جهانی که کنار زن وجود دارد و عملا جهانی پر از آرامش را نوید میدهد که مرد خواستار آن است.
در این جا قهرمان قصه از این میترسد که دیگر امکان حرکت به سمت یک زندگی تازه برایش فراهم نباشد و حتی در صورت رهایی از چنگ این تشکیلات و با وجود این که شعلههای یک عشق آرمانی در وجودش شعلهور شده، نتواند از آن بهرهای ببرد و نتواند از خشونت دل بکند؛ چرا که او آدمی معمولی نیست و یک زندگی معمولی نداشته و زیستن در دل یک تشکیلات مخوف مافیایی و کار کردن برای آنها همه چیزش را دگرگون کرده است و به آدم درندهخویی تبدیل شده که به راحتی میکشد و دست به جنایت میزند. حال سر رسیدن زنی مرد را به ریشههای انسانی پیوند میدهد اما کمک کردن به این زن دو دختر برای وی دارد: اول این که ممکن است کار را بدتر کند و عشق زن را از دست بدهد و دوم هم این که کمک کردن به زن خطر لو رفتن و در نتیجه کشته شدن دارد.
اما این فرصتی نیست که این مرد پاک باخته و تیپاخورده به راحتی از دست بدهد. او در تلاش است که هویت از دست رفتهاش را پس بگیرد؛ حتی اگر در چارچوب یک زندگی عادی و عاشقانه نمیتواند، حداقل برای خودش مسجل شود که هنوز آدمی است ایستاده در کنار زنی مظلوم که بویی از انسانیت برده و این زیست چرک به طور کامل هویتش را از بین نبرده است. در چنین چارچوبی فیلم تبدیل به داستانی در باب مردی میشود که از یک بحران هویت اساسی رنج می برد و تلاش میکند که بداند کیست. پس مفاهیم اگزیتانسیالیستی هنوز هم در آثار دیوید کراننبرگ وجود دارد و او در چارچوب هالیوود هم کار خودش را میکند.
خشونت یکی از عناصر تکرار شونده در سینمای دیوید کراننبرگ است. خشونت و جنسیت در آثار او رابطهای مستقیم دارند. برای درک این موضوع کافی است به سکانس معرکهی حمام ترکی در فیلم نگاه بیاندازید که چگونه مردانگی به خطر افتادهی قهرمان داستان به نرینگی تعبیر میشود و البته کراننبرگ هم در ساختن یک سکانس چشمنواز کم نمیگذارد و مخاطب خود را حسابی کیفور میکند.
ویگو مورتنسن بازیگر مورد علاقهی دیوید کراننبرگ در طول این سالها است. پر بیراه نیست اگر بهترین نقشآفرینیهای این بازیگر را هم در آثار این کارگردان جستجو کنیم. بازی وی در این فیلم در کنار بازی او در فیلم «تاریخچه خشونت» از بازیهای معرکهی قرن حاضر است اما متاسفانه گوش اعضای آکادمی علوم و هنرهای سینمایی یا همان اسکار آن چنان پر از حرفهای ایجنتهای بازیگران سینمای بدنه و البته تبلیغات آنها است که هیچگاه این هنرنماییهای مورتنسن را ندیدهاند. البته مهم هم نیست؛ هستند کسانی که میدانند و درک می کنند که دیوید کراننبرگ و ویگو مورتنسن در کنار هم چه میکنند و چه تصاویر معرکهای برای ما به یادگار میگذارند. اصلا حضور مورتنسن در این سن و سال با آن قامت خموده و البته سرفههای پی در پی در فیلم «جنایات آینده» یکی از نقاط قوت کار تازهی این کارگردان بزرگ کانادایی است.
«قولهای شرقی» یکی از خشنترین آثار مهم سال ۲۰۰۷ میلادی بود اما نکتهی جالب این که با وجود داستان گانگستریاش، از هیچ اسلحهای در آن استفاده نمیشود.
«یک پرستار پس از کمک به زنی روس برای زایمان و پس از مرگ مادر، دفترچهای به زبان روسی در کنار او پیدا میکند. خواندن دفترچه و ترجمه کردن آن سبب میشود که رابطهای میان صاحب روس یک رستوران به نام سیمون و بچهی به دنیا آمده پیدا شود. زن به رستوران مرد سر میزند اما خبر ندارد که این رستوران پوششی شیک برای یک تشکیلات مافیایی است که هیچ ابایی از دست زدن به خشونت ندارند. سیمون هم که رییس تشکیلات است و فرزندی خونخوار و دیوانه دارد که هر لحظه ممکن است دست به خشونت بزند. آشنایی زن با رانندهی سیمون وضعیت را تغییر میدهد …»
۷. ناهار عریان (naked lunch)
- بازیگران: پیتر ولر، جودی دیویس، یان هولم و روی شایدر
- محصول: ۱۹۹۱، کانادا، انگلستان و ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۹٪
جک کرآوک، ویلیام باروز و آلن گینزبرگ مثلث طلایی نسل «بیت» به شمار میرفتند. مردانی که با چاقوی تیز نقد خود به جان فرهنگ در جامعهای افتاده بودند که نتیجهی چسبیدن به باورهایش جنگهای جهانی، جنگ ویتنام و غیره بود. این مردان دلزده از این سیستم به مدت دو دهه هم بر شیوهی زندگی جوانان آمریکایی تاثیر گذاشتند و هم گنجینهای غنی از ادبیات به یادگار گذاشتند که نه با آثار قبل از خود و نه با آثار بعد از آنها قابل مقایسه بود. جک کرآوک با نوشتن «در جاده»، ویلیام باروز با نوشتن رمان هجو «ناهار عریان» و آلن گینزبرگ با شعر معرکهی و بسیار بلند «زوزه» در ایران هم شناخته شده هستند. هر سهی این آثار از زندگی وادادهی بشر در برابر عظمت سیستم جهان مصرفگرا خشمگین هستند و این خشم را با تمام وجود فریاد میزنند. دیوید کراننبرگ فیلمش را بر اساس رمان ویلیام باروز ساخته است. رمانی که با ترجمهی فرید قدمی در ایران هم در دسترس است.
«ناهار عریان» دقیقا داستانی مالیخولیایی دارد و با فضای هذیانی آثار پیشین و پسین دیوید کراننبرگ ارتباط دارد. مردی مرز خیال و واقعیت را از دست داده و کراننبرگ هم کاری میکند که مخاطب همراه با او این تجربهی غریب را پشت سر بگذارد. این مرد که به وسیلهی یک پودر حشرات موذی را از بین میبرد، به کمک زنش متوجه میشود که پودر، خاصیت مخدرگونه دارد. به این تصور که میتواند با آن به نویسندگی خود کمک کند، از پودر استفاده میکند اما ناگهان سوسکی عظیم در برابرش ظاهر میشود و مرد در کمال تعجب متوجه میشود سوسک حرف هم میزند.
شاید با خواندن این چند خط تصور کنید که با فیلمی کمدی روبهرو هستید که در آن مردی تحت تاثیر مواد مخدر سکانسهای مفرحی رقم میزند. اما دیوید کراننبرگ قصد دیگری دارد که آن هم منزجر کردن مخاطب از تصویری است که بر پرده میبیند. این جهان، جهان آدمهای واداده در برابر زندگی است و اگر کمدی هم در داستان وجود درد و گاهی سبب ایجاد لبخند میشود، به کمدی تلخ سیاهی میماند که از زهر خندی سرچشمه میگیرد. این پوچی و احساس خلاء دوباره ما را به یاد دغدغههای فلسفی جناب دیوید کراننبرگ در باب ماهیت وجودی آدمی و بحران هویت انسان مدرن میاندازد.
رمان ویلیام باروز یکی از مطرحترین رمانهای قرن بیستم است. فضای آن هم ممکن است ما را به یاد آثار کافکا بیاندازد اما باروز اساسا از هر گونه قید و بندی فرار میکند و این از خصوصیات سبکی کار و البته زندگی خصوصی او است؛ پس نهایتا میتوان اثرش را در ادامهی جهانبینی کافکا دید نه شبیه به آن. در چنین چارچوبی مشخص است که این اثر، رمان مناسبی برای تبدیل شدن به فیلمی سینمایی نیست. شاید دیوید کراننبرگ بهترین فرد برای تبدیل آن به فیلم باشد اما قطعا در روند اقتباس چیزهایی قربانی خواهد شد. پس نمیتوان جایگاه فیلم را با جایگاه کتاب مقایسه کرد؛ اما این موضوع چندان مهم نیست و جلوی لذت بردن ما از فیلم را نمیگیرد. بلکه کاملا برعکس میتوان فیلم «ناهار عریان» را کاملا مجزا از کتاب دانست و از تماشای این ضیافت دیوانهوار دیوید کراننبرگ از نمایش جنون و هراس، لذت برد.
بازی پیتر ولر دقیقا همان چیزی است که باید باشد. این نقش، نقشی نیست که همذاتپنداری مخاطب را با خود همراه کند، بلکه برعکس باید سبب انزجار ما از او شود. پیتر ولر به خوبی توانسته این نقش را از کار دربیاورد، به گونهای که در عین تنفر از شخصیت، بازیگر را هم تحسین میکنیم.
جی جی بالارد اعتقاد دارد که نام رمان (و فیلم) اشاره به همان غذایی دارد که دقیقا به نوک یک چنگال میچسبد؛ استعاره از این که اجازه میدهد «حقیقت» را ببینی.
«بیل لی مامور کشتن جانوران موذی است. او به کمک یک پودر مخصوص این کار را میکند. روزی متوجه میشود که پودر کم آورده و بعد از گشتن به دنبال آن میفهمد که زنش از پودر به عنوان مواد مخدر استفاده میکند. همسرش یا همان جون، بیل را متقاعد به استفاده از پودر میکند و بیل که خیال میکند این مادهی مخدر میتواند به نوشتن وی کمک کند، از آن استفاده میکند. در همین حین دو مامور ضد مواد مخدر جلوی او را میگیرند و او را با مقدار زیادی پودر و یک سوسک عظیم تنها می گذارند. بیل در این راه متوجه میشود که سوسک عظیم حرف هم میزند اما …»
۶. اسکنرها (scanners)
- بازیگران: جنیفر اونیل، استیون لیک و مایکل آیرونساید
- محصول: ۱۹۸۱، کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۸٪
یکی از ترسناکترین فیلمهای دههی ۱۹۸۰ میلادی همین فیلم «اسکنرها» است. در فیلم تازه کراننبرگ یعنی «جنایات آینده» با مفاهیم داروینیستی واعتقادات کراننبرگ در زمینهی تکامل بشر روبهرو شدیم. او سالها قبل در همین فیلم «اسکنرها» نشان داده بود که اعتقاد دارد هنوز هم ممکن است نسل بشر تکامل پیدا کند و سر و شکل متفاوتی نسبت به امروز در آینده داشته باشد. در این شرایط شرکتهای چند ملیتی و دولتها ممکن است از این تغییرات به نفع خود استفاده کنند و نتیجه تبدیل شود به شکلگیری حکومتهایی توتالیتر که به کمک لشری از این تکامل یافتهها بر آدمی حمکرانی میکنند.
داستان فیلم دربارهی عدهای آدم است که با نام اسکنر مورد خطاب قرار میگیرند. بسیاری تصور میکنند که آنها توانایی ارتباط برقرار کردن با ذهن دیگران و ذهنخوانی دارند و این گونه میتوان به کمک آنها از افکار دیگران سردرآورد. اما شرکتی بعد از این که متوجه میشود برخی از این افراد تواناییهای بیشتری دارند و عملا به یک سلاح میمانند، در صدد است که لشکری از این آدمها داشته باشد. البته طبعا افرادی با تواناییهای این چنینی هم هستند که سمت مثبت ماجرا ایستادهاند و با آن شرکت نبردی خونین دارند و تلاش میکنند که از نسل بشر مواظبت کنند.
چنین داستانی ممکن است مخاطب علاقهمند را به یاد فیلمها و داستانهایی شبیه به «مردان ایکس» (X- men) بیاندازد. در آن جا هم گروهی از مردان و زنان با تواناییهای بالا و در نتیجهی جهشهایی ژنتیکی وجود دارند که ممکن است در راستای اهداف شیطانی از آن استفاده کنند. اما تفاوتی اساسی در این میان وجود دارد؛ جهان «مردان ایکس» جهانی کاملا فانتزی است و بر اساس همین منطق فانتزی هم بنا شده است و دولت هم سمت مثبت ماجرا است. در آن جا خبری از این همه تاریکی نیست و اگر تباهی و سیاهی هم وجود دارد، خیال مخاطب از رهایی نهایی راحت است. اما در این دنیا این گونه نیست؛ چرا که به جای پیروی از منطق فانتزی، بر منطق دنیای وحشت استوار است.
دیوید کراننبرگ یکی از اساتید سینمای وحشت در زیرژانر هراس جسمانی است. سینمایی که در آن تغییرات بدن انسان تن مخاطب را میلرزاند. حال ممکن است این تغییرات مانند این فیلم یا فیلم «جنایات آینده» دربارهی شیوهی تکامل انسان باشد و شاید مانند فیلم «مگس» حالتی ترسناکتر به خود بگیرند و مردی را به چیزی غیر تبدیل کنند. همین منطق جهان داستانی فیلم «اسکنرها» را میسازد و فیلمساز هم از نمایش خشونت و سر و کلهی ترکیده و فواره زدن خود هیچ ابایی ندارد.
نکتهای در فیلم وجود دارد؛ شاید کسی تصور کند که این اسکنرها برای این به درد شرکت میخورند که افرادی با قدرتهای بسیار هستند که توانایی کشتن دیگران را دارند. اما ابدا این گونه نیست، آنها افرادی برای تسلط بر ذهن انسانها و کنترل کردن آن هستند؛ موردی که بسیار خطرناکتر است و رهایی از آن تقریبا غیرممکن. همین ایدهی یک خطی در طول فیلم گسترش پیدا میکند و تبدیل میشود به عامل اصلی ایجاد وحشت و کار طرف مقابل هم تبدیل میشود به کاری شرافتمندانه برای جلوگیری از آن. از این منظر میتوان فیلم را مانند اعلامیهای سیاسی در برابر ظلم سیستمهایی دید که به اشکال مختلف، چه از طریق رسانه باشد چه تبلیع یک زندگی مصرفگرا، قصد کنترل کردن ذهن مردمان و در نتیجه تسلط بر آنها را دارند. این مورد هم از دغدغههای دیگر دیوید کراننبرگ است که در طول کارنامهی کاری او مدام تکرار میشود.
یکی از سکانسهای ابتدایی فیلم، سکانس معروفی در تاریخ سینمای ترسناک است. سکانسی که در آن یک اسکنر ناآگاهانه باعث میشود که سر فرد دیگری منفجر شود. و ما هم با جزییات این عمل را میبینیم. دیوید کراننبرگ برای گرفتن یقهی مخاطب و میخکوب کردن او این سکانس را در ابتدای فیلم قرار داد و اتفاقا نتیجه هم گرفت و باعث شد که تماشاگر تا پایان روی صندلی خود میخکوب شود و البته این سکانس هم سنجاق شود به صفحات کتابهای تاریخ سینما.
«گروهی از افراد با نام اسکنر مورد خطاب قرار می گیرند. در ظاهر این آدمیان توانایی برقراری ارتباط ذهنی با دیگران دارند و میتوانند ذهنخوانی کنند. اما بعد از مشخص شدن تواناییهای بیشتر آنها شرکتی تصمیم میگیرد که تا میتواند اسکنرها را کنار هم جمع کند و لشکری از آنها داشته باشد. ویل که اسکنر خیرخواهی است از این تشکیلات جدا شده و به دنبال راهی برای مبارزه میگردد و البته تلاش میکند که بفهمد کیست. او از تواناییهای خود برای پیدا کردن همراهان مثل خودش استفاده میکند اما …»
۵. مگس (the fly)
- بازیگران: جف گلدبلوم، جینا دیویس
- محصول: ۱۹۸۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
فیلمهای هراس جسمانی دستهای از فیلمها هستند که با ترس از تغییر در حالات جسمانی به وجود میآیند. ایجاد نوعی بیماری یا تغییری در حالات عصبی و ترس از تغییر شکلی که آدم را تبدیل به چیزی میکند که خواهان آن نیست. یکی از ترسهای همهی ما، ترس از بیماریهای مختلف است، اینکه هر علامتی از بیماری و هر نشانهای از ناخوشی، ناشی از کدام بیماری است و این که آیا سالم هستیم یا نه. پس فیلمهای هراس جسمانی ریشه در ترس ما از موضوعی دارند که همه آن را تجربه کردهایم. از طرف دیگر این فیلمها فرصت مناسبی هستند برای نمایش بلاهایی که تحقیقات نظامی یا تحقیقات علمی بر سر آدمی آوار میکنند.
فیلم «مگس» هم یکی از همین فیلمها است که به تغییر حالتهای یک انسان و تبدیل شدن او به یک مگس عظیمالجثه میپردازد. در این جا با دانشمندی طرف هستیم که اعتقادش به علم شبب ساخته شدن هیولایی میشود که خودش هیچ توانایی در کنترل کردن آن ندارد. درست که این هیولا خود او است اما این داستان بیواسطه ما را به یاد اثر جاودانهی مری شلی یعنی «فرانکنشتاین» هم میاندازد؛ گویی در طول بیش از یک قرن هنوز هم برخی از دغدغههای آدمی در برخورد با علم عوض نشده و انسان هنوز هم وابستگی بی کم و کاست به دستاوردهای علمی را نمیپذیرد یا حداقل آن را با ترس لرز مشاهده میکند. در چنین جهان و با چنین دیدگاهی است که فیلم «مگس» شکل میگیرد. در آن داستان هم دانشمندی وجود دارد که با پیروی کورکورانه از دستاوردهای علوم طبیعی، هیولایی خلق میکند که باعث عذاب خود و دیگران میشود. من و شما به ویژه در جهان پس از پاندمی کرونا این موضوع را به خوبی درک می کنیم.
از طرف دیگر داستان فیلم «مگس» و سر و شکل آن یادآور کتاب «مسخ» فرانتس کافکا است. این مسخ شدگی انسان در دنیای مدرن در زیر لایههای اثر پنهان است و میتوان آن را دید. این باور به پوزیتیویسم علمی و فراموش کردن کوچکترین جزییات در آثاری این چنین جان میدهد برای تفاسیری فرامتنی که به دوری و نزدیکی انسان از معنویات میپردازند. انگار هنوز هم آن جنگ قدیمی میان فیلسوفان باورمند به متافیزیک و فلاسفهی خردگرای پس از عصر روشنگری وجود دارد. اما اگر این باور بی قید و شرط آدمی به علوم تجربی راهی اشتباه در پیش بگیرد چه خواهد شد؟ سوالی اساسی در فیلم مطرح میشود و آن هم این که چگونه میتوان به علم انسان جایزالخطا ایمان داشت؟ اگر کوچکترین خطایی منجر به یک فاجعه میشود تا کجا میتوان دست بشر را برای آزمایشهای گوناگون باز گذاشت؟
اما همان طور که گفته شد فیلم «مگس» اثری است متعلق به سینمای وحشت. فیلم این وحشت را با تمرکز بر شخصیت اصلی خود میسازد. زندگی او و سرگذشتش از هر چیز دیگری برای فیلمساز مهمتر است و تمام آن چه که گفته شد با نمایش تغییر حالات او است که شکلی واقعی به خود میگیرد. بازی جف گلدبلوم و هم چنین گریم برندهی اسکار فیلم به این دستاورد کارگردان کمک بسیار میکند و نتیجه تبدیل به یکی از بهترین فیلمهای هراس جسمانی تاریخ میشود.
فیلم «مگس» از کتابی به قلم جرج لانگان اقتباس شده که قبلا فیلمی با همین نام در سال ۱۹۵۸ هم بر اساس آن ساخته شده است. برخلاف فیلم قدیمی و البته کتاب، دیوید کراننبرگ تمام مسیر مسخ شدگی انسان خود را نمایش میدهد و همین هم فیلم را این چنین ترسناک و البته محشر کرده است.
«دانشمندی که موفق شده دستگاهی برای انتقال ماده درست کند با زنی خبرنگار آشنا میشود. کار این دستگاه جداسازی اتمهای ماده و دوبارهسازی آن با انتقال به مکانی دیگر است. خبرنگار که ورونیکا نام دارد برای نشریهای علمی کار میکند و تلاش میکند که نظر سردبیر نشریه را به تحقیقات دانشمند جلب کند. سر دبیر نشریه به دلیل این که قبلا با ورونیکا رابطهای عاشقانه داشته این درخواست را نمیپذیرد و دانشنمد از حسادت این رابطه به الکل پناه میبرد. او روزی تصمیم میگیرد که دستگاه را روی خودش امتحان کند و متوجه نیست که مگسی هم با او وارد دستگاه شده است. دستگاه شروع به فعالیت میکند و …»
۴. ویدئودروم (videodrome)
- بازیگران: جیمز وودز، سونیا اسمیتس
- محصول: ۱۹۸۳، کانادا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۹٪
تاثیر رسانه بر زندگی و شکلگیری افکار در کمتر فیلمی چنین ترسناک به نمایش درمیآید. دیوید کراننبرگ رسانهی تلویزیون را نه جایی برای آگاهی بخشی، نه جایی برای کسب علم یا درک کردن واقعهای، بلکه جایی میدید که کاری جز پخش و گسترش نفرت و خشونت و همچنین جعل واقعیت ندارد. به همین دلیل باز هم از مولفههای ژانر وحشت برای نمایش آن چیزی استفاده میکند که مد نظر دارد.
در این جا مردی که خودش از اهالی رسانه است، اولین قربانی غول بی شاخ و دمی است که برای آن کار میکند. دوباره دیوید کراننبرگ جهانی هذیانی و مالیخولیایی خلق میکند و آدمش هم امکان تشخیص خیال از واقعیت را از دست میدهد. او نمیداند که بر اثر یک اتفاق، چه برای بدنش پیش آمده؟ پس پای سینمای هراس جسمانی دوباره به فیلمی از دیوید کراننبرگ باز میشود. گرچه این امر (یعنی تشخیص خیال از واقعیت) برای من و شما ساده است و فیلمساز عمدا مرز این دو را روشن نگه میدارد که وخامت وضع شخصیت اصلی بیشتر مشخص شود اما گاهی زل زدن به کابوسی که آن مرد در آن سیر میکند چندان ساده نیست.
ممکن است برخی اخلاقگرایان از تماشای فیلم «ویدئودروم» لذت ببرند و بگویند یکی از کارگردانان سینمای وحشت خودش اعتراف کرده که نمایش خشونت کار بدی است و نباید آن را انجام داد؛ پس ببینید دیگر یک خودی این حرف را زده نه یکی از ما. شما مانند آنها اشتباه نکنید، دیوید کراننبرگ ابدا با موضوعی چنین مهم، این چنین سطحی رفتار نمیکند. این موضوع و این جلوهگری رسانه در اثر کراننبرگ را باید از زاویهی دید فلاسفهی پست مدرن بررسی کرد نه با سادهسازی آن به چند گزارهی ساده برای نصیحت کردن این و آن.
در این جا کراننبرگ از معنا باختگی و بی هویتی آدمی در عصر حاضر میگوید؛ از این که چگونه ما آدمیان بردهی رسانهها هستیم و چگونه آنها به جای ما فکر میکنند.؛ این که چکونه برای ما تبدیل به بتهایی شدهاند که از شکستنشان ناتوانیم. اما بیشتر از همه از این میگوید که چگونه رسانهها واقعیت را بازنمایی و بازسازی میکنند؛ آن هم به بهانههای مختلف مانند سرگرمیسازی یا پخش خبر یا هر چیز دیگری. برای همین مخاطب چنین رسانهایی ذهنش پر است از دادهها و اطلاعاتی که هیچ مبنای حقیقی ندارند و فقط بازگو کنندهی بخشی از آن هستند، نه تمام آن.
اما باز هم مهم این است که میتوان همهی این مفاهیم را از پس و پشت یک اثر ترسناک دریافت کرد. بالاخره ما با فیلمی ترسناک روبهرو هستیم که تلاش دارد مخاطب را تحت تاثیر قرار دارد. در این جا هم تمرکز بر یک شخصیت است و مخاطب از خلال اتفاقاتی که برای وی میافتد هم به داستان پی میبرد و هم دچار وحشت و هیجان میشود. بدون شک فیلم «ویدئودروم» مثال بارزی برای فهم یک نکتهی تاریخی در جهان سینما است: این که برخی از منتقدان سینما با فیلمهای ترسناک سر جنگ دارند و حتی وقتی فیلمی این چنین پر است از لایههای پیدا و پنهان و همچنین در تعریف کردن داستان خود هم موفق است، باز هم از سوی آنان چندان جدی گرفته نمیشود و با بی مهری مواجه میشود.
برخی از سکانسهای فیلم سانسور شد. کراننبرگ به این اتفاق واکنش نشان داد و سانسور را امری سلیقهای نامید. اما همین موضوع نشان میدهد که کراننبرگ در نمایش خشونت آمیخته با جنسیت در این فیلم تا کجاها پیش رفته که حتی اکران آمریکای شمالی هم آن را برنمیتابد.
بازی جیمز وودز از بهترین بازیهای کارنامهی دیوید کراننبرگ است؛ حتی شاید بهتر بازی یک هنرپیشه در تمام فیلمهای این کارگردان کانادایی هم باشد. اما در هر صورت نمیتوان فیلم را دید و به تحسین این مرد نپرداخت. «ویدئودروم» فیلم تلخ و در عین حال بسیار وحشتناکی است؛ به همین دلیل اگر اهل دیدن سینمای ترسناک نیستید سراغش نروید.
«مکس که مدیر یک شبکهی تلویزیونی است، برای جذابتر شدن برنامههایش به دنبال راه حل میگردد. او هارلان را به خدمت میگیرد تا از کار یک شبکهی تلویزیونی که کارش نمایش خشونت است، سردربیاورد. خود مکس از تماشای چنین برنامههایی لذت میبرد. مکس به دختر رییس شبکهی مورد نظر نزدیک میشود تا از ساز و کار آنها سر دربیاورد. اما او ناگهان یک نوار ویدئویی میبلعد و تبدیل به وسیلهای میشود که خودش کنترلی روی آن ندارد …»
۳. تصادف (crash)
- بازیگران: جیمز اسپیدر، هولی هانتر
- محصول: ۱۹۹۶، کانادا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۴٪
بیش از دو دهه قبل از بردن نخل طلا توسط خانم جولیا دوکورنائو به خاطر فیلم «تیتان» (titane)، فیلمی که بیشترین تاثیر را روی آن گذاشته بود در جشنوارهی کن حاضر بود و مانند فیلم «تیتان» واکنشهای متناقضی دریافت کرد. انگار اتفاقات حول و حوش فیلم دیوید کراننبرگ دوباره برای «تیتان» هم داشت تکرار میشد؛ عدهای سبک جسورانهی فیلم را تحسین میکردند و کارگردان را به خاطر جسارتش شایستهی احترام میدیدند و عدهای هم خشونت و پردهدری اثر را برنمیتافتند و آن را اثری بی ربط و بیخود میدیدند که فقط قصد مرعوب کردن مخاطب را دارد. مانند همیشه هم بودند کسانی که به بهانهی اخلاقیات فیلم را بکوبند و کارگردان را با گزارههایی مانند «گسترش دهندهی خشونت» و از این قبیل بنوازند و نبست به وی خشمگین باشند.
اگر فیلم خانم دوکورنائو فارغ از این حواشی به جایزهی نخل طلا رسید، فیلم معرکهی «تصادف» از گرفتن آن بازماند اما جشنوارهی کن نتوانست دست خالی این شاهکار را راهی کند و جایزهی ویژهی هیات داوران را به پایش ریخت. ظاهرا گاهی داورهای جشنوارهها، درک بهتری از برخی منتقدین دارند. در این جا یک نوع خشونت فیزیکی آمیخته با مسائل جنسی، به یک ماشینیسم افسار گسیخته پیوند خورده و دوباره کارگردان در مقام یک هشداردهنده عمل میکند. فیلم «تصادف» عصارهی تمام فیلمهای دورهی اول فیلمسازی کراننبرگ است و میتوان بسیاری از مولفههای آثار پیشینش را یک جا در آن دید.
اول هویت باختگی آدمها است. مردان و زنانی که در جستجوی هویتی دست و پا میزنند و نمیدانند در این دنیای آغشته به سیاهی و تباهی چه کنند؛ لاجرم خود به بخشی از آن تبدیل شدهاند و سعی میکنند که با پیشرفت آن کنار بیایند. پس پای تئوریهای داروینی در باب تکامل هم به داستان باز میشود. این مردان و زنان محصول زمانهی خود هستند و از همان امکاناتی استفاده میکنند و از آنها لذت میبرند که در اختیار دارند. البته به موازات پیشرفت علم، بدن آنها هم دستخوش تغییر شده و با امکانات دور و بر هماهنگ است یا شاید هم به بیراهه رفته؟ سوالی که فیلمساز جوابی به آن نمیدهد.
سینمای هراس جسمانی که حاضر است و مخاطب باز هم از تغییر حالات جسم شخصیتها شوکه میشود. داستان فیلم بلافاصله ما را به یاد داستان فیلم تازهی کراننبرگ یعنی «جنایاتآینده» میاندازد. البته در این جا با دنیایی در آینده روبهرو نیستیم و همه چیز به همین امروز ما ربط دارد. در این جا هم جسم و بدن آدمی از چیزهای قدیمی لذت نمیبرد و برخورد بدن آدمی با فلز، تبدیل به راهی برای لذت بردن میشود. در این جا هم اعضای یک فرقهی زیرزمینی وجود دارند و در تلاش هستند که پیروان بیشتری پیدا کنند. در این جا هم مردی و زنی، استحکام رابطهی خود را در برخورد با اجسام فلزی جستجو میکنند.
سبک بصری دیوید کراننبرگ منجر به خلق جهانی تیره شده که در یک هماهنگی مناسب با داستان، هم منجر به خلق فرم میشود و هم از دل این فرم محتوای مناسب زاده میشود. کراننبرگ بعد از فیلم «تصادف» کمی از نمایش این همه رادیکالیسم و خشونت عقب کشید و سعی کرد داستانهای سرراستتری تعریف کند. آن جهان پر از خشونت با او ماند، هنوز هم میشد معناباختگی و بی هویتی را در آدمهایش دید، هنوز پای دو جهان متفاوت و متضاد در کار بود و شخصیتها سعی میکردند که میان آنها پل بزنند و به درکی از زندگی برسند اما دیگر خبر چندانی از نمایش این جهان هذیانی نبود که در آن هیچ چیز حالتی واقعی ندارد و آدمها در دنیایی ذهنی دست و پا میزنند و با غولها و کابوسهایی میجنگند که هیچ راه رهایی در برابرشان نیست. هنوز این کابوسها در وجود شخصیتها بود اما دیگر کارگردان جلوه و ترجمانی تصویری به آنها نمیبخشید.
احتمالا جیمز اسپیدر، بازیگر نقش اصلی این فیلم را با سریال «لیست سیاه» (the blacklist) در قالب شخصیت ریموند ردینگتون به یاد میآورید. او در این فیلم کراننبرگ نقش مردی را بازی میکند که میتواند جلوهای از یک هنرمند به ته خط رسیده باشد که با درک جهان جدیدی، مفهومی برای لذت بردن از زندگی پیدا میکند. بازی او از نقشآفرینیهای خوب یک هنرپیشه در میان فیلمهای کراننبرگ است و نقشش هم کاملا با آن چه در سریال «لیست سیاه» دیدهاید، تفاوت دارد.
فیلم «تصادف» از کتابی به همین نام به قلم جی جی بالارد اقتباس شده است.
«جیمز که فیلمبردار است، بعه همراه همسرش تصمیم گرفتهاند که روابط تازهای را تجربه کنند تا از زندگی زناشویی خود لذت بیشتری ببرند. آنها با اشخاص دیگری وارد رابطه میشوند اما تغییری حاصل نمیشود تا این که یک شب ماشین جیمز با اتوموبیل دیگری تصادف میکند. ماشین دوم دو سرنشین داشته؛ یک مرد و یک زن؛ مرد در دم جان میسپارد اما زن زنده میماند. پس از تصادف گروهی ناشناس جیمز و ماشینش را به یک بیمارستان عجیب میبرند. اتفاقی برای جیمز افتاده و او از تصادف لذتی عجیبتر برده است. وان مسئول گروهی که جیمز را مداوا کرده، قصد دارد که همسر جیمز را از تصادف باخبر کند اما …»
۲. تاریخچه خشونت (a history of violence)
- بازیگران: ویگو مورتنسن، ماریا بلو، اد هریس و ویلیام هارت
- محصول: ۲۰۰۵، آمریکا، کانادا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
فیلم «تاریخچه خشونت» اوج کارنامهی کاری دیوید کراننبرگ در دوران دوم فعالیتهای سینمایی او است. دربرگیرندهی داستانی سرراست که دیگر در آن خبری از آن همه نماد و استعاره نیست، اما شدیدا خوشساخت که هم هیجان دارد و هم از شخصیتهایی معرکه برخوردار است که مخاطب نگران آنها میشود و برایشان دل میسوزاند. ضمن این که میتوان جلوههای متفاوتی از بدبینی نسبت به دنیا را در این جا هم دید؛ این که چگونه چند اشتباه تا آخر عمر با آدمی میماند و هیچگاه رهایش نمیکند، حتی اگر شخص با تمام توان از آن اشتباهات فرار کند. پس در این جا هم کراننبرگ در مقام یک هشدار دهنده ظاهر میشود.
گفته شد که فیلم «تاریخچه خشونت» در بسیاری از نظرسنجیها، جز برترین فیلمهای قرن حاضر دانسته میشود. منتقدان از زمان اکران آن را تحویل گرفتند و این یکی برخلاف فیلمهای دورهی اول فیلمسازی کراننبرگ همه را به دو دستهی موافق و مخالف تقسیم نکرد. اجماعی دور آن شکل گرفت و قلمها به نفع آن روی کاغذ چرخید و نقدهایی ستایشآمیز دریافت کرد. گرچه در مراسم اسکار چندان جدی گرفته نشد اما اعتبارش روز به روز بیشتر شد و هنوز هم بیشتر میشود.
داستان فیلم به مردی میپردازد که با خانوادهی خود در جایی آرام زندگی میکند و همه چیز به نظر خوب میرسد. اهالی او را میشناسند و در ظاهر از خانوادهای خوشبخت برخوردار است و از زندگی خود لذت میبرد. ورود غریبهای به شهر همه چیز را به هم میریزد؛ چرا که ظاهرا این غریبه از چیزی خبر دارد که به گذشتهی این آدم ارتباط پیدا میکند. او میتواند تمام این آرامش را به بزند.
هم لباس مرد غریبه و هم ماشین او عمدا به رنگ سیاه انتخاب شده؛ در حالی که همه چیز دور و بر او به رنگ روشن است. کراننبرگ این گونه آشکارا ورود شیطان و تباهی به شهر را هشدار میدهد. تفاوت این مرد با اهالی فقط در رنگ لباس نیست، بلکه ظاهر او کاملا رسمی است؛ در حالی که مردم آن شهر همه راحت لباس میپوشند. این تفاوتهای آشکار در واقع نظم شهر را هم به هم میریزد و فقط به زندگی خصوصی مرد ارتباط پیدا نمیکند. دیوید کراننبرگ از این طریق سطح رویی و ظاهری شهر را پس میزند تا نشان دهد که همین شهر کوچک هم میتواند جای کثیفی باشد، جایی که در ظاهر وجود ندارد و در بطن شهر خانه کرده است؛ کاری که کارگردانان بزرگی قبلا در تاریخ سینما هم انجامش دادهاند، مثلا دیوید لینچ در شاهکارش یعنی «مخمل آبی» (blue velvet) به گونهی دیگری کثافت جاری در یک محیط کوچک را نمایش داده است.
مرد مجبور میشود از خود و خانوادهاش دفاع کند و از این جا پای برخی المانهای دنیای قدیم کراننبرگ به فیلم باز میشود. اول هویت باختگی مرد است. او نمیداند که آن مرد دنیای قدیم است که در جهانی خشن زندگی میکرده یا مرد سربه زیر و آرام امروز. مرد تلاش دارد که پلی میان این دو دنیا بزند و در نهایت هم چارهای ندارد با گذشتهاش روبهرو شود. همین نمایش عدم امکان فرار از گذشته و اشتباهات آدمی دومین چیزی است که از آن دوره به فیلم راه پیدا میکند. مرد اگر قرار است به آرامش برسد اول باید با آن چه که دوست ندارد، روبهرو شود.
نمایش خشونت هم وجه دیگری از آن جهان است که یک راست سر از «تاریخچه خشونت» درآورده است. شخصیت اصلی داستان برای رسیدن به هدفش دست به هر نوع خشونتی میزند و کراننبرگ هم در نحوهی نمایش آن هیچ باجی به مخاطب خود نمیدهد. در این جا هم میتوان جلوههایی ازعلاقهی کراننبرگ به روانشناسی دید که در ادامهی راه فیلمسازی وی مدام تکرار میشود.
اما فارغ از همهی اینها فیلم «تاریخچه خشونت» اثری خوش ساخت، با ریتم مناسب و کارگردانی و بازیگری معرکه است که حتما مخاطب خود را راضی میکند. کراننبرگ در همین فیلم نشان میدهد که توانایی خوبی در طراحی و ساخت صحنههای اکشن هم دارد؛ البته وقتی موفق شوی شخصیتهای معرکهای خلق کنی، مخاطب با آن سکانسهای اکشن خود به خود همراه میشود.
فیلم برخوردار از سه بازی معرکه است. اول ویگو مورتنسن که با همین فیلم تبدیل به هنرپیشهی مورد علاقهی کراننبرگ شد و توانسته هم جنبهی سر در گریبان شخصیتش را به خوبی بازی کند و هم از پس آن سویهی تاریک نقش برآید. بعد از آن اد هریس که به خوبی در نقش یک شیطان مجسم ظاهر شده و پشت مخاطب را میلرزاند و سوم هم ویلیام هارت که دقیقا همان گردن کلفت مافیایی است که فیلم به آن نیاز دارد.
«مردی به همراه خانوادهاش در یک شهر کوچک زندگی خوبی دارد. او مورد احترام است و به نظر از زندگی خود راضی است. روزی شخصی در محل زندگی او دردسر درست میکند و این مرد موفق میشود آن دردسر را از سر شهر رفع کند. از این به بعد مردم از این مرد به عنوان قهرمان خود یاد میکنند. اما پخش شدن خبر دلاوری او باعث سر رسیدن مرد دیگری به شهر میشود که ظاهرا در گذشته با قهرمان داستان آشنا بوده است و سالها به دنبالش میگشته …»
۱. شباهت کامل (dead ringers)
- بازیگران: جرمی آیرونز، ژنهویو بوژو
- محصول: ۱۹۸۸، کانادا و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
احتمالا علاقهمندان به سینمای دیوید کراننبرگ از دیدن نام این فیلم به عنوان فیلم اول این فهرست تعجب کنند. البته حق هم دارند. فیلمهایی مانند «تصادف»، «مگس»، «ویدئودروم» یا «تاریخچه خشونت» آثار مطرحتری هستند و بیشتر دیده شدهاند. اما این فیلم نکتهای دارد که معتقدم آن را جایی بالاتر از تمام آثار فهرست قرار میدهد: هماهنگی بینقص فرم و محتوا بدون آن که توی ذوق بزند و اصلا حواس مخاطب را پرت کند. همه چیز فیلم به اندازه است و کراننبرگ دقیقا میداند که چه چیزی میخواهد و به خوبی هم توانسته آن را اجرا کند.
فیلم «شباهت کامل» هم به قدر کافی ترسناک است، هم به قدر کافی داستانی پر کشش و مهیج دارد، هم خشونت آن با ساختار درام میخواند، هم شخصیتها به اندازهی کافی معرفی میشوند و هم از بازیهای درجه یکی بهره میبرد. البته میتوان در جاهایی جلوهگریهای خاص کراننبرگ را دید. جلوههای بصری دورهی اول سینمای او در این جا هم پر رنگ است اما هیچ جا خارج از چارچوب اثر قرار نمیگیرد تا در نهایت فیلم «شباهت کامل» تبدیل به ارکستر خوش آهنگی شود که قطعهای گوش نواز را اجرا میکند.
دیوید کراننبرگ با ساختن فیلم «شباهت کامل» اثر غریبی خلق کرده است. در این جا دو برادر، دو دوقلوی همسان، یکی خجالتی و یک بی پروا زنی را بازیچه قرار میدهند و از این راه کراننبرگ سفری را به درون ذهن بیمار شخصیتهایش آغاز میکند. در داستان این فیلم هیچ چیز سرجای خودش نیست؛ آدمها همگی یک چیزیشان میشود، دانشنمد مانند یک دانشنمد عمل نمیکند و بیشتر دیوانه است، پزشک به جای نجات بیمارش و درمان او، دردی بر درهایش اضافه میکند و بیمار هم به جای این که به فکر سلامتی خود باشد وارد مسیری میشود که خودش از انهاتی آن خبر ندارد؛ البته همهی اینها خبر از حضور کارگردانی در پشت دوربین میدهد که خودش هم چندان به دنیای واقعی و عادی علاقهای ندارد.
در این فیلم هم بسیاری از المانهای مورد علاقهی سینمای دیوید کراننبرگ وجود دارد. آدمهای عجیب و غریب، اعتیاد، تصاویر گروتسک، آدمهای واداده و روانپریش، جنایتهای غیرقابل توضیح و البته موقعیتهای عجیب و غریب و کاملا دیوانهوار که فقط در سینمای کارگردانی مانند دیوید کراننبرگ حضور دارد.
خشونت در سینمای کراننبرگ حضوری همیشگی دارد. آدمها بلایی نیست که بر سر یکدیگر نیاورند اما فیلمساز ترجیح میدهد این خشونت را در سبکپردازی خود و البته بازی با نورها و رنگها به نمایش گذارد. استفاده از رنگهای تند به همراه خلق فضاهایی مالیخولیایی این امکان را فراهم میکند که از هر نمای اثر احساس انزجار به مخاطب منتقل شود و همین تصاویر هم از نمایش بی پردهی خشونت تاثیر گذارتر است. البته این به این معنی نیست که کراننبرگ خشونت را به شکل افسارگسیخته به نمایش نمیگذارد و خشونت را فقط در پس تصاویر خود به شکلی غیر مستقیم پنهان میکند. او هر جا که لازم باشد از نمایش بی پروای خشونت ابایی ندارد و به مخاطب خود باج نمیدهد.
این نمایش خشونت در قالب تصویرسازی در کنار خشونت افسار گسیخته به همراه روان شناسی شخصیتها سینمای کراننبرگ را به سینمای کارگردانهای قرن حاضر که به خشونت جلوهای زیباییشناسانه میدهند، نزدیک میکند. چنین فیلمسازانی علاقه دارند که شخصیتهای خود را وارد فضایی مالیخولیایی کنند که در آن هیچ چیز آنگونه که باید باشد نیست و شخصیتها مدام بازیچهی دست دیگران قرار میگیرند. در چنین چارچوبی است که دیوید کراننبرگ را باید یکی از مهمترین فیلمسازان تاثیرگذار بر شیوهی کاری افرادی مانند پارک چان ووک یا جولیا دوکورنائو یا حتی گاسپار نوئه دانست.
فیلم «شباهت کامل» از یک بازیگر خوب در قالب دو نقش اصلی خود بهره میبرد. جرمی آیرونز که نقش دو پزشک دو قلوی کاملا همسان را بازی کرده، به خوبی توانسته هم بی پروایی یکی، و هم خجالتی بودن دیگری را نمایش دهد. داستان فیلم «شباهت کامل» به گونهای است که بازی بد بازیگر میتوانست به راحتی فیلم را به اثری معمولی تبدیل کند اما جرمی آیرونز در انجام وظایف خود به عنوان بازیگر سنگ تمام گذاشته تا دیوید کراننبرگ به راحتی داستان پیچیدهی خود را به پیش ببرد.
فیلم «شباهت کامل» در کارنامهی کارگردانی دیوید کراننبرگ اثر مهمی است. او حال خود را به عنوان یکی از مهمترین کارگردانانی میدید که راویی رواننژدی انسان مدرن بود، مردان و زنانی گرفتار در بحران هویت و در حال کلنجار با خشمی فرو خورده که هر کاری میکنند به جای بهتر کردن اوضاع، همه چیز را به هم میریزد؛ از این منظر میتوان او را در کنار کارگردان بزرگی مانند مارتین اسکورسیزی قرار داد.
«دکتر الیوت و دکتر بورلی دو دوقلوی همسان هستند که به عنوان پزشک زنان مشغول به کار هستند. روزی بازیگر زن مشهوری به نام کلر که نابارور است به آنها مراجعه میکند تا مشکل باروری خود را حل کند. الیوت که آدمی بی پروا است از کلر خوشش میآید و با وی ارتباط برقرار میکند. او از برادر خجالتی خود یعنی بورلی میخواهد که مدتی جای او را بگیرد اما بورلی به کلر دل میبازد و این را از الیوت پنهان میکند تا این که …»
عالیترین اثر کارگردان یعنی فیلم عنکبوت چی شد
سطح بسیار پایینی از دانش لازمه تا «تاریخچه خشونت» رو دومین فیلم برتر کراننبرگ بدونیم.