۱۰ بازیگر که با نقشهای منفی اسکار گرفتند
گاهی بازی در نقش شخصیتهای منفی، سختتر از بازی در قالب قطب مثبت ماجرا است. به ویژه اگر آن شخصیت خویی وحشی هم داشته باشد. در این مواقع بازیگر باید کاری کند که مخاطب از نقش او روی پرده متنفر شود. طبیعتا چنین نقشآفرینی در نظر بسیاری از بازیگران چندان منطقی نیست اما هستند بازیگرانی که مدام خود را به چالش میکشند و در قالبهای متنوع قرار میگیرند. حال تصور کنید که نقشی روی کاغذ محشر به نظر برسد و فراز و فرودی کم نظیر داشته باشد، در چنین حالتی بازیگر شانس این را دارد که نقش منفی را به شخصیتی جذاب هم تبدیل کند؛ شخصیتی که نتوان از آن چشم برداشت و همراهش شد. در این لیست سری به ۱۰ بازیگری زدهایم که توانستهاند از پس این چالش برآیند و نتیجهی آن را با کسب جایزهی اسکار ببینند.
- ۱۰ بازیگر شخصیت ابرقهرمان که سالها بعد برای ایفای نقششان برگشتند
- ۱۰ نقش منفی برتر گری اولدمن؛ از «لئون» تا «جیافکی»
گاهی این بازیگران چنان نقشهای منفی را بازی میکنند که عملا آن نقش به مهمترین شخصیت فیلم تبدیل میشود. روی کاغذ شخصیتهای منفی فرصت کمتری برای همذاتپنداری با مخاطب دارند، اما بازی خوب در نقش منفی که خوب طراحی و نوشته شده، میتواند به عنصری کلیدی در موفقیت فیلم تبدیل شود. به عنوان نمونه به این مثال توجه کنید: تصور کنید که با فیلمی طرف هستید که در آن پلیسی در حال حل یک معمای قتل است. او هر چه میزند به در بسته میخورد؛ چرا که همیشه یک قدم از قاتل عقبتر است. حال تصور کنید که نقش قاتل ماجرا چندان درست ساخته و پرداخته نشده باشد، در آن صورت اعمال شخصیت مثبت هم چندان جدی گرفته نمیشود. هیچ کس دوست ندارد داستان پلیسی را دنبال کند که توان دستگیری قاتلی احمق را ندارد، مگر در یک فیلم کمدی.
اگر اتفاقی برعکس شکل بگیرد و نقش قاتل بر روی کاغذ درست طراحی شده باشد، بازیگر این فرصت معرکه را دارد که شخصیتی جذاب بسازد که از ذهن مخاطب پاک نشود. در همین لیست همهی بازیگرها چنین خصوصیتی دارند؛ آنها در قالب مردان و زنانی قرار گرفتهاند که اگر از داستان حذف شوند، آن فیلم هیچ حرفی برای گفتن نخواهد داشت و احساس ما از اعمال قطب مثبت ماجرا به چیزی متفاوت تبدیل خواهد شد. البته که این بازیگران چیزی از بیرون فیلمنامه هم به نقش اضافه کردهاند و رهاوردی با خود به فیلم آوردهاند؛ مثلا کاری که هیث لجر با نقش جوکر در فیلم «شوالیه تاریکی» انجام میدهد و آن را حتی از خود بتمن هم دیدنیتر میکند، قطعا رهاورد خود بازیگر است و نمیتوان آن را روی کاغذ نوشت. یا ترسناک بودن دکتر هانیبال لکتر در فیلم «سکوت برهها» بیش از آن که مدیون نوشتهی روی کاغذ باشد، مدیون بازی بازیگر آن یعنی آنتونی هاپکینز است.
اما از همهی اینها گذشته، عموما هالیوود به نقشهای منفی روی خوش نشان نمیدهد. ظاهرا اعضای آکادمی حین رای دادن فقط مردان و زنانی را میبینند که به کاری مثبت مشغول هستند یا حداقل قطب پیش برندهی داستان یا همان پروتاگونیست باشند. اما گاهی بازیگری چنان در فیلمی ظاهر میشود که نمیتوان نادیدهاش گرفت و آخر به حقش میرسد. این لیست شامل چنین بازیگرانی میشود؛ بازیگرانی که راهی سخت را طی کردند و عملا دست به کاری زدند که ما امروزه آن فیلمها را با آنها به یاد بیاوریم.
۱۰. فی داناوی در فیلم «شبکه» (Network)
- کارگردان: سیدنی لومت
- دیگر بازیگران: پیتر فینچ، ویلیام هولدن و ند بتی
- محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
فی داناوی در فیلم «شبکه» سیدنی لومت، در نقش زنی قرار گرفته که فقط به فکر خودش است. زنی که حاضر است تمام اخلاقیات عالم را برای رسیدن به دروازههای موفقیت زیر پایش له کند. داستان فیلم، رسانهها و نسبت آنها با اصول اخلاقی را زیر ذرهبین قرار میدهد. در این جا مانند هر جای دیگری، عدهای سیاه لشکر هستند و عدهای هم به اصولی باور دارند و حاضر نیستند که از آنها عدول کنند. اما این دربارهی شخصیت دایانا با بازی فی داناوی صادق نیست.
عموما وقتی از فی داناوی صحبت می کنیم، یا او را در قالب زنان سرخوردهای چون نقشآفرینیاش در فیلم «محله چینیها» (Chinatown) به یاد میآوریم یا به عنوان نمادی از زنان سرکش و عصیانگر اواخر دههی ۱۹۶۰ یا اوایل دههی ۱۹۷۰. البته این مورد دوم بیشتر به خاطر بازی او در مشهورترین نقشش یعنی بانی پارکر در فیلم «بانی و کلاید» (Bonnie And Clyde) از آرتور پن میآید اما او این جا و در «شبکه» پا را فراتر گذاشته و نقشی را ایفا کرده که میتواند نمادی از هر سیستم منفعت طلبی باشد.
سیدنی لومت با ساختن فیلم «شبکه» گام دیگری در نمایش کژیهای جامعهی آمریکا در دههی ۱۹۷۰ برداشت. او اگر در فیلمهای مختلف، تیغ تند نقد خود را به سمت جاهایی مانند سیستم قضایی یا ادارهی پلیس برده بود، حال رسانههایی را مینواخت که مانند بنگاههای اقتصادی رفتار میکنند و به جای آن که به فکر پیدا کردن حقیقت باشند، به کسب درآمد بیشتر فکر میکنند. آنها در این سیستم هر کس و هر چیزی را خرد میکنند، حتی زن با وفایی مانند دایانا را که عملا به بردهی آنها تبدیل شده است. به همین دلیل هم سیدنی لومت در پایان او را سرخورده و وا داده نمایش میدهد.
دایانای این فیلم زنی است که دوست دارد به چنین سیستم خونخواری کمک کند. او برای افزایش تعداد مخاطب شبکه، یک برنامهی خبری عصرگاهی را به یک شوی سرگرمی تبدیل میکند. حتی پا را فراتر گذاشته و قصد دارد که به اعضای فرقهای بدنام هم کمک کند، فقط به خاطر این که جنجالی به پا کند و برنامهای پر بیننده بسازد. برای او تاثیر کارهایش اصلا مهم نیست و همین هم از او هیولایی میسازد که میتواند از هر کسی ترسناکتر باشد. موفقیت در حرفه و پیشرفت برای او آن قدر مهم است که حتی حاضر است روح خود را هم به شیطان بفروشد. به همین دلیل هم عاقبتی تلخ در انتظارش نشسته است.
در آن سال لیو اولمان برای فیلم «چهره به چهره» (Face To Face)، ساختهی اینگمار برگمان، تالیا شایر به خاطر «راکی» (Rocky)، ماری کریستین بارو با بازی در فیلم «پسرخاله غذا» (cousin cousine) و سیسی اسپیسک به خاطر «کری» (Carrie) ساختهی برایان دی پالما نامزد دریافت جایزهی اسکار بودند. اما اعضای آکادمی با انتخابی صحیح، فی داناوی را شایستهی دریافت جایزهی اسکار بهترین بازیگز نقش اول زن دانستند.
«هوارد بیل یک مفسر خبری در شبکهی تلویزیونی UBS آمریکا است. از سوی تهیه کنندگان برنامه به او خبر میدهند که نمیتوان این گونه ادامه داد، چرا که مخاطبان برنامهاش افت کردهاند. هوارد که عمری در این کار بوده، تحمل از دست دادن شغلش را ندارد. او ناگهان در برنامهاش اعلام میکند که در قسمت بعدی و در پخش زنده مغزش را متلاشی خواهد کرد …»
۹. جین هاکمن در فیلم «نابخشوده» (Unforgiven)
- کارگردان: کلینت ایستوود
- دیگر بازیگران: کلینت ایستوود، مورگان فریمن و ریچارد هریس
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
کلینت ایستوود با «نابخشوده» فیلمی ساخته که در آن دو قاتل، قهرمانهای درام هستند و کلانتر شهری یک خونخوار. جین هاکمن در این جا نقش همان کلانتر را بازی میکند؛ مردی که به جای برقراری نظم و قانون، به دنبال امیال پست خودش است و از هیچ ظلمی هم برای رسیدن به رضایت شخصیاش فروگذار نیست. او در شهری کوچک برای خود امپراطوری کوچکی راه انداخته و بیشتر به یک سرکردهی گروههای آدمکش میماند تا یک مرد قانون. در چنین چارچوبی است که ایستوود قهرمان کلاسیک سینمای وسترن را از جهان مردگان فرامیخواند تا در اوج پیری و فرتوتی، برای بار آخر هم که شده عدالت را برقرار کند و حق را به حقدار برساند.
ابتدای دههی نود میلادی دیگر مانند دوران دههی هفتاد با یک آمریکای سیاستزده روبهرو نیستیم که هر وسترن بدرد بخوری به زمانهی خودش و فراز و فرودهای آن ارجاع دهد یا مانند دوران گذشته، قهرمان سینمای وسترن مردی همه فن حریف و بزن بهادر باشد. زمانه عوض شده و همین باعث میشود تا ایستوود با خیالی راحت شمایل ماندگار خود و در کل شمایل وسترنرهای تاریخ سینما را نقد کند و در واقع هجویهای بر آنها بسازد. اما کار او زمانی پیچیدهتر میشود که او این کار را با انتظارات مردم از سینمای وسترن و در نهایت تصویر خودش هم میکند.
اهالی شهر فیلم به نوعی همان مخاطبان فیلم هستند که از کابوی قهرمان توقع دلاوری و نجات ضعفا را دارند. بیخبر از این که ایستوود خواب دیگر برای آنها دیده است. آندره بازن در مقالات خود در کتاب «سینما چیست؟» اشاره میکند که یکی از شخصیتهای تکراری فیلمهای وسترن زنان بدکاره اما نیک سرشتی هستند که وسترنر فیلم به آنها کمک میکند و آنها هم در پایان این عمل را با نجات جان قهرمان در لحظهی آخر جبران میکنند. اما باز هم از این خبرها در این فیلم نیست.
ایستوود این گونه با تمام انتظارات ما از سینمای وسترن که خودش از شمایلهای ماندگار آن است، بازی می کند و نشان میدهد که او هم میتواند زخم بخورد و فریاد بزند و دیگر آن مرد خوش قلب اما خشن نباشد که برای اجرای عدالت آمده است. ضمن آن که جنبهی تاریک و خشن همیشگی فیلمهای او در این یکی هم یافت میشود و همین هم در پایان به مدد قهرمان فیلم میآید.
بازی جین هاکمن یکی از دلایل موفقیت فیلم است. کار سخت قهرمان داستان در پرتو درندهخویی شخصیت او و نمایش خوبی که بازیگر از این انسان جنایتکار ارائه داده، معنا پیدا میکند. در آن سال جین هاکمن رقبای قدری مانند آل پاچینو و جک نیکلسون را در کنار خودش به عنوان نامزد اسکار میدید. آل پاچینو در فیلم «گلن گری گلن راس» (Glengarry Glenross) نمایشی معرکه داشت و جک نیکلسون هم در «چند مرد خوب» (A Few Good men) حسابی درخشیده بود، اما سال ۱۹۹۲ سالی بود که راهیدهندگان اسکار در بخش بهترین بازیگر نقش مکمل مرد، تصمیم درستی گرفتند.
«سال ۱۸۸۰، ایالت وایومینگ. دو کابوی ظالم چهرهی زنی روسپی را از ریخت میاندازند و او را مورد آزار و اذیت قرار میدهند. کلانتر شهر به شکایت زن توجه چندانی نمیکند و فقط آنها را جریمه میکند تا قسر در بروند. اما روسپیهای شهر متحد می شوند و هزار دلار جمع میکنند و جایزه ای برای اجرای عدالت و مرگ آن دو کابوی تعیین میکنند. ویلیام که هفتتیر کشی همه فن حریف و پر آوازه بوده، از این موضوع باخبر می شود اما او مدتها است که دست به هفتتیر نبرده و در واقع دورانش به سر آمده است …»
۸. شارلیز ترون در فیلم «هیولا» (Monster)
- کارگردان: پتی جنکینز
- دیگر بازیگران: کریستینا ریچی، بروس درن و لی ترگسن
- محصول: ۲۰۰۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
کمتر پیش آمده که شخصیت یک قاتل زنجیرهای تا این حد مورد توجه قرار بگیرد و آمریکاییها جوایز مختلفشان را به پایش بریزند. شارلیز ترون در فیلم «هیولا» در نقش قاتلی ظاهر شده که در جهان واقعی اولین قاتل زنجیرهای زن در تاریخ آمریکا است. او برای بازی در این نقش حسابی تغییر قیافه داده و اصلا آن بازیگری که میشناسیم، نیست؛ چهرهاش دفرمه و زمحت کشیده شده و رفتارش هیچ شباعتی به زنی متشخص ندارد، حسابی وزن اضافه کرده و خلاصه تا توانسته در نقش خود فرو رفته است.
در دههی ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ پلیس به دنبال قاتل مردانی میگشت که با بیرحمی کشته شده بودند. نتیجهی تحقیقات پلیس رسیدن به زنی به نام آیلین وورنوس بود که حداقل به جرم کشتن ۷ مرد محکوم به اعدام شد. جامعهی آمریکا حسابی غافلگیر شده بود، چرا که تا آن زمان همهی قاتلین سریالی، مردانی مورددار و رواننژند بودند که کینهای عمیق نسبت به زنان داشتند و از مشکلات روانی رنج میبردند. کسی تصورش را هم نمیکرد که زنی چنین هم وجود داشته باشد و بتواند از پس مردان زیادی برآید و آنها را بکشد.
پتی جنکینز در مقام کارگردان و شارلیز ترون در مقام بازیگر، به این شخصیت زن، رنگ و بوی یک قربانی را دادهاند؛ زنی که میتوان درکش کرد و برایش دل سوزاند. در دستان این دو، این زن انسانی هوسران یا ذاتا دیوانه نیست. اگر هم دیوانگی در او وجود دارد، به خاطر شرایط تلخی است که سپری کرده، وگرنه او هم دوست دارد مانند همه زندگی کند، عشق بورزد و کسی هم کاری به کارش نداشته باشد.
برای بهتر در آمدن این شخصیت، در کنار او زن دیگری حضور دارد که مصداق بارز یک قربانی است. نقش این زن دوم را کریستینا ریچی بازی میکند. شخصیت او روابط نزدیکی با آیلین دارد و در واقع آیلین در مقام حامی، سعی میکند از این دختر آسیب پذیر دفاع کند. جهان داستانی فیلم «هیولا» جهانی تاریک و وحشتناک است که فقط گرگها در آن دوام میآورند و جایی برای آدمهای عادی ندارد.
پس داستان فیلم، روایتگر قربانی شدن یک زن متفاوت در یک جامعهی مردسالار است. این درست که زن قربانی میگیرد و جان میستاند اما ریشههای این جنایتها توسط فیلمساز در جامعهای جستجو میشود که او را نه به عنوان یک انسان، بلکه به عنوان ابژهای جنسی میبیند. فیلم قصهی زنی را تعریف میکند که هیچ از یک موجود درنده کم ندارد اما در عین حال غمخوار زندگی مصیبتزدهی او هم هست.
در چنین قابی آن چه که «هیولا» را نجات میدهد و به اثری قابل توجه تبدیل میکند، فاصله گرفتن پتی جنکینز از شعارهای ابلهانه و احساساتگرایی بیش از حد و دست یافتن شارلیز ترون به گوهر شخصیتش است؛ این که آن نقش را چنان استادانه بازی کند که راجر ایبرت آن را یکی از برترین نقشآفرینیهای تاریخ سینما بداند.
شارلیز ترون برای بازی در این نقش به وزن خود اضافه کرد و مجبور شد هر روز ساعتها یک گریم سنگین را تحمل کند. این ایفای نقش برای او جایزهی اسکار بهترین بازیگری نقش اول زن و همچنین گلدن گلوب را به ارمغان آورد. در آن سال کیشا کاسل هیوز برای فیلم «نهنگسوار» (Whale Rider)، دایان کیتون برای «یکی باید کوتاه بیاید» (Something’s Gotta Give)، سامانتا مورتون برای «در آمریکا» (In America) و نائومی واتس به خاطر بازی در «۲۱ گرم» (۲۱ Grams) رقیب شارلیز ترون در بخش بهترین بازیگر نقش اول زن بودند.
«در سال ۱۹۸۹، آیلین که با تنفروشی روزگار می گذراند، پس از نقل مکان به میشیگان تصمیم به خودکشی میگیرد. اما آشنایی با دختر جوانی در یک کلوب شبانه او را از این کار منصرف میکند …»
۷. مایکل داگلاس در فیلم «وال استریت» (Wall Street)
- کارگردان: الیور استون
- دیگر بازیگران: چارلی شین، مارتین شین و داریل هانا
- محصول: ۱۹۸۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
مایکل داگلاس در فیلم «وال استریت» نقش یکی از آدمهای گردن کلفت بازار سهام وال استریت را بازی میکند؛ مردی که در حرفهی خود بسیار محترم است و همه از او حساب میبرند. اما او از آن ثروتمندانی نیست که خیرش به همه میرسد، بلکه گرگ خوش پوشی است که برای رسیدن به موفقیت هر کاری میکند. او نماد جهان سرمایهداری است که به بهرهکشی از دیگران مشغول است و حاضر است برای دوام آوردن و ادامهی راه سیستم، هر ارزش اخلاقی را زیر پا بگذارد.
منش اشرافی و چهرهی گرم و صمیمی مایکل داگلاس بسیار به کارش آمده. او بازیگری است که رفتار و حرکاتش به مردان ثروتمندی میماند که همیشه با اعتماد به نفس هستند و میتوانند هر چیزی را با زبان چرب و صدای گرمشان به دست آورند. بزرگ شدنش در خانهی پدری مانند کرک داگلاس چنین وجاهتی به او داده و البته از چهرهاش کمی شیطنت هم میبارد.
همهی این خصوصیات در فیلم «وال استریت» با هنرمندی به خصوصیاتی منفی تبدیل شده است. چرا که به جای استفاده از آنها در جهت خیر و مثبت ماجرا، در جهت سودجویی و زورگویی استفاده شده. این از هنر بازیگری مایکل داگلاس میآید که میتواند نقش چنین مرد ریاکاری را به خوبی بازی کند.
از سوی دیگر فیلم «وال استریت» را الیور استونی ساخته که همیشه سنگ عقاید چپ و عدالتخواهانه را به سینه میزند. برای او هیچ جایی در کشورش به اندازهی وال استریت شیطانی نیست و هیچ انسانی خبیثتر از مردان و زنان شاغل در آنجا وجود ندارد. به همین دلیل هم فیلمش را با تمرکز بر رفتار مغایر اخلاق کسانی ساخته است که دوست دارند ره صد ساله را یک شبه طی کنند و پولدار شوند و در این راه هم بسیاری را به خاک سیاه بنشانند.
در این جا جوانی به نان باد فاکس با بازی چارلی شین حضور دارد که میخواهد هر طور شده پولدار شود و پدرش را تحت تاثیر قرار دهد. او به سراغ الگویش در وال استریت یعنی گوردون گکو یا همان مایکل داگلاس میرود و ادعا میتواند در زمان کمی به هر دو نفر پول فراوانی برساند. اما آن چه که از این پس تجربه میکند، جهانی پر از دروغ و دورویی است که هر کاری در آن برای رسیدن به پول جایز است و هیچ حد و مرز اخلاقی وجود ندارد.
این گونه الیور استون تصویری ترسناک از آمریکایی که میشناسد، ارایه میدهد. اما جالب این که هالیوود نشینان هم حسابی فیلم را تحویل گرفتند. در سال ۲۰۱۰ هم الیور استون فیلمی دیگری در ادامهی داستان همین فیلم و با همین شخصیت گوردون گکو ساخت که البته مانند این یکی چندان مورد توجه قرار نگرفت؛ فیلمی به نام «وال استریت: پول هرگز نمیخوابد» (Wall Street: Money Never Sleeps) که اسم با مسمایی دارد.
نقش گوردون گکو، معروفترین نقش کارنامهی بازیگری مایل داگلاسی است که حسابی در جهان سینما برو بیایی دارد. او هم تهیه کنندهی موفقی است و هم حسابی در هالیوود مورد احترام است. در آن سال ویلیام هرت، مارچلو ماستوریانی، جک نیکلسون و رابین ویلیامز به ترتیب برای بازی در فیلمهای «اخبار تلویزیون» (Broadcast News)، «چشمان سیاه» (Dark Eyes)، «آیرونوید» (Ironweed) و «صبح بخیر ویتنام» (Good Morning Vietnam) رقبای مایکل داگلاس برای کسب جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد بودند.
«باد فاکس جوانی است که دوست دارد در وال استریت به سرعت پیشرفت کند و پول و پلهای به هم بزند. البته او قصد دارد که پدرش را هم تحت تاثیر قرار دهد. روزی او به سراغ الگویش یعنی گوردون گکو میرود و به او میگوید که اطلاعاتی از یک شرکت هواپیمایی دارد که میتواند پول زیادی به حساب هر دو واریز کند؛ فقط باید از این اطلاعات در بازار بورس استفاده کرد. البته او به گوردون نمیگوید که این اطلاعات مربوط به شرکت هواپیمایی است که پدرش در آن کار میکند …»
۶. کریستف والتز در فیلم «حرامزادههای بیآبرو» (Inglourious Basterds)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- دیگر بازیگران: برد پیت، ملانی لورن، دایان کروگر، ایلای راث و مایکل فاسبیندر
- محصول: ۲۰۰۹، آمریکا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
شایعهای وجود دارد که کوئنتین تارانتیو به کریستف والتز در پشت صحنهی فیلم و زمان تمرینها گفته بود که از همهی توانش در برابر دیگر بازیگران استفاده نکند؛ چرا که نمیخواهد دیگران به خاطر دیدن توانایی فراوان او در نقشآفرینی با کمبود اعتماد به نفس مواجه شوند. تارانتینو از والتز خواسته که تمام توانش را در حین فیلمبرداری خرج کند. چه این شایعه را باور کنیم و چه، وجودش خبر از درخشش او در فیلمهای تارانتینو میدهد. او واقعا در هر دو فیلمی که با این کارگردان کار کرد، اجرایی یک سر و گردن بالاتر از دیگران داشته است.
کریستف والتز در فیلم «حرامزادههای بیآبرو» نقش سرهنگی از نیروهای اس اس در جریان جنگ جهانی دوم را بازی میکند. او حیوان هفت خطی است که کارش شکار یهودیانی فراری و سپردن آن ها به جوخههای مرگ یا فرستادنشان به کمپهای کار اجباری است. والتز این نقش را با یک شوخ طبعی مثال زدنی بازی کرده تا نقش او جنبهای شیطانیتر هم پیدا کند؛ انگار گرگی است که با پنبه سر میبرد. البته در حین اجرای خشونت هم میتواند به حیوانی درندهخو تبدیل شود که راحت میکشد و جان میستاند.
با وجود همهی این دستاوردها، بازی کریستف والتز در این فیلم را به راحتی میتوان جزو بهترین بازیهای قرن حاضر نامید. او چنان به شخصیت سرهنگ هانس لاندا جان میبخشد که در همان سکانس اول میخ خود را محکم میکوبد. حضور او با آن توانایی نبوغآمیز در تغییر ناگهانی زبانِ در حال تکلم از ایتالیایی به انگلیسی یا آلمانی و فرانسوی، همهی قاب را از آن خود میکند تا آن جا که هر قابی با حضور او، جانی تازه میگیرد و به صحنهای بهتر تبدیل میشود.
داستان فیلم هم داستان غریبی است؛ داستانی که به بازیگرانش اجازه میدهد تا میتوانند دیوانگی کنند و از آن شخصیتهای آشنای سینمای جنگی فاصله بگیرند. این طبیعی است که وقتی تارانتینو سراغ مهمترین اتفاق قرن بیستم میرود، حتما تاریخ واقعی آن اتفاق را به نفع تاریخ سینما مصادره به مطلوب میکند. عشق به سینما آن قدر برای او مقدس است که به راحتی میتواند هر اتفاق تراژیکی را به کمک آن حل و فصل کند. روایت او از نبرد نفسگیر جنگ جهانی دوم و جنبش مقاومت فرانسه در برابر آلمان، با کمدی گزندهای همراه است که خاص خود تارانتینو است.
مت دیمون به خاطر حضور در فیلم کلینت ایستوود با نام «شکستناپذیر» (Invictus)، وودی هارلسون در «پیامآور» (The Messenger) از اورن موورمن، کریستوفر پلامر در «آخرین ایستگاه» (The Last Station) مایکل هافمن و استنلی توچی برای فیلم «استخوانهای دوستداشتنی» (The Lovely Bones) ساختهی پیتر جکسون نامزد دریافت جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد در سال ۲۰۰۹ بودند اما آکادمی چارهای جز اعطای جایزه به کریستف والتز نداشت.
«یک سرهنگ اس اس به نام هانس لاندا پس از اشغال فرانسه توسط ارتش آلمان به شکار یهودیان مشغول است. در ابتدای فیلم او دستور قتل عام خانوادهای یهودی را صادر میکند اما دختر خانواده موفق به فرار میشود. از طرف دیگر شخصی به نام آلدو از نیروهای متفقین، گروه مخوفی را تشکیل داده که کارش کندن پوست سر سربازان آلمانی است. آنها میخواهند ترس را به جان آلمانیها بیندازند. در این میان خبر میرسد که شخص هیتلر برای تماشای اولین نمایش یک فیلم سینمایی آلمانی قرار است به پاریس سفر کند …»
۵. کتی بیتس در فیلم «میزری» (Misery)
- کارگردان: راب راینر
- دیگر بازیگران: جیمز کان، لورن باکال
- محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
شخصیت کتی بیتس و نقش ترسناک او در فیلم «میزری» راه به تفسیرهای مختلفی میدهد. او زنی ساده است که در جایی دورافتاده زندگی آرامی دارد. روزی مردی در جادهی نزدیک به خانهی او تصادف میکند. زن، آن مرد را به خانهاش میآورد تا تیمارداریاش کند اما این فقط بخشی از قضیه است و لو رفتن هویت مرد همه چیز را از این رو به آن رو میکند.
راب راینر، کارگردان فیلم از همان ابتدا نشانههایی از این زن به ما میدهد که احساس غریبی نسبت به او داشته باشیم و نتوانیم مهربانیاش در حین رسیدگی به مرد را باور کنیم. این زن مشکلی دارد، حداقل زندگی منزوی و ایزولهی او که چنین میگوید. پس فیلم «میزری» آشکارا از عناصر و کلیشههای سینمای وحشت برای شخصیتپردازی این زن استفاده میکند. در چنین چارچوبی مخاطب نگران حال مردی میشود که با دست و پای شکسته زندانی این زنه دیوانه است.
نقطه قوت بازی کتی بیتس حرکت روی مرز باریک مهربانی و جنون است. او در لحظه میتواند از این رو به آن رو شود، لحظهای زنی مهربان و انسان دوست باشد و لحظهی دیگری دیوانهای باشد که میتواند به راحتی جان شخص دیگری را بستاند. اما داستان به همین سادگیها نیست، وگرنه فیلم «میزری» به ترسناکی معمولی تبدیل میشد و این زن هم به سیاههی شخصیتهای آبکی منفی سینمای ترسناک اضافه میشد.
مردی که در خانهی او حضور دارد و از درد به خود میپیچد، نویسندهای سرشناس است که زن عاشق رمانهای او است. او به ویژه دلباختهی یکی از شخصیتهای محوری کارنامهی این نویسنده است. او زمانی تغییر چهره میدهد و به همان موجود وحشتناک تبدیل میشود که میفهمد نویسنده در رمان تازهای که در دست دارد و هنوز آن را منتشر نکرده، آن شخصیت را کشته است.
از این جا است که فیلم به تفاسیر فرامتنی در باب ارتباط هنرمند با مخاطبانش یا وظیفهی او در قبال آنها میدهد و ما را با این سوال مواجه میکند که آیا حتما باید یک نویسنده یا یک هنرمند نسبت به مخاطبان خود احساس مسئولیت کند یا جهان شخصی خود را پی بگیرد و بدون توجه به خواست مخاطب، به خلق آثار مد نظرش بپردازد؟ این که یک فیلم ترسناک به چنین گوهری دست یابد، از آن موارد نادری است که فیلم را به اثری برای تمام دورانها تبدیل میکند.
کتی بیتس در آن سال کار سختی برای متقاعد کردن رای دهندگان آکادمی نداشت. بازی او به اندازهی کافی درخشان بود که نامش را به تاریخ سینما سنجاق کند. حال اگر رقبایی مانند آنجلیکا هیوستن، جولیا رابرتز، مریل استریپ و جوآن وودوارد هم به عنوان نامزد دریافت جایزه در کنار خود داشته باشد، کسی در حقانیت او برای کسب جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شک نمیکند.
«پل شلدون یک نویسنده ی موفق است که تصمیم گرفته داستانهای دنبالهدار خود به نام میزری را به اتمام برساند، پس مجبور است شخصیت اصلی آن را در آخرین نوشتهی خود از بین ببرد و در واقع بکشد. بعد از تمام شدن داستانش سوار بر ماشین خود میشود و از جادهای کوهستانی به سمت شهر میراند اما در راه دچار حادثه شده و توسط یک طرفدار افراطی کتابهایش نجات داده میشود. اما …»
۴. لوئیز فلچر در فیلم «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (One Flew Over The Cuckoo’s Nest)
- کارگردان: میلوش فورمن
- دیگر بازیگران: جک نیکلسون، دنی دویتو و ویل سمسون
- محصول: ۱۹۷۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
چگونه میتوان پرستاری خلق کرد که به یک شخصیت منفی و حرص درآر کامل در یک فیلم تبدیل شود؛ شخصیتی که مخاطب آرزو کند سر به تنش نباشد و هر چه زودتر از شرش خلاص شود. باید گفت که میلوش فورمن به همراه کین کیسی، نویسندهی کتاب منبع اقتباس، و لوئیز فلچر بازیگر، موفق به انجام این کار شدهاند. پرستار راچد این فیلم با بازی فلچر عصارهی هر نوع شخصیت شیطانی است که در سینما دیدهاید. او مانند یک ربات به وظایف سازمانی خود عمل میکند و هیچ احساسی ندارد. انگار نه انگار که افراد تحت حمایت او عدهای انسان با احساسات و تفکرات مختلف هستند. او با آنها مانند عدهای اسیر رفتار میکند و فقط میخواهد که کارش را انجام دهد و به خانه برود.
صورت سنگی فلچر کارش را تا حدود بسیاری برای حضور در این قالب شیطانی آسان کرده است تا او تبدیل به نمادی از کارگزاران سیستمی شود که انسان را فقط برای بردگی میخواهد. پرستار راچد این فیلم، بیش از هر شخص دیگری در دیوانه ماندن این انسانهای نکبتزده و اسیر در یک بیمارستان روانی مقصر است. تا آن جا که به نظر میرسد هیچ تمایلی به بهبودی آنها ندارد. او فقط آنها را رام میخواهد؛ مانند مردگانی متحرک.
میلوش فورمن کتاب کن کیسی را تبدیل به اثری در باب روحیهی جوانان آمریکایی در دههی ۱۹۷۰ میلای کرده است. در این جا جک نیکلسون نقش مردی را بازی میکند که برای فرار از زندان خود را به دیوانگی زده تا به یک محیط دیگر فرستاده شود اما محیط تیمارستان را خفقانآور میبیند. او سعی میکند بر علیه نظم موجود قیام و این مردان گرفتار در این جهنم تاریک را هم با خود همراه کند.
پس میلوش فورمن داستان یک مجرم زندانی گرفتار در یک آسایشگاه روانی را تبدیل به اثری در باب تلاش آدمی برای رهایی از قید و بندها کرده است. آسایشگاه روانی رفته رفته تبدیل به مکانی میشود که میتوان آن را جای آدمهای مطرود جامعه دانست و تلاشهای شخصیت اصلی را میتوان فراتر از یک فرار ساده، به تلاشی برای تزریق امید در وجود این مردان بخت برگشته تعبیر کرد.
ایزابل آجانی به خاطر بازی در فیلم فوقالعاده «داستان آدل ه.» (The Story Of Adele H.) به کارگردانی فرانسوآ تروفو، آن مارگارت با نقشآفرینی در فیلم «تامی» (Tommy) ساختهی کن راسل، گلندا جکسون با «هدا» (Hedda) از ترور نان و کارل کین با حضور در فیلم «خیابان هستر» (Hester Street) اثر جوآن میکلین در کنار لوئیز فلچر نامزد دریافت جایزهی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن در سال ۱۹۷۵ بودند. ایزابل آجانی فیلم «سرگذشت آدل ه.» درخشان است اما قطعا لوئیز فلچر شایستگی بیشتری در کسب جایزهی اسکار و بردن مجسمهی طلایی به خانه دارد.
«چیف یک سرخ پوست دو رگه است که داستانی را از گذشته روایت میکند. چیف زمانی را به یاد میآورد که در یک بیمارستان روانی با حداکثر حفاظت بستری بوده است. او خودش را به کری و لای زده و به همین دلیل هم از همهی اتفاقات دور و برش آگاه است. روزی خلافکاری به نام مکمورفی وارد آن جا میشود. او در دادگاه ادعای جنون کرده تا از محکومیت در زندان فرار کند. مکمورفی از لحظهای که به بیمارستان میرسد از محیط سرد و تلخ آن جا دلزده میشود. پس سعی میکند به دیگران کمک کند که خوش بگذرانند و کمی شاد باشند اما این کار با مخالفت پرستار سختگیری به نام راچد روبه رو میشود …»
۳. خاویر باردم در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» (No Country For Old Men)
- کارگردان: برادران کوئن
- دیگر بازیگران: جاش برولین، تامی لی جونز و وودی هارلسون
- محصول: ۲۰۰۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
قاتلان بسیاری در تاریخ سینما سوژهی کارگردانها بودهاند. آنها عموما با اسلحهی گرم یا چاقو به جان قربانی خود میافتادند یا اگر سلاحی هم دم دست نبود، با دستان خالی یا تکه چوبی جان میستاندند. اما هیچ قاتلی تاکنون از کپسول پرفشار اکسیژن برای کشتن دیگران استفاده نکرده است.
مردی را تصور کنید که در گوشهی خیابان مشغول قدم زدن است و یک کپسول اکسیژن سنگین هم در یک دست و لولهای که از سر آن خارج شده را در دست دیگرش دارد. او با حالتی همینقدر عجیب قدم میزند و وارد فروشگاهی میشود، پس از خروج او جنازهی صاحب فروشگاه روی زمین میافتد، در حالی که جایی شبیه به گلوله روی پیشانی او است، بدون آن که گلولهای در کار باشد. خاویر باردم در فیلم «جایی برای پیرمردها نیست» نقش چنین مردی را بازی میکند.
او این نقش را با یک خونسردی عجیب در هم آمیخته و از شخصیت رباتی ساخته که فقط میتواند جان بستاند. انصافا در کارش هم خبره است و کسی نمیتواند از دستش فرار کند. حتی قاتلین حرفهای که از سوی تشکیلاتی تبهکاری اعزام شدهاند تا او را از پا دربیاورند، هم حریفش نمیشوند. همهی اینها به اضافهی صورت سنگی خاویر باردم، از این نقش قاتلی ترسناک ساخته که نه تنها در قاب برادران کوئن میدرخشد، بلکه اساسا فیلم را هم از آن خود میکند و تبدیل به جذابترین شخصیت «جایی برای پیرمردها نیست» میشود.
برادران کوئن را با توانایی بالای آنها در تلفیق عنصر ژانرهای مختلف میشناسیم. آنها در این جا موفق شدهاند که المانهای ژانرهای جنایی، وسترن و ترسناک را در هم بیامیزند و فیلمی متفاوت بسازند. وظیفهی به دوش کشیدن بار عناصر سینمای ترسناک بر عهدهی همین شخصیتی است که خاویر باردم نقش آن را بازی میکند. ضمن این که کلانتر پیری هم در داستان وجود دارد که در به در به دنبال او است. عدم توانایی این پیرمرد در پیدا کردن قاتل، بخشی از هیجان فیلم را میسازد و باعث ایجاد تنش در درام میشود.
در سال ۲۰۰۷ رقابت تنگاتنگی برای کسب جایزهی اسکار نقش مکمل مرد در جریان بود. کیسی افلک در فیلم «قتل جسی جیمز یاغی به دست رابرت فورد بزدل» (The Assassination Of Jesse James By The Coward Robert Ford) به کارگردانی اندرو دومنیک درخشیده بود. بازیگر قدری مانند فیلیپ سیمور هافمن با فیلم «جنگ چارلی ویلسون» (Charlie Wilson’s War) ساختهی مایک نیکولز جزو نامزدها بود و هال هالبروک و تام ویلکینسون دو نامزد باقی مانده بودند اما در نهایت اسکار به همان کسی رسید که حقش بود.
«لوئلین ماس در صحرا به دنبال شکار میگردد. او به طور اتفاقی شاهد کشتار عدهای قاچاقچی میشود و دل را به دریا میزند و به سر صحنهی جنایت میرود. وی کیف پر از پولی را در محل مییابد و تصمیم میگیرد آن را برای خودش نگه دارد اما خبر ندارد که پلیسی با تجربه و قاتلی خطرناک از دو راه مختلف در جستجوی او هستند. او دست دوست خود را میگیرد و راهی سفر میکند تا در امان باشد و خودش هم به راهی دیگر میرود اما …»
۲. هیث لجر در فیلم «شوالیه تاریکی» (The Dark Knight)
- کارگردان: کریستوفر نولان
- دیگر بازیگران: کریستین بیل، گری الدمن، مورگان فریمن، مایکل کین و آرون اکهارت
- محصول: ۲۰۰۸، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
از ابتدای ورود شخصیت بتمن به سینما و تلویزیون، جوکرهای بسیاری بر پردهی نقرهای یا صفحهی کوچک تلویزیون نقش بستهاند. بیشتر این جوکرها مردانی بودند که بین دیوانگی و جنایت دست و پا میزدند و به دلقکهایی میماندند که انگار به تازگی از سیرک فرار کرده و پا به خیابانهای گاتهام سیتی گذاشتهاند. این روند ادامه داشت تا این که جک نیکلسون در سال ۱۹۸۹ در «بتمن» تیم برتون این نقش را به عهده گرفت و نه تنها جانی تازه به این شخصیت دمید، بلکه چهرهی سینمای ابرقهرمانی را برای همیشه دگرگون کرد. به نظر میرسید که نیکلسون تمام زیر و بم این شخصیت را درآورده و دیگر نمیتوان جوکر معرکهای خلق کرد. این باور ادامه داشت تا سر و کلهی کریستوفر نولان و هیث لجر پیدا شد.
هیث لجر در این جا از ابعاد فانتزی شخصیتی که جک نیکلسون خلق کرده بود فاصله گرفت و کمی حال و هوای واقعگرایانه به آن اضافه کرد. علاوه بر آن او به جوهره جوکر حاضر در کامیک بوکها نزدیکتر شد و از جوکر انسانی پوچگرا ساخت که رسما از دنیا متنفر است و خودش هم از هیچ چیز لذت نمیبرد و هیچ کاری هم او را دچار عذاب وجدان نمیکند. اما مهمتر از همهی اینها، جوکر کریستوفر نولان و هیث لجر برخوردار از نوعی ابرهوش جنایتکارانه است که هم بتمن را حسابی به درد سر میاندازد و هم شهر گاتهام را تا آستانهی فروپاشی کامل پیش میبرد.
اما تغییرات کریستوفر نولان فقط به شخصیت جوکر منحصر نبود. او ابعاد همه چیز را بزرگتر، بتمنش را زمینیتر و قابل باور و گاتهام سیتی را به شهری امروزی مانند نیویورک تبدیل کرد. و در نهایت فضایی تاریک اطراف او قرار داد که انگار در آن هیچ چیزی سر جایش نیست و هیچ امیدی هم به نجات آن وجود ندارد. ضمن این که جهان اخلاقی «شوالیه تاریکی» از هر فیلم ابرقهرمانی دیگری پیچیدهتر است و همین باعث میشود که شخصیت منفی آن به شخصیتی یکه و غیرقابل جایگزین تبدیل شود.
در آن سال علاوه بر هیث لجر، فیلیپ سیمور هافمن به خاطر فیلم «تردید» (Doubt) اثر جان پاتریک شنلی، جاش برولین با بازی در فیلم «میلک» (Milk) ساختهی گاس ون سنت، رابرت داونی جونیور با نمایش خیره کنندهاش در «تندر استوایی» (Tropic Thunder) به کارگردانی بن استیلر و مایکل شنون هم به خاطر نقشآفرینیاش در فیلم «جاده انقلابی» (Revolutionary Road) اثر سام مندس نامزد دریافت اسکار نقش مکمل مرد بودند؛ اما کسی نمیتوانست تصور کند که کسی جز هیث لجر لیاقت دریافت این جایزه را داشته باشد.
«بتمن پس از شکست دادن راسالغول به شکار خلافکاران شهر مشغول است. مهمترین دشمن او یک سندیکای جنایتکاری است که همهی اعمال خلاف شهر زیر نظر آنها انجام میشود. روزی عدهای با ماسکی بر صورت به بانکی به قصد سرقت حمله میکنند. اما پس از آن که ماموران میرسند، با جنازهی تمام دزدها روبهرو میشوند؛ همه به جز یکی که کارتی با تصویر جوکر از خود به جا گذاشته است. بتمن پس از دستگیری کرین معروف به مترسک به وسیلهی بازرس گوردون از موضوع خبردار میشود. حال هماوردی در شهر حضور دارد که میتواند قدرت مامورین قانون به اضافهی بتمن را به چالش بکشد …»
۱. آنتونی هاپکینز در فیلم «سکوت برهها» (The Silence Of The Lambs)
- کارگردان: جاناتان دمی
- دیگر بازیگران: جودی فاستر، تد لوین و اسکات گلن
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
شاید برای کسی که عاشق سینمای وحشت است، شخصیت دکتر هانیبال لکتر چندان هم ترسناک نباشد. اما اگر نیک بنگریم متوجه خواهیم شد که او از تمام قاتلها و آدمخواران سینمای وحشت، ترسناکتر است؛ چرا که مانند افراد ممتاز جامعه رفتار میکند و به همین دلیل هم میتواند میان ما با خیال راحت زندگی کند، بدون آن که شناسایی شود و خب، این موضوع دربارهی آدمخواران دیگر، در فیلمهای ترسناک دیگر صادق نیست.
هانیبال لکتر در «سکوت برهها» از چنان کاریزمایی برخوردار است که به او اجازه میدهد انسانی را از پشت دیواری قطور وسوسه کند که دست به خودکشی بزند یا چنان باهوش است که از کوچکترین فرصت برای فرار از دست لشکری از پلیسها استفاده کند. اما همه اینها به علت بازی آنتونی هاپکینز است که چنین ترسناک و اثرگذار میشود. بالاخره او عضوی از طبقهی ممتاز جامعه است که به آدمخواری مشغول است.
زل زدن و نگاه خیره او به دوربین همراه با چشمانی افسونگر که به دلیل عدم پلک زدن ویرانگر نیز میشود، امکان نگاه متقابل به او را نه تنها از بازیگر مقابل سلب میکند بلکه سبب دزدیدن چشم مخاطب از پرده به دلیل سنگینی این نگاه میشود. اما از همه ترسناکتر این که قربانیانش ممکن است از میز شامش سر دربیاورند. او آشپز خارقالعادهای هم هست، غذاهای معرکهای هم درست میکند (به شهادت دوستانش) اما فقط مشکلی این وسط وجود دارد: دکتر هانیبال لکتر از گوشت معمولی که من و شما از قصابی میخریم استفاده نمیکند و گوشت قربانیان انسانی خود را در ظرف غذا سرو میکند.
در سال ۱۹۹۱ وارن بیتی، رابرت دنیرو، نیک نولتی و رابین ویلیامز به ترتیب برای فیلمهای «باگزی» (Bugsy) اثر بری لوینسون، «تنگه وحشت» (Cape Fear) از مارتین اسکورسیزی، «شاهزاده جزر و مد» (The Prince Of Tides) به کارگردانی باربارا استرایسند و «فیشر شاه» (The Fisher Kinf) ساختهی تری گیلیام نامزد اسکار بودند و با آنتونی هاپکینز در بخش اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد رقابت میکردند.
جالب این که آنتونی هاپکینز نقش چندانی در فیلم «سکوت برهها» ندارد و حتی میتوان نقش دکتر هانیبال لکتر را نقش مکمل هم نامید. این از توانایی بازیگری چون آنتونی هاپکینز میآید که میتواند نقشش را در حد نقش اول فیلم بالا بکشد و در نهایت هم اعضای آکادمی را متقاعد کند که در این شاخه به او جایزه بدهند.
«مأمور زنی به نام کلاریس توسط ریاست اف بی آی برای تحقیق در خصوص ماجرای گم شدن دختر یکی از مقامات بلند پایهی آمریکا انتخاب میشود. رئیس او اعتقاد دارد که گفتگو با قاتلی زنجیرهای به نام هانیبال لکتر که در بیمارستانی روانی زندانی ست میتواند به حل پرونده کمک کند …»
منبع: taste of cinema