کوئنتین تارانتینو از روزی روزگاری در هالیوود می‌گوید

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۸ دقیقه

«روزی روزگاری در هالیوود» نهمین فیلم کوئنتین تارانتینو است که در سه پرده، قلمروهای متفاوتی را پوشش می‌دهد. همه‌ی فیلم در لس‌آنجلس سال ۱۹۶۹ اتفاق می‌افتد. درست زمانی که چارلز منسون طلسم‌های بیمارش را روی گروهی از پیروانش که شبیه برده‌ها می‌مانند می‌خواند.

«روزی روزگاری در هالیوود» داستان محو شدن ستاره‌ی تلویزیونی ریک دالتون (با بازی لئوناردو دی‌کاپریو) به همراه بدلی به نام کلیف بوث (با بازی برد پیت) است که سال‌هاست با او همکاری می‌کند. دو مرد باید با این حقیقت که دوره‌یشان به سر آمده با ترکیبی از نگرانی، اضطراب و ظرافت مواجه می‌شوند.

اما واقعیتش را بخواهید فیلم متعلق به کاراکتری است که زمان کوتاهی روی پرده است و نسبت به دیگران خطوط دیالوگ کمتری هم دارد؛ مارگو رابی نقش ستاره‌ی تازه‌وارد آن سال‌های سینما یعنی شارون تیت را بازی می‌کند که به همراه سه نفر از دوستانش روزم هشتم آگوست سال ۱۹۶۹ توسط تعدادی از پیروان چارلز منسون به قتل رسیدند. شارون تیت تازه با رومن پولانسکی ازدواج کرده و در آن زمان هشت ماه و نیم باردار بود.

در این گفت‌وگو تارانتینو درباره‌ی عشقش به لس‌آنجلس در زمان کودکی‌اش، چالش‌های جان بخشیدن به شارون تیت روی پرده‌ی سینما و این که چطور گزارش‌ها درباره‌ی بازنشستگی قریب‌الوقوع تارانتینو در رسانه‌ها به صورت اغراق شده منتشر شدند صحبت می‌کند.

– آخرین فیلم شما «روزی روزگاری در هالیوود» درست مثل فیلم «جکی براون» محصول ۱۹۹۷ پر از احساسات و علاقه نسبت به کاراکترها و لس‌آنجلس است. خودتان تشابه و ربطی بین این دو فیلم می‌بینید؟

بله به نظرم شباهت دارند. در هر دو مورد من لس‌آنجلس را از خاطرات خودم بیرون کشیدم و خلق کردم. در این فیلم آخر، لس‌آنجلسی را می‌بینید که متعلق به زمان ۶ یا ۷ سالگی من است. به یاد آوردن همه‌ی آن جزییات کار راحتی بود.

من به ماشین فولکس واگن مدل کارمان گیای پدرم فکر می‌کردم و به همین دلیل هم ماشینی که کلیف با آن رانندگی می‌کند این مدل از فولکس واگن است. و بیلبوردها و همه‌ی آن چیزهایی که از رادیو پخش می‌شد. یادم می‌آید که چه سریال‌هایی را تماشا می‌کردم و کارتون‌های آن زمان چه بودند. «جکی براون» اقتباسی از کتاب «Rum Punch» نوشته‌ای المر لئونارد بود که در فلوریدا اتفاق می‌افتاد. من لوکیشن را به ساحل جنوبی بردم، جایی که در دهه‌ی هشتاد در آن بزرگ شده بودم و می‌خواستم آن فضا را در فیلمم منعکس کنم.

به جز این‌ها اما در هر دو فیلم این حقیقت هم وجود دارد که شما با آدم‌های غمگین‌تری دست و پنجه نرم می‌کنید. شخصیت‌ها در هر دو فیلم در چالش با مرگ و جاودان نبودن‌شان هستند. اتفاقات آن‌ طور که آن‌ها دلشان می‌خواهد پیش نمی‌رود. و حالا در شرایطی هستند که نسبت به آن چه پیش رویشان است، چیزهای بیشتری را پشت سر گذاشته‌اند.

– فیلم در سال ۱۹۶۹ اتفاق می‌افتد. زمانی که هالیوود در اوج بود. اما علاوه بر آن اوج و شکوه سال ۱۹۶۹ با اتفاق واقعا غم‌انگیزی شناخته می‌شود. آیا از این که در پس‌زمینه از جنایت‌های منسون و پیروانش استفاده کردید، وحشتی نداشتید؟

خیلی درباره‌ی این موضوع فکر کردم. شما می‌توانید تلاشتان را بکنید و این احتمال هم وجود دارد که از آن جان سالم به در نبرید. شاید نتیجه‌اش مطابق ذائقه‌ها نباشد، شاید زشت یا فرصت‌طلبانه به نظر برسد. من به همه‌ی این چیزها آگاه بودم. اما به این معنی نبود که نمی‌خواستم تلاشم را بکنم. می‌دانستم که اگر قرار است این کار را بکنم، باید حق انجام این کار را به دست بیاورم.

در نتیجه تصمیم گرفتم برایش ریسک کنم. و وقتی روی کاغذ و در فیلمنامه آن را آوردم، فکر کردم توانستم که درست از کار دربیاورم. اگر تلاش می‌کردم و قادر نبودم که آن را درست و باورپذیر دربیاورم دیگر فیلم را نمی‌ساختم.

برای این که حقیقت را به شما بگویم احتمالا می‌توانستم این فیلم را پنج سال قبل تمام کنم. اما آن را کنار گذاشتم. از خودم سوال کردم که آیا می‌خواهم به خانواده‌ی منسون اجازه بدهم که تا این حد در سرم جولان بدهند. حتی به این ماجرا خیلی نزدیک شدم که کل این پروژه را کنار بگذارم چون نمی‌دانستم می‌خواهم این فیلم در زندگی‌ام باشد یا نه.

– می‌خواهید بگویید که راهتان را برای روایت قصه‌تان از طریق ماجرای شارون تیت پیدا کردید؟

این دقیقا اتفاقی بود که افتاد. فکر می‌کنم دلیل این که پیش‌تر از این فیلم عقب کشیدم این بود که همه چیز را در شروع نمی‌دانستم. وقتی از ابتدا کلیت ماجرا را ندانید این را هم نمی‌دانید که چه طور همه‌ی این‌ها قرار است کنار هم کار کنند و به نتیجه برسند.

می‌دانستم می‌خواهم داستان ریک و کلیف را تعریف کنم. و می‌دانستم که می‌خواهم داستان شارون تیت را بگویم. اما احتیاج داشتم که همه‌ی تحقیقات را انجام بدهم تا بفهمم که چطور باید این قصه‌ها را کنار هم روایت کنم.

مارگو رابی

مارگو رابی در نقش شارون تیت در فیلم تارانتینو بازی می‌کند.

– چطور شد که مارگو رابی را برای بازی در نقش شارون تیت انتخاب کردید؟

او را در چند فیلم دیده بودم و فکر کردم که او تنها کسی است که می‌تواند این نقش را بازی کند. هر بازیگر دیگری به جز او انتخاب دوم‌ام بود. بعد به برخی از دوستانم اجازه دادم که فیلمنامه را بخوانند و همه‌ی آن‌ها گفتند خب تو می‌خواهی برای نقش شارون تیت مارگو رابی را انتخاب کنی، مگر نه؟ و به طرز غیرمنتظره‌ای نامه‌ای از او دریافت کردم که در آن نوشته بود: «من واقعا کارتان را دوست دارم و دوست دارم زمانی با شما کار کنم.» یک هفته و نیم پیش از این که این نامه را دریافت کنم فیلمنامه را تمام کرده بودم.

– تیت پیش از مرگش فقط در چند فیلم بازی کرده بود. بیشتر مردم او را فقط به عنوان «قربانی منسون» می‌شناسند. فیلم شما به او زندگی تازه‌ای روی پرده داد. اما انتقادهایی هم صورت گرفته که مارگو رابی در فیلم به اندازه‌ی کافی دیالوگ ندارد. یک بازیگر به چه مقدار دیالوگ نیاز دارد تا فیلم را تسخیر کند؟

این که برای این فیلم داستان‌هایی برای شارون جور کنیم که شخصیت‌های بیشتری دوروبرش باشند و بتواند دیالوگ بیشتری بگوید تا قصه را پیش ببرد، کار آسانی بود. برای ریک و کلیف هم می‌شد چنین اتفاقی بیفتد. اما من موقعیتی داشتم که فکر کردم: ما به یک قصه نیاز نداریم. آن‌ها خودشان قصه هستند. بگذارید فقط یک روز از زندگی این شخصیت‌ها را داشته باشیم.

و در نتیجه ایده‌ی من این بود که هر سه نفر آن‌ها را دنبال کنیم که چطور روزشان را می‌گذرانند. در مورد شارون، فکر می‌کردم چیزی فوق‌العاده درباره‌ی این شخصیت وجود دارد که زندگی کرده بود و با تراژدی مرگش برای مردم تعریف شد.

ایده‌ام این بود که روی پرده‌ی سینما و در فیلمم رانندگی کند و بشنود و حرف بزند و کارهایی را بکند که یک نفر ممکن بود در لس‌آنجلس انجام دهد. او روی پرده دارد زندگی‌اش را می‌کند. اتفاقی که در زندگی واقعی فرصتش را پیدا نکرد.

– آیا گرفتن حس و حال شخصی که به چنین شیوه‌ی تراژیکی از صفحه‌ی روزگار محو شده و ثبت آن روی پرده‌ی سینما کار سختی بود؟

در فیلم او یک شخصیت واقعی است اما در عین حال یادآور یک اتفاق و تجسمی از آن حادثه است. او از گوشت و خون است اما علاوه بر آن یک ایده است. بخش زیادی از آن ویژگی‌ها چیزهایی است که از صحبت کردن با دیگران که او را می‌شناختند یاد گرفتم.

– مثلا چه کسانی؟

من با وارن بیتی حرف زدم. با خواهرش دبرا گفت‌وگو کردم. با دو سه نفر بازیگری که جزو گروهش بودند و او را خوب می‌شناختند حرف زدم. با آدم‌هایی ملاقات کردم که او و رومن و جی سیبرینگ (یکی دیگر از قربانیان) را می‌شناختند. همه جوری درباره‌ی او حرف می‌زدند که انگار این حضور شیرین باورنکردنی، برای دوام آوردن در این دنیا بیش از اندازه خوب بوده است.

– فیلمسازی و فیلم‌بینی از زمانی که شما کارتان را شروع کردید تغییرات زیادی کرده است. آیا هیچ‌وقت این نگرانی را داشتید که تماشاگران جوان‌تر نتوانند با ارجاعات شما به فرهنگ پاپ کنار بیایند؟

از یک طرف این ماجرا که آن‌ها چیزی بیشتر از کاری که انجام می‌دهند نمی‌دانند، مرا کلافه می‌کند. از طرف دیگر آن‌ها سریع هستند. تقریبا برای سرک کشیدن خیلی سریع‌تر از چیزی هستند که فکرش را می‌کنید. هر وقت فیلمنامه‌ام منتشر می‌شود، هزار بار آن را می‌خوانند چون نمی‌توانند همین‌طوری از رویش بگذرند و هر اسمی که در فیلمنامه آمده باشد را در گوگل سرچ می‌کنند.

منظورم این است که لازم نیست شما هر کسی را که من اینجا درباره‌اش حرف می‌زنم بشناسید. هر کتاب سینمایی که تا به حال خوانده‌ام، انتظار داشتم که نویسنده بیشتر از من بداند. و من آدمی هستم که اگر چیزی را می‌بینم، به همه‌ی جزییات آن سرک می‌کشم. چیزهایی مثل این که فیلموگرافی شارون تیت دقیقا چه طور بوده و آیا فلان فیلم را قبل از آن یکی بازی کرده یا نه؟

اما به عقب که برگردیم وقتی من فقط از دانشنامه‌ی Ephraim Katz Film استفاده می‌کردم بیشتر می‌دانستم چون مجبور بودید که آن را بلد باشید.

این‌طوری نبود که بلافاصله بنگ! یک کلیک بکنی و بعد بگویی که همه چیز را فهمیدم. آن کتاب برای ما مثل imdb بود. نکته‌ی جالب درباره‌اش این بود که هیچ‌وقت تا اواخر دهه‌ی ۹۰ به روزش نکردند. و بعد اسم من در آن نسخه‌ی به روز شده آمد. اوه خدای من! من در دانشنامه‌ی Ephraim Katz Film بودم.

– یک‌بار گفتید که بعد از این که فیلم دهم‌تان را ساختید بازنشسته می‌شوید. و حالا «روزی روزگاری در هالیوود» نهمین فیلم‌تان است. الان درباره‌ی بازنشستگی چه فکری می‌کنید؟

این که یک‌بار گفته‌ام فقط ده فیلم می‌سازم تا حدی شاید درست بوده اما حالا همه درباره‌ی آن حرف می‌زنند. من به سوال جواب می‌دهم و بعد متهمم می‌کنند که درباره‌ش زیاد صحبت می‌کنم. در حالی که خودم هیچ‌وقت این موضوع را پیش نمی‌کشم.

من هیچ جواب فوق‌العاده‌ی برای این سوال ندارم. فکر می‌کنم این ایده‌ای نیست که تا ابد طول بکشد. من همه‌ی زندگی‌ام را گذاشتم که فیلم بسازم. ازدواج نکرده بودم. بچه نداشتم. با خودم فکر می‌کردم که این دوره‌ی زمانی فیلمسازی‌ام است.

واقعا خوش‌شانس هستم که بالاترین سطح فرصت‌ها را داشتم که حداقل در هالیوود هر فیلمسازی نعمتش را ندارد و بابتش سپاسگزارم.

و حالا باید به پایانش نزدیک بشوم. می‌خواهم قادر باشم که کارهای دیگری هم انجام بدهم و فقط روی یک خط زندگی نکنم. همان خطی که ۲۸ سال گذشته‌ی زندگی‌ام به آن اختصاص داشته است. البته در این رابطه احساس بدی ندارم. بیشتر کارگردانان یک کارنامه‌ی کاری ۳۰ ساله ندارند.

تا اینجا هر چه را که باید برای کار داده‌ام. و کار کردن در سطح دیگر هم برایم جذاب نیست. سطح دیگر چیزی شبیه این خواهد بود که خب حالا دیگر قرار نیست هر فیلمی که می‌سازم شاهکار باشد و فقط می‌خواهم برای سرگرمی فیلم بسازم و چیزهایی از این قبیل.

این اتفاقی است که غالبا به تدریج در پرده‌ی سوم کارنامه‌ی کارگردانان رخ می‌دهد و من ترجیح می‌دهم که چنین اتفاقی برای من نیفتد. ترجیح می‌دهم خودم پایانم را انتخاب کنم.

بیشتر بخوانید: ۶ دلیل که چرا «روزی روزگاری در هالیوود» مهم‌ترین فیلم سال است



برچسب‌ها :
دیدگاه شما

پرسش امنیتی *-- بارگیری کد امنیتی --

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما
X