نقد قسمت آخر گیم آف ترونز؛ یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بیپایان
سریال عجیب و غریبی بود. سریالی که هشت سال (درواقع نه سال چون ساخت فصل آخر دو سال طول کشید) توانست میلیونها نفر را در سرتاسر جهان به هم پیوند بدهد. دلیلش چه بود؟ همان چیزی که تیریون آخر قصه گفت. مردم قصههای خوب را دوست دارند و هیچ چیزی به اندازه قصه خوب نمیتواند آدمها را به هم پیوند بدهد. پس این همه ناامیدی از فصل آخر و به خصوص قسمت آخر سریال بازی تاج و تخت از کجا میآید؟
«بازی تاج و تخت» با اقتباس از روی کتابهای «نغمه آتش و یخ» جورج آر.آر.مارتین شروع شد. کتابهایی که احتمالا فرزند خلف «ارباب حلقهها»ی تالکین بودند هرچند مارتین نسبت به تالکین و جزییات قصهاش انتقاداتی هم داشت! این شباهت در خلق یک سری جهان، نژادها و زبانها و البته پیچیدگی مساله قدرت، شرافت و سیاست بود. نقاط قوت سریال در شش فصل اول از همین چیدن جزییات حتی در مورد فرعیترین کاراکترها میآمد. قابل پیشبینی نبودن فقط یکی از جذابیتهای سریال «بازی تاج و تخت» بود.
خب مارتین کتابهایش را تمام نکرد و خالقان سریال مجبور شدند مسیر سریال را از کتاب جدا کنند. به عقیده خیلیها از همین جا افت سریال شروع شد. البته فصل ششم با نبرد حرامزادهها و آن صحنههای چشمگیر، فصل هفتم با روشن شدن هویت جان اسنو، ملاقات جان اسنو و دنریس و تهدید وایت واکرها جذابیتش حفظ شد اما این فصل آخر بسیاری از جزییات از دست رفتند.
قسمت سوم و پنجم و آخر سریال قرار بود مهمترین اپیزودهای فصل هشتم باشند. قسمت سوم در نبرد با وایت واکرها با پادشاه شب تا حدی از بابت اجرا موفقیتآمیز هم شد اما شیوه از بین بردن قطب شر داستان که ماهیتی غیرانسانی داشت چنان سردستی بود که توی ذوق میزد. همین سردستی بودن در تغییر شخصیت دنریس تارگرین هم به چشم میخورد. اگر واقعا قرار بود دنریس مسیر تبدیل شدن به مد کویین (ملکه دیوانه) را طی کند غیرمنطقی است که تا اپیزود سوم فصل آخر تا این حد سمپاتیک و طرفدار عدالت باشد. به حرف مشاورانش گوش بدهد و درستترین تصمیمات را بگیرد.
هرچند مارتین گفته که در پایان کتاب او هم سرنوشت جان و دنریس مشابه خواهد بود اما احتمالا او روی جزییاتی دست خواهد گذاشت که خالقان سریال به راحتی از کنارش عبور کردند. از طرف دیگر نکته دیگری که در استحاله دنریس به ملکه دیوانه آزاردهنده به نظر میرسید اجرا و کارگردانیاش بود. آن صحنه طولانی فرو ریختن آتش اژدها روی مردم شهر از یک جایی به بعد دیگر تکاندهنده هم نبود و فقط مخاطب را متعجب میکرد که این آتش کی قرار است فروکش کند؟!
قسمت آخر «بازی تاج و تخت» از همین توجه نکردن به جزییات است که لطمه میخورد. ما هفت فصل قبلی آریا استارک را در یک سفر اودیسهوار همراهی کردیم. شاهد تمرینات دشواری بودیم که برای تبدیل شدن به بیچهرهها و قاتل شدن انجام داد. همه آن افت و خیزها فقط برای اینکه والدر فری را با تغییر چهره بکشد؟ کشته شدن پادشاه شب هم به دست آریا آنقدر بیمنطق و ناگهانی و سردستی بود که انگار اگر ملیساندرا به او یادآوری نمیکرد اصلا برنامهای برای کشتن پادشاه شب نداشت! بعد آخر اپیزود پنجم اسب سفیدی وسط خاک و خون و آتش پیدایش میشود که آریا را با خود ببرد. طبعا انتظار داریم که در قسمت آخر برای آریا اتفاقی بیفتد. مسیری که طی کرده به هدفی برسد یا کار بزرگی انجام بدهد اما کاراکتر آریا کاملا خنثاست و دست آخر هم به غرب میرود. دنبال ماجراجوییهای جدید.
قسمت آخر البته چند نکته خوب هم دارد. جدا از اجرای کلی آن که ضعیف است اما سکانسی دارد که دنریس بالای پلهها میآید تا سخنرانی کند و پشت سرش اژدها بالهایش را جوری باز میکند که انگار خود دنریس تارگرین، مادر اژدهایان تبدیل به اژدها شده است. یا سکانس مواجهه دنریس با جان اسنو که منطقی از کار درآمده. اینکه جان اسنو برای دفاع از مردم عشقش را قربانی کند، در کاراکتر او سابقه داشته. همان اتفاقی که حاضر شد برای ایگریت هم بیفتد. شکی نیست که دنریس بعد از این هشت فصل شایستگی این را داشت که در یک لحظه در خور و به دست یکی از قهرمانان سریال کشته شود نه مثل سرسی که با فرو ریختن آجرها در لحظهای که برای زنده ماندن التماس میکند بمیرد و کل آن کاراکتر پرابهت و پلید در یک چشم به هم زدن جلوی چشم تماشاگر فرو بریزد. ذوب شدن تخت آهنینی که دنریس آرزوی نشستن روی آن را داشت توسط فرزند اژدهایش هم دراماتیک بود و از آن بهتر وقتی که اژدها دنریس را میان بالهایش گرفت و با خودش برد.
عاقبت جان اسنو هم هر چند دردناک و شاید ناعادلانه اما متناسب با منطق داستان و روند سریال است. جان اسنو به دنریس قول میدهد که او همیشه ملکهاش باقی خواهد ماند. هر چه باشد او یک رگ استارک هم دارد و میدانیم که استارکها چقدر به قول و قرارها و شرافتشان پایبند هستند. او نمیتواند به پادشاه و ملکه دیگری خدمت کند و اساسا در تمام طول سریال آنقدر آدم وارسته و رهایی است که فارغ از هر خاندانی بهترین جا برایش میان مردم آزاد است. آن سوی دیوار قطعا جان اسنو پادشاه خواهد شد. پادشاه مردمی که فارغ از سیاستورزیهای اهالی وستروس باشند. آدمهایی که برای اولینبار جان اسنو را همانطور که بود پذیرفتند. جایی که مهم نیست استارک باشد یا تارگرین یا حرامزاده. این اتفاقا پایان شایستهای برای مردی است که در تمام سریال پای ارزشهایش ایستاد و بزرگترین ارزش هم برایش جان انسانها بود. هرچند شاید پایان خوشایندی نباشد.
از آن طرف ولی بقیه کاراکترها هم در اجرا و کارگردانی و هم در فیلمنامه شانسشان به اندازه کیت هرینگتون نبود. به جز آریا میشود به شخصیت برن نگاه کرد. کلاغ سه چشمی که ما بعضی از اسرار سریال را از دریچه چشم او کشف کردیم از جمله هویت جان اسنو اما به جز آن هیچ کارکردی در سریال نداشت و حتی با چسب جملات لرد تیریون هم که او خاطره قصههای ماست پادشاه شش اقلیم شدن به او نمیچسبد. به خصوص که قبلا پادشاه شمال و لرد وینترفل شدن را رد کرده بود چون اعتقاد داشت دیگر برن استارک نیست و کلاغ سه چشم است و اهداف دیگری دارد. آن بخش شورای تصمیمگیری که تیریون از زندان میآید و راهنماییشان میکند، آن بزرگهای وستروس جلوی کرم خاکستری که معلوم نیست چطور به چنین قدرتی رسید، شوخی بدی با طرفداران سریال بود.
حتی اگر قبول کنیم که بعد از کشته شدن پادشاه شب آن بخش از رسالت او به اتمام رسیده آن جمع شدن لردها و لیدیهای وستروس و نمایش تیریون و کرم خاکستری آنقدر در اجرا بد و ضعیف و خامدستانه بود که به مخاطبان سریال برمیخورد که بعد از این همه راه و حق و ناحق کردن برن تبدیل به پادشاه شود. بدتر از آن کارگردانی سکانسی بود که میخواست چرخه باطل اتاق شورای پادشاه را نشان بدهد و همان بحثهای همیشگی و حتی سوال برن که سراغ استاد نجواها را میگرفت. به جای پوچ و تلخ بودن مفرح و خندهدار و مضحک از کار درآمد و رشتهها را پنبه کرد.
آن سه روایت موازی از جان اسنو و سانسا و آریا هم نچسب و بد بود. انگار کارگردان به زور بخواهد عاقبت به خیری بازماندگان استارک را نشانمان بدهد. (هرچند جان نیمه استارک و نیمه تارگرین محسوب میشود.)
بحث سلیقه مطرح نیست. بحث این نیست که هر کدام از ما یکی از کاراکترها را دوست داشتیم و طبعا دلمان میخواست او به تخت آهنین برسد. بحث بر سر روندی است که سریال را به جایی رساند که با خودش در تناقض بود. جزییات فراموش شدند. دیالوگنویسیهای هوشمندانه جای خودشان را به سخنرانیهای طولانی و سلامها و خداحافظیهای ملودرامیک سانتیمانتالی دادند که تنها جملهای که یادتان میماند حرف تیریون درباره قصههاست که آن هم در بدترین موقعیت ممکن و به بدترین شکل اجرایی ممکن گفته شد.
بنیوف و وایس ساخت یک داستان حماسی، یک روایت شگفتانگیز را فراموش کردند و این فصل آخر بنایشان را گذاشتند به غافلگیرکردن مدام تماشاگر با جلوههای ویژه یا بیگ پروداکشن یا پیچشهای داستانی سطحی و آبکی. «بازی تاج و تخت» در فصل آخرش تبدیل به یک فیلم ابرقهرمانی مدل هالیوودی شد. با همان پایان نیمهخوش و نیمه تلخ و همان ساختار مهیج اما پوچ.
کاش اصلا اپیزودهای این فصل هم کوتاهتر میشدند. همان شصت دقیقه برای همه اپیزودها کفایت میکرد. هر چه باشد فرهادی ما یاد داده بود که: یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بیپایان است.
بیشتر بخوانید: نظر منتقدان درباره قسمت ششم فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت
الان من ۴ روزه تو شوک هستم ۲ روز اول که داشتم دیوانه میشدم. به نظر من سکانس از بین رفتن پادشاه شب به این صورت اتفاق افتاد که آریا با صورت و چهره یکی از وایت واکر ها از میون اون همه ارتش خودش رو به پادشاه شب میرسونه در واقه وایت واکر ها متوجه حضور آریا نمیشن ودر نهایت پادشاه دیوانه رو نابود میکنه. راستی چرا پادشاه شب با آتش اژدهای دنریس از بین نرفت؟ مگه یکی از راه های از بین بردنشون آتیش زدن نبود؟ در کل فصل آخر و مخصوصا قسمت آخر مزخرف بود . امید وارم اعلام بکنن این فصل کلا سرکاری بوده و فصل آخر واقعی رو بدن بیرون. چون سال قبل حرفش بود که چند مدل فیلم رو به پایان برسونن
باهات موافقم. این دوتا نویسنده اصلا بر اساس کتاب جلو نرفتن و مثه فیلم های هالیودی تمومش کردند
سلام به نظرم سری هشتم خوب بود ونقش آریا هم به حق نقش برجسته ای بود
وهیچ کس جز او شایسته کشتن پادشاه شب نبود اما اینکه کشتن پادشاه شب خیلی
ساده اتفاق افتاد به این خاطر بود که بگوید کشتن پادشاه شب احتیاج به نقشه
وبرنامه ریزی داشت که بقیه ازش غافل بودند
هرچند در قسمت پنجم وقتی آریا سوار اسب سپید شد من فکر کردم اون پادشاه
هفت اقلیم میشود واین که در قسمت پنجم خیلی احساسات وحرکات آریا رو نشون
دادند اما در قسمت ۶ نقش حاشیه ای داشت میتواند ضعف کارگردان باشد
البته شاید هم کارگردان عمدا این کار را کرده تا ما نتوانیم قسمت اخر را حدس بزنم
از لحاظ منطق قصه گویی و روایت داستان این بهترین شکل پایان این سریال بسیار زیبا و شگفت انگیز بود….فارغ از چند اشکال تکنیکی و گافهای رایج صنعت سینما و تلویزیون این سریال بهترین پایان را داشت…..اساسا قرار نبود و نیست که همه چیز به میل تماشاچی پیش برود آن هم به شکل بروس لی وار و مثلا جان اسنوو شاه شود یا در یک نبرد آنچنانی کشته شود …سرسی به فجیع ترین شکل توسط اژدها بسوزد یا دو نیم شود و از این داستانها…نه!!!! بهترین پایان همین بود…یک پایان معمولی و پایان انسانی…اصلا قرار بود بعد از همه این داستانها انسانها در کنار هم معمولی زندگی کنند…ملکه دنریس از اول هم یک انسان خودکامه و بیمار صفت بود…زمانی که برادرش در فلز مذاب سوخت او بیمار بود…وقتی شهر اربابان برده را قلع و قمع کرد بیمار گونه و دیکتاتور صفت بود….و البته در اخر بعد از خیانت نزدیکترین افرادش یعنی جان و تریون (بدلیل عدم رازداری و افشای واقعیت جان علیرغم تاکید دنریس و درخواست وفاداری و رازداری انها)مسلم بود که خصلت عدم اعتماد و انتقامش فوران کند و شهری را بسوزاند…جان اسنوو هم از اول انسانی فارغ از قدرت طلبی بود و بینش سیاسی جان صرفا در جهت خدمت به یک قدرت عالی تر و در نهایت آزادگی و گزیدن زندگی آنسوی دیوار بود…..شاه مردم آزاد یا در عمل آزادگی در کنار مردمی که آزاده اند….مرگ سرسی یک شاهکار ترزادیک بود از جنس مرگهای شکسپیری….انسانی که گمان میبرد آخر قدرت و دسیسه و کید و نیرنگ است در انتها به شکل یک انسان درمانده و در اوج درماندگی مرد…..مرگ دنریس همچنین و انسانی که گمان میبرد آتش زاده و روئین تن است به ضربت خنجری از نزدیکترین کسش کشته شد(و این مرا یاد مرگ نادرشاه بزرگ میندازد که در اوج قدرت و فتوحات شرق و غربش به توطئه و ضربت خنجر نزدیکانش کشته شد)……انتخاب برن یک انتخاب سیاسی و درست بود در غیاب همه مردان بزرگ وستروس مانند ند استارک و ریچارد براتیون و برادرانش و یا لنیستر پدر و دیگران حال دوران مردان و زنان نو ظهور بود و تلاش برن از ابتدا به همین جهت بود هر چند قبلا انکارش کرده باشد…….یک صحنه شاهکار دیگر نابودی پادشاه تاریکی بدست آریا استارک بود بدون هر صحنه اضافی و اکشن داری و فقط بایک ضربت خنجر فولاد والریایی …به همین سادگی …..واقعا سیر تمامی روایت بسمت روزمرگی انسانی و معمولی شدن اوضاع بهترین پایان بندی برای این سریال بود…جایی که همه به این نتیجه رسیدند که رشته مرگ و کشتار باید در جایی قطع شود….و انسانها بپذیرند که میشود بغیر از کشتن و دسیسه کردن کاری دیگری هم انجام دهند…
فوق العاده.
بالاخره باید یه جور تمومش می کردن ، آب بستن بهش که فقط تموم بشه…
انگار خود کارگردان ها هم از این همه در اوج بودن خسته شده بودن ، گفتن یکم فرود بیایم رو فرش ببینیم چه خبره!؟
خداییش یه جور گند زدن که من گفتم ای کاش این همه وقت که منتظر دیدن پایان این سریال بودم رو صرف سریال هاچ زنبور عسل می کردم بلکه بفهمم مادرش کی بود…
.
ای کاش آخرش آریا ملکه می شد! اون استادی که به آریا تعلیم داد چهره اش رو عوض کنه به جریان قصه بر می گشت! یا ای کاش سرسی رو آریا می کشت دلمون خنک بشه!
ای کاش اون یکی پسر استارک که از برن کوچیک تر بود از قصه حذف نمی شد!
ای کاش گرگ های خانواده استارک تو داستان نقش چشم گیر تری داشتن!
ای کاش جای اینکه برن مثله جلاق ها بشینه رو صندلی تا آریا پادشاه شب رو بکشه ، برن از قدرتش برای کنترل حیوانات استفاده می کرد و پادشاه شب رو نابود می کرد ، اینجوری لااقل بیشتر شبیه کسی بود که می تونه پادشاه بشه!
همه افتخارات رو جان اسنو و دنریس و آریا کسب کردن ، آخرش یه نصفه آدم اومد گفت برن پادشاه بشه! همه تندی گفتن اوکی! کم مونده بود خود تریون رو پادشاه کنند!
.
اصلا چرا اژدها بعد مردن دنریس از جان اسنو پیروی نکرد!؟ مگه جان اسنو تنها باقیمانده تارگرین ها نبود!؟ پس اگر اینطور می بود ، جان اسنو هم باید تو آتش نمی سوخت هم باید میتونست با اژدها ها صحبت کنه!
.
خیلی آب بستن تو سریال ، هر چی بگم باز هم کمه…
برخلاف تمام این انتقادات اساس روایت در انتها به منطق درستی رسید….بعد از آن همه جنگ و اتفاقات محیرالعقول آدمهای داستان به درست ترین گزینه ها حتی در کشتن و حذف رقیب دست پیدا کردند….ملکه سرسی مثل هر آدم دیگری بالاخره در یک تنگنای انسانی و فیزیکی گرفتار شد و مرد…..ملکه دنریس مثل هر انسان دیگری توان تحمل قدرت بیش از حد را از دست داد و البته به درست ترین دلیل یعنی خیانت نزدیکترین و معتمدترین آدمهای مورد علاقه اش جان اسنو و تریون که شهامت و ظرفیت حفظ یک راز را نداشتند…..اشتیاق برن برای کسب قدرت در غیاب آدمهای بزرگ (مثل پدرش شاه ریچارد لنیستر پدر و حتی جان اسنو)…..سرعت زیاد حوادث در این فصل اگر چه جاذبه های دراماتیک و اکشن و پر حادثه فصلهای دیگر را نداشت ولی درسترین منطق را داشت…..نابود شدن پادشاه تاریکی وقتی با یک ضربه فولاد والریایی نابود مبشود درسترین کار است….کشتن دنریس وقتی با یک ضربه خنجر میمیرد درست ترین کاریست….کشته شدن سرسی در زیر آئار مثل هر انسان درماتده دیگری ……و در نهایت طی شدن تفسانه و ادامه امور در دست انسانهای عادی ….شاید شکل روایت میتوانست اندکی متغیر و جذابتر باشد لیکن بستر تاریخی داستان سرانجامی بهتر از این نمیتوانست داشته باشد.
از تعداد لایکایی که به کامنتت دادن معلومه که نظر مردم چقد به نظرت نزدیک نیست.
نقد خوبی بود و پادشاه به حق باید جان میشد چطور میشه یک انسان مرده زنده بشه که فقط جلوی واکرها بایسته و ملکه ای که عاشقش هست رو بکشه باید طوری ساخته میشد که جان پادشاه میشد چون او هم تارگرین بود هم استارک و بهتر بود که ملکه تبدیل نمیشد به یک آدم وحشی که با اژدهاش فرقی نداره چطور میتونه درباره ظلم صحبت کنه وقتی خودش زنها و بچه ها رو آتش میزنه؟
قسمت اخر خواست بگه سیاست برن استارک پیروز شده.
برن فرد افلیجی که با سیاست و مظلوم نمایی تمامی حوادث را مدیریت کرد.
برن به جان اسنو میگفت تو وارث واقعی تخت آهنین هستی.
اون با فاش راز جان اسنو ، ملکه را نسبت به جان بدبین کرد افکار ملکه را پریشان کرد و از اون یک هیولا ساخت.
اون با فاش راز آن به مشاوران خواست جان اسنو را به جان ملکه بندازد.
کلا در چند قسمت آخر برن افلیج با سیاست که داشت ملکه و جان اسنو را کنار زد و به قول خودش کلی راه امد که پادشاه بشه.
برتری برن این بود که تاریخ را میدانست برای همین با سیاست عاقبت پادشاه شد.
حتی بدرقه جان اسنو هم نرفت چون فهمیده بود که اون برادش نیست و مثل دستمال اونو دور انداخت.
من فکر نمیکنم کتاب اصلا مثل سریال جلو بره (این قسمت های آخر)، ممکنه بعضی موارد شبیه سریال بشه ولی امکان نداره دنریس اینقدر مزخزف به دست عشقش کشته بشه. بابا یکی نیست بگه دو فصل دنیرس و جان عاشق معشوق بودن، یهو چطوری با ده دقیقه فکر کردن جان به این نتیجه رسید باید عشقش بمیره و ازش بگذره؟؟ بخاطر کل دنیا؟
برید امتیاز قسمت آخر رو ببینید داره میشه زیر ۴.۴ این یعنی افتضااااح کامل. این نمره امتیاز یعنی جزو بدترین فیلم های هالیوود که میبنیم امتیازشون ۴ و این حوالی هست.
۷ فصل این سریال رو دنبال کردیم قسمت ب قسمت فصل ب فصل. سال به سال منتظر این بودیم ک فصل جدید بیاد و بیشتر داخل دنیای بازی تاج و تخت فرو بریم.
اما فصل ۸ کامل افکار و انتظاراتمون رو بهم ریخت.
قسمت ۱ دقیقا همونجوری که انتظار داشتیم جلو رفت ک حتی من ۴ بار دیدم.
قسمت ۲ نیز به زیبایی قسمت ۱ پیش رفت.
اما قسمت ۳ که انتظار نبرد عظیمی بودیم که حتی تا آخراش هم همین طور شد. اون لحظه ای که همه مرده ها با اشاره پادشاه شب بلند شدن نفس هارو داخل سینه ها حبس کرد ی ناامیدی خاصی روی صورت بازیگرا دیده شد اما اینک یهو ب دست آریا کشته بشه یخورده دور از زهن بود. چون انتظار این یرفت که بعد از یک نبرد خسته کننده بین پادشاه شب و جان اشنو و چن بازیگر دیگ نهایت با کمک هم بتونن ک این پادشاه خبیس رو از بین ببرن . اما نشد اونجوری که میخاستیم.
قسمت ۴ هم جالب بود ولی قسمت ۵ باز باورهامون رو بدون در نظر گرفت نابود کرد.
بهتر این بود که بعد از ب صدا درومدن ناقوص ها ملکه خوش چهرمون یخورده نرمش ب خرج بده و مردم به این نتیجه برسن که همه تارگرین ها بد نیستن دیوانه نیستن.
این انتظار از فیلم میرفت که یک اتحاد مستحکم توسط جان و ملکه زیبارومون ایجاد بشه.
بهتر بود که اینجوری میشد.
وقتس اژدها تخت آهنین رو نابود کرد این برداشت رو میشد کرد که همه چی به خاطر ی تختی که ارزش هیچی رو نداشت و فقط آهن بود و بس.
سکانس کشته شدن ملکه زیبارو توسط عشقش غمگین ترین سکانس تاریخ این سریال بود ک اژدها با زجه زدن از رو خشم کاملش کرد.
من با بیشترش موافق بودم .این اتفاقا و پایان قطعا تو داستان اصلی کتاب هم اتفاق می افته ولی مشکل سر جزئیات و ارتباط بین کاراکتر هاست .سکانس جان و دنریس و اژدها فوق العاده بود ولی بازم نشون ندادن که چطور جان قانع شد که باید دنریس کشته بشه ای کاش سکانس جان و دنریس و اژدها سکانس آخر سریال میشد….از اون به بعد دیگه آبکی و هندی شده بود ما میتونستیم ادامه اش رو تو ذهنمون بسازیم یعنی که چی آدم خوبا باقی موندن و حکومت کردن
به جزئیات دیگم اشاره نکرده بودی. مثلاً چرا تو اون شورا هیچ کس به جان و به حق بودن اون برای شاه شدن اشاره نکرد! از همه بدتر، سم تارلی با اینکه دوست صمیمی جان هست و سم باعث شد راز هویت جان برملا بشه پیش خودش، چرا تو اون شورا اسمی از جان نیاورد؟؟ یا موقع رفتن جان به شمال، چرا سم نبود ازش خداحافظی کنه؟؟ به اینا میگن ضعففف شدید نویسندگی!
تریون جان رو فریب داد و رو مخزش کار کرد و جان هم در ده دقیقه تصمیم گرفت که بره ملکه اش رو بکشه!! بعدم در اون شورای مزخزف که واقعاً از بدترین سکانس های سریال بود، هیچ کس جان رو پیشنهاد نداد.
تو سکانس هیچ وقت اینو یادم نمیره که خیلی خیلی بد بود و مضحک که تریون میگه : برن فلج کسی هست که بلده قصه بگه، اون از گذشته و حال ما خبر داره!!
واقعاً افتضاااح بود، کسی که بلده قصه بگه میشه پادشاه!
اره خدایی من انقدر گریه کردم،فوش دادن حق جان بود
شخصیت جان هم متناقض از آب درامد.
مگه یه جایی پادشاه شمال نشد؟ مگه تو خودش نمیدید که بخواد پادشاه هفت اقلیم بشه؟ اینا تناقضه. عاقبت جان متناقض بود با روند شخصیت پردازی طی چند فصل گذشته.
کاملا بجا و زیبا. ۹۰ درصد نارضایتی. در پیج خود Got داره خودشو نشوند میده. مثله قصه دختر شاه پریون نمونش کردن. که کاش فصل آخری اصلا نبود