نقد فیلم چاقی؛ کاش کمی هوا و هوس در کار بود!
فیلم چاقی طبق آن چه در ویکیپدیای فارسی آمده دومین فیلم سینمایی راما قویدل است ولی در برخی منابع هم به عنوان اولین فیلم او آمده است. به هر حال اولین کاری بود که از راما قویدل روی پردهی سینما دیدم و به همین دلیل هم شاید برخی از ایرادهای فیلم قابل اغماض باشد. از طرف دیگر وضعیت اکران فیلم واقعا دراماتیک بود. فیلمی که بدون هیچ مشکلی و گویا فقط به دلیل ناهماهنگیها پنج سال پشت در سینماها ماند و طبعا گرد و خاک نه به خاطر کهنگی که فقط به دلیل دور شدن از هیجان زمان جشنواره روی آن نشست.
فیلم قویدل اما در نهایت فارغ از زمان اکرانش قضاوت میشود به خصوص که نه سوژهاش چیزی است که مشمول زمان شود و نه ساختارش در جزییاتی مثل لباس و صحنه در این سالها کیفیتش را از دست داده است.
نکتهی جالب «چاقی!» این است که کارگردان سعی کرده فیلمی بسازد که با جریان کلی فیلمهایی دربارهی خیانت و رابطههای مثلثی و مربعی تفاوت داشته باشد و این وسط لیبیدو یا شهوت دیگری مثل خوردن را هم به کاراکتر اصلی قصه اضافه کرده است. در واقع قهرمان قصهی «چاقی» با بازی علی مصفا از هفت گناه کبیره هم شهوت را دارد، هم شکمبارگی و هم غروری که به نظر میرسد همان کار دستش میدهد و بعد او را به ورطهای میکشاند که فکرش را هم نمیکرده.
به جز مشکل درام باید به یک مشکل اساسیتر اشاره کرد و آن هم کستینگ و انتخاب بازیگران است. علی مصفا از اساس نمیتواند حس مردی را که دچار بحران شده القا کند. نه بحران عاطفی، نه بحران چاقی و نه بحران میانسالی. کلا در بازیاش سردی وجود دارد که نمیتوانیم به احساساتش پی ببریم.
اما این چاشنی اضافهی ماجرا در اجرا و فیلمنامه کاملا هدر میرود. علی مصفا به هیچ عنوان نشانهای از آدمی که حریص و مشتاق برخی از لیبیدوهاست و این امر در وجودش تناقض ایجاد میکند، ندارد. کاراکترش بیشتر خنثاست به همین دلیل هم کلا نمیفهمیم چطور از منتقد شادی، نامزد دوستش، تبدیل به عاشق او میشود؟ علی مصفا هر چند بازیگر توانایی است و به هر حال از یک سری استانداردها فاصله نمیگیرد اما در این نقش به کلی غلط ظاهر میشود. این نقش محتاج طمع و شهوتی بوده که بازی مصفا به کلی عاری از آن است.
بخشی از مشکل البته به بازی علی مصفا برمیگردد. بخش بزرگتر مربوط به فیلمنامهی چاقی است. تکلیف مخاطب و عوامل با فیلمنامه مشخص نیست. اصلا رابطهای که بین امیر و شادی پیش میآید عشق است یا هوسی که امیر به سرش میزند؟ اگر اولی است که چطور ناگهان چنین عشقی اتفاق میافتد؟ حتی عشق در نگاه اول هم نیست. انگار از سر اجبار است. اگر هوس است که در مرد هیچ نشانهای از حس و حال خیانت و هوس نمیبینیم.
فیلم خیلی سطحی از کلیشههای ملودرام ایرانی استفاده میکند. خانوادهی کوچک خوشبختی که ناگهان با ورود یک زن دیگر به هم میریزد. مرد بر سر دو راهی. زنی که بالاخره از خیانت مرد بو میبرد. حتی کارگردانی سکانسهای نشستن توی ماشین زیر باران و چتر به عنوان عنصر پیوند دهنده کلیشهای است. از قضا ایرادم این نیست که چرا فیلم از کلیشهها استفاده کرده. «قصهی عشق» آرتور هیلر یا حتی اخیرا «ستارهای متولد شده است» بردلی کوپر با همین کلیشهها تبدیل به فیلمهایی دیدنی و دوستداشتنی شدهاند. مشکل این جاست که فیلمساز دل به کلیشهها نداده. نتوانسته از این کلیشهها برای گرم کردن کاراکترها و فضای فیلم استفاده کند. فیلم به جای ملودرام تبدیل به یک اثر سانتیمانتال شده که گاهی غلظت احساساتی که درست از کار درنیامدهاند تماشاگر را ممکن است آزار بدهد.
آن خواندن مکرر «همواره عشق بی خبر از راه میرسد» که طبعا اشاره به موقعیت شخصیتهای قصه دارد فضای یخی به وجود میآورد که در نهایت باعث کلافگی میشود. موتیف تکرار شوندهی پدری که برای دخترش داستان میخواند و باز از دل همان داستان هم قرار است ارجاعاتی به شخصیتها و موقعیتشان بشود، همین مشکل را ایجاد میکند. کششی ایجاد نمیکند. در روند درام تاثیری ندارد. این که فضای سرد فیلم خودخواسته است یا نه مسالهی تماشاگر نیست. مساله این است که با فرمولی که فیلمنامهی نحیف فیلم در پیش گرفته همخوانی ندارد.
بخش زیادی از مشکل به نبود کافی مصالح دراماتیک فیلم برمیگردد. همان رویکرد پا در هوا نسبت به کاراکتر اصلی، واکنشهایش به شادی، برخورد رامین به عنوان دوست امیر با این قضیه و از همه عجیبتر این که همسر امیر هیچ کنشی ندارد. چطور ممکن است خانوادهای در تفاهم ناگهان به خاطر فراموشی مرد و خریدن پیتزا توسط او به هم بریزد؟! چطور امکان دارد رامین، علیرغم این که قبلا سه ازدواج کرده و به نظر میرسد با وجود حرفهای اولش خیلی هم درگیر دختر نشده، باز هم به جریان امیر و شادی در حد یک پشت چشم نازک کردن واکنش نشان بدهد؟! از همه بدتر چطور صدابرداری که اول صدای زن را مسخره میکرده اصلا به واسطهی صدا عاشق او میشود؟!
این وسط البته نکتهی جذاب شغل امیر است که هوشمندانه هم به حساسیت او روی صدا اشاره میشود و در نهایت هم (هر چند نمیفهمیم چطور) با شنیدن مداوم صدای «همواره عشق بیخبر از راه میرسد» عاشق شادی میشود.
اما به جز مشکل درام باید به یک مشکل اساسیتر اشاره کرد و آن هم کستینگ و انتخاب بازیگران است. علی مصفا از اساس نمیتواند حس مردی را که دچار بحران شده القا کند. نه بحران عاطفی، نه بحران چاقی و نه بحران میانسالی. کلا در بازیاش سردی وجود دارد که نمیتوانیم به احساساتش پی ببریم.
لادن مستوفی تنها بازی قابل قبول فیلم را ارائه میدهد که البته به دلیل شخصیتپردازی عجیب زنی که هیچ واکنشی به حرکات همسرش نشان نمیدهد شخصیتش الکن میماند.
مهسا کرامتی هم هیچ ویژگی از خودش بروز نمیدهد. یک سکانس میبینیم که وارد خانهی یک پیرزن میشود. پرستارش است؟ نوهاش است؟ انگار قرار است راز مگویی داشته باشد که رویش مانور هم داده نمیشود. اصلا چرا آن سکانس تلف شده را میبینیم؟! چطور ناگهانی نامزد خودش را رها میکند و دل به دوست صمیمی او میبندد؟ نه کاراکتر عشوهگر دارد و نه زنی به نظر میرسد که عاشق و دلخستهی مرد شده باشد.
حمید فرخنژاد هم که قرار است نمک فیلم باشد و نیست. بازیها سرد است و مهمترین ویژگی ملودرام که شیمی بین بازیگران است در «چاقی» وجود ندارد.
با وجود همهی نقاط ضعفش «چاقی» از آن فیلمهایی است که میشود صفت محترم را برایش به کار برد. چون ادعایی ندارد که بزرگتر از چیزی که هست به نظر برسد. تلاشاش را میکند که قصهاش را تعریف کند و به شعور تماشاگرش توهین نکند. مشکل «چاقی!» ضعیف بودنش نیست. مشکلش این است که فیلم بیحال و خنثایی از کار درآمده است.
بیشتر بخوانید:
نقد روزی روزگاری در هالیوود؛ وقتی مخدر سینما آرام زیر پوست میخزد