نقد فیلم نخستین انسان؛ توان غمناک تحمل تنهایی
اولین فیلم دیمین شزل در مقام کارگردان یعنی «مرد و مادلین روی نیمکت پارک» (Guy and Madeline on a Park Bench) را ندیدهام اما حالا بعد از سه فیلم «ویپلش»، «لالالند» و به خصوص فیلم نخستین انسان (First Man) با اطمینان میشود از چیزی به عنوان جهان دیمین شزل یاد کرد. برای یک کارگردان ۳۳ ساله داشتن یک جهان سینمایی، یک تفکر سیال که بشود ردش را در همه فیلمهایش پیدا کرد امتیاز بزرگی محسوب میشود.
شاید تاکید بر این بار تنهایی، تاکید بر اینکه نیل آرمسترانگ نمونه یک مرد آمریکایی خانواده آنطور که پروپاگانداها میخواهند نشان بدهند نبوده، به مذاق داوران خوش نیامده
استعداد ناب دیمین شزل که اولینبار در فیلم «ویپلش» خودش را نشان داد یک جنبه کارگردانی دارد و یک جنبه فیلمنامهنویسی. کارگردانیاش معمولا بیشتر به چشم میآید اما حقیقت اینجاست که به همان اندازه فیلمنامهنویس خوبی است. جوری که او موسیقی جز را در تار و پود فیلمنامه «ویپلش» تنید یا در «لالالند» توانست به یک قصه کلاسیک با جزییات جهانبینیاش حال و هوای تازهای ببخشد. و حالا در فیلم «نخستین انسان» هر دو جنبه در اوج و در تعادل کامل با یکدیگر قرار دارند.
دوست داشتن «نخستین انسان» به اندازه «ویپلش» یا «لالالند» کار سادهای نیست. این درونگراترین فیلم شزل تا امروز است. «ویپلش» و «لالالند» المانهای آشکاری داشتند تا خورههای فیلم و موسیقی عاشقشان شوند. «ویپلش» داستان سیر و سلوک یک پسر جوان عاشق موسیقی است برای رسیدن به قله هنر. مسیری که از جهان تاریکی میگذرد که معلمش مجبورش میکند تجربه کند. مسیری برای گذار از جهان معصومانه یک کودک تا درک جهان متناقض و پیچیده هنرمندی بالغ.
«لالالند» برای عشقفیلمها یادآور دوران اوج موزیکالهای هالیوودی بود. با ترکیب رنگ زرد و آبی مثل چراغهای روشن در شبهای لسآنجلس. مسیر جستوجوی عشق، یافتن آن، روزهای شیرین کنار هم بودن و از دست دادناش برای هدفی بزرگتر یا حداقل هدفی که به نظر میرسید بیشتر از عشق به تکامل قهرمانان قصه کمک میکند. دایره کامل زندگی میا و سباستین اینطوری شکل گرفت.
و حالا فیلم «نخستین انسان» همان جهانبینی مشترک «ویپلش» و «لالالند» را دارد. قهرمانی که به تنهایی تن میدهد تا رویای بزرگی را به ثمر برساند. رویایی که یک گام کوچک برای او و یک گام بزرگ برای بشریت است.
«نخستین انسان» سختترین و دیریابترین فیلم شزل است. دوست داشتناش مثل دو فیلم قبلی ساده و دم دست نیست. فیلم سهل و ممتنعی است و اصلا شاید به همین دلیل در فصل جوایز آن را چنان که شایستهاش بود ندیدند. فیلمی درونگرا، به شدت خوددار در ابراز احساسات قهرمانانه و رویاپردازی برعکس دو فیلم قبلی و با کارگردانی حتی آوانگاردتر از فیلم «ویپلش».
دستمایه کارگردانی شزل در نخستین انسان بیشتر از هر چیزی صدا و موسیقی است. موسیقی در همه فیلمهای شزل اهمیت خارقالعادهای است و اینجا صدا و سکوت هم به آن اضافه شده تا ابهت و اهمیت سفر نیل آرمسترانگ از زمین به ماه را تاثیرگذارتر نمایش بدهد. سکوتی که مهمترین عنصر جهان نیل آرمسترانگ است و در لحظه خروج از جو زمین و دست یافتن به رویای شخصیاش لحظات سکوت مهیبی داریم که ما را به جهان قهرمان وارد میکند.
ماموریت آپولو ۱۳ و جریان سفر نیل آرمسترانگ به ماه قصه ناشنیدهای نیست. پیشتر نمونههای خوبی از آن هم در سینما داشتهایم به خصوص در فیلم «right stuff» اما شزل رویکرد جدیدی به این قصه دارد. در کارگردانیاش بیشتر از آنکه مثل فیلمهای فضایی مطرح هزاره سوم و مهمترینهایشان یعنی «جاذبه» و «میان ستارهای» بخواهد روی عظمت فضا مانور بدهد و در شکوه عملیات بزرگ فضایی کارگردانیاش را به رخ بکشد، از دریچه رویای شخصی بزرگ قهرمانش وارد میشود.
تمام اتفاقاتی را که در سفینه و در فضا میافتد از نمای نقطه نظر فضانوردان میبینیم. همین باعث میشود آن نگاه سوم شخصی که باعث میشد هر سکانس مثلا «میان ستارهای» یا «جاذبه» از لحاظ بصری حیرتآور و عظیم به نظر برسد اینجا بیشتر به دلیل ورود قهرمان به جهان دیگر تماشاگر را بهتزده کند.
اولین سکانس شاهد عملیات متهورانه نیل آرمسترانگ هستیم و بعد او را کنار خانوادهاش میبینیم. دو بعد از زندگی قهرمان که در هم تنیده میشوند. بعد از فقدان دختر تنهایی این مرد عجیب و غریب بیشتر میشود و رویایش برای سفر به ماه انگار قرار است پیوند جاودانی او و دختر باشد که حالا روحش جایی غیر از این کره خاکی سرگردان است.
شاید تنها سکانس فیلم که مستقیم احساسات تماشاگر را هدف میگیرد همان لحظهای باشد که بالاخره آرمسترانگ روی ماه قدم گذاشته و تنها چیزی که از زمین با خودش آورده دستبند دخترک است. انگار که دختر تنها چیزی بوده که او را به زمین متصل میکرده و بعد از رفتن دخترک فاصله نیل با خانوادهاش هم بیشتر میشود. تنها لحظهای که واقعا تماشاگر میتواند به قهرمان فیلم نزدیک شود.
نمیدانم چقدر تصویر ذهنی شزل از آرمسترانگ واقعی صحت دارد و اهمیتی هم ندارد. هرچند وقتی زندگینامه نیل آرمسترانگ را میخوانید میبینید که واقعا روح سرکشی داشته. انگار بعد از بازگشت از ماه ماموریتی را که برای خودش قائل بوده به انجام رسانده و بعد از آن سر هیچ کاری به طور مرتب نمانده.
سکوت، صدا، موسیقی و چهره بیحالت و بازی درخشان خوددارانه رایان گاسلینگ به کمک هم میآیند تا شزل به مقصودش برسد. دریک فضای لایتناهی نوع بشر تنهاست. ما پیوندهای کوچکی با آدمهای اطرافمان داریم که ما را به زمین متصل نگه میدارد. مثل همان سکانس آخر که به نظر میرسد نیل آرمسترانگ و همسرش در سکوت به درک مشترکی از یکدیگر رسیدهاند.
بقیهاش تنهایی است. توان تحمل تنهایی. تنهایی که دشواری وظیفه است.
شاید تاکید بر این بار تنهایی، تاکید بر اینکه نیل آرمسترانگ نمونه یک مرد آمریکایی خانواده آنطور که پروپاگانداها میخواهند نشان بدهند نبوده، به مذاق داوران خوش نیامده وگرنه چطور میشود کارگردانی لحظه پیوند جمنی با آجینا در فضا و آن هیجان جاری در سکوت و صدای نفسهای فضانوردان را در خلا نادیده گرفت؟
بیشتر بخوانید: نقد فیلم ستارهای متولد شده است؛ شوری به پا کن