نقد فیلم نابغه؛ نابغهها هم باید بالغ شوند
در نقد فیلم نابغه خطر لو رفتن داستان وجود دارد.
فیلم نابغه (Genius) اولین اثر مایکل گراندیج محصول ۲۰۱۶ سوژهی جالبی دارد و فیلم دوستداشتنی از کار درآمده است. در تعریف نبوغ در فرهنگ لغت آمده: یکجور روشنفکری استثنایی، یا قدرت و توانایی که بیشتر از حالت طبیعی باشد. فیلم «نابغه» دربارهی شکلهای مختلف نبوغ است که در آدمهای مختلف به شیوههای گوناگون بروز پیدا میکند و گاهی تبدیل به یک اثر هنری، یک کاراکتر مجذوبکننده و گاهی هم منجر به خودآزاری و دیگرآزاری میشود.
مایکل گراندیج تا سال ۲۰۱۶ در سینما نام شناختهشدهای نبود. او تهیهکننده و کارگردان انگلیسی است که در حوزهی تئاتر شهرت داشت و در حوزهی بازیگری هم در چند سریال انگلیسی جلوی دوربین رفته بود. کمپانی هنری خودش را دارد و یک روشنفکر تمام عیار است.
«نابغه» محصول سلیقهی روشنفکری گراندیج و توانایی جان لوگان در نوشتن فیلمنامه است براساس سوژهای که در وهلهی اول شاید چندان جذاب بهنظر نرسد. اگر در فیلم «نجات آقای بنکس» (که همان سال ساخته شد) ماجرای ملاقات والت دیزنی با پی.ال تراورس نویسنده قصهی «مری پاپینز» روایت میشد جذابیتهای خود دیزنی و کمپانیاش میتوانست کنجکاویبرانگیز باشد و حول و حوش تقابل دو فرهنگ آمریکایی و انگلیسی مانور داد که اتفاقا «نجات آقای بنکس» بیشتر حول همین تفاوت فرهنگی میچرخید.
«نابغه» ولی فیلم متفاوتتر، روشنفکرانهتر و تاریکتری است. این تاریکی که میگویم هم در جهان شخصیتها و داستان فیلم و هم حتی در فضاسازی نیویورک آخر دههی ۲۰ وجود دارد. رنگهای تیره قهوهای و خاکستری و شهری که بحران اقتصادی سنگینی را تجربه میکند.
از آنجا که فعلا سینماها تعطیل است و همه هم دنبال فیلمهای جذاب میگردند بد نیست سری به آرشیو فیلمهای قدیمیتر چند سال اخیر سینمای ایران و جهان بزنیم. در این سری مطالب فیلمهایی را معرفی میکنیم که بعضی از آنها شاید مهم هم نباشند اما در کل ارزش دیده شدن دارند و در این روزهای قرنطینه سرگرمتان میکنند.
لوگان و گراندیج همه حاشیههای یک قصه مهیج را کنار میزنند و تمام تمرکزشان را روی دو کاراکتر اصلی میگذارند: مکسول پرکینز، ویراستاری که کتابهای مهمترین نویسندگان جهان از «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی گرفته تا «گتسبی بزرگ» اسکات فیتزجرالد را منتشر کرده است و تامس ولف، جوان پرشور هنرمندی که همه جا به در بسته خورده و حالا اولین کتابش را پرکینز برایش چاپ کرده.
تامس ولف قرار است هنرمند باشد و پرکینز مردی که کمک میکند تا او به آرزوهایش دست پیدا کند. اما فیلم در چرخشی نرم و ظریف پرکینز را همسطح ولف قرار میدهد. اوست که زوائد کتاب ولف را برایش حذف میکند تا تمرکز روی کاراکتر اصلی، اوژن، باشد. پرکینز نویسنده نیست ولی نگاه دقیق و هنرمندانه و نقادانهای به ادبیات دارد. خوب را از بد تشخیص میدهد و مهمتر از همه تسلطی که روی خودش دارد برای روحیهی حساس و گاهی دیوانهوار نوابغ ادبیات لازم است.
مهم نیست از ولف کتابی خوانده باشید یا اصلا به ادبیات آمریکا علاقمند باشید تا از فیلم لذت ببرید. «نابغه» فیلمی دربارهی دو جنس متفاوت از نبوغ است. نبوغی که خلق میکند و نبوغی که فرصت فراهم میکند و الهامبخش است و از همه مهمتر نبوغی که جهان واقعی را زندگی کرده است. این مدل دوم کمتر توسط آدمها کشف میشود. درک این که کسی با تواناییهای ذهنی فوقالعاده با وجود همهی ناملایمات با خودش، آدمهای اطرافش، خانوادهاش و در کل با زندگی به صلح رسیده و میتواند همه اینها را مدیریت کند و در تعادل نگهدارد پس نابغه است، کار دشواری است. همان کاری که مکسول پرکینز انجام میدهد.
جذابتر این که در «نابغه» هیچ قطب منفی وجود ندارد. حتی الن برنستاین که زمانی بهخاطر از دست دادن ولف عصبانی است و روبهروی پرکینز قرار میگیرد درنهایت زنی است که الهامبخش نویسندهی جوان بوده و زندگیاش را بر سر موفقیت او گذاشته و آخر کار هم کنار گذاشته شده است.
کالین فرث حتی بیشتر از فیلم «سخنرانی پادشاه» که برایش اسکار گرفت اینجا در نقش پرکینز درونگرا و صبور میدرخشد. تمام طول فیلم احساساتش را تحت کنترل دارد و فقط از طریق چشمها و جزییات رفتاریاش است که پی به احساسات درونیاش میبریم. از آن طرف جود لا در نقش ولف که انگار هر لحظه از شدت شور آماده انفجار است، یکی از بهترین کارهای کارنامهاش را ارائه داده. بازیگران نقشهای فرعی فیلم هم عالی هستند. نیکول کیدمن در نقش الن برنستاین همان بازی نمایشی را در طول فیلم دارد که از یک زن تئاتری انتظار میرود. دیالوگ گفتن و اکتهایش کاملا نمایشی است تا آن سکانس عزیزی که ولف دوباره به سراغش میرود و اینبار برنستاین او را پس میزند. به ولف یادآوری میکند که به او آسیب زده و حالا دارد به پرکینز هم آسیب میزند.
در حقیقت برنستاین و فیتزجرالد هستند که سنسورهای حسی ولف را روشن میکنند و به یادش میآورند که چقدر مدیون پرکینز است. از آن طرف همانطور که فیتزجرالد دیالوگ کلیدی فیلم را به ولف میگوید که: «مکس نابغهی رفاقت است و تو کاملا به بادش دادی» این فیلمی درباره احترام به رابطه دوستانه است. نه فقط در رابطه مکس با ولف که همان چند ثانیه حضورش کنار همینگوی (که البته بهنظر میرسد گراندیج میتوانست جلوی هیجان خودش را از نشان دادن همینگوی در فیلمش بگیرد و آن سکانس را کلا حذف کند) و حسی که نسبت به فیتزجرالد دارد.
«نابغه» فیلم بزرگی نیست. در انتخاب ایدهاش هوشمندانه عمل کرده. بازیهای خیلی خوبی دارد و به جز یکی دو سکانس که خوب درنیامده و اضافه بهنظر میرسد فیلم یکدست استانداردی است که همه چیز سر جای خودش است. با جادوی یک فیلم بزرگ فاصلهای دارد که بهنظر بیشتر از فیلمنامه لوگان بخاطر هیجان گراندیج نسبت به قصهای است که روایت میکند.
دیالوگنویسی لوگان درخشان است. بهخصوص در سکانسهایی که میخواهد اثبات کند گاهی نوابغ بیش از اندازه از آدمهای اطرافشان متوقع هستند و چهطور بعضی وقتها شانس میآورند و دوروبرشان را آدمهایی میگیرند که تنها هدفشان شکوفایی آنهاست. آدمهایی که دوست دارند نبوغ باعث خلاقیت شود. «نابغه» به وضوح اهمیت هدایت نبوغ را توسط آدمهای بالغ نشان میدهد. اینکه صرف داشتن نبوغ برای خلق یک اثر هنری ماندگار کافی نیست و البته نبوغ دلیلی هم برای کامل بودن احساسات انسانی و تجربه عمیق عواطف نمیشود. همهی حرف گراندیج و لوگان بر سر همین است که مکسول پرکینز هم به اندازه تامس ولف نابغه است. نابغه در تجربهی عمیقترین احساسات بشری.
علیرغم آن فضای تیره، «نابغه» فیلم گرم شیرینی از کار درآمده که در چند سکانس حتی میتواند مخاطبش را گیر بیاندازد. از آن فیلمهای جمع و جوری که نادیده گرفته میشوند و کسی به اندازهای که باید جدیشان نمیگیرد ولی به گمانم در عمق داستانش نکات مهمی درباره زندگی روشنفکرانه و بلوغ احساسات وجود دارد.
تامس ولف که از چاپ کتابش ناامید شده آخرین تیر ترکش را رها میکند و کتاب را به انتشاراتی معتبر مکسول پرکینز میسپارد که تا آن روز کتابهای نویسندگان مهمی مثل همینگوی و فیتزجرالد را چاپ کرده است. پرکینز شیفتهی نثر ولف میشود هرچند میداند که او زیادی به همه چیز شاخ و برگ میدهد و باید در مسیر درست هدایت شود. یکجور رابطهی دوستانه و حتی پدر و پسری بین مکس و تام برقرار میشود که حتی باعث حسادت و عصبانیت خانوادههایشان میشود. با این حال مکس با قدرت میتواند شرایط را مدیریت کند و تام بعد از مدتی از خودش به در میشود. درنهایت اختلافی بین تام و مکس رخ میدهد. تام به سفر میرود و بیمار میشود و در بستر بیماری یادش میافتد که مکس برایش چقدر عزیز و محترم است.
نقد فیلم طلا؛ شانس هیچوقت در خانه بدشانس را نمیزند