نگاهی به فیلم سمفونی نهم، سردرگم میان تاریخ و چند چیز دیگر
فیلم سمفونی نهم، جدیدترین اثر محمدرضا هنرمند در مقام کارگردان پس از ۱۷ سال دوری از سینما، یک ملغمه تمام عیار از تاریخ است که نه توان احیای دوباره این فیلمساز قدیمی را دارد و نه حرف جدیدی برای زدن ارائه میدهد. دلیل ساخت آن پس از این همه سال دوری مشخص نیست و بدتر از آن صرف شدن هزینهای است که تهیه کنندهی پرحاشیهی آن ادعا کرده ۵ میلیارد بوده و یک دو دو تا چهارتای منطقی میگوید بیشتر از اینها.
«سمفونی نهم» از آن دست آثاری است که به همه چیز تنه میزند، تونلی به سمت تاویلهای گوناگون و رنگارنگ از سوی نمادبازها میسازد و در نهایت نیز هیچ چیز نمیگوید. این “همه چیز گفتن و هیچ نگفتن” شاید به حادی فیلمی مثل «مسخرهباز» نباشد و حتی در دقایقی کوتاه مفرح نیز هست؛ اما سنگ بزرگ فیلمساز سبب سرخوردگی مخاطب از فیلمی خواهد شد که مشخصا پتانسیل آن را داشت که جمع و جور و کوچک و دوست داشتنی باشد. در نهایت نیز همان پتانسیل کوچک و خلاقانه موجود در “ایده” است که باعث صرفا تحملپذیر بودن فیلم است و آن را از رسیدن به یک اثر فاجعه نجات میدهد.
فیلم داستان یک ملکالموت (حمید فرخ نژاد) و روند تبدیل شدن او به انسان را روایت میکند. این ملکالموت پس از ۲۶۰۰ سال خدمت خالصانه حال فقط دو قبض روح دیگر تا بازنشستگی جا دارد. یکی از اینها بردیا همسر زنی جراح به نام راحیل (ساره بیات) است که زیر عملی به دست او جان میبازد و وصیت کرده تا در روستای آبا و اجدادیاش دفن شود. در این میان کامبیز (محمدرضا فروتن) که سرهنگ و برادر بردیاست، سعی میکند از این کار جلوگیری کند. راحیل با جنازهای در صندوق عقب ماشین عجیبش راهی روستا میشود و در این سفر با ملکالموت همراه شده و او نیز طی روایتهایی فلش بکی داستان چند شخصیت معروف که جانشان را گرفته است، تعریف میکند.
فیلم در دقایقی که به زمان حال میپردازد المانهایی از ژانر جادهای را در درون بافت روایی خود دارد. راحیل با یک ماشین قدیمی رهسپار روستا میشود و در دل تاریکی شب بنزین تمام میکند. ناگهان ملکالموت از غیب ظاهر شده و با یک باک بنزین به داد او میرسد. از این لحظه به بعد این دو با یکدیگر در جادهای کویری به سبک فیلمهای جادهای آمریکایی رهسپار مسیری میشوند که تا فردای آن روز طول میکشد. در این مدت آرام آرام با یکدیگر آشنا شده و ملکالموت به راحیل دل میبندد. او برای نخستین بار در وجود خود متوجه احساسی غریب میشود که تا پیش از آن نداشته است و این نخستین جرقههای انسان شدن اوست. راحیل هم که میفهمد او ملکالموت است و برای گرفتن جانش آمده، از او میخواهد که چند ساعتی مهلت اضافه بدهد تا جسد شوهرش را در قبرستان روستا خاک کند. این تغییرات که در انتهای مسیر نسبت به ابتدای آن خصوصا در شخصیت ملکالموت نمود دارد، اسلوب جادهای فیلم را تکمیل کرده و تحولها را طبق یک الگوی کلاسیک پیادهسازی میکند. اتفاقی که میتوان آن را جزو معدود نکات مثبت فیلم دانست.
پیرنگ غریب فیلم «سمفونی نهم» با الگویی از فلشبکهایی بعضا به قدمت تاریخ روایت میشود. این فلشبکها به صورت رفت و برگشتی صورت میگیرند. یعنی در خلال سفر جادهای ملکالموت و راحیل با پیش آمدن بحثهای مختلف ملکالموت در افکار خود نمونهای مشابه مییابد و آن را روایت میکند. فیلم با سکانسی آغاز میشود که حمید فرخنژاد را در نقش نویسندهای میبینیم که کتابی درباره تجربیات ملکالموت بودنش نوشته است. او در مراسم امضای کتاب و در حال دل و قلوه دادن با دختران جوان است که ناگهان عزراییل سر میرسد و میگوید مهلتش فرا رسیده است. از این نقطه فلشبکهای فیلمنامه شروع میشود و فیلم سری به گوشه کنارهای تاریخ میزند تا با بررسی لحظات آخر زندگی اشخاص معروف به قیاس آنها با موقعیت کنونی و کند و کاو مباحثی از جمله عشق بپردازد.
داستانهای کوروش، هیتلر، امیرکبیر، رابعه بلخی، بردیا و کمبوجیه روایات تاریخی هستند که فیلمساز آنها را در خلال داستان اصلی خود به کار میبندد. شاید جز اپیزود رابعه و بکتاش و قصه عشق سوزناک و لو رفتن و در نهایت مرگ آنها و لحظاتی که رابعه به شیوهای مارکی دوساد گونه اشعارش را با خون روی دیوار مینویسد، اپیزودهای دیگر به بدترین شکل ممکن اجرا شدهاند. در تمام این اپیزودها ملکالموت به دیدار شخصیتها میرود تا جانشان را بگیرد. او که از طرف خدا مامور شده گاهی حرص میخورد که چرا مجبور است جان افراد شریف را بستاند و حتی گاهی اوقات سعی میکند تا جلوی آن را بگیرد و در روند تاریخ دست داشته باشد؛ مانند لحظهای که به امیرکبیر هشدار دهد به حمام نرود. زیرا معتقد است اگر امیرکبیر زنده میماند زندگی انسانها به گونهای بهتر پیش میرفت و احترام زیادی برای شخصیت او قائل است.
البته تمام اینها در لفظ است. فیلمساز فقط در حرف به امیرکبیر و کوروش – آن هم به سانتی مانتالیسمترین شکل ممکن – احترام میگذارد و در قاببندی، زاویه دوربین و جزء به جزء کارگردانی علیه آنهاست. شاهکار او اما دیالوگ عجیب و متناقضی است که ملکالموت به راحیل میگوید. او خود را یک کارگزار عزراییل معرفی میکند که فقط برای گرفتن جان افراد کم اهمیت اقدام میکند و برای افراد مهم خود عزراییل شخصا به سراغشان میرود. این در حالیست که در فیلم میبینیم خود ملکالموت برای گرفتن جان افرادی مثل کوروش، امیرکبیر و هیتلر عمل میکند. آیا این تناقض از سر بیدقتی اتفاق افتاده است؟ یا در نظر فیلمساز اینها شخصیتهای کم اهمیتی هستند؟ پس آن همه سکانس پرطمطراق از وصیتنامه کوروش و مرگ امیرکبیر چیست؟ او حتی ادعا میکند گرفتن جان مرحوم کیارستمی نیز کار خودش بوده و متلکی به شدت دم دستی را نیز روانه پزشکها میکند. با هر متر و معیاری این قسمت از فیلم توهینی بزرگ به مفاخر بزرگ تاریخی، هنری و سیاسی کشورمان است. متاسفانه فیلمساز با اشتباهاتی چنین پیش پا افتاده – و البته انشالله ناآگاهانه – موجب غرق شدن فیلمش میشود.
یکی از اپیزودهای فیلم به داستان بردیا و کمبوجیه و حسادت بین این دو برادر که در نهایت به مرگ بردیا ختم میشود میپردازد. در زمان حال نیز بردیا و کامبیز داستان موقعیتی تقریبا مشابه را دارند. کامبیز – که نقش او را محمدرضا فروتن به تکراریترین و نازلترین شکل ممکن بازی میکند – شاید باسمهایترین کاراکتر کل فیلم باشد. نه هدفش معلوم است، نه سرهنگ بودنش دلیلی دارد، نه اساسا باورپذیر است و نه کمترین بویی از شخصیتپردازی برده است. حتی آنتاگونیست بودن بیدلیل و مفروضش هم روی هواست و تعمیم دادنش به قضیه کمبوجیه نیز تا انتها دلیل منطقیای ندارد.
هر چه جلوتر میرویم این از هم گسیختگی و عدم انسجام اوج میگیرد و در نتیجه پایانبندی از عدم یکپارچگی شدیدی رنج میبرد. فیلم به راحتی از منطق فانتزی خودش نیز تخطی میکند. در جایی نزدیک به انتهای فیلم ملکالموت متوجه میشود که انسان شده است. او دیگر سایه دارد و مانند انسانهای دیگر حسادت و عشق را حس میکند و احتمالا بقیه خصوصیاتش هم باید مثل انسانهای دیگر باشد. دقایقی بعد که کامبیز و راحیل در جاده هستند تصادف میکنند و ملکالموت بار دیگر سر میرسد. این که پس از انسان شدنِ ملکالموت این طیالارض چگونه انجام میشود سوالی مبهم است که با منطق فانتزی فیلم هم قابل پاسخگویی نیست.
جدای از بحث فیلمنامه، لحن و فضای کلی اثر به شدت چندپاره است. فیلم موضع مشخصی در قبال لحن خود ندارد. ملکالموت با آن خصوصیات بازیگوشانه و طنازانه فرخ نژاد با لحن فیلم – خصوصا در لحظاتی مثل وصیتنامه کوروش – به هیچ وجه نمیخواند. هر کدام از فلش بکها برای خود یک فضاسازی لحنی کاملا متمایز دارند که به هیچ عنوان مربوط یک فیلم واحد نیستند. برای مثال در اپیزود مربوط به هیتلر هجوی به شدت اغراق شده از شخصیت او و نامزدش (مارین ون هولک) را شاهد هستیم که با هیچ قسمت دیگر فیلم نمیخواند. در جایی از این اپیزود نامزد هیتلر او را میبوسد. دوربین چهره ملکالموت را نشان میدهد که رویش را برمیگرداند و صدای بوسیدن نیز روی تصویر شنیده میشود. کارکرد روایی این صحنه به جز یک ذوق زدگی در قبال رد شدن از خط قرمزها چیست؟
«سمفونی نهم» در تمام اجزا فیلمی ناامیدکننده است. به سرعت از شاخهای به شاخه دیگر میپرد، در گفتن قصه خود لنگ میزند و بازیهای فلشبکیاش با تاریخ و تعمیم دادن قصههای بیربطش به پیرنگ اصلی اثر نیز تقلیل دادن شخصیتهای بزرگ تاریخی به سطح یک الک دولک کودکانه است. «سمفونی نهم» در کمال تاسف ثابت میکند که برای آقای هنرمند ادامه دادن همان رابطه “دوری و دوستی” با سینما هم بهتر است و هم کمخرجتر.
بیشتر بخوانید: نقد فیلم هزارتو؛ آشی که زیادی شور شده!
این فیلم خیلی بد بود خیلی سوتی های بیشماری داشت اولا که پسرای کوروش رو دوقلو نبودن این کارگردان حتی به خودش زحمت نداده بره تاریخ رو بخونه بعد خیلی ریز اشاره داره که دوتا پسر تاریخ دارن سر خواهر خودشون دعوا میکنن حتی نمیدونه که این دختر خواهرشون نبوده یکی دیگش اینکه هیتلر رو یه ادم خیلی بیشعور و ساده لوح نشون داده ویکی از سکانس های خیلی بدش اینه که تو ماشین فرخ نژاد خودشو به ساره بیات معرفی میکنه که من مسئول گرفتن جون ادم ها هستم و ساره بیات ازش میپرسه که تو ازرائیل هستی و فرخ نژاد هم در جواب میگه ازرائیل برای ادم معمولی نمیاد رو زمین و جالب اینجاست که خود ازرائیل موقع مرگ امیر کبیر و رابعه و کوروش کبیر نیومذه رو زمین ولی موقع مرگ ساره بیات که یه ادم معمولیه خودش میاد رو زمین ینی اونا ادم های کوچکی هستن و ساره بیات ادم بزرگیه؟ واقعا متاسفم من که یه ادم معمولی بودم خیلی بیشتر از این نکات رو فهمیدم از این فیلم که اگه بخوام بگم چند صفحه باید بنویسم.
فیلم بی منطق و بچه گونه ایه و اصلا ارزش دیدن نداره
این فیلم تقلید بدی بود از فیلم شهر فرشتگان – city of the angels – بابازی نیکولاس کیج و مگ رایان – حتی ایده و خلاقیت هم در این فیلم وجود نداشت. متاسفم با اینهمه سرکار گذاشتن تماشاچی….
نقد از ملیکا ۴ ساله از ورامین یا یک بالغ به ادعای خود اهل فیلم و فرهنگ و هنر و دانش؟ چطور با حداقل فهم سینمایی، فلسفی، تاریخی، اجتماعی یک شخص به خودش اجازه انتشار نقد میدهد؟ جای بسی تأسف دارد که این مردمان سنگ را بسته و سگ گشاده اند، در این روزگار طوق زرین بر گردن خر میبینم. این همه استعداد در کشور اما افسوس که هیچ چیز جای خودش نیست.
خیلی جالبه. شما که ادعای عاقلی و فرهیختگی میکنید این لحن خشن و توهین آمیز چیه؟!!!
اتفاقا نقد خیلی خوبی بود. واقعا چیزی نداشت این فیلم. فقط خوش ساخت بود