ناگهان درخت؛ تکهپارههای یک نوستالژیباز
فیلم ناگهان درخت فیلم دوم صفی یزدانیان کارگردان فیلم سینمایی «در دنیای تو ساعت چند است» اثری است تا حدودی شبیه به فیلم اول و البته تا حد زیادی غیرمنسجمتر و پخش و پلاتر.
احتمالا سوال اصلی بعد از دیدن فیلم این باشد که اثر اساسا درباره چه ساخته شده و قرار بوده چه تاثیری بگذارد. من به عنوان مخاطب فیلم بعد از کلنجار رفتن با مفاهیم آن یک پاسخ احتمالی دارم. پاسخی که حدس میزنم نیت کارگردان بوده اما معتقدم به اثر هنری تبدیل نشده است.
در نقد فیلمهای جشنواره خطر لو رفتن داستان فیلم وجود دارد
گمان میکنم فیلم ناگهان درخت اثری است با درون مایه کلی عشق که در رابطه با مادر و درون یک رابطه عاطفی نهچندان موفق تجسم یافتهاند. همزمان که حجم انبوهی خاطرهبازی و نوستالژیبازیِ بیربط هم در اینجا و آنجای فیلم یافت میشوند.
برای تحلیل فیلم باید تکههای آن را از هم سوا کنیم. فیلم فضایی فانتزی دارد و منطقش واقعگرایانه نیست. این را میپذیریم و توقع نداریم اتفاقات طبق منطق جهان واقع رخ بدهند اما همزمان حق داریم سوال کنیم که هر چیزی چرا، به چه هدفی و با منظور بیان چه ایدهای در فیلم جا گرفته.
در ناگهان درخت با بازگویی تکههای خاطرات فرهاد (با بازی پیمان معادی) مواجهیم. آیا دلیل تکهتکهبودن فیلم همین است؟ به نظر میآید توجیه خوبی پیدا کردهایم اما مساله این است که فیلم اتاق روانکاوی نیست و اگرچه میشود روایت را هزار تکه کرد اما نمیتوان انتظار انسجام درونی از اثر را کنار گذاشت.
بگذارید مساله اصلیتر فیلم ناگهان درخت یعنی رابطه عاطفی را بیشتر باز کنیم.
فرهاد در خاطراتش از دو خاطره عاشقانه عمیق، یکی در کودکی و دیگری در بزرگسالی حرف میزند. اولی یعنی عشق کودکانه اساسا برای مخاطب درگیرکننده نیست، فیلم فرصت چندانی به پردازش آن نمیدهد و سمپاتی خاصی هم ایجاد نمیکند. این بخش از عشق، پردازشنشده و صرفا با چند صحنه سطحی مختومه میشود.
رابطه عاطفی بزرگسالی اگرچه حجم بیشتری از فیلم را به خود اختصاص داده اما در آن بخش هم فیلمساز قادر به همراه کردن مخاطب و کشاندنش به درون این فضای عاطفی نیست. در مجموع برای تماشاگر کوچکترین اهمیتی ندارد که این مثلا عشق، این عشقِ غیرملموس ِ لوس و بیش از حد فانتزی چه عاقبتی دارد. عشق فرهاد به زن (با بازی مهناز افشار) یا علاقه عمیق او به بچه، هیچ عینیت درگیرکنندهای ندارد.
رابطه فرهاد با مادرش البته تا حد بیشتری پرداختشده ولی این پرداخت هم در خدمت ساخت یک اثر کلی نیست. همانطور که مثلا بخش زندان به کل بیمعنا است و بیشتر مضحک به نظر میرسد تا هر چیز دیگر.
مشکل اصلی فیلم پرداخت سطحی به هر چیز است. کمی از هر چیزی بدون آنکه هیچ چیز را بشود جدی گرفت و با آن درگیر شد. همانطور که نماها و قابها هم همین کارکرد را دارند. تصاویری از چیزهایی که ممکن است به نظرتان بامزه و نوستالژیک باشند؛ همین و بس.
بگذارید با یک مثال موضوع را جمعبندی کنم. در بخشی از فیلم فرهاد به روانکاوش میگوید وقتی نوجوان بوده در روز تولدش خبر میدهند که پدرش سکته کرده و مرده. او میگوید به دیدن پدرش رفته اما جرات نکرده صورت پدر مردهاش را ببیند. بعد در یک نما، دوربین وارد بیمارستان میشود و از زاویه دید فرهاد به پاهای پدر نگاه میکند که بیرون یک پرده قرار گرفتهاند. فرهاد میگوید این تصویر (نمای مذکور) هرگز از ذهنش پاک نشده است.
نکته اصلی این است: در سینما کوچکترین اهمیتی ندارد که کاراکتر اصلی بگوید تصویری از ذهنش پاک نشده. آنچه اهمیت دارد این است که این تصویر از ذهن مخاطب پاک نشود. راهش چیست؟ پردازش سینمایی تا واقعه چنان برای مخاطب مهیب باشد که تصویر مرگ کاراکتر از ذهن پاک نشود.
در کل فیلم، پدر کوچکترین حضوری ندارد. طبیعتا مرگ پدری که اصلا هیچ نقشی در فیلم نداشته برای مخاطب اهمیتی ندارد و صحنهای که برای شخصیت اصلی کلیدی است و احتمالا در تحلیل شخصیت او هم نقش مهمی دارد برای تماشاگر فاقد هرنوع بار عاطفی است.
کل فیلم یزدانیان از مثالی که زدم پیروی میکند. همه چیز سطحی و سرسری است. فضای فانتزی فیلم هم به نوعی دست فیلمساز را برای تعمیق شخصیتها خالی کرده. در واقع کار در این فضا نه تنها سادهتر از فضای واقعگرایانه نیست بلکه دوچندان سختتر است و کارگردان هیچ تمهید خلاقانهای برای کار در این محیط پیچیده ندارد.
ایدهها پرتاب میشوند؛ مثلا رشت. اما رشت هیچ عینیت و تاثیری ندارد. گرچه فرهاد میگوید رشت و سفر به رشت در میان چند چیزی قرار داشته که زندگی او را ارزنده کردهاند اما رشت هم مثل خاطرهی پدر فقط چند تصویرِ تو خالی است و در احساس مخاطب هیچ ریشهای نمیدواند.
فیلمساز میخواهد از رشت، تاسیان، فضای نوستالژیک مدرسه و هر چیز دیگری که در بیرون فیلم علاقهمند دارد سو استفاده کند همانطور که در فیلم قبلیاش میخواست از خانه قدیمی، محلات قدیمی رشت، پاریس و عشق، همینقدر خام بهره بگیرد.
به نظر میرسد یزدانیان عاشق نوستالژی و خاطرهبازی است اما آنچه به عنوان فیلم میسازد بیشتر یک دکور است که ممکن است اشیا درونش برای مخاطب بامزه به نظر برسند. چیزی شبیه یک کافه که در دکوراسیونش یک رادیوی قدیمی هم جا داده یا شیشه نوشابههای قدیمی دهه ۶۰ را روی پیشخوان گذاشته. نوعی ادا و اطوار نوستالژیک و سانتیمانتال که به شدت فاقد اصالت است.