حضور بازیگران ایرانی در فهرست بهترین بازیهای قرن بیست و یکم
سایت سینمایی Taste of Cinema بهترین بازیهای قرن بیست و یکم را در سکانسهای درخشان فیلمهای مختلف معرفی کرده است که بازیگران ایرانی هم از آن سهم بردهاند. هزاره سوم تا اینجا پر از سکانسهای درخشان بوده است اما این فهرست خودش را محدود به بازی بازیگران در سکانسهای درخشان کرده است. بازی بازیگران در این سکانس که ممکن است اول، وسط یا آخر فیلم باشد مبحث مورد نظر ماست. سکانسی که ممکن است بازیگر به تنهایی در آن حضور داشته باشد یا در مقابل کسی نقشآفرینی بکند. ممکن است کاراکتری را که نقشاش را بازی میکند برای اولینبار در این سکانس ببینیم. اینها سکانسهایی هستند که بازیگران بهترین بازیشان را در آنها ارائه دادهاند.
۱۳) ژولیت بینوش (کپی برابر اصل)
کارگردان: عباس کیارستمی
سکانس: تحول
عباس کیارستمی همیشه فرم و روایت را در فیلمهایش به چالش کشیده است اما در این فیلم ما یک انتقال ناگهانی داریم که فضا و اتمسفر بازی را برای کل پرده آخر فیلم تغییر میدهد. ژولیت بینوش در فیلم نقش زن بینامی را بازی میکند که به همراه ویلیام شیمل اطراف روستای توسکان میچرخد. مردی که در فیلم یک نویسنده است و در زندگی واقعی خواننده اپرا.
نزدیک به دو سوم فیلم این دو نفر غریبههایی هستند که اخیرا با هم ملاقات کردهاند و بعد از ساعتها حرف زدن درباره هنر شروع میکنند به این که شبیه یک زوج بازی کنند. یک زن مسن تصور میکند که آن مرد همسر زن است و کاراکتر بینوش هم خیلی ساده با این موضوع کنار میآید. سکانس این سوال را برای تماشاگر ایجاد میکند که آیا نویسنده و زن بازی میکنند یا همه چیز واقعی است؟ ارتباط واقعی میان آنها چیست؟ برای بقیه فیلم میبینیم که رابطهشان زمینگیر میشود (البته اگر تا این لحظه رابطه سرپایی بوده است) اما این سکانس که خیلی طبیعی توسط شیمل و بینوش بازی میشود ما را وادار میکند که ادامه سفر این دو غریبه را خیلی راحت دنبال کنیم.
۱۲) نائومی واتس (جاده مالهالند)
کارگردان: دیوید لینچ
سکانس: آزمون بتی
دیوید لینچ مشهور است به این که از بازیگرانش بازیهای دیوانهواری میگیرد. بازیگرانش در فیلمها موفق میشوند در گستره وسیعی از اوج یک بازی ملودرام تا فیلم وحشت روانشناسانه را معمولا در یک فیلم تجربه کنند. وقتی نوبت به نائومی واتس میرسد که نقش نفسگیر بتی را در «جاده مالهالند» بازی کند حتی برای ما به عنوان مخاطب هم تجربه دشواری است. بعد از تمرین آزمونش ما انتظار داریم همانطور که خودش میگوید حین انجام آن مثل بمب بترکاند. در حالی که ما چیز خاصی در آن صحنه نمیبینیم اما فضای عجیب و غریب آن را احساس میکنیم. درنهایت همه تشویق میکنند و بتی لبخندی از سر رضایت میزند. چیزی که این صحنه را برجسته میکند اجرای پرفراز و نشیب واتس است. سکانسی که در این فیلم نئو-نوآر اسرارآمیز سورئالیستی جزو معدود سکانسهایی است که به شیوه واقعگرایانه ساخته شده است.
۱۱) میشل ویلیامز و رایان گاسلینگ (ولنتاین غمگین)
کارگردان: درک سیانفرانس
سکانس: دین و سیندی در آشپزخانه
بعد از تماشای این که دین و سیندی در گذشته عاشق یکدیگر شدهاند و تلاش میکنند که ازدواجشان را در زمان حال حفظ کنند، درباره این زوج به نتایجی میرسیم که قلب ما را میشکند. رایان گاسلینگ و میشل ویلیامز در فیلم درک سیانفرانس به اوج کارنامه کاریشان دست پیدا میکنند. درست پیش از پایان فیلم سیندی را میبینیم که دیگر از تحمل این وضعیت پرفراز و نشیبی که میان او و دین وجود دارد خسته شده. از طرف دیگر دین کاملا تسلیم اوست و در حالی که هر دو شروع به گریه میکنند شروع به مشت زدن به دیوار میکند. بازی آنها سرشار از تنش است و باعث میشود نفسمان را حبس کنیم برای این که نمیخواهیم حتی کوچکترین لحظه میان آن دو نفر را هم از دست بدهیم. هر دیالوگ و حرکتی که در این سکانس وجود دارد کامل و بینقص است. انگار ما شاهد زندگی واقعی یک زوج هستیم که در آستانه جدایی از یکدیگر قرار دارند.
۱۰) خاویر باردم (جایی برای پیرمردها نیست)
کارگردان: جوئل و اتان کوئن
سکانس: صدایش بزن
سکانسی که احتمالا چکیده کارنامه جوئل و اتان کوئن میتواند باشد. پر تنش، سیاه، طعنهآلود، اگزیستانسیالیستی و همه اینها به لطف بازی خاویر باردم است. سکانسی که در یک بستر ساده برای پرداخت پول بنزین اتفاق میافتد. خاویر باردم با متصدی پمپ بزنین بازی مرگ و زندگی به راه میاندازد. همه آن خوی شیطانی و البته فلسفهاش را که در انداختن سکه و شیر یا خط آمدنش هویدا میشود، اینجا به نمایش میگذارد. در مقابل آن حس گیجی متصدی پمپ بنزین باعث میشود که حس و حال این سکانس تا این اندازه خوب از کار دربیاید. اگر هر بازیگر دیگری این سکانس را بازی میکرد احتمالا از دست میرفت. باردم همه ویژگیها و خصوصیات کاراکتری را که نقشاش را بازی میکند در این سکانس نشان میدهد. زبان بدن و ارتباط چشمی دو بازیگر در این سکانس باعث میشود که مخاطبان چشم از پرده برندارند در حالی که حتی دقیقا هدف سکانس را هم نمیدانند.
۹) مدز میکلسون (شکار)
کارگردان: توماس وینتربرگ
سکانس: لوکاس با تئو رو در رو میشود
بعد از این که لوکاس با بازی مدز میکلسون برای جرمی که مرتکب نشده یا لااقل هیچگاه برای آن توضیحی نداده از سوی جامعه طرد میشود و حتی مورد ضرب و شتم قرار میگیرد در مهمانی کریسمس بچهها با تئو روبهرو میشود که دخترش کلارا هم در آنجا حاضر است. همان دختربچهای که به او تهمت زده. میکلسون در این فیلم تلاش میکند تا غرور و بیگناهیاش را به روشی آبرومندانه حفظ کند. روی یک نیمکت تنها و بیحرکت مینشیند. اما وقتی سکانس جلوتر میرود شروع به حرکت میکند و برای توضیح دادن به سمت تئو میرود. این سکانس نشان میدهد که میکلسون چطور کنترل بدنش را کامل در دست دارد. در حالی که تقریبا هیچ حرکتی ندارد و مثل یک جسد است یقه لارسون (بازیگر نقش تئو) را میگیرد. انگار که میخواهد او را هم شریک تجربه غرقشدنش کند. این یکی از سکانسهای احساساتی و پرتنش فیلم است.
۸) کریستف والتز (بیآبروهای لعنتی)
کارگردان: کوئنتین تارانتینو
سکانس: روزی روزگاری در فرانسه اشغال شده توسط نازیها
سکانسی با کلنل هانس لاندای باهوش، کاریزماتیک و شیطانی که نقشاش را کریستف والتز بازی میکند. این سکانس احتمالا یکی از بهترین افتتاحیههای تاریخ سینماست. پریر لاپادیت ساکت در دستان کلنل اسیر شده است. در فیلمهای تارانتینو معمولا بازی میان دو بازیگر از یک کمدی سیاه به تدریج تبدیل به تقابلی ترسناک میشود. در حالی که این دو نفر به زبان انگلیسی و فرانسه با هم دیالوگ میگویند همه حرکات والتز در مقابل لاپادیت ترسیده که در سکوت به او خیره شده، بینقص است. از خلال حرکات میان دو بازیگر است که ما از همین جا با کاراکتر هانس لاندا آشنا میشویم. کاراکتری که در حقیقت بقیه فیلم برمبنای آن شکل میگیرد. تارانتینو در این سکانس با کمک والتز ما را برای فیلم جنگیاش که شبیه یک وسترن اسپاگتی است، آماده میکند.
۷) شارلوت رمپلینگ (۴۵ سال)
کارگردان: اندرو هی
سکانس: کیت در مهمانی
شارلوت رمپلینگ و تام کورتنی در فیلم اندرو هی یک کارگاه بازیگری سطح بالا ارائه میدهند. فیلم درباره زوج میانسالی است که سالگرد ازدواجشان را در شرایطی جشن میگیرند که رازهای گذشته برملا میشوند. فیلم سکانسهای فوقالعاده زیاد دارد اما سکانسهای پایانی فیلم درخشان است. در حالی که کاراکتر کورتنی از مهمانی با دوستانش لذت میبرد، رمپلینگ کاملا در نقطه مقابل اوست. ما او را میبینیم که یک لبخند تصنعی روی لب دارد و در حالی که همسرش سخنرانی میکند غرق در افکار خودش است. در دستشویی تنها به چهره خودش در آینه خیره میشود و این سکانس به آن رقص آخر پیوند میخورد. جایی که کیت (با بازی رمپلینگ) همه تلاشاش را میکند تا اشکش سرازیر نشود. رمپلینگ در این فیلم احساسات متضاد و پیچیده زیادی را به نمایش میگذارد. شما میتوانید خشم، تردید و عدم قطعیت را در کاراکتر کیت با بازی رمپلینگ به سادگی ببینید.
۶) کیسی افلک (منچستر بای د سی)
کارگردان: کنت لونرگان
سکانس: لی و رندی در خیابان به هم میخورند
بعد از این که اولین نشانههای خوشبینی را در فیلم با یک موسیقی متن فوقالعاده میبینیم، لی (با بازی کیسی افلک) در شهر قدم میزند و به سمت همسر سابقش رندی (با بازی میشل ویلیامز) میرود. در حالی که این مواجهه منحصربهفرد را در فیلم لونرگان میبینیم لحن فیلم تغییر میکند. لی و رندی به آرامی شروع به صحبت میکنند و ما شاهد یک سکانس غمگین از تلاش آنها برای آشتی و مصالحه و آیندهای نامعلوم هستیم. بعد از تراژدی که سالها پیش میانشان رخ داده است این که دقیقا چه اتفاقی میان آن دو افتاده آشکار نمیشود. ما شاهد احساسات مهربانانه و واقعی از سمت افلک هستیم اما سعی میکند که احساساتش را بیش از حد بروز ندهد. این سکانسی تند و تلخ و بسیار احساساتی است. این اوج بازی کیسی افلک در کارنامه بازیگریاش است. سکانسی که به شدت انسانی است.
۵) یوآکین فونیکس و فیلیپ سیمور هافمن (استاد)
کارگردان: پل توماس اندرسون
سکانس: لنکستر، فردی را آزمایش میکند
بعد از این که از ابتدای فیلم مدتی را با کاراکترهای فردی کوئل (با بازی یوآکین فونیکس) و لنکستر داد (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) سپری کردیم، حالا شخصیتهای متفاوت آنها را میبینیم و جهانهای جداگانهای که در آن فعالیت میکنند. درنتیجه وقتی به سکانسی میرسیم که درنهایت این دو نفر کاملا با هم تنها میمانند همه چیز شبیه صحنه یک نمایش است. دو بازیگری را داریم که بازیشان وابسته به یکدیگر شکل میگیرد و به هم پاسخ میدهند. لنکستر میخواهد بیشتر درباره این بداند که چرا فردی تبدیل به چنین آدمی شده است. درنتیجه سکانس با یک سری سوالات سبک شکل میگیرد و بعد در حقیقت وجود دو مرد عمیق و عمیقتر میشود.
بازی هافمن در این فیلم بعد از مرگش بسیار ستایش میشود و فونیکس هم ثابت میکند که بازیگر برجسته هزاره سوم است.
۴) ژولی دلپی و اتان هاوک (پیش از نیمهشب)
کارگردان: ریچارد لینکلیتر
سکانس: اتاق هتل
بعد از این که کاوشهای ریچارد لینکلیتر در «پیش از طلوع» و بازگشت کاراکترها در «پیش از غروب» منجر به ایجاد ارتباط میان آنها میشود، ما جسی با بازی اتان هاوک و سلین با بازی ژولی دلپی را میبینیم که درست مثل یک زوج واقعی با هم رفتار میکنند. در «پیش از نیمهشب» اول ارتباط آنها را با گروههای مختلف از آدمها میبینیم تا این که سرانجام با هم تنها میشوند. در فیلمی که سکانسهای طولانی زیادی دارد سکانس هتل بالاتر از همهشان قرار میگیرد. دیالوگ میان هاوک و دلپی آنقدر طبیعی است که حس میکنید بداههپردازی کردهاند. سکانسی که از گپ ساده به دعوا ختم میشود و در همین سکانس رابطه میان آنها دائم از سردی به گرمی میگراید و برعکس. لحن و حال و هوایشان درست مثل زندگی واقعی دائم در حال تغییر است. انگار یک زوج را در زندگی واقعی میبینیم که با هم بحث میکنند. به علاوه در این سکانس همه آن چیزهایی که در شهرهای پاریس و وین و آتن آنها را احاطه کرده بود مرور میشود. احساسات زیادی در این سکانس در جریان است و میشود از آن به عنوان یکی از بهترین سکانسهای مربوط به زوجها در تاریخ سینما یاد کرد.
۳) لیلا حاتمی، پیمان معادی، شهاب حسینی، ساره بیات (جدایی نادر از سیمین)
کارگردان: اصغر فرهادی
سکانس: قسم خوردن به قرآن
اصغر فرهادی با این فیلم دراماتیک، هیجانانگیز و به شدت ایرانی جهان سینما را منفجر کرد. بعد از این که سکانسهایی از فروپاشیدگی خانواده و رابطه اجتماع با پیچیدگیهای اخلاقی میبینیم به سکانس پایانی میرسیم. جایی که سیمین (لیلا حاتمی)، نادر (پیمان معادی)، حجت (شهاب حسینی) و راضیه (ساره بیات) در یک قاب جمع میشوند. بعد از سقط جنین راضیه، نادر مقصر شناخته شده است. نادر میگوید که اگر راضیه به قرآن قسم بخورد حاضر است بپذیرد که مقصر بوده. در این سکانس ما چهار کاراکتر را میبینیم که با هم در مورد آنچه رخ داده و اخلاقیات و موضوع مورد بحث اختلاف نظر دارند. نیاز به حقیقت و این موقعیت خاکستری و ناامیدی کاراکترها به شیوه درخشانی توسط بازیگران به تصویر کشیده میشود؛ در حالی که فیلم تنش دراماتیکش را هم حفظ میکند. به عنوان مخاطب هر کلمه و حرکت بازیگران را دنبال میکنیم چون ممکن است در اتفاق بعدی موثر باشد. هر چهار بازیگر به دقت به یکدیگر گوش میدهند و پاسخگو هستند. در این سکانس که نقطه اوج فیلم فرهادی است هیچ نکته هدررفتهای وجود ندارد.
۲) اسکار آیزاک (درون لوین دیویس)
کارگردان: جوئل و اتان کوئن
سکانس: مرگ ملکه جین
وقتی در یک فیلم آوازی خوانده میشود پشت آن احساس و دلیلی وجود دارد. در فیلم برادران کوئن هر اتفاقی که برای اسکار آیزاک میافتد در نهایت در آوازی که برای باد گروسمن میخواند، خلاصه میشود. آیزاک برای او آهنگ «مرگ ملکه جین» را میخواند و به آخر آهنگ که نزدیک میشود دست از گیتار زدن میکشد و فقط آواز میخواند. بعد از این که گروسمن نظر میدهد و میگوید: «از این آهنگ پولی گیرت نمیاد» میتوانید همه احساسات را در صورت آیزاک ببینید.
۱) دنیل دی لوییس (خون به پا خواهد شد)
کارگردان: پل توماس اندرسن
سکانس: من ازت میلکشیک درست میکنم و میخورم
در فیلم حماسی پل توماس اندرسون ما دنیل دیلوییس را میبینیم که در خانهاش آشفته و دیوانه با پل دانو آخرین مواجههاش را انجام میدهد. پیچ و تابها و روایتهای کاراکترهای اندرسون است که این سکانس را میسازد. دیلوییس به دانو خیره میشود و همانطور که نشسته میگوید: «من ازت میلکشیک درست میکنم و میخورم» و با این دیالوگ و نگاهش فیلم را به اوج خودش میرساند. فرقی نمیکند اولینباری باشد که فیلم را میبینید یا بار دهم، نمیتوانید قدرتی را که در دستان دیلوییس وجود دارد انکار کنید. دیدن دیلوییس که فریاد میکشد و کاسه را پرتاب میکند و دانو را تا سر حد مرگ میزند، باعث میشود مطمئن شویم که شاهد بهترین بازی قرن هستیم.