گپ و گفت خواندنی بازیگران مرد مطرح ۲۰۱۹ در هالیوود ریپورتر
امسال در میزگرد بازیگران مرد در هالیوودریپورتر رابرت دنیرو، تام هنکس، آدام درایور، جیمی فاکس، آدام سندلر و شیا لبوف حضور دارند و دربارهی لحظات تاریک سینما، رازهای تجاری پشت آن و نقشهایی که زندگیشان را عوض کرده است صحبت میکنند.
یک داستان قدیمی بین بازیگرها شهرت دارد که: یک روز دوستی به دیدن ادموند گوئین میرود. بازیگر پیری که اواخر عمرش را سپری میکرد و در خانه سالمندان بود. او اظهار تاسف میکند و میگوید که درک میکند اوضاع چقدر سخت است. گوئین شانهای بالا میاندازد و میگوید: «مردن آسان است، کمدی سخت است»
این داستان شروع گفتوگوی جذاب، پرحرارت و خندهداری بود که میزگرد امسال را شکل داد. گفتوگو میان بازیگران سرشناسی بود که هرکدام هم در نقشهای کمدی و هم در نقشهای درام تجربههای برجستهای دارند. رابرت دنیرو ۷۶ ساله (بازی در سنین مختلف در فیلم مرد ایرلندی)، آدام درایور، ۳۶ ساله (در نقش مردی درگیر طلاق در فیلم داستان ازدواج)، جیمی فاکس ۵۱ ساله (در نقش مردی که اشتباهی به زندان افتاده در فیلم فقط بخشش)، تام هنکس ۶۳ ساله (در نقش واقعی آقای راجرز در فیلم روزی زیبا در محله) شیا لبوف ۳۳ ساله (در نقش پدر خودش در فیلم-زندگینامهی هانی بوی) و آدام سندلرز ۵۳ ساله (در نقش یک دلال جواهر در فیلم جواهرات تراشنخورده)
-خب آیا این جمله صحیح است که مردن ساده است و کمدی سخت؟
رابرت دنیرو: خب همهجور کمدیای وجود دارد. بعضی از انواع کمدی برای بعضیها ساده است و بعضی از کمدیها برای من آسان نیست. من نمیتوانم کاری را که بیلی کریستال یا ادی مورفی یا آدام [سندلر] میکنند انجام بدهم. اما چیزهای دیگر چرا. من دوست دارم احساس کنم که در موقعیت کار میکنم؛ در فیلم مارتی اسکورسیزی بعضی موقعیتها وجود دارد که به خودی خود خندهدار و طعنهآمیز است. درست مثل خودِ زندگی. وقتی با او کار میکنی میتوانی کاری را که دوست داری انجام دهی و امتحان کنی و شاید نتیجه مثبت بگیری. اما با خیلی از کارگردانها اصلا نمیشود سمت چنین چیزهایی رفت.
آدام سندلر: وقتی شما چیزی داری که از آن مطمئنی و به آن باور داری دیگر فرقی نمیکند، درست مثل هم هستند. فرقی نمیکند به یک شوخی باور داشته باشی یا یک صحنهی دراماتیک در هر حال با رویکرد مشابهی روی صحنه میروی.
جیمی فاکس: کمدی یک چیز طبیعی است. یادم هست وقتی ۱۸ سالم بود دزدکی میرفتم کامدی استور و آنجا سندلر را تماشا میکردم که مثل غولها از پلهها بالا میرفت، کریس راک، ادی مورفی اینها هم آنجا کار میکردند. یک بار ادی کت زردی پوشیده بود که روی آن نوشته بود قرن بیستویک (میخندد) و یکی گفت: «هی داداش، ماجرای کته چیه؟» و ادی جواب داد «هرچی که هست، میام میزنم لهت میکنم ها (جملهی معروفی از یک فیلم کمدی).» و بعد همه زدند زیر خنده.
سندلر: اوه.. آره، آره.
فاکس: جالبه اینجا به هرکسی که نگاه میکنم فقط یک حس احترامی به من دست میدهد، اما وقتی به آدام نگاه میکنم قبل از اینکه اصلا چیزی بگوید خندهام میگیرد. این همان مواد اولیهی لازمه. درست است؟
سندلر: درسته…
فاکس: و بعد دومین مادهی لازم رسیدن به آن لحظهای است که هرچیزی بگویی برای مخاطبانت خندهدار است و مردم چراغ سبزشان را نشانتان میدهند. ولی وقتی به آن اوج کمدی میرسی همه چیز سخت میشود. حالا دیگر مردم یک دنیا از شما انتظار دارند. یک روز من خانهی ادی بودم و او داشت دربارهی برگشتن به کار استندآپ صحبت میکرد. نمیدانم شما این مسئله را دربارهی کمدینها میدانید یا نه ولی ما نباید زیادی بینقص به نظر برسیم. اگر من خیلی بینقص باشم دیگر خندهدار نیستم.
سندلر: یک نقصی باید همیشه در تو باشد که مخاطبان احساس راحتی کنند.
فاکس: من گفتم: «ادی اگر میخواهی استندآپکمدین باشی، اولین کاری که باید بکنی این است که خانهات را درست کنی.» او گفت: «یعنی چه؟» من گفتم: «خانهات زیادی بیعیبونقص است.» (میخندد) «تو شمع و خوشبوکننده و از این جور چیزها داری.. من در خانهام چیزهایی دارم که از قصد خراب هستند به همین خاطر خندهدارم. یک فرش کوچک در آشپزخانه دارم که همیشه جمعشده است و در دستشویی وقتی شیر آب را باز میکنی آب به همه جا میپاشد.» و دختر من همیشه میپرسد: «چرا این را درست نمیکنی؟» اما من احساس میکنم اگر همهی اینها را درست کنم دیگر خندهدار نیستم.
تام هنکس: آیا میشود وقتی با یک استخر بزرگ در حیاط پشتیِ خانهات بزرگ شدی خندهدار و بامزه باشی؟ به نظر من نمیشود. اگر شما در شرایطی بزرگ شده باشی که هروقت دلت خواست بتوانی شنا کنی و هیچ کمبودی را در زندگی تجربه نکنی که تو را به سرزنش و ملامت خودت بکشاند نمیتوانی بامزه باشی.
-آیا همهی اینها، چه کمدی و چه درام، از یک درد درونی ریشه نمیگیرد؟
هنکس: قطعا. ببینید، همه چیز دربارهی تلاش و کوشش است. [مخصوصا] وقتی ۳ صبح [در صحنه فیلمبرداری] هستی و حالا بارِ فیلم روی دوشهای توست با خودت فکر میکنی «گند نزنی!» و بعد همه عقب مینشینند و نگاه میکنند و تو باید جلوی دوربین بروی، تو باید بروی آن بالا فرقی نمیکند کمدی یا تراژدی. بعضی وقتها در طول یک هفته ده بار این اتفاق میافتد. [اعلام میکنند که] «کل خیابان را بستیم. آمادهایم.» [و تو با خودت فکر میکنی که] «اوه خدایا… لطفا یک اسلحه به من بده تا به پایم شلیک کنم و دیگر مجبور نباشم این صحنه را بازی کنم.»
-شما در پانچلاین نقش یک کمدین را بازی کردید…
سندلر: (خطاب به تام هنکس) برادرهای سفدی به من گفتند که بهت بگم خیلی پانچلاین را دوست داشتند.
هنکس: واقعا؟ خب تنها راه آن کار این بود که بروی بیرون و سعی کنی چیزهای خندهدار درست کنی. من واقعا از اوضاع هیچ سردرنمیآوردم.
سندلر: من وقتی تمرین میکردی دیدمت. من یک کمدین جوان در کمیک استریپ بودم و تو عالی بودی. روی صحنه آرام و راحت بودی و در واقع خودت بودی.
هنکس: طول کشید تا به آنجا رسید. وقتی در کالج کلاس بازیگری گرفته بودم یک روز تکلیف این بود که تلاش کنیم بامزه باشیم و همدیگر را بخندانیم. ولی هیچکس نتوانست بقیه را بخنداند چون این تکلیف ما بود. بنابراین باید بگویم که بله کمدی سخته برای اینکه تو فورا متوجه میشوی نتیجهی کارت خوب از آب درآمده یا نه.
-آدام تو در خدمت ارتش بودی. چیزهایی مثل کمدی و درام به نظرت ناچیز نمیآید؟
آدام درایور: خب اگر از این جنبه به آن نگاه کنید که یکی دربارهی مرگ و زندگی است و یکی فقط تظاهر کردن به آن دو بله. اما از این نظر که هر دو پروسهای هستند که شما روی آن کار میکنید دقیقا شبیه هم است. در هر دو، گروهی هستند که تلاش میکنند ماموریتی را به سرانجام برسانند که بزرگتر از مسئلهی یک شخص است. تو نقشی داری و باید نقشت را در یک گروه تفنگدار خوب بدانی. تو به اندازهی همهی آنها که کنار تو هستند خوبی چون وقتی همه بدانند دارند چه کار میکنند کاری که خودت انجام میدهی هم زنده و درست و هیجانانگیز به نظر میرسد. و وقتی نمیدانند فقط تلف شدن انرژی و البته خطرناک است. [خدمت ارتش] برای من بهترین تمرین بازیگری بود. در واقع به این دلیل که تو دقیقا متوجه میشوی که بخشی از یک تصویر خیلی بزرگتری.
-چطور از یک عضو نیروی دریایی به سمت یک بازیگر تغییر مسیر دادی؟
درایور: من قبل از اینکه وارد ارتش شوم به بازیگری علاقمند بودم، و از سر خوششانسی وارد مدرسه بازیگری شدم. وقتی آدم از آن فضا بیرون میآید [آدام درایور به دنبال جراحتی که پیدا کرد ارتش را ترک کرد] اوایل این حس را دارد که مشکلات غیرنظامی در قیاس با آن چیزی که قبلا دیده ناچیزند اما این فقط یک توهم است.
شیا لبوف: من هیچوقت در ارتش نبودم اما برای من [بازیگری] همان حس مرگ و زندگی را دارد. هر بار که بازی میکنید مثل این است که خطر بزرگی را به جان میخرید، درست هر بار. مثل مبارزه بوکس؛ بوکسور به سختی تمرین میکند تا در نهایت خودش را در معرض یک شکست سنگین بگذارد.
دنیرو: بعضی نقشها از بعضی دیگر سختترند [مخصوصا وقتی کسی آنها را نوشته که] با ریتم خاصی مینویسد مثل دیوید ممت. راه دیگری ندارد شما باید دیالوگها را خوب بلد باشید. شاید باورتان نشود اما برای من سختترین مرحلهی آمادگی این است که دیالوگهایم را تمرین کنم و بعد از اینکه ساختار آنها دستتان میآید میتوانید دست به بداهه و خلق روی صحنه بزنید.
-کدام یکی از فیلمهای شما تمرین و آمادگی جدیتری را میطلبید؟
دنیرو: فکر میکنم «گاو خشمگین» به خاطر وزن اضافه کردن و این چیزها…
سندلر: فیلم «سلطان کمدی». شخصیت آن فیلم خیلی غیرواقعی است. هیچوقت آدمی مثل او دیدید؟
دنیرو: نه ندیدم. اتفاقا ماجرای آن فیلم خیلی جالب بود چون فیلمنامهی آن را پاول زیمرمن نوشته که منتقد سینماست و وقتی من و مارتی [اسکورسیزی] در کن بودیم فیلمنامه را به ما داد. من گفتم: «این فوقالعاده است.» مارتی آن موقع نخواست که انجامش بدهد، و بعد من میلوش فورمن را دیدم و میلوش گفت «من از ایدهاش خوشم آمد اما میخواهم با باک هنری [نویسندهی فارقالتحصیل] روی فیلمنامه کار کنم بنابراین با باک هنری روی فیلمنامه کار کردند. بعد من در یک رستوران هندی در ایست ویلیج با میلوش ملاقات کردم و گفتم: «من این نسخه را خواندم و واقعا دلم میخواهد به نسخهی اورجینال برگردم. تو مشکلی نداری اگر من برگردم سراغ مارتی؟» اما او [اسکورسیزی] خیلی جذبش نشده بود و به همین دلیل باید متقاعدش میکردم.
-برای گاو خشمگین هم شما او را متقاعد کردید.
دنیرو: متقاعدش نکردم؛ ما [برای پیدا کردن مشترکاتمان] هرکدام روش خودمان را داریم. او مذهبی است و من نیستم اما بیشتر روی علایق مشترکمان تمرکز میکنیم. من وقتی داشتم ۱۹۰۰ را با برناردو برتولوچی کار میکردم، کتاب [گاو خشمگین: داستان من اثر جیک لاموتا] را خواندم. از ایتالیا به مارتی زنگ زدم و گفتم «کتاب ادبیات غنیای ندارد اما داستان خیلی پراحساسی است.» خاطرم هست که قبلا در دههی ۴۰ جیک لاموتا را در کلابی که در خیابان هفتم بود میدیدم. آنجا کنار پیادهرو میایستاد، با اضافه وزن و همهی آن ظاهری که خودتان میدانید. با خودم گفتم: «آه خدای من ببین چه بلایی سرش آمده.» و بعد فکر کردم به تصویر کشیدن اختلاف بین این نافرمی و بوکسور بودن در جوانی خیلی جذاب است. با خودم فکر کردم که آیا میتوانم این همه وزن اضافه کنم. و این علت جذب شدن من به داستان بود و مارتی هم دلایل خودش را داشت و در نهایت ما کنار هم قرار گرفتیم.
-شیا چه چیزی باعث شد شخصیت هانی بوی را خلق کنی؟
لبوف: من گوشهی رینگ گیر کرده بودم. خودم سردرگم بودم. برای من این کار راه نجات بود، راه دیگری نداشتم. آدمهای زیادی اطرافم نداشتم که با من صحبت کنند. در یک مرکز رواندرمانی بود. و دکتری داشتم که من را به سمت کشف کردن و نوشتن این زشتیها هل میداد.
-آیا چیزی در آن شرایط پیدا کردی که به بازی تو کمک کند؟
لبوف: بله، احساس همدردی با پدرم که همیشه بزرگترین بدمنِ زندگی من بود. و اگر شما بتوانید با بزرگترین بدمنِ زندگیتان همدردی کنید و بعضی از آن سایهها را پاک کنید باعث میشود احساس سبکی و رهایی کنید. قبلا این حس را نداشتم که عشق و محبت زندگیام را پیش میبرد و زندگیام تغییر کرد. و وقتی که سبکبالی و عشق زندگی آدم را به دست میگیرد آدم راحتتر بار زندگی را تحمل میکند. خیلی راحتتر و دستیافتنیتر. خشونت و ناهنجاری خیلی سادهترند چیزهای دیگرند که بدست آوردنشان سخت است. به یک خندهی خالصانه رسیدن خیلی سخت است. به نظرم یکی از سختترین چیزها بدست آوردن همان احساس سبکبالی است.
سندلر: من وقتی مجبورم در فیلمی بخندم از پسش بر نمیآیم. هیچوقت نتوانستم حریف این کار شوم. با خودم میگویم: «من نمیتوانم. بهتره یک کس دیگری این کار را بکند.» اگر قرار باشد شخصیتی که بازی میکنم یک جا خندهی واقعی داشته باشد ترجیح میدم هر کار واقعی دیگری انجام دهم.
-گریه کردن برایت راحتتر است؟
سندلر: شاید، شاید هم نه. من در گریه کردن هم تبحر زیادی ندارم. (میخندند) وقتی در فیلمنامهای نوشته شده «و بعد او میزند زیر گریه» برای مدتی استرس میگیرم. هربار که میبینم کسی میزند زیر گریه با خودم فکر میکنم «آه پسر چقدر بینظیره کارش» (رو به درایور) تو در داستان ازدواج یک صحنهی گریهی فوقالعاده شدید داشتی.
درایور: مساله این است که نباید زیادی برای این کار تلاش کرد. احساسات را نمیشود زورکی ایجاد کرد. یا خودش اتفاق میافتد یا نه. اما خیلی چیزها هم هست که در آن لحظهی لازم به شما کمک میکند. فیلمنامهی آن فیلم خیلی خوب بود و خوب هم نوشته شده بود. اگر فیلمنامه بد نوشته شده باشد شما فقط یک راه پیش پایتان دارید اما وقتی خوب نوشته شده باشد و زبانش غنی باشد هربار که دیالوگی را میگویید ایدهی جدیدی به ذهنتان میرسد. درست مثل تئاتر که آنجا متن واقعا متن است. و برای من این مسئله واقعا رهاییبخش بود.
سندلر: انگار آدم آزاد میشود، بعد از اینکه انجام شد.
دنیرو: بله با خودت فکر میکنی «کارت را کردی، حالا نفس بکش و برگرد»
-آیا شما نقشها را با خود به خانه میبرید؟
دنیرو: به هرحال این چیزیست که با آدم منتقل میشود، در شما تهنشین میشود و شما باید به آن آگاه باشید. البته نه به شکل افراطیاش؛ مثلا نه اینکه نقش یک جانی روانی را به خانه ببرید و بعد [خانوادهتان] را بکشید.
هنکس: این یک فرآیند روانشناختی است که احساسات شما را در تاروپود شما ثبت میکند. جالبه؛ خنده و گریه دو عمل فیزیکی هستند. من وقتی گریه میکنم صورتم مثل لاستیک میشود. وقتی میتوانی به آنجا برسی که متن به آن برسد. اما نمیتوانی خودت را زور کنی. باید خودش اتفاق بیفتد.
فاکس: خب… من خیلی احساساتیام. من همیشه در حال گریه کردنم.
سندلر: واقعا؟
فاکس: اوه، بله. برای هر چیزی گریه میکنم. چیزهایی مثل اینکه حسابدارم زنگ زد و گفت: «تو میخواستی یک هواپیمای خصوصی بخری؟!» و من با خودم گفتم «اه! فرار کن! افتضاح شد!» (میخندد)
هنکس: میدانی، این چیزی است که سراغ همهمان میآید. با همهمان از این تماسها گرفته میشود!
فاکس: بله اتفاقات بد در زندگیام میافتد.
هنکس: فقط روزمان را خراب میکند.
-شما به خودتان سخت میگیرید؟
سندلر: آه خدای من! اگر آنچه نوشته شده چیز خیلی خوبی باشد و من احساس کنم به آنجایی که میبایست نرسیدهام خیلی از خودم عصبانی میشوم.
دنیرو: ناامید میشوی.
درایور: فکر نمیکنم هیچوقت آدم بتواند از شر این فکر خلاص شود. چون آدم خودش بهتر از هر کسی میداند ظرفیتهایش چقدر است. از این نظر من هم یک خروار حسرت دارم. معمولا وقتی آدم صحنه را ترک میکند نمیتواند به این مسئله فکر نکند و طبیعتا فیلم برای همیشه باقی میماند و تو هم هیچوقت نمیتوانی به عقب برگردی و دوباره انجامش بدهی. نکتهای که دربارهی بازیگری وجود دارد همین است که اهمیتی ندارد شما چقدر به آن پرداختهاید، در واقع هیچوقت از این مسئله سر در نمیآورید. من از تئاتر آموختم که در پایان یک اجرای چهارماهه، همیشه آخرین اجرا بهترین اجرا است. و در طول این مدت شما همیشه فکر میکنید که خب یک صحنهی بهتر از آنچه میخواهم دارم و میتوانم به عقب برگردم.
هنکس: خیلی وقتها هست که احساس میکنم کاری را خراب کردم اما بعد وقتی نگاه میکنم میبینم جالب از آب درآمده و همینطور وقتهایی هم هست که تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که خرابکاری کنم و این هم عالیه. آدم هیچ کنترلی ندارد. برای من مسئله به این بستگی دارد که احساساتی که برای شخصیت تو نوشته شده اصالت دارند یا نه و اگر اصالت دارد آنوقت باید آن را به دست سرنوشت بسپارم.
درایور: من حتی فکر میکنم میشود گفت این کار هنرپیشه نیست که احساسی داشته باشد، بلکه کار مخاطب است. این واقعا جز مسئولیتهای من نیست که چیز خاصی را حس کنم بلکه فقط باید این را مخابره کنم که حسی وجود دارد. شما ممکنه هزار جور احساس مختلف داشته باشید اما کسی هیچکدام را حس نکند.
هنکس: سر صحنهی کاپیتان فیلیپس، جایی که در قایق نجات بودیم فیلمنامه لحظات درخشانی داشت مثل آنجا که ریچ فیلیپس از پنجرهی قایق نجات بیرون را نگاه میکند و آفتاب در حال غروب است و او به خانوادهاش در خانه فکر میکند و به اینکه آیا هرگز دیگر آنها را میبیند… من در مالتا محل فیلمبرداری برای خودم مینشستم و میگفتم «این لحظهی فوقالعادهای در فیلم میشود. من از پنجره نگاه میکنم و همه چیز عالی میشود» بعد شما میروید سر کار و یکمرتبه میبینید هیچ پنجرهای در قایق نجات نیست… مثل اینکه هیچوقت نمیشود از قبل برای چیزی کاملا آماده شد.
دنیرو: نمیشد از آنها بخواهی برایت یک پنجره آنجا بگذارند؟ (میخندد)
فاکس: الیور استون را خاطرم هست اولین باری که برای تست بازیگری [برای فیلم هر یکشنبهی موعود] رفتم او یک چیزی گفت به این معنی که «تو افتضاحی» و من هم گفتم: «چی؟!» و بعد او گفت: «از اینجا بزن به چاک» و وقتی من داشتم از اتاق بیرون میآمدم گفت: «جیمی فاکس، بردهی تلویزیون.»
هنکس: نه…
فاکس: اما من از آن خشونت چیزهای زیادی یاد گرفتم.
لبوف: او هیچوقت به چشمهای من نگاه نکرد [در همکاری برای فیلم وال استریت: پول هرگز نمیخوابد از الیور استون]. او همیشه جایی بالای چشمهای من را نگاه میکرد به ابروهایم…
-چه کسی بیش از همه به شما چیزهایی آموخته؟
لبوف: باب [دنیرو]. در طول اجرا من او را تماشا میکردم که چطور خودش را آشکار میکند و آدمی را به تصویر میکشد که دارد خودش را کشف میکند. او باعث شد احساس تقدس به من دست بدهد. (خطاب به دنیرو) خیلی عجیبه که میشنونم میگویید مذهبی نیستید اما به هر حال میدانم که اهل معنویات هستید و لازم نیست این را از شما بپرسم چون کار شما را تماشا کردم.
دنیرو: شاید اهل معنویات باشم. بله، منظورم این است که قطعا به چیزهایی هم که غیرمادی هستند باور دارم. یک روز برای کاری در نیویورک با یک کسی که ذهنیخوانی بلد بود حرف میزدم… قسم میخورم که او کارهایی کرد که باورم نمیشد. او به من گفت به شهری فکر کنم، هر شهری در جهان، و بعد اسم آن شهر را گفت. چطور چنین چیزی ممکن است؟
-چه کسی بیشتر از همه شما را میترساند؟
لبوف: احتمالا تام هاردی [در فیلم بیقانون]. هاردی روی صحنه شبیه یک گوریل است، صحنه را در دست دارد، صحنه مال اوست. وقتی آنجا میرسید خودتان متوجه میشوید. این احساس را ندارید که در صحنهای با او سهیم هستید بلکه فضا کاملا مال اوست. او بازیگر بزرگی است و فوقالعاده دوستداشتنی است اما روی صحنه شما در کلیسای او هستید.
فاکس: هالهلویا..
دنیرو: هرچه پیرتر میشوید، دلتان نمیخواهد مرعوب کسی شوید که نباید شما را ارعاب کند. در حال حاضر ما در وضعیت سیاسیای هستیم که به نظرم باید در مقابل آن بایستیم. به این علت که مردم قدرت تصمیمگیری ندارند. مثل این است که با خودشان میگویند: «واقعا این آقا این کار را کرد؟!» من حتی نمیدانم چطور باید به آن واکنش نشان دهم چون اصلا چنین چیزی در دنیای معقول من و جهان درست و غلطهای من تعریف نشده. شما باید او را به عقب برانید و سریعا متوقفش کنید. باید از شرش خلاص شوید. او گفته: «من میخواهم برای تمام عمرم رئیس جمهور باشم.» او خودش را میبخشد او هر کاری میکند. فقط بدتر و بدتر و بدتر و بدتر میشود و ما باید از شر او خلاص شویم.
-هنرپیشه باید اهل سیاست باشد؟
سندلر: من خیلی در سیاست خوب نیستم. فقط سعی میکنم به اندازهای که میتوانم آدم خوبی باشم و رفتارم را به شیوهی خاصی مدیریت کنم. وقتی صحبت از سیاست میشود احساس میکنم علم لازم و کافی را برای آنکه سراغش بروم ندارم.
فاکس: البته این سیاست نیست. او دارد دربارهی سرشت انسانی چیزها صحبت میکند. من باید به فرزندانم بگویم «هی، اوضاع نباید اینطور باشد.» یک بار فرصت پیدا کردم با جرج دبلیو بوش صحبت کنم. از او چیزی پرسیدم و امیدوارم از اینکه این داستان را تعریف میکنم ناراحت نشود. گفتم: «آیا ممکن است شما چیز دلسردکنندهای دربارهی اوباما بگویید؟» میدانید چه جوابم را داد؟ گفت: «خیر. ممکن نیست. او شغل بسیار سختی دارد. من هیچوقت زیر پای او نمیزنم چون دقیقا میدانم وضعیتش چیست.»
سندلر: واو..
فاکس: بعد من به تماشای بچههای او ایستادم که داشتند با بچههای اوباما بازی میکردند. مسئله این است..
-شما با کار الن دِجِنرس که با پرزیدنت بوش به فوتبال رفت مشکلی نداشتید؟
فاکس: ببینید من با جسی جکسون، جرج بوش یا خیلیهای دیگر فوتبال رفتم. آنها هم بالاخره آدماند…
هنکس: به نظر من نیازی نیست که همه سیاسی باشند اما هر شخصی باید اصولی داشته باشد. و ما اصولمان را ۲۴ ساعته با خودمان اینجا و آنجا میبریم. یکی از چیزهایی که از روز اول به عنوان یک هنرپیشه در سینما یاد گرفتم این بود که شما مجبور نیستید آن آدمها را دوست داشته باشید و مجبور هم نیستید با آنها موافق باشید اما مجبورید به آنها احترام بگذارید. چون به نظرم آنچه همیشه به صورت پیشفرض وجود دارد تعارض و بدبینی است.
-شما در فیلم روزی زیبا در محله نقش خوشبینترین آدم تاریخ را بازی کردید. آیا بازی کردن نقش یک شخصیت خوب از یک شخصیت شرور سختتر است؟
هنکس: جفتش یک چیز است. آقای راجرز «یاگو» نیست اما آنها هر کدام اصول خودشان را دارند و هدفشان برای ماموریتشان را. همه [به راجرز] میگویند: «تو باید یک قدیس باشی.» اما نه. او هم شخصی است که سویههای تاریک خودش را دارد درست مثل هر انسان دیگری. تردید دارد، احساس شکست میکند و همیشه مقداری تنفراز خود نیز وجود دارد. و همین مسئله نمک زندگی هر روزهاش است.
فاکس: روح شخصیت باید در وجود شما بنشیند. وسط شب، در طول روز، هر جا، او درون شما مینشیند و آنوقت آنها دوربینها را روشن میکنند و او آنجاست که باید باشد.
-شما نقش مردی را بازی کردهاید که به اشتباه زندانی شده. آیا این نقش هیچ ربطی به زندگی شخصی شما دارد؟
فاکس: پدرم ۲۵ سال در محلهمان تدریس کرد. او تمام عمرش را وقف نجات بچههای سیاهِ محله کرد و در نهایت آنها به خاطر موادی که ۲۵ دلار ارزشش بود برای ۷ سال زندانش کردند. این مسئلهی بزرگی بود که همیشه درون خودم حملش میکردم و آدمهای زیادی از آن خبر نداشتند.
-آیا فیلمبرداری داخل زندان باعث نشد نگاه متفاوتی به مسئلهی پدرت پیدا کنی؟
فاکس: من نمیخواستم به آن عادت کنم. خیلیها عادت دارند پدر، برادر یا مادرشان را در زندان ببینند.
لبوف: من قبل از اینکه کار را شروع کنم هفت سالی میشد با پدرم حرف نزده بودم به همین خاطر او را خوب نمیشناختنم و رابطهای با او نداشتم. [اما بازیگری بزرگم کرد] دردی را که از مسئلهی پدرم برای من مانده بود منتقل میکردم و برای مدت زیادی این کار جلوی دوربین جواب میداد. من روش دیگری جز آن بلد نبودم و بعد از اینکه بخواهم آن را ترک کنم میترسیدم چون با خودم فکر میکردم «نمیخواهم تنها چیزی را که دارم از دست بدهم» یعنی همین دردی را که برایم خیلی واقعی بود. من نگاه عجیب غریبی به این درد دارم و آن را در کارم استفاده میکنم.
-آیا هیچوقت به این فکر کردی که شخص دیگری نقش او را بازی کند؟
لبوف: قطعا. من اصلا فکر نمیکردم خودم بتوانم نقش او را بازی کنم چون اصلا در شرایطی نبودم که مردم با خودشان بگویند «بگذار روی این بچه سرمایهگذاری کنیم و ببینیم چه فیلمی میسازد.» من فکر میکردم کار حرفهی من به عنوان بازیگر تمام است. داشتم به پیس کورپ میپیوستم. درخواستم را برای مل گیبسون فرستادم و خوشبختانه او هیچوقت جوابم را نداد و همین برایم فرصتی ایجاد کرد. فکر میکردم او نقش پدرم را بازی میکند و پدرم هم همین فکر را میکرد. اینکه بخواهی نقش پدرت را بازی کنی یک چیز است و اینکه بعد از هفت سال بروی جلوی پدرت بایستی و بگویی «هی مرد من دارم نقش تو را بازی میکنم» یک چیز دیگر است.. آن هم وقتی که از قبل بین شما مشاجرهای وجود داشته است. برای همین به دروغ به او گفتم: «مل گیبسون میخواهد نقش تو را بازی کند… اینجا را امضا کن.» (میخندد)
هنکس: کی بدش میآید مل گیبسون نقشش را بازی کند؟
لبوف: هیچکس… بنابراین پدرم با این فکر که «شجاعدل» قرار است نقشش را بازی کند، برگهها را امضا کرد.
-اگر میتوانستید به سالهای جوانی خودتان برگردید چه نصیحتهایی به خودتان میکردید؟
درایور: من که میگفتم مقتصدتر باش. چیزهای زیادی هست که به اشتباه فکر میکنم نیاز دارم اما در واقع نیازی به آنها ندارم.
دنیرو: اتفاق چند روز پیش داشتم به نوهام میگفتم: فقط آرام باش. وقتی اوضاع خوب پیش میرود آرام باش. فکر نکن روی قلهی جهان ایستادی. من آدمهای زیادی را دیدهام که آمدهان، آدمهای زیادی را هم که رفتهاند. باید خونسرد باشی. باید چیزهای خوبی را که در زندگی سراغ تو میآید بگیری و با دقت و احتیاط به جلو حرکت کنی.
فاکس: من اگر هر نصیحتی به خودم میکردم حتما به جای چپ، راست میرفتم و آنوقت دیگر اینجا نبودم. من میخواستم ازدواج کنم و در کداک کار کنم و هیچکدام از اینها نشد. پس با خودم گفتم: «من راهم را ادامه میدهم و کمکم میفهمم باید چکار کنم.» شما باید زندگی خودتان را بکنید و بعد به عقب برگردید و بگویید: «خوبه!» هرچیزی ممکن بود من را به مسیر دیگری بفرستد و الان اینجا نباشم و من اینجا نشستن را با جهان عوض نمیکنم.»
هنکس: ایکاش آن زمان میدانستم که همهی اینها میگذرد. اگر احساس بدی داری اگر احساس عصبانیت میکنی یا کلافهای همهی اینها میگذرد.
سندلر: من حتما بیشتر ورزشهای کششی انجام میدادم… اوضاع کمرم خراب است.
هنکس: من هم باید بیشتر نخ دندان میکشیدم…
بیشتر بخوانید: برد پیت و آدام سندلر از سینما و نتفلیکس و بازیگری میگویند
منبع: hollywoodreporter
عالی ممنون از نوشتن این گفتگو