چه کسی پاسخ این سه راز بزرگ را میداند؟
کنار دریاچه دراز کشیدهام و به آسمان زلال پر ستاره زل میزنم. شب بارش شهابی است و گهگداری یک شهاب خیلی پرنور پهنهی آسمان را میشکافد. صدای بچهها میآید که با هر شهاب ذوقزده میشوند؛ صدای قورباغههای لب دریاچه میآید و صدای پای آن موش صحرایی که جرئت میکند تا بیخ گوش من نزدیک شود و خوراکی را از داخل پلاستیک بدزدد. چشمانم کمکم سنگین و وارد توهم بین خواب و بیداری میشوم. ذهنم با خودش درگیر میشود بین خاطرات موهوم گذشته، کارهایی که فردا صبح باید انجام بدهم و فضای معنوی عجیبی که در آن قرار گرفتهام. گذر هر شهاب، هشیاری را به من باز میگرداند و باز به همان حالت مهآلود میان خواب و بیداری میروم. گم میشوم بین عالمی که بالای سرم میبینیم، حیاتی که در کنارم جاریست و ذهنی که از پنجرهی آن به این دو مینگرم.
فکر میکنم که چگونه آسمان شب، از اولین چیزهایی بود که نظر انسان کنجکاو را به خودش جلب کرد. درک راز چگونگی کارکرد آن به هزاران سال زمان نیاز داشت. هنوز چیزهای خیلی زیادی نمیدانیم و مطمئن نیستیم آنچه میدانیم، واقعیت است. اصلا واقعیت چیست؟ زمانی ستارهها را به شکل فانوسهایی میدیدیم که خدایان، برای راهنمایی ما در بیابان و دریا روی آخرین فلک آسمان کار گذاشته بودند. زمانی دیگر آنها را به شکل گویهای داغی از پلاسما دیدیم که در مرکزشان همجوشی هستهای رخ میدهد. چقدر دید ما نسبت به جهان تغییر کرده است. دیگر فکر نمیکنیم خورشید دور زمین میچرخد و ایمان نداریم که در مرکز جهان هستیم. حالا میدانیم که روی سیارهای در مدار یکی از صدها میلیارد ستارهی کهکشان راهشیری هستیم. کهکشانی که خودش یکی از صدها میلیارد کهکشان عالم است. چه کسی میداند عالمهای دیگری وجود دارند یا نه.
فکر میکنم دوستان من که با گذر هر شهاب سر و صدا راه میاندازند، موجودات زندهی کوچکی روی سیارهای کوچک در منظومهای معمولی در یک کهکشان معمولی هستند. یعنی چه که اینها موجود زنده هستند؟ حیات چیست؟ فرق آنها با صخرهای که در کنار من آرام قرار گرفته چیست؟ چرا برای دیدن شهابها این همه راه آمدهاند و چرا ذوقزده میشوند؟ آیا این موش صحرایی هم با شهابها ذوق میکند؟ زیستشناسی و شناخت حیات چیزی بود که دیدگاه ما نسبت به خودمان و موجودات زنده را متحول کرد. چقدر از خلقالساعهی ارسطو تا فرگشت مدرن کنونی، نگاه ما به حیات متحول شده است.
ذهن من چطور کار میکند؟ فرق ذهن من و دوستانم با این موش صحرایی، آن قورباغهها و این بوتههای کنارم چیست؟ مگر همهی ما موجود زنده نیستیم؟ خودآگاهی چیست؟ این انسان ابزارساز زباندار، آگاهیش را از کجا آورده؟ ما دربارهی وجود خودمان آگاهیم و در جهان پیرامونمان جستجو میکنیم. ما فکر میکنیم و میاندیشیم، پس هستیم. از پنجرهی آگاهی میتوانیم تا کجا را ببینیم؟ شاید خودمان فکر میکنیم که آگاهیم و نکند مثل مقالهای که یادم نیست کجا خواندم، نگاه ما به جهان مثل نگاه سگی است که به یک تلفن زل زده و فقط پوستهای را از آن میبیند؟ نکند هیچوقت مثل ذهن سگ که ماهیت واقعی تلفن را نمیفهمد، ذهن ما هم توانایی درک ماهیت واقعی جهان را نداشته باشد؟ چقدر دیدگاه ما نسبت به ذهن انسان از دوران قدیم تا تحقیقات فروید و پروژهی مدرن نقشهبرداری کامل از مغز انسان متحول شده است. گویی عالم، حیات و ذهن، سه ضلع مثلث شناخت هستند و تبیینگر دیدگاه فلسفی ما به هستی.
ببین خدا چ کارا کرده اصلن ظرفیتشو نداریم.اونوقت میایم از همین خدا خدایی ک تمام عالم رو افریده سر پیچی میکنیم نه هنوز خدارو درک نکرده و نخواهیم کرد
ببخشید متن خوب بود هاااا ولی یک مطلب جالب و ریز وصد البته مهم فراموش شده بود در یکی از جمله های متن
زمانی ستارهها را به شکل فانوسهایی میدیدیم که خدایان!!!!!!!؟؟؟؟، برای راهنمایی ما در بیابان و دریا روی آخرین فلک آسمان کار گذاشته بودند.