نقد فیلم جنتلمنها (The Gentlemen)؛ یک فیلم حالخوبکن جنایی
در نقد فیلم جنتلمنها خطر لو رفتن داستان وجود دارد
جنتلمنها از آن دست فیلمهایی است که بعد از تماشایش به خودتان میآیید و میبینید لبخندی بزرگ روی صورتتان نقش بسته. چون ترکیبی متناسب و اصطلاحا باحال از جنایت، خشونت، کمدی، بازیهای کلامی و دیالوگهای بامزه تحویل مخاطب میدهد و همین تجربهی تماشایش را مفرح کرده.
گای ریچی که سال گذشته بازسازی سینمایی علاءالدین را برای دیزنی آماده کرد، همزمان فیلمی ساخت که راست کار خودش بود و در دنیایی میگذشت مدل همان چیزی که در فیلم قاپزنی (Snatch) دیدیم. یک دوجین شخصیت رنگ و وارنگ که همگی با استعارههای جذاب حرف میزنند و مستقیم و یا غیر مستقیم با دنیای پر از خون و خون ریزی و خیانت و دو دره بازی جنایتکاران ارتباط پیدا میکنند، به همراه چند خط داستانی که در ابتدا کلافی سردرگم به نظر میرسند ولی همگی کم کم کنار هم قرار میگیرند و به داستان اصلی وصل میشود، و میفهمیم کلافش اصلا سردرگم نبوده که هیچ، خیلی هم با ظرافت و دقت طراحی شده. یکی از لذتهای اصلی فیلم و از دلایل لبخندی که ذکرش رفت، همین اتصال قصههایی است که در ظاهر تفکیک شده و بیرون خط اصلی به نظر میرسند، ولی تک تکشان نقشی کلیدی در شکلگیری اتفاقاتی دارند که دومینو وار پیش میروند و در نهایت به پایانبندی فیلم میرسند.
ولی از طرفی، همین قضیه ممکن است به پاشنه آشیل فیلم تبدیل شده باشد. در یک سوم ابتدایی، ما شاهد پرحرفیهای تمامنشدنی فلچر(هیو گرنت) هستیم که پشت سر هم و یکنفس و بیوقفه اطلاعاتی را به مخاطب میدهد که برای درک روابط کاراکترها و ارتباط هرکدام از اتفاقات با یکدیگر ضروری است، ولی ممکن است تماشاچی را گیج کند. احتمالا عدهای از این بمباران اطلاعاتی در دقایق ابتدایی فیلم اعصابشان به هم بریزد و مدام منتظر باشند قصه شروع شود. حق هم دارند، سی چهل دقیقهی ابتدایی جنتلمنها عملا یک مقدمهی طولانی است با یک راوی عجیب و غریب که مدام نمک میریزد و از این ماجرا به آن ماجرا میپرد.
میزان دیالوگهای این قسمت به قدری زیاد است که حتی خود هیو گرنت هم برای حفظ کردنشان دچار چالش شده بوده، بیش از چهل صفحه دیالوگ چیز کمی نیست. ولی کمی که بگذرد، کم کم دنیای فیلم و کاراکترهایش در ذهنتان نقش میبندد و حسابی که آماده شدید، سیر ماجراهای هیجانانگیز و پر از غافلگیری شروع میشود و گای ریچی همیشگی هم خودش را رها میکند تا باری دیگر شاهد صحنههایی نفسگیر و خوشریتم باشیم که پشت سر هم میآیند و لذتی وافر به مخاطب میدهند. صحنههایی که برخی از آنها نظیر ملاقات مککانهی با رئیس جنایتکاران چینی، کم کم سمت اوجی تماشایی و یک تدوین موازی تأثیرگذار میرود که شاید تا مدتی در ذهن مخاطب بماند.
مشکل اما وقتی خودش را نشان میدهد که با ضد قهرمانهای فیلم رو به رو میشویم. مشکلی که بیشتر به خاطر انتخاب بازیگران است تا خود کاراکترها. هیچکدام از دو ضدقهرمان فیلم، بر خلاف نقشههای خوب و هوشمندانهای که میکشند و به خوبی هم اجرایشان میکنند، کاریزما و ابهت کافی را ندارند و وزنهی مناسبی برای مککانهی به نظر نمیرسند. در یک سو متیو مککانهی را داریم که چه وقتهایی که فقط مینشیند و با حرفهایش رقیبش را تهدید میکند، و چه زمانی که دست به اسلحه میبرد، جذبهای دارد که مناسب کاراکتری با اشل میکی است، ولی در سوی دیگر ماجرا آنچنان پرداخت مناسبی هم صورت نگرفته. از خلافکار چینی معروف به چشمخشکه چیز زیادی نمیبینیم جز اینکه جاهطلب است و کمی هم غیرجذاب و نچسب.
متیو (جرمی استرانگ) هم کاراکتری تخت و تکبعدی است که چیز متفاوت یا جذابی به مخاطب ارائه نمیکند. برای همین تقابلشان با میکی انرژی و پتانسیل لازم را ندارد و در همه جا انگار کاراکتر مککانهی سرتر و قدرتمندتر است و اقتدار و نفود طرف مقابل را خیلی باور نمیکنیم. درست است که جنتلمنها قرار نیست فیلمی باشد با شخصیتپردازیهای چندلایه و عمیق و کاراکترهایی پیچیده، راستش را بخواهید فرصتش را هم ندارد. ولی یکی از کاراکترهای به یاد ماندنی فیلم مثال خوبی است برای استفادهی بهینه از متریال و مدت محدود و خلق شخصیتی خوب. یک کاراکتر خیلی جذاب و بامزه در فیلم هست به اسم مربی، با بازی کالین فارل که از تک تک دقایق حضورش در فیلم بهترین استفاده را کرده.
ویژگیهایی در نقش وجود دارد که آن را برای مخاطب به یادماندنی کرده. مثلا نگاه کنید به تأکید مدامش بر این که برای جبران خرابکاری شاگردهایش فقط حاضر است سه کار برای گروه میکی انجام دهد، و بازیاش با همین مسئله وقتی کار چهارم ناغافل سر میرسد. پس میبینیم خیلی هم لازم نیست وقت زیادی صرف شود، کاراکتر کالین فارل شاید سر جمع ده دقیقه بیشتر در فیلم نباشد، ولی همین ویژگیها جذابش کرده. بخشی از آنها از خود بازیگرش آمده و بخشی از فیلمنامه و طراحی کاراکترش. فلچر و رِی(چارلی هانام) هم تا حدودی در این زمینه موفق عمل کردهاند، ولی تلاششان برای به یاد ماندنی شدن زیادی توی چشم میزند.
همهی اینها را که در نظر بگیریم، در نهایت جنتلمنها فیلم حال خوب کنی است. شاید استفادهی لفظ حال خوب کن برای یک فیلم جنایی پر از کشتار و خون و خشونت درست نباشد. ولی وقتی بعد از تماشای فیلمی حس خوبی دارید، صرف نظر از اینکه چه ژانری بوده، میتواند فیلم حال خوب کنی به حساب بیاید. با دیدن جنتلمنها حسی از رضایتمندی سراغتان میآید که بخشی از آن به خاطر تماشای فیلمی خوب بوده، و بخشی دیگر به خاطر اینکه حق به حق دار میرسد، ولی نه با حالتی دم دستی و گل درشت به سبک سریالهای ماه رمضانی خودمان. یک نوع رضایتمندی که با دیدن فیلمهای تارانتینو هم به آدم دست میدهد. وقتی بعد از کلی ماجرا و قصه و خون و خونریزی، میبینید آنهایی که دوستشان دارید و «حقشان» است به کامیابی میرسند و آنهایی که به ناحق چیزی را تصاحب کرده بودند نابود میشوند، و شما میمانید و لبخندی به پهنای صورتتان.
نقد فیلم دختر گمشده؛ خرده جنایتهای زن و شوهری